رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Havzhin

کاربر عادی
  • ارسال ها

    60
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2

تمامی موارد ارسال شده توسط Havzhin

  1. 🧩 پارت سی‌و‌چهارم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🩺 درِ بسته‌ی ذهن --- آدرس تو پرونده‌ی K23 بود. یه برگه‌ی چروک‌شده با مهر رسمی: «گزارش روان‌پزشکی - دکتر مراد مرادی» پیرمردی که با جرم و جنون، بیشتر از هر پلیسی سروکار داشت. همونی که یه‌زمانی منو دیده… ولی چرا؟ به عنوان بیمار یا بازپرس؟ یا شاید... چیز دیگه‌ای؟ رسیدم مطبش. ساختمونی قدیمی، طبقه‌ی دوم. تابلوی رنگ‌پریده: دکتر مراد مرادی – متخصص روان‌شناسی جنایی و اختلالات هویت در زدم. باز شد، بی‌مکث. خودش پشت میز نشسته بود. موهای نقره‌ای، عینک ته‌استکانی، لبخند محو. – «سلام، دکتر. من—» حرفم رو برید. چشماش به من خیره شد، نه با تعجب… با شناختن. > «رادوین… بالاخره برگشتی.» صدام لرزید. – «من؟ برگشتم؟ یعنی قبلاً اینجا…؟» سر تکون داد. > «بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی.» صندلی رو کشیدم و نشستم. – «دکتر، لطفاً رک بگین. > من گذشته‌مو یادم نمیاد. یا بدتر از اون… یادم نمیاد چرا نمی‌خوام یادم بیاد.» برگه‌ای از کشو درآورد. با مهر «محرمانه – خوداظهاری بیمار» داد جلوم. روش امضای خودم بود. و یه جمله‌ی با خودکار مشکی: > «در صورت فراموشی، این نوشته باید یادآورم باشه که من از یک بخش ذهنم می‌ترسم.» دستم سست شد. دکتر گفت: > «تو اومدی پیش من چون… توهم داشتی. چهره‌هایی می‌دیدی. قتل‌هایی رو می‌دیدی که هنوز رخ نداده بودن. صداهایی رو می‌شنیدی که انگار از داخل خودت بودن… ولی می‌گفتی یکی دیگه‌ست.» پلک‌هام سنگین شدن. زمزمه کردم: – «DID؟» > «دقیقاً. اختلال تجزیه‌ای هویت. یه شخصیت ثانویه… یا شاید سوم. ما اسمش رو گذاشتیم K. چون خودت این رمز رو انتخاب کرده بودی.» ناخودآگاه یاد اون فلش افتادم… K-2-3 – «اون… اون شخصیت، چی‌کار کرده بود؟» لبخندش محو شد. دست‌هاش رو روی هم گذاشت. > «تو فقط در خواب نمی‌کُشتی، رادوین… تو از طریق اون شخصیت، در واقعیت هم… دستور قتل صادر می‌کردی. یا شاید خودت اجرا می‌کردی.» سکوت. دستم روی پیشونیم نشست. انگار یه فشار لعنتی از داخل جمجمه داشت می‌کوبید. آخرش، پرسیدم: – «دکتر… من اون آدمو کشتم؟ > من لادن رو کشتم؟» و دکتر… فقط نگاه کرد. بدون کلمه‌ای، و این یعنی بله… یا بدتر: «تو باید خودت بهش برسی.»
  2. 🧩 پارت سی‌و‌سوم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🧠 ذهنِ ترک‌خورده --- تو راه برگشت به خونه، به آینه بغل ماشین زل زده بودم. همه‌چی تار بود. نه از بارون. از ذهنم. فلش‌بک‌ها مثل نیزه از پشت می‌اومدن. تصویر نازنین، لادن، اون ویدئو، اون دفترچه… و حالا اون چهره، اون صدا… لعنتی، اون خودم بودم. با همون تُن صدا، با همون لرزش‌ لحن… اما اون من نبودم. نه باید باشم. رسیدم خونه. در رو بستم. کلید رو انداختم یه گوشه. پشت در نشستم. نفس‌هام کوتاه. دست‌هام میلرزه. دست‌هام میلرزه… نه از ترس. از یادآوری. یه چیزی تو سرم شروع کرده بود زمزمه کردن. > «تو اون شب کجا بودی، رادوین؟ اون شب که لادن مُرد… چرا بقیه‌اش رو یادت نمیاد؟» بلند شدم. رفتم سمت آینه. به خودم نگاه کردم. چشم‌هام قرمز. یه رگه‌ خون روی گردنم بود. نه زخم، نه کبودی. انگار کسی انگشت کشیده بود اونجا… و ناگهان— تصویر آینه تغییر کرد. من هنوز اونجا ایستاده بودم، اما توی آینه… لبخند می‌زدم. درحالی‌که خودم لب‌هام خشک و بسته بودن، اون منِ توی آینه یه‌جور نگاه می‌کرد که انگار رازمو می‌دونه. دست بلند کرد. من نه. فقط اون. انگشت اشاره‌اش رو آورد جلو، روی سطح آینه نوشت: > «ما دو نفر نیستیم.» سقوط کردم. روی زانو. دستامو زدم تو موهام. یه صدای دیگه از درونم فریاد زد: – «نه! نه! من اون نیستم! من فقط بازپرس بودم… فقط داشتم بررسی می‌کردم!» اما صدا تو سرم خندید: > «بررسی نمی‌کردی، رادوین… داشتی صحنه رو درست می‌کردی.» سکوت خونه شکست. گوشیم ویبره رفت. پیام جدید، از شماره‌ی ناشناس: > 📩 «تا وقتی خودتو نشناسی، هر قتلی که دیدی، فقط تکرار خواهد بود.»
  3. --- 🧩 پارت سی‌و‌دوم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🌫 و مرگ، زنده شد --- صدای چک‌چک آب از لوله‌های زنگ‌زده می‌اومد. انگار زمان توی انبار متوقف شده بود. همه‌چی ایستا… جز ذهن من، که داشت مثل شیشه ترک می‌خورد. رفتم سمت در، قدم‌هام سنگین‌تر از قبل. اسلحه‌م پایین بود. انگار هیچ دفاعی کافی نبود برای چیزی که توی هوا موج می‌زد. یه قدم مونده بود به خروج، که یه صدای بم و آروم از پشت سر گفت: > "اگه قرار بود من بمیرم، خودت دفنم می‌کردی… نه؟" یخ زدم. نه از ترس. از اینکه… صدا خیلی آشنا بود. آروم برگشتم. ایستاده بود اونجا. سایه‌ای از مرگ. با لباس پاره و خونی، موهای آشفته، چشم‌هایی که دیگه نازنین نبودن… اما هنوز هم بودن. دستم رفت سمت اسلحه، ولی نزدم. گفتم: – «تو… نباید اینجا باشی.» لبخند زد. آروم، بی‌حس، مثل کسی که می‌دونه تو گور خوابیده ولی هنوز داره نفس می‌کشه. > "هیچ‌کس نباید اینجا باشه، رادوین. حتی تو." رفتم نزدیک. چشم‌هام بهش دوخته شده بودن. نه لرزید، نه پلک زد. پرسیدم: – «تو کی هستی؟ نازنین؟ لادن؟ یه بازی روانی؟» سرشو کج کرد. > "من اون بخش از توام که سال‌ها پیش، توی این انبار دفن شد. وقتی چشم‌هامو بستی، یادت رفت که یه روز… باید دوباره بازشون کنم." پاهام سست شدن. دیگه نمی‌دونستم دارم بیداریو تجربه می‌کنم، یا یه کابوس لعنتی‌و. سینه‌ام سنگین شد. دست‌هام مشت شدن. فریاد زدم: – «من نکشتمش! من… نمی‌دونم چی شد! من فقط می‌خواستم فراموش کنم!» اومد جلوتر. نه با تهدید، نه با ترس. با یه آرامش بی‌رحم. > "تو نکشتی… ولی تماشا کردی." همین که خواستم یه قدم دیگه بردارم، برق رفت. همه‌جا تاریک شد. چراغ‌قوه‌م افتاد. صدایی نیومد… هیچ‌چی. فقط سکوت. و وقتی چراغ اضطراری روشن شد… هیچ‌کس اونجا نبود. نه نازنین. نه لادن. نه سایه‌ای، نه خون. فقط یه جمله، با انگشت روی خاک کف زمین نوشته شده بود: > «تو خودت رو فراموش نکردی، رادوین… ما فراموشت نکردیم.»
