-
تعداد ارسال ها
18 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
اعتبار در سایت
62 Excellent😃😃😃😃درباره شیلا فرجی
-
درجه
💚
- تاریخ تولد 3 مرداد 1381
آخرین بازدید کنندگان نمایه
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
#یادم_نمیکنی #پارت_ 12 با بیحالی در خونه رو باز کردم. خونه خیلی ساکت بود! مامان جون هم خونه نبود؛ یعنی کجا رفته بود؟! از بس گریه کرده بودم صدام گرفته بود. رفتم سمت آشپزخونه و لیوان رو پر کردم از آب و سرکشیدم... خیلی خسته بودم حتی حوصلهی ناهار خوردن هم نداشتم، رفتم اتاقم جلوی آینه وایسادم، چشمهام حسابی قرمز شده، کاسه خون شده بود... پوووفی کردم و روی تخت ولو شدم، دلم یک خواب آروم میخواست، چشمهام رو بستم؛ بدجوری میسوخت... چند ساعتی بود که خوابیده بودم با باز شدن در اتاق چشمام رو باز کردم، مامان جون بود. - پریا دیگه پاشو! - نه مامان جون بزار بخوابم خستهام - مادر- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
#یادم_نمیکنی #پارت_ 11 دیگ نمیخواستم سکوت کنم، دیگه بس بود سکوت کردن! باید خودم رو خالی میکردم و این آغاز شکستن سکوتم بود. نازی رو از خودم جدا کردم و بدون هیچ حرفی بهش زل زدم. منتظر بودم اون شروع کنه که لب زد: - آخه پریا چته چرا اینجوری میکنی ها؟ دیوونهام نکن! بغض داشت، نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زد زیر گریه. خیلی ناراحت شدم همهاش تقصیر من بود، عذاب وجدان گرفتم با خودم گفتم کاش جلوی خودم رو میگرفتم. صدای گوش نوازش به گوشم رسید: - دختر چته؟ چرا خودت رو به این روز انداختی؟ چرا لعنتی؟! خواهر من اینجوری نبود هیچ وقت سکوت نمیکرد، خواهر من همیشه باهام حرف میزد و در- 13 پاسخ
-
- 2
-
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
#یادم_نمیکنی #پارت_۱۰ بالاخره رسیدیم مدرسه، رفتم کلاس چن زود اومده بودم، کسی مدرسه نبود. یاد بدبختیهام افتادم باز. هیچ خوشی تاحالا در زندگیم ندیدم. درخانوادهام جز سرزنش، دعوا چیزی ندیدم. اون روز که رفتم کنار دریا و زار زدم فقط برای این حس مبهمی که در دلم بود نبود بلکه برای زیاد شدن مشکلاتم بود. بخاطر دوری از خانوادهام بود. خود این مشکل هم بود که در این سن کم دچارش شده بودم و راه فراری نداشتم. نتونستم رو احساساتم کنترل داشته باشم، چقدر بد بود. بالاخره از مدرسه برگشتیم. نازی رو صورتش اخم داشت البته بهش حق میدادم، منی که همیشه میخندوندمش، باهاش درد و دل میکردم، هر روز باه- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
#یادم_نمیکنی #پارت_ ۹ اومد و بالاخره از کنارم رد شد، حتی یک ذره هم نگاهم نکرد، برعکس اون یک ثانیه هم چشمم رو ازش نگرفتم حتی پلک هم نزدم فقط زل زدم بهش. وقتی از کنارم رد شد من هم همزمان با اون برگشتم و دوباره زل زدم بهش. دستاش تو جیبش بود و آروم راه میرفت، قدمهای آروم برمی داشت. همه چیز این آدم برام جذاب بود حتی راه رفتنش... اون با هر قدمی که برمی داشت دورتر میشد و دل من به دلش نزدیکتر. اون رفت و دل من روهم با خودش برد. من موندم با این دل وامونده. نازی دستش روی شونهام بود ولی من متوجه نشده بودم، ناگهان تکون محکمی به من داد که هق- هق کنان به طرفش برگشتم. اخم ریزی کرد و گفت- 13 پاسخ
-
- 1
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
