رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

Nasim.M

مدیر کل
  • ارسال ها

    303
  • تاریخ عضویت

  • روز های برد

    19

Nasim.M آخرین بار در روز فِوریه 8 برنده شده

Nasim.M یکی از رکورد داران بیشترین تعداد پسند مطالب است !

آخرین بازدید کنندگان پروفایل

872 بازدید پروفایل

دستاوردهای Nasim.M

Proficient

Proficient (10/14)

  • One Month Later
  • Very Popular نادر
  • Well Followed نادر
  • Week One Done
  • Dedicated

نشان های اخیر

427

امتیاز

  1. Nasim.M

    درخواست تعیین سطح رمان

    انجام شد✓
  2. # پارت هفده... ماهان از شدت عصبانیت دست‌هایش مشت شده بودند و چشم‌هایش به رنگ خون می‌زدند. همیشه با مهدیار مخالف بود و نمی‌خواست برادرش کار اشتباهی انجام دهد. قبل از رفتن مهدیار به دنبال ورونیکا جلویش را گرفت و به او گفت که اگر بروی و دختر را از خانه‌ی پدرش بیرون ببری، دیگر نمی‌خواهم تو را به چشم یک برادر ببینم؛ اما مهدیار کار خود را کرد و ورونیکا را همراه خود به تهران برد. عشق چشم هر دو را کور کرده بود و جلویشان را نمی‌دیدند. مهدیار می‌دانست پدر و مادرش با آمدن ورونیکا مخالفتی نمی‌کنند، می‌دانست که چقدر دوستش دارند و نمی‌خواهند آسیبی بهش برسد؛ اگر این‌گونه نبود پس مهدیار هم این‌گونه اشتباه نمی‌کرد. ورونیکا آن ساعت‌ها را در گوشه‌ای از اتاق گذراند، مهدیار که آمد به سوی آشپزخانه رفت و غذا را آماده کرد، می‌دانست که ورونیکا لب به غذا نزده بود ماهان همه چیز را پشت تلفن بهش گفته بود. در اتاق باز شد و مهدیار با یک سینی بزرگ با لبخندی بر لب وارد اتاق شد. ورونیکا در گوشه‌ی اتاق نشسته و در افکارش غرق بود، با وارد شدن مهدیار غم‌هایش را فراموش کرد و از جایش برخاست. - سلام، خسته نباشی. مهدیار سینی را بر روی زمین قرار داد و در جوابش گفت: - سلامت باشی، خوبی؟! ورونیکا دلش نمی‌خواست به مهدیار دروغی بگوید؛ اما نمی‌توانست حقیقت را هم بگوید، نمی‌خواست که ناراحتش کند. سرش را به معنی بله تکانی داد و بر فرش اتاق نشستند تا غذایشان را میل کنند. غذا زرشک پلو با مرغ بود، همان غذایی که ورونیکا عاشقش است. - آخیش خیلی گشنم بود از صبح چیزی نخورده بودم. مهدیار لیوان دوغش را در سینی قرار داد و گفت: - نوش جونت. صدایش را آرام و کم کرد و گفت: - ورونیکا؟! ورونیکا به دیوار تکیه داد و گفت: - جانم؟! مهدیار بدون آن‌که نگاهش کند گفت: - امروز من نبودم چیزی شد؟! ورونیکا جوابی نداد و سرش را پایین انداخت، نمی‌دانست چه جوابی به مهدیار بدهد، نمی‌دانست بهش بگوید یا نگوید. از آن‌جایی که مادر مهدیار حرف اضافه‌ای نزد و کار دیگه‌ای نکرد و ماهان مشکل را حل کرد، تصمیم گرفت سکوت کند و چیزی نگوید؛ پس سرش را بالا گرفت و با لبخندی غمگین گفت: - گفتم که چیزی نشد. مهدیار قانع نشد و این‌بار صدایش بالا رفت و گفت: - گفتم بگو چیزی شده یا نه! از این به بعد هر چی بشه همون‌موقع بم میگی متوجه شدی؟! ورونیکا از عصبانیت مهدیار ترسید و با تعجب به چشم‌هایش خیره شد، چرا باید مهدیار آن‌قدر عصبی شود؟! مگر از چیزی خبر داشت؟! در