-
ارسال ها
31 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5
بانویـ آبیـ آخرین بار در روز آگوست 14 برنده شده
بانویـ آبیـ یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !
آخرین بازدید کنندگان پروفایل
411 بازدید پروفایل
دستاوردهای بانویـ آبیـ
-
دو روز به همین منوال گذشت. - عالیه حمید! حسابی پیشترفت کردی. و بعدو با لحنی شبیه مربی تیم ملی گفت: - از امروز تمرین مرحله دوم رو شروع میکنیم. مرحله دوم همان جوابهای نصفهنیمه و بیربط بود. مادرم دفترچهاش را دستش گرفت. سر تیتر صفحه نوشته بود "سوالها". – سؤال یک: اسمت چیه؟ - حمید. - نه، غلطه! باید بگی مثلاً «بهم گفتن نگو.» - خب این که لو میره. - نه پسرم، این میشه گیجکننده. گیج کردن خیلی مهمه. دفترچه را ورق زد. سؤالها کمکم عجیبتر میشدند: «امروز چندشنبهست؟»، «رئیسجمهور کیه؟»، «کی بهت نگاه میکنه وقتی میخوابی؟» برای هرکدام، مادرم جوابهای پیشنهادی نوشته بود. گاهی این جوابها آنقدر نامربوط بود که نمیدانستم باید بخندم یا بترسم. تمرینها فقط به خانه محدود نمیشد. یکبار وسط سوپرمارکت، وقتی مرد مغازهدار پرسید: «چیز دیگه نمیخوای؟» من طبق دستور مادرم گفتم: - فقط اگه اون مرد توی آینه بذاره برم. مغازهدار چند لحظه با قاشق داخل ظرف زیتون خشکش زد، بعد بیحرف کیسهام را داد. مادرم لبخند رضایتمندی زد، انگار در یک مسابقه برده باشیم. گفت: - دیدی اثر داره؟
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
- مامان بس کن این مزخرفات رو ادامه نده. - فقط کافی چند روز نقش بازی کنی بعدش همه چی تموم میشه. نه از سربازی خبری هست، نه از صبح زود بیدار شدن ، نه از دویدن تو برفا و نه هیچ عذاب و سختی که قرار بهت تو اون دو سال تحمیل کنند. آن لحظه نگاهش مثل لبه چاقو بود: هم تهدید داشت و هم التماس.حس کردم اگر «نه» بگویم، انگار پشتش را به میدان جنگ خالی کردهام.نمیدانم دقیقا چی شد؟ در ذهنم یک تصویر میچرخید « من با لباس خواب راهراه، وسط یک سالن سفید و بین آدمهایی که با خودشان حرف میزدند». درآنی لبانم از هم باز شد: - باشه شاید به خاطر چشمان تمناوار مادرم بود. شاید از سر حماقت. شاید به سبب کنجکاوی، که قرار است چگونه پیش برود این ماجرا. شاید هم از روی شیطنت که ثابت کنم نقشهاش چقدر مسخره و احمقانه است. یا نکند آن لحظه دل ماجراجوطلبم به دنبال سرگرمی جدیدی میگشت؟ اما هرچه که بود من در آن لحظه گفتم «باشه». بعد شنیدن تایید من مادرم لبخندی پیروزمندانه زد و با وسواس دفترچه چرمی قدیمی را از داخل کشوی میز خارج کرد. همان دفترچهای که خط قرمزش بود و نمیگذاشت کسی نوشته و محتوای داخلش را بخواند. گشت و بین محدود صفحههای سفیدی که مانده بود، شروع به نوشتن کرد. «۱.نگاه خیره و بیدلیل به دیوار، بدون پلک زدن.» «۲.جوابهای نصفه و نیمه و نامربوط به سوالها.» «۳.حرف زدن با یک(دوست خیالی) که فقط خودت میبینیش.» دفترچه را جلویم پیش کشید و گفت: - اینها رو تمرین میکنیم. یکهفته نهایتش ده روز، بعدش آماده میشی تا نقشه رو پیش ببریم. اگه همه چیز خوب پیش بره میگن این پسر از لحاظ روانی مشکل داره و به راحتی معاف میشی. تمرینها عجیب بودند. صبح فردای آن روز، هنوز چشمهایم نیمهباز بود که مادرم یک لیوان شیر گذاشت جلوی صورتم. - بخور، امروز کلاس داری. - کلاس چی؟ - کلاس دیوونگی. لبخندش عجیب بود؛ نه مثل وقتی که خوشحال میشود، نه مثل وقتی که از سر شوخی لبخند میزند. انگار به یک جنگ دعوت شده باشم که باید با ماسک واردش شوم. اولین تمرین ساده به نظر میرسید: مرحله یک: زل زدن به دیوار. قانونش این بود که پلک نزنی تا جایی که چشمهایت شروع به سوختن کنند. اگر اشک آمد، بهتر. - چرا بهتر؟ - چون فکر میکنن داری یه چیزی میبینی که بقیه نمیبینن. مادرم روی مبل نشست، چراغها را خاموش کرد جز یکی که مستقیم به صورتم میخورد. گفت: - خب، به دیوار نگاه کن. نه، نه، پلک نزن. خوبه. دو دقیقه هم طول نکشید که چشمهایم پر از اشک شد و همهچیز تار شد. - خوبه… ولی باید حس کنی واقعاً یه چیز اونجاست. - باشه - حالا آروم زیر لب بگو: "صداش هنوز میاد..." گفتمش. یکبار، دوبار، سهبار. هر بار حس کردم جمله کمی واقعیتر میشود. نمیدانستم از بازی لذت میبرم یا دارم اولین قدم را به جایی میگذارم که راه برگشت ندارد.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
رکسانه با قدم های آهسته به او نزدیک شد و گفت: - بهتر نیست تو اول به سوالهام جواب بدی؟ این لحن عصبی از رکسانه بعید بود، طوری که دیگه جرئت نکرد چیزی به زبان بیاورد. رکسانه مچ دستان باریکش را محکم گرفت و به دنبال خود او را کشانید. از دانشگاه خارج شدند و همچنان رکسانه اون را بدون کلامی حرف به دنبال خود میکشاند. صبرش سر آمد و دستش را کشید و گفت: - خوب حداقل بگو کجا داریم میریم. باز هم اعتنایی نکرد و به راهش ادامه داد. به سمت کافه نقلی نزدیک دانشگاه حرکت کرد و وارد کافه شدند. رکسانه بلاخره از حرکت ایستاد و رو به او کرد و ابرویی بالا انداخت و گفت: - نمیخوای بشینی؟ نگاهی به اطراف انداخت و روی صندلی کنار میز کوچکی نشست. بعد چند لحظه رکسانه با دو لیوان قهوه به سمتش آمد. روبرویش نشست و قهوه را جلویش پیش کشید و گفت: - بنظرت زمانش نریسیده این مسخره بازی رو دیگه تموم کنی؟ چشمانش از تعجب گرد شد و گفت: - منظورت چیه؟ چه مسخره بازیی؟ - خوب منظورم رو میفهمی. میدونی انقدر میشناسمت که بفهمم حالت طبیعی نیست. ولی رفیق ما رو باش. حاج خانم، تا حالا چند بار پرسیدیم لام تا کام زبون باز نمیکنه. به نظرت لالمونی گرفتن کمکی به حالت میکنه؟ هنوزم نمیخوای مثل بچهی آدم بگی چی شده؟ راست میگفت. تا کی باید این زجر را تحمل میکرد و در خودش میریخت. بدون گفتن کلامی به دیگران. خیلی دلش پر بود و با فکر کردن به دردهایش بغضش ترکید. اشکانش بیاخیار جاری شدند. با صدایی لرزان و بیثبات گفت: - خستم، خیلی خستم رکسانه. - میدونم، بهم بگو، من اینجام. شاید بتونم کمکت کنم. - سه سال پیش که تصادف کردم رو یادته؟ - معلومه که یادمه. واقعا یک معجزه بود، که جون سالم به در بردی. یک سال تو کما بودن، شوخی وردار نیست. - الان موضوع این نیست. بعد اون تصادف لعنتی همه چیز شروع شد. کابوسهایی که امانم رو میبریدن. اوایل خوب بود. کابوسام کم بودن. قابل تحمل بودن. هر لحظه گریبانگیر گردنم نبودن. تا بای مرگ منو نمیبردن. خواب رو از چشام نمیگرفتن. اما هرچی میگذره داره بدتر میشه. فکر کنم دیگه دارم عقلم رو کم کم از دست میدم.
