فصل اول: راز صبر
جهان، همیشه زیبا به نظر میرسید؛ آسمانی پر از ستاره، خیابانهایی پر از نور، انسانهایی که میخندیدند و میدویدند. اما همه اینها فقط پردهای بود روی حقیقتی تاریک. مردمانی که فکر میکردند آزادند، در واقع در زنجیرهایی نامرئی اسیر بودند. زنجیرهایی از جنس ناآگاهی.
هیچکس نمیدانست که جهان، زنده است. هیچکس نمیدانست که در پس هر عدد، هر کلمه، هر لحظه، رمزی نهفته است. و هیچکس نمیدانست که اگر آن رمز کشف شود، همه چیز تغییر میکند.
اما گروهی این را میدانستند؛ کسانی که خود را نگهبانان نظم مینامیدند. آنها حاکمان واقعی بودند. نه پادشاهان، نه رؤسای جمهور، نه میلیاردرها… بلکه موجوداتی که تاریخ را طراحی کرده بودند تا مردم همیشه خواب بمانند. آنها قانون گذاشته بودند، دین ساخته بودند، رسانهها را در دست گرفته بودند؛ همه برای یک هدف: مردم نباید بفهمند چه قدرتی درونشان پنهان است.
و این داستان، داستان کسی است که فهمید.
راسل، پسری عادی، مثل میلیونها نفر دیگر. خانوادهای ساده داشت، زندگیای تکراری. اما در ذهنش همیشه یک صدا بود، صدایی که میگفت:
«این جهان، همه حقیقت نیست. چیزی بزرگتر پشت پرده است.»
راسل از بچگی متفاوت بود. وقتی بقیه بچهها بازی میکردند، او ساعتها به آسمان خیره میشد. وقتی بقیه دنبال سرگرمی بودند، او عددها را روی کاغذ مینوشت و سعی میکرد الگوهای پنهان را پیدا کند.
سالها گذشت. بیست ساله شد، اما هنوز هیچ جوابی نداشت… تا آن شب.
شبی که باران آرام میبارید و شهر در سکوتی عجیب فرو رفته بود. راسل روی پشتبام خانه نشست، نگاهش به آسمان بود. چیزی در درونش میجوشید. ناگهان، جهان شکافت.
نه با صدا، نه با نور… بلکه با فهمیدن.
راسل حس کرد همه چیز عدد است؛ صدا، نور، حتی احساسات. و در میان این اعداد، کلیدی دید. کلیدی که درخششی عجیب داشت:
صبر.
یک صدای نامعلوم در ذهنش گفت:
«صبر، قدرت را فعال میکند.»
راسل نفسش را حبس کرد. این فقط یک جمله نبود، یک قانون بود.
فهمید که همه رازها، همه قدرتها، پشت این در پنهان است. و او تنها کسی بود که آن را دیده.
از آن شب، همه چیز تغییر کرد. وقتی به مردم نگاه میکرد، میتوانست افکارشان را بخواند. وقتی به یک مکان میرفت، قبل از رسیدن میدانست چه اتفاقی میافتد. حتی بعضی وقتها، میتوانست زمان را متوقف کند.
اما یک چیز را هم فهمید: هرچه قدرتش بیشتر میشد، دشمن هم بیدارتر میشد.
نگهبانان نظم او را پیدا کردند. اول با هشدار، بعد با تهدید. اما راسل تسلیم نشد. او شروع به آگاه کردن مردم کرد. گروهی کوچک تشکیل داد، گروهی از آگاهان. آنها مخفیانه جلسه میگذاشتند، کتابهای ممنوعه را میخواندند، و رمزهای بیشتری کشف میکردند.
رازهایی مثل «هر عدد یک دروازه است» و «هیچ چیزی تصادفی نیست.»
اما هرچه آگاهان بیشتر میشدند، سایهی دشمن سنگینتر میگشت.
راسل میدانست پایان نزدیک است، اما فکر نمیکرد اینقدر زود بیاید.
شب آخر، باران میبارید. آسمان سرخ بود. هزاران نفر در خیابانها بودند، مردمی که برای اولین بار بیدار شده بودند. شعار میدادند، فریاد میزدند. نظم قدیمی در حال سقوط بود.
راسل روی بلندترین برج شهر ایستاده بود. به جمعیت نگاه میکرد و لبخند میزد. در دلش گفت:
«این فقط آغاز است.»
ناگهان صدایی در گوشش پیچید:
«زمانت تمام شد.»
احساس سردی روی شقیقهاش… و بعد، گلوله.
راسل بر زمین افتاد. خون گرمش روی بام جاری شد. نگاهش به آسمان بود، همان جایی که راز را دیده بود. لبخندی زد، آرام و مطمئن. آخرین فکرش این بود:
«مرگ من، آغاز پایان آنهاست.»
خبر مرگ او مثل طوفان جهان را درنوردید. مردم دیوانه شدند. خیابانها شعلهور شد. دولتها یکییکی سقوط کردند. ارتشها به جان مردم افتادند.
و آنگاه، جنگ آغاز شد؛ جنگ آگاهان و بیآگاهان.
و این… فقط آغاز بود.
پایان فصل اول.