دل ورونیکا هزاران درد وجود داشت و کسی از آن اطلاع نداشت. سرش را تکانی داد و گفت: - چشم. مهدیار به سویش چرخید و با حرص و عصبانیت گفت: - دهنتو باز کن بگو چی‌شده! ورونیکا دیگر راهی نداشت، چاره‌ای جز حرف زدن نداشت؛ پس تصمیمش را گرفت و لب‌هایش از هم جدا شدند. تمام اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف کرد؛ اما دلش نمی‌خواست مهدیار کاری کند، دلش می‌خواست همان‌گونه ادامه دهند و حرفس نزنند، ترس داشت از این‌که امکانش بود مهدیار رهایش کند و تنها بماند. - مهدیار لطفا کاری نکن. در چشم‌هایش التماس بود و التماس! مهدیار بی اهمیت بر روی پاهایش ایستاد، خم شد که سینی را بلند کند و در همان حال گفت: - من همه چی رو می‌دو... جمله‌اش به اتمام نرسیده بود که صدای داد زدن در گوش خود و ورونیکا رسید، هر دو لحظاتی به هم نگریستند و بعد از مطمئن شدن به سوی در قدم برداشتند. مهدیار سینی را همان‌جا رها کرد و به همراه ورونیکا پله‌ها را پایین رفت. با دیدن پدر پیرش که بر روی مبل نشسته بود و ماهان سعی در آرام کردنش بود دلواپس شد و به سویش رفت. ورونیکا همان‌حا ایستاد و نظاره‌گر آن‌ها شد.
  3. https://imgurl.ir/viewer.php?file=z443_CheshmanamBarayeto_98ia.pdf گلم لطفا زودتر تایید کن. @sodi
  4. #پارت شانزده... مادر مهدیار ابروهایش را بالا داد و سرش را به معنای متوجه شدم تکان داد و گفت: - همین الان میری پایین، هرچی کار تو آشپزخونه هست رو انجام میدی. ورونیکا ساکت ماند و با خارج شدن مادر مهدیار از اتاق نفسی از سر آسودگی کشید. ساعت را نگاه انداخت دوازده و نیم ظهر بود. خواب به کل از سرش پریده بود پس مانتو و روسری مشکی رنگش را تن کرد و از اتاق خارج شد، بهتر بود هر چه بهش گفته شود را انجام دهد تا بتواند همان‌جا کنار مهدیار بماند. افکاری هستند که ورونیکا هزاران بار به آن‌ها فکر کرد، هر اتفاقی هم که افتاد نباید بگوید تا روزی پشیمان نشود. کسی در خانه نبود، خانه در سکوت رفته بود. لحظاتی به دنبال آشپزخانه گشت تا آن را زیر پله‌ها پیدا کرد. آشوزخانه‌ی ساده‌ای داشتند و کابینت‌هایی از آهن داخلش وجود داشت. یخچال قدیمی کوچکی در آشپزخانه وجود داشت. وسط آشپزخانه هم یک فرش پهن کرده بودند. به سینک چشم دوخت و با دیدن ظرف‌ها چشم‌هایش از شدت تعجب بیرون زدند. سرش را به معنای تأسف تکان داد و به سوی ظرف‌ها رفت. تمام ظرف‌ها تمیز بودند؛ اما شروع به شستن آن‌ها کرد تا مشکلی پیش نیاید. بعد از یک ساعت و نیم، شستن ظرف‌ها را تمام کرد و دست‌هایش را خشک کرد. چشم‌هایش به دیگ غذا خوردند که احساس گرسنگی کرد، آب دهانش را بلعید و به سوی اتاقش رفت. با مهدیار تماس گرفت بعد از چند بوق پاسخ داد. - جانم؟! ورونیکا نشسته به بالشت پشتش تکیه داده و پتو را بر روی پاهایش انداخته بود. با شنیدن صدای مهدیار لبخندی بر لب‌هایش نشست و گفت: - خوبی؟ کجایی؟! مهدیار بعد از مکث کوتاهی گفت: - خوبم عزیزم خودت خوبی؟ سرکارم کسی اذیتت کرد؟ ورونیکا اهمیتی به اتفاقی که افتاد نداد و گفت: - نه کسی اذیتم نکرد، کی برمی‌گردی؟! - ساعت دو و ربعه، پنج و نیم خونم. تو برو یه چیزی بخور خوردی یا نه؟ ورونیکا باشه‌ای گفت و گوشی را قطع کرد. از جایش بلند شد و باز از اتاق خارج شد که به آشپزخانه برود؛ اما دلش راضی به این‌کار نبود احساس بدی داشت و می‌دانست قرار است یک اتفاقی بیفتد. پله‌ها را با عجله پایین رفت و وارد آشپزخانه شد اما با دیدن مادر مهدیار در جایش میخ‌کوب شد. مادر مهدیار در حال نگاه کردن به ظرف‌هایی بود که ورونیکا شسته بود. متوجه ورونیکا شد و گفت: - همشون کثیفن! بلد نیستی درست ظرف بشوری؟! ورونیکا از تعجب زبانش قفل شده بود و نمی‌دانست چه بگوید! از چه چیزی صحبت می‌کرد؟! مگر آن ظرف‌ها کثیف بودند که بعد از شستنشان باز هم کثیف بمانند؟! - هیچی بلد نیستی. اگه من نگران پسرم نبودم همین الان می‌نداختمت بیرون از خونه ولی حیف! حیف که پسرم تورو این‌جا اورده. از داد زدن‌هایش تمام تنش به لرزیدن افتاده بود و حرفی نمیزد. سرش را پایین انداخته بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. ناراحت بود، دلش می‌خواست سرش داد بزند و بگوید از خانه‌ی پدر خارج نشدم که بیام و شما این‌گونه با من رفتار کنید! دلش می‌خواست داد بزند و بگوید کاش قبل از حرف زدن کمی فکر کنید. - اون حتی نمیشه باهات ازدواج کنه چه جوری قبول کرد بره دنبالت و تا این‌جا بیارتت؟! باورکن اگه می‌دونستم می‌خواد همچین اشتباهی کنه همون اول جلوش رو می‌گرفتم. صدای ماهان به دادش رسید. - چه خبره این‌جا؟! با وارد شدنش به آشپزخانه و دیدن آن دو به مادرش نگریست و گفت: - داری چیکار می‌کنی؟! چشم‌هایش را از عصبانیت بر روی هم فشار داد و گفت: - برو سر پسر خودت داد بزن، این دختر چی رو باید می‌دونست؟! خواست اشتباه کنه ولی جلوش رو نگرفت و فقط گفت باشه!
  5. #پارت پانزده... در صدایش ترس نمایان بود. لرزش دست‌هایش ناتمام بود و پاهایش را از استرس احساس نمی‌کرد. مهدیار وسط هر دو قرار گرفت، قدش از مادرش بلندتر بود. به چشم‌های مادرش نگریست و بدون آن‌که سوی دیگری را نگاه کند با تأکید گفت: - نه خودت می‌تونی جلوم رو بگیری و نه پدرم؛ پس کاری نکنید منم از این خونه برم. همان‌طور که چشم‌هایش بر چشم‌های مادرش ثابت مانده بودند به ورونیکا گفت: - بریم ورونیکا. نگاهش را گرفت و ساک لباس را بلند کرد و به سوی پله‌های انتهای سالن حرکت کرد، ورونیکا دنبالش قدم گذاشت اما استرس قدم برداشتن را برایش سخت کرده بود. می‌دانست قرار است اذیت شود و روز خوشی نبیند؛ اما می‌دانست که در کنار مهدیار بهترین لحظات را می‌گذراند. پله‌ها را از هر سو نگاه می‌کرد ترک برداشته بود و دیوار کناری هم دقیقا همین بلا سرش آمده بود. هر دو بر روی پله‌ها قدم گذاشتند و از کنار ماهان گذر کردند. آخرین پله را بالا رفتند، اتاقی مقابل پله‌ها بود اما مهدیار به سوی راست رفت و وارد دومین اتاقی که در انتها بود شد. بعد از وارد شدن ورونیکا در را آرام بست و ساک را بر روی زمین قرار داد. اتاق همانند سالن، اتاق ساده‌ای و متوسط بود. - من میرم بیرون کمی کار دارم. ورونیکا ترسی در دلش نشست، سرش را پایین انداخت و با صدای آرامی گفت: - ساعت یازده صبح کجا کار داری آخه؟ همین الان رسیدیم. سرش را بالا گرفت و با اخم‌های در هم به مهدیار نگاه کرد و با غمی که در نگاهش بود گفت: - مهدیار لطفا تنهام نذار، من خانوادت رو نمی‌شناسم. می‌ترسم! مهدیار لبخندی زد و گفت: - بگیر بخواب، به ماهان هم میگم حواسش بهت باشه. نگران هم نباش کسی حق نداره سمتت بیاد. می‌دانست نمی‌تواند جلوی رفتن مهدیار را بگیرد، چاره‌ای جز قبول کردن نداشت! نمی‌توانست تا آخر بترسد و بگوید کنارش بماند چون از خانواده‌اش می‌ترسد! سری تکان داد و در جوابش گفت: - باشه، فقط مواظب خودت باش مهدیار. مهدیار باشه‌ای گفت و از اتاق خارج شد. ورونیکا به در بسته نگاه کرد و قفل در را چرخاند تا اگر کسی آمد نتواند بهش آسیبی برساند. به سوی اتاق برگشت، سوی راست اتاق یک میز تحریر کوچکی وجود داشت که چیزی بر روی آن نبود. دیوار روبه رویش پنجره‌ای بود و اتاق به رنگ زرد می‌خورد، مانند سالن همه جا قدیمی و خاک خورده و کثیف بود. اتاق کمد دیواری داشت که همه جای آن خراش یک وسیله‌ی تیزی بود. کمد را باز و به دنبال یک بالشت و پتو گشت و بعد از آن‌که پیدا کرد وسط اتاق بالشتش را قرار داد و از خستگی زیاد تا سرش را قرار داد به خواب عمیقی رفت. زیاد از خوابیدنش نگذشته بود که با شنیدن کوبیده شدن در اتاق از خواب با ترس برخاست، تا لحظاتی نمی‌دانست چه خبر است؛ اما طولی نکشید که صدای آشنایی به گوش‌هایش رسید. - این در رو باز می‌کنی یا بالا سرت بشکنمش؟! با شنیدن صدای مادر مهدیار با سرعت از جایش برخاست، باز ترس به سویش هجوم آورد. دست‌هایش را ناخواسته به سوی قفل و در دراز کرد و با ترس و بلعیدن آب دهانش قفل را چرخاند و دستگیره را پایین کشید. با باز شدن در با چشم‌هایی آتشین رو در رو شد، در آن لحظه دلش می‌خواست هر راهی که آمده بود را برگردد؛ اما آن چشم‌ها را نبیند. مادر مهدیار به سویش قدم‌های آرامی برداشت و ورونیکا قدم‌هایی را با ترس به عقب برمی‌داشت. نگاهش را از ورونیکا برداشت و در اتاق چرخاند و با دیدن پتو و بالشت لبخندی از نفرت بر روی لبان خشک شده‌اش نشست. - پس این همه راه رو اومدی تا فقط راحت سرت رو بذاری بخوابی؟! ورونیکا با اخم‌های در هم و بغضی در گلو سرش را به معنای خیر تکان داد. - پس این چیه؟! دستش را به سوی پتو و بالشت گرفت و ادامه داد: - اگه خواب نبودی پس داشتی چیکار می‌کردی؟! ورونیکا به دیوار پشتش کوبیده شد، با صدای لرزان گفت: - درسته، تازه خوابیده بودم که شما اومدین.
  6. #پارت چهارده... با صدای آرامی، همان‌طور که نگاهش بر روس ورونیکا بود گفت: - حداقل به این دختره فکر کن! به سوی مهدیار برگشت و حرفش را بلندتر و قاطع ادامه داد. - اگه به فکر خودت نیستی! مهدیار اخمی کرد و با صدای نسبتاٰ آرامی گفت: - از جلوی چشای من دور شو، دخالت نکن. او را کنار زد و به سوی ورونیکا گفت: - دنبالم بیا! وارد حیاط خانه شدند، حیاط کوچکی داشتند و کاشی کاری نشده بود و هر سو را نگاه کنید تنها فقط خاک را مشاهده می‌کنید. سه چهار قدم بعد از در خروجی به در خانه رسیدند، مهدیار آماده‌ی باز کردن در شده بود و ورونیکا آماده‌ی روبه رو شدن با اتفاق‌هایی که در آینده پیش می‌آیند. در باز