رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

FAR_AX

مدیر ارشد♡
  • ارسال ها

    106
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    12

FAR_AX آخرین بار در روز آوریل 7 برنده شده

FAR_AX یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

885 بازدید پروفایل

دستاوردهای FAR_AX

Community Regular

Community Regular (8/14)

  • Very Popular نادر
  • Well Followed نادر
  • Dedicated
  • Collaborator نادر
  • First Post

نشان های اخیر

213

امتیاز

  1. فری؟

    1. FAR_AX
    2. sarahp

      sarahp♡

      چقدر زود جواب دادی 😀 دیگه یادم رفت فرییییی 😂

    3. FAR_AX

      FAR_AX♡

      اره دیگه خیلی آن تایمم😁😁😂😂

  2. پارت_64 کلافه چنگی به موهایش زد و بدون نگاه به چشم‌های ترسیده‌ی آیسل پاسخ داد: - نمی‌دونم، فقط می‌دونم ممکنه تو هم مثل بقیه بیمار باشی؛ اما هیچ‌کس نباید بفهمه چون نمی‌خوام تو رو هم مثل سپنتا از دست بدیم. چشم‌هایش از شدت ناراحتی و ترس برق می‌زدند و زبانش بند آمده بود، حال که متوجه قضیه شده بودبا بدنی سست شده به ستون پشتش تکیه داد و با ناامیدی گفت: - یعنی قراره من هم به زودی بمیرم؟! آیدن شانه‌ی لرزانش را فشرد و با لحنی آرام و امیدوار گفت: - تو نمیمیری، یعنی ما هیچ‌کدوم قرار نیست بمیریم. قبل اینکه اتفاقی بیوفته همه از اینجا فرار می‌کنیم. انگار هیچ‌کدام دیگر نمی‌خواستند با فرار از آن پرورشگاه مخالفت کنند و تنها راه نجات را فرار از آنجا می‌دانستند. دم- دم‌های غروب و پس از صرف شام همه در حال رفتن به اتاق‌های خوابشان بودند؛ اما انگار آیدن میلی به رفتن نداشت و چندین ساعت بود که بی‌آنکه لحظه ای نگاهش را از درخت آرزوها بگیرد، به ورق‌های لول شده‌ای که از آن آویزان بود‌ نگاه می‌کرد. وزش باد خنک موهای‌ کوتاه مشکی‌اش را در هوا به رقص در آورده بود و صورتش از شدت سوز رو به سرخی میزد. در سکوت حیاط از جایش برخاست و با قدم‌هایی بلند خود را به درخت آرزوها رساند. یکی از ورق‌های لول شده ای که از درخت آویزان بودند را پایین کشید و با باز کردن گره دور آن به نقاشیِ عجیب درونش نگاه کرد. یک نقاشیِ کودکانه که با چند خطوط درهم کشیده شده، تصویر مردی ترسناک را نشان می‌داد که چهره‌ای رنگ پریده با چشم‌هایی سرخ و دندان‌هایی تیز داشت. لباس‌هایش پاره و پاها و دست‌هایش به گونه‌ای کشیده شده بود که انگار هیچ کنترلی بر روی اندام‌هایش ندارد. متعجب به نقطه‌ به نقطه‌ی آن نقاشی نگاه می‌کرد و هرچه بیشتر به آن می‌نگریست، اخمی عمیق‌تر میان ابروانش می‌نشست.
  3. سلام دوست عزیز لطفا به راهنمایی هایی که براتون ارسال میشه دقت داشته باشید تا وقتی قوانین رو رعایت نکنید تاپیک رمانتون تایید نخواهد شد، پس از ارسال تاپیک های اسپم خودداری کنید و از قوانین انجمن پیروی کنید.

