خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ سکوت|غزاله شاهنظری کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع nana
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 77
  • کاربران تگ شده هیچ

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
سکوت
نام نویسنده
غزاله شاهنظری
ژانر اصلی
اجتماعی
ژانر های مکمل
عاشقانه. غمگین
موضوع: سکوت

ژانر: عاشقانه، غمگین، اجتماعی

نویسنده: غزاله شاهنظری

مقدمه: خانواده ای که اسیر یه مرد بودن،.. پدرشون. دختر و پسری که از بچگی طعم سختیو کشیدن. کتک خوردن مادرشونو میدیدن و مجبور به انجام کارایی میشدن که پدرشون میگفت، تا بزرگ شدن. پسر بعد کلی سختی میتونست از پس خودش بر بیاد و از خواهر و مادرش محافظت کنه. یروز رسید، پسر عاشق شد.. اما، اما اون پدر بد ذاتش نذاشت اما پسر تموم تلاششو کردو.......

ویراستار: @Ziba_miradpor
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
120
مدال‌ها
1
سکه
3,166
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی(کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #3
part1

از زبون پسر:
توی خواب نازم بودم که دردی توی پام حس کردم و از جا پریدم.
متوجه شدم که پدر زده به پام تا بلند شم،نگاهی به ساعت کردم، ساعت ده بود. توی افکار خودم بودم که باز صدای داد بابا بلند شد.
اکبر: بلند شوو، چقد میخابی، بلند شو کار داریم.

هه همچین میگه کار داریم که انگار مدیری چیزیه، هعی چی بگم. بابای من بیکاره، معتاده، و بدتر از همه یه بداخلاق بدجنس، راستشوبخاین اصلا اونو دوست ندارم. چشمی گفتمو و بلند شدم اماده شدم.رفتم داخل اشپزخونه تا یچیزی کوفت کنم.

نرجس: بیا پسرم این لقمه رو برات گرفتم. برو به امان خدا.
اکبر: ، علییییی، کدوم گوری رفتی بیا دیگهه.
علی: اومدم، اومدم
از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در، بابا اومد کنارم و دم گوشم گفت:
الان میری پارک بغلی، یه مرد خیلی لاغر قد بلند میاد و یچیزی میده دستت، هرچیم پولش شد خودت میدی فهمیدی؟
علی: اما، اما من این پولو گزاشتم برای..
اکبر: خفه شو پسر چقد حرف میزنی کاری که گفتمو بکن
علی:....(سکوت)
اکبر: نشنیدی چی گفتم؟
علی: چشم
اکبر: حالا این لقمه رو هم بده به من و گورتو گم کن زودتر تا اون روی سگ من بالا نیومده.
از خونه بیرون رفتم، البته خونه که چه عرض کنم، زندانه. حالم از این خونه و هواش بهم میخوره. پدرم شبانه روز خونس و منم دستمال کاغذی میفروشم یا بعضی وقتا شیشه ماشینارو پاک میکنم یا اسفند دود میکنم سر خیابون، زهراهم میره روی قالی، کلی میبافه تا مهوش خانم یه پول کمی بهش میده، مادرمم که تمیز کاری خونه هارو انجام میده، دلم برای زهرا میسوزه. اخه اون سنی نداره، فقط ده سالشه. خودمم دوازده سالمه. راهی شدم تا به پارک رسیدم، روی یه صندلی نشستم و منتظر موندم. یه گربه رو دیدم. به سمتش رفتم و سرگرم بازی شدم باهاش، که صدای یه اقایی رو شنیدم.
مرد: تو پسر اکبری.
علی: بله
مرد: رد کن بیاد پولو.

