خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان قدم در راه خوشبختی | zeinab کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع Zeinab
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 6
  • بازدیدها 91
  • کاربران تگ شده هیچ

Zeinab

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/30/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
1
سکه
181
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
قدم در راه خوشبختی
نام نویسنده
Zeinab
ژانر اصلی
عاشقانه
ژانر های مکمل
عاشقانه معمایی عاشقانه
ساعت پارت گذاری
روزی دوتا پارت
دخترم بهار جان ، تا کی زخم زدن.
تا کی فرهاد خطاب کردن پدرت ، تا...
-تا زمانی که این قلب درون این سینه اروم بگیره
+تو بگو ، چیکار میخوای برای ارامشش انجام بدم.
-هر کار؟حاضری هر کاری انجام بدی تا ببخشمت؟!
+اره بخشش تو برام مهمه.
-مطمئنی ؟!بیشتر فکر کن
+مطمئنم...
-بسیار خب اگر تو اینطور میخواهی پس میخوام....
نامزد دخترت شیوا رابه من بده...فقط در این صورت میخبشمتون...
به راستی وحشت و شوکه و تعجب و غم به یک باره هجوم اورد به صورت بی رنگش .
اما دیگر مهم نبود...
بود؟!
به والا که نبود...
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pen lady

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
110
مدال‌ها
1
سکه
3,071
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی(کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.
@melodi (مدیر راهنما)
@Gemma (مدیر منتقد)
@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zeinab

Zeinab

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/30/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
1
سکه
181
  • موضوع نویسنده
  • #3
پارت اول...




با بسم الله اولین قدم را داخل کلاس گذاشتم و به سمت صندلیم روانه شدم.
بااسترس و هیجان زیاد رو صندلی نشستم .
بعد ده دقیقه مراقب کلاسمون اومد.
همگی برای احترامش از جای خود بلند شدیم.
مراقب با گفتن بنشینید ،برگه های امتحان را در بین دانش اموزان پخش کرد.
با رسیدن برگه به دستم،نگاهی از هیجان به آن کردم.
بسم الله ی در دلم گفتم و شروع کردم به نوشتن.
این اخرین و سخترین امتحانمه.
با اینکه زیادی سخته ،اما بخاطر علاقه زیادم به ریاضیات همیشه نتیجه ی مطلوبی میگرفتم،امیدوارم اینبارم مثل هر بارم نتیجش عالی باشه.
نگاهی به برگه پاسخنامم کردم ،سیاه شده و جایی برای یه کلمه ی دیگر نداشت.
با تمام کردن امتحانم قلبم مملوء از آرامش شد.
اخرین نگاه به پاسخنامم کردم ،و از جای خود بلند شدم .
به سمت مراقب رفتم و برگه ی خودمو تحویل دادم.
با لبی از خنده ،بیرون از مدرسه رفتم.
اخرین نگاهمو به مدرسه کردم.
میدونم دیگ با قبول شدنم در این سال،دلم زیادی برای این لحظات تنگ میشه.
نگاه از مدرسه گرفتم و به روستای کوچیک و در عین حال زیبا و پر از ارامش کردم.
با اینکه اینجا در فصل زمستان پر از برف و سرماست،اما در فصل بهار نیمی از بهشت است.
الانم با شکوفه های تازه روییده ،هوای بهاری ،منظره ایی دل انگیزی را برای خودش ساخته.
با اینکه اینجا رو و مردمان اینجا رو خیلی زیاد دوست دارم ،اما برای اینکه هیچ پیشرفتی در آن نیس دوست دارم به شهر بروم ،تا بتونم یک اینده برای خود بسازم.
هر چند میدونم حرف زدن راجبش بی فایدس.
چون مامانم مرغش ی پا داره ،و حرفش یکی نمیشه.
اینقد باهاش حرف زدم که زبونم مو درااورد.
نمیدونم چرا اینقد مخالف بیرون رفتنم از این روستاس .
اهی کشیدم در دلم و به سمت خونمون پا قدم گذاشتم.
فاصله مدرسه تا خونمون زیادی دور نیس .
اما یه ده دقیقه ایی با پا راه هست.
برای اینکه اینجا در فصل زمستون پر از برف ،خونه های اینجا شیرونی شکل هستن.
مامانم با گل های زیبا یک تزیین زیبایی ،برای خونمون ساخته.
آروم آروم به سمت خونمون رفتم و در کوبیدم.
چند لحظه منتظر موندم تا مامانم بیاد و درو وا کنه ،اما هیچی اتفاق نیوفتاد.
باز دوباره درو کوبیدم اما باز هیچی نشد.
اینبار محکم و طولانی کوبیدم ،اما باز، در برای من باز نشد.
یعنی چی ،بیرون رفته؟
اخه هیچ سابقه ایی نداشته مامانم این زمان جایی بره.
چون میدونه چه ساعتی برمیگردم خونه،و اون هیچوقت منو تنها نمیزاره خونه.
شونه ایی بالا انداختم و به سمت اون گلدونها رفتم و کلید خونه رو ورداشتم.
اینو من برای احتیاط اینجا زاشتم.
کلید را چرخوندم و درو باز کردم‌.
با اولین قدمی که گذاشتم بوی سوختگی در مشامم پیچید.
با دلهره به سمت بوی سوختگی شتافتم،که به جای نگاه به نون های سوخته روی گاز.
وحشت زده به جسم بی جان مامانم ،روی زمین بیهوش شده،نگاه میکردم.
سیخ سر جام ایستادم،میترسیدم با جسم بی جان و چشمان بی فروغ مادرم روبه رو بشم.
تنها کاری که تونستم بکنم،اینکه جیغی بکشم.
جیغی پر از وحشت،دلهره،ترس و تنهایی کشیدم.

