پارت دو
کیمیا خانم لبخند پر استرسی زد.
- سلام خواهر جان! خدا شوهرتون رو بیامرزه من گفتم بهتره همین دست و کف رو هم نداشته باشیم اما ننه گفت دختر جوونی و آرزو به دلت میمونه. البته باز هم اگه حرف خان داداشتون نبود ما اجازه همچین کاری به خودمون نمیدادیم.
نگاه همه به واکنش عمه عذر بود اما عنه فقط با یک اخم غلیظ به عروس خیره شده بود.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان زن بد
نویسنده ملیکا ملازاده
#پارت_سه
اون روز همه فکر کردن که عروس فرشتهست اما در اصل اون شیطان بود و جز عمه هیچکس این رو نفهمید. میدونی... من هَمیشه اشکهایی که تو باعثِ ریختنشون شُدی رو یادم میمونه! من از چهرۀ کیمیا خانم خوشم اومده بود و اون هم سعی داشت باهامون رابطۀ خوبی داشته باشه، حداقل تا دو سال بعد که فهمید باردار شده. توقع داشتیم با اومدن کیمیا رابطهمون با پدرمون بهتر بشه اما تقریبا توی اون دو سال شاید روزی سه کلمه هم با ما صحبت نمیکرد.
تنهايي ام به طرز عجيبي شبيه اوست
در عين اينكه نيست ، كنارم هميشه هست
بعد از بارداری غر زدنهای کیمیا شروع شد. خانوادهاش واسطه شدن و ریش سفیدهای شهر به خونهمون اومدن. نمیدونم اونها چرا با ذات این زن هماهنگ شدن. من که متوجه نبودم اما جیحون روز به روز نگرانتر میشد، عصبیتر میشد و گاهی ساعتها از اتاقش بیرون نمیاومد.
هر کسی به اندازهی
ضربههایی که خورده است ،
تنهاییاش را
محکمتر بغل کرده!
آخر سر آقا جان گفت:
- جیحون و حجت رو پیش پدر بزرگ مادریاش میبرم.
يک وقت هايى بايد خودت را به بيخيالى بزن
بيخيال تمام آدم هايى كه دوستت ندارند
بيخيال تمام كارهايى كه مى خواستى بشود ولى نشد
بيخيال تمام ركب هايى كه خوردى
بيخيال هر كس كه امروز وارد زندگيت شد و فردا رفت
بيخيال تلاش هاى بى نتيجه ات
دوست داشتن هاى بى ثمرات
وقتى كسى دوستت ندارد اصرار نكن
وقتى كسى برايت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هايش جا نده
وقتى كسى نمى خواهد تو را ببيند پا پيچش نشو
زندگى همين است...
شايد تو براى همه وقت بگذارى ولى قرار نيست همه دوستت داشته باشند و برايت وقت داشته باشند
شايد بهانه هايشان براى فرار تو را قانع نكند
ولى به قول بكت:
" گاهى فقط بايد لبخند بزنى و رد شوى بگذار فكر كنند نفهميدى."
*در صورت شناخت نویسنده متن نامش را به من اطلاع دهید*
اون روز عمه عذرا خودش رو به در و دیوار زده بود که حداقل من رو نبره اما آقا جان هر دوی ما رو روی گاری گذاشت و خودش پشت اسب نشست. عمه عذرا تا دور شدن دنبالمون دوید. آبجی جیحون گریه میکرد اما ن متوجه نمیشدم چه اتفاقی داره میافته. کم-کم دیدن منظرۀ جدید حواسم رو از اتفاقهای افتاده پرت کرد. جاده طبیعت پر باری نداشت و به دلیل نداشتن تصاویر خبری از دنیای بیرون روستا نداشتیم. ما توی روستایی نزدیک کرمان زندگی میکردیم اما هیچوقت پامون رو از روستا بیرون نگذاشته بودیم.
- آبجی نگاه چه خوشگله!
اما جیحون بدون توجه به من گریه میکرد. بالاخره آقا جان سرش داد کشید:
- چته مدام اشکت دم مشکته؟ جای بدی که نمیری، پیش غریبه که نمیری.
آبجی سکوت کرد. انگار دل آقا جان براش سوخت.
- همدان از روستای ما خیلی قشنگتره. اونجا شاید هم تونستی درس بخونی. حداقل داداشت سال دیگه به یک مدرسۀ خوب میره. این مدرسه روستای کناری چیه که یک معلم و شیش کلاس؟ دو سه سال بمونید بعد برتون میگردونم. من که بچههام رو برای همیشه ول نمیکنم.
و من تازه داشتم میفهمیدم ماجرا چیه.
- یک کم انگور براتون توی اون سبد گذاشتم بخورید تا یک جا بمونیم و غذا گیر بیاریم.
چند ساعت بعد وقتی که فهمید گرسنگی امونمون رو بریده گاری رو کنار خیابون نگه داشت.
- پیاده بشین.
من که پسر بچۀ شیطونی بودم از پشت گاری پریدم اما جیحون ایستاده بود و ترسیده به فاصله نگاه میکرد. با اینکه دخترهای روستا معمولا از پسرها شیطونتر بودن اما جیحون بخاطر دختر تنها فرد زمیندار در روستا جز ارباب بودن از بازی با بچههای رعیتها محروم بود. آقا جان جلو رفت و دستش رو زیر بازوی آبجی گذاشت تا روی زمین قرارش بده. یک دفعه غم عمیقی به چهرۀ آقا جان نشست که به همون سرعت ناپدید شد. جیحون رو که روی زمین گذاشت گفت:
- دختر جان ظرفها رو بیار.
اسلحهاش رو برداشت.
- حجت بیا کمکم.
و به سمت درختها رفت. من هم دنبالش راه افتادم. اشارهای به بین درخت ها کرد.
- چه پرندهای میبینی؟
- کبک.
روی زانو نشست و اسلحه رو به شونهاش تکیه داد.
- خوب نگاه کن بچه.
چند ثانیه به مقابل خیره شد و بعد تیری زد. کبکها جست و خیزکنان به اینور و اونور رفتن. یکی روی زمین افتاد.
- دنبالم بیا.
هردو به اون سمت دویدیم. یک کبک بزرگ بود.
- به این میگن یک شکار حسابی!
- چهطور بخوریمش؟
با خنده دستم رو گرفت و برگشتیم. آبجی با دیدن کبک لبخند غمزدهای زد. آقا جان در حالی که به من آموزش میداد آتش درست کرد و پرهای کبک رو کند. حالا که فکر میکنم میخواست آخرین کار به عنوان یک پدر رو انجام بده. اون سفر بهترین و آخرین خاطره شاد از پدرمون بود. به همدان که رسیدیم حتی جیحون گریه کردن رو فراموش کرد. همدان شهر بزرگ و قشنگی بود که درخشش ما دهاتیها رو تا مرز دیوانگی میبرد.
- حجت مغازهها رو ببین!
- چهقدر آدم!
- نگاه خیابونش از چی درست شده؟