- موضوع نویسنده
- #1
- نام رمان
- بهشت کوهستان
- نام نویسنده
- سمیرامیس
- ژانر اصلی
- تاریخی
- ژانر های مکمل
- رازآلود معمایی فانتزی عاشقانه
- ساعت پارت گذاری
- ساعت ۱۲ شب
به نام یزدان
نام رمان: بهشت کوهستان
ژانر: تاریخی، فانتزی، زارآلود، عاشقانه
خلاصه: زندگی از آنچه می دانیم پیچیده تر است داستان ما درمورد دختری است که در سئول مشغول به تحصیل است بطور تصادفی به دلیل یک اثر هنری درگیر ماجراهای مرموزی می شود که زندگیش را دگرگون می کند
مقدمه: آواز معشوق
آواز روشن معشوقی که دلتنگ او هستم
بر سینهام نشسته
اگر همه روز به آوازش گوش بسپارم،
آواز زیبای معشوقم که دلتنگ او هستم
پس از غروب خورشید، تا شبانگاه
در گوش من است.
از شبانگاه تا وقت خواب
در گوش من است.
آوازی که به لطافت تکان میخورد
خواب من انگار عمیق میشود
لمیده در بستر تنهاییام
خواب آرام من، عمیق میشود
صبح که میشود، آواز از خاطرم میرود.
آواز معشوق را هربار که میشنوم
به تمامی فراموش میکنم
(سول وال کیم)
موبایلم پشت سرهم در جیب شلوارم ویبره می رفت و من فرصت جواب دادن را نداشتم خیلی سریع قهوه ها را آماده می کردم شیر داغ همراه با شکر را زیر نازل بخار گرفتم تا درست داغ شود وقتی لته ها آماده می شدند به دست همکارم می دادم تا اینکه سوجین سر رسید جای من را گرفت و شیفتم تمام شد بعد از خداحافظی از همه به سمت رختکن رفتم پالتو قهوه ای رنگ و شنل نرم سبز رنگ را پوشیدم کیف کوله ام که از بس وسایل در آن چپانده ام بادکرده بود را از توی کمد فلزی در آوردم متوجه شدم کمی زیپ باز شده بود با عجله بستم ولی دستم به شیئ استوانه ای خورد زیاد اهمین ندادم ببینم چه بود بعد از آنکه به صورتم نگاه گذرایی انداختم از کافه بیرون زدم هوا سرد و تاریک شده و عابرپیاده پر از رفت و آمد بود بعد از ساعت ۶ شهر سئول همیشه پرجنب و جوش می شد و این زیبایی شهر را دوبرابر می کرد از اینکه در آن شلوغی قدم برمی داشتم لذت می بردم بخصوص که فردا کریسمس بود و تعطیل این یعنی می توانستم وقت بیشتری برای تمام کردن پروژه کارشناسی ارشدم صرف کنم و تمام آره، احساس خوبیه اینکه بعد از آن همه سختی و قربت کشیدن یه نفس راحتی کشید به ساعت مچی ام نگاه انداختم نیم ساعت تا اتوبوس بیاد ولی خودمو معطل نمی کنم اینبار می خوام دستودلباز باشم پس با تاکسی میرم
با لبخند دستم را بلند کردم و به نزدیکترین ماشین زرد رنگ که رد می شد اشاره کردم چند لحظه بعد مقابل آپارتمان بودم همانطور با خوشحالی به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم را زدم همان لحظه بود که به یاد گوشیم افتاده ام حتی چک نکردم چه کسی این همه زنگ می زد به صفحه گوشی که نگاه کردم با دیدن اسم جون کی صورتم درهم شد "پسره ی عوضی بعد از این همه دردسر جرئت داره زنگ بزنه نزدیک بود من رو به زندان بفرسته به خاطر یه نقاشی قدیمی و قلابی با آدم های خلافکار در افتاد احمق بهش گفته بودم اون نقاشی اصلی نیست به خرجش نمی رفت همش هم بخاطر اینکه از پدربزرگش بهش به ارث رسیده اون هم معلوم نیست از کی گرفته بود از شمن یا یه حقه باز ولی خیلی اصرار داشت نقاشی اصلی بهشت کوهستانه خوب اون هم به قیمت خیلی گزافی به یک آدم های مرموز فروخت و به مزاد راه یافت درنهایت معلوم شد پشت پرده این آدمها مافیا هستن آره مافیای آثارباستانی اونها تمام وسایلی که با ارزش هستند رو بصورت غیر قانونی می خرن و بعد از صدور مجوز در مزاد شرکت میدن واقعا هم معلوم نیست قدرتشون از کجا سر از آب درمیاره ولی هر کی که هست آدم خطرناکیه و جون کی با آدم های اشتباهی درافتاده " چندتا تماس از دست رفته و یک پیام که می گفت: یون سوک بهشت کوهستان بطور عجیبی گم شده هر جا که هستی به خونه برنگرد
گم شده؟ یعنی چی؟ چرا نگفت دزدیدنش آخه چطور میشه یه نقاشی به تنهایی گم بشه نکنه به افسانه بهشت کوهستان اعتقاد داره؟
از حرص صورتم درهم شد
از او همه چیز برمی آمد تو این قرن باز هم کسایی هستن به این افسانه اعتقاد دارن؟ چقدر مسخره آخه یه تیکه نقاشی چطور میشه ماشین سفر زمان باشه؟
همانطور که با خود فکر می کردم
در اسانسور باز شد گوشی را در جیب پالتوم چپاندم و از آسانسور زدم بیرون قبل از آنکه قدم دیگری بردارم به یاد حرف جون کی افتادم
_ نقاشی بهشت کوهستان سال های زیادی گم میشه ناگهانی و بی دلیل پدربزرگم گفت درواقع گم نمیشه صاحبش رو انتخاب می کنه اون نقاشی سی سال میشه دست پدربزرگم بوده یعنی پدربزرگم رو انتخاب کرده و حالا من ههه
و بعدش خنده مسخره ی جون کی در ذهنم نقش بست نفسم را پس دادم ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد کیفم!