شد و ورونیکا اولین قدمش را در آن خانه گذاشت. هر سه وسط سالن ایستاده بودند. نگاه‌های ورونیکا بر روی خانه و وسایل بود، خانه به نظر خیلی قدیمی می‌آمد، دیوارهایش نم‌دار و به رنگ زرد شده بود. مبل‌ها کرمی و رنگ رو رفته‌ای داشتند که آدم احساس می‌کرد هر آن ممکن است پایشان بشکند و بر روی زمین بیفتد. پنجره‌ها پر از خاک بودند و پرده‌ها سفیدی آن‌ها از بین رفته بود و به رنگ زرد می‌خوردند و این اتفاق تنها دو دلیل داشت، یا کثیف بودن یا کهنه شدن! خانه‌ی کوچکی نبود و ساده بود. فرش قهوه‌ای رنگ و بزرگی سطح زمین را گرفته بود و آن‌قدر شسته شده بود که دیگر رنگی نداشت و مانند پوسته بر روی زمین چسبیده بود. نگاهش را از خانه گرفته و به مهدیار که منتظر قدوم مادرش بود نگریست، کی اهمیت می‌داد که الان ورونیکا در همچین خانه‌ای قرار گرفته؟ او انتخابش را از قبل کرده بود و بارها به مهدیار گفته بود که حتی در خیابان هم حاضرم بخوابم؛ اما کنارت باشم. آن لحظات در حال کشتن هر دو بود، ورونیکا ترس از تکان خوردن داشت و مهدیار بر روی مبل نشسته بود، هر دو در دلشان درد و ترس بود و نمی‌دانستند قرار بود چه اتفاقی بیفتد. بالاخره آن لحظات به اتمام رسیدند و صدای بسته شدن اتاقی به گوشه هر دو رسید، ماهان بر روی پله‌ها ایستاده بود و به هر دو نگاه می‌کرد و نگران برادر بزرگش بود. - اومدی! مهدیار به سوی مادرش برگشت و از جایش برخاست. ورونیکا نگاهش که بر زمین بود را به سختی بالا برد. زنی تپل و لبخندی بر لب داشت، گونه‌هایش به قرمزی میزد، صورت گرد و شادی داشت و چشم‌هایش! آن چشم‌ها چشم‌های خود مهدیار بودند. لباس‌ سیاه بر تن داشت و روسری‌اش سرمه‌ای تیره بود، نگاه مادر مهدیار بر روی ورونیکا ثابت ماند و گفت: - همونه؟! اخم‌هایش در هم رفت و جای خنده را عصبانیت گرفت. دستش را بالا گرفت و تلاش کرد حرفی نزند تا پسرش را ناراحت کند، دستش را تکانی داد و سرش را پایین انداخت. - این دختر رو بندازین بیرون، ما همین‌جوریش هم نمی‌دونیم چجوری زندگی کنیم! ورونیکا با شنیدن حرف‌هایش قلبش به درد آمد، ترسید که نکند مهدیار تنهایش بگذارد؟ نکند همان‌جا رهایش کند؟ مادر مهدیار قدم برداشت که برود؛ اما مهدیار مانع رفتنش شد و گفت: - مامان چی میگی؟ این دختری که میگی بندازمش بیرون قبول کرده زندگیم هر جوری باشه کنارم باشه! پیشم بمونه. همان‌طور که حرف‌هایش را میزد دست‌هایش را هم به عنوان تأکید تکان می‌داد. - به خاطر من! انگشت اشاره‌اش را به سوی خود گرفت و ادامه داد. - به خاطر من! بیخیال خانوادش شد. مادر مهدیار پوزخند معناداری زد و گفت: - پس خانوادش رو ول کرده و اومده! خب معلومه دو روز دیگه یکی بهتر از تو پیدا می‌کنه میره! ورونیکا تا آن لحظه سکوت کرده بود، با شنیدن آن حرف طاقت نیاورد و به سوی مادر مهدیار قدم برداشت. - نه، من همچین کاری رو نمی‌کنم! اشک‌هایش سرازیر شد و حرف زدن برایش سخت شد. به چشم‌های مادر مهدیار نگاه کرد و ادامه داد. - خود مهدیار می‌دونه چرا بیخیال خانوادم شدم، من اذیت شدم و می‌دونم کنار مهدیار قرار نیست اذیت شم وگرنه این‌کار رو نمی‌کردم.
  7. سلام

