خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان بدلکاران «ریسمان سیاه و سفید» | مبینا حاج سعید کاربر انجمن نودهشتیا

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
بدلکاران «جلد اول- ریسمان سیاه و سفید»
سطح رمان
A (حرفه‌ای)
نام نویسنده
مبینا حاج سعید
ژانر اصلی
پلیسی
ژانر های مکمل
عاشقانه، جنایی، مافیایی
مشاهده فایل‌پیوست 4
«به نام خداوندی که مرگ را پایان و شروعی دوباره قرار داد!»

خلاصه:
زمانی که ریسمان سیاه و سفید فرقه‌ی انتقام به دور بدلکاران گروه ای‌اس (Eastern Star) می‌پیچد، رازهای زیادی برملا می‌شود؛ اولین رازی که شفاف می‌شود، وجود برادر کوچک ساتیِ علوی در فرقه‌ی انتقام است!
ساتی، یکی از بهترین بدلکاران گروه، به جاسوس بودن فرقه‌ محکوم می‌شود. نیروی پلیس‌های مخفی، برای این که به او اعتماد کنند، شرط‌هایی روی میز می‌گذارند.
آیا ساتی موفق به نجات خودش و برادرش از آن مهلکه می‌شود؟
مقدمه:
می‌گویند مارْ گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد اما من آن مار گزیده‌ای می‌شوم که همانند ریسمانی از جنس فولاد، به دور گلویت می‌پیچد و حلقه‌اش را تنگ و تنگ‌تر می‌کند!
انتقام همانند خون در بدن جریان پیدا می‌کند و آتشش دامن همگان را خواهد گرفت. دیر یا زود، نعره‌‌ی خشمگینم تن‌هایتان را خواهد لرزاند.
آدم‌های زیادی برای متوقف کردنم جلو می‌آیند ولی برنده‌ی میدان کسی‌ است که بتواند مرا نابود کند؛ همانند اسکلتی که به زندگی برنخواهد گشت و باید مرگ را بپذیرد!
«رئیس فرقه‌ی انتقام یا همان ریسمان سیاه و سفید، تِروِر آلدن»

توجه:
جلد‌های بدلکاران هیچ‌کدام به یکدیگر مربوط نیستند و فقط داستان‌های بدلکاران مختلف را نشان می‌دهند!
 
آخرین ویرایش:

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.jpg.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی (کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 
آخرین ویرایش:

