#پارت سی و دو...
ابروهای مشکی و پر، قاب آن چشمها را جدیتر میکرد، اما ته نگاهش همیشه چیزی شبیه دلسوزی و مهر جاری بود. به سختی نگاهش را گرفت و با صدایی گرفته گفت:
- ممنونم، ولی من دیگه باید برم.
صدای خشایار لحظهای بالا رفت، اما مهربانی صدایش را حفظ کرد.
- گفتم که صبح!
پس از لحظاتی گفت:
- برو بشین، چایی میارم میام.
به سوی راهرویی که ورونیکا از آن خارج شده بود رفت و ورونیکا با تردید به سوی مبلهای وسط سالن قدم برداشت.
خانه، آرام و چشمنواز، در طیف ملایم رنگهای طوسی و سفید غرق بود. دیوارهای سالن با طوسی روشن پوشیده شده بودند و سقف سفید، درخشش لوستر خطی مینیمال را بازتاب میداد. کفپوشهای تیرهی طوسی با فرشی سفید در میانهی فضا، ترکیبی شیک و آرامبخش ساخته بودند.
یک دست مبل راحتی با روکش مخمل طوسی، کنار پنجرهی بزرگ با پردههای حریر سفید چیده شده بود و میز جلو مبلی سفید رنگ در میانهی آنها قرار داشت. گلدانی مشکی با گلهای سفید روی میز، نقطهای از تضاد بود که نگاه را جذب میکرد.
در بخش انتهایی سالن، پلههایی با نردههای فلزی سفید و پلههایی با روکش چوب طوسی دیده میشد که به طبقهی بالا راه داشتند؛ پلههایی که در سکوت خانه، دعوتی بودند برای ادامهی آرامش در طبقهای دیگر. نور مهتابی مدرنی که بالای پلهها نصب شده بود، مسیر بالا رفتن را با نوری نرم روشن میکرد.
همهچیز در نهایت سادگی و نظم چیده شده بود، بیهیچ اغراق، بیهیچ نمایش اضافهای؛ انگار این فضا، بازتابی بود از روح صاحبخانه، مردی آرام و در عین حال عمیق، که ترجیح میداد تجمل را در دل رنگهای خنثی پنهان کند.
بر روی مبلی تکنفره نشست. نگاهش به گیتارِ روی مبل کنار خشایار افتاد. از کودکی آرزو داشت گیتار بیاموزد، اما هیچگاه اجازهی چنین کاری را نداشت.
- خب، خانم عزیزی هم توی آشپزخونهاس داره استراحت میکنه.
استکان چای را با نعلبکی روبه روی ورونیکا قرار داد و خودش هم استکانی برداشت و روبه روی ورونیکا، بر سر جای قبلیاش نشست.
سکوت میانشان خستهکننده و کسلکننده بود. خشایار خسته شد و گفت:
- فضولی نمیکنم؛ اما دوست دارم بدونم چیشده بود که اونجوری افتاده بودی؟! من!
مکث کرد. حرفی بود که میخواست بر زبان بیاورد، اما نمیتوانست.
- راستش گوشیت رو نگاه کردم، گفتم حداقل به خانوادت زنگ بزنم.
ورونیکا متعجب به خشایار نگاه کرد، گویا تمایلی نداشت ادامه دهد.
- دو سهتا شماره بیشتر نبود، یه شماره هم بود که انگار خیلی وقت پیش تماس گرفته بودی، حتی تماسهای زیادی هم نداشتی. فقط میخوام بدونم به کمک نیاز داری یا نه؟!
چه باید میگفت؟ دلش میخواست تا مدتها سکوت کند و سخنی نگوید، تا مدتها بخوابد و بیدار نشود.
نفسش را با صدا بیرون داد، دستان لرزانش را به یکدیگر فشار داد.
- فقط کمی حالم خوب نبود.