    سوالی دارید در خدمتم

  4. پارت_63 آیسل که گویی چیزی یادش آمده به یک‌باره نگاهش را از سرامیک‌های کف حیاط گرفت و با نگاه به مردمک‌های گشاد شده‌ی آیدن گفت: - چرا از پدر راجع به سپنتا نمی‌پرسیم؟! خب چرا هیچ خبری از اون پسرایی که ناپدید شدن به ما نمیدن؟ چرا بهمون نمیگن اونا کجان؟ آیدن سری به نشانه‌ی نمی‌دانم بالا انداخت و به بادی که شاخه‌های درخت را تکان می‌داد چشم دوخت و گفت: - نمی‌دونم، فقط می‌دونم باید از این پرورشگاه فرار کنیم. پاول که انگار ترس به جانش افتاده باصدایی لرزان گفت: - اما اگه بیرون از اینجا مردیم چی؟ آیدن نگاهش را به چشم‌های مشکی پاول دوخت، نگاهش رگه‌هایی از خشم داشت اما لحنش آرام و مهربان بود. - باور کن اگه بیشتر از این اینجا بمونیم هم میمیریم پاول! آیسل در حالی که خودش را جمع کرده و قسمت پشت شانه‌هایش را می‌خاراند، سری به نشانه‌ی تایید حرف آیدن تکان داد و خطاب به پاول که سمت چپش بر روی سکو نشسته بود گفت: - پشتم چند روزه خیلی می‌خاره، یه نگاه به پشتم می‌ندازی؟ حس می‌کنم یه پشه بزرگ نیشم زده. پاول سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت: - باشه، برگرد ببینم. آیسل کمی در جایش تکان خورد و پشتش را رو به پاول گرفت و گفت: - چند روزه خیلی اذیتم می‌کنه حتی شب‌ها نمیتو‌نم خوب بخوابم. پاول پس از بالا دادن لباس سفید آیسل، با دیدن آنچه که مقابلش شکل گرفت، با چشمانی که از شدت ترس گرد گشته بودند، وحشت زده گفت: - آیدن، اینجا رو ببین! اینا چیه؟ آیدن که تا آن لحظه در دنیای افکار خودش غرق شده بود، با تعجب رد نگاه پاول را تا دو غده‌ی سیاهِ برآمده بر روی پشت آیسل دنبال کرد و با نگرانی گفت: - چیکار کردی با خودت آیسل؟! او که از همه چیز بی‌خبر بود، همان‌گونه که سعی می‌کرد سرش را صد و هشتاد درجه به پشتش بچرخاند، با لحنی ترسیده گفت: - من که کاری نکردم، مگه چیشده؟! آیدن دستش را بر روی یکی از غده‌ها گذاشت، غده‌ای سیاه و سفت همچون سنگ که دور تا دورش کبودی و رده‌هایی از پارگی گوشت به چشم می‌خورد. حیرت زده و متعجب گفت: - از کی اینجوری شدی؟ آیسل سردرگم و ترسیده، موهای زبر و پر پشت مشکی‌اش را کمی خاراند و گفت: - یه چند روزی هست؛ ولی چرا بهم نمی‌گین چیشده؟! شما دارین من رو می‌ترسونین. آیدن با تردید نگاهی به اطراف انداخت، سپس لباس سفید پاول را پایین کشید و گفت: - دو تا غده‌ی عجیب گوشتی روی پشتت در اومده. با تعجب و ترس به سمت آیدن و برگشت و با صدایی بلند و فریاد مانند گفت: - چی؟! غده؟! رو پشت من؟ آیدن که از فریاد بلند او هول شده بود، کف دستش را به نشانه‌ی سکوت جلوی دهانش گرفت و پاسخ داد: - هیس، آروم حرف بزن! هیچ‌کس جز ما سه نفر نباید از این موضوع بویی ببره. فهمیدین؟! آیسل تته-پته کنان پرسید: - خب چرا؟! این غده‌ها برای چیه؟
