-
ارسال ها
110 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
14
نوع محتوا
پروفایل ها
تالارهای گفتگو
فروشگاه
وبلاگها
تقویم
Articles
دانلودها
گالری
تمامی موارد ارسال شده توسط donya
-
پارت نود و چهار دستش را روی تابلو گذاشت که صدای گلوله در اتاق طنین انداخت. سریع، برقآسا، هدفدار. رایان شلیک نکرده بود، لوک هم نبود. صدا از پشت پنجره آمد. گلوله درست کنار دست فیلیپ به دیوار خورد. شیشهها فرو ریختند. همه لحظهای خشکمان زد، فیلیپ آرام برگشت و در حالی که هنوز نمیتوانست دستش را حرکت دهد گفت: - پیدامون کردن. فیلیپ با درد قدمی عقب رفت و نفسش را با فشار بیرون داد. - لعنتی، نخورد ولی نزدیک بود. لوک سریع کنار پنجره رفت و با احتیاط سرش را بیرون برد و گفت: - تک تیرانداز، سمت غربی بوم، ساختمان روبه رو. و به سرعت پردهها را برای اینکه دیدی به داخل نداشته باشد کشید. رایان لحظهای جا خورد اما به جای عقبنشینی جلوتر آمد و گفت: - دیدین، شما نمیتونین ازش فرار کنین، اون همیشه حواسش به همهست. لوک فریاد زد: - خفه شو، عوضی. فیلیپ با دست به تابلو اشاره کرد و گفت: - اون تابلو پشتش در مخفیه، میرسه به راهپلهی خدمات. همهگی به سمت تابلو دویدیم که رایان قهقههای سر داد و گفت: - واقعا فکر کردین، میذارم برین؟ با عجله تابلو را برداشتیم. همانطور که گفته بود، دیواری متحرک با قفل در قدیمی نمایان شد. لوک با دیدن قفل سریع جا شمعدانی فلزی گوشهی اتاق را برداشت و سعی میکرد قفل را بشکند. با قدمهای آهسته به سمت رایان رفتم و گفتم: - میتونی باهامون بیای، انتخاب با توئه. او سکوت کرد، فقط نگاهم میکرد. گویا درونش چیزی دردناک شکسته باشد. صدای شکستن قفل در به گوش رسید و بعد صدای فیلیپ که گفت: - قبل اینکه دیر بشه باید بریم. همچنان منتظر خیرهی رایان بودم که شاید قبول کند و همراه ما بیاید، اما ممکن نبود. نگاهش میگفت فقط انتظاری بیهوده است. چرخیدم که مچ دستم را گرفت و گفت: - اینبار نه، کلاغ کوچولو. با اخم خیرهاش شدم که ادامه داد: - اینبار نمیذارم. باید بازی تموم بشه. آب دهانم را به سختی قورت دادم. فکر کرده بودم مانند دفعههای پیش کنار میکشد. اما انگار اینبار عقب نمیکشید. دستم را به سمت خودش کشید که مشتی به فک بینقصش زدم. دستش را دور گلویم حلقه کرد و گفت: - تو فقط باید باهام میرقصیدی، همین رو ازت خواستم. اخمهایم بیشتر در هم کشیده شد. این مرد گویا که رقصیدن را دوست داشت. با یک دست به آرامی بلندم کرد. دست قدرتمندش دور گلویم جلوی تنفسم را گرفته بود. برای نفس کشیدن تقلا میکردم و او همچنان از زمین بلندم میکرد تا جایی که دیگر پاهایم زمین را لمس نکردند. به خس خس افتاده بودم و با دستهایم به بازویش مشت میزدم. اما بیفایده بود. لوک پارچهای دور گلوی رایان انداخت و به سمت عقب کشید که رایان تعادلش را از دست داد و چند قدم عقب رفت و دستش دور گلویم شل شد و با ضرب روی زانوهایم زمین خوردم. فیلیپ به سمتم آمد و سعی کرد بلندم کند. پشت سر هم سرفه میکردم و نفسهای عمیق میکشیدم، سرفههایم هنوز بند نیامده بود، فیلیپ کمکم کرد تا به دیوار تکیه بدهم. نفسهایم بریده بریده بود، اما بدنم داشت به زور خودش را جمع میکرد. لوک پارچه زا دور گردنش پیچیده و به سمت خودش میکشید، که رایان دست از مقابله برداشت و پارچه را به سمت خودش کشید که لوک چند قدم به جلو پرت شد و رایان همان لحظه که لوک خم شده بود با زانویش ضربهای به صورت لوک زد. چشمانم گرد شد و به سمتش دویدم، لوک را بلند کردم، از بینیاش خون جاری شد. صورتش را بالا گرفتم و نگاهی تهدیدآمیز به رایان انداختم. پیش از اینکه چیزی بگویم، گفت: - چرا هر وقت میبینمت یه مردی اطرافته؟ بلند شدم و روبه رویش ایستادم. - داری چیکار میکنی؟ صورتش را مماس صورتم قرار داد و خیره به چشمهایم گفت: - کارم رو، کوچولوی فراری. نیشخندی زدم و یک قدم عقب رفتم که دوباره مچم را گرفت و سیمی از جیب کتش بیرون کشید. چرخیدم و نگاهی به لوک انداختم، هوشیاریاش را از دست میداد. سعی میکرد چشمانش را باز نگه دارد، اما پلکهایش بسته میشد. رایان هر دو مچم را گرفت و سیم را دورشان پیچید، که هردو دستم را بلند کردم و به سینهاش کوبیدم. سیم دور مچم باز شد و روی زمین افتاد. چند قدم از او دور شدم، نگاهم روی فیلیپ ثابت ماند. همانطور بی هیچ حرکتی سر به پایین ایستاده بود. - تا کی میخوای فرار کنی؟ به سمتش چرخیدم، با قدمهای محکم به سمتم میآمد. - تا وقتی که بازی تموم بشه. - این بازی تا تو رو تحویل ندادم تموم نمیشه. دورش چرخیدم و او ناچار ایستاد. در دایرهای خیالی دورش میچرخیدم و او فقط نگاهم میکرد. - من که میگیرمت. چشمم روی فیلیپ قفل شد. نمیجنبید. از چیزی میترسید، یا اینکه توانش را نداشت. - هنوز معلوم نیست، شکارچی کیه. نیشخند صداداری زد. - تو و شکارچی بودن. حداقل قدرت تخیل داری، خوبه، اما تو فقط یه کلاغی. در حالی که نگاه خیرهام را روی فیلیپ ثابت کرده بودم، جواب دادم: - کی گفته فقط منم، شاید یکی دیگه هم بخواد پرواز کنه. فیلیپ سرش را بلند کرد و رد نگاهم را گرفت. چشمانش سرشار از امید شد. الان تو این موقعیت این را دریافته بودم که فیلیپ عجیب شبیه رایان بود. سری برای فیلیپ تکان دادم که به نشانهی تایید کمی سرش را تکان داد. روبه روی رایان دقیقا در یک قدمیاش ایستادم، چشمان خستهاش را مستقیم به چشمانم دوخت و گفت: - اگه تو پرواز میکنی، من بالات رو میکنم. چون من نمیتونم پرواز کنم. سرم را کمی کج کردم. - من قبلا پرواز کردم، تو هم کنارم بودی. نگاهش چیزی غیر از تهدید را داشت. چیزی میان لذت و قدرت. نگاهش دوباره روی لبهایم نشست، دهانش برای گفتن چیزی باز شد، اما قبل از او فیلیپ پردهی پنجرهها را کنار داد و پشت سر هم چند گلوله به داخل اتاق شلیک شدند. پشت میز مطالعه سنگر گرفتم، به فکر این بودم که چطور لوک را به آن راهرو بکشانم. فیلیپ کنارم نشست. - الان چیکار میکنیم؟ - من میرم بیرون، سعی میکنم لوک رو به راهرو برسونم. سری تکان داد. از پشت میز بیرون آمدم. رایان هم یک گوشهای پنهان شده بود. با دیدنم به سمتم دوید و دوباره گلویم را گرفت و به دیوار پشت سرم کوباند. ستون فقراتم لحظهای جا به جا شد و سپس سرجایش برگشت. به سختی میان نفسهای بریدهام گفتم: - کافیه. - هنوز نه. فیلیپ با جا شمعدانی فلزی به پشت رایان کوبید که از فرصت استفاده کردم و بازویش را پیچاندم. فیلیپ به سمت لوک دوید. مشتی به بالای گردن رایان، دقیقاً جای عصبهای سر زدم که برخلاف تصورم خندهای بلند سر داد، انتظار داشتم بیهوش شود یا حداقل سرگیجه بگیرد. در یک حرکت دست آزادش را دور کمرم انداخت و آن یکی دستش را آزاد کرد و پشت سر هم چند مشت به شکمم زد، همچون صندلی بلندم کرد و روی زمین کوبید. سرم گیج رفت و حالت تهوع گرفتم. فیلیپ به سمت رایان رفت که رایان دستش را دور گلویش انداخت و رو به صورتش غرید: - هنوز با تو کار داریم، ولی فعلاً برو. و به سمت زمین پرتش کرد که سرش به میز خورد و روی زمین افتاد. نیمخیز شدم و میخواستم به سمتش بروم، که سایهی رایان دوباره مقابلم ظاهر شد. میخواستم بلند شوم، اما سرگیجهام اجازه نمیداد. بدون کلمهای دستانم را گرفت و سیم را دور مچهایم بست. به ناچار فقط میتوانستم آخرین سلاحم را استفاده کنم، زیرا که من به آیلا هرگز قول ندادم برگردم، اما میخواستم که برگردم. اگر برمیگشتم مادرم برایم عدسپلو درست میکرد. - تو حتی یکبارم نپرسیدی چرا فرار کردم، رایان. با تحقیر نگاهش کردم و نالیدم: - فکر میکنی، این پیروزیه؟ جوابی نمیداد، باید ولم میکرد. او کسی را نداشت، اما من خانوادهای داشتم که منتظرم بودند. - تو خودت بیشتر از من توی قفس موندی. چیزی نمیگفت، فقط نگاهم میکرد، انگار که حرفها در گلویش میماندند و برایش سنگینی میکرد. - خودت رو آماده کن، اینبار برات آسون نمیگیرم. نگاهش حالا خالی بود، هیچ چیز در آن نمانده بود. نه خشم، نه تحقیر. فقط انجام وظیفه، از همان اول من یک هدف بودم، نه چیز دیگر. بلندم کرد، اما من او را به سمت خودم کشیدم که بدون تعادل کمی روی من خم شد، به قدری که نفسهایش پوست صورتم را میسوزاند. مچهایم را گرفت و به سمت بالا کشید. من همچنان تقلا میکردم که روی زمین بمانم. خم شد، دست انداخت دور کمرم و با یک حرکت ساده مرا روی شانهاش انداخت و به طرف در حرکت کرد. - ولم کن، اشغال عوضی. نیشخند زد. - درسته عوضیام. - از همون اولش بودی، فقط فکر کردم میتونی آدم بشی. با دستان مشت شدهام چند ضربه به پشتش زدم و فریاد کشیدم: - مامانم حق نداشت، اون نمیدونست تو از سنگی. لحظهای ایستاد، میان راه. نفسهای نامنظمش را میشنیدم. - اون گفت حتی بدترین آدمها گوشهای از قلبشون هنوز زندهاست، اما تو، اما تو حتی زنده هم نیستی، فقط از یه گور برخاستهای، یه کفنزاده. به آرامی مرا روی زمین گذاشت و با اخمی غلیظ روی صورتش آرام اما محکم گفت: - چی گفتی؟ یک قدم به عقب رفتم، فاصلهی ایجاد شده را پر کرد. دوباره یک قدم عقب و او یک قدم جلو. - چی گفتی؟ بدترین آدمها یه گوشه از قلبشون زندهاست؟ با آخرین قدم به دیوار برخورد کردم. او در نزدیکترین حالت ممکن چشمان خشمگینش را بهم دوخت و نالید: - مامان تو احتمالا تا حالا در حیاط خانهاش تیر بارون نشده و تو، شاهد اون لحظه نبودی. او مادرش را به خاطر داشت؟ اما این چطور ممکن بود؟ الان این موضوع مهم بود؟ نبود. الان فقط درد چشمان او بود که مهم بود. سنگینی سینهاش مهم بود. بغض مردانهاش مهم بود. در حالی که نفسهای داغش صورتم را میسوزاند، در چند سانتی صورتم دوباره نالید: - احتمالا پدر تو هیچوقت افرادش رو برای تیرباران کردن زنش نفرستاده و تو هرگز نیمهی شب با لباس خواب خونین مادرت رو در آغوش نکشیدی. میان درد و عذابش مانده بودم، میان فرار کردن و به آغوشی که شاید آرامش میداد. چشمانش میلرزید، برق دلتنگی و دردِ چشمانش کورم میکرد. حس میکردم کسی با مشت توی صورتم کوبیده. - برام از انسانیت حرف نزن. مکث کردم، ایستادم، دنبال جوابی در ذهنم بودم. - هر کسی به نحوی داره رنج میکشه. تو مادرت رو از دست دادی، منم پدرم رو. اونم جلوی چشمان من مرد، اما من برای بقا تلاش میکنم، نه مثل تو بشینم و مثل یه سگ وفادار فقط فرمان بگیرم. در ثانیه نگاهش تغییر کرد و دوباره آن جدیت همیشگیش روی صورتش نقش بست. - اصلا میدونستی زیاد حرف میزنی؟ همزمان با این حرفش دستش را بلند کرد و ضربهای به گیجگاهم زد. چشمانم تار صد، سیاهی در رفت و آمد بود که آخرین چیزی که حس کردم، معلق ماندن در هوا بود.
-
پارت نود و سه او خودش بهتر از هر کسی معنای هر کارم را میفهمید. برایم جالب بود که اینگونه میتوانست مرا پیشبینی کند. نفس عمیقی کشیدم، پشتم را به او کردم و به سمت همان صندلیای که رویش نشسته بودم حرکت کردم و رو به لوک گفتم: - لوک، کارت تموم نشده؟ لوک بعد از خشخشی جواب داد: - اون اینجا نیست. کلافه آهی کشیدم. لحظهای پشت سرم را نگاه کردم و رایان را همانگونه، خیره به خودم در میان جمعیت یافتم. چیزی شبیه هشدار در چشمانش بود یا شاید انتظار. ولی نه برای من، برای کسی دیگر. صدای کلافهی لوک در گوشم پیچید: - الان چیکار کنیم؟ نمیدانستم باید چه کاری کنیم. باید به آن مرد میرسیدیم، اما انگار بدون وجود پسرش ممکن نبود. کسی روبه رویم، درست روی صندلیای که لوک نشسته بود، نشست. نگاهش رو به پایین بود و موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود. متعجب فقط خیرهاش ماندم که به طرز دیوانهواری سرش را به سمتم چرخاند. موهایش پریشان روی چشمهایش افتاده بود. برایم سؤال بود که چطور میتوانست مرا ببیند. نیشخند ترسناکی بر لب داشت که با نگاه دقیقتر فهمیدم همان پسر بارمن است. انگار که پسر چند دقیقهی قبل نبود؛ کاملاً متفاوت. - سلام بانو. بانو؟ من این را جایی شنیده بودم. دوباره صدای لوک در گوشم پیچید: - دارم میام، یه فکری بکن. اخمهایم در هم رفت. سؤال برانگیز نگاهش میکردم. این پسر فقط یک بارمن ساده نبود، چیزی بیشتر بود. پسر لبخندی زد و گفت: - گفتن دنبالم میگردی. خودش بود. گره ابروهایم باز شد. با لحنی پیروزمند گفتم: - لوک، همونجا بمون، پیداش کردم. - چی؟ کجاست؟ بیتوجه به لوک، به پسره نزدیکتر شدم و گفتم: - درسته، به دنبالت بودم. میتونی کمکمون کنی. نیشخندی زد و گفت: - اگه ازم کمک میخوای، پس زندگیت از مال من داغونتره! دستم را روی بار گذاشتم و جدی گفتم: - یه فرصت دارم. یا باهات میام بیرون، یا این بار رو با خاک یکسان میکنم. پسره به پشت سرم اشاره کرد و گفت: - واقعاً چطور این نگاهها اذیتت نمیکنه؟ حرفی کاملاً به دور از مسئلهی ما که هدفش از آن را نفهمیدم. چرخیدم و نگاه قفل شدهی رایان را روی خودم دیدم. کلافه نفسی بیرون دادم؛ این مرد دستبردار نبود. دوباره به سمت پسره چرخیدم و گفتم: - تو اذیت میشی؟ پسره روی صندلی لم داد. - اوه، نه. اون من رو اینطور نگاه نمیکنه. اخمهایم دوباره درهم رفت. - چرا طوری حرف میزنی انگار میشناسیش؟ هنوز نگاه سنگین رایان را روی خودم حس میکردم. همین مسئله بود که تنم را مور مور میکرد. پسره قهقههای بلند سر داد، خندهاش ترسناک بود. آن موهای شلخته که توی صورتش ریخته بود، او را مرموزتر نشان میداد. اصلاً این پسره که جلویم نشسته کجا؟ آن پسر حرفهای شیک پشت میز کجا؟ - چون میشناسمش. - چطور؟ دستش را روی شانهام گذاشت و از پشت آن موهای پرکلاغی نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت: - من برخلاف تو آدما رو فراموش نمیکنم، بانو. دوباره؟ بانو؟ نگاهم به دستش که روی میز بود افتاد؛ حلقهی نقرهای روی انگشت شست. لحظهای مکث و نقش بستن آن جشن لعنتی تبلیغ تراشه. همان پسره بود! دستیار رایان، فیلیپ. رد نگاهم تغییر کرد. نیشخندی تلخ زدم و گفتم: - پس تلهست؟ فیلیپ بلند شد. هیچ ترسی در نگاهش نبود؛ فقط خستگی. - نه بانو انتخابه. چون همونقدر که تو از بین بردن اون مردی که مثلاً پدرمه مشتاقی، من از تو مشتاقترم ولی اگه قراره منو بکشی... به رایان اشاره کرد و ادامه داد: - طرف حسابت دیگه من نیستم. چند ثانیه سکوت بینمان افتاد. فقط نگاهش کردم. قصد کشتنش را نداشتم؛ در حرفهایش هم هیچ دروغی احساس نکرده بودم. - الان، خانم قاتل، نظرت چیه؟ میدانستم راست میگوید، اما برای اطمینان پرسیدم: - چهرهی واقعیت کدومه؟ - همینی که میبینی. سرم را کمی کج کردم و ادامه دادم: - چرا تغییر قیافه دادی؟ پسره خم شد و در فاصلهی نزدیکی جواب داد: - چون اون آشغال که پدرمه، ازم خجالت میکشه. آرام روی صورتش نالیدم: - چرا؟ نیشخندی زد. - چون انتخابم کرده بود از همه بهتر باشم. مثل رایان، مثل تو، اما من هرگز نفهمیدم چرا باید آدما رو بکشم. او کاملاً راست میگفت. بیشتر از ما فکر کرده بود. باهوشتر از ما بود. از پدرش فرار کرده بود که به یک قاتل تبدیل نشود. شاید هنوز بیست سال هم نداشت، اما او راه زنده ماندن را بدون اینکه دستانش را آلوده کند، پیدا کرده بود؛ هرچند در میان مستها و فراموششدهها و راستش به نظرم... خوششانس بود. فیلیپ لحظهای مکث کرد و سپس ادامه داد: - بیا، وقتشه. بیهدف دنبالش راه افتادم. از پلهمارپیچی پشت بار بالا رفتیم. وارد اولین اتاق در طبقهی بالا شدیم. اتاق نیمهتاریک با نور زرد مهتابی و پنجرهی بخار گرفته. رایحهی تند سیگار و تهماندهی عطری که بوی فلز میداد، فضا را خفه کرده بود. لوک در آن اتاق منتظر من بود و تا ما را دید از جا پرید. - آیما! نگاهی به فیلیپ انداخت و گفت: - همینه؟ - خودشه، فیلیپ. مشکوک نگاهش میکرد. - این همون بارمنه که؟ فیلیپ آرام در را پشت سرش بست و گفت: - این همون کسیه که اگه بهش فرصت ندین، زنده بیرون نمیرین. لوک ناخودآگاه دستش را به سمت اسلحهاش برد، اما فیلیپ فقط خندید. - راحت باش، هنوز قرار نیست کسی بمیره. لحظهای سکوت فضا را در بر گرفت و قبل از آنکه قدمی برداریم، در با شدت باز شد. نگاه همه به سمت رایان که در چارچوب در ایستاده بود چرخید. نگاههایمان لحظهای کوتاه با هم تقاطع کرد، حتی پلک هم نمیزد، فقط گفت: - خوب جمع شدین، همهی بازندهها در یک قاب. لوک اسلحهاش را به سمت رایان گرفت و گفت: - یک قدم دیگه برداری، شلیک میکنم. رایان نگاه خیرهای به لوک انداخت، شبیه کودکی که اسباببازیاش را به سمت او نشانه گرفته باشد. - جدی گرفتی خودت رو؟ نگاهش به سمت فیلیپ چرخید. - تو هم با اینا همدست شدی؟ فیلیپ قدمی به سمتش برداشت. - من همدست کسی نیستم، رایان. اینبار انتخاب خودمه. رایان سرش را کج کرد. - انتخاب؟ انتخابها همیشه احمقانه بودن. هنوزم فکر میکنی میتونی از سایهی اون مرد بیرون بری؟ من هم مانند فیلیپ یک قدم به سمتش برداشتم و گفتم: - از این حرفا خسته نشدی؟ رایان. همهمون خستهایم، از دستور گرفتن، از گول خوردن، تو بیشتر از همه. چشمهایش رویم قفل شد. فکش منقبض شد. با نگاهی که نمیشناختم نگاهم میکرد، چیزی شبیه لرزش در نگاهش بود. - تو چیزی نمیفهمی. - برعکس، بیشتر از همیشه میفهمم. و درست همان لحظهای که سکوت کشدار فضا را گرفت، فیلیپ چرخید و به سمت تابلوی دشت گوشهی اتاق رفت.
-
پارت نود و دو مکزیک 9:05 _ آسمان شکسته آسمان تاریک شده بود اما مههای اطراف شهر آن را تا حدودی خاکستری نشان میداد. خنکای شب مکزیکوسیتی صورتم را میسوزاند. هوا بوی دود میداد. یقهی کت چرمیام را تا روی گردن بالا کشیدم، نفسهای بخارم در هوای ساکن میان شهر گم میشد. درست در بالاترین نقطهی خیابان شهر مکزیکوسیتی، میان هتلهای پنجستاره و برجهای شیشهای تابلوی نئون با نوری لرزان روی دیوار سنگی نام آسمان شکسته را میدرخشاند. نه آنقدر پر زرق و برق که آزار دهد، نه آنقدر ساده که معمولی باشد. فقط وسوسهانگیز. به سمت لوک چرخیدم و هر دو برای هم سر تکان دادیم و وارد بار شدیم. نورهای بار رنگارنگ بودند اما چشمنواز نه؛ بیشتر گیجکننده. موسیقی جاز لاتین و بوی تند الکل و عطرهای تیز فضا تا مغز و استخوان نفوذ میداد. اطراف را نگاه کردم، صدای خندههای مردمی که حتی حواسشان هم نبود و نسبت به همهچیز بیاهمیت بودند؛ شبیه مردمی که فقط زندهاند، نه زندگی میکنند. صدای لوک را نزدیک گوشم شنیدم: - خب، قراره چیکار کنیم؟ به سمتش چرخیدم و در گوشش گفتم: - فقط نگاه میکنیم. شاید خودش بفهمه برای چی اینجاییم. لوک سری تکان داد. هر دو به سمت میز بار رفتیم. پشت میز پسری با پیراهن سفید که آستینهایش را تا آرنج بالا زده و دستکشهای لاتکس مشکی به دست داشت، ایستاده بود. شانههای باز، حرکات دقیق؛ با هر حرکت لیوانی را پر میکرد، چیزی را روی آتش میگرفت و لبخند میزد. لیوانها را که به سمت مشتریان گرفت، به سمت ما آمد. خیرهی صورتش شدم. پوستی سفید و موهای مشکی، آشنا به نظر میرسید. چند ثانیه فقط نگاهش کردم و آخر به این نتیجه رسیدم که شاید همین پوست روشن و موهای مشکی پرکلاغی، باعث شده او را به رایان تشبیه کنم. پسری جوان و کم سن، حدوداً بیست ساله بود. لبخند زیبایی زد، گویا از خیره شدن من خجالتزده شده باشد، پرسید: - چی بدم بهتون؟ لوک که کنارم روی صندلی نشسته بود خیلی جدی جواب داد: - چی پیشنهاد میدی؟ - میتونم کوکتل مخصوص خودم رو پیشنهاد بدم. - سنگین نباشه. پسر سری تکان داد و به سمتم چرخید. - برای شما هم؟ - نه. - اوکی. و مشغول درست کردن کوکتل لوک شد. حالا که بیشتر دقت میکردم، این پسر تا حدی شبیه رایان بود. اما مطمئن بودم جای دیگری دیده بودمش. بیخیالش شدم و به اطراف خیره شدم. همه در حال رقص و خندیدن بودند. هنوز هم اثری از رایان نبود و این خودش یک برد حساب میشد. به سمت لوک چرخیدم. پسر لیوان را به دست او داد و از پشت میز بیرون رفت و در میان جمعیت ناپدید شد. - اینجا اتاق مدیریتی چیزی نداره؟ لوک جرعهای از نوشیدنیاش را نوشید و گفت: - احتمالاً داره، اما اگه مثل خود بار باشه باید با بیل دنبالش بگردیم. خیرهی لیوان خالی روی میز شدم. - خب وقتی من میرم اتاقو بگردم، تو... حرفم با سرفههای شدید لوک نصفه ماند. کوکتل از دهانش بیرون پاشید و پشت سر هم سرفه میکرد. دستش را روی دهانش گذاشت و سعی میکرد نفس بکشد. چند ضربه به کمرش زدم تا نفسش بالا آمد. - خوبی؟ به نشانهی منفی سر تکان داد. - نه وقتی که اون اینجاست، نه. - کی؟ به کسی در میان جمعیت اشاره کرد. رد نگاهش را گرفتم و به رایان چشم دوختم که گوشهای روی یک میز گرد، نزدیک پیست با لیوانی نیمهپر به اطراف نگاه میکرد. لعنتی باز هم پیدایش شده بود. فکر میکردم در آن کلبه یخ زده و مرا از دستش راحت کرده. با به یاد آوردن آخرین جملهاش نیشخندی زدم: (منتظر دیدار بعدی باش.) لوک با اخم نزدیک گوشم شد و گفت: - دیونه شدی؟ داری لبخند میزنی؟ سرم را سریع بلند کردم و نقاب جدی همیشگی را روی صورتم نشاندم. - الان چیکار کنیم؟ این مرد قراره همه چیز رو خراب کنه. - شاید باید یکی حواسش رو پرت کنه، یکی دیگه اتاق رو بررسی. بشکنی زدم و گفتم: - دقیقاً! حواسش رو پرت کن، منم اتاق رو میگردم. چشمان لوک گرد شد، بلند شد و در فاصلهی کمی ایستاد. - نگو که ازم میخوای یه کوکتل بگیرم، برم سمتش. نیشخندی زدم. - چرا که نه؟ اگه هم کوکتل نزد، حداقل یه داستان جالب تعریف کن. لوک با انگشتش چانهام را لمس کرد و به دو طرف چرخاند. - تو خودت به اندازهی کافی پرتکنندهی حواسی، بهش رحم کن. ضربهای به بازویش زدم و نالیدم: - بشین سر جات، احمق پررو. نیشخندی پیروزمندانه روی صورت لوک نشست. چرخیدم و به رایان چشم دوختم. الان که پیشش میرفتم، آخرش باید فرار میکردم، دوباره و چقدر این موضوع دیگر آزاردهنده شده بود. - تصمیمت رو گرفتی؟ گرچه فقط یه راه داشتی. سرد و بیروح به اویی که جلویم نیشخند به لب داشت، خیره شدم. بلند شد و در میان جمعیت از دید خارج شد. - صدام رو میشنوی؟ و صدای لوک در گوشم پخش شد: - واضح. - اوکی، بزن بریم. بلند شدم و از روی میز لیوانی برداشتم و به سمت پیست رقص قدم برداشتم. از این نقطه هم میتوانستم او را ببینم، هم در صورت نیاز خودم را بهش برسانم. برای هماهنگ شدن با فضا، نصف لیوان را سر کشیدم. کمکم بدنم با ریتم آهنگ به حرکت درآمد. از میان جمعیت او را دیدم که بیهیچ احساسی نگاهش روی من قفل شده بود. در حالی که به بدنم موج میدادم یک قدم به او نزدیک شدم و مایع باقی ماندهی لیوان را سر کشیدم. لیوان خالی به دست به سمتش میرفتم که ناگهان از دستم خارج شد. برگشتم و با مردی که روی بازوهایش خالکوبیهای خشن داشت روبه رو شدم. مردی ریشدار و گندمی. لیوان را به دست یکی دیگر داد، کمرم را گرفت و به سمت خودش کشید. چنگی به بازویش انداختم و سعی کردم خودم را دور کنم. - یکم خوش بگذرون، خوشگله. - یه خوشگذرونی نشونت بدم که تا عمر داری ویلچرنشین بشی. مرد نیشخندی زد. - تند حرف میزنی، دوست دارم. بیتوجه به او چرخیدم و نگاهی به جای خالی رایان انداختم. اضطراب سراسر وجودم را گرفت. دستم را به تو گوشیام زدم. - لوک، رایان نیست. همزمان دستی قدرتمند دور گردن مرد مقابلم قرار گرفت. در حالی که گلوی مرد را گرفته بود، نگاه تیرهاش را به چشمانم دوخت و با لحنی کوبنده گفت: - خبر خوب؛ اون که باید دور کمرت باشه، منم، چه واسه نجات، چه واسه مرگ. نفس کشیدن یادم رفت. قلبم تند میزد، شاید هم اصلاً نمیزد. برای دریافتن موقعیت تند تند پلک میزدم. نفس عمیق کشیدم اما انگار آن هم جوابگو نبود. بزاق دهانم را قورت دادم. گویا زمان ایستاده بود. الان نه مردی که در دستان رایان رو به خفگی میرفت مهم بود، نه هیاهوی اطرافیان، چون چشمان رایان خالی نبود، برق داشت. برق وحشی همیشگی نه، برقی خاص که نمیدانستم باید ازش بترسم یا نه. با صدای لوک به خودم آمدم: - یعنی چی؟ کجاست؟ آرام، در حالی که سعی میکردم خودم را جمع کنم، گفتم: - همینجاست. - ادامه میدم. رایان مرد کبود شده را رها کرد. جمعیت اطراف کامل پراکنده شد. چند نفر دیگر که احتمالاً دوستانش بودند، به سمتش دویدند و از زمین بلندش کردند. مرد در حالی که سعی میکرد نفس بکشد، تهدیدوار نگاهش را به رایان دوخت و بریده بریده گفت: - پی... پیدات... میکنم و تمو... تمومت میکنم. این مرد را من نتوانسته بودم تمام کنم. تو چطور میتوانستی؟ رایان بیاعتنا سری برایش تکان داد و تیلههای براقش را به من دوخت. - الان اگه بخوای، میتونی برقصی. جمعیت اطراف انگار نه انگار دوباره میرقصیدند، اما ما درست وسط آن جمعیت فقط به هم خیره بودیم، من با او برقصم؟ قبلاً رقصیده بودم آنچنان هم بد نبود. نه، اگر بخواهم راستش را بگویم، خوشایند بود. موزیک آزاردهنده در گوشم میپیچید، انگار که قصد داشت پردهی گوشم را پاره کند. رایان همچنان همانجا ایستاده بود و نگاهش وجودم را میکاوید. نگاهش نه تهاجمی بود، نه آشنا؛ نوعی نگاه که نه میشد از آن فرار کرد، نه معنایش را فهمید. یک قدم محکم به سمتش برداشتم. - بازم تو! نقشه این نبود. میتونستم خودم از پسش بربیام. رایان آرام اما بیتفاوت تیلههای سیاهش را به چشمانم دوخت. - تو هیچوقت با نقشه پیش نمیری، آیما. هر بار که او نامم را میگفت، نامم را دوست داشتم، دستش را بالا آورد، انگار که بخواهد دستی برای رقص به من بدهد. مکث کردم. میتوانستم این دست را بگیرم؟ نه! نمیتوانستم. عقب رفتم. چشمانش برق میزد؛ در میان آن هیاهوی جمعیت از خود گذشته و بوی الکل تنها چیزی بود که میدیدم، او با چشمان براقش بود. با لبخندی سرد گفتم: - فکر میکنی دوباره میام سراغت؟ نگاهش حتی لحظهای از من جدا نشد، فقط نگاهش را به سمت لبهایم سوق داد و گفت: - نه، فکر میکنم فقط نزدیک میشی چون میخوای کاری انجام بدی.