میترسید بگوید من فرار کردهام! من با شخصی به نام مهدیار فرار کردهام و خانوادهام مرا طرد کردهاند! نمیدانست پس از گفتن این جمله چه اتفاقی خواهد افتاد. آیا خشایار او را از خانهاش بیرون خواهد انداخت یا نه؟
#پارت سی و یک
با حسرت چشم از آن اتاق زیبا گرفت و به سوی کمد لباسها قدم گذاشت. کمد رو باز کرد و با کلی لباس مواجه شد، مانتو، شلوار، بلوز، لباس راحتی و حتی کیف و کفش و شال و روسری و! با دیدن یک جعبه با آرم سامسونگ چشمهایش از شدت تعجب تا آخر باز شدند و تا لحظاتی بر روی گوشی خیره مانده بودند، آن پسری که نامش خشایار است، که بود؟
یک کاغذ کنارش بود، جملات روش قلب ورونیکا را به درد آوردند و باعث بغض کردنش شدند.
- نمیدونم کی هستی، چرا اونجوری وسط خیابون افتاده بودی، اما توی این دو روز، یه چیزو خوب فهمیدم! تو هیچکس رو نداری هیچ تکیهگاهی.
از این به بعد، اگه اجازه بدی، من دوستتم. پس به من تکیه کن.
من طاقت دیدنِ تنهاییِ این شکلی رو ندارم.
نذار اشتباه برداشت کنی. این لباسا، این گوشی، برام مهم نیستن. فقط میخواستم بدونی الان اینجایی، توی یه جای امن.
اگه دلت خواست، اگه بهم اعتماد کردی،
بیا و برام بگو چی گذشته. چی به اینجا رسوندت.
حتی اگه بخوای بری، حداقل بگو کی بودی؛ چون من حق دارم بدونم توی این دو روز چه کسی توی خونهم زندگی میکرد.
بعد از خواندن، کاغذ را باز سر جایش قرار داد، اشکهایش را پاک کرد و کیفش را از کمد درآورد و به دست گرفت، به سوی روسریاش رفت و آن را بر روی سرش قرار داد. نیاز نداشت کسی که او را نمیشناخت اینگونه نگرانش شود، چرا چونکه کسی که تمام زندگیاش بود او را ترک کرد و برای همیشه رفت. او میترسید، از همه و همه چیز، او میترسید که یک بار دیگر دلش بشکند، دلش این امنیت را نمیخواست او میخواست دلش را التیام ببخشد.
در را باز کرد و با یک راهرو مواجه شد، سمت راستش یک در بود اما سمت چپ یک سالن بزرگ نمایان بود. با تردید به سوی سالن قدم گذاشت، در بزرگ را دید و همانطور که در حال رفتن به سوی در بود تا خارج شود چشمهایش در سالن چرخید و با دیدن خشایار که بر روی یک مبل نشسته و دستش را بر روی پیشانیاش چسبانده متوقف شد.
- کجا میری؟!
خشایار متوجه حضور او شده بود. سرش را بالا گرفت و به ورونیکا نگاه انداخت. ایستاد و به ورونیکا گفت:
- اگه میخوای بری بهتره صبح بری! ساعت تقریبا هشت و نیم شب شده، خوب نیست الان بری.
ورونیکا بعد از مکث کوتاهی گفت:
- من نمیخوام مزاحم باشم و راستش.
مکثی کرد و در ادامه گفت:
- خب راحت نیستم.
خشایار به سوی ورونیکا رفت و همانطور که سرش را تکان میداد گفت:
- حق میدم، منم خونهی بقیه راحت نیستم ولی تو راحت باش، من فقط قصدم کمک کردن به تو هست.
ورونیکا سرش را بالا گرفت و حالا که خشایار دقیقا روبه رویش ایستاده بود را نگریست، چهرهاش ترکیبی بود از وقار و آرامش. پوستش گندمی روشن، آفتابخورده اما یکدست، با خط ریشی مرتب که به دقت اصلاح شده بود. بینیاش خوشتراش و متناسب، لبهایش نه باریک نه برجسته، درست همانطور که باید باشد تا موقع حرف زدن، صدا و تصویرش در هماهنگی کامل باشند.