  5. پارت_62 اما او دیدگانش چهره‌ی نگران آیدن را تار می‌دید و هر چه می‌گذشت همه چیز بیشتر رو به تاری و سیاهی میزد. سعی کرد با گرفتن دستان آیدن کمی تعادلش را حفظ کند اما انگار هیچ کنترلی بر روی هیکل بی‌جانش نداشت و دستان بی‌حسش از میان گره دستان آیدن سر خورد. در لحظات آخر تنها صدای فریاد و لحن نگران آن سه نفر که او را در حالی که از پشت بر روی زمین می‌افتاد می‌گرفتند، در گوش‌هایش طنین‌انداز شد و در نهایت جسم بی‌جانش بر روی دست‌ رفیق‌هایش بر روی سرامیک‌های کف به زمین نشست. آیدن با نگرانی چند ضربه به گونه‌های سرد سپنتا کوبید و سعی در بیدار کردنش داشت اما گویی این‌ کار بی‌فایده بود. - چش شد یهو؟! آیدن کلافه سرش را بالا آورد و به چهره‌ی نگران پاول نگاه کرد و گفت: - نمی‌دونم، فقط یه کاری کنین، نمی‌خوام اونم مثل بقیه ناپدید بشه. اما بی‌آنکه لحظه‌ای برای فکر کردن زمان داشته باشند، توسط سیاه‌پوشان به عقب کشیده شدند. آیدن در حالی که سعی می‌کرد خود را از دستان آنها رها کند، همان‌گونه که با لجبازی خود را به سمت سپنتا می‌کشید فریادزنان گفت: - نبریدش! شما حق ندارید رفیقمون رو با خودتون ببرید، من نمی‌ذارم! اما آنها بی‌توجه به داد و فریاد آن سه نفر، جسم سپنتا را بر روی تخت متحرک چرخ‌دار گذاشته و بی‌اهمیت به آن سه نفر که پشت سرشان می‌دویدند، سپنتا را با خود بردند. درب ورودی در مقابل چشم‌های ماتم زده‌شان بسته شد. هر سه نفر از ترس اشک می‌ریختند و مشت‌هایشان را با نگرانی بر دربی که حال قفل گشته، می‌کوبیدند اما باز هم تلاش‌هایشان برای نجات سپنتا بی‌فایده بود. آن روز در نهایت دلهره و ترسی که به جانشان افتاده بود گذشت و سپس روزهای تکراری و عذاب آور پرورشگاه که حال جای خالی سپنتا را به رخشان می‌کشید از پی هم می‌گذشتند و بیست روز چون بیست سال گذشت اما هنوز هیچ خبری از سپنتا نشده بود. با گذشت هر روز تعداد پسرها کمتر و کمتر شده و یکی پس از دیگری پس از بیماری ناپدید می‌گشتند. آن روز مانند هر روز خورشید در وسط آسمان بی‌رحمانه پرتو‌های سوزناکش را به سمت حیاط نشانه رفته بود. پسرها که دیگر امیدی برای ادامه‌ی راه نداشتند، با شروع هر صبح مانند دیگران انتظار مرگشان را می‌کشیدند. آیدن با کلافگی سرش را به ستون محکم تکیه داد و در حالی که به درخت آرزوها نگاه می‌کرد گفت: - دقت کردین از وقتی سپنتا رفته اون ورق‌ها خیلی کم شدن؟! آیسل با حرص نفسش را به بیرون هدایت کرده و پاسخ داد: - حس می‌کنم اون‌ها حتی آرزوهامون رو هم دارن می‌دزدن! آیسل چشم‌های کبودش را به نگاه بی‌حس و ناامید آیدن دوخت و گفت: - بیاین فرار کنیم، فکر نکنم بیرون بدتر از اینجا باشه. آیدن با کلافگی سرش را خاراند که پاول در پاسخ پیش دستی کرده و گفت: - اینجا حداقل غذا واسه خوردن داریم، از کجا می‌دونی بیزون از اینجا از گشنگی تلف نشیم؟! آیسل با اخم تنه‌ای به کتفش زده و حرصی گفت: - تو هم که فقط به فکر شکمتی! پاول دهن کجی کرد و همان‌طور که دستش را بر روی شکمش می‌گذاشت، با لحنی شاکی پاسخ داد: - اگه این سیر نباشه که میمیریم، می‌خوای به فکرش نباشم؟! آیدن که تا آن لحظه در افکارش غرق بود، سری به نشانه تاسف تکان داد و با نفسی عمیق گفت: - به نظرتون سپنتا الان کجاست؟ اصلا زنده هست؟! پاول که انگار بحث بینشان را فراموش کرده بود، بغضش را قورت داد و در حالی که سعی در کنترل اشک‌های مزاحمش داشت گفت: - نمی‌دونم، امیدوارم خیلی زود برگرده، خیلی دلتنگشم!
  6. یعنی از انجمن به‌طوری محو شدی که اگه ازت خبر نداشتم نگرانت می‌شدم 😂