آن شیئ استوانه ای
سراسیمه کوله ام را باز کردم با دیدن استوانه فلزی کندوکاوشده که نقش اژدها طلایی روی اون دیده می شد دهنم بازماند خدای من این.. این اینجا چی کار می کنه
نگاهم را با بُهت از کیفم گرفتم دیدم از بین تمام درهای واحدهای همسایه ام در واحدمن باز بود درحالی که خانه ام تاریک تاریک بودترس برم داشت اینجا چه خبره به سمت در رفتم وارد که شدم صدای برخورد چیزی به زمین و بعدش حرف زدن دونفر رو شنیدم که از اتاق مطالعه می آمد گلدان دم در که یادگار مادرم بود زیر پاهایم خورد شده بود
_ ببین دختره نرسیده؟ زودباش نشنیدی رئیس درموردش چی گفت و تو هی احمق بازی دربیار
_ خوب اگه بگیرمش و داد بزنه چی؟
_ وای خدای من جدی میگی؟ احمق دستت بزار رو دهنش اینجوری.. حالا فهمیدی؟
باید هرچه سریعتر از انجا می رفتم با ترس و پاهای لرزانم که انگار شل و ول شده بودند چند قدم عقب رفتم و این باعث شد پاهایم به خوردشیشه ها برخورد و صدا ایجاد کند فهمیدن آنها همانا و پا به فرار کردنم همانا دو نفر بودند یکی از آنها قوی هیکل و قدبلند بود هر دو یونیفرم تعمیرکاری به تن داشتند که رنگش سبز سیر بود با هرچه قدرت داشتم به سمت راه پله ها دویدم و دو پله دو پله به سرعت می پریدم حس می کردم فایده نداره الان است که من را بگیرند تمام بدنم بصورت هیستیری می لرزید و هماهنگ برای فرار کار می کرد و دردی در شکمم می پیجید
یکی از آنها دقیقا پشت سرم بود و.دستش را دراز کرد تا مرا بگیرد نتوانستم جا خالی بدهم در یک آن مرا محکم گرفت و دستش را دور دهانم چفت کرد جیغ می زدم اما صدایم خفه می شد
"یعنی همین؟ قرار به خاطر یه نقاشی قلابی و یه حماقت زندگیم از هم بپاشه یا بدتر بمیرم چه دلیل مسخره ای برای مُردنه"
کشان مرا با خود به سمت پایین می برد و من به شدت مقاومت می کردم و دست و پا میزدم ولی بی فایده بود در آن لحظه متوجه شدم تمام مدت به سمت طبقه بالا می دویدم و تا طبقه ششم رسیده بودم چرا به سمت پارکینگ نرفتم می توانستم با موتور سیکلت حراست ساختمان فرار کنم
در یک تصمیم آنی دست دور دهانم را بشدت و ته دل گاز گرفتم صدای نعره اش پیچید همین که دست های دورم شل شدند او را پس زدم و با پا محکم قسمت حساس بدنش زدم از دردکه خم شد با لگد بینیش را نشانه رفتم اما زیر پای دومی ام لیز خورد و محکم به عقب از پشت نرده های پله چپه شدم خواننده عزیز در آن لحظه نمی دانستم طبقه چندم بودیم ولی این را می دانستم که جاذبه زمین به شدت مرا به سمت خود می کشید و هر لحظه با مرگ فاصله نداشتم و تنها سوالی که در ذهنم بود چرا؟ چرا برای من این اتفاق می افتاد؟
اولین قسمت بدنم که به زمین برخورد سرم بود گوش هایم سوت کشید و برای یک لحظه انگار توانستم از بالا به بدنم نگاه کنم که خون دور سرم را گرفته بود و بعد همه چیز تاریک شد....
خوب من هم مثل شما فکر می کردم همه چیز تمام شد و مُردم اما روزگار چیزهای عجیبتری برایم جدا کرده بود به همان عجیبی افتادنم برای مدتی فقط تاریکی بود و انگار شناور بودم هیچ احساس و درکی از اطرافم نداشتم تا اینکه روزنه ای از نور تاریکی چشمانم را شکافت و کم و بیش چشمانم را باز کردم نور آفتاب کل اتاقی که درآن بودم را گرفته بود چندبار چشمانم را پلک زدم سردرد افتضاحی داشتم بصورتی که با مشقت چشمانم را باز نگه می داشتم تنها توانستم سقف بالای سرم را تشخیص دهم سقف خانه های سنتی بود و از چوب های مرغوب که جلاداده شده بود و سپس از فرط درد که سر و گردنم را اسیر کرده بود بی هوش شدم نمی دانستم چه مدت به همین منوال گذشت
در خواب چهره ی نگران مادرم را می دیم که با صورت اشکبارش نگاهم می کرد و پدرم کنار او می نشست و شانه هایش را فشار می داد برایم عجیب بود که صورت مادر و پدرم خسته تر وپیر تر می دیدم باهم حرف می زدند اما صدای واضحی از آنان نمی شنیدم انگار که کسی گوش هایم را محکم گرفته و ناواضح می شنیدم حتی نمی دانستم واقعا خوابم یا بیدار فقط نگران بودم شدید از اینکه خانواده ام در چه حال هستند و هزینه درمانم را به چه زحمتی تامین می کنند و تمام زحمت های که کشیدند تا من در دانشگاه هانیانگ ادامه تحصیل بدهم و من چقدر خودخواه بودم که چشم و گوش وجدانم را بستم تا به خواسته ام برسم و از اینکه تلاش چهارساله ام برای پایان نامه ام به باد رفت
به غیر از این گوشه ای از ذهنم درمورد آن مردان مشغول بود که به خانواده ام صدمه نزنند همه ی اینها برایم دلهره آور بود فقط می خواستم از این حالت برزخی هر چه سریعتر بیرون بیایم خواننده ی عزیز نمی دانستم چقدر گذشت که در همین حال بودم ولی یک روز بی درنگ چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم انگار که مدتی بود درست نفس نمی کشیدم اولین چیز که توجه ام را جلب کرد اتاقی که درآن بودم اتاقی طرز قدیم ولی تمیز و مرتب تا جایی که یادم است نه خانواده پدریم و نه خانواده مادریم از خانه های هانوک دارند به اطراف دقیق تر نگاه کردم اتاق کوچکی بود و من در وسط آن دراز کشیدم پنجره عریضی داشت که بسته بود و جلو پاهایم میز تحریر کوچکی بود که بر روی آن گلدان چینی سفید رنگی به چشم می خورد در کنار آن مجسمه ای از بودا بود و عودی که آرام می سوخت و اتاق را بخور می کرد بوی عود کل اتاق را گرفته انگار که بوی گل صدتومنی باشد و من از این بو خیلی متنفرم فضای اتاق کمی به تاریکی می زد کنارم دوتا شمع روشن شده بودند و صدای شُرشُر باران به گوشم می خورد
"من کجام؟ کی منو اینجا اورده؟ "
سعی کردم از جایم بلند شوم ولی تمام بدنم خشک شده بود و درد عجیبی در سر و گردنم می پیچید حال خیلی بدی بود نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم چه کسی مرا به اینجا آورده نکند همان دو مرد باشند که با افتادنم مرا به اینجا آورده باشند و به تنهایی مرا درمان کرده اند همه چیز از آن آدم های عجیب مافیایی برمی آید وای خدای من یعنی واقعا اسیر این مردم شدم که حتی هیچ کاری باهاشون نداشتم دلشوره داشتم نکند خانواده ام خبر ندارند نه امکان ندارد حتما نبودم را گزارش کردن حتما همه دنبالم می گردن آره نفس های عمیقی و پی در پی کشیدم تا کمی از استرسم را کم کنم و بعد سعی کردم دستانم را تکان دهم تا از جایم بلند شوم و راهی برای فرار پیدا کنم ولی تنها توانستم انگشتانم را باز و بسته کنم از استیصال قطره ی اشکی لجوجانه از کناره های صورتم چکید درهمین حین در اتاق کشیده شد و قامت مردی را دیدم چاق بود و قد کوتاهی داشت و سینی چوبی در دست گرفته بود هنوز به من نگاه نکرده بود و با خودش حرف میزد انگار از کسی ناراحت شده باشد به او بدوبیراه
می گفت فورا خود را به خواب زدم نمی خواستم بفهمند به هوش آمده ام چشمانم بسته بود ولی تپش های قلبم بالا گرفت می توانستم نبض قلبم را در گوش هایم بشنوم نفس کشیدنم مقطع و کوتاه شد انگار هرچه سعی می کردم عادی بنظر برسم بدتر می شد کنارم نشست و سینی را زمین گذاشت
_ آیگو بچه بیچاره..کی بیدار می شوی نچ نچ نچ
چیزی نگفت با گوشهایم توانستم تشخیص دهم پارچه ای را خیس می کرد و آب آن را می گرفت و با کشیدن آن پارچه به صورتم لرزی به تنم افتاد
_ امیدوارم هرچه سریعتر بیدار بشوی و مادرت را نجات بدهی بچه جان همه چیز به تو بنداست نمی دانی برای اینکه جان تو را نجات بدهد چه سختی هایی را دید است
مکث کرد لحاف روی بدنم را برداشت و بعد ادامه داد: درنظرم همیشه زن قوی وقدرتمندی بود اما در این دو هفته تبدیل شد به رقت انگیز ترین زن، خیلی عجیب است....هوووووف
نفسش را با صدا پس داد: نمی دانم چگونه به او بگوییم پسرت به خواب نباتی رفته است و دیگر چشمانش را باز نمی کند
"گیج شدم درمورد چی میگه؟ پسر کدام زن؟ چه ربطی به من داره؟"
زیاد مهلت نداد فکر کنم دستش به لباسم رفت و داشت لباسم را در می آورد که با ترس چشمانم را باز کردم و با ترس مشهودی به او نگاه کردم نمی دانم در آن لحظه قدرتم از کجا سرچشمه گرفت ولی خیلی سریع دستش را به مشت گرفتم مرد میانسال با وحشت فریاد زد که بیشتر شبیه به جیغ بود و از من فاصله گرفت
با خشم فریاد زدم: چی کار می کنی مرتیکه خ...
