خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ چشمان دریاییش | کاف.میم کاربر انجمن نودهشتیا

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
چشمان دریاییش
سطح رمان

D(تازه کار)

نام نویسنده
کاف.میم
ژانر اصلی
طنز
ژانر های مکمل
عاشقانه_رازآلود
ساعت پارت گذاری
نامعلوم
بنام خدا
خلاصه:
آوا دختری خوشگل و مهربونه که با دوستاش هر‌جایی میرن آتیش میسوزونن!
آوا خانم ما با یک پسر جذاب و خوشتیپی آشنا میشه که از قرار معلوم پسره استادشه.
از همون روز کل-کل و لجبازی بین این دو تا شروع میشه که رفته-رفته به عشق و عاشقی تبدیل میشه.
حالا اون وسط عشق قبلی آوا برمی‌گرده! فکر کنید چه اتفاقی می‌افته؟!
مقدمه:
کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی
بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که
تو چشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد…
(امیدوارم رمان به دلتون بشینه و تا پایانش کنارمون باشین)

ویراستار: @Ziba_miradpor
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
113
مدال‌ها
1
سکه
3,098
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی(کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: kosar_m

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #3
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_1
| آوا |
بعد از حرف ها و زرهای مزخرف استاد حسینی از کلاس بیرون زدیم.
رو به بچه ها گفتم:
ـ بچه‌ها نظرتون چیه بریم سلف ها؟
ـ آره منم موافقم این پیر خرفت (حسینی رو میگه) هم شور درس‌رو درآورده!
با این حرف نیکا هممون قهقهه‌ای سر دادیم و با همون حالت به طرف سلف رفتیم.
کلاس بعدی ساعت 11 شروع می‌شد.
به طرف دنج‌ترین جای سلف که جای همیشگیمون بود رفتیم و نشستیم.
علی با دیدن ما، با نیش باز به سمتمون اومد .
ـ به‌به آوا خانم این طرفا؟
قدم رنجه فرمودی.
اطلاع میدادین یه فرش قرمزی، چیزی زیر پاتون پهن میکردیم!
با خنده گفتم
ـ بَه این که علی کوچولوی خودمونه!
ممد ببین چقد بزرگ شده
ـ بله انگار مهسا جون خوب بهش رسیده که انقد بلبل زبون شده!
شیرین زبون کی بودی تو؟
هستی هم با عجله گفت
ـ شیرین زبون مهسا خانم دیگه، عجب سوالی میکنی تو ممد!
کسری که سعی میکرد خندشو نگه داره با صورتی سرخ شده گفت
ـ انقد زر نزنید دیگه علی بپر چهار تا قهوه برامون بیار.
ممد با حالتی طلبکار گفت
ـ منم که اینجا شلغمم؟
نیکا : عه ممد مگه تو اینجا بودی؟ کی اومدی ما ندیدیمت؟
محمد: بسه-بسه مزه نریز!
بعد از بحث های همیشگیمون علی رفت تا برامون قهوه بیاره.
از جام بلند شدم و رو به جمع گفتم
ـ بچه ها الان برمیگردم.
هستی : کجا؟
ـ به تو چه وکیلمی؟
برای دستشویی رفتن هم باید ازت اجازه بگیرم؟
هستی : اصلا به من چه برو که برنگردی دختره...استغفرلله خدایا توبه
بدون اینکه چیزی بگم به طرف دستشویی رفتم و بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم.
داشتم با نیش باز به بچه‌ها نگاه می‌کردم که یهو با کله رفتم تو دیوار!
با تعجب گفتم
ـ مگه اینجا دیوار داشتیم؟
یهو با صدای شخصی سرمو بلند کردم که دیدم یه پسر خوشتیپ و جذاب جلوم وایساده.
( او مای گاد)
عین اون آهنگ که می گفت:
"موهای خرماییش چشم های دریاییش عطری که....."
وجدان : (خجالت بکش دختر! حیا هم خوب چیزیه! خوردی پسر مردمو!)
ـ عهه وجی جون تو کی اومدی؟
وجدان:
_(صد دفعه گفتم اسم منو درس صدا کن، تازه یه ساعتی میشه از سفر برگشتم، بد کردم اومدم مچت‌رو گرفتم!؟)
ـ یا خدا بازم که این برگشت، خدا عاقبتمون رو بخیر کنه .
وجدان:
-(بسه بسه کم مزه بریز بی مزه!
اون نیشتم ببند نمیبینی او پسر بیچاره از خجالت سرخ شده؟)
خواستم یه درس درست حسابی به وجی جون ( باز این منو وجی صدا زد اه اه بدم میاد از چاپلوسی) بدم که با صدای همون پسره به خودم اومدم.
پسره : فکر کنم شما منو با دیوار اشتباه گرفتی خانم محترم...!
منم کم نیاوردم و زود بهش توپیدم
ـ آقای محترم شما هم جلوی پاتو نگاه کن نزدیک بود خدایی نکرده، بیفتم زمین ضربه مغزی شم.( آره جون عمت)
آقای محترم رو یجوری کشیدم که کاملا معلوم بود حرصش گرفته!
یه قدم اومد جلو و رو به روم ایستاد و گفت
پسره : تویی که باید جلوی پاتو نگاه کنی، تو خوردی به من بعد طلب‌کار‌هم هستی؟
منم برای اینکه بیشتر حرصش بدم یه قدم رفتم جلو و گفتم
ـ وایسا وایسا پیاده شو باهم بریم چه زودم پسرخاله میشه!
بچه ها با شنیدن صدای ما به سمتمون اومدن
محمد : آوا چیزی شده؟
چشم غره‌ای به پسره رفتم و گفتم
ـ نه چیز خاصی نیست
محمد : مطمئنی؟
ـ آره
محمد : باشه پس عجله کن که کلاس دیر شد الان استاد جدیده راه‌مون نمیده ها!
ـ دیوونه، باشه اومدم.
بعد این حرفم برگشتم و رو به پسره گفتم
ـ ایشالله دفعه بعد آقای محترم!
دیگه واقعا نزدیک بود از حرص بترکه دستاشو مشت کرده بود تا خواست چیزی بگه نیکا دستمو کشید و از سلف بیرون اومدیم.
هستی برگشت و رو به روم وایساد و گفت
ـ آوا جان میشه ما یه روز مثل بچه آدم یه جایی بریم تو پاچه‌ی کسی رو نگیری؟
با حرص گفتم
ـ برو گمشو دختره بیشعور! اولاً مگه من سگم که پاچه بگیرم؟ دوماً اون پسره گودزیلا شروع کرد به من چه!
وجدان: آره جون عمت کی بود به پسر بیچاره میگفت ایشالله دفعه بعد.
ـ وجی خفه میشی یا خفت کنم؟
وجدان : باشه بابا من رفتم هر غلطی می‌خوای بکن.
ـ به سلامت راه باز جاده دراز وجی جونم!
وجدان : نه مثل اینکه تو آدم نمیشی؟
ـ وجی عشقم آخه فرشته‌ها که آدم نمیشن!
وجدان : خودشیفته
بعد از بحث‌های همیشگی با وجی، به سمت کلاس راه افتادیم اخه امروز قرار بود که یه استاد جدید بیاد.
به سمت صندلی‌های ته کلاس رفتیم و نشستیم.
چرخیدم و رو به نیکا گفتم
ـ وای از دست این دخترای کنه کلاسمون! نمیدونم این استاد جدید رو کِی وقت کردن این همه آنالیز کنن، مغزم ترکید از بس وز وز کردن اینجا
نیکا : عزیز من تو که خودت ببینیش از اینا هم بدتری؛ میگن خیلی خوشتیپ نامصب ( منظورش لامصبه)
ـ بیشعور کجای من شبیه ایناست؟!
داشتم همینجوری نیکا رو با فحش های قشنگم مورد عنایت قرار می‌دادم که در کلاس زده شد و یکی وارد شد.
رفت و پشت میز ایستاد گفت
استاد: سلام خسته نباشید من آوین رادمهر استاد جدید این ترمتون هستم.
دهنم اندازه ی غار علی‌صدر باز شد.
و با تته پته گفتم
آوا : اون...اون که
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #4
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_2
| آوا |
ـ اون....اون که همون پسرس!
وجدان : انتظارشو نداشتی هان؟
آخ که دلم خنک شد!
به قول وجی جون واقعا انتظارشو نداشتم و به شدت جا خوردم.
ولی بازم در مقابل وجی کم نیاوردم و گفتم
ـ چه بهتر اینطوری انتقام گرفتن ازش برام راحت ترم میشه!!
(مدیونید اگه فکر کنید خود درگیری دارم)
همینجوری به استاد آوین خیره شده بودم که هستی نیشگونی از بازوم گرفت.
برگشتم و زدم پس کلش و گفتم
ـ مرض داری مگه؟ زرت زرت میری میای منو میزی!
هستی آخی گفت و ریز ریز خندید.
وقتی دست از خندیدن برداشت جدی شد و روبه من گفت
ـ دو ساعته زل زدی بهش (استاد و میگه) چی شده نکنه خبریه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم
ـ خره هنوز نفهمیدی این همون پسرست که تو سلف باهاش دعوام شد؟!
هستی چشماشو ریز کرد و با دقت به استاد نگاه کرد و گفت
ـ آرههه حالا میخوای چیکار کنی؟
یه لبخند شیطانی بهش زدم و هیچی نگفتم.
هستی تا لبخندم‌رو دید آروم گفت
ـ استاد جان خدا به دادت برسه! این دختره بی دلیل لبخند شیطانی نمیزنه خدا بهمون رحم کنه.
دیگه داشت از حرف‌های هستی خندم میگرفت که با صدای استاد آوین سرمونو بلند کردیم.
ـ لطف کنید خودتون رو به ترتیب معرفی کنید فقط اسم‌هاتون رو بگید چون فامیلی‌هاتون رو میدونم.
فقط میخوام از نظر چهره بشناسمتون.
برگشتم و جوری که منو نمیدید اداشو در آوردم.
ـ فقط میخوام از نظر چهره بشناسمتون!
ـ اه اه از خود راضی چندش
وجدان : و البته خوشگل موشگل!
ـ اوه چه حرفا وجی جون!!
وجدان : مگه دروغ میگم آوی جون؟
ـ نه باریکلا میبینم پیشرفت کردی!
وجدان : ما اینیم دیگه آوی جون
ـ وجی جون دیگه بسه مثل بچه آدم برو و وقتم‌رو نگیر
وجدان : بیا و خوبی کن باشه رفتم
ـ برو هر وقت گفتم خاک انداز خودتو وسط بینداز
وقتی به خودم اومدم دیدم یه چیزی داره آروم کنار گوشم وز وز میکنه.
نیکا : آوا..آوا کجایی شل مغز؟! استاد یه ساعته داره صدات میزنه.
ـ عه نیکا چته؟ولم کن!
استاد : نه انگار ایشون رویاهاشون باتلاق داره و اونجا گیر کردن
دیدم نیکا راست میگه و استاد یه ساعته داره صدام میزنه ولی از رو نرفتم و گفتم
ـ بله از نظر شما اشکالی داره؟
جای لبخندشو با اخم عوض کرد و گفت
ـ حواستون‌رو جمع کنید دفعه بعدی بخششی درکار نیست!
لبخندی ژکوند تحویلش دادم و گفتم
ـ من نیازی به بخشش شما ندارم.
کولمو برداشتم و رفتم سمت در، قبل از اینکه برم بیرون برگشتم و گفتم
ـ حداقل بزارید اسمم‌رو بگم استاد!
آوا هستم...آوا حیدری
قبل از اینکه اجازه حرف دیگه‌ای رو بهش بدم از کلاس زدم بیرون‌.
ـ پسره چلمغز فک کردی کی هستی ها؟!
با آوا در میوفتی حالا میبینی استاد جون! وجدان : وات دِ فاز من دیگه حرفی ندارم چی بگم دختره خل؟
ـ هیچ فقط ببند!
بعد از اینکه وجی رو فرستادم رد کارش فضولیم گل کرد (البته فضولی نه و کنجکاوی) رفتم و پشت در کلاس وایسادم تا ببینم وضع کلاس چجوریاست؟!
همه جا غرق در سکوت بود که کسری سکوت رو شکست و گفت
ـ استاد جایی که آوا نباشه ما هم اونجا نمیمونیم
ذوق کردم و تو دلم گفتم
ـ ایول داشی قربون دهنت!
بعد هم کولشو برداشت و تا خواست از کلاس بزنه بیرون نصف کلاس هم به تبعیت از حرفش از جا بلند شدن و به همراه کسری از کلاس زدن بیرون.
منم برای اینکه منو نبینن زود دویدم تو حیاط و یه گوشه نشستم و گوشیم‌رو در آوردم و خودمو مشغول نشون دادم.
بعد از چند دقیقه کسری به همراه بچه ها به طرفم اومدن.
منم برای اینکه عادی نشون بدم گفتم
ـ وا شما اینجا چیکار میکنید؟!...
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #5
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_3
| آوا |
وجدان : ماشالا عجب دوستایی!
ـ بله ما اینم دیگه وجی جون فکر کردی چی؟برگ چغندر انداختیم دنبالمون؟
وجدان: نههه، خوشم اومد ترشی نخوری یه چیزی میشی!
ـ گمشو! برو بمیر یالگوز.
تا خواستم شر وجی رو از سرم کم کنم با صدای ممد به خودم اومدم که گفت
ـ چطوری؟
ـ به لطف شما عالی.پرسیدم اینجا چیکار میکنید مگه شما درس و مشق ندارین؟
محمد : کلاسو تعطیل کردیم.