-
خواستم دستش را بگیرم اما عقب کشید، مثل کسی که میترسد لمسش کنی و ترسش بریزد بیرون. - حمید... اسمم را طوی گفت که انگار به آخرین طناب امیدش چنگ میزند. صدایش آرام بود، اما پشتش چیزی میلرزید. نه از سرما، از همان ترسی که گاهی در چشمان مادرها جا خوش میکند و نمیرود. - من نمیزارم تو بری سربازی مگر از رو جنازم رد بشی. چشمهایم را تنگ کردم خزار مادر به هراز پسر گفتهاند؛ ولی کمتر کسی جدی گرفته. خواستم چیزی بگویم اماچشمهایش را دیدم همان دو گودال سیاه، خسته و درمانده. دهانم بسته ماند. سکوت کرد. سکوتی کشدارکه انگار برام چندین سال گذشت.بعد سیگارش را لب پنجره خاموش و به طرفم آمد. صدایش را آورد پایین و طوری مخفیانه حرف زد که انگار قرار است همسایهها بشوند: - گوش کن یا باید دوسال از عمرت رو برای این سربازی لعنتی هدر بدی یا به نقشه من گوش بدی. نقشه. کلمهای که مادرم باهاش بازی میکرد. مثل بچهای که با کبریت بازی کند. میدانستم که یک طرفش هیجان است و دیگرش آتش سوزی. گفتم: - نقشههات همیشه دردسر درست کرده. یادت هست برای شهریهی دانشگاه میخواستی الکی بگی که مثلا دستم شکسته؟ - اون فرق میکرد. این جدیه. بعد با همون لحن کسی که دارد راز اتمی کشور را لو میدهد خم شد و گفت: - تو باید خودتو بزنی به دیونگی! خندیدم. بلند و بیخیال. فکر کردم شوخی میکند. اما چشمانش برق داشت. همان برقی که یک شکارچی موقع چکار کردن طعمهاش دارد. به تمسخر گفتم: - نه مامان! اینا فقط تو فیلماست. خیلی فیلم دیدی دنیای واقعی و تخیل رو قاطی کردی. یه همچین چیزی تو خارج از فیلما واقیت نداره. - اتفاقا خیلی هم داره. کمسیون معافیت پزشگی رو که یادت هست؟ فقط کافیه چند روز درخواست بدیم که وضعیتت رو مورد برسی قرار بدن. چند روزی رو تیمارستان سر میکنی تا کارات جور بشه و آبا از آسیاب بیوفته؛ بعدشم مرخصت میکنن. اصلا خودم قول میدم بیشتر از چند روز اونجا نزارم بمونی.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
خواستم دستش را بگیرم اما عقب کشید، مثل کسی که میترسد لمسش کنی و ترسش بریزد بیرون. - حمید... اسمم را طوی گفت که انگار به آخرین طناب امیدش چنگ میزند. صدایش آرام بود، اما پشتش چیزی میلرزید. نه از سرما، از همان ترسی که گاهی در چشمان مادرها جا خوش میکند و نمیرود. - من نمیزارم تو بری سربازی مگر از رو جنازم رد بشی. چشمهایم را تنگ کردم خزار مادر به هراز پسر گفتهاند؛ ولی کمتر کسی جدی گرفته. خواستم چیزی بگویم اماچشمهایش را دیدم همان دو گودال سیاه، خسته و درمانده. دهانم بسته ماند. سکوت کرد. سکوتی کشدارکه انگار برام چندین سال گذشت.