اما چیزی که در نگاه اول همهچیز را بههم میریخت، چشمهایش بود؛ قهوهای روشن، نزدیک به رنگ عسلِ کهربایی. نگاهی گرم و صادق داشت، نه از آن نگاههایی که بخواهی از آن فرار کنی، بلکه از همانها که دعوتت میکرد چند لحظه بیشتر خیره بمانی. نوری در چشمهایش بود که انگار همزمان هم از خاطرهای دور آمده، و هم در آرزویی ناگفته مانده بود.
#پارت سی...
تلاش کرد از جایش بلند شود، پتو را کنار زد و بر روی تخت نشست، از تاریکی اتاق چیزی را نمیدید. همانطور که بر روی تخت نشسته بود به سوی پایین خم شد و دستش را دراز کرد، به یادش بود سینی غذا را کنار گذاشته بود، دستش فرش را لمس کرد اما خبری از سینی غذا نبود؛ پس مطمئن شد یا کار آن خانم مسن بود یا آن پسر.
پاهایش را بر روی زمین گذاشت و آرام بلند شد، دستش را بر روی دیوار قرار داد و آرام به سوی در قدم برداشت. به در که رسید دنبال کلید برق گشت و تا پیدایش کرد فشار داد که ناگهان نور در اتاق پخش شد و چشمهای ورونیکا ناخواسته بسته شدند.
کمی بعد که چشمهایش به نور عادت کردند آنها را باز کرد و محو تماشای دور و برش شد.
چشمهایش به دری که انتهای اتاق قرار داشت خورد، نمیدانست چه چیزی است و در دل آرزو میکرد که کاش سرویس بهداشتی باشه. به سویش قدم برداشت، دستش را بر روی دستگیره قرار داد و با تردید آن را روبه پایین کشید. در که باز شد با یک سرویس بهداشتی و حموم بزرگی مواجه شد که باعث شد لبخندی بر روی لبانش بنشیند، زیر لب گفت:
- تو خوابتم نمیتونستی تو همچین خونهای باشی ورونیکا!
بعد از اینکه صورتش را آب زد در را باز کرد و با دیدن خانم مسن که سرش در کمد لباسها بود لبخندی زد. در را بست و به سوی او رفت.
- ببخشید.
خانم مسن که سرگرم کارش بود با شنیدن صدای ورونیکا برگشت و گفت:
- خوب خوابیدی دخترم؟!
ورونیکا سرش را پایین انداخت.
- خب راستش، خیلی خوب بود. نمیدونم چهجوری خوابم برد اصلا. خیلی وقته اینقدر خوب نخوابیده بودم.
به سوی ورونیکا باز هم لبخند زد و زیرلب گفت:
- خداروشکر.
بعد از اتمام کارش کیسههایی که روی زمین بودن را برداشت و به ورونیکا گفت:
- یکم لباس خریدم برات، خشایار گفت برم برات بخرم که بتونی قشنگ استراحت کنی.
به لباسهایش نگاهی انداخت، همان لباسهایی بودن که وقتی بیرون بود در تن داشت. خجالت زده سرش را پایین انداخت.
- من دیگه دارم میرم، واقعا ازتون ممنونم. کسی دیگهای بود فکر نکنم اجازه میداد اینقدر توی خونهاش بمونم.
ابروهای زن بالا رفت و گفت:
- کجا بری دختر؟! ساعت هشت شب شده! اصلا خشایار اجازه نمیده جایی بری.
به سوی در قدم برداشت و قبل از اینکه از اتاق بیرون برود گفت:
- کیفتم توی کمد لباسها گذاشتم عزیزم.
ورونیکا تشکری کرد و بعد از خارج شدنش به اتاق نگاهی انداخت. اتاقی نسبتاً بزرگ با دیوارهای طوسی رنگ و سقفی سفید، در سمت راست کمد دیواری بزرگی به رنگ سفید قرار داشت که در کنار آن در سرویس بهداشتی بود. تختخواب مقابل کمد جا خوش کرده بود. کف زمین به رنگ طوسی تیره بود و فرشی سفید رنگ دور تا دور تخت گسترده شده بود که در ترکیب با رنگ کف، جلوهای زیبا خلق کرده بود. کنار تخت، میز عسلی سفید رنگی بود که رویش گلدانی مشکی با گلهای سپید نشسته بود. سقف اتاق، لوستر خطی مدرنی را در آغوش گرفته بود و بالای تخت، مهتابیای مدرن روشنایی ملایمی میپراکند.
