خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان زن بد | ملیکا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا

ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
زن بد
نام نویسنده
ملیکا ملازاده
ژانر اصلی
اجتماعی
ژانر های مکمل
عاشقانه، تاریخی
ساعت پارت گذاری
نامعلوم
بسم الله الرحمن الرحیم
خلاصه:
[چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم.]
یاد پدرم افتادم که می‌گفت: نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن.آدم‌ها عقیده‌ات را که می‌پرسند، نظرت را نمی‌خواهند، می‌خواهند با عقیده‌ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم‌ها بی‌فایده است.
مقدمه:
: خودتون رو با دیگران
مقایسه نکنید هیچ
قیاسی بین ماه و خورشید
نیست اون‌ها زمانش
ڪه برسد می درخشند
━━━━━━━━ ⸙ ━━━━
بدونید هر آدم موفقی روزهای سخت
تاریک هم داشته. رشته کوه
بدون زمین لرزه به وجود نمیاد
شاید دنیا از چشم یکی زشته
از چشم یکی قشنگه تو همونی
باش که خودت می‌خوای
• ────── ✾ ────── •
چون ڪارما میگه همه
اون قلب مهربون
تو رو ندارن پس
از داشتن چنین
قلب بزرگی احساس
سر بلندی و افتخار
کن.
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
و بشنو هیچ کس بی کس نیست
ولی موفق کسی است ڪه
با هر ڪس نیست توی زندگی
یاد بگیر تنها باشی خوردی زمین
تنها پاشی همیشه مغرور بودن
بد نیست خیلی اوقات باعث
میشه حس نکنی که تنهایی
 
آخرین ویرایش:

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
110
مدال‌ها
1
سکه
3,071
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی(کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #3
بسم الله الرحمن الرحیم

اما عزیز من! هرآنچه شد
خودت را تنها نگذار ..
پارت_اول

عمه جیغ می‌زد و التماس می‌کرد. یک دستم در بند آقا جان بود و اون یکی رو عمه گرفته بود
- خان داداش تو رو خدا نبرش! خودم براش مادری می‌کنم، خودم کلفتی‌اش رو می‌کنم.
آقا جان در حالی که با عجله دست من رو می‌کشید گفت:
- عذرا ولش کن. زن حسابی تو دو روز دیگه می‌خوای شوهر کنی مگه می‌تونی این بچه رو هم با خودت ببری؟
با وحشت به عمه نگاه کردم. مگه نقی خان شوهر عمه نبود؟ درسته شوهر عمه توی آسمون اما مگه کسی که توی آسمون یعنی زنش رو طلاق داده؟
- محسن حکم پسر فوت شدم رو داره، جیحون رو که داری می‌بری.
و بعد روی زمين افتاد. عمه یک پسر داشته که به خاطر حصبه توی بچگی فوت شد و بعد از اون من رو به اسم محسن فوت شده صدا می‌زد. وقتی مادر زنده بود هر روز دم در می‌اومد و می‌گفت:
- زن داداش محسن رو میدی خونه‌م ببرم؟
برای همین بیشتر از این که خونۀ خودمون باشم خونۀ عمه بودم. اونجا همبازی نداشتم ولی نقی‌خان اندازه ده‌تا بچه باهام بازی می‌کرد. اما بعد از فوت مادر، عمه می‌گفت:
- بیشتر پیش آقاجانتون باشید که از شما دل‌زده نشه. من خودم به دیدنتون میام اما شما پیش پدرتون باشید.
تا وقتی نقی خان، شوهر عمه، زنده بود همه چیز به میل عمه پیش رفت اما از وقتی که نقی خان توی یک دعوا چاقو خورد و عمه بیمار شد به سر آقا جان افتاد یک زن دیگه بگیره.
- می‌خوام مادر برای این بچه‌ها بیارم.
چون عمه عزادار بود نمی‌تونست بهش بگه، حتی تردید داشت که قبل از سال نقی‌ خان این کار رو بکنه اما عموها تشویقش کردن.

خودش و عمه‌ بزرگم پنهانی به خواستگاری رفتن. اون شب ما رو خونۀ عمو مهدی گذاشت و بعد از سه ساعت به دنبالمون اومد. جیحون گفت:
- آقاجان چه قشنگ شدید!
اون روز آقا جان پیراهن نو پوشیده، به سلمونی رفته و عطر به پیراهنش زده بود. چه می‌دونستیم این درخشش باعث ندرخشیدن ستارۀ خوشبختی ما میشه!

کیمیا زن دوم یک معلم شده بود اما بعد از به دنیا آوردن دو دختر به جرم دخترزا بودن طلاقش دادن و مجبور شد نون‌خورهایی که آورده بود رو با خودش ببره. با دو دخترش چندبار توی کوچه بازی کرده بودم. حالا دخترهاش رو خونۀ پدرش گذاشت و به خونۀ حاج هادی می‌اومده. این دخترها رو من تا آخر عمرم دیگه ندیدم.

روزی که اومد رو یادمه. یک زن بیست و چهار ساله، با قد کوتاه، هیکلی و پوست سفید و چشم‌های قشنگ سبز رنگ که رنگ آرامش داشت. اون روز پیراهن سفیدی پوشیده بود و چون سال آقا نقی نشده بود بی‌سر و صدا توی خونۀ پدری عقدشون رو خونده بودن و روی الاغ زرد رنگ آقاجان گذاشته بودنش.

مهمون‌ها اقوام نزدیک بودن و خبری از عروسی‌های پر جمعیت اون دوران نبود. سال‌ها بعد از عمه پرسیدم:
- مراسم مادرم چطور بود؟
- مادرت سیزده ساله بود که زن آقا جانت شد. یادمه لباسی که پوشیده بود براش بزرگ بود و روی تنش سنگینی می‌کرد. مراسم بزرگی نبود چون تازه یکی از اقواممون فوت کرده بود فقط شام می دادن که همون براش خیلی طولانی بنظر می‌اومد و برای اینکه حوصله‌ش سر نره یک شاخه نبات برداشت و مشغول خوردنش شد.

چند نفر از زن‌های خانواده‌ کیمیا لباس محلی پوشیده و سینی‌هایی که جهاز عروس به حساب می‌اومد رو به خونه‌مون آوردن. شب قبلش عمه ما رو پیش خودش برده بود و تا صبح دست روی سرمون می‌کشید و دعای توسل می‌خوند.

صبح لباس نو پوشیدیم و هر کدوم یک دست عمه رو گرفتیم و به خونه رفتیم. اون روزها من چهار ساله و خواهرم شیش ساله بود. با هیجان گفتم:
- عمه نگاه سنگ‌های کف خونه انقدر تمیز که خورشید می‌تونه خودش رو داخلش ببینه.
خونه سر پا تمیز شده و آب حوض رو عوض کرده بودن. روی تخت‌های چوبی کنار حیاط ظرف مسی پر میوه و سینی هندوانه رو قرار داده بودن. حوض وسط پر از گل محمدی شده بود و ماهی‌های قرمز به سختی راه پیدا می‌کردن تا سرکی بکشن. پرده‌های سفید ساختمون رو انداخته و مرغ و خروس‌ها رو جمع کرده بودن. اسباب‌بازی‌های من که همیشه گوشه حیاط بود دیگه دیده نمی‌شد.
- عمه چه خبره؟ قراره مهمون بیاد؟
به جای جواب به سوال جیحون دستمون رو گرفت و به سمت یکی از تخت‌ها رفتیم. وقتی نشستیم کم-کم بقیه اومدن. چهارتا عمو و چهارتا عمه داشتم که وقتی همه با خانوادشون به خونۀ پدری که حالا در دست برادر بزرگ بود می‌اومدن باغ تبدیل به بهشت می‌شد. اون روز هم من رفتم تا با بچه‌ها بازی کنم و گاهی نگاه‌های دل‌سوز بزرگ‌تر‌ها رو حس می‌کردم. سنم زیاد نبود و متوجه دلیل این رفتارها نمی‌شدم. صدای هلهله که اومد از بازی دست برداشتیم. پسر عمو گفت:
- عروس آوردن.
با تعجب نگاهش کردم.
- عروس برای کی؟
بدون توجه به حرفم به سمت در رفت. من و بقیۀ بچه‌ها هم دنبالش رفتیم و برای اولین بار مادر ناتنی‌ام رو دیدیم. روی الاغ نشسته بود و چادر سفید رو روی صورتش انداخته بود. عمه‌ها جلو رفتن و دستش رو گرفتن تا پایین بیارنش. فقط عمه عذرا بود که روی همون تخت نشسته بود و سر جیحون رو به سینه‌اش چسبونده بود. موهای لخت جیحون از زیر روسری نقره‌ای رنگش بیرون اومده بود و روی شونه عمه عذرا ریخته بود. بین هلهلۀ زن‌ها به داخل اندرونی بردنش و مردها هم پیش آقا جان که از همیشه زیباتر شده بود رفتن. پیش عمه دویدم.
- این خانم کی بود عمه؟
بدون این که نگاهم کنه زیر لب ذکر می‌گفت. آقا جان متوجه ما شد و با اشارۀ دست گفت به داخل برید. عمه بلند شد و این‌بار بدون این که دست ما رو بگیره به سمت اندرونی رفت. ما دنبالش دویدیم و جیحون مدام می‌پرسید:
- عمه این خانم مادر ناتنی ماست؟ عمه آقا جان زن گرفته؟
آروم دم گوشش گفتم:
- مادر ناتنی یعنی چی؟
با صدای آهسته‌تر از من گفت:
-‌ میگم برات.
توی اندرونی عروس رو روی تشک ابریشم نشونده بودن و همه دور تا دور اتاق بزرگ جمع شده بودن. خدمتکارها پذیرایی می‌کردن. من به زن خیره شده بودم که چهرۀ بامزه‌ای داشت. خواهر عروس چیزی دم گوشش گفت که نگاهش به سمت ما برگشت. سرمه کشیده و سفیدآب زده بود. موها گوجه‌ای و پیراهن بلند سفید لباس عروس زن‌ها در سال هزار و سیصد و ده بود که امروزِ حتی برای خیابون هم استفاده نمی‌شه.
با کمک خواهرش از جاش بلند شد و به سمت ما اومد. نگاه‌ها روش بود. همه می‌خواستن اولین برخورد زن با بچه‌های شوهرش رو ببینن. من پشت عمه پنهان شدم اما جیحون سرش رو بالا گرفت و با شجاعتی بچه‌گانه ایستاد.
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #4
پارت دو

کیمیا خانم لبخند پر استرسی زد.
- سلام خواهر جان! خدا شوهرتون رو بیامرزه من گفتم بهتره همین دست و کف رو هم نداشته باشیم اما ننه گفت دختر جوونی و آرزو به دلت می‌مونه. البته باز هم اگه حرف خان داداشتون نبود ما اجازه همچین کاری به خودمون نمی‌دادیم.
نگاه همه به واکنش عمه عذر بود اما عنه فقط با یک اخم غلیظ به عروس خیره شده بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زن بد
نویسنده ملیکا ملازاده
#پارت_سه

اون روز همه فکر کردن که عروس فرشته‌ست اما در اصل اون شیطان بود و جز عمه هیچ‌کس این رو نفهمید. می‌دونی...‌ من هَمیشه اشک‌هایی که تو باعثِ ریختنشون شُدی رو‌ یادم می‌مونه! من از چهرۀ کیمیا خانم خوشم اومده بود و اون هم سعی داشت باهامون رابطۀ خوبی داشته باشه، حداقل تا دو سال بعد که فهمید باردار شده. توقع داشتیم با اومدن کیمیا رابطه‌مون با پدرمون بهتر بشه اما تقریبا توی اون دو سال شاید روزی سه کلمه هم با ما صحبت نمی‌کرد.
تنهايي ام به طرز عجيبي شبيه اوست
در عين اينكه نيست ، كنارم هميشه هست
بعد از بارداری غر زدن‌های کیمیا شروع شد. خانواده‌اش واسطه شدن و ریش سفیدهای شهر به خونه‌مون اومدن. نمی‌دونم اون‌‌ها چرا با ذات این زن هماهنگ شدن. من که متوجه نبودم اما جیحون روز به روز نگران‌تر می‌شد، عصبی‌تر می‌شد و گاهی ساعت‌ها از اتاقش بیرون نمی‌اومد.