بعد سیگارش را لب پنجره خاموش و به طرفم آمد. صدایش را آورد پایین و طوری مخفیانه حرف زد که انگار قرار است همسایهها بشوند: - گوش کن یا باید دوسال از عمرت رو برای این سربازی لعنتی هدر بدی یا به نقشه من گوش بدی. نقشه. کلمهای که مادرم باهاش بازی میکرد. مثل بچهای که با کبریت بازی کند. میدانستم که یک طرفش هیجان است و دیگرش آتش سوزی. گفتم: - نقشههات همیشه دردسر درست کرده. یادت هست برای شهریهی دانشگاه میخواستی الکی بگی که مثلا دستم شکسته؟ - اون فرق میکرد. این جدیه. بعد با همون لحن کسی که دارد راز اتمی کشور را لو میدهد خم شد و گفت: - تو باید خودتو بزنی به دیونگی! خندیدم. بلند و بیخیال. فکر کردم شوخی میکند. اما چشمانش برق داشت. همان برقی که یک شکارچی موقع چکار کردن طعمهاش دارد. به تمسخر گفتم: - نه مامان! اینا فقط تو فیلماست. خیلی فیلم دیدی دنیای واقعی و تخیل رو قاطی کردی. یه همچین چیزی تو خارج از فیلما واقیت نداره. - اتفاقا خیلی هم داره. کمسیون معافیت پزشگی رو که یادت هست؟ فقط کافیه چند روز درخواست بدیم که وضعیتت رو مورد برسی قرار بدن. چند روزی رو تیمارستان سر میکنی تا کارات جور بشه و آبا از آسیاب بیوفته؛ بعدشم مرخصت میکنن. اصلا خودم قول میدم بیشتر از چند روز اونجا نزارم بمونی.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
باران میبارید. نه از آن بارانهای نرم و درمانیک که آدم را وسوسه میکند عاشق شود، بلکه بارانی سنگین و بیرحم، مثل پردهای از تردید و تهدید که بر سر شهر کشیده شده باشد. قطرات باران روی پنجره کوچک آشپزخانه میلغزیدند. بوی چای مانده با بوی دود سیگار قاطی شده بود. روی میز پلاستیکی گلدار، یک استکان نیمه پر، خاکستر سیگار و یک پشقاب خالی از نان بود.مادرم سیگار سومش را دود میکرد و به دود خاکستری که از نوک سیگارش بالا میرفت، خیره بود. از صبح که نامه اعزامم سربازیم رسیده بود، حالوهوای خوشی نداشت. پشتش به من بود و نگاهش از بنجره به بیرون دوخته شده بود. - اگه تو هم بری من چطور دوم بیارم؟ به من نگاه نمیکرد تا اشکی که در چشمانش حلقه بسته بود را نبینم؛ اما از لرزش صدایش میشد همه چیز را فهمید. - من که برای همیشه نمیرم مامان... فقط دوساله! - اما داییت واسه همیشه رفت. برا داییت دوسال نشد... یه تابوت شد. صدایش شکست. این اولین باری بود که درباره برادرش اینطور مستقیم حرف میزد و بیپرده از آن خاطره میگفت. -پس موضوع داییه. باورکن اون فقط یک اتفاق بود. داداشت اتثنا بود. این همه میرن سربازی و صحیح و سالم بر میگردن. این که جای نگرانی نداره. - تو فرق داری حمید خودت رو با بقیه بچههای مردم مقایسه نکن. من تو رو با خون و دل برزگ کردم. نه این که بچههای دیگه بیارزش باشن، ولی تو... تو نتها کسی هستی که برام مونده.
