رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

morganit

کاربر منتخب
  • ارسال ها

    94
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    3

morganit آخرین بار در روز دِسامبر 15 2024 برنده شده

morganit یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

649 بازدید پروفایل

دستاوردهای morganit

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • گرافیست برتر نادر
  • One Month Later
  • Very Popular نادر
  • Well Followed نادر
  • Collaborator

نشان های اخیر

161

امتیاز

  1. 😍😍😍وای وای رنگشو

    1. Pegah

      Pegah

      🤩عزیزمممم  

  2. پینکی‌پای؟

    1. M.B

      M.B

      ببینید تونستم درستش کنم ؟

    2. nazi nima

      nazi nima

      اره عزیزم 

    3. morganit

      morganit

      نمیدونم‌چی گفتی

  3. سلام خیلی خوش اومدید

    1. taban

      taban

      سلام خیلی ممنون

  4. سلام خیلی خوش اومدین🌹

    جایی سوالی داشتین میتونید از من بپرسید

  5. سلام عزیزم خیلی خوش اومدی

    جایی نیاز به راهنمایی داشتی میدونی از من کمک بگیری❤️

  6. پارت نهم عصبی غریدم: - بهت گفتم ساکت باش. بی‌حرف بهم خیره شد که در پنجره رو محکم بستم، اومدم داخل اتاق و نفس حبس شدم رو بیرون دادم؛ از اون روز به بعد آلبا هر روز به دیدنم می‌اومد و تنها راه ارتباطی ما دوتا پنجره اتاق من بود اون‌جا تنها راهی بود که هیچ قارچ و یا طسمی وجود نداشت و همین باعث می‌شد بتونیم هم‌دیگه رو راحت‌تر ببینیم و ارتباط برقرار کنیم. هفته‌ها گذشت و آلبا شده بود تنها همدم من و از این بابت خیلی خوشحال بودم بعد از مرلین آلبا کسیه که تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، وقتی جریان مرلین رو برای آلبا تعریف کردم شوکه شد شاید انتظار نداشت من با جادوگر اعظم این کشور ارتباطی داشته باشم؛ مثل همیشه لب پنجره نشسته بودیم و با تلبا درمورد چیزهای عجیب مثل جادو صحبت می‌کردیم. _ ولی من فکر می‌کنم همش از توی ذهن میاد بیرون وقتی ذهنت به چیزی رو باور کنه جادو رخ میده و بعد بوم به خواستمون می‌رسیم. لبخندی زدم و گفتم: _ این یعنی قرن‌ها تمرین لازمه که بتونی در سریع‌ترین حالت یه چیز رو باور کنی. متوجه نگاه‌های خیرش شدم که گفت: _ اگه تولد هجده سالگیت رو بگیری و بعد بفهمی اصلاً اینی که هستی نیستی چه احساسی داری؟ با تعجب بهش خیره شدم که با خنده گفت: _ قرار بود نظریه‌های عجیب غریب بدیم دیگه مگه همین نبود؟ سوالش عجیب بود ولی گذاشتم پای همین بحث‌های عجیب‌مون و تصمیم گرفتم یه‌کم بیشتر سوالش رو باز کنم برای همین گفتم: _ خب مثلاً تبدیل بشم به چی؟ پری دریایی؟ خندید و گفت: _ جسمت به دو قسمت تقسیم بشه و بشی توی خوب و توی بد. خندیدم و گفتم: _ این دیگه چه جورشه؟ همچین چیزی توی این دنیا غیر ممکنه ولی اگر قرار باشه برای دنیا خطری داشته باشه تصمیم می‌گیرم با قسمت خوبم از اون قسمت بده پیروز بشم و باهاش بجنگم. سرش رو تکون داد و به ماه خیره شد، امروز از همیشه نورانی‌تر بود. - فردا تولدته درسته؟ با لبخند خودم رو بغل کردم و گفتم: _ فردا هجده ساله می‌شم و سعی می‌کنم از این زندان خلاص بشم. با نشستن دست آلبا روی دستم شوکه نگاهش کردم که دیدم داره لبخند می‌زنه نه یه لبخند معمولی بلکه یه لبخند فوق شیطانی از اون‌ها که یه نقشه افتضاح با یه نظریه کاملاً نشدنی پشتش قایم شده. - بیا امشب از این جا فرار کنیم، وقتی من تونستم بیام توی دیوار و خارج بشم قطعاً توهم می‌تونی. با تعجب بهش خیره بودم که دستم رو کرفت و گفت: _ می‌تونم شهر و بهت نشون بدم، مگه نمی‌گفتی می‌خوای مرلین رو پیدا کنی؟ چرا ارزش امتحان کردن بهش نمی‌دی؟ نفسم بند اومده بود بین دوراهی بدی بودم، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم همه جوانب رو بررسی کنم و نتیجه‌ای که گرفتم بدترین تصمیمی بود که توی کل زندگیم اتفاق افتاد.
  7. چقدر اشنایی تو 🥲🥲 

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 6
    2. ...

