خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!

در حال تایپ رمان در عمق تاریکی | zahra-83 کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع zahra-83
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 78
  • بازدیدها 2K
  • کاربران تگ شده هیچ

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #41
#پارت40

-اسم پادشاه اون‌جا چیه؟

_پادشاه سیاتال ها حتی به زبون آوردن اسمش هم باعث میشه که متوجه بشه و برای کشتنت سراغت بیاد، حتی اگه لحظه‌ایی توی ذهنت اسمش رو بگی

با این حرفش متوجه شدم که هر چقدر هم اسرار کنم اسمش رو به من نمی‌گه و من حتی نمی‌فهمیدم چرا تا حالا به من آسیبی نزده و حالا داره من رو با تمام تاریکی آشنا میکنه؟!
اون هم‌با آرامش
این واقعا مسخرست که کنار ابلیس داخل جهنم باشم و از چیزی نترسم.
اگر هر کس دیگه جای من بود چه اتفاقی براش میفتاد؟!
باز هم این سوال توی ذهنم اومد که چرا من؟!

-چرا من؟

خودم هم از اینکه سوالم رو به زبون آوردم متعجب شدم.
ابلیس نگاه تیز و بُرندَش رو به من دوخت و به آرومی با صدایی که انگار سُهان به روح هر انسانی کشیده میشد خطاب بهم گفت:

_چی؟

این سوال به این معنی نبود که متوجه سوال من نشده، بلکه یعنی اگر دوباره قصد پرسیدنش رو داشته باشم عواقب خوبی برام نداره
پس سکوت کردم و سرم رو به زیر انداختم تا از چشم هاش فرار کنم.

_بهتره برگردی به اتاقت

با این حرفش سریع و با کمال میل سری به تائید تکون دادم که از کنارم رد شد و همراهش از اون‌جایی که حالا واقعا میشد بهش گفت جهنم دره، خارج شدیم و سمته اتاقم رفتیم.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #42
#پارت41

"ابلیس"

به سمته تالار قدم برداشتم تا کمی فکرم رو آزاد کنم و برای برنامه‌هام نقشه بچینم.
با ورودم به تالار با مِیز روبه‌رو شدم؛ یاری وفادار که تو تمام این سال‌ها کنار من ایستاده بود و تو هر شرایطی همراهیم می‌کرد.
بَر روی تخت پادشاهیم نشستم که به نشانه احترام سر خم کرد و خطاب بهم گفت:

-درود بر ابلیس

-خوش اومدی میز

لبخند مرموزش رو بنا به تشکر به روم زد و گفت:

-ماموریتی که به من سپرده بودین انجام شد

-عالی...

قبل از کامل کردن جملم ثَبَر داخل تالار شد و خطاب بهم گفت:

-پدر سِربِروس عصبانی شده

متعجب گفتم:

-سربروس!؟

اون فقط به یک دلیل عصبی میشه که سال‌هاست اتفاق نیفتاده
سربروس یکی از موجودات افسانه‌ای محسوب میشه که کنار دروازه‌ی دوازدهم ایستاده و ورود خروج روح هارو کنترل می‌کنه
اما حالا بعد از این همه سال چه‌طور ممکنه دوباره همه چی از کنترلش خارج شده باشه؟!

مِیز با کمی تفکر رو به من گفت:

-یعنی ممکنه...

"لارا"

بیرون از اتاق سر و صدای زیادی بود که من رو کنجکاو کرد تا سمته در برم و سعی کنم که بازش کنم اما هرچه‌قدر تلاش کردم در باز نشد، ظاهرا قفل بود.
خسته از جدال‌های چند ساعت قبل روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا سر دردم که به‌خاطرِ سر و صدای زیاد به سراغم اومده بود آروم بگیره اما با صدایی که از روی سقف اومد مغزم فروان داد که سریع چشم‌هام رو باز کنم؛ این عمل کاملا غیر ارادی و آنی بود.
با باز کردن چشم‌هام یک جفت چشم زرد رنگ روی سقف نظرم رو جلب کرد و قبل از این‌که بتونم کاملا متوجه وجود اون موجود بشم و اطرافم رو درک کنم روی تنم فرود اومد.
اما انگار جسمی نداشتم و رفتن اون به داخل جسمم رو حس کردم؛ تنها چیزی که تونستم اون لحظه درک کنم صدای جیغ زنی بود که داخل مغزم سوت کشید ...
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #43
#پارت42

"ابلیس"

دروازه‌ی دوازدهم باز شد و بعد از عبور ازش با سربروس زخمی روبه‌رو شدم که از درد زوزه می‌کشید؛
همراه ثبر و مِیز جلو تر رفتم که با صف بزرگ ارواح روبه‌رو شدم و صدای زنگ ترازوی عدالت که بعد از چندی متوقف شد.
ثبر و میز سمته ارواح رفتن تا از کنترل خارج نشن و بدون محاکمه‌ی فرشته‌های بدی و خوبی فرار نکنن و راه ورود به دنیاهای دیگه رو پیدا نکنن،
سمته سربروس رفتم که گوشه‌ایی از دروازه‌ی سنگی تو خودش جمع شده بود.

-سربروس کی این هرج و مرج رو ایجاد کرد؟!

