خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان بهشت کوهستان | سمیرامیس کاربر انجمن نودهشتیا

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
بهشت کوهستان
نام نویسنده
سمیرامیس
ژانر اصلی
تاریخی
ژانر های مکمل
رازآلود معمایی فانتزی عاشقانه
ساعت پارت گذاری
ساعت ۱۲ شب
به نام یزدان
نام رمان: بهشت کوهستان

ژانر: تاریخی، فانتزی، زارآلود، عاشقانه

خلاصه: زندگی از آنچه می دانیم پیچیده تر است داستان ما درمورد دختری است که در سئول مشغول به تحصیل است بطور تصادفی به دلیل یک اثر هنری درگیر ماجراهای مرموزی می شود که زندگیش را دگرگون می کند


مقدمه: آواز معشوق
آواز روشن معشوقی که دلتنگ او هستم
بر سینه‌ام نشسته
اگر همه روز به آوازش گوش بسپارم،
آواز زیبای معشوقم که دلتنگ او هستم
پس از غروب خورشید، تا شبانگاه
در گوش من است.
از شبانگاه تا وقت خواب
در گوش من است.
آوازی که به لطافت تکان می‌خورد
خواب من انگار عمیق می‌شود
لمیده در بستر تنهایی‌ام
خواب آرام من، عمیق می‌شود
صبح که می‌شود، آواز از خاطرم می‌رود.
آواز معشوق را هربار که می‌شنوم
به تمامی فراموش می‌کنم
(سول وال کیم)


موبایلم پشت سرهم در جیب شلوارم ویبره می رفت و من فرصت جواب دادن را نداشتم خیلی سریع قهوه ها را آماده می کردم شیر داغ همراه با شکر را زیر نازل بخار گرفتم تا درست داغ شود وقتی لته ها آماده می شدند به دست همکارم می دادم تا اینکه سوجین سر رسید جای من را گرفت و شیفتم تمام شد بعد از خداحافظی از همه به سمت رختکن رفتم پالتو قهوه ای رنگ و شنل نرم سبز رنگ را پوشیدم کیف کوله ام که از بس وسایل در آن چپانده ام بادکرده بود را از توی کمد فلزی در آوردم متوجه شدم کمی زیپ باز شده بود با عجله بستم ولی دستم به شیئ استوانه ای خورد زیاد اهمین ندادم ببینم چه بود بعد از آنکه به صورتم نگاه گذرایی انداختم از کافه بیرون زدم هوا سرد و تاریک شده و عابرپیاده پر از رفت و آمد بود بعد از ساعت ۶ شهر سئول همیشه پرجنب و جوش می شد و این زیبایی شهر را دوبرابر می کرد از اینکه در آن شلوغی قدم برمی داشتم لذت می بردم بخصوص که فردا کریسمس بود و تعطیل این یعنی می توانستم وقت بیشتری برای تمام کردن پروژه کارشناسی ارشدم صرف کنم و تمام آره، احساس خوبیه اینکه بعد از آن همه سختی و قربت کشیدن یه نفس راحتی کشید به ساعت مچی ام نگاه انداختم نیم ساعت تا اتوبوس بیاد ولی خودمو معطل نمی کنم اینبار می خوام دستودلباز باشم پس با تاکسی میرم
با لبخند دستم را بلند کردم و به نزدیکترین ماشین زرد رنگ که رد می شد اشاره کردم چند لحظه بعد مقابل آپارتمان بودم همانطور با خوشحالی به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم را زدم همان لحظه بود که به یاد گوشیم افتاده ام حتی چک نکردم چه کسی این همه زنگ می زد به صفحه گوشی که نگاه کردم با دیدن اسم جون کی صورتم درهم شد "پسره ی عوضی بعد از این همه دردسر جرئت داره زنگ بزنه نزدیک بود من رو به زندان بفرسته به خاطر یه نقاشی قدیمی و قلابی با آدم های خلافکار در افتاد احمق بهش گفته بودم اون نقاشی اصلی نیست به خرجش نمی رفت همش هم بخاطر اینکه از پدربزرگش بهش به ارث رسیده اون هم معلوم نیست از کی گرفته بود از شمن یا یه حقه باز ولی خیلی اصرار داشت نقاشی اصلی بهشت کوهستانه خوب اون هم به قیمت خیلی گزافی به یک آدم های مرموز فروخت و به مزاد راه یافت درنهایت معلوم شد پشت پرده این آدمها مافیا هستن آره مافیای آثارباستانی اونها تمام وسایلی که با ارزش هستند رو بصورت غیر قانونی می خرن و بعد از صدور مجوز در مزاد شرکت میدن واقعا هم معلوم نیست قدرتشون از کجا سر از آب درمیاره ولی هر کی که هست آدم خطرناکیه و جون کی با آدم های اشتباهی درافتاده " چندتا تماس از دست رفته و یک پیام که می گفت: یون سوک بهشت کوهستان بطور عجیبی گم شده هر جا که هستی به خونه برنگرد
گم شده؟ یعنی چی؟ چرا نگفت دزدیدنش آخه چطور میشه یه نقاشی به تنهایی گم بشه نکنه به افسانه بهشت کوهستان اعتقاد داره؟
از حرص صورتم درهم شد
از او همه چیز برمی آمد تو این قرن باز هم کسایی هستن به این افسانه اعتقاد دارن؟ چقدر مسخره آخه یه تیکه نقاشی چطور میشه ماشین سفر زمان باشه؟
همانطور که با خود فکر می کردم
در اسانسور باز شد گوشی را در جیب پالتوم چپاندم و از آسانسور زدم بیرون قبل از آنکه قدم دیگری بردارم به یاد حرف جون کی افتادم
_ نقاشی بهشت کوهستان سال های زیادی گم میشه ناگهانی و بی دلیل پدربزرگم گفت درواقع گم نمیشه صاحبش رو انتخاب می کنه اون نقاشی سی سال میشه دست پدربزرگم بوده یعنی پدربزرگم رو انتخاب کرده و حالا من ههه
و بعدش خنده مسخره ی جون کی در ذهنم نقش بست نفسم را پس دادم ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد کیفم!
آن شیئ استوانه ای
سراسیمه کوله ام را باز کردم با دیدن استوانه فلزی کندوکاوشده که نقش اژدها طلایی روی اون دیده می شد دهنم بازماند خدای من این.. این اینجا چی کار می کنه
نگاهم را با بُهت از کیفم گرفتم دیدم از بین تمام درهای واحدهای همسایه ام در واحدمن باز بود درحالی که خانه ام تاریک تاریک بودترس برم داشت اینجا چه خبره به سمت در رفتم وارد که شدم صدای برخورد چیزی به زمین و بعدش حرف زدن دونفر رو شنیدم که از اتاق مطالعه می آمد گلدان دم در که یادگار مادرم بود زیر پاهایم خورد شده بود
_ ببین دختره نرسیده؟ زودباش نشنیدی رئیس درموردش چی گفت و تو هی احمق بازی دربیار
_ خوب اگه بگیرمش و داد بزنه چی؟
_ وای خدای من جدی میگی؟ احمق دستت بزار رو دهنش اینجوری.. حالا فهمیدی؟
باید هرچه سریعتر از انجا می رفتم با ترس و پاهای لرزانم که انگار شل و ول شده بودند چند قدم عقب رفتم و این باعث شد پاهایم به خوردشیشه ها برخورد و صدا ایجاد کند فهمیدن آنها همانا و پا به فرار کردنم همانا دو نفر بودند یکی از آنها قوی هیکل و قدبلند بود هر دو یونیفرم تعمیرکاری به تن داشتند که رنگش سبز سیر بود با هرچه قدرت داشتم به سمت راه پله ها دویدم و دو پله دو پله به سرعت می پریدم حس می کردم فایده نداره الان است که من را بگیرند تمام بدنم بصورت هیستیری می لرزید و هماهنگ برای فرار کار می کرد و دردی در شکمم می پیجید
یکی از آنها دقیقا پشت سرم بود و.دستش را دراز کرد تا مرا بگیرد نتوانستم جا خالی بدهم در یک آن مرا محکم گرفت و دستش را دور دهانم چفت کرد جیغ می زدم اما صدایم خفه می شد
"یعنی همین؟ قرار به خاطر یه نقاشی قلابی و یه حماقت زندگیم از هم بپاشه یا بدتر بمیرم چه دلیل مسخره ای برای مُردنه"
کشان مرا با خود به سمت پایین می برد و من به شدت مقاومت می کردم و دست و پا میزدم ولی بی فایده بود در آن لحظه متوجه شدم تمام مدت به سمت طبقه بالا می دویدم و تا طبقه ششم رسیده بودم چرا به سمت پارکینگ نرفتم می توانستم با موتور سیکلت حراست ساختمان فرار کنم
در یک تصمیم آنی دست دور دهانم را بشدت و ته دل گاز گرفتم صدای نعره اش پیچید همین که دست های دورم شل شدند او را پس زدم و با پا محکم قسمت حساس بدنش زدم از دردکه خم شد با لگد بینیش را نشانه رفتم اما زیر پای دومی ام لیز خورد و محکم به عقب از پشت نرده های پله چپه شدم خواننده عزیز در آن لحظه نمی دانستم طبقه چندم بودیم ولی این را می دانستم که جاذبه زمین به شدت مرا به سمت خود می کشید و هر لحظه با مرگ فاصله نداشتم و تنها سوالی که در ذهنم بود چرا؟ چرا برای من این اتفاق می افتاد؟
اولین قسمت بدنم که به زمین برخورد سرم بود گوش هایم سوت کشید و برای یک لحظه انگار توانستم از بالا به بدنم نگاه کنم که خون دور سرم را گرفته بود و بعد همه چیز تاریک شد....
خوب من هم مثل شما فکر می کردم همه چیز تمام شد و مُردم اما روزگار چیزهای عجیبتری برایم جدا کرده بود به همان عجیبی افتادنم برای مدتی فقط تاریکی بود و انگار شناور بودم هیچ احساس و درکی از اطرافم نداشتم تا اینکه روزنه ای از نور تاریکی چشمانم را شکافت و کم و بیش چشمانم را باز کردم نور آفتاب کل اتاقی که درآن بودم را گرفته بود چندبار چشمانم را پلک زدم سردرد افتضاحی داشتم بصورتی که با مشقت چشمانم را باز نگه می داشتم تنها توانستم سقف بالای سرم را تشخیص دهم سقف خانه های سنتی بود و از چوب های مرغوب که جلاداده شده بود و سپس از فرط درد که سر و گردنم را اسیر کرده بود بی هوش شدم نمی دانستم چه مدت به همین منوال گذشت
در خواب چهره ی نگران مادرم را می دیم که با صورت اشکبارش نگاهم می کرد و پدرم کنار او می نشست و شانه هایش را فشار می داد برایم عجیب بود که صورت مادر و پدرم خسته تر وپیر تر می دیدم باهم حرف می زدند اما صدای واضحی از آنان نمی شنیدم انگار که کسی گوش هایم را محکم گرفته و ناواضح می شنیدم حتی نمی دانستم واقعا خوابم یا بیدار فقط نگران بودم شدید از اینکه خانواده ام در چه حال هستند و هزینه درمانم را به چه زحمتی تامین می کنند و تمام زحمت های که کشیدند تا من در دانشگاه هانیانگ ادامه تحصیل بدهم و من چقدر خودخواه بودم که چشم و گوش وجدانم را بستم تا به خواسته ام برسم و از اینکه تلاش چهارساله ام برای پایان نامه ام به باد رفت
به غیر از این گوشه ای از ذهنم درمورد آن مردان مشغول بود که به خانواده ام صدمه نزنند همه ی اینها برایم دلهره آور بود فقط می خواستم از این حالت برزخی هر چه سریعتر بیرون بیایم خواننده ی عزیز نمی دانستم چقدر گذشت که در همین حال بودم ولی یک روز بی درنگ چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم انگار که مدتی بود درست نفس نمی کشیدم اولین چیز که توجه ام را جلب کرد اتاقی که درآن بودم اتاقی طرز قدیم ولی تمیز و مرتب تا جایی که یادم است نه خانواده پدریم و نه خانواده مادریم از خانه های هانوک دارند به اطراف دقیق تر نگاه کردم اتاق کوچکی بود و من در وسط آن دراز کشیدم پنجره عریضی داشت که بسته بود و جلو پاهایم میز تحریر کوچکی بود که بر روی آن گلدان چینی سفید رنگی به چشم می خورد در کنار آن مجسمه ای از بودا بود و عودی که آرام می سوخت و اتاق را بخور می کرد بوی عود کل اتاق را گرفته انگار که بوی گل صدتومنی باشد و من از این بو خیلی متنفرم فضای اتاق کمی به تاریکی می زد کنارم دوتا شمع روشن شده بودند و صدای شُرشُر باران به گوشم می خورد
"من کجام؟ کی منو اینجا اورده؟ "
سعی کردم از جایم بلند شوم ولی تمام بدنم خشک شده بود و درد عجیبی در سر و گردنم می پیچید حال خیلی بدی بود نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم چه کسی مرا به اینجا آورده نکند همان دو مرد باشند که با افتادنم مرا به اینجا آورده باشند و به تنهایی مرا درمان کرده اند همه چیز از آن آدم های عجیب مافیایی برمی آید وای خدای من یعنی واقعا اسیر این مردم شدم که حتی هیچ کاری باهاشون نداشتم دلشوره داشتم نکند خانواده ام خبر ندارند نه امکان ندارد حتما نبودم را گزارش کردن حتما همه دنبالم می گردن آره نفس های عمیقی و پی در پی کشیدم تا کمی از استرسم را کم کنم و بعد سعی کردم دستانم را تکان دهم تا از جایم بلند شوم و راهی برای فرار پیدا کنم ولی تنها توانستم انگشتانم را باز و بسته کنم از استیصال قطره ی اشکی لجوجانه از کناره های صورتم چکید درهمین حین در اتاق کشیده شد و قامت مردی را دیدم چاق بود و قد کوتاهی داشت و سینی چوبی در دست گرفته بود هنوز به من نگاه نکرده بود و با خودش حرف میزد انگار از کسی ناراحت شده باشد به او بدوبیراه
می گفت فورا خود را به خواب زدم نمی خواستم بفهمند به هوش آمده ام چشمانم بسته بود ولی تپش های قلبم بالا گرفت می توانستم نبض قلبم را در گوش هایم بشنوم نفس کشیدنم مقطع و کوتاه شد انگار هرچه سعی می کردم عادی بنظر برسم بدتر می شد کنارم نشست و سینی را زمین گذاشت
_ آیگو بچه بیچاره..کی بیدار می شوی نچ نچ نچ
چیزی نگفت با گوشهایم توانستم تشخیص دهم پارچه ای را خیس می کرد و آب آن را می گرفت و با کشیدن آن پارچه به صورتم لرزی به تنم افتاد
_ امیدوارم هرچه سریعتر بیدار بشوی و مادرت را نجات بدهی بچه جان همه چیز به تو بنداست نمی دانی برای اینکه جان تو را نجات بدهد چه سختی هایی را دید است
مکث کرد لحاف روی بدنم را برداشت و بعد ادامه داد: درنظرم همیشه زن قوی وقدرتمندی بود اما در این دو هفته تبدیل شد به رقت انگیز ترین زن، خیلی عجیب است....هوووووف
نفسش را با صدا پس داد: نمی دانم چگونه به او بگوییم پسرت به خواب نباتی رفته است و دیگر چشمانش را باز نمی کند
"گیج شدم درمورد چی میگه؟ پسر کدام زن؟ چه ربطی به من داره؟"
زیاد مهلت نداد فکر کنم دستش به لباسم رفت و داشت لباسم را در می آورد که با ترس چشمانم را باز کردم و با ترس مشهودی به او نگاه کردم نمی دانم در آن لحظه قدرتم از کجا سرچشمه گرفت ولی خیلی سریع دستش را به مشت گرفتم مرد میانسال با وحشت فریاد زد که بیشتر شبیه به جیغ بود و از من فاصله گرفت
با خشم فریاد زدم: چی کار می کنی مرتیکه خ...
با وحشت دهانم را گرفتم صدایم نبود این صدای من نبود با بهت به آن مرد نگاه کردم که با شک و از سر خوشحالی فریاد می زد: شما بیدار شدید وااای بوذای بزرگ ممنونم...
و به سمت مجسمه بودا ی کوچکی سجده می کرد
من همچنان در شک بودم دستانم را بالا گرفتم و به آن ها خیره شدم خبری از دستان ظریف و بلورینم نبود جایش دستان استخوانی کشیده و با انگشتان پهن به چشم می خورد چه بلایی سرم آمده بود آن مرد با شتاب از جایش برخواست و به سمتم آمد و گفت: این یه معجزه است که بیدار شدید اره یه معجزه
و با اشک می خندید و نگاهم می کرد سپس به سمت در رفت و همانطور که فریاد بر می آورد " بیدار شد " از آن جا دور شد
و من ماندم با شک بزرگ زندگیم از شدت بهت تمام درد تنم از یادم رفت به سختی در جای خود نشستم و با دقت به تنم نگاه کردم بدنم نبود پاهایم کوتاه و درشت بودند و مودار
به بالا تنه ام دست کشیدم ترسم بیشتر شد و سپس پایین تنه ام ، و با وحشت شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن
اینجا چه خبره با من چه کار کرده بودن چطور ممکنه جنسیتم تغییر کرده باشه چرا بخاطر یه نقاشی قلابی اینکار رو با من کردن چطور ممکنه آخه؟!!
با تمام توانم جیغ زدم _ خداااااااا
نمی تونستم در آن لحظه تجزیه تحلیل کنم با وحشت تمام با جان کندن از جای خود بلند شدم خشم تمام وجودم را گرفته بود از آن مردان عوضی می خواستم تا جان دارم کتکشان بزنم
درهمان لحظه همان مردمیانسال با شخص دیگری وارد اتاق شدن با خوشحالی و صورت های بشاش به سمتم آمدند اما من خیلی ناگهانی گلدان روی میز را به دست گرفتم و با صدایی که برایم بیگانه بود جیغ زدم تهدیدشان کردم: جلو نیاید.. میگم جلو نیاید
_ چه شده سرورم؟ آرام باشید
_ چی شده؟ با من بدبخت چی کار کردید؟ خدا لعنتتان کند!
گلدان را با تمام توانم پرت کردم اما پرتابم محکم نبود و تا پای آن پیرمرد افتاد پیرمرد با زیرکی نگاهی به گلدان شکسته کرد و سپس مرا نظاره گر شد که نفس نفس می زدم و صورتم از خشم سرخ شده بود
با داد ادامه دادم: چطور تونستید با من اینکار رو بکنید چراااا؟؟ بخاطر یه نقاشی؟؟
به صورتشان که با بهت نگاهم می کردند فریاد زدم: چطور به همین راحتی جرم به این بزرگی رو در حقم کردید مگه اون نقاشی لعتتی چقدر ارزش داشت
مردمیانسال با ترس روبهم سجده کرد وگفت: آرام باشید سرورم درمورد چه چیزی صحبت می کنید؟ مگر چه شده؟ آرااام باشید
با انزجار به او نگاه می کردم نمی دانستم معنی این کار یعنی چه؟ چرا من را سرورم خطاب می کند؟ چرا لهجه آنها متفاوت بود؟ چرا لباس هانبوک تنشان است؟
سرم شروع کرد به تیر کشیدن و گوشهایم سوت می کشیدند سرم را محکم گرفتم همان مرد میانسال از جایش جست و فریاد زد: سرورم وون یون..
_ جلو نیا.. گفتم جلو نیااااا
به اطرافم نگاه گذرایی انداختم یکی از خورد شیشه های روی زمین را برداشتم باید از اینجا می رفتم: راه رو باز کنید.. بزارید برم
همان پیرمرد که تا این لحظه ساکت بود روبه آن مرد میانسال گفت: یول برو کنار بزار بره
یول با بهت گفت: اما سرورم!
_ گفتم بزار بره یول!
یول کنار کشید رو به پیرمرد گفتم کنارش بایستد همانطور شیشه را جلوی آنها تهدید وار گرفته بودم چندقدم آهسته برداشتم و سپس با شتاب از در اتاق بیرون زدم لنگ می زدم ولی با این حال با سرعت می دویدم و به اطراف نگاه می کردم خانه بزرگی نبود خانه کوچیک روستایی قدیمی که وسط جنگل بود در اصلی را که باز کردم باران به شدت می بارید به پشت سر برگشتم دنبالم نیامدند عجیب بود آدم هایی که من را خفت کردن جلوی فرارم را نمی گیرن چرا؟
"به خود نهیب زدم مهم نیست مهم اینه که از این برزخ برم حتما جاده ای این نزدیکیا هست" پس پا گذاشتم و به سمت جنگل رفتم باران تمام تنم را خیس کرده بود و تنم را می لرزاند تمام فکرم شده بود از این دیوانه ها فرار کنم" ولی یه جای کار می لنگید اگر واقعا مافیا باشن چرا این شکلی هستن؟ چرا من رو به دوتا احمق سپردن؟ اصلا از جون من چی می خوان؟ من هیچ کاره ام فقط اون روز لعنتی وقتی جون کی به دیدنم اومد با اون لبخند احمقانه اش آه خدا
فقط تشخیص دادم اون نقاشی قلابی بود همین، من فقط یه باستان شناسم که حتی ارشدم رو نگرفتم من حتی جای جون کی نامرد رو نمی دونم چرا با من این کار رو کردن؟"
تشنگی عجیبی داشتم تمام تنم گــُر گرفته بود و عضلاتم بی اراده می لرزیدن و پاهایم سنگین بودند اما نباید تسلیم می شدم همینطور که داشتم راه می رفتم صداهایی را از سمت چپم شنیدم صدای همهمه مردم و صداهای دیگه ای که نتوانستم تشخیص دهم فقط بهم اطمینان می داد به شهر یا روستایی نزدیک شدم
_ سرورم "وو یون وو " کجایید؟ ســـــرورم!
صدای همان مرد یول بود خیلی نزدیک بود و با تمام توانش فریاد می زد به سرعت دور شدم و لنگان از میان شاخه و بوته ها که زیر پاهایم مرا زخمی می کردند می دویدم برام مهم نبود چه بلایی سر پاهایم بیایند حتی حس دردی هم نداشتم " به روستا که برسم باید به پلیس زنگ بزنم شاید هم خانواده ام "
بالاخره به تپه ای پوشیده شده از علف هرز رسیدم صداها خیلی واضح و نزدیک بودند به سختی خودم را بالا کشیدم زیر پایم به دلیل باران سـُر می خورد با این حال بالا رفتم و از بالا به دقت نگاه کردم روستای قدیمی با کوچه های باریک و مردمی که همه اشان انگار که از سریال تاریخی آمده باشند لباس سنتی و هانبوک پوشیده بودند لباس های رنگ و رو رفته، مغازه هایی چوبی و ارابه هایی که اسب ها می کشیدند
"نکند جای فیلم برداری باشه؟ شاید همینطور باشه، باید از یکی کمک بخوام تلفن همراهش را به من بده"
به دور برم نگاه کردم چطور از آن تپه پایین بیایم به درختی تکیه کردم و راه باریکی را دیدم از کناره تپه می آمد گِلی بود و جای رد چرخ ارابه روی آن دیده می شد همان راه را پیش گرفتم وارد روستا که شدم همه بطور عجیبی نگاهم می کردند انگار که یک دیوانه می دیدند از من روی برمی گرداندن وسط خیابان بودم به ساختمانها نگاه کردم هیچ کدامشان تیر برقی یا چراغی نداشتند شخصی از کنارم گذشت زنی بود که صورتش را با "جانگت" بلند و سبز رنگی پوشانده بود مانعش شدم
_ خانم تو رو خدا کمکم کن منو دزدیدن خانواده ام نگرانم هستن لطف گوشیتون رو بدید زنگ بزنم
زن با ترس خود را به کناری کشید و با خشم گفتم: از سر راهم کنار برو چه می گویی دیوانه
با عجز زجه زدم _ فقط گوشیت رو بده زنگ بزنم
دختری که همراه آن زن بود روبه او گفت: بانو این مرد جوان یا مَ*ست شده است یا دیوانه بهتر است کسی شما را کنار او نبیند بجنبید
دست همان زن را گرفت و به سرعت دور شدند به دنبال آنها دویدم و فریاد زدم کارگردان کجاست؟ عوامل فیلم کجان چرا کسی نیست؟ با فریاد داد زدم من را دزدیــــدن کــــمکـــــــم کنید
به سمت مردی خودم را پرت کردم و با التماس از او تلفن را خواستم اما با انزجار من را هل داد همه بطور عجیبی نگاهم می کردند و باهم پچ پچ می کردند
_ این دیوانه کیست؟ تا به حال در روستا ندیدمش
_ نچ نچ حیف جوانی بیچاره خانواده اش
_ گمان کنم همان بیمار طبیب کیم سونگ جونگ باشد
_همان که یک هفته او را در جنگل پنهان کرده اند
_ آیـــــگو...
به سمت یکی از فروشنده ها رفتم که مردجوانی بود و از بدو ورودم به روستا با تعجب نگاهم می کرد بازویش را محکم گرفتم: خواهش می کنم، کمکم کن دونفر من رو دزدیدن من رو به این روز دراوردن اونا دیوونن حتی جنسیتم رو تغییر دادن لطفا کمکم کن به پلیس زنگ بزنم یا خانواده ام
با اخم نگاهم کرد و گفت: نمی فهمم چه می گویی مردجوان چرا به این روز افتاده ای؟
به سر و وضعم نگاه کرد که لباس نازک سفید رنگی پوشیده ام و کاملا گِلی شده بود
_ از کجا می آیی؟
همان حین صدای یول را شنیدم: سرورم
با ترس و چشمانی از حدقه درآمده بازوانش را گرفتم: تلفن، تلفن بده
و سرم را با ترس چرخاندم یول بود که نزدیک می شد
فروشنده مغازه جفتی روبه آن مرد گفت: گمانم فحش می گوید
دستانم را پس زد و با اخم گفت: چه می گویی دیوانه فحش می دهی؟
روبه هر دوی آنها داد زدم: تمومش کنید این نقش مسخره رو کنار بزارید تلفنت رو بده همین حالا
بروبر نگاهم کردند وبعد اولی رو به دومی گفت: لهجه ی عجیبی دارد تا به حال نشنیده بودم
_ گمان کنم از بردگانی باشد که به "دنی پالگوم" فرستاده شدند چند سالی گذشته یکی از خویشاوندانم گفته است لهجه آنها تغییر کرده
_ اگر برده است خدا به داد اربابش برسد اما بنظر من این پسر...
و سپس با انگشتش به مغزش اشاره کرد فروشنده کناری اش خندید
با غضب تکه چوبی که روی میزروبه روی دکان بود را برداشتم و با غیض گفتم: چی می گید می خواید دیوونه ام کنید یا تلفن رو می دی یا بزور میگیرم زود باش گوشیت رو بده!
مرد روبه رویم دستانش را بصورت تسلیم بالا برد وگفت: هی هی آرام باش من متوجه منظورت نمی شوم تلفن دیگر چیست درست توضیح بده تا کمکت کنیم
و بعد آرام نزدیکم شد و درچشمانم نگاه می کرد: باشد؟ آرام باش آر..
سرم را چرخاندم یول من را دیده بود با داد صدایم زد فروشنده محکم چوپ از دستم را قاپید و کناری پرت کرد از شدت کشیدن چوپ خودم هم به زمین افتادم: لعنتی
تمام تنم درد داشت از جایم بلند شدم و با شتاپ دویدم ولی دیر شده بود یول پشت سرم بود در یک لحظه نگاهم را به پشت سر معطوف کردم و پایم پیچ خورد و زمین افتادم درد تمام چیزی بود که حس می کردم نای ایستادن را هم نداشتم سرم دوباره تیر کشید و جلوی چشمانم سیاهی شد تشنه بودم خیلی تنها فکری که در آن لحظه داشتم این بود که ای کاش همه چیز یک کابوس باشه
 