-
چشمم ممنون💜🪻
-
😂 فععععک نکنم زیاد باشه. ببخشید میتونم طی این مدت پارتگذاری کنم؟
-
سلام درخواست رصد رمانم رو داشتم، تا حالا رصد نشده. عزیزم لطف کن زیاد سختگیری نکن، من خودم تا حد ممکن رعایت کردم و غیر مستقیم گفتم، پیامهای قبلیتون رو که میبینم میترسم😅 خیلی ممنون💜 @f.m
-
پارت نود و یک سکوتی در جمع اتفاق افتاد. گویا نگرانی مادرم برای همه کافی بود. این زن همیشه به فکر همه بود. من چطور به این محافظتهایش عادت میکردم؟ انگار خدا خستگیهایم را دیده و برایم فرشتهی نجاتی فرستاده بود. مایکل در هوا چند بار دست زد و گفت: - خب پس بریم دیگه، شب همهتون خیر. و از کنارم گذشت و به طبقهی بالا رفت. برایم سؤال بود که مایکل چرا با لوک حداقل خداحافظی نداشت. دکتر هم قدم برداشت و در اولین پله ایستاد و دستش را روی شانهام گذاشت و آرام دم گوشم گفت: - زیاد سخت نگیر. به سمتش چرخیدم و به تیلههای آبیاش چشم دوختم. در این لحظه از ترسناکی چشمانش خبری نبود و حتی میتوانم بگویم معصوم بودند. از کنارم گذشت و بالا رفت. نمیدانستم چکار کنم. با دلی که اصلاً نمیخواست، به آرامی گفتم: - پس، من برم دیگه. - منم باهات میام. آیلا سریع خودش را بهم رساند و با هم به طبقهی بالا رفتیم. آیلا دستش را روی دستگیره گذاشت که با صدای مادر مکث کرد. مادرم و سارا کنار هم از پلهها بالا آمدند. از نگاه باران نگرانیاش آشکار، اما نگاه سارا چیزی جز غم را به رخ نمیکشید. باران نزدیک شد و دستانش را دورم حلقه کرد. - وقتی اومدی بازم برات عدسپلو میپزم. چیزی انگار راه تنفسم را گرفت. بغضم را قورت دادم اما آنقدر بزرگ بود که پایین نمیرفت. خودم را جمع کردم و لبخند کج و کولهای روی صورتم نشاندم. از او جدا شدم و سارا را سر به پایین دیدم. او به خاطر به خطر افتادن ما ناراحت نبود؛ یا چیز دیگری دلیل غمش بود. - سارا! سرش را بلند کرد. سوالی نگاهش کردم که به سمتم دوید و گونهام را بوسید. دخترهی چسبیده، بوس کردن آخه واسه چیه؟ دستم را روی گونهام کشیدم و ناراضی نگاهش کردم که گفت: - باید با لوک هم خداحافظی کنم. و به سرعت به سمت پلهها دوید. پس برای همین بود. انگار فقط لوک نبود که از سارا خوشش میآمد. اگر یکم رو راست بودن، میتونستن زوج خوبی باشن. انگار مادرم هم فهمیده بود، چون گفت: - فکر کنم یه کسایی به جز مأموریت دنبال کارهای دیگهای هم هستن. لبخند محوی زدم. آیلا مچم را گرفت و به سمت اتاق کشید. - بیا دیگه. مادرم لبخندی برایمان زد. - شبتون خوش دخترا. و به سمت اتاقش رفت. بعد از بستن در اتاقش، در را بستم و به سمت تخت رفتم. آیلا مدتی بود که در تخت خوابیده بود. کنارش دراز کشیدم و خیرهی سقف شدم. چند ثانیه سکوت بینمان افتاد تا اینکه آیلا سکوت را شکست و گفت: - قولی که بهم دادی رو شکستی؟ من که سالم رسیده بودم و بعدش هم قولی نداده بودم. - الان که بهت قولی ندادم. روی تخت نشست و ناباور گفت: - یعنی یادت رفته؟ با اضطراب آرام گفتم: - خب میدونی، زیاد بهت قول دادم، کدوم قول؟ - بهم قول دادی به هیچکس آسیب نزنی. یادت نیست؟ یادم آمد، راست میگفت. گفته بودم قرار نیست دیگر به کسی آسیب برسونم، چون کلی دست و پام رو میگرفت. اما هنوز هم پایبندش بودم. - نه، هنوز نشکستم. اخمهایش درهم رفت. - هنوز؟ لبخندی زدم. - خب آره دیگه، معلوم نیست چه بلایی سرم بیاد. دست به سینه شد و خودش را روی بالش انداخت و پشتش را به من کرد. لوس بود یا همهی بچهها تو این سن اینطوری میشن؟ - ببین تا وقتی مجبور نباشم نمیشکنم. ولی کارم اینه فعلاً. مکث کرد. سپس به آرامی با صدایی که از ته چاهی عمیق بر میخاست گفت: - کی تموم میشه؟ همانطور خیره به سقف جواب دادم: - هنوز شروع هم نشده. دیگر هیچکدام حرفی نزدیم. او خوابید و من تا چهار صبح به پنجرهای که شب را به نمایش میگذاشت خیره بودم. *** تازه به خواب رفته بودم که با تکانهای لوک از خواب بیدار شدم. هر دو بیصدا وسایل مورد نیاز را برداشتیم و در حال خارج شدن از خانه بودیم. خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود. آخرین نگاهم را به خانه انداختم و به سمت لوکی که پوتینهایش را میپوشید، چرخیدم. - دیشب چطور گذشت؟ گویا آب دهانش در گلویش مانده باشد. چند بار سرفه کرد و گفت: - دیشب؟ خوابیدم خب. بیمکث و قاطع جواب دادم: - سارا اومد پایین. بلند شد و روبهرویم ایستاد. به ساعت خیره شد و گفت: -دیرمون میشه، باید بریم. و از خانه خارج شد. رسماً فرار میکرد. پشت سرش از خانه بیرون زدم. هوا همچنان سرد بود. برف درختان را در آغوش گرفته بود و اجازهی راه رفتن نمیداد. - هی، فرار نکن. دویدم و به او رسیدم. دستم را روی شانهاش زدم و گفتم: - نکنه همو بوسیدین؟ ناباور نگاهم کرد. چند ثانیه مکث کرد و گفت: - چی؟ داری چی میگی؟ - چیزی که میبینم رو میگم. به راهش ادامه داد و گفت: - کسی بهت یاد نداده تو زندگی شخصی دیگران دخالت نکنی؟ - اتفاقاً بهم یاد دادن تو زندگی شخصی دیگران دخالت کنم. سری تکان داد و گفت: - معلومه. - آره، معلومه. متعجب دوباره ایستاد و گفت: - چی معلومه؟ نیشخند زدم. - اینکه بوسیدیش. نیشخندی زد و گفت: - چرت نگو، همچین چیزی نیست. - پس دوستش داری یا اگه این هم نیست، جوری نگاهش نکن که بعدا ناراحت بشه. هیچ نگفت، فقط عمیق به چشمانم خیره شد، چند ثانیه مکث کرد، چشم از او گرفتم و به راهم ادامه دادم. نگاه سنگینش را همچنان روی خودم حس میکردم. گویا حرفم برایش زیادی سنگین باشد.
-
پارت نود لوک وارد خانه شد و مستقیم به سمت اتاق نشیمن رفت و سارا را روی کاناپهی کنار شومینه گذاشت. من هم بیمکث وارد شدم. باران برای ما پتویی آورد و به دستمان داد. پتویی را هم روی سارا انداخت. هردو پتو را روی شانههایمان انداختیم و روبه روی شومینه نشستیم. دکتر بالای سر سارا رسیده و علائم حیاتیاش را کنترل میکرد. بدن سردم از گرمایی که حس میکرد، درد داشت. هیچکدام از اعضای صورتم را حس نمیکردم. - باید یه دوش گرم بگیرین. این را دکتر رو به هردویمان گفت و به سمت آشپزخانه قدم برداشت. لوک در حالی که صدایش از سرما میلرزید، گفت: - حا... حالش خوبه؟ منظورش سارا بود. دکتر چشمان آبیاش را به لوک دوخت و گفت: - چرا؟ نگرانشی؟ لوک کاملاً جدی بود. این بار نمیخندید. انگار که عزیزش در خطر باشد و یکی بالای سرش به حالش بخندد. دکتر که حالت چهرهی لوک را دید، آهی کشید و با چشمانش به سارا اشاره کرد و گفت: - به شدت خسته و سرد شده، اما علائم حیاتیش پایدارِه. فشار خونش کمی پایین رفته و نبضش ضعیفه، ولی در شرایط خطرناک نیست. بدنش دچار شوک سرمایی شده. باید استراحت کنه و سریعاً گرم بشه. لوک هنوز با نگرانی به سارا نگاه میکرد. انگار که نه تنها دلش برای سارا میسوخت، بلکه نگران خودش هم بود. حرفی نزد، فقط نگاهش به سارا بود. انگار در حال مرور تمام روزهایی بود که گذشته بود. باران با دو لیوان بزرگ در دستش که بخار از توی لیوانها بلند میشد به سمتمان آمد. لیوانها را به دستمان داد و گفت: - سریع بنوشین و دوش بگیرین. من سر تکان دادم اما لوک همچنان خیرهی سارا بود. قلپی از چایی که مادرم به دستم داده بود نوشیدم، طعم بهشت میداد و یخهای وجودم را ذوب میکرد. گویا معدهام از نوشیدن همچین چیزی تشکر میکند. لوک که انگار نمیتوانست نگاهش را از سارا بگیرد، زیر لب گفت: - من هیچوقت نفهمیدم چرا هیچوقت از هیچکس نمیپرسی به چی نیاز داره، همیشه فکر میکنی خودت همه چی رو میدونی. نگاهم رویش ثابت ماند، ابتدا فکر کرد منظورش منم، اما مخاطب او دکتر بود. دکتر از آشپزخانه نگاهی به لوک انداخت و جواب داد: - گاهی وقتا بهترین کار اینه اجازه بدی یکی دیگه خودشو بهت برسونه، نه اینکه همیشه بخوای خودت همه چیز رو کنترل کنی. سکوت سنگینی میانشان افتاد، سکوتی که به وضوح نشان میداد، جواب هر کدام برای هم سنگینتر از چیزی بود که میشه گفت و من حس میکردم دکتر این را فقط برای لوک نگفته بود. برای من هم میگفت، چرا که وقتی به زبان میآورد نگاهش روی من بود. شاید واقعاً همهمان سخت میگرفتیم، شاید باید بعضی مواقع اجازه میدادیم که یکی خودشو بهمون برسونه، نه اینکه مدام سعی کنیم خودمون رو با بقیه همقدم کنیم. شاید این بهترین کاری میشد که میتوانستیم برای هم انجام دهیم. در یک نفس نصف لیوان چایی داغ توی دستم را خوردم و پتو پیچ بلند شدم. - سارا رو ببرم؟ مادرم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: - کجا؟ - حموم، حتماً الان سردشه. دستش را روی شانهام گذاشت، آرام نوازشم کرد، من حالا میدیدم که چشمانش از گریه سرخ شده و باد کرده بود. صدایش از زار زدن خش برداشته بود. او اینگونه دوست داشت. دخترش را، شاید دخترانش را. - نه من میبرمش، تو برو خودت یه دوش بگیر. سری تکان دادم و به طبقهی بالا رفتم. در اتاقم را باز کردم و آیلا را دیدم که روی تخت خوابیده بود. پاک، معصوم، زیبا. به طرفش رفتم و موهایش را نوازش کردم. ناگهان ترسیده با دو انگشت نبضش را کنترل کردم و با حس کردن نبضش نفس راحتی کشیدم و به سمت حمام رفتم. دوش گرمی گرفتم و از حمام خارج شدم، اما آیلا در اتاق نبود. لباسهایم را پوشیدم و به طبقهی پایین رفتم. سارا و آیلا روی کاناپهی کنار شومینه نشسته بودند و لوک آنها را بازخواست میکرد. ساعت ده شب را نشان میداد. کنارشان رفتم و کنار صندلی لوک ایستادم. لوک نگاهی گذرا بهم انداخت و گفت: - خوبی؟ سری برایش تکان دادم. چرخید و دستانش را روی زانوهایش گذاشت و با جدیت خاص خودش گفت: - دوباره نمیپرسم. چرا داخل جنگل رفتین؟ آیلا سرش را پایین انداخته بود. اما سارا خونسرد جواب لوک را داد. آرام پتوی روی پاهایش را مرتب کرد، چشمانش را به شعلههای آتش دوخت و گفت: - آیلا دلش هوای تازه خواسته بود، فقط رفتیم یکم قدم بزنیم، نمیدونستیم اینقدر دور شدیم. لوک ابرویش را بالا انداخت و ناباور گفت: -هوای تازه؟ وسط کولاک؟ اونم تو تاریکی؟ سارا همچنان از نگاه کردن به چشمهایمان فراری بود، آیلا سرش پایین و لبهایش را محکم روی هم فشار میداد. انگار با خودش میجنگید که چیزی بر زبان نیاورد. شانههایش میلرزید، اما از سرما نه، شاید از ترس. - سارا بگو واقعاً چی شد؟ نگاهش را به سمتم سوق داد و سعی کرد لبخندی بزند. - خودم مراقبش بودم، اتفاق خاصی هم نیفتاد. لوک خندهی عصبی کرد و گفت: - اتفاق خاصی نیفتاد؟ اگه نمیرسیدم تیکه تیکه میشدی. سارا نگاهش را به لوک دوخت؛ غمگین، دردناک، گویا پشت آن نگاه چیزهایی پنهان میکرد که برای من قابل درک نبود. لوک نگاهش را در میان هر دو میچرخاند، اما من در زاویهای ایستاده بودم که ببینم سارا چطور انگشتانش را به هم میفشرد؛ یک عادت قدیمی، هروقت دروغ میگفت این کار را انجام میداد. یک قدم جلو رفتم، روبه روی سارا ایستادم و آرام اما با قاطعیت پرسیدم: - سارا، تو که بهم دروغ نمیگی، نه؟ فقط برای هواخوری نرفته بودین. سارا سریع سرش را چرخاند. شاید فکر میکرد فقط لوک متوجه تردیدش شده، اما من او را بیشتر از هرکسی میشناختم. سکوتش طولانی شد. لوک نفسش را با حرص بیرون داد و از جایش بلند شد. اما من دستم را روی شانهاش گذاشتم و مانعش شدم، دوباره روی صندلی نشست. بیشتر به سارا نزدیک شدم. - میخوای از آیلا محافظت کنی، نه؟ برای همین دروغ میگی. سارا نفس عمیقی کشید. برای لحظهای انگار همهچیز در اتاق ساکت شد. فقط صدای خشخش شعلههای آتش و ضربان قلب تند بود. سارا آهسته با صدایی که به زور میشنیدم گفت: - اون، یه چیزی دید. من فکر کردم توهمه، اما وقتی صداشو شنید نتونست جلوی ترسش رو بگیره و به سمت جنگل دوید. منم پشت سرش برای برگردوندنش دویدم اما وقتی بهش رسیدم، اون گرگه بهمون حمله کرد و از هم جدا شدیم. چشمهایم را بستم، نه از خشم، از ترس. ترسی عمیقتر از سرما. لوک به آرامی زیر لب گفت: - پس کسی اینجاست! و این جمله همانند یخی روی قلب همهمان کوبیده شد. سردرگم نالیدم: - اما چطور پیدامون کردن؟ امکان نداره اینجا رو پیدا کنن. مایکل در حالی که وارد اتاق میشد گفت: - همین فکر رو میکنم. نمیتونن اینجا رو پیدا کنن. دکتر دستش را به چونهاش تکیه داد و گفت: - ممکنه صدای یه شکارچی باشه، یا همون گرگه باشه. مادرم کنار آیلایی که همچنان سرش پایین بود نشست و دستش را روی سر آیلا گذاشت و گفت: - عزیز من چیزی که شنیدی شبیه چی بود؟ آیلا با سری پایین و صدایی که حتی به گوش نمیرسید گفت: - ن... نمیدونم، اما انگار غرش یک حیوان بود. نگاههایمان برای تأیید حرف آیلا به سمت سارا چرخید. سارا سری تکان داد و گفت: - راست میگه. به سمت لوک چرخیدم. - به نظرت بهتر نیست یه چرخی اطراف بزنیم؟ با سر تأیید کرد و از روی صندلی بلند شد. بعد از پوشیدن لباس کافی از خانه خارج شدیم. قبل از بستن در صدای مادرم که انگار نصف جانش را دارد با دستای خودش رها میکند به ناچار گفت: - لطفاً مراقب باشید. سری تکان دادم و لوک با نشان دادن لایک فریاد زد: - حله. در را بستم و به سمتش چرخیدم. - جدا شیم؟ - نه، اگه تهدیدی باشه دوتایی قویتریم. چیزی نگفتم. راست میگفت مثل همیشه. دوتایی قویتریم. هردو اطراف خانه را پیمودیم اما چیزی نبود. لوک ایستاد و نگاهی به جنگل اطرافمان انداخت. با دستش اشارهای به قسمتی از جنگل کرد و گفت: - این راه رو قبلاً رفتیم. جهت مخالفشو بریم. - موافقم. و به سمت مخالفی که قبلاً برای نجات سارا و آیلا رفته بودیم را در پیش گرفتیم. هردو نور چراغ قوه را به اطراف میانداختیم و دنبال ردی از چیزی بودیم. اما زمان زیادی گذشته بود، حتی اگر ردی بود الان دیگه زیر برفها گم شده بود. از خانه تا حدودی دور شده بودیم و دور شدن از آن را صلاح نمیدیدم. - بسه، بیشتر از این نباید دور بشیم. سری تکان داد. به اطراف نگاه انداختم. نور چراغ را روی درختها انداختم. ناگهان رد چیزی روی تنهی درخت توجهم را جلب کرد. به سمت راست پیچیدم و به سمت آن رد رفتم. دستم را رویش کشیدم و بوییدم. مایع غلیظ و بدبویی بود. لوک خودش را بهم رساند و گفت: - چیزی پیدا کردی؟ به خون روی درخت اشاره کردم و گفتم: - آره انگار. چند قدم جلوتر رفتم. هر چه نزدیکتر میشدم، بوی ماندگی و گندیده را بیشتر حس میکردم. صورتم از بوی بد در هم رفته بود. در این لحظه دوست داشتم حس بویاییام را از دست بدهم. - این چه بوی گندیدهایه، لعنتی. لوک دستش را روی بینیاش گذاشته بود و سعی میکرد در اطراف چیزی پیدا کند که صدایش را شنیدم: - پیداش کردم، بیا. رد نگاهش را دنبال کردم و به شاخهی شکستهای که روی زمین افتاده و زیر برف گم شده بود چشم دوختم. - این که فقط شاخهی درخته. لوک به سمتش رفت و شاخهها را گرفت و بالا کشید و من با دیدن لاشهی گوزن حالم به هم خورد. - مطمئنی شاخهی درخته فقط؟ شاخهای گوزن بود. لوک رهایش کرد و کمی عقب کشید. چیزی کامل شکمش را پاره کرده و اعضای داخلیاش را بیرون ریخته بود. - احتمالاً کار همون گرگهست. حالم به هم میخورد. دوست داشتم هرچه در معدهام دارم را بالا بیاورم. این صحنه بر روی بوی گندیدهاش افزوده و حالت تهوعم بیشتر شده بود. با قدمهای تند و بلند از کنار گوزن گذشتم و خودم را به محوطهی بازی که خانه در آنجا قرار داشت رساندم. نفسهای پیدرپی و عمیقی کشیدم. بوی آن انگار در تیغهی بینیام مانده بود. هرچقدر نفس میکشیدم گویی بویش را بیشتر حس میکردم. خم شدم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. حداقل فهمیده بودیم صدایی که آیلا شنیده بود، صدای آن حیوان بیگناه زیبا بود که قربانی یک گرگ شده بود. لوک خودش را بهم رساند و دستش را روی شانهام گذاشت. - حالت خوبه؟ بلند شدم. - آره، خوبم. و به سمت خانه قدم برداشتم. در را باز کردم و هردو وارد خانه شدیم. اهالی خانه همه به سمتمان دویدند. آیلا با نگرانی پرسید: - چیزی پیدا کردین؟ - آره، صدایی که شنیدی، احتمالا صدای گوزنی بود که گرگه بهش حمله کرده و کشتتش. همه نفس راحتی کشیدند. لوک در حالی که بند پوتینهایش را باز میکرد گفت: - آره، و اینکه در نبود ما ازتون میخوام که اصلاً به هیچ عنوان حتی در مواقع ضروری از خانه خارج نشین. با سر تأیید کردم. - درسته، حتی اگه هیچکسی نباشه بازم خطرناکه. تو محوطهی جنگلی هستیم و حیونا بوی غذا رو حس میکنن. لوک پوتینها و کاپشنش را درآورد و گفت: - دیگه همتون تشریف ببرید اتاقاتون. من میخوابم، صبح زود باید بریم. حق با لوک بود. هرچند که من نمیخوابیدم. اما لوک چه گناهی داشت؟ باید حداقل او میخوابید. - راست میگه، منم باید بخوابم. به سمت پلهها رفتم. اولین پله را برداشتم و با فکری که در ذهنم شکل گرفت چرخیدم و گفتم: - و اینکه صبح نمیخوام هیچکدومتون بیدار شین. چشمانم را به نگاه خستهی باران دوختم. لوک جملهام را کامل کرد: - راست میگه، صحنهی دراماتیک فیلمها رو نمیخوام. باران قدمی جلو آمد و گفت: - پس مراقب باشین.