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #3
پارت اول
عضلات پاهایم به شدت تیر می‌کشیدند و احساس فردی را داشتم که ساعت‌ها دوییده‌ است. می‌خواستم بایستم و نفسی تازه کنم اما صدای پاهای کریس که از پشت سرم شنیده می‌شد، این اجازه را به من نمی‌داد. پایم را محکم روی زمین کوبیدم، دستم را روی کاپوت ماشین گذاشته و به سمت دیوار خیز عمیقی برداشتم.
همین که دست‌هایم دیوار را لمس کردند، خود را رها کرده و روی زمین غلتیدم. با صدای فریاد جک، کارگردانی که روی این فیلم کار می‌کرد، از روی زمین بلند شده و خاک لباس‌هایم را تکاندم.
- کات! عالی بود ساتی، کارت حرف نداشت دختر؛ مثل همیشه!
در جواب تعریفش، لبخند محوی زدم که صدای میا حواسم را سمتش پرت کرد.
- بگیرش!
بطری آبم را سمتم پرتاب کرد که در هوا گرفتمش. دستم را برایش تکان دادم و سمت پشت صحنه حرکت کردم. دانه‌های درشت عرق‌هایی که از روی شقیقه‌ام به سمت چانه‌ام می‌چکیدند، گرمی هوا را تایید می‌کردند؛ البته ساعت‌ها تمرین در چنین جای پرتی نیز بی‌تاثیر نبود!
در حال باز کردن جلیقه بودم که کریس نزدیکم شد. موهایش را بالا زد و با لبخند کجی، ساکش را از روی صندلی برداشت.
لباس‌هایش را با یک دست کت و شلوار مشکی تعویض کرده بود.
لبخندی زدم و آب را روی صورتم خالی کردم. خنکی آب حالم را بهتر کرد.
- جایی میری؟
سرش را تکان داد، کتونی‌هایش را با کفش‌های کالج براقی عوض کرد و گفت:
- آره، بابا دوباره مهمونی گرفته. باید برم وسایلش رو برای فردا آماده کنم.
ابرویی بالا انداختم و مانتوی بلندم را روی تیشرتم پوشیدم.
- تو هم میای دیگه؟
موهایم را از زیر مانتو بیرون کشیدم و با خستگی گفتم:
- فکر نکنم، الان که برم خونه تا ساعت دو فردا خوابم.
خنده‌ای کرد و ساکش را برداشت.
- در هر صورت اجبارت نمی‌کنم. اگه خواستی، بیا؛ خوشحال میشم. کل بچه‌ها دعوتن.
سرم را تکان دادم. مطمئن بودم میا نمی‌گذاشت به حال خودم باشم و در آخر مرا به رفتن مجبور می‌کرد! با این حال، گفتم:
- باشه، راجبش فکر می‌کنم. فعلا!
سرش را تکان داد و از کنارم رد شد. آئودی مشکی‌اش کمی آن طرف‌تر، دور از صحنه‌ی فیلمبرداری پارک شده بود. به تماشای دور شدنش و گرد و خاکی که به پا می‌کرد مشغول بودم. با ضربه‌ای که به شانه‌ام خورد، به خودم آمدم.
این کار فقط مخصوص میا بود! می‌دانست چقدر روی شانه‌هایم حساس هستم و باز کارش را تکرار می‌کرد.
- هی، کریس راجب مهمونی بهت گفت؟
پوفی کشیدم، ساک مشکی‌ام را از روی زمین چنگ زدم و سمت ماشین خودم به راه افتادم. میا در همان حال که پشت سرم می‌آمد، یک ریز حرف می‌زد.
- قراره خیلی خوش بگذره! تموم بچه‌های گروه هم میان. عمه‌‌ی بزرگ کریس به کانادا برگشته، برای همین یک مهمونی تشکیل دادن. جوون‌ترها پایین توی سالن و مسن‌ترها میرن طبقه‌ی بالا. میای دیگه؟
در را باز کرده و ساکم را روی صندلی پرت کردم. سمت میا برگشتم و شانه‌ای بالا انداختم. دختر خوبی بود اما باید یاد می‌گرفت در کارهای من دخالت نکند!
- مِی، اومدن یا نیومدنم هنوز معلوم نیست. خیلی خوشحال میشم تو هم اصرار نکنی!
به وضوح پنچر شدنش را دیدم اما با بی‌تفاوتی سوار شاسی بلندم شدم. دهانش را باز کرد اما سریع حرکت کردم و اجازه‌ی حرف زدن را ندادم.
کارهایش واقعا آزارم می‌داد. تقصیری نداشت، اخلاقش این بود اما خیلی روی اعصاب بود!
پوفی کشیدم و ظبط را روشن کردم. با پیچیدن صدای خواننده در ماشین، افکارم را پس زده و سرعتم را بیشتر کردم.
***
کفش‌های پاشنه بلندم را پا کرده و برای آخرین بار رژ لبم را چک کردم. دستی به موهایم که لَخت دورم ریخته شده بودند کشیدم و شنل صورتیِ چرکی را که تازه خریده بودم، روی شانه‌هایم کشیدم. با برداشتن کیف دستی کوچکم، از خانه بیرون زدم و پس از قفل کردن در، وارد آسانسور شدم.
به خاطر اصرارهای میا هم که شده، طبق معمول، مجبور به رفتن شدم. ساده‌تر بگویم، اگر میا نبود، همین مهمانی را هم نمی‌رفتم! سکوت و تنهایی را به مهمانی‌های رنگارنگ ترجیح می‌دادم.
سوار ماشینم شدم و با سرعت از پارک خارج شدم. خیابان‌ تاریک، با نور شهر و ساختمان‌ها تضاد جالبی پیدا کرده بود و کمی از عصبانتیم می‌کاهید. ویلای بزرگ و شاهانه‌ی پدر کریس، در اطراف شهر و طبیعتی بکر قرار داشت.
پدر کریس جزو یکی از بزرگ‌ترین سرمایه‌داران تورنتو بود که داشتن ساحل خصوصی، تنها یکی از دارایی‌هایش بود! وارد جاده‌ی سنگلاخی ویلا شدم و نور بالای ماشین را زدم. دو طرف جاده، دریا قرار داشت که نیمی از ساحلش برای جان، پدر کریس بود.
مرد خوبی بود اما خب، من باز هم تنهایی را ترجیح می‌دادم. گوشی‌ام را از داخل کیفم بیرون کشیدم و شماره‌اش را گرفتم. بوق سوم به چهارم نرسیده، صدای بشاش کریس در گوشم پیچید.
- سلام بر ساتی خانم! رسیدی؟
لبخندم را حفظ کردم و رو به روی در ایستادم.
- آره، لطفا در رو باز کن!
- باشه.
صدای دادش که کسی را خطاب می‌کرد، چهره‌ام را مچاله کرد. کسی نبود بگوید حداقل گوشی را از خودت دور کن تا پرده‌ی گوشم را نابود نکنی!
- بجنب پسر!
این بار با من بود.
- الان میاد. خودت خوبی؟
خنده‌ای کردم و با حواله دادن «مسخره‌»ای به او، به تماس پایان دادم. به محض باز شدن در کرکره‌ای ویلا، گازی به ماشین دادم و وارد باغ بزرگش شدم. جاده خاکی‌ای که به سمت چپ می‌رفت، برای ماشین‌ها بود که کمی جلوتر، پشت سر هم پارک شده بودند. من نیز کنار یکی از ماشین‌ها نگه داشتم و پس از پارک کردن، پیاده شدم. گوشی‌ام را داخل کیفم گذاشتم و به سمت ویلا قدم برداشتم.
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #4
پارت دوم
باغ با چراغ‌هایی که به درخت‌ها متصل بودند، روشن شده بود. نگاهم را از درخت‌های بزرگ و بوته‌هایی که به زیبایی تزئین شده بودند، گرفتم و از دو پله‌ی جلوی در، بالا رفتم. صدای خنده و موزیک درهم شده بود و همهمهه‌ای که سالن را فرا گرفته بود، به قدری بلند بود که گیج شده بودم.
نگاهم را دور تا دور سالن گرداندم. تصمیم به نشستن روی یکی از صندلی‌ها گرفتم که با کشیده شدن دستم، با تعجب برگشتم. کریس بود. کت و شلوار سفیدی با پیراهن مشکی پوشیده بود.
- خیلی دیر کردی!
به ساعت مچی ظریفم نگاهی انداختم. ده دقیقه‌ای به نُه مانده بود.
- اتفاقا نسبت به همیشه زود هم اومدم.
خندید و ابرویش را به مسخرگی بالا انداخت.
- اوه، بله!
دستم را سمت چپ سالن کشید و در همان حال گفت:
- بچه‌ها اونجا منتظرت هستن. میا خیلی از دستت عصبانیه!
چشم‌هایم را در حدقه گرداندم. حوصله‌ی غر- غرهای او یکی را که دیگر نداشتم! با رسیدنمان به میزی که بچه‌ها دورش نشسته بودند، جمله‌ام را قورت دادم. میا هنوز متوجه‌ی من نشده بود و کمی دورتر از جمعیت، با تلفن صحبت می‌کرد. دیوید با دیدنم، صندلی‌ای برایم بیرون کشید و اشاره کرد که بشینم. لبخندی زدم و نشستم. کیفم را روی میز گذاشتم و دست‌هایم را به یکدیگر قفل کردم.
دانی که مانند همیشه، سرش با شیرینی‌های روی میز گرم بود، گفت:
- جذاب شدی ساتی! امشب قراره کشته مرده بدیم.
رز در تایید حرفش، به لباسم که حالت ماهی داشت نگاه کرد و گفت:
- تو هیچوقت مهمونی نمیای، وقتی هم که میای سنگ تموم میزاری.
ناتالی که سمت چپم نشسته بود، با شور و شوقی که همیشه در وجودش بود، به فارسی کنار گوشم گفت:
- به نظرم رفتی خونه یه اسفند دود کن، چشم نخوری!
با خنده ناتالی را پس زدم و مثل خودش گفتم:
- تو یکی من رو چشم نزنی، کسی کاری به من نداره!
با اخم مصنوعی‌ای به من خیره شد و گفت:
- که من تو رو چشم می‌زنم؟ آره؟
خندیدم اما در آخر طاقت نیاوردم و به روی گونه‌اش بوسه زدم. وقتی حرصی می‌شد، بانمک‌تر می‌شد! من و ناتالی در ایران با هم آشنا شدیم. اسم اصلی‌اش بیتاست اما به دلیل این که پدربزرگش کانادایی‌ است و اسم‌های خارجی را بیشتر می‌پسندد، اینجا او را ناتالی خطاب می‌کنند.
پنج سال پیش، با هم به کانادا آمدیم. یک سال قبل از سفرمان، با خانواده‌های یکدیگر آشنا شدیم. دختر مهربان و شوخ‌طبعی بود!
با صدای جیغ یک نفر، شوکه سرم را بلند کردم. دختر و پسری وسط سالن ایستاده بودند و جمعیت دورشان حلقه زده بودند. دختر که جام‌های روی میز را یک به یک روی زمین پرتاب می‌کرد، داد زد:
- از جلوی چشم‌هام گمشو! ازت بدم میاد! بابام به خاطر تو مُرد، چطور روت میشه توی صورتم نگاه کنی؟
دانی مبهوت گفت:
- اون... اون دخترعموی کریس نیست؟
پسر با نگرانی جلو رفت تا او را متوقف کند که با جیغ بعدی‌اش، سر جایش ثابت ماند.
- نزدیکم نیا! ازت متنفرم! فکر کردی باز هم حماقت می‌کنم؟ آره؟
با نگرانی و تعجب از جایم بلند شدم. دیوید دستم را کشید.
- کجا میری؟
به دست دختر که خونریزی داشت خیره شدم و گفتم:
- نمی‌بینیش؟
همان لحظه کریس که نمی‌دانم تا آن موقع کجا غیب شده بود، خودش را از میان جمعیت جلو کشید و میان آن دو ایستاد. صدای ترق- ترق شیشه‌ها زیر کفش‌های کریس و گریه‌های آن دختر، سمفونی غم‌انگیزی درست کرده بود.
همه با بهت به آن صحنه خیره شده بودند و کسی نمی‌دانست باید چیکار کند.
همان لحظه جان از پله‌های پیچ در پیچی که وسط سالن قرار داشت پایین آمد و با جدیت فریاد زد:
- اینجا چه خبره؟
با جمله‌ای که دختر به زبان آورد، با تعجب پلک زدم.
- این پسره‌ی احمق رو کی اینجا دعوت کرده عمو؟
دانی راست می‌گفت، او دخترعمویش بود. نگاه جان روی بازوی زخمی‌اش ثابت ماند.
- تو با کریس میری بیمارستان، حساب این پسر با منه!
از لحن محکمش، لرز محسوسی به تن آن پسر افتاد. کریس دست سالمش را گرفت و از روی شیشه‌ها ردش کرد.
کیفم را برداشتم که ناتالی گفت:
- هی، کجا؟
- کریس تنهاست، باهاش میرم.
پوفی کشید و ناچار سرش را تکان داد. بقیه هم که می‌دانستند مرغم یک پا دارد، چیزی نگفتند. با سرعت سمتشان رفتم. کریس با دیدنم لبخند محزونی زد و رو به دخترعمویش گفت:
- چند بار باید بهت بگم تارا؟ اون حتی ارزش عصبانی شدنت رو هم نداره!
در را برایشان باز کردم و گفتم:
- با ماشین من بریم.
تمام مدت، تارا به دست‌هایش خیره شده بود. آن‌ها جلوی در ایستادند تا من ماشین را بیاورم. جلوی پایشان ترمز کردم. کریس در عقب را باز کرد و به تارا کمک کرد تا بنشیند.
با سرعت حرکت کردم و از آیینه‌ به تارا خیره شدم. دست راستش را بر روی زخمش گذاشته بود و در حالی که شانه‌هایش از گریه می‌لرزیدند، به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود.
جلوی نزدیک‌ترین بیمارستان ایست کردم که کریس پیاده شد و دستش را زیر بغل تارا زد. پشت سرشان پیاده شدم و ماشین را قفل کردم.
دو پرستاری که از راهرو عبور می‌کردند با دیدن دست خونین تارا، او را سمت اتاقی در انتهای سالن هدایت کردند. کریس هم آنقدر نگران بود که انگار حضور مرا فراموش کرده بود! پشت سرشان وارد اتاق شد. آهی کشیدم و روی صندلی‌ای که در راهرو قرار داشت نشستم.
فضای بیمارستان در سکوت فرو رفته بود و هر از گاهی چند دکتر و پرستار از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفتند.
به رفت و آمد دکترها نگاه می‌کردم که چشمم روی مردی ثابت ماند. دست در جیب، به دیوار تکیه زده بود و نگاهش همانند شمشیری بُرنده، من را هدف گرفته بود.
نگاهم سمت پوزخندش کشیده شد. موهایش و نیمی از صورتش را در کلاه نازکی پنهان کرده بود. با تعجب نگاهش می‌کردم. تکیه‌اش را از دیوار گرفت و سمتم حرکت کرد.
تا به خودم بیایم، پاکتی روی پایم انداخت و از در خارج شد. پاکت را برداشتم. همان لحظه در باز شد و کریس از اتاق خارج شد. سریع پاکت را درون کیفم انداختم و ایستادم.
- چی شد؟ حالش خوبه؟
سرش را تکان داد و روی صندلی نشست.
- آره، بهتره. دستش رو پانسمان کردن.
کنارش نشستم و با تردید گفتم:
- اون پسره... کی بود؟
آهی کشید و خیره به رو به رو گفت:
- یک سال پیش بابای اون پسره سرمایه‌ی عموم رو که روی شرکتش گذاشته بود، بالا کشید. عمو هم دووم نیاورد، سکته زد و فوت شد.
لب گزیدم و چشم به زمین دوختم.
- ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
با لبخندی مصنوعی گفت:
- نه، ناراحت نشدم.
با کمی مکث ادامه داد:
- بهش سِرُم زدن. اگه می‌خوای تو برو!
سرم را تکان دادم و با این که فکرم درگیر آن مرد و پاکت بود، گفتم:
- نه، می‌مونم، باید برسونمتون.
- تا بخوای ما رو برسونی و بری دیروقت میشه. پاشو برو!
- ولی...
ایستاد، دستم را کشید و در حالی که مرا سمت در هدایت می‌کرد، گفت:
- ولی و اما نداره که دختر خوب! تا همینجاش هم لطف کردی. برو، تو هم خسته‌ای.
- با کی برمی‌ گردین؟
در را برایم باز کرد و گفت:
- حالا به یک نفر زنگ میزنم، تو نگران نباش.
ناچار سرم را تکان دادم. موهایم را که شلخته دورم ریخته بودند و با نسیم تکان می‌خوردند، عقب زدم. با تردید خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم. تا لحظه‌ی آخری که دور شوم، آنجا ایستاده بود.
دستم را روی کیفم کشیدم و برجستگی پاکت را احساس کردم. اخمی کردم و لبم را گزیدم. چه دلیلی داشت به من پوزخند بزند؟ داخل آن پاکت چه بود؟
پلک‌هایم را برای ثانیه‌ای روی هم فشردم و سپس سرعت ماشین را بیشتر کردم. تاریکی جاده را نورهای اندک کنار خیابان و همچنین ماشین‌ها، کنار می‌زدند. نمی‌توانستم برای باز کردن آن پاکت صبور باشم. تمام ذهنم را درگیر خودش کرده بود؛ به گونه‌ای که فراموش کردم در پیچ جاده بپیچم و نزدیک بود ماشین را به اعماق دره بفرستم که با یک حرکت هوشمندانه، فرمان را چرخاندم.
نفس عمیقی کشیدم، با قلبی که محکم نبض می‌زد و دست‌هایی که می‌لرزیدند، به ادامه‌ی راه پرداختم.
***
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #5
پارت سوم
به محض بسته شدن در خانه، کفش‌هایم را گوشه‌ای پرت کرده و سمت لباس‌هایم که شلخته‌وار روی کاناپه رها شده بودند، هجوم بردم. به ست لباس و شلوار فیروزه‌ای‌م چنگ زدم و آن‌ها را با شنل و دامن بلندم تعویض کردم.
روی مبل نشستم و با کنترل که مثل همیشه روی عسلی رها شده بود، تلویزیون را روشن کردم. تمام مدت نگاهم روی پاکت نازک و کوچک میان دست‌هایم بود. هرچه که بود، انرژی منفی‌اش به راحتی احساس می‌شد.
حس ترسی که از اول شب به وجودم تزریق شده بود، اوج گرفت و نتیجه‌اش دستان لرزانی شد که چسب‌های روی پاکت را باز می‌کردند. داخلش عکس سه در چهار و نامه‌ای خودنمایی می‌کرد. نگاهم روی عکس ثابت ماند. آن چشمان عسلی مایل به مشکی، آن موهای همیشه ژل خورده، کت و شلوار آبی و کراوات کرمی، آن‌ها نمی‌توانستند متعلق به ساتیار باشند!
با استرسی که باعث شده بود در چشمانم اشک حلقه بزند، تای نامه را باز کردم. با خودکار مشکی و خیلی خوش خط، چیزهایی نوشته بودند که قلبم را می‌فشارد. باورم نمی‌شد! ورق‌ها یک به یک بر‌می‌گشتند و زندگی‌ام را متحول می‌کردند. نامه را خواندم؛ نه یک بار، بلکه سه بار!
«خانم ساتی علوی، برادر آقای ساتیار علوی که متهم به همکاری با فرقه‌ی انتقام هستند.
خط‌های شما و اطرافیانتان شنود می‌شود، برای ممانعیت از اعلام کردن اخباری که به شما داده می‌شود؛ به زبان ساده‌تر، جاسوسی. همین الان هم خانه‌ی شما محاصره شده؛ پس فکر بیرون بردن اطلاعات از اینجا را نکنید!
ساتیار علوی، با فرقه‌ی انتقام همکاری می‌کنند؛ فرقه‌ای که ده سال از شروع فعالیتش می‌گذرد و هنوز دستگیر نشده است. فرقه‌ای که قاچاق انسان یکی از کمترین جرم‌هایشان است.
شما هم یکی از متهمین این پرونده‌ی ده ساله هستید!
نیروهای پلیس‌ مخفی کانادا، تورنتو.»
از شدت لرزش دستانم، برگه چیزی به مچاله شدنش نمانده بود. ضربانم تند شده بود و نفسم تنگ! سینه‌ام برای دمی عمیق، با شدت بالا می‌رفت اما بی‌نتیجه و از بی‌اکسیژنی، بازدم عمیق‌تری می‌گرفت. در اوج ترس و بهت، برگه را چرخانده و پشتش را نگاه کردم. آدرسی که در پشتش خودنمایی می‌کرد، جایی اطراف شهر را نشان می‌داد.
پایینش با همان دست خط نوشته شده بود:
«فردا، راس ساعت هشت صبح، به این آدرس.»
موهایم را چنگ زدم و لب‌هایم را گزیدم. صدای خنده‌ی کودکی که از تلویزیون پخش می‌شد، روی اعصاب‌ترین صدایی بود که در آن لحظه می‌توانستم بشنوم! نگاهم روی کاغذ قفل کرده بود و حتی توان بی‌صدا کردن تی‌وی را نداشتم. دنیا در سرم می‌چرخید. تکخند ناباوری از میان لب‌هایم خارج شد.
- د... دروغه! ساتیار مجرم نیست، همه این‌ها دروغه! واسه داداشم پاپوش درست کردن.
حتی برای یک لحظه به ذهنم خطور کرد که یکی از شوخی‌های بچه‌هاست اما هق- هق‌هایم این را نمی‌گفتند! همه چیز درست بود. بچه‌ها هیچوقت این شوخی‌ها را با من نمی‌کردند و مهر و امضای نامه هم شوخی بردار نبود. مدارک هم این‌ها را نمی‌گفتند! زنگ نزدن‌هایش، سر نزدن‌هایش، کم کردن صحبتش با من. در مخیله‌ام نمی‌گنجید برادر کوچکم، همان پسری که آزارش به مورچه نمی‌رسید، تبدیل به قاتل و قاچاقچی شده باشد!
***
لباس‌های سیاهم با دل غمگین و مچاله شده‌ام از نگرانی، همخوانی داشتند. دست‌هایم را محکم به هم می‌فشردم و لب‌هایم را زیر دندانم کشیده بودم. نگاهم خرابه‌های اطراف را بازرسی می‌کرد و قدم‌های لرزانم، من را به سمت جلو می‌کشیدند. ساعتم را برای بار صدم چک کردم. چند دقیقه‌ای به هشت مانده بود اما استرس همانند سنگی تیز، گلویم را می‌خراشید و روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. فهمیدن تحول یک باره‌ی ساتیار به اندازه‌ای عجیب بود که باورش برایم سخت شده بود.
جاده‌ای بدون رفت و آمد، خرابه‌ای خالی از سکونت، هوای گرم و بیابانی که انگار انتها نداشت! وقتی از آمدنشان ناامید شدم، روی تکه‌ای سنگ، کنار آواره‌ای نشستم. از اعماق قلبم خواستار گریه‌ای بودم تا تمام دردهایم را فراموش کنم اما امان از غروری که تنها بودن و نبودن نمی‌شناسد!
اشک‌هایم را بی‌رحمانه با آستین پیراهنم پس زدم و اخمی غلیظ میان ابروهایم نشاندم. شاید دروغ گفته باشد. از کجا معلوم ساتیار دشمن‌ و بدخواهی نداشته باشد که بخواهد دیدم را نسبت به او تغییر دهد؟
همان لحظه، صدای ترمز ماشین و کشیده شدن لاستیک‌ روی زمین خاکی، من را از جا پراند. با شدت بلند شدم و به خودرویی که دقیق رو به رویم ایستاده بود خیره شدم. سفید بود و زیر نور خورشید، از تمیزی برق می‌زد. متعجب، نگاهم را به شخصی که از ماشین پیاده شد، دادم. عینک دودی‌اش را بالا زد. پیراهن سیاه و شلوار کرمی‌اش با آن موهای یک دست و خرمایی‌اش هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود.
از چهره‌اش غرور می‌بارید اما در عین حال، مهربانی در عمق چشم‌هایش دیده می‌شد. شبیه کانادایی‌ها نبود؛ بیشتر به ایرانی‌ها می‌خورد! گوشه‌ی لبش کمی به سمت بالا کمانی شد. به سمت منی که نمی‌دانستم باید چکار کنم یا چه بگویم، آمد. با جدیت سرش را تکان داد و گفت:
- سلام. متین فاستر هستم، از نیروی پلیس‌های مخفی. قرار بود راجب چیزهایی که توی نامه نوشته شده بود، توضیح بدم.
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #6
پارت چهارم
برای لحظه‌ای پاهایم سست شدند اما خودم را مانند همیشه قوی جلوه دادم و سرم را تکان دادم. با کمی مکث، کنار رفت و به ماشینش اشاره زد. لحظه‌ای به عقل خودم شک کردم. چگونه توانسته بودم با یک نامه، به آن مرد اعتماد کنم و با پای خودم به آنجا بروم؟ همان قدمی را که برداشته بودم، به عقب رفتم. وقتی تردیدم را دید، با جدیت و لحنی که صداقت در آن موج می‌زد، گفت:
- خانم علوی، هویت ما باید پنهان بمونه وگرنه خیلی راحت می‌تونستیم دم در خونه‌تون بازداشتتون کنیم! شما مضنون هستید. تا اینجا هم من به شما اعتماد کردم، هم شما به من. باید خیلی چیزها مشخص بشه! شما خیلی وقته تحت نظر هستید و تا وقتی که از سفید بودن وضعیت مطمئن نشدیم، جلو نیومدیم؛ پس تردید رو کنار بزارید!
نفس عمیقی کشیدم و ریه‌هایم را از اکسیژن پر کردم. در جلو را باز کردم و نشستم. پس از من، متین نام هم نشست. با سرعت حرکت کرد. هنوز هم دلیل این که خواست به اینجا بیایم را نمی‌دانستم.
لبم را با زبان تر کردم و گفتم:
- چرا خواستید بیام وقتی داریم از اینجا میریم؟ مگه قرار نبود همینجا صحبت کنیم؟
نگاهش همانند عقاب، همه طرف را می‌پایید و مراقب بود.
- چون باید مطمئن می‌شدیم آدم‌های تِرور (Trevor) رو پیچوندیم.
با آن که ترور را نمی‌شناختم، سرم را تکان دادم و در خود جمع شدم. هروقت عصبی یا نگران می‌شدم، دست راستم را با سرعت روی بازوی چپم می‌کشیدم. این بار هم، خودم را در آغوش گرفتم و طبق عادتم، بازویم را فشردم.
تا رسیدن به مقصد که یک ویلای بزرگ در یک منطقه‌ی پرت و خلوت بود، به کارم ادامه دادم. من در افکار خودم غرق بودم و متین با احتیاط رانندگی می‌کرد؛ این ترکیب باعث شده بود متوجه رسیدنمان نشوم.
سرم را بالا گرفتم و با نگاهی که متین به من انداخت، متوجه شدم و سریع خودم را از ماشین به بیرون پرت کردم. حیاط کوچکی داشت و بیشتر ویلا را، خود ساختمانش تشکیل می‌داد. تنها چیزی که در حیاط خشکیده‌اش به چشم می‌خورد، تاپ سفید رنگی بود که گوشه‌ای بر پا شده بود.
متین ماشین را پارک کرد و تا آن موقع منتظر ایستادم. با عجله به سمتم آمد و من را به سمت ویلا هدایت کرد. دستگیره‌ی در را کشید و با شانه‌اش، آن را هل داد. وارد شدم، گوشه‌ای ایستادم و نگاهم را دور تا دور سالن چرخاندم. کاملا ساده بود. میز عسلی‌ای که آن وسط قرار داشت و یک دست مبل سفید که دور میز چیده شده بودند.
- شما همینجا باشید، برمی گردم!
دری را که سمت چپش بود باز کرد و پشت سرش بست. همان لحظه چشمم به دوربینی که آن بالا بود خورد. پوزخند تلخی زدم. اگر اینقدر آسوده من را اینجا رها کرد و رفت، به خاطر آن دوربین بود، نبود؟ به کجا رسیده بودم؟ منی که همیشه روی اسمم قسم می‌خوردند، متهم شده بودم؟ به چه؟ چه جرمی بالاتر از همکاری در قتل و قاچاق؟!
در لحظه، تمام حقیقت‌هایی که سعی در پنهان کردنشان داشتم، به سمتم هجوم آوردند و نتیجه‌اش اخمی شد که روی پیشانی‌ام نشاندم.
آهی کشیدم و روی یکی از مبل‌ها نشستم. صورتم را به دستم تکیه دادم که با صدای در، از جا پریدم. متین با مرد دیگری، از آن اتاق خارج شدند. منتظر نگاهشان کردم تا ببینم قرار است چه بلای دیگری بر سرم نازل شود!
مَرد، چهره‌ای غربی داشت و دست‌هایش را از پشت به هم چسبانده بود. ابرویش را بالا انداخت.
- خانم ساتی علوی، بانوی بدلکار ایرانی!
آب دهانم را قورت دادم و پلک زدم. با ادامه‌ی جمله‌اش، خودم را برای هرچیزی آماده کردم و از جایم برخاستم.
- مضنون به همکاری با فرقه‌ی انتقام، همینطور خواهر ساتیار علوی، اصلی‌ترین عضو گروه!
جمله‌ای آخرش را با تمسخر ادا کرد. منی که از هیچ چیز خبر نداشتم، آخر چگونه می‌توانستم کاری کرده باشم؟
با شوکی که باعث شده بود به لکنت بیفتم، گفتم:
- من از هیچ چیز خبر ندارم. باورم نمیشه دارین همچین تهمتی به من و برادرم می‌زنین! برادرم باید الان مشغول کارش باشه...
بغضم را به سختی قورت دادم و با صدایی که سعی بر محکم بودنش داشتم، ادامه دادم:
- نه این چیزهایی که دارین بهش نسبت میدین!
پوزخندش عمق گرفت. سمتم خم شد. آنی، پوزخندش پر کشید و جایش را به اخم داد.
- تهمت؟ دختر جون، خودت رو به اون راه زدی یا ما رو احمق فرض کردی؟ مظلوم‌نمایی دیگه جواب نمیده!
دست‌هایم را محکم به هم می‌فشردم. قفسه‌ی سینه‌ام از شدت حرص بالا و پایین می‌شد و افسوس که جوابی هم نداشتم! وقتی خودم مطمئن نبودم ساتیار هم اکنون چه می‌کند، چه می‌گفتم؟
دست راستم را روی دهانم گذاشتم، پاهای سستم را سمت مبل کشاندم و سر جای قبلی‌ام نشستم. متین و آن مرد مجهول هم، رو به رویم نشستند.
خیره به میز لب زدم:
- باید چیکار کنم تا باور کنید من کاره‌ای نیستم؟ تا دیشب از وجود همچین فرقه‌ای با خبر نبودم، چه برسه به این که براشون کار کنم! خود شما، اگه مطمئن بودید الان من رو اینجا راه نمی‌دادید و خودتون رو به من نشون نمی‌دادید!
سرش را تکان داد و تکخند زد.
- خوبه، دختر زرنگی هستی! آره خب، مطمئنیم، اما فقط در حدی که می‌دونیم ارتباطی با فرقه نداری.
بیخیال آن موضوع شدم و با استرس خودم را جلو کشیدم. لب‌های لرزانم را از یکدیگر فاصله دادم و گفتم:
- از کِی متوجه شدید ساتیار با فرقه‌ست؟
این بار متین پاسخ داد:
- از یک ماه پیش. اکثر اعضای اونجا تحت نظر ما هستن؛ هم خودشون، هم خانواده‌شون، مثل شما!
با صدای مَرد، نگاهم را به سمتش سوق دادم.
- گفتی باید چیکار کنی!
سرم را با تردید تکان دادم. از آن چشمان جدی و بُرنده می‌ترسیدم، علاوه بر آن، از حماقتی که پشت آن چشم‌ها پنهان شده بود هم می‌ترسیدم.
- خب، ساده‌ست. باید کاری کنی که بتونی اعتماد ما رو جلب کنی. به زودی قراره سه تا تاجر توسط فرقه کشته بشن، به وسیله‌ی ساتیار.
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #7
پارت پنجم
این حرف برای شکستن بغضم کافی بود، تلاشم هم برای خفه کردن هق- هقم بی‌تاثیر بود. بی‌اختیار، با صدای آرامی گفتم:
- چطور ممکنه؟! اون حتی جرات شکستن دل یک بچه رو هم نداشت، چه برسه به قتل. اون هیچوقت کاری رو نمی‌کرد که احمقانه باشه اما حالا... برام عجیبه! حس می‌کنم دارم توی یک کابوس دست و پا می‌زنم و همه چیز الکیه!
نفسی عمیق کشید و با لحنی متاسف گفت:
- تقصیر برادرت نیست؛ البته کمی‌ش تقصیر خودش بود اما... نمی‌خواستم این رو به این زودی بگم اما ترور، رئیس فرقه، روی تمام اعضا شست و شوی مغزی انجام داده. یعنی هیچکدومشون آگاه به کارهایی که دارن انجام میدن نیستن؛ مثل برنامه‌های رایانه‌ای شدن و فقط کافیه ترور بهشون برنامه بده تا بی‌چون و چرا انجام بدن.
دستم را جلوی دهنم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیایم. باید نجاتش می‌دادم! جدال میان قلب و مغزم بالا گرفته بود و نمی‌گذاشت درست تصمیم بگیرم. از طرفی نگاه منتظر دو مرد مقابلم، این احساس را می‌داد که انگار در حال از دست دادن فرصت هستم. در حالی که سعی می‌کردم قلب خروشانم را ساکت کنم و به ندای مغزم گوش دهم، لحظاتی بعد، با لحنی مصمم گفتم:
- باید چیکار کنم؟
لبخند محوی زد که برایم عجیب بود. آرام شده بود و انگار تا حدودی باورش شده بود من مجرم نیستم؛ هرچند آنقدر احمق بودم که نمی‌دانستم تمامش نقشه‌ست تا من را طرف خودشان بکشند.
- ساتیار الان تو رو نمی‌شناسه، یعنی هیچکدوم از اعضای گروه، خانواده‌هاشون رو یادشون نمیاد؛ پس سخت‌ترین قسمت کار بر عهده‌ی توئه.
منتظر نگاهش کردم که متین ادامه داد:
- اگه خاطرات مهم و اصلی ساتیار رو یادش بیاری، تاثیر داروها و کارهایی که روی مغز و اعصابش انجام دادن، میپره. ما هم تلاش خودمون رو می‌کنیم تا جلوی حمله‌های بعدی رو سمت اون سه تاجر بگیریم.
این بار مَرد گفت:
- ساتیار رو که سمت خودمون کشیدیم و بزرگ‌ترین نقشه‌ی قتلشون رو نابود کردیم، جلوتر میریم تا به ترور برسیم؛ البته، وقتی ساتیار رو نجات بدیم، شما هم به ما ثابت بشی و حکم ساتیار رو بگیریم، اونوقت می‌تونید به زندگی‌تون ادامه بدید و بقیه‌ش رو خودمون انجام میدیم. حکم ساتیار ممکنه هرچیزی باشه چون ما هنوز مطمئن نیستیم اون‌ها هوشیاری‌شون رو کامل از دست دادن یا می‌دونن دارن چیکار می‌کنن؛ پس راجب ساتیار قول کامل نمیدیم.
فکم به هم فشرده شده بود و ناخن‌هایم را کف دستم فرو می‌کردم. آب پاکی را روی دستم ریختند! می‌گفتند ممکن است حکم ساتیار هرچیزی باشد، و نفهمیدند چقدر درد روی قلبم گذاشتند! قلبم آتش گرفت و به ریشه‌ی عصبی مغزم رسید.
دهانم باز شد و ناخودآگاه چیزی پراندم که زندگی‌ام را تغییر داد.
- قبوله!
***
«گاهی یک حرف، یک جمله، یک لبخند، یک صدا، یک نگاه زندگی‌‌ات را دگرگون می‌کند!»
اجازه‌ی بیرون رفتن را نداشتم. من هم بودم همین کار را می‌کردم؛ خب من برادر یکی از نیروهای اصلی فرقه بودم! مشخص بود نمی‌توانند به این سادگی‌ها رهایم کنند.
روی تخت نشستم و نگاهم را به دیوار رو به‌ رویم دوختم. روز سرنوشت سازی بود! لوکا، همان مردی که دیروز با هم صحبت کرده بودیم، گفته بود ساتیار هر روز برای قدم زدن بیرون می‌رود. باید همان موقع با او صحبت می‌کردم. می‌گفت من و خانواده‌ام را به یاد نمی‌آورد. این جمله‌اش فرقی با خالی کردن گلوله در مغزم نداشت! کاش تیر خورده بودم، اما این را نمی‌شنیدم!
با صدای در، به خودم آمدم و به صورتم دستی کشیدم. چراغ‌های اتاق را خاموش کرده، پرده را کشیده و در نقطه‌ای روی دیوار محو شده بودم! آهی کشیدم و با صدایی که نمی‌دانم به شخص پشت در رسید یا نه، گفتم:
- بفرمایید!
صدای جیر- جیر در آمد و بعد از آن، نوری اتاق را فرا گرفت. سرم را بالا آوردم که متین را دیدم. با تعجب به من نگاه می‌کرد که با دیدن توجهم به او، به خودش آمد. سرش را تکان داد، در جلد جدی‌اش فرو رفت و گفت:
- باید برید!
با کمی مکث، کوله‌ای را که لوکا به من داده بود، برداشتم و روی شانه‌ام انداختم. گفته بود داخلش چیزهایی مانند اسپری فلفل، لانچیکو و از این قبیل گذاشته شده که کمکم می‌کنند. با تردید به متین زل زدم که لبخندی محوی تحویلم داد. خستگی از صورتش می‌بارید اما سعی در مخفی کردنش داشت.
- اتفاقی نمیفته. ما هواتون رو داریم!
نفسی عمیق کشیدم و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم. احساس ضعفم را جایی پشت قلبم پنهان کردم و بند کوله‌ام را فشردم. «من می‌تونم! من ساتی‌ام؛ من محافظم، مثل اسمم. من می‌تونم و موفق میشم. هم برادرم رو، هم خودم رو نجات میدم و برمی گردم ایران. دوری از وطن و خانواده‌مون بسه! آره، برمی‌گردیم!» اما کسی در پس ذهنم فریاد کشید که کدام خانواده؟ خانواده‌مان که خیلی وقت پیش از هم پاشید!
با صدایش چشمانم را باز کردم.
- عجله کنید!
سرم را تند- تند تکان دادم و قبل از او، از اتاق خارج شدم. دری را که راهرو را به سالن متصل می‌کرد، باز کردم و ایستادم.
لوکا با یک دست در جیب، منتظر بود. با دیدنم، سرش را با رضایت تکان داد و با جمع کردن گوشه‌ی چشمش، به متین اشاره زد. انگار متوجه شد که بلافاصله گفت:
- بله قربان!
بی‌توجه به من، در را باز کرد و رفت. مردد قدمی به جلو برداشتم که لوکا گفت:
- صبر کن!
همان قدم را عقب رفتم و نگاهش کردم.
- الان برمی گرده، با هم میرید.
جز موافقت کاری دیگر از دستم بر می‌آمد؟! تنها سرم را به عنوان تایید تکان دادم و دست‌هایم را در یکدیگر قلاب کردم؛ در حالی که قلبم از حرص آتش گرفته بود! همیشه می‌گفتند بعد از غم، حس انتقام به سراغت می‌آید و من باور نمی‌کردم. می‌گفتم چه دلیلی دارد انتقام بگیری، زمانی که خدا هست؟ خدا بود، اما آتش قلبم را چه می‌کردم؟
نیشخندی زدم و خودم را درون گلدان کریستالی روی میز نگاه کردم.
انتقام، قشنگ بود! تروِر زندگی‌ام را سوزاند، خودش را خواهم سوزاند!
متین برگشت و به من گفت دنبالش بروم. با نیم نگاهی به لوکا که موشکافانه نگاهم می‌کرد، پشت سرش راه افتادم. سوار همان ماشین دیروزی شد و استارت زد. با خارج شدنمان از ویلا، چشمم به دو ماشینی که پشتمان می‌آمدند خورد. از سر کوچه دنبالمان کرده بودند.
- اون‌ها...
با خونسردی گفت:
- با ما هستن، نگران نباش!
چیزی نگفتم و به مسیر خیره شدم. وارد شهر شدیم. دو طرفمان پر از مغازه‌های رنگارنگ بود و مردمی که آسوده، خرید می‌کردند. برای لحظه‌ای حسرت روی دلم سنگینی کرد. آن از برادری که در سن کم به خارج رفت تا کار کند، آن از مادری که دوستمان داشت اما محبت کردن بلد نبود، آن از پدری که آنقدر اعصابش از کارش خرد بود که ما را یادش می‌رفت یا هم سرشان گرم مهمانی‌های جورواجورشان بود.
و در آخر من، منی که وطنم را به هوای آرزوی همیشگی‌ام رها کردم. دوست داشتم بدلکار باشم، از کودکی رویایش را داشتم اما همانقدر که بدلکاری را دوست داشتم، عاشق کانادا بودم! تورنتو، شهری که فاصله‌ای میان من و ساتیار انداخته بود. او آن سر کشور و من سَر دیگرش!
چشمانم را بستم و سرم را به شیشه تکیه دادم. خاطرات هم تازگی‌ها خنجر به دست می‌گیرند و قلب انسان‌ را هدف قرار می‌دهند!
با ایستادن ماشین، سرم را بالا گرفتم. خیابان‌ کمی خلوت‌تر شده بود و گه گاهی ماشین رد می‌شد.
- احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگه پیداش بشه! همین گوشه، کنار مغازه منتظر باشید. تا جایی که ممکنه شک برانگیز نباشید! ما هم اینجا مراقبتون هستیم. امیدوارم بتونید ساتیار رو به خودش بیارید!
لبخند کجی روی لبم نشست. بدون حرف دیگری، در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. با عقب رفتنم، متین استارت زد و با سرعت دور شد. نفس عمیقی کشیدم و به چشم‌هایم دستی کشیدم. کنار مغازه‌ای که کرکره‌اش کشیده شده بود ایستادم و دسته‌ی کوله‌ام را میان دستانم فشردم.
نوری که روی صورتم افتاده بود، چشم‌هایم را می‌زد. پلکی زدم و جایم را عوض کردم. با برگشتنم، نگاهم روی پسری سر به زیر ثابت ماند. هنگام راه رفتن، دست چپش را تندتر از دست راستش تکان می‌داد. احساس کردم چیزی در وجودم فرو ریخت. داشت از کنارم عبور می‌کرد.
خودش بود!
قبل از این که دیر شود، آستینش را کشیدم و خودم هم دنبالش دوییدم. با کشیده شدنش توسط من، سرش را برگرداند. آن چشمان بی‌روح و یخ زده، نمی‌توانستند برای برادرم باشند! پس کجاست اویی که خنده‌هایش تا عرش می‌رفت؟
پس از چند لحظه که نگاهم کرد، بی‌رحمانه دستش را کشید و پشتش را کرد. پاهای خشک شده‌ام را حرکت دادم و طوری که انگار تازه متوجه اطرافم شده باشم، جلویش را گرفتم.
همچنان سرد نگاهم می‌کرد؛ بی‌تفاوت، غریبه، بی‌احساس، بی‌اهمیت، مثل خاطره‌ای دور!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #8
پارت ششم
صورتش را قاب گرفتم و با اشک‌هایی که در چشمانم می‌جوشیدند نالیدم:
- ساتیار جانم، می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ کجا بودی عشق آجی؟ اصلا من برات مهم هستم؟ معلومه که نیستم! چندین ماهه یک زنگ هم به من نزدی. حالا هم که پیدات کردم نگاهت رو ازم می‌گیری و پشت می‌کنی؟!
انگار همه چیز را فراموش کرده بودم؛ دلیل آنجا بودنم، بلایی که بر سرش آورده بودند، موقعیتمان را!
در برابر تمام احساسات من، گفت:
- نمی‌شناسمت!
اگر بگویم کسی درون من جان داد، دروغ نگفته‌ام! باید سنگ باشی تا از هم‌خونت چنین چیزی بشنوی و دم نزنی! و باز هم انگار همه چیز را فراموش کرده بودم؛ صحبت‌های لوکا و متین، شست و شوی ذهنی‌ ساتیار، همه چیز را!
به سینه‌اش مشت زدم که دو قدم به عقب پرت شد.
- یعنی چی که من رو نمی‌شناسی؟ داری منکر خواهرت میشی؟ منم، ساتی! ساتی‌ای که همیشه بهش می‌گفتی ساتَن و مسخره‌ش می‌کردی. دِ نامرد من اون همه خاطره رو کجا چال کنم که دیگه نبینمشون و یادشون نیفتم؟!
کاش فریاد می‌زد، من را هل می‌داد، کتکم می‌زد اما از کنارم رد نمی‌شد! نتوانستم، نتوانستم روی پاهایم بایستم و به محض این که از من عبور کرد، با زانو روی زمین افتادم. اشک‌هایم بی‌درنگ گونه‌هایم را خیس می‌کردند و صدای ناله‌های از ته دلم، گلویم را می‌خراشیدند.
چند دقیقه گذشت را نمی‌دانم؛ فقط می‌دانم با کشیده شدن بازویم به خودم آمدم و از زمین دل کندم. شخصی که مرا گرفته بود، با ملایمت به سمتی می‌رفت که آن لحظه درکی ازش نداشتم.
با فرو رفتن در فضایی خنک، به خودم آمدم. روی صندلی عقب ماشین بودم. در خودم مچاله شدم و از بازویم نیشگون گرفتم. خواب نبودم، خواب نبودم! لعنت به بیداری‌هایی که ای کاش خواب بودند!
سرم را به صندلی جلویی تکیه دادم. اشک‌هایم خشک شده بودند و در بی‌حسی فرو رفته بودم. آنقدر شدت شکنجه‌ شدن‌هایم زیاد بود که چیزی را حس نمی‌کردم.
با صدای متین، رویم را به سمتش برگرداندم. بطری آبی را جلویم گرفت و در ماشین را بیشتر باز کرد.
- یکم آب بزن به صورتت، حالت بهتر بشه!
بطری را گرفتم، درش را باز کردم و یکجا همه‌اش را روی صورتم خالی کردم. از خنکی آب، نفسم برای ثانیه‌ای حبس شد. ریتم قلبم بالا گرفته بود و بی‌تابی می‌کرد.
آب از روی موهایم به لباسم می‌چکید. به متین خیره شدم. کنار پایم، جلوی در ماشین زانو زده بود و به من نگاه می‌کرد. بطری خالی از آب را از من گرفت و پس از چند دقیقه برگشت. در را بست و راه افتاد.
***
- پس موفق نشدی!
نگاه دردمندم را به سمت لوکا کشیدم. خونسرد بود. انگار می‌دانست چه اتفاقی قرار بود بیفتد.
- متاسفم! اون حتی به حرفم گوش نکرد.
سرش را تکان داد و دست‌هایش را در جیب‌هایش برد. لبه‌ی کت قهوه‌ای‌اش عقب رفته بود و اسلحه‌اش در جیب پشتی‌اش مشخص بود. اسلحه‌ای نقره‌ای که زیر لوستر، برق می‌زد.
لوکا که نگاه خیره‌ام را روی اسلحه‌اش دید، با کتش رویش را پوشاند. مسخ شده بهش زل زدم. اخمی غلیظ روی ابروانش نشسته بود.
- به خودت مسلط باش ساتی! ما هنوز مسیر زیادی رو برای رفتن داریم. تِرور همین نزدیکی‌هاست و حواسش به همه چیز هست. نمی‌تونیم ریسک کنیم وگرنه خیلی راحت خودمون رو نشون می‌دادیم و ساتیار رو هم برمی گردوندیم ولی خب، اگه بفهمن پای پلیس وسط کشیده شده و بهشون نزدیک شده، همه چیز رو خراب می‌کنن.
سرم را تکان دادم اما صدای کشیدن ماشه را در ذهنم تصور کردم، رهایی گلوله‌ای که قرار بود توسط من به مغز ترور شلیک شود!
- موبایلت فعلا دست ماست. فردا دوباره می‌بریمت همونجا، ساتیار هر روز از اون مسیر رد میشه و میره کنار رودخونه.
ساتیار عاشق دریا و آب بود. محال بود حرف از آب باشد و ساتیار در آن بحث شرکت نکند! چه غمگین! علاقه‌اش را نسبت به آب از دست نداده بود اما، من را نمی‌شناخت.
پاهایم را به یکدیگر چسباندم و سرم را در یقه‌ام فرو کردم. صدای قدم‌های کسی را شنیدم. متین بود. به دستور لوکا، من را به سمت اتاق هدایت کرد. انگار خودم نمی‌توانستم بروم!
چراغ‌ها را خاموش کردم، پرده را کشیدم، روی تخت دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم. تاریکی را نفس کشیدم و اکسیژن به ریه‌هایم نرسیده، بغضم شکست.
چقدر ضعیف شده بودم. آن دختر قوی و سرسخت کجا رفته بود؟ همانی که نمی‌گذاشت کسی آرامشش را بر هم بزند؟
اشک‌هایم را با عصبانیت پس زدم و با جیغ خفه‌ای خطاب به خود گفتم:
- خفه شو! هق- هق نکن! نکن لعنتی، اشک نریز! چرا عذابم میدید؟ نریزید لعنتی‌ها!
پتو را کنار زدم و نشستم. هیستیریک موهایم را کشیدم و پایم را به تخت کوبیدم.
- نلرز ساتی، خفه شو! بمیر ساتی! چرا نمیمیری احمق؟
صدایم بالا رفت. چشمانم را بسته بودم و هرچه در دلم جمع شده بود، با اشک‌هایم فریاد زدم.
- تا کجا باید سختی بکشم؟ یعنی کافی نیست؟ محبتی که ندیدم، برادری که توی سن کم شکست، منی که رفتم یک طرف و برادری که رفت یک طرف دیگه. این هم از الان که فهمیدم هیچی رو یادش نمیاد! تا الان چند نفر رو کُشته؟ چند نفر رو معتاد کرده؟
موهایم را رها کردم، رو تختی را به هم ریختم و داد زدم:
- اون پسره‌ی لعنتی، رامین که گند زد به زندگی‌مون کم نبود؟ خدایا! ببین ساتیار به کجا رسیده که برای انتقام رفته توی یک فرقه! نکنه تا الان اون رو هم کُشته؟ این دیگه چی بود افتاد وسط زندگی‌مون؟!
آن موقع گمان می‌کردم برای انتقام وارد فرقه شده؛ چون نام فرقه هم انتقام بود و به شکم دامن می‌زد، هرچند در اشتباه بودم و همه‌اش فقط در حد شک بود!
با صدای کوبیده شدن در به دیوار، محکم با آستینم گونه‌های خیسم را پاک کردم. نگاهم را بالا کشیدم. همزمان که گریه‌های مظلومانه‌ام از چشمانم می‌جوشیدند، به متین خیره شدم.
سریع به سمتم آمد و من را به سمت تختم برد. موهایم را عقب زد و با بهت به صورتم خیره شد. انگشتش که روی گونه‌ام نشست، تازه متوجه سوزشش شدم. عقب کشیدم.
- چه بلایی سر خودت آوردی؟
به جای زخم دست کشیدم. احتمال می‌دادم برای کشیده شدن آستینم باشد. دوست نداشتم کسی شکستنم را ببیند. با اخم به در اشاره زدم.
- برو بیرون!
متقابلا اخم کرد و گفت:
- اگه قرار باشه باز هم همچین کاری کنی کلاهمون بد میره توی هم!
از فارسی حرف زدنش، گره‌ی ابروهایم باز شد.
- چی؟!
انگار از بهتم خوشش آمده بود که با شیطنت لبخند زد و گفت:
- فارسی حرف زدم، به زبون مادری‌ت؛ باید بفهمی چی میگم!
با تعجب گفتم:
- مگه تو فارسی بلدی؟
سرش را تکان داد و موهایش را عقب فرستاد. نگاهم به یقه‌اش خورد که یکی از دکمه‌هایش باز بود. آنقدر با عجله به اتاق آمده بود، یادش رفته بود دکمه‌اش را ببندد.
- مادر پدرم ایرانی‌ان. وقتی یک سالم بود اومدیم اینجا. هم باهام فارسی کار می‌کردن، هم انگلیسی و فرانسوی. به خاطر همین هر سه رو خیلی خوب بلدم.
لبخند تلخی زدم و سرم را کج کردم.
- فهمیدم بحث توی بحث انداختی که حواسم رو پرت کنی!
- نه، کی گفته؟
چشم‌هایش دروغش را فریاد می‌زدند. کاش می‌شد با همین حرف‌ها، حواسم پرت می‌شد و هیچوقت برنمی گشت!
عقب‌تر رفت و به انگلیسی گفت:
- نهار آماده‌ست. صبحانه که نخوردی.
- باشه، الان میام.
سرش را تکان داد و بی‌هیچ حرفی، از اتاق خارج شد. در را که بست، به سمت آیینه قدی‌ای که کنار در قرار داشت رفتم. به خودم خیره شدم. موهای پریشان، چشم‌های سرخ و زخمی که روی گونه‌ی چپم خودنمایی می‌کرد.
لبم را گزیدم و نفس عمیقی کشیدم. سینه‌ام را ستبر کردم، با جدیت به خودم زل زدم و زمزمه کردم:
- قول میدم یک روزی، با همون اسلحه‌ی نقره‌ای لوکا مغزت رو بریزم روی زمین!
***
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #9
پارت هفتم
از ابتدای پل هوایی، نمی‌ایستاد و سروصدای ماشین‌ها و بوق زدن‌هایشان، نمی‌گذاشت صدایم به او برسد. ساتیار هم از خدا خواسته، از من دور می‌شد. قدم‌های بلندی برداشتم، همراهمش دوییدم و با التماس گفتم:
- ساتیار، یک دقیقه به من گوش بده! به خدا...
با ناگهان ایستادنش، پایم پیچ خورد، تعادلم را از دست دادم، به میله‌های پل هوایی برخورد کردم و نزدیک بود پرت شوم که دستی دور کمرم پیچیده شد و من را به سمت خودش کشید. قفسه‌ سینه‌ام از شدت شوک بالا و پایین می‌شد. ساتیار با چشمان گرد شده به من خیره شده بود. برای چند لحظه در همان وضعیت ماندیم و من با نفس‌های بلند و او با چشم‌های از حدقه درآمده دستش را به میله تکیه داده بود.
به خودش آمد و عقب کشید. دستش را درون موهای ژل خورده و مرتبش کشید و چند قدمی عقب گذاشت. گفت:
- نزدیک بود!
در آن لحظه، حرف زدن ساتیار را مدیون آن پل هوایی بودم! با بهت، در حالی که هنوز هم از شوک خارج نشده بودم، آب دهانم را فرو دادم و با این که گلوی خشکم را سوزاند، لب باز کردم و گفتم:
- توروخدا بزار حرف...
میان حرفم پرید، به سمتم برگشت و با خشم و چشمانی سرخ فریاد زد:
- همین حالا از اینجا گم شو! نخوام تو رو ببینم باید چیکار کنم؟ ها؟
با سماجت سمتش رفتم که رو برگرداند و شروع به راه رفتن کرد. قدومش را تند کرد که بازویش را گرفتم و او کلافه دستش را از حصارم آزاد کرد. با عجز، نیم رخش را به سویم گرفت و گفت:
- چی از جونم می‌خوای؟ نزدیک بود فدای سرم بشی! باز چی می‌خوای؟ ولم کن! اصلا تو رو نمی‌شناسم.
دست‌های سردش را میان انگشتانم گرفتم و پریشان در چشم‌هایش نشانه‌ای از آشنایی جست و جو کردم اما هیچ نقطه‌ی روشنی در چشم‌های تیره‌اش وجود نداشت!
- اگه نمی‌شناسیم چرا من رو نجات دادی؟
دست‌هایش را عقب برد و با نگاه نفرت‌بار آخری که انداخت، درحالی که با سرعت از پله‌ها پایین می‌رفت، داد زد:
- چون آدمی! اصلا غلط کردم نجاتت دادم، باید می‌ذاشتم بمیری!
مات شدم. دستم روی میله ثابت ماند و قدم‌هایم خشکید اما او، پله‌های پل هوایی را طی می‌کرد، تا جایی که از دیدم خارج شد و یک فرصت دیگر را از دست دادم! پایم را به زمین کوبیدم و کلافه، از پله‌ها پایین رفتم. ماشین‌ها با سرعت از کنارم رد می‌شدند و موهایم را آشفته می‌کردند. میان طوفان ماشین‌ها گیر کرده بودم و نمی‌دانستم از کدام طرف بروم که با صدای بوق از جایم پریدم. به سمت صدا برگشتم و متین را پشت فرمان تشخیص دادم؛ البته پشت رل یک ماشین دیگر نشسته بود. بی‌حرف، سوار شدم و او حرکت کرد. مثل آن یک بار گذشته، دو ماشین پشت سرمان می‌آمدند.
به مکالمه‌ی بین لوکا و خودم سر میز نهار فکر می‌کردم. از گذشته‌مان پرسیده بود؛ از این که احتمال می‌دادم ساتیار برای چه به آن فرقه رفته. جوابش را می‌دانستند، شک نداشتم! می‌خواست من را بسنجد؛ دلیل دیگری نداشت. واضح بود برای چه به فرقه رفته است؛ همه‌اش تقصیر آن پسرک مارموز بود! هرچند آن زمان مطمئن بودم و کورکورانه گمان می‌کردم به دلیل انتقام وارد فرقه شده است، کسی هم نبود که مرا از آن سیلاب بیرون بکشد و سیلی‌ای نثارم کند تا شاید چشم‌هایم به روی حقیقت باز شود!
اما تا جایی که حدس می‌زدم، علتش رامین بود. حدودا پنج سال پیش، پسری به اسم رامین وارد زندگی‌مان شد. به عنوان دوست ساتیار جلو آمده بود. ابتدا یک دوست ساده بود، سپس یک دوست صمیمی شد! در آخر، تبدیل به رفیق ساتیار شد. هدفش دوستی نبود، نابودی خانواده‌ی چهار نفره‌مان بود!
کارهایش از روزی شروع شدند که به ساتیار گفته بود مادرمان را بیرون با یک مرد غریبه دیده است! دفعه‌ی بعد، گفت پدرمان پولش از راه حلال نیست. با دلیل‌های مسخره و الکی، که پدرش همکار پدرمان است، که مکالمه‌ی تلفنی‌اشان را شنیده، که خودش می‌خواهد به پدرمان کمک کند و هزاران چرندیات دیگر!
کم- کم از حدش گذر کرد و خط قرمز‌ها را کنار زد. در هر موضوع کوچکی در خانه‌مان دخالت می‌کرد و آرامش را از ما گرفته بود! به هدفش رسیده بود. داشتیم از یکدیگر دور و دورتر می‌شدیم؛ تا جایی که نهار و شاممان را جدا می‌خوردیم و روزی یک بار به زحمت هم را می‌دیدیم. طبق یک جلسه‌ی چهار نفره، رامین را حذف کردیم و ماجرا تمام شد اما، کسی که بیشترین ضربه را خورد، ساتیار بود.
رامین تنها دوستش بود و بعد از او، زندگی‌اش در خلا فرو رفته بود؛ این چیزی بود که به راحتی حس می‌شد.
با ایستادن ماشین از حرکت، در سکوت پیاده شدم. در ورودی را هل دادم و وارد شدم. در سالن کسی نبود و جز نور کم‌سویی که روی زمین افتاده بود، چیز قابل توجهی نبود. از پنجره به حیاط خیره شدم. چراغ‌هایش روشن شده بودند و فضا را روشن می‌کردند.
آهی کشیدم و سمت اتاق خودم رفتم. پشت در سر خوردم و خیره به زمین، در فکر فرو رفتم. موفق شدنم پنج به ده بود!
سرم را تکان دادم و چشمانم را فشردم. به آن روز فکر کردم، همان موقعی که ساتیار از ترس افتادنم برای لحظه‌ای برگشت. ناگهان چیزی درون ذهنم جرقه زد!
شاید راهش همین بود؛ به خطر انداختن خودم!
***
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #10
پارت هشتم
به کسی نقشه‌ام را نگفتم. کوله‌ام را روی شانه‌ام انداختم و مثل دفعه‌های گذشته، با ماشین به همراه متینی که سکوت کرده بود، به مکانی که ساتیار از آنجا عبور می‌کرد رفتیم. این بار خیابانی شلوغ و پر جمعیت که ماشین‌هایش با سرعت عبور می‌کردند، مقصدمان بود. سیاهی شب را چراغ‌های مغازه‌ها می‌شکافتند.
متین که دور شد، عقب رفتم و میان جمعیت غیب شدم. در حالی که به دیوار تکیه زده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم، افکارم را سر و سامان می‌دادم. چهره‌های مختلفی از کنارم رد می‌شدند؛ گاهی با خنده و بی‌تفاوت، گاهی تنها و گریان!
در آن میان، ساتیار را دیدم. متین می‌گفت هر شب پیاده‌روی می‌کند؛ از دریاچه به سمت مرکز شهر، از مرکز به سمت خارج شهر. عادتش همین بود. دردهایش را با پیاده‌روی نابود می‌کرد.
دست‌هایش را درون جیب‌هایش فرو برده بود. تیشرت آبی‌اش با شلوار مشکی رنگش تضاد جالبی ایجاد کرده بود.
به خودم آمدم و سمتش هجوم بردم. قبل از این که فرصت کند نگاهش را از من بگیرد، بازویش را گرفتم و سمت خودم برگرداندمش.
به محض دیدن صورت تکراری‌ام، کلافه صدایش را بالا برد و گفت:
- دوباره چی از جون من می‌خوای؟ دِ برو راحتم بزار!
با شدت دستش را کشید و پشتش را کرد. کوله‌ام را روی زمین پرت کردم و میان آن جمعیت شلوغ، جیغ زدم:
- می‌خوای بری؟ برو! میگی من رو یادت نمیاد؟ به درک! من هم تمومش می‌کنم!
این بار خودش به سمتم برگشت. کنجکاو شده بود. من را نمی‌شناخت اما عادت‌هایش، رفتارهایش، همه چیزش مانند گذشته بود!
قبل از این که پشیمان شوم، نفسی گرفتم و بی‌توجه به کسانی که اطرافمان با کنجکاوی سرک می‌کشیدند، به سمت خیابان دویدم. ماشین‌ها تندتر می‌راندند یا من توهم زده بودم؟ زلزله آمده بود یا زمین دور سر من می‌چرخید؟ نمی‌دانم، اما عجیب بود که صدای فریاد ساتیار، آخرین چیزی نبود که شنیدم!
همهمه اطرافم را گرفته بود اما من با سینه‌ای که از شدت ترس بالا و پایین می‌شد، به کامیون رو به رویم خیره شده بودم.
سرعتش بالا بود اما فاصله‌اش هم زیاد بود اما نور چراغش چشمانم را و صدای بوقش گوشم را می‌زد. انتظار ضربه‌ای سنگین داشتم و سپس سیاهی مطلق اما قبل از این که سیاهی اطرافم را بگیرد و ماشین به من برخورد کند، کسی من را کشید و هل داد.
کف پیاده‌رو پرت شدم. بازویم تیر کشید و درد، از آرنج به سمت انگشتانم رفت. شوکه به ساتیاری که کمی آن‌ طرف‌تر از من روی زانوهایش افتاده بود، خیره شدم. مشتش را روی زمین کوبید و فریادش تنم را لرزاند.
- تو کی هستی؟
درد پهلو و دستم را فراموش کردم و سعی کردم از فرصت استفاده کرده و خاطراتش را به یادش بیاورم. با بغضی که گلویم را می‌فشرد، نالیدم:
- خواهرت ساتیار! همونی که بهش می‌گفتی ساتَن. بچگی‌هامون کاردستی‌های من رو تو درست می‌کردی و من توی ریاضی کمکت می‌کردم. مشکلاتمون رو اولین نفر به هم می‌گفتیم و مرهم می‌شدیم. توی راه مدرسه آبنبات و چیپس می‌خریدیم و می‌خوردیم. همیشه‌ از اتفاقاتی که طی روز برامون میفتاد با خبر بودیم. اون پسره رو یادته؟ رامین رو میگم، همونی که گند زد تو زندگی‌مون و تو الان به خاطرش به این روز افتادی! البته بعید می‌دونم اون رو فراموش کرده باشی وقتی دلیلت برای رفتن به فرقه همون عوضی بوده!
نفسی گرفتم و منتظر نگاهش کردم تا تاثیرش را ببینم. انگار کسی به صورتش سیلی زده بود. شوکه به من خیره شده بود و مردمک‌هایش می‌لرزیدند. نفس می‌زد و پلک‌هایش از هر موقع دیگری بیشتر فاصله داشتند. گویا که از بلندی پرت شده باشد، همه حقایق را به خاطر آورد.
هر دو روی زمین افتاده بودیم؛ فقط کمی با فاصله‌. چیزی درون چشمانش برق زد؛ اشک بود! نگذاشتم روی گونه‌اش بچکد و با این که پهلویم تیر می‌کشید، خودم را سمتش کشیدم و اشکش را با نوک انگشتم شکار کردم.
- من و تو از هم جدا شدیم. من رفتم یک طرف کانادا و تو یک طرف دیگه. از حال هم باخبر بودیم اما... نزدیک یک ماه بود با هم حرف نزده بودیم. فکر نمی‌کردم همچین بلایی سرت اومده باشه که همه چیز رو یادت بیاد جز خانواده‌ی خودت...
با کشیده شدنم درون آغوشش، حرف در دهانم ماسید. شوکه شده بودم و لحظه‌ای از یاد بردم کهچه می‌گفتم. کمی بعد به خودم آمدم و دستانم را دور شانه‌هایش حلقه کردم. احساس می‌کردم پس از مدت‌ها آرامش گرفته‌ام! ساتیارم شکسته بود و یک آغوش ساده می‌خواست تا تکه‌هایش را به یکدیگر وصل کند!
زیر گوشم آرام گفت:
- رامین لعنتی!
سرم را کج کردم و در چشمانش خیره ماندم تا حرف بزند. آهی کشید و سرش را تکان داد. کمی مرا از آغوشش جدا کرد و شانه‌هایم را میان انگشتانش گرفت و گفت:
- نزدیک بود بابا رو بندازه زندان. واسه‌ش پاپوش درست کرده بودن. حتی خود بابا هم نمی‌دونست! من به موقع فهمیدم و با مدارک جلوشون رو گرفتم.
هنوز از بهت حرفش خارج نشده بودم که با صدای کسی، از ساتیار جدا شدم. خانم تقریبا مسنی بود که با تعجب به ما خیره شده بود. کت و دامن زیبایی به تن داشت که او را شیک‌تر، و خزی که دور شانه‌اش بود، او را قد کوتاه‌تر جلوه می‌داد. دستش را سمت من گرفت و بلندم کرد. یک پسر جوان هم ساتیار را از بازویش گرفت و کمکش کرد.
تشکری کردم و به طرف ساتیار برگشتم. حلقه‌ی جمعیت که دورمان پیچیده شده بود، از هم گسسته شد و کم- کم متفرق شدند. کوله‌ام را از روی زمین برداشتم و چند ثانیه‌ای همانجا ماندم که بالاخره ساتیار دستم را گرفت و گفت:
- اینجا امن نیست.
و در حالی که دست در دست از خیابان رد می‌شدیم، گفت:
- خیلی چیزها رو باید برات تعریف کنم!
از همهمه فاصله گرفتیم و از جمعیت کاسته شد. کوچه و پس کوچه‌ها را رد می‌کردیم و من دنبالش کشیده می‌شدم. دروغ چرا، ترسیدم که نکند بلایی سرم بیاورد و هنوز هوش و حواسش سرجایش نباشد اما وجود متین را که به یاد آوردم، خیالم راحت‌ شد.
رو به روی خانه‌ای پله‌دار ایستاد و من را پشت درخت‌ها کشاند. نشست و به کنارش اشاره‌ زد. من هم نشستم که دستش را دور شانه‌ام پیچید و گفت:
- اینجا پر از جاسوس‌های فرقه‌ست. توی کل شهر پخش شدن. همه جا هستن. باید بیشتر حواست به خودت باشه! فهمیدی؟ ترور کلی جاسوس و نفوذی داره.
سرم را تکان دادم و با استرس به او خیره شدم تا بلکه به حرف بیاید و بگوید اینجا چه خبر است. چشمانش را بست، سرش را به شانه‌ام تکیه داد و با کمی مکث، شروع به حرف زدن کرد.
- رامین برای بابا پاپوش درست کرده بود. خداروشکر سریع فهمیدم! تا این که توی فضای مجازی با کسی به اسم تئودور آشنا شدم. خیلی مرموز بود اما در عین حال، رفتارهاش آدم رو جذب می‌کرد. اونقدر قابل اعتماد جلوه می‌داد که کل راز زندگی‌مون رو براش تعریف کردم و الحق که همیشه نصیحت‌هاش کمکم می‌کرد.
نفسی گرفت و کمی متفکر به زمین خیره ماند. گویا می‌خواست افکارش را جمع و جور کند و در آخر زمزمه کرد:
- چند وقتی گذشته بود و من چند بار در هفته اون رو توی کافه می‌دیدم. همیشه گیج می‌زدم. شب و روزم رو گم می‌کردم، بعضی شب‌ها کابوس‌هایی می‌دیدم که اصلا معلوم نبود چی بودن اما با خودم می‌گفتم چیز مهمی نیست غافل از این که تئودور توی نوشیدنی‌هام قرص می‌ریخت. توی همون روزها، تو از کشور خارج شدی و برای رسیدن به آرزوت رفتی کانادا. تئودور بهم پیام داد و پیشنهاد داد منم برم کانادا، چون اون هم قرار بود به زودی بره و گفت من هم برم پیش خودش تا توی شرکتی که کار می‌کنه، معرفی بشم. من هم از خدا خواسته! تو که رفته بودی و مامان و بابا هم که بود و نبودشون فرقی نداشت.
سرش را بالا گرفت، به آسمان شب و ستاره‌های چشمک‌زن خیره شد و با غم در صدایش ادامه داد:
- پس رفتم انتاریو، جایی که تئو گفته بود. یک خونه ساده و نقلی بود. تا یه مدت هوشیار بودم اما بعدش کم- کم هوش و حواسم رو از دست دادم که به خاطر همون قرص و داروهایی بود که به خوردم میداد!
دستش را محکم زیر چشمش کشید و اشکی که می‌رفت تا گونه‌اش را نوازش کند، پاک کرد.
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #11
پارت نهم
- باورت نمیشه ساتی! من... من قاچاق مواد انجام می‌دادم. کل این چند ماه همین کار رو می‌کردم؛ بدون این که بفهمم این کار جرمه، ممکنه بندازنم زندان! خیلی چیزها راجب فرقه می‌دونم ساتی، اگه... اگه بفهمن حافظه‌م برگشته من رو می‌کُشن...
نگذاشتم حرفش را کامل کند، سمتش خیز گرفتم و دهانش را گرفتم. نگاهش را سمت من کشید. عجز و ناتوانی درون چشمانش باعث شد لبخند حمایت‌گرانه‌ای بزنم و به آرامی زمزمه کنم:
- همه چیز درست میشه!
دهانم باز شد تا بگویم «پلیس از همه چیز خبر داره.» اما سریع به خودم آمدم و حرفم را بالا نیامده، قورت دادم. اگر می‌توانستند صدایمان را بشنوند چه؟ آن‌ها که ذهنش را کنترل می‌کردند، بعید نبود شنود هم بهش وصل کرده باشند. احتیاط شرط عقل بود! دستم را که از روی دهانش برداشتم، گفت:
- حالا نوبت توئه! مگه نباید تورنتو باشی؟ چطوری اومدی اینجا؟
به مِن- مِن افتادم. چه باید می‌گفتم؟ اگر حرفی از پلیس می‌بردم، ابتدا جنازه‌ی من، سپس جنازه‌ی تمام پلیس‌های مخفی روی زمین انداخته می‌شد؛ از آن چیزهایی که می‌گفتند چشمم ترسیده بود. فرقه نفوذی زیاد داشت، نباید دست به گل آب می‌دادم. طبق یک حرف حساب شده گفتم:
- تو آدرس جایی که ساکن بودی رو بهم ندادی. من هم فقط می‌دونستم توی انتاریویی. اومدم اینجا بلکه شاید تونستم پیدات کنم.
بغض چانه‌ام را لرزاند. باورم نمی‌شد ساتیار را دوباره به دست آوردم. در آغوشش پریدم و حلقه‌ی دستانم را به دور گردنش سفت‌تر کردم.
- هیچوقت، هیچوقت دیگه اینطوری من رو نگران نکن! باشه؟
دستش نوازش‌وارانه روی موهایم نشست.
- امشب که تو داشتی من رو سکته می‌دادی. وقتی رفتی توی خیابون تازه حس کردم دارم یک تیکه از وجودم رو از دست میدم.
هق هقم را آزاد کردم؛ اشک‌هایم این بار از شوق از چشم‌هایم می‌باریدند و پیراهن ساتیار را خیس می‌کردند. با صدای قدم‌هایی، نفسم گرفت و ناخودآگاه گریه‌ام بند آمد. دست ساتیار روی دهانم نشست و من را عقب‌تر کشید؛ تا جایی که هر دو در تاریکی محض، بین بوته‌ها فرو رفتیم.
صدای قدم‌ها نزدیک‌تر شدند، تا این که شخصی وارد کوچه شد و در حالی که صدای لَخ- لَخ کردن کفش‌هایش به راحتی شنیده می‌شد و برای خودش سوت می‌زد، از جلویمان عبور کرد. لحظه‌ای در دل بیخیالی‌اش را تحسین کردم! انگار نه انگار ساعت نُه شب شده و دارد از یک کوچه‌ی تنگ و تاریک عبور می‌کند!
با دور شدنش، نفس عمیقی کشیدیم. سریع ایستادیم و بدون حرف اضافه‌ای، دوباره دست در دست، مسیر برگشت را دوییدیم. قبل از این که به خیابان برسیم، ساتیار کنار گوشم لب زد:
- فردا، هشت شب، همون پل هوایی مرکز شهر.
صدایش همانند نسیمی در گوشم پیچید و تا برگردم، رفته بود! برای لحظه‌ای ترسیدم و حیران دور خودم چرخیدم. از ترس نفس- نفس می‌زدم و حال کودکی را داشتم که مادرش را گم کرده. احساس می‌کردم قلبم همچون گنجشکی می‌کوبد و آرام و قرار ندارد.
«نکنه همه‌ش خواب بود؟ یعنی، توهم زدم؟ مگه میشه؟! خیلی واقعی بود! کابوس دیدم؟ وای، خدا، خدا!»
نگاهم به رو به رویم افتاد. از آن فاصله هم می‌شد تشخیص داد اویی که به ماشین تکیه زده، متین است. سرش را برایم تکان داد و اشاره زد بروم. با نگاهی به چپ و راستم، عرض خیابان را با سرعت طی کردم و از میان ماشین‌ها خودم را جلو کشیدم.
چهره‌ی خوشحال و امیدوار متین، برایم واضح‌تر شد. دستش را تکان داد، تکیه‌اش را از بدنه‌ی ماشین گرفت و نزدیک‌تر شد.
- عالی بود! تمام مدت داشتم نگاهتون می‌کردم. راستش رو بخوای، فکر نمی‌کردم بتونی موفق بشی! نقشه‌ات فوق‌العاده بود؛ البته، داشتی سکته‌م می‌دادی. گفتم حتما زده به سرت، می‌خوای خودکشی کنی. اونقدر هم حرکتت ناگهانی بود که تا می‌خواستم خودم رو از اون طرف جاده بهت برسونم، دیر می‌شد.
آنقدر که شوق و ذوق داشت، پشت سر هم جملاتش را ردیف می‌کرد و گه گاهی خنده‌ای سر می‌داد. من هم بودم چنین می‌شدم؛ البته شادی‌ام غیرقابل توصیف بود اما در مقابل پرونده‌ای که ده سال باز مانده بود و متین و هم‌گروهی‌هایش این همه مدت برایش زحمت کشیدند، قابل قیاس نبود.
سوالم را پرسیدم؛ بلکه به خودش بیاید و حواسش را جمع کند.
- ما که رفتیم توی کوچه، ما رو تعقیب نکردید؟
سرش را تکان داد و ابرویش را بالا انداخت.
- معلوم نیست؟ ما نمی‌تونیم بذاریم فرقه با وسط انداختن ساتیار در قالب برادرت که حافظه‌ش رو به دست آورده، بُکشتت.
با بهت آب دهانم را قورت دادم و پلک زدم.
- یعنی... یعنی میگی... ممکنه همه‌ش نقشه باشه؟ این که ساتیار خودش شده؟
شانه‌اش را بالا انداخت و در ماشین را باز کرد.
- نمی‌خوام ناامیدت کنم ولی خب امکانش هست. فعلا نمیشه چیزی گفت. وایسا ببینم!
با شدت سمتم برگشت و با استرس لب زد:
- راجب ما که چیزی نگفتی؟
چنان با شک این را گفت که جگرم برایش کباب شد!
نتوانستم خودم را کنترل کنم و خنده‌ی آرامی از میان لب‌هایم خارج شد. به سرم زد که او را سر کار بگذارم اما خنده‌ام مرا لو داده بود، پس گفتم:
- نه بابا، مگه احمقم؟
هوفی کشید و اشاره زد سوار شوم. در حالی که ریز- ریز به هل شدنش می‌خندیدم، در را باز کردم و روی صندلی نشستم.
***
دست‌هایش را تکان داد و در حالی که کمی به سمتم خم شده بود، گفت:
- مواظب خودت باش، خب؟ به تک- تک حرف‌هایی که می‌زنید دقت کن! شاید این وسط ساتیار چیزی بپرونه که بتونیم بفهمیم واقعا خوب شده یا نه. فهمیدی؟
بدون آن که بگذارد حرفی بزنم، ایرپادی را به دستم داد و گفت:
- با این باهات در ارتباطم. هرچیزی گفتم انجام بده، ولی جوری که نفهمه من دارم باهات حرف می‌زنم ها!
سرم را تکان دادم. تاکیدها و نگرانی‌هایش به من نیز سرایت کرده بود و با دست چپم، لبه‌ی تیشرت بلندم را می‌فشردم.
- موفق باشی! برو!
سرم را مجدد تکان دادم و پشتم را کردم. قبل از این که از حاشیه‌ی پیاده‌رو خارج شوم، صدایم کرد.
- ساتی!
شوکه ایستادم. اولین باری بود که من را به اسم صدا می‌کرد. چیز عجیبی نبود اما لحنش...
برگشتم و با تردید گفتم:
- بله؟
با چشم‌هایی که صورتم را می‌کاویدند، گفت:
- مواظب باش، خب؟ فرقه آدم‌های خطرناکی داره. بهترین کاری که می‌تونن با قربانی‌شون انجام بدن، کشتنه!
لبخندی زدم. به فارسی گفت. روی حرف «ش» زبونش می‌زد و لبخندم را عمیق‌تر می‌کرد.
- از پسش برمیام!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #12
پارت ۱٠

منتظر ری‌اکشنش نماندم و از خیابان رد شدم. آمادگی جسمانی بالایی داشتم و به خاطر تمریناتی که برای شغلم انجام می‌دادم، می‌دانستم باید در شرایط حساس چیکار کنم. دفاع شخصی را که از بَر بودم! به همین دلیل زیاد نگران محافظت از خودم نبودم.
روی پله برقی ایستادم و با سرعت خودم را به بالای پل رساندم. تکیه‌ام را به میله‌ها دادم و به زیر پایم خیره شدم. ماشین‌ها با سرعت رد می‌شدند و صدایشان، روحم را نوازش می‌کرد.
آهی کشیدم و به آسمان خیره شدم. خورشید رفته بود و جایش را به ماه داده بود. می‌درخشید و به زمین نور می‌بخشید؛ نوری که در مقابل تاریکی ناچیز بود اما در میان ستاره‌ها، محبوب بود.
لبم را گزیدم و به ساعتم خیره شدم. پنج دقیقه‌ای باقی مانده بود و باز هم زود رسیده بودم. عادتی بود که از بین نمی‌رفت. همیشه به قرارهایم زود می‌رسیدم و معطل می‌شدم!
دلشوره به قلبم چنگ می‌زد و در سینه‌ام احساس خلا می‌کردم. استرس که می‌گرفتم، وجودم به لرزه می‌افتاد و قفسه‌ی سینه‌ام خالی می‌شد. برای بار چندم به ساعتم خیره شدم.
همان لحظه چشمم به خیابان خورد. ساتیار کنار مرد درشت هیکلی ایستاده بود، مرد حرف می‌زد و او سرش را تکان می‌داد. مرد شصتش را زیر گلویش کشید و نیشخندی زد که شرارت آن به وضوع حس می‌شد. برای لحظه‌ای ساتیار با خشم به او نگاه کرد اما به یک ثانیه نکشید که نفس عمیقی کشید و آرام چیزی گفت.
سرش را که به این سمت برگرداند، روی زمین سر خوردم. نگاهش روی من ثابت ماند. شوکه شده چیزی زمزمه کرد که شک نداشتم نام من بود. سرش را تند- تند به نشانه‌ی نفی برایم تکان دا و من دستم را روی دهانم گذاشتم و با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم. روی هند ریل (دستگیره) نشستم و تا پایان پله‌ها سر خوردم. روی زمین پریدم و مردی را که جلویم ایستاده بود، هل دادم.
جمعیت را کنار می‌زدم و با تمام توانم می‌دویدم. باورم نمی‌شد! همه‌اش دروغ بود؟ ساتیار، ساتیار برنگشته بود. هنوز هم تحت کنترل بود و من چه ساده بودم! آن شخص درشت هیکل که دستش را به نشانه‌ی مرگ زیر گلویش کشید، مشخصا نمی‌توانست از دوست و رفیق‌هایش باشد! چقدر کورکورانه به ساتیار اعتماد کردم!
سمت چپم را ماشین‌ها پوشانده بودند و رو به رویم میله‌ زده بودند. برای لحظه‌ای ایستادم و صدای فریاد ساتیار را تشخیص دادم که از میان جمعیت خودش را به سویم سوق می‌داد.
- ساتی! اشتباه می‌کنی! ساتی! لامصب یک دقیقه وایسا!
با حرکت سینگل هند (تک دست) از روی ماشین پریدم که به دلیل نداشتن تعادل، پایم پیچ خورد و محکم به زمین برخورد کردم. خوبی‌اش این بود که ساتیار گمم کرد.
خودم را کنار کشیدم، به لاستیک ماشین تکیه داده و به صدای ساتیار گوش دادم. دست‌هایم را روی سرم نهاده و با چشم‌های بسته سر به در ماشین تکیا دادم.
- ساتی! لعنت، لعنت بهت ترور!
دستم را روی دهانم چفت کردم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده، او راست می‌گوید یا هنوز هم تحت کنترل است، هیچ چیز را نمی‌دانستم! احساس معلق بودن می‌کردم. چشم‌هایم تیر می‌کشیدند و تا عصب مغزم پیش می‌رفتند.
اگر اشتباه کرده باشم، خودش پیدایم می‌کند! پس با همین تفکر، کل مسیر را دوییدم. نمی‌دانستم کجا هستم و فقط می‌رفتم. جاده رو به تاریکی می‌رفت و رفت و آمد ماشین‌ها کمتر می‌شد. روی پلی مجهول ایستاده بودم. به میله‌ها تکیه دادم و به آبی مطلق زیر پایم خیره شدم که خروشان و با شدت به صخره‌ها می‌کوبید و انگار می‌خواست خودش را بالا بکشد. هیچ ستاره‌ای در آسمان نبود و ابرها جلویشان را گرفته بودند؛ به همین دلیل جز چراغ‌های کم‌سوی روی پل نوری به چشم نمی‌خورد.
روی زمین نشستم و دستم را روی شقیقه‌ام گذاشتم که به چیزی برخورد کرد. ایرپادم بود! از گوشم بیرون کشیدم و نگاهش کردم. روشن نشده بود؛ پس برای همین بود که صدای متین را نشنیده بودم. اهی گفتم و به پیشانی‌ام کوبیدم. اصلا وجودش را فراموش کرده بودم!
روشنش کردم و درون گوشم گذاشتم. صدای نگران متین را که شنیدم، به حماقتم لعنت فرستادم و با کلافگی موهایم را چنگ زدم.
- ساتی؟ کجایی؟ با ساتیار حرف زدی؟ چون روی پل هوایی بودی نمی‌تونستیم خوب ببینیمتون. چی شد؟
دستم را با شدت از موهایم بیرون کشیدم و پیشانی‌ام را مالیدم. با حرص گفتم:
- ساتیار داشت با یک نفر حرف می‌زد؛ بی‌روح، سرد و مثل سنگ! ترسیدم، فکر کردم هنوز به خودش نیومده. فرار کردم و ساتیار هم افتاد دنبالم. انگار... انگار اشتباه می‌کردم ولی... نمی‌دونم!
نفس آسوده‌ای کشید و با کمی مکث گفت:
- اشکالی نداره! خوبی الان؟ کجایی؟
- خوبم.
نگاهم را اطرافم گرداندم و در خودم مچاله شدم. نسیم سردی می‌وزید. تابلوی آبی رنگی کمی جلوتر دیده می‌شد که از آن فاصله تار به نظر می‌رسید اما با کمی دقت می‌شد آن را خواند.
- پل پرنس ادوارد.
صدایش کمی بلندتر از حد معمول برخاست و گفت:
- چی؟! اونجا چی کار... چند کیلومتر راه رفتی دختر؟!
چیزی نگفتم و چشم‌هایم را بستم که خودش ادامه داد:
- همونجا بمون، خب؟
سرم را تکان دادم، گویی که مرا می‌بیند و گفتم:
- باشه.
آرام لب زد:
- مواظب باش. الان میام، فعلا!
با صدای بوق، اتصال قطع شد. ماشین‌هایی که گه گاهی رد می‌شدند، سکوت را می‌شکستند و همان سکوت کمابیش، احساس تنهایی دستش را روی گلویم گذاشته بود و می‌فشرد.
دست‌هایم را دو طرف بازویم گذاشتم و کوله‌ام را در آغوش کشیدم. هوا کمی سرد بود و لباس‌های نازک من در مقابل آن سرما مقاومتی نداشتند.
نزدیک ده دقیقه‌ای بود که آن‌ جا نشسته بودم و نزدیک بود خوابم ببرد که ماشینی به سمتم آمد. آرام از حرکت ایستاد و وقتی پیاده شد، متوجه متین شدم که به سمتم می‌آمد. به کمک میله‌ها از جایم بلند شدم که صدای استخوان‌هایم برخاست. کش و قوسی به کمرم دادم و در جواب «خوبی؟»ای که متین زمزمه کرد، گفتم:
- خوبم!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #13
پارت ۱۱