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
عنوان: رمان سربازخونهی سفید ژانر: روانشناختی، تراژدی، اجتماعی نویسنده: Blue lady «این رمان بر اساس واقعیت نگاشته شده است.» نکته: زمان، مکان، اسم اشخاص و برخی از سیر داستان برای حفظ حریم خصوصی و افشا شدن هویت افراد در دنیای واقعی دچار تغییر شده است. خلاصه: اول فکر میکردم فقط یک نقشهی احمقانه بود که قرار نیست بهش تن بدم. اما نمیدونم چی شد که پا به منجلابی گذاشتم که با خواست خودم بود اما بازگشت با اراده من امکان پذیر نبود. اخرین خواسته من این بود که باورم کنند. اخرین آرزویم این شد که دوباره یک زندگی فرد معمولی رو تجربه کنم و آخرین حرف هایی که از زبان من خارج شدن آن بود که "من دیوانه نیستم". مقدمه: همهچیز از همان لحظه آغاز شد، لحظهای که یک «بله» کوچک را بیآنکه بفهمم، به یک مسیر بیانتها بخشیدم. حالا هر صبح که بیدار میشوم، ردّ آن انتخاب مثل خطی نازک و داغ، روی ذهنم مانده است. کاش میشد زمان را ورق زد، کاش میشد از انتهای داستان، دوباره به ابتدای صفحه برگشت. اگر فقط بازگشتی به گذشته بود… به همان چهارراهی که بوی باران میآمد و من دستم را به سوی اشتباه دراز کردم. اگر فقط بازگشتی به گذشته بود، شاید این همه صدا در سرم خاموش میشد، شاید آینه با من غریبه نمیبود. اما حالا، تنها کاری که میکنم این است که جمله را تکرار کنم، مثل دعایی بیپاسخ: اگر فقط بازگشتی به گذشته بود… ناظر: @Nasim.M
- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
نفسش حبس شده بود. دستانش میلرزید. قلبش در سینه میسوخت و دیوانهوار میتپید. گونههایش غرق در اشک بود. با کوبش مشت استاد بر میز رعشهای بر اندامش طنین انداز گشت. بافریاد های پیاپی و بلند، گفت: - باز هم؟ دوباره چطور جرئت کردی، سر کلاس من بخوابی؟ این بار چندمه که بهت تذکر میدم؟ سرش را پایین انداخته بود، تا کسی متوجه صورت پریشانش نشود و حتی کلامی از سخنانش را پاسخ نداد، که فردی از لرزش صدایش چیزی بوی ببرد. - نه انگار فایدهای نداره. همین الان از کلاس من برو بیرون و از این لحظه دیگه حق حضور در کلاس های من رو نداری. انگار تمام مدت منتظر شنیدن همین حرف از دهنش بود، تا خودش را در این جهنمی که قرار گرفته بود، نجات دهد. بدون لحظهای درنگ کیفش را چنگ زد و با قدمهای بیجان اما سریع از کلاس خارج شد. سرگردان در راهروهای دانشگاه به دنبال جایی میگشت تا سر و وضعش را مرتب کند. متوقف شد. نگاهی به تابلوی بالای سرش انداخت. «WCبانوان» خودش را سراسیمه به داخل انداخت. نگاهی به اطراف افکند، تا کسی نباشد. جلوی آینهی کوچکِ روی دیوار ایستاد. مشتهایش را بر هم گره کرد و آب سرد را بر روی صورتش پاشید. نگاهی گذرا در آینه به خود کرد.پوستش رنگ پرده بود.لبانش کبود بود.زیر چشمان درشت مشکیاش گود و کاسه چشمانش به سرخی خون بود. صورتش را طبق عادتش با آستین خشک کرد و موهایش را از روی پیشانیاش مرتب کرد. دست به سمت کیفش برد و ژر کم حالی را بیرون آورد، تا شاید با زدن ژر، لبهای کبودش کمی طبیعی تر به نظر برسند. در آنی نگاهش از آینه به پشت سرش افتاد. رکسانه بود. رفیق چندینوچند سالهاش که در تمام این مدت، از اون چیزی جز لبخند همیشگی بر لبانش ندیده بود؛ ولی حال با آبرو های بر هم تنیده به او خیره گشته بود. میدانست که چیزی او را عصبی کرده. خودش را جمعوجور کرد و با لبخندی ساختگی به سمتش برگشت و گفت: - اینجا چیکار میکنی؟ باز نکنه کلاس اون پیرمرد رو پیچوندی؟ رکسانه کوچکترین واکش هم نشان نداد. حتما موضوع مهمی است که او را دلخور کرده و انقدر جدی شده.