🌺🌺🌺🌺 #یادم_نمیکنی #پارت_ ۸ سایهی یک مرد رو توی اتاق دیدم... وحشت زده دستام رو، روی تخت ستون زدم و خودم رو به گوشه ی تختم کشوندم از ترس نفسم بالا نمیاومد هر چقدر خواستم جیغ بزنم ولی صدام درنیومد، دستام از ترس میلرزيد. رفت به سمت پنجره، نور ماه که پنجرهی اتاقم رو روشن کرده بود باعث شد من اون مرد رو ببينم. دیدمش خودش بود! مثله همیشه رو صورتش اخم داشت. آرمان بود، همون آدمی که عاشقش شده بودم. با اخم غلیظی، دست به سینه نگاهم میکرد. شوکه شده بودم از ترس به خودم میلرزیدم، مثله لالها شده بودم فقط لبام حرکت میکرد ولی صدایی ازش درنمیاومد... خیلی ترسیده بودم، همه جا تاری- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
🌺 #یادم_نمیکنی #پارت_۷ بدجوری دلتنگ بودم... دلتنگ داداش شیطونم، داداشی که هر وقت از خواب بیدار میشد غیر ممکن بود بزاره من بخوابم، همهاش شیطونی میکرد. داداشم چهار سالش بود و چشمهای مشکی رنگ و درشتی داشت. وقتی میخندید چال روی گونههاش میفتاد، خیلی دلخوش بودم به بودنش. ولی اون دیگر اینجا نبود، اونم دلتنگ من بود، مطمئن بودم. هرموقع به مامانم زنگ میزدم داداش کوچولوم پشت تلفن گریه میکرد، جوری که گریه من هم در می آورد ولی وقتی باهاش حرف میزدم حسابی آروم میشد و فقط یک کلمه میگفت: - آبجی پریا تو روخدا بیا اینجا، دلم خیلی تنگته. و من هم در جواب میگفتم: - باشه سام میام،- 13 پاسخ
-
- 3
-
-
-
شیلا فرجی شروع به دنبال کردن رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
شیلا فرجی عکس نمایه خود را تغییر داد
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
🌺🌺🌺🌺 #یادم_نمیکنی #پارت_ ۶ سرم رو تکون دادم و اونها هم همزمان با تکون دادن سرم از من دور شدند... من موندم و دردهام وتنهاییهام با دلی پر... من بر سر دو راهی زندگی قرار گرفته بودم. با پریشان حالی به دريا نگاه میکردم و به فکر این بودم که چه کاری باید انجام بدم... یا باید این عشق رو قبول میکردم وبا عشق یک طرفهام تا آخر عمرم با حسرت زندگی میکردم یا اینکه اون پسر روبه خودم جذب میکردم که باغروری که من داشتم غیر ممکن بود. هیچ وقت جرات انجام اینکار رو نداشتم، اون باید به سمتم میومد ولی حتی اون نگاهم هم نمیکرد، یا اون زیادی سر به زیر بود یا خودش عشق دیگهای داشت... من د- 13 پاسخ
-
- 4
-
-
-
Ghazaleh85 شروع به دنبال کردن شیلا فرجی کرد
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
🌺🌺🌺🌺 #پارت_۵ ناگهان از پشتم صدایی شنیدم که میگفت: - هرچقدر که در مقابل اتفاقهای چاره ناپذیر ایستادگی کنیم و بر علیه سرنوشتمون عکس العملی نشون بدیم نه تنها تغییری نمیکنه بلکه باعث عذاب و رنج دو چندان نیز برای خودمان خواهد شد. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. ماهک بود با خواهردو قلویش مارال، نازی و سوگل هم اونجا بودند... با چشمهای نمدارم بهش نگاه کردم که ادامه داد: - به قول یه نفر برای تمام دردهای دنیا، یا مدارا یا چارهای هست یا نیست. اگه چاره ای هست، برای بدست آوردنش تلاش کن. واگر چارهای نیست فراموشش کن و فکرش رو نکن. حالا انتخاب با خودت هست، یادت باشد هیچ چیزی غیر ممک- 13 پاسخ
-
- 6
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
🌺🌺🌺🌺 #پارت_ ۴ موقع فکر کردن خوابم برده بود، ناگهان باصدای زنگ از خواب بیدار شدم و به سمت در رفتم، مثل همیشه نازی بود. - سلام خواب آلو - سلام، نه باو دراز کشیده بودم، یهو خوابم برده. - آها! میگم اگه میخوای آماده شو بریم بیرون، بچه هارو هم صدا کنیم بریم پاتوق در مورد عشق جدیدت هم بهشون بگیم. باخنده گفتم: - باشه تو هم! همهاش عشق عشق میکنی، ایشالا سر تو هم بیاد باخنده گفت: - باشه حالا میای بریم یا نه؟ - آره میام دو دقیقه صبر کن آماده شم. به راه افتادیم، ذهنم باز هم بدجوری درگیر شده بود، فکم داشت منقبض میشد. دستی روی شونهام نشست سمتش برگشتم با نگرانی نگاهم کرد- 13 پاسخ
