خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان سرود پلیکان‌ها | زهرا. ا. د. کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع Z.A.D
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2K
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
سرود پلیکان‌ها
سطح رمان
A (حرفه‌ای)
نام نویسنده
زهرا. ا. د.
ژانر اصلی
عاشقانه
ژانر های مکمل
معمایی
ساعت پارت گذاری
نامعلوم
خلاصه: اضافه می‌شود
 

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_fk31.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #3
پارت 1

وقتی که بعد از چند بار فشار دادن ترمز فهمیدم سرعت ماشین به جای کم شدن در حال زیاد شدن است، می‌دانستم که زندگیم تا چند دقیقه دیگر تمام می‌شود. این حقیقت چنان شوکی به من وارد کرد که مغزم برای چند ثانیه کاملا از کار افتاد و تنها بزرگراهی را جلوی چشمانم می‌دیدم که با سرعت بالای صد کیلومتر به طرفم می‌آمد.
دو دستی به فرمان چسبیدم. گلویم کاملا خشک شده و آب دهانم به زحمت پایین می‌رفت. فشار دادن ناامیدانه ترمز هم هیچ کمکی نمی‌کرد؛ نه کمربند بسته بودم و نه ماشین، کیسه هوا داشت. در صورت هر تصادفی، مرگم حتمی بود.
خوشبختانه بزرگراه نیمه خلوت بود. نفس عمیقی کشیدم و در حال هدایت ماشین، باز هم در انتظار معجزه‌ای ترمز را فشار دادم. هیچ فایده‌ای نداشت. ماشین دیر یا زود از کنترلم خارج میشد و به چیزی برخورد می‌کرد. با این سرعت، میزان آسیبی که به من می‌رسید قابل تخمین نبود.
برخورد با گاردریل کنار بزرگراه، بهتر از برخورد با کامیون حامل نفت و گاز بود. از بین ماشین‌ها گذشتم و در لاین نزدیک به گاردریل حرکت کردم. حرکت عرق را که از کنار ستون فقراتم به پایین سر می‌خورد، احساس می‌کردم؛ عرقی که ربطی به دمای سی درجه اول تابستان نداشت.
با دیدن تابلوی تبلیغاتی کنار بزرگراه به یاد آوردم که چند صد متر جلوتر، جاده با پیچ تندی می‌پیچد و زمان زیادی برای تصمیم گیری ندارم. باید بین مرگ قطعی در اثر تصادف و مرگ نیمه قطعی در اثر پرت کردن خودم از ماشین، یکی را انتخاب کنم.
با انتخاب گزینه دوم، با دستی عرق کرده و لرزان سعی کردم در ماشین را باز کنم که در تلاش اول موفق نبودم. با تلاشی دوباره موفق شدم. دیدن آسفالت سفت و سیاه بزرگراه که با سرعت از کنار ماشین می‌گذشت، تمام شجاعتم را یک جا از بین برد.
لعنتی به خودم فرستادم. حرکات آکروباتیک و خطرناک به گروه خونی من نمی‌خورد. کم- کم از این انتخاب احساس پشیمانی ‌کردم. قصد بستن در ماشین را داشتم که از شیشه جلو، چشمم به پیچ بزرگراه و ماشینی‌هایی افتاد که در حال کم کردن سرعتشان بودند. دوباره لعنت فرستادم. در هر صورت، مرگ در انتظارم بود!
انتخاب زیادی نداشتم. اگر دست- دست می‌کردم بیشتر از انتخابم پشیمان می‌شدم و عملی کردن آن غیر ممکن میشد. به درکی گفتم و تنها راه زنده ماندنم را امتحان کردم. فرمان را به سمت گاردریل چرخاندم. در حرکت بعدی، خودم را از ماشین به بیرون پرت کردم.
همه چیز روی دور تند اتفاق افتاد. جاده آسفالت شده با سرعت بالا به من نزدیک و محکم‌ به آرنج و زانویم برخورد کرد. شاید اگر یک بدلکار به جای من از ماشین بیرون می‌پرید، تنها آسیب جزئی می‌دید اما من نه تنها بدلکار نبودم، بلکه از آخرین باری که به یک پیاده روی ساده رفته بودم، یک قرن می‌گذشت.
همین مسئله باعث شد که با آرنجی دردناک که حدس می‌زدم شکسته باشد، سری که گوشه آن زق زق می‌کرد و زانویی که مطمئن بودم شکسته است، کنار جاده دراز بکشم. در آن لحظه یک فکر احمقانه گوشه ذهنم جا خوش کرد؛ کت و شلواری که با آن همه وسواس برای جلسه سهامداران انتخاب کرده بودم‌، خاکی و پاره شده بود. کت و شلواری که برای عروسی کیوان دوخته و تنها یک بار آن را پوشیده بودم.
صدای برخورد ماشین با گاردریل، تنها چند ثانیه بعد بلند شد و اجازه نداد افکار احمقانه‌ام ادامه یابد. صدای گوشخراش برخورد دو فلز به هم و از آن بدتر صدای مچاله شدن فلز ماشین، در گوشم زنگ می‌زد. سر چرخاندم و به ماشینی که لبه گاردریل آن را به دو نیم کرده بود، خیره شدم. اگر از ماشین بیرون نپریده بودم، لبه گاردریل درست از وسط بدنم گذشته بود.
همین فکر باعث بی‌حسی دست و پایم شد. احساس می‌کردم دست و پایم به وزنه‌های صد کیلویی تبدیل شده و قادر به حرکت دادن آنها نیستم‌. سر چرخاندم و به زحمت آب دهانم را قورت دادم.
بوق بلند ماشینی به گوشم رسید و لاستیک‌های مشکی آن در دو متری سرم توقف کرد. صدای باز شدن در ماشین و به دنبال آن فحش دادن راننده به گوشم خورد. صدای آژیر ماشین پلیس، صدای بعدی بود که در فضای آزاد بزرگراه پیچید.
من اما بی‌‌توجه به همهمه‌ای که اطرافم شکل می‌گرفت، بهت زده و ناتوان از هر حرکتی، کنار بزرگراه دراز کشیده و به آسمان آبی صبح تابستانی نگاه می‌کردم. مرگ تنها چند ثانیه پیش از بیخ گوشم گذشته و زنده بودنم یک معجزه بود.
تمام این اتفاق شوم که تنها در عرض چند دقیقه افتاده، یک حقیقت تلخ را بیان می‌کرد؛ ترمز ماشین به قصد کشتن مالک آن به طرز ماهرانه‌ای دستکاری شده بود. کسی جایی در این شهر منتظر بود تا خبر مرگ مالک آن را بشنود. از این بدتر، مالک این ماشین برادرم کیوان بود و من امروز به طور اتفاقی سوار آن شده بودم.
***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #4
پارت 2

دو ساعت بعد با بدنی که در اثر برخورد با زمین کوفته شده بود و درد می‌کرد و لباس‌هایی که فقط به درد سطل زباله می‌خورد، رو به روی در اتاق کیوان ایستاده بودم. داخل اتاق، میان ملحفه‌های سفید و لوله‌های کوچک و بزرگ، کیوان خوابیده بود یا به عبارت بهتر در کما به سر می‌برد.
از روزی که او ساکن این اتاق شده بود، هشت ماه می‌گذشت و در طی این هشت ماه، همه ما راننده کامیونی را که با ماشین کیوان تصادف کرده بود، مقصر می‌دانستیم. اما با اتفاق دو ساعت پیش، می‌دانستم مقصر این وضعیت کیوان، کسی است که به عمد ترمز ماشین را دستکاری کرده و کیوان را به کام مرگ فرستاده بود.
آنا در حالی که عکس گرفته شده از زانویم را در نور مهتابی راهرو بررسی می‌کرد گفت:
- نشکسته. خیلی شانس آوردی.
سرم را آرام تکان دادم و گفتم:
- معلومه شانس آوردم. همین که زنده‌ام یعنی شانس آوردم.
زخم گوشه پیشانی و درد آرنج و زانو در مقایسه با وضعیت کیوان هیچ به حساب می‌آمد. من هنوز سر پا بودم و نفس می‌کشیدم اما تنها نشانه زنده بودن کیوان، خط‌های کج و معوج سبز رنگ روی مانیتورهای اطراف تخت بود.
آنا عکس را پایین آورد و کنارم ایستاد. یونیفرم سفیدش پوستش را سفیدتر از معمول نشان می‌داد. در حال دادن عکس به دستم پرسید:
- چرا تو سوار ماشینش شدی؟ اون هم بعد از هشت ماه؟
-سه هفته پیش دادم ماشینش رو تعمیر کنند. امروز صبح از تعمیرگاه گرفتم. می‌خواستم خیر سرم باهاش یه دور بزنم که اینجوری شد. فکر نکنم دیگه چیزی از ماشین باقی مونده باشه!
گاردریل مثل سیخی که از وسط کباب گذشته باشد، از میان ماشین عبور کرده بود. حتی فکر کردن به تصویرش هم لرزه به تنم می‌انداخت. آنا دستی رو شانه‌ام گذاشت. سرچرخاندم و به چشمان آبی رنگش که دلسوزی از آن می‌بارید، نگاه کردم. آرام پرسید:
-چطور پلیس نفهمید ماشین کیوان دستکاری شده؟
-چون مقصر، راننده کامیون بود. راننده کامیون پشت فرمون سکته می‌کنه و می‌میره. کنترل کامیون از دستش خارج میشه و به ماشین کیوان می‌خوره. پرونده خیلی زود بسته شد. مقصر مرده بود. چیزی نبود تا پلیس تحقیق کنه. همه چیز از نظر ما واضح بود. پلیس یا به خودش زحمت نداده ماشین کیوان رو بررسی کنه یا بررسی کرده و چیزی پیدا نکرده.
آنا متفکرانه حرفم را ادامه داد:
-یا پیدا کرده و تو پرونده ننوشته!
با ابروی بالا رفته به من چشم دوخت. پرسیدم:
-آخه چرا؟ چرا کسی باید بخواد کیوان بمیره؟
مخاطبم آنا نبود. این سوال، سوالی بود که حتی نمی‌دانستم از چه کسی باید پرسید و کجا به دنبال جواب آن بود. با این حال آنا در جواب من، شانه‌اش را بالا انداخت. تا دو ساعت پیش نمی‌دانستم برادرم قاتلی دارد که آزادانه جایی بیرون از بیمارستان زندگی می‌کند. جهان با فهمیدن حقایق، به جای زشت و تاریکی تبدیل میشد.
آنا دستش را از روی شانه‌ام برداشت و گفت:
-هر چند زانو و آرنجت نشکسته اما بازم باید پانسمان بشه. همراهم بیا.
با نگاهی به سر و وضعم ادامه داد:
-یه دست لباسم لازم داری.
بدون حرف به دنبالش به راه افتادم. وجب به وجب این راهرو و این طبقه را در مدت این هشت ماه حفظ شده بودم. می‌دانستم دفتر آنا تا اتاق کیوان پنجاه قدم فاصله دارد. می‌دانستم پرستار نادری اخمو مثل همیشه در حال جویدن شکلات کاکائویی است و چایی دستگاه فروش خودکار، مزه آب مانده می‌دهد.
