-
ارسال ها
59 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
8
Mahdieh Taheri آخرین بار در روز نُوامبر 30 برنده شده
Mahdieh Taheri یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان پروفایل
دستاوردهای Mahdieh Taheri
-
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجاه و پنج... بعد از جایش بلند شد و نزدیک رفت. گفت _امکان نداره. دستش را نزدیک صورت سهراب برد تا لمسش کند ولی سهراب صورتش را چرخاند. دستهای دکتر در هوا خشک شد، سهراب گفت _شما منو میشناسین. _تو پسر هوشنگی!. سهراب بعد از کلی نگاه کردن و فکر کردن گفت _عمه صدیقه؟. _نه من ما... آره عمه صدیقهام. سهراب نیشخندی زد و گفت _فکر میکردم مردی، چیشده حالا بعد این همه سال قیافم برات آشنا اومد؟. _من فکر میکردم تو رو از دست دادم هوشنگ بهم گفت دور از جونت مردی. _دروغ نگفته من مردم فقط جسمم اینجاست. _این چه حرفیه میزنی؟ خیلی خوشحالم که حالت خوبه، کلی دنبال یه اثری از زنده بودنت گشتم، بعد تو انقد بیانصافی. سهراب خنده عصبی کرد و گفت _بیخیال بابا، همه میدونن که همه اتفاقات تقصیر تو بود، تو بودی که میخواستی منو بکشی، تو بودی که تمام مدت زیر پای اون هوشنگ دربه در نشستی تا زندگیم و سیاه کنه ، تو بودی که منو تو اون سرمای لعنتی از خونه بیرون کردی، یادته بهم چی گفتی؟ گفتی اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه پسرِ اون دختر خیابونی و با دستای خودم دفن میکنم... کافیه یا بازم بگم؟. دکتر خود را به نزدیکترین صندلی رساند و روی آن نشست. رنگش پریده بود صدای نفسش یکی درمیان شنیده میشد سهراب با نیشخند نگاهش میکرد انگار خوشحال بود که حال عمهاش بد شده. دکتره گفت _هوشنگ کجاست؟. نیشخند سهراب جمع شد و گفت _انگار پیر شدی فراموشی گرفتی، یادت نیست اون مرد، خودت که اونجا بودی و دیدی. دکتر نفس عمیق کشید و خداروشکری گفت و ادامه داد _خیلی خوشحالم که حالت خوبه.... این خانم چیکارته؟. _زنمه. دکتر نگاهم کرد باز سهراب گفت_یادته بهم گفتی من هرگز نمیتونم ازدواج کنم؟ گفتی نفرینم میکنی که هیچ زنی دوستم نداشته باشه، گفتی حتی نمیتونی جنس مخالفت و لمس کنی چه برسه به اینکه بخوای ازدواج کنی و بچه دار شی، ولی میخوام بهت بگم من ازدواج کردم با کسی که دوستم داشت... نمیدونم چقد از شنیدن این حرف ممکنه ناراحت بشی ولی باید بگم من دارم پدر میشم مهتا دوماهه بارداره. از شنیدن این حرف سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. باورم نمیشد برای اینکه عمهشو حرص بدهد این کارها را میکرد. دکتر بلند شد و نزدیک من آمد و گفت _این حرف حقیقت داره؟ تو عروس منی؟ تو میخوای بچهی سهرابم و به دنیا بیاری؟. از خجالت و تنفر نگاهش نکردم و جواب ندادم. سمت سهراب برگشت و گفت _باورم نمیشه، این بهترین خبری بود که بعد این همه وقت شنیدم. سهراب را بغل کرد و گفت _سهرابم، خیلی خوشحالم که زندهمو دارم عروس و نوهمو میبینم و از همه مهمتر پسر عزیزم رو، میدونی چند ساله تو حسرت اینکه پیدات کنم سوختم و ساختم کلی التماس اون صدیقه عوضی و کردم کلی دم در خونه دوست و آشنا رو زدم ولی هیچکی جواب نداد آخرین باری که بابات و دیدم التماسش کردم قسمش دادم ولی اون عوضی یه تله خاک پشت همین بهداری نشونم داد و گفت اینجا دفنت کرده ولی همیشه میدونستم که دروغ میگه من بخاطر تو اینجا اومدم ولی الان تو زندهای، روبرومی. سهراب از خودش جداش کرد و گفت _تو... کی هستی؟. _من مادرتم... یادت نیست مامان رعنا... سهراب بگو که منو یادت نرفته. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجاه و چهار... در دل تاریکی و انبوه درختان و پای مجروح کلی راه رفتیم وجود حیوانات خطرناک را هم که نگویم بهتر است. هوا کاملا روشن شده بود که به یک روستا رسیدیم، مردم بیدار شده بودن و از خونههایشان بیرون زده بودن سهراب از آقایی پرسید _آقا اینجا خونهَای پیدا میشه که ما بتونیم استراحت کنیم. مرد سر تا پایمان را نگاه کرد و گفت _پای خانومت خون ریزی داره چی شده؟. سهراب گفت _تو جنگل گم شدیم افتاد، پاش گرفت به یه سنگ و برید. مرد گفت _اینجا یه بهداری هست بهتون کمک میکنه. سمت آدرسی که مرد داده بود رفتیم، یک بهداری کوچک خارج از روستا بود وارد شدیم کلی زن و مرد و بچه آنجا به انتظار نشسته بودن، وقتی حال ما را دیدن يک آقایی بلند شد و از من خواست بشینم من هم از خدا خواسته نشستم و منتظر ماندیم تا دکتر بیاید. دلم برای سهراب میسوخت که با آن پای مصدومش مجبور بود سرپا بماند. حدودا یک ربعی گذشت خانمی داخل سالن آمد و گفت _ببخشید که منتظر موندین ماشین تو راه پنجر شد مجبور شدم پیاده بیام. نگاهش افتاد به من و سهراب، یکطوری نگاه کرد انگار که با خودش میگفت این غریبه ها چرا اینجان. نگاهش رو سهراب که نگاهش از پنجره بیرون بود قفل شد یهو گفت _ببخشید آقا. سهراب اهمیتی نداد انگار نشنید دکتر دوباره گفت _آقا با شمام. سهراب نگاه کرد و گفت _من؟. دکتر لبخند زد و گفت _اسم شما چیه؟. سهراب نگاهی به من انداخت و گفت _چه اهمیتی داره، پای این خانم آسیب دیده، میتونی درمانش کنی!؟. دکتر که به ذوقش خورده بود گفت _چه بداخلاق. و به اتاقش رفت و مردم یکی یکی داخل رفتن تا نوبت ما رسید با کمک سهراب وارد اتاق شدم و رو صندلی نشستم، دکتر گفت_خب چه اتفاقی افتاده؟. میخواستم واقعیت را بگویم که سهراب پیش دستی کرد و گفت _چاقو بریده. دکتر از من خواست تا روی تخت بشینم با زحمت بلند شدم و به حرفش عمل کردم وسیلههایش را آورد و شروع کرد ب باز کردن پانسمان تا زخم را دید با تعجب گفت _مطمئنی که با چاقو بریده؟. سهراب گفت _بله خانم، شما کارتو انجام بده چیکار داری که چیشده؟. دکتر گفت _ ماهیچه و رگها بدجور پاره شدن