پارت_64
کلافه چنگی به موهایش زد و بدون نگاه به چشمهای ترسیدهی آیسل پاسخ داد:
- نمیدونم، فقط میدونم ممکنه تو هم مثل بقیه بیمار باشی؛ اما هیچکس نباید بفهمه چون نمیخوام تو رو هم مثل سپنتا از دست بدیم.
چشمهایش از شدت ناراحتی و ترس برق میزدند و زبانش بند آمده بود، حال که متوجه قضیه شده بودبا بدنی سست شده به ستون پشتش تکیه داد و با ناامیدی گفت:
- یعنی قراره من هم به زودی بمیرم؟!
آیدن شانهی لرزانش را فشرد و با لحنی آرام و امیدوار گفت:
- تو نمیمیری، یعنی ما هیچکدوم قرار نیست بمیریم. قبل اینکه اتفاقی بیوفته همه از اینجا فرار میکنیم.
انگار هیچکدام دیگر نمیخواستند با فرار از آن پرورشگاه مخالفت کنند و تنها راه نجات را فرار از آنجا میدانستند.
دم- دمهای غروب و پس از صرف شام همه در حال رفتن به اتاقهای خوابشان بودند؛ اما انگار آیدن میلی به رفتن نداشت و چندین ساعت بود که بیآنکه لحظه ای نگاهش را از درخت آرزوها بگیرد، به ورقهای لول شدهای که از آن آویزان بود نگاه میکرد.
وزش باد خنک موهای کوتاه مشکیاش را در هوا به رقص در آورده بود و صورتش از شدت سوز رو به سرخی میزد. در سکوت حیاط از جایش برخاست و با قدمهایی بلند خود را به درخت آرزوها رساند. یکی از ورقهای لول شده ای که از درخت آویزان بودند را پایین کشید و با باز کردن گره دور آن به نقاشیِ عجیب درونش نگاه کرد. یک نقاشیِ کودکانه که با چند خطوط درهم کشیده شده، تصویر مردی ترسناک را نشان میداد که چهرهای رنگ پریده با چشمهایی سرخ و دندانهایی تیز داشت. لباسهایش پاره و پاها و دستهایش به گونهای کشیده شده بود که انگار هیچ کنترلی بر روی اندامهایش ندارد.
متعجب به نقطه به نقطهی آن نقاشی نگاه میکرد و هرچه بیشتر به آن مینگریست، اخمی عمیقتر میان ابروانش مینشست.