-
هر لحظه به او نزدیکتر میشد و ترس بیشتر در وجودش رخته میکرد. به دنبال رهایی از این کابوس میگشت؛ اما هر گام که برمیگزید به هیچ نهایتی دست نمییافت. میدوید؛ اما در خیال باطل... همچو سرابی که پایانش به ناکجا آباد ختم میشد. آسمان شروع به تپیدن کرد. زمین او را به درون خود میکشید. پاهایش دیگر نمیجنبیدند. صدایی کشدار که مدام در فضا میپیچید: - نــوبـت توعــه... - فرار نکــن... - تسلیم شـــو... - جـسمــت رو به من تقدیم کــن... - چیزی رو ازت میخوام که دیگه به تو تعلق نداره... و در آنی که نومیدی قلمداد کرد، ناگاه با جیغی خفه در سینهاش از خواب پرید.بدنش خیس از عرق سرد، اُتاق تاریکتر از همیشه و صدای نفسهای خودش پر از وحشت... هنوز بوی خاکستر در مشامش بود و از آن هولناکتر اثر انگشتانی سیاه که آرام آرام بر آینهی روبهرویش میلغزیدند.با جسم بیرمقش خود را به در اُتاق رساند و به بیرون پرتاب کرد.عقبگرد کرد؛ اما همچنان چشمانش با مردمکهایی از ترس لرزان، از میان درز در به آینه دوخته شده بود. انگار که پایانی نداشت! هنوز پژواکهای دنیای خوابش در ذهنش زمزمه میگشت.خیلی واضح، کلمه به کلمه و به رساترین حالت ممکن.همان صداهایی که از درون مهتیره وجودش را در برمیگرفت؛ حال از آن اتاق، از آن آینه، بیقفه نامش را فقان میکرد. گویا با گذر هرچه بیشتر زمان، دنیای خواب و دنیای حقیقیاش بیشتر و بیشتر درهمآمیخته میشد.شایان بود که همان مه رویاهایش در مرزی نامرئی همانند خوابش که آینه همچون نقشی را ایفا میکرد، در پشت آن حبس گشته بود. نگاهی به ساعتدیوای کوچکی که دو روز پیش خریده بود و کاملا سالم بود، انداخت؛ اما از حرکت ایستاده بود. گویا هیچ چیز در این خانه درست کار نمیکرد و همه چی درهم بود. بی درنگ به سمت میز رفت و گوشیاش را برداشت. نگاهی به صفحه گوشی انداخت. ساعت پنچ صبح بود و کلاسش هشت شروع میشد. این بدان معنا بود که باید سه ساعت تمام در این خانه بهسر ببرد. نمینوانست! باید هر قدر که میشد از این خانه نفرین شده، از آن اُتاق هولناک و آن آینهی که انگار چیزی در دل خود پنهان داشت، دور میشد.شاید اگر به اندازه کافی دور گردد، از این صداهایی که نجواگر مرگ هستند و او را میخوانند، نجات یابد.
