#پارت_6
دونه_ دونه لباسهام رو درآوردم و گذاشتم توی کمدلباس و بعد کتابهای مورد نیاز رو داخل قفسهی کتابخونه جا دادم، تقریباً کارم تموم شد، یک ساعت که گذشت روی مبل کنار تخت نشستم و تیکه دادم، نگاهی به ساعتی که روی مچ دستم بود کردم، اصلاً گذر زمان رو حس نکردم، ساعت هشت شب بود، نمیدونستم قراره...