سرم را بالا انداختم و ادامه دادم:
- آره، فقط سردمه.
دستش را روی شانه‌ام نهاد و به طرف ماشین هدایتم کرد و گفت:
- تو سوار شو، الان میام!
در ماشین را باز کردم و نشستم. بوی عطر خنکی در بینی‌ام پیچید و در موجی از گرما فرو رفتم. متین هم سوار شد و کتی را به سمتم گرفت.
- همیشه یک کت و پتو توی صندق عقب ماشینم میزارم برای روز مبادا. بپوشش!
تشکری کردم و از دستش گرفتم. روی شانه‌هایم انداختم و از پنجره به بیرون خیره شدم. با صدایش نگاهم را به سمتش سوق دادم که پشت فرمان می‌نشست و کولر را تنظیم می‌کرد.
- ناراحت نباش! یک چند روز که بگذره دوباره میریم جلو. مهم نیست اصلا! تو می‌خواستی جون خودت رو نجات بدی، پس لازم نیست ناراحت بشی، خب؟
با این که مطمئن نبودم، سرم را تکان دادم و آب دهانم را قورت دادم. متوجه شدم که قانع نشده اما تنها سرش را تکان داد و چیز دیگری نگفت. شک داشتم که لوکا هم مثل او فکر کند!
***
پشت در اتاقم نشسته بودم و نگاهم سیاهی اطرافم را جست و جو می‌کرد. صدای لوکا، متین و چند نفر دیگر را می‌شنیدم که صحبت می‌کردند. نیم ساعتی می‌شد که به صدایشان گوش می‌کردم.
لوکا با جدیت گفت:
- حواستون رو جمع کنید! فقط سه روز مونده به عملی کردن نقشه‌ی اون سه تاجر. باید ساتیار رو سریع‌تر از سمت خودمون بکشیم تا نیروشون ضعیف بشه وگرنه نمی‌تونیم کار دیگه‌ای انجام بدیم.
مرد دیگری که صدای بمی داشت، گفت:
- اما چطوری؟ چندین بار خواهرش رو جلو فرستادیم اما اتفاق خاصی نیفتاد! بعدش هم، ساتیار اونقدر هم براشون مفید نیست که با نبودش نیروشون ضعیف بشه. براشون فقط مثل یه وقفه می‌مونه.
متین به حرف آمد و با صدایی که آرام‌تر از آن‌ها بود، گفت:
- خواهرش موفق شده.
صدای بلند لوکا، من را هم پشت در، از جا پراند. خشم در صدایش موج می‌زد اما در قبالش، متین همچنان خونسرد بود.
- پس برای چی یک فرصت دیگه طلب کردی؟ تو که میگی موفق شده.
صدای کلافه‌اش را شنیدم که سعی در طرفدارای و حمایت از من را داشت.
- آره ولی... ساتیار رو دیده که داشته با یک نفر حرف می‌زده، با جدیت و بی‌روح. اون هم فکر کرده ساتیار به حالت عادی برنگشته و ترسیده. خب حق هم داره! به خاطر همین یک فرصت دیگه خواستم.
برای چند ثانیه هیچ صدایی شنیده نشد. آرام در را باز کردم و سرکی کشیدم. لوکا دستش را روی چشمانش گذاشته بود و با سری پایین افتاده، به زمین خیره شده بود.
مرد دیگری که کت و شلوار مشکی‌ خوش دوختی به تن کرده بود و چهره‌ی اخمویی داشت، گفت:
- مشکلی نیست اما فقط فردا رو داریم. ساتیار رو می‌بریم توی یک روستا و کارمون رو شروع می‌کنیم. خواهرش رو هم می‌فرستیم اونجا تا بازی رو تموم کنیم و به دادگاه ساتیار برسیم. اگه پرونده‌شون مشکلی نداشت که می‌تونن برن.
نمی‌دانم دست و پاهایم فرمانبردار من نبودند یا مغزم را از دست داده بودم! در حالت عادی، چنین حرکتی نمی‌کردم اما انگار خودم نبودم که در را بیشتر باز کردم و وارد سالن شدم. اویی که جدی و با صلابت مقابل پلیس‌ها حرف می‌زد، من بودم؟
- من تا پایان این ماموریت باهاتون همراهی می‌کنم.
شوکه نگاهم کردند که جلوتر رفتم. دست‌هایم را روی میزی که دورش جمع شده بودند، گذاشتم و خم شدم.
- برای همکاری باهاتون به یکسری تجهیزات نیاز دارم. اول از همه موبایلم رو برگردونید. یک تعداد نیرو هم می‌خوام. باید برام حکم تیراندازی رو هم بگیرید!
پوزخندی شرورانه زدم. شک نداشتم دیوانه شدم! چه کسی جرات داشت میان پنج پلیس بالغ و عاقل بایستد و اینگونه حرف بزند؟
- نمی‌تونم جونم رو بگیرم کف دستم، در حالی که حتی نمی‌تونم شلیک کنم!
یکی از آن‌ها، که دست‌هایش را درون جیب‌هایش فرو کرده بود و با غرور کاذب و تمسخر نگاهم می‌کرد، گفت:
- مگه تیراندازی بلدی؟
گستاخانه صاف ایستادم.
- یاد می‌گیرم!
برای نجات جان برادرم و صدها آدم، نیاز داشتم قدرتم را به دست بیاورم! همان ساتی قوی که حرف زور در کَتش نمی‌رفت!
- امیدوارم حداقل تا فردا به دستم برسونید!
لوکا اخمی کرد و قدمی جلو آمد.
- فکر کردی احمقیم؟ چطوری می‌خوای جلوی اون همه آدم بایستی؟
پوزخندی به چهره‌ی لجبازم زد و ادامه داد:
- مثل این که فرقه رو دست کم گرفتی!
متین مسکوت شده بود و با نگاهی که نمی‌توانستم بفهممش، به من خیره شده بود. همان مردی که پرسیده بود تیراندازی بلدم، گفت:
- هیچی مشخص نشده، تو هم هنوز مضنونی!
پوزخند حرص‌ درآری زدم.
- این تصمیمم بهترین کار برای ثابت کردن خودم نیست؟ می‌خوام برادرم رو نجات بدم! می‌دونم که می‌دونید کی‌ام!
لبم را گزیدم و نگاهم را بینشان چرخاندم.
- چون از اولش هم برای کمک گرفتن از من جلو اومده بودید! ماموریتی که خسته‌تون کرده و هیچکس هم بهتر از من، ساتی علوی، نمی‌تونه حلش کنه. دختری که توی سن کم نابغه شد و به عنوان بهترین بدلکار شناخته میشه!
با بهت نگاهم می‌کردند. فکر کرده بودند نمی‌فهمم؟! وگرنه چه دلیلی داشت پلیس‌هایی که خودشان در کارشان ماهر بودند، دست به دامان دختری غریب در کشور خارجی شوند؟
لوکا دستی به ته ریشش کشید و پشتش را کرد. همان مرد مغرور و خودخواه، سرش را تکان داد و با لبخندی کج گفت:
- اگه متوجه نمی‌شدی بهت شک می‌کردم!
به لوکا که سرش را پایین انداخته بود، نگاه کرد و با جدیت گفت:
- هرچی که می‌خواد براش تهیه کنید! می‌خوام خیلی سریع و پر قدرت، به میدون برگردیم.
خیره به میز وسط سالن، لب زد:
- ترور احمق بود!
معنی حرفش را نفهمیدم. گیج نگاهی به لوکا انداختم که سرش را تکان داد و احترام نظامی گذاشت.
- بله قربان!
راه خروجی را که در پیش گرفت، همگی احترام گذاشتند و او با «موفق باشید!»ای، سالن را ترک کرد. پس رئیسشان او بود. لوکا به محض رفتنش گفت:
- لیست چیزهایی رو که می‌خوای تهیه کن و تا شب به متین تحویل بده!
سرم را تکان دادم. رو به بقیه گفت:
- شما هم گوش به زنگ باشید، بهتون خبر میدم تا تجهیزات رو ردیف کنید!
احترام گذاشتند و یک صدا گفتند:
- بله قربان!
خیلی سریع متفرق شدند و از خانه بیرون زدند. به متین نگاه کردم که اشاره زد روی مبل بنشینم و با لبخند گفت:
- الان میام!
سرم را تکان دادم که وارد یکی از اتاق‌های داخل راهرو شد. چند دقیقه بعد با یک لپ‌تاپ برگشت و کنارم نشست. لپ‌تاپ را روشن کرد و نیم نگاهی به من انداخت.
- چیزهایی رو که می‌خوای بگو یادداشت کنم.
نگاهم را به دست‌هایش که روی صفحه‌ی کیبورد حرکت می‌کردند دادم.
- حکم تیراندازی، گوشی، لپ‌تاپ و ایرپاد، یک نیروی قوی و تازه نفس، تجهیزات اسلحه و...
وقتی مکثم را دید، سرش را بالا گرفت. به صورت بی‌نقص و گندمی مانندش خیره شدم و لب زدم:
- اعتمادتون!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #14
پارت ۱۲