-
پارت هشتاد و نه روی تخت نشستم. خوابیده بودم، شاید فقط پانزده دقیقه یا نیم ساعت. بلند شدم، سینی را به دست گرفتم و مسیر طبقهی پایین را در پیش گرفتم. وارد اتاق نشیمن شدم. طبق معمول هرکسی یک جایی لم داده و صحبت میکرد. با ورودم به سالن، همه چشمشان به سمتم چرخید جز لوک؛ گویا از نگاه کردن به من فرار میکرد. سینی را روی سینک گذاشتم و به سمتشان رفتم. روی یکی از صندلیها نشستم و رو به لوک گفتم: - خب نقشهمون چیه؟ لوک کمی در جایش جا به جا شد، سرش را تکان داد و بدون اینکه نگاهم کند آرام گفت: - وارد میشیم، میگیریم، برمیگردیم. دستم را روی مچ دستش گذاشتم و گفتم: - اول به چشمام نگاه کن. بعد کامل بگو! کمی سرش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد. آهی کشید و کامل سرش را بلند کرد و خیرهام شد؛ گویا با ترسش روبه رو شده باشد. - این پسره صاحب یه بار هست و احتمالا بتونیم اونجا پیداش کنیم. سری تکان دادم و گفتم: _ ولی ما توی اون جمعیت چطور میخوایم پیداش کنیم؟ - صاحبشه دیگه، یه جاهایی مجبوره خودش رو نشون بده. با حالت متفکرانهای زمزمه کردم: - درسته. همه خیرهی ما بودند و هیچ دخالتی در کار ما نداشتند. مگه خانواده نبودن؟ هنگام دعوا هم همهشان ساکت بودند. هیچکس حتی جلویمان را هم نمیگرفت. - چرا هیچکدومتون هیچی نمیگین؟ مایکل تکیهاش را به پشتی صندلی داد و گفت: - دوست داری چی بگیم؟ - یعنی اصلا تو هیچ موضوعی دخالت نمیکنین؟ مادرم لبخندی زد و گفت: - ببین، ما تو هیچ بحث شما دخالت نمیکنیم؛ چه مرور نقشه باشه، چه دعوا، چه صحبت کردن. چون شما میتونین خودتون مشکلتون رو حل کنین. مایکل ادامه داد: - به هر حال ما که دیگه پیر شدیم و شما رو نمیفهمیم. دکتر، دست به سینه و بیخیال که کنار مایکل نشسته بود گفت: - خلاصهشو بخوای میگن آزاد هستین؛ مثل دو شیر همدیگه رو گاز بگیرین یا همکاری کنین و سلطان جنگل باشین. همزمان با لوک به سمت هم چرخیدیم و نگاهمان تلاقی کرد. انگار او هم به همان چیزی فکر میکرد که من میکردم. - من کار تیمی دوست ندارم، ولی تو این مورد میخوام سلطان باشیم. لوک بشکنی زد و گفت: - دقیقا موافقم. - خوبه. پس فردا میریم، میگیریم، برمیگردیم. لوک سرش را تکان داد. به اطراف نگاهی انداختم؛ خبری از آیلا و سارا نبود. به سمت مادرم چرخیدم. - سارا و آیلا کجان؟ - آیلا دست از سر سارا برنداشت. بیرونن، برف بازی میکنن. - چی؟! از روی صندلی بلند شدم و به سمت در دویدم. سریع در را باز کردم و اطراف را نگاه کردم. همهجا سیاه و سفید بود؛ تاریکی شب و سفیدی زمستان، شدیدا سرد و کشنده. تناقضی بیانتها. یک قدم به سمت بیرون برداشتم، اما هیچکس نبود. چند قدم دیگر برداشتم و تا زانو توی برف رفتم. هیچکس نبود، هیچکس. - اونا، اینجا بودن. باران با ترس و لرزش به زبان آورده بود. جرات بیرون آمدن از خانه را نداشت، همانجا ایستاده بود. لوک با من از خانه خارج شده و اطراف را نگاه میکرد. هیچکس نبود. دور خانه را پیمودم، اما آنجا هم اثری از آنها نبود. راه رفتن در برف بسیار سخت بود. سوز سرمای وحشتناکی بود. با آن بافت ساده حتی استخوانهایم هم یخ میزدند. دور خانه لوک را دیدم. قدمهای سنگینم را به او رساندم و گفتم: - نیستن. با سر تایید کرد. اطراف را نگاه کردم؛ درختان اطراف، برفهای روی زمین، هیچجا نبودند، هیچجا. چند قدم دیگر به سمت جنگل برداشتم و روی برفها رد پای تازه را دیدم که برفها در حال پر کردنشان بودند. به سمت لوک چرخیدم و گفتم: - بدو، اینجا! دکتر و مایکل که از خانه خارج شده بودند و در اطراف دنبالشان میگشتند به سمتم دویدند. باران از داخل خانه که سر خورده و روی زمین افتاده بود، نالید: - چیزی پیدا کردی؟ - انگار آره. به رد پاهای روی برفها چشم دوختیم. به سمت داخل جنگل میرفت. از سرما هیچکدام از اعضای بدنم را حس نمیکردم. شلوار خیس از برفم به بدنم چسبیده و نزدیک یخ زدن بود. لوک با پریشانی گفت: - میرم دنبالشون، شما برگردین. نیشخندی زدم و گفتم: - مگه قرار نبود با هم سلطان باشیم؟ پوزخندی زد و گفت: - درسته. به سمت مایکل و دکتر برگشت و گفت: - شما پیرمردا الان یخ میزنین، برگردین. دکتر مشت آرامی به بازوی لوک زد و گفت: - پیرمرد خودتی زرافه. لوک پوزخند زد اما مایکل جدی گفت: - ما میریم لباس میپوشیم، بر میگردیم. هردو سر تکان دادیم و به سمت جنگل حرکت کردیم. برف نرم زیر پاهایم فشرده میشد. صدای نفسهای خودم و لوک تنها چیزی بود که در دل این سکوت خفه کننده میشنیدم. نور ماه کم جان از میان درختان یخزده عبور میکرد و زمین سفید را به نقطههای سایهدار و روشن تقسیم میکرد. - صدایی شنیدی؟ لوک مکثی کرد و به اطراف گوش داد. - نه، فقط سوت باده. در آن تاریکی همچنان رد پاها را دنبال میکردیم که زیر لب زمزمه کردم: - چطور ممکنه هر دوتاشون برن؟ بدون اینکه کسی بفهمه؟ لوک با صدای گرفتهای گفت: - یعنی ممکنه کسی اینجا باشه! - نه. نه، سارا هیچوقت بدون گفتن چیزی نمیره. شاید یکم لوس باشه ولی خیلی باهوشه. برای همینه که تا الان توی پایگاه مونده. لوک آرام جواب داد: - منطقیه. دیگر قدم زدن سخت میشد. رد پاها میان برفها ناپدید میشد. از سرما بدنم میلرزید و لبهایم درد میکرد. اما قرار نبود بدون آنها برگردم. از خانه خیلی دور شده بودیم. لعنتی. ناگهان ردها به دو قسمت تقسیم شد. یکی به سمت بالا، دیگری به سمت مسیر تنگ و پر درخت. ایستادیم. لوک به شاخهی شکستهی روی زمین خیره شد و گفت: - از هم جدا شدن. - باید ما هم تقسیم بشیم. روبه رویم ایستاد و گفت: - نه، با هم میریم. یکی رو پیدا میکنیم، بعد برمیگردیم دنبال اون یکی. - اوکیه، این سمت بالا میره، احتمالا آیلا نمیتونه از اینجا بالا بره. لوک گفت: - پس اول دنبال آیلا بریم. سارا از پس خودش برمیاد. سری تکان دادم و به مسیر ترسناک، پر درخت و تاریک قدم گذاشتم. چند دقیقه بعد صدایی شنیدیم؛ خفه، لرزان، انگار صدای گریه. ایستادیم، به هم نگاه کردیم. - شنیدی؟ لوک سر تکان داد و دوید. پشت سرش حرکت کردم. از میان درختها گذشتیم تا بالاخره در فاصلهای نزدیک سایهی کوچکی را دیدیم. آیلا بود. کنار تنهی درختی افتاده و از سرما به خودش میلرزید. به سمتش دویدیم. صدایم میلرزید: - آیلا، آیلا خوبی؟ چشمانش باز شد اما توان حرف زدن نداشت. روی زمین زانو زدم و به سمت خودم کشیدمش. لوک کنارم نشست و با عجله گفت: - سارا کجاست؟ آیلا با انگشتش به سمتی دیگر اشاره کرد. درختان آن سو متراکمتر و تاریکتر بود. اثری هم از ردپاها نبود. رو به لوک گفتم: - نمیتونیم آیلا رو تنها بذاریم. لوک سر تکان داد. به مسیر جلویش نگاه انداخت و گفت: - باید برم. تو با آیلا برگرد. - نه، نمیذارم تنها بری. در این لحظه باید سریع تصمیم میگرفتیم. یا جدا میشدیم، یا همه با هم میرفتیم. - مجبوری. یکی باید آیلا رو برسونه. نگاهم به آیلا افتاد که تن ظریفش میان بازوانم از سرما میلرزید و نفسنفس میزد. لبانش کبود و صدایش گرفته بود. چشمانم را به عسلیهای لوک دوختم و گفتم: - مراقب باش. لوک سویشرتش را بیشتر دور خودش پیچید و به سمت تاریکی قدم برداشت و در دل شب گم شد. آیلا را بلند کردم و راه برگشت را در پیش گرفتم. آیلا همچنان میلرزید. پلکهایش تقریبا یخزده بود. در این سرمای استخوانسوز سعی داشتم هم خودم را کنترل کنم هم آیلا را نگه دارم. به نصفهی راه که رسیدیم، صدای برفکوبی به گوش رسید. مایکل و دکتر، نفس زنان از سمت خانه میآمدند. از دور تشخیصشان دادم. صدای مایکل را شنیدم: - پیداشون کردین؟ با سر به آیلا اشاره کردم. مایکل جلو آمد و آیلا را بغل گرفت و گفت: - سارا چی؟ - لوک رفته دنبالش. - خیلی خب، ما میریم. لوک پیداش میکنه. مایکل چرخید و با آیلا به سمت خانه رفت. لحظهای مکث کردم، نمیتوانستم برگردم. رو به دکتری که فقط در سکوت نگاهم میکرد، چرخیدم. به چشمانش که در آن تاریکی ترسناکتر بود خیره شدم و گفتم: - باید برم. دکتر آرام جواب داد، انگار که این صحنه را قبلا دیده باشد. - میدونم. لحظهای در چشمانش نگاه کردم، سپس چرخیدم و همان مسیری را که آمده بودم پیمودم. ردپاهای خودم را دنبال میکردم. برف همچنان میبارید، هرچه جلوتر میرفتم تاریکی غلیظتر میشد؛ انگار جنگل داشت مرا میبلعید. صدای قلبم توی گوشهایم میتپید. بدنم درد میکرد و نای حرکت نداشتم. از سرما پاهایم میسوخت. به سمتی که آیلا اشاره کرده بود حرکت کردم و فریاد زدم: - لوک؟ پاسخی نیامد. دوباره فریاد زدم: - لوک! کجایی؟ جز سوت وحشتناک باد، صدای دیگری نمیآمد. سعی کردم ردپاهای لوک را پیدا کنم، اما میان برف ناپدید شده بودند. نفس عمیقی کشیدم و تمام توانم را جمع کردم. باید پیدایشان میکردم. در آن سرمای خفهکننده، ناگهان صدای شلیک بلندی در دل جنگل پیچید. خشکم زد، زانوهایم سست شد، اما نایستادم. دویدم، با ته ماندهی تمام توانم. نفسنفس زنان میان برفها میدویدم. درختها پشت سرم محو میشدند و پیش رویم فقط سفیدی بود. ناگهان شلیک دوم. لرز روی ستون فقراتم نشست. - لوک... با تمام توانم دویدم. چند دقیقه بعد ردپاهایی روی برف دیدم؛ انگار با عجله کوبیده شده بودند. دلم فشرده شد. با سرعت بیشتری دویدم. آنقدر دویدم تا بالاخره دیدمشان. سارا پشت لوک ایستاده بود. لوک اسلحهاش را به سمتی گرفته بود. روبه رویشان یک حیوان بزرگ، یک گرگ روی برفهای سفید پهن شده بود و خون اطرافش را رنگی کرده بود. لحظهای نفس کشیدن را فراموش کردم. - سارا؟ سارا با دیدنم به سمتم دوید و خودش را در بغلم انداخت. هقهق میکرد. - اون، اون میخواست بهم حمله کنه. لوک بدون اینکه نگاهش را از لاشهی گرگ بردارد گفت: - وقتی رسیدم، چند قدم بیشتر فاصله نداشت. تفنگش را پایین آورد. چهرهاش گرفته بود؛ شاید از این صحنه، شاید از سرما، شاید هم به فکر اینکه اگر دیر میرسید چه میشد. - به موقع رسیدی. - اینجا چرا باید گرگ باشه؟ در حالی که سارا را بیشتر به خودم میفشردم، جواب دادم: - برف سنگین حیوانات رو گرسنهتر و بیپرواتر میکنه. اگه رد غذا رو حس کنن میان. - یعنی تصادفی بود؟ همانطور که سارا را آرام میکردم و به سمت خانه حرکت میکردم گفتم: - آره، مطمئنا. نفس راحتی کشیدم. سارا که هنوز به من چسبیده بود، توان سرپا ایستادن نداشت. موهای یخزدهاش را کنار زدم. - دیگه تموم شد، امنی. ولی قراره یه مکالمهی سنگین داشته باشیم. لوک نزدیکتر آمد، سارا را از من گرفت. دستی زیر زانو و کمرش انداخت و بلندش کرد. سارا سعی کرد مخالفت کند اما لوک با پوزخند جواب مرا داد: - موافقم. اما الان بر میگردیم. نیازی نیست اینجا دنبال دردسر باشیم. سری تکان دادم، اما نگاهم هنوز روی لاشهی گرگ بود. سرخی خون کم کم سفیدی برف را میپوشاند؛ همانند گذشتههایی که نمیشود آلودگیشان را تمیز کرد. با مرور زمان فقط رویشان برف مینشیند، وجودشان را نه، اما حضورشان را محو میکند. - نمیای؟ برگشتم و به لوکی که چند متر جلوتر ایستاده و صدایم میکرد چشم دوختم. سارا در آغوشش، مثل پری سبک وزنی بود که از سرما بیهوش شده. سر تکان دادم و به سمتش قدم برداشتم و همقدم شدم. - سردت نیست؟ - چرا! دارم یخ میزنم. خندید و گفت: - میخوای تو رو هم کول کنم؟ به صورتش نگاه کردم. رنگش پریده بود؛ از سرما، یا شاید از ترس. لبخندی محو برایش زدم. انگار واقعا سارا برایش مهم بود. به سارا نگاه کردم، چشمانش بسته بود، احتمالا بیهوش شده بود. - دوستش داری؟ ایستاد. یخ زد. آرام به سمتم چرخید. - چی؟ نیشخند زدم. هیچی، فقط بیا، یخ زدم! چند قدم جلوتر از او راه افتادم. شاید هنوز خودش هم نمیدانست که دنبال چیست. پاهایم میلرزید، شک داشتم بتوانم به خانه برسم. ذهنم کار نمیکرد. چرا باید هر دوتاشون بدون خبر دادن به وسط جنگل میرفتن؟ شاید آیلا چیزی نمیفهمید، اما سارا باید میدونست باید میگفت. به ساعت مچیام نگاه کردم. هشت شب را نشان میداد. برگشتم و نگاهی به لوک انداختم. او هم خسته شده بود، برداشتن پاهایش برایش سخت بود. دیگر توان برداشتن سارا را نداشت. از دور خانه را دیدم، کم مانده بود. نگاهی به پشت سرم انداختم تا از آمدن لوک مطمئن شوم. قدمهایم را تندتر کردم تا قبل از رسیدن لوک در را باز کنم.
-
پارت هشتاد و هشت روبه روی آیلا ایستادم که فقط نگاهم کرد. چشمانش از نیش اشک میدرخشید. لب و چانهاش میلرزید. تا دستم را به سمت صورتش بردم، با عجله پلهها را بالا رفت. پشت سرش دویدم اما تا بهش برسم، در اتاق را بست و قفل کرد. چند مشت به در زدم و با صدای بلندی گفتم: - آیلا، درو باز کن. ببین من نمیخواستم. چند مشت دیگر زدم. دیگر نمیتوانستم. من نمیتوانستم هم دختر خانواده باشم، هم یک مأمور. - آیلا، خودت گفتی تا وقتی من هستم به شانس نیاز نداری. ضربههایم آرام شد. هیچ صدایی از درون نمیآمد. اما میدانستم آنجاست؛ ایستاده و دارد گوش میدهد. - من باید اون شانس رو به دست بیارم، چون هیچوقت با پای خودش نمیاد. بچه، این زندگی بیرحمتر از چیزیه که تو ذهنت تصورش کردی. سر خوردم جلوی در روی زمین سرد نشستم. - میدونی من زندگیم هیچوقت اون طور که میخواستم پیش نرفته. با دستم بینیام را بالا کشیدم. - هزاران رویا کشته میشه تا یاد بگیری که زندگی چندان هم رویایی نیست. درد داشتم؛ اندازهی یک دنیا غم در قلبی به اندازهی یک مشت جمع شده بود و برایم سؤال بود که چطور تحمل میکند. یاد پدرم میافتم. شاید اگر بود زندگی متفاوتتری داشتیم. شاید اگه اون روز تیر نمیخورد و فرار میکردیم، من هرگز دستم به خون آلوده نمیشد. شاید الان یه زندگی ساده و راحت داشتیم. اما ممکن بود در آن حالت هرگز رایان را ملاقات نکنم و من این را میخواستم؟ نه، نمیخواستم. همان جا روی زمین سرد و خشک نشسته بودم. بیحرف خیره به دستان جمع شده دور زانوهایم بودم. رشتهی افکارم با باز شدن در پاره شد. برگشتم و با آیلا که پشتم ایستاده بود روبه رو شدم. سریع بلند شدم، بیحرف خیرهاش ماندم. منتظر یک حرف از جانب او بودم. - تو میری ولی با لوک برمیگردی. این را با جدیتی گفته بود که حس کردم جلویم یک بچه نه، یک زن بالغ ایستاده و تهدیدم میکند. - من به اندازهی کافی تنها بودم. اوج تنهایی مرا نمیفهمی بچه. تو هم نمیفهمی. هیچکس نمیفهمد. ذات انسان است دیگر؛ همیشه به فکر خودش است نه به فکر بقیه. درد او را هم نمیتوانم نادیده بگیرم. او هم درد داشت، تنها بود و دیگر نمیخواست تنهایی بکشد. شاید نمیخواست لوک را که تمام این مدت برایش برادر بوده از دست بدهد. او هم حق داشت. اما این زندگی بود که همیشه ناحق پیش میرفت. - سعیم رو میکنم. - سعیت رو نمیخوام، قولت رو میخوام. چشم از گویهای تیرهی درخشانش گرفتم و سرم را پایین انداختم. اگر قول میدادم باید عمل میکردم و ممکن بود اگر تو این مأموریت هم که نباشد، در مأموریتهای دیگر کارهای خطرناکتری انجام بدهم. نمیتوانستم این قول را به او بدهم. جوابی ندادم. فقط خیرهی جورابهای پشمی آبی رنگش شدم. - قول بده آیما. قول بده. همچنان خیرهی پاهایش بودم. هیچ جوابی ندادم. قلبم در قفسهی سینهام بیقراری میکرد، اما نمیتوانستم. نیشخند صداداری زد و دست به سینه گفت: - نمیدونستم اینقدر ترسویی. شانهاش را به بازویم زد و از کنارم گذشت. نرسیده به پلهها، به سمتش چرخیدم و قبل از اینکه پایین برود گفتم: - من فقط نمیخوام دوباره ناامیدت کنم. چند ثانیه مکث کرد، فقط نگاهم کرد و سپس گفت: - اگه قول بدی، حتی اگه... انگار چیزی در گلویش جلوی حرفهایش را میگرفت. صدای ضعیفش میلرزید. بغضش را قورت داد و ادامه داد: - اگه یه روز برنگردی هم، حداقل میگم تلاشش رو کرد. نگاه آخرش را به چشمانم انداخت و از پلهها پایین سرازیر شد و مرا با کوهی از غم تنها گذاشت. فردا پرواز داشتم، دوباره. حالم از نامش هم بهم میخورد. نگاهم را به ساعت انداختم. دوازده ظهر بود اما هوا همچنان تیره و تاریک. در را باز کردم و وارد اتاق شدم. باید ذهنم را جمع میکردم. باید نقشه میکشیدم. چطور میتوانستیم وارد آنجا بشویم. ناگهان به ذهنم رسید. من برای چه نقشه میکشیدم؟ حتی نمیدانستم این پسره کجاست و چهکاره است. خودم را روی تخت انداختم و بیهدف در ذهنم میگشتم. به سمت پنجره رفتم و به هوا نگاهی انداختم. آسمان کمی روشن شده بود و گرگ و میش هوا را در برگرفته بود. پنجره را باز کردم و هوای یخبندان بیرون را به ریههایم فرستادم. چند تقه به در خورد. نیاز نبود برگردم. میدانستم کیست. زیرا که در این حالت هیچکس به من فکر نمیکرد جز باران. با ورودش به اتاق، بوی غذا در اتاق پیچیده شد. غذایی که نخورده عاشقش شده بودم. با صدایی که دیگر حتی خودم هم نمیشناختم گفتم: - چرا اومدی؟ صدای برخورد چیزی با میز اتاق را شنیدم اما همچنان چشم به بیرون از پنجره داشتم. - سردت نیست؟ سرم را پایین انداختم، جوابش را ندادم. حضورش را پشت سرم حس میکردم و با آن غریزه برای چرخیدن میجنگیدم. دستش را روی شانهام گذاشت، آن غریزه در وجودم پیروز شد و به سمتش چرخیدم. همان لبخند زیبای مهربانش را بر چهره داشت. - خوبی؟ الان که تو پرسیدی خوب شدم. تمام دردهایم تسکین شد. بار روی دوشم سبکتر شد و چشمانم اشکی. سری تکان دادم و یک قدم به عقب برداشتم و به لبهی پنجره تکیه دادم. - برات غذا آوردم. - ممنون. - نمیخوای بخوریش؟ به چشمانم نگاه کرد. در چشمان او هم ستاره بود. میدرخشید. حتی بیشتر از چشمان آیلا. - گشنهام نیست. بازویم را گرفت. در حالی که مرا به سمت تخت میکشاند گفت: - آخرین بار کی درست و حسابی غذا خوردی؟ ببین پوست و استخون شدی. یادم نمیآمد کی بود. نیازی هم نبود یادم بیاید چون من هیچوقت در عمرم به اندازهی کافی نخورده بودم. مرا روی تخت نشاند و سینی را روی پاهایم گذاشت. نگاهی به سینی انداختم. یک لیوان آب، قاشق و یک بشقاب پر از غذایی که نمیدانستم چیست. - این چیه؟ باران کنارم نشست و با دستمال کنار سینی گوشهی بشقاب را پاک کرد، لبخند آرامی زد و گفت: - عدسپلو. برای لحظهای چیزی نگفتم، به بخار بلند شده از روی برنج خیره شدم. بوی دارچین و زیره در هوای سرد اتاق پیچیده بود. بیهوا بغض گلویم را گرفت. - بچه که بودی، بعضی وقتها درستش میکردم، دوستش داشتی. - الان دیگه بزرگ شدم. این جمله را گفتم اما هم دلم هم صدایم ترک برداشت. باران آهی کشید و دستی به پشتم کشید. - نه اونقدر که فکرشو میکنی. هنوزم چشمات وقتی چیزی رو دوست داری برق میزنه. پرمفهوم نگاهش میکردم. انگار که در چشمانش دنبال خاطره ای از آن روزها باشم. قاشق را به دستم داد. برنج داغ بود. انگار از گرمای دستای مادر جوشیده باشد. لقمهی اول را که خوردم چشمهایم را بستم. حس آشنای غریبی داشت. گرما از گلو تا معدهام رفت و بعد جایی وسط سینهام سنگینی کرد. - فقط با کنسروها درستش کردی؟ - همه چی تو قفسهها خشک و بیروح بود. اما مزه با دل آدم درمیاد. نگاهش کردم. او همیشه همانطور بود. ساده، گرم، درست مثل بشقاب عدسپلو. - ممنونم که هنوز یادته. - یاد تو هیچوقت فراموش نمیشه، دخترم! نگاه سنگینم را از او گرفتم و لقمه را برداشتم. داغ بود، واقعی بود. همانند اشکی که بیصدا از گوشهی چشمم سر خورد. همانطور که لقمه لقمه از آن غذای ساده میخوردم، آن بیرون برف میبارید. مثل همیشه، مثل تمام جاهایی که میرفتم. ولی اینجا بوی عدسپلو داشت نشانم میداد که شاید دیگر وقت رفتن نباشد. شاید وقتش باشد برای یک چیز کوچک وایستم. حتی اگر فقط یک بشقاب غذا باشد. - میدونی.... صدایش آرام بود. طوری که انگار نمیخواست این سکوت نیمبند بینمون رو بشکنه. - هروقت برای آیلا عدسپلو درست میکردم، ته دلم میگفتم شاید یه روزی برگردی، شاید هنوز طعمش رو یادت باشه. قاشق همانطور وسط هوا موند. نه خوردن، نه پس زدن، فقط مکث. - انگار یادمه طعمش. - قدیمها که در میان آن هیاهو برات درست میکردم، همیشه کشمشها رو در میآوردی. میگفتی عدسپلو با کشمش جرم داره. هردو لبخند نیم سوختهای زدیم. اما سریع محو شد، مانند گرمای مختصری که وسط زمستون نفس میکشد و بعد یخ میزند. - آخه عدسپلو با کشمش؟ اون که شیرینه. - هنوز همون آیمایی. با لحنی گفت که انگار توی ته صدای خودش دنبال دختر کوچولوی گمشدهش میگشت. اما من فقط بشقاب رو نگاه میکردم. - میخواستم بدونی این رو که پختم نه فقط واسه اینکه بخوری، واسه اینکه بدونی هنوزم یه جایی هست که تو هر شرایطی میتونی درش رو بزنی. نفس تو گلوم موند. یه چیزی مثل بغض، ولی سنگینتر. - مامان. - هوم؟ در حالی که عدسی را با قاشق به بازی گرفته بودم گفتم: - هنوزم فکر میکنی واقعا من یه روزی بر میگردم؟ - همین الانم برگشتی. بدون مکث گفتم: - نه، هنوز نه. به چشمانش نگاه کردم و گفتم: - فقط یه سرپناه پیدا کردم، هنوز نرسیدم. چیزی نگفت. فقط بلند شد و به سمت در رفت. قاشق را لبهی بشقاب گذاشتم. دیگر نمیتوانستم ادامه بدم، انگار غذا در گلویم گیر میکرد. هنوز نرفته بود، کنار در ایستاده بود. - میتونم یه چیزی بگم؟ بدون نگاه کردن فقط سرمو تکون دادم. - بعضی آدما نمیتونن بگن چی تو دلشونه، فقط بلدن بمونن. مکث کرد. - ساکت، دور، سخت، ولی میمونن. حتی اگه تو هلشون بدی، حتی وقتی خودت هم نمیفهمی چرا. آرامتر ادامه داد: - هرکسی که حاضره به خاطر تو عقب بکشه، حتی اگه بدترین آدم دنیا هم باشه، گوشهای از قلبش هنوز زندهست. و سکوت کرد، چند ثانیه نگاه سنگینش را رویم حس کردم و پس از لحظهای در را بست و از اتاق بیرون رفت، بیصدا. اما بوی عدسپلو هنوز مانده بود. نه فقط توی اتاق، توی ذهنم. یه بوی آشنا از چیزی که نمیتوانستم اسمش رو بذارم خونه. ولی دلم براش تنگ شده بود. من ماندم با ذهنی که داشت به چشمهای اون قاتل ساکت فکر میکرد؛ همونی که پا پس کشیده بود. صدای سکوت بلندتر از صدای حرف زدن باران بود. قاشق هنوز در دستم بود، ولی غذا انگار دیگر نبود. چرا انقدر این حرف در ذهنم تکرار میشد؟ (هر کسی که حاضره به خاطر تو عقب بکشه.) لعنت بهت رایان. تو نمیخوای نجاتم بدی، تو فقط وظیفهتو انجام میدی. مگه نه؟ اون شب تو اون کلبهی لعنتی اگه میخواستی، میتونستی جلومو بگیری. میتونستی دستمو بگیری. نکردی، اما اون لحظهای که پتو رو روی دوشت انداختم، تو اون رو هم فهمیدی. همه چی رو میفهمی. همه چی رو قورت میدی، هیچی نمیگی. فقط میمونی. لعنت بهت، چرا موندی؟ من که برات مهم نیستم، من یه پروندهام، یه مأمور فراری، یه هدف، اما اگه فقط یک هدف بودم، چرا گذاشتی برم؟ چرا هنوز دارم از چشمات فرار میکنم حتی وقتی نیستی؟ باران راست میگفت، بعضیها فقط بلدن بمونن، بیصدا، بیچشم داشت و همین ترسناکتره. سینی را روی میز گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. اگر فقط یکم میخوابیدم میتوانستم همه چیز را فراموش کنم. این که چرا مادرم این حرفها را زد. شاید دلش فقط مادری کردن خواست، اما ناخواسته وارد موقعیتی شد که من حتی از فکر کردن به آن هم فراری بودم.