کار من نیست باید ببرین شهر. پانسمان را بست و از جا بلند شد و گفت _البته من بعید میدونم کار چاقو باشه... امیدوارم کارتون به پلیس نیفته چون باید براشون توضیح بدین که کجا و چطور گلوله خورده. سهراب نزدیک دکتر رفت و دستانش را روی میز گذاشت و گفت _خانم، ما خیلی کار داریم لطفا یه کاری بکنین. دکتر گفت _متاسفم کار من نیست باید جراحی بشه. سهراب گفت _هزينهاش هر چقدر باشه تقدیمتون میکنم هر وسیلهای بخواین میارم فقط درمانش کنین. دکتر گفت _اقا این کار خیلی خطرناکه، خارج از تخصص منه، باید بره بیمارستان. سهراب نگاهش به دکتر بود ولی خطاب به من گفت _بلند شو بریم. بعد خودش زودتر رفت گفتم+میریم بیمارستان؟. با بیرحمی گفت _نه، بهتره پات و از دست بدی ولی کارت به پلیس نیفته. قبل از اینکه از اتاق خارج شود دکتر گفت _نمیخوای بهم اسمتو بگی آقای بداخلاق؟. سهراب نگاهش کرد و گفت _دنبال چی میگردی؟. دکتر گفت _قیافت برام آشناست انگار تو رو سالها تو خیالم میبینم. _سهراب همتی. دکتر هینی کشید و با چشمای گرد شده گفت _سُ.. سُ سهراب؟. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجاه و سه... میترسیدم ولی باید انجامش میدادم چادرم را در بغلم جمع کردم و مثل سهراب دستانم را به لبهی دیوار گرفتم و پاهایم را آویزون کردم بعد یواش خودم را به سمت پایین هل دادم، پای دیوار را نگاه کردم سهراب آماده بود تا من را بگیرد گفت _خب حالا دستات و ول کن. چشمهایم را بستم و کاری که گفت را انجام دادم نامردی نکرد قبل از اینکه کامل به زمین برسم مرا گرفت، تو بد موقعیتی بودیم ولی خیلی لذت میبردم از اینکه سهراب بغلم کرده آن هم درصورتی که بهم محرم است. پای دیوار نشست و دوباره گوشیش را درآورد و زنگ زد و گفت که فرار کردیم. داشت قوزک پای راستش را ماساژ میداد، کنارش نشستم و گفتم +خوبی؟. دوباره بلند شد و گفت _بریم. گفتم +کجا؟ مگه آدرس اینجا رو ندادی؟ من دیگه نمیتونم راه برم. نیشخند زد و گفت _نه اینکه از اون موقع خودت راه میرفتی؟ کمرم شکست. دوباره خم شد و دستم را گرفت و مجبورم کرد تا بلند شوم زیر بازویم را گرفت و با هم همقدم شدیم ،کلی راه رفتیم همه جا درخت بود دقیقا همانند جنگل، تاحالا اینجا نیامده بودم گفتم +اینجا کجاست؟. _مازندران، الان دقیقا وسط جنگلیم. با تعجب گفتم +چی میگی؟ داری شوخی میکنی؟. عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت _موقعی که آوردنت مگه تابلو ها رو ندیدی؟. +نه چشمام و بسته بودن نمیدونم یه چیزی بهم خوروندن خواب بودم. میخواستیم از یک شیب تند بالا برویم سختم بود آرام قدم برمیداشتم، نمیفهمیدم چرا مثل قبل بغلم نمینکرد تا سریعتر برسیم! دلم خوش بود، قصد کشتن ما را داشتند و من به فکر بغل کردن سهراب بودم با هر زحمتی که بود بالا رفتیم و بعد از چند متر به یک کلبهی قدیمی رسیدیم آنقدر کثیف بود که میشد فهمید کسی به آنجا سر نزده. سهراب من را ول کرد و رو زمین نشست و دوباره پایش را ماساژ میداد. دلم ضعف میرفت از صبح هیچی نخورده بودم گفتم +گشنمه. پایش صدای وحشتناکی داد سهراب طفلی پخش زمین شد تازه فهمیدم که پایش در رفته بود در حالت دراز کش مانده بود کنارش نشستم و گفتم +خوبی؟. آرام گفت _گوشیمو بده. جورابش را پایین دادم و گوشی را برداشتم و دستش دادم، روشنش کرد و بلافاصله روی زمین گذاشت و گفت _لعنتی آنتن نداره. کمی که حالش بهتر شد با کمک دیوار بلند شد و بیرون رفت، نمیتوانستیم زنگ بزنیم تا کسی به کمکمان بیاید، گشنه بودیم، مصدوم بودیم، خیلی وضعیت بدی داشتیم. سهراب تو ایوان نشست و گفت _امشب و باید اینجا بمونیم سعی کن خوب استراحت کنی تا فردا ببینیم چی میشه. همانجا دراز کشید گفتم +میخوای بیرون بخوابی؟اینجا حیوون نداره مگه؟. هیچی نگفت دلم نمیامد بیرون بماند اگه حیوون درندهای بهش حمله میکرد؟ اگه ماری عقربی چیزی میامد و نیشش میزد؟ ولی خب چارهای نبود نمیشد که پیش من بیاید، درست است که الان محرمم بود ولی باز هم ناجور بود سرم را روی زمین گذاشتم و خوابیدم... یکی تکانم داد با ترس بیدار شدم سهراب بود سریع تو جام نشستم خیلی آرام گفت _بلند شو باید بریم. منم آرام گفتم +کجا؟ الان؟. _پیدامون کردن اگه الان نریم گیر میفتیم. ترس وجودم را فرا گرفت سهراب کمک کرد تا بلند شوم و راه بروم، از پشت کلبه به سمت ناکجا اباد میرفتی،سپیده دم بود ولی با وجود درختان تنومند،نوری به داخل جنگل نمیتابید، از پشت سر نور چراغ قوههایشان را میدیدم. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجاه و دو... +من منظورم از اینکه میخوام کنارت باشم این نبود که تو یه اتاق زندانی باشیم، من میخواستم. ادامه ندادم که گفت _میخواستی مثل دوتا آدم عاشق زیر بارون راه بریم و با هم زندگی رمانتیکی شروع کنیم، اینطور نیست خانمی، زندگی با من یعنی خود دردسر. از حرفش خجالت کشیدم و جواب ندادم. بلند شد و سمت پنجره رفت و بازش کرد حفاظ داشت کمی تکانش داد ولی انگار خیلی سفت بود سمت در فلزی که از نیمه به بالا شیشهای بود و پشتش حفاظ داشت رفت، دستگیره را بالا و پایین کرد وقتی مطمئن شد باز نمیشود، خم شد و از جوراب دیگرش چاقو درآورد و سعی کرد با استفاده از آن قفل را باز کنه، ادم وحشتناکی بود تو جورابش گوشی داشت چاقو داشت دلم میخواست بدانم دیگر چه چیزی دارد. بعد از کمی دستکاری کردن در، صدای تیکی داد و سهراب ایولی گفت و در را باز کرد از اتاق بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت و برگشت. رو به من گفت _اگه زحمتی نیست پاشو بریم. بلند شدم ولی خیلی اذیت بودم و با زحمت قدم برمیداشتم. جلو در رسیدم و گفتم +نمیتونم راه برم خیلی درد دارم. گفت _پس همینجا بمون. سمت خانه میرفت. گفتم +کجا میری در خروجی اینطرفه. _فقط احمقان که میرن سمت در خروجی، مطمئن باش حداقل ده یا بیست نفر اونجا منتظر ما وایستادن. با زحمت و فاصله دنبالش میرفتم، وقتی دید خیلی ازش فاصله دارم برگشت و گفت _چند کیلویی؟. با تعجب نگاهش میکردم ما الان دو قدمی مرگ بودیم و او دنبال وزن من بود دوباره گفت_هرچیز و باید چند بار بپرسم؟. +62 کیلو، چطور؟. هووفی کشید و گفت _دعا میخونم فقط بگو قَبِلتُ. بعد شروع کرد به یه چیز عربی خوندن وقتی تموم شد گفت _حالا بگو. کلمه را گفتم دستش را زیر زانوهایم آورد و از زمین بلندم کرد و دست دیگرش را زیر کمرم برد هینی کشیدم و چشمانم را و بستم و گفتم+داری چه غلطی میکنی؟ منو بذار زمین. گفت_متاسفم، به پای تو بخوایم راه بریم گیر میوفتیم. محکم زدم به سینهاش و گفتم +تو نامحرمی منو ولم کن. نیشخندی زد و گفت _من الان محرمتم، خودت قبول کردی. با تعجب گفتم +چی؟ من کی قبول کردم. جواب نداد طول کشید تا بفهمم که صیغه خوانده. با سرعت خود را به پشت خانه رساند. کلی بشکه و آشغال ریخته بودن مرا زمین گذاشت و بشکهها را صاف گذاشت و بالا رفت و آن طرف دیوار را نگاه کرد و بعد دستش را سمتم دراز کرد و گفت_بیا بالا امنه. دلم راضی نبود ولی یاد آن صیغه افتادم دستش را گرفتم و با کلی زحمت خودم را بالا کشیدم ، روی دیوار رفت و کمک کرد تا خودم را بالا بکشم ، درد پام هر لحظه بیشتر میشد آنطرف دیوار خیلی بلند بود گفت _میتونی بپری؟. سرم را به نشانه نه تکون دادم از سر بیحوصلگی هوفی کشید و خودش را آویزون کرد و بعد دستانش را رها کرد و پایین افتاد، حواسم به اطراف بود که کسی من را نبیند ولی انگار هیچ کس فکر نمیکرد ممکن است کسی از دیوار پشت خانه فرار کند. سهراب گفت_ کجا رو نگاه میکنی بیا پایین دیگه. گفتم +نمیتونم، ارتفاع خیلی زیاده. گفت_بپر میگیرمت. سر تکان دادم و گفتم +نه.. نه نمیتونم. گفت_اگه نیای من میرم، حوصلهی یکی به دو کردن با تو رو ندارم. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجاه و یک... +نه اصلا خوب نیستم ما اینجا گیر افتادیم. _نگران نباش ما کمکتون میکنیم الان زنگ میزنم پلیس بیاد. وکیلی تا گوشی را دید و داد زد _اون تلفن لعنتی و ازش بگیرین. یک آقایی سمتم آمد و تلفن را از دستم بیرون کشید و به زمین کوبید، گوشی خرد شد. باز بیاهمیت به من، با هم صحبت میکردن نمیدانم چی شنید که عصبی شد و داد زد_تا من به خواستم نرسم شما هیچ جا نمیرین. رو به افرادش گفت _ آقای همتی و خانمش مهمان ما هستن ازشون خوب پذیرایی کنین. خودش به طبقه بالا رفت. مردهایی که آنجا بودن تفنگهایشان را مصلح کردن و سمت ما نشانه رفتن دیگر کارمان تمام بود یک نفر سمتم آمد تا خواست دستم را بگیرد سهراب گفت _هی یارو، چه غلطی میکنی؟. مرده خودش را جمع و جور کرد و درعوض کسی به نام ملیکا را صدا زد همان خانمی که پایم را پانسمان کرد، کمکم کرد تا بلند شم از پا درد نمیتوانستم راه بروم به سختی از خانه بیرون رفتیم، سهراب و آن مردها هم دنبالمان بودن در گوشهی حیاط پشت درختان یک اتاق وجود داشت که واردش شدیم در اتاق چیزی جز یک تخت وجود نداشت ملیکا کمک کرد تا روی تخت بنشینم و بعد همه رفتند. از درد پام زجه میزدم و گریه میکردم سهراب روبرویم ایستاد و گفت _خفه میشی یا خودم خفهات کنم؟. دهنم را بستم و بیصدا اشک ریختم واقعا که خیلی بیرحم بود خودش که تاحالا گلوله نخورده بود که بفهمد چقد درد دارد. رو تخت نشست و دستهاش را روی سینهاش قفل کرد گفتم +اینا کیان؟ چی میخوان؟. نگاهش به روبرو بود گفت_نباید میومدی اینجا، گند زدی. +من نمیخواستم بیام به زور آوردنم. _عقلتو دادی دست یه بچه پانزده ساله؟. +میترسیدم اتفاقی براش بیفته. _میتونستی به من بگی. +قسمم داد که حرف نزنم. _همچی خراب شد. +چی میشه حالا؟. نگاهم کرد و گفت _برای مردن اماده باش. ترس وجودم را گرفت گفتم +نه... من نمیخوام بمیرم. نیشخند صداداری زد و گفت _بهت گفتم دور و بر لیانا نباش، گوش نکردی حالا باید تقاص پس بدی. +آقای همتی چرا چیزی که میخوان و بهشون نمیدی؟. _تا اون دست منه ما در امانیم و اگه بهش برسن.... ادامه نداد ولی فهمیدم که منظورش مرگ است گفتم +چی میخوان؟. جواب نداد بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه کرد و دوباره نشست و از داخل جورابش گوشی دکمهای را درآورد و شمارهای گرفت و گفت _گوش کن زیاد وقت ندارم، من با یک خانم تو ویلای مصطفی وکیلی زندانی شدیم. _............ _تنها خواستش دارایی و خانواده شه. _............ _نه دارم وقت میخرم برای فرارمون. _............ _باشه ولی زیاد وقت ندارم این خانم که همراهمه پاش تیر خورده. _............ _باشه خودم یه کاری میکنم. قطع کرد و گوشی و در جورابش گذاشت گفتم +تو گوشی داری، چرا زنگ نمیزنی پلیس؟. _پلیس به ما کمکی نمیکنه باید فرار کنیم. +اخه چجوری؟. بلند گفت _خیلی حرف میزنی رو اعصابمی. منم مثل خودش بلند گفتم +تو خیلی بیرحمی، من جای دختر تو مجازات میشم، میخواستن به من دست درازی کنن، پام تیر خورده، هنوز تو ناراحتی؟ واقعا متاسفم برات، حالم ازت بهم میخوره. آروم گفت _بهت گفتم ازم فاصله بگیر بهت گفتم اگه باهام باشی آسیب میببنی ولی تو چی گفتی؟.. گفتی میخوای از غمم کم کنی، گفتی میخوای کنارم باشی.. حالا غر نزن و کنارم بمون. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت پنجاه... سهراب خندید و گفت _کسی از مرگ میترسه که زنده باشه نه کسی مثل من که سالهاست مرده، چیزی که میخوای دست من نیست البته که اگه بود هم بهت نمیدادم... حالا تو آزادی که منو بکشی ولی باید بذاری خانمم بره. تو بد وضعیتی بودیم ولی از اینکه سهراب به من گفت خانمم، قند تو دلم آب شد وکیلی گفت _متاسفم خانمت جایی نمیره، تو که مُردی، پس به دردم نمیخوری بجات میتونم این خوشگله رو بکشم. دوباره سرش را تکان داد و مرد اسلحه به دست با تفنگش به سمت من نشانه گرفت با ترس و التماس به سهراب نگاه میکردم ولی او نگاهش فقط به وکیلی بود ، سهراب گفت_بهت یه فرصت میدم، میتونی جونت و برداری و فرار کنی و دیگه برنگردی، یا میتونی اینجا بمیری، انتخابش با خودته. وکیلی بلند خندید و گفت _تو خیلی بامزهای، تفنگ رو سر شماست بعد منو تهدید میکنی؟