قطره اشک سمجی از چشمم چکید که گرم بودنش رو تا وقتی لای موهام محو شد حس میکردم. من مادرم رو وقتی که به دنیا اومدم از دست دادم و رعنا خانوم مراقب من بود، مثل یه مادر هوام رو داشت و تا سه سالگی فکر میکردم که اون مادرمِ، چهار سالم که بود درست روز تولد پنج سالگیم شروین حقیقت رو بهم گفت، اون روز خیلی گریه کردم وبابا سعی داشت که آرومم کنه، شروین از همون بچگی رفتارش با بابا و رعنا خانوم فرق داشت؛ همیشه باعث میشد که گریه کنم و بعد که بزرگ شدیم یادمِ یه شب وسایلش رو جمع کرد و از خونه رفت؛ که هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم و یه کاری انجام داده که من باید تاوانش رو پس بدم. دلم آغوش بابا رو میخواست، آغوشی که حس امنیت رو به وجودم تزریق میکرد، آغوشی که از بچگی خیلی بهش وابسته بودم، دلم واسش یه ذره شده بود و کاش حداقل میشد صداش رو بشنوم تا کمی آروم بشم. تازه داشتم به سمت رویاهام قدم برمیداشتم که این اتفاق نحس افتاد و همه چیز ناتموم موند و یا بهتره بگم اصلاً شروع نشد که بخواد تموم بشه و نیمه کاره بمونه. باعث و بانی به باد رفتن رویاهامم فرزاد و شروین بود، نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم و دقایقی بعد به خوابی عمیق فرو رفتم... .
***
با حس کمبود اکسیژن چشمهام رو باز کردم که با تاریکی مطلق روبه رو شدم، لعنتی هرکسی که بود میدونست که آسم شدید دادم و برای همین بیشتر فشار میداد تا خفه بشم.
با اینکه ازش بدم میاومد؛ اما لحظه آخر اسمش رو زمزمه کردم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم... .