سربروس که تا اون لحظه از درد به خودش می‌پیچید یکی از سر هاش رو سمته من گرفت و با صدای زِمخِتِش خطاب بهم گفت:

-اِسفینکس

با این حرفش تعجبم دو برابر شد؛ اسفینکس برای ورود به جهنم باید اول از من اجازه می‌گرفت در غیر این صورت اصلا نمی‌تونست از دنیای خودش تا این‌جا بیاد.
این‌که طلسم های محافظ چه‌طوره شکسته شدن جواب زیاد سختی نداشت.
نیشخندی زدم و رو به سربروس گفتم:

-تا زمانی که زخمت کاملا درمان نشده هارپی به کار تو ادامه میده

از اون‌جا دور شدم و خودم رو به اتاق لارا رسوندم اما هرچی برای باز کردن در تلاش کردم بی فایده بود.
تا جایی که یادم میاد من در رو قفل نکرده بودم و این یعنی فاجعه چون ظاهراً فقط اسفینکس به جهنم ورود نکرده بلکه ...
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #44
#پارت43

خطاب به یکی از سرباز ها گفتم:

-سریع تمام همسران و فرزندانم رو به تالار بیار


زودتر از بقیه به تالار رفتم.با نشستن روی تخت پادشاهیم صداها و هنجارها شروع شد که از عصبانیت دستم رو مشت کردم تا بتونم خودم رو کنترل کنم.
بعد از چند دقیقه همه داخل تالار حاظر شدن کو شروع کردم به حرف زدن اون هم درحالی که حتی الان هم شک داشتم که باید با لارای زنده روبه‌رو بشم یا روحش مقابل دروازه‌ی دوازدهم

"لارا"

چشم‌هام رو به آرومی باز کردم که متوجه شدم داخل فضای تاریکی هستم و روی زمین دراز کشیدم.
به آرومی و سختی از زمین بلند شدم؛ درد رو تو تک-تک سلول‌های بدنم حس کردم.
با بلند شدنم تازه متوجه لباس بلندِ سفیدی که تنم بود شدم؛ نکته‌ی مهم این‌جا بود که لباس تماماً خونی و کثیف بود و موهام ژولیده و کثیف‌تر از لباس تنم، تو صورتم پخش شده بود.
با صدای خنده‌ی بلند همون زن سر برگردوندم که با چیزی که دیدم نفس تو سینم حبس شد.
موجودی با پِیکَرِ شیر و بال‌های یک عقاب و سر یک انسان مقابل من ایستاده بود که صورتی چروکیده و پیری داشت.
موهای بلند قهوه‌ایی رنگ، چشم‌های کاملا سفید بدون هیچ مردمکی
با دیدن چشم‌هاش رعشه به تنم افتاد و از ترس روی پاهام خم شدم و پخش زمین نگاهم رو به نگاه مرموز و ترسناک اون موجود دوختم.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #45
#پارت44

با صدای خش داری که انگار ناخون روی دیوار می‌کشید خطاب بهم گفت:

-به دنیای اسفنکیس خوش اومدی

لبخند مرموزی زد وپشت بند حرفش گفت:

-من ملکه‌ی دنیای راز های تاریکی هستم...

تمام حواسم رو جمع کردم تا متوجه حرف هاش بشم، نگاه بی روحش رو به چشم‌هام که از ترس میلرزیدن دوخت و در ادامه‌ی حرفش گفت:

_ اگر بتونی به یکی از سه تا سوالات من پاسخ درست بدی زنده برت می‌گردونم پیش ابلیس اما اگر نتونی...

قهقهه ی بلندی سر داد که حس کردم قلبم کندتر می‌زنه
با صدای لرزونم خطاب بهش گفتم:

-موفق ..نش.م چه اتف..اقی بر..ام میف.‌ته؟

_می‌میری

از حرفی که زد تمام بدنم به یک‌باره یک تیکه یخ شد و توانایی حرف زدنم رو از دست دادم؛ دم و بازدمم به‌طوری بود که انگار سوزنی داخل گلوم گیر کرده و باعث سوزش گلوم میشه و مانع نفس کشیدن درست من
با کلی زحمت تونستم صدام رو پیدا کنم و زبونم رو به حرکت در بیارم و خطاب بهش بگم:

-ب..پرس

"ابلیس"

خون روی صورتم رو با دستم پاک کردم و بالای سر اون آزور ایستادم که به خاکستر تبدیل شد.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #46
#پارت45

با صدای فریاد طرطبه برگشتم که متوجه مبارزه‌اش شدم.
اما با دیدن بدن یک مار متوجه وجود یک سیاتال شدم و سمتشون رفتم؛ کنار طرطبه ایستادم و جایی که حدس میزدم سر سیاتال باشه هدف گرفتم.
با اشاره‌ی دستم به آتیش کشیده شد و جیغ گوش خراشش همه‌جا رو پر کرد.
تا کاملا بسوزه و از بین بره بقیه موجودات تاریکی رو به فرزندانم سپردم و سمته اتاق لارا رفتم.

"لارا"

نا امید قطره اشکی از گوشه چشمم چکید که با دیدنش لبخندش عمق گرفت و گفت:

-این آخرین فرصتته

منتظر نگاهش کردم اما از اعماق وجود دلم می‌خواست راه فرار رو پیدا کنم و تا توان دارم بدوئم؛به پشت سرم نگاه نکنم و خودم رو نجات بدم‌.