-
- 7
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
🌺🌺🌺🌺 #پارت_ ۳ شش روز از شروع مدرسهها گذشته بود و من هر روز که با نازی میرفتم مدرسه اون پسر اخمو رو میدیدم.. روز هفتم که مثل همیشه با نازی رفتیم ایستگاه اتوبوس، اطرافم رو که نگاه کردم اون پسر رو ندیدم، برام جای سوال پیش اومد که چی شده و چرا نیومده؟!مگه امروز مدرسه نمیره؟! باید از نازی بپرسم شاید اون بدونه! تردید داشتم که بپرسم یانه، این سوال رو بپرسم چه برداشتی میکنه؟! با خودم گفتم نه باو نازی منو میشناسه برداشت بدی نمیکنه! زبونم رو تر کردم و گفتم: - نازی؟! نگاهم کرد وگفت: - جونم؟ چیشده؟ با مکثی کوتاه گفتم: - یادته روز اول مدرسه یه پسری رو نشونم دادی گفتی می- 13 پاسخ
-
- 8
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
#پارت_2 بالاخره رسیدیم ایستگاه اتوبوس، منتظر سرویس مدرسه بودیم مثل همیشه نگاهم رو پایین انداختم که نازی صدام کرد جواب دادم: - بله؟ با چشم و ابروش به روبهرو اشاره کردو گفت: - میشناسیش؟! نگاهش کردم یه پسر جوون بود، نگاهم روش ثابت موند صورت جذابی داشت، چشم و ابروی مشکی رنگ، قدی بلند و کمی لاغر. رو صورتش اخم داشت تو فکر بودم که یهو صدای نازی دم گوشم پیچید: - جوابم رو ندادی! سرم رو چرخوندم سمتش و با اخمی که تو صورتم نشسته بود گفتم: - نه، نمیشناسم. - محو نگاهش بودی پریا - نه فقط داشتم آنالیزش میکردم همین! وگرنه تو میدونی هیچ پسری برام مهم نیس من اصلا به این چیزها فکر نم- 13 پاسخ
-
- 7
-
-
عاشقانه،رازآلود و فوتبالی رمان یادم نمیکنی |شیلا فرجزاده،کاربر انجمن نودهشتیا
شیلا فرجی پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک شیلا فرجی در تایپ رمان
#پارت_1 پاییز سال... یکم مهرماه بانوری که از لابه لای پرده به صورتم تابیده بود پلکهام رو تا نیمه باز کردم، با انگشت شصت و اشارهام چشمام رو ماساژ دادم تا خواب از سرم بپره، بعد از چند ثانیه چشمام رو کامل باز کردم و به ساعت دیواری که روبهروی تختم روی دیوار آویخته شده بود نگاه کردم... ساعت هفت و بیست دقیقه بود، وقتی ساعت رو دیدم یکه خوردم و سریع و فرز از تخت بلند شدم. ناراحت بودم روز اول مدرسه دیر بیدار شدم، سریع آماده شدم و به سمت آینه رفتم. همه چیز عالی بود لباسام مثل همیشه مرتب بود و اتو کشیده، چشمهای قهوهای رنگم برق میزدند. با خوردن چند تقه به در به خودم اومدم. -- 13 پاسخ
-
- 8
-
-
نام رمان: یادم نمیکنی نویسنده: شیلا فرجزاده ژانر: عاشقانه، هیجانی ساعات پارتگذاری: حوالی بیست و سه شب خلاصه: پریا دختر قصهی ما دختری مهربان اما مغرور که در سیزده سالگیاش عاشق میشه، ولی نه جرأت گفتنش رو داره ،نه میتونه بپذیره این عشق رو. پریا برای اینکه از شر این عشق خلاص بشه، پا به دیار غربت میزاره ولی اون نمیدونه که هیچکس نمیتونه از دست سرنوشت و تقدیر فرار کنه یا تغییرش بده. بعد از مدتی آرمان کسی که پریا عاشقش شده، وارد زندگی پریا میشه و زندگیش رو تغییر میده. پریا به ناچار بخاطر عشقی که تو وجودش نسبت به آرمان داره اون رو میپذیره، غافل از اینکه آرمان یه گذشتهی تا
- 13 پاسخ
-
- 8
-