خودمو زدم به اون راه و گفتم
ـ چرا چیزی شده بود که تعطیل شد؟
نیکا :هیچی دیگه داشت زیادی زر میزد فک کرده کیه پسره ...اگه جاش بود یکی میزدم زیر گوشش
محمد:گاوت یاد هندستون کرده؟من بودم یکی میزدم زیرگوشش(داره اداشو در میاره)
ـ بابا دمتون گرم!
و دستمو به نشونه لایک به طرفشون گرفتم.
کسری : حالا بابا نبودی ببینی ممد چه غوغایی میکرد!
ـ عه مگه چیکار کرده؟
کسری : هیچی وقتی پاشد بیاد بیرون به استاد گفت: استاد بزارین حداقل منم خودمو معرفی کنم ممد هستم...کوچیک شما
ـ بابا خفن کی بودی تو ممد؟ نه خوشم اومد کاربلدی!
یهو دیدم هستی داره به سرعت به سمتمون میاد و فریاد میزنه.
هستی : آوا....آوا....آوا
ـ چه مرگته بنال
هستی : عس...عسگ...عسگری
ـ عسگری چی زود باش بنال دیگه؟
هستی : امون بده نفس بگیرم، مردم از بس دویدم.
ـ بدووو
هستی : کارت داره برو دفترش خیلی عصبانی بود.
کسری : میخوای باهات بیام؟
ـ نه نمیخواد خودم میرم فکر میکنن میخوام منت‌شونو بکشم، صدسال سیا.
آوین خان با بد کسی در افتادی!
بعد این حرفم راهم‌رو کشیدم و به سمت دفتر عسگری رفتم.
سر و وضعم رو مرتب کردم و در زدم.
فلش بک 10 دقیقه پیش
| آوین |
دختره پررو اول تو سلف بعدم تو کلاس!
وقتی تو سلف اون پسره گفت الان استاد جدید رامون نمیده فهمیدم دانشجوی کلاس منن، اما فک نمیکردم دختره تا این حد مغرور و یه دنده باشه.
وجدان : ولی خدایی خوشگل بود مگه نه؟
ـ دقت نکردم!
وجدان : اوووو، پس اونی که دو ساعت تو سلف با نگاهش دختررو بلعیده بود، جدّ بنده بود!
ـ همچین کسی رو نمیشناسم.
وجدان : بابا بچه پررو، دیگه هر کی رو هم خر کنی منو که نمیتونی!
ـ اصلا به تو چه میری یا بیام؟
وجدان : رفتم رفتم دیوونه
با رفتن وجی منم کلافه دستی به موهام کشیدم و به طرف دفتر عسگری رفتم.
در زدم که با صدای عسگری که می گفت"بیا تو" در رو باز کردم و رفتم داخل.
ـ آقای عسگری اگه کاری با من ندارید میشه من برم؟
عسگری (رئیس دانشگاه): چه زود کلاست تموم شد!!
ـ اصلا کلاسی برگزار نشد که تموم بشه؟! رسیدنی دانشجوها پاچه خوار یکی شدن از کلاس زدن بیرون.
عسگری : نرسیده فراریشون دادی؟
بابا تو دیگه کی هستی؟!
با اخمی که کردم به خودش اومد و جدی گفت
ـ حالا پاچه خوار کی شدن؟
ـ یه دختر به اسم اومم...آوا حیدری
یهو دیدم حسینی از در اومد داخل و گفت
ـ اه با بد کسی درافتادی!
عسگری چششاشو ریز کرد و گفت
ـ آوا حیدری...آوا حیدری
اها یافتم همون دختری که باعث شد استاد شیری استفا بده؟
حسینی : بلهه خود خودشه
عسگری : باشه پس یه چند لحظه صبر کنید الان صداش میزنم.
عسگری رفت و بعد چند دقیقه برگشت.
بعد 5 دقیقه در اتاق زده شد که عسگری گفت
ـ بفرمایید داخل.
| آوا |
آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم .
با دیدن آوین اخمم شدت گرفت و چشم غره‌‌ای بهش رفتم.
نگاهمو به سمت عسگری چرخوندم و سلامی زیر لب بهشون دادم و گفتم
ـ کاری داشتید که صدام زدید استاد؟
عسگری : بله خانم حیدری این چه وضعیه به پا کردید؟
ـ وا استاد مگه من چیکار کردم؟
وجدان : آوی جون، گلم همه آتیشا از گور تو بلند میشه دیگه.
ـ وجی جون میری یا بیام؟
وجدان : باشه چرا رم میکنی؟!
عسگری : باشه پس اگه کاری نکردید، همین الان با تمام دانشجو هایی که رفتن بیرون برمیگردید سر کلاس، استاد رادمهر هم الان میان.
ـ اما استاد من...
عسگری: اما و اگر نداریم زود باشین دیگه
دستامو مشت کردم و برگشتم و دیدم آوین داره با پوزخند نگام میکنه.
عجبا پسره...خدایا توبه
به وقتش آوین خان همه چی به وقتش!
از اتاق عسگری زدم بیرون که دیدم ممد با قهقه‌ای به سمتم اومد.
محمد: اوه آوا چی شده که انقد سرخ شدی؟
ـ دارم برات
قهقهه‌ی ممد بیشتر شد و گفت
ـ کی پاچت‌رو گرفته که داری براش؟
ـ ولش به بچه ها بگو که برمیگردیم سر کلاس.
محمد : وا چرا ما که تازه تعطیل کردیم؟!
ـ همینه که هست
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #6
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_4
| آوا |
با زدن این حرفم به سمت کلاس رفتم و ته کلاس نشستم‌.
ممد هم همه بچه‌هارو جمع کرد و همگی اومدن سر کلاس‌‌‌‌.
بعد چند دقیقه آوین هم وارد کلاس شد و نفهمیدم از اول تا آخر کلاس چی گفت، انقدر که از دستش اعصبانی بودم.
وجدان : نگو عصبانی بودم، بگو پاچمو گرفته بود و من هیچ حرفی نداشتم بگم!
ـ خفه وجی جون میام جرت میدم هاا
وجدان : اوکی
بعد اینکه کلاس تموم شد، چون کلاس آوین خان هم آخرین کلاسمون بود، بدون توجه به همه از دانشگاه زدم بیرون.
و سوار ماشین خفنم شدمو به سرعت از دانشگاه دور شدم.
فکرم درگیر بود و برای اینکه از خیال مزخرف خلاص بشم، آهنگ ضبط‌رو باز کردم.
خودمم با اهنگ همخوانی میکردم.
شنیده ام بی نقصی!
پروانه وار میرقصی؛ به دورِ شمع میچرخی!
از عاشقی نمی ترسی!
شنیده ام زیبایی…!
کلِ آرایشِ دنیایی!
نمیاید مثل تو هیچ کسی در تقویم شمسی!
همه از تو عکسِ شهزاده ی زیبایی کشیدند!
همه گفتند و حتی؛ یک لحظه تو را ندیدند!
همه غیر من فقط؛ وصفِ حالِ تو را شنیدند!
شنیدم و شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
دل میبری ای عشق، پر دردسری ای عشق
احساس تو عقل از سرم برد.
صدای ضبط رو زیاد کردم این قسمت اهنگو خیلی دوس داشتم.
صورتگری ای عشق دل میبری ای عشق!
با برق نگاه تو جانم گره خورد!
همه از تو عکس شهزاده ی زیبایی کشیدند!
همه گفتند و حتی یک لحظه تو را ندیدند!
همه غیر من فقط وصف حال تو را شنیدند!
شنیدم و شنیدن کی بود مانند دیدن؟!
در همین حین موبایلم زنگ خورد.
نگاهی به صفحش انداختم مامانم بود.
صدای اهنگو رو کم کردم
و تماسو وصل کردم
ـ جانم مامان شیرینم؟!
مامان : اوه اوه این همه چاپلوسی رو از کجا میاری تو دختر، سلام!
ـ مگه بده؟!دارم میام تو راهم
مامان : نه؛ باشه زود بیا خدافظ.
باشه‌ای گفتم و قطع کردم.
وقتی رسیدم خونه بابام هم اومده بود.
ماشینو داخل حیاط پارک کردم و پیاده شدم و به سمت خونه رفتم.
در رو باز کردم و رفتم تو، و بلند گفتم
ـ سلام بر اهل خانه، چطور مطورین؟!
دیدم صدای مامان از آشپزخونه میاد به طرف مامان رفتم که رو به من کرد و گفت
ـ همه خوبن
مزه نریز برو لباسات رو عوض کن.
ـ چشممم مامان گلم
مامان : چشمت بی بلا
ـ مامان فقط یه سوال ریز، بابا خونه هست؟
مامان : آره تازه برگشته رفت یکم بخوابه.
ـ باشه پس حله
به سمت اتاقم که طبقه بالا، ته راهرو بود، رفتم و درو باز کردم و به طرف کمدم هجوم بردم و لباسام رو با شلوارک و تاپ ستم عوض کردم. خودمو رو تخت پرت کردم و آهی از خستگی سر دادم که باز سرو کله وجی پیدا شد.
وجدان : هی دنیا! روز گندی بود، آوی جونم حالش خوب نیست.
ـ وجی تو شاهدم باش، من آخر سر یه بلایی سر این آوین خان میارم!
وجدان : فک کرده کیه، پسره چلمن خوشگل
یه جوری حالشو میگیرم حال کنی!
ـ چیکار مثلا؟!
وجدان : نمیدونم خواستم یه چیزی پرونده باشم!
ـ عیب نداره فدا سرت وجیییی جون
وجدان : عشقی
وجدان : خب من برم کار بسیار دارم.
ـ برو برو
با رفتن وجی کم کم چشامم سنگین شد و خوابم برد.
ساعت تقریبا 5 عصر بود که با صدای مامانم بیدار شدم.
ـ جانم مامان، کاری داری؟!
مامان : بیدار شو!
ـ باشه مامی جون، فقط بزار یکمم بخوابم بعد
مامان : نمیخوای چیزی بخوری؟!صدای شکمت کل خونه رو برداشته.
ـ نه مامان ولش
مامان : چی چی رو ولش کن؟! پاشو پاشو، مگه من باهات شوخی دارم.
ـ مامان، جون هرچی می پرستی بزار بخوابم!
مامان : باشه.
بعد رفتن مامانم تازه داشت چشام گرم میشد که گوشیم زنگ خورد.
ای خدا میبینی نمی‌ذارن بخوابم؟!
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم که ببینم کدوم الاغیه که منو از خواب بیدار کرده.
امیر بود، همکلاسیم و البته یار شفیق ممد.
جواب ندادم که بعد چند دقیقه برام یه پیام اومد
امیر بود، پیامو باز کردم که دیدم نوشته
{امشب تولدمه، همه‌ی بچه‌های دانشگاه دعوتن تو هم بیا
زنگ زدم، ولی جواب ندادی تا تلفنی دعوتت کنم!}
وقتی دید پیامو سین کردم دوباره زنگ زد.
استغرالله مردم کرم دارن بخدا
ـ الو چیه بنال!
امیر: خوبی؟
ـ چی میخوای؟!
امیر : خواب بودی؟
ـ امیر می‌گی یا قطع کنم؟
امیر: باشه-باشه دیوونه، امشب تولدمه خوشحال میشم بیای!
ـ بایدم خوشحال بشی، من نیام کی بیاد تولدتو شیرین کنه؟! باشه حالا که اصرار میکنی میام.
امیر: بله بله شما نباشی خوش نمیگذره، پس فعلا، شب میبینمت!
ـ فعلا
گوشیم‌رو انداختم رو میز و از تخت پایین اومدم و رفتم سمت دستشویی و بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم...
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #7
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_5
| آوا |
از شدت گرسنگی به سمت آشپزخونه هجوم بردم.
بابا و مامان روی میز نهار خوری نشسته بودند و داشتن عصرونه می خوردند.
آخ دلم خواست!
با صدای پای من به طرفم برگشتن که بلند گفتم
ـ به به خانواده حیدری، می بینم که جمعتون جمعه، فقط گلتون کمه که اونم اومد.
وجدان : خودشیفته
ـ وجی جون میبینم که بازم سگ اخلاق شدی!
وجدان : به تو چه!
بابا تک خنده‌ای کرد و گفت
ـ بله گل سر سبدمون
بیا بشین ببینم چیکارا میکنی؟
انقد هم مزه نریز!
خنده‌ای کردم و رفتم و روی صندلی کنار بابا نشستم.
مامان از روی صندلی بلند شد و ابرویی بالا انداخت و گفت
ـ دختر تو گشنت نیست؟
سری تکون دادم و گفتم
ـ وای مامان دارم غش می کنم از گرسنگی! چه خوب شد پرسیدی.
راستی نهار چی داشتیم؟
مامان : قرمه سبزی
ـ وای ماماننن
مامان : وا چیه؟
ـ مامان نهار قرمه سبزی داشتیم و منو بیدار نکردی؟
مامان لبخند خبیثی زد و گفت
ـ تا تو باشی وقت نهار نخوابی!
دیگه داشت اشکم درمیومد که صدای قهقه‌های مامان و بابا بالا رفت.
مامان : نترس برات کنار گذاشتم الان گرم می‌کنم بخوری.
لبخندی از سر ذوق زدم و گفتم
ـ الحق که مامان خودمی
برگشتم سمت بابا که پرسید
ـ دانشگات چطوره؟ درس هات که سخت نیست؟
با یادآوری ماجرای امروز و قیافه پوکر آوین خنده‌ای کردم و گفتم
ـ همه چی عالیه!
بابا سری تکون داد و مشغول خوردن چای شد.
منم رفتم به مامان کمک کنم تا غذا رو آماده کنیم.