_اسمت رو بگو

با تعجب و نور امیدی ته قلبم پرسیدم:

-چ.‌.ی؟

عصبی گفت:

-من سوالم رو دوبار تکرار نمی‌کنم

با ناباوری و شوق اشک‌هام رو از روی صورتم کنار زدم و گفتم:

-ل.ارا

نیشخندی زد و با همون صدای خش دارش گفت:

-فرصتت سوخت از جمسمت خداحافظی کن

با تعجب و ترس نگاهش کردم و گفتم:

-اما من اسمم لارائه

تا به خودم بیام و جوابش رو بشنوم دو نفر از دو طرف دستام رو گرفتن و بلندم کردن که جیغی از سر ترس کشیدم و سعی کردم دستام رو از گره‌ی دستاشون آزاد کنم.
من رو تو همون حال به عقب کشیدن که با جیغ و گریه خطاب به اسفینکس گفتم:

-.ل.را..اسم..من.لارا..ست

به حرفم توجهی نکرد و فقط نگاه خیرش رو بهم دوخت؛ روی زمین افتادم و به محض بلند کردن سرم با دیدن چاه مواد مذاب روبه‌روم جیغی از ترس سر دادم و روی زمین خودم رو عقب- عقب کشیدم و از ترس نتونستم به صورت‌های اون دو موجود نگاه کنم؛ من رو دوباره گرفتن و به سمته چاه بردن.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #47
#پارت46

دستم رو با کلی زحمت از دست یکیشون آزاد کردم که از موهای بلندم گرفت و من رو روی زمین سرد و خاکی کشید.
از اعماق وجودم جیغ می‌کشیدم و واسه جونم التماس می‌کردم.


-ول..م کنید.. خواه..ش..می‌..کنم

انگار که نشنیده باشن که صدام رو نادیده می‌گرفتن،
وقتی بالای چاه نگهم داشتن گریه‌هام سرعتش بیشتر شد.
دوست داشتم از سر حرس و ترس و عصبانیت سر جفتشون رو بکنم و توی چاه پرت کنم تا ولم کنن و بزارن جونم رو نجات بدم.
اونی که از موهام گرفته بود موهام رو رها کرد و سمته دستم اومد که توی یک حرکت آنی و غیر ارادی دستم رو سمته سرش که سر یک بز بود بردم و با تمام وجود کشیدمش که در کمال حیرت و تعجبم سرش از بندش جدا شد و داخل چاه مذاب افتاد.
نمی‌دونم جرعتم رو از کجا پیدا کردم که برگشتم و اون یکی رو هول دادم و دستم رو از دستش کشیدم که اون هم افتاد داخل چاه
با عصبانیت برگشتم و سمته اسفینکس رفتم که با دیدن من متعجب شد و از روی تخت سنگیش بلند شد و مقابلم ایستاد.

-چه‌طور ممکنه؟!

تمام کارهام غیر ارادی و بدون کنترل خودم بود انگار که آدمی از اعماق وجودم بیدار شده که خودش یک شیطانه و خیلی وقته‌که خواب بودِ.
فرصت هیچ حرف یا حرکت دیگه‌ای رو بهش ندادم؛ توی دو قدمیش قرار گرفتم و دستم رو روی گلوش گذاشتم که ناخون هام توی یک آن رشد پیدا کردن و گلوش رو خراش عمیقی دادم.
وقتی جلوی پاهام افتاد و خون سیاهش اطرافم جاری شد به خودم اومدم و با تعجب به دست های خونیم نگاه کردم و عقب- عقب رفتم.
به یک‌باره اطرافم دورم چرخید و انگار که از یک بلندی افتاده باشم داخل آب، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو که تا اون‌ لحظه از ترس بسته بودم باز کردم و با دیدن اتاقم حیرت زده روی تخت نشستم.
به لباس داخل تنم نگاه کردم همون لباس بلند و سفید خونی داخل تنم بود؛ حتی دست‌هام هم هنوز از خون اسفینکس آلوده بود.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #48
#پارت47

از روی تخت پایین اومدم و با احساساتی که ترکیب ترس و تعجب و عصبانیت بود به اطرافم نگاه کردم.
با صدای باز شدن ناگهانی در برگشتم که چشم تو چشم ابلیس شدم.
عصبانیت از چشم‌هاش هویدا بود.
نگاهش کردم و درحالی که از هیجان نفس- نفس می‌زدم
و دستای خونیم رو مقابلم گرفته بودم خنده‌ی بلندی سر دادم.
اشک‌هام از چشم‌هام دوباره از سر گرفتن و جاری شدن
ابلیس نگاهی به سر و وعضم انداخت که نگاهش به دستام رسید.
نمی‌دونم اون‌چه حسی بود که با دیدنش انگار دنیارو بهم دادن
انگار امنیتی که هیچ کجای دیگه پیدا نمی‌کردم رو بهم دادن
انگار نفس کشیدن بهم یاد دادن
تنها چیزی که اون لحظه دلم می‌خواست رو انجام دادم.
سمتش دویدم و محکم خودم رو تو آغوشش انداختم و بلند- بلند شروع به گریه کردم.
متوجه‌ی دستای سردش شدم که دورم حلقه شد.
درسته اون من رو محکم تو آغوش خودش حبس کرد.
به‌طوری که انگار دیگه حق ندارم ازش دور بشم.
دیگه حق ندارم تنهاش بزارم.
دیگه حق ندارم از آغوشش که حتی سرماش هم برام دل چسب بود جدا بشم.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #49
#پارت48

من دیگه حق نداشتم که ازش فاصله بگیرم.
مثل یک هدیه بود برای من یا شایدم معجزه،
اگه معجزه آغوش ابلیس باشه من قبولش دارم.
تو اون لحظه تنها چیزی که به ذهنم نمیومد این بود که چه‌طور ممکنه ابلیس من رو به آغوش بکشه؟!
به سوال‌های مزخرف ذهنم و به ترس بی‌جای قلبم اهمیتی ندادم.
چون تو اون ثانیه سرمای وجودی که به تنم منتقل میشد بدون هیچ اختیاری باعث ریتم تند قلبم و آرامش روحم بود.
چیزی که تا به الان تجربش نکرده بودم اما سوال بزرگی که بین اون همه شلوغی ذهنم آزارم می‌داد این بود که آیا فقط من این حس رو دارم؟!
اصلا مگه من بنده‌ی خدا نیستم ؟!
پس چرا داخل آغوش دشمن خدا به آرامش رسیدم؟!
به یک‌باره سوال اسفینکس به ذهنم خطور کرد و برام مثل تیک- تیک ساعت تو ذهنم مدام تکرار شد.
بی اختیار زیر لب سوال اسفینکس رو برای خودم وسط اون همه‌ گریه و حس‌های متناقض مرور کردم.