  4. 🧩 پارت سی‌و‌یکم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🏚 انباری که نفس می‌کشد --- خاطرات بوی خاصی دارن. نه بوی عطر یا دود… بوی نم، چوب پوسیده، و خون خشک‌شده‌ای که دیگه پاک نمی‌شه. ماشین رو کنار دیوار آجری پارک کردم. دیواری که سه سال پیش از کنارش رد شدم و با یه جمله، پرونده رو بستم: «مظنون نامعلوم، دلیل کافی نداریم.» ولی حالا… خودم مظنونم. خودم دلیل دارم. انباری قدیمی، پشت کارخانه‌ی متروکه. قفل در زنگ‌زده، اما باز. نه کسی شکسته‌ش، نه تغییری کرده. در رو با احتیاط باز کردم… لولاها جیغ زدن. هوای داخل سنگین بود. بوی کپک و… چیزی آشنا. بوی مرگ. چراغ‌قوه روشن. اسلحه دست‌راست. نفس عمیق. قدم گذاشتم تو. همه‌چی تار بود. تخته‌پاره‌ها، چرخ‌های زنگ‌زده، و دیواری با نوشته‌های محو. اما گوشه‌ی چپ سالن… یه چیز تغییر کرده بود. روی زمین، یه نوار زرد پلیس، تازه چسبیده شده بود. و روش نوشته شده بود: > «صحنه‌ی بازسازی‌شده – پرونده K23» رفتم جلو. رد خونی خشک‌شده هنوز بود. روی زمین، درست مثل عکس‌ها… یه سیاهی خون‌گرفته، و یه پتو انداخته‌شده. بازش کردم. هیچی نبود. فقط یه دفترچه‌ی کوچک. بازش کردم. جلدش با خون نوشته شده بود: > «یادداشت‌های لادن» صفحه‌ی اول: > «اون شب… رادوین گفت منو نجات می‌ده. ولی من فقط چاقوشو دیدم… و اون چاقو… هنوز تو ذهنمه.» صدای پارس سگی از بیرون بلند شد. برگشتم سمت در. هیچ‌کس نبود. ولی نور چراغ‌قوه روی دیوار افتاده بود… و اونجا، با رنگ قرمز نوشته شده بود: > «تو نمی‌تونی چیزی رو به یاد بیاری چون تو هیچ‌وقت فراموش نکردی.» دست‌هام شروع به لرزیدن کرد. حس کردم کسی پشت سرمه. برگشتم… اما فقط یه صندلی اونجا بود. و روی اون صندلی؟ لباس خونی‌ای که صبح، نازنین تنش بود.
  5. --- 🧩 پارت سی‌ام 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 📂 پرونده‌ی K23 – حقیقتی که خاک نخورد، پنهان شد --- آرشیو قدیمی‌ها توی اداره یه بوی عجیب می‌ده. ترکیبی از بایگانی و جنازه. از اون بوهایی که توی مشام نمی‌مونه، ولی ته گلوتو می‌سوزونه. دستکش پوشیدم. رمز قفسه رو زدم. قفسه شماره‌ی ۲۳، قفل‌خورده بود. نه با رمز... با مهر «محرمانه – بسته‌شده به دستور مستقیم بازپرس ارشد: ر.ف» لب‌هام خشک شدن. ر.ف = رادوین فتحی. خودم. در رو باز کردم. داخلش یه پوشه‌ی خاکستری، یه CD، یه عکس چاپ‌شده و چند گزارش دست‌نویس بود. اولین صفحه، اسم مقتول: لادن. ن – ۲۶ ساله – محل کشف جسد: انبار متروکه‌ی کارخانه‌ای در حاشیه غربی شهر عکس رو بالا آوردم. دقیقاً همون زنه‌ی ویدئو. لباس آبی، موهای خیس، خراش روی گردن، چشم‌های باز… و همون خال گوشه‌ی لب، همون که تو خواب دیده بودم. یادداشت خودم کنار گزارش: > «مظنون اصلی: نامشخص. قتل با الگوی مشابه دو پرونده‌ی دیگر انجام شده. اما ارتباط با بازپرس پرونده، تأیید نشده. پرونده به دلیل نبود شاهد، بسته شد.» اما یه جمله با خودکار قرمز کنار اون نوشته بود. خط خودم نبود. > «ارتباط با بازپرس؟ یا اجرای مستقیم توسط او؟ چرا حافظه‌ت پاک شده، رادوین؟» دست‌هام لرزیدن. یعنی اون زمان… کسی به من مشکوک بوده؟ یا بدتر— من به خودم مشکوک بودم و مدرک‌ها رو دفن کردم؟ CD رو گذاشتم تو سیستم قدیمی اداره. یه فایل صوتی بود. صدای زن، گریون، خفه، زخمی: > «اگه اینو شنیدی یعنی من مُردم، رادوین… ولی یه چیزی تو هنوز نمی‌دونی… اونی که باعث مرگم شد، فقط یه آدم نبود— یه بخشی از خودت بود. همون بخشی که داری فراموشش می‌کنی…» صدا قطع شد. و من… همچنان به عکس زل زده بودم. به چشم‌های زنی که انگار از توی قاب عکس هم داشت نفرینم می‌کرد
  6. 🧩 پارت بیست و نهم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🧩 رد خون، رد ذهن --- رفتم سمت آینه‌ی شکسته. نگاه نکردم توش. دیگه نمی‌خواستم تصویر کسی رو ببینم که شاید قاتله، شاید قربانی… شاید هر دو. ولی اونجا، درست گوشه‌ی پایین آینه، یه چیز متفاوت بود. با دقت نگاه کردم. یک خط انگشت خونی. نه پاشیده‌شده، نه کشیده— انگار با دقت نوشته شده بود. سه حرف: K-2-3 نه اسم بود، نه کد شخصی. ولی برام آشنا اومد. رفتم سراغ وسایل نازنین. کیفش زیر تخت بود، قفلش باز، ولی انگار دست‌کاری‌شده. بین دفترچه‌ها و دستمال‌ها، یه پاکت پنهان شده بود، لای جلد یه کتاب. بازش کردم. داخلش، یه فلش کوچک بود. وصلش کردم به لپ‌تاپم. فقط یک فایل توش بود: K23_VISIONS.mp4 پخش کردم. ویدئو شروع شد به لرزیدن. تصویر تار، صداها خفه. اما بعد از چند ثانیه، یه زن تو تصویر ظاهر شد. با موهای خیس، لباسی آبی‌رنگ، صورت خونی. و پشتش، صدایی آشنا گفت: > «بعضی خاطره‌ها دفن نمی‌شن، فقط شکل‌شونو عوض می‌کنن… و تو… هنوز جرئت نداری اسم منو بگی.» صدا، صدای خودم بود. ولی تصویر؟ زن شبیه نازنین نبود. قلبم تو سینه‌م پیچید. همه‌چی داشت می‌رفت سمت یه جای اشتباه. خیلی اشتباه. لب‌هام آروم لرزید: – «من… اینو یادم نمیاد.» اما تصویر آخر، ضربه‌ی نهایی رو زد. عکسی روی صفحه ظاهر شد. یه عکس از اتاق خواب من. دقیقاً همین اتاق. و روی دیوار، با خون نوشته شده بود: > «K23 – آخرین کسی که با من حرف زد، تو بودی