هر کسی به اندازه‌ی
ضربه‌هایی که خورده است ،
تنهایی‌اش را
محکم‌تر بغل کرده!
آخر سر آقا جان گفت:
- جیحون و حجت رو پیش پدر بزرگ مادری‌اش می‌برم.
يک وقت هايى بايد خودت را به بيخيالى بزن
بيخيال تمام آدم هايى كه دوستت ندارند
بيخيال تمام كارهايى كه مى خواستى بشود ولى نشد
بيخيال تمام ركب هايى كه خوردى
بيخيال هر كس كه امروز وارد زندگيت شد و فردا رفت
بيخيال تلاش هاى بى نتيجه ات
دوست داشتن هاى بى ثمرات
وقتى كسى دوستت ندارد اصرار نكن
وقتى كسى برايت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هايش جا نده
وقتى كسى نمى خواهد تو را ببيند پا پيچش نشو
زندگى همين است...
شايد تو براى همه وقت بگذارى ولى قرار نيست همه دوستت داشته باشند و برايت وقت داشته باشند
شايد بهانه هايشان براى فرار تو را قانع نكند
ولى به قول بكت:
" گاهى فقط بايد لبخند بزنى و رد شوى بگذار فكر كنند نفهميدى."
‎‌‌‌‌‌‌ ‌*در صورت شناخت نویسنده متن نامش را به من اطلاع دهید*
اون روز عمه عذرا خودش رو به در و دیوار زده بود که حداقل من رو نبره اما آقا جان هر دوی ما رو روی گاری گذاشت و خودش پشت اسب نشست. عمه عذرا تا دور شدن دنبالمون دوید. آبجی جیحون گریه می‌کرد اما ن متوجه نمی‌شدم چه اتفاقی داره می‌افته. کم-کم دیدن منظرۀ جدید حواسم رو از اتفاق‌های افتاده پرت کرد. جاده طبیعت پر باری نداشت و به دلیل نداشتن تصاویر خبری از دنیای بیرون روستا نداشتیم. ما توی روستایی نزدیک کرمان زندگی می‌کردیم اما هیچ‌وقت پامون رو از روستا بیرون نگذاشته بودیم.
- آبجی نگاه چه خوشگله!
اما جیحون بدون توجه به من گریه می‌کرد. بالاخره آقا جان سرش داد کشید:
- چته مدام اشکت دم مشکته؟ جای بدی که نمیری، پیش غریبه که نمیری.
آبجی سکوت کرد. انگار دل آقا جان براش سوخت.
- همدان از روستای ما خیلی قشنگ‌تره. اون‌جا شاید هم تونستی درس بخونی. حداقل داداشت سال دیگه به یک مدرسۀ خوب میره. این مدرسه روستای کناری چیه که یک معلم و شیش کلاس؟ دو سه سال بمونید بعد برتون می‌گردونم. من که بچه‌هام رو برای همیشه ول نمی‌کنم.
و من تازه داشتم می‌فهمیدم ماجرا چیه.
- یک کم انگور براتون توی اون سبد گذاشتم بخورید تا یک جا بمونیم و غذا گیر بیاریم.
چند ساعت بعد وقتی که فهمید گرسنگی‌ امونمون رو بریده گاری رو کنار خیابون نگه داشت.
- پیاده‌ بشین.
من که پسر بچۀ شیطونی بودم از پشت گاری پریدم اما جیحون ایستاده بود و ترسیده به فاصله نگاه می‌کرد. با اینکه دخترهای روستا معمولا از پسرها شیطون‌تر بودن اما جیحون بخاطر دختر تنها فرد زمین‌دار در روستا جز ارباب بودن از بازی با بچه‌های رعیت‌ها محروم بود. آقا جان جلو رفت و دستش رو زیر بازوی آبجی گذاشت تا روی زمین قرارش بده. یک‌ دفعه غم عمیقی به چهرۀ آقا جان نشست که به همون سرعت ناپدید شد. جیحون رو که روی زمین گذاشت گفت:
- دختر جان ظرف‌ها رو بیار.
اسلحه‌اش رو برداشت.
- حجت بیا کمکم.
و به سمت درخت‌ها رفت. من هم دنبالش راه افتادم. اشاره‌ای به بین درخت ‌ها کرد.
- چه پرنده‌ای می‌بینی؟
- کبک.
روی زانو نشست و اسلحه رو به شونه‌اش تکیه داد.
- خوب نگاه کن بچه.
چند ثانیه به مقابل خیره شد و بعد تیری زد. کبک‌ها جست و خیزکنان به این‌ور و اون‌ور رفتن. یکی روی زمین افتاد.
- دنبالم بیا.
هردو به اون سمت دویدیم. یک کبک بزرگ بود.
- به این میگن یک شکار حسابی!
- چه‌طور بخوریمش؟
با خنده دستم رو گرفت و برگشتیم. آبجی با دیدن کبک لبخند غم‌زده‌ای زد. آقا جان در حالی که به من آموزش می‌داد آتش درست کرد و پرهای کبک رو کند. حالا که فکر می‌کنم می‌خواست آخرین کار به عنوان یک پدر رو انجام بده. اون سفر بهترین و آخرین خاطره شاد از پدرمون بود. به همدان که رسیدیم حتی جیحون گریه کردن رو فراموش کرد. همدان شهر بزرگ و قشنگی بود که درخشش ما دهاتی‌ها رو تا مرز دیوانگی می‌برد.
- حجت مغازه‌ها رو ببین!
- چه‌قدر آدم!
- نگاه خیابونش از چی درست شده؟
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #5
پارت سه
من که همچنان محو تعداد بودم گفتم:
- چه‌قدر خونه!
روبه‌روی یک باغ بزرگ نگه داشت.
- این هم خونۀ پدر بزرگتون.
پیاده شد و با کلون در زد. صدای کلفتی اومد:
- کیه؟
- شوهر حنا هستم. در رو باز کن.
یک پیرمرد در رو باز کرد و نگاهی به ما انداخت.
- گفتن میاین.
و از جلوی در کنار رفت. آقا جان دوباره سوار شد و داخل رفتیم. یک باغ متوسط رو به بزرگ بود که به چشم ما خیلی بزرگ می‌اومد. یک ساختمون کوچک وسط باغ قرار داشت. با ایستادن گاری مردی که پشت پنجره بود سریع بیرون اومد.
- خوش اومدی داماد! خوش آوردی بچه‌هام رو!
جیحون پیاده شد و به سمتش دوید.
- بابا جان!
چهار سال پیش برای آخرین بار آقا جان به ما سر زده بود اما من حتی یادم نبود.
جیحون رو بوسید. اشک توی چشم‌هاش حلقه زده بود. شنیدم که دم گوشش گفت:
- هر وقت که خیلی بهت سخت گذشت و نا امید شدی مدام به خودت بگو به مو‌ میرسه ولی پاره نمیشه ؛ چون خدا هست.
سرش رو بالا آورد و به من که روی گاری ایستاده بودم نگاه کرد و دست‌هاش رو برام باز کرد.
- بیا عزیزم.
با ترس عقب‌تر رفتم.
- نترس من بابا بزرگت هستم!
آقا جان سمت من برگشت و با دیدن واکنش‌م "آه"ی کشید اما بابا جان ناامید نشد و به سمت گاری اومد. هیکل لاغری با قد کوتاه، پوست جوگندمی و چشم‌های خوش‌حالت یشمی رنگ با موهای سفید و نیمه تاس، بینی حلالی داشت. سریع از اون طرف گاری پایین پریدم. از کنار آقا جان و جیحون که می‌خواستن بگیرنم گذشتم و به داخل خونه دویدم. داخل خونه خیلی کوچک بود و یک اتاق بیشتر نداشت. داشتم این‌ور و اون‌ور رو نگاه می‌کردم که یک زن از آشپزخونه بیرون اومد.
- حجت!
یک زن حدوداً بیست ساله، قد بلند، لاغر، سفید پوست و چشم عسلی با موهای قهوه‌ای. زیر لب گفتم:
- مادر!
با این حرف من لحظه‌ای جا خورد. چونه‌اش لرزید و اشک روی گونه‌اش چکید. به سمتم اومد و جلوم زانو زد.
- من خاله مهدیه هستم عزیزم. خواهر مادرت. من رو یادت میاد؟ آخرین باری که دیدمت دو ساله بودی. یادت نمیاد خاله رو؟
این چیزها برای من اهمیت نداشت فقط مهم این بود که این خانم شکل مادرم بود و حتماً بوی مادرم رو می‌داد. به بغلش پریدم. اون‌قدر از وجودش خوشحال بودم که وقتی شب آقا جان ازم خواست پیشش بخوابم قبول نکردم و آخرین لحظات با پدرم بودن رو از دست دادم. صبحش وقتی من خواب بودم اومد، گونه‌ام رو بوسید و بدون ما برگشت.
کاش یک جوری غریبه نشین که آدم نتونه باور کنه یه زمانی آشنا بودین.
روز اول همۀ خانواده به دیدارمون اومدن. دیدن اون همه آدم برای من خیلی وحشتناک بود. فضای داخلی خونه به قدری کوچیک بود که بیشترشون روی بالکن نشست و جایی برای من نبود که از نگاه‌هاشون در امان باشم. چه اشک‌ها که اون روز برامون نریختن و چه دوست‌های تازه‌ای که پیدا نکردیم. همون اول کار یک پسر بچه به سمتم اومد.
- سلام!
با ترس نگاهش کردم. از حالت نگاهم تعجب کرد و برگشت به خانمی که کنارش بود نگاه کرد. خانم که یکی از خاله‌های ما بود لبخند اطمینان بخشی بهش زد. پسر بچه از پشتش چیزی رو در آورد و به سمتم من گرفت. با تردید نگاه کردم. یک قایق دست ساز بود که روش گل‌های رنگی کشیده شده بود.
- این رو برای تو درست کردم.
وقتی سکوتم طولانی شد خاله گفت:
- بگیر عزیزم این مال توی.
با خجالت دستم رو دراز کردم و ازش گرفتم. لبخند زد و دستش رو جلو آورد. نگاهی به دستش انداختم. خاله گفت:
- نمی‌خوای دست بدی؟
هل شدم. تنها راهی که بنظر اومد این بود که به سمت آبجی جیحون که توی بغل یکی از دایی‌ها بود بدوم تا پشتش قایم بشم.
چهار خاله و پنج دایی، خاله مهدیه و دایی مجید مجرد بودن. دایی مجید توی نیشابور زندگی می‌کرد. حالا سه هم‌بازی پسر و پنج هم‌بازی دختر داشتم. وحدت همون پسر بچه‌ای که قایق کاغذی دستم داده بود مدام پشت سرم راه می‌رفت مگه بهش اهمیت بدم اما من دست‌های جیحون رو گرفته بودم و مدام می‌پرسیدم:
- آقا جان کجا رفت؟ چرا نمیاد من رو ببره؟
هردفعه دست‌هام رو می‌فشرد و می‌گفت:
- میاد، رفته مسافرت میاد.
‌‌‏بدترین حال وقتیِ که خودت خوب نیستی ولی می خوای حال یکی رو خوب کنی و چیزهایی میگی که خودت هم قبولشون نداری.
جیحون دست من رو گرفته بود و بچه‌ها دورمون حلقه زده بودن‌. یکی از پسرها نزدیک اومد تا به منی که همیشه ترسو بودم دست بزنه اما آبجی سریع جلوی من ایستاد.
- بهش دست نزن.
ترسید و عقب رفت. رضا پسر دایی من بود که بعدها رابطه خوبی باهم پیدا کردیم.
- کاریش ندارم می‌خواستم باهاش دوست بشم.
جیحون فهمید تلخ رفتار کرده و با ملایمت گفت:
- داداش من یک کم خجالتیِ طول می‌کشه تا دوست بشه.
با این حرفش از نزدیکی به من بی‌خیال شدن و سوال پرسیدنشون رو از جیحون شروع کردن.
*مهم نیست بعداً چی میشه مهم اینه که دیگه مثل قبل نمیشه.*
بقیۀ روز رو من یا آویزون خاله بودم یا کنار جیحون می‌نشستم. هرکی جلو می‌اومد تا بوسم کنه جیغ می‌کشیدم و تا می‌دیدم کسی نگاهم می‌کنه سرم رو زیر چادر خاله می‌کردم. بابا بزرگ دو سه بار سعی کرد بهم نزدیک بشه اما فایده‌ای نداشت. ساختمون خونه کوچیک بود برای همین انبار آخر باغ رو برای نا خالی کردن. جیحون به گریه افتاد.
- من تنها می‌ترسم.
خاله بغلش کرد.
- تنها نیستی خاله باهم می‌خوابیم.
باباجان گفت:
- یعنی من تنها بخوابم؟
- حجت با شما بخوابه.
بابا جان به من که دامن جیحون رو از پشت گرفته بودم نگاه کرد و گفت:
- نمی‌خواد دختر تو با بچه‌ها بخواب از فردا هم پیش خواهر و برادرها ببرشون تا با بچه‌ها صمیمی بشن.
با وجود دیر جوشی‌ام وقتی با بچه‌ها دوست‌ شدم شبانه روز یا خونۀ اون‌ها برای بازی بودم یا اون‌ها خونۀ پدر بزرگشون می‌موندن. بزرگ‌ترها اوایل می‌گفتن:
- این بچه یتیمِ بهش سخت نگیریم.
اما کم-کم از دست منی که با بچه‌ها مدام در حال شیطنت بودم خسته شدن.
- این بچه از هر بزرگ‌تری فرار می‌کنه اما دو دقیقه با بچه‌ها باشه شهر رو به هم می‌ریزه.
جز من آبجی جیحون هم شیطنت‌های مخصوص خودش رو داشت. البته بیشتر به خاطر این بود که دختر احساساتی‌ای بود و با توجه به اتفاق‌هایی که براش افتاد روحیۀ نامتعادلی براش به وجود اومده بوده که توانایی کنترل روی رفتارش رو نداشت. گاهی بچه‌ها رو کتک می‌زد و یا فریاد می‌کشید. گاهی وقتی غذاش می‌سوخت فریاد می‌زد و با دو مشت به دیوار می‌کوبید. حتی جوجه‌ها رو برمی‌داشت و زنده-زنده توی آتیش می‌نداخت‌.
هرگز يك آدم قوى
با يك گذشته ى ساده
نديده ام .امروز سختى
هايى كه ديگران حاضر
نيستن تجربه كنن رو
تحمل كن، تا فردا
اونجورى كه اونها حتى
تو روياهاشون هم
نميبينن زندگى كنى...
 