آخرین ویرایش:

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238

0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg


سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇🏼
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇🏼
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✔اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✔
💕قلمتون مانا، یا علی.💕
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #3
به نام یزدان
نام رمان: بهشت کوهستان

ژانر: تاریخی، فانتزی، زارآلود، عاشقانه

مقدمه: آواز معشوق
آواز روشن معشوقی که دلتنگ او هستم
بر سینه‌ام نشسته
اگر همه روز به آوازش گوش بسپارم،
آواز زیبای معشوقم که دلتنگ او هستم
پس از غروب خورشید، تا شبانگاه
در گوش من است.
از شبانگاه تا وقت خواب
در گوش من است.
آوازی که به لطافت تکان می‌خورد
خواب من انگار عمیق می‌شود
لمیده در بستر تنهایی‌ام
خواب آرام من، عمیق می‌شود
صبح که می‌شود، آواز از خاطرم می‌رود.
آواز معشوق را هربار که می‌شنوم
به تمامی فراموش می‌کنم
(سول وال کیم)

خلاصه: زندگی از آنچه می دانیم پیچیده تر است داستان ما درمورد دختری است که در سئول مشغول به تحصیل است بطور تصادفی به دلیل یک اثر هنری درگیر ماجراهای مرموزی می شود که زندگیش را دگرگون می کند

