رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Havzhin

کاربر عادی
  • ارسال ها

    60
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2

تمامی موارد ارسال شده توسط Havzhin

  1. 🧩 پارت دهم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود بارون نم‌نم می‌زد. آسمون مثل کاغذ خاکستریِ خیس، رو سر شهر پهن شده بود. رادوین بالای پله‌های ورودی ساختمون ایستاده بود. چشماش دوخته شده بود به جسدی که زیر پارچه‌ی سفید خوابیده بود. – «اسمش سامان حاتمیه. سی و پنج ساله، معمار. جنازه ساعت ۳:۱۵ بامداد پیدا شده، همسایه‌ها به خاطر بوی خون زنگ زدن.» – «علت مرگ؟» افسر جوان خجالتی گفت: «مثل همیشه… بریده شدن گلو با تیغ جراحی. بدون هیچ رد انگشت. بدون هیچ صدایی. و یه کلمه… توی جیب قربانی. با دست‌خط عجیب.» رادوین خم شد. پاکت کوچیکی رو گرفت. یه تکه کاغذ، همون بافت آشنا. یه جمله‌ی کوتاه: «برف هنوز نباریده، ولی خاکستری‌ها دارن دفن می‌شن.» لب‌های رادوین سفت شدن. چشماش خیره موند. چند ثانیه سکوت. – «کسی چیزی شنیده؟ دیده؟ دوربین؟» افسر سر تکون داد. «نه قربان. حتی دوربین ساختمونم از کار افتاده بوده. مثل قبلی‌ها…» رادوین عقب رفت. و زیر لب گفت: – «کسی داره بازی می‌کنه… ولی این بار، وسط بازی، رمز فرستاده.» همون لحظه، موبایلش لرزید. 📲 پیام از بخش بازداشتگاه: > «خانم نازنین هاشمی تقاضای ملاقات داره. می‌گه درباره‌ی رنگ خاکستری حرف مهمی برای گفتن داره.» رادوین خشکش زد. کاغذ هنوز تو دستش بود. جمله هنوز تو ذهنش تکرار می‌شد. "خاکستری‌ها دارن دفن می‌شن." و حالا نازنین؟ تو زندانه. بدون دسترسی. ولی جمله‌رو بلده. اون پیامو خودش نوشته. یا بدتر… کسی که پیامو نوشته، باهاش هماهنگه. دل رادوین سنگین شد. قدم برداشت، سمت ماشین. هوای بارونی حالا بوی خون گرفته بود. همه‌چی داشت بهم می‌ریخت. قانون‌ها، منطق ، زمان، امنیت… و بدترینش این بود که: نازنین هنوز فقط لبخند می‌زد.
  2. 🧩 پارت نهم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود اتاق بازجویی هنوز همون بود. همون دیوارای خاکستری، همون چراغ فلورسنت کم‌نور، همون سکوت مرده. اما این بار یه چیز فرق داشت… رادوین، دیگه فقط گوش نمی‌داد. داشت شکار می‌کرد. نازنین با سر پایین نشسته بود. دست‌هاش دور لیوان آب قفل شده بود، اما عجیب بود که… آب هنوز دست‌نخورده بود. رادوین وارد شد، بی‌هیچ صدایی. نگاهش خشک و سنگین. در رو پشت سرش بست، ایستاد بدون اینکه بشینه. چند لحظه سکوت بود. بعد با صدای خیلی آرومی گفت: «ادامه بده.» نازنین پلک زد. صدای نفسش کمی لرزید. «گفتم که اون شب... فقط جعبه رو گذاشتم. من ندیدم کسی رو…» رادوین رفت سمت میز. این بار نشست. خیلی آرام. ولی نگاهش رو از چشم‌های زن برنداشت. گفت: «دیشب گفتی پشتت یه سایه دیدی. حالا می‌گی کسی رو ندیدی؟» نازنین انگار جا خورد. پلک زد. سرش رو پایین انداخت. «من... منظورم این بود که ندیدم قیافه‌شو… فقط یه شکل... یه شبح…» رادوین با صدایی آروم ولی کشیده گفت: «کلمات مهم‌ن، نازنین. یه بار گفتی ماسک داشت، یه بار گفتی ندیدی. یه بار گفتی صدایی نداشت، یه بار گفتی بهم گفت "تو شاهدی". کدومش؟» نازنین تته‌پته کرد: «من... من ترسیده بودم... شاید