  7. 🧩 پارت بیست و هشتم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🔪 خانه‌ای که بوی مرگ می‌دهد --- وقتی رسیدم، در باز بود. نه شکسته، نه ضرب‌خورده—فقط باز. انگار کسی نمی‌خواسته پنهان کنه... بلکه منتظر بوده من ببینم. دستم روی قبضه اسلحه‌م بود. آروم قدم گذاشتم تو. سکوت. نه صدای تلویزیون، نه صدای پا، فقط یه بوی نم و آهن، که تو دماغم سوخت. چراغ رو روشن کردم. اتاق نازنین درهم بود. پرده‌ها پاره، صندلی افتاده، آینه شکسته. اما مهم‌ترین چیز اونجا نبود: نازنین. چشمم افتاد به گوشه‌ی دیوار. یه تکه پارچه‌ی آبی، از لباس نازنین، پاره شده و آغشته به خون، چسبیده به لبه‌ی میز. زیرش یه گوشواره‌ی طلا افتاده بود. همون مدلی که موقع بازجویی، باهاش بازی می‌کرد. خم شدم، گوشواره رو برداشتم. گرم بود. نه از حرارت، از فُری بودن فاجعه. رفتم توی آشپزخونه. یخچال باز بود. روی درش، یه تکه کاغذ چسبیده بود… با دستخطی که تا مغزم لرزوند. > «تو مراقب نبودی، رادوین. حالا نوبتِ نجات دادن نیست... نوبتِ تماشا کردنه.» چند لحظه فقط ایستادم. مغزم نمی‌تونست تصمیم بگیره: نازنین مرده؟ دزدیده شده؟ یا خودش رفته؟ برگشتم توی اتاق. نور کم‌رنگ چراغ‌خواب افتاده بود روی فرش. و زیر فرش… یه لکه‌ی بزرگ خون که داشت خشک می‌شد. صدای زنگ گوشیم بلند شد. شماره ناشناس. جواب دادم. صدای ضبط‌شده، آهسته و بی‌احساس گفت: > «این اولین باره که برای گناه نکرده، تاوان می‌دی؟ یا اولین باره که گناهت… دوباره تکرار شده؟» تماس قطع شد. پشتم لرزید. نه از ترس، از حسی که داشت شکل می‌گ رفت. نازنین مرده بود… یا من فقط داشتم خودمو قانع می‌کردم که قاتلش نیستم؟
  8. 🧩 پارت بیست و هفتم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🕯 شبی در گورستان --- هیچ‌چیز دردناک‌تر از این نیست که بری دنبال مدرکی، که ثابت کنه واقعیت‌هایی که تو خوابت دیدی، تو بیداری اتفاق نیفتاده. ولی اگه اون خواب، یه خاطره باشه چی؟ ساعت از دوازده گذشته بود. با چراغ‌قوه و اسلحه، تنها از خونه زدم بیرون. به نازنین چیزی نگفتم. در رو بی‌صدا بستم و با یه نفس سرد، راه افتادم سمت گورستان «سروستان جنوبی» جایی که طبق پرونده، جسد «زن ناشناس با لباس آبی» دفن شده بود. مه، سنگین‌تر از هر شب بود. درخت‌ها سایه انداخته بودن روی مسیر باریک بین قبرها. قدم‌هام توی گل‌ولای صدا می‌داد. هوا سرد بود، ولی دست‌هام عرق کرده بودن. رسیدم به ردیف ۲۷، قطعه‌ی غربی. قبر شماره‌ی ۱۳۸۹. سنگ قبر شکسته بود. هیچ اسمی نداشت، فقط تاریخ دفن… سه سال پیش، همون تاریخ پرونده. خم شدم. چراغ‌قوه رو انداختم روی خاک. چیزی عجیب بود. خاک، تازه به‌نظر می‌رسید. انگار چند روز پیش کسی زیر و روش کرده بود. با بیل کوچیکی که از ماشین آورده بودم، شروع کردم به کندن. زیر خاک، اول یه کیسه مشکی پیداشد… با دست پاره‌اش کردم. و وقتی دیدمش… قلبم وایستاد. هیچ‌جسدی اونجا نبود. فقط یه تکه کاغذ توی کیسه بود. و روش نوشته شده بود: > «از قبر اشتباه شروع کردی… حالا برگرد خونه، رادوین. چون جسد بعدی… همین حالاست.» صدای ناله‌ی درختی از باد پیچید تو گوشم. اسلحه‌م رو کشیدم. چشم‌هام همه‌جا بودن، ولی کسی نبود. دویدم سمت ماشین. چیزی داشت اتفاق می‌افتاد. و برای اولین بار، ترس واقعی زیر پوستم خزید. اگه جسد بعدی… توی خونه‌م باشه چی؟
  9. 🧩 پارت بیست و ششم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🧩 جستجوی مدارک – یا مدرکی برای سقوط؟ --- بعد از اون بحث، دیگه نمی‌تونستم ساکت بمونم. چیزی داشت از درونم فرار می‌کرد. نه یه حس… نه یه فکر… یه حقیقت لعنتی. نشستم پای فایل‌های بایگانی. گزارش‌های قدیمی، پرینت تماس‌ها، عکس صحنه‌های قتل… باید چیزی پیدا می‌کردم. یه رد، یه تناقض. پرونده قتل دوم— همونی که دیشب خوابش رو دیدم. جسد مردی با لب‌های بریده، زبونی که یادداشت روش بود… اما تو واقعیت، این قتل اصلاً هنوز ثبت نشده بود. نه گزارشی، نه صحنه‌ای… ولی ذهنم اون‌قدر دقیق جزئیات رو می‌دید که انگار اون‌جا بودم. بعد رفتم سراغ دوربین‌ها. فکر کردم شاید شب قبل، لحظه‌ای که از خونه زدم بیرون ثبت شده باشه. ولی تو حافظه سیستم… از ساعت ۲:۵۸ تا ۴:12، هیچ چیزی ضبط نشده بود. هیچ‌چیز. صفحه سیاه بود. انگار کسی، یا چیزی… حذفش کرده بود. دستم رفت سمت کشوی میز. جعبه‌ای درآوردم که همیشه کلیدش پیش خودم بود. داخلش یه کیف فلزی کوچک بود با پرونده‌های بسته‌شده قدیمی. یکی از پوشه‌ها رو کشیدم بیرون. روش نوشته بود: «پرونده ۰۱۳ – قتل زن ناشناس | تاریخ: سه سال قبل» درشو باز کردم. با دیدن اولین عکس… یخ زدم. همون زن. همون لباس آبی. همون خونی که توی خوابم روی دوشش افتاده بود. دستم شروع کرد به لرزیدن. و زیر عکس… یه جمله با دستخط خودم: > «پرونده بسته شد – قاتل نامعلوم – شک بی‌اساس» شک بی‌اساس؟ واقعا؟ یا… من خودم اون شک رو خاموش کرده بودم؟ برگشتم سمت آینه. این بار حتی نتونستم به چشم‌هام نگاه کنم. چون برای اولین بار، من… یه مدرک علیه خودم پیدا کرده بودم.