-
هشتاد و هفت پشت گردنم را خاریدم و ادامه دادم: - اگه اونجا رایان یا هر کس دیگهای از پایگاه باشه، به تنهایی نمیتونه از اونجا زنده بیرون بیاد. به هر حال اون پسره رو هم نمیشناسیم. نمیدونیم همکاری میکنه یا نه. مایکل با سر حرفم را تأیید کرد. دکتر بیصدا یک قدم عقب کشید. باران همانجا نشسته و چشم به ما داشت و لوک در میانهی ناچاری مانده بود. او هم میدانست اگر مشکلی آنجا پیش بیاید، شاید حرکتهای رزمی را بلد باشد، شاید یک هکر حرفهای باشد، اما در چنین حالتی نمیتوانست به تنهایی از آنجا بیرون بیاید و او حالا میان به خطر انداختن جان خودش و جان هر دویمان، سعی داشت گزینهی بهتری پیدا کند. - به تنهایی میرم. نمیتونم بذارم بیای اونجا. لوک با چشمان عسلیِ درخشانش مستقیم در چشمانم نگاه کرد. این مرد برادر خوبی برایم بود. فهمیده بودم اگر مشکلی پیش بیاید، میتوانم روی او حساب کنم. - نه که ازت دستور بگیرم. گفتم میام یعنی میام. هیچکس هم نمیتونه جلوم رو بگیره. خودتون بهتر میدونین. به داخل اتاق برگشتم و در را بستم. تکیهام را به در دادم و نفسم را کشیده بیرون دادم. خانواده داشتن سخت بود. من عادت به این کارها نداشتم. همیشه، در هر حالت و هر موقعیت باید به مأموریت میرفتم. اما حالا ازم میخواستند عقب بکشم. نروم. بمانم. پوزخند زدم. این کارها دور از شخصیت من بود. من برای این ساخته نشده بودم. من برای چنگ انداختن، گرفتن و کشتن بزرگ شده بودم. کاپشنم را گوشهای پرت کردم و روی تخت نشستم. دستهایم را روی صورتم گذاشتم و این مرگ لعنتی که در رگهایمان جریان داشت را نفرین کردم. در زده شد. همانطور بدون نگاه به کسی که وارد شد، نالیدم: - دیگه چی؟ خندید. صدای آیلا بود، زیبا، درست مثل خودش. از همان خندهها که دلِ آدم میخواهد با آن بخندد. - لوک میگه پروازتون پسفردا شش صبحه. سری تکان دادم و منتظر صدای بسته شدن در ماندم، اما تخت بالا و پایین شد. دستانم را برداشتم و به آیلا که کنارم نشسته بود چشم دوختم. - چی میخوای؟ خیره به دستانش شد. حالت غمگینی گرفت و شکسته، آرام گفت: - این بار رو تو نرو. میخواستم بگویم هرچی تو بگی، اما همهی اینها برای او بود. برای اینکه روزی بتوانم طلسم این نفرین را بشکنم و آزاد بشم. پس تا آن روز باید تحمل میکرد. باید تحمل میکردیم. - مجبورم. - نه، میتونی نری. لوک میتونه از پس همهچی بربیاد، از پس اینهم برمیاد. من مطمئنم. چقدر امیدوار بود اما نمیتوانست. میدانستم که نمیتواند. او یک هکر ماهر بود، اما رزمیکار نه. جاسوس نه. قاتل نه. شاید میتوانست از پس خودش برآید، اما از پس مأموریت، به تنهایی نه. - متأسفم، ولی باید برم. نمیتونم بمونم. - تو بازم میری. سرم را پایین انداختم. فکرش را هم نمیکردم روزی خواهر داشته باشم که به خاطر رفتنم به سوی مرگ ناراحت باشد. - درسته. - همیشه هم قراره بری؟ این سوالش دلم را لرزاند. انگار کسی قلبم را میان مشتش گرفته و میفشرد. هیچوقت برای سوالهای این دختر جوابی نداشتم. میماندم، نمیدانستم، اما باید جوابی میدادم. - تا وقتی لازمه، باید برم. به سمتم چرخید. باز هم چشمانش میدرخشید، شاید از بیخوابی، شاید هم از دلتنگی. - ببین من نمیخوام ادای خواهرهای سوسول رو دربیارم، ولی میخوام کنارم باشی. من هم میخواستم به خدا که میخواستم. هر شب تا صبح بغلت کنم. برایت گردنبند شبدر چهار برگ بخرم. پیتزا بگیرم که از خوشحالی دیوانهام کنی. اما من هنوز خواهر نشده بودم. هنوز وقت داشت. باید اول قاتل میشدم، بعداً خواهر. - مجبورم برم. برای اینکه آیندهای وجود داشته باشه باید برم. دوباره سرش را پایین انداخت. - باید بازم قول بدی که برگردی. پوزخند زدم. - قولم همچنان باقیه، بچه. بینیاش را بالا کشید، کاپشنش را روی زمین گذاشت و بدون نگاه کردن به من گفت: - خوابم میاد. - منم خوابم میاد، آیلا. و با صدایی آرامتر، طوری که خودم هم نشنیدم، تکرار کردم. - من هم خوابم میاد. او روی تخت خوابید و من همانجا نشسته، به دیوار قهوهای روبه رویم خیره ماندم. نه حرفی برای گفتن، نه دردی برای فریاد زدن. اما چشمهایم از عذاب میسوخت. تا صبح نخوابیدم. دوش گرفتم و موقع بیدار شدن همه، به طبقهی پایین رفتم. با ورودم به اتاق نشیمن، باران از آشپزخانه گفت: - اگه قراره اینجا بمونیم، به مواد غذایی نیاز داریم. - مگه تو یخچال نیست؟ چشمان جدیاش را دوخت به من. - انتظار نداری با کنسروهای هزار ساله زنده بمونیم. خندهای طعنهآمیز کردم. - من هنوز زندهام. چهقدر از این کنسروهای بدطعم تاریخ گذشته خورده بودم، فقط برای نمردن. توی مأموریتهایی که هفتهها طول میکشید. زمانی برای پیدا کردن غذا نبود، کسی هم نبود درستش کند. ما با همین کنسروها زنده میماندیم. با صدای لوک نگاهم چرخید سمتش. - میرم یه چیزایی بخرم. بیفکر گفتم: - ممکنه یکی ببینتت. لوک خندهای طعنهآمیز زد. - راست میگی، باید از خانم همه چی بلد اجازه بگیرم. یادم رفته بود. نگاه جدیام را به او دوختم. - منظورت چیه؟ - منظورم اینه که حرف گوش نمیدی، ولی انتظار داری همه به حرفت گوش بدن. از روی صندلی بلند شدم. - چرا باید به حرفتون گوش بدم؟ - دقیقاً! چرا باید به حرفت گوش بدیم؟ یک قدم به سمتش رفتم. - میخوای به کجا برسی؟ - به همونجایی که خودت میدونی. اخمهایم در هم رفت. یک قدم دیگر نزدیک شدم. - اگه منظورِت مأموریت مکزیکه، باید بگم قرار نیست بذارم تنها بری. از روی کاناپه بلند شد. - آها، درسته! من هیچی بلد نیستم. نه اگه برم زنده برنمیگردم، نه! - اگه میخوای همین رو بشنوی، آره. او یک قدم تهدیدوار به سمتم برداشت. - یک بار دیگه این کار رو انجام بدی، بد تموم میشه. نیشخندی زدم. - چی؟ میکشیم؟ یک قدم دیگر جلو آمد. فاصلهمان کمتر از دو قدم بود. - اگه نیاز باشه، چرا که نه. پوزخند زدم و دست به سینه ایستادم. - الان کار به جایی رسیده که با مرگ تهدیدم میکنی؟ سکوتی سنگین افتاد. انگار اهالی خانه برایشان نمایش خانگی پخش میشد؛ فقط خیره نگاه میکردند. هیچکس دخالت نکرد، هیچکس چیزی نگفت. او خواست حرفی بزند که دستم را به نشانهی سکوت بالا بردم. - ببین، الان تا خرخره آدم هست که من رو با مرگ تهدید میکنه، خیلی بزرگتر و قویتر از تو. اما من هنوز اینجام. عصبی نیشخندی زد - نکشیمون، قهرمان. - اتفاقاً کشتن کار منه. برای همین پرورش دیدم. لوک یک قدم بلند و محکم برداشت و درست مقابل صورتم نالید: - خب بکش! کیه که جلوت رو گرفته؟ همانند خودش صدایم را بالا بردم: - کی همچین چیزی گفتم؟ لوک فریاد زد: - پس چی میخوای بگی، هــا؟ در مقابلش من هم فریاد زدم: - میگم من یه عوضی بیمصرفم که ممکنه همتون رو به کشتن بده! فریادش مثل غرش حیوانی در خانه پیچید: - پس باخبری! اگه میدونی اینجا جهنمه، پس کمتر نقش برتر رو بازی کن! - من نقش برتر رو بازی نمیکنم. نیشخند بلندی زد: - پس میخوای چیکار کنی؟ با فریاد، انگشت اشارهام را محکم به سینهاش زدم. -میخوام تو این جهنم زنده نگهتون دارم! چشمانش یکباره رنگ باخت. آن خشم شدید جای خودش را به غم و پشیمانی داد؛ مثل آتشفشانی که تازه فوران کرده باشد. با صدایی پایینتر و آرا، هر کلمه با ضربهای به سینهاش کوبیده شد: - چون ترجیح میدم اگه قراره کسی از بین بره اون من باشم. چشمانم را به چشمانش دوختم. دیگر برق خشم نبود؛ برق ترحم بود که میدرخشید و من متنفر از این نگاه. - نه مادرم، نه آیلا، نه تو و نه هیچکس دیگهای. او یک قدم عقب رفت. فضا در سکوت آزاردهنده و سنگینی فرو رفته بود. هیچکس تکان نمیخورد. تنها صدای بخاری بود که سکوت را میشکست. - حالا فهمیدی چرا میخوام بیام؟ یک قدم دیگر عقب رفت. مایکل سرش پایین بود. دکتر فقط خیره نگاهم میکرد. مادرم و سارا در آشپزخانه یخ زده بودند. چرخیدم و از اتاق بیرون رفتم. روی پلهها آیلا ایستاده بود. با ورودم به راهرو، پشت دستش را به صورتش کشید. لبهای لرزانش تنها نگاهم کردند. من او را هم ناامید کرده بودم. باز هم گند زده بودم. باز همهچیز را خراب کرده بودم. این کار من بود انگار. عادت است دیگر.
-
هشتاد و شش از خواب پریدم. کابوس نمیدیدم، اما وحشت داشتم. روی تخت بودم. من کی خوابیده بودم؟ احتمالاً در آغوش مادرم به خواب رفته بودم. نیمخیز شدم و به کسی که کنارم خوابیده بود چشم دوختم. آیلا بود. او کنارم خوابیده بود. او بعد از آن همه هیاهو انتخاب کرده بود که پیشم بماند. لبخند محوی زدم. از روی تخت پایین آمدم. حس میکردم چشمانم التهاب کرده، صورتم ورم کرده بود و کل بدنم درد میکرد. صدایم از فریاد و ناله بم و خشدار شده بود. گلویم خشک بود و بزاقی برای قورت دادن نداشتم. از تخت پایین آمدم و به سمت پایین حرکت کردم. در آشپزخانه لیوانی آب پر کردم و یک نفس سر کشیدم. به اطراف خیره شدم. همهجا داغون بود. پاکت پیتزاها در اطراف پراکنده بود. عجب هیاهویی بر پا کرده بودم، به سمت کاپشنی که کنار بخاری انداخته بودم رفتم، به تن زدم و به سمت بیرون قدم برداشتم. باید هوای تازه به مشامم میخورد. در را باز کردم و از خانه خارج شدم. سرما مثل پتکی بر صورتم کوبیده شد، اما در عین حال که اذیت میکرد، لذتبخش هم بود. دستانم را در جیب شلوارم فرو بردم. جعبهی گردنبند آیلا را حس کردم. امروز میخواستم به او بدهم، اما نشد. سرم را بالا گرفتم و با دیدن نورهای رنگارنگ مواج پوزخندی زدم. موقعیت خوبی برای دیدن شفق قطبی بود. در آن آسمان تاریک، نورهای سبز و صورتی بسیار لذتبخش بودند. با فکری در سر به خانه برگشتم. پلهها را سریع بالا دویدم و به سمت اتاق خودم رفتم. بالای سر آیلا ایستادم و خیلی آرام دستم را روی شانهاش گذاشتم و با صدای آرامی گفتم: - آیلا بیدار شو. آیلا. اما او در خوابی عمیق بود. این بار کمی تکانش دادم. تا نیمه چشمانش را باز کرد و با دیدن من بالای سرش سریع نشست و گفت: - کجا میری؟ تازه اومدی، جایی نرو. با دیدن کاپشنم این را گفته بود. - جایی نمیرم، ولی میخوام یه چیزی نشونت بدم. کنجکاو پرسید: - چی؟ - پاشو یه چیزی بپوش، نشونت بدم. آیلا با تردید بلند شد و به سمت پالتوی بلند من که از روی صندلی آویزان بود رفت. پالتو را که برایش کمی بزرگ بود پوشید و گفت: - خب، چی میخواستی نشونم بدی؟ - برو پایین. جلو افتاد و من پشت سرش از اتاق خارج شدم. قبل از خروج چشمم به کاپشنهایی که خریده بودم افتاد. یکی را برداشتم و به سرعت از اتاق بیرون آمدم. آیلا پایین منتظرم ایستاده بود. به سمتش رفتم که گفت: - امیدوارم بیهوده از خواب نازنینم بیدار نکرده باشی. اشتباه کردم، درست است. تو میخوابیدی، من خیلی وقت بود که دیگر نمیخوابیدم. نباید حداقل خواب تو را بر هم میزدم، اما برخلاف افکارم گفتم: - بیهوده نیست، مطمئن باش. او را به سمت بیرون از خانه هدایت کردم. از خانه خارج شد و نالید: - خب چیه؟ یخ زدم از سرما. به بالا اشاره کردم. سرش را بلند کرد و با دیدن آسمان دهانش باز ماند. برای لحظهای فقط ایستاد و خیره شد، سپس خندید، چند بار اطراف خودش چرخید و گفت: - خیلی زیباست! کاپشن توی دستم را روی دوشش انداختم و گفتم: - درسته، زیباست، مثل تو. به سمتم برگشت و لبخندی زیبا زد. همانند مادرم میخندید؛ دلنشین، زیبا و مهربان. - آیما خیلی قشنگه! لبخندی محو برایش زدم. او مرا آیما صدا میزد. اولین بار بود که نامم را میگفت. آیما، چه نام زیبایی داشتم. یاد رایان افتادم. او هم اولین بار که نامم را گفت همین حس را داشتم. دستم را به جیبم بردم و جعبه را بیرون کشیدم. اما نمیدانستم چطور باید به او بدهم. برگشت و با دیدن جعبه در دستم پرسید: - اون چیه؟ نفسی بیرون دادم و گفتم: - شاید یه هدیه. به صورتش نگاه کردم. نگاهش برق زد. ستارهها را در چشمانش دیدم. پس برای همین در آسمان نبودند؛ چون تصمیم گرفته بودند در چشمان او بدرخشند. - برای کی؟ جعبه را به سمتش گرفتم و گفتم: - تو! نگاهش برق نمیزد، چراغانی بود. میلیونها ستاره امروز در چشمان او گم شده بودند، همانند من. جعبه را از دستم گرفت و بازش کرد. آسمان تاریک بود، اما کمی روشنایی اطراف پیچیده بود. با دیدن گردنبند توی جعبه سرش را بلند کرد. نیش اشک در چشمانش حلقه زد. با دیدن اشکش فاصلهمان را پر کردم و گفتم: - اگه خوشت نیومده نیاز نیست... اما جمله ام تمام نشده خودش را به سمتم پرت کرد و محکم دستانش را دورم حلقه زد. شوکه شدم. چند بار پلک زدم و بعد از مکثی کوتاه، دستانم را دورش حلقه کردم. جدا شد و گفت: - شبدر چهار برگ! - دُرُس... حرفم را قطع کرد و خودش ادامه داد: - من به شانس نیازی ندارم، آیما! نفسم برید. چشم به برفهای زیر پایم دوختم. من آن را با سختی انتخاب کرده بودم. اما او خوشش نیامده بود. - شانس من تویی. ناگهان با چشمانی گرد سرم را بلند کردم و خیرهاش شدم. - تا وقتی هستی من به شانس نیاز ندارم. فهمیده بودم که خواهر داشتن تمام ماجراست. دیگر من میتوانستم برای او بمیرم. چنان ذوق و خوشحالی مرا به اسارت گرفت که زمین و زمان را فراموش کردم. قلب سنگم انگار با گلهایی رنگارنگ پوشانده شد. در این حال دوست داشتم لبخندی بزرگ روی صورتم بنشانم. دوست داشتم او را با تمام توان در آغوش بگیرم و هرگز رهایش نکنم. - خوبه که دوسش داشتی. لبخندش همچنان دندانهایش را به نمایش میگذاشت. گردنبند را از توی جعبه درآورد و توی دستش گرفت. - میتونی برام ببندیش؟ سر تکان دادم. - اول باید بریم تو، هوا سرده. آخرین نگاهش را به آسمان زیبای شب انداخت و به سمت داخل خانه رفت. پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم. آیلا لرزی به بدنش داد و فریاد زد: - یخ زدم! الاناست که همه از خواب بپرند و به سمت آیلا هجوم بیاورند. خب، بچه، داد نزن. چی میگی؟ چشمانم را چرخاندم و پشت سر آیلا که از پلهها بالا میرفت، بالا رفتم. آخرین پله را برداشتم که جلوی در اتاقمان دوباره فریاد زد، نمیتوانست ذوقش را کنترل کند. - خیلی خیلی قشنگه! نمیدانستم منظورش آسمان است یا گردنبند، مهم هم نبود. این مهم بود که خوشحال بود. حتی دیگر مهم هم نبود که با صدایش بقیه را بیدار کند. ناگهان صدای فریاد لوک از اتاق نشیمن بلند شد: - آیلا! به سمت صدایش چرخیدم که باران و مایکل هر دو از درهای اتاقهای متفاوتی بیرون زدند و با هم گفتند: - چی شده؟ لوک خودش را به بالا رسانده بود. گیج اطراف را میگشت و فریاد میزد: - کجایی دختر؟ آیلا! آیلا به سمتش دوید و دستش را به کمرش زد. لوک برگشت و مشتش را در هوا گرفت، آمادهی ضربه زدن بود. اما با دیدن آیلا کمی مکث کرد و مشتش را پایین آورد و گفت: - اینجایی؟ لعنتی فکر کردم چیزی شده داد میزنی؟تو احمقی گربهی بیمزه، چرا داد میزنی؟ باران آرام گوشهی در سر خورد و زمین نشست، ترسیده بود که بلایی بر سر دختر نازنینش بیاید، چند بار نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. آیلا خندید و گفت: - شما فکر کردین چیزی شده؟ دوباره خندید و نگاهش را در اطراف چرخاند. - خوبم! با آیما بودم. نگاه همه به سمتم چرخید. متعجب نگاهم میکردند، شاید با کمی ریشهی شک. آیلا به سمت مادر دوید و روبه رویش ایستاد و گفت: - باید بیرون رو ببینی! خیلی خیلی قشنگه. نورهای رنگارنگ توی آسمونن! نیشخندی زدم و به سارا که تمام مدت پشت باران ایستاده بود و متعجب نگاهم میکرد، چشم دوختم. - نگو شفق قطبیه؟ سری تکان دادم. - خودشه. با جیغ و هورا به سمت پنجرهی اتاق دوید و فریادش از داخل اتاق به گوش رسید: - عه خیلی زیباست! سری به نشان تأسف تکان دادم و برای دیدن واکنش لوک به سمتش چرخیدم. همانجا وسط راهرو با نیشخندش خیرهی سارا بود. آیلا با هیجان گفت: - مامان! ببین آیما برام چی خریده! به سمتش برگشتم. گردنبند را به باران نشان میداد و با شور و شوق گفت: - خیلی قشنگه، نه؟ باران همان لبخند زیبا را که به آیلا هم به ارث داده بود، بر لب نشاند و گفت: - واقعاً خیلی قشنگه. چشمانش را به من دوخت و امیدوار نگاهم کرد. دلیل امیدش را نمیدانستم، به چه امید داشت؟ به من؟ احمقانه بود. به سمت لوک چرخیدم و گفتم: - پروازمون به مکزیک کی هست؟ لوک با سرفهای مصلحتی گلویش را صاف کرد و گفت: - میدونی نیاز نیست تو بیای. خودم انجامش میدم. بیمقدمه جواب دادم: - من دیوونه نیستم. دکتر از پشت مایکل بیرون آمد و گفت: - درسته، ولی تو مرزی. دستم را به پیشانیام زدم و به ناچار گفتم: - فقط یه حملهی عصبی بود. - آره، یه حملهی عصبی که باعث شد تا سر حد مرگ به خودت کتک بزنی. یک قدم به سمت دکتر برداشتم و نالیدم: - دست خودم نبود. دکتر دست به سینه جواب داد: - دقیقاً از همین میترسیم که دوباره کنترلت از دستت خارج بشه. ممکنه هردوتون رو به خطر بندازی. - دیگه نمیشه. - از کجا میدونی؟ این دکتر سعی میکرد مرا دیوانه خطاب کند یا همچین چیزی. کاملاً عادی بود که الان هوس کشتنش را داشتم. - میدونم! نمیشه. من نمیتونم بذارم لوک به تنهایی اونجا بره. مثل این میمونه که با دستای خودت بری دهن شیر.
-
هشتاد و پنج وارد اتاق نشیمن شدم. همه در یک گوشه لم داده و به پیتزاهایشان گاز میزدند. به سمت میز رفتم و یکی از پاکتهای پیتزا را باز کردم و تکهای برداشتم و گاز بزرگی زدم که لوک با دهان پر گفت: - بلیطها رو گرفتم. سری تکان دادم و گاز دیگری به پیتزا زدم. باران متعجب به سمتم چرخید و گفت: - کجا؟ توضیح دادنش را برای خودم وظیفه دانستم. - برای همین اومدم بالا ولی یادم رفت بگم، ما قراره به مکزیک بریم. اخمهایش در هم رفت و چین ظریفی در پیشانیاش افتاد. مادر اگر مجبور نبودم اینقدر بد باشم، میتوانستم با تمام توان آغوشت بگیرم. نه، ببخشید میتوانستم با تمام توان در آغوشت حل شوم. - منظورت از ما چیه؟ - من و لوک، یه مأموریت جدیده. صدای آیلا را که روی دستهی کاناپه نشسته بود شنیدم: - نمیشه اینبار تو نری؟ مکث کردم. نمیدانستم چه باید بگویم. برای یک دختر چه میگفتند که ناراحت نشود؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. مجبور بودم وگرنه ماندن در کنار تو را به همه چیز ترجیح میدادم. لوک که متوجه حالم شد، گفت: - نه، گربهی بیمزه، اون باید با من بیاد. سر بلند کردم و متشکر نگاهش کردم. واقعاً ممنون بودم که اجازه نداده بود زیر این بار له بشم. - نه، باید درستش کنم. راستش بدون خواهرت نمیتونم. نیشخندی زدم، اما دردناک. ناخواسته ذهنم به گذشته کشیده شد. اولین کسی که کشته بودم، شانزده سالم بود. با اسلحهای که به دستم داده بودند و زنی که کشته بودمش. هرگز نگاهش را فراموش نکردم. هرگز آن نگاه را بعد از دیدن اسلحه در دستم فراموش نکردم. هرگز فریادهای دخترش را که او را در آن وضعیت دید، فراموش نکردم. هر وقت چشمانم را میبندم، آن دو گوی قهوهای تیره جلوی چشمانم نقش میبندد. آن زن به من اعتماد کرده بود. مرا به خانهاش راه داده بود. با دخترش همبازی دانسته بود. اما من، اما من فقط برای کشتنش آنجا بودم. الان که فکر میکنم، او هم مادر بود و من باعث بیمادری یک دختر شده بودم. دختری که من مادرش را از او گرفتم، قطعاً یه روزی نفرینش هم مرا میگیرد، اما کشتههای من فقط به این خلاصه نمیشد. من صدها نفر آدم را کشته بودم که همهشان مادر، پدر، پسر و دختر داشتند و اگر قرار بود نفرینشان روزی مرا بگیرد، پس قطعاً آن روز سختترین روز زندگیام خواهد بود، اما هیچکدام خواستهی من نبودند. من هرگز نمیخواستم آن زن را بکشم. هرگز نمیخواستم آن ناباوری را در چشمانش ببینم. دست خودم نبود. به خدا که دست خودم نبود. دیگر با چه زبانی باید میگفتم؟ اما تمام اینها بهانه بود. آنها فقط اسلحه به من دادند و این من بودم که ماشه را کشیدم. پس تنها آدم بدهی این داستان آنها نبودند. نصف آن شومی و درد هم مقصرش من بودم. با صدای سارا که دستش را جلویم تکان میداد از افکارم بیرون کشیده شدم. - هی، خوبی؟ به چشمانش چشم دوختم. همه خیره مرا مینگریستند. در میان همه چشم چرخاندم. از پشت میز بلند شدم و گفتم: - خوبم. به سمت دستشویی رفتم. جلوی آینه آب به سر و صورتم زدم و خودم را در آینه نگریستم. اگر من این زن را در خیابان میدیدم، هرگز فکر نمیکردم که قاتل حرفهای باشد. چشمهایم میلرزید. دلم فریاد میخواست، فریاد بزنم که من نمیخواستم اما انجامش دادم. اما الان برگشتم و میخواهم تمام آنچه که از من ربودهاند را پس بگیرم، اما واقعاً میتوانستم پس بگیرم؟ نمیتوانستم. من دیگر هرگز نمیتوانستم پدرم را داشته باشم. دیگر هرگز ده سالم نمیشد. دیگر هرگز نمیتوانستم اولین قدم یا اولین کلمهی آیلا را ببینم. من دیگر نمیتوانستم بچهی خوبی برای باران باشم. من شومتر و زهرآگینتر از این حرفها بودم. اشکم ناخواسته از چشمم چکید. قطرهی شور بیمصرف. دستم یکدفعه بالا رفت. دچار پنیک شده بودم. میدانستم، اما چیزی از دستم ساخته نبود. با تمام توان دستم را روی صورتم فرود آوردم. درد داشت اما نه اندازهی درد درونم. دوباره بالا بردم و روی صورتم فرود آوردم. دوباره، دوباره، دوباره و هر بار با سرعت و توانی بیشتر فرود میآوردم. از دهانم صداهای نامفهومی خارج میشد. چشمهای تک تک کسانی که کشته بودم، همهجا بودند و خشمگین مرا مینگریستند. صورتم از سیلی قرمز شده بود. جای پنج انگشتم روی صورتم کاملاً آشکار بود و من همچنان به کارم ادامه میدادم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و فریاد زدم. سیلی میزدم و فریاد میزدم. اشکها پیدر پی و بیاختیار از چشمانم میریختند. صدای فریاد باران را از پشت در شنیدم: - آیما؟ آیما حالت خوبه؟ بیتوجه به او با تمام توان سیلی میزدم و فریاد میزدم. - من نمیخواستم، من نمیخواستم. در آینه چشمها خیرهام بودند. میخواستم تمامش کنم اما نمیتوانستم. میترسیدم. از اینکه آیلا دوباره از من دور شود میترسیدم؛ اما اراده از دستم خارج شده بود. - آیما، خواهش میکنم در رو باز کن! ضربههای باران به در قفل شده و تمناهایش برای پایان دادن من بیفایده بود. من زخمی بودم. زخمیتر از آن و وجود باران تنها قرص مسکنی برای تن تیر باران شده بود که میتوانست لحظههای آخر کمی از دردش بکاهد. همچنان فریاد میزدم و به صورتم سیلی میزدم. از شدت سیلی گوشهی لبم پاره شده و خون جاری میشد. ضربهها به در بیشتر شد و همچنان باران تنها مینالید: - آیما خواهش میکنم، بسه، بسه دخترم! من با شنیدن صدایش و التماسهایش گویا انرژی میگرفتم؛ با توان بیشتری میکوبیدم که در شکسته شد. لوک دستم را در هوا گرفت و به سمت خودش کشید. بیاراده برای ادامه تقلا میکردم. سعی داشتم مچم را از میان دستان بزرگش رها کنم، اما بیفایده بود. با دست آزادم مشتی به صورتش زدم که صورتش به یک سمت چرخید، اما او مرا رها نمیکرد. در عوض، آن یکی دستم را هم گرفت و سعی داشت بیرون بکشد، اما با آرنجم به شکمش زدم. پایش به گوشهی شکستهی سرامیک گیر کرد و زمین افتاد؛ مرا هم همراه خودش زمین کشاند. روی سرامیکهای سرد همچنان سعی داشتم خودم را آزاد کنم. اما او دستانش را دورم انداخت و بیشتر به سمت خودش کشید و مرا به سینهاش چسباند. با پاهایش پاهایم را گرفت و زمینهی حرکت کردنم را به صفر رساند. همانجا در آغوشش حل شدم. نالههایم بیاختیار تبدیل به اشک شدند. لوک یک دستش را روی سرم گذاشت و بیشتر به خودش فشار داد. باران خودش را رساند و در آغوش لوک نوازشم کرد. - چیزی نیست، چیزی نیست، همهچی تموم میشه. اما لبهای خودش میلرزید. خودش هم میدانست که تمام نمیشود. این داستان آلوده به خون بود و امکان نداشت پایان خوبی داشته باشد. لوک کمی مرا آزاد کرد و به سمت آغوش مادرم هدایت کرد. بیهیچ تقلایی خودم را به آغوشش انداختم. اشک میریختم و مینالیدم. من از این زندگی فقط درد چشیده بودم و الان اجازه دادم که کمی از دردهای وجودم را بکاهد. علفهای هرز را بیرون بکشد و گلهای زیبا جایشان بکارد. اجازه دادم آغوشش را برایم خانه کند. دردهایم را به جان بخرد. اجازه دادم برایم مادری کند. تا الان چقدر احمق بودم که اجازه نمیدادم. اما من برای مادری کردن او زیادی آلوده بودم. میترسیدم این آلودگی آنها را هم به درون خودش بکشد و من عمراً اگر اجازهی همچین چیزی را میدادم.