خانواده پولداری هستیم ولی از خدمتکار گرفتن خوشمون نمیاد و کارای خونه رو خودمون انجام میدیم.
غذا رو آماده کردیم و داشتم با لذت غذامو میخوردم که یه دفعه با یادآوری چیزی جیغ خفیفی زدم.
مامان از جا پرید و گفت
ـ عههه چته آوا ترسیدم؟
ـ وای مامان دیر شد دیگه، اه
مامان با تعجب نگاهی بهم انداخت و گفت
ـ چی دیر شد؟
ـ امشب تولد یکی از دوستامه هنوز آماده نشدم، وای حالا من چی بپوشم؟
بابا : یا خدا باز این شروع کرد، ما دوساعت تو این خونه آرامش نداریم که، حالا می‌ره میاد می‌گه چی بپوشم، چیکار کنم؟
ـ وای بابا چی بپوشم حالا؟
بابا : دیدی گفتم!
زود از روی صندلی بلند شدم و تا خواستم به سمت اتاقم برم مامان گفت
ـ تو که هیچی نخوردی آوا؟!
ـ ممنون مامان سیر شدم.
قهقه‌ای زدم.
مامان سری از روی تاسف برام تکون داد.
به سمت اتاقم رفتم و سریع وارد حموم شدم و بعد از دوش 10 دقیقه‌ای بیرون اومدم.
موهام‌رو با سشوار خشک کردم و اتو کشیدم و حالت موجی خوشگلی به موهام دادم.
حالا وقت لباسام بود که ناله بلندی کردم و گفتم
ـ ای خدا چی بپوشم؟!
به طور واضح شنیدم که مامان و بابا بعد این حرفم داشتن قهقه میزدن.
خب خدایا چیکار کنم تو انتخاب لباس سخت پسندم، ولی واقعا وقت کلنجار رفتن با لباس‌ها نداشتم.
چون مهمونی مختلط بود و شک هم نداشتم امیر استاد های دانشگاه رو هم دعوت کرده، پس ترجیح دادم که لباس پوشیده‌ای بپوشم.

به سمت کمد رفتم و تا بازش کردم چشمم خورد به لباس سرمه‌ای رنگ، خوشگلم که تا یقه پوشیده بود و آستین‌های سه ربع داشت و بلندیش تقریبا تا زانوم بود، پایین لباس چین خوردگی های کوچیکی داشت که واقعا به زیبایی‌های لباس اضافه می کرد.
تصمیم گرفتم که همین لباسو با ساپورت مشکیم بپوشم.
یه مانتوی بلند مشکی هم روش پوشیدم و شال مشکیم رو هم رو سرم انداختم.
آرایش ملیحی هم کردم که واقعا به تیپ امشبم میومد.
طبق معمول بعد از اینکه با عطرم دوش گرفتم، تصمیم گرفتم کیف و کفشم رو هم مشکی انتخاب کنم.
داخل کیفم وسایل مورد نیازم رو گذاشتم و گوشیم رو هم انداختم تو کیفم و بعدش کفش های پاشنه ۱۰ سانتیم‌رو پوشیدم.
یه ست کامل مشکی زده بودم‌.
وجدان : ساده ولی شیک خوشم اومد!
ـ ما اینیم دیگه وجی جون
حالا چی شد شما یه بارم از ما تعریف کردی؟!
وجدان : خودمم نمیدونم
رفتم سمت در اتاقم که بیرون برم، کامل از در خارج نشده بودم که برگشتم و یه تف تو آیینه برا خودم فرستادم، همیشه که نباید بوس باشه.
از اتاقم بیرون اومدم و از پله‌ها پایین رفتم...
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #8
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_6
| آوا |
بابا روی کاناپه‌ی جلوی TV نشسته بود و داشت کانال‌هارو زیرو‌ رو می‌کرد.
مامان هم مثل همیشه، بدجوری بوی غذا تو آشپزخونه راه انداخته بود.
بابا تا من‌رو دید سوتی زد و گفت
ـ به‌-به دختر خوشگلم، مثل همیشه عالی شدی!
با ذوق بهش نگاه کردم و گفتم
ـ ممنون بابا جون، چشم‌های شما خوشگل میبینه.
مامان جلو اومد و تک خنده‌ای کرد و گفت
ـ بیا حالا تو لوسش کن، اونم مزه بریزه،
منم این وسط برگ چغندرم!
بابا خندید و گفت
ـ شما تاج سر مایی خانومم!
و بعد هم مثل این فیلم‌ها، خیره بهم و نگاه های عشقولانه.
یه قدم رفتم جلو و سرفه مصلحتی کردم و گفتم
ـ عه‌عه بده پیش یه مجرد از این کارا می‌کنید!
مامان و بابا با حرف من خودشونو جمع و جور کردن و بابا به سرفه افتاد.
قهقه‌ای زدم و لیوان‌رو پر از آب کردم و به سمت بابا گرفتم.
لیوانو از دستم گرفت و کمی از آبو خورد.
رو بهشون گفتم
ـ مثل اینکه قضیه داره به جاهای ناجور می‌کشه بهتره من رفع زحمت کنم!
بابا یکی از پاپوش های عروسکیم‌رو که کنار کاناپه بودن رو برداشت و به سمتم پرتاب کرد و گفت
ـ برو که دیرت شد.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم
ـ آره آره من میرم شما راحت باشید. (مدیونید اگه فکر کنید منحرفم!)
بابا به سمتم حمله‌ور شد و گفت
ـ آوا میری یا بیام؟
پا تند کردم و سوئیج ماشینو از روی میز برداشتم و گفتم
ـ باشه بابا رفتم، خوش بگذره!
زود از خونه زدم بیرون و خندون به طرف ماشینم رفتم.
فاصله‌ام با آدرسی که امیر برام فرستاده بود، تقریبا نیم ساعتی میشد.
میون راه تازه یادم افتاد که براش کادو نگرفتم، بفهمه تیکه تیکم میکنه.
حقشه پسره وقت نشناس، عصری زنگ زده به من گفته بیا تولدم!
با دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم
ـ خاک تو سرت اینجوری دست خالی میخواستی بری؟
وجی پوزخندی زد و گفت
وجدان : عزیزم شما خودت برا همه یه هدیه‌ای، دیگه هدیه میخوای چیکار؟
مشکوک بهش نگاه کردم.
نفهمیدم داره تعریف می کنه یا طعنه میزنه، برا همین بیخیالش شدم.
ماشینو دم یه پاساژ شیک نگه داشتم و سریع به سمت مغازه ها پا تند کردم.
همونطور که ویترین مغازه ها رو آنالیز میکردم، چشمم خورد به یه ساعت خوشگل و مارک دار.
واقعا خیلی زیبا بود و تصمیم گرفتم همین ساعتو برای تولدش بخرم.
خلاصه بعد از خرید و کادو کردن ساعت به سمت ماشینم رفتم و زود حرکت کردم.
بالاخره بعد 15 دقیقه رسیدم جلوی یه عمارت خوشگل!
ماشینو داخل حیاط پارک کردم و لباسمو مرتب کردم و پیاده شدم.
سر تا سر حیاط روشن بود و گل های رز جلوه باشکوهی به عمارت داده بودند.
صدای آهنگ ملایمی میومد.
به طرف در حرکت کردم و داخل شدم.
جلوی در خدمتکار راهنماییم(مثلا مودبم) کرد به سمت یه اتاق و گفت
ـ میتونید لباساتونو اینجا عوض کنید.
سری تکون دادم که با اجازه‌ای گفت و بیرون رفت.
مانتو و شالم‌رو درآوردم و لباسام‌رو پوشیدم و موهام‌رو مرتب کردم و بیرون رفتم.
نگاهمو بین انبوه جمعیت چرخوندم تا بچه هارو پیدا کنم.
این امیرم بی‌فکره‌ها! ببین چقدر مهمون دعوت کرده؟! آدم گم میشه توشون!
کنار یه میز ایستاده بودند، همشون اومده بودن و مثل همیشه من آخرین نفر رسیدم.
به سمتشون رفتم و سلامی کردم.
برگشتن سمتم که هستی گفت
ـ بَه آوا خانوم مودب شدی؟!
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم
ـ ببند نیشتو من همیشه مودب بودم و هستم.
ممد چشمکی بهم زد و گفت
ـ چه پسر کش شدی تو دختر!
لبخند خبیثی زدم و گفتم
ـ نه اینکه تو دختر کش نشدی؟! ولی خودمونیم ها، همتون عجب تیپ خفنی زدید، نکنه خبر مبریه؟!
همشون زدن زیر خنده که گفتم
ـ نخندید دوستان من، نخندید قضیه جدیست!
نیکا نیش‌گونی ازم گرفت و گفت
ـ نخیر آوا خانم، ما همیشه اینقد خوشتیپم! منتهی مسئله اینجاست که شما ما رو نمی بینید.
گم‌شویی نثارش کردم و اومدم چیزی بگم که امیر پرید جلوی صورتم و گفت
ـ مثل اینکه تشریف آوردید مادمازل؟!
نگاهم‌رو بهش انداختم و گفتم...
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #9
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_7
| آوا |
ـ دیگه-دیگه
اونقدر اصرار کردی که دلم برات سوخت!
امیر سری از روی تاسف برام تکون داد.
یهو مود صورتمو عوض کردم و با ذوق گفتم
ـ راستی امیر خان تولدت هم مبارک!
به زور جلوی خندشو گرفت و سری تکون داد و گفت
ـ ممنون آوا خانوم!
کسری تخس صورتشو جلو آورد و گفت
ـ تموم شد؟!
سوالی نگاهش کردم، تا خواست دهنشو باز کنه که صدای امیر مانعش شد.
ـ سلام استاد رادمهر خوش اومدین.
آوین : ممنون تولدتون رو هم تبریک میگم‌!
ـ ممنون استاد
آوین نگاهشو چرخوند سمت ما و سلام گرمی داد، ولی وقتی نگاهش به من افتاد اخمی کرد.
چشم غره‌ای بهش رفتم.
معلوم بود که هنوز از اتفاق امروز از دستم دلخور بود، به درک پسره خوشگل بی‌ادب!
ولی خدایی خیلی جذاب شده بود، تیپش اسپرت بود و همه لباس‌هاش جذب تنش شده بود و بدن ورزشکاریش رو به رخ آدم می‌کشید.
(خدا مرگم بده من که هیز نبودم)
با صدای آوین از فکرای صورتیم بیرون اومدم.
اخمشو شل‌تر کرد و گفت
ـ شما هم که اینجایین؟!
منم مثل خودش، جای لبخندمو با اخم عوض کردم و گفتم
ـ خوب تولد دوستمه، انتظار داشتین نیام؟!
چشمای آبیش رو تو حدقه چرخوند و گفت
ـ بله حق باشماس!
در جوابش فقط سر تکون دادم و آوین هم فکر کنم تصمیم گرفته بود پیش ما جا خشک کنه، چون با حسینی‌ پیر که صد درصد حوصله‌ی آدم سر میره!
نشستیم روی کاناپه‌های کنار میزمون که کسری و ممد گرم صحبت با آوین شدن و ما دخترا هم مثل همیشه کنار هم که بیفتیم از همه چیز صحبت میکنیم و ور میزنیم.
(البته بلا نسبت خودمون)
گرم صحبت بودیم که یه اهنگ ملایم قشنگی پخش شد و همه جوونا ریختن وسط.
بچه ها هم بلند شدن و رفتن که برقصن و مثل همیشه نیکا با ممد و هستی هم با کسری.
اینا یه چیزی بینشون هست ولی آوا نیستم تا تتوشو در‌نیارم!
و من موندم و این استاد، بگم اخمو و تخس دروغ گفتم ولی اونجوری که با بچه ها خوش و بش میکرد برعکس با من سر سنگین بود.
وجدان : نه میخوای بیاد باهات هر-هر و کر-کر راه بندازه، نکنه یادت رفته، کی بود امروز ضایعش کرد و پاچشو گرفت؟!
ـ تو هم هی امروز و بکوب تو کله من، تو که میدونی من کینه‌ای نیستم و هیچی تو دلم نیست.
وجدان : آره من میدونم تو چه جونوری هستی!
ـ وجی دو روز نبودم لغت نامت بهم ریخته، بی ادب شدی‌ها
وجدان : ولم کن من اعصاب درس حسابی ندارم رفتم تا کاری دستت ندادم.
ـ چه آدم فهمیده‌ای!
بعد کل-کل با وجی سنگین نگاهی رو روم حس کردم و سرمو بالا آوردم که دیدم آوین زل زده بهم.
این پسر هم یه چیزیش میشه ها!
تا یه ساعت پیش مثل تام و جری می‌پریدیم بهم الان نشسته زل زده بهم، عجبا!
سری به معنی چیه براش تکون دادم که زود به خودش اومد و گفت
ـ هیچی، چیز خاصی نیست!
مرموز نگاهش کردم یعنی چیز خاصی نیست که این دوساعته زل زده بهم.
ولی دیگه سوال پیچش نکردم که همون موقع یه دختر اومد و به آوین پیشنهاد رقص داد . قیافش که خوب بود و چه بگم؟! استایل قشنگی هم داشت ولی آوین قبول نکرد.(پسره ضد حال)
بی‌حال برگشتم سمتش و گفتم
ـ استاد تو روخدا پاشین برین با یکی از این دخترا برقصین والا من عوض شما سردرد گرفتم.
ابرو هاشو بالا انداخت و گفت
ـ پس چرا شما خودت نمیرقصی؟!
ـ اخه...اخه..من..چیزه!
بلند خندید و گفت
ـ چیزه....چی چیزه؟!