  10. 🧩 پارت بیست و پنجم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🎭 کشمکش روانی --- نمی‌دونم چطور رسیدم جلوی در اتاقش. فقط یادمه هنوز نفس‌هام از کابوس لعنتی سرکش بودن. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. صدای آروم و بی‌احساسش از پشت در اومد: – «صبح بخیر، بازپرس. بد خوابیدی؟» در رو محکم باز کردم. روی تخت نشسته بود، موهاش آشفته، ولی نگاهش ثابت. – «تو چی تو ذهن من کاشتی؟ هان؟ اون صحنه لعنتی که دیشب دیدم، چرا شبیه واقعیته؟ چرا می‌دونی کِی رو کُشتن؟ چرا من… دارم به خودم شک می‌کنم؟» نگاهش ازم برنداشت. بعد آروم ایستاد. یه قدم نزدیک‌تر شد. با صدایی نرم ولی کوبنده گفت: – «شاید چون همیشه قاتل رو اشتباه گرفتی. شاید چون هیچ‌وقت جرئت نکردی توی آینه درست نگاه کنی. و شاید چون من، تنها کسی‌ام که ازت نمی‌ترسه.» مشت‌هام لرزیدن. با خشم، دیوار کنار در رو کوبیدم، گچی که ریخت، صدای ترک برداشتنش توی سینه‌م پیچید. – «اگه یه بار دیگه بازی کنی با من… قسم می‌خورم—» پرید وسط حرفم، آروم، ولی ویرانگر: – «تو قبلاً اینو گفتی. وقتی دستات خونی بود… وقتی جنازه هنوز گرم بود. یادت نیست؟ من که یادمه.» لب‌هام از هم باز موندن. حرفی نمونده بود. فقط یه سوال، مثل یه گلوله توی مغزم چرخ می‌خورد: اگه اون داره راست می‌گه چی؟
  11. 🧩 پارت بیست و پنجم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🎭 کشمکش روانی --- نمی‌دونم چطور رسیدم جلوی در اتاقش. فقط یادمه هنوز نفس‌هام از کابوس لعنتی سرکش بودن. دستمو مشت کردم و کوبیدم به در. صدای آروم و بی‌احساسش از پشت در اومد: – «صبح بخیر، بازپرس. بد خوابیدی؟» در رو محکم باز کردم. روی تخت نشسته بود، موهاش آشفته، ولی نگاهش ثابت. – «تو چی تو ذهن من کاشتی؟ هان؟ اون صحنه لعنتی که دیشب دیدم، چرا شبیه واقعیته؟ چرا می‌دونی کِی رو کُشتن؟ چرا من… دارم به خودم شک می‌کنم؟» نگاهش ازم برنداشت. بعد آروم ایستاد. یه قدم نزدیک‌تر شد. با صدایی نرم ولی کوبنده گفت: – «شاید چون همیشه قاتل رو اشتباه گرفتی. شاید چون هیچ‌وقت جرئت نکردی توی آینه درست نگاه کنی. و شاید چون من، تنها کسی‌ام که ازت نمی‌ترسه.» مشت‌هام لرزیدن. با خشم، دیوار کنار در رو کوبیدم، گچی که ریخت، صدای ترک برداشتنش توی سینه‌م پیچید. – «اگه یه بار دیگه بازی کنی با من… قسم می‌خورم—» پرید وسط حرفم، آروم، ولی ویرانگر: – «تو قبلاً اینو گفتی. وقتی دستات خونی بود… وقتی جنازه هنوز گرم بود. یادت نیست؟ من که یادمه.» لب‌هام از هم باز موندن. حرفی نمونده بود. فقط یه سوال، مثل یه گلوله توی مغزم چرخ می‌خورد: اگه اون داره راست می‌گه چی؟
  12. 🧩 پارت بیست و چهارم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🌒 کابوس – خواب یا حافظه؟ --- تو خواب بودم. یا شاید… تو گذشته‌م گیر افتاده بودم. خیابون خیس بود. صدای چکمه‌هام روی آسفالت می‌پیچید. بارون می‌بارید، سنگین… و از پشت، صدای پایی می‌اومد. نه تند، نه آرام— دقیقاً با قدم‌های من هم‌زمان. چرخیدم. هیچ‌کس نبود. یه تابلو افتاده بود کف زمین، روش نوشته شده بود: «بازگشت ممنوع.» اما من رفتم جلو. یه در. نیمه‌باز. بوی خون. پا گذاشتم تو. اتاق پر از آینه بود. هر طرف رو نگاه می‌کردم، خودمو می‌دیدم. ولی یه چیزی اشتباه بود. هر تصویر… یه نسخه‌ی دیگه از من بود. یکی می‌خندید. یکی چاقو دستش بود. یکی داشت گریه می‌کرد. وسط اتاق، یه جسد بود. زن. موهایش خیس، صورتش درهم، چشماش باز. پیشونیش خونی بود و رو دیوار، با خون نوشته بودن: > «قاتل... خودت بودی. فقط قراره بهت یادآوری کنیم.» صدام درنمی‌اومد. خواستم عقب برم، ولی در بسته شد. تصویرم تو آینه خندید. یه صدای زنانه توی گوشم زمزمه کرد: > «واقعیت رو خواب دیدی... یا خواب‌هاتو باور کردی، رادوین؟» از خواب پریدم. نفس‌هام سنگین، لباس‌هام خیس از عرق. نور کم‌رنگ صبح از پنجره می‌تابید. نازنین هنوز تو اتاق خودش بود… یا شاید نبود. رفتم جلوی آینه. چیزی که می‌دیدم خودم بود. ولی… چرا حس می‌کردم تنها نیستم؟
  13. 🧩 پارت بیست و سوم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین --- «بهت اعتماد ندارم. ولی فعلاً نیاز دارم ببینم از چی می‌ترسی.» همینو گفتم. نه کمتر، نه بیشتر. دستور دادم نازنینو بی‌سروصدا از بازداشت منتقل کنن. نه پرونده‌ای ثبت شد، نه مهر و امضایی. فقط یک زن مظنون... که حالا در سکوت شب، کنار صندلی عقب ماشینم نشسته بود. سرش به شیشه تکیه داشت. چشم‌هاش خیره به نور چراغ‌های خیابون. نه سوال کرد، نه حرفی زد. ولی من... هر ثانیه، حس می‌کردم داره ذهنمو می‌خونه. در خونه رو که باز کردم، بوی سکوت تو صورتم خورد. خونه‌م تاریک بود، مثل خودم. سرد، تمیز، و خالی از خاطره. – «اینجا قراره بمونی.» دستمو گذاشتم رو در، منتظر واکنشش بودم. چیزی نگفت. فقط آروم قدم برداشت تو خونه. با نگاهی که انگار همه‌چیزو بلد بود. از آشپزخونه رد شد، از دیوارهایی که هنوز صدای خودمو توش می‌شنیدم. گفتم: – «هر حرکتی ثبت میشه. هر ثانیه‌ای که تنفسی، تحت نظره. یه اتاق مشخص داری. خارجش بیای، تمومه.» لبخند نزد. فقط گفت: – «و اگه بخوام بمونم توی همین بازی؟» نگاش کردم. سرد. بی‌احساس. – «تو بازی نمی‌کنی… تو فقط یه مهره‌ای. هنوزم شک دارم قاتل واقعاً بیرونه.» رفتم سمت میز، پوشه‌ای رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن. ولی زیر لب، خودش زمزمه کرد: – «یا شاید… خیلی نزدیک‌تر از اونی باشه که فکر می‌کنی.» مداد تو دستم شکست. نفس عمیقی کشیدم. یه جنگ بی‌صدا داشت شروع می‌شد. نه با گلوله، نه با چاقو— با نگاه، با سکوت، و با حقیقتی که… هر دومون ازش می‌ترسیدیم.