-
هشتاد و چهار روبهروی خانهی ضدگلوله و نفوذناپذیرم ایستاده بودیم. چند پله را بالا رفتم و جلوی در اصلی قرار گرفتم. انگشت اشارهام را روی صفحهی لمسی گوشهی در گذاشتم و با صدای تأیید، نور سبزی به چشمانم افتاد. بعد از اسکن چشم در باز شد. عقب کشیدم و اول به بقیه راه دادم و رو به لوک گفتم: - اینم فقیرانهی منه. لوک نیشخندی زد و وارد خانه شد. بعد از همه داخل شدم و در را پشت سرم بستم. - خب، این خونه سه اتاق داره که باید با هم سهیم بشیم. لوک با جدیتی خاص گفت: - من اتاق خصوصی میخوام وگرنه میرم. آیلا با نهایت پرویی دستش را به سمت در دراز کرد و گفت: - بفرما، آزادی. چشمانم گرد شد. همزمان برای کنترل خنده لپم را گاز میگرفتم که سارا پسگردنیای به لوک زد و گفت: - زر اضافی نزن. نتوانستم خندهام را قورت بدهم. کل جمع خندهاش رفت روی هوا. ولی باید اعتراف کنم برای لوک ناراحت شدم. دخترهی احمق، اینطور با این مرد رفتار نکن، دوست داره. - خب، کافیه. مایکل و دکتر تو یه اتاق. آیلا و مامانم یه اتاق. من و سارا هم یه اتاق، اوکیه. - الان من اینجا آدم نیستم؟ به سمت لوک برگشتم. متعجب فقط نگاهش میکردم. یعنی نمیدانست باید توی نشیمن بخوابه؟ عجب چیزیه ها. مایکل دستش را روی شانهی لوک گذاشت و گفت: - بهت نگفتم جنتلمن باش؟ - لعنتی، میدونستم قراره اینجوری بشه که اتاق خصوصی میخواستم. همه میخندیدند و من خیره به آنها فقط نگاه میکردم. حس میکردم بعد از سالها رنج و عذاب، خانهام را پیدا کردهام. اینجا بودن حالم را خوب میکرد، خندههای آیلا، مزه پرونیهای لوک، جدیت مایکل و مادر. همگی یک خانوادهی داغون بودند، اما هنوز نور امید برایشان میتابید. شاید بعد از همهی اینها میتوانستیم واقعاً یک خانواده باشیم. شاید. هوای نروژ چیزی شبیه مرگ آرام بود، ساکت، سرد، سفید. باد روی شیشههای خانه کوبیده میشد. خانهای در دل برفهای انبوه؛ کاملاً امن و بینشان. همانند خود من، بیاسم، بینشان، اما زنده. بیحرف کاپشن خیسم را درآوردم. نگاهم روی سارا مکث کرد. دختری که نگاهش دریایی، زیباییاش محسورکننده، اما تقدیرش همچون من پوچ. نگاهش چرخید و به من رسید و فقط جملهای به زبان آورد: - هنوزم دنبال سایهها میدویم، نه؟ بدون پاسخ سری تکان دادم و کنار بخاری نشستم. نگاهم به شیشهی بخار گرفتهی شومینه خیره ماند. با نگاه به شومینه یاد رایان میافتادم. او هنوز آنجا بود، در ذهنم، در مسیری که همچنان ادامه داشت. چند ساعت بعد آیلا و سارا به طبقهی بالا برای آماده کردن اتاقها رفته بودند. بعد از درآوردن گیس و لنزها و پاک کردن آرایش، حس سبکی داشتم. شبی سنگین در خانه پخش شده بود. مایکل پروندهی قدیمی و ضخیم خاک خوردهای آورد. رویش نماد پایگاه حک شده بود؛ همان نمادی که همیشه درد را به دنبالش میکشید. مایکل دستانش را بر هم گره زد، کنارم نشست و گفت: - حالا که برگشتی، وقتشه. اونا دارن تراشه رو به بازار ارائه میدن. اگه دیر بجنبیم دیگه راهی نمیمونه. لوک اضافه کرد: - اما مشکل اینه که راهی نداریم جلوشونو بگیریم. دکتر لیوان آبش را سر کشید و روی کانتر گذاشت. به سمتمان آمد و گفت: - یه راهی هست. درسته که ما مستقیم نمیتونیم تو ارائهی این تراشه دخالت کنیم، ولی میتونیم مجبورشون کنیم خودشون پا پس بکشن. لوک که تکیهاش را به دیوار داده بود پرسید: - چطور قراره این کار رو انجام بدیم؟ دکتر نیشخندی زد و گفت: - رئیس اصلی رو پیدا میکنیم. پرسیدم: - هیچکس تا حالا ندیدتش، حتی خودت. چطور میخوای پیداش کنی؟ مایکل پرونده را برداشت، ورقهایش را تند تند زد و جلویم انداخت. - هیچکس که نه، یه نفر دیده. اخمهایم در هم رفت. مستقیم نگاهش کردم. با چشمانش به پرونده اشاره کرد. چشم چرخاندم و به صفحهای که باز کرده بود نگاه کردم. در صفحه عکس مرد آشنایی بود. - من این مرد رو یه جایی دیدم. دکتر پوزخندی زد و گفت: - درسته. تو مهمونی دیدیش. رئیس روسیست. راست میگفت. همان مرد بود. چه زود فراموش کرده بودم آن شب نحس را که باهاش رقصیده بودم. شانس آورده بودم که اون شب رایان نجاتم داده بود و من بهش چی گفته بودم؟ گفته بودم تاوان نجات دادنم قرار نبود چرخیدن در آغوشت باشه. ناخواسته نیشخندی روی لبهایم نشست. من در آغوشش چرخیده بودم. الان که فکر میکنم، تاوان بدی هم نبود. کاش تاوان همهی کارهای اشتباه همینقدر راحت بود. - خب، که چی؟ باید وارد پایگاهش توی روسیه بشیم. خیلی خطرناکه. احتمالاً زنده بر نمیگردیم. لوک قدمی جلو آمد و گفت: - ما وارد نمیشیم، تنها راه ورود پسرشه، ردش رو زدیم، فقط باید پیداش کنیم. رئیس پایگاه روسی پسر داشت؟ خب، داشت که داشت، مهم نبود. الان خیلی هم به کار میآمد. - پس باید مجبورش کنیم باهامون کار کنه. مایکل سر تکان داد. - اما مشکل اینه که ما نتونستیم شناساییش کنیم. هیچجا نه عکسی، نه اسمی، هیچی. فقط تونستیم ردش رو بزنیم که تو مکزیکه. سالهاست خودش رو از پدرش جدا کرده. - پس چرا هنوز زندهست؟ لوک گفت: - چون پدرش نمیتونه بکشتش یا شاید داره باهاش بازی میکنه یا شایدم منتظر فرصتیه که برش گردونه. دکتر اضافه کرد. - چیزی که مهمه اینه که اون پسر میتونه ما رو به رئیس روسی برسونه، اگه واقعاً از پدرش جدا شده باشه. این یه موقعیت عالیه. از جایم بلند شدم، به پنجره نزدیک شدم و خیره به برفهای بیرون شدم. هنوز در حال باریدن بود. - و اگر نه چی؟ اگه بازی بخشی از نقشهی پدرشه چی؟ اگه فقط یه طعمه برای دوباره به زنجیر کشیدن من باشه چی؟ مایکل نفس عمیقی کشید و گفت: - اون موقع باید همون قاتلی باشی که ازت ساختن. به سمتشان برگشتم. نگاهم آرام بود اما خالی نه؛ پر از درد، رنج، عذاب. - از اون قاتل فقط استخوناش مونده، اما پیدا کردنش با منه. مایکل گفت: - بعدش؟ - بعدش پایگاه رو با خاک یکسان میکنیم. لوک نزدیکم شد و دستش را روی شانهام گذاشت. - باهاتم ملکهی یخی. با اخم نگاهش کردم و با ضربهای به مچش دستش را پایین انداختم. تعادلش را از دست داد و چند قدم جلو آمد. نگاهش کردم و گفتم: - انتظار دیگهای هم نداشتم. لوک در حالی که صاف میاستاد گفت: - خب، پس مسیر بعدی مکزیکه. میرم بلیطها رو جور کنم. سری تکان دادم و به سمت پلهها رفتم. دوباره مأموریت، دوباره دوری. احتمالاً آیلا خیلی ناامید میشد. اما مجبور بودم. همهی اینها برای رهایی همهمان بود، مخصوصاً خودم که هنوز دلیل زنده نگهداشتنشان را نفهمیده بودم. اگر خبرهایی نبود، تا الان باید کشته میشدم. دلیلی هست که پایگاه روسیه مرا میخواست. شاید چیزی میخواستند بدانند که پایگاه خودم نمیخواست. به طبقهی بالا رسیدم و یکی یکی درهای اتاقها را باز میکردم. اولین در نه. در دوم را که باز کردم، آیلا به سمتم دوید. کاپشنی را که تو نروژ بعد از فرود خریده بودم پوشیده بود. کاپشن بزرگ و سبز تیرهای که تقریباً میانش گم شده بود. موهای بلندش را به هم ریختم و گفتم: - این برای تو نیست، کوچولو. پریشان دستم را پس زد و گفت: - کی قراره از اینجوری خطاب کردن من دست بکشی؟ وارد اتاق شدم و گفتم: - هر وقت بزرگ بشی. باران خندهای کرد و گفت: - فکر کنم باید چیزی برای شام آماده کنیم. - به لوک میگم پیتزا سفارش بده. آیلا هورایی کشید و دستزنان پرید و از اتاق خارج شد. - من بهش میگم. باران لبخندی برای آیلا زد. خودم را به پنجره رساندم و خیرهی هوای تیرهی بیرون شدم. باران خودش را به من رساند، دستش را روی سرم گذاشت. آرام نوازش گونه موهایم را لمس کرد و گفت: - حالت خوبه؟ برات سخت نگذشت که؟ چشمانم لرزید. این زن تنها زنی بود که با تمام وجود آمادهی پرستیدنش بودم. این زن میتوانست ایمان من باشد. این زن میتوانست تمام آن چیزی باشد که من از این زندگیِ به باد رفته میخواستم. سرم را پایین انداختم و خیرهی ساعت هدیهی جرمی شدم. لبخندی محو و نامعلوم روی صورتم نشست. نوازش دستهایش روی موهایم حس خوشایندی داشت. - جدیده؟ به سمتش چرخیدم و متعجب گفتم: - ها؟ با چشمهایش به ساعت اشاره کرد و گفت: - ساعت، جدیده؟ - آها، آره. یعنی هدیهست. صفحهی ساعت را لمس کردم. - همون رایان بهت داده؟ با شنیدن نامش چشمانم گرد شد. متعجب خیرهی چشمانش شدم و نالیدم: - چی؟ نه، اون احساسات حالیش نیست. باران یک قدم عقب رفت و دست به سینه گفت: - حالا که تو حالیته مثلاً. حرفی نداشتم. من هم مانند او بودم. من هم بخشی از او بودم. میدانستم. - من که الان بهترم. سری تکان داد. - شاید اونم بهتر بشه. - نه، نه، اون آدم بشو نیست. خندهای کرد و گفت: - میدونی آیلا هم همین رو برای تو گفته بود. خیرهاش ماندم. سکوت کردم. آیلا هم همین رو گفته بود و الان برایش در میان جنگ گردنبند میخریدم. آب دهانم را قورت دادم و دوباره خیرهی ساعت شدم. - حالا کی خریده؟ با صدای آرامی جواب دادم: - یک دوست. تو پاریس. خیرهی چشمانش شدم. - یه مرد. میدونی کاملترین مردی بود که تو عمرم دیدم. به سمت در قدم برداشت و گفت: - هیچکس کامل نیست، آیما. هیچکس. دوباره به ساعت چشم دوختم. کامل نیستی جرمی، خودم هم میدانم، فقط دارم خودم را گول میزنم. چرخیدم و پشت سرش از اتاق خارج شدم. به سمت پلهها میرفتم که با صدای سارا به سمتش چرخیدم. سارا کنجکاو روبه رویم ایستاد و جعبهی گردنبندی را که برای آیلا خریده بودم نشانم داد و گفت: - اینو کی خریده؟ چشمانم گرد شد. عصبی جعبه را از دستش قاپیدم و گفتم: - به تو چه، ها؟ به تو چه! اصلاً ناراحت نشد که هیچ با پررویی خاصی ادامه داد: - آخه زیبا بود. پوفی کردم و جعبه را باز کردم که با جای خالی گردنبند روبه رو شدم. عصبی سر بلند کردم و فریاد زدم: - کجاست؟ چهرهی شیفتهای به خودش گرفت و گفت: - فکر کردم بهم میاد. به گردنش چشم دوختم؛ گردنبند را دور گردنش انداخته بود. حرصی با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم نالیدم: - زود درش بیار. - چرا؟ بهم میاد. به سمتش چنگ انداختم که فرار کرد. به دنبالش دویدم و فریاد زدم: - همین الان میدیش به من! وارد اتاق شد و گفت: - اگه بگی کی خریده، میدمش. با خشمی که دیگر نمیتوانستم کنترلش کنم گفتم: - خودم خریدمش، بده. متعجب گفت: - خودت برای خودت خریدی؟ - نه، بدش به من. که صدای آیلا را از پشتم شنیدم: - چی شده؟ با چشمانی گرد به سمتش برگشتم. سکوتی کوتاه در اتاق پخش شد. ناگهان سارا گفت: - هیچی، یه گردن... که دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: - هیچی! باز داره بچه بازی درمیاره. آیلا که از صورتش ناراحتیاش را فهمیدم گفت: - پیتزاها رسیدن. و به سمت پایین حرکت کرد. منتظر ماندم تا از پلهها کامل پایین برود و دهان سارا را ول کردم. - چیکار میکنی؟ - احمق، اون رو برای آیلا خریدم. و به گردنبند اشاره کردم. آهانی بلند کرد و گردنبند را به دستم داد. - برای من هیچی نخریدی؟ خیلی بیشعوری. آهی کشیدم و گردنبند را درون جعبهاش گذاشتم و دوباره به جیب شلوارم برگرداندم. - فکر کنم آیلا ناراحت شد. برگشتم و عصبی نگاهش کردم. دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد. بیخیالش شدم و به پایین رفتم. واقعا ناراحت شد، فکر کرد دارم چیزی را از او پنهان میکنم. @Nasim.M
-
هشتاد و سه به سمت مردی که برفهای جلوی خانهاش را پارو میکرد رفتم. - ببخشید. مرد آرام به سمتم برگشت. کلاه و شالگردن ضخیمی بسته بود که فقط چشمانش دیده میشد. - این اطراف مسافرخونهای چیزی هست؟ مرد آرام شالگردنش را که تا بینیاش بالا کشیده بود، پایین زد. بینی و چانهاش از سرما قرمز شده بود. مردی میانسال، حدوداً چهل تا چهل و پنج ساله بود. - فقط یک هتل هست. و دستش را به سمت همان هتلی که چند دقیقه پیش از آن بیرون آمده بودم گرفت. - به غیر از اون. مرد دستش را پایین انداخت و گفت: - جایی نداری بمونی؟ هزینهاش زیاد بود؟ سری به نشانهی مخالفت تکان دادم و گفتم: - نه، من دنبال یکی میگردم. اخمهای مرد در هم رفت و گفت: - گم شدی؟ دستم را روی پیشانیام کشیدم. بدنم از سرما درد میکرد. به نشانهی تأیید سر تکان دادم که مرد به سمت داخل خانه رفت. متعجب به جای خالیاش خیره شدم. عجب شهروندانی داشت این شهر! تصمیم داشتم به منطقهی جنوبی شهر بروم. شنیده بودم آنجا یک مسافرخونهی متروک دارد. باید آنجا را هم میدیدم. به سمت جاده قدم برداشتم که صدای همان مرد را از پشت سرم شنیدم. به سمتش چرخیدم. دواندوان خودش را به من رساند و کاغذی به دستم داد. - این رو یه آقایی داد، گفت اگه یکی رو دیدین که دنبال پدرو باشه، این رو بهش بدین. چشمانم از شدت خوشحالی گرد شد. فکر میکردم دیگه پیداشون نمیکنم. کاغذ را از دستش گرفتم و ممنونی گفتم. مرد سری تکان داد و به سمت خانهاش رفت. پاکتهای خرید را روی چمدان گذاشتم و کاغذ را باز کردم. (پیشنهادت کاربردی نبود. همکارای نامزدت اونجا بودن. تا بیای، خونهی دوستت میمونیم. همونی که چشمهاش دریاست.) چشمهایم از حدقه بیرون زد. نامزدم چه بود دیگر؟ منظورش رایان بود و قطعاً پیشنهاد دکتر! واقعاً باید کورش کنم دلم خنک بشه. آخه نامزد؟ گرچه خودم هم نامزدم معرفیش کرده بودم. باید خودم را جمع میکردم و به پیام فکر میکردم. حتماً توی هتل از مأمورای پایگاه بودن که نوشته کاربردی نبود. تا وقتی بیام، خونهی دوستم میمونن؛ همونی که چشمهاش دریاست. خب، این هم ساراست. ولی مگه سارا اینجا خونه داشت؟ خب اگه داشت، من از کجا باید پیداش میکردم؟ لوک واقعاً چرا اطلاعات کامل نمیدی؟ من الان از کجا پیداتون کنم؟ با دستم پشت گردنم را خاروندم و چرخی دور خودم زدم. نگاهم به جنگلهای بالای شهر افتاد. نگاه سونیا جنگلیه، همانقدر سبز؛ نگاه سارا هم دریاییه، همانقدر آبی. شوکه به جنگلها خیره ماندم. لوک، تو باهوشتر از اونی هستی که فکرش رو میکردم. چمدانم را به دست گرفتم و به سمت دریای لوفوتن به راه افتادم. این منطقه سردتر از سایر مناطق شهر بود. کنار دریا چند خانه با رنگهای متفاوت قرار داشت. خیره شدم. خانهی سارا کنار دریا بود؛ برای همین لوک به دریا اشاره کرده بود، نه فقط به خاطر چشمهاش. الان باید چیکار میکردم؟ یکییکی درِ خانهها را میزدم؟ نه، این احمقانه بود. جلوتر خانهای آبی رنگ بود. روبهرویش قرار گرفتم و زنگ در را زدم. پسر کوچک سفیدی با موهای تیره در را برایم باز کرد. نه، نه اینجا نبود. اشتباه آمده بودم. ببخشیدی گفتم و به سمت چمدانم رفتم. صدای پسر بچه توجهام را جلب کرد: - گم شدی؟ - نه، یعنی انگار آره. پسر کمی از در خارج شد و گفت: - من اینجا همه رو میشناسم. بهم بگو دنبال کیای. سری تکان دادم. - فکر نکنم بشناسی. اونها تازه اومدن اینجا. پسر به خانهی سبز رنگ اشاره کرد و گفت: - به اون خونه تازه یه خانواده پرجمعیت اومدن. دنبال اونهایی؟ یک قدم به سمتش برداشتم و جدی پرسیدم: - پیششون یه دخترم بود؟ سر تکان داد و گفت: - خب اینهم کمک من. دیگه از اینجا به بعدشو خودت برو، حوصله ندارم. چشمانم از پروییش گرد شد. پسر کوچولوی بینمک! به سمت خانهای که اشاره کرده بود رفتم، در را زدم، اما باز نشد. با فکری که بر سرم رسید، یک تقه به در زدم، کمی مکث، سه تقه پیدر پی، مکث، یک تقه و دو تقه پیدر پی رمز را زده بودم. اگر اینجا بودند، حتماً در را باز میکردند. در باز شد و قامت بلند لوک در چارچوب در که برایش زیادی کوچک بود نمایان شد. خوشحالی به سرم زده بود. دوست داشتم همه را در آغوش بکشم، اما احتمالاً فکر میکردند دیوانه شدهام. پس سعی کردم لبخند کج و کولهای بر لبم بنشانم. به داخل رفتم. مایکل و دکتر روی میز غذاخوری نشسته بودند و خبری از مادر، آیلا و سارا نبود. با ورودم، مایکل و دکتر از جایشان بلند شدند و مایکل خوشامدی گفت. سری برایشان تکان دادم و بیمقدمه پرسیدم: - بقیه کجان؟ لوک به در چوبی گوشهی دیوار اشاره کرد و گفت: - توی اتاقن. سری تکان دادم و به سمت همان در رفتم. در را باز کردم و وارد اتاق شدم. هر سه سرشان به سمتم چرخید که آیلا و سارا با جیغ و هیجان به طرفم دویدند. - برو کنار، بذار بغلش کنم! آیلا در حالی که سعی داشت سارا را کنار بزند این را گفت. سارا هم متقابلاً با حرص جواب داد: - بذار من بغلش کنم، من خیلی دلتنگشم! - من بیشتر دلتنگشم! خندهام گرفت. واقعاً بچه بودند. برگشتم و لوک را دیدم که به قاب در تکیه زده بود. دست در جیب با نیشخندی که به چشمهایش هم سرایت کرده بود، به سارا نگاه میکرد. مرد! نگو که دل دادی. این مسیری که ما میریم، دلدادنی نیست. از افکارم فاصله گرفتم. سارا و آیلا را کنار زدم و به سمت باران رفتم. تمام مدت با لبخندی مهربان روی تخت نشسته و به ما خیره بود. - بالاخره برگشتی. - اومدم. به سمت آیلا برگشتم و خیره در چشمانش ادامه دادم: - همونطور که قول داده بودم. آیلا لبخندی زیبا زد. به سمت مادر برگشتم و گفتم: - فکر کنم باید از اینجا بریم. یه بچه دیدم همه رو میشناسه، اگه یکی بپرسه، میگه. سارا جواب داد: - درسته، باید بریم. اینجا خونه من نیست و خواهرمه؛ ممکنه براش دردسر بشه. در حالی که به سمت نشیمن میرفتم گفتم: - پس هرچه زودتر آماده شید. روی صندلی چوبی میز غذاخوری کنار دکتر نشستم و گفتم: - میدونم کار توئه، ولی دیگه کشش نده. دکتر متعجب چشم از پروندهها گرفت. دوباره همان عینکهای پروفسوریاش را بر چشم زده بود و از بالای آن نگاهم میکرد. - دربارهی چی حرف میزنی؟ بیروح خیرهی چشمان آبی روشنش شدم و گفتم: - پیام. - خب؟ - اینکه نوشتین نامزدم؟ دکتر خندهای دنداننما کرد و گفت: - اونو میگی؟ خب، بهتر از اون چطور میتونستیم توضیح بدیم؟ انگشت اشارهام را روبه رویش تکان دادم و تهدیدوار گفتم: - دوباره این کارو بکنی، اینبار کورت میکنم. دکتر در حالی که از پشت میز بلند میشد، بیتوجه به تهدیدم گفت: - درسته. حتماً. احمق بیشعور! باید کورش میکردم. حالا دیگه نمیتونم، احتمالاً یه جاهایی به کارم میاد. دست به سینه روی صندلی لم داده بودم و منتظرشان بودم که آیلا به سمتم دوید. - ما تموم شدیم! از روی صندلی بلند شدم. موهایش را به هم ریختم و گفتم: - پس بریم، بچه. صدایش را از پشتم شنیدم که فریاد میزد: - من بچه نیستم! نیشخندی زدم و گفتم: - درسته. چمدانم را گرفتم و به سمت خونه امنم که امیدوار بودم جایش را فراموش نکرده باشم، حرکت کردیم.