همون موقع صدای یه پسری از پشت سرم اومد.
به طرف صدا برگشتم.
یه پسره مو مشکی با پوست سفید و بینی استخوانی.
در کل قیافه خوبی داشت.
پسره : خانم میتونیم آشنا بشیم؟!
خیلی محترمانه جوابشو دادم و گفتم
ـ بله حتما! آوا هستم آوا حیدری
پسره لبخندی زد و مودب گفت
ـ از آشناییتون خوشبختم!
منم آرمین هستم آرمین مرادی.
ـ خوشبختم
به وضوح دیدم که وقتی با پسره حرف میزدم اخم های آوین تو هم بود و حتی داشت شدت میگرفت.
پسره : آوا خانم میتونم افتخار رقص با شما رو داشته باشم؟!
دستشو به سمتم دراز کردم و منتظر جوابم شد‌.
منم دیدم که حوصلم سر رفته اومدم دستشو بگیرم که با صدای آوین خشک شدم!...
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #10
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_8
| آوا |
ـ ببخش داداش، ولی ایشون نمی‌تونن!
با تعجب به طرفش برگشتم.
آرمین ابرویی بالا انداخت و گفت
ـ اونوقت چرا ؟!
آوین : چون قبلا قول رقص‌رو به من داده بودند!
دستم‌رو که اون وسط خشک شده بود رو کنار کشیدم و این‌بار با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهش کردم که آرمین رو به من گفت
ـ راست میگن؟
آوین چشم غره‌ای بهم رفت که تا مرز خراب کردن خودم، و شلوار لازم شدن پیش رفتم.
رو به آرمین (انگار پسر خالمه) گفتم
ـ بله خیلی متاسفم!
مشکوک نگاهم کرد و باشه‌ای زیر لب گفت و از ما دور شد.
شاکی به طرف آوین برگشتم که شونه‌ای بالا انداخت و گفت
ـ خب چیه؟!
چشم‌هام‌رو توی حدقه چرخوندم و گفتم
ـ استاد من کی به شما قول رقص دادم؟
لبخند دخترکشی روی صورتش نشوند و گفت
ـ همین الان
با تعجب بهش نگاه کردم که اومد و جلوم ایستاد و دستش‌رو به طرفم دراز کرد و گفت
ـ افتخار رقص میدید؟!
واقعا دهنم باز مونده بود.
ببین کی این پیشنهاد و میده؟! استاد مغرور و البته ریا نباشه خوشگل دانشگاه!
وجدان : از خداتم باشه!
ـ زر نزن، مگه من چمه که از خدامم باشه، چی کم دارم؟!
وجدان : یکم عقل درست و حسابی کم داری آوا جون.
ـ ها چی ور زدی الان؟! حیف که موقعش نیست وگرنه منم می‌دونم چیکار کنم وجی جون!
وجدان : باشه بابا، اصلا به من چه؟؟
اول خواستم پیشنهادش‌رو رد کنم ولی وقتی دیدم همه دارن نگاه می‌کنن و از جمله بچه‌ها، مجبور شدم قبول کنم.
وجدان : یجوری میگه مجبور شدم قبول کنم انگار...خدایا توبه!
من که می‌دونم الان داری از خوشحالی بال بال میزنی!
ـ خفه بابا هر وقت صدات کردم بیا.
دست آوین رو گرفتم و شونه به شونه هم به طرف پیست رقص رفتیم.
نمیدونم چرا! ولی یه حس عجیبی بهم دست می‌داد‌‌.
بوی عطر تلخ مردونش موقع رقصیدن آدم‌رو مست می‌کرد‌.
خیلی زیبا و هماهنگ می‌رقصیدیم به وضوح می‌دیدم که نگاه‌های همه روی ما دوتا بود حتی آرمین!
نمیدونم آوین چرا موقع پیشنهاد رقص آرمین، اونجوری رفتار کرد واقعا دلیلش برام مبهمه!
نمیدونم چرا ولی تو بغل آوین یه حس آرامش توصیف نشدنی داشتم!
با یه حرکت تو بغلش چرخیدم که سرشو آورد کنار گوشم، نفس های گرمش به گردنم میخورد.
بعد یه لحظه مکث کردن گفت
ـ میدونستی خیلی خوشگلی؟!
دیگه رسما داشتم ذوق مرگ میشدم.
قلبم داشت تند‌تند میزد.
میترسیدم تو این فاصله کم، آوین صدای قلبم رو بشنوه!
با ذوق جواب دادم
ـ ممنون استاد!
آوین : دیگه الان تو دانشگاه نیستیم که بهم میگی استاد!
ـ ببخشید ولی عادت کردم!
وجدان : یه‌جوری میگه عادت کردم، انگار عمه‌ی من داشت امروز پسره بیچاره رو فوش بارون میکرد!
ـ گذشته‌ها، گذشته وجی جون آینده رو بچسب!
وجدان : استغفرللّه دختره بی‌حیا، از همین الان برای استاد دام پهن کردی؟
ـ نخیرم، این فقط یه رقص سادست!
وجدان : ولی عشقم حرفات این‌رو نشون نمیده
ـ گم شو بچه پرووو!
با صدای آوین وجی دست از سرم برداشت.
ـ به چی فکر میکنی؟
ـ هیچی چیز خاصی نیست!
آوین : اهوم
کمی رقصیدیم و هم‌چنان سکوت پابرجا بود که من شکستمش و گفتم
ـ بریم بشینیم، من خسته شدم
آوین سری تکون داد و اومدم از پیست پایین برم که دستم‌رو گرفت.
با تعجب به طرفش برگشتم و گفتم...
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #11
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_9
| آوا |
ـ استاد...یعنی چیزه آقا آوین!
وجدان : آقا آوین؟!
ـ خفه شو وجی
آوین : آوین صدام کن!
ـ باشه ولی میشه دستمو ول کنی؟!
آوین : چرا؟
ـ ببخشیدا، ولی الان یکی از استادهای دانشگاه یا دانشجوها ببینن، فکرهای بدی میکنن.
آوین : بزار بکنن مهم نیست!
دیگه چشمام از حدقه که چه عرض کنم از صورتم بیرون می زد که آوین خندید و گفت
ـ باشه حالا، چشماتو اونجوری نکن!
و بعد هم دستمو ول کرد.
نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم
ـ من دیگه میرم پیش بچه‌ها!
سری تکون داد و گفت
ـ باشه، بیا با هم بریم.
وای، این بشر چرا ول کن نیست؟!
یه دفعه چش شده؟
داشتیم به طرف بچه‌ها می‌رفتیم که گوشی آوین زنگ خورد.
گوشیش‌رو از جیب شلوارش بیرون آورد و تماس‌رو وصل کرد.
ـ بله بفرمایید
صدای اون طرف رو نمی‌شنیدم ولی دیدم که آوین با نگرانی گفت
ـ باشه الان خودمو میرسونم!
و تماسو قطع کرد.
با عجله به سمت من برگشت و گفت
ـ ببخشید کار مهمی پیش اومده من باید برم.
و منتظر جواب من نشد و با عجله از سالن بیرون زد.
فکرم مشغول آوین بود، یعنی چی شده؟!
با حال بدی از اینجا رفت، اووف خل شدم دیگه.
به سمت بچه‌ها رفتم و بی‌حوصله کنارشون نشستم.
نیکا سرشو آورد جلوم و گفت
ـ دو دقیقه که نمیشه تنهات گذاشت، حالا بگو ببینم تو بغل استاد خوش گذشت؟!
با اینکه حوصله نداشتم ولی کم نیاوردم و گفتم
ـ شما اول بگو ببینم با ممد خوش گذشت؟!
به وضوح دیدم که لپ‌هاش گل انداخت و سرشو پایین انداخت.
شیطون کنار گوشش پچ زدم.
ـ وا نیکا و خجالت؟! غیر ممکنه.
حالا بگو ببینم نکنه خبریه؟
واف یه عروسی افتادیم برم به داش ممد تبریک عرض کنم!
وایسا-وایسا، نکنه بین هستی و کسری هم چیزی هست وای خدا دو تا عروسییییی جیغغغ
نیکا اومد جلو و دستشو گذاشت رو دهنم و گفت
ـ وای آوا تر زدی به آبرومون، چه خبرته چرا شلوغش میکنی؟!
چشم‌هام‌رو چپ کردم و گفتم
ـ گمشو بابا، لیاقت محبت ندارین که!
نیکا : آره اونم چه محبتی! اصلا منت سر ما میذاری.
ـ باشه حالا بهت بر نخوره!
ممد ابرویی بالا انداخت و گفت
ـ وای چه خبر نکنه باز دعوا راه انداختین؟
ـ نخیر داداشه من مسئله خصوصی تشریف دارد!
ممد چشاشو لوس کرد و گفت
ـ منم جای خواهر نداشتتون، به منم بگین خوب!
دیگه داشتیم از خنده پاره می‌شدیم که کسری با خنده گفت
ـ بابا بسه، همه دارن مارو نگاه میکنن.
الان میگن اینا حتما از تیمارستان فرار کردن!
میگم بهتره بریم تا رسوای عالم و آدم نشدیم.
دستمو به نشونه لایک به طرفش گرفتم و گفتم
ـ داش کسری با این حرفت موافقم، پاشین بریم تا تر نزدین به آبروی بنده!
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #12
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_10
| آوا |
همگی باهم بلند شدیم(همگی میگم اشتباه برداشت نکنین، منظورم منو، نیکا، هستی، ممد و کسری)
وجدان : بابا باهوش!
به طرف امیر رفتیم و بعد دادن کادوهامون (البته بماند که چه شاسگول بازی‌هایی هم اونجا در آوردیم)
وجدان : آخه این شاسگول بازی‌هاتون گفتن داره من نمیدونم؟!
ـ وجی من هی نمیخوام چیزی بهت بگم، خودت خرابش میکنی ها!
وجدان : باشه رفتم، بزار حرمت ها شکسته نشه!
مانتو و شال‌هامون رو از اتاق برداشتیم و از سالن بیرون زدیم .
برگشتم سمت دخترا و گفتم
ـ بچه‌ها شما با کی اومدید؟
نیکا : با ممد
هستی : با کسری
چشمامو ریز کردم و گفتم
ـ باشه این دفعه‌رو در رفتید، ولی فردا باهاتون کار دارم.
بعد هم چرخیدم و خطاب(باادبم مثلا)به ممد و کسری گفتم
ـ جنابان شما عرضی ندارید؟!
ممد و کسری یک‌صدا گفتن
ـ خیررر
چشم‌هامو توی حدقه چرخوندم و گفتم
ـ بیا آدم‌رو سگ بگیره جو نگیره، میگم شما لایق محبت نیستید باور نمی‌کنید!
و بعدش نموندم تا پاره‌م کنن و مثل جت که چه عرض کنم! مثل جگوار پریدم تو ماشین و الفراارر
نمیدونم چرا ولی توی راه فکرم همش درگیر آوین بود.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟چرا رنگش یعدفعه اونجوری سفید شد؟
وای خدا اصلا به من چه؟!
ولی با یاد حرف آوین که گفت : میدونستی خیلی خوشگلی! همچی از یادم میرفت و انگار قند تو دلم آب می کردند.
وای به خودت بیا دختر، من چم شده؟! مگه باره اولمه که بهم میگن خوشگلی.
وجدان : میدونی چت شده؟
ـ نه حاج خانم شما بفرما.
وجدان : دو کلمست گلم عاش...
ـ هوی‌-هوی، وایسا‌-وایسا، نگو دیگه وجی اون کلمه رو نگو دیگه، حالم از هر چی عشق و عاشقی توش باشه بهم میخوره!
دیگه زده بودم به سیم آخر.
وجدان : اوه‌-اوه، اوضاع خیته من تشریف ببرم!
دیگه نفهمیدم تا خونه چطوری رانندگی کردم. کلا بهم ریخته بودم.
ماشین‌رو توی حیاط پارک کردم و قبل از اینکه پیاده بشم، دستی زیر چشمای اشکیم کشیدم و پیاده شدم.
به سوی خونه قدم برداشتم و داخل شدم.
ساعت یازده شب بود، می‌دونستم مامان و بابا بیدارن، برا اینکه نگرانشون نکنم خودمو خوشحال نشون دادم و با صدای بلند که بخاطر گریم گرفته شده بود، گفتم
ـ ای هوار بوعلی سینا برگشته!
بابا با صدایی خنده‌ای که سعی در پنهان کردنش داشت به سمتم اومد و گفت
ـ چه برایمان آورده‌ای، ای ابوعلی سینا؟!
صدامو کلفت کردم و گفتم
ـ برایتان اکسیری جادویی، فرا گرفته از عصاره بلغور و سیر آورده‌ام که برای ریزش مو راهکار بی نظیری است.
با اینکه واقعا حال داغونی داشتم ولی نمیخواستم که مامان و بابا نگران بشن.
مامان : آوا شام خوردی؟!
ـ بله مامان
مامان : پس بیا بشین، چای بیارم دور هم بخوریم.
واقعا حال خوبی نداشتم و اگه کمی دیگه هم میموندم اشکام سرازیر میشدن.
ـ وای مامان بمونه برا فردا، خب؟! الان خستم، برم بخوابم.
مامان لبخندی زد و گفت
ـ باشه عزیزم برو استراحت کن، هرجور راحتی!
شب بخیری گفتم و به طرف اتاقم حرکت کردم.
وارد اتاقم شدم و درو بستم و همونجا کنار در سُر خوردم و زمین نشستم.
دیگه توان جلوگیری از ریزش اشکامو نداشتم برای همین مقاومت رو کنار گذاشتم و اجازه دادم اشکام سرازیر بشه.