  14. 🧩 پارت بیست و دوم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین --- ساعت از سه گذشته بود که موبایلم زنگ خورد. تماس بی‌نام، بی‌صدا. همون لحظه، پیامی اومد. «گناهکار بعدی رو دیدی؟ پس بیا نگاهش کن... آدرس: خیابان رستاخیز، پلاک ۴۲. تنها بیا.» لبم خشک شد. تو چشم‌هام دیگه خواب نبود، فقط سایه‌ی یک چیز خطرناک. بارون هنوز روی شیشه می‌کوبید. پالتوم رو پوشیدم، اسلحه‌ام رو بستم به کمر، از خونه زدم بیرون. توی خیابون رستاخیز، پلاک ۴۲ یه ساختمون متروکه بود. درش نیمه‌باز. بوی نم و خون، مخلوط با گرد و خاک. با هر قدم، صدای چکه‌ی آب می‌اومد. کفش‌هام روی سیمان خیس صدا می‌دادن. وقتی رسیدم به اتاق انتهایی، همه‌چی متوقف شد. روی دیوار با اسپری سیاه نوشته شده بود: «بازپرسِ قاتل.» و وسط اتاق… جنازه‌ای نشسته بود. چشماش باز، لب‌هاش بریده شده. روی زبونش یه تکه کاغذ بود. کشیدمش بیرون. با دستخط خودم، همون خط کج لعنتی: > «اعتراف دوم. عدالت، باید از خون عبور کنه. قربانی شماره دو: کسی که دزدید، تجاوز کرد… و تبرئه شد. من دوباره تمیزش کردم. – رادوین» نفسم برید. دستم لرزید. تو همون لحظه، صدای ضبط‌شده‌ای از یه گوشه پخش شد: > «تو خودتو بازجویی می‌کنی، رادوین. هر سوال، یه تبره. هر جواب، یه جنازه.» اسلحه‌ام رو کشیدم، ولی هیچ‌کس نبود. فقط خودم بودم و جنازه‌ای که اسمش تو هیچ پرونده‌ای ثبت نشده بود اما من… همه‌چی رو دربار ه‌ش می‌دونستم. چطور؟ چون این بار… قبل از پلیس، من اون‌جا بودم.
  15. 🧩 پارت بیست و یکم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین --- آدم وقتی تنها می‌مونه، صدای خودش بیشتر می‌شه. امشب سکوت خفه‌م کرد. ولی صدایی که بیشتر از همه می‌شنیدم، اون صدای نازنین بود. نه، صدای خودش نبود. صدای چیزی که تو ذهنم زندگی می‌کنه و بازی می‌ده. دست‌هام رو به شیشه پنجره فشار دادم. بارون می‌زد، قطره‌ها مثل اشک‌های شهر روی شیشه‌ها می‌لغزیدن. یادم اومد اون جمله لعنتی که گفت: «یادت نمیاد… چون تو خودتو سانسور کردی.» چطور می‌تونستم چیزی رو سانسور کنم که حتی نمی‌دونم وجود داره؟ ولی صدای اون مرد توی فایل صوتی هنوز تو گوشم پیچیده بود: «تو هیچ‌وقت دنبال قاتل نبودی، رادوین… فقط نمی‌خواستی خودتو بشناسی.» یه خشم عجیب تو وجودم جمع شده بود. یه خشم سرد، بی‌رحم. چیزهایی که باید کشف می‌شدن، باید بیرون می‌اومدن. به طرف میز رفتم و پوشه پرونده‌ها رو باز کردم. اون یادداشت مشکوک رو دوباره دیدم، با خط دستخط خودم. اما کی نوشته بودش؟ من؟ یا اون دیگری که توی من زندگی می‌کنه؟ نازنین؟ یا سایه‌ای که پشت من پنهونه؟ ساعت توی اتاق تیک‌تاک می‌کرد و هر ثانیه مثل یک تبر بر سرم می‌کوبید. باید جواب پیدا می‌کردم. ولی اول ین قدم، روبه‌رو شدن با تاریکی بود…
  16. 🧩 پارت بیستم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین صدای پاشنه‌ی کفش‌هایش پیچید توی سالن. نه بلند، نه کشیده… فقط ریتم‌دار. مثل تپش ساعتی که داره زمانو به‌سمت فروپاشی می‌بره. نشسته بودم رو به‌روش. میز بین‌مون، اما یه دره بود— بین واقعیتی که من می‌شناختم و چیزی که اون داشت با چشم‌هاش می‌گفت. لبخند نزد. اما یه حس عجیبی تو نگاهش بود. انگار مدت‌هاست منو می‌شناسه… بیشتر از خودم. – «تو نمی‌خوای چیزی بگی؟» پرسیدم. صدای خودم خشن بود، خشک، اما لرزش ته‌ش حس می‌شد. نگاه کرد. مستقیم تو چشم‌هام. بعد آروم گفت: – «اون زن… که سه سال پیش تو خیابون بارانی، کنار بانک کشته شد… لباسش چه رنگی بود؟» اخمام تو هم رفت. – «تو از کجا اون پروندۀ بسته رو بلدی؟!» سکوت. یه ثانیه. دو ثانیه. و بعد با صدایی خیلی نرم: – «آبی. رو دوشش لک خونی افتاده بود که توی گزارش نیومد. چون صحنه قبل از عکس‌برداری پاک شده بود. درسته؟» نفس‌هام برید. صندلی رو کشیدم عقب. بلند شدم. – «تو… اونجا نبودی. اینو هیچ‌کس نمی‌دونه. حتی من… حتی…» صدایم شکست. و نازنین؟ فقط نگاهم کرد. با همون چشم‌های تیره و بی‌مرز. بعد آروم گفت: – «یادت نمیاد... چون این بار من صداتو ضبط نکردم. تو خودتو سانسور کردی.» یه صدای ضعیف تو گوشم پیچید. زمزمه‌ای از تهِ ذهنم: > «آبی… آبی… دست‌هات خونی بود…» دیگه چیزی نگفتم. رفتم. دویدم. ولی هر جا می‌رفتم، یه چیز همراهم ب ود: اون رنگ لعنتیِ آبی. که انگار داشت با خون تو ذهنم مخلوط می‌شد.