آخرین ویرایش:
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #6
پارت چهار
بابا بزرگ تاجر برنج بود و با چندین شالیزار قرارداد داشت. دایی‌ها و دوتا از شوهر خاله‌ها هم توی همین کار بودن. بابا جان از سر صبح به سرکار می‌رفت و ساعت یک بعد از ظهر می‌اومد. تا اون موقع خاله به جیحون آشپزی یاد می‌داد و خودش هم کارهای خونه رو انجام می‌داد. بابا جان هم وقتی برمی‌گشت به باغ و باغچه می‌رسید. یک روز بابا جان در حالی که به باغچه می‌رسید گفت:
- این بچه همیشه می‌خواد توی این حیاط چرخ بزنه؟
دایی نگاهی به من که قسمتی از باغچه رو سنگر خودم کرده بودم کرد و گفت:
- مدارس شروع بشه این مشکل هم حل میشه.
از حرف‌هاش فهمیدم که قرار من رو به مدرسه بفرسته. خیلی خوشحال شدم چون جیحون علاقه زیاد به این اتفاق داشت. برای اولین بار به یک بزرگ‌تر لبخند زدم. اول جا خورد بعد جوابم رو با محبت داد. قبل از شروع مدارس تا بعد از ظهر مشغول بازی با بچه‌ها بودم و بعد هم توی خونه خودم رو مشغول می‌کردم.
یک کمونچه داشتم که بطری‌های خالی رو جمع می‌کردیم و باهاش مسابقه می‌دادیم. توپ خرابی هم همراه همیشگی بازی‌موند بود و ماشین پلاستیکی هم یکی از بچه‌ها برای بازی داشت. شب هم کنار آبجی می‌خوابیدم و تا نزدیک صبح همدیگه رو قلقلک می‌دادیم یا حرف می‌زدیم. تمام دنیای من جیحون بود و تمام دنیای جیحون من. گاهی بهم می‌گفت:
- بخند جانًـم چون‌ْ وقتۍ‌ می‌خندی حِس‌ می‌کنم‌ْ خدا‌ میگه: بیا اینً هم‌ همون‌ دٌنیایۍ کهِ‌ مي‌خواستۍ!
بودن با دو بچۀ شیطون برای خاله که سن بچگی رو پشت سر گذاشته بود خیلی سخت بود.
- از دست این دوتا کلافه شدم. کی باشه ازدواج کنم از این خونه برم.
بقیه حرفش رو تایید می‌کردن کردن و کتک یا تشر زدن به ما انتقام اخم‌هاش رو می‌گرفتن. جوری همه فامیل بهمون خورده می‌گرفتن که اگه درباره اون روزها چیزی می‌تونستم به آقاجان بگم این بود...
همه‌ ی مردمِ این ‌شهـر عـذابم ‌کردند!
در نبـودت همگی خانـه خرابم کردند!
بعدِ تـو هیچ‌ کسی حالِ مرا درک نکرد
مثلِ بیگانه در این شهر حسابم کردند‌!
پیر و کودک همه باطعنه به من خندیدند
با اشاره خُـل و دیـوانـه خطابم کردند!
شیشه‌ٔ قلبِ من از اینهمه آزار شکست
در تبِ آتـشِ عشقِ تـو کبـابـم کردند!
آنچنـان از غم و اندوه دلم پُر خون شد
کـه طبیبان همه یک باره جوابم ‌کردند
هر کجا در پیِ تو گشتم و در میکده‌ ها
از ‌غمِ دوریِ تـو، مست و خرابم‌ کردند!
بعدِ تـو می‌روم از شهرِ تو با خاطره‌ ات
می‌روم! چون همه‌ٔ شهـر عذابم کردند
*ستایش_قلب_سربی*
مدارس باز شد. اون موقع مد نبود که لوازم زیادی برای مدرسه بچه بگیرن. کیف مکعبی و سفیدی که حالا بخاطر قدیمی شدن به شیری بیشتر می‌خورد از پسر دایی‌م به من دادن. دوتا دفتر که با روزنامه جلد کردن و یک مداد سیاه و یک قرمز تمام وسایل مدرسه من شد. درباره لباس مدرسه من بحث شد. پسر دایی دومم گفت:
- همیم لباس‌هاش از لباس خیلی از بچه‌ها تمیزتر هست.
پدرش گفت:
- ولی ما خانواده سرشناسی هستیم خوب نیست با لباس قدیمی بچه‌مون مدرسه بره.
مهدی پسر دایی دیگه‌م گفت:
- یادتون نره که حجت پدر و مادر بالای سرش نیستن.
جیحون با نفرت نگاهش کرد. مهدی متوجه این نگاه شد و خودش رو جمع و جور و حرفش رو عوض کرد:
- بخاطر همین هم باید بیشتر بهش برسیم.
بعد از یکم بحث دیگه جیحون گفت:
- اگه یکن پارچه بدید من دوخت و دوز یاد گرفتم، خودم براش می‌دوزم.
پیشنهاد خوبی بود. پارچه‌ش رو دایی سومم تهیه کرد و جیحون برام یک بلوز ماشی رنگ با شلوار پارچه‌ای یشمی دوخت. لباس رو تنم کرد و سرم رو بوسید.
- لباس دامادی‌ت رو ببینم داداشم!
کیف رو برام تمیز کرد و دوتا دفتر رو گذاشت.
- کتاب‌هاتون رو که دادن بیار برات جلد کنم.
و به روزنامه‌های کنار اتاق اشاره کرد. دوتا مداد رو توی جیب کنار کیفم گذاشت و یک انار هم داخل کیف قرار داد. وسیله‌م رو برداشتم. دستم رو گرفت و بیرون پیش پسر دایی کوچیکم که می‌خواست من رو به مدرسه ببره برد. بردیا لبخند زد.
- چطوری مرد کوچک؟
منتظر جواب من نموند و در حالی که دست‌هاش توی جیبش بود راه افتاد. پشت سرش دویدم. خیلی سوال‌ها داشتم راجع‌به مدرسه بپرسم اما دوست نداشتم از یگ بزرگ‌تر سوال بپرسم. به یک خونه بزرگ رسیدیم که سردرش یک تابلو سبز رنگ زده بود که با نوشته‌های زرد جمله‌ای هک شده بود. فهمیدم که حتما اسم مدرسه‌ست. داخل که رفتیم با دیدن اون همه آدم یک لحظه سرجای خودم خشکم زد. بردیا که فهمید پشت سرش نمیام به سمتم برگشت.
- چیکار می‌کنی؟
نگاه من رو به جمعیت که دید خندش گرفت.
- نگران نباش عادت می‌کنی.
دستش رو به سمت دستم آورد.
- بیا...
وحشت‌زده دستم رو عقب کشیدم و به سمت در برگشتم. بردیا داد کشید:
- چیکار داری می‌کنی؟
دو پا داشتم دوتا دیگه هم قرض گرفتم بعد از انداختن کیفم روی زمین شروع به دویدن کردم. تا خود خونه دویدم‌. به در خونه که رسیدم شروع کردم با مشت و لگد به در زدن که بردیا رسید. گوش من رو گرفت و پیچوند. همزمان در باز شد و جیحون مقابل در قرار گرفت. با دیدن این صحنه داد کشید:
- داری با داداش من چیکار می‌کنی؟!
بردیا با اخم به جیحون نگاه کرد.
- تو گمشو توی خونه.
چشم‌های جیحون از خشم برق زد.
- خودت گمشو.
بردیا گوش من رو ول کرد و اومد سیلی به جیحون بزنه که دوباره صدایی اومد:
- داری چه غلطی می‌کنی؟
خاله اولم بود که از توی باغ ما رو تماشا می‌کرد. بردیا دستش رو پایین آورد و ماجرا رو با کلی حرص برای خاله گلرخ تعریف کرد.
- اینکه انقدر عصبانیت نداره. این بچه‌ها یتیم هستن اینطور رفتار باهاشون درست نیست. من صحبت می‌کنم ببینم چی میشه.
- من کار دارم علاف این بچه که نیستم.
خاله دست من رو گرفت و گفت:
- تو برو من با آقا می‌فرستمش.
بردیا غر- غرکنان کیف رو توی بغل جیحون پرت کرد و دور شد. خاله من و جیحون رو به داخل برد. روی یک سنگ نشست و من رو که با خجالت سعی به دوری می‌کردم رو به روی خودش نگه داشت.
- تو چرا برای مدرسه رفتن مقاومت می‌کنی؟
سرم پایین بود و جرات جواب داد نداشتم.
- با توام بچه.
خجالت‌زده گفتم:
- می‌ترسم.
- از چی می‌ترسی؟
با همون حال دلیل وحشتم رو توضیح دادم:
- یک عالمه آدم بزرگ.
اول با تعجب به من نگاه کرد بعد به جیحون یک لبخند روی لب جیحون نشست و گوشه‌های لب خودش هم چین خورد اما جلوی خندیدنش رو گرفت و گفت:
- می‌دونی اگه بابا جان یا دایی جان ها می‌فهمیدن کتکت می‌زدن؟
بدنم از شدت ترس لرزید. متوجه نبودم چیکار کردم که اینطور تنبیه سزاوارم بود. دستم رو گرفت و بلند شد.
- بیا خودم می‌برمت مدرسه تحویلت می‌دم، به بردیا هم می‌گم حرفی در این‌باره به کسی نزنه‌.
جیحون گفت:
- ممنون خاله جان!
- توهم کمتر لیلی به لالای این بذار.
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #7
پارت پنج
بعد دستم رو گرفت و با خودش به مدرسه برد. حالا حیاط کاملا خالی شده بود.
- بچه‌ها کجا رفتن؟
بدون توجه دستم رو گرفت و من رو داخل برد. یک سالن بزرگ بود که دو طرفش اتاق داشن و هر کدوم یک در به حیاط و یک در به سالن داشت. یک اتاق هم رو به روی در بود.
- چقدر اتاق!
- این‌ها اتاق نیستن، کلاس هستن.
به سمت اون کلاس رو به روی در بردم. وارد که شدیم دوتا مرد داشتن باهم صحبت می‌کردن که با ورود ما ساکت شدن و نگاهمون کردن. هر دو اخم داشتن. یکی‌شون پشت میز نشسته بود و کت بلند تا زیر زانو و شلوار گشادی داشت. دومی هم هیکلی با لباسی مثل خودمون بود. تیپ اون فرد پشت میز برای ما جدید بود و دهنمون از تعجب باز مونده بود. با صدای بلندی گفت:
- شما اینجا چیکار می‌کنید همشیره؟
خاله از ترس تکونی خورد و به من اشاره کرد و با مِن_ مِن گفت:
- پسرمون رو آوردم مدرسه.
- چرا الان؟ یک ربع که کلاس‌ها شروع شده.
عرق روی پیشانی خاله نشسته بود.
- از مدرسه... یکم می... ترسه.
مرد با اخم‌های درهم من رو نگاه کرد. از ترس پاهام به لرزه افتاد و به دست جیحون چنگ زدم. جیحون سریع مقابل من ایستاد و با شجاعت به مرد زل زد. معاون نگاهش رو از خواهرم گرفت و رو به من گفت:
- می‌برمت کلاست.
به سمتم اومد و مچ دستم رو گرفت. جوری من رو کشید که از جیحون جدا شدم‌. از شدت ترس نمی‌تونستم صحبت کنم و همراهش کشیده می‌شدم. به سمت راست رفت. کلاس اول نه، دوم نه، سوم نه و چهارم... جلوی در کلاس چهارمی ایستاد و تقی به در زد.
- بفرمایید!
در رو باز کرد و داخل رفت. یک خانم خوش چهره پشت میز نشسته بود. با دیدم ما لبخند زد.
- شاگرد؟
- خیلی هم ترسوی.
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #8
پارت شیش

معاون رفت و من سرجام خشکم زده بود. البته نه از ترس بلکه تحت‌تأثیر نگاه مهربون خانم معلم بودم.
***
بابا جان که فهمید از مدرسه خوشم اومده خیلی خوشحال شد. صبح‌ها مدرسه می‌رفتم و ظهر هرچی یاد گرفته بودم رو برای جیحون توضیح می‌دادم. می‌گفت:
- نمیشه، نمی‌تونم یاد بگیرم.
و من حرف معلممون رو تحویلش می‌دادم:- خیلی از نمیشه‌ها نمیشه نیست، نمی‌تونمِ.
یک روز با هیجان پیش خاله رفتم.
- اگه گفتی امروز چه روزی هست؟
- شونزده آذر.
- آره امروز تولد هشت سالگی منِ.
چند ثانیه نگاهم کرد و بعد بی‌حوصله گفت:
- مبارک باشه!
- بیا به مناسبت امروز بریم توی شهر دور بزنیم.
- چه حرف‌ها بچه!
وقتی نگاه من رو دید دلش سوخت و قبول کرد. اون روز دستم رو گرفت و به بازار همدان برد و من با ذوق شهر رو نگاه می‌کردم. زیاد بازار نمی‌اومدم.
- یک هدیه برای تولدت انتخاب کن اما قول بده به کسی نگی.
- واقعا؟
- آره واقعا.
اون روز اولین کتاب رو برای خودم گرفتم. حکایت‌های ملانصرالدین. خاله برام حساب کرد و برگشتیم. به اتاق مشترکمون با جیحون که آخر باغ بود پناه بردم و سعی داشتم با سواد دو کلاسِ، و حتی کمتر بخونمش اما خیلی سخت بود هم بخونی و هم درک کنی. جیحون داخل اومد.
- ببین کی اینجاست! یک نفر که تولدشِ.
و من رو محکم بغل کرد. من هم بغلش کردم‌ و کتاب رو نشونش دادم.
- این رو خاله برای تولدم گرفته اما گفته به هیچ‌کس نگم.
کتاب رو گرفت و به داخلش نگاه انداخت و گفت:
- خوشبحالت! من هم یک چیزی برات دارم.
و بلوزی که خودش برام دوخته بود رو نشونم داد. با ذوق از دستش گرفتم. بچه‌های اون دوره حتی پولدارهاش زیاد لباس نداشتن. با ذوق پشت در کمد چوبی چسبیده به دیوار رفتم و پوشیدمش. یک بلوز از پارچه‌ای که جنس زیاد خوبی نداشت به رنگ کرم.
- خیلی خوشگلِ آبجی!
بهم لبخند زد. کتاب رو نشونش دادم‌.
- من بلد نیستم بخونم.
- من هم بلد نیستم اما چندتا حکایت از ملانصرالدین حفظم که می‌تونم برات بگم.
ذوق من رو که دید تعریف کرد:
- یکی از ملانصرالدین می پرسه چه جوری جنگ شروع می شه؟
ملا بدون معطلی یکی می زنه توی گوش طرف و میگه اینجوری!
نیشم باز می‌شه.
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: "جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟"
ملانصرالدین جواب داد: "اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی‌داند. من وظیفه‌ی خودم را می‌دانم و هیچ‌وقت از آن غافل نمی‌شوم."
غش-غش خندیدم. جیحون از خنده من به خنده افتاد. اما از چشم‌هاش می‌خوندم که می‌گفت: در من غمی به وسعت دریا نشسته!
لبخند از لبم رفت و ازش پرسیدم:
- جیحون تو خوشبختی؟
لبخند زد.
- مگه ازدواج کردم که خوشبخت باشم؟
- نه یعنی خوشحالی؟
یکم فکر کرد بعد گفت:
- آخه به تو چی بگم بچه؟
- خوب جوابم رو بده.
هم دوست داشت طفره بره هم نمی‌خواست دلم رو بشکنه.
- همیشه... همیشه که نه، اما خوب بعضی وقت‌ها هم خوش می‌گذره.
سوال عجیبی پرسیدم که نمی‌دونم از کجا آورده بودم:
- من کجای این خوشی‌های تو هستم.
چند ثانیه نگاهم کرد بعد خودش رو به سمتم کشید و محکم به آغوشش فشرد.
- تو دلیل لحظات خوبیمی، وقتی تو خوشحالی، می‌خندی، یا پیشرفت می‌کنی به من خیلی خوش می‌گذره.
فرداش به ساختمون اصلی خونه که رفتیم دیدیم رومیزی‌های ترمه دوزی شده و پشتی‌های مخمل رو گذاشته بودن. با ذوق از بودن این اسباب که جز برای مهمون بیرون نمیاد روی پشتی پریدم که خاله داد زد:
- جونُم مرگ شده برو اونور.
- می‌خوام بازی کنم.
دستم رو گرفت و از روی پشتی پایینم آورد.
- این برای خواس... مهمون‌هاست نه تو. شب هم دایی میاد می‌برت خونشون.
ماجرا رو که برای جیحون تعریف کردم رنگ از روش پرید و زیر لب سوره‌ای خوند. بعد بلند شد و پشت پنجره رفت. صدای زمزمه وارش رو می‌شنیدم:
- خدایا تنهام، خدایا این بچه تنهاست، خدایا بی‌پناهمون نکن.
چند روز بعد وقتی با بچه‌ها بازی می‌کردیم خاله بزرگم بدو- بدو توی حیاط اومد.
- یاالله برید بیرون. یاالله!
با تعجب بهم نگاه کردیم. آخه اصلا سر و صدا نکرده بودیم.
- برید بیرون داره مهمون میاد شما رو نبینه.
و بازوهای ما رو گرفت و از در بیرون کرد.
- توی کوچه بازی نکنید ها.
و ما همچنان متعجب بودیم. چند دقیقه بازی رو شروع کردیم و اصلا به مرد و زنی که در خونه رو زدن و داخل شدن توجه نکردیم. بعد هم به کوچه دیگه‌ای برای بازی رفتیم و دیر وقت برگشتیم. به اتاق که رفتم جیحون داشت فکر می‌کرد. صداش زدم:
- آبجی!
دست‌هاش رو برام باز کرد.
- بیا اینجا عزیزم.
توی بغلش فرو رفتم.
- به چی فکر می‌کنی؟
- هیچی... یعنی آره، داشتم فکر می‌کردم اگه خاله مهدیه بره تو دلت می‌گیره؟
ترسیدم.
- کجا بره؟
- مثلا بره مسافرت.
دلم آروم‌تر شد.
- آره دلم می‌گیره خاله مهدیه که نباشه من مدام بهش فکر می‌کنم‌.
- حتی با اینکه خاله دوست داره زودتر ازدواج کنه که از شر من خلاص بشه؟
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #9
پارت هفت