اشتباه یادم مونده…» اما اون‌چیزی که رادوین رو لرزوند، جمله نبود. یه لبخند. خیلی کوتاه. خیلی بی‌هوا. گوشه‌ی لب نازنین، موقعی که داشت سرش رو پایین می‌نداخت. نه یه لبخند از ترس. نه یه لبخند از رهایی. یه لبخند از کسی که داره نقش بازی می‌کنه… و از این بازی لذت می‌بره. رادوین بلند شد. خیلی آرام. رفت سمت ضبط. و صدای اعتراف دیشب رو پخش کرد. «اون گفت بذارش دم در… و بعد صداش دیگه نیومد. من چیزی نشنیدم…» نازنین سرش رو بلند نکرد. فقط نشست. بی‌حرکت. اما حالا… لب‌هاش ساکت بودن، ولی چشم‌هاش داشت حرف می‌زد. رادوین جلو اومد. خیلی نزدیک. اون‌قدر که نفس‌هاش با نفس‌های زن قاطی می‌شد. زیر لب گفت: «تو از قبل منو می‌شناسی، نه؟ چشات وقتی اسمم رو شنیدی لرزیدن… نه از ترس. از شناخت. تو همون طعمه‌ای هستی که قاتل گذاشت سر راهم… ولی خیلی وقته که داری شکار رو خودت هدایت می‌کنی.» نازنین ساکت موند. اما برای اولین بار… باهاش چشم تو چشم شد. و اون نگاه… یه جور آرامش توش بود که قربانی نداره. یه جور آرامش قاتل. رادوین عقب رفت. در رو باز کرد. اما قبل از رفتن، گفت: «تو فقط دروغ نمی‌گی. تو داستان می‌سازی. ولی حواست باشه… من نویسنده‌ی داستان‌های دیگران نیستم. من آخرین خواننده‌شونم. و پایان رو همیشه خودم می‌نویسم.» در بسته شد. و نازنین؟ به لیوان آب نگاه کرد. آب ه نوز دست‌نخورده بود. ولی این بار… لب‌هایش آرام به هم خوردن. و خیلی خیلی آهسته، لبخند زد. یه لبخند واقعی.
  3. --- 🧩 پارت هفتم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود صبح زود، هوای تهران هنوز از مه شبانه خالی نشده بود. نور خاکستریِ کم‌جان، از پشت پنجره‌های اتاق عبور نمی‌کرد؛ انگار خورشید هم از دیدن رادوین منصرف شده بود. او تمام شب را نخوابید. روی صندلی فلزی نشست، دست‌ها در هم قفل، چشم‌ها دوخته به پاکت سفید روی میز. چند ساعت بود که به پیام فکر می‌کرد. به جمله‌ی سوم. نکنه خاطره‌ای زنده شد، بازپرس؟ کسی گذشته‌ی او را می‌دانست. نه فقط اطلاعات، بلکه جزئیاتی که حتی پلیس هم فراموششان کرده بود. رادوین با حرکتی سریع بلند شد. صدای فلز پایه‌ی صندلی روی زمین پیچید. رفت سراغ کمد خاکستری، و پوشه‌ای که مدت‌ها از آن فاصله گرفته بود. روی جلدش نوشته بود: پرونده‌ی امجدی – سال ۱۳۹۶ یک عکس، یک گزارش ناقص، و یک یادداشت دست‌نویس. همه‌چیز از یک قتل بی‌پاسخ شروع شده بود؛ و یک مظنون که هرگز گیر نیفتاد. همان قاتل با ماسک بی‌چهره. او هنوز دستگیر نشده بود… و حالا، پنج سال بعد، پیام می‌فرستاد. آن هم مستقیم به رادوین. رادوین دستش را روی پیشانی‌اش کشید. عصبی بود. نه از ترس. از اینکه چطور اجازه داده کسی تا این حد به ذهنش نفوذ کند. صدای زنگ تلفن در سکوت پیچید. رادوین گوشی را برداشت. — «بازپرس، اون زنه… نازنین… شروع کرده به صحبت. می‌گه چیزایی یادش اومده.» رادوین فقط گفت: «تو اتاق بمونید. هیچ‌کس بدون من وارد نشه.» و تماس را قطع کرد. به سرعت کاپشنش را پوشید. اسلحه‌اش را برداشت. و قبل از بیرون رفتن، دوباره نگاهی به آن کاغذ انداخت. بازی تازه شروع شده… ولی این بار، رادوین فقط بازپرس نبود. او تبدیل شده بود به شکارچی. و مهم‌تر از آن… کسی که دیگه نمی‌خواست فقط تماشا کنه.
