پارت ۵
دیگر خبری از سقف چتری خوش رنگ نبود و به جای آن ماه براق به همراه ستاره های درخشان آسمان شب را زینت می بخشیدند.
نفس عمیقی کشید تا ریه هاش را از هوای تازه پر کند و در پس آن هیجانش را میان بازدمی طولانی به بیرون فرستاد. زمان چه سریع می گذشت!
به راستی او اصلا گذر زمان را حس نمی کرد و تنها به رخ دادن شتاب زده ی اتفاقات شاهد میشد. دستی بر کلاه سفیدش که با روبان مشکی پیچیده شده بر دور آن زیباتر بنظر می رسید، کشید و راه را ادامه داد.
دقیقا چقدر از مسیر را باید طی می کرد نمی دانست و همین ندانستن ها از اول ماجرا به شدت آزارش می دادند. اصلا برای چه بی وقفه راه می رفت؟
چرا