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 3
    2. sarahp

      sarahp♡

      قربونت میرم 😍

    3. FAR_AX

      FAR_AX♡

      خدا نکنههه

    4. sarahp

      sarahp♡

      عزیزه دلمی 😍 تو چشمات نشینه شبنم 💫

  7. پارت_61 آیدن که تا آن لحظه در سکوت با دقت به حرف‌هایشان گوش می‌داد، سرش را بالا آورد و گفت: - اما من فکر می‌کنم حرف‌های سپنتا مسخره نیست، یک حقایقی وجود داره که این‌ آدم‌ها دارن از ما مخفی می‌کنن. پاول با نگاهی متعجب به نیم‌رخ جدی آیدن نگاه کرد و گفت: - فقط دارین میگین یه چیزی رو مخفی می‌کنن، خب مثلا چه حقایقی؟! آیسل در پاسخ پیش دستی کرد و گفت: - یه حسی بهم میگه بیرون از این پرورشگاه هنوز آدم‌های زیادی وجود دارن که مثل ما سالم هستن و بیمار نشدن. سپنتا که از این سخن آیسل به وجد آمده بود، بشکنی زد و با نوک انگشتش چهره‌ی درهمش را اشاره رفت و گفت: - آره، آره دقیقا همین! وقتی ما تونستیم از این بیماری فرار کنیم و اینجا سالم زندگی کنیم پس امکان داره آدم‌های دیگه‌ای هم وجود داشته باشن که مثل ما برای فرار از بیماری خودشون رو زندانی کردن. آیدن با حرص نفسش را بیرون فرستاد و گفت: - البته اگه واقعا بیماری وجود داشته باشه. پاول که حال چاره‌ای برای مقاومت نداشت، شوکه از سخن‌های آنها، سرش را خاراند و گفت: - راست میگه! خب ما که خودمون نخواستیم بیایم به این پرورشگاه و از وقتی که یادمون میاد همین‌جا بودیم. چه معلوم که ما رو با زور نیاوردن؟! سپنتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - من واقعا گیج شدم و به هم ریختم. بدنم دیگه بی‌حس شده، نمی‌دونم چقدر دیگه قراره دووم بیارم. نگاه هر سه نفرشان به سمت چهره‌ی بی‌رنگ و رو و ضعیف سپنتا برگشت، آیدن با نگرانی به چشم‌های سرخ و کبودش نگاه کرد و گفت: - راستی، حالت خوبه؟ هر روز داری لاغرتر و ضعیف‌تر میشی. سپنتا که در تلاش برای قورت دادن بغضش بود، با ناراحتی نفسش را به بیرون هدایت کرد و پاسخ داد: - نه آیدن، حالم خوب نیست، باور کن... . در این حین صدای داد و فریاد دیگر پسرها درون محوطه، رشته کلام غمگین سپنتا را شکسته و نظر همه را به آن سوی حیاط کشید. همه‌شان در حال یورش به یک سمت از حیاط، به گرد چیزی جمع شده و کمک می‌خواستند، پاول لب گشود و گفت: - یعنی چی‌شده؟ بی‌آنکه کسی پاسخی برای سوالش در نظر بگیرد، همه با قدم‌های بلند خود را به جمعیت رساندند و سعی می‌کردند با کنار زدن دیگران خودشان را به منبعی که توجه دیگران را جلب کرده بود، برسانند. - برید کنار ببینم چیشده! با کنار زدن آخرین نفر با شخصی که در کف زمین پهن شده و همانند پسر قبلی در حال بالا آوردن کف و خون بود، مواجه شدند، سرخیِ چشم‌هایش هیچ جایی برای سفیدی نداشت و چون کاسه‌ای خون می‌درخشید. خواست نزدیکش شود؛ اما با گره شدن دستان زورمند آیدن به دور بازوهایش به عقب کشیده شده و تلاشش برای نزدیک شدن به آن شخص بی‌فایده بود. - مگه دیروز بهت نگفتم نزدیکشون نشو؟! تو دیوونه‌ شدی؟ نگاهش را به نگاه خشمگین آیدن که حال دقیقا روبه رویش قرار گرفته بود، دوخت. گوش‌هایش بوق میزد و صداها چون هاله‌هایی مبهم در سرش پخش میشد. دست‌هایش از شدت ترس می‌لرزید و بدنش سست گشته بود. آیدن که تا آن لحظه با عصبانیت او را مواخظه می‌کرد، با دیدن حال خرابش با نگرانی دست لرزانش را گرفت و گفت: - چرا دستات این‌قدر سرده؟