کم‌کم صدای هق هقم بیشتر شد.
ـ ای خاطرات لعنتی! از جون من چی میخواید؟!
عین دیوونه ها داشتم با خودم حرف می زدم و اشک میریختم.
صدای در اتاق بلند شد.
مامان : آوا...آوا با توام دختر، خوبی خوشگلم؟ چیشده؟ نکنه؟...
بابا حرف مامانو قطع کرد و گفت
ـ به وللّه دخترم اون مانی نامرد، ارزش این اشک ریختن های تورو نداره.
چرا خودتو اذیت میکنی؟!
درو باز کن بیام بشینیم حرف بزنیم.
ـ بابا میشه تنهام بزارید؟! حالم خوبه، واقعا میگم! میخوام کمی بخوابم، خستم.
مامان : اما آوا...
بابا : بیا بریم سوده، بزار کمی تنها باشه و بتونه فکر کنه.
و بعد هم با صدای تقریبا بلند جوری که من بشنوم گفت
ـ باشه دخترم، استراحت کن ولی من فردا آوای ناراحت نمیخوام ها!
بعد رفتن مامان و بابا روی تخت دراز کشیدم و مثل همیشه به فکر فرو رفتم.
وجدان : آوا ببخشید ناراحتت کردم!
ـ نه عیب نداره، من نباید انقد ضعیف باشم که با یه کلمه اینجوری بهم بریزم.
وجدان : آوا...آوا جونم(چه عجب) بهش فکر نکن اون بیشعور واقعا لیاقتت رو نداشت.
ـ میدونم وجی، اما از این ساعت به بعد نمیخوام دیگه اون آوای ضعیف باشم!
وجی حالا که فک میکنم دیگه حسی نسبت به مانی ندارم.
همش حس نفرته...حس انتقام!
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #13
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_11
| آوا |
ـ باور کن یه روزی، یه جایی، انتقام این کاری که باهام کرد و ازش میگیرم!
وجدان : آوا جون خطرناک شدی ها!
دیگه یواش-یواش دارم ازت میترسم!
خنده‌ای کردم و گفتم
ـ اینطوری بهتره!
اوه‌اوه، وجی! آوین اونطوری نگران رفت، اصلا زنگ نزدم بپرسم که چی شده؟
وجدان : آخه عقل‌کل، تو شماره آوین رو داری که بهش زنگ بزنی؟!
ـ آره! راس میگی من که شمارش‌رو ندارم.
پس فعلا بگیر بخواب فردا یکاریش میکنم!
بعداز رفع زحمت کردن وجی، چشمامو بستم و به اتفاق های امروز فکر کردم و کمی نگذشت که چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم.
| آوین |
اصلا حوصله‌ی این جشن تولد رو نداشتم، ولی به اصرار آقای عسگری قبول کردم.
درسته حوصله نداشتم ولی واقعا به تیپ و ظاهرم اهمیت میدم!
تیپ اسپرتی زدم و از خونه بیرون اومدم.
سوار ماشینم شدم و به سمت آدرسی که عسگری برام فرستاده بود، روندم.
جلوی یه عمارت زیبا وایسادم و ماشینو دادم که نگهبان برام پارک کنه.
داخل عمارت شدم و چشمامو چرخوندم تا عسگری و حسینی رو پیدا کنم.
توی انبوه جمعیت به سختی تونستم پیداشون کنم.
به طرفشون رفتم و سلام کردم.
هر دوشون جواب سلامم رو دادن و بعد گرم صحبت کردن شدن!
واقعا حوصلم سر رفته بود، چون ناسلامتی دیگه از حسینی و عسگری سنی گذشته و دیگه بقیشم خودتون می دونید دیگه‌! خخخ
رو کردم بهشون و گفتم
ـ من میرم به امیر تبریک بگم!
انقدر گرم صحبت کردن شده بودن که فقط سر تکون دادن و منم با اجازه‌ای گفتم و ازشون دور شدم.
از دور امیر رو دیدم که با چند نفر میگفت و میخندید.
قیافه اونا رو نمیدیدم!
امروز هم چون امیر شخصاً اومد پیشم و دعوتم کرد، قیافش یادم مونده بود.
به طرفشون رفتم.
اولین نفر امیر متوجه حضورم شد و برگشت سمتم و گفت
ـ سلام استاد رادمهر خوش اومدین.
ـ ممنون تولدتون رو هم تبریک میگم!
امیر : ممنون استاد
نگاهمو چرخوندم سمت بچه ها و سلام گرمی بهشون دادم ولی ناخودآگاه وقتی نگاهم به همون دختره تو دانشگاه افتاد، اخمی کردم.
چشم غره‌ای بهم رفت.
چند دقیقه داشتیم همینطوری بهم نگاه میکردیم.
وجدان : ولی از حق نگذریم چه خوشگل شده آوا!
ـ وجی نمیتونم دروغ بگم، آره خوشگل شده!
و پایان دهنده این نگاه ها من بودم.
بازم لجبازی و نذاشتم کنار، ولی به‌جاش اخمم رو شل‌تر کردم و گفتم
ـ شما هم که اینجایین؟!
اونم مثل من جای لبخندشو با اخم عوض کرد و گفت
ـ خوب تولد دوستمه، انتظار داشتین نیام؟!
وجدان : راس میگه چه جوابی داری؟!
چشمامو توی حدقه چرخوندم و گفتم
ـ بله حق با شماس!
در جواب حرف من، فقط سر تکون داد.
تصمیم گرفتم پیششون بمونم، چون واقعا با عسگری و حسینی که نمی‌شد حرف زد، انقدر که حرف های چرت و پرت می زنن آدم حوصلش سر میره! والا به خدا!
روی کاناپه‌ها نشستیم که کسری و محمد دانشجوهام، باهام گرم گرفتن و حرف زدیم. واقعا پسرهای خوبین! و فک کنم دوست های صمیمی آوا هم هستن.
آوا هم با دوستاش نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن.
گرم صحبت بودیم که یه اهنگ ملایم قشنگی پخش شد و همه جوونا ریختن وسط!
بچه‌ها هم بلند شدن و رفتن که برقصن! نیکا با محمد و هستی هم با کسری می‌رقصید.
فکر کنم چیزی بینشونه، چون آوا هم وقتی دیدشون خندش گرفت و سری تکون داد.
و الان من موندم و این دختره مغرور!
وجدان : تا کی میخواین اینطوری بشینین دقیقا؟!
ـ نمیدونم
نگاهش کردم، انگار آوا هم مثل من یه وجی کم عقل داره چون داشت با خودش کلکل میکرد.
وجدان : الان من اینو تعریف به حساب بیارم یا توهین؟!
ـ هیچکدوم برو فقط!
محوش شده بودم و فقط نگاهش میکردم! من چم شده بود، انگار این دختر با همه دخترا فرق داشت اما چیش؛ چیش فرق داشت که منو اینطوری جذب خودش کرده!
یکم که گذشت متوجه سنگینیه نگاهم شد و سرشو بالا آورد و با هم چشم تو چشم شدیم.
سری به معنی چیه برام تکون داد که زود به خودم اومدم و گفتم
ـ هیچی چیز خاصی نیست!
مرموز نگاهم کرد، ولی دیگه سوالی نپرسید که همون موقع یه دختره اومد و بهم پیشنهاد رقص داد.
قیافش خوب بود و استایلشم قشنگ بود! ولی قبول نکردم، دلم یه چیز دیگه میخواست!
آوا بی‌حال برگشت سمتم و گفت
ـ استاد تورو خدا پاشو برو با یکی از این دخترا برقصین والا من عوض شما سردرد گرفتم.
ابرو هامو بالا انداختم! میخواستم یکم اذیتش کنم، گفتم
ـ پس چرا شما خودت نمیرقصی؟!
آوا : اخه...اخه...من... چیزه!
بلند خندیدم و گفتم
ـ چیزه...چی چیزه؟!
همون موقع صدای یه پسر از پشت سر آوا اومد. بهش نگاه کردم.
یه پسر مو مشکی با پوست سفید و بینی استخونی...در کل قیافه خوبی داشت.
پسره رو به آوا گفت
ـ خانم میتونیم آشنا بشیم؟!
آوا هم خیلی محترمانه جوابشو داد و گفت
ـ بله حتما! آوا هستم آوا حیدری
پسره لبخندی زد و گفت
ـ از آشناییتون خوشبختم!
منم آرمین هستم آرمین مرادی.
آوا : خوشبختم
دست خودم نبود نمیدونم چرا حرصی شده بودم و میخواستم کله پسره رو بکنم! اخمام ‌کم کم رفت توهم.
آوا هم دید که اخم کردم، ولی محلی نذاشت.
پسره : آوا خانم میتونم افتخار رقص با شما رو داشته باشم؟!
با این حرف پسره دلم میخواست همونجا چالش کنم.
پسره دستشو به سمت آوا دراز کرد و منتظر جواب آوا شد.
در کمال تعجب آوا اومد دستشو بگیره که با صدای من متوقف شد!
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #14
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_12
| آوین |
ـ ببخش داداش، ولی ایشون نمیتونن!
آوا با تعجب به سمتم برگشت.
خودمم نمیدونم که چرا این حرف‌رو زدم! اختیارم دست خودم نبود، ولی می‌خواستم که هرچه زودتر شر این پسره کم بشه!
پسره که اسمش آرمین بود ابرویی بالا انداخت و گفت
ـ اونوقت چرا؟!
ای‌خدا می‌بینی، خودش نمی‌ذاره! پاشم بزنم شتو و پلش کنم؟ خخخ چه خشن!
خودم‌رو ریلکس نشون دادم که یک‌دفعه جرقه‌ای توی ذهنم روشن شد!
سریع گفتم
ـ چون قبلا قول رقص‌رو به من داده بودند!
آوا دستش‌رو کنار کشید و این‌بار با چشم‌های از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.
قیافش خیلی دیدنی بود، اما سعی کردم نخندم، چون اگه می‌خندیدم سرم‌رو میکند!
آرمین بدون توجه به من، به طرف آوا برگشت و گفت
ـ راست می‌گن؟!
وجدان : اوخییی آرمین بچم شکست عشقی خورد، آوین چی میگی این وسط‌ها؟!
ـ وجی خفه شو، پس دل من چی میشه این وسط‌ها؟!
وجدان : یجوری میگه دلِ من، دلِ من، هر کی نفهمه فکر میکنه لیلی و مجنون بودن اینا!
ـ باشه، برو تا خودت‌رو و آرمین جونت‌رو اینجا زنده زنده چال نکردم!
وجدان : باشه رفتم، چرا هار میشی! من به این کیوتی آخه دلت میاد؟ هق!
بعد هم چشم غره‌ای به آوا رفتم تا جواب آرمین رو بده که فکر کنم خیلی ترسید!
رو به آرمین گفت
ـ بله خیلی متاسفم!
آرمین مشکوک نگاه کرد و باشه‌ای زیر لب گفت و از ما دور شد.
آوا شاکی به طرفم برگشت که شونه‌ای بالا انداختم و گفتم
ـ خب چیه؟!
چشم‌هاش‌رو توی حدقه چرخوند و گفت
ـ استاد من کی به شما قول رقص دادم؟
لبخند دخترکشی روی صورتم نشوندم و گفتم
ـ همین الان
با تعجب بهم نگاه میکرد که رفتم و جلوش ایستادم و دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم ـ افتخار رقص میدید؟!
دهنش باز مونده بود، انگار واقعا انتظار این حرکت رو از من نداشت!
بعد از کمی مکث دستشو توی دستم گذاشت و شونه به شونه همدیگه که نمیشه گفت، چون آوا قدش از من کمی کوتاه‌تره، به طرف پیست رقص، رفتیم.
یه حس خاصی داشتم که هیچ‌وقت تجربش نکرده بودم!
یه حس آرامش؛ مگه این دختر چی داره خدایا! چی داره که این‌طوری منو جذب خودش کرده؟! تا همین چند ساعت پیش همش فکر می‌کردم حسم نسبت بهش حس نفرته، ولی الان فرق میکنه!
خیلی زیبا می‌رقصید.
سرمو برگردوندم که دیدم چند تا مرد هیز دارن به آوا نگاه میکنن! دلم می‌خواست برم و چشاشونو در بیارم.
لباس های آوا واقعا نسبت به بقیه دخترای مهمونی پوشیده‌تر بود.
با یه حرکت فوق العاده تو بغلم چرخید که ناخودآگاه سرمو بردم کنار گوشش و گفتم
ـ می‌دونستی خیلی خوشگلی؟!
با ذوق جواب داد
ـ ممنون استاد!
ـ دیگه الان تو دانشگاه نیستیم که بهم میگی استاد!
آوا : ببخشید ولی عادت کردم!
بعد این حرف به فکر فرو رفت.
ـ به چی فکر میکنی؟
با این حرف من به خودش اومد و گفت
ـ هیچی چیز خاصی نیست!
ـ اوهوم
کمی رقصیدیم و همچنان سکوت پابرچا بود که آوا با حرفش سکوت رو شکست و گفت
ـ بریم بشینیم، من خسته شدم
سری تکون دادم که دستمو ول کرد و اومد از پیست پایین بره که دستشو گرفتم!
با تعجب به طرفم برگشت.
بازم همون نگاه، بازم همون نگاهی که باعث میشه بخاطر این دختر هر کاری بکنم!
با تته‌پته گفت
ـ استاد...یعنی چیزه آقا آوین!
خندیدم و گفتم
ـ آوین صدام کن!
وجدان : بچه پررو
ـ خواهش میکنم، چاکریم!
آوا : باشه ولی میشه دستم‌رو ول کنی؟!