لینک کانال:https://t.me/romanlikeeeee
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pen lady

Zeinab

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/30/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
1
سکه
181
  • موضوع نویسنده
  • #4
پارت دوم...




با صدای قاسم آقا تکیه سرمو از دیوار ورداشتم و با چشمان بی فروغ بهش نگاه کردم.
قاسم آقا:دخترم برو خونه استراحت کن ،هر موقع مهناز خانم بهوش اومدن خبرت میکنم.
من:نه عمو ، من اینجا میمونم.برم خونه فکر و ذکرم میمونه اینجا .اینجا باشم بهتره.
قاسم آقا:چی بگم دخترم،میل خودت.
بی توجه به نگاه ناراحتش،باز سرمو به دیوار تکیه دادم.
فکرم برگشت ب یک ساعت پیش، به جسم بی جان مادرم روی زمین.
کاری نمیتونستم بکنم،اما صدای جیغم در عرض چند دقیقه همسایه های دیوار ب دیوارمون رو به اینجا کشوند.
چیزی نمیدیدم،هیچ صدایی نمیشنیدم.
فقط و فقط جسم مادرمو میدیدم که در بین دستان زنان روستا حمل میشد و به بیرون خونه برده میشد.
مغزم به پاهام دستور حرکت کردن داد.
یه قدم ورداشتم که مادرم ،حامیم،ارامشم از دیدم محو شد.
قدمام سریع شدن،و قدم زدنم به دویدن تبدیل شد.
نگاهام فقط جسم مادرم رو دنبال میکرد،چیزی نمیدید.
حتی پله هایی که به خونمون میخوره ،و باعث کله پا شدنم میشد رو نمیدیدم.
بیتوجه به درد زانوم باز بلند شدم و به دنبال آرامشم دویدم.
از خونه تا درمونگاه زیاد دور نیست.
یک درمونگاهی متوسط که دکتر آن ،آقای زمانی.
نمیدونم چقد طول کشید تا بردن مامانم به اون درمونگاه و نشوندنش رو یکی از تخت ها.
دکتر زمانی بالا سرش ایستاد و شروع کرد به معاینه کردن .
تپش قلبم خبر از حال بدم میداد ،اما من بیتوجه فقط منتظر خبر از حال خوبه مامانم بودم.
بعد از اتمام معاینه تازه نطقم باز شده .
من:چیشد اقای دکتر ،حال مامانم خوبه...مگ نه؟
دکتر:ببین دختر جان ،با کمبود امکانات اینجا نمیتونم قطعی بگم چرا این حالت شدن.
من الان یک سرمی براشون زدم،چند دقیقه ایی دیگ هم بهوش میان.اما نصیحت من به شما اینکه ببریدش شهر ،اونجا یک ازمایشی بدن.ایشالله هم چیزی نباشه.
ممنونی گفتم و به سمت تخت روونه شدم.
رو میز کنار تخت نشستم و انگشتامو رو انگشتای چروکیده و خسته ی مامانم کشیدم.
مامان من پیر نیست،خیلی هم سنش کمه ،اما زمونه اونو پیر و خسته کرد.
با اینکه به هم خیلی نزدیک هستیم ،اما در عین حال خیلی از هم دور هستیم.
هیچوقت نشد دلشو برام باز کنه و باهام درد او دل کنه.
میدونم این وسط یک چیزی هست که چشای مادر نازنینمو تر ، و دلشو آزرده میکنه.
همیشه جلوی من لبخند رو لبه ،اما در تنهایی فقط اشکه.
سرمو رو دستای مادرم تکیه دادم و با خستگی چشامو بستم.
چند دقیقه ایی میشه که چشامو بستم که حرکت ارامش بخشی روی موهام حس کردم.
لمس دستاشو میشناسم ،زیادی خاصه.
حتی قبل از بلند کردن سرمو ،چشام زودی پر از اشک شدن.
میخواستن اهمیت وجود این فرشته ی نازنینو بهش نشون بدن،میخواستن بگن که این چشا تا تو رو نبینه حالشون همیشه خراب میمونه‌.
چشای ترم لبخندی از ارامش رو لبهای مادرم ساخت.
از حال ترسیده من خبر داشت ،و فقط میخواسته بگه من حالم خوبه،نگران نباش.
اما دلم حالا حالا ارام نمیگیره.
صدای خستش بلند شد،با اینکه پر از خستگی و درده اما باز برای من یک لالایی است.
مامان:دختر نازم ترسیده؟؟
با ناله ایی از ترس و دلهره صداش کردم.
که لبخندشو کش داد.
مامان:خوبم عزیز مادر،نبینم چشای قشنگت تر بشن.
من:باید بریم شهر ،باید حتما ازمایش بدی تا از حالت مطمئن بشم.
مامان:نه دخترم ،نیازی به اینکار نیست،من حالمو بهتر از هر دکتری میشناسمش.
تو نگران نباش حالم خوب میشه.
من :ولی مامان....
مامان:ولی و اما و اگر نداریم.
دکترو صدا کن این سرمو بکنه تا بریم خونمون ...دختر من گشنشه ،امروزم اخرین امتحانشه نیازه به استراحت داره.
برو دختر گلم.
با ناراحتی از جای برخواستم تا دکترو برای کشیدن سرم از دست مامانم صدا کنم....



لینک‌کانال:https://t.me/romanlikeeeee
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pen lady

Zeinab

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/30/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
1
سکه
181
  • موضوع نویسنده
  • #5
پارت اول...




با بسم الله اولین قدم را داخل کلاس گذاشتم و به سمت صندلیم روانه شدم.
بااسترس و هیجان زیاد رو صندلی نشستم .
بعد ده دقیقه مراقب کلاسمون اومد.
همگی برای احترامش از جای خود بلند شدیم.
مراقب با گفتن بنشینید ،برگه های امتحان را در بین دانش اموزان پخش کرد.
با رسیدن برگه به دستم،نگاهی از هیجان به آن کردم.
بسم الله ی در دلم گفتم و شروع کردم به نوشتن.
این اخرین و سخترین امتحانمه.
با اینکه زیادی سخته ،اما بخاطر علاقه زیادم به ریاضیات همیشه نتیجه ی مطلوبی میگرفتم،امیدوارم اینبارم مثل هر بارم نتیجش عالی باشه.
نگاهی به برگه پاسخنامم کردم ،سیاه شده و جایی برای یه کلمه ی دیگر نداشت.
با تمام کردن امتحانم قلبم مملوء از آرامش شد.
اخرین نگاه به پاسخنامم کردم ،و از جای خود بلند شدم .
به سمت مراقب رفتم و برگه ی خودمو تحویل دادم.
با لبی از خنده ،بیرون از مدرسه رفتم.
اخرین نگاهمو به مدرسه کردم.
میدونم دیگ با قبول شدنم در این سال،دلم زیادی برای این لحظات تنگ میشه.
نگاه از مدرسه گرفتم و به روستای کوچیک و در عین حال زیبا و پر از ارامش کردم.
با اینکه اینجا در فصل زمستان پر از برف و سرماست،اما در فصل بهار نیمی از بهشت است.
الانم با شکوفه های تازه روییده ،هوای بهاری ،منظره ایی دل انگیزی را برای خودش ساخته.
با اینکه اینجا رو و مردمان اینجا رو خیلی زیاد دوست دارم ،اما برای اینکه هیچ پیشرفتی در آن نیس دوست دارم به شهر بروم ،تا بتونم یک اینده برای خود بسازم.
هر چند میدونم حرف زدن راجبش بی فایدس.
چون مامانم مرغش ی پا داره ،و حرفش یکی نمیشه.
اینقد باهاش حرف زدم که زبونم مو درااورد.
نمیدونم چرا اینقد مخالف بیرون رفتنم از این روستاس .
اهی کشیدم در دلم و به سمت خونمون پا قدم گذاشتم.
فاصله مدرسه تا خونمون زیادی دور نیس .
اما یه ده دقیقه ایی با پا راه هست.
برای اینکه اینجا در فصل زمستون پر از برف ،خونه های اینجا شیرونی شکل هستن.
مامانم با گل های زیبا یک تزیین زیبایی ،برای خونمون ساخته.
آروم آروم به سمت خونمون رفتم و در کوبیدم.
چند لحظه منتظر موندم تا مامانم بیاد و درو وا کنه ،اما هیچی اتفاق نیوفتاد.
باز دوباره درو کوبیدم اما باز هیچی نشد.
اینبار محکم و طولانی کوبیدم ،اما باز، در برای من باز نشد.
یعنی چی ،بیرون رفته؟
اخه هیچ سابقه ایی نداشته مامانم این زمان جایی بره.
چون میدونه چه ساعتی برمیگردم خونه،و اون هیچوقت منو تنها نمیزاره خونه.
شونه ایی بالا انداختم و به سمت اون گلدونها رفتم و کلید خونه رو ورداشتم.
اینو من برای احتیاط اینجا زاشتم.
کلید را چرخوندم و درو باز کردم‌.
با اولین قدمی که گذاشتم بوی سوختگی در مشامم پیچید.
با دلهره به سمت بوی سوختگی شتافتم،که به جای نگاه به نون های سوخته روی گاز.
وحشت زده به جسم بی جان مامانم ،روی زمین بیهوش شده،نگاه میکردم.
سیخ سر جام ایستادم،میترسیدم با جسم بی جان و چشمان بی فروغ مادرم روبه رو بشم.
تنها کاری که تونستم بکنم،اینکه جیغی بکشم.
جیغی پر از وحشت،دلهره،ترس و تنهایی کشیدم.

لینک کانال:https://t.me/romanlikeeeee
دوستان نظرات خودتونو کامنت کنید لطفااااااا
 

Zeinab

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/30/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
1
سکه
181
  • موضوع نویسنده
  • #6
پارت سوم...





با دست دور کمر مامان و دست دور شونه هام ،با هم وارد خونه کوچیک خودمون شدیم.
خونه ی ما گرفته از دوتا اتاق ،که یکی برای من و یکی برای مامان ،و یک آشپزخونه کوچیک .
همین،خونه ما در همین حد بود.
اما برای من بسیار دوست داشتنی .
آروم آروم به سمت اتاق مامان رفتیم.
کمکش کردم تا روی تشکی، که روی زمین پهن کرده بودم دراز بکشه.
دراز که کشید ،ملحفه نازکی رو تنش کشیدم و به بیرون از اتاق رفتم.
تا هم کمی استراحت کنه و هم یک سوپی براش درست کنم.
نیاز به قوت داره ،و حاضر بودم هر کاری کنم تا دوباره سالم و سرپا ببینمش.
به سمت اشپزخونه رفتم و سوپ مورد علاقش رو درست کردم.
تموم که کردم ،کاسه و قاشقی را شستم و پر سوپ کردم.
کاسه ی سوپ رو در سینی گذاشتم و کنارش یه لیوانی پر از آب پرتقالِ تازه کردم.
سینی به دست به سمت اتاق رفتم .
آروم خوابیده،دلم نیومد بیدارش کنم.
برای همین سینی رو زمین گذاشتم و کنار مامانم لم دادم.
نگاهی به صورت معصوم مامانم کردم.
نمیدونم اگه امروز برای مامانم اتفاقی میوفتاد ،من چیکار میکردم.
حتی تصورش هم وحشتناکه .
تو دلم برای سلامتیش دعا کردم،و از خدا خواستم که سایش رو همیشه بالای سرم نگه داره.
آهی کشیدم و دو دست زیر سرم گذاشتم.
همین که چشامو بستم یهو سرفه مامانم بلند شد.
سرفه های طولانی و ممتد .
زودی بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم ،لیوان آبی پر کردم و به سمت اتاق بازگشتم.
اینقد محکم و طولانی سرفه میکردم،که میترسیدم خفه شه.
دست رو دستش گذاشتم و اونو از دهنش دور کردم.
لیوان به دست نزدیک دهنش بردم .
اما وسط راه دستم متوقف شد.
در واقع خشک شد.
این...این...خونه؟؟؟؟!!!!!!
به یکباره خون تو رگام خشک شد،رنگ از رخم پرید.
چه اتفاقی داشت برای مامانم میفتاد.




unfurl="true"]https://t.me/romanlikeeeee[/URL]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pen lady

Zeinab

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/30/23
نوشته‌ها
6
مدال‌ها
1
سکه
181
  • موضوع نویسنده
  • #7
پارت چهارم...




جیغ بلندی کشیدم.
جیغی از سر بیچارگی ،درد و تنفر‌.
فریادی که کشیدم ، بر سر خاکی که بیرحمانه، روی صورت معصوم مامانم ریخته میشد.
من:نه ...نه ...نریزید تو رو خدا.
مامان من زندس،اون به من قول داد که تنهام نمیزاره.
تو رو خدا نه.
گریه ایی از سر بیچارگی سر دادم،
باورم نمیشد که اون،مرده .
همدم تنهایم و ارامش زندگیم.
چطور ممکنه ،این همه وقت مادر من بیمار باشه و من بی خبر باشم.
هه...اخه من چمیدونم از مادرم.
باز فکرم رفت به دو روز پیش ....
روزِ نحس ، روزی که مادرمو از من گرفت.
دیدن خون روی لبهای مادرم،قدرت تکلمم رو ازم گرفت .
باورم نمیشد آن چیزی که میدیدم.
این همه خون برای چی؟
من:ما...ما...ن این خون...
مامان:هیییییس...اروم باش گلم،چیزی نیست.
من:یعنی چی چیزی نیست،این خونِ،مادر من خون...
مامان:آروم گلم،برو اون شیشه قرص رو بده من.
من:قرص؟قرص چی.
مامان :بلند شو دختر ...اینقدم سوال نپرس.
بلند شدم و شیشه ایی که گفته بود ورداشتم.
این چیه...چه قرصی...از کی مامان من قرص مصرف میکرد.
قرصو دادم به مامان و منتظر پاسخ موندم.
بعد از خوردن قرص نگاهی بهم کرد. و بلافاصله گفت.
مامان:سرطانه ریله،زمانی فهمیدم که خیلی پیشرفت کرده و کاری نمیشه کرد.
من:یعنی چی ،آخه چرا به من نگفتی.از کی شروع شده؟
با چشم های اشک بار بهش نگاه کردم.
با چشام التماس میکردم .
که بگه همه چیز شوخی است،و اون سالم و قرار نیس اتفاقی براش بیفته.
قرار نیست تو این دنیای ناعادل ولم کنه.
از اینکه قراره چی بشنوم وحشت داشتم.
ترس از دست دادن مامان یک لحظه ولم نمیکرد.
مامان:بت نگفتم چون میدونم گفتنش فقط اشک و ناراحتی برای تو ،اما چه کنم که اول و اخرش این عمر تموم میشه.
اخرشم خبردار میشی.
من:مامان تو رو خدا به من بگو،قرار نیس ولم کنی مگه نه؟؟
اشک رو گونم را با انگشتش پاک کرد و دو دست دور صورتم گذاشت.
مامان:دختر من خیلی قویه ،حتی بدون منم میتونه زندگی کنه.
من:نه مامان،من خیلیم ضعیفم ،نیاز به تو دارم...من نمیتونم...
مامان:باید بتونی.چون من میخوام که تو بتونی.
بیا بشین اینجا میخوام داستان یک زنی را برات تعریف کنم.
لینک کانال:https://t.me/romanlikeeeee
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pen lady
بالا