-
تعداد ارسال ها
24 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن 💖👏 قدردانی از ویراستار فعال هفته💖👏 کرد
-
💖👏 قدردانی از ویراستار فعال هفته💖👏
z.farhani. پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تالار ويراستاری
سلام خدمت شما کاربرهای نودهشتیا اومدم یه تشکر ویژه بکنم از ویرستار عزیزم ستایش جونم که اینقدر زحمت کشید و به بهترین شکل ممکن پارت ها را ویرایش کرد و راهنمایی های لازم رو انجام داد ❤️ @Sety2007 -
نرگس شریف شروع به دنبال کردن Samaneh590 کرد
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن fatemeh_5656 کرد
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن Masera کرد
-
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت سیزده هم» چند روز گذشت و حتی نفهمیدم خاک سپاری کی تموم شد! روز ها گذشت، تا اینکه یه روز صدرا با قیافه پکر اومد خونه و گفت: _مامان باید باهات صحبت کنم. من کلا یک ماهی میشد حرف نمیزدم و حتی یک کلمه هم نگفته بودم. کنجکاو مکالمه صدرا با مامان شدم. آروم پشت ستون آشپز خونه قایم شدم و گوشامو تیز کردم. مامان:چی شده صدرا؟ صدرا: مامان باید قول بدی چیزی به سمانه نمیگی. مامان: دیگه چی شده صدرا؟ چیه که سمانه نباید بدونه، هوم؟ صدرا: مامان اون نمیتونه تحمل کنه نباید... همون لحظه کمی خم شدم تا دیدم بهشون بهتر بشه، ولی دستم به گلدون شیشهای برخورد کرد -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت دوازدهم» آرش: بهتره داخل بریم. داخل خونه شدیم که آرشیدا گفت : _یادش بخیر خیلی وقته اینجا نیومدم! آرش عصبی بهش خیره شد که آرشیدا ساکت شد و رفت رو مبل نشست. نمیدونستم کنارشون بشینم یا نه که آرش گفت: چرا وایسادی بیا بشین دیگه آروم رفتم رو مبل تک نفره روبه روی آرشیدا نشستم. خونه توی سکوت خیلی بدی فرو رفته بود که آرشیدا گفت : _آرش اومده بودم راجب... کمی مکث کرد و لباشو با زبونش تر کرد و ادامه داد:اومدم راجب کاوه باهات صبحت کنم. به آرش نگاه کردم که اخماش تو هم بود و عصبی پاشو تکون میداد. آرشیدا: ببین آرش! اونم برادرمونه مگه میشه همینجوری قید -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت یازدهم» غذاشو قورت داد و گفت: - نگاه داره؟ به خودم اومدم و سریع نگاهم رو به سفره دوختم و گفتم: - بیخیال، خوردی جمع میکنی هرچی که ریختی، هم لباسات هم سفره. نگاهی به لباسای توی تنش کردم و گفتم: - لباسا تو هم عوض میکنی. بعد بلند شدم و رفتم بیرون از آشپزخونه. خونه نقلی و خوشگلی بود، یه حال و پذیرایی کوچیک قسمت غربی خونه بود که با دوتا مبل کهنه و مخملی پر شده بود؛ یه میز شیشه ای کوچیک هم جلوی مبل ها قرار داشت و روبه روی مبل ها هم ال ای دی کوچیکی قرار داشت. نشستم روی مبل و تلوزیون رو روشن کردم و تو افکار خودم غرق شدم. باصدای در به خودم او -
کتاب اول دبستانم🙄😂😂 تا حالا کسی رو به خودت ترجیح دادی؟
-
🚫توصیه شده توسط مدیربخش فیلمی که نفر قبلی میگه دیدی ؟
y.zare پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در سرگرمی
آره 😂 فیلم بنگ بنگ؟ (هندیه) 😂 -
Narges.85 شروع به دنبال کردن Samaneh590 کرد
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن Narges.85 کرد
-