به این آرزوی خاله فکر کردم که زیاد طول نکشید تا برآورده شدنش. ماجرا از این قرار بود که یکی از دوست‌های بابا جان که برای صحبت به خونۀ ما اومد بود خاله رو سر دیگ دید. وقتی فهمید دختر آقای خونه‌ هست برای پسرش خواستگاری کردش. با قوانین اون موقع خاله دختر ترشیده‌ای به حساب می‌اومد و این که مردی سی و سه ساله همسرش می‌شد یک شانس بزرگ بود. این رو ما بعد از نوشتن قباله ازدواج فهمیدیم. خاله با مهریه شیش هزار تومن که خیلی هم زیاد بود به عقد اون آقا در می‌اومد.
همسر خاله آشپز یک کافه بود که دیزی و کباب درست می‌کرد. من هنوز اون آقا رو از نزدیک ندیده بودم و دوست هم نداشتم ببینم چون می‌فهمیدم باعث و بانی بی‌محلی‌های اخیر خاله به ما اون آقاست. اینکه خاله مهدیه مدام در حال کارهای مراسم‌هاش یا دلهره‌های قبل از ازدواج بود توی کف من نمی‌رفت پس بیشتر اذیت می‌کردم تا حواسش رو به خودم جمع کنم. ولی باز هم فایده نداشت و حسابی کلافه شده بودم. حتی آبجی جیحون نمی‌تونست آرومم کنه. بالاخره زمان مراسم بله‌برون رسید.
ما توی حیاط با لباس‌های تمیزمون بازی می‌کردیم. زن دایی بزرگم گفته بود اگه لباس‌هامون کثیف بشه کبودمون می‌کنه پس سعی داشتیم مراقب باشیم. اقوام گروه- گروه به خونه می‌اومدن اما اهمیتی بهمون نمی‌دادن. جز سر و صدایی که از قسمت خانم‌ها می‌اومد هیچ نشانه‌ای از جشن توی خونه به چشم نمی‌خورد. یکم بعد خاله دومم به سمت اتاق ما رفت و بعد همراه با خاله مهدیه به ساختمون نزدیک شدن. خاله یک پارچه حریر قرمز روی صورت خواهرش انداخت و داخل بردش. از بچه‌ها پرسیدم:
- چرا روی سر خاله مهدیه پارچه انداختن؟
- خاله داره عروس می‌شه.
به دختر خاله دومم که این حرف رو زده بود نگاه کردم.
- پس داماد کجاست؟
- امروز داماد نیومده، برای عقد میاد.
دو دقیقه بعد به بازی مشغول شدیم و یادمون رفت ماجرا چی بود. تا ماه بعد خبری از عقد نشد. بابا جان زیر لب با خودش غر می‌زد و خاله مهدیه کلافه توی باغ قدم می‌زد‌. جلسات خانوادگی هم برپا بود که چرا داماد نمیاد تکلیفمون رو مشخص کنه. بالاخره یک روز خانواده داماد به خونه بابا جان اومدن. ما از دور داماد رو نگاه می‌کردیم که هیکل تپل، قد متوسط رو به بلند، صورت جوگندمی و موهای مشکی داشت. از این فاصله جزئیات چهره و چشم‌ها دیده نمی‌شد. به جیحون گفتم:
- بنظرت لیاقت خاله رو داره؟
نگاهم کرد و خندید.
- این رو از کجا یاد گرفتی بچه؟
نیشم رو براش باز کردم. دوتا دندون جلوی فکم افتاده بود. رفتم سر درسم نشستم. بهمن ماه بود و تا حدودی خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودیم. جیحون کنار اتاق سیزده متری‌مون نشست. یک حصیر زیر پامون پهن بود و یک جعبه میوه برای لوازم و لباس‌هامون به همراه یک کمد قدیمی که یک درش شکسته بود و به عنوان جا کتابی من و جا مربایی خاله استفاده می‌شد که بوش اتاق رو برداشته بود. یک پنجره و یک در به باغ می‌خورد. شیشه‌هاش مات بود و برای دیدن بیرون باید لای پنجره رو باز می‌کردیم. یک شمع شیری رنگ هم بالای سر دفتر من روشن بود. برگشتم و به جیحون نگاه کردم که با لبخند نگاهم می‌کرد. بهش لبخند زدم.
فردا دوباره جلسه خانوادگی برپا شد. برای مراسم عقد آماده می‌شدن. ظهر خاله دومم به اتاق ما اومد و متوجه شد جیحون لباس نویی نداره.
- باید بدیم یکی برات بدوزن.
دایی دومم پارچه آبی تیره‌ای براش گرفت که جیحون حسابی ذوق کرد و گفت:
- خودم هم می‌تونم بدوزم.
- لباس دوختن تو بدرد مراسم نمی‌خوره.
بعد نگاهی به لباسی کرد که جیحون برای تولدم بهم هدیه داده بود. همون رو قرار بود توی مراسم بپوشم و بنظر من که خیلی هم قشنگ بود. خاله مهدیه با وجود کار زیاد همزمان با دوختن پیراهن نقره‌ای رنگ برای خودش لباس آبجی رو هم دوخت. یک پیراهن بلند تا زیر زانو و راسته بود که روی سینه تا روی رون پاش پولک دوزی شده بود. آستین‌ سرب بود که از روی آرنج تا انتهای آستین ربان دوزی شده بود. جیحون ناراحت گفت:
- دوست داشتم دامن داشته باشه.
خاله کلافه شد.
- مگه تو عروسی که دامن داشته باشی؟
- بگو بلد نیستم.
زن دایی دومم سرش داد کشید:
- ساکت شو بچه پرو. برو به اتاقت.
آبجی لباس رو برداشت و به سمت در رفت. من هم دنبالش دویدم و صدای دایی کوچیکم رو شنیدم:
- چه قدرنشناسِ!
با اومدن اسفند یک روز خاله مهدیه چادر سفیدی پوشید و سوار ماشین پدر شوهرش شد و همراه سه نفر از اعضای خانواده خودش و دو نفر از خانواده شوهرش به سمت شیراز برای عقد در حرم شاهچراغ رفت. به جیحون گفتم:
- چقدر دوست داشتم من هم یک روز حرم آقا رو ببینم.
- ان شاءالله حرم امام علی رو باهم بینیم.
لبخند زدیم. بابا جان و خاله رفته بودن و خاله اولم ما رو به خونه خودش برد. بعد از ده روز خاله مهدیه و بابا جان برگشتن. قرار شد مراسم‌های رسمی برای بعد از عید بیفته.‌ خاله مشغول آماده کردن خونه برای سال نو شد. جیحون هم مجبور بود چند برابر توانش کار کنه. حال و هوای عید با اینکه لباس جدیدی مثل بچه‌های دایی بزرگم نخریده بودیم اما برای عید ذوق داشتم. مخصوصا وقتی که یک روز جیحون با جیغ‌های هیجان‌زده صدام زد:
- حجت! حجت!
بدو- بدو به سمت صدا دویدم. وارد ساختمون اصلی شدم‌. جیحون با گریه دوتا بسته روزنامه پیچ توی دستش گرفته بود و می‌خندید. بابا جان گفت:
- چشمت روشن بیا آقا جانت براتون هدیه فرستاده.
نفهمیدم خودم رو چطور رسوندم. برای جیحون یک جفت گوشواره فرستاده بود. خاله بزرگم برداشت و با چشم‌های گرد شده نگاهش کرد.
- طلاست!
جیحون گریه‌ش گرفت. زن دایی بزرگم که فهمید اون گوشواره‌ها برای خاله بوی قروت می‌ده سریع ازش گرفت و اومدن خودش با بسم الله به گوش‌های جیحون وصل کرد.
- ماشاالله! ماشاالله! هیچ وقت این رو از خودت دور نکن دختر جان!
هنوز همه خیره به گوشواره‌های طلای سفید بودن که از دور می‌درخشید. دو تیکه طلا که بهم وصل شده بود. یکم همه مشغول گوشواره‌های جیحون بودیم بعد حواسشون به هدیه من جلب شد. بازش که کردم همه بچه‌های فامیل حسودی کردن. یک کیف سفید با چهار دفتر، سه مداد و یک جامدادی. از شدت ذوق بالا و پایین می‌پریدم. شوهر خاله دومم که ناراحت از این بود که خودش هیچ‌وقت نمی‌تونه از این چیزها برای بچه‌هاش بگیره کلافه گفت:
- بگیر بتمرگ بچه!
جیحون ایشی گفت و عصبانیتش رو بیشتر کرد. اون عید حسابی بهم خوش گذشت چون هر روز کلی همبازی به خونه‌مون می‌اومد اما آبجی انقدر کار می‌کرد که شب بی‌حال توی اتاق می‌افتاد. مراسم خنده برون خاله دوازده فرودین افتاد و اینطور سیزده بدر کنسل شد.
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #10
پارت هشت

روز خنچه برون بابا جان بهم گفت:
- پیش من می‌مونی جایی هم نمیری.
آقایون خانواده جلوی در ورودی ایستاده بودن و زن‌ها داخل بودن. یکم بعد صدای هلهله اومد. در رو که باز کردم یک عده خانم که سینی‌های بزرگی روی سر داشتن هلهله کنان و چرخ زنان به داخل خونه اومدن و پشت سرش آقایون هم با سینی‌هایی روی دست داخل اومدن. بابا جان رفت روبوسی و من هم از ترس تنبیه همراهش می‌رفتم. اونجا از نزدیک داماد رو دیدم. بعد با بدرقه آقایون به داخل خونه رفتن و یکم بعد مردها بیرون اومدن. من هنوز کنار بابا جان ایستاده بودم که پسر دایی بزرگم اومد و گفت:
- من می‌خوام با آقا صحبت کنم تو برو بازی کن.
بابا جان با اشاره چشم اجازه داد و رفتم به بازی رسیدم.
صدای هلهله خانم‌ها اومد. پدر داماد با عصبانیت گفت:
- برید به خانم‌ها بگین صداشون رو پایین بیارن.
یکی از آقایون به دم در رفت تا اطلاع بده‌. بین بازی پسر خاله بزرگم گفت:
- شنیدم شما رو بعد از ازدواج خاله پیش پدرتون می‌فرستن.
برای اولین بار در سال جدید بهار رو حس کردم. نسیم چه لذت بخش و هوا چه لطیف بود. گل‌ها چه قشنگ بودن و...
- از کجا شنیدی؟
- مادر داشت به دایی منوچهر *دایی دومم* می‌گفت.
دوست داشتم ذوقم رو جوری خالی کنم. کنار حوض نشستم و روی بچه‌ها آب ریختم. با خنده دورم رو خالی می‌کردن. بعد از مراسم جیحون به کمک خانم‌ها رفت تا خونه رو جمع و جور کنه. سعی کردم بیدار بمونم تا آبجی بیاد و ماجرا رو براش تعریف کنم اما خوابم برد و وقتی فردا براش تعریف کردم. یکم مکث کرد و روش رو از من گرفت.
- خوشحال نشدی؟
- باور نمی‌کنم آقا جان دوباره ما رو بخواد.
وقتی دید وا رفتم به سمتم اومد و بغلم کرد.
- شوخی کردم دیونه معلوم که میاد دنبالمون.
اما بنظر نمی‌اومد شوخی کرده باشه...
از فرداش مدرسه رفتن رو دوباره شروع کردم و خانواده هم برای مراسم عقد که برای هشت اردیبهشت گذاشته شده بود آماده می‌شدن. برای من خوب بود چون بچه‌ها هر روز خونه بابا جان بودن و بازی می‌کردیم. جیحون و خاله هم که نمی‌تونستن از کارهاشون بگذرن و من رو به درس خوندن مجبور کنند پس با خیال راحت شیطنتم رو می‌کردم. بالاخره روز مراسم رسید. هر کدوم لباس‌هامون رو پوشیدیم و آماده شدیم. چندبار که داخل خونه رفتم خانم‌ها مشغول تزیین یک سفره بزرگ بودن که بهش سفره عقد می‌گفتن.
هر ده دقیقه یکبار در خونه رو می‌زدن و یک گروه جدید از اقوام می‌اومدن. توی یکی از اتاق‌ها ننه بندان از مشغول خوشگل کردن خاله بود. خاله که من رو دم در دید لبخند زد.
- حجت خوب شدم؟
صورتش سفید- سفید شده بود انگار ماست بهش می‌لیدن و ابروهاش هم تقریبا غیب شده بود. بدون جواب عقب- عقب رفتم و از مهلکه فرار کردم. بالاخره بعد از چندبار رفت و آمد یکی‌ از پیرزن‌ها با دست مثل اینکه حیوونی رو نشون می‌ده به من اشاره کرد.
- این بچه رو از اتاق بیرون کنید، بزرگ شده دیگه نباید توی جمع خانم‌ها باشه.
بازوی من رو گرفتن و از ساختمون خونه بیرون کردن. کلافه شدم، چون هیچ‌کدوم از بچه‌ها نیومده بودن تا با بازی کنیم. یکدفعه دیدم دایی مجید که دیشب رسیده بود به سمت اومد.
- بیا تو رو ببرم پیش دوست‌هات.
و به این ترتیب اون شب آخرین بچه هم توی خونه نبود. فرداش هم خونه دایی مادرم که دیشب برای بازی با نوه‌هاش اومده بودم موندم و مراسم کیک خورون رو ندیدم. مدتی بعد از مراسم‌ها محرم و صفر از راه رسید. اون زمان‌ها رسم بود تقریبا دو ماه رو کامل عزاداری می‌کردن. یکی از لباس‌های قدیمی بابا جان رو کوچیک کردن تا برای من لباس مشکی بشه. اون محرم بهترین محرم عمرم بود.دایی بزرگم هر شب من رو با خودش به مساجد برای مراسم می‌برد.
با اینکه مجبورم می‌کرد توی ساختمون مسجد بمونم اما بهم بد نمی‌گذشت چون گوشه مسجد توی اون فضای تاریک و دیوارهای پرچم زده شده با بچه‌ها بازی می‌کردیم. مداح می‌خوند و مردم زار- زار گریه می‌کردن. حال و هوای عاشقانه‌ای که فضا رو احاطه کرده بود ما رو هم تحدتاثیر قرار می‌داد. فقط وقتی روحانی مسجد می‌اومد صحبت کنه کنار بزرگ‌ترها به زور تحدید می‌نشستیم و دعا- دعا می‌کردیم زود صحبتش تموم بشه. اون روزها از لحاظ سیاسی فشارهایی داشت به وجود می‌اومد اما ما بی‌خبر از همه چیز کیف دنیا و آخرت رو توی روزهای عزا می‌بردیم. خونه اقوام به روضه می رفتیم و با هیجان انقدر سینه می‌زدیم که قرمز می‌شد.
روز تاسوعا و عاشورا برام لذت خاصی داشت چون دسته روستا ما در مقابل دسته اینجا خیلی کوچیک‌تر بود. دسته‌های عزاداری در شهر حرکت می‌کردن و در حالی که بعضی‌ها درباره اینکه شاید این آخرین محرمی باشه که از زیر تیغ رضا شاه می‌تونیم در ببریم صحبت می‌کردن من توی صف زنجیر زن‌ها ایستاده بودم و با زنجیری که جیحون از طناب و یک تیکه چوب درست کرده بود زنجیر می‌زدم. وقتی بچه‌ها مسخرم می کردن حرفی که آبجی گفته بود رو تحویلشون می‌دادم:
- من خودم زنجیر خودم رو درست کردم اما شما چون عرضه نداشتید باباهاتون براتون زنجیر گرفتن.
این حرف باعث شد فردا چند پسر بچه دیگه با زنجیرهای دست سازشون بیان. چند روز بعد هم دسته عزاداری بچه‌های حسینی که شامل سیزده بچه قد و نیم قد بود توی کوچه‌ها با زنجیرهاشون هیئت برگذار می‌کردن و جیحون توی ایستگاه صلواتی کوچیک و دست‌سازی آب بهمون می‌داد.
 
آخرین ویرایش:
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #11
پارت نه
اواسط تیر بود که محرم و صفر تموم شد و ماهم از اون حال و هوا در اومدیم. عروسی خاله نزدیک بود و من لحظه شماری می‌کردم که بعد از عروسی آقا جان دنبالمون بیاد. بعضی وقت‌ها این انتظار به حدی بهم فشار می‌آورد که اشکم در می‌اومد. اون موقع آبجی با انگشت‌هاش قطرات رو پاک می‌کرد و می‌گفت:
- دنېا‌ نمےارزه به‌ ࢪنج‌ پلࡏ‌هات.
دایی مجید از نیشابور برای زندگی به شهر خودش برگشت. بابا جان بهش گفت:
- بیا زیر دست خودم کار کن.
- نه ممنون تصمیم گرفتم حرفه دیگه‌ای رو امتحان کنم.
و بعد از چند روز غرفه‌ای خرید و آرایشگاه زد. روز اول من رو برد.
- بیا ببین چی یاد گرفتم.
و کاسه‌ای روی سرم گذاشت و دورش رو برید. کاسه رو برداشت.
- چطوره؟
نگاهی به چهره جدید خودم کردم.
- عالی!
به خونه که برگشتم دیدم خاله مهدیه با ذوق داره به دست گل توی دستش نگاه می‌کنه. با دیدن ما رنگش پرید. دایی مجید با اخم گفت:
- اون چیه؟
- هیچی.
وقتی دید دایی بیشتر عصبانی شده خجالت‌زده گفت:
- هدیه شوهرم...
- اومده بود اینجا؟
از داد دایی من ترسیدم و دستم رو از دستش جدا کردم و با وحشت بهش زل زدم.
- نه، نه خدا نکنه! برام فرستاد.
- غلط کرده مرتیکه با تو!
جلو رفت و دست گل رو از دست خاله گرفت. خاله از ترس چند قدم عقب رفت و پاش به گوشه باغچه گیر کرد و روی زمین افتاد. من از ترس زیر گریه زدم. دایی به سمتم برگشت و گفت:
- زهرمار!
و دسته گل رو تیکه- تیکه کرد. خاله هم گریه می‌کرد. دایی به خاله گفت:
- گمشو از جلوی چشمم!
خاله دوان- دوان به سمت خونه رفت و من هم به اتاقمون پناه بردم. خاله مجبور بود این دوری رو تحمل کنه چون اون زمان زن عقدی تفاوت زیادی با زن نامحرم برای مرد نداشت. خانواده داماد اومدن و گفتن که قصد ندارن عروسی بگیرن و فقط عروس رو می‌برن چون مراسم عقد بزرگی داشت. خانواده ما قبول کردن و لباس سفیدی رو تن عروس کردن و منتظر موندن تا خانواده داماد برای بردن عروس بیاد. تا اون موقع خاله مهدیه توی اتاقی با جیحون نشسته بود. در اتاق رو زدم.
- کیه؟
- منم.
اجازه ورود دادن. وقتی با لباس سفید دیدمش گریه‌ام گرفت.
- گریه نکن خاله میام بهتون سر می‌زنم.
- قول بده بچه‌های شوهرت رو از خونه بیرون نکنی.
خاله و جیحون با غم بهم نگاه کردن. جیحون خواست برام توضیح بده که خبر دادن خانواده داماد اومدن. خاله رو روی الاغ تزیین شده‌ای گذاشتن و بردن. رفتن خاله تاثیر زیادی توی زندگی ما گذاشت. حالا کسی نبود توی خونه آزمون مراقبت کنه و جیحون هم آشپزی بلد نبود. زن دایی‌ها روز در میون اومدن در خونه و من رو می‌بردن تا شب خونه‌شون بمونم. خاله‌ها هم به نوبت می‌اومدن آشپزی می‌کردن و جیحون هم دست کمکشون می‌ایستاد. تابستون سختی برای همه‌مون بود. کارهای جیحون بعد از رفتن خاله بیشتر شده بود و من هم مدام می‌پرسیدم:
- پس کی آقا جان میاد؟
این فشارها در مقابل اذیتی که بابا جان بخاطر بودن دو بچه شیطون توی خونه میشد چیزی نبود. با شروع مدارس اوضاع فرق کرد. حالا نصف بیشتر روز در مدارس اون دوره که طولانی‌تر از الان بود درس می‌خوندم و بعد همون‌ها رو به جیحون یاد می‌دادم و فرصت کم‌تری برای شیطنت داشتم؛ چون هم خسته می‌شدم و هم ساعت هشت تمام فانوس و شمع‌های خونه خاموش می‌شد. همون روزها بود که با این مسئله کنار اومدم...
آقا جون هیچ‌وقت دنبال ما نمیاد
و
چیزی ویران گر تر از آن نیست که دریابیم
فریب همان کسانی را خورده ایم که باورشان داشتیم...