      ...

      مدیر اسپم و ارشد

      وایی آره منم زندگیم انجمن بود منتهی بعد جا به جایی دیگه هیچکی نمونددد منم رفتم🤦🏻‍♀️

    3. ...

      ...

      خیلی خوشحالم انجمن برگشت به حالت اولش الان کمتر حوصلم سر میره

    4. morganit

      morganit

      عزیزممم الان یادم اومد 

  8. بیرنگیم زنننن

    1. morganit

      morganit

      چیچی نزنممم 

    2. nazi nima

      nazi nima

      زن*

      بی رنگ😮‍💨

    3. morganit

      morganit

       رو هم نوشتی چرااا 😐😂🙂

  9. سلام عزیزم خیلی خوش اومدین 

    جایی راهنمایی نیاز داشتید در خدمتم 🥹🌹

  10. پارت هشت یه دختر تقریباً هم سن من بود، ابروم رو بالا انداختم و دیدم داره به سمتم میاد؛ بیشتر از دوسال بود که با کسی ارتباط نداشتم و این برام شوک خیلی بزرگی بود. به خودم که اومدم دیدم جلوم ایستاده با لبخند گفت: - سلام من آلبام، چرا نمیای به جمع ما ملحق بشی؟ انگار متوجه دیوار قارچی دورم نشده بود که یک قدم جلو اومد ناگهان با شتاب به عقب پرت شد؛ شوکه زده بهم خیره شد که پوزخندی زدم و به قارچ‌های دور تا دور خونه اشاره کردم و گفتم: - طلسمه کاری از دستت بر نمیاد. واضح دیدم آب دهنش رو قورت داد و بلند شد و پا به فرار گذاشت، آهی از سر حسرت کشیدم و مسیر رفته دخترک رو از نظر گذروندم؛ بلند شدم و به سمت کلبه حرکت کردم، هوا کم_ کم داشت تاریک می‌شد و ستاره‌‌ها شروع کردن به نمایان شدن؛ وارد کلبه شدم و بدون توجه به نگاه‌های خیره اون دوتا وارد اتاقم شدم و همه شمع‌ها رو خاموش کردم؛ ته دلم خالی بود و حس به شدت پوچی داشتم، اخم کردم خیلی وقت بود به رفتنش فکر نمی‌کردم ولی امشب. آروم زمزمه کردم: _ کاش فقط یه شانس داشتم که ببینمش کاش... . با صدای تق- تق که به پنجره اتاقم برخورد داشت حرفم نصفه موند و با تعجب به پنجره خیره شدم، سایه ظریفی از پشت پنجره مشخص بود؛ مثل همیشه اخم‌هام رو توی هم فرو بردم، بلند شدم و آروم به سمت پنجره حرکت کردم، باز شدن پنجره همان‌ها و دیدن ریخت بی‌ریخت دختر امروزی که خودش رو آلبا معرفی کرده بود همان‌های دیگه. با اون قیافه شنگولش با جیغ کشیده گفت: _ سلام! صداش اون‌قدری بلند بود که بتونم تشخیص بدم مامان این‌اا شنیدن برای همین با مشت زدم تو صورتش و سریع یقه لباسش رو چسبیدم و گفتم: _ ساکت باش! می‌خوای به کشتنم بدی؟ اشک تو چشم‌هاش جمع شده بود که نشونه درد بیش از اندازه، ناشی از مشت من بود. آب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی دستم گذاشت و آروم آوردش پایین و گفت: _ ب...بب...ببخشید. سرش رو پایین انداخت با اون کلاه تختش خیلی تخس به نظر می‌اومد، اخم‌هام بیشتر شد و گفتم: _ چی می‌خوای؟ امروز برات کافی نبود؟ خندید و دستش رو پشت سرش گذاشت و گفت: _ من فقط می‌خوام باهم دوست بشیم. چشم‌هاش غمگین شد و گفت: _ من خانواده‌ای ندارم پدرم خیلی وقت پیش ما رو ترک کرد و مادرم... . دست‌هاش مشت شد، رد خشم توی نگاهش باعث شد صداشم دو رگه بشه و بگه؛ _ مادرم هم برده بود و از شدت فشار کاری برای سیر کردن شکم من جونش رو از دست داد. انگار کنترلش رو از دست داد که یک‌دفعه با داد گفت: _ به خاطر این انسان‌های خودخواه! عصبی شدم و مشت دوم رو توی فکش کوبیدم که افتاد و شوکه زده بهم خیره شد‌.