بهت یک ساعت وقت میدم تا همه چیز و مثل قبلش کنی واگرنه این خانم خوشگله رو میفرستم اون دنیا. سهراب نگاهم کرد و گفت _بیخود خودت و خسته نکن تا یک ساعت دیگه قرار نیست اتفاقی بیفته، الان بکشش. چشمهام پر از اشک شد باورم نمیشد که سهراب آنقدر از من متنفر باشد که بخواهد من را نابود کند حالم از او بهم میخورد وکیلی گفت _یعنی انقد ازش متنفری که میخوای بکشمش. سهراب گفت _برعکس، خیلی هم دوستش دارم فقط میخوام بگم که قرار نیست چیزی بهت تعلق بگیره خودتو اذیت نکن مثل بچهی آدم زندگیتو بکن. از جا بلند شد و گفت _حوصلهام داره سر میره من دیگه میرم اگه قرار نیست بکشیش پس با خودم میبرمش. رو به من گفت _یا بلند شو یا همینجا بمیر. بی تعلل بلند شدم سهراب به سمت در راه افتاد و من هم پشت سرش میرفتم هنوزبه در نرسیده بودیم که صدای شلیک گلوله آمد که به پای راست من خورد، جیغ کشیدم و نشستم. از درد داشتم میمردم نگاه کردم که وکیلی لعنتی تفنگش را سمت ما نشانه رفته بود گفت _من بهتون اجازه رفتن ندادم حالا مثل بچهی آدم بشینین سرجاتون، واگرنه گلوله بعدی، تو مغزتونه. نفسم داشت بند میامد فقط داد میزدم و گریه میکردم سهراب روبرویم نشست و پایم را نگاه کرد وگفت _انقد داد نزن اعصابم و بهم میریزی چیزی نشده که فقط یه گلوله از کنار پات رد شده. بعد سمت وکیلی رفت، باورم نمیشد که آنقدر بیخیال باشد پایم درد میکرد حس میکردم هر لحظه ممکن است قطع شود بعد سهرابِ لعنتی با آرامش میگفت هیچی نیست. یک خانمی باند و بتادین آورد و پایم را بست و مُسکن داد ولی از درد پام کم نشد فقط اشک میریختم خانم آروم گفت _نباید میومدی اینجا...باید بری واگرنه میکشنت. مثل خودش آرام گفتم +چجوری برم؟ دیدی که داشتم میرفتم این بلا رو سرم اورد. سر تکان داد و گفت _کاری ازم برنمیاد فقط دعا میکنم نجات پیدا کنی مواظب خودت باش. بلند شد و رفت از حرفهایش خیلی میترسیدم نکند بخواهند بلای دیگری هم سرم بیاورند! حواسم به سهراب و وکیلی بود که داشتن با هم حرف میزدن کاش به تفاهم میرسیدن تا ما از اینجا خلاص شویم روی زمین خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم گوشیم زنگ میخورد. نمیدانم چرا تا الان فراموشش کرده بودم و به پلیس زنگ نزده بودم. گوشی را از جیبم درآوردم و جواب دادم صدای نگران لیانا در گوشم پیچید که میگفت _مهتا خوبی؟ سهراب اونجاست؟. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و نه... از دیوار کمک گرفتم و بلند شدم و پشت سرش راه افتادم و با ترس از بین آن دو نفر گذشتم و خودن را به سهراب رساندم. هنگامی که از در میخواستیم خارج شویم، وکیلی گفت _خب آقا همتیِ گل، خیالت راحت شد که زنت سالمه، حالا نوبت مذاکره است. سهراب گفت _تا زمانی که اینجاست، من خیالم راحت نیست. به من نگاه نمیکرد ول مخاطبش من بودم گفت _برو بیرون، شایان و لیانا منتظرن. خواستم بروم که وکیلی جلو راهم و گرفت و گفت _این خانم هیچ جا نميره تا حساب من با تو تسویه نشده. به سهراب نگاه کردم که گفت _همین که به خودت جرات دادی زن سهراب همتی و بدزدی یعنی حسابمون تسویه شده. باز خطاب به من گفت _بریم. وکیلی دوباره سد راهم شد و گفت _آقای همتی، هنوز حسابم باهات صاف نشده تو کلی به من ضرر زدی زندگیم و نابود کردی حالا که با پای خودت اومدی من نمیذارم به این راحتی از اینجا بری. سهراب گفت _این قضیه بین منو توِ، وقتی زنم رفت بعد صحبت میکنیم. وکیلی خندید و گفت _نه من نمیذارم بره باید باشه و بشنوه که شوهرش چه آدم کثیفیه. بعد با سر به آن دو مرد اشاره کرد که نزدیک آمدن و یکی دست سهراب را گرفت و آن یکی نزدیک من شد و خواست دستم را بگیرد داد زدم+به من دست نزن. سهراب عصبانی گفت _دستت بهش بخوره، خردش کردم. مرد ایستاد وکیلی گفت _بریم خونه، اونجا راحتتر میتونیم صحبت کنیم. بعد خودش راه افتاد با ترس به سهراب نگاه کردم که دستش را از دست مرد درآورد و رو به من گفت _بریم. سرم را به نشانهی نه تکان دادم و گفتم +من میترسم. با اخم گفت _غلط کردی اومدی اینجا که حالا بترسی... جلو تر برو حواسم بهت هست. دلم گرفت من به خواست خودم که اینجا نیامده بودم که اینجور میگفت، حالا خوب است که من دخترش را از این دیوانه خانه نجات دادم. راه افتادم ولی خیلی میترسیدم و مدام پشت سرم را نگاه میکردم که ببینم سهراب هست یا نه. وقتی وارد خانه شدیم چند مرد قوی هیکل هر گوشهی خانه ایستاده بودند و وکیلی روی مبل نشسته بود و از ما خواست بنشینیم، سهراب رو مبل روبرویش جا خوش کرد و ازم خواست کنارش بشینم حس بدی داشتم حواسم به اطراف بود که یک وقت بلایی سرمان نیاورند ولی سهراب مثل همیشه آرام بود، وکیلی گفت _خب تعریف کنین کجا و چطور باهم آشنا شدین؟. رو به من گفت _اصلا چطور تونستی مخ آقای همتی و بزنی؟ تا جایی که من میدونستم هیچکی تو زندگیش نبود حالا یهو چجوری سر و کله شما پیدا شد، نمیدونم. سهراب گفت _کار جاسوسات خوب نبوده آمار غلط بهت دادن،... خب برو سر اصل مطلب، چی میخوای؟. وکیلی بی تامل گفت _هر چی که ازم دزدیدی، پول، خونه، ماشین، خانوادهام. سهراب نیشخند صدا داری زد و گفت _اشتهات هم بد نیست. وکیلی به یکی نگاه کرد و سرش را یک تکان کوچیک داد همان موقع یکی از قوی هیکلها تفنگش را روی سر سهراب گذاشت، از ترس هینی کشیدم و دستانم و را روی دهنم گذاشتم، ولی سهراب انگار کار هر روزش بود که یک نفر تفنگ رو سرش بگذارد با آرامش نشسته بود. وکیلی گفت _یا چیزایی که ازت خواستم و بهم میدی یا میکشمت. سهراب به پشتی مبل تکیه داد و گفت _خب بکش. وکیلی که از رفتار و آرامش سهراب جا خورده بود گفت _تو خیلی شجاعی و انگار از مرگ نمیترسی -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