حالت طلبکارانه‌ای گرفتم و گفتم
ـ چرا؟
آوا : ببخشیدا، ولی الان یکی از استادهای دانشگاه یا دانشجوها ببینن، فکرای بدی می کنن.
مرموز خندیدم و گفتم
ـ بزار بکنن مهم نیست!
دیگه باید یدونه کاسه می‌گرفتی جلوی صورتش که چشماش نیوفته زمین!
خندیدم و گفتم
ـ باشه حالا، چشماتو اونجوری نکن!
و بعد هم دستشو ول کردم.
وجدان : آوین چرا اذیتش میکنی؟! خوشت میاد؟! دختره بیچاره داره آب میشه از خجالت! تو که اینجوری نبودی، تا حالا با هیچ دختری اینطوری رفتار نمیکردی!
ـ دیگه‌-دیگه، بعدا میفهمی چی شده! بهت میگم.
وجدان : باشه بعدا بگو، الان سرت شلوغه!
ـ قربون آدم چیز فهم
آوا : من دیگه میرم پیش بچه ها!
سری تکون دادم و گفتم
ـ باشه، بیا با هم بریم.
داشتیم به طرف بچه‌ها می‌رفتیم که گوشیم زنگ خورد.
از جیب شلوارم درش آوردم و تماس‌رو وصل کردم.
ـ بله بفرمایید
آرمان : آوین کجایی؟ بابا بزرگ حالش بده، زود خودتو برسون!
ـ باشه الان خودم‌رو می‌رسونم!
تماسو قطع کردم و با عجله به سمت آوا برگشتم.
ـ ببخشید کار مهمی پیش اومده، من باید برم.
منتظر جوابش نشدم و با عجله از سالن بیرون زدم.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #15
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_13
| آوین |
دلشوره خیلی بدی داشتم، چون آخرین باری که بابا بزرگ رو دیدم واقعا حال خوبی نداشت.
خیلی دوسش دارم و خیلی بهش وابسته شدم، چون توی تمام لحظات زندگیم حامی و پشتیبان من بود.
ماشین‌رو با تمام سرعت به سوی خونه بابابزرگ روندم.
وقتی رسیدم سریع ماشینو پارک کردم و با قدم های تند به سوی خونه رفتم.
زنگ در رو زدم که بلافاصله آرمان در رو باز کرد.
از صورتش غم و ناراحتی میبارید! هیچ‌وقت نشده بود آرمان رو با این حال ببینم، چون همیشه شاد و شیطون بود و در همه حال دست از شوخی بر نمی‌داشت.
ـ سلام آرمان چی شده؟!
آرمان : سلام داداش، حال بابابزرگ خیلی بده بهم گفت که بهت خبر بدم بیای تا ببینتت.
ـ یعنی چی، پس چرا بیمارستان نبردینش؟!
آرمان : آوین خودت که عادتش‌رو میدونی!
ـ اوهوم، الان کجان؟
آرمان : توی اتاق خودشه!
ـ باشه
به طرف اتاق بابابزرگ قدم برداشتم، از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاه‌های همه برگشت سمتم، سلامی دادم و کنار تخت بابابزرگ نشستم.
همه اونجا بودن، همه فامیل، فک کنم واقعا حالش بده که همه جمع شدن!
با این فکر بغض بدی توی گلوم نشست و داشت خفم میکرد!
بابابزرگ لبخندی زد و دستمو گرفت و توی دستش فشرد.
با نفس‌هایی که به شماره افتاده بود گفت
ـ آوین پسرم اومدی؟
ـ بله بابابزرگ، چرا بیمارستان نرفتید؟!
بابابزرگ : تو که خودت میدونی از بیمارستان بدم میاد، تازشم خواستم آخر عمری کنار خوانوادم باشم.
ـ عه چرا اینجوری حرف میزنید پاشین بریم بیمارستان، حالتون خوب میشه!
بابابزرگ : نه پسرم، خوب گوش بده آوین! ارث همه رو قبل اینکه تو بیای بهشون دادم و مونده فقط ماله تو.
با ناراحتی نگاهش میکردم که گفت
ـ آوین قصد دارم شرکت و بسپرم دست تو، امیدوارم بتونی خوب مدیریتش کنی و یه ویلا هم که توی شمال دارم که اونم وکیلم کاراشو انجام داده و به اسم تو زده.
صدامو صاف کردم و رو بهش گفتم
ـ بابابزرگ خیلی ممنون، ولی ترجیح میدم توی کارخونه زیر دست شما باشم.
بابابزرگ : مثل همیشه لجبازی؛ ولی آوین، من عمرا به این دنیا کفاف نمیده!
لبخند عمیقی زد و به سرفه افتاد.
و بعد از چند دقیقه چشماش بسته شد و این شد آخرین تصویر از چهرش!
| آوا |
صبح احساس کردم که یه چیزی داره روی بینیم راه میره.
اول با دستم پسش زدم که دیدم نخیر دست بردار نیست، برا همین مجبور شدم چشمامو باز کنم و ببینم چیه که با یه چیز وحشتناک روبه رو شدم.
سریع پریدم روی تاج تخت و جیغ بنفشی کشیدم.
چشمامو چند بار باز و بسته کردم که دیدم نیکا از خنده افتاده گوشه اتاق و هستی هم که داره تخت منو گاز می‌گیره!
پس بگو، کار این دو تا موش‌های آزمایشگاهیِ که این وقت صبح منو ترسوندن!
جیغ بلندی زدم و افتادم دنبالشون که اونا سریع‌تر از من، فرار کردند و درو بستن!
فریاد کشیدم و گفتم
ـ مگه دستم بهتون نرسه، میدونم چه بلایی سرتون بیارم انگلا!
بعدم سریع چپیدم تو سرویس که با چیزی که توی آیینه دیدم بازم جیغ بنفشی، اما این‌بار محکم‌تر کشیدم.
موهام که کاملا فشن! انگار تاف زده بودن بهش و صورتم رو هم که با ماژیک رنگ‌آمیزی که چه عرض کنم، نقاشی کرده بودن.
اون دو تا امروز هوس مردن کردن!
با این‌کاری که کرده بودن، دیگه تنها شستن صورتم کفاف نمی‌داد، باید یه حموم درست حسابی می‌رفتم.
بعد 20 دقیقه خودم‌رو حسابی شستم و حوله رو دورم پیچیدم و بیرون اومدم.
یه هودی و شلوار اسلش پوشیدم و موهام‌رو باز دور شونه‌هام انداختم و از اتاق بیرون رفتم. هستی و نیکا کنار مامان، روی کاناپه نشسته بودن و داشتن زر زر می‌کردن.
پایین رفتم که متوجه حضورم شدن و به طرفم برگشتن!
به سمتشون هجوم بردم که پشت مامان پناه گرفتن.
نیکا حالت مظلومی به خودش گرفت و گفت
ـ خاله نگاه کن، میخواد مارو بزنه!
مامان عصبانی نگاهم کرد و گفت
ـ مرض داری دختر؟! چرا دخترای منو اذیت می‌کنی؟!
ـ من! من کی اذیتشون کردم؟! ندیدی صبح به چه وضعم انداخته بودن!
مامان : باشه، حالا بشینین من برم چایی بیارم.
ـ مامان دستت درد نکنه!
هستی و نیکا هم تشکری از مامان کردن و با فاصله از من روی کاناپه نشستن.
زیر لب غریدم
ـ می‌دونم چه بلایی سرتون بیارم!
انگلا منو می‌ترسونین؟!
حالا ولش، این وقت صبح اینجا چیکار می‌کنین؟
هستی با خنده جواب داد
ـ آجی فکر کنم زنگ هشدارت از کار افتاده! ساعت ده و نیمه هلو!
با تعجب لب زدم
ـ ده و نیمممم!!
آخه واقعا سابقه نداشته من دیر بیدار بشم، چون واقعا یه فرد سحرخیزیم!
پس گریه‌ها و قرص‌های دیشب اثر خودشون‌رو کردن!
با فکر کردن به دیشب واقعا حالم بد می‌شود، ولی سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #16
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_14
| آوا |
نیکا تکونی سرجاش خورد و گفت
ـ راستی اونارو ولش، ساعت 11 کلاس داریم ها!
هستی : آره اونم با استاد آوین! دیر بریم پوستمونو میکنه!
نیکا نگاه موشکافانه‌ای بهم انداخت و لب زد
ـ راستی آوا، باید جریان دیروزو کامل برامون تعریف کنی! چه‌خبره هان؟!
چشمام رو چپ کردم و گفتم
ـ خبر خاصی نیست!
فقط دیروز استادمون رگ غیرتش باد کرده بود، نمی‌دونم برا چی؟!
هستی با شوق دستاشو بهم زد و گفت
ـ خب بجنب تعریف کن انگل!
خنده‌ای به این خل‌بازیشون کردم و همه ماجرارو البته با کمی سانسور تعریف کردم.
با دهن باز نگاهم کردن که بعد چند ثانیه سکوت بلاخره نیکا دهن باز کرد.
ـ وای باورم نمیشه!
آوا سرکاریه مگه نه؟! چطور ممکنه آخه!
شونه‌ای بالا انداختم که مامان با سینی چایی‌ها از آشپزخونه بیرون اومد.
هستی سریع بلند شد و سینی‌رو از دست مامان گرفت و روی میز گذاشت و گفت
ـ ممنون خاله، چایی های شما خوردن داره!
مامان : نوش جونت عزیزم
یه فنجون برداشتم و رو به هستی گفتم
ـ دختره لوس!
داشتم با یه ژست خاصی چایی می‌خوردم که نگاهم به ساعت افتاد و چایی پرید تو گلوم.
به سرفه افتادم و با تته‌پته گفتم
ـ وا...یی...ساعت...یازدهه
سریع از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا آماده بشم.
وای خدای من الان کلاس دیر میشه!
نیکا داد زد.
ـ آوا زیاد طولش نده ها، بدبخت شدیم!
باشه‌ای گفتم و سریع داخل اتاق چپیدم.
سریع مانتوی آبی و شلوار راسته‌م رو پوشیدم و مقنعه سیاهم رو سرم کردم و آرایش هم، فقط به زدن یه برق لب اکتفا کردم و بعد از برداشتن کوله و گوشیم از اتاق بیرون زدم.
تند پله هارو پایین رفتم و با دخترا از مامان خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم.
سوار ماشین نیکا شدیم و با یه تیک‌آف به سمت دانشگاه پرواز کردیم!
توی راه هستی همش غر میزد و میگفت که دیرمون شد، که آخر سرهم نیکا چنان نیشگونی از بازوش گرفت که تا رسیدن به دانشگاه فقط بهمون فحش می‌داد.
نیکا سریع ماشین رو به طرز فجیحی پارک کرد که پشت هفت نسل منو لرزوند!
وجدان : وای خاک تو سرت، ببین به چه چیزهایی فکر میکنه!
ـ اه به من چه اصلاً!
خودمونو از کف ماشین جمع‌وجور کردیم و به سمت دانشگاه پاتند کردیم.
داشتیم وارد محوطه می‌شدیم که نیکا صدامون زد.
کلافه به سمتش برگشتم و لب زدم
ـ چته بابا؟! الان وقت صدا زدنه آخه!
نیکا : صبر کنید انگلا! بابا اسماعیل اونجاست، الان بهمون گیر میده!
هستی : آره راست میگی بذارین تو موهاتونو.
بابا اسماعیل مرد سالخورده‌ای هستش که نگهبان دانشگاهه.
واقعا خوش‌قلب و مهربونه، ولی خیلی به حجاب دانشجوها گیر میده!
مقنعه‌هامون رو جلو کشیدیم و به سمتش رفتیم.
سلامی کردیم که با محبت جواب سلام‌هامون رو داد و احسنتی هم بهمون گفت!
تند به سمت کلاس رفتیم.
فقط دعا میکردم که یه معجزه رخ بده که آوین سر کلاس راهمون بده!
سر و وضعمون رو مرتب کردیم و در زدیم.
چند ثانیه صبر کردیم ولی جز سکوت چیزی نصیبمون نشد.
در و باز کردم که دیدم کلاس سرتاسر خالیه!
وا یعنی کلاس برگزار نشده؟! بعید می دونم. حتما مشکلی پیش اومده!
برگشتم و رو به دخترا گفتم
ـ کلاس خالیه!
هردو تعجب کردن و سرشونو از لای در داخل کردن و کلاس رو وارسی کردند.
نیکا با نیش‌باز به سمتم برگشت و گفت
ـ وا راست میگی، کلاس خالیه!
سری تکون دادم و گفتم
ـ اهوم حتما مشکلی پیش اومده!
همین‌طور داشتم با نیکا حرف میزدم که حسینی رو دیدم که داشت از راه‌رو رد میشد. به سمتش پا تند کردم
ـ سلام استاد
برگشت سمتم و سری تکون داد.
حسینی : سلام
ـ خسته نباشید!
حسینی : ممنون چیزی شده؟!
ـ بله استاد ما الان با استاد رادمهر کلاس داریم، ولی هیچ‌کس تو کلاس نیست!
حسینی : مگه خبر ندارین؟
ـ نه چیزی شده؟!
حسینی : بله متاسفانه پدربزرگ استاد رادمهر فوت شدن، یکم با تاخیر میاد ولی نگران نباشید کلاس برگزار میشه!
ـ آها خدا رحمتشون کنه، باشه ممنون.
حسینی : خواهش میکنم.
از حسینی دور شدم و به سمت دخترا رفتم که کنجکاو نگاهم میکردن.
ـ دخترا پدربزرگ آوین فوت شده، بخاطر همین کلاس با تاخیر شروع میشه!