با وحشت دهانم را گرفتم صدایم نبود این صدای من نبود با بهت به آن مرد نگاه کردم که با شک و از سر خوشحالی فریاد می زد: شما بیدار شدید وااای بوذای بزرگ ممنونم...
و به سمت مجسمه بودا ی کوچکی سجده می کرد
من همچنان در شک بودم دستانم را بالا گرفتم و به آن ها خیره شدم خبری از دستان ظریف و بلورینم نبود جایش دستان استخوانی کشیده و با انگشتان پهن به چشم می خورد چه بلایی سرم آمده بود آن مرد با شتاب از جایش برخواست و به سمتم آمد و گفت: این یه معجزه است که بیدار شدید اره یه معجزه
و با اشک می خندید و نگاهم می کرد سپس به سمت در رفت و همانطور که فریاد بر می آورد " بیدار شد " از آن جا دور شد
و من ماندم با شک بزرگ زندگیم از شدت بهت تمام درد تنم از یادم رفت به سختی در جای خود نشستم و با دقت به تنم نگاه کردم بدنم نبود پاهایم کوتاه و درشت بودند و مودار
به بالا تنه ام دست کشیدم ترسم بیشتر شد و سپس پایین تنه ام ، و با وحشت شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن
اینجا چه خبره با من چه کار کرده بودن چطور ممکنه جنسیتم تغییر کرده باشه چرا بخاطر یه نقاشی قلابی اینکار رو با من کردن چطور ممکنه آخه؟!!
با تمام توانم جیغ زدم _ خداااااااا
نمی تونستم در آن لحظه تجزیه تحلیل کنم با وحشت تمام با جان کندن از جای خود بلند شدم خشم تمام وجودم را گرفته بود از آن مردان عوضی می خواستم تا جان دارم کتکشان بزنم
درهمان لحظه همان مردمیانسال با شخص دیگری وارد اتاق شدن با خوشحالی و صورت های بشاش به سمتم آمدند اما من خیلی ناگهانی گلدان روی میز را به دست گرفتم و با صدایی که برایم بیگانه بود جیغ زدم تهدیدشان کردم: جلو نیاید.. میگم جلو نیاید
_ چه شده سرورم؟ آرام باشید
_ چی شده؟ با من بدبخت چی کار کردید؟ خدا لعنتتان کند!
گلدان را با تمام توانم پرت کردم اما پرتابم محکم نبود و تا پای آن پیرمرد افتاد پیرمرد با زیرکی نگاهی به گلدان شکسته کرد و سپس مرا نظاره گر شد که نفس نفس می زدم و صورتم از خشم سرخ شده بود
با داد ادامه دادم: چطور تونستید با من اینکار رو بکنید چراااا؟؟ بخاطر یه نقاشی؟؟
به صورتشان که با بهت نگاهم می کردند فریاد زدم: چطور به همین راحتی جرم به این بزرگی رو در حقم کردید مگه اون نقاشی لعتتی چقدر ارزش داشت
مردمیانسال با ترس روبهم سجده کرد وگفت: آرام باشید سرورم درمورد چه چیزی صحبت می کنید؟ مگر چه شده؟ آرااام باشید
با انزجار به او نگاه می کردم نمی دانستم معنی این کار یعنی چه؟ چرا من را سرورم خطاب می کند؟ چرا لهجه آنها متفاوت بود؟ چرا لباس هانبوک تنشان است؟
سرم شروع کرد به تیر کشیدن و گوشهایم سوت می کشیدند سرم را محکم گرفتم همان مرد میانسال از جایش جست و فریاد زد: سرورم وون یون..
_ جلو نیا.. گفتم جلو نیااااا
به اطرافم نگاه گذرایی انداختم یکی از خورد شیشه های روی زمین را برداشتم باید از اینجا می رفتم: راه رو باز کنید.. بزارید برم
همان پیرمرد که تا این لحظه ساکت بود روبه آن مرد میانسال گفت: یول برو کنار بزار بره
یول با بهت گفت: اما سرورم!
_ گفتم بزار بره یول!