*بخش پنجم* #پارت چهل و هشت... ... مهتا... هوا رو به تاریکی میرفت داخل انبار تو یک ویلای خارج از شهر که مشخص بود خیلی وقت است کسی به آن سر نزده نشسته بودم، ناگهان در باز شد و رئيس یا همان آقای وکیلی وارد شد و گفت _خب خانمی، نگفتی تو زن سهرابی یا فقط دوستِ دخترشی؟. یاد حرفهای قبلش افتادم میترسیدم بگویم زنش هستم و بیحیثیتم کند یا بگویم دوستِ لیانام و سربه نیستم کنند چارهای جز سکوت نداشتم جلو آمد و داد زد _مگه با تو نیستم بی پدر. از شنیدن کلمه بیپدر، یاد پدر مرحومم افتادم و غم دنیا در دلم سرازیر شد چشمانم پر از اشک شد باز هم نزدیک شد و گفت _البته فرقی هم نمیکنه که کی هستی اگه زنش باشی که چه بهتر، داغتو میذارم رو دل سهراب، اگه دوستِ دخترش هم باشی که داغ رو دل دخترش میمونه... خيلی وقته که دنبال یه بهانهام تا نابودش کنم اون کثافت منو نابود کرد زندگیم و به لجن کشوند حالا نوبت انتقامه، ولی خیلی پشیمونم که چرا دخترش و نیاوردم. با حرص گفتم +تو یه حیوونی، پست فطرت، حالم ازت بهم میخوره. اب دهنم را جمع کردم و با شدت تو صورتش پاشیدم دستش را بالا آورد تا سیلی بزند که یکی گفت _آقا،.. یه آقایی به اسم همتی اومده باهاتون کار داره. دست وکیلی در هوا مشت شد و گفت _انگار خیلی هم نگران زنش نیست که بعد این هم مدت اومده. به سمت در برگشت و گفت _من میرم ولی چند نفر و میفرستم سراغت، بدم نمیاد سهراب، زن لعنتیشو تو اون وضع ببینه. نفسم بالا نمیامد میخواستم جیغ بکشم ولی صدایم درنمیامد، خواستم کمک بگیرم ولی لال شده بودم و نمیتوانستم. بعد از اینکه وکیلی رفت دو تا مرد داخل انبار شدند، اشک میریختم و در دل به خدا التماس میکردم که کمکم کند. دستم را کنار دیوار کشیدم و اولین چیزی که لمس کردم چوب بود برداشتم و به طرف مردها گرفتم تازه فهمیدم که بیل را برداشتم خیلی هم عالی بود ، اینطور میتوانستم خودم را نجات دهم گفتم +نزدیک نیاین، واگرنه میزنمتون. یکی گفت _تو خیلی سرسختی، ولی من رامت میکنم. دستش را سمتم دراز کرد و یک قدم جلو آمد با بیل روی دستش زدم که آخش در آمد و با عصبانیت نگاهم کرد و گفت _کثافت لعنتی ، میدونم باهات چیکار کنم. باز نزدیک آمد و بیل را داخل دستش گرفت و کشید ولی مقاومت کردم و داد زدم +ولش کن حیوون، دست از سرم بردار، اسم خودت و گذاشتی مرد؟. مردی که تاحالا فقط نگاه میکرد نزدیک آمد و گفت _از دخترای شجاع خوشم میاد. بیل را از دستم کشید و دوتایی نزدیکم شدن گفتم +به من دست نزنین، ازتون متنفرم. یکی دستش را نزدیک صورتم آورد، اشک داخل چشمانم حلقه زد داد زدم+ به من دست نزن بیشرف، ولم کنین. روی زمین نشستم و سرم را بین دستانم گرفتم. دیگر هیچ امیدی نداشتم دست یکی را روی شانهام حس کردم داد زدم_به من دست نزن، گمشو بیرون کثافت نجس. هقهقم بلند شد تا اینکه رئیس گفت _ولش کنین. از صدای پاهاشون فهمیدم عقب رفتن، سرم را بالا گرفتم، وکیلی و سهراب را دیدم که جلو در ایستاده بودن سهراب نزدیک آمد و به اون دو مرد سیلی زد و گفت _بیشرفای کثافت، به چه جراتی به زن من نزدیک شدین؟. از شنیدن حرفهایش تعجب کردم چرا گفت زن من؟ رو به من گفت _بلند شو، باید از اینجا بریم. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و هفت... لیانا خودش را بالا کشید و از روی شانهی مرد، سهراب را دید که وارد خونه شد مرد که داخل بود گفت _بهبه آقای همتی عزیز، شریک تجاری من، شما کجا؟ اینجا کجا؟. سهراب غرید_گورتو گم کن بیشرف. مرد گفت_این قضیه بین منو و منصورِ ،تو دخالت نکن. شایان یقه شو گرفت و گفت _اگه بین تو و منصورِ، به این دختر چیکار داری؟. مرد گفت _دخترش و خریدم، الان هم اومدم ببرمش،به تو ربطی نداره گورتو گم کن. سهراب عصبی شد و سراغش رفت و دست شایان را آزاد کرد و مرد را کتک زد و گفت _اون دختر منه بیشرف، تو میخوای دختر منو ببری؟. مرده متعجب پرسید _ولی منصور که گفت دختره مال اونه. سهراب شناسنامه لیانا را باز کرد و جلویش گرفت و گفت _چشمای کورتو باز کن و خوب نگاه کن مگه از رو جنازه من رد شی که بتونی دخترم و ببری عوضی. مرد از خونه بیرون رفت و منصور را صدا زد وقتی به آن رسید سیلی محکمی نثارش کرد و گفت _مردک بیخاصیت تو بهم دروغ گفتی تو میخواستی رابطه من و اقای همتی و خراب کنی. بیفوت وقت میزدش. لیانا که خیالش راحت شد که کسی با آن کاری ندارد وسط اتاق نشست، سهراب بغلش کرد و گفت _دختر قشنگم خوبی؟ نترس من پیشتم ،نمیذارم اتفاقی برات بیفته. لیانا با ترس گفت _من.... من.. من. سهراب گفت _آروم باش دخترم، آروم باش پاشو بریم خونه. به لیانا کمک کرد تا بلند شود شایان گفت_خوبی دختر ؟چرا انقد بیفکری، اخه نگفتی یه بلایی سرت میاد. ماهان که دوست سهراب و نگهبان خانهاش بود گفت _داداشم الان که وقت این حرفا نیست، خداروشکر که حالش خوبه، شما برین من خودم هر کاری لازمه رو انجام میدم. سهراب، لیانا را به سمت ماشين برد و کنارش نشست و شایان هم پشت فرمان نشست و خواستن حرکت کنند که لیانا گفت_کجا میریم؟. سهراب گفت _میریم خونه تو باید استراحت کنی. لیانا سرش را از روی شانه سهراب برداشت و گفت _نه.. پس مهتا چی میشه؟ باید اون و نجاتش بدیم. سهراب گفت_ آروم باش اون به ما ربطی نداره، خانوادهاش نجاتش میدن. لیانا با بغض گفت_ولی اون کسی رو نداره،.. اون بخاطر من اومد ،بخاطر نجات من گرفتار شد توروخدا بریم کمکش کنیم، نمیخوام از دستش بدم خواهش میکنم بریم کمکش. سهراب دوباره بغلش کرد و گفت_باشه تو رو میبریم خونه، خودمون میریم دنبالش، خوبه؟. لیانا گفت _منم میام، نمیخوام فکر کنه تنهاش گذاشتم. سهراب خواست اعتراض کند که لیانا گفت _اگه منو نبری دیگه دوستت ندارم. سهراب سکوت کرد و شایان به سمت خانه وکیلی میرفت تو این مدت لیانا تمام اتفاقاتی که افتاده بود را توضیح داد... -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و شش... چون کوچه بن بست بود تنها راه فرار همانجا بود ولی خب حیف که نمیتوانست برود. به داخل خانه برگشت و آشغالها را زیر و رو کرد تا شاید چیز به درد بخوری پیدا کند ولی همش بیارزش بود. گوشهی حیاط انبار بود که به زیر زمین پله میخورد، لیانا وارد شد لامپ نداشت ولی پنجره کوچک که به طرف حیاط بود کمی روشنایی بخشیده بود همه چیز را زیر و رو کرد تا تلفن را پیدا کرد و به خانه رفت و تلفن را به برق زد و بلافاصله شمارهی خانه رو گرفت و با بوق دوم جواب دادن شایان گفت _الو بفرمایید. لیانا زبونش گرفته بود دوباره شایان گفت _بفرمایید شما کی هستین؟. لیانا مِن مِن کنان گفت _شا.. شایان.. منم.. لیانا. شایان گفت _معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز همه جا رو دنبالت گشتیم. لیانا با ترس و نفس نفس زنان گفت_اومدم خونه قدیمیمون.... شایان کمکم کن، مهتا تو دردسر افتاده امروز سه نفر اومدن و بردنش. شایان گفت _باشه باشه آروم باش، میایم پیشت...تو میدونی کی بردتش؟. لیانا هقهق زد و گفت _نمیدونم ،اسم لعنتیش و یادم نمیاد.... فکر کنم مرده وَ.. وَکیل بود. شایان با ترس گفت _منظورت آقای وکیلیه؟. گوشی از دست لیانا کشیده شد و بلافاصله قطع شد منصور گفت _داری چه غلطی میکنی عوضی؟ چطور میتونی به بابات خیانت کنی و زنگ بزنی به اون آشغالِ کثافت. لیانا با بغض گفت _چیکار کنم دوستم تو خطره، من همینجا بشینم؟ تو اسم خودت و گذاشتی مرد؟ به خودت بابا میگی؟ لعنتی اگه یه اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم. منصور بخاطر بلبل زبونی دخترش یک سیلی تو گوشش جایزه داد و گفت _خفه شو بی پدر و مادر، گمشو بيرون اومدن دنبالت. لیانا با تعجب گفت _کی اومده؟ تو به دختر خودت هم رحم نمیکنی؟. منصور گفت _سریع بیا بیرون من وقت ندارم. دست لیانا را گرفت و کشید، لیانا با دیدن دوتا مرد غریبه داخل حیاط جا خورد و فهمید که قراره باخت پدرش را با تن و بدنش تسویه کند قبل از اینکه از در خارج شوند، لیانا خودش را عقب کشید منصور بخاطر مس*تی پخش زمین شد و لیانا در را بست و به آن تکیه داد منصور خودش را جمع و جور کرد و در را هل داد و دنیا را صدا زد ولی لیانا از جایش تکان نخورد و داد زد _گورتو گم کن تو یه حیوون بی مصرفی، حالم ازت بهم میخوره. منصور محکم به در کوبید و گفت _دنیا در و باز کن تا نشکستمش. یک ربعی گذشت ولی لیانا در صورتی که فقط گریه میکرد حاضر به باز کردن در نشد و پدرش هم بیخیال در زدن و التماس کردن نشد. پنج دقیقه دیگر هم گذشت منصور گفت_بسیار خب من میرم، دیگه خودت میدونی و این آقایون. لیانا باورش نمیشد که پدرش آنقدر نجس باشه که دختر خودش را سر قمار بفروشد همیشه در داستانها میخواند و باور نمیکرد و حالا خودش به آن روز افتاده بود یکی پشت در آمد و گفت _تا سه میشمرم اگه در و باز نکنی میشکنمش. لیانا داد زد_برو به درک بیشرف. مرد خندید و گفت _بیشرف که باباته.... در و باز کن آشغال. لیانا داد زد_گمشو برو به جهنم، من در و باز نمیکنم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مرد با پاش محکم کوبید به در، تیغه ی در به کمر لیانا خورد و دردش گرفت ولی بلند نشد مرد دوباره کوبید لیانا از درد جلو خم شد و مردک توانست وارد شود. لیانا اشک ریخت و عقب رفت. مردی که در حیاط به انتظار ایستاده بود به داخل رفت و با یک لبخند چندشآور نزدیک لیانا شد و خواست لمسش کند صدای سهراب آمد که گفت_ چه غلطی میکنی حیوون؟. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و پنج... رئیس عصبانی گفت _منظورت چیه؟ مگه ما مسخره توییم که یه دفعه میگی هستی باز پشیمون میشی... البته به نفعته که زنش باشی واگرنه تا شب نشده گوشت تنت و گرگهای بیابون تموم میکنن. رنگم پریده بود، نمیتوانستم حرفی بزنم نمیتوانستم کاری کنم، اگه زنش بودم من را بدنام میکردن و اگه نبودم مرا میکشتن! چه وضعی بود؟ مردی که کنارم بود گفت _خب حالا زنشی یا نه؟. آب دهنم را جمع کردم و تو صورتش پرت کردم و بعد از این شیرین کاری، جایزهام یک سیلی بود.... .... راوی... سهراب و شایان هر جایی که به ذهنشان رسیده بود را گشته بودن از خانهی دوستان تا خانهی دشمنان، ولی هیچ خبری از لیانا نبود. داخل خانه کسی جرات حرف زدن نداشت، بوی غذا پیچیده بود ولی کسی میلی به خوردن نداشت، سهراب با نگرانی کل شب را در حیاط قدم میزد شایان سعی داشت آرامش کند ولی بیفایده بود نزدیک صبح بود شایان گفت _امروز قرار بود برای بابای لیانا مواد ببرم میترسم بیاد اینجا ببینه دخترش نیست.... سهراب سمت شایان حمله کرد و یقهاش را گرفت و داد زد_اون عوضی بابای لیانا نیست باباش منم، فقط من، فهمیدی یا باز دوباره بگم؟. شایان گفت _باشه باشه آروم باش، منظورم منصور سرمدی بود. سهراب ارام شد و نفس عمیق کشید و گفت _ برو سراغش، به بهانهی مواد یه سر و گوشی هم آب بده، ولی وای به حالشه اگه لیانا اونجا باشه، جفتشون و میکشم. شایان بیخبر از تعقیب و گریزهای پشت سرش به سراغ منصور رفت، داخل حیاط، انبار و اتاق ها را نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که لیانا آنجا نیست مواد را تحویل داد و پیش سهراب برگشت، جفتشان از نبود لیانا ناراحت بودن. دیگر