-
هشتاد و دو پروازم ساعت نه صبح به طرف نروژ بود. من هم مدت طولانی برای رسیدن به آن تلاش کرده بودم. فقط باید صحیح و سالم خودم را به پرواز میرساندم. بعدش دیگر برای مدتی فرار تمام میشد. در میان برفها قدم زدن سخت بود، گویا به پوتینهایم وزنه وصل شده باشد. با هر قدم پاهایم شل میشد. هوا بسیار تاریک بود و من در جنگلی سرد بودم که ممکن بود بر اثر حملهی یک حیوان وحشی و گرسنه جانم را از دست بدهم. قدمهایم سنگین و سنگینتر میشد اما باید ادامه میدادم. نباید پا پس میکشیدم. در جیبم جعبهی گردنبند آیلا را لمس کردم، برای این گردنبند هم که شده، میرسم. قول دادهام. بیشتر خودم را بغل کردم و سعی داشتم تندتر راه بروم. جلویم را واضح نمیدیدم. فقط قدم بعدی بود که آشکار بود. همه چیز شبیه هم بود. نمیدانستم باید از کدام سمت بروم. برف همچنان میبارید و ردهایی را که قبلاً جا گذاشته بودیم از بین برده بود. سرما به درونم نفوذ کرده و سعی داشت انگشتانم را یخ بزند، اما گفته بودم که این گردنبند باید به صاحبش برسد. پس قدمهایم را محکمتر برداشتم، با تمام توان. مسیری را انتخاب کردم و ادامه دادم، با پاهایی که دیگر درون پوتینها حسشان نمیکردم، بالاخره به یک جاده رسیده بودم. جادهای سوت و کور، بیهیچ رهگذری. چانهام میلرزید. چانهام که هیچ، کل اعضای داخلی بدنم هم میلرزیدند. دیگر پلک زدن سخت میشد. شک داشتم که پلکهایم هم یخ زده باشند، با چشمانی که تار میدید، به ساعت مچیام نگاه کردم، شش صبح بود. تاریکی هنوز صبح را بلعیده بود. قدمهای آرام و لرزانم را روی جادهای که نمیدانستم انتهایش به کجا ختم میشود برداشتم. همه جا در سفیدی ترسناکی با مخلوط شب فرو رفته بود. باید خودم را به هتل میرساندم، چمدانم را بر میداشتم و به راهم پایان میدادم. آسمان رو به روشنی بود و گرگ و میش هوا را در برگرفته بود. پاهایم دیگر یاری نمیکردند. هیچ یک از اعضای بدنم را حس نمیکردم، اما به طرز معجزهآسایی هنوز حرکت میکردند. هفت صبح بود. آنقدر راه رفته بودم که بالاخره به شهر رسیدم. پوست لبم از شدت سرما ترک بر میداشت و با کندنشان، خون از لبم جاری میشد. بالاخره شهر زنده شده بود، از خوابی طولانی مدت بیدار شده بودند. خیابانها رو به پر شدن بود. تاکسیای را از دور دیدم. به سختی دستان چسبیده به سینههایم را باز کردم و در هوا تکان دادم. روبه رویم ایستاد و آدرس را با صدایی لرزان و خشدار گفتم. سوار شدم و با موج عظیمی از گرما روبه رو شدم. این گرما همانند نوازشی گرم و آرام بود که تنم را در آغوش میگرفت. نوک انگشتانم از شدت سرما درد میکردند. گلویم خشک و آزاردهنده بود. حتی بزاقی برای قورت دادن برایم نمانده بود. همانطور که اجازه داده بودم گرمای بخاری ماشین مرا در آغوش بگیرد، سرم را به شیشهی بخار گرفته تکیه دادم و چشمانم را بستم. گویا که شیشهی چشمانم را شکسته باشند، درد میکردند. با صدای سرفهی راننده که برای آگاه کردن من بود، چشمانم را باز کردم. حس میکردم یخ استخوانهایم کمی ذوب شدهاند. به سمت راننده برگشتم و بعد از حساب کردن پیاده شدم. وارد هتل معمولیای شدم که قبلاً لوک برایم رزرو کرده بود. هتلی نهچندان لوکس اما دنج و مرتب. مستقیم به سمت آسانسور رفتم. طبقه سوم را زدم. پیاده شدم و به سمت اتاق هفتاد و هفتم حرکت کردم. وارد اتاق شدم و در حالی که لباسهایم را یکی یکی از تنم میکندم، به سمت حمام رفتم. شیر داغ آب را باز کردم و اجازه دادم وان حمام پر شود. تمامی لباسهایم را از تنم جدا کردم و خیلی آرام وارد وان شدم. بدنم درد عجیبی داشت. همانند لیوانی که بعد از سرد و گرم شدن بشکند، میشکستم. زیر آب داغ انگشتانم سوزن میزد. نفس عمیقی کشیدم و سرم را هم داخل آب بردم. گوشهایم را تازه حس میکردم. حسش چنان بود که انگار کسی گوشهایم را میکشید. ریشهی موهایم فوران شده بودند. دردی عجیب در داخل پوست سرم حس میکردم. احتمالاً الان رایان هم از سرما یخ زده. شایدم او تا الان روبه روی شومینهی گرمش نشسته و به حالم میخندد. شایدم در آن کلبه از سرما منجمد شده باشد. عذاب وجدان همچون حالت تهوع بالا آمد. گویا که بخواهم آن را بالا بیاورم. من دوباره او را رها کرده بودم. داشتیم کار خودمان را انجام میدادیم. اما عذاب وجدان دیگر چه بود؟ همانند کنه وجودم را در برگرفته بود. اگر واقعاً خوابش برده و تا صبح در آن کلبهی یخزده مانده باشد، چه؟ اگر دوباره دنبالم نمیآمد چه؟ اما او گفته بود تا وقتی نفس میکشم، دنبالمه. نگفته بود تا وقتی خودش نفس میکشد. یعنی حتی بعد مرگش هم دنبالم خواهد بود؟ عجیب است. خیلی عجیب که درک کردنش دشوار است. از وان بیرون آمدم. وسایلم را جمع کردم و از هتل بیرون زدم. یک ربع به نه، در فرودگاه منتظر اعلام پرواز بودم. اما اینبار تغییر شکل داده بودم. موهای فرِ شرابی با چتری، لنزهای قهوهای روشن و صورتی تقریباً پر. این روزها آنقدر خودم را تغییر داده بودم که دیگر خودم هم خودم را نمیشناختم. از هویت خودم زیادی دور شده بودم. بعد از اعلام پرواز به طرف هواپیما رفتم، از بازرسی رد شدم و سوار هواپیما شدم. دیگر کمتر از پنج ساعت دیگر به مقصد میرسیدم. پنج ساعت دیگر این گردنبند دیگر در جیبم نبود، در گردن اونی بود که باید مینشست. سرشار از هیجان بودم. نمیتوانستم بنشینم. فکر اینکه اگر از کادو خوشش نمیآمد و میکوبید به صورتم چه؟ آن موقع باید چه کار میکردم؟ احتمالاً اولین و آخرین هدیهای میشد که برای کسی میگرفتم. خیره به هوای سنگین بیرون از هواپیما بودم. به فکر رفته بودم، اینکه تا حالا کسی برای من کادو نگرفته! گرفته؟ یادم نمیآمد. چشمهایم را بستم. شاید یه جایی در زیرزمین ذهنم مخفی شده بود. شاید میتوانستم بیرون بکشمش. به تنها خاطرهای که از همهشان به خاطر داشتم فکر کردم، به مادرم، به پدرم. الان که دقت میکردم، چهرهی پدرم یادم نبود. نمیدانستم چه شکلی بود. من شبیهش هستم یا آیلا؟ اما آیلا که شبیه مادرم بود، پس امکان داشت من چهرهی پدر را داشته باشم. سعی کردم بیشتر به اعماق مغزم نفوذ کنم. فقط ذهنم به خرس قهوهای رنگ کوچکی کشیده شد که آن شب پدرم وقتی از خواب بیدارم میکرد، از بغلم بیرون کشید. با فرود هواپیما سریع پیاده شدم. باید با همین سرعت خودم را به پرواز بعدی میرساندم. زندگیام این چند روز توی هوا گذشته بود. تصمیم داشتم مدت طولانیای دیگر سوار هواپیما نشوم. به شهر اسلو رسیده بودم. چون هیچ پرواز مستقیمی از وین به جزیرهی لوفوتن نبود، باید از شهر اسلو به لوفوتن میرفتم. در این ماهها این کشور سردترین ماه سال را تجربه میکند و آفتابی شدن هوا حدوداً یک ساعت در اسلو است. اما در جزیرهی لوفوتن از دوم ژانویه روزها سه تا چهار ساعت طول میکشند، پس حدوداً نوزده تا بیست ساعت درگیر شب است. جزیرهی لوفوتن در زمستان جزو خلوتترین شهرها به حساب میآید و چه جایی بهتر از لوفوتن برای پنهان شدن که خلوت و تاریک باشد. سوار هواپیمای لوفوتن شدم. آنها احتمالاً تا الان باید به مقصد رسیده باشند. قرارمان این بود که من در شهرهای مختلف چهرههای مختلف بگذارم. آنها هم چند روز زودتر از من به نروژ برسند. اما برای اینکه هر کسی نتواند واردش شود، نامش را خانه امن گذاشتیم. پس بدون اثر انگشت و اسکن شبکیهی من باز نمیشد. پس باید تا رسیدن من منتظر میماندند که حدس میزنم دو روز پیش، یعنی وقتی که من در برلین بودم، رسیده باشند، اما سختترین کار پیدا کردنشان بود. پیشنهاد داده بودم تا رسیدن من در هتلی که خیلی دور از شهر بود بمانند. باید هر چه سریعتر میرسیدم. استرس گرفته بودم. اگر پیدایشان نمیکردم چه؟ اگر اصلاً به نروژ نرسیده باشند چه؟ طعم خون را در دهانم حس کردم. انگشتم را به لبم زدم، خونریزی کرده بود. آنقدر از شدت استرس لب به دندان گرفته بودم که لبم پاره شده بود، پایم را روی زمین مدام تکان میدادم. چشمانم برای مشاهده چهارتا شده بود. به ابرهای تیرهی بیرون از هواپیما چشم دوخته بودم. این شهرها در تاریکی مطلق فرو رفته بودند. دیگر حالم با دیدن ابرها بهم میخورد. چشمانم را بستم و نفسم را آه مانند بیرون دادم. حالت تهوع داشتم. باید آرام میشدم. من هنوز راه داشتم و برای خسته شدن خیلی زود بود. هنوز نصف راه را نرفته بودم. هنوز بازی اصلی شروع نشده بود. تا فرود آمدن لحظهای چشمانم را باز نکردم. زیرا که دیدن این وضعیت را دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، بر چشمانم مسلط شوم و احتمالاً چشمانم اینبار هر چه دیده بودند را بالا میآوردند. پیاده شدم. به سمت بیرون از فرودگاه قدم برداشتم. هوا چنان سرد بود که در آن پالتوی ضخیم بلند هم میلرزیدم. قدم گذاشتنم در بیرون مصادف شد با لرزش چانهام. با پاهای لرزان چند قدمی برداشتم و گوشهی کوچه فروشگاهی دیدم. با تمام سرعت به سمتش دویدم و وارد شدم. با حجم عظیمی از گرما روبه رو شدم. مستقیم، بدون نگاه کردن به هیچ ویترینی، کارت را روی میز گذاشتم و به صندوقدار بدون مقدمه گفتم: - بهم دو، سهتا کاپشن ضخیم بده. چشمان صندوقدار از حدقه خارج شد. سوالی نگاهم کرد. سرم را تکان دادم که دستش را به سمت ویترینها گرفت و گفت: - بفرمایید نگاه کنید. سرم را به نشانهی منفی تکان دادم و گفتم: - فقط بهم کاپشن بده که سرما رو احساس نکنم. مکثی کوتاه کرد و با تکان سر به سمت ویترینها رفت. پس از چند ثانیه به سمتم برگشت و توی دستش چند مدل کاپشن متفاوت بود که میانشان گم شده بود. روی میز گذاشت و گفت: - هرکدومو بخواین بهتون میدم. دست به کمر به سمت شیشهها برگشتم و در حالی که اطراف را زیر نظر داشتم، جواب دادم: - از همشون یدونه بده. رنگ تیره باشن. تعجبش را میتوانستم حس کنم، اما به سمتش برنگشتم. چرخیدم و اطراف فروشگاه را نگاه کردم. چیز مشکوکی نبود. پس به سمت صندوقدار رفتم. - تموم نشد؟ سری تکان داد و خریدها را به سمتم گرفت. بعد از حساب کردن، یکی از کاپشنها را به تن کردم و از فروشگاه خارج شدم. سوار تاکسی شدم و آدرس هتلی را که دور از شهر بود گفتم. سعی داشتم هر چه زودتر به مقصدم برسم. لوفوتن شهری بیسر و صدا و کم جمعیت بود، همانطور که انتظارش را داشتم. انگار که تمام شهر وسط روز در خوابی عمیق رفته باشند. ساعت دو بعد از ظهر بود، اما هوا گرگ و میش، الان باید خورشید وسط آسمان میبود، اما اینجا داشت غروب میکرد. هوایی متفاوت و شاید دگرگون کننده. حدوداً حوالی ساعت دو و نیم از تاکسی پیاده شدم. وارد هتل شدم و طبق قرارمان در پذیرش نامی را که لوک برای خودش انتخاب کرده بود گفتم: - میخواستم پدرو هاردی رو ببینم. دختر پذیرشگر سری تکان داد و مشغول تایپ کردن در لپتاپ روبه رویش شد. بعد از چند دقیقه با کمی شکاکی سر بلند کرد و گفت: - ببخشید خانم ولی تو هتل ما کسی به نام پدرو هاردی نیستن. خشکم زد. مگر قرار نبود به اینجا بیایند؟ دهانم کج شد. درماندگی از صورتم میبارید. به سمت دختر برگشتم و گفتم: - این اطراف هتل دیگهای نیست؟ شاید من اشتباه اومدم. دختر برایم سری تکان داد و گفت: - نه، متأسفانه. مانده بودم. چه شده بود؟ من باید الان چه میکردم؟ کجا بودند؟ نمیدانستم. مغزم خالی شده بود. سری برای دختر تکان دادم و از هتل خارج شدم. باید اطراف را میگشتم. نباید به این زودی بر میگشتم. شهر کوچک و روستاییای بود. اگر اینجا بودند، پیدا کردنشان زیاد طول نمیکشید. @Nasim.M
-
پارت هشتادویک دوباره به راه افتاد. اما قلبش هنوز نامنظم میزد. او حالش خوب نبود، ولی قویتر از آن بود که نشان دهد. روبه روی کلبهای چوبی ایستادیم. از موتور پیاده شدیم. باد آرام میان درختان میپیچید و صورتم از سرما میسوخت. درختان با شاخههایی هیولا مانند سیاه در تاریکی قد کشیده بودند. رایان در کلبه را هل داد، اما باز نشد. با لگدی محکم، آن را گشود. داخل کلبه بخاری نفتی کوچکی بود و کنارش صندلی تکنفرهی پوسیدهای. پشت صندلی هم تختی چوبی قرار داشت. خبری هم از آشپزخانه نبود. رایان خودش را روی صندلی انداخت و با چشمان بسته گفت: - تا صبح اینجاییم. فکری به سرت نزنه کلاغ کوچولو. صبح دوباره راهی میشیم. اخمهایم در هم رفت. یک قدم نزدیکتر شدم. - منظورت چیه؟ چشمانش را باز کرد. تیلههای سرد و بیروحش برق همیشگی را نداشتند؛ خسته به نظر میرسید. - میبرمت پایگاه. تقریباً فریاد زدم: - چی؟! بیتوجه به من دوباره چشمانش را بست. - واقعاً چرا این راه رو اومدم. به سمت در رفتم، اما ناگهان در محکم بسته شد. اگر لحظهی آخر سرم را عقب نکشیده بودم، قطعاً بین در گیر میکرد. رایان با یک دست در را بسته بود. دوباره میان او و دیوار گیر افتادم. نگاهش سرد بود، اما صدایش چیزی ناشناخته را میرساند. - تا کی میخوای فرار کنی؟ به چشمانش خیره شدم. واقعاً تا کی؟ میخواستم بگویم تا وقتی دست از سرم برداری، اما آیا واقعاً میخواستم دست از سرم بردارد؟ - میخوام برم. سرش را تکان داد و یک قدم عقب رفت. - بگو کجا، بعد برو. چشمانم خسته بود. او هم خسته به نظر میرسید. در این جنگل جایی برای فرار نداشتم. سرما به استخوانم رسیده بود، فکم از شدت فشار دندانها درد میکرد. درمانده گفتم: - س... سرده. نگاهم روی چوبهای ترک خوردهی کف کلبه بود. او محکم و بیاحساس دستور داد: - بشین. و از کلبه بیرون رفت. فرصتی برای فرار؟ در را باز کردم و اطراف را پاییدم. قدمی بیرون نگذاشته بودم که صدایش پیچید. - وقت خوبی برای فرار نیست کلاغ کوچولو. من اینجام. خشکم زد. نمیدانستم چه باید بگویم بنابراین اولین چیزی که به ذهنم رسید را بر زیان آوردم. - قصدم فرار نبود. - درسته. حتماً. باور نکرده بود. حق هم داشت، من هم بودم باور نمیکردم. دوباره داخل رفتم و روی صندلی نشستم. بازوهایم را بغل کردم تا شاید کمی گرم شوم. رایان با تکههای هیزم بازگشت. کنار بخاری نشست و مشغول روشن کردنش شد. موهایش با هر تکان سر بیاختیار میریخت. لحظهای لبخندی محو روی لبم نشست. بخاری روشن شد. بلند شد و روبه رویم ایستاد. - روی تخت بخواب. - هان؟! گوشهی لبش آرام بالا رفت. با طعنه گفت: - نگفته بودم خیلی باهوشی؟ بلند شدم. - نه به اندازهی تو. روی تخت دراز کشیدم. پتویی به سمتم پرت کرد. متعجب نگاهش کردم. جدی گفت: - منتظری من گرمت کنم؟ چشمانم گرد شد. قلبم به تپش افتاد. جوابی ندادم. پتو را آرام روی خودم کشیدم. بخاری آرام میسوخت. رایان کنار آن نشسته و به شعلهها خیره شده بود. - تو داری فرار میکنی. نه از من، از خودت. خیره به شانههای پهنش ماندم، شاید راست میگفت، شاید من تمام مدت به دنبال خودم بودم. - و قراره دوباره برم. بدون آنکه نگاه کند، سرد اما آرام جواب داد: - درسته. قلبم بیقرار بود، دهانم برای پرسیدن چیزی باز و بشته میشد اما بر زبان نمیآمد، لبم را به دندان گرفتم و بالاخره خسته گفتم: - اگه برم، باز دنبالم میای؟ چند ثانیه شکوت کرد، نفسی عمیق کشید و با صدایی قاطع انگار که درونش چیزی بسوزد، جواب داد: - تا وقتی که نفس میکشی. آرام نگاهم را از او گرفتم و به سقف چوبی خیره شدم. گرچه من میرفتم، او میآمد. همیشه میآمد. تا وقتی که نفس میکشیدم و چیزی که ذهنم را درگیر میکرد، این بود که چرا این مسئله برایم خوشایند بود. به سمتش چرخیدم. نیمرخش در نور شعلهها آتش گرفته بود. نگاهی سنگین اما پر نور داشت. طوری به شعلهها نگاه میکرد که انگار جان خودش میسوخت. شاید او هم دردی داشت و پنهانش میکرد. موهای پرکلاغیاش در نور آتش به نارنجی درآمده بود. خط فکش مثل تیغ تیز بود. همانند مجسمهای یونانی، بینقص، جذاب، محسور کننده. به سقف چوبی خیره شدم. باید منتظر میماندم. لحظهای که او بخوابد آن وقت فرصت فرار داشتم. دو ساعت گذشت. او همچنان خیرهی بخاری بود. آتش آخرین نفسهایش را میکشید اما او بیتفاوتتر از همیشه بود. نگاه از نیمرخ بینقصش گرفتم و پشت به او چرخیدم. شاید فکر میکرد خوابیدهام. *** ترسیده از خواب پریدم. کابوس ندیده بودم. فقط فکر اینکه برای نجات خودم دیر شده، مثل تیشه به جانم افتاده بود. کی خوابم برده بود، منتظر بودم تا رایان بخوابد اما خودم خواب رفته بودم، لعنت بهت آیما. ساعت چهار و نیم صبح بود. رایان همانطور نشسته بود، اما سرش کمی خم شده بود. خوابیده بود؟ خدایا لطفا همین یک بار را بخوابد. آرام نزدیک شدم. مثل کودکی بیپناه خوابیده بود. زیبا، مظلوم. آتش خاموش شده بود، و سرمای کلبه دوباره بر استخوانم میکوبید. به سمت در رفتم. مکث کردم. دوباره به او نگاه کردم. دستم را روی دستگیره گذاشتم. مکث کردم. دوباره برگشتم و به چهرهی آرامش نگاه کردم. آیا واقعاً خواب بود؟ به سمت تخت رفتم. پتو را برداشتم و روبه رویش ایستادم. یک لحظه تصور کردم چشمهایش باز شود؛ همان چشمهای یخ زدهی زیبایی که اجازهی فرار نمیداد. آرام پتو را رویش انداختم. موهایش روی پیشانیاش پریشان بود. خواستم کنارشان بزنم، اما نباید، این تماس میتوانست خطرناک باشد. خیره ماندم، بیصدا، بیحرکت. بیشتر از آنچه باید. خواستم برگردم که پلک چپش لرزید. اخم کردم، نه او خواب نبود. فقط عقب کشیده بود تا فرار کنم. خواستم بپرسم چرا؟ اما الان مهم نبود. چیزی مهمتر در جیب پالتویم بود؛ گردنبندی که منتظر صاحبش بود. دیگر آرام راه رفتنم معنایی نداشت. با قدمهای محکم به سمت در رفتم. لحظهای مکث کردم. باید چیزی میگفتم. نه برای او، برای خودم. - نمیدونم داری چیکار میکنی، رایان. مهم هم نیست. لبخندی کج زدم. - فقط منتظر دیدار بعدی باش. و از کلبه بیرون زدم. برف تا زانوهایم بالا آمده بود. راهی نامعلوم، سرمایی استخوان سوز و من در دل تاریکی. @Nasim.M
-
پارت هشتاد صدایش مثل چاقوی تیز روی شیشه بود؛ همانقدر آزار دهنده، همانقدر شکننده. - چهار روز عقب انداختی، برای یه مأمور فراری زیادی زندهای. در نور چراغها نگاهش سرد است؛ مثل یخ زدهی واقعی. نه مصنوعی که دلم را عجیب میلرزاند، اما سعی کردم به سردی جوابش را بدهم: - یا شاید تو زیادی کندی. رایان فقط نگاه میکند. یک قدم جلو میآید؛ نه عصبی، نه خشن. فقط با آن نگاه سنگینی که همه چیز را زیر و رو میکند. نه خشم، نه اشتیاق؛ فقط مأموریت. - این آخرشه دیگه، کلاغ سیاه. دفعهی بعد که فرار کنی دستام فقط برای گرفتن نیستن. یک مکث کوتاه، چشم در چشم. برق چشمانش در آن نورها عجیب میلرزید. نمیدانم چرا، اما دستانش به من نمیرسید؛ یا چون نمیتوانست، یا چون نمیخواست، از آن سکوتهای لعنتی بین دو نفر که در پنهان کردن چیزهایی که دارند میفهمند، خیلی خوبند. این سکوت را با آن صدای پایین بدون احساس شکست، گویا که شکستن این سکوت را او هم نخواهد. - من فقط کاری رو میکنم که باید، تو اینو بهتر از هرکسی میدونی. با زمزمهای تلخ خیره به سنگ فرشها جواب دادم: - آره دقیقاً برای همینه که ازت میترسن. سکوت ما. صدای کریسمس و خندهی بچهها. بوی دارچین و بین ما دو نفر فقط سکوت. یک جور آتش سرد. صبح سیاه. کلاغ سفید. پارادوکسی عجیب. به آرامی با طعنه گفت: - امشب فرار نکن، آیما. این اولین بار بود که اسمم را از زبانش میشنیدم. اسم زیبایی داشتم؛ آیما. یا فقط به زبان او خیلی مینشست. آرام ادامه داد: - بذار این بار مستقیم تمومش کنیم. در حالی که آهسته به عقب قدم بر میداشتم، آرام در میان آن هنجارهای فراوان گفتم: - هنوز وقتش نشده، هنوز نمیدونیم کی واقعاً قراره شکار باشه. و در دل جمعیت از او دور شدم. اما نگاه رایان درست مثل یک تکتیرانداز روی هدفش قفل شده بود و تا مسیر ادامه داشت، نگاه او هم ادامه داشت. به ساعت مچیام نگاه کردم؛ یک ربع تا دوازده بود. یک ربع بعد سال جدید را جشن میگرفتند. در کنار هم، در کنار معشوق، در کنار خانواده و من تنها بودم مانند همیشه. به سمت جای خلوتی که آتش بازی چند دقیقهی دیگر شروع میشد حرکت کردم؛ نباید این را حداقل از دست میدادم. لبخندی محو برای کودکی که پدرش در حال خرید شکلات داغ از غرفهای بود زدم و به راهم ادامه دادم. گوینده از بلندگو با هیجان میگوید: - ده ثانیه تا سال نو، آمادهاید؟ جمعیت همراهی میکند. فریادها هوا میرود. همه یکصدا شروع به شمارش میکنند. - یک، دو، سه... بیاراده مکث میکنم. یک چیزی در هوا غلط است. به اطراف نگاه میکنم، دریغ از سایهای مشکوک. اما احساس جلوتر از اتفاق میآید. چند قدم به سمت غرفهای که صاحبش در میان این همه سر و صدا با جدیت با تلفن حرف میزد رفتم. یک قدم مانده به او صدایش را شنیدم: - موقعیت تأیید شد، هدف در محدودهاس. چشمهایم گشادتر میشود. برگشتم، چند قدم دورتر شدم اما خیلی دیر بود. - بوم! همهچیز ناگهان تیره شد. درست چند قدم دور نشده، غرفهی آبنبات فروشی تکهتکه شد. جمعیت جیغ میکشند. شیشهها خرد میشوند. دود و نور در هوا قاطی میشود، اما قبل از اینکه موج انفجار مرا زمین بزند، دستی قوی بازویم را میگیرد و به سمتی نامعلوم میکشد؛ با چیز سفتی برخورد میکنم. دستانش را دورم میپیچد و مرا میان خود و انفجار میگیرد. با انفجار تعادلمان را از دست میدهیم و هر دو روی زمین سقوط میکنیم. نیمخیز شدم، چند دقیقه فقط سرگیجه. صدای زنگ در گوش، سرفه، دود و سکوت. همه جا را دود فرا گرفته و چشم، چشم را نمیبیند. خودم را بالا میکشم و تا چهرهی آشنایش را میبینم، نفسم در سینه حبس میشود. رایان. دوباره. بیشتر از سه بار شد. آقای کفن پوش، اینبار تو بیش از سه بار مرتکب اشتباه شدی. تو گفتی اگه سه بار اشتباه کنم، استخونام رو میشکنی، اما بیش از سه بار از مرگ نجاتم دادی. لبهایم ترک خورده بود. نگاهم خونین بود. آن اخم همیشگی مانند مهر دوباره جای خودش را پیدا کرده بود - تو، تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هر دو بلند شدیم، خاک لباسش را تکان داد و بدون حس پشیمانی آرام گفت: - اگه من نبودم، الان تیکههات از درخت کریسمس آویزون بودن. در آن اطراف مردم هنوز در موج شوک اتفاقی که افتاد. نور آتشبازی همچنان بر روی دودها میتابید. انگار شهر آمادهی مرگ نبود. با تندی سرد گفتم: - فکر نمیکردم بین آتشبازی بمب باشه. مکثی کوتاه و با طعنه ادامه دادم: - تو، چرا دوباره نجاتم دادی؟ چند ثانیه مونده به تحویل دادن جسدم چرا؟ رایان با نگاهی عمیق و صدایی که از گلو خارج میشد، گفت: - چون اگه قراره کسی خفهت کنه، اون منم. با لحنی دردآلود انگار که در درونش دنبال چیزی باشم آرام گفتم: - تو هنوز داری نقش بازی میکنی یا واقعاً نمیدونی چرا هر بار نجاتم میدی؟ سکوتی طولانی بینمان حکم فرما شد. رایان نزدیکتر شد. چشمانش چیزی بین هوشیاری و شک بود، چیزی به نام تردید. او آهسته و قاطع خیره در چشمانم گفت: - نمیدونم، شاید تو جوابش رو بدونی. من یه شب دلیلشو ازت میپرسم. فقط قبلش زنده بمون. چشمانم از حدقه خارج شد. او ازم میخواست زنده بمونم. مرتیکهی دو روی کفن پوش. بالاخره باید تصمیم بگیره میخواد زنده بمونم یا استخونام رو بشکنه. زمزمهوار و آهسته گفتم، گویا که خودم هم تعجب کرده باشم: - تو برای کشتنم اومدی و باز نجاتم دادی. چرا؟ رایان لبخند تلخی زد. - شاید اگه جوابش رو بدونم، همهچی تموم میشه، برای من، برای تو. نگاهم سردتر شد. انگار در وجودم چیزی به دنبال خواستهی خودش بود. انگار رایان هنوز پاسخ دلخواهش را نداده بود. - اون روز توی پاریس گفتی اگه پیدام کنی، گردنم رو میشکنی. بدون مکث جواب داد: - هنوزم میتونم. ولی نه وقتی داری با خودت میجنگی. اخمهایم در هم رفت. آن حس لعنتی که تا الان به دنبال خواستهاش بود پا پس کشید، رفت. مرا با سردرگمی با این مردک از گور برخاسته تنها گذاشت. دودها تقریباً کنار کشیده بودند. صدای سوت پلیسها به گوش رسید. مردم متفرق میشدند. بازار به حالت نیمه جنگی درآمده بود. آژیرهای پلیسها نزدیکتر شد. بیهیچ مکثی رایان دستم را گرفت و به سمتی کشید، اما مقاومت کردم، ایستادم. دوباره دستم را کشید و به زور پشت سرش میکشاند. - بیا تا نفهمیدن شکارچی خودش شکارش رو نجات میده. خیرهاش شدم؛ نمیتوانستم صورتش را ببینم. آن لحظه چیزی مهم نبود؛ نه صداها، نه پلیسها، نه مأمورین پایگاه. فقط او مهم بود که در مورد نجات دادن شکارش صحبت میکرد. به سمت درِ آهنی زیرزمینی میدویدیم. از میان غرفههای نیمه سوخته میگذشتیم. چراغها بالای سرمان سوسو میزدند. جلوی در آهنی نفس زنان گفتم: - بدهیم داره خیلی زیاد میشه. لگدی به در آهنی زد و همانطور نفس زنان جواب داد: - اشتباه نکن، به خاطر دل مهربونم انجامش نمیدم، گفتم دستور دارم زنده تحویلت بدم. دوباره خود واقعیاش برگشته بود، چیزی که واقعا بود. چند پله پایین رفتیم و مأموران پایگاه را با اسلحه به دست اطراف مترو زیرزمین یافتیم. رایان دستش را به نشانهی سکوت روی لبانش گذاشت و به بیرون اشاره کرد. برگشتیم، اما یکی از مأموران فریاد زد: - اونجاست! با دو از زیرزمین خارج شدیم. پلیسها اطراف پراکنده شده بودند و همه جا را میپاییدند. در حالی که به سمت کوچهی باریکی در پشت بازار میدویدیم، بلند گفتم: - اما شما سعی کردین تیکه تیکهام کنین، چطور زنده میخوانم؟ چند مأمور پشت سرمان افتادند. رایان مچم را گرفت و به سرعت در کوچهای پیچید. نزدیک بود مچم را از جا در بیاورد. در همان حال بلند پاسخ داد: - من کاری با پایگاه خودت ندارم. پایگاه من زنده میخوادت. پس تا اون موقع زنده نگهت میدارم. ایستاد و اطراف را پایید. هنوز مچم در دستان قویاش اسیر بود و مرا به هر سو که میخواست میکشید. در گوشهی کوچه موتوری قدیمی و خاک گرفته دید. با شتاب به سمتش رفت و مرا پشت سرش کشید. روی موتور نشست و با سیمکشی سریع آن را روشن کرد. بعد نگاهم کرد. گفتم: - چیکار میکنی؟ قاطع و بیمکث گفت: - سعی میکنم زنده نگهت دارم. مردد خیرهاش شدم. نمیدانستم چه کار درست است؛ با او بروم یا بمانم، در این آشوب؟ برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. فریاد مأمورین همه جا را پر کرده بود. - اونا کمتر از دو دقیقه دیگه اینجا هستن. یا میای، یا اینجا میمیری. به سمتش برگشتم. - میتونی منو همینجا بذاری و بری. بدون آنکه نگاهم کند جواب داد: - میتونم، ولی نمیکنم. همین جوابی بود که منتظر شنیدنش بودم. به سمتش رفتم و پشتش نشستم. رایان گاز داد و با سرعت زیادی از آنجا دور شد. از شهر دور شدیم. موتور در تاریکی گم شد. دود، نور، آتشبازی. صدای خندههای مردم و ما دو نفری که در میان همهی این جشن تنها چیزی که داشتیم، فرار از دنیایی بود که به آن تعلق داشتیم. مسیر را به سمت جنگلهای وین ادامه داد. هرچه جلوتر میرفتیم، فضا تاریکتر و ترسناکتر میشد. برف آرامی میبارید و اثری از روشنایی ماه نبود. رایان سرعت موتور را کم کرده بود تا روی برف سُر نخورد. دستانم را آرام روی شانههای پهنش گذاشته بودم، طوری که متوجه نشود. در دل جنگل میان درختان سر به فلک کشیده، ناگهان با ترمزی کوبنده ایستاد. صورتم به شانهاش خورد و دستهایم دورش حلقه شد. تپش نامنظم قلبش را زیر دستانم حس کردم. سرش پایین بود و نفسنفس میزد. - حالت خوبه؟ آرام سر بلند کرد و خیره به نقطهای نامعلوم با صدایی که سعی داشت لرزشش را پنهان کند، گفت: - خوبم.