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت دهم» عصبی سمت آشپزخونه رفتم و زیر غذامو خاموش کردم. یه سفره ساده چیدم و روی سفره نشستم. مونده بودم صداش کنم یا نه، که دیدم سرو کله خودش پیدا شد. چشمای سورمه ای رنگش برق خاصی زد و گفت: _تنها-تنها بد نگذره؟ بعد پررو روی سفره نشست که با حرص و لبخند مصنوعی گفتم: _خوبه، خوش میگذره. بی توجه بهم قاشقی گذاشت دهنش و با اشتها شروع کرد به خوردن. شونهای بالا انداختم و شروع به خوردن ماکارونی جلوم کردم. بعد از مدت کوتاهی احساس سیری کردم و کشیدم کنار. با دیدم آرش که دولپی غذاشو میخورد، پقی زدم زیر خنده که با اخم نگاهم کرد و گفت: - چیز خنده دار -
Samaneh590 شروع به دنبال کردن ...sara کرد
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن ....... کرد
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن _آوای سکوت کرد
-
Samaneh590 شروع به دنبال کردن _DarLinG کرد
-
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت نهم» بلاخره بعد از کلی جون کندن کارم تموم شد. بلند شدم و رفتم لباسامو با یه دست لباس پوشیده عوض کردم، جلوی آینه وایسادم و شروع کردم به آنالیز کردن خودم. چشم های کشیده و خاکستری رنگم که دور چشم هام رو هالهای سیاه پوشیده بود! لبای گوشتی، ابرو های پر پشت بینی باریک و کمی گوشتی. لبخندی به چهرم زدم. مامان همیشه میگفت: _چهرت مثل همون خواننده هه سلنا گومزه. الحق که راست میگفت. با صدای در به خودم اومدم، رفتم بیرون که با دیدن چهره خسته و گرفته ارش یکم نگران شدم. با خستگی و کوفتگی رفت و ولو شد روی مبل های قدیمی خونه. همه وسایلش رو بی نظم به اطراف پرت کر -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت هشتم» رفت تو آشپزخونه و گفت:چیه؟ چرا اونجا وایسادی؟ عصبی گفتم:این خونه چرا یه اتاق خواب داره؟ با تعجب گفت:مگه میخواستی چند تا داشته باشه؟ با اخم گفتم:ببینید جناب سعادت، من بمیرم هم کنار شما نمیخوابم! خنده زوری کرد و گفت:مگه دست خودته؟ یه تخت بزرگ داخلشه فکر کنم یه گوشش جات باشه بخوابی! با حرص لبمو میجوییدم که گفت:بیا وسایلت ببر تو اتاق. بعد بی توجه به من رفت سمت حیاط! عصبی دنبالش رفتم که ساکمو داد دستم! بیشعور! نکرد خودش ببره. با اخم به سمت اتاق حرکت کردم و درشو باز کردم،اتاق قشنگی بود و بر عکس بقیه جاهای خونه تمیز بود! یه تخت دو نفره -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت هفتم» با احساس فرو رفتن چیزی تو پهلوم، چشمامو باز کردم. گیج به اطرافم زل زدم تو ماشین بودم، ولی ماشین کی؟ گردنم درد گرفته بود، دستمو به گردنم کشیدم که یهو دیدم یکی کنارم نشسته و داره با چشماش قدرتم میده. یکم فکر کردم و با یاد آوری اتفاقات طلب کار بهش نگاه کردم و گفتم: نگاه داره؟ ابرو بالا انداخت و گفت:نچ فقط خرس ندیده بودیم که الحمدالله دیدیم! با حرص نگاهش کردم، لبخند کجی زد و پیاده شد. در ماشینو باز کردم و با دیدن خونه آجری روبه روم، ابرو بالا انداختم و دنبال آرش راه افتادم. کلیدو داخل قفل در برد و بازش کرد. در زنگ زده با صدای بدی باز شد، قیافم رو -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت ششم» قرآن رو باز کردم و شروع به خوندن آیه کردم. فکرم جای دیگه ای بودو اصلا متوجه اطرافم نبودم. خدایا، خودت کمکم کن! با صدای عاقد به خودم اومدم. عاقد:عروس خانم، برای بار سوم میپرسم! آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی آقای آرش سعادت، فرزند علی سعادت در بیاورم؟ با صدای آرومی گفتم:بله. همون لحظه صدای دست زدن بلند شد که غمگین نگاهم به قرآن دوختم. عاقد:آقای آرش سعادت آیا بنده وکیلم؟ شما را به عقد دائمی دوشیزه سمانه حکمت فر، فرزند فرهاد حکمت فر در بیاورم؟ آرش با همون صدای خشن و جدیش گفت:بله. و بعد حلقه ساده و ظریفی دست هم کردیم و همه چیز تمام -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت پنجم» آرش با اخم شدیدی بهمون خیره شد که خودمو پشت صدرا قایم کردم. صدرا دستمو گرفت و رفتیم داخل، با دیدن مرد پیری که رو زمین نشسته بود تعجب کردم! رفتیم و نشستیم که مرده گفت:لطفا عروس و داماد کنار هم بشینن! با تعجب به اطراف نگاه کردم،مگه عروسیه؟ با چیزی که صدرا گفت رسما یه سطل آب یخ روم خالی شد. با تعجب زیر گوشش لب زدم:مگه نباید بریم دفتر ثبت؟ صدرا تورو خدا این کارو باهام نکن! دستمو تو دستش فشار داد و گفت:این آقا زحمتش رو میکشه، نیازی نیست تو هم دیگه لجبازی نکن. نم اشک تو چشمام نشست و به آرش زل زدم که خونسرد به دیوار تکیه داده بود و چیزی نمیگفت. -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت چهارم» بدون توجه به حالم، محکم پرتم کرد عقب ماشین و درو بست. از درد قیافم جمع شد. با احساس اینکه ماشین داره حرکت میکنه سرمو بالا آوردم. مامان نگران نگام میکرد، لبخندی زدم و سرمو به شیشه تکیه دادم و به اتفاقات فکر کردم. چرا نمیتونم زندگی خودمو داشته باشم؟ چرا داداشم باید این کارو باهام میکرد؟ چرا بابا منو تنها گذاشت؟مگه نمیگفت بدون من نمیتونه؟ اشکامو پاک کردم از امروز باید رو پای خودم وایسم، بسه هرچی گریه کردم و غصه خوردم! با صدای زنگ گوشی صدرا به خودم اومدم. صدرا:بله؟ -.... صدرا:اون حالش بده،امروز نمیشه! -...... صدرا:ببین تا -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت سوم» خیره نگاهم میکرد و اشک میریخت. آخه چطوری تحمل میکردم؟ بلند شد و از اتاق خارج شد. سرمو زیر انداختم، و بی حرف به رفتنش خیره شدم. آهی از درد کشیدم و دراز کشیدم. تو همون حال بودم، که در اتاق باز شد و زنی با لباس سفید داخل شد. سِرم رو از دستم جدا کرد و گفت:مرخص شدی دختر جون، کبودی های بدنت هم خوب میشن زیاد به خودت فشار نیار و استراحت کن. سرمو تکون دادم، بی حرف از جام بلند شدم و بدون اینکه به صدرا یا مامان چیزی بگم از اتاق خارج شدم. بدون هدف تو حیاط بیمارستان قدم میزدم و فکر میکردم. اگه بابام زنده بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیافتاد. نه صدرا دست -
رمان چرا من آخه؟ | Samaneh590 کاربر انجمن نودهشتیا
Samaneh590 پاسخی برای موضوع ارسال کرد برای یک Samaneh590 در تایپ رمان
«پارت دوم» آرش با صدای بلندی گفت:بس کن! صدرا بهش نگاه کردو با خشم،ضربه محکم تری بهم زد که جیغ بلندی کشیدم. از درد گریه میکردم. مامان به سمتم اومد و روی موهام بوسه ای نشوند. کم کم چشمام سیاهی رفت و چیزی نفهمیدم. ******* آروم چشمامو باز کردم. داخل اتاق سفیدی بودم وکسی کنارم نبود. با احساس سوزش،دستمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم. با دیدن سرم توی دستم فهمیدم بیمارستانم. آهی از درد کشیدم،با یاد آوری اتفاقات اخیر نم اشک تو چشمام نشست. با صدای در، نگاهم بالا آوردم و با دیدن صدرا اخم غلیظی کردم و گفتم:از اینجا برو نمیخوام ببینمت. با پوزخند گفت:سمانه دست از