    خیلی خوش اومدی♡

  8. چطوری

    1. shirin_s

      shirin_s

      سلام نسیم بانو

      ممنون شما چطورین

    2. Nasim.M

      Nasim.M

      قربونت بخوبیت. 

  9. زردش ارشد پسنده 🫣❤️

  10. زردش رو موجود کن 🫣😭💔

  11. سلام

    خوش اومدی♡

  12. #پارت سیزده... ورونیکا زانوهایش را در آغوش گرفته بود، با شنیدن حرف‌های نازنین هق هق گریه‌اش بالا رفت. - تو چقدر بی‌رحمی! واقعا حیفه که باربد با توعه. من حلالت نمی‌کنم نازنین چون کاری به کارت نداشتم و تو این‌کار رو باهام کردی. صدایش بالا رفته بود و میان هق هق گریه‌اش کلمات را با زور خارج می‌کرد. نازنین بعد از شنیدن آن حرف‌ها اهمیتی به او نداد و باز با تمام سردی گفت: - باور کن برام مهم نیست، می‌خوای باور کن می‌خوای نکن. تماس را قطع کرد، ورونیکا می‌خواست حرفش را بزند؛ اما با صدای بوق مواجه شد. گوشی را رها کرد و به گریه‌اش ادامه داد. از شدت عصبانیت دست‌هایش را محکم به سر و صورتش می‌کوبید و صدای دادش در اتاق تنهاییش پخش میشد. - چرا خدایا چرا! در آن اتاق تاریک و سرد جیغش بالا رفت و از شدت عصبانیت و حال بدش نمی‌دانست چه کاری انجام دهد جز گریه و داد. دستش را محکم بر زمین کوبید؛ اما دردی احساس نکرد. نمی‌توانست دیگر نفس بکشد، دست لرزانش را بر زمین فشار داد و به سویش خم شد و سرش را بر روی دستش قرار داد، نفس کم آورده بود و صدایش خارج نمی‌شد، بعد از کمی تلاش توانست نفس بکشد که خود را عقب کشید، دست‌هایش را مشت کرد و با هر توانی که داشت بر روی زانوهایش کوبید. - حقته حقته حقته! هرکی او را می‌دید ماه‌ها یا سال‌ها برایش اشک می‌ریخت، نه کسی را داشت که با او هم‌صحبت شود نه کسی را داشت که در آغوشش بگیرد و دست بر کمر خم شده‌اش بکشد. تنهایی دیووانه‌اش کرده بود. دلش می‌خواست قوی باشد و با کار هر کسی اشکی نریزد، نمی‌توانست آخه قلبش از سنگ نبود، نازنین باهاش بازی کرده بود و یک بازی بدی بود و حالا حتی کارش را هم از دست داد. بعد از آن ماه‌ها توانست کمی به خود بیاید؛ اما باز هم نیاز داشت کسی کنارش باشد، چه مادری چه برادری و چه پدری! حتی یک رفیق! اما کسی را نداشت. ساعت از دوازده‌ی ظهر گذشته بود و حال خوبی نداشت، هوا گرم شده بود و آفتاب به سر و صورتش می‌خورد. از کنار هر کسی رد میشد می‌ترسید. نگاه‌های آدم‌ها ترسناک بودند، از نگاه آن‌ها وحشت داشت اما راه فراری وجود نداشت، آن‌قدر تنها ماند الان از خودش هم وحشت داشت. چشم‌هایش تار شدند، دستش را بر دیوار کناری‌اش قرار داد تا که نیفتد. صدای شکمش به گوش‌هایش رسید و بعد از آن درد بدی در شکمش پیچید. دستش