  8. پارت_60 آیسل در پاسخ دادن پیش دستی کرد و گفت: - خب چرا باید دروغ بگن؟! خب اگه واقعا اون واکسن‌ها برای محافظت در برابر بیماری نیست، پس چرا دارن باهامون اینکار رو می‌کنن؟ سپنتا به نشانه‌ی نمی‌دانم شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - باید قبل از اینکه ما هم مثل اون پسر مریض بشیم، یه جوری سر از قضیه در بیاریم. همگی سری به نشانه‌ی تایید تکان داده و غرق در سیل افکارشان، در سکوت به بادی که برگ‌های رنگی درخت آرزوها را در هوا به رقص در می‌آورد، خیره ماندند. آن روز هم مانند تمام روزهای تکراری قبل گذشت و با عبور خورشید از آسمان آبی و خروجش از مغرب، روز جایش را به شب‌های تاریک و وهم‌ناک جزیره سپرد. آن شب برعکس شب‌های گذشته زودتر به اتاقش پناه برده و بر پشت میز تحریرش مقابل پنجره‌ی بزرگی که در وسط دیوار اتاق قرار داشت، نشسته و به جنگل تاریک و ترسناک مقابلش خیره بود. قلم در میان انگشتانش غلت می‌خورد و با این فکر که چگونه افکارش را مرتب کرده و بر ورق بنویسد، بی‌آنکه لحظه‌ای نگاهش را از جنگل تاریک بیرون بگیرد، تنها ورق سفید روی میز را خط- خطی می‌کرد. درب اتاق پس از کوبیدن چند تقه‌ی کوتاه، با صدای ملایم جرز و لای درب چوبی باز شد. می‌دانست زمانش رسیده، پس بی‌آنکه چیزی بگوید یا شکایتی کند، به سمت تختش رفت و درازکش منتظر تزریق واکسنش ماند و آن شب هم در شورش حجم عظیم دردها در خونی که درون رگ‌هایشان جریان داشت، بی‌آنکه لحظه‌ای خواب به چشم‌هایشان قدم بگذارد، گذشت. همه چیز سراسر یک زندگی تکراری بود، همچون زندگیِ یک کلن مورچه که بر نظم برقرار است، آن‌ها هم بی‌آنکه اختیاری بر نفسشان داشته باشند پیرو قوانین آن پرورشگاه تنها نفس می‌کشیدند. پس از گذشت آن شب که هر دقیقه‌اش مانند گذشت چند ماه بود، با چشم‌هایی که از فرط بی‌خوابی ورم کرده و می‌سوخت، در کنار باغچه‌ی دور درخت آرزو‌ها نشسته و به مورچه‌های بارکشی که در صفی منظم به سمت لانه‌شان می‌رفتند، نگاه می‌کرد. - پاول، دقت کردی زندگی ما چه‌قدر شبیه زندگی این مورچه‌هاست؟ نگاه از سپنتا گرفته و تک- تک مورچه‌ها از نظر گذراند و با تعجب گفت: - از چه لحاظ؟! دستش را جلو برد و دانه‌ی گندمی که یکی از مورچه‌ها حمل می‌کرد را میان انگشتانش گرفت و سپس به فرار آن مورچه چشم دوخت و گفت: - نمی‌دونم، شاید ما هم قبل اینکه به اینجا بیایم مورچه بودیم یا شاید این مورچه‌ها هم وقتی بزرگ بشن مثل ما آدم بشن یا اصلا ممکنه پرورشگاه ما هم مثل این لونه‌ی مورچه کوچیک باشه و چند تا آدم خیلی بزرگ‌تر از ما بالای سرمون وجود داشته باشن که ما براشون حکم این مورچه‌ها رو داریم! پاول که تا آن لحظه با دقت به حرف‌های سپنتا گوش می‌کرد، به یک‌باره نگاه متعجبش جایش را به خنده‌ای از ته دل داده و همان‌طور که سعی بر کنترل خنده‌اش داشت، اشک‌هایش را پاک کرده و در میان خنده‌هایش با لحنی بریده- بریده گفت: - وای سپنتا! چقدر افکار تو بامزه‌اس! اصلا می‌شینم باهات حرف میزنم دلم شاد میشه. آخه یعنی چی که میگی ما قبلا مورچه بودیم؟ مگه میشه آخه؟! سپنتا که از خنده‌های پاول دلخور شده و از طرفی به‌خاطر خنده‌های بامزه‌ی پاول خنده‌اش گرفته بود، لبش را گزید و با تک ضربی به قفسه‌ی سینه‌اش گفت: - هر هر هر، بامزه! خب تو که خیلی باهوشی بگو پس ما چطور به وجود آمدیم؟ الان من هجده سالمه، قبل هجده سال کجا بودم؟! جواب بده، ها؟!
  9. فری من نمی‌تونم پارت بذارممممم 😭