  4. 🧩 پارت ششم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود در، با صدای فلزی آرامی بسته شد. خانه تاریک بود؛ نه از بی‌نوری، از انتخاب. رادوین هیچ‌وقت چراغ‌ها را روشن نمی‌کرد، مگر برای دیدن چیزی که باید ببیند. کاپشنش را کند و همان‌جا روی صندلی پرتاب کرد. دست‌هایش خسته نبودند، ولی عصبی. مچ‌هایش می‌لرزیدند، ولی نه از خستگی؛ از حجم خشمی که در طول بازجویی فرو داده بود. نازنین چیزی نگفته بود که قابل اتکا باشد. فقط رد گنگی از یک نقشه. و آن ماسک… آن ماسک لعنتی… چشمانش را بست. سایه‌ای روی دیوار ذهنش می‌دوید، با صورتی بی‌چهره. ماسکی که دهانی نداشت… ولی انگار با کل وجودش می‌خندید. گوشه‌ی اتاق، اسپیکر کوچک ضبط‌صدا روی قفسه‌ی فلزی بود. کنارش، یک ظرف کوچک قهوه‌ای. او همیشه بعد از بازجویی، یک لیوان قهوه‌ی تلخ می‌نوشید. قهوه‌ای که از شیرینی بیزار بود؛ درست مثل خودش. فنجان را برداشت. و همان لحظه… چشمش به چیزی افتاد. روی میز کوچک کنار در ورودی، چیزی قرار داشت که مطمئن بود خودش نگذاشته بود. یک پاکت سفید، بی‌هیچ آرم، بی‌هیچ اسم. نه تا شده، نه پنهان. آشکار، و بی‌شرمانه. رگ گردنش پرید. اولین واکنشش شلیک نبود. بلکه خیره شدن بود. مثل شکارچی‌ای که ناگهان فهمیده طعمه، او را دیده. آرام پاکت را برداشت. دستکشش را دوباره پوشید، انگار نمی‌خواست حتی پوستش به این پیام آلوده شود. داخل پاکت، تنها یک تکه کاغذ تایپ‌شده بود، با فونت یکنواخت و سرد: «از اینکه مراقب اسباب‌بازیهام هستی متشکرم. اما داری زیادی احساساتی می‌شی. نکنه خاطره‌ای زنده شد، بازپرس؟ بازی تازه شروع شده.» چشم‌های رادوین روی کلمات قفل شد. خط اول بی‌اهمیت نبود، ولی خط سوم… آن یک خط، شکاف بود بین حال و گذشته. نکنه خاطره‌ای زنده شد، بازپرس؟ چگونه؟ چه کسی؟ هیچ‌کس جز خودش و سایه‌ای از گذشته‌اش نمی‌دانست… و حالا کسی از این راز حرف می‌زد. رادوین، فنجان را روی زمین پرت کرد. شیشه شکافت. قهوه روی کف سرد پاشید. او نفس نمی‌کشید. او در حال منفجر شدن بود. انگشتانش محکم‌تر مشت شدند. نه از ترس. از تحقیر. «می‌خوای بازی کنی؟» صدایش زیر لب بود، ولی مثل خراش روی فلز. «خیلی خب... پس بگذار قوانین رو من تعیین کنم.» به سمت کمد فلزی رفت. قفل دیجیتال را زد. در باز شد. چند پرونده‌ی قدیمی، یک کلت براق، و مهم‌تر از همه… یک عکس. عکسی که سال‌ها پیش باید می‌سوزاند… اما نسوزاند. نه به‌خاطر دلتنگی، بلکه برای روزی مثل امروز. عکس را برداشت. در تصویر، دختری با همان ماسک سیاه. نه واضح، نه قابل‌تشخیص. ولی رادوین آن چشم‌ها را می‌ش ناخت. فشار نفسش را توی سینه نگه داشت. نگاهش در آینه افتاد… و برای لحظه‌ای، خودش را نشناخت.
