# پارت هفده...
ماهان از شدت عصبانیت دستهایش مشت شده بودند و چشمهایش به رنگ خون میزدند. همیشه با مهدیار مخالف بود و نمیخواست برادرش کار اشتباهی انجام دهد. قبل از رفتن مهدیار به دنبال ورونیکا جلویش را گرفت و به او گفت که اگر بروی و دختر را از خانهی پدرش بیرون ببری، دیگر نمیخواهم تو را به چشم یک برادر ببینم؛ اما مهدیار کار خود را کرد و ورونیکا را همراه خود به تهران برد.
عشق چشم هر دو را کور کرده بود و جلویشان را نمیدیدند. مهدیار میدانست پدر و مادرش با آمدن ورونیکا مخالفتی نمیکنند، میدانست که چقدر دوستش دارند و نمیخواهند آسیبی بهش برسد؛ اگر اینگونه نبود پس مهدیار هم اینگونه اشتباه نمیکرد.
ورونیکا آن ساعتها را در گوشهای از اتاق گذراند، مهدیار که آمد به سوی آشپزخانه رفت و غذا را آماده کرد، میدانست که ورونیکا لب به غذا نزده بود ماهان همه چیز را پشت تلفن بهش گفته بود.
در اتاق باز شد و مهدیار با یک سینی بزرگ با لبخندی بر لب وارد اتاق شد. ورونیکا در گوشهی اتاق نشسته و در افکارش غرق بود، با وارد شدن مهدیار غمهایش را فراموش کرد و از جایش برخاست.
- سلام، خسته نباشی.
مهدیار سینی را بر روی زمین قرار داد و در جوابش گفت:
- سلامت باشی، خوبی؟!
ورونیکا دلش نمیخواست به مهدیار دروغی بگوید؛ اما نمیتوانست حقیقت را هم بگوید، نمیخواست که ناراحتش کند. سرش را به معنی بله تکانی داد و بر فرش اتاق نشستند تا غذایشان را میل کنند.
غذا زرشک پلو با مرغ بود، همان غذایی که ورونیکا عاشقش است.
- آخیش خیلی گشنم بود از صبح چیزی نخورده بودم.
مهدیار لیوان دوغش را در سینی قرار داد و گفت:
- نوش جونت.
صدایش را آرام و کم کرد و گفت:
- ورونیکا؟!
ورونیکا به دیوار تکیه داد و گفت:
- جانم؟!
مهدیار بدون آنکه نگاهش کند گفت:
- امروز من نبودم چیزی شد؟!
ورونیکا جوابی نداد و سرش را پایین انداخت، نمیدانست چه جوابی به مهدیار بدهد، نمیدانست بهش بگوید یا نگوید. از آنجایی که مادر مهدیار حرف اضافهای نزد و کار دیگهای نکرد و ماهان مشکل را حل کرد، تصمیم گرفت سکوت کند و چیزی نگوید؛ پس سرش را بالا گرفت و با لبخندی غمگین گفت:
- گفتم که چیزی نشد.
مهدیار قانع نشد و اینبار صدایش بالا رفت و گفت:
- گفتم بگو چیزی شده یا نه! از این به بعد هر چی بشه همونموقع بم میگی متوجه شدی؟!
ورونیکا از عصبانیت مهدیار ترسید و با تعجب به چشمهایش خیره شد، چرا باید مهدیار آنقدر عصبی شود؟! مگر از چیزی خبر داشت؟! در دل ورونیکا هزاران درد وجود داشت و کسی از آن اطلاع نداشت. سرش را تکانی داد و گفت:
- چشم.
مهدیار به سویش چرخید و با حرص و عصبانیت گفت:
- دهنتو باز کن بگو چیشده!
ورونیکا دیگر راهی نداشت، چارهای جز حرف زدن نداشت؛ پس تصمیمش را گرفت و لبهایش از هم جدا شدند.
تمام اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف کرد؛ اما دلش نمیخواست مهدیار کاری کند، دلش میخواست همانگونه ادامه دهند و حرفس نزنند، ترس داشت از اینکه امکانش بود مهدیار رهایش کند و تنها بماند.
- مهدیار لطفا کاری نکن.
در چشمهایش التماس بود و التماس! مهدیار بی اهمیت بر روی پاهایش ایستاد، خم شد که سینی را بلند کند و در همان حال گفت:
- من همه چی رو میدو...
جملهاش به اتمام نرسیده بود که صدای داد زدن در گوش خود و ورونیکا رسید، هر دو لحظاتی به هم نگریستند و بعد از مطمئن شدن به سوی در قدم برداشتند.
مهدیار سینی را همانجا رها کرد و به همراه ورونیکا پلهها را پایین رفت. با دیدن پدر پیرش که بر روی مبل نشسته بود و ماهان سعی در آرام کردنش بود دلواپس شد و به سویش رفت. ورونیکا همانحا ایستاد و نظارهگر آنها شد.