پولی که با هزار بد بختی و سختی جور کرده بودم تا برای تولد زهرا یه عروسک بخرمو از جیبم و دراوردم و بهش دادم و اونم موادو بهم داد و گفت:
بابات خودش کجاس؟
جوابی ندادمو راهمو کج کردم تا برم که از پشت فشاری تو گردنم حس کردم و چشمامو رو...
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #4
part2

و درد بدی تو سرم احساس کردم.
مرد: تو زبون نداری جواب بدی؟
علی: خونس
اون مرد گردنمو ول کرد و یه پس کله ای بهم زد و رفت. تا خونه غرق افکارم بودم تا رسیدم. سلام کردم و مواد به دست بابا دادم رفتم به سمت اشپزخونه و دستمال هامو برداشتمو و راهی خیابون شدم. هرکیو میدیدم به سمتش میرفتم و بهش میگفتم بخره ولی اخه کی میاد از من بخره هرکی خاست از مغازه میگیره.
دوساعتی گذشته بود و فقط یه دستمال فروخته بودم. کنار جاده ایستاده بودم که یه ماشین پشت چراغ ایستاد و شیشه رو داد پایین و منو صدا کرد.
زن: کوچولو دستمالات دونه ای چنده؟
علی: سلام خاله دونه ای دوهزار تومنه
زن: عزیزم چهار تا بسته بهم بده.
با خوشحالی بهش چهار تا بسته دادم و بجای هشت تومن بهم ده تومن داد و تشکر کرد و رفت. انقد خوشحال شدم ولی با فکر اینکه بابا این پولارو ازم میگیره دوباره حالم گرفته شد.
ساعت حدودا دوازده و نیم بود. راهی شدم تا برم دنبال زهرا. خونه مهوش خانم یکم باهامون فاصله داشت ولی خودم بعضی روزا میرفتم دنبال زهرا. در خونه مهوش خانم زدم و گفتم به زهرا بگن بیاد. زهرا اومد بغلم کرد و سریع راهی خونع شدیم.
علی: خواهر گلم چطوره؟
زهرا: خوبم داداش اخه امروز خیلی از قالیو بافتم.
علی: افرین خوشگلم.
به داخل خونه رفتیم و شیشه پاکن هارو برداشتیم و از خونه بیرون زدیم. خداراشکر بابا نبود که قر بزنه. مامانم رفته بود تمیز کاری.
تو خیابون شیشه ماشین هارو پاک میکردیم و هردفعه یه کسی بهمون پول میداد. داشتیم کار میکردیم که بابا اومد وهرچی کار کرده بودیم ازمون گرفت. زهرا اشک داخل چشماش جمع شده بود. اعصابم بهم ریخت. وقتی بابا رفت یه ماشین بهمون یه پنج تومن داد و زهرارو بردم و براش یه کیک گرفتم تا بخوره. با خوشحالی کیکو از دستم گرفت تا بخوره ولی قبل از اینکه داخل دهنش بزاره نگاهی به من کرد و گفت:..
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #5
part3

تو نمیخوری؟

علی: نه عزیزم خودت بخور.
همینطور نشسته بودم و به زندگی مزخرفم فکر میکردم. چندتا پسرو دیدم که تقریبا همسن خودم بودن. داشتن از مدرسه میومدن. خوشبحالشون حتی نمیتونم به مدرسه برم. خدایا ازت میخام که کلیا پول بهمون بدی و بابامو مهربون کنی.
زهرا: داداشی به چی فکر میکنی.
علی:........
زهرا: داداششش(بلند)
علی: ها، ها چی گفتی اجی؟
زهرا: گفتم به چی فکر میکن؟
علی: هیچی گلم پاشو تا بریم خونه.
تو راه بودیم که یه پرنده رو دیدیم که زخمی شده و صدای جیک جیک میداد. سریع به طرفش رفتیم و اونو با خودمون بردیم خونه. نشستیم روی بالش یکم دارو زدیم و با باند بستیم. تا شب بالاسرش نشستیم. زهرا خیلی قربون صدقش میرفت. خیلی نگرانش بود و این بخاطر این بود که خیلی مهربونه.
یدفعه در با صدای محکمی بسته شد و بابا اومد داخل و من و زهرا از ترس سر جامون وایسادیم و سلام کردیم. از حالش معلوم بود که تازه کشیده.
اکبر: شما دوتا داشتید چه غلطی میکردین؟
برای اینکه میدونستم اگه بابا بفهمه نمیزاره نگهش داریم گفتم: ههه.. هیچی هیچی
زهرا: هیچی بابا.
اکبر: برید کنار ببینم پشتتونو.
سر جامون ایستادیم و تکون نخوردیم که بابا موهای زهرارو کشید و بردش کنار و زهرا هم جیغ میزد. اعصبانی شدم و به سمتش رفتم دست بابارو گاز گرفتم که کمربندشو در اورد و منو کلی زد.
علی: بابا ترو خدا نزن درد داره(با گریه)
زهرا نشستع بود و گریه میکرد.
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #6
part4