از راهرویی که بوی همیشگی بیمارستان آن را پر کرده بود وارد دفتر آنا شدم که بوی گل رز از جای جای آن به مشام می‌رسید. آنا به تخت گوشه دفترش اشاره کرد و به طرف وسایل پانسمان رفت. روی تخت نشستم و کتم را بیرون آوردم. سر زانوی شلوارم پاره و خون خشکیده، روی پوستم را پوشانده بود.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #5
پارت 3

آنا شلوار سفید بیمارستان را روی تخت انداخت و در حالی که پشتش را می‌کرد دستور داد:
-عوض کن!
مطیعانه از تخت پایین آمدم و در حال باز کردن کمربند شلوارم گفتم:
-در مورد این تصادف به کسی چیزی نگو. کسی نمی‌دونه ماشین کیوان رو نگه داشتم. همه فکر می‌کنند همون اول دادم اوراقی. مامانم نمی‌خواست چشمش به چیزی از تصادف کیوان بیفته‌. به دروغ به همه گفتم از شر ماشین خلاص شدم.
شلوار سفید رنگ را بالا کشیدم و در حال نشستن روی تخت گفتم:
-برگرد.
آنا به سمت تخت قدم برداشت و با بالا زدن شلوار گشاد بیمارستان، مشغول پانسمان شد. به دیوار کنار تخت تکیه دادم و به قدم بعدیم فکر کردم. قرار نبود در مورد دستکاری ماشین چیزی به پدر و مادرم بگویم. همین تصادف ساده آن‌ها را از پای درآورده بود. دستکاری ماشین و اقدام به قتل، به قدری سنگین بود که نمی‌توانستند آن را هضم کنند.
با صدای زنگ گوشی، تکیه‌ام را از دیوار برداشتم. خوشبختانه گوشی در جیب کتم آسیب چندانی ندیده بود. با دیدن اسم شهریار زیر لب غر-غر کردم. می‌دانستم چاره‌ای جز جواب دادن ندارم:
-الو؟
-الو کاوه! معلوم هست کجایی؟! جلسه سهامدارها تازه شروع شده!
نگاهم را روی کت خاکیم گرداندم و جواب دادم:
-من نمی‌رسم بیام. جایی گیر کردم. خودت یه جوری جمعش کن.
-من نمی‌تونم عقبش بندازم. جلیلی رو فرستادم سر سهامدارها رو گرم کنه. ولی مشکل فقط این نیست. کی میای کارخونه؟
آنا مشغول قیچی کردن آستین لباسم شد. خواستم اعتراض کنم اما کار از کار گذشته بود. با برخورد ماده ضدعفونی به زخم آرنجم، صورتم در هم رفت. سعی کردم حواسم را روی مکالمه با شهریار جمع کنم. گلو صاف کردم و پرسیدم:
-من نمیرسم بیام‌‌. گفتم که. چی شده مگه؟!
شهریار با صدایی که به عمد پایین آورده بود توضیح داد:
-این دختره اینجاست. گفته تا تو رو نبینه، نمیره. کارخونه رو گذاشته رو سرش. به زور از جلسه سهامدارها دور نگهش داشتم.
ظاهرا هنوز گیجی ناشی از برخورد ضربه به سرم از بین نرفته بود. سردرگم پرسیدم:
-دختره کیه؟
-نماینده سفیدشو دیگه! دو هفته‌اس داره میره و میاد.
-آهان!
مغزم درگیرتر از این بود که حتی لحظه‌ای به تحلیل این ماجرا بپردازد. شهریار با اصرار پرسید:
-حالا چیکار کنم؟
-گفتم که. یه جوری جلسه رو بگردون.
-جلسه رو نمیگم. این دختره رو میگم. وقتی بهش گفتم نیستی، نزدیک بود من رو درسته قورت بده. می‌خواد حتما ببیندت.
با فکر اینکه یک دختر، شهریار را با آن موی بلند هنری و هیکل ورزشکاری قورت دهد، خنده‌ام گرفت. ظاهرا مغزم برای کنار آمدن با موضوع قتل کیوان، تصمیم گرفته بود از همه چیز جک بسازد. با نگاه خیره آنا گلو صاف کردم و گفتم:
-به نگهبانی بسپر دیگه راهش ندند. الان هم از کارخونه بیرونش کن! اگه نرفت به پلیس زنگ بزن. دیگه هم به خاطر یه هم چین چیز بی‌ارزشی با من تماس نگیر!
جمله اعتراض آمیز شهریار را نشنیده گرفتم و تماس را قطع کردم. آنا آخرین چسب را روی پانسمان زد و گفت:
-میرم برات لباس پیدا کنم. دکتر زند همیشه یه دست کت و شلوار اضافه داره.
گوشی را به جیب کتم برگرداندم و تشکر آمیز به آنا نگاه کردم. بعد از رفتنش، روی تخت دراز کشیدم و به سقف سفید آن زل زدم. نه جلسه سهامداران مهم بود، نه کارخانه و نه حتی دختره! از این لحظه به بعد، تنها هدف من پیدا کردن قاتل برادرم بود. قاتلی که کارش نیمه کاره مانده و ممکن بود همین روزها برای تمام کردن آن سر و کله‌اش پیدا شود.
***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #6
پارت 4

با صدای راننده سرم را از روی تبلت بالا آوردم:
-رسیدیم. برم داخل؟
تاکسی با کم‌ کردن سرعت، آرام پشت راهبند ورودی کارخانه توقف کرد. با نگاهی به اتاقک آجری کوچک نگهبانی که درست نزدیک در اصلی کارخانه قرار داشت، جواب دادم:
-بله. تا نزدیک ساختمون برید.
سرم را کمی از پنجره صندلی عقب بیرون بردم و به نگهبان آبی پوشی که با اخم‌های درهم و نگاهی مشکوک به تاکسی زرد رنگ نزدیک میشد، بلند گفتم:
-منم. لطفا راهبند رو بدید بالا‌.
نگهبان میانسال به محض دیدنم اخم‌هایش را باز کرد و گفت:
-شمایید آقا! نشناختم. ببخشید. الساعه راه رو باز می‌کنم.
با بالا رفتن راهبند، تاکسی به راه افتاد و وارد فضای آسفالت شده وسیعی شد که تمام قسمت‌های کارخانه را به هم وصل می‌کرد‌. سمت چپ آن، ساختمان‌های عظیم و بلند شامل خط‌های تولید قرار داشت و دود به آرامی از دودکش‌های آن بالا می‌رفت.
کنار آن‌ها، انبارهای مواد اولیه و محصولات نهایی ساخته شده بود. چند کامیون بزرگ رو به روی انبارها مشغول بار زدن محصولات بودند.
تاکسی در سمت راست فضای آزاد کارخانه، نزدیک ساختمان چهار طبقه اداری با آجرهای قرمز رنگ نگه داشت. کیف و تبلتم را برداشتم و از تاکسی پیاده شدم. کتم را مرتب کردم که برای هوای گرم دم ظهر زیادی به نظر می‌رسید و هنگام ورود به ساختمان، برای کارمندان سر تکان دادم.
صبح امروز بعد از بررسی چند باره ماشینم در پارکینگ، تصمیم گرفته بودم تاکسی بگیرم. جرات سوار شدن به ماشینی را که نمی‌دانستم ترمز آن کار می‌کند یا نه، نداشتم.
زنگ زدن به مسئول نصب دوربین مدار بسته برای پارکینگ و بردن ماشین به تعمیرگاه برای چک آپ، باعث شده بود دیرتر از معمول به کارخانه برسم. از بعد از تصادف، به هر چیز و هر کسی مشکوک شده بودم.
در آسانسور با صدای دنگ کوچکی باز شد. به کارمندانی که در حال پیاده شدن سلام می‌کردند، سر تکان دادم. دکمه طبقه چهار را فشرده و با دیواره آسانسور تکیه دادم. درد زانو و آرنجم هنوز هم اذیت می‌کرد. پای راستم را کمی دراز کردم تا از درد زانو کم شود.
آسانسور چند ثانیه بعد در طبقه اول ایستاد. در باز شد و هومن با دیدن من سرش را از روی انبوه برگه‌های داخل دستش بالا آورد و گفت:
-تازه رسیدی؟ داشتم میومدم پیشت. کلی برگه هست که باید امضا کنی.
برگه‌ها را در دستش جا به جا کرد و وارد آسانسور شد. نچی زیر لب کردم و گفتم:
-چرا من؟ تو مگه وکیل کیوان نیستی؟ به جاش امضا کن!
-کیوان قبل از تصادفش مدیر عامل بود. الان تو مدیر عاملی. از تو که وکالت ندارم.
حرف هومن را تصحیح کردم:
-مدیر عامل موقت. وقتی کیوان خوب بشه، سمت رو بهش برمی‌گردونم.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #7
پارت 5

بدون توجه به جوابم، با نگاهی دقیق به صورتم گفت:
-اصلاح صورتت رو خراب کردی!
به خاطر درد آرنج دست راستم، سریع و بدون دقت اصلاح کرده بودم. حتی حوصله چک کردن آن را در آینه آسانسور نداشتم. با توقف آسانسور در طبقه چهارم، تکیه‌ام را از دیواره فلزی گرفتم.
وارد فضای بازی شدم که اتاق من، شهریار و جلیلی را به هم وصل می‌کرد. برای خانم یزدانی، منشی مشترکمان سر تکان دادم و در دفترم را باز کردم. هومن چند ثانیه سر میز خانم یزدانی توقف کرد تا طبق معمول همیشه به قول خودش طنازی کند.
با بلند شدن صدای خنده خانم یزدانی، چشمانم را در حدقه چرخاندم و در دفترم را بستم. دفتری مستطیل شکل که علی رغم دیوارهای سفید و مساحت چهل متریش، در آن احساس خفگی می‌کردم.
از بعد از تصادف کیوان، سمت مدیر عامل و دفترش به من رسیده بود اما هنوز نتوانسته بودم با گرفتن جای کیوان و نشستن پشت میزش، کنار بیایم. وسایلم را روی میز شیشه‌ای مخصوص پذیرایی از مهمان گذاشتم که با فاصله از میز و صندلی کیوان، رو به روی آن قرار داشت.
در حال در آوردن پالتویم، در باز شد و هومن در حال خنده وارد اتاق. با دیدن صورت جدی و اخم روی پیشانیم، خنده اش را جمع کرد. همزمان با هم روی مبل‌های مخصوص پذیرایی نشستیم. با گذاشتن بیش از ده‌ها برگه روی میز گفت:
-جاهایی رو که باید امضا کنی با ضربدر مشخص کردم.
با غرغر زیر لبی خودکار را بیرون آوردم. هنوز هم با گذشت هشت ماه با چم و خم کارها آشنا نبودم. هومن به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
-شانس آوردی صبح نبودی. دختره دوباره اینجا بود. وقتی نگهبانی راهش نداد، جلوی در کارخونه غوغا به پا کرد.
همان موقع در بدون در زدن باز شد. بدون اینکه سر بلند کنم می‌دانستم شهریار، که علاوه بر پسر عمه فرخ بودن سمت مدیر اجرایی را یدک می‌کشید، وارد اتاق شده‌. شهریار با صدایی که رگه‌های عصبانیت در آن پیدا بود گفت:
-از دست این دختره‌ی .... نمی‌دونی صبح چه قشرقی راه انداخت!
هومن با خنده گفت:
-داشتم الان به کاوه می‌گفتم. مثل گاو وحشی افسار پاره کرده بود. البته بلا نسبت.