  5. 🧩 پارت پنجم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود در اتاق بازجویی، همه‌چیز ساکت بود. نه از آن سکوت‌هایی که قبل از طوفان می‌آیند، سکوتی که انگار خودش، طوفان بود. زن روی صندلی نشسته بود، دست‌ها روی پاهای لرزان، گلوی کبودش هنوز از رد طناب نفس می‌کشید. موهایش چسبیده به صورت، و چشمانش میان گریه و سکوت سرگردان بودند. رادوین پشت شیشه‌ی تار ایستاده بود، با همان حالت خشک همیشگی. اما این بار چیزی در نگاهش فرق داشت. نه دلسوزی، نه ترحم. خشم کنترل‌شده‌ای که داشت مثل بخار، از پوستش بالا می‌آمد. او شک کرده بود. شک به کسی که خیلی راحت زنده ماند. شک به قتلی که ناگهان نیمه‌کاره ماند. و شک به اینکه… این زن، فقط قربانی نیست. در را باز کرد. بی‌صدا، بی‌شتاب. زن کمی جا خورد، خودش را جمع کرد. رادوین مستقیم روی صندلی مقابل نشست. بدون کلام، بدون حتی نگاه اول. سپس گفت: «اسم.» زن آب دهانش را قورت داد. «نا… نازنین.» صدای رادوین پایین بود، ولی سنگین. «کسی بهت گفت این اسم رو بگی؟» چشمانش قفل بود روی صورت زن. نه از روی کنجکاوی، از روی بررسی. زن لرزید: «نه… این اسم منه…» رادوین لحظه‌ای مکث کرد. «هیچ‌کس وسط قتل با این نظم فرار نمی‌کنه.» خم شد. آرنج‌هایش روی میز. «اگه اون می‌خواست بکشتت، الان زنده نبودی. تو رو گذاشت… اونم درست توی مسیر من. چرا؟» نازنین فقط نگاهش کرد. گیج، خیس، بی‌صدا. رادوین مشت محکم روی میز کوبید. صدا مثل انفجار بود. زن جیغ زد، به عقب پرید. «این یه نقشه‌ست. تو طعمه‌ای یا ابزار… فرقی نمی‌کنه. من فقط باید بدونم قراره منو به چی برسونی.» زن گریه‌اش گرفت. لب‌هایش لرزید: «من نمی‌دونم… گفت فقط بده دستش… من حتی چهره‌شو ندیدم… یه‌بارم حرف نزد… یه ماسک داشت… گفت فقط بمون سر اون کوچه… همین…» رادوین بلند شد. چرخید پشت سرش. و نفس عمیقی کشید… سرد، عصبی، مهار‌شده. دوباره جلو آمد. «ماسک؟ چه ماسکی؟» زن: «یه ماسک… سیاه… بدون دهن… فقط چشم… سفید سفید…» رادوین یک قدم عقب رفت. و با خودش فکر کرد: «اون می‌خواد منو بازی بده… با آدمای بی‌گناه، با صحنه‌های ناقص… و بدتر از همه… با چیزایی که شبیه گذشته‌منه.» رو کرد به زن. «از این لحظه به بعد، دیگه یه قربانی نیستی. تو یه مظنونی.» زن فریاد زد: «به خدا من فقط…» اما جمله‌اش ناتمام ماند. رادوین در را باز کرد و گفت: «دروغاتو نگه دار برای لحظه‌ای که هیچ‌کس نمی‌مونه ازت .
  6. 🧩 پارت چهارم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود ساعت، حوالی دو نیمه‌شب را نشان می‌داد. کوچه‌های جنوبی شهر انگار سال‌هاست رنگ خورشید ندیده‌اند. دیوارهایی که از باران نم کشیده‌اند، پنجره‌هایی که چیزی پشتشان حرکت نمی‌کند، و مهی که مثل پرده‌ای خفه، روی همه چیز افتاده. رادوین تنها راه می‌رفت. نه ماشینی، نه همکار، نه همراهی. او همیشه تنها حرکت می‌کرد. شاید چون می‌دانست کسی جز خودش قدرت مواجهه با سایه‌ها را ندارد… یا شاید چون نمی‌خواست هیچ‌کس، سایه‌ی خودش را ببیند. از کنار یک دیوار آجری رد شد. بوی تند ادرار و سیمان خیس در هوا بود. چند کودک کار خوابیده بودند کنار گونی‌ها. نه پلک می‌زدند، نه می‌لرزیدند. مثل جسدهای کوچک. اما چیزی در هوا فرق داشت. سنگینی… مثل چشم‌هایی که نگاهت می‌کنند بی‌آن‌که ببینیشان. قدم‌هایش کند شد. صدایی… نه صدای ماشین، نه حیوان. صدایی کشیده… مثل کشیده شدن چیزی روی آسفالت. ناگهان… از بالای دیوار، چیزی پایین افتاد. نه کامل، نه مستقیم، بلکه آویزان… با طنابی دور گردن. پاهایش تکان می‌خورد… هنوز زنده بود. زنی با موهای تیره، چشمان وحشت‌زده و بند انگشتی از نفس. رادوین دوید. نه از روی ترس، نه از روی انسان‌دوستی… بلکه چون آن نگاه، شبیه نگاه کسی بود… کسی که سال‌ها پیش مرده بود. با چاقوی تاشویی که همیشه در بوت چرمش پنهان می‌کرد، طناب را برید. زن با هق‌هق افتاد در آغوش زمین. «کجا بودی؟ کی بود؟!» صدای خش‌دارش بالا رفت. زن اما فقط نفس می‌کشید. با هر نفس، خراشی عمیق‌تر در گلویش ایجاد می‌شد. روی گردنش… همان علامت بود. یک دایره با خطی مورب، دقیقاً مثل علامتی که روی کاغذ مچاله‌ی جسد قبلی دیده بود. اما این یکی زنده بود. و همین، اوضاع را پیچیده‌تر می‌کرد. رادوین برخاست. تاریکی اطراف را نگاه کرد. اما هیچ‌کس نبود. باز هم قاتل زودتر از او رسیده بود. باز هم سایه‌ ها فرار کرده بودند… اما این بار، یک شاهد باقی مانده بود.
  7. 🧩 پارت سوم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود باد سردی از لای پنجره شکسته انبار کشیده شد. کاغذ مچاله، حالا توی جیب داخلی کاپشن رادوین بود، اما مثل یک مشت مشت‌نشده، هنوز توی ذهنش کوبیده می‌شد. انگار آن کلمه، مثل گلوله‌ای در استخوان‌هایش جا خوش کرده بود. ساکت… ولی زنده. پشت به همه ایستاده بود. دستانش را در جیب فرو برده بود و به دیوار زل زده بود، انگار که روی آن دیوار چیزی نوشته‌اند که بقیه نمی‌فهمند. صداها دور شدند. افسر، سرهنگ، صحنه‌، مه. همه مثل یک فیلم بی‌صدا عقب رفتند. و چیزی دیگر جلو آمد... صدایی آشنا. صدای دخترکی که سال‌ها پیش، در یک کوچه خاکستری، با چشمانی بازتر از جسد امشب، نگاهش کرده بود و گفته بود: «تو نمی‌تونی نجاتم بدی… تو خود مرگی.» رادوین پلک زد. فقط یک‌بار، اما همان یک پلک‌زدن، مثل فریاد بود در مغز آرامش‌خورده‌اش. «رادوین؟» صدای افسر جوان بود. چقدر این صدا بی‌موقع برگشته بود. او از کودکی از صداهای بی‌موقع متنفر بود. «خوبین؟» باز هم سؤال. باز هم انتظار پاسخ. اما او سال‌ها بود یاد گرفته بود با سکوت پاسخ بدهد. چشم‌هایش را بست. نفس کشید، نه برای زنده‌ماندن. فقط برای اینکه از هم نپاشد. دستش آرام لرزید. و با همان لرزش، حس کرد دوباره دارد می‌افتد… نه در زمان، نه در مکان. در خودش. در خودش غرق می‌شد، جایی تاریک، سرد، بی‌هوا. و هرچه بیشتر فرو می‌رفت، تصاویر بیشتر تکه‌تکه می‌شدند. صورت دختر… صدای گلوله… کفش‌های کوچکی در باران… و دستی که روی ماشه مانده بود. دست خودش؟ شاید. «کافیه.» این صدا بلند بود. برای بقیه نه، فقط برای خودش. دستکش‌هایش را درآورد. چند لحظه، پوست سردش با هوا تماس گرفت و حس کرد: واقعاً هنوز زنده است… اما تا کی؟ «من می‌رم از اطراف تحقیق کنم.» این را گفت و بیرون رفت. بی‌آن‌که منتظر تأیید یا همراهی کسی باشد. مه در بیرون غلیظ‌تر شده بود. درست مثل ذهنش. و کسی نمی‌دانست، که خودش هم دیگر نمی‌داند آیا قاتل را دنبال می‌کند… یا دارد به قتل خودش نزدیک‌تر می‌شود.
  8. 🧩 پارت دوم 📍 فصل اول: مه آغاز می‌شود هوای ایستگاه جنوب خفه‌کننده بود. نه فقط از رطوبت مه، بلکه از چیزی عمیق‌تر. همان چیزی که وقتی پا روی صحنه‌ی قتل می‌گذاری، تو را در چنگ می‌گیرد. بوی فلز، بوی خاک نم‌خورده، بوی بدن بی‌جان. رادوین آرام از پله‌های پوسیده‌ی سکو پایین رفت. هیچ‌کس به او سلام نکرد. هیچ‌کس هم انتظار نداشت او پاسخ بدهد. سردی‌اش مثل یک بیماری واگیردار، پیش از ورودش وارد هر فضا می‌شد. سرهنگ گفت: «دقیقاً مثل قبلی‌ها. چشم‌ها باز، دهان بسته. انگار داره با یه نظم خاص پیش می‌ره.» رادوین بدون نگاه به جسد، به سقف زل زد. نور لرزان لامپ‌های فلورسنت انبار روی زمین لکه می‌زد، اما یک گوشه تاریک بود. همیشه یک گوشه تاریک هست، و همیشه حقیقت از همان‌جا نگاهت می‌کند. با دو انگشت، پارچه سفید روی صورت قربانی را کنار زد. دختر. موهایش کوتاه، پوستش سرد. خط باریک کبودی روی گردنش جا مانده بود، مثل اثر یک حلقه… یا یک قول. دستکش چرم مشکی‌اش با ظرافتی بی‌احساس روی لب‌های سرد دختر کشیده شد. «نه تقلا کرده… نه دفاع. خوابیده، مثل یه مجسمه.» لب‌های رادوین بی‌حرکت ماند. انگار داشت چیزی را در ذهنش عقب می‌زد. چیزی قدیمی، خاک‌گرفته، بی‌نام. «هیچ ردپایی نیست.» صدای افسر جوان لرزید. «نه اثر انگشت، نه وادار به ورود… فقط گذاشته شده اینجا. تمیز. مثل یه نمایش.» رادوین آهسته گفت: «نه نمایش. پیام.» افسر با تعجب نگاهش کرد. «چه پیامی؟» اما رادوین دیگر گوش نمی‌داد. با قدم‌هایی آرام، از جسد فاصله گرفت. در دست راستش، یک تکه کاغذ مچاله شده بود که از زیر انگشت قربانی بیرون کشیده بود. کسی ندید آن را بخواند. ولی دیدند دستش کمی لرزید. فقط یک کلمه روی آن نوشته شده بود. کلمه‌ای که هیچ‌کس جز او معنی‌اش را نمی‌دانست. و هیچ‌کس جز او نمی‌دانست چرا باید از لرزیدن ترسید، وقتی توی رگ‌هایت یخ جریان دارد.
  9. 📚 نام رمان: شهر در مه ✍️ نویسنده: هاوژین فتحی 🧩 ژانر: معمایی | جنایی | روانشناختی --- ✨ مقدمه: مه، همه‌چیز را می‌پوشاند. چهره‌ها را، ردپاها را، حتی خاطره‌ها را. اما گاهی... درست در دل مه، صدایی می‌آید که فراموش شده بود. و حقیقت، آرام آرام، از میان سکوت برمی‌خیزد. این رمان، قصه‌ی کسی‌ست که دیگر برایش مرز میان قاتل و قربانی، روشن نیست. قصه‌ی مردی که در تاریکی زاده شد... و در مه گم شد. --- شعر آغاز رمان: میان مه، میان شب، صدایی سرد می‌لرزد نه فریاد است، نه گریه... زخمی‌ست که نمی‌پرسد دلِ شهری خسته، زیر پای سایه‌ها پوسید و آن‌که قاتلش خواندی، شاید تنها یک رویاست... --- 📌 خلاصه: در شهری که مه همیشگی همه چیز را در خود پنهان کرده، رادوین، مردی سرد و بی‌رحم، مأمور رسیدگی به قتل‌هایی زنجیره‌ای می‌شود. اما هر راز جدید، او را به لبه‌ی تاریکی‌ای می‌کشاند که ممکن است خودش را نیز نابود 🧩 پارت اول فصل اول: مه آغاز می‌شود صدای زنگ تلفن مثل شلیک گلوله‌ای در اتاق نیمه‌تاریک پیچید. نه صدای باران بود، نه صدای پای کسی، فقط همان زنگ… خشک، بی‌روح، و دقیق. رادوین، کنار پنجره‌ای ایستاده بود که شیشه‌اش از سرما بخار گرفته بود. نگاهش ثابت مانده بود روی خیابانی که در مه غرق شده بود. هیچ‌چیز دیده نمی‌شد. هیچ‌چیز. حتی خودش هم دیگر به سختی خودش را می‌دید. گوشی را برداشت. صدای آن‌طرف خط، بدون سلام، گفت: «قربانی سوم… پیدا شد. انبار متروکه‌ی ایستگاه جنوب… مثل قبلی‌ها. چشم‌ها باز، دهان بسته… و روکش سفید روی صورت.» سکوت. نه سوالی، نه واکنشی. فقط صدای نفس‌ کشیدن‌های کند رادوین که مثل ضربه‌های سنگ به دیوار مغز خودش می‌کوبید. او سه شب بود نخوابیده بود. سه شب بود که در همان کوچه‌های سرد، روی جسدهایی خم شده بود که چیزی نمی‌گفتند، اما خیلی چیزها را پنهان می‌کردند. قتل سوم یعنی نظم دارد. یعنی کسی دارد بازی می‌کند. و رادوین، خوب بازی را بلد بود. اما این بازی فرق داشت... شخصی بود. کاپشن چرمی‌اش را برداشت. دست چپش آرام رفت سمت کشوی میز، اسلحه‌اش را بیرون آورد و انگشتش را روی ماشه کشید. نه برای اینکه تیر بخورد، بلکه برای اینکه مطمئن شود هنوز زنده است. ساعت را نگاه نکرد. نیازی نبود. برای رادوین زمان از سال‌ها پیش، وقتی هنوز خورشید طلوع می‌کرد، مرده بود. مه پایین‌تر آمده بود. در را بست. نه خداحافظی کرد، نه یادداشتی گذاشت. فقط رفت. درست مثل همه چیزهایی که هیچ‌وقت نیامده بودند، اما همیشه از دست می‌رفتند. قدم گذاشت به خیابان، در دل مه، در دل بی‌رحمی. و این بار... صدایی در ذهنش گفت: "تو دنبال قاتل نمی‌گردی رادوین... داری خودت رو می‌کُشی، ذره‌ذره، بی‌هیچ خون‌ریزی."
  10. 🔻 رمان: شهر در مه ✍🏻 نویسنده: هاوژین فتحی 📍 ژانر: معمایی | جنایی | روان‌شناختی خلاصه: در شهری که مه همیشگی همه چیز را در خود پنهان کرده، رادوین، مردی سرد و بی‌رحم، مامور رسیدگی به پرونده قتل‌های سریالی می‌شود. اما هر راز جدید، او را به لبه تاریکی‌ای می‌کشاند که ممکن است خودش را نیز نابود کند. ناظر: @sarahp
×
×
  • ایجاد مورد جدید...