پارت نهم
عصبی غریدم:
- بهت گفتم ساکت باش.
بیحرف بهم خیره شد که در پنجره رو محکم بستم، اومدم داخل اتاق و نفس حبس شدم رو بیرون دادم؛ از اون روز به بعد آلبا هر روز به دیدنم میاومد و تنها راه ارتباطی ما دوتا پنجره اتاق من بود اونجا تنها راهی بود که هیچ قارچ و یا طسمی وجود نداشت و همین باعث میشد بتونیم همدیگه رو راحتتر ببینیم و ارتباط برقرار کنیم.
هفتهها گذشت و آلبا شده بود تنها همدم من و از این بابت خیلی خوشحال بودم بعد از مرلین آلبا کسیه که تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، وقتی جریان مرلین رو برای آلبا تعریف کردم شوکه شد شاید انتظار نداشت من با جادوگر اعظم این کشور ارتباطی داشته باشم؛ مثل همیشه لب پنجره نشسته بودیم و با تلبا درمورد چیزهای عجیب مثل جادو صحبت میکردیم.
_ ولی من فکر میکنم همش از توی ذهن میاد بیرون وقتی ذهنت به چیزی رو باور کنه جادو رخ میده و بعد بوم به خواستمون میرسیم.
لبخندی زدم و گفتم:
_ این یعنی قرنها تمرین لازمه که بتونی در سریعترین حالت یه چیز رو باور کنی.
متوجه نگاههای خیرش شدم که گفت:
_ اگه تولد هجده سالگیت رو بگیری و بعد بفهمی اصلاً اینی که هستی نیستی چه احساسی داری؟
با تعجب بهش خیره شدم که با خنده گفت:
_ قرار بود نظریههای عجیب غریب بدیم دیگه مگه همین نبود؟
سوالش عجیب بود ولی گذاشتم پای همین بحثهای عجیبمون و تصمیم گرفتم یهکم بیشتر سوالش رو باز کنم برای همین گفتم:
_ خب مثلاً تبدیل بشم به چی؟ پری دریایی؟
خندید و گفت:
_ جسمت به دو قسمت تقسیم بشه و بشی توی خوب و توی بد.
خندیدم و گفتم:
_ این دیگه چه جورشه؟ همچین چیزی توی این دنیا غیر ممکنه ولی اگر قرار باشه برای دنیا خطری داشته باشه تصمیم میگیرم با قسمت خوبم از اون قسمت بده پیروز بشم و باهاش بجنگم.
سرش رو تکون داد و به ماه خیره شد، امروز از همیشه نورانیتر بود.
- فردا تولدته درسته؟
با لبخند خودم رو بغل کردم و گفتم:
_ فردا هجده ساله میشم و سعی میکنم از این زندان خلاص بشم.
با نشستن دست آلبا روی دستم شوکه نگاهش کردم که دیدم داره لبخند میزنه نه یه لبخند معمولی بلکه یه لبخند فوق شیطانی از اونها که یه نقشه افتضاح با یه نظریه کاملاً نشدنی پشتش قایم شده.
- بیا امشب از این جا فرار کنیم، وقتی من تونستم بیام توی دیوار و خارج بشم قطعاً توهم میتونی.
با تعجب بهش خیره بودم که دستم رو کرفت و گفت:
_ میتونم شهر و بهت نشون بدم، مگه نمیگفتی میخوای مرلین رو پیدا کنی؟ چرا ارزش امتحان کردن بهش نمیدی؟
نفسم بند اومده بود بین دوراهی بدی بودم، چشمهام رو بستم و سعی کردم همه جوانب رو بررسی کنم و نتیجهای که گرفتم بدترین تصمیمی بود که توی کل زندگیم اتفاق افتاد.