چند برگه امضا شده را روی میز گذاشتم و در حال امضا کردن بقیه برگه‌های پرسیدم:
-چی می‌خواد؟ حرف حسابش چیه؟
شهریار توضیح داد:
-میگه قراردادش رو دزدیدیم. قرارداد شرکت پاکفر. هر چی بهش میگم خود پاکفر ما رو انتخاب کرده، تو کتش نمیره.
هومن صحبت‌های شهریار را ادامه داد:
-کارخونه‌اش داره ورشکست میشه. خیلی وقته که پروسه ورشکستگیش شروع شده. داره زورهای آخر رو میزنه تا همین تیکه باقی مونده رو حفظ کنه. اگه نتونه قراردادی بگیره، فاتحه‌اشون خونده‌اس.
همانطور که سر به زیر در حال امضا کردن بودم، پرسیدم:
-این اعتراض‌هاش چقدر جدیه؟ می‌تونه شکایت کنه؟
هومن جواب داد:
-شکایت که نه اما آبروریزی راه می‌اندازه. قبلا این کار رو کرده. با کیوان دعوا کرد. کلی اومد و رفت‌. حتی یه بار وسط کارخونه دعوا کردند. اگه جلوشون رو نگرفته بودم، همدیگر رو لت و پار کرده بودند.
با شنیدن اسم کیوان دست از امضا کردن کشیدم و سرم را از روی برگه‌ها بالا آوردم. محکم پرسیدم:
-دقیقا کی دعوا کردند؟
شهریار جواب داد:
-چند روز قبل از تصادفش.
با صدایی که سعی می‌کردم نلرزد پرسیدم:
-سر چی؟
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #8
پارت 6
هومن با بالا انداختن شانه‌ای جواب داد:
-دقیق نمی‌دونم اما همون موقع کیوان یه قرارداد تپل رو از دستش درآورد که دختره مجبور شد یه بخش از کارخونه‌اش رو بفروشه. ضرر زیادی بهش رسید. اونقدر عصبانی بود که اگه اسلحه داشت قطعا کیوان رو می‌کشت.
جمله «قطعا کیوان رو می‌کشت» در گوشم اکو شد. نه یک بار. نه دو بار. بلکه چند بار. صدای سابیده شدن دندان‌هایم را روی هم می‌شنیدم. می‌دانستم روزهای آخر قبل از تصادف، کیوان شرایط روحی خوبی نداشت و با چند نفر بحث و جدل کرده بود.
آن زمان را به خاطر می‌آوردم. در حال کار کردن روی پایان‌نامه رشته‌ای بودم که کوچکترین علاقه‌‌ای به آن نداشتم. کیوان از من خواسته بودم سمتی در کارخانه به عهده بگیرم و باری را از روی دوشش بردارم اما من بی‌دلیل با اون جر و بحث کرده بودم.
آن موقع، جسته و گریخته در مورد درگیری کیوان با افراد مختلف داخل و خارج کارخانه شنیده بودم‌‌ اما بی‌اعتنا به آن، با فکر اینکه مثل همیشه کیوان خودش همه چیز را حل می‌کند، از کنار آن گذشته بودم. در حالی که قاتلش مشغول تیز کردن چاقو بود، من به کیوان پشت کرده و او را تنها وسط میدان نبرد رها کرده بودم.
اگر کیوان هیچگاه بیدار نمیشد، عذاب وجدان اهمال کاریم تا ابد روی دوشم سنگینی می‌کرد. هومن با صدا تکیه از مبل گرفت و نگران با نگاهی به دستانم پرسید:
-حالت خوبه؟
رد نگاهش را دنبال کردم و به برگه‌هایی که با دست‌هایم بی‌اراده مچاله کرده بودم، خیره شدم. آب دهانم را قورت دادم و دست‌های عرق کرده‌ام‌ را باز کردم. نگاهم را از برگه‌های مچاله شده گرفتم و بین چهره‌های دلسوزانه و ناراحت شهریار و هومن گرداندم. هومن آرام گفت:
-ببخشید. منظوری نداشتم.
همه می‌دانستند آوردن اسم کیوان و تصادفش حالم را به هم می‌ریزد. آرام به معنی «اشکالی نداره» سر تکان دادم. شهریار به سمت در حرکت کرد و با ملایمت گفت:
-فعلا نمی‌تونه وارد کارخونه بشه. اگه مشکلی درست کرد خودم حلش می‌کنم. نگران نباش. اون رو بذار به عهده خودم.
بعد از بسته شدن در پشت سر شهریار، سکوت مرگ آوری در دفتر حاکم شد به گونه‌ای که تنها صدای قورت دادن آب دهانم و حرکت هومن روی مبل‌های چرمی مشکی رنگ سکوت فضا را می‌شکست. هومن با سر به برگه‌ها اشاره کرد و من با دستی لرزان امضای کج و معوجی پای برگه‌های مچاله شده گذاشتم.
با حس سنگین عذاب وجدان، آخرین برگه امضا شده را روی میز گذاشتم. هومن مشغول دسته کردن برگه‌ها شد. با نگاهی به صورت من گفت:
-چی شد یهو؟ رنگت پریده!
-اگه اون موقع من لجبازی نمی‌کردم و تو‌ کارخونه کمک می‌کردم، شاید این اتفاق‌ها نمیفتاد. آخرین باری که کیوان رو دیدم، فقط با هم دعوا کردیم.
هومن در حال بلند شدن گفت:
-تو که نمی‌دونستی تصادف می‌کنه. اتفاقه. برای هر کسی ممکنه بیفته. مطمئنم کیوان ازت دلگیر نیست. این اتفاق‌ها ربطی به تو نداشت.
اتفاق! تصادف کیوان، اتفاق نبود. تا قبل از دیروز، راننده کامیون و قضا و قدر را مسئول وضعیت کیوان می‌دانستم اما از دیروز، خودم را هم گوشه‌ای از ماجرا می‌دانم. کلافه دو دستم را به صورتم کشیدم و به هومن خیره شدم که در حال نزدیک شدن به در گفت:
-من برم تکلیف این برگه‌ها رو روشن‌ کنم. تو هم فردا زودتر بیا. چندتا از سهامدارها می‌خوان ببیننت. تا لنگ ظهر نخواب!
چشمکی زد و آهسته خندید تا جو را عوض کند. کنار در توقف کرد. دستش را روی دستگیره گذاشت و دو دل به من چشم دوخت. وقتی چشمان قهوه‌ای رنگش درشت میشد، یعنی حرفی برای گفتن داشت. حرفی که جز اسرار محسوب میشد و گفتنش ممنوع. با چشمان ریز شده منتظر شدم تا دهان باز کند. هومن بالاخره لب باز کرد:
-به عنوان وکیل باید رازدار باشم اما پدربزرگت ازم خواست وصیت نامه کیوان رو بهش نشون بدم.
کلمه وصیت نامه مانند ناخنی بلند روی روحم کشیده شد. با صدایی که خودم به زحمت آن را می‌شنیدم پرسیدم:
-چرا؟
-حدس می‌زنم دیگه قرار نیست مدیر عامل موقت باشی. قراره کل مسئولیت رو بده به خودت.

***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #9
پارت 7
صدای گوش‌ خراش بی‌سیم، داد و فریادی که هر از گاهی از گوشه‌ای بلند میشد و مردانی که در لباس‌های سبز رنگ و چکمه‌های مشکی رنگ به اطراف راه می‌رفتند، جز جدایی ناپذیر کلانتری بود.
داخل یک اتاق کوچک شامل میز و صندلی مشکی رنگ رو به روی یزدانی، مامور میانسالی ایستاده بودم که با چهره‌ای خسته و درهم مشغول پیدا کردن پرونده کیوان از میان انبوه پرونده‌های دیگر موجود در کشو بود. دکور مشکی و قهوه‌ای اتاق و جنس فلزی کشوهای خاکستری، فضای اتاق را دلگیر کرده بود. بوی عرق پیچیده در اتاق هم به عوض کردن جو کمک نمی‌کرد.
با گفتن «آهان» پرونده صورتی رنگی را بیرون آورد و در کشوی فلزی را بست. انگشتش را با آب دهان خیس کرد و مشغول ورق زدن آن شد. دست به سینه منتظر شدم. لبم را گزیدم تا حرفی در مورد سرعت عمل پایینش نزنم.
بالاخره بعد از چند دقیقه نگاه به برگه‌های داخل پرونده گفت:
-مسئول پرونده الان اینجا نیست. مرخصیه. نیما صالحی.
-تو پرونده چی در مورد تصادف نوشته؟
-راننده کامیون سکته کرده. زده به ماشین برادر شما.
-ماشین برادرم کاملا بررسی شده؟ چیزی در مورد دستکاری ترمزش ننوشته؟
مرد میانسال نفسش را بیرون داد. سرش را از روی پرونده بلند کرد. بی‌حوصله آن را بست و پدرانه گفت:
-ببین جوون، می‌دونم دلت می‌خواد مقصر ماجرا رو پیدا کنی و خرخره‌اش رو بجوی. هیچی بیشتر از انتقام و تنبیه مقصر به آدم نمی‌چسبه اما این وسط کسی مقصر نبوده. راننده کامیون عمرش به سر اومده و سکته کرده و اتفاقی ماشین برادرتون هم رو به روش بوده. می‌خوای یقه کی رو بگیری این وسط؟! قضا و قدر؟! خدا؟! راننده بدبخت که زیر خاکه؟!
حرف‌هایش سوزاننده بود اما تمام حقیقت نبود. با اصرار گفتم:
-اما ترمز ماشینش دستکاری شده‌. من خودم سوارش شدم. کار نمی‌کرد.
همان موقع صدای ضربه‌ای به در بلند شد. مامور میانسال دیگری سر طاسش را وارد اتاق کرد و خطاب به یزدانی گفت:
-سرهنگ کارت داره. اعصاب درست و حسابی هم نداره. حواست باشه!
یزدانی کلافه دستی به پیشانیش کشید و رو به او جواب داد:
-الان میام سلطان زاده. این سرهنگم که ارث باباش رو از همه می‌خواد!
یزدانی غرغری کرد و پرونده را سرجایش برگرداند. با اعتراض گفتم:
-هنوز کار من تموم نشده! چرا پرونده رو برمی‌گردونی؟! دارم میگم ترمزش دستکاری شده!
یزدانی در حال بستن در کشو گفت:
-بعد از هشت ماه؟! از کجا معلوم کسی تو این مدت هشت ماه دستکاریش نکرده باشه؟!
-بعد از تصادف، خودم ماشین رو منتقل کردم. تنها کسی که ازش خبر داشت من بودم. مطمئنم قبل از تصادفش دستکاری شده.
یزدانی ابرو بالا داد و پرسید:
-از کجا معلوم خودت دستکاریش نکردی و حالا اومدی برای یه نفر دیگه پاپوش درست کنی؟!
این مرد قصد داشت اعصاب مرا بیش از آنچه که آشفته بود به هم بریزد. در حالی که سعی داشتم صدایم را پایین نگه دارم و سر مامور قانون داد نزنم، گفتم:
-معلوم هست چی میگی؟! چرا لقمه رو دور سرت می‌چرخونی و قضیه رو پیچیده می‌کنی؟! من دارم میگم ...
یزدانی با خونسردی کف دستش را بالا آورد تا مرا متوقف کند و آهسته جواب داد:
-اگه پلیس بخواد تفتیش کنه، همه این سوال‌ها رو می‌پرسه و با توجه به چیزی که گفتی، خودت یکی از مظنون‌های اصلی میشی. فیلم زیاد دیدی جوون؟ چرا قضیه رو جنایی می‌کنی؟! قضیه اینقدر پیچیده نیست. اصلا معلوم نیست موقع تصادف برادرت، ترمزش خراب بوده! هیچ گزارشی مبنی بر این نیست. هیچ دلیل و مدرک محکمه پسندی نیست. همه‌اش حدس و گمانه. ترمز خراب، دلیل مرگ برادرت نبوده. حتی اگه کسی هم ترمزش رو خراب کرده، مقصر مرگش نیست. دلیل مرگش برخورد کامیونه و بس!
با فشردن دندان‌هایم روی هم حرفش را تصحیح کردم:
-برادرم هنوز زنده‌اس! نمرده!
-استغفرا... ! برو جوون! وقتی مسئولش برگشت بهت خبر میدم اما اون هم همین‌ها رو تحویلت میده. من برم ببینم این سرهنگ زبون نفهم چی می‌خواد!
بدون توجه به چهره عصبانی من، رو به سلطان زاده که هنوز دم در ایستاده بود گفت:
- آقا رو راهنمایی کن بیرون!
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #10
پارت 8
عصبانیت کار و ساز نبود. آنقدر با این دم و دستگاه آشنا بودم که می‌دانستم اصرار فایده ندارد. نفس عمیقی کشیدم. پشت سر یزدانی از اتاق خارج شدم و به دنبال سلطان زاده حرکت کردم. چاره‌ای به جز انتظار برای دیدن مسئول اصلی پرونده نداشتم. شاید ا‌و کنجکاو میشد و مسئله را بررسی می‌کرد‌‌. با این امید به خودم دلداری دادم.
نزدیک در خروجی سلطان زاده ناگهان به حرف آمد:
-می‌دونی که هیچ کس اهمیت نمیده!
ایستادم و به چهره‌اش نگاه کردم. ریش کوتاه جو گندمی و چشمان نافذ مشکی داشت. متوجه منظورش نشدم. سلطان زاده توضیح داد:
-پلیس دلش می‌خواد راحت‌ترین راه رو برای حل پرونده پیدا کنه. میگن تصادف بوده و تموم. در حالی که بعضی وقت‌ها واقعا قتله و کسی زحمت بررسی به خودش نمیده.
نگاهی روی لباس سبز پر رنگش چرخاندم. کتم را عقب دادم و دستانم را در جیب شلوارم گذاشتم و پرسیدم:
-منظور؟
-هیچ کس دلسوزتر از خود آدم نیست. من پیشنهاد میدم کاراگاه خصوصی بگیری. اونها بهتر پرونده رو پیدا می‌کنند.
-کاراگاه خصوصی؟
-پلیس‌های بازنشسته. اونها دنبال یه لقمه نون‌اند. شما هم دنبال حقیقت‌. اونها ارتباطات خودشون رو دارن‌. با سیستم آشنان. زودتر از پلیس‌ها جواب می‌گیرن.
دستش را در جیبش فرو برد. تکه کاغذی بیرون آورد و در حال نوشتن شماره‌ای روی آن توضیح داد:
-اگه کارت با پلیس راه نیفتاد، به این شماره زنگ بزن.
برگه را در جیب کتم فرو کرد. چشمکی زد و با لبخندی که دندان‌های زردش را نمایش می‌گذاشت گفت:
-مطمئنم به کارت میاد!
موقع خروج از کلانتری، سوالات موجود در سرم بیشتر از موقع ورودم شده بود. نه تنها سر زدن به کلانتری مشکلم را حل نکرده بود بلکه همه چیز را پیچیده‌تر کرده بود. ناخوداگاه دست بردم و دکمه‌های کتم را بستم. سرمای نشسته در هوا بیشتر به سرمای پاییزی نزدیک بود تا هوای گرم عصر یک روز تابستانی. هر چند مطمئن بودم این سرما ربطی به آب و هوا ندارد و سرمای ناشی از ورود به جهان تاریک حقایق است.
نفسم را با ناامیدی بیرون دادم و دستم را برای یک تاکسی بلند کردم. سر راه از یک رستوران چلو مرغ و از یک سوپر مارکت، جعبه‌ شکلات تلخ خریدم. تاکسی رو به روی بیمارستان توقف کرد و من به ساختمان بلند شش طبقه‌اش نگاه کردم.
ساختمانی که کیوان در طبقه چهارم آن خوابیده بود. باز هم خوش شانس بودیم که کیوان در زیر زمین، در یکی از یخچال‌های تنگ و تاریک آن دراز نکشیده بود. با این فکر بیشتر احساس سرما کردم. سریع پا تند کردم و وارد بیمارستان شدم.
به محض ورود به طبقه چهارم، به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و بسته‌های شکلات را رو به روی پرستار نادری که طبق معمول در حالت نیمه چرت بود، گذاشتم. با صدای برخورد شکلات با پیشخوان سفید رنگ، گ پرستار نادری چشم باز کرد و در حال برداشتن آنها با اخم گفت:
-اینجا رشوه نداریم.
تکه‌ای از شکلات را در دهانش گذاشت و در حال جویدن آن با اشاره به پلاستیک‌های داخل دستم گفت:
-این دفعه آخره‌‌ که شکلات می‌گیری. دفعه دیگر برا منم چلو مرغ بگیر!
با خنده از ایستگاه پرستاری دور شدم. بعد از گذراندن چند روز فشرده و تاریک حول و حوش قضیه تصادف کیوان، دوست داشتم به خودم ثابت کنم هنوز هم آدم‌هایی در دنیا وجود دارند که به بقیه اهمیت می‌دهند و برایشان شکلات می‌گیرند. آدم‌هایی که حتی از چلو مرغ خوششان نمی‌آید اما چون باب میل آنا بود، از خرید آن دریغ نمی‌کردند.
آدم‌هایی که دوست داشتند باور کنند در این دنیا هنوز هم مهربانی و انصاف وجود دارد. دوست داشتم باور کنم هنوز چنین آدم‌هایی در دنیا وجود دارند. اگر نمی‌توانستم وجودشان را ثابت کنم، خودم یکی از آنها میشدم و به دنیا نشان می‌دادم هنوز هم آدم‌هایی مثل من هستند.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #11
پارت 9
بعد از گذرانده چند دقیقه رو به روی اتاق کیوان و چشم دوختن به خط‌های سبز رنگی که خدا رو شکر هنوز هم کج و معوج بودند، به طرف دفتر آنا به راه افتادم. آهسته در زدم و در را باز کردم. به محض دیدن آنا کنار تخت دفترش، بسته‌های غذا را بالا گرفتم و با لبخند گفتم:
-چلو مرغ‌؟!
صدای مردی که دیده نمیشد از گوشه‌ای از دفترش، لبخند را از لبم پاک کرد:
-اتفاقا داشتم به دکتر می‌گفتم شام در خدمتشونیم.
در را بیشتر باز کردم و دکتر زند خوش پوش را نشسته روی صندلی رو به روی آنا یافتم. برخلاف یونیفرم سفید همیشگیش، کت و شلوار خوش دوخت قهوه‌ای رنگی پوشیده و کاملا مشخص بود همین نیم ساعت پیش صورتش را اصلاح کرده است. به یاد اصلاح ناشیانه صبحم افتادم و چهره در هم کشیدم.
به صورت آنا نگاه کردم. آنقدر آنا را می‌شناختم که بدانم لبخند روی لبش فقط در جهت احترام به دکتر زند است و بس! همانطور که انتظار داشتم دکتر زند را دک کرد و محترمانه رو به او توضیح داد:
-بهتون که گفتم قرار شام دارم. با کاوه قرار داشتم.
و رو به من ادامه داد:
-همون جای همیشگی می‌بینمت!
سر تکان دادم و در را بستم. خنده‌ام را تا زمانی که سوار آسانسور شدم نگه داشتم. در این مدت، آنا از حضور من برای پراندن خواستگاران یکی از یکی بهترش استفاده کرده بود. با خنده سر تکان دادم و دستی در موهای سیاه و نامرتبم کشیدم که وقت کوتاه کردنشان فرا رسیده بود.
وارد حیاط بیمارستان شدم و به دنبال جای همیشگی که وجود نداشت و آنا از خودش پرانده بود، حیاط بیمارستان را از نظر گذراندم. ساعت نزدیک هشت شب بود و هوا کم کم رو به تاریکی می‌رفت. هوای تهران طبق معمول این وقت سال، علاوه بر آلوده بودن، نم‌دار و دم کرده بود. حیاط بیمارستان با فضای چمن کاری شده‌ای پوشیده شده و همراه بیماران در گوشه گوشه آن نشسته و مشغول خوردن غذا یا صحبت با یکدیگر بودند.
با دیدن نیمکتی خالی نزدیک به باغچه گل‌های رز، آنجا نشستم و مشغول باز کردن پلاستیک‌‌های غذا شدم. کتم را که در این هوا اضافی به نظر می‌رسید در آوردم و روی لبه نیمکت انداختم. با نزدیک شدن عطر آنا سر بلند کردم و گفتم:
-مرد خوبیه.
آنا خندید و در حالی که کنارم می‌نشست گفت:
-مرد خوبیه اما تنها دلیلش برای نزدیکی به من، موقعیت و مقام پدرمه. آرزوشه جاش رو بگیره و مدیر بخش جراحی بشه. هیچ انگیزه دیگه‌‌ای نداره!
قاشق و چنگال پلاستیکی را برداشتم و مشغول تکه کردن مرغ شدم. آنا با نگاهی به کتم گفت:
-یادته چقدر از کت و شلوار بدت میومد. آخرش مجبور شدی بپوشیش.
مرغ خشک شده را در دهانم گذاشتم و جواب دادم:
-به کسی نگو ولی یکی از انگیزه‌های اصلیم برای انتخاب رشته پزشکی، یونیفرم سفیدش بود. گشاد و بلند و خنک. اگه انصراف نداده بودم، الان بیست و چهار ساعته می‌پوشیدمش.
«انصراف نداده بودم» عبارت درستی نبود. «مجبور به انصراف نشده بودم» عبارت بهتری بود. اما تصحیح آن چه دردی از دنیا را دوا می‌کرد‌. در نوشابه را باز کردم تا مرغی را که در گلویم گیر کرده بود، پایین دهم.
آنا در حالی بازی با برنج گفت:
-پدربزرگت دو ساعت پیش اینجا بود. همراه با پدرت.
سر بلند کرد و به من چشم دوخت. چهره‌اش دیگر شبیه آنا، همکلاسی قدیمی دانشکده پزشکی، نبود. شبیه دکتری بود که قرار بود خبر بدی را به همراه بیمار بدهد. آنا همیشه خبرهای بد را تکه تکه و همراه با مقدمه چینی می‌‌داد. منتظر شدم تا خودش شروع کند. حرف کشیدن از او فایده نداشت. آنا به مرغ چشم دوخت و گفت:
-در مورد وضعیت برادرت پرسید. اینکه چقدر شانس بیدار شدن رو داره. اینکه وضعیتش چطوره.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #12
پارت 10
احساس می‌کردم بی‌حسی از نوک انگشتان پایم شروع شده و کم کم بالا می‌آید. می‌توانستم حدس بزنم قضیه به کجا ختم می‌شود. ظرف یک بار مصرف را کنارم روی نیمکت گذاشتم و پرسیدم:
-چی بهش گفتی؟
سر بلند کرد و توضیح داد:
-حقیقت رو. گفتم هر چی بیشتر بگذره شانس بیدار شدنش کمتر میشه. اینکه ...
با دیدن ناامیدی نشسته بر صورتم ادامه نداد. سعی کردم خودم را قوی نشان دهم. باید قوی می‌بودم. پرسیدم:
-نتیجه چی شد؟
-پدربزرگت تصمیم داره دستگاه‌ها رو قطع کنه!
از آنا چشم گرفتم و به زنی نگاه کردم که با لباس محلی گوشه‌ای از چمن رو به رویمان نشسته و لقمه کوچکی را در دهان بچه سه چهار ساله‌ای می‌گذاشت. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم لباسش متعلق به کدام سمت کشور است.
آهسته گفتم:
-من باهاش حرف می‌زنم. نمی‌تونه تنهایی تصمیم بگیره. من رضایت نمیدم.
-تو ولی دم نیستی کاوه. کسایی که باید رضایت بدن، راضین. تا همین الانشم زیادی نگهش داشتیم.
ناامید به سمت سر چرخاندم که ادامه داد:
-پدر و مادرت و همسر کیوان راضیند.
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم تا اکسیژن کافی را به ریه‌هایم برسانم. از آخرین باری که سری به پدر و مادرم و عمارت زده بودم، مدت زیادی می‌گذشت. به همین دلیل از همه چیز دور افتاده و بی‌خبر بودم.
کار همیشگی پدربزرگ همین بود. به تنهایی تصمیم می‌گرفت و به تنهایی اجرا می‌کرد. متعجب بودم که چطور مادرم راضی کرده. سوالم را به زبان آوردم:
-چطور مادرم راضی شده؟
-طبق تجربه‌ام تو این بخش، بعضی وقتها شنیدن خبر مرگ فرزند راحت‌تر از دیدنش تو این وضعیت بلاتکلیفه. مادرت هشت ماهه با یه کابوس داره زندگی می‌کنه. فکر کنم وقتشه این کابوس تموم بشه. این به نفع همه‌اس. حتی خود کیوان. اینجوری کمتر زجر می‌کشه.
به چشمان آبی رنگ آنا چشم دوختم که روشن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. پس قیافه‌اش موقع دادن خبر مرگ بیماران این گونه میشد. چشم‌های روشن آبی و لب‌هایی که دو طرف آن پایین رفته بود.
چشم از او گرفتم و به زن در لباس محلی چشم دوختم. آیا او هم منتظر بود تا بیماری بیدار شود؟! آیا به این امید در چمن‌های بیمارستان زندگی می‌کرد و منتظر بود؟! آنا منتظر حرفی از جانب من به چشمان سیاهم خیره شده بود. من اما تنها یک سوال ذهنم را مشغول کرده بود. آرام لب زدم:
-چند روز تا مرگ کیوان مونده؟
***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #13
پارت 11
لیوان خالی شده قهوه را کنارم روی صندلی عقب تاکسی گذاشتم و سعی کردم روی برگه‌های داخل دستم تمرکز کنم. خوبی جا به جا شدن با تاکسی این بود که می‌توانستم تمام زمان گیر کرده در ترافیک را کار کنم. با وجود خوردن قهوه، هنوز خواب آلود بودم و اعداد و ارقام مقابل چشمانم می‌رقصیدند.
سوزشی را سر معده‌ام حس کردم که نتیجه خوردن قهوه و چایی و نخوردن ناهار و شام بود. دو روزی بود که با فکر کردن به کیوان و سرنوشتش اشتهایم کاملا کور شده بود.
به پشت صندلی تکیه دادم و به اخباری که پشت سر هم از رادیو پخش میشد، گوش دادم. ذهنم به قدری خسته بود که کلمات را می‌شنید اما نمی‌توانست آن را به هم وصل کند و معنای جملات را بفهمد. ظاهرا قهوه هم داشت خاصیتش را در بیدار نگه داشتن از دست می‌داد.
راننده تاکسی، رادیو ماشین را کم کرد و با صدای هیجان زده‌ای گفت:
-از وقتی سوار شدید یکی دنبالمونه.
در نتیجه همین خواب آلودگی، بلافاصله و بدون فکر برگشتم و از پنجره عقب به انبوه ماشین‌های پشت سر خیره شدم. راننده تشر زد:
-چرا برگشتی؟! فهمید، متوجهش شدیم. داره می‌پیچه تو فرعی.
بدنم و ذهنم خسته‌تر از آن بود که بتواند درست فکر کند و واکنش نشان دهد. همانطور که چشم ریز می‌کردم، پرسیدم:
-کو؟ کجاست؟
نچ نچی کرد و جواب داد:
-دیگه نمی‌‌بینمش. پیچید و رفت!
بعد از یک دور نگاه کردن به ماشینها سرچرخاندم و چشمانم را که از بیخوابی می‌سوخت، مالیدم. اگر خودم پشت فرمان بودم، مطمئنا از شدت خستگی تصادف می‌کردم.
دو شب گذشته را در بیمارستان و کنار کیوان گذرانده بودم. راه حل‌ها را از نظر گذرانده و هیچ نتیجه‌ای نگرفته بودم. کارهای کارخانه روی هم تلنبار شده و غرغر معاونم، جلیلی بلند شده بود. جلسه با سهامداران خوب پیش نرفته بود و به همین خاطر پدربزرگ امروز مرا به عمارت احضار کرده بود.
تنها اتفاق مثبت این دو روز، سر زدن به پیرایشگاه و خلاص شدن از شر موهای نسبتا جنگلیم بود که در مقایسه با اتفاقات تلخ این چند روز، خیلی به چشم نمی‌آمد. الان هم یک تعقیب کننده ناشناس به مشکلاتم اضافه شده بود.
در حالی که امیدوار بودم جواب راننده به سوالم منفی باشد و مرا از شر سوالات بیشتر رها کند، پرسیدم:
-مطمئنی تعقیب می‌کرد؟ تعداد ماشین‌ها خیلی زیاد بود. ممکنه خطای دید باشه.
-مطمئنم. وقتی لاین عوض کردم، اون هم لاین عوض کرد. وقتی پیاده شدید تا قهوه بخرید، اون هم کنار زد.
درمانده نفسم را بیرون دادم. پس قضیه جدی بود. پرسیدم:
-ماشینش چی بود؟ سرنشینش چی؟
-یه پراید نوک مدادی. چیزی پیدا نبود، نه پلاک، نه راننده.
به پشتی صندلی تکیه دادم و به این فکر کردم که چرا کسی با یک پراید نوک مدادی مرا تعقیب می‌کرد. این همه اتفاق عجیب در این مدت کوتاه شک برانگیز بود. شاید هم من زیادی چشم و گوشم را بسته و به اطرافم توجه نکرده بودم. شاید این ماجراها از ماه‌ها پیش در جریان بود و من تازه متوجه آن شده بودم.
شاید این ماجراها از قبل از تصادف کیوان شروع شده و منجر به تصادفش شده بود. شاید هدف قاتل، کیوان نبود بلکه مدیر عامل کارخانه بود‌. در این صورت هدف بعدی قاتل، من بودم.
از آینه جلوی ماشین، چشمم به اخم‌های درهمم افتاد. این همه سوال بی‌جواب با مغز آشفته و خسته ناشی از بی‌خوابیم جور در نمی‌آمد. پلیس هم قطعا خودش را درگیر این مسئله نمی‌کرد. دلایلشان هم «عدم مدرک کافی» بود‌. نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم تا اتفاق ناگوار بعدی رخ دهد.
شمار کارهایی که باید سر و‌ سامان می‌دادم، از دستم در رفته بود. تعداد اتفاقاتی که باید به آنها اهمیت می‌دادم و نگرانشان بودم، آنقدر زیاد بود که نمی‌دانستم کدامشان اولویت دارند. تنها چیزی که می‌دانستم این بود که تنهایی از پس آن بر نمی‌آیم.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #14
پارت 12
دفتر تلفن گوشی را باز کردم و به دنبال شماره مورد نظرم گشتم. شماره کاراگاه خصوصی را که سلطان زاده روی یک تکه کاغذ نوشته بود، برای روز مبادا ذخیره کرده بودم و آن روز مبادا، خیلی زود سر رسیده بود. به ذهنم سپردم که حتما امشب با او تماس بگیرم.
ماشین پیچید و وارد خیابان منتهی به عمارت شد‌. برگه‌ها را داخل کیفم گذاشتم و کتم را برداشتم. به محض توقف، کرایه را پرداخت کردم و پیاده شدم. از آخرین باری که به عمارت سر زده بودم زمان زیادی می‌گذشت.
فاصله عمارت شمال شهر تا کارخانه واقع در جنوب شهر به قدری زیاد بود که برای به موقع رسیدن به کارخانه، یک آپارتمان در جنوب شهر اجاره کرده بودم. آپارتمانی که این روزها فقط برای خواب و دوش گرفتن به آن سر می‌زدم.
به در مشکی رنگ نزدیک شدم و زنگ زدم. به محض باز شدن در، قدم به باغ پوشیده با سنگ ریزه‌ گذاشتم. برای آقا یعقوب، نگهبان عمارت که در اتاقک کوچکش نگهبانی می‌داد، دست تکان دادم و قدم برداشتم. همیشه این مسیر را با ماشین طی می‌کردم. نمی‌دانستم مسیر در خروجی تا ساختمان عمارت، نزدیک به ربع ساعت پیاده طول می‌کشد.
درختان باغ، بلند و سر به فلک کشیده بودند و بوی گلهای تازه کاشته شده از جای جای باغ به مشام می‌رسید. منظره غروب خورشید از میان درختان مرا یاد روزهای بی‌دغدغه بچگی می‌انداخت. روزهایی که من و کیوان و شهریار در همین باغ بازی می‌کردیم و نگرانی‌ها را به بزرگترها سپرده بودیم.
با ظاهر شدن ساختمان سه طبقه عمارت آه کشیدم. وقت آن بود که به نگرانی‌های دوران بزرگسالی بپردازم. از پله‌ها بالا رفتم و در چوبی را هل دادم. آشپزخانه، نزدیک‌ترین بخش عمارت به در ورودی بود که در سمت راست آن قرار داشت.
به در آشپزخانه تکیه دادم و به منصوره خانم‌، آشپز عمارت، نگاه کردم که یک کیک خوشبو را از داخل فر بیرون می‌آورد. آرمین، پسر چهار ساله کیوان، کنارش ایستاده بود و با دیدن کیک شروع به دست زدن کرد. چشم آرمین به من افتاد و به سمتم دوید. دستم را باز و او را از زمین بلند کردم.
از بعد از تصادف کیوان، افسانه، همسر کیوان و پسرش آرمین به عمارت نقل مکان کرده و اینجا زندگی می‌کردند. با صدای مادر که از پشت سر به من نزدیک میشد، آرمین را پایین گذاشتم:
-اومدی کاوه!
به سمتش چرخیدم. چشمش به من نبود. حواسش کاملا پرت بود. انگار در این دنیا نبود‌‌. کوتاه جواب دادم:
-پدربزرگ خواست بیام.
بدون توجه به جوابم پرسید:
-امشب می‌مونی؟
-آره. وقت نمی‌کنم برگردم آپارتمان.
به سمت منصوره خانم رفت و در مورد شام سفارش کرد و پشت سر هم دستور داد. به دست‌هایش نگاه کردم که به طور مداوم به هم می‌پیچید. می‌دانستم هر موقع دچار اضطراب می‌شود، سعی می‌کند سرش را در آشپزخانه گرم کند. نفسم را بیرون دادم و چشم از دستانش گرفتم.
بعد از خروج از آشپزخانه و گذشتن از سالن کوچک جلوی آن، وارد سالن عظیم ال مانندی شدم که چند اتاق در اطراف آن قرار داشت. در نزدیک‌ترین اتاق را زدم و وارد شدم. اتاق کار پدربزرگ، بزرگترین اتاق موجود در این طبقه بود. پر از مبلمان عتیقه و قدیمی و یک‌ کتابخانه خیلی بزرگ.
پدربزرگ پشت میزش نشسته و هومن به عنوان تنها وکیل قابل اعتمادش کنارش ایستاده و از روی برگه‌ها چیزی را توضیح می‌داد. پدربزرگ تنها به نگاه کوتاهی به من اکتفا کرد و به هومن اشاره کرد صحبت‌هایش را کامل کند.
به سمت پنجره به راه افتادم که پدرم کنار آن ایستاده و به غروب آفتاب خیره شده بود. موهایش نسبت به دفعه آخری که دیده سفیدتر شده بود. چروک‌های صورتش از غم دوری کیوان بیشتر شده بود.
سرش را به سمتم برگرداند و پرسید:
-اومدی!
صدایش غم داشت. غم از دست دادن اجباری یکی از فرزندانش که من هیچ گاه نمی‌توانستم درک کنم. حتی نمی‌دانستم برای تسلا دادن او چه باید بگویم. کنارش ایستادم و به ناپدید شدن خورشید پشت شاخ و برگ درختان چشم دوختم. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم بعد از مرگ کیوان، چه بر سر پدر و مادرم می‌آید‌.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #15
پارت 13
صدای هومن قطع شد و پدربزرگ بلند رو به هومن گفت:
-فردا با برگه‌ها بیا. می‌تونی بری. با کاوه کار دارم.
هومن سر تکان داد و مشغول جمع کردن برگه‌ها شد. پدر از پنجره فاصله گرفت و گفت:
-آفتاب هم غر‌وب کرد. من برم یه سر به لعیا تو آشپزخونه بزنم. شاید اونجا کمکی از دستم بربیاد.
همراه با هومن به سمت در به راه افتاد. به پشت خمیده‌اش نگاه کردم. پشت خمیده‌ای که ناشی از غم و غصه بود نه سن و سال. بعد از بسته شدن در، پدربزرگ از پشت صندلی بلند شد و به طرف من آمد که هنوز کنار پنجره ایستاده بودم.
او هم مثل پدرم قد بلند بود، البته بدون هیچ پشت خمیده‌ای؛ تنها کسی که در شرایط سخت سر پا بود و می‌توانستم روی او حساب کنم. هر چند گاهی تصمیماتی می‌گرفت که به مذاق هیچ کس خوش نمی‌آمد اما اگر او نبود، خیلی وقت پیش همه‌مان از پا درآمده بودیم. حتی نمی‌توانستم نسبت به تصمیمی که در مورد کیوان گرفته بود، از او متنفر باشم.
پدربزرگ با عصایی که بیشتر جنبه تزیینی داشت و بدون کمک آن هم می‌توانست قدم بردارد، به قاب عکسی قدیمی روی دیوار اشاره کرد و توضیح داد:
-اون عکس رو پنجاه سال پیش انداختم. وقتی با دوستم یک کارگاه کوچیک تولید مایع ظرفشویی راه انداختیم.
عکس، سیاه و سفید بود و سه مرد را با سبیل درشت و لب خندان نشان می‌داد. پدربزرگ ادامه داد:
-تو این پنجاه سال اون کارگاه کوچیک تبدیل به یک کارخونه بزرگ با سه هزارتا کارمند شده. وظیفه سه هزارتا خانوار به عهده منه. وظیفه‌ای سنگین که در صورت کوتاهی، زندگی سه هزارتا خانوار رو خراب می‌کنه. وظیفه‌ای که بعد از من به تو می‌رسه!
داستان واگذاری مدیریت کارخانه داستان جدیدی نبود. طبق معمول همیشه اعتراض کردم:
-اما ...
دستش را بالا آورد و صحبتم را قطع کرد:
-بذار حرفم رو تموم کنم. این مسئولیت قرار بود به کیوان برسه. هم قابل اعتماد بود، هم کاربلد. مدیر قابلی بود.
علاوه بر حسرت موجود در صدایش، فعل گذشته «بود» با اعصابم بازی می‌کرد. تاکید کردم:
-کیوان هنوز زنده است!
بدون توجه به جمله‌ام، آهی کشید و ادامه داد:
-به پدرت امیدی نیست. بعد از تصادف کیوان، حتی به زحمت از خونه بیرون میره. به جز تو هم گزینه دیگه‌ای ندارم.
-من تجربه‌ای ندارم. چرا مسئولیت رو نمیدی به جلیلی؟ چندین سال معاون کیوان بوده. با چم و خم کارها آشناست. اون ...
-تو این جور کارها اعتماد حرف اول رو می‌زنه. من به غیر از خانواده به هیچ کس، اعتماد ندارم. نمی‌خوام کارخونه رو بدم دست جلیلی و تکه پاره‌هاش رو تحویل بگیرم. هیچ کس دلسوزتر از خانواده نیست!
-شهریار هم جزو خانواده‌اس. نوه تونه. پسر عمه فرخه. اون بیشتر از من تجربه داره.
-اما سابقه خانوادگیش خرابه.
-در مورد شوهرعمه حرف می‌زنی؟ اون که ...
پدربزرگ با ته عصایش به من اشاره کرد و محکم گفت:
-نمی‌خوام پای مرده‌ها رو بکشم وسط! اینجا نکشوندمت که بهم راه حل پیشنهاد بدی! من با سهامدارها صحبت کردم. با وجود اینکه یه سریاشون غرغر کردن اما باز هم به تو راضیند. درسته تجربه نداری اما درس خونده‌ای! دکترای مدیریت داری! جز خانواده‌ای!
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #16
پارت 14
کتم را بیرون آوردم و پشت صندلی چوبی نزدیکم انداختم. دکمه بالای پیراهنم را باز کردم. دمای هوا به طرز عجیبی بالا به نظر می‌رسید. صحبت‌های پدربزرگ عجیب نبود. از روز اول که مرا مجبور به انصراف از رشته پزشکی کرد، می‌دانستم چنین روزی سر می‌رسد؛ روزی که تمام مسئولیت‌ها تمام و کمال به من می‌رسید.
هر چند تا الان انکار کرده بودم و به هر بهانه‌ای از زیر آن در رفته بودم اما همیشه ته دلم می‌دانستم در پایان، زندگیم به این نقطه ختم می‌شود. سر تکان دادم و گفتم:
-باشه قبول. من مسئولیت رو قبول می‌کنم اما در مورد کیوان تجدید نظر کن. بذار بیشتر زنده بمونه.
ابروهای پر پشت جو گندمیش از دو طرف به پایین کشیده شد. عصا را پایین آورد. به آن تکیه زد و گفت:
-فکر می‌کنی این تصمیم، تصمیم آسونیه؟! فکر کردی دیدن مرگ فرزند، کار آسونیه؟! من خودم هنوز داغدار مرگ دخترم، فرخم.
به چشمان مشکی رنگش خیره شدم. چشمانی که همه ما آن را به ارث برده بودیم. زندگی پدربزرگ غم انگیزتر و پرپیچ و خم‌تر از زندگی من بوده. حتی نمی‌توانستم به خودم حق اعتراض بدهم. با لحن آرامتری ادامه داد:
- از نظر پزشکی، امیدی نیست. این تصمیم دیر یا زود باید گرفته بشه. این تصمیم با در نظر گرفتن مصلحت همه گرفته شده!
سوزش معده‌ام دوباره شروع شده بود. همیشه موقع قبول یک حقیقت تلخ، بدنم واکنش نشان می‌داد و معده‌ام اسید بیشتری تولید می‌کرد. یک دکمه دیگر از پیراهنم را باز کردم و دستی به گردن عرق کرده‌ام کشیدم. پدربزرگ ادامه داد:
-من آفتاب لب بومم. می‌خوام قبل از مرگم مطمئن بشم همه چی سرجاشه. بعد از من، تو باید این خونواده رو بچرخونی و این تصمیم‌های سخت رو بگیری‌!
وزن باری که پدربزرگ در مورد آن حرف می‌زد، از همین الان روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. سر چرخاند و دوباره به قاب عکس قدیمی چشم دوخت اما من توان ایستادن و هضم این حقایق را نداشتم. به سمت آشپزخانه پا تند کردم و از یخچال آب خنک برداشتم تا سوزش معده‌ام آرام شود.
با وجودی که گرسنه‌ بودم، بوی کیک و غذای پیچیده در آشپزخانه باعث حالت تهوعم شد. مادر سرش را از روی قابلمه بلند کرد و گفت:
-شام آماده‌ است.
-من نمی‌خورم. میرم اتاقم.
-چرا؟
به چشمان نگرانش نگاه کردم. لازم نبود نگرانی در مورد من هم به لیست دلواپسی‌هایش اضافه شود. جواب دادم:
-تازه شام خوردم. میرم به کارام برسم.
سر تکان داد و به منصوره خانم اشاره کرد سالاد را آماده کند. به پدرم نگاه کردم که پشت میز نشسته و با آرمین بازی می‌کرد. چند در صد از پدر و مادرها پیشاپیش از مرگ فرزندنشان آگاهی داشتند؟! در مدت این هشت ماه، هر دویشان حسابی وزن کم کرده و پیر شده بودند. اگر کیوان را در این حالت نگه می‌داشتیم و او هیچ وقت بیدار نمیشد، چه بر سر پدر و مادرم می‌آمد؟!
حق با آنا بود. شاید شنیدن خبر مرگ کیوان، راحت‌تر از داشتن امیدی بود که قرار نبود هیچ گاه به واقعیت بپیوندد. شاید پدربزرگ با در نظر گرفتن همه این عوامل، این تصمیم را گرفته بود. اعتراف به اینکه پدربزرگ تصمیم درستی گرفته، کار سختی بود. آن قدر سخت که سوزش معده‌ام را بیشتر کرده بود. از آن بدتر قبول این حقیقت که روزی من به جای پدربزرگ مجبور به گرفتن چنین تصمیماتی می‌شوم، دردناک‌تر بود.
آب دهانم را قورت دادم و بعد از خروج از آشپزخانه، از پله‌های مار پیچ منتهی به طبقه دوم بالا رفتم. وسط پله‌ها چشمانم سیاهی رفت. یک دقیقه ایستادم تا دوباره بتوانم جلوی چشمانم را ببینم. نیاز داشتم تا چند دقیقه بنشینم تا دوباره قدرتم را به دست بیاورم.
در حالی که دستم را به دیوار گرفته بودم تا از سقوطم جلوگیری شود، وارد اتاقم شدم. گوشی را بیرون آوردم. چند بار پلک زدم و دفتر تلفن را زیر و رو کردم. اگر قرار بود همه چیز با مرگ کیوان تمام شود، باید حداقل قاتلش را پیدا می‌کردم. این تنها راهی بود که می‌توانستم شب‌ها سرم را روی بالش بگذارم.
