┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
#پارت_17
| آوا |
بابا سری تکون داد و گفت
ـ فقط آوا! ما امشب پرواز داریم، برای عصر آماده باش که دیر نکنیم.
چشمی گفتم و به طرف اتاقم رفتم.
ساعت 3 ظهر بود.
دیگه رسماً صدای شکمم دراومده بود.
از اتاق بیرون زدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
مامان اونجا نبود.
بیرون اومدم و روبهروی پلهها ایستادم و داد زدم.
ـ آی هوار، توی این خونه یکی به فکر شکم بنده نیست که داره معده و کبدمو قورت میده آیا؟!
مامان با عجله از اتاق بیرون اومد و خودشو بهم رسوند.
ـ الهی مادر فدات شده! ببخشید سرم شلوغ شد، غذات یادم رفته بود.
ـ خدانکنه مادر من، فقط هرچی که هست یکم زود بده بخورم که دارم به فنا میرم.
مامان خندهی بانمکی کرد و گفت
ـ از دست تو دختر! بیا برای نهار ماکارونی پخته بودم بیا، گرم کنم بخور.
بوسی تو هوا براش فرستادم که گونههاش رنگ گرفت و غرغرکنان گفت
ـ دخترم دخترای قدیم، یکم حیا کن دختر!
قهقههای زدم و وارد آشپزخونه شدم و روی میز نشستم.
غذارو که تموم کردم تشکری از مامان کردم و به سمت اتاقم رفتم.
تموم روز کارم همین شده بود، مسیر اتاق تا آشپزخونه رو طی میکردم و بالعکس.
خواستم وارد اتاق بشم که بابا صدام زد.
ـ آوا
برگشتم سمتش و جواب دادم.
ـ بله بابا؟!
ـ دخترم برو کم_کم آماده شو که بریم، پروازمون زودتر انجام میشه باید زود به دیدن آقای حیدری بریم.
ـ باشه!
وارد اتاق شدم و درو بستم.
به سمت کمد رفتم و از توی رگالها یه مانتوی سیاه جلوباز و شال سِتشرو بیرون کشیدم.
شلوار گشاد و نیمبوتهای مشکیم رو هم کنار گذاشتم و وارد حموم شدم و خودمو گربهشور کردم و بیرون اومدم.
با سشوار موهامو خشک کردم.
لباسامو پوشیدم و موهامو بافت سادهای زدم.
شالمو روی سرم انداختم و فقط به زدن یه خط چشم و رژ صورتیم اکتفا کردم.
نیمبوت هامو پوشیدم و گوشیمو برداشتم و برای آخرین بار توی آیینه قدی، نگاهی به خودم انداختم و لبخندی روی صورتم نشست.
از اتاق بیرون رفتم.
جلوی پلهها ایستادم، به دقیقه طول نکشید که بابا هم حاضر از اتاق بیرون اومد.
کت شلوار مشکی رنگی پوشیده بود.
سوتی زدم و گفتم
ـ بَه! آقای حیدری چه تیپ مامانکشی زدین شما!
بابا خندهای کرد که مامان از آشپزخونه بیرون اومد و گفت
ـ خجالت بکش دختر!
شونهای بالا انداختم و چشمکی به بابا زدم و گفتم
ـ بابا، تو ماشین منتظرتم فقط زود بیایها!
بابا چشم غرهای نثارم کرد و گفت
ـ امان از دست تو دختر! باشه، برو بشین منم اومدم.
به سمت ماشین رفتم و نشستم که بعد چند دقیقه، بابا هم اومد و پشت رل نشست.
راه افتادیم.
توی راه حرفی زده نشد و سکوت مطلق بود.
با ایستادن ماشین به بیرون خیره شدم که بابا گفت
ـ رسیدیم، همین جاست!
ماشینو پارک کرد و با هم وارد کافهای شدیم.
رفتیم و روی میزی که توی جای خلوت کافه بود، نشستیم.
گارسون به طرف میز اومد.
ـ سلام خوش اومدید جناب! سفارشی دارید؟!
بابا جواب داد.
ـ ممنون نه فعلا، منتظر دوستی هستیم، بیاد سفارش میدیم!
گارسون سری تکون داد و گفت
ـ باشه، هرطور راحتین!
بابا تشکری کرد که گارسون با قدمهای بلند ازمون دور شد.
با حالت کلافهای پرسیدم.
ـ بابا پس کی میاد؟!
بابا خندهای کرد و گفت
ـ حوصله کن دختر! ما که تازه رسیدیم، الان اونم میرسه.
بیخیال شونهای بالا انداختم و مشغول ور رفتن با گوشیم شدم.
یهو با صدای آشنایی به خودم اومدم و جوری سرمو بلند کردم که گردنم درد گرفت.
آره خودش بود! مطمئنم اینا همش اتفاقیه، آره یه اتفاقه!
باهم چشم تو چشم شدیم و من یه باردیگه هم، غرق در چشمان دریاییش شدم.
| آوین |
وقتی سرشو بلند کرد، بازم توی اون دوتا تیلهی سیاه رنگش گم شدم.
یعنی دختر آقایحیدری که قرار بود با من توی شرکت کار کنه، آوا دانشجوی سرتق و لجباز من بود؟!
باورم نمیشه!
نگاهمو ازش گرفتم و روبه آقای حیدری گفتم
ـ سلام ببخشید منتظر موندید!
حیدری لبخندی زد و دوستانه گفت
ـ نه ما هم تازه رسیدیم!
من باید عذر بخوام که محل قرارو عوض کردم و بعد هم اشاره به آوایی که از تعجب دهنش باز مونده بود کرد و گفت
ـ دخترم آوا!
سری تکون دادم و گفتم
ـ خوشبختم!
و بعد هم رو به آوا اشارهای به من کرد و گفت
ـ آوا، آوین نوه آقاحسینِ خدا بیامرز!
آوا که تازه ویندوزش بالا اومده بود با تعجب گفت
ـ تو؟!
آقای حیدری گفت
ـ شما همدیگرو میشناسید؟!
آوا سری تکون داد و گفت
ـ بله جناب رادمهر، استاد دانشگاه بنده هستن!
چشمای حیدری که داشت از شدّت تعجب بیرون میپرید.
الان باید یه 5 دقیقه هم صبر کنیم، ایشون آپدیت بشن!
ولی برخلاف تصورم این آپدیت در کسری از ثانیه حل شد! خخخ
حیدری با خنده گفت
ـ باورم نمیشه اگه اینجوری بود که اصلا اومدن من لازم نبود!
«نویسنده : اوه چه پدر پایهای، یکی از اینا پلیز!»
بعد هم رو به من گفت
ـ آوین، بشین پسرم چرا سرپا ایستادی؟!
رفتم روی صندلی کنار حیدری جا گرفتم.
رو به حیدری گفتم
ـ خب! آقای حیدری الان باید چیکار کنم؟!
حیدری موهاشو به عقب هول داد و گفت
ـ اولاً آقای حیدری نه، بگو علی آقا!
اونجوری احساس پیری بهم دست میده!
دوماً الان شما همدیگرو میشناسید دیگه، من برای شناختتون این قرارو گذاشتم.
سری تکون دادم و با خنده گفتم
ـ باشه علی آقا!
خوبهای گفت که گوشیش به صدا دراومد.
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅
┄┅┄┅┄┅❥︎𑁍❥︎┅┄┅┄┅┄