#پارت_اول
هوای شهریور، مثل یک پتو سنگین روی ریههای آرزو افتاده بود. گرما نه فقط از سقف آپارتمان چهلمتریشان، بلکه از صفحهی مانیتور هم تابش داشت. ساعت یازده صبح بود و او برای دهمین بار در یک ساعت گذشته، کلیدواژهی «استخدام منشی و دستیار اداری» را در سایتهای کاریابی جستوجو میکرد. نتیجه همیشه همین بود: صدها آگهی با شرایط مسخره یا دستمزدهای ناچیز.
یک فنجان چای سردشده کنار دستش بود. رطوبت زیر فنجان، دایرهای تیره روی کاغذهای زیر دستش انداخته بود که در واقع رزومهی چندین بار بازنویسیشدهی خودش بود. دو سال بود که از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود؛ دو سالی که بیشترش به پاسخ دادن به «متأسفانه، شما را برای این سمت انتخاب نکردیم» گذشته بود.
صدای پیامکی از گوشهی مانیتور آمد. اعلان، او را به کانال تلگرامی «آگهیهای خاص» هدایت کرد. این کانال محفلی برای کارهای پردرآمد اما عجیب و غریب بود که معمولاً هیچوقت به مصاحبه ختم نمیشدند. آرزو با اکراه کلیک کرد. آگهی جدید بالای صفحه بود:
عنوان: دستیار اجرایی بسیار خاص برای «شخصیت شناختهشده».
شرایط: توانایی حفظ محرمانگی مطلق، ساعت کاری انعطافپذیر (اغلب بعدازظهر و شب)، ظاهری آراسته و قابل ارائه. نیاز به سابقهٔ کار نیست.
مزایا: حقوق ماهانه بالاتر از عرف بازار (ده برابر حقوق کارشناسی)، بیمهٔ کامل، پاداشهای فصلی.
آرزو از ته دل خندید. «ظاهری آراسته و قابل ارائه» در برابر «ده برابر حقوق کارشناسی». همیشه یک جای کار میلنگید. این آگهیها معمولاً یا به کلاهبرداری ختم میشدند یا به یک رئیس عصبی و غیرعادی که فکر میکرد با پول میتواند شخصیت بخرد. با این حال، سرنوشت او را مجبور میکرد که به گزینههای ناامیدکننده هم فکر کند.
او لینک را باز کرد. در توضیحات بیشتر، نامی به چشم نمیخورد، تنها یک آدرس ایمیل خصوصی و یک جملهٔ مرموز در انتهای متن: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم و جاودانگی اعتقاد داشته باشید.»
آرزو شانههایش را بالا انداخت. او رزومهاش را ضمیمه کرد، یک نفس عمیق کشید و دکمهٔ ارسال را زد. مهم نیست چه کسی پشت این آگهی بود؛ او به یک حقوق خوب نیاز داشت. خیلی زود به یک حقوق خوب نیاز داشت.
آرزو صفحهٔ مرورگر را بست. نفس عمیقی کشید و از سر جایش بلند شد. این بار فرق داشت. تمام آگهیهای قبل را با حس انزجار فرستاده بود، اما این یکی... این یکی مثل یک بلیط لاتاری میماند؛ یک شانس عجیب و دور از انتظار که شاید واقعاً مال او بود. ده برابر حقوق کارشناسی! یعنی خداحافظی با تهماندهٔ چای سرد و وعدههای غذایی مختصر.
رفت سمت پنجرهٔ اتاق که از تمیزی فقط نامی داشت. پرده را کنار زد و به منظرهٔ خاکستری بیرون نگاه کرد. آفتاب بیرحم شهریور، آسفالت خیابان را آب کرده بود. «ظاهری آراسته و قابل ارائه»... خب، این حداقل جزئی از کار بود که میتوانست از پسش بربیاید. او خوشقیافه بود، هرچند که دو سال بیکاری و استرس، تازگی پوستش را گرفته بود.
تلفن را برداشت و شمارهٔ سارا، صمیمیترین دوستش را گرفت. "الو، سارا؟ بالاخره یه چیزی پیدا کردم که محشر به نظر میاد!"
صدایش هیجان پنهانی داشت که خودش هم از آن تعجب کرده بود. "آره، یه کار عجیبغریب برای یه 'شخصیت شناختهشده'. خیلی محرمانه است و یه حقوقی داره که باهاش میتونم توی بهترین محل خونه اجاره کنم! شوخی نمیکنم."
سارا با تردید گفت: "عجیبغریب؟ آرزو، مطمئنی؟ یادته دفعهٔ قبل برای اون طراح لباس، آخرش چی شد؟"
آرزو دستش را روی قلبش گذاشت. نه، این یکی فرق داشت. قلبش محکم میزد، اما نه از ترس، بلکه از امید. "این فرق داره، سارا. این یکی بوی پول میده، نه بوی بدشانسی. یه جملهٔ آخر هم داشت: «فقط در صورتی اقدام کنید که به نظم و جاودانگی اعتقاد داشته باشید.» به نظرت چقدر خفنه؟ انگار یه رئیس باحال و آرتیستیکه که خیلی روی کارش وسواس داره."