***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #17
پارت 15
-نظرت چیه؟
با صدای شهریار سر از روی برگه‌ها بالا آوردم. جلوی چشمانم کاملا سیاه سیاه بود. دستم را روی چشمم کشیدم تا صورت شهریار واضح شود و پرسیدم:
-چی چیه؟
-حواست کجاست؟ نیستی! دارم میگم شرکت پاکفر در مورد قراردادش تماس گرفته. جوابت چیه؟
به پشتی مبل دفترم تکیه دادم و دوباره چشم بستم. سوزش معده‌ام با قرص برطرف شده بود اما چشمم هنوز هم سیاهی می‌رفت. انرژی تک تک سلولهای بدنم زیر صفر بود. احساس لختی و بی‌حسی داشتم. ظاهرا یا فشارم افتاده بود یا قند خونم. برگه‌های روی میز را با دست لرزان و سردی جمع کردم و گفتم:
-من دارم میرم خونه. اینها رو هم شب نگاه می‌کنم و امضا می‌کنم. قرارداد پاکفر رو ایمیل کنم تا نگاهش کنم.
شهریار غر زد:
-چرا خونه؟ تازه دو بعد از ظهره!
در حال بلند شدن گفتم:
-چند شبه که کم خوابیدم. سرم داره گیج میره. میرم یه چرت میزنم و بقیه شب رو کار می‌کنم.
با سیاهی رفتن دوباره چشمانم، دستم را به پشتی مبل گرفتم. شهریار بلند شد و در حال فحش دادن زیر لبی، برگه‌ها را داخل کیفم جا داد. خانم حسینی به تاکسی زنگ زد. با هر بدبختی بود با تکیه دادن به دیوار و آسانسور، خودم را به تاکسی رساندم.
آدرس آپارتمان را دادم و چشم روی هم گذاشتم. احساس می‌کردم بدنم در حال ذوب شدن و پخش شدن روی صندلی عقب تاکسی است. بدنم دوباره شروع به عرق کردن کرده بود. تمام مسیر کارخانه تا آپارتمان را به اخبار مزخرف رادیو گوش دادم تا هوشیار بمانم. خودم را داخل آسانسور انداختم و دکمه طبقه پنج را زدم.
به محض ورود به آپارتمان به سمت یخچال به راه افتادم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم و از مرگ حتمیم جلوگیری کنم. با دیدن یخچال خالی آه کشیدم. با پیتزایی سر کوچه تماس گرفتم تا قبل از بیهوش شدن چیزی بخورم. لباس‌های خیس از عرقم را بیرون آوردم و وارد حمام شدم تا دوش کوتاهی بگیرم.
بعد از یک دقیقه، متوجه شدم دوش گرفتن ایده وحشتناکی بود. حتی نمی‌توانستم سر پا بایستم. سریع دوش را بستم و اولین لباسی را که پیدا کردم پوشیدم. چند بار پلک زدم تا دایره‌های سیاه و زرد جلوی چشمانم ناپدید شوند. با شنیدن صدای زنگ در، کیف پول را برداشتم. پیتزا بالاخره رسیده بود. با خوردن آن و چرت زدن حالم بهتر میشد!
دستم را به در گرفتم تا نیفتم و در را باز کردم. مرد پیتزا را دراز کرد اما هاله سیاهی نمی‌گذاشت تا آن را درست ببینم. با پلک زدن چند باره، پول را در دستان مرد چپاندم و پیتزا را گرفتم. وزن پیتزا هزار کیلو به نظر می‌رسید. می‌خواستم در را ببندم که چیزی مانع آن شد.
به پایین نگاه کردم. چیزی شبیه به کفش مانع از بستن در شده بود. سرم را بالا آوردم. تصویر محوی را دیدم که با صدای زنانه‌ای گفت:
- بالاخره فرصت ملاقات پیش اومد آقای کیان پیشه!
سیاهی مطلق جلوی چشمانم را گرفت و قبل از بیهوشی کامل، صدای افتادن چیزی را شنیدم.
***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #18
پارت 16
صدای محو گفتگویی را بین یک زن و یک مرد می‌شنیدم که با باز شدن پلک‌‌هایم قطع شد. اولین چیزی که به چشمم خورد سقفی سفید و لامپ مهتابی کم نوری بود.
-بالاخره بهوش اومدی؟!
به سمت گوینده جمله سر چرخاندم که سمت راستم ایستاده بود؛ یک پسر جوان بیست و چند ساله‌ای در یونیفرم سفید پزشکی که با اخم درهم به من زل زده بود. ادامه داد:
-سرمت خیلی وقته تموم شده! تا الان خواب تشریف داشتی. زودتر بلند شو که بقیه از تخت استفاده کنن.
لحن تندش باعث تعجبم شد. صدای زنانه‌ای از سمت چپم تشر زد:
-ولش کن دانیال!
این بار به سمت چپ سر چرخاندم. چهره دختری که روی صندلی کنار تخت نشسته، آشنا نبود اما صدایش همان صدایی بود که قبل از بیهوش شدنم شنیده بودم.
دکتر بدون توجه به هشدار دختر با لحن طعنه آمیزی ادامه داد:
-زودتر تخت رو خالی کن. فکر کردی مثل کارخونه ارث باباته؟!
لحنش به یک دکتر معمولی و غریبه بیمارستان نمی‌خورد. ظاهرا این دکتر جوان دشمنی دیرینه‌ای با من داشت که من اطلاعی از آن نداشتم. پلک‌هایم را روی هم گذاشتم تا حواسم سرجایش بیاید‌. اثرات بیهوشی نمی‌گذاشت تمرکز کنم.
دکتر چند ثانیه با چشم غره دختر ساکت شد و بعد با لحن ملایم‌تری تذکر نهایی داد:
-وقتی برمی‌گردم تخت باید خالی باشه!
بعد از دور شدنش، به سمت دختر برگشتم. قبل از بیهوش شدن، مرا با اسم فامیلی صدا زده بود. آدرس خانه‌ام را می‌دانست. این دکتر هم علاوه بر پدر کشتگی نا معلومش، می‌دانست در کارخانه کار می‌کنم. همه چیز مشکوک بود.
به اطراف نگاه کردم که مطمئن شوم مرا گروگان نگرفتند. روی تخت یک اورژانس معمولی و نسبتا شلوغ دراز کشیده بودم. آستین دست چپم تا نیمه بالا بود و چسب کوچکی جای سرمی را که قبلا بیرون آورده شده بود، پوشانده بود.
دختر با دیدن گیجی من توضیح داد:
-من دریا رنجبر هستم. نماینده کارخونه سفیدشو. دکتری هم که رفت برادرمه. البته هنوز انترنه.
با ابروی بالا رفته، دختر را برانداز کردم. به پشتی صندلی تکیه داده و یک پا را روی دیگری انداخته بود. تیپ سر تا پا مشکیش باعث شده بود جدی و قاطع به نظر برسد. هیچ حسی را از صورتش نمیشد خواند. مستقیم به من زل زده بود.
پس این دختر، همان «دختره» بود. دختری که شهریار از او وحشت داشت و از او یک غول ساخته بود. چون تنها جنس مونثی بود که در حوزه مواد شوینده اداره یک کارخانه را بر عهده داشت، همه به او لقب «دختره» داده بودند.
ساکت و صامت رو به روی من نشسته بود. اولین چیزی که در صورتش جلب توجه می‌کرد خال مشکی کوچک بالای لبش بود. اگر ابهتش به پوشیدن لباس‌‌های یکسره مشکی یا حرف نزدن بود، میشد گفت ابهتش روی من تاثیری نداشت. خودم را روی تخت کمی بالا کشیدم و پرسیدم:
-آدرس من رو از کجا آوردی؟
در حال بلند شدن از روی صندلی جواب داد:
-چند روزی تعقیبت می‌کردم تا فرصت مناسب رو پیدا کنم. امشب که پیکی رو دیدم، فرصت مناسب رو پیدا کردم.
خوشبختانه ماجرای تعقیب کننده با پراید نوک مدادی به آسانی حل شد. نفس عمیقی از سر راحتی کشیدم و پرسیدم:
-فرصت برای چی؟
-برای حرف زدن. بلند شو. باید تخت رو خالی کنی!
صاف نشستم و ملحفه سفید را کنار زدم. می‌خواستم از تخت پایین بیایم که چشمم به پاهای بدون کفشم افتاد. با اشاره به دمپایی‌های لاستیکی بیمارستان گفت:
- این رو بپوش. مجبور شدم پولش رو بدم.
چاره‌ای نبود. پاهایم را در دمپایی‌های سفید بیمارستان گذاشتم و سر پا ایستادم. سر گیجه و تار دیدنم تقریبا از بین رفته بود. دستی به چشمانم کشیدم و پرسیدم:
-چجوری اومدم اینجا؟
- نگهبانی کمک کرد بذارمت تو ماشینم. با ماشین من اومدیم.
آستین دست چپم را که به خاطر سرم بالا داده بودند، پایین دادم. جای سرم کمی می‌سوخت. احتمالا دکتر از اختلاف بین من و خواهرش خبر داشت و تاجایی که اجازه داشت، سوزن را بد وارد دستم کرده بودم.
قبل از اینکه قدم بردارم چشمم به شلوارم افتاد؛ شلوار ورزشی قرمز رنگی که وارونه پوشیده بودم. درزهای پشت شلوار پیدا بود. به قدری بعد از حمام حالم بد بود که متوجه نشده بودم چه پوشیده‌ام. این چه وضعی بود؟! کسی که مثلا دشمن حساب میشد و باید از ابهت من می‌ترسید، دفعه اول مرا با این وضع دیده بود.
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #19
پارت 17
سر بلند کردم و متوجه نگاه سرد و خالی دختر روی خودم شدم. بی‌توجه به وضع من، کیسه داروها را برداشت و گفت:
-تسویه کردم. یه آژانس بیرون منتظره.
و به راه افتاد. همین که در نگاهش اثری از تمسخر نبود کافی بود. شانه بالا انداختم و به دنبالش به راه افتادم. کار بیشتری از دستم بر نمی‌آمد. حال جسمیم بهتر شده و می‌توانستم بدون سرگیجه روی دو پا بایستم و راه بروم. فقط احساس گرسنگی می‌کردم. همین که هنوز سر پا بودم، یک معجزه بود.
به اطراف چشم چرخاندم. کسی حواسش به من و سر و وضعم نبود. دکترها، پرستارها و همراهان بیماران در تکاپو بودند. بیمارستان شلوغ و کم امکاناتی به نظر می‌رسید.
با تنه یکی دو نفر از وسط راهرو فاصله گرفتم و قدم‌هایم را به سمت در خروجی تند کردم. چشمم به تصویرم روی شیشه در افتاد. موهایم بعد از حمام در همان حالت بی‌نظمی خشک شده بود. یک تکه‌اش در گوشه سرم صاف ایستاده بود.
مات و مبهوت به تصویرم خیره شدم. از دست خودم و وضعیتم عصبانی شدم. هیچ کس تا به حال مرا در این وضعیت به شدت آشفته با لباس خانگی وارونه، موی به هم ریخته و دمپایی کهنه بیمارستان ندیده بود. حتی اگر می‌خواستم ابهتم را به رخ این دختر بکشم، با این وضعیت به هم ریخته دیگر نمی‌توانستم.
دکتر دانیال از رو به رو به ما نزدیک شد. با اخم‌هایی که با دیدن من روی صورتش جا گرفت، گفت:
-به سلامتی داری تشریف می بری؟!
منتظر جواب نشد و در حال دور شدن با دست به خروجی اشاره کرد. اختلاف من و خواهرش تا این حد شدید نبود که با یک شخص بیمار تا این حد سرد باشد.
به دختر نزدیک شدم و پرسیدم:
-چرا اینجوری می‌کنه؟!
بدون این که به سمتم سر بچرخاند، با لحنی بی‌احساس جواب داد:
-داره از خودش می‌پرسه، من این وقت روز تو خونه تو چیکار می‌کردم؟
سر و پای مرا از نظر گذراند و از در اورژانس بیرون رفت. من اما سرجایم ایستادم. اخم برادرش به خاطر اختلاف و دشمنیمان نبود بلکه از جایی دیگر سر چشمه می‌گرفت. برادرش حق داشت. یک مرد را با لباس‌های وارونه خانگی و احتمالا با موهای خیس بعد از حمام، با خودش به بیمارستان آورده بود.
قدم تند کردم و متعجب پرسیدم:
-چه جوابی بهش دادی؟
دختر محکم و قاطع گفت:
-می‌دونه نباید سوال بپرسه.
و طوری نگاه کرد که جمله‌اش بیشتر معنی «اگه تو هم سوال بپرسی، سرت رو می‌برم» می‌داد. الان می‌فهمم چرا شهریار از رو به رو شدن با او می‌ترسید. او به کسی اجازه عبور از هیچ خطی را نمی‌داد؛ چه قرمز چه آبی! حتی اگه برادرش باشد.
تمام مدت عبور از حیاط موزاییک شده بیمارستان و ورود به خیابان شلوغ رو به روی آن هر دو سکوت کرده بودیم. من در ذهنم مشغول تحلیل رفتارش بود و او معلوم نبود دقیقا به چه چیزی فکر می‌کند.
به تاکسی زرد رنگی نزدیک شد و در عقب را برایم باز کرد. دستم را به عادت همیشه وارد جیب‌های شلوارم کردم و پرسیدم:
-چرا این کارها رو می‌کنی؟
-می‌خوام اون قدر مدیون بشی که برای جبرانش بهم وقت ملاقات بدی!
پس کمکش هم با منظور و هدف دار بود. در دلم پوزخندی زدم و با یک ابروی بالا رفته به او خیره شدم. دقیقا مثل تمام تعریف‌هایی که از او کرده بودند، فرصت طلب بود. حداقل مراعات حالم را کرده و تا الان داد و فریاد راه نینداخته بود. در حالی که سوار می‌شدم، وعده سر خرمن دادم:
-فردا به منشیم می‌گم براتون وقت بذاره.
واکنشی نشان نداد. خوشحال نشد. صورتش هم‌چنان سنگی و سرد بود. از پنجره جلو یک تراول به راننده داد و گفت:
-بقیه اش برای خودتون!
اصلا حواسم نبود هیچ پولی نداشتم و هزینه همه چیز را او پرداخت کرده بود. از پنجره جلو رو به من گفت:
-سفارش سوپ دادم. یه کم بعد از این که رسیدید خونه، به دستتون می‌رسه.
لب‌هایم را روی هم فشردم تا از تعجب باز نشود. فکر همه جا را کرده بود. کم کم داشت شرمنده‌ام می‌کرد. به راننده آدرس داد و عقب رفت. سرم را از پنجره بیرون بردم و گفتم:
-خانم رنجبر! من برنامه‌ام پره. فردا موقع ناهار تشریف بیارید. ساعت دوازده.
این بار حالت سرد و یخی چهره‌اش تغییر کرد و لبخندی از سر پیروزی زد. پس می‌دانست قبلا وعده سر خرمن داده بودم. به راننده اشاره کردم حرکت کند و به پشتی صندلی عقب تکیه دادم.
خیلی خودش را دست بالا گرفته بود. اگر حالم بهتر بود اجازه نمی‌دادم تا این حد پیشروی کند و خواسته‌اش را به کرسی بنشاند. فردا به او نشان می‌دادم با چه کسی طرف است.
در آپارتمان را با کمک نگهبانی باز کردم. با دیدن پیتزای پخش شده روی زمین معده‌ام شروع به قار و قور کرد. درست چند دقیقه بعد، زنگ در به صدا در آمد. وقتی سوپ داغ و خوشبو را از دست پیکی گرفتم، تازه یادم آمد که اصلا از آن دختر تشکر نکردم.
***
 

Z.A.D

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
87
مدال‌ها
1
سکه
4,932
  • موضوع نویسنده
  • #20
پارت 18
اسم شهریار برای چندمین بار در طی یک ساعت گذشته روی صفحه گوشیم ظاهر شده بود. چشم از صفحه گرفتم و بدون توجه به تماس او، تمرکزم را روی کاری گذاشتم که به خاطر آن کارخانه را پیچانده بودم.
با چشم‌های ریز شده به مردم ایستاده در کناره خیابان خیره شدم. سرعت ماشین را کم کردم و مردم را در جستجوی شخص مورد نظرم یکی یکی از نظر گذراندم. با دیدن مشخصات شخص مورد نظرم ترمز گرفتم.
مردی قد بلند با تی‌شرت سبز رنگ گوشه خیابان ایستاده بود. پشت تلفن با هم صحبت کرده بودیم اما اولین بار بود که حضوری او را می‌دیدم. ظاهر و قیافه‌اش به کاراگاه خصوصی یا حتی پلیس بازنشسته نمی‌خورد.
مطمئن نبودم خودش باشد. فقط گفته بود تی‌شرت سبز و شلوار جین به تن دارد. با تردید بوق زدم. با بوق من، سرچرخاند و به سمت ماشین آمد. پس خودش بود. شروین هلاکویی.
میان سال بود و درشت اندام. سر تاسش آفتاب صبح تابستانی را منعکس می‌کرد. در ماشین را باز کرد و با برداشتن عینک آفتابیش، روی صندلی نشست و سلام کرد. زیر لبی سلام کردم و به راه افتادم.
عینک آفتابی را روی چشمانم جا به جا کردم و فرمان را چرخاندم. امروز صبح ماشین را از تعمیرگاه گرفته و به شکل‌های مختلف امتحان کرده بودم. خوشبختانه کسی ترمز ماشینم را دستکاری نکرده بود.
بعد از چند روز بیماری و ضعف، امروز اولین روزی بود که سرحال از خواب بیدار شده بودم. مثل کسی بودم که زخم‌هایش بعد از یک جنگ نابرابر، درمان شده و الان کاملا آماده است تا به همان میدان جنگ برگردد و پیروزی را از آن خود کند.
در مورد من، جنگ نابرابر به معنی فهمیدن حقایق در مورد تصادف برادرم و پیروزی به معنی نجات خانواده و تنبیه هر کسی بود که به نحوی به کیوان آسیب زده بود.
زیر چشمی به شروین نگاه کردم. او سربازی بود که برای شروع این جنگ انتخاب کرده بودم. کسی که قرار بود دوشادوش من حرکت کند و هر کسی را که به نحوی به کیوان یا خانواده‌ام آسیب زده بود، پیدا کرده و به من تحویل دهد.
در حال دور زدن میدان پرسیدم:
-کجا برم؟
شروین دفترچه کوچکی را از جیبش درآورد و در حال ورق زدن آن جواب داد:
-خونه برادرت.
قبلا پشت تلفن تمام ماجرا را تعریف کرده بودم. هنوز شناخت چندانی از او نداشتم اما با توجه به سرعت عملش و سوال‌هایی که پرسیده بود، کاربلد به نظر می‌رسید. فرمان را چرخاندم و به سمت محله‌ای راندم که ماه‌ها بود در آن قدم نگذاشته بودم. از بعد از تصادف کیوان و نقل مکان افسانه و آرمین به عمارت، آپارتمانشان کاملا خالی مانده بود.
بعد از ربع ساعت، رو به روی آپارتمان شش طبقه توقف کردم و با اشاره به ساختمان گفتم:
-همینه. طبقه دوم.
شروین بلافاصله پیاده شد و نگاهی کلی به ساختمان و محله انداخت. در سکوت به ماشین تکیه زدم و به تماشای او پرداختم. رو به روی در پارکینگ ساختمان توقف کرد و به بررسی در قهوه‌ای رنگ آن پرداخت.
گوشی در جیبم لرزید.‌ نادیده می‌دانستم اسم شهریار روی صفحه گوشی چشمک می‌زند. به ساعت نگاهی انداختم و کم کم استرس در وجودم رخنه کرد. وقت چندانی تا قرار ساعت دوازده با آن دختر نداشتم.
شروین از در پارکینگ فاصله گرفت و به اشاره به گوشه‌ای از در پارکینگ گفت:
-یه دوربین اینجاست. چجوری میشه فیلم این دوربین‌ها رو به دست آورد؟
از ماشین تکیه گرفتم و گفتم:
-احتمالا نگهبانی ساختمون داره. فقط فیلم دوربین‌ها رو می‌خوای؟
-برای شروع، نقطه خوبیه.‌ می‌خوام ببینم آخرین کسایی که به پارکینگ رفت و آمد داشتند کیا بودن.
حداقل مسیر تحقیقات تا حدودی مشخص بود. بدون معطلی به سمت نگهبانی به راه افتادم. تا همین الان هم برای رفتن به کارخانه کلی معطل کرده بودم. مطمئن بودم شهریار کار واجبی داشته که پشت سر هم با من تماس گرفته بود. نمی‌خواستم توجه کسی را به این تحقیقات مخفی جلب کنم.
در شرایط عادی گرفتن مجوز بررسی دوربین‌ها کار زمان‌بری بود. با دادن دسته‌ای پول به نگهبان ساختمان، پروسه گرفتن مجوز به کمتر از یک دقیقه کاهش یافت. وقتی مطمئن شدم شروین هر چه را که برای شروع نیاز داشت در اختیار دارد، به سمت کارخانه به راه افتادم.
قرار شد شروین در صورت پیدا کردن مدرکی از بین فیلم دوربین‌ها، در اسرع وقت با من تماس بگیرد. دقیقا آن لحظه بود که از استخدام شروین احساس رضایت کردم. بخش عمده کار از دوشم برداشته شده بود.
ساعت نزدیک‌ یازده و نیم در پارکینگ کارخانه، ماشین را پارک کردم و به سمت آسانسور پا تند کردم. کت و شلوار مشکی رنگم را در آینه آسانسور مرتب کردم. امروز گران‌ترین کت و شلوارم را پوشیده و امیدوار بودم تصویر آشفته شب پیش را از ذهن آن دختر پاک کند.
با ورود به طبقه چهار چشمم به شهریار افتاد که کنار خانم یزدانی ایستاده و از روی برگه‌ای چیزی را توضیح می‌داد. با دیدن من سر بلند کرد و گفت:
-بالاخره اومدی! نماینده پاکفر قراره بعد از ظهر بیاد. می‌خواد قرارداد رو نهایی کنه.
-به هومن بگو بیاد دفترم. می‌خوام قرارداد رو یه دور چک کنم.
 
بالا