📖 عنوان رمان: ماهی دیوانه
✍️ نویسنده: سایلیا
🎭 ژانر: درام | روانشناسی | عاشقانه | تاریک
📌 وضعیت: در حال تایپ
#part_3
🐟 پارت سوم – ماهی دیوانه
ماهی دیوانه هنوز به شنا کردن ادامه میداد.
شنا، شنا، شنا، شنا، شنا...
تنها کلمهای که در ذهنش تکرار میشد همین بود:
شنا کن، شنا... شنا کن... شنا کن لعنتی!
بعضی وقتها شتاب میگرفت، بعضی وقتها از درد زیاد و از فریادهایی که در دلش میپیچید، فقط ادامه میداد.
جز این چه کار دیگری میتوانست انجام دهد؟
نمیتوانست به عقب برگردد... میتوانست؟
نه، وقتی به عقب نگاه میکرد، جز تاریکی، سیاهی مطلق، دروغ، فریاد، تلاشهای بیهوده برای هدفهای بیهوده، سردی، رنجها و زخمها، چیزی نمیدید.
میترسید...
میترسید از جایی که هست.
میترسید از ادامهٔ راه.
نکند دوباره آن دردها، آن فریادها، آن گریههایی که در دریا پنهان شده بودند، تکرار میشدند؟
نه... نه... نه!
به قدری ترس داشت که نمیدانست باید چه کار کند.
بدنش میلرزید، آن قلب کوچولویش درد میکرد.
احساس میکرد بالههایش فقط حرکت میکنند، ولی رو به جلو نمیرود.
چرا جلوتر نمیرود؟
مگر نمیگفت "شنا کن، شنا"...
پس چرا انگار هنوز در همان نقطه بود؟
یا شاید زمان، برای او زیادی کند میگذشت؟
گاهی، یا شاید در تمام مسیر، با خودش فکر میکرد:
چرا من؟ چرا باید این دردها را بکشم؟
چرا باید آن دروغها را تجربه میکردم؟
چرا ماهیای را از دور میدیدم، و وقتی نزدیک میشدم، جلبکی بود که خودش را برای همه تکان میداد؟
یا سنگی که همچون سایهای فریبم داد؟
چرا اصلاً من آن چیزها را باور میکردم؟
چرا بقیه فریب نمیخوردند؟
شاید دیگران آنقدر عاقل بودند که اصلاً حرفی نمیزدند؟
او حالا سردی راه را بیشتر حس میکرد.
پشتش هم سرد بود...
آنقدر سرد که حس میکرد اگر برگردد، کوسهای از پشت به او حمله میکند و میبلعدش.
و حالا، کمی جلوتر آمده بود.
همهجا ساکت بود.
که ناگهان، دریا – درست مثل دلش، درست مثل ذهنش – آشوب شد.
چه شد؟
ماهیهای دیگر هم فرار کرده بودند.
پشت جلبکهای بلند پنهان شد.
نگاه کرد... دقت کرد...
از پشت آن نگاه کمسو و تار، که از اشکها پر شده بود، خیره شد.
ماهیگیرها را دید...
به منطقهٔ ماهیگیری آمده بود؟
یا آنها جای خودشان را تغییر داده بودند؟
باید فرار میکرد... باید دور میشد...
اما ناگهان، یک فکر به سرش زد.
او که دیگر امیدی نداشت، دیگر نوری نمیدید، چرا همانجا نماند؟
بماند تا ماهیگیر تور را پایین بیاورد و او را با خود ببرد...
شاید بلعیده میشد.
اما حداقل دیگر لازم نبود شنا کند.
ماهی بیچاره...
به کجا رسیدهای که جانت دیگر معنا ندارد؟
و حالا... آرام و بیصدا... به تور نزدیک میشد.
ماهی دیوونه داستان من و توست… اگر هنوز در این دنیا، با تمام خستگی
ها، شنا میکنی.
نظرات و حمایت شما باعث ادامه دادنمه 💙.