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 4
    2. FAR_AX

      FAR_AX♡

      عیب نداره پارت نذار لاجوردی بخون

    3. sarahp

      sarahp♡

      حتمااااا

    4. FAR_AX

      FAR_AX♡

      اخر تو و نسیم منو میکشین🤣🤣

  10. پارت_59 سپنتا که به تازگی متوجه حضور لیبرا گشته بود، دست از تقلا برداشته و به چهره‌ی مهربان پدرش چشم دوخت، سپس با لحنی ترسیده گفت: - چه اتفاقی براش افتاد؟! داره میمیره نه؟! لیبرا انگشتان زخمیِ سپنتا را در دست گرفت و در حالی که سعی می‌کرد جلوی خون‌ریزی‌شان را بگیرد گفت: - هیچ اتفاقی نمیوفته، نگران نباش! بغض نهفته در گلویش را قورت داد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. با برگشتن سرش با چهره‌ی پاول و آیسل و آیدن که با فاصله‌ی کمی از آنها ایستاده و نظاره‌گرشان بودند، مواجه شد؛ هر سه نگرانی در چشم‌هایشان موج میزد ولی بی‌آنکه ذره‌ای به سمتش بیایند از دور فقط دست زخمی‌اش را که رد دندان‌های آن پسر بر رویش مانده بود، نگاه می‌کردند. لیبرا به همراه سیاه‌پوشان رفت، محوطه‌ در سکوتی وهم‌انگیز فرو رفته بود، ترس در نگاه همه‌شان بی‌داد می‌کرد و آن چهار نفر در گوشه‌ی همیشگی‌شان نشسته و در سکوت به سرامیک‌های کف حیاط خیره بودند. آیدن که تا آن لحظه زیر چشمی سپنتا را نگاه می‌کرد، دیگر نتوانست جلوی زبانش را بگیرد پس با لحنی شاکی گفت: - با خودت نگفتی شاید مریض باشه که بهش نزدیک شدی؟ آیسل بی‌آنکه نگاهش را از زمین بگیرد، گفت: - بچه‌ها نکنه اون مریضی خطرناک به داخل پرورشگاه هم سرایت کرده باشه؟! آیدن که برای کاهش خشم درونی‌اش به صورت مداوم موهای زبرِ مشکی‌اش را می‌خاراند، با خشم گفت: - خب منم همین رو میگم! اگه اینطور باشه که اون پسره مریض شده، ممکنه ما رو هم مریض کنه، این احمق هم که بدو بدو رفته کمکش کنه. آخه کی از تو کمک می‌خواد؟! آیسل که با هر سخن آیدن در ذهن افکار منفی‌اش را پرورش می‌داد، با این سخن محکم بر پیشانی‌اش کوبید و گفت: - وای! یعنی قراره هممون بمیریم! نمیشه همین الان بریم واکسنامون رو بزنن؟! من نمی‌تونم تا شب صبر کنم، ممکنه تا شب من هم بمیرم! سپنتا که تا آن لحظه گوشش با سخن‌های آن دو نفر بود، با نفسی عمیق هوای تازه را به ریه‌هایش هدایت کرده و در کمال آرامش گفت: - اون مریض نبود، مریضش کردن! هر سه با تعجب نگاهش کردند که در این میان آیدن گفت: - منظورت چیه؟ قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورده و با عبور از مسیر انحنای گونه‌اش بر زمین نشست. با چشم‌هایی که اشک دیدشان را تار کرده بود به چشم‌های مشکی و نگران آیدن نگاه کرد و با بغض گفت: - اون واکسن‌ها داره مریضمون می‌کنه آیدن باور کن، من دیگه نمیتونم یه دقیقه هم دردشون رو تحمل کنم، همه‌ی بدنم درد می‌کنه. آیدن که تا آن لحظه شوکه نگاهش می‌کرد، رفیق لاغر اندام و ضعیفش را به آغوش کشید و گفت: - میگی چیکار کنیم؟! سپنتا که در دنیایی از شک و تردید گیر افتاده بود، با گیجی سرش را به اطراف تکان داده و گفت: - نمی‌دونم، فقط دیگه دلم نمی‌خواد یه دقیقه هم اینجا بمونم! پاول که تا آن لحظه با ناراحتی فقط آن‌ها را نگاه می‌کرد و چشم‌هایش از شدت نگرانی و غم چون کاسه‌ای خون سرخ گشته بود، دستش را بر روی کتف سپنتا گذاشت و گفت: - تو رابطه‌ی خوبی با پدر داری، چرا ازش کمک نمی‌خوای؟ چرا ازش نمی‌خوای کمکمون کنه؟! سپنتا خود را از آغوش آیدن بیرون کشید، اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت: - پدر میگه اون واکسن‌ها برای اینکه مریض نشیم لازمه؛ اما من فکر می‌کنم دروغ میگه یا حداقل اگه حقیقت هم باشه، حس می‌کنم داره یه چیزی رو مخفی می‌کنه.