  11. پارت هفتم] با اخم گفتم: _ منظورت از این حرف چیه؟ این‌جا چه خبره؟ بابا بدون این‌که نگاهش رو بهم بندازه گفت: _ تو فعلاً بچه‌ای متوجه نیستی ولی این برای خودت خیلی بهتره. چیزی نگفتم، دختری نبودم که برای این چیزها مخالفت کنم ولی خب از وضعیتم راضی نبودم؛ وقتی مرلین رفت من موندم و پنجره اتاقم پس دیگه چه فرقی برام داش‍‍‍ت؟ ناهار رو با سکوت ادامه دادیم و چند ماه از اون قضیه‌ها گذشت و من بیشتر از قبل به نبودنش عادت می‌کردم؛ در عین حال بی‌احساس‌تر شده بودم و هیچ حسی به اطرافیانم نداشتم؛ مخصوصاً مامان و بابام. با حس دل درد اخم کردم و سرم رو پایین انداختم این مدت خیلی دردهای عجیبی اومده بود سراغم چیزهایی که تجربه نکرده بودم، با عصبانیتی که دیگه برای همه عادی شده بود از اتاق رفتم بیرون و با داد و بی‌داد گفتم: - من باز دلم درد می‌کنه نمی‌تونم تحمل کنم. مامان با نگرانی نگاهم کرد و سریع از توی کابینت گل آبی رنگی بیرون آورد و گفت: - تا من این رو دم می‌کنم توهم برو یه‌کم به قیافت برس شبیه خرس شدی. اون لحظه خون- خونم رو می‌خورد محکم به پیشونیم ضربه زدم و داد زدم: - دارم میگم دلم درد می‌کنه میگی برو قیافت برس؟ کسی قراره بیاد تو این کلبه یا من قراره برم بیرون؟ می‌تونی متوجه بشی این‌جا زندانیم و از اون محدوده قارچی مزخرف نمی‌تونم برم بیرون؟ حرفی نزد و فقط تونستم رد اشک رو توی چشم‌هاش ببینم، عذاب وجدان گرفتم و هزار بار خودم رو لعنت کردم ولی نمی‌خواستم بگم مامان جون ببخشید. روم رو برگردوندم و با سرعت به سمت اتاقم حرکت کردم؛ روی‌ تخت چوبی دراز کشیدم و دستم رو روی دلم گذاشتم، حس می‌کردم استخون‌های بدنم داره تغییر شکل میده و این برام ترسناک بود؛ نمی‌خواستم به کسی بگم که بخوان نگران بشن ولی هر وقت که چشم می‌ذاشتم روی هم و باز می‌کردم یه قسمت از بدنم تغییر می‌کرد. *** طبق معمول مشغول نگاه کردن به بیرون بودم برخلاف همیشه که جز پرنده‌ها کسی این ورها نمی‌پلکید چند تا دختر و پسر توی محوطه مشغول تفریح بودن. آهی کشیدم و از اتاق خارج شدم، دامن مشکی رنگم رو یه‌کم بالا دادم تا بتونم کفش‌هام رو بپوشم؛ وارد حیاط شدم و به سمت دیوار حرکت کردم، دستم رو به سمتش دراز کردم ولی مثل همیشه نیروی قدرتمندی مانع رفتن من می‌شد؛ آهی کشیدم و همون‌جا روی زمین نشستم که از دور متوجه نگاه‌های خیره‌ای شدم
  12. با کیفیت کردم عزیزم دست تنها هستم و ممکنه مدت زمان زیادی منتظر بمونید❤️ ولی اگه میخواید تصویر عوض بشه مشکلی نداره
  13. عزیزم من دست تنهام و وقتش رو ندارم اگه خودت زحمت بکشی ممنونت میشم♥️
×
×
  • ایجاد مورد جدید...