ظهر شده بود و خانه بی لیانا سوت و کور بود گوشی خانه زنگ خورد همه با عجله به سمتش رفتن، سهراب خواست جواب بدهد ولی شایان اجازه نداد و زودتر گوشی را برداشت.... ..... لیانا که از دزدیده شدن مهتا ناراحت بود به خانه تا شاید بتواند با پدرخواندهاش تماس بگیره ولی در خانه تلفن نبود به پدرش گفت _تلفنت و بده میخوام زنگ بزنم. پدرش گفت _اخه پیرمردی مثل من، تلفن رو میخواد چیکار؟. لیانا میخواست از خانه خارج شود ولی پدرش اجازه نداد و گفت _نگران نباش، خودم میرم دنبالش و پیداش میکنم. لیانا بلند گفت _تو اگه میخواستی پیداش کنی که اصلا نمیذاشتی ببرنش تو واقعا آدم مزخرفی هستی، از خودم خیلی عصبانیام که دل پدرم و شکستم و به حرفش گوش ندادم. منصور یک سیلی به گوش دخترکش زد و با فریاد گفت_پدر تو منم، نه اون مردک پست فطرت... اون فقط یه دزده که تو رو از من گرفت. بعد از خانه بیرون رفت، لیانا هم پشت سرش رفت ولی منصور جلویش را گرفت و گفت _برگرد تو خونه من یه کار کوچیک دارم زود برمیگردم. لیانا از کنارش گذشت و گفت _میخوام برم خونهام، دیگه به تو هم کار ندارم. منصور دست لیانا را گرفت و مانع رفتنش شد و گفت _میری خونه زبون به دهن میگیری تا بیام واگرنه بلایی سرت میارم که تو هم مثل ننهات، مرگ رو به زندگی ترجیح بدی شیر فهم شدی؟. داد زد_گمشو تو. لیانا از ترس عقب عقب رفت و وارد خونه شد و بعد در را محکم کوبید و به خودش و این فکر احمقانهاش که مهتا را به دردسر انداخته بود فحش داد ولی به خودش آمد که باید دوستش را نجات دهد در را باز کرد سر کوچه منصور را دید که ایستاده و محتویات یک بطری کوچک را سر میکشید. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و چهار... رئیس نزدیک آمد و با یک دست لیانا را هل داد دخترک طفل معصوم پخش زمین شد باباش با عجله نزدیک آمد و گفت _داری چیکار میکنی مسلمون؟ دخترم و کشتی. کمک کرد تا لیانا بلند شود رئیس با سر به یکی اشاره کرد مردی که لیانا را گرفته بود سمتم آمد و خواست دستم را بگیرد که چادرم و داخل دستم مچاله کردم و عقب رفتم و داد زدم_به من دست نزن عوضی. رئیس یک سیلی به صورتم زد و گفت _عین بچه آدم زبون به دهن بگیر واگرنه بعدی و محکمتر میزنم. اشکهایم جاری شد لیانا باز نزدیک آمد و گفت _چی از جون ما میخوای؟ چرا راحتمون نمیذارین؟. باباش دستش را کشید و گفت _تو دخالت نکن و برو خونه. لیانا گفت _یعنی چی؟ اونا میخوان دوستم و ببرن تو میگی برو خونه. جلو آمد و گفت _بابام و بکش دیهاش با طلبت تسویه میشه به نفع همهمونه. با نگرانی نگاهش کردم که هیچ حسی تو صورتش نبود رئیس گفت _این دختر و ببرین دیگه حوصلهام داره سر میره. بعد خودش سمت در رفت. لیانا گفت _اون زن سهرابِ. رئیس ایستاد و نفسش را با حرص بيرون داد و گفت _چه بهتر... بریم. ولی هنوز چند قدم نرفته بودیم که گفت _اگه جون این دختر برات مهمه؟ سریعتر پولت و بیار واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بابای لیانا گفت _جونش برام مهم نیست ببرینش ازش کار بکشین و هر کار میخواین بکنین پولم با اون دختر بهتون تسویه میشه. داد زدم +تو یه حیوونی، تو غیرت نداری چطور میتونی با من این کار و بکنی؟. مرد گوشهی چادرم را گرفت و کشید با عجله بیرون میرفت، داد میزدم و تقلا میکردم تا ولم کند ولی او مثل خرس قوی بود من را به داخل ماشین هل داد، لحظه آخر لیانا را دیدم که داشت به سمتم میامد، ولی باباش نگهش داشت. خواستم پیاده شوم که ماشین را حرکت دادند با ترس نگاهشان میکردم گفتم +ولم کنین میخوام برم.. عوضیِ کثافت ماشین و نگه دار. مردی که کنارم بود با پشت دست به صورتم کوبید کخ از درد وادار شدم جلو خم شوم و دستم را روی صورتم گرفتم دوباره موهایم را کشید طوری که وادار شدم سرم را تا جایی که میتوانم عقب ببرم مرد کنار گوشم گفت _اگه دهنِ کثیفت و نبندی، همه شون و از ریشه درمیارم. درد بدی را در ریشهی موهایم حس میکردم گفتم +ولم کن حیوون. محکم کشید و بعد ولم کرد سر درد شدم گفتم +منو کجا میبرین؟ با من چیکار دارین؟. رئیس که جلو نشسته بود گفت _ تو واقعا زن سهراب همتی؟. چی میگفتم؟ تایید میکردم یا نه؟ کدومشان به نفعم بود؟ یاد زمانی افتادم که لیانا رو گرفته بودند وقتی باباش گفت دختر سهرابِ ولش کردن پس الان منفعت در تایید کردنش بود. کسی که کنارم بود دوباره تو صورتم زد و گفت _مگه کری؟ آقا با تو بود. گفتم +آره من زنشم. رئیس برگشت سمتم و گفت _خیلی خوب شد خیلی وقته که دنبالشم تا کاری که باهام کرد و تلافی کنم حالا زن عزیزش گیرمون افتاد. از گفتهام پشیمون شدم و گفتم +میخواین چیکار کنین؟. گفت _دلم میخواد قیافهی اون پست فطرت و زمانی که میفهمه زنش داره بهش خیانت میکنه رو ببینم. وای به من، من چیکار کردم! دستی دستی خودم را بدبخت کردم با ترس گفتم +نه.. نه... بهتون دروغ گفتم من زنش نیستم... توروخدا ماشین و نگهدارین... ولم کنین. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و سه... با چشمهای اشکی نگاهم کرد و گفت _منو ببخشید که تو دردسر انداختمت... بریم. از کنار مردها گذشتیم و سمت در رفتیم، مردی که روی صندلی نشسته بود معلوم بود رئیس آن دو نفر است. گفت _تا من پولم و نگرفتم کسی از این خونه خارج نمیشه. و بلافاصله یکی در را بست خیلی وحشتناک بود خیلی سریع چشمهایم را بین رئیس و زیر دستهایش میچرخاندم از اینکه بخواهند ما را کتک بزنند یا بلایی سرمان بیاورند خیلی میترسیدم زمان به سرعت سپری شد رئیس بلند شد و گفت _خب آقا، زمانت تموم شد ولی من هنوز به پولم نرسیدم حالا میگی چیکار کنیم؟. بابای لیانا گفت _ندارم، هرکار دلت میخواد بکن. رئیس گفت _خونهات که مال خودت نیست پس به درد نمیخوره. صندلی را روی آشغالها پرت کرد که صدای بلندی تولید کرد و گفت _این آشغالا هم که ارزشی نداره فقط میمونه یه چیز. نزدیک بابای لیانا رفت و روی پا نشست و گفت _اینکه بکشمت، دیهات با بدهی من تسویه میشه. با انگشت به ما اشاره کرد و گفت _این دوتا نخاله کیان؟. بابای لیانا گفت _دخترم و دوستش. بلند شد و گفت _یا میتونم دخترا رو جای طلبم ببرم. روبرویمان ایستاد و نگاهمان کرد و بعد به لیانا اشاره کرد و گفت _تو رو میخوام. بعد یکی از مردها سمت لیانا رفت و دستش را گرفت و خواست همراه خودش ببردش لیانا هی داد میزد و میگفت_ولم کن.. دست کثیف تو بهم نزن... دست از سرم بردار. من هم دست لیانا را گرفتم و داد زدم +ولش کن عوضی.. میخوای چه غلطی بکنی؟