هر دو نفسی از سرآسودگی کشیدن.
ـ نیکا زنگ بزن ببین بچه ها کجان، بریم پیششون!
نیکا : باشه الان زنگ میزنم.
پس دیروز که اونطوری نگران از مهمونی رفت، بخاطر پدربزرگش بود.
نیکا : آوا ممد میگه نشستیم تو سلف، بیاین اینجا!
ـ باشه بریم.
به طرف سلف رفتیم و داخل شدیم.
من چون صبحونه هم نخورده بودم، کیک شکلاتی و قهوه سفارش دادم و لومبوندم! خخخ یعنی لغت‌نامم تو حلقم!
نشسته بودیم که گوشی ممد زنگ خورد.
گوشیو از جیبش درآورد و تماسو وصل کرد.
ـ بله
صدای طرف رو نمی شنیدم.
ـ سلام داداش، باشه اومدیم!
تماسو قطع کرد و گوشی رو توی جیبش سُر داد و رو به ما گفت
ـ بچه ها پاشین جمع کنید، بستمون رسید!
همه با تعجب نگاهش کردیم که گفت
ـ بابا استاد رو میگم، اومده پاشین!
هممون خنده‌ای سر دادیم و به طرف کلاس راه افتادیم.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #17
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_15
| آوا |
در کلاس‌رو زدیم که آوین باصدای ملایمی، بفرماییدی گفت.
وارد کلاس شدیم، اولین چیزی که توجه‌م رو جلب کرد تیپ کاملا مشکی آوین بود که خیلی جذابش کرده بود.
زود به خودم اومدم و تو دلم به خودم تشر زدم.
خاک تو سر هولت کنن که سریع پیشش وا میدی، دختره نکبت!
سلامی دادیم که نگاه خیرش روم، مجبورم کرد که سرمو بلند کنم و متقابلاً بهش نگاه کنم.
وقتی دیدم قصد عقب‌نشینی از نگاه کردن نداره سریع با هول رو بهش گفتم
ـ استاد فوت پدربزرگتون رو تسلیت میگم!
با دست اشاره‌ای به بچه‌ها کردم و لب زدم
ـ خیلی ناراحت شدیم!
سری تکون داد و ممنونی گفت.
به سمت صندلی‌ها رفتیم و کنارهم جا گرفتیم.
آوین دستی به موهاش کشید و با جذبه کلاس رو شروع کرد.
ـ خب دیروز یکم آشنایی پرهیجانی داشتیم!
ولی از این به بعد شرط اول کلاس، صمیمیت خواهد بود.
اول اینکه بزارید نکاتی رو درباره کلاس بهتون یادآوری کنم‌.
اولاً پسرا با دخترا بالعکس دخترا با پسرا کاری ندارن تو کلاس!
دوماً تیکه انداختن و متلک گفتن تو کلاس ممنوعه! گفتم که محیط صمیمی خواهیم داشت.
و البته عرض کنم خدمتتون که زید بازی تو کلاس نداریم!
اینجور کاراتون رو بزارید برا بیرون از کلاس.
و سوماً، منم مثل همه استاداتون سختگیری‌های خودم‌رو دارم، مثلاً هر هفته باید پروژه‌های خوب و دقیقی رو تحویلم بدین.
امتحانات هم که در صدرجدول قرار داره!
کلاً ممنوعه‌هام رو باید رعایت کنید!
امیر دستش‌رو بلند کرد و با لحن شوخی گفت
ـ استاد ممنوعه‌هاتون تموم شدن؟!
آوین چینی به بینیش داد و با لحن خبیثی گفت
ـ نه اتفاقاً مهم‌ترینشون مونده!
امیر : چی استاد؟!
آوین : اینکه دور تو هم یه ممنوعه بزرگی بکشم، انقدر بانمکی می‌ترسم دخترا بخورنت!
امیر با حالت نمایشی مثل پیرزنا دستشو زد به صورتش و گفت
ـ وای خاک بر سرم! خدا مرگم بده! روم سیاه استاد!
دیگه کل کلاس داشتن از خنده میز و صندلی هارو گاز می‌گرفتن.
نیکا سرشو آورد دم گوشم و با خنده پچ زد.
ـ وای چقدر باحاله این استاده! البته خیلی هم خوشتیپ و خوشگله!
فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم.
واقعا با اینکه حالش بده ولی بازم داره بچه‌هارو می‌خندونه!
آوین : خب شوخی دیگه بسه، بریم سر مبحث درس جدیدمون!
انقدر جدی و باجذبه درس میداد که هیچ‌کس جرعت نمی‌کرد سوالی بپرسه.
با خسته نباشیدی درس رو تموم کرد.
وسایلش‌رو جمع کرد و موقعی که می‌خواست از کلاس بیرون بره برگشت و گفت
ـ راستی بچه ها! جلسه بعد از مبحث جدیدمون امتحان داریم، خوب بخونید چون من سوال‌هارو آسون نمی‌گیرم!
و با چشمکی کلاس رو ترک کرد.
هممون تو کف بودیم که بعد چند دقیقه صدای جیغ بچه ها بلند شد.
ممد دو دستی کوبید تو کلش و آه کشداری کشید و گفت
ـ وای خاک تو سرمون شد! حالا این امتحان‌رو چیکار کنیم؟!
شونه‌ای بالا انداختم و با خنده وسایلم‌رو جمع کردم و با بچه‌ها از کلاس بیرون زدیم.
| آوین |
واقعا خیلی داغون بودم هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی ولی آدمی نبودم که خودم‌رو پیش بقیه ضعیف نشون بدم.
بابابزرگ شرکت رو به من سپرده بود و منم باید به خوبی ادارش کنم.
باید امروز یه سری بهش بزنم.
هردفعه که می‌خواستم تمرکز کنم، چشمای تیله‌ای و سیاه‌رنگ آوا مانع از این کار میشد.
یه حس عجیب جدید‌ی داشتم که تا این موقع اصلا بهم دست نداده بود.
با نشستن دستی روی شونم به عقب چرخیدم که با چهره بانمک عسگری روبه‌رو شدم.
آدم خود به خود از دیدن چهره‌ش، لبخند میزد! انقدر که آدم مهربون و شیرینیه!
ـ آوین پسرم تسلیت میگم، غم آخرت باشه!
سری تکون دادم و گفتم
ـ خیلی ممنون
خداحافظی کوتاهی با عسگری کردم و به سمت پارکینگ راه افتادم و سوار ماشینم شدم و به سمت شرکت راه افتادم.
جلوی شرکت ماشین‌رو پارک کردم و داخل شدم.
همه کارمندا با دیدن من، دست از کار کشیدند و به سمتم اومدن و سیل تسلیت‌ها جاری شد.
کمی به کارهای شرکت رسیدگی کردم و کارای لازم و انجام دادم و تازه وکیل بابابزرگ گفت که بابابزرگ نصف سهام شرکت رو به دوستش فروخته!
اونطور که وکیل می‌گفت، دوستش یه آدم خوش‌قلب و بااعتمادیه!
داشتم به سمت خونه می‌رفتم که تلفنم زنگ خورد.
تماسو وصل کردم.
صدا : سلام آقای رادمهر، خوب هستید؟
ـ سلام ممنون، ببخشید به‌جا نیوردم؟
صدا : حیدری هستم، دوست پدربزرگ مرحومتون، سهام‌دار شرکت!
ـ اوه، بله آقای حیدری، خوب هستین؟!
حیدری : الحمدللّه، خیلی بابت فوت آقا حسین ناراحت شدم، خدا بیامرزتش.
ـ ممنون آقای حیدری، خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
حیدری : ممنون، می‌خواستم ببینم اگه وقتتون آزاده الان همدیگه رو ببینیم!
ـ الان؟
حیدری : بله، اگه میشه!
ـ باشه، فقط کجا ببینیم همدیگرو؟!
حیدری : الان آدرس رو براتون می‌فرستم.
ـ باشه ممنون
حیدری : خواهش می‌کنم فعلا
ـ فعلا
ماشین‌رو به سمت آدرسی که حیدری فرستاده بود روندم.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #18
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_16
| آوین |
جلوی یه کافه ایستادم، اینجا بود.
ماشینو پارک کردم و داخل شدم.
قیافه آقای حیدری رو ندیده بودم، فقط یه بار دیده بودم! اونم ماله وقتی بود که چهارسال داشتم و با بابابزرگ رفته بودیم خونشون و منم با پسرش بازی میکردم.
چشمامو چرخوندم و سعی کردم پیداش کنم که دیدم مردی میانسال داره برام دست تکون میده، پس خودشه!
مردی که انقدر وکیل بابابزرگ ازش تعریف میکرد و میگفت با بابابزرگت خیلی صمیمی بودند!
به سمتش قدم برداشتم و خودمو بهش رسوندم.
ـ آقای حیدری؟!
سری تکون داد و گفت
ـ بله خودمم، شما هم باید آوین باشی؟!
ـ بله خودم هستم!
حیدری : خیلی بزرگ شدی پسرم، آخرین باری که دیدمت چهارسال داشتی!
لبخندی بهش زدم و گفتم
ـ کاری باهام داشتید که گفتید زود بیام؟!
حیدری : بله، خودتم میدونی که نصف سهام شرکت ماله من بود و نصف دیگش ماله بابابزرگت!
سری تکون دادم که ادامه داد
ـ من یه چند مدتی نمیتونم به شرکت سر بزنم و کنارت باشم، برای یه کاری باید یه چند هفته برم خارج از کشور، ولی دخترمو جای خودم میفرستم که همه کارای شرکت گردن تو نیوفته!
نگران کاراهم نباش، به اندازه کافی کاربلد هست که بتونه کمکت کنه!
سری تکون دادم و با لحن مودبی گفتم
ـ عیب نداره، من مراقب همه چیز هستم! راحت به کاراتون برسین.
لبخند مهربونی روی لبش نشست.
گارسون با یه منو بهمون نزدیک شد.
گارسون : سلام جناب سفارشی دارید؟
حیدری : آوین پسرم! چی میخوری؟
ـ آقای حیدری یه قهوه کافیه!
حیدری : فقط همین؟!
ـ بله خیلی ممنون.
حیدری : باشه، آقا دوتا قهوه بیارید ممنون!
گارسون با گفتن چشمی ازمون دور شد.
کمی از گذشته‌ها صحبت کردیم که فهمیدم که پسرش خارج از کشور برای درس‌خوندن و کار رفته و دخترش هم دانشگاه میخونه.
باخوردن قهوه از کافه بیرون اومدیم که حیدری رو به من گفت
ـ پس عصر با دخترم میایم شرکت که باهم آشنا بشید!
دستشو به سمتم دراز کرد که دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم
ـ باشه حتما، خوشحال میشم!
| آوا |
وارد خونه شدم و بلند گفتم
ـ سلام مـــــن اومــــدم!
بابا چایی به دست از آشپزخونه بیرون اومد و گفت
ـ سلام بر دختر یکی یدونم، خوش اومدی خسته نباشی!
تشکری کردم.
ـ راستی بابا، مامان کجاست پس؟!
متفکر نگاهم کرد و گفت
ـ به نظرم رفته برای سفر تجهیزات آماده کنه!
متعجب نگاهش کردم و وارفته پرسیدم
ـ پدر من قضیه چیه؟ توضیح کامل میخوام!
بابا تک‌خنده جذابی کرد و گفت
ـ اول برو لباساتو عوض کن، بعد بیا کامل توضیح میدم.
باشه‌ای زمزمه کردم و به سمت اتاقم رفتم.
لباسامو با یه تاب و شلوارک خرسی عوض کردم و سریع از پله‌ها پایین رفتم و کنار بابا روی کاناپه جا گرفتم و گفتم
ـ خب پدر من زود تند سریع! توضیح کامل!
خنده‌ای کرد و گفت
ـ آوا جریان اینه که منو مامانت برای یه کار مهمی باید بریم ترکیه!
دستامو به هم کوبیدم و باشوق گفتم
ـ خب به سلامتی، پس منم برم چمدونمو جمع کنم!
(نویسنده: فعلا آوای بیچاره نمیدونه چه نقشه‌ای براش کشیدم! خخخ چه قدر خبیثم من)
بابا دستی به موهاش کشید و مثل همیشه باجذبه گفت
ـ فقط مسـئله اینه که اینبار تو باهامون نمیای!
رسما گ*و*ه زده شد تو ذوقم!
با حالت تخسی گفتم
ـ یعنی چی دو تایی دارین میرین دَدَ دو دور؟!
خندید و گفت
ـ من میگم کار مهم تو میگی دَدَ دو دور؟
برای نبردن تو هم دلیل دارم، نمیپرسی چیه؟!
ـ چیه؟!
بابا : راستش حسین آقا فوت شده!
چشمام گرد شد.
ـ همون دوست صمیمیتون و سهامدار شرکت؟!
سری تکون داد.
بابا : بله متاسفانه!
ـ تسلیت میگم بابا
میدونم چقدر با حسین آقا صمیمی بودین!
بابا : ممنون، حالا حسین آقا قبل فوتش
سهامش رو به نوه‌ش داده، الانم نمیخوام موقع نبودم تمام کارها بیوفته رو دوشش!
برای همین میخوام تا موقعی که برگردیم، جای من بری شرکت!
سری تکون دادم و گفتم
ـ باشه، ولی دلم براتون تنگ میشه!
بابا بغلم کرد و گفت
ـ منم همینطور!
به دوستاتم بگو بهت سر بزنن تا تنها نباشی.
محکمتر بغلش کردم و گفتم
ـ نگران نباش، ولی بابا من این نوه آقا حسین رو نمیشناسم!
بابا : عیب نداره برای عصر قرار گذاشتم تا بریم و باهم آشنا بشید.
ـ باشه ولی اینکار مهمی که میگین چی هست حالا؟!
بابا با انگشتش زد روی بینیم و گفت
ـ فوضولی نکن دختر!
مربوط به شرکته، مادرتم میبرم یکم حال و هواش عوض بشه!
ـ فوضولی نکردم، فقط یکم کنجکاو بودم!
به هر حال خوش بگذره! خخخ
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #19
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_17
| آوا |
بابا سری تکون داد و گفت
ـ فقط آوا! ما امشب پرواز داریم، برای عصر آماده باش که دیر نکنیم.
چشمی گفتم و به‌ طرف اتاقم رفتم.
ساعت 3 ظهر بود.
دیگه رسماً صدای شکمم دراومده بود.
از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
مامان اونجا نبود.
بیرون اومدم و روبه‌روی پله‌ها ایستادم و داد زدم.
ـ آی هوار، توی این خونه یکی به فکر شکم بنده نیست که داره معده و کبدمو قورت میده آیا؟!
مامان با عجله از اتاق بیرون اومد و خودشو بهم رسوند.
ـ الهی مادر فدات شده! ببخشید سرم شلوغ شد، غذات یادم رفته بود.
ـ خدانکنه مادر من، فقط هرچی که هست یکم زود بده بخورم که دارم به فنا میرم.
مامان خنده‌ی بانمکی کرد و گفت
ـ از دست تو دختر! بیا برای نهار ماکارونی پخته بودم بیا، گرم کنم بخور.
بوسی تو هوا براش فرستادم که گونه‌هاش رنگ گرفت و غرغرکنان گفت
ـ دخترم دخترای قدیم، یکم حیا کن دختر!
قهقهه‌‌ای زدم و وارد آشپزخونه شدم و روی میز نشستم.
غذارو که تموم کردم تشکری از مامان کردم و به سمت اتاقم رفتم.
تموم روز کارم همین شده بود، مسیر اتاق تا آشپزخونه رو طی میکردم و بالعکس.
خواستم وارد اتاق بشم که بابا صدام زد.
ـ آوا
برگشتم سمتش و جواب دادم.
ـ بله بابا؟!
ـ دخترم برو کم_کم آماده شو که بریم، پروازمون زودتر انجام میشه باید زود به دیدن آقای حیدری بریم.
ـ باشه!
وارد اتاق شدم و درو بستم.
به سمت کمد رفتم و از توی رگال‌ها یه مانتوی سیاه جلوباز و شال سِتش‌رو بیرون کشیدم.
شلوار گشاد و نیم‌بوت‌های مشکیم رو هم کنار گذاشتم و وارد حموم شدم و خودمو گربه‌شور کردم و بیرون اومدم.
با سشوار موهامو خشک کردم.
لباسامو پوشیدم و موهامو بافت ساده‌ای زدم.
شالمو روی سرم انداختم و فقط به زدن یه خط چشم و رژ صورتیم اکتفا کردم.
نیم‌بوت هامو پوشیدم و گوشیمو برداشتم و برای آخرین بار توی آیینه قدی، نگاهی به خودم انداختم و لبخندی روی صورتم نشست.
از اتاق بیرون رفتم.
جلوی پله‌ها ایستادم، به دقیقه طول نکشید که بابا هم حاضر از اتاق بیرون اومد.
کت شلوار مشکی رنگی پوشیده بود.
سوتی زدم و گفتم
ـ بَه! آقای حیدری چه تیپ مامان‌کشی زدین شما!
بابا خنده‌ای کرد که مامان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت
ـ خجالت بکش دختر!
شونه‌ای بالا انداختم و چشمکی به بابا زدم و گفتم
ـ بابا، تو ماشین منتظرتم فقط زود بیای‌ها!
بابا چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت
ـ امان از دست تو دختر! باشه، برو بشین منم اومدم.
به سمت ماشین رفتم و نشستم که بعد چند دقیقه، بابا هم اومد و پشت رل نشست.
راه افتادیم.
توی راه حرفی زده نشد و سکوت مطلق بود.
با ایستادن ماشین به بیرون خیره شدم که بابا گفت
ـ رسیدیم، همین جاست!
ماشینو پارک کرد و با هم وارد کافه‌ای شدیم.
رفتیم و روی میزی که توی جای خلوت کافه بود، نشستیم.
گارسون به طرف میز اومد.
ـ سلام خوش اومدید جناب! سفارشی دارید؟!
بابا جواب داد.
ـ ممنون نه فعلا، منتظر دوستی هستیم، بیاد سفارش میدیم!
گارسون سری تکون داد و گفت
ـ باشه، هرطور راحتین!
بابا تشکری کرد که گارسون با قدم‌های بلند ازمون دور شد.
با حالت کلافه‌ای پرسیدم.
ـ بابا پس کی میاد؟!
بابا خنده‌ای کرد و گفت
ـ حوصله کن دختر! ما که تازه رسیدیم، الان اونم میرسه.
بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم.
یهو با صدای آشنایی به خودم اومدم و جوری سرمو بلند کردم که گردنم درد گرفت.
آره خودش بود! مطمئنم اینا همش اتفاقیه، آره یه اتفاقه!
باهم چشم‌ تو چشم شدیم و من یه باردیگه هم، غرق در چشمان دریاییش شدم.
| آوین |
وقتی سرشو بلند کرد، بازم توی اون دوتا تیله‌ی سیاه رنگش گم شدم.
یعنی دختر آقای‌حیدری که قرار بود با من توی شرکت کار کنه، آوا دانشجوی سرتق و لجباز من بود؟!
باورم نمیشه!
نگاهمو ازش گرفتم و روبه آقای حیدری گفتم
ـ سلام ببخشید منتظر موندید!
حیدری لبخندی زد و دوستانه گفت
ـ نه ما هم تازه رسیدیم!
من باید عذر بخوام که محل قرارو عوض کردم و بعد هم اشاره به آوایی که از تعجب دهنش باز مونده بود کرد و گفت
ـ دخترم آوا!
سری تکون دادم و گفتم
ـ خوشبختم!
و بعد هم رو به آوا اشاره‌ای به من کرد و گفت
ـ آوا، آوین نوه آقاحسینِ خدا بیامرز!
آوا که تازه ویندوزش بالا اومده بود با تعجب گفت
ـ تو؟!
آقای حیدری گفت
ـ شما هم‌دیگرو میشناسید؟!
آوا سری تکون داد و گفت
ـ بله جناب رادمهر، استاد دانشگاه بنده هستن!
چشمای حیدری که داشت از شدّت تعجب بیرون میپرید.
الان باید یه 5 دقیقه هم صبر کنیم، ایشون آپدیت بشن!
ولی برخلاف تصورم این آپدیت در کسری از ثانیه حل شد! خخخ
حیدری با خنده گفت
ـ باورم نمیشه اگه اینجوری بود که اصلا اومدن من لازم نبود!
«نویسنده : اوه چه پدر پایه‌ای، یکی از اینا پلیز!»
بعد هم رو به من گفت
ـ آوین، بشین پسرم چرا سرپا ایستادی؟!
رفتم روی صندلی کنار حیدری جا گرفتم.
رو به حیدری گفتم
ـ خب! آقای حیدری الان باید چیکار کنم؟!
حیدری موهاشو به عقب هول داد و گفت
ـ اولاً آقای حیدری نه، بگو علی آقا!
اونجوری احساس پیری بهم دست میده!
دوماً الان شما همدیگرو میشناسید دیگه، من برای شناختتون این قرارو گذاشتم.
سری تکون دادم و با خنده گفتم
ـ باشه علی آقا!
خوبه‌ای گفت که گوشیش به صدا دراومد.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 
آخرین ویرایش:

kosar_m

سطح
0
 
کاربر یکم فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
52
مدال‌ها
1
سکه
2,567
  • موضوع نویسنده
  • #20
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_18
| آوا |
هنوز تو شوک ماجرا بودم، ولی به روم نمی آوردم.
حرفی نمی‌زدم و ساکت نشسته بودم و به صحبت‌هاشون گوش میدادم.
هیچی از حرفاشون نمی‌فهمیدم، انگار فکرم جای دیگه‌ای بود و خودم روبه‌روی بابا و آوین نشسته بودم!
با صدای زنگ گوشی بابا از فکر دراومدم و به بابا خیره شدم.
بابا دستی به موهاش کشید و گفت
ـ یه لحظه منو ببخشید، خیلی مهمه باید جواب بدم!
آوین سری تکون داد و گفت
ـ اشکالی نداره، راحت باشین!
بابا لبخندی زد و گوشی به دست از ما دور شد.
ـ اصلا فکرش‌رو نمی‌کردم!
بهش نگاه کردم و گفتم
ـ منم!
دستاشو روی میز ضرب گرفت و گفت
ـ فردا صبح کلاس نداری! صبح زود بیا تا شرکت‌رو نشونت بدم.
باشه‌ای گفتم که همون لحظه بابا سر رسید.
ـ بچه ها، ببخشید مشکلی پیش اومده!
بعد هم رو به من گفت
ـ آوا دخترم پاشو باید بریم!
سری تکون دادم که آوین با نگرانی پرسید
ـ می‌تونم کمکتون کنم؟!
بابا سرشو به طرفین تکون داد و گفت
ـ نه چیز خاصی نیست، فقط زمان پروازمون عوض شده باید زودتر بریم!
از جام بلند شدم.
آوین نگاهی بهم کرد و گفت
ـ باشه پس فردا میبینمتون!
ـ حتما!
بعداز خداحافظی و پرداخت حساب از کافه بیرون زدیم و به سمت ماشین رفتیم.
****
دیگه از این سکوت بابا کلافه شدم بودم.
ـ بابا جون من، بگو دیگه چی شده که انقدر بهم ریختی؟! داری می‌ترسونیم و شک ندارم اون تماس مربوط به پروازتون نیست!
مامان با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد.
چایی هارو روی میز گذاشت و نشست و گفت
ـ راست میگه علی، از وقتی اومدی گرفته‌ای، اتفاقی افتاده؟!
و باز هم سکوت!
بابا کمی از چایی‌اش خورد و گفت
ـ میدونین که آدم پنهان‌کاری نیستم!
هر دو سری تکون دادیم که ادامه داد
ـ باید به این سفر برم ولی حالا برنامه عوض شده، خودم تنها میرم! باید این پروژه چندین ساله رو تو این هفته تمومش کنیم، اگه بتونیم گیرشون بندازیم!
آها یادم رفته بود که بگم بابا پلیسه!
البته یادمم نرفته بود، یه سوپرایز بود!
مامان با چشمای نگران زل زد به بابا و گفت
ـ ولی خیلی خطرناکه علی، هرکی هم ندونه من که خوب میدونم تمام فکرت روز و شب پیش این ماموریته!
بابا سری تکون داد و گفت
ـ خوبه خودتم میگی روز و شب، پس باید برم و کارو تموم کنیم به امیدخدا!
و بعد رو کرد سمت منو گفت
ـ آوا تا برگردم، حواست به شرکت و کارا باشه خوب؟!
ـ چشم
بعد هم دستاشو به‌هم کوبید و گفت
ـ خب اگه هم نیومدم حلالم کنید! هر پنجشبه هم یه فاتحه‌ای، حلوایی، خرمایی، خیراتی بدین که منم بهره ببرم!
(نویسنده : نه خدایی جمله بندی رو گرفتین؟!)
مامان با مشت کوبید به بازوش و بی مزه‌ای نثارش کرد.
آخِ بابا به هوا رفت و گفت
ـ بهتره من زودتر رفع زحمت کنم تا شما منو شهید نکردید!
آها راستی یادم رفت بهتون بگم، به آرش هم خبر دادم که این مدتی که من نیستم برگرده پیشتون!
از ذوق جیغی کشیدم.
آرش تنها برادرم بود و خیلی دوسش داشتم و بخاطر درس و کار رفته بود آلمان!
مامان گوش‌هاش‌رو با دستش گرفت و گفت
ـ بسه دختر، کَرِمون کردی!
ـ خب مادر من، ذوق دارم مگه عیبه؟!
مامان سری از روی تاسف تکون داد.
رو کردم سمت بابا و گفتم
ـ ولی بابایی، خیلی مراقب خودت باش خوب؟!
بابا خنده‌ای کرد و گفت
ـ باشه دختر خوشگل من، پاشم برم که به پرواز نمیرسم!
بابا وسایلشو جمع کرد و راهیش کردیم.
مامان با گریه از زیر قرآن ردش کرد و تا فرودگاه رفتیم و بابا راهیه ترکیه شد.
نمی‌دونم چرا وقتی آخرین بار دیدمش، دلم لرزید!
به خیلی از مموریت ها رفته بود و عادت داشتیم، ولی نمیدونم چی شد که الان اشکام راه خودشونو پیدا کردن و پی‌در‌پی ریخته شدند!
اون شب هم گذشت، هرچند دلم خیلی گرفته بود!
صبح با صدای مامان از خواب بلند شدم.
ـ دختر پاشو دیرت میشه ها! مگه نگفتی قراره بری شرکت؟!
با شنیدن اسم شرکت، سیخ سرجام نشستم.
ـ وای مامان دیر شد، چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
ـ نترس، ساعت هشت و نیمه هنوز دیر نکردی!
پاشدم و بوسه‌ای به گونش زدم که زد تو ذوقم!
ـ خودشیرین، زود باش!
خنده‌ای کردم و به سمت دستشویی رفتم و بعداز انجام کار‌های مربوطه بیرون اومدم.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
 
آخرین ویرایش:
بالا