#پارت_بیست و یکم
شاهد یه اتفاق بودم که هیچی ازش درک نمی کردم و کم کم، هرچی می گذشت چشم هام هم داشتن بسته میشدن. انگار دیگه اخرش بود ؛ به سختی برای اخرین بار سعی کردم مقاومت کنم که نگاه خستم به گرگی قهوه ای افتاد!
اون... اون کی بود؟!چرا حس عجیبی بهش داشتم؟ یه اشنا... یه چهره اشنا و ... هکتور! اون هکتور بود!
انگار قدرتم داشت بر می گشت؛ دوباره ارادم برگشته بود، هکتور بود و حالش خوب بود. پس زنده بود. پس پدربزرگش چی می گفت؟!
شاید اشتباه کرده بود! اره مهم این بود که بخاطر من نمرده بود! خوشحال بودم. حس هام برگشته بودن می تونستم صدا ها رو بشنوم. اون نیرو رو پس زده بودم اما هنوز ک