یول کنار کشید رو به پیرمرد گفتم کنارش بایستد همانطور شیشه را جلوی آنها تهدید وار گرفته بودم چندقدم آهسته برداشتم و سپس با شتاب از در اتاق بیرون زدم لنگ می زدم ولی با این حال با سرعت می دویدم و به اطراف نگاه می کردم خانه بزرگی نبود خانه کوچیک روستایی قدیمی که وسط جنگل بود در اصلی را که باز کردم باران به شدت می بارید به پشت سر برگشتم دنبالم نیامدند عجیب بود آدم هایی که من را خفت کردن جلوی فرارم را نمی گیرن چرا؟
"به خود نهیب زدم مهم نیست مهم اینه که از این برزخ برم حتما جاده ای این نزدیکیا هست" پس پا گذاشتم و به سمت جنگل رفتم باران تمام تنم را خیس کرده بود و تنم را می لرزاند تمام فکرم شده بود از این دیوانه ها فرار کنم" ولی یه جای کار می لنگید اگر واقعا مافیا باشن چرا این شکلی هستن؟ چرا من رو به دوتا احمق سپردن؟ اصلا از جون من چی می خوان؟ من هیچ کاره ام فقط اون روز لعنتی وقتی جون کی به دیدنم اومد با اون لبخند احمقانه اش آه خدا
فقط تشخیص دادم اون نقاشی قلابی بود همین، من فقط یه باستان شناسم که حتی ارشدم رو نگرفتم من حتی جای جون کی نامرد رو نمی دونم چرا با من این کار رو کردن؟"
تشنگی عجیبی داشتم تمام تنم گــُر گرفته بود و عضلاتم بی اراده می لرزیدن و پاهایم سنگین بودند اما نباید تسلیم می شدم همینطور که داشتم راه می رفتم صداهایی را از سمت چپم شنیدم صدای همهمه مردم و صداهای دیگه ای که نتوانستم تشخیص دهم فقط بهم اطمینان می داد به شهر یا روستایی نزدیک شدم
_ سرورم "وو یون وو " کجایید؟ ســـــرورم!
صدای همان مرد یول بود خیلی نزدیک بود و با تمام توانش فریاد می زد به سرعت دور شدم و لنگان از میان شاخه و بوته ها که زیر پاهایم مرا زخمی می کردند می دویدم برام مهم نبود چه بلایی سر پاهایم بیایند حتی حس دردی هم نداشتم " به روستا که برسم باید به پلیس زنگ بزنم شاید هم خانواده ام "
بالاخره به تپه ای پوشیده شده از علف هرز رسیدم صداها خیلی واضح و نزدیک بودند به سختی خودم را بالا کشیدم زیر پایم به دلیل باران سـُر می خورد با این حال بالا رفتم و از بالا به دقت نگاه کردم روستای قدیمی با کوچه های باریک و مردمی که همه اشان انگار که از سریال تاریخی آمده باشند لباس سنتی و هانبوک پوشیده بودند لباس های رنگ و رو رفته، مغازه هایی چوبی و ارابه هایی که اسب ها می کشیدند
"نکند جای فیلم برداری باشه؟ شاید همینطور باشه، باید از یکی کمک بخوام تلفن همراهش را به من بده"
به دور برم نگاه کردم چطور از آن تپه پایین بیایم به درختی تکیه کردم و راه باریکی را دیدم از کناره تپه می آمد گِلی بود و جای رد چرخ ارابه روی آن دیده می شد همان راه را پیش گرفتم وارد روستا که شدم همه بطور عجیبی نگاهم می کردند انگار که یک دیوانه می دیدند از من روی برمی گرداندن وسط خیابان بودم به ساختمانها نگاه کردم هیچ کدامشان تیر برقی یا چراغی نداشتند شخصی از کنارم گذشت زنی بود که صورتش را با "جانگت" بلند و سبز رنگی پوشانده بود مانعش شدم
_ خانم تو رو خدا کمکم کن منو دزدیدن خانواده ام نگرانم هستن لطف گوشیتون رو بدید زنگ بزنم
زن با ترس خود را به کناری کشید و با خشم گفتم: از سر راهم کنار برو چه می گویی دیوانه
با عجز زجه زدم _ فقط گوشیت رو بده زنگ بزنم
دختری که همراه آن زن بود روبه او گفت: بانو این مرد جوان یا مَ*ست شده است یا دیوانه بهتر است کسی شما را کنار او نبیند بجنبید
دست همان زن را گرفت و به سرعت دور شدند به دنبال آنها دویدم و فریاد زدم کارگردان کجاست؟ عوامل فیلم کجان چرا کسی نیست؟ با فریاد داد زدم من را دزدیــــدن کــــمکـــــــم کنید
به سمت مردی خودم را پرت کردم و با التماس از او تلفن را خواستم اما با انزجار من را هل داد همه بطور عجیبی نگاهم می کردند و باهم پچ پچ می کردند
_ این دیوانه کیست؟ تا به حال در روستا ندیدمش
_ نچ نچ حیف جوانی بیچاره خانواده اش
_ گمان کنم همان بیمار طبیب کیم سونگ جونگ باشد
_همان که یک هفته او را در جنگل پنهان کرده اند
_ آیـــــگو...
به سمت یکی از فروشنده ها رفتم که مردجوانی بود و از بدو ورودم به روستا با تعجب نگاهم می کرد بازویش را محکم گرفتم: خواهش می کنم، کمکم کن دونفر من رو دزدیدن من رو به این روز دراوردن اونا دیوونن حتی جنسیتم رو تغییر دادن لطفا کمکم کن به پلیس زنگ بزنم یا خانواده ام
با اخم نگاهم کرد و گفت: نمی فهمم چه می گویی مردجوان چرا به این روز افتاده ای؟
به سر و وضعم نگاه کرد که لباس نازک سفید رنگی پوشیده ام و کاملا گِلی شده بود
_ از کجا می آیی؟
همان حین صدای یول را شنیدم: سرورم
با ترس و چشمانی از حدقه درآمده بازوانش را گرفتم: تلفن، تلفن بده
و سرم را با ترس چرخاندم یول بود که نزدیک می شد
فروشنده مغازه جفتی روبه آن مرد گفت: گمانم فحش می گوید
دستانم را پس زد و با اخم گفت: چه می گویی دیوانه فحش می دهی؟
روبه هر دوی آنها داد زدم: تمومش کنید این نقش مسخره رو کنار بزارید تلفنت رو بده همین حالا
بروبر نگاهم کردند وبعد اولی رو به دومی گفت: لهجه ی عجیبی دارد تا به حال نشنیده بودم
_ گمان کنم از بردگانی باشد که به "دنی پالگوم" فرستاده شدند چند سالی گذشته یکی از خویشاوندانم گفته است لهجه آنها تغییر کرده
_ اگر برده است خدا به داد اربابش برسد اما بنظر من این پسر...
و سپس با انگشتش به مغزش اشاره کرد فروشنده کناری اش خندید
با غضب تکه چوبی که روی میزروبه روی دکان بود را برداشتم و با غیض گفتم: چی می گید می خواید دیوونه ام کنید یا تلفن رو می دی یا بزور میگیرم زود باش گوشیت رو بده!
مرد روبه رویم دستانش را بصورت تسلیم بالا برد وگفت: هی هی آرام باش من متوجه منظورت نمی شوم تلفن دیگر چیست درست توضیح بده تا کمکت کنیم
و بعد آرام نزدیکم شد و درچشمانم نگاه می کرد: باشد؟ آرام باش آر..