بابا دست از کتک زدن من برداشت و به سمت اون گنجیشک رفت. زهرارو بغل کردم تا گریه نکنه.
اکبر: این جوجه رو چرا اوردین تو خونه.
زهرا: بابایی مریض بود
علی: ترو خدا کاریش نداشته باش.
بابا یدفعه گنجیشک کوچولو رو برداشت و سرشو کند. که زهرا جیغ بلندی زد و شروع کرد گریه کردن.
علی: بابا این چه کاری بود کردی(با داد)
زهرا: تو خیلی بدیییی
اکبر بدون توجه اونا جوجه رو از پنجره به بیرون پرت کرد و گفت:
اگه یکم دیگه صدا بدید دوتاتونو میکشم.
به سمت اتاقش رفت و من و زهرا هم تو بغل هم کلی گریه کردیم.
زهرا: داداش تازه خوبش کرده بودیم اون بابا خیلی بده.
علی: اره اجی گریه نکن اشکال نداره.
زهرا: داداشی میشه بریم با مامان از پیش بابا فرار کنیم؟
علی: نه داداشی اون مارو میکشه اگه فرار کنیم.
مامان وارد خونه شد و سریع به سمت ما اومد.
نرجس: چیشده عزیزم چرا گریه کردین. علی دست تو چرا سیاه شده. نکنه بابا زده تون؟
علی: اره مامان اون نامرد منو زد و موهای زهرارو کشید.
زهرا: مامانی اون سر گنجیشکمونم کند.
مامان با اعصبانیت دستی رو سر زهرا کشید گفت: گریه نکن عزیزم.
و با شدت به سمت اتاق رفت که بابا داخلش بود.
صدایی از اتاق نمیومد. یه ربعی منتظر صدا بودیم. که یدفعه صدای داد و بیدادشون بلند شد. زهرا باز شروع کرد گریه کردن. یدفعه صدای جیغ مامان بلند شد. سریع به سمت اتاق دویدیم و درو باز کردیم. با دیدن صحنه روبه روم چشام چهار تا شد...یعنی... واییی
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #7
part5

خدای من این واقعیت نداشت. ناخاسته اشک از چشمام جاری شد. اون.. اونن با گلدون زده بود تو سر مامانم. بابام به تته پته افتاده بود. سریع رفتم با گوشی مامانم زنگ زدم انبولانس و پلیس. بابام نشسته بود رو زمین و نگاه میکرد به مامانم و زهرا گریه میکرد. خدایا این چه زندگیهه. ما فقط دعا میکنیم ازت درخواست میکنیم ازت کمک میخایم ولی تو فقط سکوت میکنی. بازم شکرت و بازم ازت درخواست کمک داریم. صدای انبولانس اومد. سریع دویدم و درو باز کردم و قضیه رو با گریه برای پلیس توضیح دادم. همون موقع مامانمو با برانکارد از خونه اوردن بیرون. با دیدن وعضش پاهام شل شد. به سمتش دویدم و تا میتونستم گریه کردم.خدایا ازت خاهش میکنم مامانم سالم بمونه. مامانو بردن داخل انبولانس و من زهرا هم سوار شدیم. همسایه ها تمامشون جمع شده بودن. مهوش خانم بهمون دلداری میداد. وقتی داشتن در انبولانسو میبستن بابا رو دیدم که بهش دستبند زدن و داشتن میبردنش. از دیدن اون صحنه هم دلم سوخت هم خوشحال شدم. زهرا انگار شک شده بود و میترسید مامان بلایی سرش بیاد. دستشو گرفته بود وبدون هیچ حرکتی فقط اشک میریخت. حتی پلک هم نمیزد. پرستار کلی چیز به مامان وصل کرده بود..
زهرا: یعنی مامان پیشمون نمیمونه داداش؟
علی: چرا عزیزم این حرفو هیچ وقت نزن.

پرستار: بچه ها لطفا ساکت باشید بالا سر مریض.
علی: چشم.
با لبخند به نشونه سکوت دستمو جلوی دهنم اوردم و به زهرا نشون دادم تا بلکه بخنده ولی هیچ حرکتی نزد.
حق داره.
تو بچگی طعم کلی دردو کشیده که تحملش برای خیلیا سخته. واقعا دلم به حال زندگیش و زندگیمون میسوخت....
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #8
part6

از پرستار پرسیدم که کی میرسیم.
گفت یکم دیگه میرسیم.

زهرا روی دست مامان خوابش برده بود.
پرستار: پسرم اگه میشه خواهرتو بلند کن به سرم فشار وارد میشه.
علی: بله الان بلندش میکنمـ
به سمتش رفتم و روی پای خودم گزاشتمش. انقد خسته بود بیدار نشد.
داشتم فکر میکردم. به زندگیم. به اینکه الان چی میشه. بابارو چیکار میکنن. مامان حالش خوب میشه یا نه. وضعیت من و زهرا چی میشه. واقعا دارم میپکم. دوازده سال سن دارم ولی اندازه یه ادم پر سن وسال سختی کشیدم و همه چیو میفهمم. کاش منم مثل بقیه بچه ها بودم. تنها دغدغه زندگیم درس و بازی بود.

ماشین وایساد فهمیدم که رسیدیم. درو باز کردن. زهرا رو اروم صدا زدم.
زهرا: چیشده؟
علی: بلند شو رسیدیم بیمارستان.
مرد: بچه ها لطفا سریع باشین.
مامانو داخل بیمارستان بردن و ما هم پشت سرشون دویدیم.
مامانو بردن تو اتاق عمل و اجازه ورود مارو ندادن. زهرا به در میکوبید و گریه میکرد و میگفت من مامانمو میخام.
رفتم و روی صندلی نشستم و به روبه روم خیره شدم.
یه پرستار اومد و زهرارو دعوا کرد و گفت که ساکت بشینه. اومد کنارم نشست. بغلش کردم. تو بغلم زار میزد. موهاشو نوازش کردم تا اروم بشه. که کم کم خوابش برد. دوساعتی گذشت که یه دکتر اومد بیرون.
زهرارو بلند کردم بع سمت دکتر دویدم.

علی: اقای دکتر میشه بگید مامانم چیشد.
دکتر: عزیزم تو چند سالته؟
علی: دوازده سال.
دکتر: عزیزم تو هیچ بزرگتری نداری که بیاد؟
علی: نه اقا من فقط یه بابا دارم که اونو پلیسا بردن و خواهرمم کوچیکتره.
دکتر سرشو پایین انداخت یکم فکر کرد.
علی: اقا میشه بهم بگین مامانم چی شده.
دکتر: پسرم چرا پدرتو بردن؟
علی: چون با گلدون زده بود تو سر مامانم.
دکتر: خیلی خب اروم باش.
دکتر:....(مکث)
دکتر: عزیزم مادرت.......
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #9
part7

دکتر: عزیزم مادرت حالش خوب نیست. ضربه بدی به سرش خورده و الان باید ببریمش ای سیو.
علی: چییی.!!!
قطره اشکی از گونم چکید. باور اینکه مامانم روی تخت بیمارستان باشه سخت بود.
دکتر: عزیزم هزینه بیمارستانو میخاین چیکار کنین.
اعصابم خورد شد و داد زدم شما چی میگین. الان این چه حرفیه شما میزنین. یه پدر معتاد که حتی موادشم من میخریدم و یه خواهر کوچیک و یه مادری کع صبح تا شب جون میکند برا یه لغمه نون حلال. بنظرتون چقد درامد داریم. الانم که اون افتاده رو تخت و معلوم نیست چی میشه اونوخ از من پول میخاین بقران ندارم بخدا هیچی ندارم. همینطور کع با داد حرف میزدم گریم گرفته بود از این همه بد بختی.
دکتر: من معذرت میخام عزیزم گریه نکن اروم باش و صداتو بیار پایین.