-"اسمت رو بگو؟"

نمی‌دونستم چرا اسفینکس به حرفم توجه نکرد.
چرا باورش نشد اسم من لاراست؟!
انگار مغزم چیزی بیشتر از من می‌دونست که بدون هیچ اختیار درونی سرم رو از روی سینه‌ی پهن ابلیس بلند کردم و مستقیم چشم‌های اشکی و خونیم رو به چشم‌های بی روح و سردش دوختم و با صدایی که از اعماق چاه خارج میشد گفتم:

-اسم من چیه؟!
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #50
#پارت49

با سوالم نگاه سردش توی چشم‌هام شروع به تردد کرد.
انگار دنبال جواب سوال من داخل چشم‌های خودم می‌گشت.
یا شایدم دنبال جواب‌های خودش
مثل این‌که من چرا همچین سوالی ازش پرسیدم و چرا دیوانه وار منتظر جواب سوالم به چشم‌هاش خیره شدم؟!
تنها چیزی که متوجه شدم این بود که سعی می‌کرد زیاد به چشم‌هام نگاه نکنه
عملاً در حال تقلا و فرار از نگاه منتظر من بود و اصلا به خودش زحمت تکون دادن اون زبون دو اینچیش رو حتی لحظه‌ایی نمی‌داد و جوابی که منتظرش بودم رو تحویل علامت سوال بزرگ داخل مغزم نمی‌داد.
سکوت بین ما این‌قدر طولانی شد که مجبور بشم دوباره سوالم رو تکرار کنم.

-اسم من چیه؟!

ظاهراً از شوک در اومد.
این‌طور به‌نظر می‌رسید که تمام مدتی که سوال پرسیدم توی شوک فرو رفت.
که این‌بار بدون هیچ درنگی نگاهش رو از من گرفت و قهقهه ی بلندی سر داد.
اون‌قدر بلند که حس کردم صداش مثل یک آلودگی صوتی روی مغزم درحال رژه رفتنه
بدون هیچ اختیاری زیر لب خطاب به خنده‌هاش گفتم:

-بهتره دهنت رو ببندی و جواب سوال من رو بدی قبل از اینکه لب‌هات رو بهم بدوزم

ساکت شد و با تعجب به صورتم نگاه کرد.
شاید باور نمی‌کرد که من این حرف رو زده باشم.
به‌نظر من هم اون‌قدر احمق بودم که با خودم فکر کردم این لحن من اون رو مثل فردریک وادار به حرف زدن و اطاعت کردن می‌کنه
اما به گمونم اشتباه بزرگی کردم چون نه تنها نیشخند مزخرف و آزار دهنده‌ای به من هدیه داد، بلکه دست‌هایی که دور کمرم هنوز هم محکم بودن اون‌قدر فشارشون زیاد شد که از درد زیاد کمرم، آخ ریزی از لب‌هام بیرون زد و از درد چشم‌هام محکم روی هم رفت.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #51
#پارت50

چنگی به لباس تنش زدم و با صدایی که سعی می‌کردم لرزشش مشخص نباشه گفتم:

-د..رد دارم

نه تنها فشار دست‌هاش کمتر نشد بلکه انگار با خودش عهد بسته بود تا کمرم رو بشکافه و استخوان‌هام رو از تنم جدا کنه و دونه به دونه اون‌ها رو با دست‌هاش به خاکستر تبدیل کنه
با خودم فکر کردم اگر چیزی به زبون لعنت شدم نیارم قطعا بین دست‌هاش که تا ثانیه‌های قبل فکر می‌کردم امن ترین جای جهانه نابود می‌شم.

-مت.اسفم

به یک‌باره فشار دست‌هاش کم شد و حتی حس نوازش و حرکت دستش رو گودی کمرم حس شیرینی بهم هدیه داد.
هرچند حالا از همون حس شیرینم دوست داشتم فاصله بگیرم.
صدای زمخت و ترسناکش به گوشم خورد.

-دیگه هیچ وقت سعی نکن من رو تهدید کنی لارا

روی اسمم تأکید خاصی کرد.
به ظاهر انگار جواب سوالم رو هم داده بود.
چشم‌هایی که حالا از اشک بخاطر ترس و درد پر شده بودند رو باز کردم که قطره‌های اشک روی صورتم سرازیر شدن و طبق معمول خودشون رو به نمایش عموم گذاشتن
نمی‌دونم چی‌شد اما لحظه‌ایی که به خودم اومدم خلصه‌ی شیرینی رو حس کردم حتی بهتر از شیرینی عسل
همون‌طور که ناگهانی حسش کردم ناگهانی هم از دستش دادم که باعث تعجب چند برابر من شد.

-گریه‌های تو من رو قوی‌تر می‌کنه لارا...