-
هفتادونه به ساعت مچی هدیهی جرمی نگاه کردم. سه و سی و پنج دقیقه بود؛ یعنی بیست و پنج دقیقهی دیگر پرواز داشتم و من هنوز به راه نیفتاده بودم. شروع به دویدن کردم. تا الان دیگر باید رایان فهمیده باشد که فرار کردهام، دوباره در به در دنبالم خواهد گشت. پس سرعتم را زیادتر کردم. جلوی راهم به همه تنه میزدم و همه چیز را کنار میزدم. با تمام توان میدویدم. نمیتوانستم با دویدن برسم. کنار خیابان وانتی را دیدم که در حال حمل وسایل است. به سمتش رفتم و قبل از آنکه رانندهاش حرکت کند، چمدان را پشتش انداختم و خودم را هم بالا کشیدم. وانت به راه افتاد. سرما همچون سیلیای به صورتم میخورد، بینیام از سرما درد میکرد. در راه مدام ساعتم را چک میکردم. در خیابان اصلی که راهی نزدیک به فرودگاه داشت، چند ضربه به پشت وانت زدم که ماشین ایستاد. پایین آمدم و با دستان یخ زده دستهی چمدان را گرفتم. راننده پیاده شده بود و شوکه شده نگاهم میکرد. - ممنون که رسوندین. و بیتوجه به دهان باز مرد کچل به سمت فرودگاه دویدم. ساعت سه و پنجاه دقیقه را نشان میداد. وارد شدنم به فرودگاه همراه شد با اعلام پرواز به توکیو. بدون توقف به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم؛ کمتر از پنج دقیقه زمان داشتم تا به پرواز برسم. وارد سرویس بهداشتی شدم و در را پشت سرم قفل کردم. چمدان را باز کردم و کلاه گیس خرمایی رنگی با موهای کوتاه پسرانه شکل را بر سرم گذاشتم. لنزهای آبی را برداشتم و عسلی را گذاشتم. لباسهایم را با یک آستین بلند و شلوار جین تنگ مشکی و کت سبز رنگ عوض کردم و به سمت پذیرش دویدم. بلیطم را روی میز گذاشتم و بعد از تأیید چمدانم را از دستگاه بازرسی رد کردم. تقریباً میدویدم تا به هواپیما برسم. لحظهی آخر بود. مهماندار در حال بستن در بود که با دیدنم با دست اشاره کرد تندتر بروم. احمق، مگه بیشتر از این میتونم بدوم؟ ماشین که نیستم! به پلهها که رسیدم، نفسنفس زنان خودم را بالا کشیدم. مهماندار به سمتم آمد، چمدان را از دستم گرفت تا کمکم کند. وقتی بالا رسیدم، خودم را روی صندلیام انداختم. هنوز باورم نمیشد که به پرواز رسیدهام. مهماندار زنی جوان و آراسته بود، خم شد و چیزی را به زبان فرانسوی گفت. با صدایی گرفته پاسخ دادم: - لطفاً انگلیسی صحبت کنید. لبخندی زد. - ببخشید. چیزی لازم دارید؟ - آب لطفاً. سر تکان داد و دور شد. صندلی کناریام خالی بود. نه میتوانستم بگویم از این بابت خوشحالم و نه ناراحت؛ اما جای خالی جرمی حس میشد. بعد از آن همه اتفاق حالا به او فکر میکردم؟ انگار هنوز هم بخشی از من دوستش داشت، مثل یک همراه قدیمی، یک سایهی آشنا. مهماندار برگشت. لیوان آب را به سمتم گرفت. - چیز دیگری نیاز ندارید؟ - نه، ممنونم. ازم فاصله گرفت. نگاهم را به پنجره دوختم. هواپیما اوج میگرفت، فاصلهمان از زمین بیشتر و بیشتر میشد. آدمها روی زمین شبیه مورچههایی کوچک بیوقفه و بیهدف در حرکت بودند. ناگهان پشت بامی در ذهنم زنده شد؛ شبی که با رایان آنجا بودیم. برای کشتن آن مرد، آن عوضی. آن شب از حرفهای او چیزی نمیفهمیدم. اما حالا، حق با او بود. هیچکس حرفش را باور نکرد. همه دیوانه خطابش کردند و در آخر او مرد. مثل یک راز تلخ فراموش شده. حالا میفهمم. او چیزهای زیادی برای گفتن داشت و تنها کاری که باید آن موقع انجام میدادم، زنده نگهداشتنش بود. یادم هست، آن شب هم از بالای پشت بام به آدمها نگاه میکردم و آنها را به مورچه تشبیه کرده بودم. اما آن سقوط با سقوط از پرتگاه فرق داشت. آن بالا حسی از رهایی داشتم. اما در پرتگاه فقط خفگی بود. شاید به خاطر آن اقیانوس نفرتانگیز، یا شاید بهخاطر رایان. در پشت بام کنارم بود. میدانستم اتفاقی نمیافتد. اما در پرتگاه روبه رویم ایستاده بود. دیگر نجات دهنده نبود؛ برعکس، انگار خودش میخواست اتفاق را رقم بزند. اما در نهایت نجاتم داد. چندمین بار بود؟ دیگر یادم نمیآید. او همیشه مرا از مرگ نجات میداد. و من؟ همیشه او را تنها میگذاشتم. نمیدانم از خانهی جرمی بیرون آمد یا نه. حالش خوب نبود. به هر حال او هم کارش را انجام میدهد. اما چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود این که چرا هنوز زندهام؟ چرا هنوز مرا میخواهند؟ حتماً مأمورهای بهتری میتوانستند داشته باشند. شاید بهخاطر مادر، آیلا، مایکل، دکتر، یا شاید برای خودم. این بازی نزدیک بود تمام شود. بعد از توکیو، نوبت برلین بود، بعد از برلین، وین. همه چیز بهتر پیش خواهد رفت. این بار دیگر رایان نمیتواند به این راحتی پیدایم کند. *** (چهار روز بعد. شهر وین _ ۲۵ دسامبر، شب کریسمس) برف ریزی از آسمان میبارید. چراغهای ریسهای میان چوبهای بازارچه مانند نفسهایی لرزان در شب سرد میدرخشیدند. جمعیت آرام قدم میزدند. صدای آرام ویولن زنده در گوشهای نواخته میشد. بوی سیب کاراملی، دارچین و شکلات داغ در هوا پیچیده بود. میان غرفهها قدم میزدم. شال پشمیام را تا زیر بینی بالا کشیده بودم. موهایم کمی از برف سفید شده بودند. اینبار برخلاف همیشه هیچ تغییری در صورت یا موها انجام نداده بودم. چشمانم خسته و غمگین اما هوشیار بود. در میان جمعیت چشم میچرخاندم. روبه روی غرفهای که شبدر شانسی میفروخت چند لحظه مکث کردم. شانس؟ ما که بویی ازش در این زندگی نبرده بودیم. بیخیال به راهم ادامه دادم. میان راه بچههایی را دیدم که با جیغ و هورا در میان غرفهها میدویدند. زوجهایی که عاشقانه دست یکدیگر را گرفته و میخندیدند. نوجوانهایی که با شادی برای یکدیگر هدیه میگرفتند و من تنها خیرهی خندههایشان بودم. الان آیلا یا مادر چشم انتظارم هستند، آیا؟ قطعاً چشم به راهن که برسم. از کنار غرفهی عروسک فروشی گذشتم. برگشتم و خیرهی عروسکها شدم. آیا او برای عروسک زیادی بزرگ بود؟ نمیدانستم به دختری در آن سن چه میخرند؟ در اطراف چشم چرخاندم و به سمت غرفهی شبدر شانسی حرکت کردم. روبه رویش ایستادم و خیرهی انواع اکسسوریها و شبدرهای چهارپر شدم که در لای یک صفحهی ضخیم نگهداری میشدند. با صدایی از نگاه کردن به آنها دست کشیدم و دنبال صدا گشتم. صاحب غرفه روبه رویم قرار گرفت و به زبان خودشان چیزی گفت که نفهمیدم. - انگلیسی لطفاً. - اوه، معذرت میخوام. چطور میتونم کمکتون کنم؟ دوباره به روی میز خیره شدم و گفتم: - نمیدونم چی باید براش بگیرم. - برای چه کسی میخواستید؟ خیرهی لبخند کج و معوجش شدم. مردی با پوستی بسیار سفید و موهایی تقریباً سرخ بود. کک و مکهایی روی صورتش که او را بامزه نشان میداد. با شادیای که در وجودم کاشته شد، آرام خیره به پلاک شبدری روی میز گفتم: - خواهرم. مرد آهانی کرد و از پشتش یک انگشتر شبدر به سمتم گرفت و گفت: - این رو میتونم پیشنهاد بدم، دخترونه و شیکه به نظر میاد خواهرتون هم مثل خودتون زیباست، بهش میاد. جدی خیرهاش شدم. چطور میتوانست در مورد خواهرم که هرگز او را ندیده، نظر بدهد؟ اصلاً از زیبایی من به تو چه مرد. به هر حال داشت کارش را انجام میداد. به انگشتر نگاه کردم و گفتم: - نمیدونم، اون هنوز نوجوونه. مرد انگشتر را سر جایش گذاشت و دستبندی به سمتم گرفت؛ دستبندی با زنجیر نازک که چهارتا شبدر از زنجیرش آویزان بود. لبم را گاز گرفتم و پشت سرش گردنبندهای شبدری دیدم. با انگشت اشارهام به یکی از آنها که نظرم را جلب کرده بود اشاره کردم. مرد برگشت و همان را به سمتم گرفت؛ شبدری چهار برگ و طلایی رنگ که از میانش حاشیههای سبز رنگ گذشته بود و از وسط شبدر زنجیری تقریباً دو تا سه سانتی به سمت پایین ادامه داشت. لبخند محوی زدم و به سمت مرد گفتم: - همین رو میخوام. - انتخاب خوبیه. گردنبند را در جعبهای گذاشت و به سمتم گرفت. بعد از حساب کردن، مسیری نامعلوم را در پیش گرفتم که دوباره صدای آن مرد را شنیدم: - خانوم، ببخشید. به سمتش رفتم که یک جا کلیدی شبدری ساده به سمتم گرفت. - اشانتیونه. کادوی سال نو. سری تکان دادم و از دستش گرفتم. - ممنون. لبخندی زد و به سمت مشتریای دیگر رفت. من هم هیجان زده دوباره مشغول قدم زدن شدم. میخواستم کادویی برای همهشان بگیرم، اما نمیدانستم چه باید بخرم. زیرا خریدن عینک تابستانی در این سرما مضحک به نظر میرسید. در این سرما و با توجه به جایی که قرار بود بمانیم، بهترین گزینه گرمترین پالتوی ممکن بود. اما آنها را هم نمیتوانستم جابهجا کنم. در اطراف دوباره چشم چرخاندم. اخم کردم. ایستادم. چیزی تغییر کرده بود؛ در من نه، در هوا، در اطراف. در صدا نه، در حضور. فضا در سکوت فرو رفت. چیزی نمیشنیدم. فقط صدای قلبم بود که در دهانم میزد. بدون اینکه بچرخم، فهمیده بودم که این جاست. جایی ایستاده و خیرهام بود. با توجه به احساسی که قبل از وقوع به من دست داده بود، کادوی آیلا را در جیب پالتویم قرار دادم. آرام چرخیدم. او اینجا بود. درست بین نورها، پشت جمعیت، درست کنار غرفهی شمعهای دستساز، رایان. کت چرمی مشکیاش نیمه باز بود. زیر نور چشمانش برق سردی داشت. ولی نگاهش نه خصمانه، نه آرام. مثل کسی که مدتها چیزی را گم کرده و حالا پیدایش کرده باشد. صدای کفشهایش روی سنگ فرشها به گوش رسید، دقیق، شمرده، مثل ضربان قلبی که قرار نیست مهربان باشد. - بالاخره دوباره رسیدی.
-
هفتادوهشت چشمهایم گرد شده بود؛ اصلاً انتظار دیدن تیلههای تیره و سرد رایان را نداشتم. آب دهانم را به سختی قورت دادم. رایان با دست دیگرش در را بست و گفت: - باید دوستات رو بهتر انتخاب کنی، ژولیت. دستش چنان بزرگ بود که تقریباً نصف صورتم را گرفته بود. نفس کشیدن سخت میشد. دستهایم را مشت کردم و با هر دو دست ضربهای محکم به دو طرف گردنش زدم که دستش لحظهای شل شد. عقب رفتم و به داخل خانه دویدم. - میدونی با پنهون کردن خودت تو این دنیای رنگارنگ نمیتونی خود واقعیت رو قایم کنی. با قدمهای آرام اما محکم به سمتم میآمد. راه فراری نداشتم. باید خودم را به اتاقم میرساندم، اما جلوی پلهها قرار گرفته بود. دلم میخواست فریاد بزنم که جرمی، جرمی جرت میدم با خاک یکسانت میکنم! نزدیک و نزدیکتر میشد. نیشخندش را به وضوح میتوانستم روی صورتش ببینم. یا قدرت دید در تاریکی را به دست آورده بودم، یا اینکه توهمی بیش نبود، اما میتوانستم آن نیشخند ترسناک و سرد را حس کنم. - میدونی به چی فکر میکنم؟ با هر قدم او من هم یک قدم به عقب میرفتم. - که چرا باید منو به عنوان نامزدت... دستهایش را به نشانهی تسلیم بالا گرفت و گفت: - ببخشید، نامزد سابقت معرفی کنی. آخ جرمی! این را هم گفتی؟ آوردنش کافی نبود؟ هر چه گفته بودم را هم گفته بودی! اصلاً از کجا پیدایش کرده بودی؟ نمیدانی که مرا در چه مخمصهای انداختهای. اگر بیای و به جای خانهی خالی جسدم را ببینی چه؟ خوشت میآید؟ قطعاً که نمیآید. قدم آخر را برداشت و برخورد من با درخت کاجی که نورهایش چهرهی رایان را بینقص نشان میداد. با یک قدم بلند خودش را به من رساند و بازویم را گرفت، اما فشار دستش کاملاً کنترل شده بود و آزارم نمیداد. روی صورتم خم شد و آرام گفت: - چرا گفتی نامزد سابقی هستم که هنوزم دنبالته؟ واقعا تو این وضعیت به این فکر میکرد که من گفتهام هنوز دنبالمه؟ خب، دنبالمی مرد چه نامزدم باشی چه غریبه، دنبالمی. دروغ که نیست. - واقعا دنبالم نیستی؟ چشمانش تنگ شد، فکش قفل شد و فشار دستانش بیشتر شد. با صدایی آرام اما زهرآگین گفت: - نامزدت نیستم و اگه بودم، حتماً باید بهش میگفتم که سلیقهام اینقدر سقوط نمیکنه. اخمهایم در هم رفت، لحنم محکم بود، اما درونم آتش گرفته. - ببخشید، چی گفتی؟ چشمانم گرد شد. واقعاً داشت این رو میگفت؟ یعنی فکر میکرد من زیبا نیستم؟ صدایش توی ذهنم تکرار میشد، مانند زمزمهای که به جایی عمیق برخورد کرده باشد. - گیرایی چشمان من رو هر کسی نداره. قدمی جلو گذاشتم. - و مهمتر از اون هیچ کسی حق نداره زیبایی من رو زیر سوال ببره، مخصوصاً تو! نزدیکتر شد. دستش به پشتم رفت اما لمسی احساس نکردم، کمی سرم را تکان دادم که کلاه گیس روی سرم کشیده شد. دست آزادش را روی نوک موهایم حس کردم. نه میکشید، نه فشار میداد، فقط لمس. آرام، بیصدا، به طرز دیوانهواری نرم. طوری که حسش کنی، اما شک کنی واقعیست یا نه. چرا داشت این کار را میکرد؟ چرا حالا؟ - مگه گفتم زشتی؟ صدایش آرام بود، اما پشتش چیزی بود؛ یک جراحت قدیمی شاید. - نه، تو خیلی هم زیبا هستی. فقط زیادی واقعیای. من اهل واقعی بودن نیستم. نفسم را با تندی بیرون دادم. - آره، باشه. قبول. شاید زیادی واقعیام برای تو، واسه کسی که فقط بلده پشت صورت خوشگلش قایم شه. پوزخند زد. اینبار عمیقتر. نه از روی تمسخر، بلکه از چیزی مثل ترس. - الان تویی که داری بازی درمیاری؟ خودتو پرت میکنی سمتم یا فکر میکنی هنوز دست بالایی؟ چشمانم گرد شد. قلبم داشت با عصبانیت میکوبید. عقب رفتم، ولی نگذاشت. بازویم را با قدرت گرفت و دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد. اسیر شده بودم؛ در حصار قدرتش. اما من برای همین لحظهها ساخته شده بودم. برای همین درگیریها، همین بازیهای قدرت. با زانو به زیر شکمش کوبیدم. نفسش برید و خم شد. به سمت در دویدم. هنوز درد داشت، اما انگار برایش مهم نبود که بهم رسید، حتی زودتر از من. باز هم سریعتر از من. دستم را که روی دستگیرهی درِ باز شده بود، گرفت و به دیوار چسباند، با دست دیگرش در را بست و قفل کرد، من را میان خودش و دیوار زندانی کرد. نیشخندم آرام روی صورتم نشست. نمیدانست قفل کردن در هدفم بود، نه باز کردنش. اگر در قفل میشد راه او هم بسته میشد و تنها راه باقیمانده اتاق بود. - برای چی میخندی؟ - میدونی من عمراً اگه بخوام با مردی مثل تو باشم. سرش تکان خورد و لحظهای خیرهی گوشهای نامعلوم شد، سپس به سمتم چرخید و با نگاه خمارش به جان چشمانم افتاد. - نکنه دوست داری با مردی مثل اون باشی؟ - اون؟ خودم را به نفهمیدن زدم، میدانستم منظورش جرمیست، اما ترجیح دادم در روبه رویش فراموش کنم که چه کسیست. نیشخندی زد که او را ترسناکتر کرد. در آن تاریکی، چشمان سیاه و پوست رنگ پریدهاش، نگاههای خمار و نیشخند ترسناک میتوانستم قسم بخورم که شبیه روح بود، اما روحی جذاب. - همونی که بهش گفتی نامزدتم. - آها، جرمی یک مرد رویاییه که هر دختری آرزوشه. قهقههای بلند سر داد؛ تا حالا اینقدر ترسناک او را ندیده بودم. چنان دیوانهوار میخندید که میترسیدم، نورهای قرمز فضا را شبیه صحنهی جُرمی کرده بود که قاتلش به صحنهاش برگشته باشد. _آها، پس که مردی رویاییه. سعی کردم دستم را که اسیر دستش بود خارج کنم، اما بیفایده بود. بالاخره خودش دستش را برداشت و کنارم روی دیوار گذاشت. خیرهی چشمانم بود، طوری نگاه میکرد که انگار درونشان گنجی را کشف کرده باشد، من هم خیره به چشمانش با صدایی زمزمه مانند گفتم: - من حس بویاییم ضعیفه، ببخش، ولی یکم بوی حسادت میاد. از زیر دستش کمی کنار رفتم و تا حدودی میانمان فاصله انداختم. پوزخندی صدادار زد و با قدمهای سنگین که دلم را میلرزاند، دوباده به سمتم قدم برداشت، اما اینبار عقب نرفتم و همانجا محکم به زمین چسبیدم. - میدونی منم یکم بوی ترس به مشامم میرسه، نظرت چیه؟ خب، این راست بود. معلوم شد که حس بویاییش قویه، ولی این الان به دردم نمیخورد. مستقیم به سیاهیترین نقطهی چشمانش برای اثبات اینکه نمیترسم، چشم دوختم. او به من نزدیک میشد و من همان جا میخکوب شده بودم. به من رسید و دوباره بازویم را گرفت و گفت: - بازی تمومه، الان باهام میایی؟ خودم را کنجکاو نشان دادم و گفتم: - نه بابا. به سرعت از پشت کمرم چاقوی جیبی کوچکی درآوردم و روی بازویش که مرا گرفته بود کشیدم. دستش شل شد و ناباور به چشمانم خیره شد. یک قدم عقب رفتم که به سمتم حمله کرد. چاقو را روی هوا برای جلوگیری از نزدیک شدنش میکشیدم. مچم را گرفت و به سمت خودش کشید. محکم با تمام توانش به مچم برای افتادن چاقو فشار میداد. من هم با تمام توان چاقو را محکم گرفته بودم، حتی به قیمت شکستن استخوانهای دستم. با آن یکی دستم مشتی به صورتش زدم که آن را هم گرفت، ناگهان مرا چرخاند و پشتم را به خودش چسباند و دستم که چاقو بود را زیر گلویم گرفت. - ولش کن. سعی میکردم دستم را از زیر گلویم دور کنم. او هم با فشار دست بیشتر و بیشتر نزدیکتر میکرد. با جرقهای که در ذهنم زد، دستم را کاملاً شل کردم و اجازه دادم چاقو به گلویم برسد. او هم با دیدن اینکه جلوگیری نکردم، فشار دستش روی دستم کم شد و چاقو را روی گلویم گذاشت. نیشخندی زدم و دستم را تقریباً سیصدوشصت درجه چرخاندم که مچش روبه روی دهانم قرار گرفت. با دندانهایم مچش را گرفتم و کامل در پوست دستش فرو بردم. گردنم را گرفت و سعی کرد که از دستش جدا کند، اما من لجبازتر از این حرفها بودم. همچنان دندانهایم را با قدرت بیشتر روی مچش فشار میدادم که طعم خون را در دهانم حس کردم. بیخیال مچش شدم. چرخیدم و چاقو را در شانهاش فرو کردم که دست سالمش را دور گردنم حلقه کرد و محکم به دیوار پشت سرم کوباند. نفسم برای لحظهای رفت و حس کردم که دیگر بر نمیگردد. هر چند اگر برگشته باشد هم حلقهی دستش اجازه تنفس نمیدهد. چشمانم داشت از حدقه خارج میشد و او با نفرتی فراوان خیرهام بود. با ناخنهایم به دستش چنگ میزدم، اما پوست او زبرتر از این حرفها بود. روح سفید باید بهت بگم که هنوز برای مردن خیلی زود است. من برخلاف تو قولهایی دادهام که باید بهشان عمل کنم. با دستانم گوشهایش را گرفتم، پاهایم را بلند کردم و روی سینهاش گذاشتم و با تمام توانی که برایم مانده بود، گوشهایش را به سمت خود کشیدم و سینهاش را به عقب هل دادم. نالهی کوتاه و مردانهای کرد و عقب کشید. با کمر زمین خوردم؛ ستون فقراتم برای لحظهای فلج شد، اما آنها هم میدانستند که موقع مناسبی برای فلج شدن نیست، پس به خودشان آمدند. بلند شدم و به سمت اتاق میدویدم که پایم را گرفت و با شکم زمین خوردم. حالت تهوع تا گلویم بالا آمد و برگشت. سرگیجه امانم نمیداد. چند بار پلک زدم؛ لنزها دیدم را تار کرده بودند. با کف پای آزادم چند ضربه به صورتش زدم تا دستش را برداشت و دوباره بلند شدم. به سمت پلهها دویدم، پایم را روی پله نزاشته بودم که گلولهای درست از کنارم گذشت و به دیوار اصابت کرد. چشمانم گرد شد، نفس کشیدن را فراموش کردم و پاهایم روی زمین میخکوب شد. - دستات رو بالا بگیر و بچرخ. ترس مثل موجی در سرم بالا و پابین میصد. در ذهنم حالتهای احتمال را میسنجیدم؛ بهترین گزینه عمل به گفتههایش بود. دستانم را بالا گرفتم و چرخیدم. اسلحه را به سمتم گرفته بود. - بیا جلوتر. اطراف را نگاه کردم؛ همه جا تاریک بود و راه فراری نداشت. او را نگاه کردم؛ در نور کم به سختی میتوانستم تشخیص بدهم، اما متوجه حال بدش شدم. دو قدم به سمتش برداشتم. اگر نورهای درخت نبود، اطراف در تاریکی مطلق فرو میرفت. شانس رسیدن به اتاق افزایش مییافت. - نمیتونم بکشمت، میدونی نه؟ فکر کنم خودت بدونی چرا زنده میخوانت. به هر حال من درک نمیکنم چرا باید یک خائن رو زنده بخوان. نیشخندی پیروزمندانه زدم و گفتم: - شاید میدونن بیشتر از تو به درد بخورترم. اسلحهام را از پشت کمرم بیرون کشیدم و در هوا به سمتش گرفتم. بی هیچ واکنشی همانطور ایستاده و خیرهام بود؛ حتی پلک هم نمیزد. - میدونی تو محدودیت داری که نباید منو بکشی، اما من هیچ محدودیتی ندارم. متوجه درماندگیاش میشدم. اخمهایش در هم بود، درد داشت، اما چند خراش نمیتوانست او را اینگونه درمانده کند. یک قدم دیگر به سمتش برداشتم و درست روبه روی درخت کاج قرار گرفتم. - اما متأسفانه لباس سفیدام روپپ نپوشیدم، عزرائیل سفید پوش. اسلحه را چرخاندم و بدون لحظهای مکث، به سوی سیمهای برقیِ کنار درخت کاج شلیک کردم. جرقهای کوتاه زد و بعد همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. منتظر صدای شلیک بعدی بودم؛ شاید فریاد، شاید حمله. اما هیچ. در دل آن تاریکی فقط صدای نفسهایش را میشنیدم؛ بلند، ناهماهنگ، شکسته. پلکهایم را نیمه بسته نگهداشتم تا بهتر ببینم. رایان هنوز آنجا بود؛ ایستاده، اما نه همان مرد پیش از خاموشی. دستش را روی قلبش گذاشته بود، نفسهایش تند و کوتاه میآمد، انگار چیزی در درونش میسوخت. نه زخمی، نه جسمی، چیزی عمیقتر. قدمی جلو رفتم، ناخودآگاه. صدای نفسهایش حالا واضحتر بود؛ مثل کسی که در آب فرو رفته و تقلا میکند تا بالا بیاید. زمزمهوار گفتم: - حالت خوبه؟ در همان لحظه نگاهش با من تلاقی کرد. آن چشمهای همیشه سردش حالا با سفیدی ترسآلود میدرخشیدند. با صدایی که میلرزید، فریاد زد: - فقط، فرار کن! نه تهدید بود، نه فرمان. التماس بود. اما نه برای من؛ انگار از چیزی میگریخت، شاید از خودش. نفس در سینهام گره خورد. یک لحظه مبهوت ماندم، اما او تکان خورد؛ به خودم آمدم و چرخیدم و با تمام توان به سمت اتاق دویدم. درست به همان سرعتی که مرا قبلاً غافلگیر کرده بود. اینبار هم پشت سرم بود. در را گشودم و پیش از آنکه به من برسد، با تمام قدرت بستمش. تنها چیزی که ماند، چند تار موی مصنوعی در دستش بود. خیلی سریع چمدون را برداشتم و هرچه میدانستم را درونش گذاشتم، زیپش را بستم. رایان مدام به در مشت میزد و فرمان میداد که سریعاً در را باز کنم وگرنه هم در و هم گردنم را میشکند. مشتهایش بیشتر از تهدید نشان از التماس داشتند؛ گویا پسر بچهای در اتاقی کاملاً تاریک گیر افتاده و التماس نجات میکند. موهایم را باز کردم و به سمت پنجرهای که نصف اتاق را پوشش داده بود رفتم. پنجره را باز کردم، دستهی چمدون را بلند کردم و از پنجره به بیرون روی کیسه زبالههای انباشته شده انداختم. - میدونی وقتی دیدم موهات زرده، میخواستم کچلت کنم. چشمانم گرد شد؛ لحظهای ایستادم، منتظر ادامهاش بودم، اما سکوت کرد. پس برای همین موهایم را لمس میکرد؛ برای اینکه بفهمد موهای خودم است یا نه؟ او موهای مرا دوست داشت؟ که اینگونه بر سرشان غیرتی میشد. همچنان به در مشت میزد و فریاد میزد که اگر مرا بگیرد، به موهایم هم رحم نمیکند. آب دهانم را قورت دادم و خودم را هم روی کیسه زبالهها انداختم، چمدون را گرفتم و سمت فرودگاه را در پیش گرفتم. @Nasim.M