اون روزها می‌گفتن دایی مجید داره راه اشتباهی رو میره. من تعجب می‌کردم. یعنی به محل کارش نمی‌رسه؟ یادمه یک روز وقتی داشت از خونه بیرون می‌رفت بابا جان بازوش رو گرفته بود و با التماس می‌گفت:
- بخاطر روح خدا که درونته گناه نکن.
از جیحون پرسیدم:
- مگه دایی چه گناهی می‌خواد بکنه؟
گفت:
- من هم نمی‌دونم اما خاله می‌زد توی سرش می‌گفت وای آبرومون رفت.
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #12
پارت ده

بابا جان نذر کرده بود بخاطر به راه راست اومدن دایی ده روز توی مسجد نماز صبح بخونه. دایی دومم گفته بود:
- کوچه‌های شهر برای نماز صبح خیلی خطرناکه!
- پس پسر بزرگ‌ کردم برای چی؟ شما باهام بیان.
اما هیچ کدوم از پسرهاش جرات نکردن جون خودشون رو به خطر بندازن. فقط شوهر خاله دومم حاضر شد این ده روز پدر زنش رو همراهی کنه. دیگه من انقدر درگیر درس شدم که از راه دایی چیزی نشنیدم. روز تولد هشت سالگی‌م رسید. گاهی با حساب کتاب‌های ریاضی روزهای دوری از آقا جان رو می‌شمردم اما برای سن من این شمردن زیاد بود.
مصࢪعۍهستم‌که‌ازشعࢪتوجاافتاده‌ام!
این تولد کسی بهم نگفت و من هم مدام یاد آقا جان بودم. از پنجره اتاق به جیحون نگاه کردم که داشت لباس‌های اهل خونه رو توی تشت مسی می‌شست. گاهی دست نگه می‌داشت و بازوهای رو می‌مالید. دلم برای خودم و خواهرم خیلی می‌سوخت. بیرون رفتم و بهش گفتم:
- بذار کمکت کنم.
نگاهم کرد و لبخند زد.
- نه چیزی نمونده.
- من مردم قدرتم زیادِ بذار کمکت کنم خوب.
بهم خندید و اشاره کرد اونور تشت بشین.
- من خیلی دلتنگ آقا جانم آبجی!
با این حرف من لبخند از لبش رفت. سرش رو پایین انداخت و مشغول شستن شد. لباس‌ها رو با غیض بین پنجه‌هاش فشار می‌داد. فکر کردم نمی خواد جواب بده اما بالاخره سرش رو بالا آورد و با حرص گفت:
- واسه کسی بمیر که حداقل بیاد خاکت کنه.
***
سرما بهمن خانمان سوز بود. مجبور بودیم با بابا جان بخوابیم. اون هم عادت داشت بعد از نماز مغرب و عشا بخوابه و حتی اگه با صدای آروم صحبت می‌کردیم عصبانی می‌شد. وقتی خیلی کلافه می‌شدم جیحون که حالا بیشتر از اوایل اومدن به این خونه می‌تونست خودش رو کنترل کنه دم گوشم می‌گفت:
- پشت گوش بیانداز غصه را !
وقتی می‌گفتم:
- آبجی چقدر صبور شدی.
می‌گفت:
- چون تو رو دارم صبورم.
دایی مجید بعد از سه ماه به خونه اومد‌. اون موقع بابا جان نبود. جیحون براش چای آورد‌. پرسید:
- تو هنری چیزی هم یاد گرفتی؟
- یکم خیاطی یاد گرفتم.
چایش رو برداشت.
- اینطور که نمیشه. باید حرفه‌ای یاد بگیری. مهدیه که به تو یاد داد خودش هم حرفه‌ای بلد نبود.
- چیکار کنم یعنی؟
فرداش دوباره اومد و به بابا جان که بدون محل بهش در حال آب دادن باغچه بود گفت:
- می‌خوام جیحون رو ببرم پیش یک خانم که خیاطی رو خوب بهش یاد بده‌.
بابا جان از کوره در رفت و آب پاش رو سمتش پرت کرد. دایی جا خالی داد. بابا جان داد زد:
- می‌خوای این دختر هم مثل خودت از راه بدر بشه؟ می‌خوای ببریش پیش اوم زنکه رقاص؟ دوست داری این دختر هم رقاص کنی؟
و در حالی که من نفهمیده بودم ربط بین خیاطی و رقاصی چیه از خونه بیرونش کرد. دایی از جلوس در داد زد:
- یک روزی می‌فهمید که اون دختر می‌ارزه به هزار دختر آفتاب و مهتاب ندیده.
- برو گمشو!
و به من گفت:
- وای بحالت ببینم با این مرد راه میری.
روز پدر اومد و ما پدر نداشتیم که براش مراسم بگیریم. همه اومده بودن خونه بابا جان و بچه‌ها مدام به منی که روی پله‌ها نشسته بودم و آه می‌کشیدم می‌گفتن:
- بیا بازی.
- تو چرا امشب اینطور شدی؟
اما جوابی نمی‌گرفتن. یکی اومد و کنارم نشست. به سمتش برگشتم. خاله مهدیه بود. بهم لبخند زد.
- چی شده؟
جواب ندادم. بهم گفت:
- می‌دونی امروز فقط روز پدر نیست، روز مرد هم هست؟
بنظرم مهم نبود پس باز هم جواب ندادم.
- توهم مرد شدی ها.
برگشتم و نگاهش کردم.
- یک هدیه برات دارم.
بعد دستش رو جلو آورد و مشتش رو باز کرد. با دیدن یک لاک‌پشت کوچیک توی دستش لبخند زدم.
- این مال منِ؟!
لبخند زد و سرش رو تکون داد.
- بله.
بغلش کردم‌.
- مرسی!
لاک‌پشت رو گرفتم و اومدم بلند بشم که گفت:
- اسمش رو چی می‌خوای بذاری؟
- فرهاد.
و به سمت اتاق دویدم که قبل از اینکه بچه‌ها متوجه بشن لاک‌پشتم رو روی اپن بذارم. بعد هم از هر مدل علف کندم و جلوش گذاشتم. و در آخر برای بازی با بچه‌ها برگشتم. احساس می‌کردم دنیا رو به من هدیه دادن.
شادیِ کوچکی می خواهم
آنقدر کوچک
که کسی نخواهد
آن را از من بگیرد ...
ناظم_حکمت
اون شب با بچه‌ها آب بازی کردیم و باعث شد سرمای خیلی بدی بخورم. وقت خواب پتو رو روم انداختم تا گرم بشم اما صبح که بیدار شدم دیدم از شدت بدن درد و گلودرد نمی‌تونم تکون بخورم. جیحون که بلند شده بود تا من رو به مدرسه بفرسته با دیدن حالم زیر لب الله اکبری گفت و از اتاق خارج شد. چند دقیقه بعد خاله اومد و دستش رو روی پیشونی‌م گذاشت.
- تب که نداره. حجت جان بدن درد داری؟
با صدایی که بزور در می‌اومد گفتم:
- بله.
- الان میرم براش جوشونده می‌زنم. دختر توهم برو براش سرکه و عسل بزن که قرقره کنه.
اون‌ها که رفتن چشم‌هام رو بستم. چند دقیقه بعد هر دو اومدن و بیدارم کردن. جیحون بیرون بردم تا محلول قهوه‌ای رنگی رو قرقره کنم و بعد از اون خاله یک جوشونده خوش طمع بهم داد که مزه اون قبلی رو ببره. آبجی یکی از شال‌های خودش رو دور گلوم بست و خاله رفت برام سوپ درست کنه. تا خاله بیاد جیحون کنارم نشسته بود.
 
آخرین ویرایش:
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #13
پارت یازده

-الان کجات درد می‌کنه؟
بی‌توجه به حرفش گفتم:
- آبجی!
- جان آبجی!
درحالی که صدام به سختی در می‌اومد پرسیدم:
- اگه مادر اینجا بود من مریض نمی‌شدم؟
با غم نگاهم کرد.
- چرا همچین فکری می‌کنی؟
چشم‌هام رو بستم و زیر لب گفتم:
- نمی‌دونم، فقط دوست داشتم مامان اینجا بود.
چند ثانیه طول کشید تا خوابم ببره و چند دقیقه طول کشید تا دوباره بیدار بشم. وقتی چشم باز کردم دیدم جیحون بالای سرم نشسته و داره گریه می‌کنه. قبل از اینکه متوجه من بشه چشم‌هام رو بستم. خاله مهدیه مجبور شد به خونه خودش بره و جیحون تا شب به من می‌رسید. با همه این‌ها دو- سه روز طول کشید تا خوب بشم. آبجی‌م از هیچ تلاشی دریغ نکرد اما بعد از من خودش از سرماخوردگی افتاد. اون موقع بود که غم بی مادری رو درک کردم.
من نتونستم مثل خودش براش مادری کنم. کاری از دستم بر نمی‌اومد. جیحون جلوی چشمم ناله می‌کرد و تنها کاری که از دستم بر می‌اومد این بود که میوه قاچ کنم و توی دهنش بذارم. هر روز یکی از خاله‌ها می‌اومد و یک سوپ درست می‌کرد و می‌رفت. کارهای خونه هم مونده بود و غر- غرهای بابا جان رو باید تحمل می‌کرد. مریضی من بخاطر مراقبت‌های جیحون سه روزِ خوب شد اما سرماخوردگی خواهرم بخاطر نابلدی منی که در همون حال سعی داشت دلداریم بده سیزده روز طول کشید.
تنها تفاوتی که این حالت برای بابا جان داشت این بود که متوجه شد با دوتا بچه نمی‌تونه زندگی کنه پس جلسه خانوادگی رو تشکیل داد.
- باید شما پسرها بچه‌ها رو پیش خودتون ببرید و بزرگ کنید.
این‌ها رو وقتی پشت در اتاق پذیرایی گوش ایستاده بودم شنیدم. برای من خبر خوبی بود چون هنوز به بابا جان عادت نکرده بودم و هر وقت تنها می‌دیدمش فرار می‌کردم‌. به بقیۀ بزرگ‌ترها هم عادت نداشتم اما اون‌ها بچۀ کوچک داشتن. دایی‌ها نگاهی به هم کردن و زن‌هاشون که از من دل خوشی نداشتن لب گزیدن‌. دایی بزرگم گفت:
- جیحون که بزرگ شده آقا، بهتره عروسش کنید.
- چی میگی پسر؟ تو حاضری دختر خودت رو توی یازده سالگی عروس کنی؟
- دختر من بی‌کس و کار نیست.
با اخم از لای در نگاهش کردم و توی دلم ازش کینه گرفتم.
- نوۀ من هم بابا داره
دایی گفت:
- به پدرش کاغذ میدیم اگه قبول کرد جیحون هم سر خونۀ و زندگی‌اش میره.
خدایا هرکی واسه ما هرچی خواست
اول به خودش بده ....
انگار بابا جان یک کم کوتاه اومد:
- خوب به کی شوهر کنه؟
یه دعای قشنگی هست که میگه
خدا بی همتون نکنه ....
دایی دوم با ذوق گفت:
- آقا پسر من الآن بیست و چهار سالشه وقت ازدواجش گذشته.
چه حال قشنگیه وقتی خدا میگه:
هرجا باشی کنارتم!
- تو که می‌تونی اون رو به عنوان عروس بگیری چرا چند سال نگهش نمی‌داری که بزرگ‌تر بشه؟
زن و شوهر به هم نگاه و مشورت کوتاهی می‌کنند‌. معلوم بود زن دایی شوهرش رو پر می‌کنه. این رو حتی من با اون سن کمم فهمیدم. می‌دونستم زن دایی از ما خوشش نمیاد. با سیاست‌ و بدجنس‌ترین فرد خانواده اون بود.
≼ مگر ميشود زندگي ات را بهم ريخته آفريده باشد
خداي دانه هاي انار ≽
- خونۀ ما دوتا پسر بزرگ داره آقا. اگه اجازه بدین جیحون رو محرم مهدی کنیم و دو سال دیگه سر خونه زندگی‌شون برن ان‌شاءالله!
آنهایی که قلبمان را آتش زدند
از بوی دود گلایه کردند ...
خاله بزرگه گفت:
- با حجت چی کار کنیم؟
دوباره سکوت برقرار شد.
‏پوسته‌ی ظاهرى چه اهميتى دارد؟ درونم ويرانه است!
دایی سومم گفت:
- اون یکی رو که واقعاً فکر نکنم کسی بخواد نگه‌ش داره.
یکدفعه توی دلم گفتم: عمه عذرا دوست داشت! آقا جانم هم...
امروز دلم بدجوری
هوایِ تو دارد؛
کاش کمی هوایش را داشته باشی..!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خالۀ دوم: برای پدرش بفرستیمش، مجبور می‌شه ازش نگه‌داری کنه.
دایی چهارم: از اول هم قرار نبود بیشتر از دو- سه سال پیش ما باشه.
یک لحظه امیدوار شدم ما رو پیش آقاجان بفرستن. یعنی ممکن بود ما رو فراموش نکرده باشه و منتظرمون باشه؟ خواهر جدیدم چه شکلی بود؟ در کمال تعجب خاله مهدیه که تمام مدت منتظر بودم طوری از ما دفاع کنه چیزی گفت که ازش متنفر شدم:
- چرا این کار رو کنیم؟ درباره کارخونه‌های انگلیسی چیزی نشنیدین؟ نیروی‌ کار می‌گیرن و در مقابل پنج کیسه برنج می‌دن. حجت دیگه بزرگ شده می‌تونه حسابی براشون کار کنه. شاید بیشتر از یک سال هم خریدنش.
جو بدی به وجود اومد. یادم اومد از اولین روزی که به این خونه اومدم. اولین باری که خاله رو دیدم. دایی کوچیکه گفت:
- ما مشکل مالی نداریم که این کار رو کنیم.
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #14
پارت دوازده