سرم را چرخاندم یول من را دیده بود با داد صدایم زد فروشنده محکم چوپ از دستم را قاپید و کناری پرت کرد از شدت کشیدن چوپ خودم هم به زمین افتادم: لعنتی
تمام تنم درد داشت از جایم بلند شدم و با شتاپ دویدم ولی دیر شده بود یول پشت سرم بود در یک لحظه نگاهم را به پشت سر معطوف کردم و پایم پیچ خورد و زمین افتادم درد تمام چیزی بود که حس می کردم نای ایستادن را هم نداشتم سرم دوباره تیر کشید و جلوی چشمانم سیاهی شد تشنه بودم خیلی تنها فکری که در آن لحظه داشتم این بود که ای کاش همه چیز یک کابوس باشه
نام رمان: بهشت کوهستان
ژانر: تاریخی، فانتزی، زارآلود، عاشقانه
خلاصه: زندگی از آنچه می دانیم پیچیده تر است داستان ما درمورد دختری است که در سئول مشغول به تحصیل است بطور تصادفی به دلیل یک اثر هنری درگیر ماجراهای مرموزی می شود که زندگیش را دگرگون می کند
مقدمه: آواز معشوق
آواز روشن معشوقی که دلتنگ او هستم
بر سینهام نشسته
اگر همه روز به آوازش گوش بسپارم،
آواز زیبای معشوقم که دلتنگ او هستم
پس از غروب خورشید، تا شبانگاه
در گوش من است.
از شبانگاه تا وقت خواب
در گوش من است.
آوازی که به لطافت تکان میخورد
خواب من انگار عمیق میشود
لمیده در بستر تنهاییام
خواب آرام من، عمیق میشود
صبح که میشود، آواز از خاطرم میرود.
آواز معشوق را هربار که میشنوم
به تمامی فراموش میکنم
(سول وال کیم)
موبایلم پشت سرهم در جیب شلوارم ویبره می رفت و من فرصت جواب دادن را نداشتم خیلی سریع قهوه ها را آماده می کردم شیر داغ همراه با شکر را زیر نازل بخار گرفتم تا درست داغ شود وقتی لته ها آماده می شدند به دست همکارم می دادم تا اینکه سوجین سر رسید جای من را گرفت و شیفتم تمام شد بعد از خداحافظی از همه به سمت رختکن رفتم پالتو قهوه ای رنگ و شنل نرم سبز رنگ را پوشیدم کیف کوله ام که از بس وسایل در آن چپانده ام بادکرده بود را از توی کمد فلزی در آوردم متوجه شدم کمی زیپ باز شده بود با عجله بستم ولی دستم به شیئ استوانه ای خورد زیاد اهمین ندادم ببینم چه بود بعد از آنکه به صورتم نگاه گذرایی انداختم از کافه بیرون زدم هوا سرد و تاریک شده و عابرپیاده پر از رفت و آمد بود بعد از ساعت ۶ شهر سئول همیشه پرجنب و جوش می شد و این زیبایی شهر را دوبرابر می کرد از اینکه در آن شلوغی قدم برمی داشتم لذت می بردم بخصوص که فردا کریسمس بود و تعطیل این یعنی می توانستم وقت بیشتری برای تمام کردن پروژه کارشناسی ارشدم صرف کنم و تمام آره، احساس خوبیه اینکه بعد از آن همه سختی و قربت کشیدن یه نفس راحتی کشید به ساعت مچی ام نگاه انداختم نیم ساعت تا اتوبوس بیاد ولی خودمو معطل نمی کنم اینبار می خوام دستودلباز باشم پس با تاکسی میرم
با لبخند دستم را بلند کردم و به نزدیکترین ماشین زرد رنگ که رد می شد اشاره کردم چند لحظه بعد مقابل آپارتمان بودم همانطور با خوشحالی به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم را زدم همان لحظه بود که به یاد گوشیم افتاده ام حتی چک نکردم چه کسی این همه زنگ می زد به صفحه گوشی که نگاه کردم با دیدن اسم جون کی صورتم درهم شد "پسره ی عوضی بعد از این همه دردسر جرئت داره زنگ بزنه نزدیک بود من رو به زندان بفرسته به خاطر یه نقاشی قدیمی و قلابی با آدم های خلافکار در افتاد احمق بهش گفته بودم اون نقاشی اصلی نیست به خرجش نمی رفت همش هم بخاطر اینکه از پدربزرگش بهش به ارث رسیده اون هم معلوم نیست از کی گرفته بود از شمن یا یه حقه باز ولی خیلی اصرار داشت نقاشی اصلی بهشت کوهستانه خوب اون هم به قیمت خیلی گزافی به یک آدم های مرموز فروخت و به مزاد راه یافت درنهایت معلوم شد پشت پرده این آدمها مافیا هستن آره مافیای آثارباستانی اونها تمام وسایلی که با ارزش هستند رو بصورت غیر قانونی می خرن و بعد از صدور مجوز در مزاد شرکت میدن واقعا هم معلوم نیست قدرتشون از کجا سر از آب درمیاره ولی هر کی که هست آدم خطرناکیه و جون کی با آدم های اشتباهی درافتاده " چندتا تماس از دست رفته و یک پیام که می گفت: یون سوک بهشت کوهستان بطور عجیبی گم شده هر جا که هستی به خونه برنگرد
گم شده؟ یعنی چی؟ چرا نگفت دزدیدنش آخه چطور میشه یه نقاشی به تنهایی گم بشه نکنه به افسانه بهشت کوهستان اعتقاد داره؟
از حرص صورتم درهم شد
از او همه چیز برمی آمد تو این قرن باز هم کسایی هستن به این افسانه اعتقاد دارن؟ چقدر مسخره آخه یه تیکه نقاشی چطور میشه ماشین سفر زمان باشه؟
همانطور که با خود فکر می کردم
در اسانسور باز شد گوشی را در جیب پالتوم چپاندم و از آسانسور زدم بیرون قبل از آنکه قدم دیگری بردارم به یاد حرف جون کی افتادم
_ نقاشی بهشت کوهستان سال های زیادی گم میشه ناگهانی و بی دلیل پدربزرگم گفت درواقع گم نمیشه صاحبش رو انتخاب می کنه اون نقاشی سی سال میشه دست پدربزرگم بوده یعنی پدربزرگم رو انتخاب کرده و حالا من ههه
و بعدش خنده مسخره ی جون کی در ذهنم نقش بست نفسم را پس دادم ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد کیفم!