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم.
★ ☆★ ☆
برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید.
آموزش نویسندگی «کلیک کنید»
لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود.
قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»
نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.
مدیر منتقد
@FAR_AX
مدیر راهنما
@Nasim.M
★ ☆★ ☆
رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅
#پارت بیست و نه...
ورونیکا خجالتزده سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت، بعد از خارج شدن پسر از اتاق به تاج تخت تکیهاش را داد و در افکار خود غرق شد، بارها از خود پرسید چیشد که اینجوری شد؟ چیشد که الان تنها و بیکس ماندهام؟! جواب را میدانست اما دیگر راهی برای درست کردن آن اشتباه نداشت.
حدود ده دقیقهای از رفتن آن پسر گذشت، صدای در او را از افکار ترسناک و غمانگیزش خارج کرد. به در لحظاتی خیره ماند اما انگار بیاجازه از خود ورونیکا حق ورود را نداشتند، پس آرام لب زد:
- بفرمایید.
در آرام باز شد و خانم مسنی با یک سینی وارد اتاق شد.
- خوبی دخترم؟!
دخترم؟! آن کلمه دل ورونیکا را لرزاند، قلبش مانند یک شیشهی شکسته، شکستهتر شد. آن دوتا تیکه ب هزاران تیکه تبدیل شد و اشک! آن اشک لعنتی باز هم جلوی دیدش را گرفت.
تلاش کرد بغض گلویش را قورت دهد و خودش را جمع و جور کند، به تمام اتاق نگاه میکرد الی آن زن!
با صدای لرزان جواب داد:
- ممنون. اذیت شدین.
سینی را بر روی تخت قرار داد و لبخندی به سوی ورونیکا زد.
- این حرفها چیه دخترم؟! برعکس خیلی هم خوشحالم، اذیتی نیست.
چهقدر صدای آرامبخشی داشت، چهقدر لحنش قشنگ بود، قلب شکستهی ورونیکا را کمی آرام کرد؛ اما او را یاد مادرش انداخت و همین دلیل بغض کردنش بود.
لبخند غمگینی به روی او زد و گفت:
- از کی اینجام؟!
روبه روی ورونیکا ایستاد و گفت:
- امروز دومین روزته.
مکثی کرد و در ادامه گفت:
- نگران نباش، اینجا جات امنه عزیزم.
ورونیکا سکوت کرده بود و نمیدانست چه بگوید و به یک لبخند اکتفا کرد.
بعد از خارج شدن او از اتاق ورونیکا چشمهایش را به سوی سینی غذا چرخاند، غذا زرشک پلو بود و چهقدر دلش برای این غذا تنگ شده بود!
قاشق را در دست گرفت و با گفتن بسم اللهی زیر لب شروع به خوردن کرد. چهقدر گذشته که کسی برایش غذایی نپخت! از کی همچین غذایی را با اشتهای زیاد نخورد! فکرش را نمیکرد روزی دلتنگ این غذا شود.
نیمی از لیوان نوشابه را خورد و آن را در سینی قرار داد، لبخندی بر لبانش نمایان بود، بشقاب برنج را کامل میل کرده بود. احساس سنگینی زیادی میکرد پس سینی غذا را کنار تخت قرار داد به فکر اینکه فقط چند دقیقهای دراز بکشد؛ اما!
***
چشمهایش را باز کرد، باز هم تاریکی را دید، احساس گیجی داشت. به سرش خطور کرد که نکند خواب دیده است به همین دلیل دستش را با آن یکی دستش لمس کرد؛ اما هیچ سرمی نبود جزء انگار جای زخم خیلی کوچیکی بود.
مطمئن شد که خواب نبود، به یادش آمد که دراز کشید اما خوابش برد.
لطفا برای نظر دادن وارد نمایهی نویسندهها بشید و نظرتون رو ارسال کنید یا اینکه در پست اول رمان دقت کنید که صفحهی نقد برای رمان زده شده یا نه و اگه زده شده اونجا میشه نظر داد.
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم.