دایی بزرگ- حداقل پول خرج و خوراکش توی این چند سال در میاد.
خاله بزرگ- باباش بفهمه چی؟!
بابا جان با ناراحتی گفت:
- باباش که چند ساله خبری ازشون نگرفته.
و با گفتن این حرف فهمیدم اون هم با فروختن من موافقِ. به سمت اتاقی که با جیحون اون‌جا می‌خوابیدیم دویدم.
کنار تو همه‌ چیز آرام‌ است، دلیلِ آرامشم!
اتاق آخر باغ بود. وارد که شدم داشت گل‌دوزی می‌کرد. از جا پرید.
- چی شده حجت؟
بغلش کردم و به گریه افتادم. نگران گفت:
- حجت چی شده؟! عزیزم حرف بزن!
- بابا جان می‌خواد از شر ما خلاص بشه. تو رو به مهدی شوهر میده من رو برای کارگری به کارخونۀ انگلیس‌ها می‌فرسته.
چند ثانیه بدن یخ‌زدش بین بازوهام بود بعد سر خورد و روی زمین نشست.
- کی این حرف‌ها رو به تو گفته؟
- خودم شنیدم.
بغض کرده بود اما سعی کرد برادر همیشه مظلومش رو آروم کنه:
- امکان نداره. من با بابا جان صحبت می‌کنم. اگه قبول نکرد به آقا جان نامه می‌فرستم.
صورتم رو توی دست‌هاش گرفت و اشک‌هام رو با انگشت‌های شستش پاک کرد.
- بهت قول میدم، باشه؟
ولی تو انـدوه‌ِ نَـگفته‌یِ ..
چَشـمانَـم‍ راٰ می‌فَهـمیدی .. ] ‌‌‌‌
سر تکون دادم و آروم‌تر شدم. لبخندی بهم زد که بهم جرات بده اما این لبخند وقتی نامۀ آقا جان دربارۀ قبول ازدواج خودش و بهانه برای برگردوندن من رسید، دیگه روی لب خواهر کوچکم پیدا نشد.
ܥ‌ܩܢ‌ ܩرࡏަܨ ܥ‌ࡋܩوࡍ߭ ࡏަرܦ߭ࡅߺ߳ࡉ
صیغۀ محرمیت رو توی خونه خوندن. نه از لباس سفیدی خبر بود و نه برادرش اجازۀ حضور داشت. فقط قبل از رفتن بابا جان یک بقچه به دستش داد.
- برات چند قواره پارچه گذاشتم به خودت برس!
آبجی که سوار الاغ بود با چشم‌های اشکی سر تکون داد و نگاهش رو روی من گردوند که با صدای بلند کنار دیوار نشسته بودم و گریه می‌کردم.
رفیق صمیمی میشه دوست معمولی
عشق میشه غریبه، عزیز میشه خاطره
دنیا همینقدر بی حسابه ....
در بین بغض صحبت کرد:
- گریه نکن حجتم، ما دوباره خوب خواهیم شد و خواهیم خندید.
دایی با حرص افسار الاغ رو کشید.
- این رفتارها به جای تشکرتونه!
الهی! یک نفسِ عمیق از سرِ آسودگی لطفا
وقتی جیحون می‌رفت تازه حال عمه عذرا رو درک می‌کردم. چه‌قدر دلم براش تنگ شده بود! حالا خیلی کم چهره‌اش به یادم می‌اومد. دایی بزرگم کنارم ایستاد.
- خواهرت نرفته بمیره که! خونۀ دایی‌ هستش هر وقت می‌خوای برو ببینش.
جرات نکردم که بگم می‌دونم قراره با من چی کار کنید.
غرقِ زخمیم ولی قامت‌مان خم نشده
چند روزی خبری از تصمیمشون نشد و داشتم فکر می‌کردم شاید دلشون به رحم اومده که یک روز زن دایی بزرگم اومد و با ذوق گفت:
- حجت لوازمت رو جمع کن تا به خونه‌تون بری.
گیج نگاهش کردم.
- خونه‌مون؟
[غمگین‌ترین‌جای‌مُجسمه‌اونجاس‌‌که‌لبخندش‌ُباچاقوتَـراشیدن .. ]
- آره پدرت بیرون شهر منتظرته.
از جا بلند شدم. چیزی که می‌شنیدم رو باورم نمی‌شد. با ذوق بیشتر گفت:
- حاضر شو دیگه.
- پس آبجی چی؟
در حالی که نگاهش رو از من می‌گرفت گفت:
- جیحون که ازدواج کرده پسر جان.
با خودم فکر کردم وقتی پیش آقا جان رفتم ازش می‌خوام که آبجی رو هم بیاره. بلند شدم و پارچه‌ای روی زمین پهن کردم. با هیجان لوازمم رو که شامل سه دست لباس و یک جفت دمپایی و دو کلاه بود رو آماده کردم. نگاهی به لاک‌پشتم انداختم که روی تاقچه بود. یکم فکر کردم بعد طوری که زن دایی متوجه نشه برش‌داشتم و توی بغچه گذاشتم و سریع گره‌ش زدم.
- همین‌ها رو دارم.
اسباب بازی اون روزها یک حرف خنده‌دار به حساب می‌اومد و بچه‌هایی هم‌سن ما از تخیل یا نعمت‌های خدادادی استفاده می‌کردن.
بغچه‌ام رو گرفت و بیرون رفتیم. با چشم دنبال کسی گشتم که به بدرقه‌م بیاد اما فقط بابا جان رو دیدم که از پشت پنجره نگاهم می‌کرد. وقتی دید متوجه‌ش شدم پرده رو انداخت. کنجکاو شدم چرا این‌‌کار رو کرد که زن دایی دستم رو گرفت و کشید. دایی بزرگم روی اسبش نشسته بود.
- سوار شو تا به پدرت برسونیمت.
خالۀ بزرگم اون‌جا بود که دستی روی سرم کشید.
- سعی کن همیشه قوی باشی!
متنفرم از خاطراتی که وقتی یادشون می افتم با خودم میگم "وای من چقدر احمق بودم"
ذوق دیدن آقا جان رو داشتم و منتظر بودم تا زودتر بریم. با کمک زن دایی سوار اسب شدم‌. بغچه‌ام رو به یک دستم دادن و گفتن:
- با دست دیگه‌ات دایی رو سفت بگیر.
برای اولین بار سوار اسب می‌شدم. وحشت‌زده همین کار رو کردم اما گفتم:
- من می‌خوام از دوست‌هام خداحافظی کنم. از جیحون هم همین‌طور. اینطوری فکر می‌کنند من بی‌معرفتم که تنهاشون گذاشتم.
نگاهی بهم کردن. زن دایی لب گزید و تکونی به خودش داد که احساس کردم برای رفتن من عجله داره. دایی کوچیک هم مدام به سمت خونه نگاه می‌کرد که بابا جان پشیمون نشه و جلومون رو نگيره. دایی بزرگم گفت:
- ما از طرف تو خداحافظی می‌کنیم.
یعنی چی از طرف من خداحافظی می‌کردن؟ بنظرم خیلی جمله بی‌معنی بود.
- اما من می‌خوام خداحافظی کنم.
خواستم با لج‌بازی پیاده بشم که دایی اسب رو به حرکت درآورده و دوباره بهش چسبیدم. اسب به سرعت حرکت کرد و از باغ خونه بیرون رفت.
- دایی بریم از آبجی خداحافظی کنم.
با تمام سرعت حرکت می‌کرد. کلافه گفتم:
- خیلی خوب من رو نبر، به آقا جان می‌گم باهم برگردیم.
باز هم حرفی نزد. سکوت کردم.
تُـو اَگه‌ گُلابِ قَمصَـرِ کاش‍ـون باشـی ،..
دیـگه رَنگُ بـوی نِیـرنگُ میـدی ..
از شهر بیرون رفتیم.
- آقا جان کجاست؟
- الآن می‌بینیش.
دلم برای آقا جان تنگ شده بود
دلم می‌خواد الان دوتامون در حال درست کردن چایی آتیشی بغل کلبه‌مون توی جنگل بودیم رو من تو بغلت ستاره‌ها رو می‌شمردم.
چند دقیقه‌ای گذشت اما باز هم نایستاد.
- خیلی از شهر دور شدیم‌ها.
با خودم فکر کردم چرا آقاجان باید با فاصله زیادی از شهر ایستاده باشه؟ اصلا چرا خودش همینطور که ما رو رسوند دنبالم نیومد؟ حالا چرا بهش نمی‌رسیم؟ یک احساس ترس کمی که ناخودآگاه هر فردی در مواجه با خطر متوجه‌ش می‌کرد به جونم افتاده بود. دایی سوالم رو جواب داد:
- یک جای دیگه قرار گذاشتیم. یک جای خوش آب و هوا.
- آخه من خوابم میاد.
اسب رو نگه داشت.
- بیا جلوی من بشین که اگه خوابیدی بتونم نگهت دارم.
 
آخرین ویرایش:
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #15
پارت سیزده

و کمکم می‌کنه که جلو بشینم. چشم باز می‌کنم خورشید در حال غروبِ و هنوز به جایی نرسیدیم.
- هنوز به آقا جان نرسیدیم؟
- می‌بینی که نرسیدیم.
اون‌جا واقعیت رو می‌فهمم.
- تو اصلاً قصد نداشتی من رو پیش آقا جان ببری. می‌خوای من رو به کارخونۀ انگلیس‌ ببری. من می‌دونم، خودم شنیدم. همه شما نامرد هستید. عمه‌م وقتی من داشتم می‌رفتم گریه می‌کرد اما شما بخاطر پنج کیسه برنج من رو فروختین. خودم شنیدم.
با عصبانیت به تن اسب شلاق می‌زنه.
- این حرف‌ها چیه پسر؟
- نمی‌تونی من رو گول بزنی، من رو پیاده کن، سریع.
بدون لحظه‌ای درنگ افسار اسب رو می‌کشه.
- پیاده‌شو.
من که توقع این حرکت رو نداشتم ترسیده نگاهش کردم. داد کشید:
- خوب پیاده‌شو دیگه.
آب دهنم رو قورت دادم و به دور و بر نگاه کردم. همش بیابون بود. دستش رو پشت یقه‌ام گذاشت، مثل پر کاه بلندم کرد و روی زمین گذاشتم.
- اینطور دوست داری؟ باشه، برو گم‌شو! فکر کردی من حوصله تو رو دارم؟ برای من فرقی نداره. همینطور که از مادرت بعد از ازدواجش هیچ‌کس سراغی نگرفت از توهم نمی‌گیرن. می‌گم به کارخونه تحویلت دادم و بعد هم پنج کیسه برنج خودم می‌گیرم و به آقا می‌دم. پنج کیسه برنج پول دو ماه منِ، نه دوازده ماه. این چیزها رو حالیت می‌شه؟
به گریه افتادم‌. یک کم دلش برام سوخت.
- پس به جای حاضر جوابی بگذار برسونمت. اون‌جا هم جای بدی نیست. اگه خوب کار کنی ازت مراقبت می‌کنند. دیگه پسر بزرگی شدی و می‌تونی کار کنی‌.
خودم رو بدبخت‌تر از اونی دیدم که جواب دادنم کمک حالم باشه. دستش رو به سمتم دراز کرد و با چشم‌هایی که ذات خرابش رو نشون می‌داد نگاهم کرد.
- اگه می‌خوای سوار بشی دستم رو بگیر تا بالا بکشمت.
دست لرزونم رو توی دست‌های قدرتمندش می‌گذارم. از دستی فشاری به دستم می‌ده تا ترسم رو بیشتر کنه. روی اسب که قرار می‌گیرم به تاریکی آسمون خیره میشم. مثل آینده خودم، مثل بخت خودم.
نمی‌دونم تا حالا این حجم از ظلم و نامردی رو روی شونه‌هاتون احساس کردید یا نه! آدم مجبور سکوت کنه. حرفی نمی‌تونه بزنه. التماس نمی‌تونه بکنه. از درون می‌شکنه. دوست داری بمیری اما هر لحظه با خودت مرور می‌کنی و می‌بینی زنده‌ای.
اینبار هم سر راه برای غذا می‌ایستادیم اما اصلا اون لذت سفر با آقا جان رو نداشت. دو شب و دو روز دیگه طول ‌کشید تا به کارخونه برسیم. یک بیابون رو طی کردیم تا وسطش به یک چهاردیواری بزرگ رسیدیم.
نصف شب بود و جز سرباز جلوی در نشانه‌ای از آدمیزاد به چشم نمی‌خورد. اسلحه‌ به دست و آتیشی کنارش درست کرده بود. با ترس به اون کارخونۀ غول‌ پیکر خاکستری رنگ و مرد با لباس‌های عجیب و خشنش نگاه می‌کردم.
- کی هست؟‌
با لحجۀ فارسی رو صحبت می‌کرد که تا اون موقع همچین چیزی ندیده بودم و این تفاوت من رو بیشتر نگران کرد.
- این پسر رو برای کار آوردم.
- هماهنگ کردی؟
- آره.
خود سرباز جلو اومد و دست‌های بلندش رو به سمتم گرفت. دوباره به گریه افتادم.
- هیس پسر جان الآن همه رو بیدار می‌کنی‌ها.
از اسب پیاده‌م کرد. دایی پرسید:
- این بچه کجا می‌مونه؟
- یک اتاق این‌جا برای این‌طور پسرها داریم.
با التماس و چشم‌های اشکی نگاهش کردم مگه دلش برای چشم‌هایی که شکل نگاه خواهرش بود بسوزه. چشم‌هایی که مثلا توی صورت خودش بود. مگه می‌شد آدم این بلا رو سر هم‌خونش بیاره؟
دست لاغری توی دست نگهبان می‌لرزید. احساس می‌کردم اون ساختمون تیره می‌خواد من رو قورت بده. توی دلم باور داشتم که با بسته شدن اون در پشت سرم دیگه نمی‌تونم بیرون برم.
خواستم با تمام مظلومیت وجودم از اون مرد بخوام که خواهرزاده‌ش رو نابود نکنه اما اون گفت:
- برنج رو برامون می‌فرستین یا بمونم بگیرم.
سرباز دست من رو که سعی داشتم به تاریکی جنگل پناه ببرم سفت توی دستش گرفته بود و گفت:
- برات می‌فرستیم خیالت راحت!
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #16
پارت چهارده