چند ثانیه‌ای به چشم‌هایم خیره شد. پس از چند لحظه که در نظرم طولانی آمد، گفت:
- اعتماد به مرور زمان به وجود میاد.
لبخند محوی زد و دوباره به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- باید بهم کار با اسلحه رو یاد بدید!
- می‌خوای الان چند تا نکته‌ درباره‌ی تیراندازی یاد بدم؟
مشتاقانه گفتم:
- آره، چرا که نه!
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت و در حالی که از جایش بلند می‌شد، گفت:
- تا فردا چیزهایی که خواستی آماده میشن. پاشو بریم سالن تیراندازی!
بلند شدم و زودتر از او، به سمت در پرواز کردم. شک نداشتم چشم‌هایم برق می‌زنند! لبخند بناگوشی زده بودم و پله‌های جلوی ویلا را طی می‌کردم. با صدای خنده‌ی شخصی، به خودم آمدم و از حرکت ایستادم. با برگشتنم، متوجه متین شدم. به حرکات بچگانه‌ام می‌خندید که با دیدن نگاهم، سرفه‌ای کرد و سمت چپ حیاط را نشان داد، همان جایی که تاپ بنا شده بود.
هوا به شدت گرم بود و رنگ نارنجی آسمان، غروب را فریاد می‌زد. از کنار تاپ رد شدیم و کمی جلوتر، پشت یکی از درخت‌ها، دری پنهان شده بود. کلیدی را از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد. تاریکی بود و تاریکی، چیزی نمی‌دیدم. با تردید به متین زل زدم که خودش اولین نفر وارد تاریکی شد و کمی بعد، نور کم‌سویی از حفره‌ی کوچک در بیرون زد.
تردید را پس زدم و وارد شدم. راهروی خیلی کوچکی بود که به یک در می‌رسید. متین آن در را نیز باز کرد. این بار با سالن بزرگ و شیکی رو به رو شدم که هرگونه وسیله ورزشی را درون خودش جا داده بود.
لبخندم جان گرفت. چرخی زدم و نگاهم نوازش‌وارانه از روی تمام وسیله‌ها گذر کرد. جای خالی دوستانم را به خوبی حس می‌کردم، کسانی که از ابتدای آمدنم به کشور غریب همراهم بودند اما حالا، حضورشان کنارم خالی بود.
آهی کشیدم و به دنبال متین، وارد سالن دیگری شدم. آدمک‌هایی سمت چپ قرار داشتند که با یک حصار شیشه‌ای، محبوس شده بودند. قسمت‌هایی از شیشه باز بودند و هدفون‌هایی که کنارشان آویزان شده بودند، کاملا به چشم می‌خورد. به سمت یکی از هدفون‌ها رفت و به دستم داد.
اسلحه‌ای را از روی میز برداشت و با یک خشاب، به سمتم آمد.
- خوب نگاه کن!
با جدیت به دست‌هایش زل زدم. قسمت پایینی اسلحه را کشید و خشاب استفاده شده را روی میز انداخت، خشاب جدید را واردش کرد و گَلَنگَدَنش را کشید.
رو به روی هدف ایستاد، هدفون را روی گوشش گذاشت، دستانش را بالا برد و با کمی مکث، شلیک کرد. تیر درست وسط مغز ماکت پیاده شد اما صدای بلندی تولید نکرد.
هدفون را روی گردنش رها کرد و به لوله‌ای که سر اسلحه وصل بود، اشاره کرد.
- به این صدا خفه‌کن میگن. وقت‌هایی که می‌خوای از اسلحه استفاده کنی، باید بهش وصل کنی وگرنه هم به گوش‌هات آسیب میرسه، هم همه می‌فهمن داری تیراندازی می‌کنی.
لوله را پیچاند و از سر اسلحه باز کرد. دوباره به اسلحه وصل کرد و پیچاند.
- اینطوری دوباره بهش وصل می‌کنی، به همین سادگی!
اسلحه را دستم داد و به هدفونم اشاره کرد.
- حالا این رو بزار روی گوش‌هات!
کاری را که گفت انجام دادم. دست‌هایش را سمت آرنج‌هایم برد و زاویه‌ام را تنظیم کرد. اسلحه را میان دستانم قرار داد و من را کمی جلوتر کشید.
- باید نفست رو حبس کنی و همین که تیر شلیک شد، نفست رو آروم بیرون بدی! فهمیدی؟
سرم را تکان دادم.
- حالا دستت رو در راستای هدف قرار بده. سعی کن دست‌هات نلرزن. به محض این که فهمیدی زاویه‌ت خوبه، شلیک کن!
نفسم را طبق گفته‌اش حبس کردم و بعد از کشیدن گلنگدن، ماشه را کشیدم. همزمان آرام نفس گرفتم. تیر به جایی خیلی پایین‌تر از جای شلیک متین برخورد کرده بود. او مغزش را زده بود، من قلبش را!
عقب رفت و تکخندی زد.
- نه، خوشم اومد! خوب بود!
لبخندی زدم و مجدد گلنگدن را کشیدم. از آن بازی خوشم آمده بود! انگشتم را روی ماشه کشیدم، و بنگ! این بار کمی بالاتر خورد. اسلحه را پایین گرفتم و نیشخند زدم. زمزمه کردم:
- به امید روزی که ترور جلوم باشه!
هدفون را از روی گوش‌هایم برداشتم و سمت متین برگشتم. اسلحه را از دستم گرفت و به تخته‌ای که ته سالن، روی دیوار نصب شده بود، اشاره کرد.
- بیا چند تا اسلحه بهت معرفی کنم.
دنبالش حرکت کردم. اسلحه‌ای را که با آن شلیک کردم، بالا آورد و گفت:
- اسم این برتا m9، از شرکت ایتالیایی برتاست که به سفارش نیروهای نظامی ایالات متحده آمریکا، طراحی شده و از سال هزار و نهصد و هشتاد و پنج در خدمت ارتش آمریکا قرار گرفته.
ابرویی بالا انداختم که به یکی از اسلحه‌های بزرگ روی تخته اشاره کرد.
- اسلحه‌ی سنگین، یکی از مرگبارترین و قوی‌ترین سلاح‌هاست. توی جنگ هم ازش استفاده میشه.
به سمت چپ تخته اشاره کرد.
- این‌ها هم همه‌شون از شرکت برتا هستن. قوی و حرفه‌ای!
لبم را جویدم و نگاهم را بینشان گرداندم. با تردید سمتش برگشتم و گفتم:
- حالا که قراره حکم تیراندازی رو بگیرم، می‌تونم یکی رو انتخاب کنم؟
سرش را تکان داد و یقه‌اش را صاف کرد.
- آره، اما بعد از این که حکم به صورت کتبی و جدی به ما رسید، می‌تونی برش داری. الان یکی رو انتخاب کن!
نگاهی بهشان انداختم. یکی از اسلحه‌ها، زیرش چاقو و چراغ قوه وصل می‌شد اما خیلی بزرگ بود. بعدی، کوچک و مشکی بود، همانی که متین می‌گفت از شرکت برتاست. همان را انتخاب کردم و از تخته جدایش کردم. در دستم جا به جایش کردم و لبخند پهنی زدم. برای منی که تا به حال اسلحه‌ی واقعی در دست نگرفتم، عجیب و خوشایند بود!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #15
پارت ۱۳

- همین رو انتخاب می‌کنم!
از دستم گرفت و دوباره به تخته وصل کرد. برگشتم و به چهره‌اش خیره شدم. موهای مشکی و حالت دارش، روی پیشانی‌اش ریخته بودند و چشمان خمار شده از خستگی‌اش، میان حصار موژه‌هایش می‌درخشیدند.
- خسته‌ای. بهتره یکم استراحت کنی!
سرش را تکان داد و دستی در موهایش کشید. به سمت در حرکت کردیم. پس از خارج شدن از سالن و قفل کردن در، راه ویلا را در پیش گرفتیم.
***
دستانم را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. نگاهی به جمع شش نفره‌مان انداختم. لوکا، متین، رئییسشان سایمون پاول (powell)؛ همانی که اجازه‌ داد با آن‌ها همکاری کنم، و دو نفر از افراد تیمشان دور میز نشسته بودند.
گلویم را صاف کردم و جمع‌تر نشستم. دروغ چرا، میان پنج نفر مرد کمی معذب بودم. دستی به یقه‌ام کشیدم و نگاهی به تخته‌ی سفید و خالی‌ای که به دیوار رو به رو متصل بود انداختم. سایمون با چند برگه سرش گرم بود و متین و لوکا با یکدیگر صحبت می‌کردند.
لوکا حرف می‌زد و متین سرش را تکان می‌داد.
دیشب روی کاری که باید می‌کردیم خیلی فکر کردم، این که چگونه ترور را نزدیک‌تر بکشیم یا خودمان بهشان نزدیک شویم.
اتاقک سفیدی که درونش ساکن شده بودیم، ته سالن قرار داشت و جز یک میز سفید و چند صندلی دورش و یک تخته وایت برد، چیز دیگری نداشت.
دل به دریا زدم و با تردید و خیره به نقطه‌ای در میز، گفتم:
- من یک نقشه‌ای دارم.
سرشان را بالا گرفتند و من را نگاه کردند. زیر نگاه‌های سنگینشان سرم را تکان دادم و با قورت دادن آب دهانم و خیره شدن به جایی به غیر از صورت‌هایشان، گفتم:
- نقطه ضعف ترور کیه؟ منظورم شخصی که ترور به هر دلیلی روش حساسه.
سکوتی که در گوشم زنگ خورد، وادارم کرد سرم را بالا بگیرم. سایمون ابرویش را بالا انداخته بود و با ژست بازیگران خارجی، به چشمانم نگاه می‌کرد. سرم را سوالی تکان دادم که گفت:
- زیرکانه‌ست! از تو همچین چیزی هم انتظار می‌رفت.
ناخودآگاه سمت چپ لبم کج شد و طرح پوزخند را به خود گرفت. مطمئنا وقتی می‌فهمید چه افکار شومی در ذهن دارم، حرفش را پس می‌گرفت.
لوکا برگه‌ای را روی میز انداخت و با اکراه به سمتم هول داد. اخمانش را در هم کشیده و صورت سرخش نشانه‌ از نارضایتی‌اش بود.
نگاهی به برگه انداختم. دختر بوری بود که با لبخند بزرگی به دوربین خیره شده بود و در دست چپش، آبنباتی خودنمایی می‌کرد. در همین حین که به او نگاه می‌کردم، متین توضیح داد:
- اسمش ابیگل (Abigail) بِل هست. میگن وقتی بچه بوده توسط پدر ترور دزدیده میشه و همراه با ترور بزرگ میشه. ترور از اولش به چشم یک خواهر بهش نگاه می‌کرده و میشه گفت بعد از پدرش که چند سال پیش فوت کرد، روی ابیگل حساسه. ابیگل دختر ساده‌ایه و تقریبا توی هیچکدوم از کارهاشون شرکت نداشته.
ابرویی بالا انداختم و برگه‌ها را جا به جا کردم. همان اطلاعاتی که متین داده بود، نوشته بود. سرم را تکان دادم و با نفس عمیقی، برگه را نیز روی میز گذاشتم. سایمون که پاهایش را از زیر میز بیرون آورده بود و روی هم انداخته بود، با ژست مغروری منتظر شنیدن نقشه‌ام بود.
روی میز ضرب گرفتم و کمی مکث کردم. به سرعت کلمات را پشت سر هم چیدم و نقشه‌ام را تعریف کردم.
اخم‌های لوکا هر لحظه بیشتر از هم فاصله می‌گرفتند و دهان سایمون آنقدر باز شده بود که نگران رفتن پشه به دهانش بودم.
آن دو نفری هم که دو طرف متین نشسته بودند، هنگ کرده به یکدیگر نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها که موهای مشکی پر کلاغی داشت و چشمان گرد و زاغش زیر نور می‌درخشید، گفت:
- تو... تو از کجا می‌دونی؟!
تکخنده‌ای زدم و لب گزیدم.
- از کتاب‌های علوممون، از اون موقع تا به حال یادمه.
سمت سایمون برگشتم که دیدم تغییر حالت داده و سرش را میان دستانش می‌فشارد.
- قبول می‌کنید؟
پوفی کشید و پلکی زد. مشخص بود از چیزی که شنیده شوکه شده. یعنی تمام این مدت به ذهن خودشان نرسیده بود؟ بالای ابرویم را خاراندم و منتظر نگاهش کردم. استرس این را داشتم که قبول نکند و مجبور شوم دوباره نقشه بریزم. به نظرم آن فکر هیچگونه نقصی نداشت و بهترین کاری بود که می‌توانستیم انجام دهیم.
سرش را تکان داد و با ناچاری و بدون نگاه به صورتم، گفت:
- با این که کار پر ریسکیه و اگه ترور بفهمه اولین نفر سر خودت رو می‌برن زیر آب، اوکی، قبوله!
با تعجب نگاهی به او انداختم و سپس به بقیه خیره شدم. اخمی کردم و با حرص از جایم بلند شدم.
- یعنی چی؟ من دارم کمکتون می‌کنم، وظیفه‌تونه ازم محافظت کنید!
لوکا اولین نفر از اتاق خارج شد و پشت سرش، سایمون رفت. با حرص خواستم به دنبالشان بروم که آستینم از پشت کشیده شد. متین با چهره‌ای خندان نگاهم کرد و با لحنی مهربان گفت:
- هی، تو باورت شد؟ سایمون آدم باحالیه، شاید یکم مغرور و خودخواه به نظر بیاد ولی شوخ طبعه.
ابرویی بالا انداختم و با چشمان و حالتی که هنوز باورم نشده بود، گفتم:
- یعنی الان میگی شوخی کرد؟
سرش را تکان داد و مجدد خندید. اتاق خالی شده بود و صدای خنده‌های متین در سرم پژواک می‌یافت. آنقدر جالب می‌خندید که ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست.
- میشه بدونم داری به چی می‌خندی؟
لبخندش را جمع کرد و با لحن مواجی که در اثر خنده بود گفت:
- چشم‌هات رو که درشت می‌کنی خوشگل میشن.
شوکه پلکی زدم و ناخودآگاه به چشمانم دست کشیدم. لمس پلکم توسط انگشتم همانا و شلیک خنده‌ی متین همانا!
حرصی لگدی به پایش کوبیدم و در را باز کردم. هنوز صدایش شنیده می‌شد. در را محکم کوبیدم بلکه صدایش قطع شود اما انگار نه انگار!
***
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #16
پارت ۱۴