  11. پارت_58 او که انگار سنگینیِ نگاه‌های سپنتا را به خود حس کرده بود، سرش را بالا آورد و با مواجهه با چشمان مشکی سپنتا، نگاهشان در یکدیگر گره خورد و همچون هر روز در ثانیه‌هایی کوتاه به همدیگر خیره ماندند؛ اما هرچه بیشتر به او نگاه می‌کرد، به یک‌باره چهره‌اش تغییر حالت داده و همان‌طور که سپنتا را نگاه می‌کرد، چشمانش به بالا برگشتند و لبش به سمت راست صورتش در حال کج شدن بود و او که تا آن لحظه به ستون تکیه داده بود، بدن سست شده‌اش ویبره‌وار و لرزان در مسیر ستون لیز خورد و بر کف سرامیک‌ها بر زمین افتاد. - تو خواب نداری همیشه اینقدر زود بیدار میشی؟! بی‌‌آنکه لحظه‌ای به پاول نگاه کند و پاسخی به او بدهد، با عجله از جایش برخاست و با تنه‌ای کوتاه به پاول که او را از سر راه کنار میزد، به سمت آن پسر در آن سوی حیاط دوید. در کنار جسم لرزانش بر دو زانو نشست، گویی دست و پایش را گم کرده بود و همهمه‌ی دیگر پسرها که دورشان حلقه زده بودند، چون تیغی برّان بر روی اعصابش خط می‌انداخت. پس با صدای بلند فریاد زد: - دو دقیقه خفه شین ببینم چش شده، به جای این وراجی‌ها یکی بره رئیس و خبر کنه! حال که با فریاد او نیمی از سر و صداها خوابیده بود، دستش را بر زیر سر آن پسر که هنوز تن و بدنش در حال لرز بود، فرو کرد. با انگشتانش گونه‌هایش را فشار داد و در تلاش برای باز کردن دهانش، به یک‌باره خونی سرخ از لابه لای لب‌های به هم چسبیده‌اش به بیرون جهید. انگار قلبش قصد شکستن قفسه‌ی سینه‌اش را داشت، در این میان یکی از پسرها با صدایی متعجب گفت: - چرا داره زبونش رو گاز می‌گیره؟! دیوونه‌اس؟ دیگری با کوبیدن به پس کله‌ی آن پسر با لحنی تمسخرآمیز گفت: - احمق، مگه دست خودشه؟! نمی‌بینی داره می‌لرزه؟! سپنتا که تا آن لحظه نمی‌دانست باید چکار کند، گویی با آن سخن‌ها پتکی بر سر خورده، سر آن پسر را بر زمین گذاشت و به زور دهانش را باز کرد. از میان خونی که بی‌وقفه از دهانش بیرون می‌ریخت، انگشتانش را به زور در لای دندان‌هایش قرار داده و سعی بر جدا کردن دندان‌هایش از یکدیگر داشت. پاول که تا آن لحظه بالای سرش ایستاده بود با عصبانیت گفت: - چیکار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟! در همین حین که انگشتانش سعی بر فاصله دادن دندان‌هایش از یکدیگر داشتند، برای بیرون ریختن خون از دهانش، سرش را به طرفی کج کرد و خطاب به پاول گفت: - نمی‌بینی نمی‌تونه نفس بکشه؟! اگه دست خودش نباشه که اینجوری میمیره! در همین حین که در تلاش برای بیرون ریختن ترکیب خون و کف از دهانش بود، انگشتانش در فشار شدید دندان‌هایش در حال قطع شدن بودند. پاول که تا آن لحظه با حرص شاهد آن صحنه بود، بازوی سپنتا را به عقب کشید و گفت: - انگشتات الان قطع میشن کودن! داری چیکار می‌کنی؟! با تکانی که به کتفش داد، دست پاول را کنار زده و با فریاد گفت: - تو دخالت نکن! در همین حین با رسیدن سیاه پوشان، جمعیت کنار زده شد و شخصی به اجبار بازوان سپنتا گرفته و او را از آن پسر دور کرد. او که با ترس گریه می‌کرد و در تقلا برای فرار از دستان آن شخص بود گفت: - ولم کن! اون داره میمیره، من باید برم کمکش کنم! صدای آرام و مهربان لیبرا در گوشش طنین انداز شد: - کاری از دست تو بر نمیاد، من خودم مواظبش هستم، پس نگران نباش خب؟!