  17. 🧩 پارت نوزدهم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین 🕯 فلش‌بک – اولین لحظه‌ی شکستن ذهن --- توی خواب نبودم. ولی واقعیت هم نبود. بین دو دنیا افتاده بودم؛ جایی که نفس‌هام سنگین بود، و دیوارها… خون می‌باریدن. نور کمرنگ لامپ آشپزخونه روی چاقو می‌درخشید. دستم محکم گرفته بودش، انگار بخشی از وجودم بود. دستم؟ ولی من اونجا نبودم... یا بودم؟ جلوی پام یه زن زانو زده بود. موهاش بلند، دست‌هاش بسته، دهانش پارچه‌پیچ. چشم‌هاش التماس می‌کردن. ولی درون من… یه سکوتِ سرد بود. نه رحم. نه تردید. فقط یک مأموریت: پاک‌سازی. صدا از درونم بلند شد: > «اون اعتراف نمی‌کرد... و سیستم بازش می‌کرد. پس من تمیزش کردم.» تیغه آروم رفت بالا… و همون‌جا صدای در شکست. صدای خودم. – «نه! این من نیستم! من این کارو نکردم!» ولی اون صدای دوم… همونی که مال من نبود، ولی توی گلوم زمزمه می‌کرد، گفت: > «ولی انجامش دادی، رادوین. چون من… تو بودم. و همیشه بودم.» خون پاشید رو صورت. قلب زن آخرین تپش رو زد. و من، ایستاده بودم. تماشا می‌کردم. و یه حس... آرامش. یه لحظه آرامش واقعی— انگار تمام دنیا سکوت کرده بود. چشم‌هام باز شدن. از خواب پاشدم. روی زمین افتاده بودم. پشتم خیسِ عرق، چشم‌هام باز… و هنوز صدای اون مرد توی سرم می‌پیچید: > «تو از کجا مطمئنی فقط یکی هستی؟»
  18. 🧩 پارت هجدهم 🎙 روایت اول‌شخص – رادوین هیچ‌کس نفهمید. من هم نفهمیدم. فقط یه لحظه بود— لحظه‌ای که اون برگه‌ی یادداشت از بین پوشه‌ها افتاد کف زمین، و خطِ روی کاغذ... آشنا بود. خیلی آشنا. من نوشته بودم. با خودکار مشکی، با اون زاویه‌ی کج مخصوص دستم، حتی دایره‌ی بسته‌ی بالای «ق»‌ها و «ف»‌ها… ولی متن…؟ یه اعتراف بود. > «دوشنبه شب، خون هنوز گرم بود. دستم لرزید ولی چاقو لغزید تو پوست، مثل کره. بعد از اون، لبخندش رو که دیدم، فهمیدم… کار درستو کردم. شاید اونا ببازن، اما من برنده‌م. من عدالت رو با دست خودم آوردم.» امضا نداشت. ولی نیاز نداشت. من نوشته بودم. انگشت‌هام یخ کرده بودن. صدام تو گلو خفه شد. برگه رو تا زدم، گذاشتم تو جیبم، و رفتم سمت آینه. آینه‌ی توی اتاق. بزرگ. سرد. نگاه کردم. لب‌هام لرزیدن. نه از ترس. از شک. آخه من دوشنبه شب… تو اداره بودم. درسته؟ درسته؟ رفتم سر کشوی پایین. فایل‌های دوربین‌های مداربسته. پوشه‌ی دوشنبه شب… پاک شده بود. یه دسترسی داخلی. رمز عبور خودم. یه قطره عرق از شقیقه‌م چکید. 📲 پیام اومد. شماره ناشناس: > «نکنه بالاخره داری خودتو می‌بینی، بازپرس؟ چندتا دیگه بمونه تا بیدار شی؟» و یه فایل صوتی: صدای یه مرد یه صدای خش‌دار، آهسته… که می‌گفت: > «تو هیچ‌وقت دنبال قاتل نبودی، رادوین... فقط نمی‌خواستی خودتو بشناسی.» گوشی از دستم افتاد. صدای برخوردش با زمین توی سرم زنگ زد. و من هنوز... تو آینه بودم. نگاه می‌کردم. و اون لعنتی... داشت لبخند می‌زد.
  19. 🧩 پارت هفدهم 📍 فصل دوم: پرونده‌های سوخته 🎙 روایت اول‌شخص – از زبان رادوین نمی‌دونم خواب بودم... یا ذهنم داشت کابوسو واقعی می‌کرد. نمی‌دونم اون زن – سارا – روبه‌روم ایستاده بود یا فقط خیالِ گندزده‌ای بود از گذشته‌ای که پاکش نکردم، فقط زیر فرش خاک کردم. اما اون جمله... اون لعنتی‌ترین جمله: «باید کسی باشه که کشفش کنه، نه؟» همونو نازنین گفته بود. همونو توی گزارش ندیده بودم. همونو... خودم شنیدم. وقتی پیامک رسید، وقتی اون عکسِ خونسرد از سارا با لبخند دوخته‌شده رو دیدم، وقتی توی خونه‌ی متروکه تنها بودم، فقط یه چیز تو مغزم تکرار می‌شد: "اونی که داره می‌بازه، منم." دیگه نمی‌دونم کِی کیو می‌کشه. نمی‌دونم کی واقعیه، کی توهمه. فقط می‌دونم هر قدمی که برمی‌دارم، دارم بیشتر فرو می‌رم. نه تو پرونده—تو خودم. اون شب برنگشتم اداره. رفتم خونه. ساکت. تاریک. مثل قبر. دفترچه‌ی قدیمی‌مو برداشتم. صفحه‌ به صفحه نگاهش کردم. چیزایی که نوشتم... خط‌هایی که فقط من باید می‌دونستم. ولی حالا یکی انگار داره از ذهنم تغذیه می‌کنه. رفتم سراغ کشو. اون کشوی لعنتی که همیشه قفل بود. بازش کردم... و یه چیزی اشتباه بود. نه، اشتباه نه. دست خورده بود. دقیقاً می‌دونستم که کدوم برگه باید زیر کدوم باشه، کدوم خط رو با خودکار قرمز نوشتم. اما ترتیبش بهم ریخته بود. کسی تو ذهنم دست برده بود. کسی که حتی خواب‌هامو هم بهتر از خودم می‌فهمید. زنگ گوشی دوباره بلند شد. 📲 شماره ناشناس – تماس تصویری نفس گرفتم. پاسخ دادم. تصویر تار بود. اما بعد... واضح شد. یه اتاق سفید. سقف بلند. یه زن نشسته رو صندلی. دست‌ها بسته، دهن دوخته شده. و پشت سرش... یه سایه. فقط سایه. و صدای مردی که پخش شد: – «اگه با خودت صادق بودی، اینا هرگز نمی‌مردن، رادوین. ولی تو حقیقت رو خفه کردی... حالا نوبت من شده.» قبل از اینکه حرفی بزنم، تماس قطع شد. و من؟ نشستم رو زمین. پشتم به دیوار. دستم لرزید. من بازپرس بودم. اما حالا فقط یه مهره‌م. تو بازی‌ای که نه ساختمش… نه حتی قوانینشو می‌فهمم.
  20. 🧩 پارت شانزدهم 📍 فصل دوم: پرونده‌های سوخته صبح هنوز شروع نشده بود. هوا گرگ‌ومیش، و رادوین پشت میز گرد اتاق بایگانی نشسته بود. بوی کاغذ قدیمی، خاک، و پرونده‌هایی که سال‌ها باز نشده بودن، فضای اتاقو سنگین کرده بود. پرونده‌ی صابر رو گذاشت رو میز. صفحاتو یکی‌یکی ورق زد. خط‌های محوشده‌ی تایپ، حاشیه‌نویسی‌های دست‌نویس خودش، و اون اسمی که همیشه... از کنارش رد شده بود. «سارا آریامنش» معلم خصوصی دختر صابر. آخرین کسی که طبق گزارش، قبل از جنایت تو خونه حضور داشته. ولی به‌خاطر نبودن شواهد، حذف شد. رادوین اون زمان گفته بود: – «اگه قاتله، چرا برگشته کلاس فرداشو برگزار کنه؟» اما حالا... همه‌چیز بوی فریب می‌داد. --- چند ساعت بعد – شمال شهر، مجتمع قدیمی سارا درو باز کرد. یه زن حدوداً ۴۵ ساله با موهای کوتاه جوگندمی، لباسی ساده، و نگاهی که یه‌جورهایی زیادی آروم بود. – «شما باید آقای بازپرس باشید... بعد از این همه سال.» رادوین مستقیم رفت سر اصل مطلب. – «پرونده‌ی صابر رو یادتونه؟» – «چطور می‌تونم یادم نباشه؟ وقتی همه‌ی رسانه‌ها منو با اون قتل پیوند دادن. وقتی شما... هیچ وقت از من نپرسیدین اون شب چی دیدم.» رادوین متوقف شد. – «چی گفتید؟» سارا به آرومی چرخید. به سمت اتاق رفت و از کشوی میز چوبی، یه دفترچه قدیمی مشکی بیرون آورد. – «اون شب، من زودتر رفتم. ولی برگشتم... چون گوشی‌مو جا گذاشته بودم. و وقتی برگشتم... کسی توی خونه بود.» – «کسی؟» سارا لبش رو گاز گرفت. یه مکث سنگین. – «زن بود. با موهای بلند، لباس مشکی. یه لبخند عجیب داشت. کنار جسد ایستاده بود. و فقط یه جمله گفت... وقتی چشم تو چشم شدیم: "باید کسی باشه که کشفش کنه، نه؟"» رادوین خشکش زد. همین جمله… همون جمله‌ای بود که نازنین هفته پیش موقع بازجویی زمزمه کرده بود. – «شما چرا چیزی نگفتید؟» – «چون اون شب، شما نگذاشتید حرفی بزنم. شما عجله داشتید پرونده رو ببندید. شما فقط دنبال یه قاتل می‌گشتید، نه حقیقت.» رادوین عقب کشید. حس کرد پاهاش سنگین شده. همون لحظه، صدای پیام گوشی اومد. 📲 پیام ناشناس: > «آفرین بازپرس... پرده‌هارو کنار زدی. اما بازی تازه شروع شده.» و پایین پیام، یه عکس: سارا، خوابیده روی صندلی... با لبخند دوخته‌شده . رادوین با وحشت نگاه کرد به زنی که روبه‌روش ایستاده بود. اما... دیگه کسی اون‌جا نبود.
