((1))
قطرهی اشک مصنوعی را در چشمهایم ریختم و پلکهایم را دوبار، باز و بسته کردم. کمی آب خوردم تا زبان خشک شدهام جان بگیرد. دو مرتبه بیلچه را برداشتم و مشغول شخم زدن سرسری زمین برای کشت لوبیا شدم. دستهایم در حالت عادی خشک بودند و تاول میزدند، با برخورد دستهی فلزی و زنگ زدهی بیلچه، درد دستم بیشتر میشد. درد را در سراسر وجودم احساس میکردم.
به گردنبند ساعتیم نگاه کردم و لنگان بلند شدم. سرمای هوا حالم را بدتر میکرد و تنم بیشتر میلرزید. برای نمدار کردن زبانم، باز هم آب خورد و باقیش را روی صورت سرخ شده از سرمایم ریختم. پوستم کمی جان گرفت و از حالت خشکی درآمد. مجبور بودم تحمل کن