نه این که حرفی نباشد هست، خیلی هم هست... اما دل‌شکسته‌ها می‌دانند غم به... استخوان ک برسد می‌شود سکوت...
دایی اسب رو به حرکت در آورد. جیغ کشیدم:
- دایی نرو، من رو ببر.
سرباز دوباره گفت:
- هیس فرمانده بیدار بشه به خوش اخلاقی من نیست‌ها.
در بزرگ رو باز کرد و منی که هنوز جیغ و داد می‌کردم رو به داخل برد. با دیدن محیط خاکی و اتاقک‌های آجری تلاشم رو بیشتر کردم. وقتی در رو بست با تمام وجود شروع به جیغ زدن کردم. یک ساختمون بزرگ سمت شمالی حیاط بود و دور تا دور حیاط هم اتاقک‌های بتونی قرار داشت. درهای نیمه شیشه‌ای دو- سه تا از اتاقک‌ها بار شد. مردی به زبونی که من نمی‌شناختم چیزی گفت که سال‌ها بعد وقتی زبان انگلیسی رو یاد گرفتم متوجه معنی زجرآورش شدم:
- چه خبره؟! سگ جدید آوردی؟
- یک بچۀ ایرانیِ که تازه اومده.
من رو به سمت یکی از اتاقک‌ها کشوند که از پشت پنجره‌ش چند جفت چشم به من زل زده بود. اتاقک با وجود اینکه معلوم بود جمعیت بیشتری از بقیه اتاقک‌ها داره اما کوچیک‌تر بود و تا شعاع دو متری‌ش اتاق دیگه‌ای نبود.
زندگی میچرخه عین تاس
یه روز حکم میکنی
یه روز التماس...
حواست به روزی که حکم میکنی باشه...
- برش گردون به خانواده‌اش.
نگهبان در حالی که من رو سمت یکی از اتاقک‌ها می‌کشوند گفت:
- تحویلش داد و رفت.
- بزن توی دهنش ساکتش کن.
- بچه‌ست.
در اتاقک رو باز کرد. چند پسر بزرگ و کوچک به سمت ما برگشتن. یک گروهشون از پشت پنجره نگاه می‌کردن اما یک گروه از خواب پریدن. موکتی زیرشون پهن بود و پتوی‌های سربازی‌ رو هم جوری گذاشته بودن که نصف تشک و نصف پتو باشه. اون مرد انگلیسی هنوز ادامه می‌داد:
- بابا این‌ها رفتاری با بچه‌هاشون دارن که ما با گربه‌های شهرمون نداریم. فکر کردی با دوتا سیلی تو چیزیش می‌شه؟
اما نگهبان که تنها فرد مهربون اون کارخونه بود دلش نیومد با اون پسر بچه کوتاه قد و لاغر همچین کاری کنه. نگهبان من رو به داخل هل داد و در رو بست. صدای چفت در به گوشم رسید. پاهام روی زمین سرد قرار گرفت و لرزه‌ای که درست نفهمیدم از سرماست یا وحشت به جونم افتاد. برگشتم و با مشت و لگد به جون در افتادم.
امشب الهی ك بمیرم واسهٔ حالم .
چون در فلزی بود صدا برام تکرار می‌شد. وقتی دیدم فایده نداره با صدای جیغ مانند گریه کردم. دلم مثل گنجشک توی سینه‌م می‌زد. یکی از پسرها که به نظر از همه بزرگ‌تر بود داد کشید:
- دست بردار دیگه.
من که ذاتاً آدم ترسویی بودم سریع سکوت کردم و به در چسبیدم.
خدایا بال پرواز مرا در مسیر این کار بزرگ قوی کن!
سبزه بودم اما می‌تونستم تشخیص بدم که به سفیدی می‌زنم. انگار دل همه‌شون، حتی همون پسر برام سوخت. من هم نگاهشون کردم. همه پسرهای نوجوون با چهره آفتاب سوخته.
همیشه تو آسمون از یک ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره. پس هر وقت آسمونت ابری شد، با ابرها نجنگ فقط کمی اوج بگیر.
با این که بعداً فهمیدم چندتاشون هم‌سن من هستن اما از نظر قد و هیکل از من بزرگ‌تر بودن. اون‌ها هم فکر می‌کردن من نهایت هفت سال داشته باشم. یکی‌شون جلو اومد و پرسید:
- اسمت چیه؟
گرچه غم بسیار است.....
اما شادی از ما دور نیست!
جوابی ندادم. نسبت به همه دنیا احساس غریبی می‌کردم و دلم برای خواهرم جیحون تنگ شده بود. یکی دیگه گفت:
- نگاهش کن بچه اشرافیِ، لباس تنش رو.
امروز تنهاتر از هر تنهایی هستم
بزرگ شدن پیشکش
دلیل کوچک بودنهایم را میخواهم
اون یکی دیگه خندید.
- بچۀ اشرافی ندیدی تا حالا.
- لال‌مونی گرفتی؟ جواب بده دیگه.
ما خاکِ زِ جا بُرده‌ی سیلابِ جنونیم
سرمایه‌ی صد خانه‌خراب است دلِ ما...
بیدل_دهلوی
- یک دور کتک بخوره به حرف میاد.
اونی که برای محبت بهم نزدیک اومده بود گفت:
- نامرد‌ها به این بچه هم رحم نکردن.
دومی گفت:
- نامرد پدر و مادرش هستن که توی این حال انداختنش.
اگه‌ تا‌ ابد‌ دلم‌ برات‌ تنگ‌ موند‌ چی؟
پسر بزرگ نگاهی به سر و پام انداخت. با اینکه نگاه محبت آمیزی بود اما ازش ترسیدم و بیشتر به در چسبیدم. چرا دایی یکدفعه عذاب وجدان نمی‌گیره و با داد و بیداد من رو تحویل بگیره‌. پسر بزرگ گفت:
- از کجا معلوم؟ شاید مثل من باید خرج خانواده‌اش رو بده.
بالاخره پسر قلدره که اول بهم تشر زده بود گفت:
- دست از سر طفلک بردارین بیاد بخوابه. هو جواد دودر یک پتو بهش بده.
پسری که به این نام خطاب شد بلند شد و رفت تا از گوشه اتاق پتو بیاره. پتو رو به سمتم گرفت.
آخر قصه هممون می‌میریم فقط کاش
قبلش کمی شاد بودیم .....
- بگیر.
هنوز نگاهش می‌کردم.
و بعد از یک فروپاشی، هرگز
آن آدمی که بودی نخواهی شد !
پتو رو روی سرم انداخت که از سنگینی‌اش روی زمین نشستم.
- ای بابا من که معطل تو نیستم.
مِثل آدَمی شُدَم کِه بی دَلیل قِید لَحظه هایِع خوبِشو زَدِه
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #17
پارت چهارده

نه این که حرفی نباشد هست، خیلی هم هست... اما دل‌شکسته‌ها می‌دانند غم به... استخوان ک برسد می‌شود سکوت...
دایی اسب رو به حرکت در آورد. جیغ کشیدم:
- دایی نرو، من رو ببر.
سرباز دوباره گفت:
- هیس فرمانده بیدار بشه به خوش اخلاقی من نیست‌ها.
در بزرگ رو باز کرد و منی که هنوز جیغ و داد می‌کردم رو به داخل برد. با دیدن محیط خاکی و اتاقک‌های آجری تلاشم رو بیشتر کردم. وقتی در رو بست با تمام وجود شروع به جیغ زدن کردم. یک ساختمون بزرگ سمت شمالی حیاط بود و دور تا دور حیاط هم اتاقک‌های بتونی قرار داشت. درهای نیمه شیشه‌ای دو- سه تا از اتاقک‌ها بار شد. مردی به زبونی که من نمی‌شناختم چیزی گفت که سال‌ها بعد وقتی زبان انگلیسی رو یاد گرفتم متوجه معنی زجرآورش شدم:
- چه خبره؟! سگ جدید آوردی؟
- یک بچۀ ایرانیِ که تازه اومده.
من رو به سمت یکی از اتاقک‌ها کشوند که از پشت پنجره‌ش چند جفت چشم به من زل زده بود. اتاقک با وجود اینکه معلوم بود جمعیت بیشتری از بقیه اتاقک‌ها داره اما کوچیک‌تر بود و تا شعاع دو متری‌ش اتاق دیگه‌ای نبود.
زندگی میچرخه عین تاس
یه روز حکم میکنی
یه روز التماس...
حواست به روزی که حکم میکنی باشه...
- برش گردون به خانواده‌اش.
نگهبان در حالی که من رو سمت یکی از اتاقک‌ها می‌کشوند گفت:
- تحویلش داد و رفت.
- بزن توی دهنش ساکتش کن.
- بچه‌ست.
در اتاقک رو باز کرد. چند پسر بزرگ و کوچک به سمت ما برگشتن. یک گروهشون از پشت پنجره نگاه می‌کردن اما یک گروه از خواب پریدن. موکتی زیرشون پهن بود و پتوی‌های سربازی‌ رو هم جوری گذاشته بودن که نصف تشک و نصف پتو باشه. اون مرد انگلیسی هنوز ادامه می‌داد:
- بابا این‌ها رفتاری با بچه‌هاشون دارن که ما با گربه‌های شهرمون نداریم. فکر کردی با دوتا سیلی تو چیزیش می‌شه؟
اما نگهبان که تنها فرد مهربون اون کارخونه بود دلش نیومد با اون پسر بچه کوتاه قد و لاغر همچین کاری کنه. نگهبان من رو به داخل هل داد و در رو بست. صدای چفت در به گوشم رسید. پاهام روی زمین سرد قرار گرفت و لرزه‌ای که درست نفهمیدم از سرماست یا وحشت به جونم افتاد. برگشتم و با مشت و لگد به جون در افتادم.
امشب الهی ك بمیرم واسهٔ حالم .
چون در فلزی بود صدا برام تکرار می‌شد. وقتی دیدم فایده نداره با صدای جیغ مانند گریه کردم. دلم مثل گنجشک توی سینه‌م می‌زد. یکی از پسرها که به نظر از همه بزرگ‌تر بود داد کشید:
- دست بردار دیگه.
من که ذاتاً آدم ترسویی بودم سریع سکوت کردم و به در چسبیدم.
خدایا بال پرواز مرا در مسیر این کار بزرگ قوی کن!
سبزه بودم اما می‌تونستم تشخیص بدم که به سفیدی می‌زنم. انگار دل همه‌شون، حتی همون پسر برام سوخت. من هم نگاهشون کردم. همه پسرهای نوجوون با چهره آفتاب سوخته.
همیشه تو آسمون از یک ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره. پس هر وقت آسمونت ابری شد، با ابرها نجنگ فقط کمی اوج بگیر.
با این که بعداً فهمیدم چندتاشون هم‌سن من هستن اما از نظر قد و هیکل از من بزرگ‌تر بودن. اون‌ها هم فکر می‌کردن من نهایت هفت سال داشته باشم. یکی‌شون جلو اومد و پرسید:
- اسمت چیه؟
گرچه غم بسیار است.....
اما شادی از ما دور نیست!
جوابی ندادم. نسبت به همه دنیا احساس غریبی می‌کردم و دلم برای خواهرم جیحون تنگ شده بود. یکی دیگه گفت:
- نگاهش کن بچه اشرافیِ، لباس تنش رو.
امروز تنهاتر از هر تنهایی هستم
بزرگ شدن پیشکش
دلیل کوچک بودنهایم را میخواهم
اون یکی دیگه خندید.
- بچۀ اشرافی ندیدی تا حالا.
- لال‌مونی گرفتی؟ جواب بده دیگه.
ما خاکِ زِ جا بُرده‌ی سیلابِ جنونیم
سرمایه‌ی صد خانه‌خراب است دلِ ما...
بیدل_دهلوی
- یک دور کتک بخوره به حرف میاد.
اونی که برای محبت بهم نزدیک اومده بود گفت:
- نامرد‌ها به این بچه هم رحم نکردن.
دومی گفت:
- نامرد پدر و مادرش هستن که توی این حال انداختنش.
اگه‌ تا‌ ابد‌ دلم‌ برات‌ تنگ‌ موند‌ چی؟
پسر بزرگ نگاهی به سر و پام انداخت. با اینکه نگاه محبت آمیزی بود اما ازش ترسیدم و بیشتر به در چسبیدم. چرا دایی یکدفعه عذاب وجدان نمی‌گیره و با داد و بیداد من رو تحویل بگیره‌. پسر بزرگ گفت:
- از کجا معلوم؟ شاید مثل من باید خرج خانواده‌اش رو بده.
بالاخره پسر قلدره که اول بهم تشر زده بود گفت:
- دست از سر طفلک بردارین بیاد بخوابه. هو جواد دودر یک پتو بهش بده.
پسری که به این نام خطاب شد بلند شد و رفت تا از گوشه اتاق پتو بیاره. پتو رو به سمتم گرفت.
آخر قصه هممون می‌میریم فقط کاش
قبلش کمی شاد بودیم .....
- بگیر.
هنوز نگاهش می‌کردم.
و بعد از یک فروپاشی، هرگز
آن آدمی که بودی نخواهی شد !
پتو رو روی سرم انداخت که از سنگینی‌اش روی زمین نشستم.
- ای بابا من که معطل تو نیستم.
مِثل آدَمی شُدَم کِه بی دَلیل قِید لَحظه هایِع خوبِشو زَدِه
 
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #18
پارت پونزده

مدت کوتاهی همه نشسته بودن. بالاخره همون پسر بزرگِ گفت:
- نمی‌خوای بخوابی؟
یکی دیگه از پسرها گفت:
- ولش کنید کی تونسته شب اول رو بخوابه که این دومیش باشه؟
این رو که گفت یکی- یکی زیر پتوهاشون رفتن. پسر مهربون گفت:
- می‌خوای تا صبح کنارت بمونم؟
سرم رو به معنی نه تکون دادم. ضربه آرومی روی شونه‌م زد.
- درکت می‌کنم!
تا طلوع آفتاب با تنی لرزون و چشم‌های خیس به سرنوشت تلخ خودم فکر می‌کردم. عرق لباس‌هام رو خیس کرده بود و از سرمای عجیبی می‌لرزیدم. بعضی‌ وقت‌ها احساس می‌کردم خاله داره صدام می‌زنه و بعضی وقت‌ها چشم‌هام رو می‌بستم و تصور می‌کردم جیحون بغلم کرده. آفتاب که زد سر و صدایی از دور او و هی بیشتر و بیشتر شد. بعضی از بچه‌ها با شنیدن سر و صدا بیدار شدن و با مالوندن چشم‌ها یا کششی به بدنشون به استقبال صبح رفتن.
من هنوز گیج بودم که در باز شد و مرد لاغری داخل اومد و شروع به داد زدن کرد و کلماتی رو گفت که من متوجه نشدم. پسرها بدون استرس بلند شدن و پتوهاشون رو جمع کردن ولی من از ترس این حرکت به دیوار چسبیده بودم. نگاهی به من کرد و با فارسی شکسته‌ای گفت:
- ای... که... بود؟
اون پسر بزرگِ نیم نگاهی به من انداخت و خمیازه‌ای کشید.
- جدید اومده؟
اون سمت من اومد.
- اسم؟
جواب ندادم.
- پسر... اسم؟
- حجت.
نگاهی به سر و پام انداخت.
- سال... چند؟
- نُه.
دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
- چه لاغر!
با برخورد دستش به شونه‌م احساس چندش کردم. چنان این نفرت توی وجودم رخته کرد که با وجود ترسم دستش رو محکم پس زدم.
- چته... پسر!
این رو با عصبانیت گفت و دستش رو بالا برد تا به صورتم ضربه بزنه. از زیر دستش در رفتم اما پام به پاش گیر کرد و روی زمین افتاد. بقیه بچه‌ها که جلوی در ایستاده بودن و به صحنه نگاه می‌کردن زیر خنده زدن. بلند شد و چپ_ چپی تحویلشون داد بعد به سمت من اومد.
- من رو مسخره کرد پسرک!
دستش رو بالا برد. روح از تنم بیرون رفت. دقیقا همون لحظه که خودم رو برای درد و زخم آماده کرده بودم دستی مچ دستش رو گرفت. همه نگاه‌ها سمت اون پسر هیکلی برگشت.
- حیدر!
اولین اسمی که از بچه‌های کارخونه به گوشم خورد. پسری که حیدر نامیده می‌شد همینطور که دست مرد رو بزور پایین می‌آورد گفت:
- بچه‌ست، شما به بزرگی خودت ببخش.
البته لحنش بیشتر دستوری بود تا خواهشی. مرد ناراضی نگاهی به من بعد به اون پسر که دو برابر هیکلش بود. دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت.‌
اون که رفت بچه‌ها دور من جمع شدن.
- چه زبلی هستی تو!
- از دستی زیر پاش زدی؟
بعضی‌ها هم نظر متفاوتی داشتن:
- اگه می‌زدت چی؟
- همین اول کار برای خودت دشمن درست کردی؟
- اگه علی حیدر هوات رو نداشت چیکار می‌کردی؟
به پسری که علی نامیده شد نگاه کردم و با خجالت گفتم:
- دست درد نکنه!
خندید.
- خواهش می‌کنم!
نگاهی به سر و پام کرد.
- تو واقعا نُه سالته؟ بهت نمی‌خوره.
- آره، البته نُه سالم تموم نشده.
دستش رو به سمتم دراز کرد. دست دادم.
- اسم منم علی و شونزده سالمه... نه فکر کنم هفده سالمه. می‌دونی اینجا شمارش روزها از دستت در میره.
- بهت می‌گفتن حیدر.
بچه‌ها ریز- ریز خندیدن. اون پسر مهربون دیشب جلو اومد.
- اینجا هرکسی یک لقب داره. معمولا لقب‌ها بدن اما علی به‌حدی از همون در مقابل انگلیسی‌ها دفاع می‌کنه و اون‌ها هم ازش حساب می‌برن که حیدر لقب گرفته. اسم من هم رضاست و چهارده سالمه.
باهم دست دادیم. یکی از بچه‌ها گفت:
- ما صداش می‌زنیم رضا کله.
رضا سریع حاضر جوابی کرد:
- به اون هم می‌گن کریم سوسکه!
صدای خندمون با تشر نگهبان قطع شد:
- معلوم هست شما چیکار می‌کنید؟! یاالله کار ایستاده.
 