دوربین را جلوی چشمم گرفتم و دور تا دور انبار را از نظر گذراندم. بشکه‌های نفت و بنزین که روی یکدیگر و دور تا دور انبار چیده شده بودند و فضای داخلی سالن را خالی کرده بودند. جعبه‌های قهوه‌ای و مشکی‌ای که رویشان علامت خورده بود.
چند بمب کوچک پشت هر سه بشکه گذاشته شده بود و کنار هر بمب، یک گوشی بود. نقشه‌ام مو لای درزش نمی‌رفت! با رضایت لبخندی زدم و از آن بالا به پایین نگاه کردم. کمی بعد، متین از پله‌های آهنین بالا آمد. صدای قدم‌های محکمش در انبار پژواک می‌یافت و ترس و دلهره را به دل‌ها تزریق می‌کرد اما این بار، من آن کسی نبودم که می‌ترسیدم!
متین کنارم ایستاد و به میله‌های جلویمان تکیه زد. با کمی مکث، نگاهی به من که با دوربین در دستم، همه جا را چک می‌کردم، انداخت.
- به ابیگل زنگ زدیم. طبق نقشه، تا نیم ساعت دیگه میرسه. بمب‌ها سر جاشونن و گوشی‌ها هم آماده‌ن.
سرم را تکان دادم و تشکری کردم. نگاهی به لباس مشکی‌اش انداختم که قسمت پایینش خاکی شده بود. رد نگاهم را که گرفت، به لباسش رسید. با آستینش خاکش را پاک کرد و دستی به پیشانی‌اش کشید.
از کنار شقیقه‌هایش عرق می‌ریخت و صورت سرخش نشانه‌ای از گرمای داخل انبار بود.
- اینجا مثل جهنم می‌مونه.
حرفم را تایید کرد و نفسش را محکم بیرون داد. چشم‌هایش در بزرگ و قهوه‌ای را نشانه گرفته بودند و به کمک میله‌ها، صاف ایستاده بود. هر باری که می‌دیدمش، خسته بود. می‌دانستم زیاد کار می‌کند و تا دیر وقت بیدار است و برنامه‌های روز بعد را تنظیم می‌کند.
من هم برای همان آنجا بودم؛ مشکلاتشان را سر و سامان بدهم، دست برادرم را بگیرم و از آن جنگ اعصاب دور شوم.
دوربین را سمتش گرفتم و به چشم‌هایش خیره شدم.
- اگه میشه حواست به همه چیز باشه، من باید برم پشت انبار رو چک کنم. اصلا دلم نمی‌خواد نقشه‌م به قتل عام تبدیل بشه!
بی‌حرف، دوربین را گرفت و چشم‌هایش را با اطمینان بست. لبخندی به او زدم و از کنارش گذر کردم. پله‌های آهنی سمت چپ را دو تا یکی کردم و به سمت در خروجی انبار رفتم. به نگهبانی که با جدیت کنار در ایستاده بود و دست‌هایش را جلویش قلاب کرده بود، اشاره زدم در را باز کند.
قفلش را کشید و با کمی تقلا، در با صدای وهم‌ انگیزی باز شد. سرم را با رضایت تکان دادم و دست در جیب پیراهن نازک و چهارخونه‌ای مشکی- قرمزم، از کنار ماشین‌های پارک شده جلوی انبار، رد شدم. ماشین‌ها دو طرف جاده را محاصره کرده بودند و کنار هر ماشین، یک نفر ایستاده بود. لباس‌های مشکی، ماشین‌های مشکی، اسلحه‌های مشکی، و چندین روح سیاه، در هم شکسته و شرور که قرار بود به اسارت خِیر در بیایند!
وقتی به مکان مورد نظرم رسیدم، سرم را بالا گرفتم. روی هر ساختمان، یک تک تیرانداز ایستاده بود. آسمان رو به سیاهی می‌رفت و ستاره‌ها از خانه‌هایشان بیرون می‌آمدند.
نفس عمیقی کشیدم و به دوربین‌ها نگاه کردم. چشمک زن قرمزشان روشن بود و به من اطمینان می‌دادند که فعال هستند. متین می‌گفت امنیت سیستم‌هایشان قوی‌ست و احتمال هک شدنشان چهل درصد است؛ آن هم فقط به دلیل قدرت نفوذ ترور بود.
نفس آسوده‌ای کشیدم و همان مسیر را برگشتم.
وقتی به جای قبلی‌ام رسیدم و بالای میله‌ها ایستادم، متین را دیدم که با اخم با کسی صحبت می‌کند. نگاهش به زمین بود و با دقت گوش می‌داد. کمی به سمت مَرد مجهول خم شده بود و آن مَرد هم در گوشش پچ می‌زد.
اخمی از سر تمرکز میان ابروهایم نشست و لبم را کج کردم.
مَرد که رفت، سرش را بالا آورد و من را دید. به در اشاره زد و علامتی داد. منظورش را گرفتم. ابیگل رسیده بود! با صدای کسی از پشت سرم، سمتش برگشتم. ماسک سیاهی را سمتم گرفت و با چشمان بی‌احساسش، خیره در چشم‌هایم گفت:
- لطفا این ماسک رو بزنید، نباید شناسایی بشید!
ماسک را از دستش گرفتم و زدم. موهایم را مرتب کردم و برگشتم. دست‌هایم را روی میله‌ها گذاشتم و با اقتداری که دوباره داشت خودش را نشان می‌داد، به رو به رو خیره شدم. کمی نگذشته بود که در باز شد و دختری که شک نداشتم ابیگل است، وارد شد. دو نفر کنارش ایستاده بودند که به محض این که در سالن قرار گرفت، آنجا را ترک کردند.
نگاه ترسیده‌اش از روی بشکه‌های بنزین رد می‌شد. فرو دادن آب دهانش را حس کردم. آنقدر نگاه کرد و نگاه کرد، تا این که روی من زوم شد. چشم‌هایش گرد شد و نفسش گرفت. با این که می‌دانستم نمی‌بیند، اما پوزخند زدم.
انتقام آن روزهای پر از خفت را باید می‌گرفتم! همان روزی که آبروی چندین ساله‌ام پیش خودم رفت و من را متهم کردند.
لب‌هایش را از هم فاصله داد و چیزی گفت اما من صدای لرزان و نامفهومی از او شنیدم. ابرویی بالا انداختم و سرم را تکان دادم. صدایم را در گلویم انداختم و بلند، طوری که بشنود، گفتم:
- نترس بچه! صدات رو نمی‌شنوم، درست حرف بزن!
دست‌هایش را گره می‌زد و دوباره از هم فاصله می‌داد. آنقدر هول کرده بود که نمی‌دانست چه بگوید و فقط مثل کسی که سال‌ها از آب دور شده است، دهانش را باز و بسته می‌کرد.
کلافه مردمک‌هایم را در حدقه چرخاندم و لقبی را که قرار بود مثلا اسم متین باشد، فریاد زدم.
- عقاب! این بچه رو بیار بالا!
ابیگل با این حرفم لرزید و دو قدم به عقب پرت شد. با ترس اطراف را نگاه می‌کرد و منتظر بود ببیند آن عقاب نام از کدام طرف می‌آید! کم مانده بود خنده‌ام بگیرد. پیش پدر ترور و خود ترور بزرگ شده بود و از یک لقب ساده می‌ترسید!
متین با سرعت از اتاقک زیر پله خارج شد و ابیگل را که گویی قفل کرده بود، سمت پله‌ها کشید. پاهای خشک شده‌اش را حرکت داد و به هر سختی‌ای بود، به بالا رسیدند. رو به رویم ایستاد. سمتش برگشتم و به موهای طلایی‌ و لختش خیره شدم.
چشمان زیبایش زیر نور مهتابی کم‌سو می‌درخشیدند. دروغ چرا، دلم برایش سوخت. نمی‌دانستم از چه سالی دزدیده شده و پیش ترور زندگی می‌کند اما ندیدن محبت از طرف پدر و مادر درد عمیقی‌ست که قلبت را تکه تکه می‌کند و اگر هم نکند، عقده و حسرتش برای همیشه جایی روی سینه‌ات می‌ماند!
نفسی کشیدم و با جدیت و بی‌رحمی‌ای که سعی می‌کردم از چشمانم مشخص باشد، گفتم:
- وقتی بهت زنگ زدیم گفتیم که یکسری حقایق راجب ترور هست که باید بشنوی. مخالفت کردی تا جایی که مجبور شدیم تهدیدت کنیم؛ از اون‌جایی که دختر ساده و ترسویی هستی، موافقت کردی.
ابرویی بالا انداختم و موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم. دست به سینه ایستادم و کمی به سمتش خم شدم، به همان اندازه عقب رفت.
- چ... چی... می‌خواید؟ تر... ترور رو از کج... کجا می‌شناسید؟
پوزخند صداداری زدم و سرم را کمی چرخاندم. متین کمی آنطرف‌تر ایستاده بود. او نیز ماسک زده بود و با جدیت نگاهم می‌کرد.
- تازه میگی ترور رو از کجا می‌شناسیم؟ تو احمق‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم! حداقل توقع داشتم بدونی ترور چی کاره‌ست!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #17
پارت ۱۵

از ترس رو به موت بود. پاهایش به وضوح می‌لرزید و لب‌هایش را بی‌هدف از یکدیگر فاصله می‌داد و دوباره روی هم می‌فشرد. رنگ از رخش پریده بود و هر آن احتمال می‌دادم جان از بدنش خارج شود و پخش زمین، دراز به دراز بیفتد. دوست نداشتم اذیتش کنم اما کاری بود که باید می‌کردم!
دست‌هایم را پشت سرم به هم گره زدم و با چشمانی بی‌رحم، زمزمه کردم:
- می‌دونی، دانشمندها یه فرضیه دارن؛ این که جایی که بنزین در حال جا به جایی باشه، اگه از تلفن استفاده کنید، مخصوصا این که تلفنتون زنگ بخوره، آتش سوزی به وجود میاد.
آب دهانش را قورت داد و فک فشرده شده‌اش را در دست گرفت. موهایش جلوی صورتش را گرفتند اما حس کردم قطره اشکی از گوشه‌ی چشم چپش پایین چکید. لب گزیدم و به سختی ادامه دادم:
- می‌خوای با هم امتحانش کنیم؟
طبق نقشه‌، با شیطنت نزدیکش شدم و شانه‌اش را در دست گرفتم. به خود لرزید و صدای کودک ترسیده‌ای از میان لب‌هایش خارج شد. هق- هق بی‌اشکش دلم را به رحم می‌آورد اما نمی‌توانستم تمامش کنم، حداقل اکنون، اینجا!
به چشم‌هایش خیره شدم و سمت میله‌ها چرخاندمش. به بشکه‌های بنزین اشاره کردم و زیر گوشش که سرخ شده بود، لب زدم:
- این‌ها رو می‌بینی؟ توشون بنزین ریخته شده. کنار هر سه تا بشکه، یک گوشی گذاشتیم و کنار هر گوشی، یک بمب. قراره اگه با گوشی اتفاقی نیفتاد، اینجا رو با بمب بترکونیم!
به لحنم هیجان دادم و تن خشک شده‌اش را سمت خودم برگرداندم. سخت بود شکنجه شدن کسی را ببینی و نقش بازی کنی! دلم برای آن چشمانی که از اشک برق می‌زدند می‌سوخت.
قدش کمی کوتاه‌تر از من بود و برای نگاه کردنم، باید سرش را بالا می‌گرفت. نفس عمیقی کشیدم و این بار، هیجان از چشمانم پر زد و جایش را سنگدلی گرفت. بازیگر ماهری می‌شدم! البته چیز قابل توجه‌ای هم نبود؛ بیشتر روزم را در میان بازیگرهای حرفه‌ای و روی صحنه‌ی فیلم‌برداری می‌گذراندم.
فاصله‌مان را کم کردم و مجدد، کنار گوشش لب زدم:
- دوست دارم زنده از اینجا بری بیرون و هر چیزی که دیدی رو واسه ترور تعریف کنی! بگو اونجا یک دختری دیدم که وجودش پر از حس انتقام و نفرت بود!
صدایم خش‌دار شد و جوری که انگار رو به روی خود ترور ایستاده‌ام، با نفرت گفتم:
- بگو روزی که پیدات کنه... بهش بگو دعا کن تا اون روز مرده باشی!
خودش را حرکت داد، عقب رفت و شوکه به من خیره شد. دستش را روی دهانش گذاشت و این بار آزادانه هق زد. انگار تازه فهمیده بود چه اتفاقی افتاده! با ترس به اطرافش نگاه کرد و فریاد زد:
- راحتم بزارید! بزارید برم!
پوزخندی زدم و رو به متین بشکن زدم. سرش را محکم تکان داد و دستش را روی ایرپاد روی گوشی‌اش گذاشت. کمی عقب‌تر رفت. نگاه لرزان ابیگل اطراف را جست و جو می‌کرد و منتظر بود تا ببیند چه اتفاقی قرار است بیفتد. همان لحظه، مرد سیاه‌پوشی از زیر پله‌ها ظاهر شد و دریچه‌ی کوچکی که جلوی بشکه‌ها قرار داشت، باز کرد. کمی بعد، در تمام دریچه‌ها باز شد. بوی بنزین در بینی‌ام پیچیده بود و سرم گیج می‌رفت اما همچنان، محکم و استوار ایستاده بودم.
کف زمین از بنزین خیس شده بود. نگاهم را از صحنه‌ی ترسناک رو به رویم گرفتم. تنها یک جرقه، یک جرقه کافی بود تا همگی در آتش بسوزیم! ابیگل دستش را به دیوار گرفته بود و هق- هق می‌کرد. شانه‌هایش می‌لرزیدند. پا روی دلم که خواهان در آغوش کشیدنش بود گذاشتم و به سختی قهقهه‌ی شرورانه‌ای سر دادم که شبیه هرچیزی بود، جز شرورانه!
صدایم را بلند کردم.
- اگه از اینجا زنده رفتی یا اگه فرضیه دانشمندها درست بود، دلم می‌خواد همه جا بگی که توی یک آزمایش بزرگ شرکت کردی.
پوزخندی زدم و با لحنی مرموز ادامه دادم:
- البته با همکاری من!
دست‌هایم را به یکدیگر کوبیدم و با کمی مکث، تمام گوشی‌ها شروع به زنگ خوردن کردند. صدای گوشی‌ها و بوی بنزین، موقعیت وحشتناکی ساخته بودند. متین دری که پشت سرمان قرار داشت باز کرد و به من اشاره کرد. دستی به شانه‌ی ابیگل زدم که با ترس از جایش پرید.
- سعی کن خودت رو نجات بدی، ابیگل آلدن!
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #18
پارت ۱۶

با التماس به من خیره شد و تا خواست چیزی بگوید، رو از او برگرداندم و پشت سر متین، وارد اتاقک آسانسور شدم. زیر لبی رو به متین گفتم:
- قراره چطوری از اونجا فرار کنه؟
آهی کشید، به دیواره‌ی آسانسور تکیه داد و به بسته شدن در خیره شد. مثل خودم پاسخ داد:
- یا خودش فرار می‌کنه، یا اگه نتونست یک نفر فراری‌ش میده.
لبم را گزیدم و موهایم را محکم عقب زدم. به گونه‌های داغ کرده‌ام دست کشیدم و پلک‌هایم را روی هم فشردم. در همان حال که سعی می‌کردم تعادلم را حفظ کنم، گفتم:
- بقیه چی میشن؟
به تبلتی که در دستش بود خیره شد و چند صفحه را بالا و پایین کرد. پس از مکث کوتاهی گفت:
- همین الانش بیشتر بچه‌ها از انبار خارج شدن.
سرم را تکان دادم که نتیجه‌اش بیشتر شدن سردرد و سرگیجه‌ام شد. دستم را به دیوار آسانسور گرفتم و پاهای سست شده‌ام، خم شدند که متین سریع زیر بازویم را گرفت و نگران چانه‌ام را گرفت. سرم را سمت خودش برگرداند. او را خیلی محو می‌دیدم و متوجه اطرافم نبودم و پلک‌هایم هوس در آغوش کشیدن یکدیگر را داشتند.
همزمان، در آسانسور با صدای بدی باز، و حرکت کند آسانسور متوقف شد. متین در همان حال که دستش را زیر بازویم گرفته بود، من را به سمت بیرون هدایت کرد. ماشین معمولی سفید رنگی کمی جلوتر منتظرمان بود. به محض ایستادن روی زمین خاکی، نفس عمیقی کشیدم و هوای آزاد را وارد ریه‌هایم کردم.
آسمان کمی ابری بود اما خورشید همچنان می‌درخشید. مردی از سمت کمک راننده‌ی ماشین پیاده شد و در را برایمان باز کرد. متین کمک کرد که عقب ماشین بنشینم و خودش نیز کنارم جای گرفت. به محض بسته شدن در، ماشین حرکت کرد. سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم.
با صدای متین که با ایرپاد صحبت می‌کرد، پلک‌هایم را از یکدیگر فاصله دادم.
- هنوز آتیش سوزی اتفاق نیفتاده؟
کمی مکث کرد و سپس گفت:
- پس اگه اتفاقی نیفتاده، یکی از بمب‌های ضعیفی که ته انباره فعال کن و خودت برو پیش ابیگل؛ البته طوری که تو رو نبینه. اگه تونست فرار کنه که هیچ، اگر نه خودت از اونجا ببرش و توی بیابونی، جایی پیاده‌ش کن.
سرش را تکان داد و با جدیت گفت:
- خوبه!
کمی به سمت جلو خم شد و رو به راننده‌ای که سر کم مویی داشت و یقه‌اش را کیپ کرده بود، گفت:
- برو سمت پایگاه!
از آیینه، نگاه تیزش را به متین انداخت و با جدیت گفت:
- چشم قربان!
به چشم‌هایم دستی کشیدم و خودم را بالا کشیدم. موهایم را کنار زدم و ماسک را با شدت از روی صورتم برداشتم. گرما به رگ‌هایم نفوذ کرده بود و نتیجه‌اش چسبیدن موهایم به گردنم شده بود. متین با جدیت با تبلت دستش کار می‌کرد و اخم غلیظی روی پیشانی‌اش نشسته بود.
احساس می‌کردم اتفاق خوبی نیفتاده. به سمتش خم شدم و صدایش کردم اما آنقدر غرق کارش بود که صدایم را نشنید و عکس‌العملی نشان نداد. آرنجش را آرام تکان دادم که نامحسوس تکانی خورد و نگاهش را سمت من کشید.
با کمی مکث، متعجب گفت:
- چیزی شده؟
به تبلتش اشاره کردم و با لحنی که نگرانی در آن مشهود بود، گفتم:
- داری چیکار می‌کنی؟
نیم نگاهی به دستش انداخت و سرش را تکان داد. کلافه بود اما تظاهر به خوب بودن می‌کرد. لبم را گزیدم و با یک حرکت سریع، تبلت را از دستش کشیدم. سمتم برگشت و با جدیت گوشه‌ی دیگر تبلت را گرفت. اخمش با نگرانی درون چشم‌هایش سازگار نبودند.
دستم ثابت شد و نگاهم روی تصویری که تبلت نشان می‌داد، مات ماند. آب دهانم را به سختی فرو دادم. کاهش دما را به راحتی احساس می‌کردم. دستم به لرزش افتاد و قلبم با سرعت بیشتری کوبید. باید با این حجم از شوک، حداقل سکته را می‌زدم اما عجیب بود که سالم بودم!
متین از غفلتم استفاده کرد و گوشی را ازم گرفت. صفحه‌اش را خاموش کرد و با سرزنش گفت:
- چرا آخه یکم حرف گوش نمیدی؟ وایمیستادی خودم شب بهت می‌گفتم!
چشمانم را بستم تا اشکم نریزد. نفس عمیقی کشیدم و با صدای خش‌داری لب زدم:
- من رو ببر پیشش!
بلافاصله، به او خیره شدم. کلافه گیجگاه‌هایش را فشرد و لب‌هایش را درون دهانش کشید. نفسش را تند بیرون داد و سپس به سمتم برگشت.
- مطمئنی؟
از سرمایی که به مغز و استخوانم وارد شده بود لرزیدم و با لحن ترسناکی گفتم:
- یا من رو می‌بری پیشش یا یک راست و بدون برنامه میرم سراغ ترور!
تردید در چشم‌هایش مشخص بود و لب‌هایش بی‌هدف می‌لرزیدند.
- ببین...
عصبانیتم اوج گرفت و گویی که ترور جلویم نشسته و سخنرانی می‌کند، فریاد زدم:
- الان اونقدر دیوونه هستم که نگاه نکنم پلیسی یا چی! من رو می‌بری پیشش یا نه؟!
مشتش را آرام به پیشانی‌اش کوبید و در آخر با صورتی سرخ، رو به راننده فریاد زد:
- برو کمپ انتاریو!
***
 
آخرین ویرایش:

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #19
پارت ۱۷

لباسم را در دستم فشردم و دندان‌هایم را روی یکدیگر ساییدم. زیر لب ترور را به فحش کشیده بودم و از طرفی سعی بر اشک نریختن داشتم. صدای هیاهوی اطرافم روی مغزم رژه می‌رفتند و دلم می‌خواست با یک فریاد صدایشان را خفه کنم!
دست کسی به شانه‌ام برخورد کرد و پشت بندش، صدای گیرای متین گوشم را نوازش کرد.
- برادرت رو آوردم.
با سمع این جمله، از جایم پریدم و به سمتش برگشتم. خنده‌ها، گریه‌ها، پچ- پچ‌ها، چهره‌ها، همگی محو شدند و تنها ساتیار بود و ساتیار! زیر چشمانش گود رفته بود و لباس سفیدش به تنش زار می‌زد. مچ دستانش کبود شده بود و لب‌هایش خشکیده بودند؛ گویی چندین روز است آب ننوشیده و شرمندگی چشم‌هایش من را آزار می‌داد.
شانه‌هایش را میان دست‌هایم محاصره کردم و دندان‌هایم را فشردم. زمان گریه نبود! باید انتقام ساتیارم را می‌گرفتم. موهای شلخته‌اش را که در هم گره خورده بودند، نوازش کردم. آغوشم را پس نزد و در سکوت، نگاهم می‌کرد.
روی سینه‌اش اشکال فرضی‌ای می‌کشیدم و سوال‌هایم را مرتب می‌کردم. در آخر دوام نیاوردم و به آرامی پرسیدم:
- چرا اینطوری شدی داداشی؟ تو همیشه از اعتیاد و مواد مخدر متنفر بودی، حالا چی شده که... که به تریاک معتاد شدی؟
صدای متین در گوشم می‌پیچید که در ماشین می‌خواست با آرامش برایم حال جسمی ساتیار را تعریف کند و بگوید که به زودی خوب می‌شود اما مگر بچه بودم؟
سرم را به سینه‌اش چسباند و زیر لب کنار گوشم زمزمه کرد:
- اون‌ها مغزم رو کنترل می‌کنن ساتی! حتی یادم نمیاد که اصلا سمت همچین چیزهایی رفته باشم، اختیارم دست خودم نبوده!
یقه‌اش را در چنگ گرفتم و خودم را به او نزدیک‌تر کردم. با جدیت و لحن نفرت‌ آمیزی که نسبت به ترور داشتم، گفتم:
- میگن غم پنج مرحله داره،انکار، خشم، پذیرش، افسردگی، چونه زدن؛ اما انتقام رو جا انداختن!
من را از خودش جدا کرد و چشم‌های بی‌حالش، مردمک‌هایم را نشانه گرفتند. با این که ضعیف شده بود، اما هنوز هم نمی‌خواست باطنش را نشان دهد. موهایم را نوازش کرد و پشت گوشم انداخت. کمی به سمتم خم شد و با جدیت گفت:
- نزنه به سرت کار احمقانه‌ای انجام بدی؟ آدم‌های ترور به هیچکس رحم نمی‌کنن. نگاه نمی‌کنن یک دختر بچه‌ای یا یک پیرزن هشتاد ساله. نگرانی‌ها و عذاب من رو بیشتر نکن، کاری نکن چند روز دیگه از عذاب وجدان خوابم نبره، خب؟ اگه اتفاقی برات بیفته، من سکته میزنم، می‌فهمی؟ خودت که بهتر درکم می‌کنی ساتی!
لبم را گزیدم و به چشم‌هایش زل زدم. حرفی برای زدن نداشتم چون می‌دانستم نمی‌تواند جلویم را بگیرد. اراده‌ی قوی و نترس بودنم در همه جا حرف اول را می‌زد. ترور که هیچ، از بزرگ‌تر از او هم نمی‌ترسیدم!
بحث را ادامه ندادم و با لبخند سرم را تکان دادم اما خودش هم می‌دانست لبخندم مصنوعی است و کار خودم را می‌کنم. با نگرانی نفسش را فوت کرد و سمت متین برگشت. متین نیز سرش را تکان داد و اشاره کرد که می‌تواند برود. قبل از این که برود، بوسه‌ای به روی موهایم نشاند و دوباره تذکر داد.
- جان ساتیار کاری نکنی ها!
حرف نزدم. از دروغ متنفر بودم و سکوت بهتر بود. دستش را محکم روی چشم‌هایش کشید و بدون نیم نگاهی، از کنارمان رد شد. می‌دانست، می‌دانست کوتاه نخواهم آمد و تا ترور را به زمین گرم نیندازم، بیخیال نمی‌شوم.
نگاهم مسیر ساتیار را دنبال می‌کرد. شرمندگی چشم‌هایش متعجب و همزمان اندوهگینم می‌کرد! چرا او شرمنده باشد؟ تقصیر او که نبود، او قربانی بود. از پله‌ها بالا رفت و قبل از این که وارد ساختمان شود، لبخند گرفته‌ای زد که تلخی‌اش را به راحتی از آن فاصله هم احساس می‌کردم.
با بسته شدن در و پنهان شدن چهره‌اش پشت در، روی برگرداندم و از حیاط کمپ خارج شدم. متین پشت سرم دوید و دستم را کشید. ناخودآگاه برگشتم و دستم را محکم پس کشیدم. با تعجب اخمی کرد و گفت:
- هی، کارت دارم!
چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و به سمت ماشین حرکت کردم. نمی‌دانم چرا بی‌دلیل با او بدخلقی می‌کردم اما انگار دیوار کوتاه‌تر از خودم یافته باشم، سعی داشتم که عقده‌هایم را خالی کنم!
دو طرف خیابان گل و گیاه کاشته شده بود و بوی گل یاس کوچه را در بر گرفته بود. با این حال، آرامش از زندگی‌ام پر کشیده بود و با هیچ بویی، با هیچ اتفاقی، هیچ صحنه‌ی شادی، به حالت قبلی خودش برنمی گشت. هر چند، قبل از این هم آرامش نداشتم!
ناخودآگاه تمام احساسات منفی‌ام را سر متین خالی می‌کردم و همین آزارم می‌داد اما نزدیک‌ترین فردی بود که می‌توانستم خودم را رویش تخلیه کنم! دلم برایش می‌سوخت اما خب دست خودم نبود.
سوار ماشین شدم. راننده، نگاه بُرنده‌اش را به من دوخت که با بی‌حوصلگی و لهجه‌ی نصف و نیمه‌ی فرانسوی لب زدم:
- ها؟ چرا نگاه می‌کنی؟
بی‌هیچ حرفی، به رو به رو خیره شد و دست‌هایش، فرمان را فشردند. اخمی کردم و با چشم غره، نگاهم را به بیرون انداختم. فرانسوی را خوب بلد نبودم؛ فقط در حدی که بتوانم دو کلمه‌ای سخن بگویم مگرنه بیشتر مکالماتم انگلیسی بودند. کمی بعد، متین نیز سوار ماشین شد و عصبی گفت:
- برو سمت پایگاه!
ماشین حرکت کرد و از آن کوچه‌ی خوش‌بو خارج شدیم. طبق عادت، بازو‌هایم را فشردم و لب گزیدم. فشار روحی‌‌ زیادی بهم وارد شده بود و چاره‌ای جز انتقام نداشتم؛ خودم هم نمی‌خواستم، عقده‌هایم گلویم را می‌فشردند و مجبورم می‌کردند جلو بروم.
امان از حسرت‌ها و امان از حس انتقام!
***
 

Beretta

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
108
مدال‌ها
1
سکه
9,666
  • موضوع نویسنده
  • #20
پارت ۱۸

دستی به چشم‌هایم کشیدم و پلک‌هایم را روی هم فشردم. سردردم به عقلم غلبه کرد. فریادی کشیدم و نقشه را روی زمین انداختم. از دیروز فکر ساتیار رهایم نمی‌کرد. واقعا کلافه شده بودم. دست‌هایم را به میز تکیه دادم و کمی خم شدم که موهایم جلوی صورتم را گرفتند.
نقشه را از روی زمین چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم. تا سه شماره شمردم و سپس کاغذ را کامل باز کردم. نقشه‌ی عمارت ترور بود. جای نگهبان‌ها و بادیگاردها در نقشه مشخص شده بود، تمام دزدگیرها، جای پارک ماشین‌ها، باغچه‌ای که پشت عمارت قرار داشت، همگی روی نقشه شکل گذاری شده بودند.
پیشانی‌ام را نوازش کردم و پوفی کشیدم.
با صدای در، نقشه را روی میز رها کردم و اجازه‌ی ورود دادم. متین وارد اتاق شد و یک سری عکس و پرونده جلویم گذاشت. نیم نگاهی به صورت جدی‌اش انداختم. از دیروز، عصبی و جدی شده بود. نگاه ازش گرفتم و پرونده را باز کردم. صفحه‌ی اولش، عکس مرد عبوسی بود که با اخم‌های غلیظش، به دوربین نگاه می‌کرد. الحق که از جذابیت چیزی کم نداشت! به صورتش می‌خورد که حداکثر سی سال داشته باشد و چشم‌های آبی یخی و سردش در نگاه اول، بدن آدم را منجمد می‌کرد. از طرفی زاویه‌ی فکش و ته ریش مرتبی که داشت، باعث می‌شد هیچکس به ذهنش هم خطور نکند که یک قاتل بی‌رحم است!
ابرویی بالا انداختم و نوشته‌ی زیرش را دوباره خواندم. ترور آلدن! لب‌هایم را روی یکدیگر ساییدم و سرم را بالا گرفتم. ورق زد و روی یک صفحه نگه داشت. اشاره کرد تا به آن نگاه کنم.
عکس عمارت ترور بود. جاده‌ی طویلی داشت که به عمارت می‌رسید. باغ بزرگش با نیمکت‌ و چراغ تزئین شده بود و مجسمه‌های عقاب مانند در جای- جای عمارت گذاشته شده بودند.
- این‌ها رو خوب نگاه کن و حفظشون کن! رئیس گفت بهت برسونمشون. فردا قراره با تاخیر اون سه تا تاجر رو بکشن. حواست رو جمع کن که بی‌گدار به آب ندی!
سرم را تکان دادم و ورق زدم. از گوشه- گوشه‌ی عمارت عکس گرفته شده بود و فضای سبز و در عین حال مخوف و ترسناکش، من را شوکه کرده بود. ابرویی بالا انداختم و به عمارت سیاه رنگش خیره شدم. همانند عمارت‌های خون‌آشامی بود!
در همان حال که به عکس‌ها نگاه می‌کردم، به متین گوش سپردم.
- امشب باید نقشه‌ی دومت رو عملی کنیم. امیدوارم بتونیم به خواسته‌مون برسیم. از ساتیار نمی‌تونن استفاده‌ای کنن چون خودشون معتادش کردن و توان کشتن رو نداره اما هنوز خیلی نیرو داخل عمارت هست که بخوان عملیات رو انجام بدن. در هر صورت نمی‌تونیم تاجرها رو فراری بدیم چون بالاخره پیداشون می‌کنن؛ پس فقط یک راه میمونه!
پوفی کشیدم و نگاهم را بالاتر کشیدم. چشم‌های سرد و بی‌تفاوتش، متعجبم کردند. چرا اینگونه شده بود؟ باور کنم فقط به خاطر برخورد دیروزم است؟
سرم را مجدد تکان دادم و گفتم:
- می‌دونم، همه این‌ها رو می‌دونم! نیاز به توضیح نیست. فقط لطفا اگه اتفاقی برام افتاد آروم به پدر و مادرم خبر بدید. درسته از طرفشون محبتی ندیدم اما... اما مامانم یکم ترسوئه. اگه بفهمه بلایی سرم اومده دور از جونش سکته میزنه.
بهت در چشمانش دوید و با پلک زدن، به حالت خونسرد قبلی‌اش برگشت. لب‌هایش را از یکدیگر فاصله داد اما قبل از خارج شدن هرگونه صوتی از گلویش، دهانش را بست. لبش را گزید و این بار بدون تعلل، با لحنی که مثلا برایش مهم نیست، پرسید:
- توی این شرایط به این سختی باز هم نگران پدر و مادرتی؟ چطور می‌تونی...
حرفش را برید و کلافه سرش را تکان داد. می‌خواستم جوابش را بدهم اما عقب‌گرد کرد و قبل از خارج شدن از اتاق گفت:
- برگه‌ها رو با دقت بخون! طرف‌های ساعت یک بامداد بهت خبر میدم که چیکار کنی.
منتظر پاسخم نماند و خواست در را پشت سرش ببندد که گفتم:
- برای چی می‌خوان تاجرها رو بکشن؟
دستش روی دستگیره ثابت ماند و بدون چرخاندن سرش، خلاصه گفت:
- سر راهش سنگ انداختن و نذاشتن قاچاق کنه.
سپس در را کوبید و صدای قدم‌هایش را شنیدم که دور می‌شدند. متین، فرد عجیبی بود. طی این چند روز فهمیده بودم پسر آرام و درون‌گرایی‌ست که ترجیح می‌دهد خستگی‌اش را پشت نقابش پنهان کند اما موفق نمی‌شود.
اینگونه رفتار برای من کمی غریب بود. منی که گاهی از یک دختر بچه ضعیف‌ترم و گاهی دست مافیاها را از پشت می‌بندم! مادرم همیشه می‌گفت تعادل ندارم و همواره در حال تغییرم.
سرم را تکان دادم تا این افکار را از ذهنم خارج کنم. مشغول منتقل کردن نقشه از روی برگه به روی دفترم بودم تا بتوانم حفظش کنم. شرایط حساسی بود. اگر جای یک دزدگیر را فراموش می‌کردم یا یک دوربین من را می‌دید، شاید حتی جنازه‌ام را هم پیدا نمی‌کردند!
برادرم همه چیزم بود. اگر او نبود، هیچوقت چنین ریسکی نمی‌کردم. آن روزها که در راه مدرسه زمین می‌خوردم و پاهایم زخمی می‌شدند، کسی که به پاهایم چسب زخم می‌زد، ساتیار بود! کسی که تا صبح بالای سرم می‌نشست و تبم را چک می‌کرد، ساتیار بود! کسی که وقتی ناراحت بودم من را می‌خنداند، ساتیار بود!
درست است ساتیار تمام محبتش را خرجم کرده اما محبت پدر و مادر چیز دیگری‌ست!
دستم را روی میز کوبیدم و خودکار را رها کردم. سرم را به میز تکیه دادم و فنجان قهوه را میان انگشتانم چرخاندم. گرمای فنجان که به انگشتانم انتقال یافت، گویی آرامش گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را دور تا دور اتاق جدیدم گرداندم. اتاقم را تعویض کرده بودند تا هم بتوانم بخوابم هم در همانجا کار بکنم. فضای سفید اتاق و سبزی گیاهان که کنار دیوار چیده شده بودند، انرژی مثبت تزریق می‌کرد. لوستر ظریفی که از سقف آویزان شده بود، اتاق را کاملا روشن می‌کرد؛ البته تخت آن طرف اتاق و پشت یک دیوار قرار داشت و نور لوستر به آنجا نمی‌رسید. کنار تخت هم فقط یک آباژور قرار داشت و لامپ نداشت.
با خودکار روی میز ضرب گرفتم و لبم را کج کردم. نگرانی‌ام غیرقابل انکار بود و گویی کسی در دلم نشسته و مشغول رخت شستن است. هرچقدر می‌خواستم سرم را با تم اتاق و خاطراتم گرم کنم، تنها حال خودم را بدتر می‌کردم. از پشت میز قهوه‌ای‌‌ ام بلند شدم و به سمت پنجره‌ی سرتاسری‌ای که درست پشت سرم قرار داشت رفتم.
درختان خشکیده‌ی حیاط در دیدگاهم ظاهر شدند. دلشان از این همه سردی نمی‌گرفت؟ اگر من بودم برای آرامش خودم هم که شده، گل‌کاری می‌کردم و حیاط را از این بی‌روحی در می‌آوردم.
سرم را به شیشه که از گرمای اتاق، گرم شده بود، تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. صدای باران را تصور کردم؛ صدای چیک‌- چیک‌اش را، بوی نم و خاکی که با یکدیگر فضا را معطر کرده بودند، رودی که از بارش بی‌رحمانه‌ی باران تشکیل شده بود و خیسی‌ای که لباس‌هایم را در بر گرفته بود.
تصور باران و صدای آرامش بخشش تنها چیزی بود که در آن لحظه می‌توانست من را آرام کند. تمرکزم به کل از بین رفته بود و به تنها چیزی که فکر می‌کردم، ترور بود. بی‌رحم بود دیگر، نبود؟ قاتل بود دیگر، نبود؟ زندگی‌ها را خراب می‌کرد دیگر، نمی‌کرد؟ ترسم بی‌دلیل نبود، بود؟
اگر گیر می‌افتادم، چه بلایی سرم می‌آوردند؟ متین می‌گفت بهترین کاری که می‌توانند بکنند، کشتن است. جمله‌اش مانند طوفان در مغزم می‌پیچید و اکو می‌شد.
واکنش پدر و مادرم چه خواهد بود؟ لبخند تلخی زدم. فوقش یک ماه برایم سوگواری می‌کنند و سپس به کارهای روزانه‌شان مشغول می‌شوند!
 
آخرین ویرایش:
بالا