-
صداهایی متعلق به زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان که فقط یک چیز را نجوا میدادند: - نجاتمان بده... نجاتمان بده... دستهایی دراز، لرزان و در مانده که بر سویش کشیده میشد.او را مجبور میکردند به التماسهایشان گوش فرا دهد و تمام توانش را برای نجانشان ازین زجر به کار گیرد.زیرا دردی را که تحمل میکردند، همچو شعلههای افروخته بر تن او نیز یورش میبردند و او را تا پای نیستی همراهی میکردند.انگار که دردنشان با او مشترک بود و به او سرایت میکرد. این یک کابوس معمولی نبود خیلی واقعیتر، دردناکتر و ترسناکتر از یک خواب بود.خواست بازهم همانند دفعات گذشته تلاش کند و دست یاری بر آنان رساند؛ اما مثل کابوس های دیگر فایدهای نداشت.اینبار هم آن دیوار نامرئی که هر بار مسدودش میکرد، مانعاش شد.مرزی نامرئی میان آنان که نه شفاف و نه قابل دیدن بود. فقط حسش میکرد. یک فشار سهمگین که متوقفش میکرد. خواست چیزی بگوید. فریاد زند. اما صدا در گلویش خفه شد. دوباره... دوباره آن مه تاریک که خزیده پیش میآمد. در آنی چشمهای مات به اون خیره ماندن. با یک نعره بی صدا، قلبهایشان از سینه بیرون کشیده شد و آن مه سیاه از درونشان ریشه دواند و جسمشان را در خود مکید.همچون موریانههایی که در آنی جسم را میبلعند، تنها چیزی که برجای ماند، نه استخوان، نه پوست، نه گوشت... آن کاسه چشمان ماتشان بود که غوطهور در دریاچهای از خون بود.بوی تعفن خون و خاک فضا را پر کرده بود.هاله تاریک، اطرافش هر چه بود را به درون خود میکشید و حال دخترک هم جزء آن محسوب میشد.
-
فصل اول (انعکاسی خالی) نسیمه سرد شبانگاهی از میان پنجرههای نیمه باز اتاق گذشت و پرده سفید را مانند روحی متحرک در دریای شب به رقص درآورد. صدای ساعت دیواری با هر تیک تاک، قطعهای از شب را میبلعید. پلکانش برهم گره خورد. همه چیز آغازش را با یک، صدا گرفت. یک وزش کشدار، مانند نفس کشیدن زمین. از خواب پرید؛ اما خود را در جای دیگری یافت. جایی که زمان در آن نمیگذشت. جایی که نه شب دنیا را در بر میگرفت و نه روزی طلوع میکرد. همه چیز به رنگ خاکسری نگاریده شده بود. گیتیای به ترکیب رنگهای سپید و سیاه. خاکسری بیرحم که مثل زخم بر زمین و آسمان دهان باز کرده بود. سرد و بیصدا! این خاکستری بوی مرگ میداد. بوی استخوان هایی که در هوا پودر شده بودند. بوی خونی که در خاک حل شده بود. با پاهای بره*نهاش بر زمین سرد و سخت قدم برمیگزید. به هر سو که مینگریست، هیچ نبود جز سایه های لرزان و صدای زوزهای که انگار از درون جمجهاش نشأت میگرفت. جا نخورده بود! این محیط آشنا تر هر جایی برایش بود. آری او در بند کابوسی دگر گرفتار گشته بود. چشمانش به افقی محو دوخته شد. سایههایی تاریک نزدیک میشدند. گامهایشان بیصدا بود؛ اما زمین را میلرزاند. با هر قدم سایهها تبدیل به جسمی انساننما میگشت. جسمانی که روح در خود دمیده نداشت. با چشمانی مات که انگار سویی نداشت. دهانهایی دوخته شده که توان سخن نداشت و تنهایی که جامعهشان خون بود که سر تا پایشان را در بر گرفته بود. تنها رنگ در میان این دنیای خاکسری، رنگ خون بود که به وضوحترین نحو ممکن به نمایش درمیآمد. زانو زدند. حرف نمیزدند، اما صدایشان را میشنید.فریادهایشان، نالههایشان و تمناهایشان را میشنید.پژواکهایی سرگردان که او را محاصره کرده بودند و بیوقفه زمزمه میکردند.
-
کلامنویسنده: اگر به دنبال داستانهای کلیشهای و عاشقانههای یکنواخت و تکراری که آغاز و پایان همهشان فرقی نسبت به هزاران آثار دیگر ندارد هستید.یا به دنبال پایانی که بنا به همه رمان ها باید خوش باشد میگردید؛ بهتره بدانید این رمان قرار نیست اینگونه باشد.من قرار است داستان عشقی را روایت کنم که جز نابودی در بسات معشوقان هیچ ندارد و عاشقی که عشقش همچو تازیانههای کفر بر پیکر معشوعش یورش میبرد.پس اگر خواهان دنیایی متفاوت و جستجو در میان مرزهای رویا هستید، خوش آمدید!جایگاهتان در میان سطرهای این رمان نقش بسته.
-
نام رمان: اقیلم تباهی ژانر رمان: ترسناک، فانتزی، عاشقانه به قلم: Blue Lady خلاصه: به ناگاه وارد بازی ایزدانی گشتم، که در انتهای این ره پر مشقت برایم جز تباهی و فلاکت هیچ باقی نگذاشته اند. میدانم راهی برای بازگشت نیست؛ اما ناامیدانه چنگ میزنم به دروغپنداری های افکارم و در صفحهی شطرنج روزگار جایگاه سربازی پیادهای را بردوش میکشم، که باید ملکه گردد. آیا پیروزیای در وصف خدایان ناباور بر خود میابم یا در اعماق اینچنین ظلم ناحق برخویش تن، جان باارزشم را تسلیم نموده و مطیع سرنوشت ناگسستنیام خواهم گشت؟ حال خود نیز در وهله پر از سرگردانی، نمیدانم که پاسخی که به دنبالش هستم«چیست؟» مقدمه: واهمه از توهم که مرا به بند هلاکت گرفتار گردانیده و وجودم از سرشت این عشق در دیار خواب و رویا فرتوت گشته. اینک قطره قطره خون جاری در وجودم فقان تو را سرمیدهد و مهر تو انعکاسی از حقایق قلبی من خبر میرساند. در مردابی از عاشقانه های دروغین به قولوزنجیز گشتهام وخود را به معشوقی چون تو تسلیم نمودهام. ناظر: @Nasim.M
-
متروکه درخواست انتقال رمان به متروکه
بانویـ آبیـ پاسخی برای Nasim.M ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
نام رمان: ایپونیس سیاه نویسنده: بانوی آبی خلاصه: دختری نامشروع از یک خانواده فرزندی ترد شده. در میان اعماق دنیایی به سیاهی افکارش و هاله نا امیدی اطرافش، فقط یک نفر دست یاری بر سویش میبرد و او را از گودال سرنوشت محکوم به مرگش بالا میکشد. آری حال او این فرد با ارزش در زندگی اش را از دست میدهد و برای دینی که به گردن دارد باید از پسری محافطت کند که با ذکاوتش هر لحظه جنون لو رفتن راز هایش را بر جانش میافکند. ـ باید از حقیقت هایی که نباید فاش بشن حتی با ریسک جونم محافظت کنم تا به عهدی که دادم پایبند باشم. اما چرا همه چیز اینطوری پیش میره؟ ناظر: @sarahp https://forum.98ia2.ir/topic/798-رمان-ایپونیس-سیاه-بانوی-آبی-کاربر-نودهشتیا/?do=findComment&comment=3011سلام درخواست انتقال به متروکه دارم رمان ایپونیس سیاه
×
- ایجاد مورد جدید...