#پارت_1
با هزار زور و زحمت درحالی که آدامس خرسیم رو میجویدم، چمدون بزرگ زرد رنگم رو از صندوق عقب بیرون کشیدم.
با دیدن ساشا که به سمت مغزه عمو حاجی میرفت، داد زدم:
- هوی نفله!
با شنیدن صدام، سمتم برگشت و نیشش تا بناگوش باز شد. از همونجا داد زد:
ساشا: چته؟
- اون دنبهها رو تکون بده، بیا اینجا ببینم.
بنده خدا همیچین چاق نبود ها ولی با اینکه از من یه سالی کوچیکتر بود به چنار میگفت زکی، بزنم به تخته بچم چشم نخوره.
نزدیکم شد و گفت:
ساشا: آفتاب از شرق طلوع کرده شما رو زیارت میکنیم؟
- زر نزن ها! اعصاب معصاب ندارم؛ بیا اینو ببر تو.
ساشا: کمتر ب