دوزانو روی زمین نشستم و سرمو گرفتم و شروع کردم گریه کردن. زهرا بیدار شده بود و اومد سمت و بغلم کرد. دکتر بلندم کرد و روی. صندلی نشوندم. که مامانو اوردن بیرون. با دیدن وعضش حالم بد تر شد. خدایا این دیگه چه بد بختی بود سر ما اوردی.
یه ساعتی گذشت و اروم نشسته بودم که یه پلیس اومد سمتم.
پلیس: سلام. پسرم ما از تو یه سری سوال میپرسیم و باید به ما جواب بدی باشه؟
علی: بله بفرمایین.
پلیس: خب میخام برام توضیح بدی چه اتفاقی افتاد که مادرت اینطور شد.
با ناراحتی همه غزیه رو براش توضیح دادم.
سری تکون داد و گفت:
باباتو دوسش داری؟
علی: نه اون هیچ وقت برام پدری نکرد. چرا باید دوسش داشته باشم. جز دردسر هیچی برامون نداشت.
پلیس: باشه پسرم اروم باش.
علی: اقا اگه میشه یکاری کنید اون دیگه پیش ما برنگرده. اون مارو اذیت میکنه.
پلیس: تا ببینیم چی میشه پسرم. امشب کجا میمونین!؟
علی: اگه میشه ما همینجا بمونیم.
پلیس: باشه ولی قول بدین سروصدا ایجاد نکنین.
علی: بله اقا..
 

nana

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
11
مدال‌ها
1
سکه
270
  • موضوع نویسنده
  • #10
part8

از زبون پلیس.

به سمت دفتر مدیر بیمارستان رفتم. در زدم و وارد شدم.
مدیر: بفرمایین. مشکلی پیش اومده!
پلیس: نه میخاستم راجب یه موضوع باهاتون صحبت کنم.
مدیر: بله بفرمایین.
پلیس: راستش یه خانومیو اوردن اینجا عملش کردن و الان تو ای سیو بستریه. متاسفانه همسرشون معتاده و بیمار و بچه هاشونم سن پایینی دارن. میخاستم اگه میشه دنبال یه خیریه باشین برای هزینه های مادرشون.

مدیر: بله. چه زندگی سختی. پیگیری میکنیم یک خیریه سراغ داریم برای این کار.
پلیس: ممنونتون هستیم.

از دفتر اومدم بیرون و به سمت اداره حرکت کردم.

(از زبون علی.)

از پشت شیشه مامانو نگاه کردم. مامان خواهش میکنم خوب شو. من و زهرا منتظرت هستیم.
اهی کشیدم و به سمت زهرا رفتم. برامون غذا اورده بودن. نشستیم خوردیم که یه اقایی به سمتمون اومپ و گفت.:
بچه ها نمیتونین اینجا بمونین. باید برید خونتون.
علی: بله چشم. میتونیم گاهی اوقات بیایم پیش مادرمون؟
مرد: بله فقط خیلی کم.
تشکری کردم و زهرارو بلند کردم تا بریم خونه. یکمی پول برای تاکسی داشتم. تصمیم گرفتم زهرارو بسپرم دست مهوش خانم که اونجا بمونه و خودمم برم کار کنم.
قضیه رو برا زهرا گفتم و تاکیید کردم که خونه مهوش خانم بمونه و نیاد خونه خودمون و خودم میرم به دیدنش.
زهرا با کلی دردسر پذیرفت.
بردمش دم خونه مهوش خانم و درو زدم.
مهوش: کیهههه. صبر کن اومدم.
اومد دم در و درو باز کرد و با خوشحالی سلامی بهمون کرد. مهوش خانم زن مهربونی بود.
علی: مهوش خانم اگه میشه زهرا چند روزی اینجا بمونه تا حال مامانم خوب شه. من گهگاهی میام و بهش سر میزنم. میشه اینجا بمونه؟
مهوش: بله پسرم قدمش روی چشم. فقط.. فقط خودت چیکار میکنی؟
علی: خودم... خودم میخام کار کنم و خونه خودمون میمونم.
مهوش: غذاتو بیا پیش خودمون بخور پسرم.
علی: تا ببینم چی میشه. خیلی خیلی ازتون ممنونم.
مهوش: خاهش میکنم پسرم.
با زهرا خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم.
شب بود باید میخابیدم تا فردا برم سراغ کار.
مهوش خانم تنها زندگی میکرد و بچه ای نداشت و با مامان من خیلی دوست بود و مارو هم خیلی دوست داشت. ولی خب گاهی اوقات بد اخلاقی میکرد اونم حق داشت زهرا یکم شیطون بود. داخل خونه شدم. سکوتش ترسناک بود........
 
بالا