چند لحظه سکوت کرد، بعد با لحن قاطعی ادامه داد: "من این کار رو میگیرم. این آخرین تیر توی ترکش منه. باید بگیرمش." ایمیل را فرستاده بود و حالا تمام چیزی که برایش مانده بود، انتظار بود. انتظار برای اینکه یک نفر در آن سوی شهر، رزومهاش را باز کند و این شانس بزرگ را به زندگیاش پرتاب کند. او آن روز به معنای واقعی کلمه منتظر یک معجزه بود
آرزو تلفن را قطع کرد و با صدایی که به نظر خودش زیادی بلند و سرخوشانه میآمد، مادرش را صدا زد: "مامان؟ من برم پایین یه چایی دیگه بریزم، برای تو هم بیارم؟" او در واقع میخواست به آشپزخانه برود و خبر را برساند.
آشپزخانه کوچک ته راهرو بود و بوی قورمهسبزی که ساعتها روی شعلهٔ کم جا افتاده بود، فضای آپارتمان را پر کرده بود. مادرش، فاطمه خانم، با پیشبند گلدار قدیمیاش کنار اجاق ایستاده بود و با دقت پیازداغ را هم میزد. هوای آشپزخانه داغتر از هال بود و دانههای عرق روی شقیقههای مادر برق میزد.
فاطمه خانم بدون اینکه نگاهش را از قابلمه بردارد، گفت: "دستت درد نکنه. ولی چایی نه، یه لیوان آب خنک بده دستم. باز مانیتور رو به چشم زدی؟"
آرزو کنارش رفت و لیوان آب را داد. مادرش با یک نفس تقریباً نصف آن را سر کشید. "تو چایی که خوردی، نگران توام. این همه چسبیدی به اون سایتها آخرش که چی؟" لحن مادر نه سرزنش، که خستگیِ محض بود.
آرزو با هیجان، روی صندلی کوچک چوبی نشست و دست مادرش را گرفت: "مامان، یه آگهی دیدم. یه آگهی خیلی عجیب و غریب و خفن." سریع ماجرا را تعریف کرد: حقوق عالی، محرمانه بودن، دستیار یک آدم مهم.
مادرش ملاقه را در قابلمه چرخاند و آهی کشید: "خفن و عجیبغریب برای ما فقط دردسره، آرزو. مگه تو دکتری؟ مهندسی؟ اینا دنبال چی ان؟ دستیار کی؟"
"منم نمیدونم کی، ولی اصلاً مهم نیست. مهم اینه که ده برابر اون حقوقی که همیشه تو مصاحبهها بهم میگفتن میدن! گفته سابقهٔ کار هم نمیخواد. مامان میفهمی؟ شاید بالاخره این بدشانسیِ ما تموم بشه. اگه زنگ بزنن، باید برم مصاحبه. اصلاً فکر کن، شاید تونستیم یه خونه بزرگتر بگیریم." آرزو با حرارت صحبت میکرد، اما مادرش فقط به قورمهسبزی زل زده بود. سکوت مادر همیشه طولانی و سنگین بود.
مادر بالاخره ملاقه را روی لبهٔ قابلمه گذاشت و رو به آرزو چرخید. نگاهش یک دنیا تجربه و دلهره داشت. "اینجور آگهیها دو سر داره آرزو. یا کلاهبرداریه، یا یه کار پر از مشکل که هیچکس عاقلانه قبولش نمیکنه. تو چرا اینقدر میخوای به این 'ده برابر' فکر کنی؟"
آرزو دلخور شد. دستش را از دست مادر بیرون کشید و گفت: "چون خستهام مامان! چون خسته شدم از اینکه هر روز صبح باید با این فکر بیدار شم که اجارهٔ ماه بعد رو از کجا بیارم. تو که میدونی این دوسال چی بهم گذشته. این حداقل چیزیه که میتونم بهش امیدوار باشم."
"امید؟" مادر صدایش را کمی بالا برد. "امیدت رو بذار توی یه کار شرافتمندانه و عادی. اینا که میگن 'جاودانگی' و 'محرمانگی مطلق'، یعنی یه کاسهای زیر نیمکاسهشونه. اگه کارشون قانونیه، چرا نمیگن برای کیه؟ چرا اسم شرکت رو نمینویسن؟"
"شاید چون یه آدم خیلی مشهوره و نمیخواد کسی بدونه دستیارش از کجا اومده." آرزو سعی کرد پاسخی منطقی پیدا کند، اما این توجیه خودش هم چندان قوی نبود. "به هر حال من رزومهام رو فرستادم. نهایتِ اتفاق اینه که جواب ندن یا بگن نه. که بدتر از وضع الانم نیست."
مادر آهی کشید که شبیه باد سردی بود که در اوج گرما میوزد. دوباره مشغول هم زدن خورش شد و زیر لب زمزمه کرد: "خدا خودش ختم به خیر کنه. از این چیزای بیسر و ته خوشم نمیاد. تو اونجا میری با این امید که خونهٔ بزرگتر بگیری، اما من همش نگران اینم که یه بلایی سرت نیارن. اون کار پردرآمد اما عجیب و غریب حتماً یه بهایی داره که از حقوق ده برابری هم بیشتره."
آرزو سکوت کرد. حس کرد سرما به پشت گردنش خزید. شاید مادرش حق داشت، اما برای یک جوان ناامید، گاهی اوقات کورسوی امید، حتی اگر خطرناک باشد، از زندگی در تاریکیِ فعلی جذابتر است.