کمی که گذشت در ادامه‌ی حرفش گفت:

-برای نابودی تمام کسانی که آزارت میدن

زیر لب حرف زد، خیلی آروم اما‌ به گوشم خورد و بدون هیچ اختیاری لبخند به لب‌های مُردَم آورد.
نگاهش کردم درست به قرمزی چشم‌هاش، اون حسی که بهم داد از زیر زبونم نمی‌رفت و حتی شیرینی لحظه‌ایی که برای چندمین بار اسمم رو به زبونش آورد و جمله‌ایی که زیر لب گفت.
اما تمام این‌ها زیاد طول نکشید چون از من فاصله گرفت و از اتاق خارج شد.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #52
#پارت51

"ابلیس"

نگاهم رو به اطراف دوختم کفِ زمین سنگی و داغ پر شده بود از قطره‌های خون و خاکستر
نگاه سردم رو به طرطبه دوختم و خطاب بهش گفتم:

-همه نابود شدن؟

در جوابم سری به تائید تکون داد.
سمته دروازه‌ی دوازدهم رفتم که با دیدن شِیران با فاصله‌ی پنج قدم ازش متوقف شدم.
لبخند گرمی به روم زد و خطاب بهم گفت:

_با دیدن شکوه و عظمتت به خودم افتخار می‌کنم که تو رو انتخاب کردم

نیشخندی حواله‌ی صورت فریبندش کردم و در جوابش همراه با تمسخر گفتم:

-شیران من خودم شیطانم برای فریب من از من تعریف نکن

لبخندش به یک‌باره پر کشید و جاش رو با صورتی درهم تعویض کرد.

-ابلیس اون زن کیه که به تازگی اطرافش هستی؟!

با عصبانیتی که تو وجودم رخنه کرده بودگفتم:

-فکر نمی‌کنی هیچ کدوم از همسرانم در مورد کارهایی که انجام میدم سوالی نمی‌پرسن؟

لبخند مسخره و مزخرفی تحویلم داد و دستی به بازوم کشیدو با تمام عشوه ایی که سراغ داشت گفت:

-عزیزم من فقط نگرانتم

با این حرفش عصبانیتم از بین رفت و در عوض اون فقط خنده‌ی بلندی بود که سر دادم و بعد از اتمام خندم گفتم:

-تلاشت ستودنیه اما بهتره از جلوی چشم‌هام دور بشی تا قبل از این‌که بسوزونمت

ترس داخل چشم‌هاش پیدا شد و تو یک آن از من فاصله گرفت و ناپدید شد.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #53
☆~~~~~~~~~~~~~~~~#پارت52


با صدای هارپی نگاهم رو از سِربروسِ زخمی گرفتم و بهش دوختم.


_این مسخرست که من اینجا باشم


-وظیفه ی تو چیه هارپی؟

با لحن‌ تهدید آمیزم قدمی عقب رفت و گفت:

_وظیفه ی من آوردن انسان ها به عالم زیر زمینی برای مجازاته


-و حالا باید وظیفه آوردن ارواح و نگهبانی دروازه ی دوازدهم روهم به خوبی انجام بدی


سر به زیر انداخت و در جواب گفت:

_انجام میشه

نگاهم رو دوباره به سربروس دوختم ؛سربروس نگهبان دروازه ، سگی عظیم الجثه با سه سَر و پنجه هایی همچون شیر، وظیفه ورود ارواح به جهنم و مانع خروج اون هارو بر عهده داره
اما حالا با زخمی شدنش بعید میدونستم که هارپی بتونه همه وظایف رو باهم به عهده بگیره

خطاب به مِیز که در نزدیکی من ایستاده بود گفتم:

-به سرزمین سیاتال ها برو و از پادشاه اون‌جا بخواه یکی از هیولا های قدرتمندشون رو برای نگهبانی دروازه دوازدهم بفرستن

مِیز سری تکون داد و سریع از دروازه گذشت تا به کاری که گفتم عمل کنه،تمام ذهن من درگیر خلصه ی شیرین لارا بود؛ طعمی که سال هاست ازش دور بودم و حالا دوباره به دستش آوردم.

اما برای نگه داشتنش ،درست مثل لحظه های پیش باید بجنگم،باید بجنگم با موجوداتی که از سرزمین خودم هستن و برای نابودی لارا قدرت جمع کردن

-لارا

با آوردن این اسم زیر لب نیشخندی زدم.
اصلا این اسم برازنده ی همچین انسانی نیست،
با اومدن میز به همراه مینوتاوروس هیولایی با سر گاو و بدنی انسان از فکر خارج شدم و سمتشون رفتم.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #54
#پارت53

"لارا"

بعد از دوش گرفتن و شستن اون همه آثار خونی که رو دست‌ها و صورتم به‌جای مونده بود لباسی بلند که بلندی دامنش تا روی انگشت‌های پاهام می‌رسید تنم کردم.
موهام رو رها گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم تا بخوابم اما با باز شدن در نگاهم رو چرخوندم که با دختری زیبا مواجه شدم.
با دیدنش تعجب کردم و روی تخت نشستم که با نیشخند مزحکی گفت:

_همراهم بیا

با یاد اسفینکس ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.

_ترس تو باعث قدرت من می‌شه

با جمله‌ی آشنایی که گفت بی اختیار ترسم فر وکش کرد و لبخند جاش رو گرفت.

-تو کی هستی؟!

بعد از چند لحظه نگاه کردن به صورتم اونم بدون هیچ حالتی خطاب بهم در جوابم گفت:

_دختر ابلیس

انگار به من برق دویست و بیست وُلت وصل کرده باشن، تمام تنم به رعشه افتاد و تنها چیزی که مدام توی ذهنم با خودم مرور می‌کردم یک جمله بود.

"اون ابلیسه و هزاران همسر و فرزند داره"

حتی دلیل تعجب و ترس من یا حتی تاکید این حقیقت رو به خودم نمی‌فهمیدم.
چیزی از عمق وجودم نمی‌خواست این حقیقت رو بپذیره، چیزی که اگر بر خلافش عمل کنم قطعا نفسم میره و باید از جسمم خداحافظی کنم.
چند لحظه طول کشید تا با خودم و ذهن بهم ریختم کنار بیام.
از روی تخت پایین اومدم و همراهش از اتاق خارج شدم؛ حتی سعی نکرد کلمه‌ایی حرف بزنه، انگار که هر حرف اون باعث از کنترل خارج شدن خشمش بود.
حتی من هم به راحتی خشم درونش رو تشخیص می‌دادم.
خشمی که توانایی نابودی هر چیزی رو داشت.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #55
#پارت54

از راه روی طویل در ها گذشتیم و وارد یک راه روی دیگه شدیم؛ سرتاسر راه رو پر بود از مجسمه‌های سنگی به شکل‌های شیطانی و وحشتناکی که ترس رو به هر کسی القا می‌کرد.
مقابل در بزرگی ایستادیم که با باز شدن در و دیدن جمعیت مقابلم ترس و تعجب بهم رخنه کرد.
هر قدمی که جلو می‌رفتم چیزی به ذهنم پُتک می‌زد.
هر قدمی که سست می‌شد یک خاطره‌ برام زنده می‌شد.
هر چهره‌ایی که از نظرم می‌گذشت برام یاد آوری می‌شد و هر ثانیه‌ایی که نفس می‌کشیدم انگار روح از تنم خارج می‌شد.
وقتی ایستادم و به تخت پادشاهی ابلیس چشم دوختم و وقتی نگاهم با نگاه سردش تلاقی پیدا کرد؛ذهنم پر شد از خاطراتی که پنهان شده بودن
ذهنم پر شد از لحظه‌هایی که دور شده بودن و تنها یک چیز بهم طعنه میزد.
این‌که من واقعا کی هستم!؟
لبخند روی لبم نشست و کم- کم به نیشخند بزرگی تبدیل شد و در آخر قهقهه ایی که سر دادم.
این منم، این خود واقعی منه!
نمی‌دونم چند هزار سال گذشت؟
یادم نمیاد از آخرین لحظه‌ایی که لمس دست‌هاش رو حس کردم.
اما حالا درست این‌جا توی این ثانیه یادم اومد.
درسته من یادم اومد که کی هستم و دقیقا این‌جا چیکار می‌کنم؟
با صدای رسای ابلیس نگاهم رو بهش دوختم

_همسران و فرزندان عزیزم، حتما خیلی از شماها این انسان رو یادتونه

سکوت مرگباری توی تالار حکم فرما شد.

"راوی"

تمام نگاه‌ها میخ آن انسان بود و تنها سوالی که در ذهن‌ها می‌گذشت یک جمله بود.
"چطور ممکنه؟!"
آن زن قدم جلو گذاشت و طبق روال همیشه درست مقابل تخت پادشاهی روی دسته‌ی سنگی تخت نشست و با لبخند مرموزی سالن رو از نظر گذروند.
از سمته دیگه‌ای این سرزمین فرشته‌ی خدا اسرافیل در جواب فرشتگان جوان گفت:

_برای نابودی اون زن تمام آموخته‌هام رو به اجرا می‌زارم

و به راستی که آن زن کیست؟!
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #56
#پارت55

"ابلیس"

با خودم گفتم که شاید آوردنش به این تالار کار درستی باشه، حداقل برای یادآوری بعضی از خاطره‌های گذشته اما زمانی که نیشخند زد و درست مثل هزاران سال پیش کنار من ایستاد، فهمیدم که حافظه‌اش به کلی برگشته، چیزی که خیلی وقت بود منتظرش بودم؛شِیران و همسران دیگه‌ام با حسادت و کینه به من و لارا نگاه می‌کردند.
تمام همسرانم می‌دونستن که من تنها عاشق یک زن هستم و تا ابدیت تمام موجودات هستی، عاشق همون زن هم می‌مونم.
این‌که عشق رو می‌شه فقط یک‌بار تجربه کرد رو به خوبی قبول دارم.
چون عشق چیزی به من داد که هیچ‌کس دیگه نتونست اون رو به من هدیه بده و اون هم با‌ معنا زنده موندن بود.
اون هم برای منی که قرار بود تا همیشه زنده باشم و عذاب بکشم.
اما از زمانی که عشق رو تجربه کردم انگار قلبی که خیلی وقت بود تپش نداشت دوباره خون دَرِش جریان پیدا کرد و از نوع شروع به تپیدن کرد.
حتی اگر پَست ترین آفریننده ی گاد محسوب بشم و ترسناک ترین موجود هستی و حتی بی رحم ترین فرشته‌ایی که همه ازش یاد می‌کنند و قرار باشه تا زمانی که زندگی به من بخشیده شده عذاب بکشم با وجود عشقی که در تک به تک سلول‌های مرده‌ی بدنم جریان داره با اشتیاق قبولش می‌کنم.
حتی میگم که اگر این زنده موندن و عذاب کشیدن مجازات من باشه، بهترین و شیرین ترین مجازاتیه که تو تمام عمرم دارم.
بدون توجه به فضای سنگی و سرد تالار، حتی بدون توجه به وجود همسران و فرزندانم و هر موجود دیگه‌ایی که داخل تالار نفس می‌کشیدو نگاهم می‌کرد دستم رو دور کمر لارا انداختم و اون رو روی پاهای خودم نشوندمش، خیلی وقتِ حسرت نزدیکی بهش رو داشتم‌.
به وجودش کنار من و به لبخندهایی که فقط برای من روی صورتش نقش می‌بست، شاید این برای هرکسی عجیب و غیر قابل باور باشه اما وقتی تمام موجودات خلقت می‌تونستن عاشق بشن پس چرا من نباید قلبم رو ببازم به مَلَکَم؟!
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #57
#پارت56

همه منتظر به من چشم دوخته بودن تا حداقل حرفی به زبون بیارم اما تماماً نگاه من سمته چشم‌هایی بود که دلتنگش بودم.
دوست نداشتم حالا که حافظه‌اش برگشته کسی جز من و خودش داخل تالار باشه
از عمق وجودم می‌خواستم اون رو در آغوش بگیرم و اون‌قدر بهش نزدیک بشم که وجود من رو به خوبی حس کنه، دلتنگی که تمام این سال‌ها حتی از فکر نبودنش عذاب کشیدم.
وقتی دست گرمش روی پوست سردم نشست زمان و مکان رو از یاد بردم و بوسه‌ایی بهش هدیه دادم و زیر لب خطاب بهش گفتم:

-خوش اومدی، ملکه‌ی من

میشه گفت دلم حتی برای نفس کشیدنش هم تنگ شده بود.
درسته حتی نفس کشیدنش!
چون تمام این مدت فکر می‌کردم از دستش دادم اون هم برای همیشه، هم همه‌ی داخل تالار بالا گرفت و سوال‌های زیادی به زبان‌ها آورده شد.
حتی سعی نکردم که به اون‌ها گوش بسپرم تا قصد جواب به سوال‌هاشون رو داشته باشم.
با صدای نهیبی که کل سرزمینم رو به لرزه انداخت تالار داخل سکوت غرق شد.
نگاهم رو به مِیز دوختم و رو بهش گفتم:

-فکر نکنم که بخام این لحظه رو هیچ‌کس خراب کنه مِیز

با لحن اخطار گونه‌ی من سریع از تالار خارج شد و با اشاره‌ی دست من بقیه هم به خودشون اومدن و از تالار خارج شدن

-باورم نمیشه فراموشت کرده باشم

نگاهم رو از در تالار سنگی گرفتم و به چشم‌های زیباش دوختم.

-حالا حافظه‌ات رو به دست آوردی و قرار نیست دیگه از من جدا بشی

لبخند زد، درست همون لبخندی که حسرتش رو می‌کشیدم.

_بهم قول بده

خواستم زبون باز کنم تا بهش بگم که هرگز اجازه نمیدم دوباره از من دور بشه، خواستم بگم که نبودش عذابم میده، خواستم حرف بزنم اما با ورود جبرئیل و اسرافیل و یارانشون حرفی که می‌خواستم به زبون بیارم رو خوردم و با ملایمت ملکه۸ی عزیزم رو روی تخت پادشاهیم درست جای خودم نشوندم و خودم بلند شدم و سمته مبارزهای گاد رفتم.
لحظه‌ایی که توی چند قدمی اون‌ها قرار گرفتم جبرئیل گفت:

_از طرف خدا فرمان داریم که برای همیشه جون اون زن رو بگیریم

خون داخل بدنم یخ بست و جاش رو به عصبانیتی داد که هیچ‌کس جلو دارش نبود جز گاد.

-گفت ممکنه جونتون رو از دست بدید؟

ترسی داخل چشم‌هاشون دیده نمی‌شد.
مسئله این‌جا بود که حتی خودشون هم می‌دونستن که مبارزه با من یعنی مرگ!
چون فقط یک فرشته می‌تونست یک فرشته رو نابود کنه و از این قانون همه با خبر بودن
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #58
#پارت57

اولین کسی که سمتم گام برداشت جبرئیل بود.
هر لحظه از فکر به این‌که برای نابود کردن لارا این‌جا ایستادن خشمِ داخل وجودم چند برابر میشد.
داغ شدن صورتم رو حس می‌کردم؛ تغییر شکل صورتم به یک ظاهر شیطانی مجازاتی بود که گاد برام رقم زده بود.
با ظاهر شدن شمشیر خورشید داخل دست‌های جبرئیل و یورشی که سمتم آورد از روی سرش پرشی زدم و درست زمانی که پشت سرش فرود اومدم خَنجَری که ساختِ دست اهریمن های تاریکی بود رو از زیر شِنِلَم خارج کردم و سمته قلبش نشونه گرفتم و با جایدخالی که داد خنجر روی زمین افتاد.
هم زمان با حمله‌ی دوباره‌ی جبرئیل، اسرافیل هم سمتم دوید.
دستم رو برای دفاع از خودم روی زمین داغ قرار دادم و حرارت زمین سنگی زیر پاشون رو چند برابر کردم.
با داغ شدن بیش از حد سنگ‌های زیر پاشون با استفاده از بال هاشون بین زمین و هوا ایستادن و دوباره سمتم حمله کردن
نیشخندی به این حماقتشون زدم و زمانی که فاصله‌ی به وجود اومده ی بینشون کم شد بالا تر از خودشون پرواز کردم که محکم به هم برخورد کردن

قبل از اینکه به خودشون بیان با استفاده از شمشیر آهنی که آغشته به زَهرِ عقرب های جهنمی بود سمته اسرافیل رفتم و اولین خراش رو روی قفسه ی سینش تراشیدم؛شمشیر رو سمته جبرئیل هدف گرفتم که با شونه ی سمته راستش برخورد کرد.
حرکت من فقط چند ثانیه طول کشید و زخم های اون ها باعث فریاد هم زمانی شد که سر دادن،
حتی بهشون اجازه ی نفس کشیدن دوباره از سر درد ندادم و زمین اطرافشون رو به آتیش کشیدم.

پشت آتَش ایستادم و خطاب به جفتشون گفتم:


-قبل از اینکه کاملا نابودتون کنم از اینجا برید


اسرافیل خواست حرفی به زبون بیاره اما بخاطر خراشی که روی بدنش ایجاد شده بود توانایی حرف زدن رو از دست داد.
زهر عقرب اول توانایی حرف زدن رو از شکارش میگیره و بعد به طور کلی تنشون رو فلج میکنه و در آخر در حالی که به شکل عذاب آوری درد میکشن جونشون رو میگیره،
اسرافیل و جبرئیل و فرشته های جوانی که همراهشون بودن با استفاده از جادو ناپدید شدن
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #59
☆~~~~~~~~~~~~~~~#پارت58

مسیرم رو به سمته لارا سوق دادم و زمانی که بهش رسیدم محکم در آغوش گرفتمش

_اون ها میتونن نابودم کنن


-من همچین اجازه ایی نمیدم


_خودت هم میدونی نمیتونی مقابله کنی


خوب منظورش رو متوجه میشدم؛لارا راست می‌گفت من هرچقدر هم میخواستم تلاش کنم فایده ایی نداشت،من شاید قدرتمندترین فرشته باشم اما اگر گاد میخواست میتونست موجودی برای نابودی من متولد کنه،دو طرف صورت لارا رو بین دست هام گرفتم و به چشم های زیباش چشم دوختم و زیر لب خطاب بهش گفتم:

-دوری از تو من رو نابود میکنه...


لارا بهم‌ اجازه ی به پایان رسوندن جملم رو نداد و با قرار دادن انگشتش روی لب های سردم گفت:

_ نابود شدن تو من رو نابود میکنه


اون درست میگفت؛نابودی هرکدوم از ما باعث نابودی طرف مقابل میشد.
از زانو زدن مقابل گاد متنفرم؛اون زمانی که بخاطر لارا حاظر بودم توبه کنم و زانو بزنم بهم اجازه نداد و حالا هرگز همچین کاری نمی‌کردم حتی اگر نابودم میکرد.


-بهم اجازه بده تا راهی برای محافظت از تو پیدا کنم


چشم های نگران و کنجکاوش داخل چشم هام در تردد بود که گفتم:

-متاسفم..

"لارا"


_متاسفم..

این آخرین جمله ایی بود که شنیدم و چشم هام سیاهی رفت.
 
آخرین ویرایش:

zahra-83

سطح
0
 
ناظر
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
6/28/23
نوشته‌ها
111
مدال‌ها
1
سکه
2,587
  • موضوع نویسنده
  • #60
☆~~~~~~~~~~~~~~~#پارت59


به آرومی چشم هام رو باز کردم و زمانی که چشمم به روشنایی اتاق عادت کرد تونستم به راحتی اطرافم رو ببینم.

اتاقی سراسر سفید، با سوزش دستم نگاهم رو چرخوندم که متوجه سِرُم داخل دستم شدم؛تمام تلاشم رو کردم تا به یاد بیارم که چه اتفاقی برام افتاده اما تنها چیزی که داخل ذهنم خود نمایی میکرد؛لحظه ایی بود که درحال رقصیدن با آدام بودم و بعد از اون بخاطر سردرد شدیدی که داشتم همه چی برام تیره و تار شد.
دستی به سَرَم کشیدم؛هنوز هم درد میکرد؛نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم و متوجه شدم عقربه ی ساعت روی ده و سی دقیقه ایستاده.
با صدای باز شدن در نگاهم رو به آدام دوختم که با دیدن چشم های بازم اول صورتش رو تعجب در بر گرفت و رفته- رفته لبخند جاش رو به تعجب داد؛
سمتم قدم برداشت و با شادی که داخل چشم هاش بیداد می‌کرد خطاب بهم گفت:

_عزیزم، حسابی نگرانم کردی


هیچ حسی به حرفی که زد نداشتم؛انگار یه آدم غریبه درحال حرف زدن با منِ نه شخصی که دو ساله داخل زندگیمه و کلی باهاش خاطره دارم.

کنار تخت ایستاد و دستی به عنوان نوازش به موهام کشید و گفت:

_حالت‌ چطوره؟


با صدای بی حسی گفتم:

-سرم درد میکنه ،شبیه به کسی که سرش رو دارن محکم فشار میدن


_نگران نباش الان دکتر رو خبر میکنم



از اتاق خارج شد و چندی بعد همراه یک مرد و یک زد که لباس سفید داخل تن هر دو خود نمایی میکرد داخل شد.
مردی که عینک به چشم داشت و صورتی فرسوده و چروکیده ایی داشت و موهای سفیدش بیشتر سِن بالاش رو به رخم میکشید؛سمتم اومد و با چک کردن بدنم بعد از چند دقیقه که داخل برگه دستش چیزی نوشت خطاب به پرستاری که ریز نقش بود و سعی در جمع کردن تارِ موهای اضافه روی صورتش رو داشت گفت:

_یه عکس از سرش بگیرید
 
آخرین ویرایش:
بالا