آن شیئ استوانه ای
سراسیمه کوله ام را باز کردم با دیدن استوانه فلزی کندوکاوشده که نقش اژدها طلایی روی اون دیده می شد دهنم بازماند خدای من این.. این اینجا چی کار می کنه
نگاهم را با بُهت از کیفم گرفتم دیدم از بین تمام درهای واحدهای همسایه ام در واحدمن باز بود درحالی که خانه ام تاریک تاریک بودترس برم داشت اینجا چه خبره به سمت در رفتم وارد که شدم صدای برخورد چیزی به زمین و بعدش حرف زدن دونفر رو شنیدم که از اتاق مطالعه می آمد گلدان دم در که یادگار مادرم بود زیر پاهایم خورد شده بود
_ ببین دختره نرسیده؟ زودباش نشنیدی رئیس درموردش چی گفت و تو هی احمق بازی دربیار
_ خوب اگه بگیرمش و داد بزنه چی؟
_ وای خدای من جدی میگی؟ احمق دستت بزار رو دهنش اینجوری.. حالا فهمیدی؟
باید هرچه سریعتر از انجا می رفتم با ترس و پاهای لرزانم که انگار شل و ول شده بودند چند قدم عقب رفتم و این باعث شد پاهایم به خوردشیشه ها برخورد و صدا ایجاد کند فهمیدن آنها همانا و پا به فرار کردنم همانا دو نفر بودند یکی از آنها قوی هیکل و قدبلند بود هر دو یونیفرم تعمیرکاری به تن داشتند که رنگش سبز سیر بود با هرچه قدرت داشتم به سمت راه پله ها دویدم و دو پله دو پله به سرعت می پریدم حس می کردم فایده نداره الان است که من را بگیرند تمام بدنم بصورت هیستیری می لرزید و هماهنگ برای فرار کار می کرد و دردی در شکمم می پیجید
یکی از آنها دقیقا پشت سرم بود و.دستش را دراز کرد تا مرا بگیرد نتوانستم جا خالی بدهم در یک آن مرا محکم گرفت و دستش را دور دهانم چفت کرد جیغ می زدم اما صدایم خفه می شد
"یعنی همین؟ قرار به خاطر یه نقاشی قلابی و یه حماقت زندگیم از هم بپاشه یا بدتر بمیرم چه دلیل مسخره ای برای مُردنه"
کشان مرا با خود به سمت پایین می برد و من به شدت مقاومت می کردم و دست و پا میزدم ولی بی فایده بود در آن لحظه متوجه شدم تمام مدت به سمت طبقه بالا می دویدم و تا طبقه ششم رسیده بودم چرا به سمت پارکینگ نرفتم می توانستم با موتور سیکلت حراست ساختمان فرار کنم
در یک تصمیم آنی دست دور دهانم را بشدت و ته دل گاز گرفتم صدای نعره اش پیچید همین که دست های دورم شل شدند او را پس زدم و با پا محکم قسمت حساس بدنش زدم از دردکه خم شد با لگد بینیش را نشانه رفتم اما زیر پای دومی ام لیز خورد و محکم به عقب از پشت نرده های پله چپه شدم خواننده عزیز در آن لحظه نمی دانستم طبقه چندم بودیم ولی این را می دانستم که جاذبه زمین به شدت مرا به سمت خود می کشید و هر لحظه با مرگ فاصله نداشتم و تنها سوالی که در ذهنم بود چرا؟ چرا برای من این اتفاق می افتاد؟
اولین قسمت بدنم که به زمین برخورد سرم بود گوش هایم سوت کشید و برای یک لحظه انگار توانستم از بالا به بدنم نگاه کنم که خون دور سرم را گرفته بود و بعد همه چیز تاریک شد....
خوب من هم مثل شما فکر می کردم همه چیز تمام شد و مُردم اما روزگار چیزهای عجیبتری برایم جدا کرده بود به همان عجیبی افتادنم برای مدتی فقط تاریکی بود و انگار شناور بودم هیچ احساس و درکی از اطرافم نداشتم تا اینکه روزنه ای از نور تاریکی چشمانم را شکافت و کم و بیش چشمانم را باز کردم نور آفتاب کل اتاقی که درآن بودم را گرفته بود چندبار چشمانم را پلک زدم سردرد افتضاحی داشتم بصورتی که با مشقت چشمانم را باز نگه می داشتم تنها توانستم سقف بالای سرم را تشخیص دهم سقف خانه های سنتی بود و از چوب های مرغوب که جلاداده شده بود و سپس از فرط درد که سر و گردنم را اسیر کرده بود بی هوش شدم نمی دانستم چه مدت به همین منوال گذشت
در خواب چهره ی نگران مادرم را می دیم که با صورت اشکبارش نگاهم می کرد و پدرم کنار او می نشست و شانه هایش را فشار می داد برایم عجیب بود که صورت مادر و پدرم خسته تر وپیر تر می دیدم باهم حرف می زدند اما صدای واضحی از آنان نمی شنیدم انگار که کسی گوش هایم را محکم گرفته و ناواضح می شنیدم حتی نمی دانستم واقعا خوابم یا بیدار فقط نگران بودم شدید از اینکه خانواده ام در چه حال هستند و هزینه درمانم را به چه زحمتی تامین می کنند و تمام زحمت های که کشیدند تا من در دانشگاه هانیانگ ادامه تحصیل بدهم و من چقدر خودخواه بودم که چشم و گوش وجدانم را بستم تا به خواسته ام برسم و از اینکه تلاش چهارساله ام برای پایان نامه ام به باد رفت
به غیر از این گوشه ای از ذهنم درمورد آن مردان مشغول بود که به خانواده ام صدمه نزنند همه ی اینها برایم دلهره آور بود فقط می خواستم از این حالت برزخی هر چه سریعتر بیرون بیایم خواننده ی عزیز نمی دانستم چقدر گذشت که در همین حال بودم ولی یک روز بی درنگ چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم انگار که مدتی بود درست نفس نمی کشیدم اولین چیز که توجه ام را جلب کرد اتاقی که درآن بودم اتاقی طرز قدیم ولی تمیز و مرتب تا جایی که یادم است نه خانواده پدریم و نه خانواده مادریم از خانه های هانوک دارند به اطراف دقیق تر نگاه کردم اتاق کوچکی بود و من در وسط آن دراز کشیدم پنجره عریضی داشت که بسته بود و جلو پاهایم میز تحریر کوچکی بود که بر روی آن گلدان چینی سفید رنگی به چشم می خورد در کنار آن مجسمه ای از بودا بود و عودی که آرام می سوخت و اتاق را بخور می کرد بوی عود کل اتاق را گرفته انگار که بوی گل صدتومنی باشد و من از این بو خیلی متنفرم فضای اتاق کمی به تاریکی می زد کنارم دوتا شمع روشن شده بودند و صدای شُرشُر باران به گوشم می خورد
"من کجام؟ کی منو اینجا اورده؟ "
سعی کردم از جایم بلند شوم ولی تمام بدنم خشک شده بود و درد عجیبی در سر و گردنم می پیچید حال خیلی بدی بود نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم چه کسی مرا به اینجا آورده نکند همان دو مرد باشند که با افتادنم مرا به اینجا آورده باشند و به تنهایی مرا درمان کرده اند همه چیز از آن آدم های عجیب مافیایی برمی آید وای خدای من یعنی واقعا اسیر این مردم شدم که حتی هیچ کاری باهاشون نداشتم دلشوره داشتم نکند خانواده ام خبر ندارند نه امکان ندارد حتما نبودم را گزارش کردن حتما همه دنبالم می گردن آره نفس های عمیقی و پی در پی کشیدم تا کمی از استرسم را کم کنم و بعد سعی کردم دستانم را تکان دهم تا از جایم بلند شوم و راهی برای فرار پیدا کنم ولی تنها توانستم انگشتانم را باز و بسته کنم از استیصال قطره ی اشکی لجوجانه از کناره های صورتم چکید درهمین حین در اتاق کشیده شد و قامت مردی را دیدم چاق بود و قد کوتاهی داشت و سینی چوبی در دست گرفته بود هنوز به من نگاه نکرده بود و با خودش حرف میزد انگار از کسی ناراحت شده باشد به او بدوبیراه
می گفت فورا خود را به خواب زدم نمی خواستم بفهمند به هوش آمده ام چشمانم بسته بود ولی تپش های قلبم بالا گرفت می توانستم نبض قلبم را در گوش هایم بشنوم نفس کشیدنم مقطع و کوتاه شد انگار هرچه سعی می کردم عادی بنظر برسم بدتر می شد کنارم نشست و سینی را زمین گذاشت
_ آیگو بچه بیچاره..کی بیدار می شوی نچ نچ نچ
چیزی نگفت با گوشهایم توانستم تشخیص دهم پارچه ای را خیس می کرد و آب آن را می گرفت و با کشیدن آن پارچه به صورتم لرزی به تنم افتاد
_ امیدوارم هرچه سریعتر بیدار بشوی و مادرت را نجات بدهی بچه جان همه چیز به تو بنداست نمی دانی برای اینکه جان تو را نجات بدهد چه سختی هایی را دید است
مکث کرد لحاف روی بدنم را برداشت و بعد ادامه داد: درنظرم همیشه زن قوی وقدرتمندی بود اما در این دو هفته تبدیل شد به رقت انگیز ترین زن، خیلی عجیب است....هوووووف
نفسش را با صدا پس داد: نمی دانم چگونه به او بگوییم پسرت به خواب نباتی رفته است و دیگر چشمانش را باز نمی کند
"گیج شدم درمورد چی میگه؟ پسر کدام زن؟ چه ربطی به من داره؟"
زیاد مهلت نداد فکر کنم دستش به لباسم رفت و داشت لباسم را در می آورد که با ترس چشمانم را باز کردم و با ترس مشهودی به او نگاه کردم نمی دانم در آن لحظه قدرتم از کجا سرچشمه گرفت ولی خیلی سریع دستش را به مشت گرفتم مرد میانسال با وحشت فریاد زد که بیشتر شبیه به جیغ بود و از من فاصله گرفت
با خشم فریاد زدم: چی کار می کنی مرتیکه خ...
با وحشت دهانم را گرفتم صدایم نبود این صدای من نبود با بهت به آن مرد نگاه کردم که با شک و از سر خوشحالی فریاد می زد: شما بیدار شدید وااای بوذای بزرگ ممنونم...
و به سمت مجسمه بودا ی کوچکی سجده می کرد
من همچنان در شک بودم دستانم را بالا گرفتم و به آن ها خیره شدم خبری از دستان ظریف و بلورینم نبود جایش دستان استخوانی کشیده و با انگشتان پهن به چشم می خورد چه بلایی سرم آمده بود آن مرد با شتاب از جایش برخواست و به سمتم آمد و گفت: این یه معجزه است که بیدار شدید اره یه معجزه
و با اشک می خندید و نگاهم می کرد سپس به سمت در رفت و همانطور که فریاد بر می آورد " بیدار شد " از آن جا دور شد
و من ماندم با شک بزرگ زندگیم از شدت بهت تمام درد تنم از یادم رفت به سختی در جای خود نشستم و با دقت به تنم نگاه کردم بدنم نبود پاهایم کوتاه و درشت بودند و مودار
به بالا تنه ام دست کشیدم ترسم بیشتر شد و سپس پایین تنه ام ، و با وحشت شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن
اینجا چه خبره با من چه کار کرده بودن چطور ممکنه جنسیتم تغییر کرده باشه چرا بخاطر یه نقاشی قلابی اینکار رو با من کردن چطور ممکنه آخه؟!!
با تمام توانم جیغ زدم _ خداااااااا
نمی تونستم در آن لحظه تجزیه تحلیل کنم با وحشت تمام با جان کندن از جای خود بلند شدم خشم تمام وجودم را گرفته بود از آن مردان عوضی می خواستم تا جان دارم کتکشان بزنم
درهمان لحظه همان مردمیانسال با شخص دیگری وارد اتاق شدن با خوشحالی و صورت های بشاش به سمتم آمدند اما من خیلی ناگهانی گلدان روی میز را به دست گرفتم و با صدایی که برایم بیگانه بود جیغ زدم تهدیدشان کردم: جلو نیاید.. میگم جلو نیاید
_ چه شده سرورم؟ آرام باشید
_ چی شده؟ با من بدبخت چی کار کردید؟ خدا لعنتتان کند!
گلدان را با تمام توانم پرت کردم اما پرتابم محکم نبود و تا پای آن پیرمرد افتاد پیرمرد با زیرکی نگاهی به گلدان شکسته کرد و سپس مرا نظاره گر شد که نفس نفس می زدم و صورتم از خشم سرخ شده بود
با داد ادامه دادم: چطور تونستید با من اینکار رو بکنید چراااا؟؟ بخاطر یه نقاشی؟؟
به صورتشان که با بهت نگاهم می کردند فریاد زدم: چطور به همین راحتی جرم به این بزرگی رو در حقم کردید مگه اون نقاشی لعتتی چقدر ارزش داشت
مردمیانسال با ترس روبهم سجده کرد وگفت: آرام باشید سرورم درمورد چه چیزی صحبت می کنید؟ مگر چه شده؟ آرااام باشید
با انزجار به او نگاه می کردم نمی دانستم معنی این کار یعنی چه؟ چرا من را سرورم خطاب می کند؟ چرا لهجه آنها متفاوت بود؟ چرا لباس هانبوک تنشان است؟
سرم شروع کرد به تیر کشیدن و گوشهایم سوت می کشیدند سرم را محکم گرفتم همان مرد میانسال از جایش جست و فریاد زد: سرورم وون یون..
_ جلو نیا.. گفتم جلو نیااااا
به اطرافم نگاه گذرایی انداختم یکی از خورد شیشه های روی زمین را برداشتم باید از اینجا می رفتم: راه رو باز کنید.. بزارید برم
همان پیرمرد که تا این لحظه ساکت بود روبه آن مرد میانسال گفت: یول برو کنار بزار بره
یول با بهت گفت: اما سرورم!
_ گفتم بزار بره یول!
یول کنار کشید رو به پیرمرد گفتم کنارش بایستد همانطور شیشه را جلوی آنها تهدید وار گرفته بودم چندقدم آهسته برداشتم و سپس با شتاب از در اتاق بیرون زدم لنگ می زدم ولی با این حال با سرعت می دویدم و به اطراف نگاه می کردم خانه بزرگی نبود خانه کوچیک روستایی قدیمی که وسط جنگل بود در اصلی را که باز کردم باران به شدت می بارید به پشت سر برگشتم دنبالم نیامدند عجیب بود آدم هایی که من را خفت کردن جلوی فرارم را نمی گیرن چرا؟
"به خود نهیب زدم مهم نیست مهم اینه که از این برزخ برم حتما جاده ای این نزدیکیا هست" پس پا گذاشتم و به سمت جنگل رفتم باران تمام تنم را خیس کرده بود و تنم را می لرزاند تمام فکرم شده بود از این دیوانه ها فرار کنم" ولی یه جای کار می لنگید اگر واقعا مافیا باشن چرا این شکلی هستن؟ چرا من رو به دوتا احمق سپردن؟ اصلا از جون من چی می خوان؟ من هیچ کاره ام فقط اون روز لعنتی وقتی جون کی به دیدنم اومد با اون لبخند احمقانه اش آه خدا
فقط تشخیص دادم اون نقاشی قلابی بود همین، من فقط یه باستان شناسم که حتی ارشدم رو نگرفتم من حتی جای جون کی نامرد رو نمی دونم چرا با من این کار رو کردن؟"
تشنگی عجیبی داشتم تمام تنم گــُر گرفته بود و عضلاتم بی اراده می لرزیدن و پاهایم سنگین بودند اما نباید تسلیم می شدم همینطور که داشتم راه می رفتم صداهایی را از سمت چپم شنیدم صدای همهمه مردم و صداهای دیگه ای که نتوانستم تشخیص دهم فقط بهم اطمینان می داد به شهر یا روستایی نزدیک شدم
_ سرورم "وو یون وو " کجایید؟ ســـــرورم!
صدای همان مرد یول بود خیلی نزدیک بود و با تمام توانش فریاد می زد به سرعت دور شدم و لنگان از میان شاخه و بوته ها که زیر پاهایم مرا زخمی می کردند می دویدم برام مهم نبود چه بلایی سر پاهایم بیایند حتی حس دردی هم نداشتم " به روستا که برسم باید به پلیس زنگ بزنم شاید هم خانواده ام "
بالاخره به تپه ای پوشیده شده از علف هرز رسیدم صداها خیلی واضح و نزدیک بودند به سختی خودم را بالا کشیدم زیر پایم به دلیل باران سـُر می خورد با این حال بالا رفتم و از بالا به دقت نگاه کردم روستای قدیمی با کوچه های باریک و مردمی که همه اشان انگار که از سریال تاریخی آمده باشند لباس سنتی و هانبوک پوشیده بودند لباس های رنگ و رو رفته، مغازه هایی چوبی و ارابه هایی که اسب ها می کشیدند
"نکند جای فیلم برداری باشه؟ شاید همینطور باشه، باید از یکی کمک بخوام تلفن همراهش را به من بده"
به دور برم نگاه کردم چطور از آن تپه پایین بیایم به درختی تکیه کردم و راه باریکی را دیدم از کناره تپه می آمد گِلی بود و جای رد چرخ ارابه روی آن دیده می شد همان راه را پیش گرفتم وارد روستا که شدم همه بطور عجیبی نگاهم می کردند انگار که یک دیوانه می دیدند از من روی برمی گرداندن وسط خیابان بودم به ساختمانها نگاه کردم هیچ کدامشان تیر برقی یا چراغی نداشتند شخصی از کنارم گذشت زنی بود که صورتش را با "جانگت" بلند و سبز رنگی پوشانده بود مانعش شدم
_ خانم تو رو خدا کمکم کن منو دزدیدن خانواده ام نگرانم هستن لطف گوشیتون رو بدید زنگ بزنم
زن با ترس خود را به کناری کشید و با خشم گفتم: از سر راهم کنار برو چه می گویی دیوانه
با عجز زجه زدم _ فقط گوشیت رو بده زنگ بزنم
دختری که همراه آن زن بود روبه او گفت: بانو این مرد جوان یا مَ*ست شده است یا دیوانه بهتر است کسی شما را کنار او نبیند بجنبید
دست همان زن را گرفت و به سرعت دور شدند به دنبال آنها دویدم و فریاد زدم کارگردان کجاست؟ عوامل فیلم کجان چرا کسی نیست؟ با فریاد داد زدم من را دزدیــــدن کــــمکـــــــم کنید
به سمت مردی خودم را پرت کردم و با التماس از او تلفن را خواستم اما با انزجار من را هل داد همه بطور عجیبی نگاهم می کردند و باهم پچ پچ می کردند
_ این دیوانه کیست؟ تا به حال در روستا ندیدمش
_ نچ نچ حیف جوانی بیچاره خانواده اش
_ گمان کنم همان بیمار طبیب کیم سونگ جونگ باشد
_همان که یک هفته او را در جنگل پنهان کرده اند
_ آیـــــگو...
به سمت یکی از فروشنده ها رفتم که مردجوانی بود و از بدو ورودم به روستا با تعجب نگاهم می کرد بازویش را محکم گرفتم: خواهش می کنم، کمکم کن دونفر من رو دزدیدن من رو به این روز دراوردن اونا دیوونن حتی جنسیتم رو تغییر دادن لطفا کمکم کن به پلیس زنگ بزنم یا خانواده ام
با اخم نگاهم کرد و گفت: نمی فهمم چه می گویی مردجوان چرا به این روز افتاده ای؟
به سر و وضعم نگاه کرد که لباس نازک سفید رنگی پوشیده ام و کاملا گِلی شده بود
_ از کجا می آیی؟
همان حین صدای یول را شنیدم: سرورم
با ترس و چشمانی از حدقه درآمده بازوانش را گرفتم: تلفن، تلفن بده
و سرم را با ترس چرخاندم یول بود که نزدیک می شد
فروشنده مغازه جفتی روبه آن مرد گفت: گمانم فحش می گوید
دستانم را پس زد و با اخم گفت: چه می گویی دیوانه فحش می دهی؟
روبه هر دوی آنها داد زدم: تمومش کنید این نقش مسخره رو کنار بزارید تلفنت رو بده همین حالا
بروبر نگاهم کردند وبعد اولی رو به دومی گفت: لهجه ی عجیبی دارد تا به حال نشنیده بودم
_ گمان کنم از بردگانی باشد که به "دنی پالگوم" فرستاده شدند چند سالی گذشته یکی از خویشاوندانم گفته است لهجه آنها تغییر کرده
_ اگر برده است خدا به داد اربابش برسد اما بنظر من این پسر...
و سپس با انگشتش به مغزش اشاره کرد فروشنده کناری اش خندید
با غضب تکه چوبی که روی میزروبه روی دکان بود را برداشتم و با غیض گفتم: چی می گید می خواید دیوونه ام کنید یا تلفن رو می دی یا بزور میگیرم زود باش گوشیت رو بده!
مرد روبه رویم دستانش را بصورت تسلیم بالا برد وگفت: هی هی آرام باش من متوجه منظورت نمی شوم تلفن دیگر چیست درست توضیح بده تا کمکت کنیم
و بعد آرام نزدیکم شد و درچشمانم نگاه می کرد: باشد؟ آرام باش آر..
سرم را چرخاندم یول من را دیده بود با داد صدایم زد فروشنده محکم چوپ از دستم را قاپید و کناری پرت کرد از شدت کشیدن چوپ خودم هم به زمین افتادم: لعنتی
تمام تنم درد داشت از جایم بلند شدم و با شتاپ دویدم ولی دیر شده بود یول پشت سرم بود در یک لحظه نگاهم را به پشت سر معطوف کردم و پایم پیچ خورد و زمین افتادم درد تمام چیزی بود که حس می کردم نای ایستادن را هم نداشتم سرم دوباره تیر کشید و جلوی چشمانم سیاهی شد تشنه بودم خیلی تنها فکری که در آن لحظه داشتم این بود که ای کاش همه چیز یک کابوس باشه
آخرین ویرایش: