پارت یک
دستهایم را به مالیدم تا گرم شوند؛ اما هوا سرد بود و فایدهای نداشت. زیپ سوییشرت سیاهم را بالا کشیدم و روی صندلی هشت نفره ایستگاه اتوبوس نشستم.
توماس نیامد و طبق معمول زیر قولش زد! ان پسر مو بور و چشم سبز پنج سال میشد که هم اتاقی من بود. کلاهم را روی سرم گذاشتم و به دستهایم نگاه کردم.
صبحش یادم رفت تا از خوابگاه دستکش بیاورم و اکنون دستهایم قرمز بودند. حال خوشی نداشتم و در آن روز دو عمل ناموفق انجام دادم. کول پشتی مشکی رنگم را از روی پشتم در آوردم و زیپش را باز کردم.
از داخلش بلیط نمایشگاه را برداشتم و تیترش را با صدای ارامی خواندم.
- نمایشگاه فلاریم.
یعنی