-
پارت هفتادوهفت به اطراف نگاهی انداختم. دیروز دقت نکرده بودم که همه جا برای جشن کریسمس در حال آمادهسازی است. با توجه به تقویم خانهی جرمی امروز بیست و یکم دسامبر بود و فقط چهار روز تا کریسمس مانده بود. کنار برج ایفل قدم میزدم. اطراف را با کاجهای نوئل تزئین میکردند و توپهای رنگارنگ را روی آنها میآویختند. سعی میکردم تا جایی که میتوانم در میان جمعیت گم شوم. بعد از خوردن یک قهوه در یکی از کافههای همان حوالی به سمت موزهی لوور رفتم. شنیده بودم که در آن یک تابلوی بسیار مشهور نگهداری میشود. وقت خوبی بود تا آن را از نزدیک ببینم. در مقابل نقاشی مونالیزا اثر لئوناردو داوینچی ایستاده بودم و با دقت نگاهش میکردم. برای من فقط یک دختر ساده با لبخندی مرموز بود، چیزی بیشتر از این برداشت نمیکردم، اما مردی که کنارم ایستاده بود با هیجان به خانم همراهش به زبان انگلیسی دربارهی جزئیات تابلو توضیح میداد؛ از رنگپردازی مناسب گرفته تا علاقهی داوینچی به سایه روشنها. بیخیال آنها شدم و چند دور در موزه گشتم. از یک خانم مسن ساعت را پرسیدم و به سمت رستورانی راه افتادم. کنار موزه پسری را دیدم که زانو زده و با حلقهای در جعبه از دختری زیبا خواستگاری میکرد. چند لحظه خیره نگاهشان کردم؛ تعجب دختر، خوشحالی مرد و مردمی که آنها را تشویق میکردند و به دختر میگفتند باید بله بگوید. نیشخندی زدم، چه دور بودند از واقعیتهای این جهان. نگاهم را دزدیدم و به راهم ادامه دادم. بالاخره به یک رستوران معروف فرانسوی رسیدم. وارد شدم و در گوشهای نشستم که میشد نمایی از شهر را تماشا کرد. گارسون که زنی با موهای خرمایی و قدی نسبتاً کوتاه بود، نزدیک آمد و سفارش پیشنهادی خودش را گرفت و دور شد. حدود یک ربع بعد سوپ پیازی را مقابلم گذاشت. سری برایش تکان دادم، قاشق را برداشتم و یک قاشق از آن را در دهان گذاشتم. از طعمش شگفتزده شدم. اصلاً انتظار چنین مزهای از پیاز نداشتم. چطور ممکن بود پیاز اینقدر خوشمزه باشد؟ کاملاً طعم کاراملی شدهی پیازها را حس میکردم. گفتم: - واقعاً خوشمزه است. گارسون لبخندی زد و به میزی که چند مرد تازه دور آن نشسته بودند رفت. سرم را پایین انداختم و با لذت سوپ را همراه نانهای ورقهای برشته میل کردم. بعد از تمام شدن سوپ همان دختر دوباره آمد، ظرف را برداشت و تارت تکی کوچکی که بوی پنیر از آن بلند میشد، مقابلم گذاشت. ظاهرش خوشمزه بود و بویش آب از دهانم راه میانداخت. چنگال را برداشتم و با کمک کارد تکهای از تارت لورن که تازه نامش را فهمیده بودم، جدا کردم و در دهان گذاشتم. همان لقمهی اول طعم پنیر، ژامبون و قارچ را احساس کردم. غریزهام مرا به خوردن بیشتر وا میداشت. نتوانستم تارت را کامل بخورم و از آن دل کندم. با اشارهی دست از گارسون صورتحساب را خواستم. او جلد صورتحساب را مقابلم گرفت. آن را گرفتم و بدون نگاه به مبلغ کارت را داخلش گذاشتم و به او دادم. گارسون تشکری کرد و دور شد. بعد از گرفتن کارتم به سمت خانهی جرمی راه افتادم. جلوی در ایستادم و منتظر ماندم تا جرمی در را باز کند. هوا سرد بود و از سرما یخ زده بودم. احتمالاً بینی و گونههایم از سرما سرخ شده بود. کف دستانم را روی دهانم میگذاشتم و با نفسهای گرم سعی میکردم گرمشان کنم. باز شدن در کمی طول کشید، اما بالاخره جرمی با لبخند دنداننمایش در را باز کرد و گفت: - بدو، یخ زدی. چشم چرخاندم و وارد خانه شدم. خانه کمی به هم ریخته بود، اما برخلاف صبح حالا گوشهی کاناپه درخت کاجی تزئین شده بود که روی بالاترین شاخهاش ستارهای بزرگ وصل کرده بودند. لبخند زدم و گفتم: - تو هم کریسمس رو جشن میگیری؟ دستش را پشت گردنش گذاشت و با چهرهای کمی در هم گفت: - راستشو بخوای، برای تو آوردمش. ابروهایم بالا رفت. - برای من؟ سر تکان داد. - گفتی میری! لبخندی زدم و توپهای رنگارنگ کاج را لمس کردم و زیر لب ممنونی گفتم. گرمایی پشت سرم حس کردم. برگشتم و او را دیدم که در فاصلهی نزدیک جعبهای در دست داشت. به جعبه اشاره کردم و گفتم: - این چیه؟ - یک کادوی کوچیک برای اینکه از تنهایی طولانی مدت نجاتم دادی. لبخندی زدم. جعبه را به دستم داد و از من دور شد. تمام پردههای ضخیم خانه را تا انتها کشید. - من که کاری نکردم، تو نزدیک شدی. پشتش به من بود، اما میتوانستم آن لبخند دنداننمای زیبایش را تصور کنم. - پس ممنون که اینقدر زیبایی که تونستم بهت نزدیک بشم. داشت سر به سرم میگذاشت. پردهها که کامل کشیده شدند، سراغ چراغها رفت. هوای بیرون کمی تیره و آمادهی باریدن برف بود. برف چه دیر کرده بود. فقط چند روز تا کریسمس مانده بود و هنوز نباریده بود. با کشیدن پردهها و خاموش کردن لامپها خانه تقریباً در تاریکی فرو رفت. به زحمت میتوانستم جرمی را تشخیص بدهم. صدای قدمهایش را شنیدم که به سمتم میآمد. با یک قدم فاصله روبه رویم ایستاد، خم شد و زیر درخت به دنبال چیزی گشت. - کادوت رو باز نکردی؟ با خودم فکر کردم، جالب است، میتوانست از آن بمب ساعتی دربیاورد و هر دویمان را منفجر کند، اما مزخرف بود، او فقط یک مرد ساده و عاشق با لبخندی زیبا بود. - دارم بازش میکنم. دستم را برای باز کردن جعبه بردم که گفت: - نه نه، صبر کن. متعجب خم شدم و مانند او زیر درخت را میگشتم که چراغهای رنگارنگش روشن شد؛ قرمز، زرد و آبی. ستارهی بزرگ بالای درخت چشمک میزد. همراه او بلند شدم، روبه رویم ایستاد. واقعاً مردی کامل و رویایی بود، همان که میتوانستی در کنارش خوشبختترین انسان روی زمین باشی. دهن آن دختری که به او خیانت کرده بود، سرویس! - الان بازش کن. لبخندی زدم و در جعبه را باز کردم. ساعت مچی گرد زنانهای با بند چرمی سیاه و شیارهای استیل نقرهای رنگ به سمت اعداد که بهجای اعداد نگین داشت. میدانستم چشمانم لبخند میزند. این اولین هدیهای بود که در عمرم گرفته بودم؛ هرچند میدانستم این هدیه برای ژولیت است، نه من. اما حسی ناشناخته و گرم در وجودم ریشه کرد؛ شاید به نام محبت. سرم را بلند کردم و به چشمانش دوختم. نورهایی که در چشمانش افتاده بود، او را گیراتر از همیشه نشان میداد. با لبهایی لرزان گفتم: - ممنونم. لبخندش بازگشت و سری تکان داد. - گفتم شاید لازمت باشه. لبخندی پربغض زدم و گفتم: - اینها رو کی انجام دادی؟ - صبح وقتی گفتی میرم، منم اینها رو انجام دادم. سری تکان دادم. بغض به سرعت تا گلویم بالا آمد و قورت دادنش فایدهای نداشت. انگار میخواست با این لنزها به چشمانم آسیب بزند که اینطور خفهام میکرد. جرمی پالتویش را از کمد برداشت و پوشید. یک قدم جلو رفتم. - کجا؟ - ببین، نمیدونم ناراحت میشی یا شاد ولی باید باهاش روبه رو بشی. اخمهایم در هم رفت. - منظورت چیه؟ یقهی پالتویش را مرتب کرد. - یه کم منتظر بمونی، میفهمی. به ساعت توی جعبه نگاه کردم؛ یک ربع به سه بود. هر چیزی که میخواست با آن روبه رویم کند، به باد میرفت، چون من کمتر از نیم ساعت دیگر از این خانه میرفتم. سری تکان دادم. او چرخید و تا چارچوب در رفت، اما قبل از اینکه خارج شود، با صدای بلند صدایش زدم. به سمتم برگشت. با قدمهای بلند به او رسیدم و بغلش کردم. حس کردم حداقل این را به او بدهکارم. هر چه که بود، خانهاش را برایم باز کرده بود، با من مثل یک ملکه رفتار کرده بود و در آخر هدیهی سال نو داده بود. در حالی که موهایم را نوازش میکرد صدای لبخند پربغضش را شنیدم. من هم لبخندی محو زدم و گفتم: - شاید وقتی اومدی، رفته باشم و نتونم ببینمت. سکوت کرد اما من ادامه دادم: - واقعاً مردی کامل هستی که هر دختری میخواد داشته باشه، پس به خودت سخت نگیر و دنبال زیباییهای جدید باش، کسی که قدرت رو بدونه. صدای لبخندش نشان میداد که سعی دارد بغضش را فرو بدهد. حدس زدم این بغض برای رفتن من نباشد، بلکه برای همان حسی باشد که صبح درموردش گفته بود؛ دلتنگی. از او جدا شدم، موهایش را به هم ریختم و گفتم: - خداحافظ رومئو، بابت اینهم ممنون. و به کادویش اشاره کردم. سرش را پایین انداخت، بغضش را قورت داد و سپس سر بلند کرد و همان لبخند دنداننمای زیبایش را به من هدیه داد. - خداحافظ ژولیت. امیدوارم دوباره ببینمت. راستی موها و چشمهای خودت بهتره، اینها رو دور بنداز. لبخندی زدم و سر تکان دادم. او در را باز کرد. هوای سرد با تمام نیرو به داخل هجوم آورد. او خارج شد برای بار آخر نگاهی به منی که با لبخند نگاهش میکردم کرد و در را پشت سرش بست. همهجا تاریک بود و فقط نور کم رمق تزئینات درخت اطراف را کمی روشن میکرد. به ساعت توی جعبه نگاه کردم. زیبا بود و مناسب برای ملکهی تاریکی. جرمی ناخواسته ساعتی خریده بود که کاملاً با سلیقهام جور بود. نیشخندی زدم، ساعت را از جعبه بیرون آوردم، دور مچم بستم، جعبه را روی میز کمد دیواری گذاشتم و دستم را بالا گرفتم. - بهم میاد. به سمت اتاقم برای جمع کردن وسایلم قدم برداشتم که در پلهی اول زنگ در به صدا درآمد. لبخندی زدم. دوباره برگشت! این مرد اصلاً بلد نبود یک زن را چطور تنها بگذارد. به سمت در رفتم و با لبخند آن را باز کردم، اما باز کردنم ناتمام ماند؛ لبخند روی صورتم ماسید، دستی روی لبهایم قرار گرفت و وزن زیادی مرا چند قدم به عقب راند. @Nasim.M
-
هفتادوشش صدای جرمی از پشت در آمد: - میتونم بیام تو؟ از تخت بلند شدم و در را باز کردم. تیشرت و شلوار راحتی به تن داشت. موهایش آشفته و بر هم ریخته و چشمانش پف کرده بود. - خوبی؟ سرم را تکان دادم. او هم لابد سردرد وحشتناکی داشت، چون با دو انگشت شست و اشاره شقیقههایش را ماساژ میداد. - باید قهوه بخورم. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و به سمت پلهها رفت. صدایش از آشپزخانه بلند شد: - میتونی دوش بگیری، حموم بغل اتاق منه. تشکری کردم و به اتاق برگشتم، از چمدانم یک دست لباس راحتی، لنز و کلاه گیس را برداشتم و وارد حمام شدم. حمامی ساده و بیزرق و برق درست مثل بقیه خانه. زیر دوش که ایستادم، ذهنم درگیر شد من در خانه مردی ناشناس بدون هیچ شناختی از او. اگر مادرم میفهمید واکنشش چه میشد؟ حتماً غرغر میکرد که تو از کجا میدونی این مرد دزد یا قاتل یا غیره نیست؟ نیشخندی زدم. باید یادآوری میکردم که این من نیستم که در خطرم بدبخت واقعی کسی است که مرا به خانهاش راه داده حتی بعد از رفتنم هم ممکن است دردسر برایش درست کنم. بعد از دوش یقه اسکی مشکی جذبم را با شلوار واید مشکی پوشیدم. کلاه گیس را روی موهایم گذاشتم، لنزها را در چشمم انداختم و موهای خیسم را مرتب کردم. از حمام بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم. روی صندلی کانتر نشستم. جرمی مشغول خرد کردن گوجه بود. وقتی برگشت و نگاهم کرد، چشمها و گونههایش سرخ بود، احتمالا بر اثر نوشیدن دیشبش بود. لبم را گاز گرفتم تا نخندم. بشقابی از پنیر، خیار، گوجه و زیتون روی کانتر گذاشت، بشقاب خالی و کارد و چنگالی مقابلم گذاشت و کاسهای با دو نیمروی پوست کنده کنارش گذاشت. روبه رویم نشست و در حالی که چنگالش را در خیاری فرو میکرد، با ابروهای در هم گفت: - مگه موهات صبح مشکی نبود؟ خیارش را در دهان گذاشت و با دهانی نیمه پر ادامه داد: - فکر کنم چشمات هم مشکی بود. سری تکان دادم و من هم مثل او خیار برداشتم. - فکر نمیکردم اینقدر خوشگل باشی. چرا خودتو پشت موهای زرد و چشمهای آبی قایم میکنی؟ لبخند زیبایی روی لبش نشست. اگر قرار بود بعدها از جرمی یاد کنم، دوست داشتم همین تصویرش باشد؛ مردی خرمایی چشم با موهای آشفته و لبخندی گرم. - خب دلایل خودش رو داره. - به خاطر نامزدته، نه؟ آخ که همین یک چیز کم بود، رایان و ماجرای نامزد شدن. اگر واقعاً چنین اتفاقی میافتاد، از همان نامزدهایی میشد که انگار وجود خارجی ندارند. با بشکن جرمی از فکر بیرون آمدم. متعجب سرم را تکان دادم. - شاید، نمیدونم. نیشخندی زد و در حالی که نیمروی خودش را برمیداشت، گفت: - دیشب همه چیز رو گفتم، نه؟ احتمالا دیشب را فراموش کرده بود که این سوال را میپرسید. میدانستم منظورش چیست، ولی خودم را به نفهمیدن زدم و سرم را به علامت منفی تکان دادم. - دروغ نگو شاید یادم نیاد، ولی حسش که هست. پوفی کشیدم و برای اینکه کنجکاو به نظر برسم، پرسیدم: - چند وقته ازش جدا شدی؟ - بیشتر از چهار سال. ولی هنوزم وقتی مست میکنم یادش میافتم. ابرو بالا انداختم. - مگه نباید تا حالا فراموش کرده باشی؟ لبخندی زد، روی صندلی راست نشست و دست به سینه گفت: - شاید مغزم فراموش کرده باشه، ولی قلبم نه. - چرا؟ اینبار لبخندش با کمی تأمل همراه شد. - تو هیچوقت حس دلتنگی به نامزدت نداری؟ مگه دوسش نداشتی؟ الان که جدا شدی، ناراحت نیستی؟ سرم را به نشانه منفی تکان دادم. لبخندش محو شد، انگار فهمیده باشد که حرفهایش برایم بیمعنی است. - عجب آدمی هستی، این همون عشقه که تو کتابا و فیلما میگن. - من نه کتاب میخونم، نه فیلم میبینم. ابروهایش بالا پرید. - مطمئنی انسانی؟ لبخندی تلخ زدم، تموم درد و تاریکی کودکیام جلوی چشمانم نقش بست. - نه، مطمئن نیستم. شاید برای او شوخی بود، اما من همه چیز بودم جز انسانی که بتواند عشق را بفهمد. من یک قاتل بودم، یک خلافکار، اما یک انسان، هرگز. - ببین، میخوام جوری توضیح بدم که بفهمی. عشق یک حسه که وقتی یکی رو میبینی، تو وجودت شکل میگیره. بعضی وقتا یک غریبه است و بهش میگن عشق در نگاه اول. بعضی وقتا هم با گذر زمان شکل میگیره، مثل همکارت یا هم مدرسهایت که هر روز میبینی. سرم را تکان دادم تا ادامه دهد. - این حس کمکم بیشتر میشه تا جایی که دیگه نمیخوای حتی یک روز بدون دیدنش بگذره. - ولی چی باعث میشه این حس به وجود بیاد؟ به هر حال اون هم مثل بقیه آدماس. مکث کرد، لحظهای انگار خالی شد اما ناگهان انگار جرقهای در ذهنش زده شد. - ویژگیهای خاص. مثل طرز نگاه کردنش، یا غذا خوردنش، یا حرف زدنش. اون ویژگیها باعث میشن جذبش بشی. حس امنیت، آرامش، خوشبختی. ساکت بودم و گوش میدادم. - شاید کلیشهای باشه، ولی وقتی میبینیش، قلبت تند میزنه، شاید کمی سرخ بشی. وقتی دستت رو میگیره، موهای تنت سیخ میشه. حداقل من اینطور بودم. لبخندش کمکم دردناک شد. - در نهایت این حس اونقدر شدید میشه که حتی با اشتباهاتش کنار میای، بعضیها بخشیدنیان، بعضیها نه. مال من نبود. هنوز میتونم بگم دوسش دارم، ولی کاری که باهام کرد، هیچکس نمیتونست. مغزم بیرونش انداخته ولی قلبم نه، هنوز گاهی براش تنگ میشه. نگاهش را به چشمانم دوخت. - به اندازه کافی واضح بود؟ سری تکان دادم، گفتههایش جالب بود، مگر یک انسان میتوانست چنین حدی کسی رو دوست داشته باشه، انسانها موجودات بیرحمی هستن، اگه وقتش برسه، اگه جون خودشون تو خطر باشه کسی که دوسش دارن هیچ اهمیتی نداره، حداقل نظر من اینه. از پشت کانتر بلند شدم. تصمیم داشتم بیرون بروم و اطراف برج ایفل را بگردم که باز صدایش آمد. - لطفاً اگه دوسش داری، برگرد پیشش یا حداقل بهش آسیب نزن. برای لحظهای مکث کردم، نگاهش عمیق بود انگار سعی داشت از چشمانم واقعیت این رابطه را بخواند، در نتیجه سری تکان دادم و به سمت اتاق رفتم. کت زرشکی کوتاهی برداشتم و بیرون آمدم. - من بیرون کار دارم. ظهر برمیگردم. بعدش پرواز دارم. با کنجکاوی پرسید: - پرواز داری؟ میری؟ - آره، گفتم زود میرم. برای یه کار اینجام. از روی صندلیاش بلند شد. ـ پس منتظرم. لبخندی محو برایش زدم و گفتم: ـ اوکی. از خانه بیرون آمدم. حسش عجیب بود؛ شهری غریب، خانهای غریب و مردی غریبتر از همه. قدم میزدم تا فقط به یک چیز برسم به آیلایی که شاید روی دسته مبل خوابش برده بود، چشم به راه من، به این امید که شاید زودتر از موعد مقرر برگردم. @Nasim.M
-
پارت هفتادوپنج نیشخندی تلخ زد و ادامه داد: - من شدم عاشق کسی که لیاقتش را نداشت لایق عشق من نبود. من او را مانند خورشید میپرستیدم، او را نوری در تاریکیهایم میدیدم ولی خب او نمیدید. واقعا داشتم به چرندیات عاشقی کسی که حتی شناختی از او نداشتم گوش میدادم. مردک شانس آوردهای که زندهای وگرنه تا حالا جوری میزدمت که درد عشقت را هم فراموش میکردی. سرش را روی پشتی گذاشت و با چشمانی خمار خیرهام شد. - میشه برام نوشیدنی بیاری؟ ابرو بالا انداختم. کمی فکر کردم، به نظر فکر بدی نبود. میگرفت و میخوابید و من هم کمی نفس راحت میکشیدم. - کجاست؟ به کمد شیشهای روبهرو اشاره کرد. بلند شدم، یکی از شیشههای قدیمی شاید سیصد ساله را برداشتم، نزدیکش رفتم، لیوانی برداشتم و تا نصف پر کردم و به دستش دادم. روی کاناپه نشستم، آرنجم را به پشتی تکیه دادم و کف دستم را به گونهام چسباندم و منتظر نگاهش میکردم. نوشیدنیاش را یک نفس سر کشید و گفت: - تو نمیخوری؟ به نشانه نه سر تکان دادم. باید کاملاً هوشیار میماندم. او سری تکان داد و لیوانش را دوباره پر کرد. خیره به لیوان گفت: - تا حالا خیانت دیدی؟ نصف نوشیدنیاش را سر کشید و ادامه داد: - اونم از طرف کسی که دوستش داری کسی که بهش میگی همه چیزم. واقعا چرندیاتی بیش نبود. کاش کسی بود به او میگفت دنیا دور او نمیچرخد. دردهایی در دنیا هست که وصف ناپذیرتر از درد عشق توست. آهی بلند کشید، با انگشت شست و اشارهاش چشمانش را ماساژ داد و گفت: - تو تا حالا عشق زندگیت رو با رفیقت دیدی؟ ابروهایم بالا پرید. ناخودآگاه اوهای از دهانم بیرون آمد. خب قبول شاید این قسمت کمی دردناک بود. نوشیدنیاش را سر کشید و لیوان را محکم روی میز کوبید. لیوان نشکست، اما میدیدم که او شکسته است. انگار که لیوان عطشش را کاهش نداد که شیشه را برداشت و مستقیم سر کشید. دیدم هنگام بلند کردن سرش برای نوشیدن قطرهای اشک از گوشه چشمش چکید. واقعا اینقدر درد داشت؟ درد عشق اینقدر بد بود؟ واقعا زخم میزد و جایش میماند؟ دوباره تکیه داد و گفت: - تو هم بهش خیانت کردی. حرفش سوالی نبود، انگار مطمئن بود من به نامزدی که هرگز نداشتهام خیانت کردهام. ـ نکن این کار رو باهاش. اون واقعا دوستت داره. وقتی داشتیم میاومدیم، نگاهش رو دیدم به دستات که دور بازوم بود خیره بود. بلند شد، بیتعادل سعی داشت بایستد. ـ نمیدونم شاید نگاهش غمگین بود، شاید عاشق، شاید هم خشمگین ولی دیدم که نگاهت میکنه. پس واقعا میدانست منم؟ از کجا شناخته بود؟ توی این گیر و دار نگاهش به دستانم را کجای دلم میگذاشتم؟ ای بابا جرمی قطعا اشتباه دیده بود. آره اون حواسش سر جاش نیست. جرمی بیتعادل به سمت چهار پلهای رفت که حدس میزدم به اتاق خواب ختم میشود. در پله دوم ناگهان به سمتم چرخید و گفت: - یه اتاق مهمون هست سمت چپ، میتونی اونجا بخوابی. و بدون اینکه منتظر پاسخی بماند، راهش را گرفت و به اتاق سمت راست رفت و از دیدم ناپدید شد. دستانم را در هم قفل کردم. باید چه میکردم؟ اگر رایان فهمیده و تا اینجا تعقیبم کرده باشد چه؟ لعنتی این مرد رسماً برای گند زدن به نقشههایم پیدا شده بود. بلند شدم و چشمم به آب پرتقالی افتاد که جرمی برایم آورده بود. امروز چیزی نخورده بودم. لیوان را برداشتم و یک نفس سر کشیدم. به سمت چمدانم رفتم، دستهاش را گرفتم و به سمت پلهها هل دادم. از پلهها بالا آوردم و به اتاق سمت چپ رفتم. وارد که شدم، یک تخت بزرگ سفید، دو پنجره بزرگ هر کدام در یک سمت دیوار، کمد کوچکی گوشه اتاق و میزی کوچک کنار آن دیدم. به سمت پنجره رفتم. گوشه پرده را کنار زدم و کوچه را دید زدم. همه چیز عادی به نظر میرسید. به سمت پنجره دیگر رفتم آنجا هم طبیعی بود. خودم را روی تخت انداختم. خیره سقف بودم که متوجه سوزش چشمهایم شدم. غرغرکنان از جیب چمدان قوطی لنزها را برداشتم. با دقت لنزها را درآوردم و داخل قوطی گذاشتم، چند قطره از مایع مخصوص ریختم. کلاه گیس را هم برداشتم و روی میز گذاشتم. موهایم را باز کردم تا کمی نفس بکشند. حس میکردم ریشههایشان شکسته که اینطور درد میکنند. دوباره روی تخت دراز کشیدم. روی عسلی کنار تخت ساعتی کوچک بود که چهار صبح را نشان میداد. باید سعی میکردم کمی بخوابم. تا هفت صبح روی تخت وول خوردم. نگرانی و ترس تا عمق وجودم رفته بود. از طرفی نگران کسانی بودم که پشت سر گذاشته و قول برگشت داده بودم، از طرفی نگران برنگشتن خودم، یا بهتر بگویم، نگران رایانی که آن بیرون جایی منتظرم بود. بالاخره هفت صبح در حالی که نور کم رمق خورشید از پس پردههای توری به داخل میتابید، توانستم چشمهایم را روی هم بگذارم. نفسنفس زنان دوباره با وحشت از خواب پریدم و دوباره محتوای خواب یادم نبود. حس میکردم همان کابوسی بود که در هواپیما دیده بودم. نکند اتفاقی برایشان افتاده باشد؟ نکند گیر افتاده باشن؟ یعنی تا الان کشتنشون؟ اگر مادرم را گرفته باشند چه؟ اگر بلایی سر آیلا آمده باشد چه؟ نه، نه دوباره دارم توهم میزنم. حتما حالشان خوب است و دارند برای رفتن به نروژ آماده میشوند. نفسنفس میزدم و به فرضیات احتمالی فکر میکردم. روی تخت میخکوب شده بودم. نه توانایی بلند شدن داشتم و نه خوابیدن. عرق سرد از گردنم تا کمرم راه گرفته بود. سر چرخاندم و ساعت را دیدم، هشت و نیم صبح بود. من کی میتوانستم یک خواب راحت داشته باشم؟ قلبم عمیقاً خوابی بیپایان را آرزو میکرد، اما قبلش باید به این بازی پایان میدادم. چند ضربه به در خورد و صدای آرام جرمی از پشت در آمد که حالم را میپرسید. احتمالاً دوباره در خواب حرف زده بودم و صدایم را شنیده بود. ولی مگر چقدر بلند بود که تا اتاق بغلی برود؟ انگار فریاد زده باشم. - خوبم. - باز کابوس دیدی؟ نیشخندی زدم. طوری حرف میزد که انگار سالهاست مرا میشناسد. - آره. @Nasim.M