  12. پارت_57 با هر تکانی که می‌خورد صدای قیژ- قیژ فنر‌های تخت را بلند می‌کرد، جایش نرم بود و خبری از درد‌های شب گذشته نبود. حال که انگار با آن تابش شدید خورشید خواب از سرش پریده، چشمانش را باز کرده و چندی گذشت تا باز یاد دردهای تلخ گذشته افتاد؛ اما نمی‌دانست چگونه با آن همه درد به خواب رفته است؛ ولی با این فکر که پدرش لیبرا پس از اینکه در آغوشش به خواب رفته، او را بر روی تخت گذاشته، لبخندی از سر مهربانی‌ او بر لبش نشست. نشسته بر روی تخت، پس از چندی که با گیجی اطراف را نگاه می‌کرد، برای کاهش کرختی اندامش، با خمیازه‌ای طولانی کش و قوسی به بدنش داد. از تخت پایین آمد و به سمت روشوییِ روبه روی ضلع پایینی تختش رفت. آبی به صورتش زد و هنگامی که با صورت خیس به خودش در آینه نگاه کرد، متوجه کبودی زیر چشمش که بیشتر گشته بود، شد. دستی به زیر چشم‌هایش کشید و با آهی عمیق نفسش را به بیرون هدایت کرد؛ هر روز که می‌گذشت بدنش ضعیف‌تر و کم توان‌تر میشد و همه‌ی این‌ها را از عوارض آن واکسن‌ها می‌دانست. مانند همیشه پس از تعویض لباس‌هایش با لباس‌های سفید دیگری که تمیز بودند، لباس‌های چرکش را داخل محفظه‌ی لباس‌های کثیف انداخته و از اتاق خارج شد. راهرو خلوت بود و پرتو نور خورشید از پنجره‌های به هم متصل کناریِ راهرو، به درون سالن راه پیدا کرده بودند و از آن بالا محوطه‌ی خلوت حیاط و درخت تنومندی که در مرکزش قرار داشت، به چشم می‌خورد و این حقیقت که هنوز هیچ‌کس بیدار نشده بود را نشان می‌داد. موهای مزاحمش که دائم از پشت گوش‌هایش سر می‌خورد و جلوی دیدش را می‌گرفت کنار زد و با سرعت بیشتری مسیر راهرو را تا راه‌پله‌ها طی کرد و با عبور از پله‌های مارپیچ خود را از طبقه‌ی سوم به طبقه‌‌ی هم‌کف رساند. با خروج از درب دو سویه‌ی انتهای راه پله، بادی خنک از حیاط به سویش هجوم آورد، در سکوت حیاط که با صدای هو- هوی باد و گه گداری تکان خوردن‌های لباسش همراه بود، مسیر درخت آرزوها را در پیش گرفت. از میان کاغذهای لول شده‌ای که از شاخه آویزان شده و با وزش باد به رقص در می‌آمدند، کاغذی را که چند روز پیش به درخت آویزان کرده بود، پایین کشید. گره نخی که به دورش بسته بود را باز کرد و پس از باز کردن ورق با صفحه‌ی خالی‌اش مواجه شد. اخمی کرده و در حالی که کاغذ را از جلوی چشمانش پایین می‌آورد، زمزمه‌وار گفت: - می‌دونستم که قراره این هم مثل بقیه پاک بشه. پوزخندی زده و کاغذ را از میان گره انگشتانش رها کرد که بخاطر وزن سبکش با وزش باد در هوا به پرواز در آمد. صدای قدم‌هایی که از پشت به گوشش رسید، باعث شد راهش را کج کرده و به سمت همان ستون همیشگی پناه ببرد. همان‌طور تکیه بر ستون زانو به بغل گرفته و به ورود پسرها چشم دوخت، همانند هر روز روند زندگی تکراریشان را در پیش گرفته و در مکان مشخصی در حیاط می‌نشستند، کم- کم سکوت حیاط با همهمه‌هایشان شکسته میشد و سپنتا کنجکاوانه و یا از روی بیکاری رفتارهایشان را زیر ذره‌بین نگاهش ثبت می‌کرد و گه گداری با شنیدن حرف‌های خنده دارشان او هم می‌خندید. چندی گذشت تا پسر تنهای گوشه‌گیر همیشگی وارد حیاط شد. مانند همیشه مرموز و تو دار مسیر آن ستون تکراری هر روزش را در پیش گرفته و بی‌آنکه با کسی سخن بگوید مانند تمام طول این هجده سالی که در آنجا زندگی کرده بودند، در کنار ستون آن سوی محوطه، روبه روی سپنتا، چهار زانو نشسته و بدون نگاه به دیگران در افکارش غوطه‌ور شد. سپنتا که تا آن لحظه با خنده‌ی دیگران میخندید، با دیدن آن پسرِ تنها که میلی به حرف زدن با دیگران نداشت، لبخند از لبش پر کشیده و به چهره‌ی همیشه غمگین و افسرده‌اش چشم دوخت. چهره‌اش همچون مرده‌ای بی‌روح رو به سفیدی میزد و با آن قد بلند هیکلش بسیار لاغر بود.
×
×
  • ایجاد مورد جدید...