  21. 🧩 پارت پانزدهم 📍 فصل دوم: پروند‌ه‌های سوخته بارون دوباره شروع شده بود. قطره‌ها با شدت به شیشه‌ی ماشین می‌خوردن، مثل تپش‌های آشفته‌ی قلب. رادوین بی‌هدف رانندگی می‌کرد. خیابون‌ها تاریک‌تر از همیشه بودن. چراغ‌های مه‌آلود، سایه‌هایی روی آسفالت می‌کشیدن که انگار گذشته‌ی خودش بودن—دراز، کج، مبهم. بالاخره ایستاد. جلوی ساختمونی قدیمی، متروک. یه ساختمون کهنه که سال‌ها پیش، محل اقامت یکی از مهم‌ترین پرونده‌هاش بود: پرونده‌ی "صابر کاظمی" – مردی که متهم به قتل همسر و دختر خردسالش بود. رادوین از ماشین پیاده شد. باد سرد از لای یقه‌ش رد شد، ولی حتی نمی‌لرزید. در رو هل داد. صدای لولاهای زنگ‌زده، مثل فریاد گذشته بود. راه‌پله‌ها خاک گرفته بودن. اما اون طبقه‌ی سوم رو هنوز از بر بود. همون‌جا، جایی که جسد پیدا شد. جایی که خودش صابر رو بازجویی کرده بود. جایی که برای اولین بار... دروغ گفت. چشم‌هاشو بست. چند ثانیه تاریکی. بعد—یادآور‌ها مثل برق پریدن. 🎥 فلاش‌بک – شش سال قبل – «من نکشتمشون، قسم می‌خورم! کسی دیگه بود! من فقط اومدم دیدم خون همه جا بود!» – «کسی دیگه؟ صابر؟ دوربین کار نمی‌کرد. پنجره‌ها بسته بودن. و تو خونی بودی. نمی‌فهمی که این داستان چندباره‌ست؟» – «ولی یه زن… یه زن اون شب اونجا بود! لباسش سیاه بود! من دیدمش!» رادوین اون روز گزارش رو بست. گفت صابر دچار هذیانه. گفت زن سیاه‌پوش یه خیال بوده. ولی حالا... توی همون اتاق، با همون بوی خاک و خون، فقط یه جمله تو ذهنش می‌پیچید: "اون با لبخند مرد… درست مثل شش سال پیش." --- رادوین از جیبش دفترچه رو درآورد. همون دفترچه‌ای که توش نوشته بود: "شهادت، کفاره نیست. تنها راه گریز است." صفحه‌ رو لمس کرد. جوهر هنوز محو نشده بود. اما حالا می‌دونست... کسی این جمله رو ازش دزدیده. نه فقط از کشوی میز. بلکه از اعماق وجودش. یه قطره‌ی بارون از سقف چکه کرد روی نوشته. جوهر پخش شد. مثل ذهنش. و همون لحظه، گوشی لرزید. 📲 پیام ناشناس: > «تو اولین بار هم اشتباه کردی، بازپرس. و حالا قراره تاوان بدی— برای همه‌ی خاکستری‌هایی که دفن کردی... قبل از اینکه بارون تموم شه.»
  22. 🧩 پارت چهاردهم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود درِ فلزی با شدت باز شد. رادوین بدون اینکه منتظر هماهنگی بشه، وارد سالن ملاقات شد. نگهبان‌ها سر جاشون خشکشون زد. نفس‌ها در سینه حبس. نازنین پشت شیشه بود. با همون لبخند همیشگی. لبخندی که این بار، بیشتر شبیه پوزخند یک پیروزی زهرآلود بود. رادوین ننشست. گوشی رو برنداشت. فقط در سمت خودش رو باز کرد و وارد شد داخل اتاق ملاقات. صدای نگهبانا بلند شد: «قربان! ورود به محوطه متهم…» – «برید بیرون! تا اطلاع ثانوی، هیچ‌کس وارد نمی‌شه.» در با صدای سنگینی بسته شد. نازنین صاف نشست. لبخندش کم‌رنگ شد. اما هنوز رد نگاهش… بی‌احساس بود. دقیقاً همون‌جوری که رادوین ازش متنفر بود. رادوین آروم قدم برداشت. نفسش سنگین بود. اما قدم‌هاش سرد و مطمئن. رسید مقابل نازنین. خم شد. خم شد تا جوری بهش نزدیک بشه که بتونه نفسش رو حس کنه. زمزمه کرد: «تو… از اون پرونده خبر داشتی. تو اون جمله رو از ذهن من خوندی. اون جمله فقط تو دفترچه‌ی شخصی من بود. می‌خوای بگی بازم تصادفه؟ الهامه؟» نازنین فقط نگاه کرد. بدون جواب. و اون سکوت، خشم رادوینو منفجر کرد. مشت محکمی کوبید رو میز. صدای فلز توی اتاق پیچید. نازنین فقط یه لحظه پلک زد، اما عقب نرفت. رادوین جلوتر اومد. یقه‌ی لباس نازنینو گرفت. بالاش کشید. لب‌به‌لب. – «تو داری با مغز من بازی می‌کنی. تو داری گذشته‌ی منو زنده می‌کنی. چطور می‌دونی من چی نوشتم؟ چطور می‌فهمی که قراره کی بمیره؟ اون همدستت کیه؟! اسمو بگو، لعنتی!» برای یه لحظه... یه لحظه‌ی کوتاه... چشم‌های نازنین لرزید. نه از ترس. بلکه از چیزی شبیه لذت. و با صدایی خیلی آروم، گفت: «فکر نکن چون تو شکارچی‌ای، من طعمه‌م… گاهی وقتا، شکارچی… فقط شکارِ به‌تاخیره.» رادوین نفسش بند اومد. قلبش کوبید. دست‌هاش لرزید. ولی ولش کرد. رفت عقب. چشماش تار بود. یه جور گیجی. یه جور سقوط. نگهبانا از پشت شیشه نظاره‌گر بودن. ولی هیچ‌کس جرئت ورود نداشت. نازنین آروم گفت: «تو زیاد احساس نداری، رادوین… ولی الان، صدای قلبتو از این فاصله هم می‌شنوم. این یعنی... بالاخره وارد بازی من شدی.»
