رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

هاروتو

کاربر نودهشتیا

تمامی موارد ارسال شده توسط هاروتو

  1. نام داستان: نام نویسنده: ژانر: خلاصه: هنگامی که آن قرصِ سفید روی،بر فراز شهر می تابید؛هنگامی که موسیقیِ قدم های او در خیابان های پاریس نواخته می شد.یک دو سه چهار،دازای نگاهش تیز شد تا که بتواند انعکاس آفتاب مژه هایش را بر سطح اقیانوس چشمانش ببیند؛هرگاه پای ‘او’در میان بود،حرف هایش را در قفسه ای از اعماق سینه گم می کرد.مانند معتادی بود که نتوانسته طعم لب های اورا ترک کند. پاهای کاغذی اش به زمین سنگ فرشی چسبیده بود درحالی که او نزدیک و نزدیک تر می آمد. «+پنج دقیقه دیر رسیدی چویا…» چویا پوزخندی زد؛چهره اش مرزی میان نور مهتاب و سایه ای از دسته ی موهایش بود.با هر قدمی که برمی داشت،تکان می خورد. «-چیشده اوسامو؟ دلتنگم شدی؟» ناگهان بر روی برف های گونه دازای-سان،خون بارید.رخسارش سرخ شد.چشم راستش را خاراند و به بانداژ دستش چنگ زد.اگر به حال خود رهایش می کردند؛همان جا تا چند خیابان پایین تر قل می خورد. «+ از آخرین باری که دیدمت زیباتر شدی،موهاتو دیگه کوتاه نکردی؟» دسته گیسی از جنس شعله های آتش به روی شمعدانیِ شانه اش می رقصید و هرزگاهی که صورتش را از نگاه های دازای پنهان می کرد، همچو ریسه ای روشن،ناخواسته تکان می خورد. «- خیلی حرف می زنی،بذار از این منظره ی کوفتی لذت ببرم!» اما چشمش به آسمان نبود؛چرا که ‘منظره’ ی چویا،دازای بود. “من پنج دقیقه دیر آمدم و تو چهار سال.”تاسیانِ چشمانش گفت بی انکه زبان بجنبد.همان دم فهمید که او دور است…شاید به اندازه ی یک ماه و دو قدم فاصله. «- ستاره ها،نور شهر،ایفل،همشون رو به روی توان؛ولی هنوز به من نگاه می کنی؟» «+ میدونم.احمقم.» زنجیر کلاهش را دور انگشت خود پیچید سپس با لحن طلبکارِ چویایی خود ادامه داد :«-تو خودتم داری به من نگاه میکنی!» «+منم نگفتم که احمق نیستم،اما خب از تو باهوش ترم چیبیکو^^» خندیدند اما دیگر پانزده ساله نبودند.خندیدند اما چویا به تنهایی موتور سواری می کرد.دازای تنها می خوابد،چراغ های اتاقش تا صبح روشن می مانند. «-می ترسم…هروقت که لبخندتو میبینم.تمام مدت داشتی بهم می خندیدی…» «+ چویا من هیچوقت-» «+من فکر کردم تو مُردی! ولی…ولی تو…فقط تماشا کن و ببین چطور قلبت رو از حلقومت می کشم بیرون تا که بفهمی نبودنت با قلبم چیکار کرد!»سمفونیِ قدم هایش در تاریکی فرو رفت و قطع شد.به همان زیبایی که آمده بود.گذشت و آن شب پاریسی،خاطره ای مبهم شد.مانند همان انفجاری که روح هایشان را جدا کرد.اکنون دازای یکی از اعضای رسمی آژانس کارآگاهان مسلح است و مهربان بودن را نم نمک یاد می گیرد درحالی که چویا هر روز در مافیا قدرتمند تر می شود و قلبش ‘مهربانیِ تیره’ را پس می زند. آنها به ندرت با یکدیگر ملاقات می کنند.دازای می گوید:«+محوِ چویا بودن(که حتی هنگام عصبانیت هم دوست داشتنی ست)بهتر از غرق کردن خودم داخل رودخانه است.» این بود پایان داستان،چرا که دیگر دو بدن مانده بود،بی جانِ مشترک.اشک های دفتر رنگ و رو رفته ی اوداساکو اجازه نمی دهد دازای بیشتر از این بنویسد. By Haruto; Tag:#soukoku
×
×
  • ایجاد مورد جدید...