دانیال
-
ارسال ها
1 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
دستاوردهای دانیال
بروزرسانی وضعیت تکی
نمایش تمام بروزرسانی وضعیت توسط دانیال
-
**🔥🌑 بخش سوم: سایهای که انتخاب میکند 🌑🔥**
سایه دستش را عقب کشید، اما تماس آن مانند اسیدی از اشکهای باستانی پوست مرا سوزاند. جنگل به تشنج افتاد—درختان با صدای خرد شدن استخوانها خم شدند، برگها قطرات سرخ میچکیدند و آسمان زخمی شروع به فاسد شدن کرد.
*"خب... نظرت چیه؟"*
صدایش در سه لایه میآمد:
از گلوگاهش،
از سینهی من،
و از آن گودال سیاه در جمجمهام که همیشه از مواجهه با آن هراس داشتم.
فریاد زدم، اما زبانم به سقف دهانم چسبیده بود—رزینی گرم و چسبناک با طعم پیامدهای *آن شب*. سایه کاپوشش را پس زد...
*خدایا.*
صورتش آیینهای تحریفشده از من بود:
- چشمانی مانند گودالهایی بیپایان، تاریکتر از گناه نخستین،
- پوستی ترکخورده و پوستهپوسته شده مانند روزنامههای پیچیدهشده به دور جسد،
- لبهایی... *خدای من*، با نخ سیاه دوخته شده بود—*نخ ساخت عروسکِ مادر*.
خندید. نخها پاره شدند.
*"امشب نوبت توئه. میدونی چرا؟ بیست سال، سه ماه و چهارده روز پیش... تو اون انتخاب رو کردی."*
خاطره مانند تیغی زنگزده به ذهنم حمله کرد:
- کودکی لاغر با چاقوی آشپزخانه در دست،
- زنی زیبا و موبلوند (*نه مادر! یک غریبه!*)،
- و سایهای که در پسِ کودکانهی من زمزمه میکرد:
***"بکشش... و من را آزاد کن."***
حالا فهمیدم: این جنگل جهنم نبود—
*موزهی خصوصی من بود.*
هر درخت: یک خاطرهی دفنشده.
هر پرنده: یک فریاد خفهشده.
آن رودخانهی دور... *من رنگ سرخش را میشناختم.*
سایه چاقویی کشید—دستهاش از *استخوانی به اندازهی یک کودک* تراشیده شده بود.
***"انتخاب کن: دوباره من را درون تو زندانی کن... یا بگذار دنیا حقیقت را بداند."***
صدایی از میان درختان فریاد کشید (*صدای مادر نبود—زن دیگری*):
***"فرزندم! به تو دروغ گفتند! فرار کن!"***
اما پاهایم در خاک گناه و دروغ ریشه دوانده بود.
سایه چاقو را پرتاب کرد—
*نه به سمت من.*
به تاریکترین قلب جنگل.
صدایی منفجر شد:
*صدای کشیده شدن زنجیرهای زنگزده.*
چیزی عظیم.
چیزی *گرسنه.*
نزدیک میشد...
و سپس...
🩸 *ادامه دارد