  23. 🧩 پارت سیزدهم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود تلفن زنگ خورد. ساعت ۴:۱۲ صبح بود. رادوین هنوز خوابش نبرده بود. – «قربان، یه جسد پیدا شده. جایی که قبلاً هم یه پرونده داشتیم… یه چیز عجیبه. حتماً باید خودتون بیاید.» چشم‌های رادوین قرمز بود. با یه حالت خسته، با دست موهاشو عقب زد. بی‌هیچ حرفی کت چرمش رو برداشت و راه افتاد. --- محل قتل یه آپارتمان متروکه بود. طبقه‌ی سوم. دیوارای پوسته‌پوسته‌شده، بوی کهنگی و خون ترکیب شده بودن. جسد… وسط اتاق، روی صندلی نشسته بود. دست‌ها با طناب کنفی بسته شده، لب‌ها دوخته شده با نخ جراحی، چشم‌ها باز… و یه لبخند اجباری خشکیده روی صورت. افسر جوان گفت: «اسمش صابر کاظمیه. شیش سال پیش، با یه پرونده قتل خانوادگی تبرئه شد… پرونده‌ای که شما بسته بودید، قربان.» رادوین تکون نخورد. نگاهش افتاد به کاغذی که تو دست مقتول چسبیده بود. مثل قبل… یه جمله‌ی چاپی با فونت ماشین‌تحریر: "شهادت همیشه کفاره نیست؛ گاهی تنها راه گریز است." رادوین نفسش بند اومد. این جمله… همون جمله‌ای بود که شیش سال پیش، توی گزارش نهایی پرونده‌ی صابر، خودش نوشته بود. نه برای کسی. فقط برای خودش. یادداشت شخصی. یه راز. یه راز که فقط تو دفترچه‌ی خودش بود. دفترچه‌ای که تو کشوی میز خونش نگه می‌داشت. مگه اینکه… کسی وارد اون خونه شده باشه. نه فقط برای گذاشتن یه پیام. برای برداشتن چیزی. برای خوندنِ ذهن رادوین. قدم برداشت. صدای افسر پشت سرش گم شد. افسر گفت: «قربان… یه چیز دیگه. مأمور شب‌کار زندان گفته دیشب ساعت سه، خانم نازنین هاشمی از خواب پریده، و فقط یه جمله گفته… قبل از اینکه دوباره بخوابه.» رادوین برگشت. نگاهش خشک بود. «چی گفته؟» افسر تردید کرد، بعد گفت: «گفته: "اون با لبخند مرد، درست مثل شش سال پیش…"» --- چند دقیقه بعد، رادوین تنها بود. وسط اتاق. باد سرد از پنجره‌ی شکسته می‌زد. طناب‌ها هنوز رو دست جسد بودن. و لبخندش… انگار داشت به رادوین نگاه می‌کرد. اون زن… تو ذهنش زندگی می‌کنه. همدستش داره قتل‌ها رو اجرا می‌کنه، ولی این بازی، مال نازنینه. و حالا، پرونده‌ی قدیمی خودش… شده بخشی از بازی.
  24. 🧩 پارت دوازدهم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود بارون بند اومده بود. اما قطره‌هایی که رو شیشه‌های ماشین خشک شده بودن، هنوز چشم رادوینو تار می‌کردن. ماشینو پارک کرد. سکوت خونه همیشه براش نعمت بود. ولی اون شب... یه جور نفرین بود. کلیدو انداخت، در باز شد. فضای تاریکِ آپارتمان سردتر از همیشه بود. نه از سرما... از حس سنگینی که انگار یه نفر قبل از او وارد شده. درو بست. کتشو آویزون کرد، اسلحه‌شو روی میز انداخت. رفت سمت آشپزخونه، یه لیوان آب. اما هنوز لیوانو کامل سر نکشیده بود که یه چیز نظرشو جلب کرد. روی یخچال، یه کاغذ چسبیده بود. با همون فونت ماشین‌تحریر آشنا. با همون کلمات دقیق. نه دست‌نویس. نه امضا. فقط یه جمله: «تو فکر می‌کنی بازجویی می‌کنی... ولی همیشه یه قدم عقب‌تری.» رادوین سرجاش خشکش زد. چند لحظه هیچ‌چیز نگفت. فقط نفس کشید. آروم، سنگین، خفه. سریع خونه رو گشت. قفل پنجره‌ها باز نشده بود. هیچ نشونه‌ای از ورود نبود. دوربین جلوی در… خاموش شده بود. لبخند نازنین تو ذهنش چرخید. اون زن... می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه. و کسی بیرون از این دیوارا، داره همه چی رو اجرا می‌کنه. رادوین کاغذو گرفت. چند ثانیه نگاهش کرد. بعد انداختش رو شعله‌ی اجاق گاز. کاغذ پیچ و تاب خورد، شعله گرفت. اما حتی وقتی خاکستر شد… جم له‌ش هنوز تو ذهنش می‌چرخید. «تو همیشه یه قدم عقب‌تری.»
  25. 🧩 پارت یازدهم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود درِ آهنی با صدای قیژ بلندی باز شد. رادوین بی‌هیچ حرفی وارد سالن ملاقات شد. نه فرم رسمی پوشیده بود، نه دفترچه همراهش بود. فقط خودش بود و نگاهش. همون نگاهی که می‌تونست آدمو تا ته روحش لخت کنه. پشت شیشه‌ی ضخیم، نازنین نشسته بود. با همون لباس بازداشتی. موهاش مرتب نبود، اما صورتش عجیب آروم بود. رادوین روی صندلی نشست. تلفن بین‌شون رو برداشت. ولی هنوز هیچی نگفته بود که نازنین جلو زد. با صدایی نازک ولی کاملاً واضح گفت: «گفتم که قراره بازی تازه شروع بشه... و حالا، یکی دیگه خاکستری شده.» رادوین چشم‌هامو ریز کرد. «اون جمله روی کاغذ... از کجا می‌دونستی؟» نازنین آروم لبخند زد. نه از رضایت. نه از پیروزی. از لذت بازی. «من چیزی نگفتم، فقط حس کردم. من… یه نوع حساسیت خاص دارم به کلماتی که قراره به دنیا بیان. شاید بهتره بهش بگی شهود؟ یا الهام؟» رادوین گوشی رو محکم‌تر تو دستش فشار داد. صداش خشک بود: «تو با کسی در ارتباطی. یا از زندان پیغام می‌فرستی... یا داری همکاری می‌کنی. نمی‌تونه فقط یه تصادف باشه.» نازنین صورتش رو کمی خم کرد. با اون چشم‌های مرموزش خیره شد توی چشم‌های رادوین. و گفت: «همه‌چی تو این دنیا یا تقارنه… یا طرح. و ما... تو یه الگوی بزرگ‌تری هستیم که تو هنوز نمی‌بینیش. تو با من بازی می‌کنی، رادوین؟ یا نکنه تو خودت هم داری تو نقشه‌ای که من ننوشتم، حرکت می‌کنی؟» رادوین هیچی نگفت. چشماش یه لحظه لرزید. فشار درون سینه‌ش سنگین‌تر شد. نازنین صداشو آورد پایین‌تر. زمزمه‌وار: «قاتل واقعی... بیشتر از اون چیزیه که تو فکر می‌کنی. و شاید اون کسی باشه که تو هر روز بهش نگاه می‌کنی... بدون اینکه بفهمی.» صدای بوق پایان وقت ملاقات قطع‌کننده بود. ولی رادوین بلند نشد. نگاهش میخ شده بود. نازنین فقط دستشو روی شیشه گذاشت. لبخندش هنوز روی صورتش بود. و برای اولین بار، رادو ین حس کرد اون زن… تو زندان نیست. بلکه خودش زندانی نقشه‌های اونه.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...