من نمیزارم ببریش. ولی هیچکس گوش نمیکرد و فقط میکشاندش. بابای لیانا گفت _شما نمیتونیم اون هیچ جا ببرین. رئیس گفت _میتونیم و میبریم. بابای لیانا گفت _اون دخترِ سهراب همتیه. با شنیدن اسم سهراب، سه نفرشان جا خوردند، حتی آن کسی که لیانا را میکشاند، ایستاده بود و نگاه میکرد. رئیس گفت _داری مزخرف میگی تو که گفتی دختر خودته. بابای لیانا گفت _دختر خوانده سهراب همتیِ، تو که نمیخوای باهاش سر شاخ شی. رئیس _میخوام.. خیلی وقته که منتظرشم. بابای لیانا_اگه اون و ببری دوباره دشمنیتون از سر میگیره. رئیس _براش برنامه دارم چه بهتر که دخترش هم باشه. بابای لیانا_ازت خواهش میکنم اون و نبر. رئیس _با بردنش یه تیر و دو نشون میزنم هم طلبم و با تو صاف میکنم هم از سهراب انتقام میگیرم. بابای لیانا_هرکار بگی میکنم فقط اون و نبر. رئیس دستش را کنار گوشش حرکت داد انگار که میخواست مگس مزاحم را از خودش دور کند مردی که لیانا رو گرفته بود ولش کرد و لیانای طفلی خودش را به من چسباند، رنگش پریده بود با بغض گفت_خیلی خوشحالم که سهراب منو خرید تا هر روز با این صحنه روبرو نشم. بغلش کردم و گفتم +آروم باش، باید از اینجا بریم. بابای لیانا و رئيس داشتن باهم صحبت میکردند دستش را گرفتم سمت در کشاندم و به آقایی که ایستاده بود گفت _در و باز کن ما میخوایم بریم. مرد گفت _فقط با اجازه آقا وکیلی این در باز میشه. داد زدم+ گور بابای تو و وکیلی، گفتم در و باز کن ما میخوایم بریم. رئیس گفت _آهای دختر. نگاهش کردم که پشت سرم با فاصلهی چند تا قدم ایستاده بود گفت _تو خیلی پرو و زبون درازی،.. دوستِ این دختره بودی دیگه نه؟. هیچی نگفتم که گفت _چطوره تو رو ببرم؟. لیانا گفت _نه، من اجازه نمیدم. -
رمان محرمِ_قلبم / مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت چهل و دو... مرد گفت _خب مامانت ما رو ترک کرد و با یه نامردی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه، الان اون مهم نیست تو مهمی که برگشتی خونهات، من خیلی خوشحالم از این اتفاق. لیانا گفت _داری دروغ میگی، مادر من مرده تا کی میخوای مخفی کاری کنی. مرد گفت _نه اون نمرده، زنده است هرچی شنیدی دروغه، من پیداش کردم شوهرش مرده ازش خواستم برگرده ولی اون گفت تا تو رو برنگردونم، نمیاد.. تو بمون پیشم! با هم میریم میاریمش و سه تایی باهم زندگی میکنیم من قول میدم. لیانا داد زد _دروغ میگی مامان من مرده، وقتی من تو این خونه بودم اون مرد، خودکشی کرده بخاطر همین منو از خودت دور کردی بخاطر همین منو بردی خونه بیبی، بهم واقعیت و بگو...خواهش میکنم. مرد گفت _دنیاجان.. دخترم.. یعنی حرف اون غریبهها رو بیشتر از پدرت قبول داری؟ من بهت دروغ نمیگم. لیانا با بغض داد زد و گفت _به من نگو دخترم، من دختر تو نیستم... بهم راستش و بگو، چرا مامانم خودکشی کرد؟ قبرش کجاست؟. مرد گفت _دخترم... لیانا دوباره داد زد_گفتم من دختر تو نیستم مگه کری؟. مرد گفت _باشه باشه آروم باش، خب مامانت خودکشی کرد درسته، ولی چرا؟ این مهمه. لیانا _چرا؟. مرد نیشخندی زد و گفت _چند وقت پیش تو خیابون دیدمت که به اون مردک بی سر و پا میگفتی بابا،... برو از همون بابات بپرس واقعیت و بهت میگه... البته اگه بتونه. لیانا آروم روی صندلی نشست و گفت_منظورت چیه؟به سهراب چه ربطی داره؟. مرد _نبایدم بهت واقعیت و بگن ولی همون مرد عوضی کاری کرد که مادرت دست به خودکشی بزنه. لیانا داد زد _حرف بزن میخوای منو هم بکشی. مرد گفت _بهت میگم ولی شرط دارم، باید قول بدی که پیشم میمونی بعد همه چیز و بهت میگم. لیانا سر تکان داد و گفت _قول میدم ولی واقعیت و بگو. نزدیک رفتم و گفتم+داری چیکار میکنی ؟ میخوای اینجا بمونی؟ تو این آشغالا؟. لیانا با چشمهای اشکی نگاهم کردو گفت _دخالت نکن، خودم میدونم چیکار میکنم. به مرد گفت _حالا بگو، بهت قول دادم دیگه. مرد گفت _میگم ولی به خودت، دوست ندارم هیچ مزاحمِ غریبهای از راز زندگیمون باخبر بشه. نمیخواستم لیانا را تنها بگذارم. گفتم +من هیچ جا نمیرم، مگر با لیانا. مرد بلند شد و گفت _مزاحمِ عوضی، گمشو از خونهام بیرون، میخوام با دخترم تنها باشم. از ترس عقب رفتم ولی کم نیاوردم گفتم +نمیرم. در خونه محکم کوبیده شد مرد سمت در رفت و بازش کرد ناگهان وسط حیاط افتاد، لیانا بلند شد و کنار من ایستاد مشخص بود ترسیده من هم همینطور، دستهای همدیگر را گرفتیم صدبار آرزو کردم که کاش نمیامدم یا زمانی که مرد گفت برو، میرفتم. سه تا مرد شیکپوش وارد شدن یکی جلو آمد و یقهی بابای لیانا را گرفت و بلندش کرد و یک مشت زیر چونهاش زد، پیرمرد طفلی دوباره پخش زمین شد و گفت _چه خبرتونه خب یکم فرصت بدین ببینم کی هستین. یکی از مردها گفت_خب حالا شناختی؟ ده دقیقه بهت وقت میدم تا پولت و تسویه کنی. بعد روی صندلی نشست و ساعت مچیش را نگاه کرد و گفت _زمانت از الان شروع شد. بابای لیانا قهقهای زد و گفت _خب من اگه پول داشتم که به موقعش باهات تسویه میکردم. تو گوش لیانا گفتم +توروخدا بیا بریم، من میترسم یه بلایی سرمون بیارن.