را بر روی شکمش قرار داد و آن را فشار داد. گرسنه‌اش شده بود و چیزی همراهش نبود، نمی‌توانست پول باقی مانده‌اش را همین‌گونه خرج کند و چیزی باقی نگذارد. پایش را برداشت قدمی بردارد؛ اما نتوانست و ضعف بر او پیروز شد و بر روی زمین افتاد. *** با صدای شخصی ورونیکا چشم‌هایش را باز کرد، اولین تصویری که تماشا کرد چشم‌های مهدیار و لبخندش بود، به رویش لبخندی زد و چشم‌هایش را با دست‌هایش مالش داد. - رسیدیم ورونیکا. همراه مهدیار از ماشین پیاده شد. ساک لباس‌هایش در دست مهدیار بود، به سوی در چوبی قدم برداشت و ورونیکا به دنبالش رفت. صدای ضربان قلبش در گوش‌هایش می‌پیچید و ترسی در دل داشت. مهدیار دستش را بر روی در چوبی قدیمی کوبید و بعد از آن صدای قدم‌های پایی رسید. ورونیکا دست‌هایش را به هم چسباند و تلاش کرد با این‌کار لرزش دستانش را کم کند. عرق سردی بر پیشونیش نشسته بود و اخم‌هایش از استرس زیاد ناخواسته در هم رفته بودند. مهدیار متوجه حال بدش شد و تنها کلمه‌ای که بر زبان آورد (آرام باش) بود. صدای قیژ قیژ در باعث شد آب دهانش را با سختی بیشتری ببلعد و دستانش را سخت در هم فشار دهد. در باز شد و پسری به هر دو نگریست. - اومدی. به سوی ورونیکا برگشت، چشم‌هایش همانند چشم‌های مهدیار بزرگ و به رنگ طوسی بودند، موهایش را بالا زده بود و به رنگ خرمایی بودند و کمی ته ریش داشت. قیافه‌اش به پسری می‌خورد که نوزده سالش بود دقیقا همسن خود ورونیکا. قدش کوتاه‌تر از مهدیار بود و لباس‌هایش یک بلوز و شلوار قدیمی و کمی کثیف بود، انگار که سال‌هاست در تن داشت.
  13. #پارت دوازده... - از این‌جا برید، چیو دارید نگاه می‌کنید. اخم‌هایش را به آنان نشان داد، طولی نکشید که همه از آن‌جا رفتند. ورونیکا به سوی بوتیک برگشت، باربد سرش در لبتاب بود و نازنین ایستاده با پوزخندی به ورونیکا نگاه می‌کرد. او می‌دانست کار خود نازنین است و نمی‌توانست کاری کند. - مراقب خودت باش، با اینجور آدم‌ها در نیفت. از افکارش بیرون آمد و به سوی پیرزن سمت راستش چرخید؛ اما نگاهش در نگاه پیرمرد بوتیک کناری قفل شد، طولی نکشید که باز هم بغضش شکست. پیرمرد در بوتیک را باز کرد و گفت: - بیایید تو. کسی در آن بوتیک نبود. آن سه وارد شدند و ورنیکا را بر روی صندلی نشاندند. پیرمرد لیوانی را پر از آب کرد و به سوی ورونیکا گرفت. با دست چپش اشک‌هایش را پاک کرد و در تلاش بود صدای هق هقش را تمام کند. با دست راستش لیوان را گرفت اما دست‌هایش می‌لرزیدند پس پیرزن دست‌های خودش را بر روی دست ورونیکا و لیوان قرار داد و کمکش کرد بخورد. - مشکل چی بود؟! سرش را بالا گرفت و به پیرمرد نگاهی کرد، لبخندی زد و گفت: - من کاری نکردم؛ اما باربد نازنین رو باور کرد. سرش را تکان داد و گفت: - می‌خوای زنش رو باور نکنه؟ ورونیکا سرش را به هر دو سو تکانی داد و گفت: - آخه یه فیلمایی نشونش داده که انگار خودمم ولی خودم نبودم! حتی صورتمم دیده نمیشد. پیرزن دستش را بر روی موهای ورونیکا کشاند. - برو خونه استراحت کن دخترم، ذهنت رو درگیر نکن. بغض در گلویش شدیدتر شد و گفت: - چجوری آخه؟ خیلی زوره بگن تو این‌کار رو کردی ولی می‌دونی که انجامش ندادی. حالا دیگه حتی اگه همه چی درست شه چجوری می‌تونم این‌جا بمونم. آن را در آغوشش کشاند و گفت: - اشکالی نداره، بالاخره درست میشه عزیزم، پاشو برو خونه استراحت کن. ورونیکا دیگر حرفی نزد، چه جوابی به آن پیرزن بدهد؟ بگوید کمکش کند و پولی بهش بدهد تا زندگی کند؟ بگوید دیگر کسی را ندارد تا به دادش برسد؟ سکوت کرد و غم‌هایش را دیگر به کسی نگفت، از همان روز از آن پاساژ دور شد، برای همیشه دور شد تا دیگر نازنین و باربد را نبیند. چند ماه گذشت، در آن چندماه تنها پولی که در جیبش ماند صد هزارتومانی بود که نمی‌دانست باهاش چه کاری انجام دهد جز این‌که نونی بخرد و میل کند. زمستان به پایانش رسیده بود و اواسط خرداد بود، در این ماه‌ها توانست به خوبی از پولش استفاده کند و به همین دلیل زنده مانده بود. در این چند ماه جاهای زیادی رفت تا کار پیدا کند؛ اما کسی نبود که بخواهد برایش کار کند، حتی فیلم‌هایی که موقع انداختنش گرفته شد پخش شده بود و همه فکر می‌کردند که او یک دزد است که نباید بهش کار داد. در تمام این مدت می‌دانست که آن کار، کار نازنین است و نه کس دیگری! حتی یک روز بعد از آن اتفاق به ورونیکا زنگ زد و در پشت گوشی آن را مسخره کرد و به او گفت: - من بهت گفتم برو ولی خودت نرفتی. ورونیکا در گوشه‌ای افتاده بود، غمگین و افسرده. - من چرا باید میرفتم؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ تو می‌تونستی درست حلش کنی اما تو یه دروغ به باربد گفتی و از من یه دزد ساختی، خب که چی؟! صدای خنده‌های نازنین از پشت گوشی می‌آمد. - آره آدمای عین تو رو فقط این‌جوری میشه از زندگی بیرون انداخت.
  14. سلام من قبلا با ایدی دیگه‌ای منتقد بودم میتونم مدیر منتقد یا منتقد باشم.

    1. Nasim.M

      Nasim.M

      عزیزم تلگرام بم پیام بده. 

      @Nasim98ia

    2. bita

      bita

      بله پیام دادم

       

  15. عزیزم این تاپیک قفل میشه، هر وقت خواستی ارسال کنی حتما به مدیر گرافیست اطلاع بده تا تاپیک رو باز کنن @الهه پورعلی
×
×
  • ایجاد مورد جدید...