★ ☆★ ☆
برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید.
آموزش نویسندگی «کلیک کنید»
لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود.
قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»
نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.
مدیر منتقد
@FAR_AX
مدیر راهنما
@Nasim.M
★ ☆★ ☆
رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم.
★ ☆★ ☆
برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید.
آموزش نویسندگی «کلیک کنید»
لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود.
قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»
نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.
مدیر منتقد
@FAR_AX
مدیر راهنما
@Nasim.M
★ ☆★ ☆
رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅
#پارت بیست و هشت...
ورونیکا در شوک عجیبی فرو رفته بود، حالش به هم ریخته بود. نمیدانست چیکار کند، نگاهش در میان دستان خود و چشمهای پسر میچرخید، نگران این بود که نکند آن پسر در سرش فکری میگذرد. لبهای خشک و بیرنگ و روحش تکانی خوردند و با صدای خشداری گفت:
- م...من کجام؟!
نگاه پسر بر روی ورونیکای شکسته بود، لبخندی بر لبانش نشست، انگاری که از شنیدن صدای ورونیکا شاد شده و در انتظار شنیدن صدایش بود.
- خونهی خودم.
مکثی کرد و همانطور که نگاهش به ورونیکا بود ادامه داد.
- وقتی دیدمت خیلی نگران شدم، ولی خداروشکر الان حالت بهتره.
ترس را از چشمهای ورونیکا خوانده بود، به همین دلیل نزدیک نشد و از دور با او صحبت میکرد، دخترک حق داشت، کسی را نداشت که حمایتش کند! کسی را نداشت که بهش اعتماد کند و ترس را فراموش کند، با هر اتفاقی اعتمادش به آدمها را بیشتر از دست میداد و الان در جایی که نمیشناخت نشسته بود. نگاهش دور تا دور اتاق میچرخید.
- وقتی حالت رو دیدم، نتونستم اونجوری ولت کنم.
صدای پسر در سرش میچرخید، آرام بود و مهربان اما ورونیکا نمیتوانست باور کند که قابل اعتماد است چرا؟ چون از قبل اعتماد کرد و بدترین ضربه را از کسی که دوست داشت خورد.
باز هم لبان خشک شدهاش تکان خوردند.
- شم...شما، چرا کمک کردین؟!
پسر نگاهش را گرفت و به سوی تنگ آبی که بر روی میز کامپیوتر قرار داشت رفت، لیوانی را از آن پر کرد و به سوی ورونیکا گرفت، ورونیکا با دیدن حرکت پسر جا خورد؛ اما حرفی نزد و فقط با چشمهای ترسیده نگاهش کرد. پسر به ترس ورونیکا اهمیتی نداد و به لیوان آب اشارهای کرد و گفت:
- چون یکی باید کمک میکرد، نه؟!
ورونیکا با تردید لیوان آب را در دست گرفت و با یک قلپ صدای غرغر شکمش به گوش پسر رسید، ورونیکا خجالتزده سرش را پایین انداخت اما پسر با لبخندی مهربان گفت:
- غذا داره آماده میشه، یکم دیگه تو اتاق میاریم.
با شنیدن آن حرف ورونیکا لیوان را بر روی میز کناری گذاشت و با عجله از روی تخت پایین رفت که باعث شد کمی سرش گیج برود و باز بر روی تخت بنشیند.
پسر متعجب از رفتار ورونیکا فقط نگاهش میکند. ورونیکا سرش را بالا گرفت و گفت:
- دستتون دردنکنه، من دیگه باید برم.
ابروهای پسر بالا رفت و گفت:
- کجا بری؟! فکر کردی میذارم با این حال بد بیرون بری؟!
با سلام خدمت شما نویسندهی عزیز! ورودتان را خیر مقدم میگوییم.
★ ☆★ ☆
برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، میتوانید به تالار زیر مراجعه کنید.
آموزش نویسندگی «کلیک کنید»
لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بیهیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود.
قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»
نویسندهی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بیهیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.
مدیر منتقد
@FAR_AX
مدیر راهنما
@Nasim.M
★ ☆★ ☆
رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.✅