آخرین ویرایش:
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #19
پارت شونزده

پسرها یکی- یکی بیرون رفتن و من که دوباره یاد اتفاقات عجیب زندگی‌م افتاده بودم همون جا ایستادم. رضا جلو اومد و دستم رو گرفت.
- نگران نباش، عادت می‌کنی.
من رو با خودش بیرون برد. دیشب توی تاریکی نتونستم درست متوجه بشم که کجا هستم اما حالا یک ساختمون غول پیکر و خاکستری رنگ رو به روی خودم می‌دیدم.
- چه بزرگِ!
- بهش می‌گن کارخونه.
افرادی که توی حیاط قدم می‌زدن یک گروه سرباز انگلیسی و کارگرهای ایرانی بودن.
- این‌ها کجا می‌خوابن؟
- این‌ها بعد از ظهر میرن به خونه‌شون، توی روستای کناری زندگی می‌کنند. اما مایی که جایی ندادیم اینجا می‌مونیم. تو حالا از نزدیک انگلیسی‌ها رو دیده بودی؟
در حالی که به مردهای سفید و بور نگاه می‌کردم گفتم:
- بعضی وقت‌ها توی شهر.
از در بزرگی وارد شدیم. با دیدن چیزی که مقابلم بود پشت رضا پنهان شدم.
- یا حسین اون چیه؟!
یک غول بزرگ و سیاه رنگ که مدام تکون می‌خورد و صداهای وحشتناکی می‌داد. یک طرفش مردها ایستاده بودن و یکم روی فلزات کار می‌کردن و توی دستگاه می‌ذاشتن و از طرف دیگه‌‌ش فلزات پهن شکلی بیرون می‌اومدن. بقیه کارگرها فلزات رو بر می‌داشتن و توی کارتون‌هایی می‌ذاشتن. رضا که وحشت من رو دید گفت:
- نترس بهش می‌گن دستگاه.
هنوز از اون دستگاه نام ترس داشتم که رضا با دیدن یکی از سربازهای انگلیسی که به سمتمون می‌اومد سریع دست من رو کشید و برای کار برد. برام بلند کردن اون قطعه‌های فلزی خیلی سخت بود. باید در آغوشم می‌گرفتنشون و با یک دور نشست و برخاست از جا بلندش می‌کردم و بی‌توجه به خورده آهن‌ها که توی دستم میره روی صفحه در حال حرکت قرارش می‌دادم. چون قدم به صفحه نمی‌رسید یک چهارپایه کوتاه برام آورده بودن.
بعد از برداشتن چند تکه از نا افتادم و نفس_ نفس زنان روی چهارپایه نشستم. یک مرد انگلیسی با عصبانیت کلمه‌ای رو داد زد که من متوجه نشدم اما حواس کریم سوسکه رو به من جلب کرد.
- پاشو پسر اگه نه از ناهار خبری نیست.
از اونجایی که گرسنه بودم سریع بلند شدم و با همون دست‌هایی که گز_ گز می‌کرد مشغول شدم.
- برنامه غذایی اینجا چطورِ؟
- صبحانه که نمی‌دن اما بجاش شام رو دوازده نصف شب میدن که تا صبح سیرت نگه داره، هرچند شامی هم به حساب نمیاد. ناهار رو هم ساعت سه عصر می‌دن. ساعت یازده صبح هم یک میان وعده میدن. همون چای خودمون با یک سیب کرخ *سیب کوچک سبز*.
در حالی که شونه‌هام درد گرفته بودم گفتم:
- یعنی تا ظهر استراحت نداریم؟
اون موقع تقریبا هشت صبح بود.
- تازه بعدش تا ناهار باید کار کنیم. بعد از ناهار تا شب دست خودمونیم و شب باید زود بخوابیم که شمع مصرف نکنیم.
وقتی که حرف می‌زد حواس من رفت به همون مرد انگلیسی که صبح باهاش در افتاده بودم. با چنان کینه‌ای نگاهم می‌کرد که ناخودآگاه ترسیدم. انگار حیدر هم متوجه نگاه مرد شد که از اونور دستگاه اومد و کنار من ایستاد و آروم دم گوشم گفت:
- نترس، بعد از چند روز بادش می‌خوابه‌.
اما خودش هم انگار یکم نگران بود چون بعد از اینکه آدرس مستراح رو خواستم و داشتم بیرون می‌رفتم نگاهی به اون مرد کرد که نمی‌خیز شده بود و دستش رو روی شونه من گذاشت.
- من هم باید بیام خودم رو خالی کنم.
و من با تنی لرزون زیر چشمی مرد رو نگاه کردم که بدون اینکه نگاه از ما برداره سرجاش نشست. ترسی که اون روز از مرد پیدا کردم به حدی بود که سرنوشت تلخ خودم رو به فراموشی سپردم. برای میان وعده همه بیرون رفتیم و روی زمین خاکی نشستیم. تازه اون موقع یاد دیشب افتادم و اشک توی چشم‌هام حلقه زد. دست‌هام رو روی چشم‌هام گذاشتم و سرم رو پایین انداختم. از برخورد دست‌های کثیفم چشم‌هام به سوزش در اومد. یکی از پسرها گفت:
- بچه ننه داری گریه می‌کنی؟
رضا گفت:
- مجید روانی اذیتش نکن.
یکی از کارگرهای بزرگ گفت:
- دستت رو بردار پسر جون ببینیمت.
دستم رو که برداشتم آثار همدردی از صورتشون رفت و صدای خنده‌شون بالا رفت. تعجب کردم.
- چی شده؟!
علی حیدر در حالی که بزور نفسش بیرون می‌اومد گفت:
- وای دست‌های سیاهت رو به صورت نزن.
طول کشید تا متوجه معنی حرفش بشم. وقتی اشک‌هام رو با کف دست پاک کردم با دیدن آب سیاهی که روی دستم اومده بود زیر خنده زدم‌. انگلیسی‌ها که با هر شادی ما مشکل داشتن گفتن:
- والله! والله!
بچه‌ها گفتن:
- منظورشون یاالله!
و دوباره صدای خنده بالا رفت. واقعا انرژی کار نداشتم اما کنار اومده بودم که این برنامه هر روزم خواهد بود پس سعی کردم باهاش کنار بیام. سخت مشغول بودم و حواسم رو پرت جایی نمی‌کردم که یک‌لحظه یک حس شوم بهم دست داد. سرم رو که بالا آوردم همون مرد انگلیسی رو کنارم دیدم که با چشم‌هایی شیطانی نگاهم می‌کرد. تازه متوجه شدم دورم خلوت شده و تا فاصله هفت متری کسی کنارم نیست‌. تا بخوام خودم رو قانع کنم که هیچ اتفاق تلخی قرار نیست بیفته مرد با یک دست شونه و با دست دیگه زانو پام رو میگیره و من رو روی دستگاه در حال حرکت می‌ندازه.
 
آخرین ویرایش:
ناظر
ناظر
تاریخ ثبت‌نام
3/25/23
نوشته‌ها
26
مدال‌ها
1
سکه
1,572
  • موضوع نویسنده
  • #20
پارت هفده

آنچنان این اتفاق برای من یکدفعه‌ای بود که تا وقتی صدای داد و فریاد بقیه کارگرها و دویدنشون به سمت خودم رو نشنیدم هیچ حرکتی نتونستم نشون بدم. تازه جون هم به دست و پام برگشت جز چند تکون ناشیانه کاری نکردم. دقیق نمی‌دونستم چه بلایی قرار سرم بیاد اما می‌دیدم هر تیکه فلز بعد از گذر از تونل تاریکی که رو به روم بود به صفحه نازک و نقره‌ای رنگی تبدیل میشه. با تصور این صحنه جیغ بلندی زدم. خودم رو لرزون عقب می‌کشیدم اما سرعت اون صفحه از من بیشتر بود و با ستایی که بنظر من از سرعت نور هم بیشتر می‌اومد من رو به سمت خودش می‌کشوند.
بخاطر وحشتی که داشتم دست‌هام ضعیف شده بود و نمی‌تونستم زیاد عقب برم پس هرلحظه بیشتر به تونل نزدیک می‌شدم و وقتی تاریکی کامل جلوی چشمم قرار گرفت کل زندگی‌م رو به خاطر آوردم. مادرم رو که سرفه خونی می‌کرد، عمه عذر رو که بالای سر پسرش گریه می‌کرد، آقا جان رو در حالی که داشت به من تیراندازی یاد می‌داد. بابا جان، دایی‌ها، خاله‌ها، همبازی‌ها، معلم‌هام و.... جیران... یکدفعه جیغ زدم:
- آبجی!
وارد تونل شدم که دستی بازوم رو گرفت و با چنان قدرتی من رو بیرون کشید و روی زمین پرت کرد. زیر لب گفتم:
- مرسی جیحون!
و برای اولین بار توی عمرم تشنج کردم.
چشم که باز کردم کلی سر با چشم‌های خیس بالای سرم بود. اولین نفری که واکنش نشون داد حیدر بود که یکدفعه ای زیر گریه زد. پسر قویی بود و از اشک‌هاش هزاران رود خستگی می‌بارید. با کمک رضا بلند شدم و نشستم. توی اتاقک بودیم.
- چی شده؟
صدام به زور در می‌اومد. یکی از کارگرهای بزرگسال گفت:
- وقتی این کار رو با تو کرد بیهوش شده بودی و به خودت می‌پیچیدی، چند نفر کلافه شدن و بهش حمله کردن. سربازهای انگلیسی از در داخل اومدن و همه رو از یک طرف زیر ضرب چوب گرفتن.
اینجا علی حیدر دلیل گریه‌ش رو گفت:
- همه‌شون رو اخراج کردن. می‌دونستیم جزای این کار اخراجِ. من باید همراهی‌شون می‌کردم، باید به اون مرد حمله می‌کردم و خودش رو روی دستگاه می‌نداختم اما یادم اومد از شماها، از بچه‌ها که باید مراقبشون باشم. یادم اومد که بهم احتیاج دارن.
کریم سوسکه دستش رو روی شونه علی گذاشت.
- ما درکت می‌کنیم!
- حس می‌کنم بی‌غیرتم!
اینبار من با صدای خشداری گفتم:
- تو خیلی مردی حیدر!
با این حرف من لبخند محویی روی لب بقیه کارگرها نشست. پرسیدم:
- اون انگلیسی چی شد؟
یکی از پسرها سریع گفت:
- اخراجش کردن.
از کارگرهای بزرگ گفت:
- نه، این‌ها رو از کشور خودشون آوردن، هم متخصششون هستن و هم احتمالا جاسوس پس به این راحتی اخراجشون نمی‌کنند. یک چند وقتی دورش می‌کنند بعد دوباره برش می‌گردونند. کی جرات داره اعتراض کنه؟
همه با تاسف و کینه بهم نگاه کردن و من توی فکر اون‌هایی بودم که بخاطر من از نون خوردن افتادن.
اون روز رو استراحت کردم و از فردا دوباره کار شروع شد. کم- کم یاد گرفتم که چطور سرم پایین باشه و تا شب کار کنم و بعد مثل جنازه تا تشیع جنازه فردا به خواب برم. آخر هر ماه هم به حموم عمومی می‌بردنمون که یکی از کابوس‌های بچه‌ها بود. توی حموم عمومی سربازهای انگلیسی همراهمون می‌اومدن و تا آخرین لحظه چشم برنمی‌داشتن. بقیه روستایی‌هایی که داخل حموم بودن متوجه نگاه کثیف اون‌ها می‌شدن اما جرات نداشتن حرفی بزنند. برای اینکه کمتر تنم مورد بازدید اون‌ها قرار بگیره همه باهم لنگ رو کنار خزینه حوض بزرگ وسط حموم می‌ذاشتیم و به داخل می‌پریدیم.
وقت بیرون اومدن لنگمون رو با دست جلوی خودمون نگه می‌داشتیم و با سرعت درونش جا می‌گرفتیم. برای شست و شو هم بچه‌ها حالت یک دیوار دفاعی درست می‌کردن و دو نفر، دو نفر کارمون رو انجام می‌دادیم. جز اون بعضی از بچه‌ها که به حموم نیازمند می‌شدن پشت اتاقک با آتیش و دبه یک حموم کوچیک راه می‌انداختیم. کارخونه سبک زندگی خودش رو داشت. هر کدوم از ما داستانی داشتیم که هیچ‌کس نمی‌دونست و قرار هم نبود بدونِ‌. وقتی در حال کار کنار هم می‌ایستادیم یا وقت استراحت صحبت می‌کردیم درباره همه چیز صحبت می‌کردیم جز گذشته‌مون

با خیلیا بخند ، ولی به هیچکدومشون 'اعتماد' نکن.

توی این اوضاع ماه رمضان هم رسید. بچه‌ها با وجود شرایط سخت روزه هم می‌گرفتن و ناهار رو برای افطار می‌ذاشتن. توی ماه رمضون اون سال جلوی چشم‌هام می‌دیدم که هر کدوم از بچه‌ها هر روز لاغرتر و رنگ‌ پریده‌تر از دیروز می‌شدن. شب‌ها حیدر دلداری‌شون می‌داد و حرف مادر بزرگش رو تحویلشون می‌داد:
در سڪوت شب نقش رویاهایت
را به تصویر بکش
ایمان ‌داشته باش به خدایی
ڪه نا امید نمی کند
و رحتمش بی پایان است
یک روز مدیر کارخونه هوس کرد دور تا دور حیاط رو درختکاری کنه. چهار ساعت کار تعطیل شد و بجاش زمین رو شخم زدیم و نهال‌هایی که توی گاری گذاشته بود رو کاشتیم. این مسئله یه خودمون هم خیلی انرژی داد. هر روز صبح که درخت‌ها رو می‌دیدیم با انرژی بیشتری سرکار می‌رفتیم. اردیبهشت بود و فصل قشنگی برای این نعمت خدا دادی. انگار به ما می‌گفتن:

و خدایَــت تو را به صبـر دعـوت میکـند!

لباس‌هام حسابی کثیف شده بود و چند جاش پاره. از بچه‌ها پرسیدم:
- لباس جدید بهمون نمی‌دن؟
- چرا، هر هفت ماه یکبار یک دست لباس نو برای کار میارن.
بعد حساب کرد و گفت:
- یک ماه دیگه میارن.
مسئله دیگه‌ای که خیلی بچه‌ها رو اذیت می‌کرد کارهای انگلیسی‌ها توی شب بود. از اونجایی که روستای کناری کاباره و... نداشت ما بودیم که باید کاباره خودساخته انگلیسی‌ها رو تحمل می‌کردیم. کابوسی بود که گفتن نداشت.
صدای آواز زن که بچه‌ها ازش پرهیز داشتن.
قهقه‌ات پریشون انگلیسی‌ها و خنده زن‌ها.
صدای جیغ و در آخر چشم‌های سرخ از شب بیداری...
بعضی وقت‌ها بچه‌ها باید با کامیون‌دارهایی که می‌اومدن لوازم رو تحویل بگیرن تا یک‌جایی می‌رفتن و راه رو نشونشون می‌دادن و بعد خودشون تموم اون راه رو پیاده برمی‌گشتن. پیاده برگشتم از بین دشت و کوه اون موقع طبیعی بود ولی شیرینی این مسافرت کوتاه چند ساعته به دهن بچه‌ها خیلی مزه می‌کرد. مخصوصا اینکه کامیون‌دارها شیرینی یا میوه‌ای بهشون می‌دادن و برای ما که چیزی به اسم خوراکی نمی‌خوردیم خاطره ساز بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا