پارت اول...
با بسم الله اولین قدم را داخل کلاس گذاشتم و به سمت صندلیم روانه شدم.
بااسترس و هیجان زیاد رو صندلی نشستم .
بعد ده دقیقه مراقب کلاسمون اومد.
همگی برای احترامش از جای خود بلند شدیم.
مراقب با گفتن بنشینید ،برگه های امتحان را در بین دانش اموزان پخش کرد.
با رسیدن برگه به دستم،نگاهی از هیجان به آن کردم.
بسم الله ی در دلم گفتم و شروع کردم به نوشتن.
این اخرین و سخترین امتحانمه.
با اینکه زیادی سخته ،اما بخاطر علاقه زیادم به ریاضیات همیشه نتیجه ی مطلوبی میگرفتم،امیدوارم اینبارم مثل هر بارم نتیجش عالی باشه.
نگاهی به برگه پاسخنامم کردم ،سیاه شده و جایی برای یه کلمه ی دیگر نداشت.
با تمام کردن امتحانم قلبم مملوء از آرامش شد.
اخرین نگاه به پاسخنامم کردم ،و از جای خود بلند شدم .
به سمت مراقب رفتم و برگه ی خودمو تحویل دادم.
با لبی از خنده ،بیرون از مدرسه رفتم.
اخرین نگاهمو به مدرسه کردم.
میدونم دیگ با قبول شدنم در این سال،دلم زیادی برای این لحظات تنگ میشه.
نگاه از مدرسه گرفتم و به روستای کوچیک و در عین حال زیبا و پر از ارامش کردم.
با اینکه اینجا در فصل زمستان پر از برف و سرماست،اما در فصل بهار نیمی از بهشت است.
الانم با شکوفه های تازه روییده ،هوای بهاری ،منظره ایی دل انگیزی را برای خودش ساخته.
با اینکه اینجا رو و مردمان اینجا رو خیلی زیاد دوست دارم ،اما برای اینکه هیچ پیشرفتی در آن نیس دوست دارم به شهر بروم ،تا بتونم یک اینده برای خود بسازم.
هر چند میدونم حرف زدن راجبش بی فایدس.
چون مامانم مرغش ی پا داره ،و حرفش یکی نمیشه.
اینقد باهاش حرف زدم که زبونم مو درااورد.
نمیدونم چرا اینقد مخالف بیرون رفتنم از این روستاس .
اهی کشیدم در دلم و به سمت خونمون پا قدم گذاشتم.
فاصله مدرسه تا خونمون زیادی دور نیس .
اما یه ده دقیقه ایی با پا راه هست.
برای اینکه اینجا در فصل زمستون پر از برف ،خونه های اینجا شیرونی شکل هستن.
مامانم با گل های زیبا یک تزیین زیبایی ،برای خونمون ساخته.
آروم آروم به سمت خونمون رفتم و در کوبیدم.
چند لحظه منتظر موندم تا مامانم بیاد و درو وا کنه ،اما هیچی اتفاق نیوفتاد.
باز دوباره درو کوبیدم اما باز هیچی نشد.
اینبار محکم و طولانی کوبیدم ،اما باز، در برای من باز نشد.
یعنی چی ،بیرون رفته؟
اخه هیچ سابقه ایی نداشته مامانم این زمان جایی بره.
چون میدونه چه ساعتی برمیگردم خونه،و اون هیچوقت منو تنها نمیزاره خونه.
شونه ایی بالا انداختم و به سمت اون گلدونها رفتم و کلید خونه رو ورداشتم.
اینو من برای احتیاط اینجا زاشتم.
کلید را چرخوندم و درو باز کردم.
با اولین قدمی که گذاشتم بوی سوختگی در مشامم پیچید.
با دلهره به سمت بوی سوختگی شتافتم،که به جای نگاه به نون های سوخته روی گاز.
وحشت زده به جسم بی جان مامانم ،روی زمین بیهوش شده،نگاه میکردم.
سیخ سر جام ایستادم،میترسیدم با جسم بی جان و چشمان بی فروغ مادرم روبه رو بشم.
تنها کاری که تونستم بکنم،اینکه جیغی بکشم.
جیغی پر از وحشت،دلهره،ترس و تنهایی کشیدم.
لینک کانال:
https://t.me/romanlikeeeee