موبایلم پشت سرهم در جیب شلوارم ویبره می رفت و من فرصت جواب دادن را نداشتم خیلی سریع قهوه ها را آماده می کردم شیر داغ همراه با شکر را زیر نازل بخار گرفتم تا درست داغ شود وقتی لته ها آماده می شدند به دست همکارم می دادم تا اینکه سوجین سر رسید جای من را گرفت و شیفتم تمام شد بعد از خداحافظی از همه به سمت رختکن رفتم پالتو قهوه ای رنگ و شنل نرم سبز رنگ را پوشیدم کیف کوله ام که از بس وسایل در آن چپانده ام بادکرده بود را از توی کمد فلزی در آوردم متوجه شدم کمی زیپ باز شده بود با عجله بستم ولی دستم به شیئ استوانه ای خورد زیاد اهمین ندادم ببینم چه بود بعد از آنکه به صورتم نگاه گذرایی انداختم از کافه بیرون زدم هوا سرد و تاریک شده و عابرپیاده پر از رفت و آمد بود بعد از ساعت ۶ شهر سئول همیشه پرجنب و جوش می شد و این زیبایی شهر را دوبرابر می کرد از اینکه در آن شلوغی قدم برمی داشتم لذت می بردم بخصوص که فردا کریسمس بود و تعطیل این یعنی می توانستم وقت بیشتری برای تمام کردن پروژه کارشناسی ارشدم صرف کنم و تمام آره، احساس خوبیه اینکه بعد از آن همه سختی و قربت کشیدن یه نفس راحتی کشید به ساعت مچی ام نگاه انداختم نیم ساعت تا اتوبوس بیاد ولی خودمو معطل نمی کنم اینبار می خوام دستودلباز باشم پس با تاکسی میرم
با لبخند دستم را بلند کردم و به نزدیکترین ماشین زرد رنگ که رد می شد اشاره کردم چند لحظه بعد مقابل آپارتمان بودم همانطور با خوشحالی به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم را زدم همان لحظه بود که به یاد گوشیم افتاده ام حتی چک نکردم چه کسی این همه زنگ می زد به صفحه گوشی که نگاه کردم با دیدن اسم جون کی صورتم درهم شد "پسره ی عوضی بعد از این همه دردسر جرئت داره زنگ بزنه نزدیک بود من رو به زندان بفرسته به خاطر یه نقاشی قدیمی و قلابی با آدم های خلافکار در افتاد احمق بهش گفته بودم اون نقاشی اصلی نیست به خرجش نمی رفت همش هم بخاطر اینکه از پدربزرگش بهش به ارث رسیده اون هم معلوم نیست از کی گرفته بود تز شمن یا یه حقه باز ولی خیلی اصرار داشت نقاشی اصلی بهشت کوهستانه خوب اون هم به قیمت خیلی گزافی به یک آدم های مرموز فروخت و به مزاد راه یافت درنهایت معلوم شد پشت پرده این آدمها مافیا هستن آره مافیای آثارباستانی اونها تمام وسایلی که با ارزش هستند رو بصورت غیر قانونی می خرن و بعد از صدور مجوز در مزاد شرکت میدن واقعا هم معلوم نیست قدرتشون از کجا سر از آب درمیاره ولی هر کی که هست آدم خطرناکیه و جون کی با آدم های اشتباهی درافتاده " چندتا تماس از دست رفته و یک پیام که می گفت: یون سوک بهشت کوهستان بطور عجیبی گم شده هر جا که هستی به خونه برنگرد
گم شده؟ یعنی چی؟ چرا نگفت دزدیدنش آخه چطور میشه یه نقاشی به تنهایی گم بشه نکنه به افسانه بهشت کوهستان اعتقاد داره؟
از حرص صورتم درهم شد
از او همه چیز برمی آمد تو این قرن باز هم کسایی هستن به این افسانه اعتقاد دارن؟ چقدر مسخره آخه یه تیکه نقاشی چطور میشه ماشین سفر زمان باشه؟
همانطور که با خود فکر می کردم
در اسانسور باز شد گوشی را در جیب پالتوم چپاندم و از آسانسور زدم بیرون قبل از آنکه قدم دیگری بردارم به یاد حرف جون کی افتادم
_ نقاشی بهشت کوهستان سال های زیادی گم میشه ناگهانی و بی دلیل پدربزرگم گفت درواقع گم نمیشه صاحبش رو انتخاب می کنه اون نقاشی سی سال میشه دست پدربزرگم بوده یعنی پدربزرگم رو انتخاب کرده و حالا من ههه
و بعدش خنده مسخره ی جون کی در ذهنم نقش بست نفسم را پس دادم ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد کیفم!
آن شیئ استوانه ای
سراسیمه کوله ام را باز کردم با دیدن استوانه فلزی کندوکاوشده که نقش اژدها طلایی روی اون دیده می شد دهنم بازماند خدای من این.. این اینجا چی کار می کنه
نگاهم را با بُهت از کیفم گرفتم دیدم از بین تمام درهای واحدهای همسایه ام در واحدمن باز بود درحالی که خانه ام تاریک تاریک بودترس برم داشت اینجا چه خبره به سمت در رفتم وارد که شدم صدای برخورد چیزی به زمین و بعدش حرف زدن دونفر رو شنیدم که از اتاق مطالعه می آمد گلدان دم در که یادگار مادرم بود زیر پاهایم خورد شده بود
_ ببین دختره نرسیده؟ زودباش نشنیدی رئیس درموردش چی گفت و تو هی احمق بازی دربیار
_ خوب اگه بگیرمش و داد بزنه چی؟
_ وای خدای من جدی میگی؟ احمق دستت بزار رو دهنش اینجوری.. حالا فهمیدی؟
باید هرچه سریعتر از انجا می رفتم با ترس و پاهای لرزانم که انگار شل و ول شده بودند چند قدم عقب رفتم و این باعث شد پاهایم به خوردشیشه ها برخورد و صدا ایجاد کند فهمیدن آنها همانا و پا به فرار کردنم همانا دو نفر بودند یکی از آنها قوی هیکل و قدبلند بود هر دو یونیفرم تعمیرکاری به تن داشتند که رنگش سبز سیر بود با هرچه قدرت داشتم به سمت راه پله ها دویدم و دو پله دو پله به سرعت می پریدم حس می کردم فایده نداره الان است که من را بگیرند تمام بدنم بصورت هیستیری می لرزید و هماهنگ برای فرار کار می کرد و دردی در شکمم می پیجید
یکی از آنها دقیقا پشت سرم بود و.دستش را دراز کرد تا مرا بگیرد نتوانستم جا خالی بدهم در یک آن مرا محکم گرفت و دستش را دور دهانم چفت کرد جیغ می زدم اما صدایم خفه می شد
"یعنی همین؟ قرار به خاطر یه نقاشی قلابی و یه حماقت زندگیم از هم بپاشه یا بدتر بمیرم چه دلیل مسخره ای برای مُردنه"
کشان مرا با خود به سمت پایین می برد و من به شدت مقاومت می کردم و دست و پا میزدم ولی بی فایده بود در آن لحظه متوجه شدم تمام مدت به سمت طبقه بالا می دویدم و تا طبقه ششم رسیده بودم چرا به سمت پارکینگ نرفتم می توانستم با موتور سیکلت حراست ساختمان فرار کنم
در یک تصمیم آنی دست دور دهانم را بشدت و ته دل گاز گرفتم صدای نعره اش پیچید همین که دست های دورم شل شدند او را پس زدم و با پا محکم قسمت حساس بدنش زدم از دردکه خم شد با لگد بینیش را نشانه رفتم اما زیر پای دومی ام لیز خورد و محکم به عقب از پشت نرده های پله چپه شدم خواننده عزیز در آن لحظه نمی دانستم طبقه چندم بودیم ولی این را می دانستم که جاذبه زمین به شدت مرا به سمت خود می کشید و هر لحظه با مرگ فاصله نداشتم و تنها سوالی که در ذهنم بود چرا؟ چرا برای من این اتفاق می افتاد؟
اولین قسمت بدنم که به زمین برخورد سرم بود گوش هایم سوت کشید و برای یک لحظه انگار توانستم از بالا به بدنم نگاه کنم که خون دور سرم را گرفته بود و بعد همه چیز تاریک شد....
خوب من هم مثل شما فکر می کردم همه چیز تمام شد و مُردم اما روزگار چیزهای عجیبتری برایم جدا کرده بود به همان عجیبی افتادنم برای مدتی فقط تاریکی بود و انگار شناور بودم هیچ احساس و درکی از اطرافم نداشتم تا اینکه روزنه ای از نور تاریکی چشمانم را شکافت و کم و بیش چشمانم را باز کردم نور آفتاب کل اتاقی که درآن بودم را گرفته بود چندبار چشمانم را پلک زدم سردرد افتضاحی داشتم بصورتی که با مشقت چشمانم را باز نگه می داشتم تنها توانستم سقف بالای سرم را تشخیص دهم سقف خانه های سنتی بود و از چوب های مرغوب که جلاداده شده بود و سپس از فرط درد که سر و گردنم را اسیر کرده بود بی هوش شدم نمی دانستم چه مدت به همین منوال گذشت
در خواب چهره ی نگران مادرم را می دیم که با صورت اشکبارش نگاهم می کرد و پدرم کنار او می نشست و شانه هایش را فشار می داد برایم عجیب بود که صورت مادر و پدرم خسته تر وپیر تر می دیدم باهم حرف می زدند اما صدای واضحی از آنان نمی شنیدم انگار که کسی گوش هایم را محکم گرفته و ناواضح می شنیدم حتی نمی دانستم واقعا خوابم یا بیدار فقط نگران بودم شدید از اینکه خانواده ام در چه حال هستند و هزینه درمانم را به چه زحمتی تامین می کنند و تمام زحمت های که کشیدند تا من در دانشگاه هانیانگ ادامه تحصیل بدهم و من چقدر خودخواه بودم که چشم و گوش وجدانم را بستم تا به خواسته ام برسم و از اینکه تلاش چهارساله ام برای پایان نامه ام به باد رفت
به غیر از این گوشه ای از ذهنم درمورد آن مردان مشغول بود که به خانواده ام صدمه نزنند همه ی اینها برایم دلهره آور بود فقط می خواستم از این حالت برزخی هر چه سریعتر بیرون بیایم خواننده ی عزیز نمی دانستم چقدر گذشت که در همین حال بودم ولی یک روز بی درنگ چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم انگار که مدتی بود درست نفس نمی کشیدم اولین چیز که توجه ام را جلب کرد اتاقی که درآن بودم اتاقی طرز قدیم ولی تمیز و مرتب تا جایی که یادم است نه خانواده پدریم و نه خانواده مادریم از خانه های هانوک دارند به اطراف دقیق تر نگاه کردم اتاق کوچکی بود و من در وسط آن دراز کشیدم پنجره عریضی داشت که بسته بود و جلو پاهایم میز تحریر کوچکی بود که بر روی آن گلدان چینی سفید رنگی به چشم می خورد در کنار آن مجسمه ای از بودا بود و عودی که آرام می سوخت و اتاق را بخور می کرد بوی عود کل اتاق را گرفته انگار که بوی گل صدتومنی باشد و من از این بو خیلی متنفرم فضای اتاق کمی به تاریکی می زد کنارم دوتا شمع روشن شده بودند و صدای شُرشُر باران به گوشم می خورد
"من کجام؟ کی منو اینجا اورده؟ "
سعی کردم از جایم بلند شوم ولی تمام بدنم خشک شده بود و درد عجیبی در سر و گردنم می پیچید حال خیلی بدی بود نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم چه کسی مرا به اینجا آورده نکند همان دو مرد باشند که با افتادنم مرا به اینجا آورده باشند و به تنهایی مرا درمان کرده اند همه چیز از آن آدم های عجیب مافیایی برمی آید وای خدای من یعنی واقعا اسیر این مردم شدم که حتی هیچ کاری باهاشون نداشتم دلشوره داشتم نکند خانواده ام خبر ندارند نه امکان ندارد حتما نبودم را گزارش کردن حتما همه دنبالم می گردن آره نفس های عمیقی و پی در پی کشیدم تا کمی از استرسم را کم کنم و بعد سعی کردم دستانم را تکان دهم تا از جایم بلند شوم و راهی برای فرار پیدا کنم ولی تنها توانستم انگشتانم را باز و بسته کنم از استیصال قطره ی اشکی لجوجانه از کناره های صورتم چکید درهمین حین در اتاق کشیده شد و قامت مردی را دیدم چاق بود و قد کوتاهی داشت و سینی چوبی در دست گرفته بود هنوز به من نگاه نکرده بود و با خودش حرف میزد انگار از کسی ناراحت شده باشد به او بدوبیراه
می گفت فورا خود را به خواب زدم نمی خواستم بفهمند به هوش آمده ام چشمانم بسته بود ولی تپش های قلبم بالا گرفت می توانستم نبض قلبم را در گوش هایم بشنوم نفس کشیدنم مقطع و کوتاه شد انگار هرچه سعی می کردم عادی بنظر برسم بدتر می شد کنارم نشست و سینی را زمین گذاشت
_ آیگو بچه بیچاره..کی بیدار می شوی نچ نچ نچ
چیزی نگفت با گوشهایم توانستم تشخیص دهم پارچه ای را خیس می کرد و آب آن را می گرفت و با کشیدن آن پارچه به صورتم لرزی به تنم افتاد
_ امیدوارم هرچه سریعتر بیدار بشوی و مادرت را نجات بدهی بچه جان همه چیز به تو بنداست نمی دانی برای اینکه جان تو را نجات بدهد چه سختی هایی را دید است
مکث کرد لحاف روی بدنم را برداشت و بعد ادامه داد: درنظرم همیشه زن قوی وقدرتمندی بود اما در این دو هفته تبدیل شد به رقت انگیز ترین زن، خیلی عجیب است....هوووووف
نفسش را با صدا پس داد: نمی دانم چگونه به او بگوییم پسرت به خواب نباتی رفته است و دیگر چشمانش را باز نمی کند
"گیج شدم درمورد چی میگه؟ پسر کدام زن؟ چه ربطی به من داره؟"
زیاد مهلت نداد فکر کنم دستش به لباسم رفت و داشت لباسم را در می آورد که با ترس چشمانم را باز کردم و با ترس مشهودی به او نگاه کردم نمی دانم در آن لحظه قدرتم از کجا سرچشمه گرفت ولی خیلی سریع دستش را به مشت گرفتم مرد میانسال با وحشت فریاد زد که بیشتر شبیه به جیغ بود و از من فاصله گرفت
با خشم فریاد زدم: چی کار می کنی مرتیکه خ...
با وحشت دهانم را گرفتم صدایم نبود این صدای من نبود با بهت به آن مرد نگاه کردم که با شک و از سر خوشحالی فریاد می زد: شما بیدار شدید وااای بوذای بزرگ ممنونم...
و به سمت مجسمه بودا ی کوچکی سجده می کرد
من همچنان در شک بودم دستانم را بالا گرفتم و به آن ها خیره شدم خبری از دستان ظریف و بلورینم نبود جایش دستان استخوانی کشیده و با انگشتان پهن به چشم می خورد چه بلایی سرم آمده بود آن مرد با شتاب از جایش برخواست و به سمتم آمد و گفت: این یه معجزه است که بیدار شدید اره یه معجزه
و با اشک می خندید و نگاهم می کرد سپس به سمت در رفت و همانطور که فریاد بر می آورد " بیدار شد " از آن جا دور شد
و من ماندم با شک بزرگ زندگیم از شدت بهت تمام درد تنم از یادم رفت به سختی در جای خود نشستم و با دقت به تنم نگاه کردم بدنم نبود پاهایم کوتاه و درشت بودند و مودار
به بالا تنه ام دست کشیدم ترسم بیشتر شد و سپس پایین تنه ام ، و با وحشت شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن
اینجا چه خبره با من چه کار کرده بودن چطور ممکنه جنسیتم تغییر کرده باشه چرا بخاطر یه نقاشی قلابی اینکار رو با من کردن چطور ممکنه آخه؟!!
با تمام توانم جیغ زدم _ خداااااااا
نمی تونستم در آن لحظه تجزیه تحلیل کنم با وحشت تمام با جان کندن از جای خود بلند شدم خشم تمام وجودم را گرفته بود از آن مردان عوضی می خواستم تا جان دارم کتکشان بزنم
درهمان لحظه همان مردمیانسال با شخص دیگری وارد اتاق شدن با خوشحالی و صورت های بشاش به سمتم آمدند اما من خیلی ناگهانی گلدان روی میز را به دست گرفتم و با صدایی که برایم بیگانه بود جیغ زدم تهدیدشان کردم: جلو نیاید.. میگم جلو نیاید
_ چه شده سرورم؟ آرام باشید
_ چی شده؟ با من بدبخت چی کار کردید؟ خدا لعنتتان کند!
گلدان را با تمام توانم پرت کردم اما پرتابم محکم نبود و تا پای آن پیرمرد افتاد پیرمرد با زیرکی نگاهی به گلدان شکسته کرد و سپس مرا نظاره گر شد که نفس نفس می زدم و صورتم از خشم سرخ شده بود
با داد ادامه دادم: چطور تونستید با من اینکار رو بکنید چراااا؟؟ بخاطر یه نقاشی؟؟
به صورتشان که با بهت نگاهم می کردند فریاد زدم: چطور به همین راحتی جرم به این بزرگی رو در حقم کردید مگه اون نقاشی لعتتی چقدر ارزش داشت
مردمیانسال با ترس روبهم سجده کرد وگفت: آرام باشید سرورم درمورد چه چیزی صحبت می کنید؟ مگر چه شده؟ آرااام باشید
با انزجار به او نگاه می کردم نمی دانستم معنی این کار یعنی چه؟ چرا من را سرورم خطاب می کند؟ چرا لهجه آنها متفاوت بود؟ چرا لباس هانبوک تنشان است؟
سرم شروع کرد به تیر کشیدن و گوشهایم سوت می کشیدند سرم را محکم گرفتم همان مرد میانسال از جایش جست و فریاد زد: سرورم وون یون..
_ جلو نیا.. گفتم جلو نیااااا
به اطرافم نگاه گذرایی انداختم یکی از خورد شیشه های روی زمین را برداشتم باید از اینجا می رفتم: راه رو باز کنید.. بزارید برم
همان پیرمرد که تا این لحظه ساکت بود روبه آن مرد میانسال گفت: یول برو کنار بزار بره
یول با بهت گفت: اما سرورم!
_ گفتم بزار بره یول!
یول کنار کشید رو به پیرمرد گفتم کنارش بایستد همانطور شیشه را جلوی آنها تهدید وار گرفته بودم چندقدم آهسته برداشتم و سپس با شتاب از در اتاق بیرون زدم لنگ می زدم ولی با این حال با سرعت می دویدم و به اطراف نگاه می کردم خانه بزرگی نبود خانه کوچیک روستایی قدیمی که وسط جنگل بود در اصلی را که باز کردم باران به شدت می بارید به پشت سر برگشتم دنبالم نیامدند عجیب بود آدم هایی که من را خفت کردن جلوی فرارم را نمی گیرن چرا؟
"به خود نهیب زدم مهم نیست مهم اینه که از این برزخ برم حتما جاده ای این نزدیکیا هست" پس پا گذاشتم و به سمت جنگل رفتم باران تمام تنم را خیس کرده بود و تنم را می لرزاند تمام فکرم شده بود از این دیوانه ها فرار کنم" ولی یه جای کار می لنگید اگر واقعا مافیا باشن چرا این شکلی هستن؟ چرا من رو به دوتا احمق سپردن؟ اصلا از جون من چی می خوان؟ من هیچ کاره ام فقط اون روز لعنتی وقتی جون کی به دیدنم اومد با اون لبخند احمقانه اش آه خدا
فقط تشخیص دادم اون نقاشی قلابی بود همین، من فقط یه باستان شناسم که حتی ارشدم رو نگرفتم من حتی جای جون کی نامرد رو نمی دونم چرا با من این کار رو کردن؟"
تشنگی عجیبی داشتم تمام تنم گــُر گرفته بود و عضلاتم بی اراده می لرزیدن و پاهایم سنگین بودند اما نباید تسلیم می شدم همینطور که داشتم راه می رفتم صداهایی را از سمت چپم شنیدم صدای همهمه مردم و صداهای دیگه ای که نتوانستم تشخیص دهم فقط بهم اطمینان می داد به شهر یا روستایی نزدیک شدم
_ سرورم "وو یون وو " کجایید؟ ســـــرورم!
صدای همان مرد یول بود خیلی نزدیک بود و با تمام توانش فریاد می زد به سرعت دور شدم و لنگان از میان شاخه و بوته ها که زیر پاهایم مرا زخمی می کردند می دویدم برام مهم نبود چه بلایی سر پاهایم بیایند حتی حس دردی هم نداشتم " به روستا که برسم باید به پلیس زنگ بزنم شاید هم خانواده ام "
بالاخره به تپه ای پوشیده شده از علف هرز رسیدم صداها خیلی واضح و نزدیک بودند به سختی خودم را بالا کشیدم زیر پایم به دلیل باران سـُر می خورد با این حال بالا رفتم و از بالا به دقت نگاه کردم روستای قدیمی با کوچه های باریک و مردمی که همه اشان انگار که از سریال تاریخی آمده باشند لباس سنتی و هانبوک پوشیده بودند لباس های رنگ و رو رفته، مغازه هایی چوبی و ارابه هایی که اسب ها می کشیدند
"نکند جای فیلم برداری باشه؟ شاید همینطور باشه، باید از یکی کمک بخوام تلفن همراهش را به من بده"
به دور برم نگاه کردم چطور از آن تپه پایین بیایم به درختی تکیه کردم و راه باریکی را دیدم از کناره تپه می آمد گِلی بود و جای رد چرخ ارابه روی آن دیده می شد همان راه را پیش گرفتم وارد روستا که شدم همه بطور عجیبی نگاهم می کردند انگار که یک دیوانه می دیدند از من روی برمی گرداندن وسط خیابان بودم به ساختمانها نگاه کردم هیچ کدامشان تیر برقی یا چراغی نداشتند شخصی از کنارم گذشت زنی بود که صورتش را با "جانگت" بلند و سبز رنگی پوشانده بود مانعش شدم
_ خانم تو رو خدا کمکم کن منو دزدیدن خانواده ام نگرانم هستن لطف گوشیتون رو بدید زنگ بزنم
زن با ترس خود را به کناری کشید و با خشم گفتم: از سر راهم کنار برو چه می گویی دیوانه
با عجز زجه زدم _ فقط گوشیت رو بده زنگ بزنم
دختری که همراه آن زن بود روبه او گفت: بانو این مرد جوان یا مَ*ست شده است یا دیوانه بهتر است کسی شما را کنار او نبیند بجنبید
دست همان زن را گرفت و به سرعت دور شدند به دنبال آنها دویدم و فریاد زدم کارگردان کجاست؟ عوامل فیلم کجان چرا کسی نیست؟ با فریاد داد زدم من را دزدیــــدن کــــمکـــــــم کنید
به سمت مردی خودم را پرت کردم و با التماس از او تلفن را خواستم اما با انزجار من را هل داد همه بطور عجیبی نگاهم می کردند و باهم پچ پچ می کردند
_ این دیوانه کیست؟ تا به حال در روستا ندیدمش
_ نچ نچ حیف جوانی بیچاره خانواده اش
_ گمان کنم همان بیمار طبیب کیم سونگ جونگ باشد
_همان که یک هفته او را در جنگل پنهان کرده اند
_ آیـــــگو...
به سمت یکی از فروشنده ها رفتم که مردجوانی بود و از بدو ورودم به روستا با تعجب نگاهم می کرد بازویش را محکم گرفتم: خواهش می کنم، کمکم کن دونفر من رو دزدیدن من رو به این روز دراوردن اونا دیوونن حتی جنسیتم رو تغییر دادن لطفا کمکم کن به پلیس زنگ بزنم یا خانواده ام
با اخم نگاهم کرد و گفت: نمی فهمم چه می گویی مردجوان چرا به این روز افتاده ای؟
به سر و وضعم نگاه کرد که لباس نازک سفید رنگی پوشیده ام و کاملا گِلی شده بود
_ از کجا می آیی؟
همان حین صدای یول را شنیدم: سرورم
با ترس و چشمانی از حدقه درآمده بازوانش را گرفتم: تلفن، تلفن بده
و سرم را با ترس چرخاندم یول بود که نزدیک می شد
فروشنده مغازه جفتی روبه آن مرد گفت: گمانم فحش می گوید
دستانم را پس زد و با اخم گفت: چه می گویی دیوانه فحش می دهی؟
روبه هر دوی آنها داد زدم: تمومش کنید این نقش مسخره رو کنار بزارید تلفنت رو بده همین حالا
بروبر نگاهم کردند وبعد اولی رو به دومی گفت: لهجه ی عجیبی دارد تا به حال نشنیده بودم
_ گمان کنم از بردگانی باشد که به "دنی پالگوم" فرستاده شدند چند سالی گذشته یکی از خویشاوندانم گفته است لهجه آنها تغییر کرده
_ اگر برده است خدا به داد اربابش برسد اما بنظر من این پسر...
و سپس با انگشتش به مغزش اشاره کرد فروشنده کناری اش خندید
با غضب تکه چوبی که روی میزروبه روی دکان بود را برداشتم و با غیض گفتم: چی می گید می خواید دیوونه ام کنید یا تلفن رو می دی یا بزور میگیرم زود باش گوشیت رو بده!
مرد روبه رویم دستانش را بصورت تسلیم بالا برد وگفت: هی هی آرام باش من متوجه منظورت نمی شوم تلفن دیگر چیست درست توضیح بده تا کمکت کنیم
و بعد آرام نزدیکم شد و درچشمانم نگاه می کرد: باشد؟ آرام باش آر..
سرم را چرخاندم یول من را دیده بود با داد صدایم زد فروشنده محکم چوپ از دستم را قاپید و کناری پرت کرد از شدت کشیدن چوپ خودم هم به زمین افتادم: لعنتی
تمام تنم درد داشت از جایم بلند شدم و با شتاپ دویدم ولی دیر شده بود یول پشت سرم بود در یک لحظه نگاهم را به پشت سر معطوف کردم و پایم پیچ خورد و زمین افتادم درد تمام چیزی بود که حس می کردم نای ایستادن را هم نداشتم سرم دوباره تیر کشید و جلوی چشمانم سیاهی شد تشنه بودم خیلی تنها فکری که در آن لحظه داشتم این بود که ای کاش همه چیز یک کابوس باشه
به نام یزدان
نام رمان: بهشت کوهستان

ژانر: تاریخی، فانتزی، زارآلود، عاشقانه

مقدمه: آواز معشوق
آواز روشن معشوقی که دلتنگ او هستم
بر سینه‌ام نشسته
اگر همه روز به آوازش گوش بسپارم،
آواز زیبای معشوقم که دلتنگ او هستم
پس از غروب خورشید، تا شبانگاه
در گوش من است.
از شبانگاه تا وقت خواب
در گوش من است.
آوازی که به لطافت تکان می‌خورد
خواب من انگار عمیق می‌شود
لمیده در بستر تنهایی‌ام
خواب آرام من، عمیق می‌شود
صبح که می‌شود، آواز از خاطرم می‌رود.
آواز معشوق را هربار که می‌شنوم
به تمامی فراموش می‌کنم
(سول وال کیم)

خلاصه: زندگی از آنچه می دانیم پیچیده تر است داستان ما درمورد دختری است که در سئول مشغول به تحصیل است بطور تصادفی به دلیل یک اثر هنری درگیر ماجراهای مرموزی می شود که زندگیش را دگرگون می کند

موبایلم پشت سرهم در جیب شلوارم ویبره می رفت و من فرصت جواب دادن را نداشتم خیلی سریع قهوه ها را آماده می کردم شیر داغ همراه با شکر را زیر نازل بخار گرفتم تا درست داغ شود وقتی لته ها آماده می شدند به دست همکارم می دادم تا اینکه سوجین سر رسید جای من را گرفت و شیفتم تمام شد بعد از خداحافظی از همه به سمت رختکن رفتم پالتو قهوه ای رنگ و شنل نرم سبز رنگ را پوشیدم کیف کوله ام که از بس وسایل در آن چپانده ام بادکرده بود را از توی کمد فلزی در آوردم متوجه شدم کمی زیپ باز شده بود با عجله بستم ولی دستم به شیئ استوانه ای خورد زیاد اهمین ندادم ببینم چه بود بعد از آنکه به صورتم نگاه گذرایی انداختم از کافه بیرون زدم هوا سرد و تاریک شده و عابرپیاده پر از رفت و آمد بود بعد از ساعت ۶ شهر سئول همیشه پرجنب و جوش می شد و این زیبایی شهر را دوبرابر می کرد از اینکه در آن شلوغی قدم برمی داشتم لذت می بردم بخصوص که فردا کریسمس بود و تعطیل این یعنی می توانستم وقت بیشتری برای تمام کردن پروژه کارشناسی ارشدم صرف کنم و تمام آره، احساس خوبیه اینکه بعد از آن همه سختی و قربت کشیدن یه نفس راحتی کشید به ساعت مچی ام نگاه انداختم نیم ساعت تا اتوبوس بیاد ولی خودمو معطل نمی کنم اینبار می خوام دستودلباز باشم پس با تاکسی میرم
با لبخند دستم را بلند کردم و به نزدیکترین ماشین زرد رنگ که رد می شد اشاره کردم چند لحظه بعد مقابل آپارتمان بودم همانطور با خوشحالی به سمت آسانسور رفتم و طبقه چهارم را زدم همان لحظه بود که به یاد گوشیم افتاده ام حتی چک نکردم چه کسی این همه زنگ می زد به صفحه گوشی که نگاه کردم با دیدن اسم جون کی صورتم درهم شد "پسره ی عوضی بعد از این همه دردسر جرئت داره زنگ بزنه نزدیک بود من رو به زندان بفرسته به خاطر یه نقاشی قدیمی و قلابی با آدم های خلافکار در افتاد احمق بهش گفته بودم اون نقاشی اصلی نیست به خرجش نمی رفت همش هم بخاطر اینکه از پدربزرگش بهش به ارث رسیده اون هم معلوم نیست از کی گرفته بود تز شمن یا یه حقه باز ولی خیلی اصرار داشت نقاشی اصلی بهشت کوهستانه خوب اون هم به قیمت خیلی گزافی به یک آدم های مرموز فروخت و به مزاد راه یافت درنهایت معلوم شد پشت پرده این آدمها مافیا هستن آره مافیای آثارباستانی اونها تمام وسایلی که با ارزش هستند رو بصورت غیر قانونی می خرن و بعد از صدور مجوز در مزاد شرکت میدن واقعا هم معلوم نیست قدرتشون از کجا سر از آب درمیاره ولی هر کی که هست آدم خطرناکیه و جون کی با آدم های اشتباهی درافتاده " چندتا تماس از دست رفته و یک پیام که می گفت: یون سوک بهشت کوهستان بطور عجیبی گم شده هر جا که هستی به خونه برنگرد
گم شده؟ یعنی چی؟ چرا نگفت دزدیدنش آخه چطور میشه یه نقاشی به تنهایی گم بشه نکنه به افسانه بهشت کوهستان اعتقاد داره؟
از حرص صورتم درهم شد
از او همه چیز برمی آمد تو این قرن باز هم کسایی هستن به این افسانه اعتقاد دارن؟ چقدر مسخره آخه یه تیکه نقاشی چطور میشه ماشین سفر زمان باشه؟
همانطور که با خود فکر می کردم
در اسانسور باز شد گوشی را در جیب پالتوم چپاندم و از آسانسور زدم بیرون قبل از آنکه قدم دیگری بردارم به یاد حرف جون کی افتادم
_ نقاشی بهشت کوهستان سال های زیادی گم میشه ناگهانی و بی دلیل پدربزرگم گفت درواقع گم نمیشه صاحبش رو انتخاب می کنه اون نقاشی سی سال میشه دست پدربزرگم بوده یعنی پدربزرگم رو انتخاب کرده و حالا من ههه
و بعدش خنده مسخره ی جون کی در ذهنم نقش بست نفسم را پس دادم ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد کیفم!
آن شیئ استوانه ای
سراسیمه کوله ام را باز کردم با دیدن استوانه فلزی کندوکاوشده که نقش اژدها طلایی روی اون دیده می شد دهنم بازماند خدای من این.. این اینجا چی کار می کنه
نگاهم را با بُهت از کیفم گرفتم دیدم از بین تمام درهای واحدهای همسایه ام در واحدمن باز بود درحالی که خانه ام تاریک تاریک بودترس برم داشت اینجا چه خبره به سمت در رفتم وارد که شدم صدای برخورد چیزی به زمین و بعدش حرف زدن دونفر رو شنیدم که از اتاق مطالعه می آمد گلدان دم در که یادگار مادرم بود زیر پاهایم خورد شده بود
_ ببین دختره نرسیده؟ زودباش نشنیدی رئیس درموردش چی گفت و تو هی احمق بازی دربیار
_ خوب اگه بگیرمش و داد بزنه چی؟
_ وای خدای من جدی میگی؟ احمق دستت بزار رو دهنش اینجوری.. حالا فهمیدی؟
باید هرچه سریعتر از انجا می رفتم با ترس و پاهای لرزانم که انگار شل و ول شده بودند چند قدم عقب رفتم و این باعث شد پاهایم به خوردشیشه ها برخورد و صدا ایجاد کند فهمیدن آنها همانا و پا به فرار کردنم همانا دو نفر بودند یکی از آنها قوی هیکل و قدبلند بود هر دو یونیفرم تعمیرکاری به تن داشتند که رنگش سبز سیر بود با هرچه قدرت داشتم به سمت راه پله ها دویدم و دو پله دو پله به سرعت می پریدم حس می کردم فایده نداره الان است که من را بگیرند تمام بدنم بصورت هیستیری می لرزید و هماهنگ برای فرار کار می کرد و دردی در شکمم می پیجید
یکی از آنها دقیقا پشت سرم بود و.دستش را دراز کرد تا مرا بگیرد نتوانستم جا خالی بدهم در یک آن مرا محکم گرفت و دستش را دور دهانم چفت کرد جیغ می زدم اما صدایم خفه می شد
"یعنی همین؟ قرار به خاطر یه نقاشی قلابی و یه حماقت زندگیم از هم بپاشه یا بدتر بمیرم چه دلیل مسخره ای برای مُردنه"
کشان مرا با خود به سمت پایین می برد و من به شدت مقاومت می کردم و دست و پا میزدم ولی بی فایده بود در آن لحظه متوجه شدم تمام مدت به سمت طبقه بالا می دویدم و تا طبقه ششم رسیده بودم چرا به سمت پارکینگ نرفتم می توانستم با موتور سیکلت حراست ساختمان فرار کنم
در یک تصمیم آنی دست دور دهانم را بشدت و ته دل گاز گرفتم صدای نعره اش پیچید همین که دست های دورم شل شدند او را پس زدم و با پا محکم قسمت حساس بدنش زدم از دردکه خم شد با لگد بینیش را نشانه رفتم اما زیر پای دومی ام لیز خورد و محکم به عقب از پشت نرده های پله چپه شدم خواننده عزیز در آن لحظه نمی دانستم طبقه چندم بودیم ولی این را می دانستم که جاذبه زمین به شدت مرا به سمت خود می کشید و هر لحظه با مرگ فاصله نداشتم و تنها سوالی که در ذهنم بود چرا؟ چرا برای من این اتفاق می افتاد؟
اولین قسمت بدنم که به زمین برخورد سرم بود گوش هایم سوت کشید و برای یک لحظه انگار توانستم از بالا به بدنم نگاه کنم که خون دور سرم را گرفته بود و بعد همه چیز تاریک شد....
خوب من هم مثل شما فکر می کردم همه چیز تمام شد و مُردم اما روزگار چیزهای عجیبتری برایم جدا کرده بود به همان عجیبی افتادنم برای مدتی فقط تاریکی بود و انگار شناور بودم هیچ احساس و درکی از اطرافم نداشتم تا اینکه روزنه ای از نور تاریکی چشمانم را شکافت و کم و بیش چشمانم را باز کردم نور آفتاب کل اتاقی که درآن بودم را گرفته بود چندبار چشمانم را پلک زدم سردرد افتضاحی داشتم بصورتی که با مشقت چشمانم را باز نگه می داشتم تنها توانستم سقف بالای سرم را تشخیص دهم سقف خانه های سنتی بود و از چوب های مرغوب که جلاداده شده بود و سپس از فرط درد که سر و گردنم را اسیر کرده بود بی هوش شدم نمی دانستم چه مدت به همین منوال گذشت
در خواب چهره ی نگران مادرم را می دیم که با صورت اشکبارش نگاهم می کرد و پدرم کنار او می نشست و شانه هایش را فشار می داد برایم عجیب بود که صورت مادر و پدرم خسته تر وپیر تر می دیدم باهم حرف می زدند اما صدای واضحی از آنان نمی شنیدم انگار که کسی گوش هایم را محکم گرفته و ناواضح می شنیدم حتی نمی دانستم واقعا خوابم یا بیدار فقط نگران بودم شدید از اینکه خانواده ام در چه حال هستند و هزینه درمانم را به چه زحمتی تامین می کنند و تمام زحمت های که کشیدند تا من در دانشگاه هانیانگ ادامه تحصیل بدهم و من چقدر خودخواه بودم که چشم و گوش وجدانم را بستم تا به خواسته ام برسم و از اینکه تلاش چهارساله ام برای پایان نامه ام به باد رفت
به غیر از این گوشه ای از ذهنم درمورد آن مردان مشغول بود که به خانواده ام صدمه نزنند همه ی اینها برایم دلهره آور بود فقط می خواستم از این حالت برزخی هر چه سریعتر بیرون بیایم خواننده ی عزیز نمی دانستم چقدر گذشت که در همین حال بودم ولی یک روز بی درنگ چشمانم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم انگار که مدتی بود درست نفس نمی کشیدم اولین چیز که توجه ام را جلب کرد اتاقی که درآن بودم اتاقی طرز قدیم ولی تمیز و مرتب تا جایی که یادم است نه خانواده پدریم و نه خانواده مادریم از خانه های هانوک دارند به اطراف دقیق تر نگاه کردم اتاق کوچکی بود و من در وسط آن دراز کشیدم پنجره عریضی داشت که بسته بود و جلو پاهایم میز تحریر کوچکی بود که بر روی آن گلدان چینی سفید رنگی به چشم می خورد در کنار آن مجسمه ای از بودا بود و عودی که آرام می سوخت و اتاق را بخور می کرد بوی عود کل اتاق را گرفته انگار که بوی گل صدتومنی باشد و من از این بو خیلی متنفرم فضای اتاق کمی به تاریکی می زد کنارم دوتا شمع روشن شده بودند و صدای شُرشُر باران به گوشم می خورد
"من کجام؟ کی منو اینجا اورده؟ "
سعی کردم از جایم بلند شوم ولی تمام بدنم خشک شده بود و درد عجیبی در سر و گردنم می پیچید حال خیلی بدی بود نه می دانستم کجا هستم و نه می دانستم چه کسی مرا به اینجا آورده نکند همان دو مرد باشند که با افتادنم مرا به اینجا آورده باشند و به تنهایی مرا درمان کرده اند همه چیز از آن آدم های عجیب مافیایی برمی آید وای خدای من یعنی واقعا اسیر این مردم شدم که حتی هیچ کاری باهاشون نداشتم دلشوره داشتم نکند خانواده ام خبر ندارند نه امکان ندارد حتما نبودم را گزارش کردن حتما همه دنبالم می گردن آره نفس های عمیقی و پی در پی کشیدم تا کمی از استرسم را کم کنم و بعد سعی کردم دستانم را تکان دهم تا از جایم بلند شوم و راهی برای فرار پیدا کنم ولی تنها توانستم انگشتانم را باز و بسته کنم از استیصال قطره ی اشکی لجوجانه از کناره های صورتم چکید درهمین حین در اتاق کشیده شد و قامت مردی را دیدم چاق بود و قد کوتاهی داشت و سینی چوبی در دست گرفته بود هنوز به من نگاه نکرده بود و با خودش حرف میزد انگار از کسی ناراحت شده باشد به او بدوبیراه
می گفت فورا خود را به خواب زدم نمی خواستم بفهمند به هوش آمده ام چشمانم بسته بود ولی تپش های قلبم بالا گرفت می توانستم نبض قلبم را در گوش هایم بشنوم نفس کشیدنم مقطع و کوتاه شد انگار هرچه سعی می کردم عادی بنظر برسم بدتر می شد کنارم نشست و سینی را زمین گذاشت
_ آیگو بچه بیچاره..کی بیدار می شوی نچ نچ نچ
چیزی نگفت با گوشهایم توانستم تشخیص دهم پارچه ای را خیس می کرد و آب آن را می گرفت و با کشیدن آن پارچه به صورتم لرزی به تنم افتاد
_ امیدوارم هرچه سریعتر بیدار بشوی و مادرت را نجات بدهی بچه جان همه چیز به تو بنداست نمی دانی برای اینکه جان تو را نجات بدهد چه سختی هایی را دید است
مکث کرد لحاف روی بدنم را برداشت و بعد ادامه داد: درنظرم همیشه زن قوی وقدرتمندی بود اما در این دو هفته تبدیل شد به رقت انگیز ترین زن، خیلی عجیب است....هوووووف
نفسش را با صدا پس داد: نمی دانم چگونه به او بگوییم پسرت به خواب نباتی رفته است و دیگر چشمانش را باز نمی کند
"گیج شدم درمورد چی میگه؟ پسر کدام زن؟ چه ربطی به من داره؟"
زیاد مهلت نداد فکر کنم دستش به لباسم رفت و داشت لباسم را در می آورد که با ترس چشمانم را باز کردم و با ترس مشهودی به او نگاه کردم نمی دانم در آن لحظه قدرتم از کجا سرچشمه گرفت ولی خیلی سریع دستش را به مشت گرفتم مرد میانسال با وحشت فریاد زد که بیشتر شبیه به جیغ بود و از من فاصله گرفت
با خشم فریاد زدم: چی کار می کنی مرتیکه خ...
با وحشت دهانم را گرفتم صدایم نبود این صدای من نبود با بهت به آن مرد نگاه کردم که با شک و از سر خوشحالی فریاد می زد: شما بیدار شدید وااای بوذای بزرگ ممنونم...
و به سمت مجسمه بودا ی کوچکی سجده می کرد
من همچنان در شک بودم دستانم را بالا گرفتم و به آن ها خیره شدم خبری از دستان ظریف و بلورینم نبود جایش دستان استخوانی کشیده و با انگشتان پهن به چشم می خورد چه بلایی سرم آمده بود آن مرد با شتاب از جایش برخواست و به سمتم آمد و گفت: این یه معجزه است که بیدار شدید اره یه معجزه
و با اشک می خندید و نگاهم می کرد سپس به سمت در رفت و همانطور که فریاد بر می آورد " بیدار شد " از آن جا دور شد
و من ماندم با شک بزرگ زندگیم از شدت بهت تمام درد تنم از یادم رفت به سختی در جای خود نشستم و با دقت به تنم نگاه کردم بدنم نبود پاهایم کوتاه و درشت بودند و مودار
به بالا تنه ام دست کشیدم ترسم بیشتر شد و سپس پایین تنه ام ، و با وحشت شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه کردن
اینجا چه خبره با من چه کار کرده بودن چطور ممکنه جنسیتم تغییر کرده باشه چرا بخاطر یه نقاشی قلابی اینکار رو با من کردن چطور ممکنه آخه؟!!
با تمام توانم جیغ زدم _ خداااااااا
نمی تونستم در آن لحظه تجزیه تحلیل کنم با وحشت تمام با جان کندن از جای خود بلند شدم خشم تمام وجودم را گرفته بود از آن مردان عوضی می خواستم تا جان دارم کتکشان بزنم
درهمان لحظه همان مردمیانسال با شخص دیگری وارد اتاق شدن با خوشحالی و صورت های بشاش به سمتم آمدند اما من خیلی ناگهانی گلدان روی میز را به دست گرفتم و با صدایی که برایم بیگانه بود جیغ زدم تهدیدشان کردم: جلو نیاید.. میگم جلو نیاید
_ چه شده سرورم؟ آرام باشید
_ چی شده؟ با من بدبخت چی کار کردید؟ خدا لعنتتان کند!
گلدان را با تمام توانم پرت کردم اما پرتابم محکم نبود و تا پای آن پیرمرد افتاد پیرمرد با زیرکی نگاهی به گلدان شکسته کرد و سپس مرا نظاره گر شد که نفس نفس می زدم و صورتم از خشم سرخ شده بود
با داد ادامه دادم: چطور تونستید با من اینکار رو بکنید چراااا؟؟ بخاطر یه نقاشی؟؟
به صورتشان که با بهت نگاهم می کردند فریاد زدم: چطور به همین راحتی جرم به این بزرگی رو در حقم کردید مگه اون نقاشی لعتتی چقدر ارزش داشت
مردمیانسال با ترس روبهم سجده کرد وگفت: آرام باشید سرورم درمورد چه چیزی صحبت می کنید؟ مگر چه شده؟ آرااام باشید
با انزجار به او نگاه می کردم نمی دانستم معنی این کار یعنی چه؟ چرا من را سرورم خطاب می کند؟ چرا لهجه آنها متفاوت بود؟ چرا لباس هانبوک تنشان است؟
سرم شروع کرد به تیر کشیدن و گوشهایم سوت می کشیدند سرم را محکم گرفتم همان مرد میانسال از جایش جست و فریاد زد: سرورم وون یون..
_ جلو نیا.. گفتم جلو نیااااا
به اطرافم نگاه گذرایی انداختم یکی از خورد شیشه های روی زمین را برداشتم باید از اینجا می رفتم: راه رو باز کنید.. بزارید برم
همان پیرمرد که تا این لحظه ساکت بود روبه آن مرد میانسال گفت: یول برو کنار بزار بره
یول با بهت گفت: اما سرورم!
_ گفتم بزار بره یول!
یول کنار کشید رو به پیرمرد گفتم کنارش بایستد همانطور شیشه را جلوی آنها تهدید وار گرفته بودم چندقدم آهسته برداشتم و سپس با شتاب از در اتاق بیرون زدم لنگ می زدم ولی با این حال با سرعت می دویدم و به اطراف نگاه می کردم خانه بزرگی نبود خانه کوچیک روستایی قدیمی که وسط جنگل بود در اصلی را که باز کردم باران به شدت می بارید به پشت سر برگشتم دنبالم نیامدند عجیب بود آدم هایی که من را خفت کردن جلوی فرارم را نمی گیرن چرا؟
"به خود نهیب زدم مهم نیست مهم اینه که از این برزخ برم حتما جاده ای این نزدیکیا هست" پس پا گذاشتم و به سمت جنگل رفتم باران تمام تنم را خیس کرده بود و تنم را می لرزاند تمام فکرم شده بود از این دیوانه ها فرار کنم" ولی یه جای کار می لنگید اگر واقعا مافیا باشن چرا این شکلی هستن؟ چرا من رو به دوتا احمق سپردن؟ اصلا از جون من چی می خوان؟ من هیچ کاره ام فقط اون روز لعنتی وقتی جون کی به دیدنم اومد با اون لبخند احمقانه اش آه خدا
فقط تشخیص دادم اون نقاشی قلابی بود همین، من فقط یه باستان شناسم که حتی ارشدم رو نگرفتم من حتی جای جون کی نامرد رو نمی دونم چرا با من این کار رو کردن؟"
تشنگی عجیبی داشتم تمام تنم گــُر گرفته بود و عضلاتم بی اراده می لرزیدن و پاهایم سنگین بودند اما نباید تسلیم می شدم همینطور که داشتم راه می رفتم صداهایی را از سمت چپم شنیدم صدای همهمه مردم و صداهای دیگه ای که نتوانستم تشخیص دهم فقط بهم اطمینان می داد به شهر یا روستایی نزدیک شدم
_ سرورم "وو یون وو " کجایید؟ ســـــرورم!
صدای همان مرد یول بود خیلی نزدیک بود و با تمام توانش فریاد می زد به سرعت دور شدم و لنگان از میان شاخه و بوته ها که زیر پاهایم مرا زخمی می کردند می دویدم برام مهم نبود چه بلایی سر پاهایم بیایند حتی حس دردی هم نداشتم " به روستا که برسم باید به پلیس زنگ بزنم شاید هم خانواده ام "
بالاخره به تپه ای پوشیده شده از علف هرز رسیدم صداها خیلی واضح و نزدیک بودند به سختی خودم را بالا کشیدم زیر پایم به دلیل باران سـُر می خورد با این حال بالا رفتم و از بالا به دقت نگاه کردم روستای قدیمی با کوچه های باریک و مردمی که همه اشان انگار که از سریال تاریخی آمده باشند لباس سنتی و هانبوک پوشیده بودند لباس های رنگ و رو رفته، مغازه هایی چوبی و ارابه هایی که اسب ها می کشیدند
"نکند جای فیلم برداری باشه؟ شاید همینطور باشه، باید از یکی کمک بخوام تلفن همراهش را به من بده"
به دور برم نگاه کردم چطور از آن تپه پایین بیایم به درختی تکیه کردم و راه باریکی را دیدم از کناره تپه می آمد گِلی بود و جای رد چرخ ارابه روی آن دیده می شد همان راه را پیش گرفتم وارد روستا که شدم همه بطور عجیبی نگاهم می کردند انگار که یک دیوانه می دیدند از من روی برمی گرداندن وسط خیابان بودم به ساختمانها نگاه کردم هیچ کدامشان تیر برقی یا چراغی نداشتند شخصی از کنارم گذشت زنی بود که صورتش را با "جانگت" بلند و سبز رنگی پوشانده بود مانعش شدم
_ خانم تو رو خدا کمکم کن منو دزدیدن خانواده ام نگرانم هستن لطف گوشیتون رو بدید زنگ بزنم
زن با ترس خود را به کناری کشید و با خشم گفتم: از سر راهم کنار برو چه می گویی دیوانه
با عجز زجه زدم _ فقط گوشیت رو بده زنگ بزنم
دختری که همراه آن زن بود روبه او گفت: بانو این مرد جوان یا مَ*ست شده است یا دیوانه بهتر است کسی شما را کنار او نبیند بجنبید
دست همان زن را گرفت و به سرعت دور شدند به دنبال آنها دویدم و فریاد زدم کارگردان کجاست؟ عوامل فیلم کجان چرا کسی نیست؟ با فریاد داد زدم من را دزدیــــدن کــــمکـــــــم کنید
به سمت مردی خودم را پرت کردم و با التماس از او تلفن را خواستم اما با انزجار من را هل داد همه بطور عجیبی نگاهم می کردند و باهم پچ پچ می کردند
_ این دیوانه کیست؟ تا به حال در روستا ندیدمش
_ نچ نچ حیف جوانی بیچاره خانواده اش
_ گمان کنم همان بیمار طبیب کیم سونگ جونگ باشد
_همان که یک هفته او را در جنگل پنهان کرده اند
_ آیـــــگو...
به سمت یکی از فروشنده ها رفتم که مردجوانی بود و از بدو ورودم به روستا با تعجب نگاهم می کرد بازویش را محکم گرفتم: خواهش می کنم، کمکم کن دونفر من رو دزدیدن من رو به این روز دراوردن اونا دیوونن حتی جنسیتم رو تغییر دادن لطفا کمکم کن به پلیس زنگ بزنم یا خانواده ام
با اخم نگاهم کرد و گفت: نمی فهمم چه می گویی مردجوان چرا به این روز افتاده ای؟
به سر و وضعم نگاه کرد که لباس نازک سفید رنگی پوشیده ام و کاملا گِلی شده بود
_ از کجا می آیی؟
همان حین صدای یول را شنیدم: سرورم
با ترس و چشمانی از حدقه درآمده بازوانش را گرفتم: تلفن، تلفن بده
و سرم را با ترس چرخاندم یول بود که نزدیک می شد
فروشنده مغازه جفتی روبه آن مرد گفت: گمانم فحش می گوید
دستانم را پس زد و با اخم گفت: چه می گویی دیوانه فحش می دهی؟
روبه هر دوی آنها داد زدم: تمومش کنید این نقش مسخره رو کنار بزارید تلفنت رو بده همین حالا
بروبر نگاهم کردند وبعد اولی رو به دومی گفت: لهجه ی عجیبی دارد تا به حال نشنیده بودم
_ گمان کنم از بردگانی باشد که به "دنی پالگوم" فرستاده شدند چند سالی گذشته یکی از خویشاوندانم گفته است لهجه آنها تغییر کرده
_ اگر برده است خدا به داد اربابش برسد اما بنظر من این پسر...
و سپس با انگشتش به مغزش اشاره کرد فروشنده کناری اش خندید
با غضب تکه چوبی که روی میزروبه روی دکان بود را برداشتم و با غیض گفتم: چی می گید می خواید دیوونه ام کنید یا تلفن رو می دی یا بزور میگیرم زود باش گوشیت رو بده!
مرد روبه رویم دستانش را بصورت تسلیم بالا برد وگفت: هی هی آرام باش من متوجه منظورت نمی شوم تلفن دیگر چیست درست توضیح بده تا کمکت کنیم
و بعد آرام نزدیکم شد و درچشمانم نگاه می کرد: باشد؟ آرام باش آر..
سرم را چرخاندم یول من را دیده بود با داد صدایم زد فروشنده محکم چوپ از دستم را قاپید و کناری پرت کرد از شدت کشیدن چوپ خودم هم به زمین افتادم: لعنتی
تمام تنم درد داشت از جایم بلند شدم و با شتاپ دویدم ولی دیر شده بود یول پشت سرم بود در یک لحظه نگاهم را به پشت سر معطوف کردم و پایم پیچ خورد و زمین افتادم درد تمام چیزی بود که حس می کردم نای ایستادن را هم نداشتم سرم دوباره تیر کشید و جلوی چشمانم سیاهی شد تشنه بودم خیلی تنها فکری که در آن لحظه داشتم این بود که ای کاش همه چیز یک کابوس باشه
پارت دوم:
زمانی که هوشیاریم برگشت یول به من آب می داد لبانم را آرام آرام تر می کرد لای چشمانم را باز کردم و خود را باز درهمان اتاقک دیدم به محض باز کردن چشمانم یول درحالی که چهره اش از ناراحتی درهم شده بود گفت: ارباب جوان !، "وو یون وو" ی عزیزم حالتان خوب است؟ چرا اینگونه پا به فرار گذاشتید؟ آخر چرا به خود آسیب زدید؟
چهره ی یول را بررسی کردم بینیش از قسمت بالا استخوانی و باریک بود و از پایین پهن گوشتی چشمانش هم بخاطر گریه هایی که می کرد درست واضح نبودند و اطراف آن قرمز شده بود گونه های برجسته و استخوانی داشت رنگ پوستش کمی تیره بود و روی پیشانیش یک خط از چروک افتاده بود از ظاهر صورت و دستانش واضح بود که خیلی کارکرده لباسش رنگ و رو رفته و نخی بود با خود فکر کردم چطور ممکنه این فرد روبه رویم که بخاطر من گریه می کند مرا دزدیده باشد؟ اینجا چه خبره؟
همین را به سختی به زبان آوردم و گریه های یول را قطع کردم: اینجا چه خبره؟ با من چی کار کردید؟
چشمانم را از درد بهم فشردم که یول گفت: شما یادتان نیست چه اتفاقی افتاد؟
با بی حالی و خواهش درحالی که قطره اشک از گوشه چشمم پایین می آمد به او نگاه کردم و گفتم : خواهش می کنم بگو این فیلمه یا دوربین مخفی؟
یول اشک هایش را با سرآستینش پاک کرد و با کمی تعجب گفت: چی؟ ف..فیلم دوو..ر چی چه می گوید به چیزی نیاز دارید؟
_ دوربین مخفی، وای خدای من این چرا اینطوریه....
گریه کردم از ته دل هقهق می زدم ولی صدایم نبود انگارصدای پسری پانزده ساله بود که صدایش به تازگی بم شده بود یول وقتی گریه هام را دید دستپاچه شد خواست آرامم کند حتی نمی شنیدم چه می گفت در نهایت اتاق را ترک کرد و مرا تنها گذاشت با سر آستینم آب بینیم را گرفتم و بعد به دست هایم خیره شدم "حتی اگر تغییر جنسیتم داده باشن چطور می توانند استخوان بندی بدنم رو تغییر بدن" دوباره سرم تیر کشید سرم را با دست هایم فشردم "حتی جمجمه ی بدنم تغییر کرده"
_ واااای خدای من دارم دیوونه میشم
در اتاق کشیده شد و طبیب به همراه یول وارد شدند طبیب "ووِ چولبوک" به رنگ خاکستری به تن داشت وکلاه "چنگ زی گوان" به سر کرده بود روبه رویم نشست و با نگاهش وارسیم کرد سپس لبان باز کرد و به آرامی پرسید: شاهزاده وو یون وو شما چیزی به یاد ندارید؟
لحظه ای به صورت جدیش خیره شدم از رویش وقار و متانت می بارید با تعجب گفتم: شاهزاده؟ درمورد چی صحبت می کنی؟
صورتم را به دستانم گرفتم و نفسم را محکم پس دادم سپس با عصبانیت گفتم: دارید دیوونه ام می کنید.. کی این نقش بازی تموم میشه؟ باید برگردم خونه می فهمید پیش خانواده ام
طبیب اخم کرد در نگاهش ناامیدی و سرافکندگی بود خوب می توانستم نگاهش را بخوانم انگار که تمام دارایش را یکشبه از دست داده باشد
یول سکوت را شکست و گفت: همانطور که به شما گفتم طبیب جونگ، فراموشی پیدا کرده است کلمات عجیب و بی گانه ایی را به ز....
طبیب حرف یول رر قطع کرد از سرشانه به یول نگاه کرد گفت: یول برو برای اربابت غذایی درست کن بهتر است غذایی سبک و آبکی باشد
یول بیشتر از این صحبت نکرد لبانش را بهم فشرد سرخم کرد و رفت انگار که به او گفت دخالت نکند سپس نگاهم کرد و گفت: شاهزاده وو یون اگر واقعاحادثه که افتاد بیاد ندارید من حادثه را بازگو خواهم کرد هرجا برای شما آشنا بود به من بگو،
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: دو هفته پیش شما و خدمتکارت یول به همراه خانواده اش در خانه بودید شبانه هفت نفر مسلح و مجهول به خانه شما حمله کردند تمام خانواده یول کشته شدند و زمانی که یول شما را فراری می داد دو نفر دنبالتان کردند و به شما از ناحیه کتف تیر زدند و بعد از آن از اسب بر سر خود افتادید و باعث شد دوهفته بی هوش بمانید و هم کنون همه گمان می کنند شما مرده اید در واقع وقتی شما را به نزدم آوردند به ملکه گفتم امیدی نیست که بیدار شوید و زنده بمانید ولی ملکه از شما دست نکشید
سکوت کرد و منتظر عکس عمل من بود
با دستم پیشانیم را فشاردم" این پیرمرد چی میگه خداای من انگار که می خوان بزور دیوانه ام کنند یاد فیلم جزیره شاتر افتادم واقعا مافیا بخاطر یه کلاهبرداری تا اینجا پیش میرن نگاه زیرچشمی به او انداختم عجب بازیگری بود خیلی مصمم و جدی صحبت می کرد حتی برای یک لحظه من رو مردد می کرد نکنه واقعا چیزی که میگه درسته "
_ شاهزاده وو یون؟
_ به من نگو شاهزاده وو یون
آب دهانم را قورت دادم و یک نفس گفتم: من دقیقا یادمه دونفر از مافیا که لباس تعمیرکاری پوشیده بودن رفته بودن خونه ام تمام خونه درب داغون شده بود بعد افتادن دنبالم می خواستن منو بکشن یا بدزدن نمی دونستم ولی من از دستشون فرار کرد از پله های طبقه پنجم یا ششم افتادم
"سکوت و حالت بی حسی که بچهره اش گرفته بود و به حرفم گوش می داد این باعث شد عصبانی تر بشم چطور می تونه با کاری که باهام کردن خونسرد روبه روم بشینه" با صدایی بالا رفت ادامه دادم: ولی من تا قبل از اون یه دختر بودم یه دختر سینگل بخت برگشته که داشتم برای ارشدم پروژه می نوشتم می دونم شما اون دو نفر فرستادید زندگیم رو نابود کردید همه اش هم بخاطر اون نقاشی بهشت کوهست.ا..
حرفم را خوردم و شوکه شده بر روی جایم نیم خیز شدم با بهت گفتم: بهشت کوهستان اوون تو کیفم بود وقتی افتادم.. نکنه
دستم را با دهانم پوشاندم چشمانم از حدقه زدن بیرون " یعنی واقعا در زمان سفر کردم " باز زیرچشمی به طبیب جونگ نگاه کردم که از حرف هایم جا خورده بود و با دقت واکنش هایم را بررسی می کرد " نه غیر ممکنه چطور یه نقاشی منو در زمان به چوسان فرستاده اصلا اگر واقعا در زمان سفر کردم چرا تو بدنم نیستم این بدن مال کیه؟ خوب اگه در زمان سفر نکرده باشم این بدن باز هم مال من نیست وااای خدا گیج شدم ممکن نیست تغییر جنسیتم داده باشن تغییر این چنینی ممکن نیست "
از فکر کردن دست کشیدم و بدون مقدمه گفتم: می خوام صورتم رو ببینم آینه می خوام
طبیب با تعجب گفت: آینه!، من از آینه استفاده نمی کنم می توانید از تشت آب استفاده کنید
و به تشت متوسط کنارم اشاره کرد" این دیگه آخر بازیگریه حتی آینه هم نداره واای نکنه واقعا چوسانه و من نمی دونم" سرم را به طرفین تکان دادم تا از فکر کردن دست بکشم با تردید خود را به سمت تشت کشیدم دو زانو زدم و سپس به چهره ام در تشت نگاه انداختم" باورم نمی شد این من نبودم به هیچ عنوان، به پسر جوون روبه روم زل زدم چشمان ریز و اطراف آن از گریه ورم کرده بود بینی به دلیل سن بلوغ هم درشت بود خبری از فک ظریف و چانه ی کوچکم نبود به جایش فکی پهن و استخوانی به چشمم می خورد دست به چانه و لبهای گوشتی کشیدم
" ممکن نیست خواب باشد خواب تا ایین حد واقعی نیست من می تونم بوی اطراف رو به درستی بو کنم صداهای واضح بشنوم پوست صورتم را به وضوح زیر دستم حس کنم و درد، درد رو تماما حس می کنم یعنی واقعا در زمان سفر کردم "
با سردرگمی از طبیب پرسیدم: ما الان در چه سالی هستیم؟
_ 1604پادشاهی پدرتون "سئونجو" چهاردهمین پادشاه سلسله چوسان
تا به حال این همه در یک روز این چنین تعجب نکرده بودم از بس چشمانم را باز کرده ام درد می کرد دهانم هم بازمانده بود درجایم خشک شده بودم طبیب جونگ نگران شد و نزدیکم شد دستم را گرفت همانطور نبضم را حس می کرد گفت: شاهزاده حالتان خوب است؟
چشمانم را بستم " حتما کابوسه چطور ممکنه به قرون وسطا سفر کرده باشم و اصلا چرا؟ چه دلیل مسخره ای که من سفر کنم و به جسم رها شده ترین شاهزاده این دوران بیام اینقدر غریب و بی کس " حلقه های اشک درچشمانم نشست که از طبیب مخفی نماند نفس محکی پس داد و درحالی که با لحن آرامی به خود گرفت گفت: می دانم کمی گیج شده ای این هم به دلیل ضربه ای که به سرت وارد شده باید قوی باشی شاهزاده بزرگ، قرار است همه چیز بهتر شود به قصر باز خواهی گشت و به زودی...
دست او را محکم پس زدم و شروع کردم به عق زدن اما چیزی بالا نمی آوردم از شدت استرس و شُک بود طبیب بر کمرم دلسوزانه دست می کشید و آرامم می کرد صورتم را با آب کنار تشت شست مرا به کمر خواباند ولی باز هم احساس تهوع داشتم انگار که معده ام مچاله شده باشد بی خودی عق می زدم و تنم می لرزید
یول با سینی که وارد شد طبیب رو به او گفت لوازمش را بیاورد چندی بعد یول به همراه کیفی از سوزن های باریک و تیز آمد پیرهن سفید و نخی ام را بالا زد و بعد از آنکه سوزن را با شمع کنارم سوزاند آرام در اطراف معده ام فرو برد درد داشت اما مانع نشدم
تمام ذهنم سوال بود " چطوری از اینجا برم و به زمان خودم برگردم " چشمانم را محکم بهم فشردم " ای کاش همه این با باز شدن پلکم تمام می شد اما تمامی نداشت یول نگران بود و صورتش به سرخی می زد حالا نگرانی یول را برای وو یون وو را درک کردم او تنها خانواده وو یون وو است اگرچه هم خون هم نیستند و یول برده ای بیش نبود
ولی یول تنها آدم وو یون وو است که تا آخرین لحظه برای او شجاعانه جنگید قطره ی اشکی از گوشه چشمم سر خورد یول با صدا کنار دستم گریه می کرد
_ ارباب جوان!! هرچه زودتر خوب شوید
طبیب هم با دلسوزی به صورت بی حسم نگاه کرد و گفت: تا جایی که می توانید استراحت کنید فردا به احتمال زیاد از قصر فرستاده ای می آید دیگر جای شما اینجا امن نیست همه اهل روستا شما را دیدند سرورم بهتر است خود را برای آنچه در قصر انتظار می رود آماده کنید
و سپس رو به یول افزود: وقتی دوسوم از شمع آب شد به او خوارک بخواران زیاد نگرانش نکن و این همه گریه نکن مرد!
با صورت درهم شده ای از یول رو برگرداند و بیرون رفت صدای شُر شُر باران گوش هایم را کر کرده بود و مرا عمیقا به فکر فرو برده بود " من الان در بدن شاهزاده وو یون وو نه یعنی شاهزاده گوانگ هیگون هستم کسی که در خردسالی بعد از مرگ ملکه یویین مادرش و نصب ملکه جدید "اینموک" تبعید شد با آنکه وارث بحق پدرش بود اما جناح چپ می خواستن که برادر بزرگترش "ایم هائه" ولیعهد شود برای همین تنها راه حفظ جان گوانگ این بود که او را تبعید کنند بعلاوه ملکه اینموک قصد داشت پسرش که برادر کوچکتر شاهزاده گوانگ بود را ولیعهد کند در این بین تنها شاهزاده گوانگ قربانی شد "
باز هم از شدت گیجی چشمانم را بهم فشردم " ولی مشکل این است که گوانگ هیگون در نوجوانی بعد از چند سوء قصد کشته میشه و هیچ اثری جز بهشت کوهستان ازش نمی مونه که حتی معلوم نیست واقعا بهشت کوهستان که شاهزاده گوانگ نسبت داده می شود کار دستشه یا نه حتی خود اثر هم ناپدید شده بیشتر یه افسانه اس "
_آخه چرا باید من تو بدن این پسر باشم
جمله ی آخرم را بدون حواس با صدای بلند گفتم
_ کدام پسر سرورم؟
به یول نگاه کردم واقعا در تعجبم چطور می تواند اینقدر به یک پسر بچه ای مثل گوانگ وفادار باشد تا جایی که خانواده اش را از دست می دهد ولی باز هم برای او وفادار است
یول با سردرگمی گفت: سرورم چیزی شده چرا اینگونه نگاهم می کنید؟ هنوز من را به یاد ندارید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "یول هاجو" تو رو می شناسم تنها آدم وفادار شاهزداه وو یون وو
مکثی کردم و نام واقعی شاهزداه را به زبان آوردم: یعنی شاهزاده گوانگ ولی نمی دونستم آدمی به شجاعی تو اینقدر گریه می کنه
یول با شرمندگی لبخند زد و سپس با خنده گفت: پس فراموشی نگرفتید؟ بودای بزرگ تو را حفظ کند
به سمت سینی که با خود آورده بود رفت و روبه رویم گذاشت سپس گفت: بنشین و کمی غذا بخور تا هرچه زودتر بهتر شوی
مرا آرام سر جایم نشاند و بعد قاشق به قاشق از غذایی که شبیه به سوپ بود مرا خواراند طعم برنج و سبزیجات را داشت و کمی شور بود اولین قاشق را که به خوردم داد تازه متوجه گرسنگیم شدم و مغزم به کار افتاد" باید از آنها فرار می کردم طبق اسناد تاریخی که خواندم شاهزاده گوانگ پس از ورود به قصر بعد از چندبار سوء قصد به جانش کشته میشه و این یعنی مرگ من که الان تو بدنش هستم تا زمانی که نفهمم برای برگشتنم باید چی کار کنم نمیشه به همراهشون به قصر برم چون کشته میشم پس بهترین راه حل اینه که فردا سپیده دم آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه فرار کنم "
یول آخرین قاشق از خوراک را در دهانم گذاشت و سپس با خوشحالی گفت: ظاهرا خیلی گرسنه هستید میل دارید کاسه ی دیگری بیاورم؟
دهانم را با سر آستینم پاک کردم و گفتم: نه سیر شدم
یول کاسه و قاشق را در سینی گذاشت بی مقدمه گفتم: بابت خانوادت متاسفم یول
یول لحظه ای از کارش دست کشید صورتش غمگین شد و سپس لبخند تلخی زد: متاسف نباشید سرورم تقصیر شما نبود
و سپس به کارش برگشت تشت را با خود به همراه سینی می برد که باز گفتم: نمیذارم کسی به تو صدمه بزنه یول همه چیز خوب میشه قول میدم که زندگی بهتری پیدا می کنی
یول همانطور که ایستاده بود خم شد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت دراز کشیدم و در فکر فرار بودم" با فرار من یول زنده می ماند دیگر برای شاهزاده گوانگ کشته نمیشه و دراماتیک ترین داستان تاریخ چوسان تکرار نمیشه این یعنی تاریخ عوض میشه" در طول شب به این فکر بودم آیا می توان تاریخ را تغییر داد ...
.
.
.
ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #4
پارت سوم:
مدتی بود آرام سرجایم دراز کشیده بودم تا اینکه به خواب عمیقی رفتم از آن خواب هایی که حتی رویای نداشت مثل مسخ شده ها بودم ناگهانی از خواب پریدم آب دهانم را با سر آستینم پاک کردم و به اطراف دقیق شدم یول گوشه ای از اتاق دراز کشیده بود و خروپف می کرد لحاف را کنار زدم و خیلی آرام و بی صدا بلند شدم درد زیادی در کف پاهایم بود می سوخت انگار که زخمی شده باشند لبانم را گاز گرفتم تا صدایم یول را بیدار نکند آرام به سمت در قدم برداشتم اما هر قدم سوزش شدیدتری از قدم قبلی داشت انگار که هرچه به زخم پاهایم بیشتر دقت می کردم درد بیشتری حس می کردم
خدا را شکر یول بیدار نشد و همچنان خروپف می کرد آرام طوری که با نهایت سعیم صدایی از کشیدن در شنیده نشود در را باز کردم نفس عمیقی کشیدم و به بیرون قدم برداشتم آرام به سمت در خروجی رفتم چوب کف خانه پوسیده بـود و صدا می داد ولی با این حال آرام که قدم برمی داشتم صدای کمتری می پیچید خانه ی طبیب زیاد بزرگ نبود فکر کنم کنار اتاق جفتی اتاقم طبیب در آن خوابیده باشد بعد از آنکه در راهرو را باز کردم سرک کشیدم و به اطراف نگاه کردم کسی نبود بادسردی می وزید و درختان کاج جنگل را به صدا درمی آورد کمی تنم از سردی هوا لرزید علاوه سردی هـوا مه رطوبت در فضا ایجاد کرده بود که سردی را تشدید می کرد برای لحظه ای از فرار کردنم در آن سرما پشیمان شدم اما خیلی زود به خود نهیب زدم
_ می خوای بخاطر گرمی اون رخت خواب و لحاف تسلیم بشی و بمیری؟ رفتن به قصر یعنی مرگ "یون سوک" می فهمی دختر
بازوانم را بغل کردم: من می تونم سرما که چیزی نیست اره
لبخند زدم و قدم به بیرون گذاشتم کل تنم لرزید علاوه بر سرمای شدید تاریکی زیادی بود لبخندم ماسید "من از تاریکی می ترسم
تاریکی و مه چطور ممکنه بتونم از پسش بر بیام" به هر دو طرفم چرخیدم " خدای من مم نمی تونم " همان لحظه بود نوری از اتاق روبرو به فاصله ۵ متر از من توجه ام را جلب کرد این اتاق را قبلا در خانه های هانوک دیده بودم بیشتر اتاقی برای ضیافت محسوب می شد سقف مشترکی با بقیه خانه داشت و فاصله ۵ متر بینشان مانند الاچیق بود طبیب از این فاصله برای خشکاندن بعضی میوه ها استفاده می کرد میوه ها را با یک نخ مثل قلاده در آورده بود و از سقف آویزان کرده بود
نوری که از اتاق بیرون می آمد انگار سو سوی نور شمع بود که اگر دقت نشود دیده نمی شد کنجکاوی پوستم را قلقلک می داد "یعنی طبیب هنوز بیداره؟ کی در این وقت شب به دیدنش اومده ؟" فکرهای خاک برسری به ذهنم آمد دهانم را تا بناگوشم باز کرد حتی سرما را یادم رفت چندقدم با دقت برداشتم طوری که سرم به میوه های آویزان برخورد نکند نزدیک که شدم صدای گفت وگو دونفر را شنیدم آرام سخن می گفتند توانستم صدای طبیب جونگ را تشخیص دهم که می گفت: در قصر دوام نخواهد آورد ملکه می داند؟
_ آنچه مهم است این است بیرون از قصر زمانی که در ماموریت هستم کشته نشود دیگر در قصر چه اتفاقی برای او پیش آید مهم نیست
مکثی کرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حتی اگر در قصر کشته شود حداقل قبل از مرگش قصر را خواهد دید و زندگی شاهزاده ها را خواهد چشید....
دهانم باز ماند داشتند " به همین سادگی درمورد مرگم صحبت می کردن چقدر می تونن بدجنس باشن " تنم از ترس به لرزه افتاد "بدون هیچ شک اگه پایم رو در قصر بذارم کشته میشم نباید باهاشون برم به هر قیمتی که شده " دستانم را از دو طرف مشت کردم تا خودم را جمع و جور کنم و از لرزشم کم شود
_ ارباب سپیده دم به دنبال او بیا
_ نه سپیده دم دیر است قبل از آمدنم سپردم درشکه بیاورند الان است که سر برسند کمتر جلب توجه می...
واینستادم ادامه صحبت هایشان را بشنوم باید از اینجا می رفتم بی حواس به سرعت قدم برداشتم که سرم به میوه های خشک شده برخورد و صدا ایجاد کرد ناگهان صدای صحبت هایشان قطع شد به سرعت خود را از سه پله خانه که به زمین میخورد پرت کردم آخم درآمد اما از جایم بلند شدم و دویدم خیلی سریع طوری که به پشت سرم هم نگاه نکردم فقط توانستم صدای باز شدن در را بشنوم و بعد از آن فریاد طبیب بر سر یول
حتی سردی هوا مه و زخم پاهایم مانع دویدنم نشد" من نمی خوام بمیرم نمی خوام "
هرچقدر می دویدم باد بیشتری بهم برمی خورد حتی سردتر هم می شد چشمانم گونه ها و لبانم یخ بستن ولی باز هم نایستادم مشکل آن بود نمی دانستم به کجا می روم حتی مه جلوی پایم را می پوشاند چندباری هم نزدیک بود با سر به درختی برخورد کنم اما با افتادنم به زمین مانع می شدم از این همه دویدن نفسم بالا نمی آمد زمین افتادم ریه هایم خس خس می کردند و دهانم خشک شده بود زیر درختی نشستم تا کمی نفس تازه ای بگیرم سرم که گیج شده بود را روی زانوانم خم کردم چند دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه صدای خیلی نزدیکی شنیدم که نسبتا بلند فریاد می زد
_ جای دوری نرفته پاهایش آسیب دیدن پیدایش کنید
و بعد دو نفر همزمان پاسخش را دادند
_ بله قربان
از صدای دویدنشان بر روی علف متوجه شدم هر کدام به سمتی دویدن
جرئت نداشتم سرم را بلند کنم و مشعل هایشان را ببینم ولی آنها خیلی نزدیک بودند
بعد از آن صدای دویدن کسی را شنیدم: سرورم "وو یون " کجایید؟
صدای یول بود که نزدیک می شد
طبیب جونگ با دیدنش با خشم گفت: چطور می شود اینقدر خنگ باشی کنار او خوابیده بودی و حس نکردی از جای خود برخاسته؟ اکنون جواب ملکه را چه بدهیم؟ بلکه امپراطور را ! کار همه مان ساخته است
صدای ناراحت یول را شنیدم: بودای بزرگ به دادمان برسد ارباب جوان از همان بچگی همیشه وقتی می ترسید فرار می کرد و مخفی می شد، آیـــگو....
و بعد از آنها جداشد
شنیدم طبیب جونگ آرام خطاب به همان شخص در اتاق ضیافت گفت: گمان کنم صحبت های ما را شنید
سکوتی بود و بعد از آن دومی زبان باز کرد صدای بمی و مطمئن داشت: چگونه آدمی مثل او تا این حد ترسو کاندید ولیعهدی شده
و سپس صدای پوزخندش را شنیدم

_ بهتر است قبل از آنکه خود را به کشتن دهد او را پیدا کنیم در این اطراف شکارچیان تله های زیادی کاشته اند

وقتی مطمئن شدم به اندازه کافی دور شدند آرام از جایم بلند شدم از شدت پریدنم از پله ها پایم لنگ می زد قدم برمی داشتم
مسافت زیادی را طی نکردم که زیر پایم صدای خورد شدن چیزی شنیدم بعد چیزی دور پایم بسرعت پیچیده شد و به سمت بالا کشیده شدم نتوانستم صدای جیغم را خفه کنم از یک پایم از درخت آویزان شده بودم فاصله زیادی با زمین داشتم اگر می افتادم حتما جایی از بدنم می شکست
صدای جیغم کافی بود که به سرعت مرا پیدا کنند در دلم همه اش به دستپاچگیم بدوبیراه می گفتم اول دو نفر را دیدم مشعل بدست آمدند بعد از آن یول سراسیمه و با نگرانی می دوید بعد از پسر قدبلند و جوان که لباس جانگیِ بوک" پوشیده بود رنگ روشنی داشت و این یعنی شخص جوانی است به همراه کلاه "گات" لبه دار صورتش در آن تاریکی قابل تشخیص نبود و در نهایت طبیب جونگ
_ سرورم! خدای بزرگ

تنها کسی که واقعا نگرانم بود یول بود که مانند مادری که پسرش را دزدیده باشن فریاد میزد
آن مردجوان رو به دو نفر مشعل به دست با اقتدار گفت: او را محترمانه به زمین بیاورید

آن دونفر هم مشعل ها را در زمین فروبردن و آرام زمینم گذاشتند در طول مدت طبیب با ناراحتی سرش را به چپ و راست تکان می داد و با خود صحبت می کرد یول هم بی وقفه نگرانی خود را به زبان می آورد و اطرافم می چرخید اما آن پسر جوان آرام سرجای خود ایستاده بود و با نگاه سردش نظاره گر بود و چیزی نمی گفت
و حقیقتا بنده مثل احمق ها از یک پا آویزان بودم و چیزی نمی گفتم از نگاه سرد آن پسر حس می کردم کودن ترین فرد زمینم اگر نظر او چند لحظه پیش این بود که آدم ترسویی مثل من ولیعهد نمی شود الان با این منظره به یقیین رسید
نمی دانم چرا اما از خجات پیشانیم عرق کرد و کمی گُر گرفتم این هم از عملیات مسخره فرار کردنم فقط آبرویم رفت لبانم را بهم فشردم و اخم کردم آنها هم آرام به زمینم گذاشتند من هم محکم آنها را پس زدم و سرجای خودم ایستادم اخم داشتم و حرص می خوردم نمی دانم چرا ولی از اینکه جلوی آن پسر کم آوردم بدم آمده بود سرم را بلند کردم و به چهره ی جدی او نگاه کردم چندلحظه همینگونه گذشت تا اینکه پوزخند زد و سرش را با تمسخر تکان داد چند قدم به من نزدیک شد و گفت: خوب اگر برنامه ی دیگری نداری مثل تلاش برای کشتن خودت بهتر است برگردیم
خیلی بهم برخورد خیلی، خونم را به جوش آورد حتی نمی دانستم این حس شرمساری و حرص از کجا می آمد
رویش را برگرداند و چندقدم برداشت که با حرفم ایستاد
_ من با شما جایی نمیام
کمی چشمانش را از روی عصبانیت فشرد سپس سرش را بالا گرفت و محکم نفسش را پس داد دوباره نگاهی بهم انداخت وقتی لجبازیم را دید از آستینش استوانه ای پارچه ای درآورد رو به من ایستاد و درحالی که با دست آن را تکان می داد گفت: دستور سلطنتی به همراه دارم نمی توانی از آن سرپیچی کنی،(کمی مکث کرد) شاهزاده!

نمی دانم چرا ولی حس کردم شاهزاده را با کنایه گفت
_ برام مهم نیست من نمیام
نفسش را پس داد و زیرلب غر زد: آآیــشش گیر چه احمقی افتادم
و سپس خطاب به من ادامه داد: خیلی خوب حالا که اصرار داری فرمان سلطنتی را می خوانم
فرمان سلطنتی را باز کرد و شروع به خواندن کرد به محض باز شدن آن فرمان یول، طبیب و بقیه زانو زدن از کارشان تعجب کردم آن پسر از زانو نزدنم خشمگین شد اما به خواندن فرمان سلطنتی ادامه داد: شاهزاده"گوانگ هیگون" به دستور شاه شما به قصر احضار شدید لقب و منصب شما به عنوان شاهزاده بزرگ و فرزند بکر پادشاه بازگردانده می شود و شما را برای خواباندن آشوب ها بعنوان کاندید ولیعهدی انتخاب کردند هر چه سریعتر به همراه شاهزاده "یان چانگ" به پایتخت برگردید باشد که سرافراز و پیروز باشید

وقتی از خواندن دست کشید به غضب به من نگاه کرد نفهمیدم چرا اما من هم اخم کردم و گفتم: برایم مهم نیست امپراطور یا هر خر دیگه ای چه دستور داده من به اون قصر لعنتی نمیام

با این حرف یول از ترس به خود فریاد زد: سرورم وو یون نه

و طبیب با تاسف نگاهم کرد دو خدمتکار از ترس چشمانشان از حدقه بیرون زدند
شاهزاده "یان چانگ" جاخورد و گفت: چی خخ..خر هـــــــی تو به چه جرئتی به پادشاه توهین می کنی ها
وقتی بی توجهی ام را دید فرمان سلطنتی را پیچاند و گفت: خیلی خوب خودت خواستی
به سمت دو خدمتکار گفت: دست پای او را بپیچانید و با خود بیاورید زودباشید

و از همه جلوتر رفت به دنبال آن طبیب رفت آن دوخدمتکار مرا از دو طرف محکم گرفتند و با طناب دست و پاهایم را بستند من هم به شدت مقاومت می کردم
یول عاجزانه گفت: شاهزاده لطفا آرام باشید هرچقدر مقاومت کنید بدتر می شود
_ چطور آروم بگیرم وقتی می خوان به کشتنم بدن، ولم کنید عععآآآاا
و شروع به داد کردم
_ با این مقاومت و فرار کردن اقتدارتان را از دست دادید مگر نگاه شاهزاده "یان چانگ" را به خود ندیدی
_ شاهزاده یان چانگ یا هر الاغ دیگه ای من به اون قصر شوم نمیرم
یول صدایش را پایین آورد و عاجزانه صدایم زد: ارباب جوااان شاهزاده یان چانگ برادرتان است شما نباید به او توهین کنید شما حتی به پدرتان و فرمان سلطنتی توهین کردید آرام باشید
_ ولم کنیــــد لعنتی من نمی خواااام
دست و پا می زدم در آن لحظه بیشترین کسی که به او فشار می آمد یول بود که هی دهانم را می گرفت تا ناسزا نگم
یکی از خدمتکارها مرا بر روی شانه اش گذاشت و کول کرد دیگر دست و پا زدن هم فایده نداشت
وقتی به خانه طبیب جونگ برگشتیم شاهزاده یان چانگ به ما پشت کرد از این همه غرور و تکبر حالم بهم خورد از کنار او رد شدیم بوی عطر گلهای بهاری را می داد
دو خدمتکار مرا به همراه یول وارد اتاقم کردند و به یول لباس "جانگی بوک" سرخ و سبز دادند تا تنم کند به همراه کلاه گات
یول پس از اینکه در را بست به سمتم آمد آرام طناب را از دور دستان و پاهایم را باز کرد و گفت: مگر رفتن به قصر آرزوی دیرینت ی شما نبود؟ اکنون هم به قصر می روی و بعد ولیعهد می شوی
_ چه اهمیت داره ولیعهد بشم وقتی بعد از اون قراره کشته شم
یول دست بر دهانم گذاشت وگفت: شگون ندارد ارباب، ملکه از شما حمایت می کند ملکه و جناح چپ این اجازه را نمی دهند مطمئن باشید
کمی در فکر فرو رفتم و بعد پرسیدم: منظورت ملکه اینموک است؟
یول از کارش دست کشید و گفت: آره او را به یاد دارید
_ اما مگر شاهزاده "ایم هائه" ولیعهد نیست؟
_ دیگر ولیعهد نیست برای او اتفاق ناگواری افتاد این مهم نیست مهم این است که شما شانس برگشتن به زندگی اشرافی را دارید
سپس قدمی به عقب برگشت و مرا برانداز کرد و با خوشحالی مشهودی و لبخند گشادی گفت: آیــگو لباس به شما می آید ارباب جوان اکنون بگذار کلاه را به سر کنی
بعد از کرتب کردن موهایم کلاه گات را برسرم گذاشت که مهره های به رنگ سبز یشم داشت
در فکر بودم چرا این اتفاقات با جریانات تاریخ سازگار نیست ایم هائه هیچ وقت ولیعهد نشد طبق اسناد تاریخی او آدمی بی بندوبار بود که لیاقت ولیعهدی شدن را نداشت
همه این ماجرا به آن نقاشی نفرین شده ختم می شد که باید هرچه زودتر به چنگش می آوردم
.
.
.
ادامه دارد
 

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #5
پارت سوم:
مدتی بود آرام سرجایم دراز کشیده بودم تا اینکه به خواب عمیقی رفتم از آن خواب هایی که حتی رویای نداشت مثل مسخ شده ها بودم ناگهانی از خواب پریدم آب دهانم را با سر آستینم پاک کردم و به اطراف دقیق شدم یول گوشه ای از اتاق دراز کشیده بود و خروپف می کرد لحاف را کنار زدم و خیلی آرام و بی صدا بلند شدم درد زیادی در کف پاهایم بود می سوخت انگار که زخمی شده باشند لبانم را گاز گرفتم تا صدایم یول را بیدار نکند آرام به سمت در قدم برداشتم اما هر قدم سوزش شدیدتری از قدم قبلی داشت انگار که هرچه به زخم پاهایم بیشتر دقت می کردم درد بیشتری حس می کردم
خدا را شکر یول بیدار نشد و همچنان خروپف می کرد آرام طوری که با نهایت سعیم صدایی از کشیدن در شنیده نشود در را باز کردم نفس عمیقی کشیدم و به بیرون قدم برداشتم آرام به سمت در خروجی رفتم چوب کف خانه پوسیده بـود و صدا می داد ولی با این حال آرام که قدم برمی داشتم صدای کمتری می پیچید خانه ی طبیب زیاد بزرگ نبود فکر کنم کنار اتاق جفتی اتاقم طبیب در آن خوابیده باشد بعد از آنکه در راهرو را باز کردم سرک کشیدم و به اطراف نگاه کردم کسی نبود بادسردی می وزید و درختان کاج جنگل را به صدا درمی آورد کمی تنم از سردی هوا لرزید علاوه سردی هـوا مه رطوبت در فضا ایجاد کرده بود که سردی را تشدید می کرد برای لحظه ای از فرار کردنم در آن سرما پشیمان شدم اما خیلی زود به خود نهیب زدم
_ می خوای بخاطر گرمی اون رخت خواب و لحاف تسلیم بشی و بمیری؟ رفتن به قصر یعنی مرگ "یون سوک" می فهمی دختر
بازوانم را بغل کردم: من می تونم سرما که چیزی نیست اره
لبخند زدم و قدم به بیرون گذاشتم کل تنم لرزید علاوه بر سرمای شدید تاریکی زیادی بود لبخندم ماسید "من از تاریکی می ترسم
تاریکی و مه چطور ممکنه بتونم از پسش بر بیام" به هر دو طرفم چرخیدم " خدای من مم نمی تونم " همان لحظه بود نوری از اتاق روبرو به فاصله ۵ متر از من توجه ام را جلب کرد این اتاق را قبلا در خانه های هانوک دیده بودم بیشتر اتاقی برای ضیافت محسوب می شد سقف مشترکی با بقیه خانه داشت و فاصله ۵ متر بینشان مانند الاچیق بود طبیب از این فاصله برای خشکاندن بعضی میوه ها استفاده می کرد میوه ها را با یک نخ مثل قلاده در آورده بود و از سقف آویزان کرده بود
نوری که از اتاق بیرون می آمد انگار سو سوی نور شمع بود که اگر دقت نشود دیده نمی شد کنجکاوی پوستم را قلقلک می داد "یعنی طبیب هنوز بیداره؟ کی در این وقت شب به دیدنش اومده ؟" فکرهای خاک برسری به ذهنم آمد دهانم را تا بناگوشم باز کرد حتی سرما را یادم رفت چندقدم با دقت برداشتم طوری که سرم به میوه های آویزان برخورد نکند نزدیک که شدم صدای گفت وگو دونفر را شنیدم آرام سخن می گفتند توانستم صدای طبیب جونگ را تشخیص دهم که می گفت: در قصر دوام نخواهد آورد ملکه می داند؟
_ آنچه مهم است این است بیرون از قصر زمانی که در ماموریت هستم کشته نشود دیگر در قصر چه اتفاقی برای او پیش آید مهم نیست
مکثی کرد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حتی اگر در قصر کشته شود حداقل قبل از مرگش قصر را خواهد دید و زندگی شاهزاده ها را خواهد چشید....
دهانم باز ماند داشتند " به همین سادگی درمورد مرگم صحبت می کردن چقدر می تونن بدجنس باشن " تنم از ترس به لرزه افتاد "بدون هیچ شک اگه پایم رو در قصر بذارم کشته میشم نباید باهاشون برم به هر قیمتی که شده " دستانم را از دو طرف مشت کردم تا خودم را جمع و جور کنم و از لرزشم کم شود
_ ارباب سپیده دم به دنبال او بیا
_ نه سپیده دم دیر است قبل از آمدنم سپردم درشکه بیاورند الان است که سر برسند کمتر جلب توجه می...
واینستادم ادامه صحبت هایشان را بشنوم باید از اینجا می رفتم بی حواس به سرعت قدم برداشتم که سرم به میوه های خشک شده برخورد و صدا ایجاد کرد ناگهان صدای صحبت هایشان قطع شد به سرعت خود را از سه پله خانه که به زمین میخورد پرت کردم آخم درآمد اما از جایم بلند شدم و دویدم خیلی سریع طوری که به پشت سرم هم نگاه نکردم فقط توانستم صدای باز شدن در را بشنوم و بعد از آن فریاد طبیب بر سر یول
حتی سردی هوا مه و زخم پاهایم مانع دویدنم نشد" من نمی خوام بمیرم نمی خوام "
هرچقدر می دویدم باد بیشتری بهم برمی خورد حتی سردتر هم می شد چشمانم گونه ها و لبانم یخ بستن ولی باز هم نایستادم مشکل آن بود نمی دانستم به کجا می روم حتی مه جلوی پایم را می پوشاند چندباری هم نزدیک بود با سر به درختی برخورد کنم اما با افتادنم به زمین مانع می شدم از این همه دویدن نفسم بالا نمی آمد زمین افتادم ریه هایم خس خس می کردند و دهانم خشک شده بود زیر درختی نشستم تا کمی نفس تازه ای بگیرم سرم که گیج شده بود را روی زانوانم خم کردم چند دقیقه به همین منوال گذشت تا اینکه صدای خیلی نزدیکی شنیدم که نسبتا بلند فریاد می زد
_ جای دوری نرفته پاهایش آسیب دیدن پیدایش کنید
و بعد دو نفر همزمان پاسخش را دادند
_ بله قربان
از صدای دویدنشان بر روی علف متوجه شدم هر کدام به سمتی دویدن
جرئت نداشتم سرم را بلند کنم و مشعل هایشان را ببینم ولی آنها خیلی نزدیک بودند
بعد از آن صدای دویدن کسی را شنیدم: سرورم "وو یون " کجایید؟
صدای یول بود که نزدیک می شد
طبیب جونگ با دیدنش با خشم گفت: چطور می شود اینقدر خنگ باشی کنار او خوابیده بودی و حس نکردی از جای خود برخاسته؟ اکنون جواب ملکه را چه بدهیم؟ بلکه امپراطور را ! کار همه مان ساخته است
صدای ناراحت یول را شنیدم: بودای بزرگ به دادمان برسد ارباب جوان از همان بچگی همیشه وقتی می ترسید فرار می کرد و مخفی می شد، آیـــگو....
و بعد از آنها جداشد
شنیدم طبیب جونگ آرام خطاب به همان شخص در اتاق ضیافت گفت: گمان کنم صحبت های ما را شنید
سکوتی بود و بعد از آن دومی زبان باز کرد صدای بمی و مطمئن داشت: چگونه آدمی مثل او تا این حد ترسو کاندید ولیعهدی شده
و سپس صدای پوزخندش را شنیدم

_ بهتر است قبل از آنکه خود را به کشتن دهد او را پیدا کنیم در این اطراف شکارچیان تله های زیادی کاشته اند

وقتی مطمئن شدم به اندازه کافی دور شدند آرام از جایم بلند شدم از شدت پریدنم از پله ها پایم لنگ می زد قدم برمی داشتم
مسافت زیادی را طی نکردم که زیر پایم صدای خورد شدن چیزی شنیدم بعد چیزی دور پایم بسرعت پیچیده شد و به سمت بالا کشیده شدم نتوانستم صدای جیغم را خفه کنم از یک پایم از درخت آویزان شده بودم فاصله زیادی با زمین داشتم اگر می افتادم حتما جایی از بدنم می شکست
صدای جیغم کافی بود که به سرعت مرا پیدا کنند در دلم همه اش به دستپاچگیم بدوبیراه می گفتم اول دو نفر را دیدم مشعل بدست آمدند بعد از آن یول سراسیمه و با نگرانی می دوید بعد از پسر قدبلند و جوان که لباس جانگیِ بوک" پوشیده بود رنگ روشنی داشت و این یعنی شخص جوانی است به همراه کلاه "گات" لبه دار صورتش در آن تاریکی قابل تشخیص نبود و در نهایت طبیب جونگ
_ سرورم! خدای بزرگ

تنها کسی که واقعا نگرانم بود یول بود که مانند مادری که پسرش را دزدیده باشن فریاد میزد
آن مردجوان رو به دو نفر مشعل به دست با اقتدار گفت: او را محترمانه به زمین بیاورید

آن دونفر هم مشعل ها را در زمین فروبردن و آرام زمینم گذاشتند در طول مدت طبیب با ناراحتی سرش را به چپ و راست تکان می داد و با خود صحبت می کرد یول هم بی وقفه نگرانی خود را به زبان می آورد و اطرافم می چرخید اما آن پسر جوان آرام سرجای خود ایستاده بود و با نگاه سردش نظاره گر بود و چیزی نمی گفت
و حقیقتا بنده مثل احمق ها از یک پا آویزان بودم و چیزی نمی گفتم از نگاه سرد آن پسر حس می کردم کودن ترین فرد زمینم اگر نظر او چند لحظه پیش این بود که آدم ترسویی مثل من ولیعهد نمی شود الان با این منظره به یقیین رسید
نمی دانم چرا اما از خجات پیشانیم عرق کرد و کمی گُر گرفتم این هم از عملیات مسخره فرار کردنم فقط آبرویم رفت لبانم را بهم فشردم و اخم کردم آنها هم آرام به زمینم گذاشتند من هم محکم آنها را پس زدم و سرجای خودم ایستادم اخم داشتم و حرص می خوردم نمی دانم چرا ولی از اینکه جلوی آن پسر کم آوردم بدم آمده بود سرم را بلند کردم و به چهره ی جدی او نگاه کردم چندلحظه همینگونه گذشت تا اینکه پوزخند زد و سرش را با تمسخر تکان داد چند قدم به من نزدیک شد و گفت: خوب اگر برنامه ی دیگری نداری مثل تلاش برای کشتن خودت بهتر است برگردیم
خیلی بهم برخورد خیلی، خونم را به جوش آورد حتی نمی دانستم این حس شرمساری و حرص از کجا می آمد
رویش را برگرداند و چندقدم برداشت که با حرفم ایستاد
_ من با شما جایی نمیام
کمی چشمانش را از روی عصبانیت فشرد سپس سرش را بالا گرفت و محکم نفسش را پس داد دوباره نگاهی بهم انداخت وقتی لجبازیم را دید از آستینش استوانه ای پارچه ای درآورد رو به من ایستاد و درحالی که با دست آن را تکان می داد گفت: دستور سلطنتی به همراه دارم نمی توانی از آن سرپیچی کنی،(کمی مکث کرد) شاهزاده!

نمی دانم چرا ولی حس کردم شاهزاده را با کنایه گفت
_ برام مهم نیست من نمیام
نفسش را پس داد و زیرلب غر زد: آآیــشش گیر چه احمقی افتادم
و سپس خطاب به من ادامه داد: خیلی خوب حالا که اصرار داری فرمان سلطنتی را می خوانم
فرمان سلطنتی را باز کرد و شروع به خواندن کرد به محض باز شدن آن فرمان یول، طبیب و بقیه زانو زدن از کارشان تعجب کردم آن پسر از زانو نزدنم خشمگین شد اما به خواندن فرمان سلطنتی ادامه داد: شاهزاده"گوانگ هیگون" به دستور شاه شما به قصر احضار شدید لقب و منصب شما به عنوان شاهزاده بزرگ و فرزند بکر پادشاه بازگردانده می شود و شما را برای خواباندن آشوب ها بعنوان کاندید ولیعهدی انتخاب کردند هر چه سریعتر به همراه شاهزاده "یان چانگ" به پایتخت برگردید باشد که سرافراز و پیروز باشید

وقتی از خواندن دست کشید به غضب به من نگاه کرد نفهمیدم چرا اما من هم اخم کردم و گفتم: برایم مهم نیست امپراطور یا هر خر دیگه ای چه دستور داده من به اون قصر لعنتی نمیام

با این حرف یول از ترس به خود فریاد زد: سرورم وو یون نه

و طبیب با تاسف نگاهم کرد دو خدمتکار از ترس چشمانشان از حدقه بیرون زدند
شاهزاده "یان چانگ" جاخورد و گفت: چی خخ..خر هـــــــی تو به چه جرئتی به پادشاه توهین می کنی ها
وقتی بی توجهی ام را دید فرمان سلطنتی را پیچاند و گفت: خیلی خوب خودت خواستی
به سمت دو خدمتکار گفت: دست پای او را بپیچانید و با خود بیاورید زودباشید

و از همه جلوتر رفت به دنبال آن طبیب رفت آن دوخدمتکار مرا از دو طرف محکم گرفتند و با طناب دست و پاهایم را بستند من هم به شدت مقاومت می کردم
یول عاجزانه گفت: شاهزاده لطفا آرام باشید هرچقدر مقاومت کنید بدتر می شود
_ چطور آروم بگیرم وقتی می خوان به کشتنم بدن، ولم کنید عععآآآاا
و شروع به داد کردم
_ با این مقاومت و فرار کردن اقتدارتان را از دست دادید مگر نگاه شاهزاده "یان چانگ" را به خود ندیدی
_ شاهزاده یان چانگ یا هر الاغ دیگه ای من به اون قصر شوم نمیرم
یول صدایش را پایین آورد و عاجزانه صدایم زد: ارباب جوااان شاهزاده یان چانگ برادرتان است شما نباید به او توهین کنید شما حتی به پدرتان و فرمان سلطنتی توهین کردید آرام باشید
_ ولم کنیــــد لعنتی من نمی خواااام
دست و پا می زدم در آن لحظه بیشترین کسی که به او فشار می آمد یول بود که هی دهانم را می گرفت تا ناسزا نگم
یکی از خدمتکارها مرا بر روی شانه اش گذاشت و کول کرد دیگر دست و پا زدن هم فایده نداشت
وقتی به خانه طبیب جونگ برگشتیم شاهزاده یان چانگ به ما پشت کرد از این همه غرور و تکبر حالم بهم خورد از کنار او رد شدیم بوی عطر گلهای بهاری را می داد
دو خدمتکار مرا به همراه یول وارد اتاقم کردند و به یول لباس "جانگی بوک" سرخ و سبز دادند تا تنم کند به همراه کلاه گات
یول پس از اینکه در را بست به سمتم آمد آرام طناب را از دور دستان و پاهایم را باز کرد و گفت: مگر رفتن به قصر آرزوی دیرینت ی شما نبود؟ اکنون هم به قصر می روی و بعد ولیعهد می شوی
_ چه اهمیت داره ولیعهد بشم وقتی بعد از اون قراره کشته شم
یول دست بر دهانم گذاشت وگفت: شگون ندارد ارباب، ملکه از شما حمایت می کند ملکه و جناح چپ این اجازه را نمی دهند مطمئن باشید
کمی در فکر فرو رفتم و بعد پرسیدم: منظورت ملکه اینموک است؟
یول از کارش دست کشید و گفت: آره او را به یاد دارید
_ اما مگر شاهزاده "ایم هائه" ولیعهد نیست؟
_ دیگر ولیعهد نیست برای او اتفاق ناگواری افتاد این مهم نیست مهم این است که شما شانس برگشتن به زندگی اشرافی را دارید
سپس قدمی به عقب برگشت و مرا برانداز کرد و با خوشحالی مشهودی و لبخند گشادی گفت: آیــگو لباس به شما می آید ارباب جوان اکنون بگذار کلاه را به سر کنی
بعد از کرتب کردن موهایم کلاه گات را برسرم گذاشت که مهره های به رنگ سبز یشم داشت
در فکر بودم چرا این اتفاقات با جریانات تاریخ سازگار نیست ایم هائه هیچ وقت ولیعهد نشد طبق اسناد تاریخی او آدمی بی بندوبار بود که لیاقت ولیعهدی شدن را نداشت
همه این ماجرا به آن نقاشی نفرین شده ختم می شد که باید هرچه زودتر به چنگش می آوردم
.
.
.
ادامه دارد
پارت چهار:
بعد از آنکه لباسم را پوشیدم و یول لباس روی تنم را درست مرتب کرد از خانه طبیب خارج شدیم هوا گرگ و میش بود و کمی سبک بود و نسیم ملایمی می وزید همین که خارج شدیم چشمم به درشکه افتاد نسبتا بزرگ بود و به رنگ قهوه ای بود از آن درشکه های چینی بود که برای اشراف زاده ها استفاده می شد سقف داشت و پنجره های کوچکی از دو طرف برای هواسازی استفاده می شد وقتی مرا به زور وارد خانه می کردند متوجه آن نشده بودم دو اسب قهوه ای درشت به آن بسته بودند در کناری به درخت گیلاس کنار خانه که تمام برگ هایش به دلیل سرما ریخته بود اسب زیباتری بسته بودند رنگ قهوه ای روشن که به سرخی میزد داشت و یالش روشن تر بود نگاهم را از اسب گرفتم و به "یان چانگ "نگاه کردم پسری نسبتا قدبلند و لاغر اندام بود لباسش رنگ های آبی روشن و بنفش روشن داشت و کلاه به همراه مهره های آبی لباس زیبایی به تن داشت به طور محسوسی می توان گفت از لباسی که به تن داشتم گرانتر و جنس مرغوب تر بود" یان چانگ" جدی به حرف های طبیب گوش می داد و با اینکه متوجه شد به او زُل زده بودم اما اعتنایی نکرد چشمانش اصلا حالت مهربانانه ای نداشت تیز و شیطنت بار بود و با اینکه از بالا و متکبرانه به طبیب نگاه می کرد اما مقتدر تر بود بینی استخوانی داشت که از بالا قوس داشت و می شود گفت عقابی بود لبانش برخلاف لبان گوانگ گوشتی نبودند بلکه کشیده بودند
وقتی طبیب متوجه حضور من شد از حرف زدن دست کشید و یان چانگ گفت: درسته همانطور که شما گفتید عمل می کنم نگران نباشید بخاطر ماموریتم هم که شده نمی گذارم آسیبی ببیند
طبیب سری تکان داد یان چانگ مغرورانه به من نگاه گذرایی انداخت و سپس به سمت آن اسب زیبا رفت در همان حین طبیب دست های مرا گرفت و گفت: شاهزاده وو یون لطفا مراقب خود باشید و از دستورات برادرتان پیروی کنید تا سلامت برسید
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: من هم به دنبال شما می آیم تا در کنارتان باشم پس نگران نباشید
تنها آه کشیدم واقعا نمی دانستم این داستان قرار است به کجا ختم شود چطور می توانستم به یان چانگ اعتماد کنم و این همه راه را با او بروم حتما بلایی سرم می آورد
دست طبیب را کشیدم و او را به گوشه ای بردم که از چشم یان چانگ نادیده نماند وقتی طبیب با تعجب به چهره من نگاه کرد سرم را به سمت او خم کردم و گفتم: چطور می تونم به یان چانگ اعتماد کنم خودش و مادر و عموش حتما قصد کشتن من رو دارن اگر بلایی سرم بیاره و بعد بگه مریض شد یا چه می دونم راهزن ها حمله کردن و کشته شد بعدش چی هااا من نمی خوام بمیرم
طبیب مکث طولانی کرد و بعد درحالی که در چشمانم زل می زد گفت: نگران نباشید "یان چانگ" از طرف پادشاه در ماموریت است اولین امتحان ولیعهدی این است که تو را سالم برساند
_ ولیعهدی؟!
_آری او نیز کاندید ولیعهدی است مثل شما تلاش کنید با او درنیفتید و این سفر را به خیر بگذرانید راه دوری نیست یک شبانه روز است
سپس به یان چانگ نگاه کرد که دور می شد و ادامه داد: شاهزاده وو یون اگر می خواهید در قصر جان سالم به در ببرید هیچ وقت بهتر از یان چانگ نشوید در غیر این صورت تو را تهدید تلقی می کنند نه خود یان چانگ بلکه مادر و وزیر "چائی چگونگ" راستش..
لبانش را بهم فشرد و نگاهش را به زمین دوخت مردد بود بگوید یانه که کنجکاویم گل کرد
_ راستش چی؟
آرامتر صحبت کرد طوری که یول فاصله چندانی با ما نداشت سعی می کرد حرف هایمان را بشنود و نمی شنید خیلی آرام زمزمه کرد: مسمومیت ایم هائه به دست بانو" یو هونگ مین جونگ" و وزیر است و بازرس های سلطنتی به آنها مشکوک هستند همینطور حمله مشکوک شبانه به خانه تان
موهای تنم سیخ شدند صورتم رنگ باخت و با ترس نگاهم را به یان چانگ دوختم روی اسبش نشسته بود و آرام دور می شد ناگهان به سمتت برگشت چهره ی سردش را دیدم و نگاهم را دزدیدم
_ زود باشید همین الان هم دیر شده
طبیب برای آخرین بار دستم را فشرد و گفت: توصیه ام را فراموش نکن پسرجان حالا هم برو
و با یول به سمت درشکه هدایتم کرد سوار درشکه شدم یول هم مقابلم نشست و به راه افتاد باز هم نگرانی تمام وجودم را فراگرفت "اگه قبل از آن که نقاشی کوهستان رو پیدا کنم کشته بشم هیچ وقت به خونه برنمی گردم یعنی معلوم نیست چهره مامان و بابا رو ببینم حتی جون کی عوضی؟"
جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم اما لرزش دستان و نگرانی قلبم را نمی شد ساکت کرد یول حال آشفته ام را دید و گفت: ارباب جوان چرا نگرانید؟
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد خیلی زود آن را پاک کردم و گفتم: دلم برای خونه تنگ شده، برای مامانم....
به وضوح چهره ی ناراحتی گرفت انگار که او را به یاد خانواده ش انداختم ساکت شد و به کف ارابه خیره شد از این که او را ناراحت کردم بدم آمد یول سکوت را شکست و جدی گفت: سرورم به من قول بدید خون بچه ها و زنم بی دلیل هدر نمی رود و انتقام آنها را می گیری،(مکثی کرد و نگاهش را به پایین سوق داد) هرچند خون برده ناچیز است اما آنها خانواده من بودند بچه های من....
دست او را گرفتم و مانع شدم بیشتر از این صحبت کند دلم سوخت خیلی، همراه با حرفش چند قطره اشک می ریخت و صورتش سرخ سرخ بود
_ این رو نگو تو به این پسر خیلی خدمت کردی من مطمئنم اونها برای گوانگ خانواده بودن
_ پسر؟
دستم را برداشتم و دستپاچه گفتم: منظورم

دست به سینه زدم و ادامه دادم: خودم هستم آره شاهزاده گوانگ، خانواده تو برای من خانواده ام بود حقیقت رو کشف می کنم حتی اگر قبل رفتنم آخرین کاری باشه که انجام بدم انتقام خانوادمون رو می گیرم
_ ســــرورم!
تحت تاثیر قرار گرفته بود فکر کنم تا به حال به جز خانواده ش کسی با او مهربانانه رفتار نکرده بود
_ امیدوارم عمر طولانی و سلامتی داشته باشید سرورم برای من همین گفتن شما کافی است و با ارزش است
لبخند پهنی زدم و گفتم: اگر به خونه برگشتم هیچ وقت فراموشت نمی کنم
یول با تعجب نگاهم کرد و گفت: کجا بر می گردی کدام خانه سرورم
نفس عمیقی کشیدم و بعد فکری به ذهنم آمد: یول اون روز که به ما حمله شد یادته؟
بول سری تکان داد: بله انگار که همین دیشب بود
_ خوب می تونی برام توضیح بدی چی شد؟
_ مگر یادتان نیست؟
صورتم را درهم کردم و با ناراحتی گفتم: نـــــه یادمه ولی درست واضح نیست یادت که نرفت به سرم ضربه خورده هــــا؟! حالا کامل توضیح بده هیچی رو از قلم ننداز
یول لبانش را به هم فشرد و بعد به سمت راست نگاه کرد انگار که سعی می کرد به یاد بیارد و بعد گفت: شب بود و من قبل از آنکه به خواب بروم نزد شما آمدم که مطمئن شوم به چیزی نیاز ندارید شمع های اتاقتان روشن بود و مشغول یک نقاشی بودید آنقدر غر...
هول شده وسط حرف او پریدم: صبر کن صبر کن گفتی مشغول نقاشی بودم؟ چجور نقاشی ها؟ چیز عجیبی نگفتم؟
یول گوشه های لبش به سمت پایین کشیده شد و اخم ظریفی کرد و گفت: شما خیلی خوشحال بودید به من گفتید که این نقاشی را خودتان کشیدید
وقتی اشتیاقم را دید با ذوق ادامه داد: واقعا نقاشی زیبایی بود شما یک روز کامل مشغول آن بودید و به هیچ کس اجازه نمی دادید وارد اتاق شود فکر کنم قصد داشتید آن را نزد یکی از اساتید نقاشی بفرستید و برای او اسم انتخاب کرده بودید به زبان چینی چه بود؟
کمی چانه اش را خاراند و گفت: فکر کنم اسمش را "شان جین لووین" گفتید معنیش را به یاد نمی آورم چه بود
با تعجب گفتم: معنیش بهشت کوهستانه
یول با لبخند تایید کرد: درسته همین که...
دیگر به حرف او گوش نمی کردم "یعنی بهشت کوهستان واقعا هنر شاهزاده گوانگه که واقعا یک هنرمند بوده اما چرا باید یک هنر وسیله زمان باشه نکنه تسخیر شده باشه یا چه می دانم جادوشده باشد با این اتفاقی که برای من پیش اومده همه چیز ممکنه و از همه مهم تر چطور میشه این جادو رو باطل کرد"

_چونکه آرزو داشتید نقاش شوید یادتان است؟ سرورم؟
از فکر بیرون آمدم و گفتم: خوب ادامه اون شب رو بگو من چطوری کشته...(حرف را خوردم) نه یعنی چطوری صدمه دیدم
یول آه کشید و گفت: دقیقا بعد از آنکه شما را ترک کردم به سمت اسطبل رفتم مشغول جمع کردن فضولات بودم که صدای جیغ دایون را شنیدم وقتی سراسیمه به حیاط برگشتم دایون به همراه بچه ها در حیاط غرق خون بودند و شما را دیم که سه نفر با شمشیر دور شما را گرفته بودند و شما با یک تکه چوب داشتید از خود دفاع می کردید من هوش از سرم پریده بود با بیل به سمت چهار نفر حمله کردم و تا جایی که می توانستم جنگیدم وقتی آن چهار نفر نقش بر زمین شدند به سمت شما آمدم و آن سه نفر را معطل کردم که شما به اسطبل بروید اما یکی از آنها بازویم را زخمی کرد و دونفر به دنبال شما رفتند
با تعجب گفتم: واااآآآا یول برای خودت یه پا بروسلی هستی چطور تونستی از پس همه ی اونها بربیای عالی هستی مرد
یول بروسلی را نشناخت اما از تعریف کردنم خوشش آمد بشاش لبخند زد
که گفتم: اما آن نقاشی چه شد ها؟ بهشت کوهستان کجاس؟
_ خوب یادم است وقتی شما به اسطبل می دویدید به دوش گرفته بودید استوانه قرمز رنگ به همراه نقش های طلایی آره زیر نور مهتاب و مشعل ها برق می زد اما وقتی شما را غرق درخون دیدم آنها به گمانشان شما را به قتل رسانده اند پا فرار گذاشتند و بهشت کوهستان هم ناپدید شده بود

_ شاید خوب نگشتی
یول گفت: نمی دانستم برای شما اینگونه مهم است وگرنه بیشتر می گشتم
دستان یول را چسبیدم: اون خیلی مهمه یول خیلی بیشتر از جونم پس باید برام پیداش کنی
یول با تعجب گفت: خوب شما می توانید دوباره آن را بکشید
_هوووووف
نفسم را محکم پس دادم: تو درکم نمی کنی من به همون نیاز دارم باید برگردیم و پیداش کنیم
یول معترضانه گفت: اما بعد از اینکه از خانه رفتیم شنیدم تمام خانه مان به دست دزدها تخلیه شد حتی مدرکی هم از مجرم ها نماند به جزجسد های دایون و بچه ها
به گمانم نقاشی بهشت کوهستان به دست فروشنده های غیرقانونی افتاده که هزار ویک داستان برای آن می بافند
" همین رو کم داشتم الان مثل این میمونه که بین کوهی از کاه دنبال سوزن بگردم آی به خشکی شانس حتی تو این زمان هم از دست مافیا هم راحت نیستم فروشنده غیرقانونی یعنی مافیای چوسان واای خدا دیگه بیشتر از این نمیشه تحمل کرد باید چی کار کنم؟ " هیچی به ذهنم نمی رسید از پنجره کوچک درشکه نگاهی به بیرون انداختم "یان چانگ" به موازات درشکه با اسبش به راه می رفت الان که هوا روشنتر شده بود می توانستم چهره اش را واضحتر ببینم واقعا صورت جذابی داشت با آنکه کم سن و سال به مظر می رسید اما بد تیکه ای نبود مهم تر از همه چهره صاف و روشنی داشت حتی من که دخترم همچین پوستی نداشتم حرص خوردم با اخم از او رو برگرداندم و روبه یول گفتم: یول من چند سالمه؟
_ شما ارباب ۱۹ سال دارید
_اوهم
سری تکان دادم" یان چانگ طبق اسناد تاریخ باید کوچکتر از گوانگ باشه اما چندسال به یاد ندارم چندسال از بس که این درس رو با هزار حیله و دردسر پاس کردم"
دوباره به یان چانگ نگاه کردم همانطور از یول پرسیدم: یان چانگ چندسال از من کوچکتر است؟
_شاهزاده را می گویید؟ او اکنون ۱۷ سال دارد سرورم
"۱۷سال و اینطوری مغرورانه رفتار می کنه وای خدا این پسر بچه باید ادب بشه تا با بزرگترش درست رفتار کنه ایشش نا سلامتی من بزرگترم اگه بدن گوانگ دوسال بزرگتره روح من خیلی بیشتر بزرگتره "
_هی یان چانگ
اخم کرد بی توجه به من همچنان به جلو نگاه می کرد
_ هی مگه کری "یان چانگ" با توام

با حرص نگاهم کرد و گفت: بلد نیستی درست صحبت کنی این را هم یاد نگرفته ای البته تعجبی نیستی وقتی با برده ها بزرگ شدی

این را گفت و هی کنان اسبش را جلو برد
_ هی هی عوضی چطور با برادر بزرگترت اینجوری صحبت می کنی ها؟ ادبت می کنم
مگر برده ها آدم نیستند هااا؟
حرص می خوردم باید پوزش را زمین بندازم پسره نکبت از دماغ فیل افتاده
همینطور در ذهنم نقشه می کشیدم و یول اصرار می کرد با او هم کلام نشوم که دیدم از همان روستا رد می شدیم صبح اول وقت بود و تک توکی از مغازه ها باز بودند از بین آن مغازه ها، مغازه همان مرد جوان که مرا محکم دیوانه خطاب قرار داد را دیدم
با صدایی بلند صدایش زدم: هـــــی تو
سرش را با تعجب بلند کرد دستی به او تکان دادم و
گفتم: حالاچه کسی از بین ما دیوونه س
و سپس به سرم اشاره کردم همچنان با بُهت نگاهم می کرد که یان چانگ خرمگس برگشت با غضب گفت: بهتر است آرام بگیری نمی خواهم کسی متوجه ما شود می دانم برای رفتن به قصر ذوق زده ای ولی کمی خوددار باش، تو که از من بزرگتری نیاز به توصیه نیست
جمله آخرش را با کنایه گفت و در پنجره را محکم بست و از بیرون قفل کرد
_ پسره ی گوشت تلخ.. نکبت عـــوضــــــی
با داد این را گفتم و مشتی به پنجره زدم
یول تمام مدت سعی می کرد جلوی تمام این اتفاقات را بگیرد روبه او گفتم: کافیه می خوام کمی دراز بکشم
دراز کشیدم و به یول پشت کردم
.
.
.
.
ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #6
پارت چهار:
بعد از آنکه لباسم را پوشیدم و یول لباس روی تنم را درست مرتب کرد از خانه طبیب خارج شدیم هوا گرگ و میش بود و کمی سبک بود و نسیم ملایمی می وزید همین که خارج شدیم چشمم به درشکه افتاد نسبتا بزرگ بود و به رنگ قهوه ای بود از آن درشکه های چینی بود که برای اشراف زاده ها استفاده می شد سقف داشت و پنجره های کوچکی از دو طرف برای هواسازی استفاده می شد وقتی مرا به زور وارد خانه می کردند متوجه آن نشده بودم دو اسب قهوه ای درشت به آن بسته بودند در کناری به درخت گیلاس کنار خانه که تمام برگ هایش به دلیل سرما ریخته بود اسب زیباتری بسته بودند رنگ قهوه ای روشن که به سرخی میزد داشت و یالش روشن تر بود نگاهم را از اسب گرفتم و به "یان چانگ "نگاه کردم پسری نسبتا قدبلند و لاغر اندام بود لباسش رنگ های آبی روشن و بنفش روشن داشت و کلاه به همراه مهره های آبی لباس زیبایی به تن داشت به طور محسوسی می توان گفت از لباسی که به تن داشتم گرانتر و جنس مرغوب تر بود" یان چانگ" جدی به حرف های طبیب گوش می داد و با اینکه متوجه شد به او زُل زده بودم اما اعتنایی نکرد چشمانش اصلا حالت مهربانانه ای نداشت تیز و شیطنت بار بود و با اینکه از بالا و متکبرانه به طبیب نگاه می کرد اما مقتدر تر بود بینی استخوانی داشت که از بالا قوس داشت و می شود گفت عقابی بود لبانش برخلاف لبان گوانگ گوشتی نبودند بلکه کشیده بودند
وقتی طبیب متوجه حضور من شد از حرف زدن دست کشید و یان چانگ گفت: درسته همانطور که شما گفتید عمل می کنم نگران نباشید بخاطر ماموریتم هم که شده نمی گذارم آسیبی ببیند
طبیب سری تکان داد یان چانگ مغرورانه به من نگاه گذرایی انداخت و سپس به سمت آن اسب زیبا رفت در همان حین طبیب دست های مرا گرفت و گفت: شاهزاده وو یون لطفا مراقب خود باشید و از دستورات برادرتان پیروی کنید تا سلامت برسید
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: من هم به دنبال شما می آیم تا در کنارتان باشم پس نگران نباشید
تنها آه کشیدم واقعا نمی دانستم این داستان قرار است به کجا ختم شود چطور می توانستم به یان چانگ اعتماد کنم و این همه راه را با او بروم حتما بلایی سرم می آورد
دست طبیب را کشیدم و او را به گوشه ای بردم که از چشم یان چانگ نادیده نماند وقتی طبیب با تعجب به چهره من نگاه کرد سرم را به سمت او خم کردم و گفتم: چطور می تونم به یان چانگ اعتماد کنم خودش و مادر و عموش حتما قصد کشتن من رو دارن اگر بلایی سرم بیاره و بعد بگه مریض شد یا چه می دونم راهزن ها حمله کردن و کشته شد بعدش چی هااا من نمی خوام بمیرم
طبیب مکث طولانی کرد و بعد درحالی که در چشمانم زل می زد گفت: نگران نباشید "یان چانگ" از طرف پادشاه در ماموریت است اولین امتحان ولیعهدی این است که تو را سالم برساند
_ ولیعهدی؟!
_آری او نیز کاندید ولیعهدی است مثل شما تلاش کنید با او درنیفتید و این سفر را به خیر بگذرانید راه دوری نیست یک شبانه روز است
سپس به یان چانگ نگاه کرد که دور می شد و ادامه داد: شاهزاده وو یون اگر می خواهید در قصر جان سالم به در ببرید هیچ وقت بهتر از یان چانگ نشوید در غیر این صورت تو را تهدید تلقی می کنند نه خود یان چانگ بلکه مادر و وزیر "چائی چگونگ" راستش..
لبانش را بهم فشرد و نگاهش را به زمین دوخت مردد بود بگوید یانه که کنجکاویم گل کرد
_ راستش چی؟
آرامتر صحبت کرد طوری که یول فاصله چندانی با ما نداشت سعی می کرد حرف هایمان را بشنود و نمی شنید خیلی آرام زمزمه کرد: مسمومیت ایم هائه به دست بانو" یو هونگ مین جونگ" و وزیر است و بازرس های سلطنتی به آنها مشکوک هستند همینطور حمله مشکوک شبانه به خانه تان
موهای تنم سیخ شدند صورتم رنگ باخت و با ترس نگاهم را به یان چانگ دوختم روی اسبش نشسته بود و آرام دور می شد ناگهان به سمتت برگشت چهره ی سردش را دیدم و نگاهم را دزدیدم
_ زود باشید همین الان هم دیر شده
طبیب برای آخرین بار دستم را فشرد و گفت: توصیه ام را فراموش نکن پسرجان حالا هم برو
و با یول به سمت درشکه هدایتم کرد سوار درشکه شدم یول هم مقابلم نشست و به راه افتاد باز هم نگرانی تمام وجودم را فراگرفت "اگه قبل از آن که نقاشی کوهستان رو پیدا کنم کشته بشم هیچ وقت به خونه برنمی گردم یعنی معلوم نیست چهره مامان و بابا رو ببینم حتی جون کی عوضی؟"
جلوی ریزش اشک هایم را گرفتم اما لرزش دستان و نگرانی قلبم را نمی شد ساکت کرد یول حال آشفته ام را دید و گفت: ارباب جوان چرا نگرانید؟
قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر شد خیلی زود آن را پاک کردم و گفتم: دلم برای خونه تنگ شده، برای مامانم....
به وضوح چهره ی ناراحتی گرفت انگار که او را به یاد خانواده ش انداختم ساکت شد و به کف ارابه خیره شد از این که او را ناراحت کردم بدم آمد یول سکوت را شکست و جدی گفت: سرورم به من قول بدید خون بچه ها و زنم بی دلیل هدر نمی رود و انتقام آنها را می گیری،(مکثی کرد و نگاهش را به پایین سوق داد) هرچند خون برده ناچیز است اما آنها خانواده من بودند بچه های من....
دست او را گرفتم و مانع شدم بیشتر از این صحبت کند دلم سوخت خیلی، همراه با حرفش چند قطره اشک می ریخت و صورتش سرخ سرخ بود
_ این رو نگو تو به این پسر خیلی خدمت کردی من مطمئنم اونها برای گوانگ خانواده بودن
_ پسر؟
دستم را برداشتم و دستپاچه گفتم: منظورم

دست به سینه زدم و ادامه دادم: خودم هستم آره شاهزاده گوانگ، خانواده تو برای من خانواده ام بود حقیقت رو کشف می کنم حتی اگر قبل رفتنم آخرین کاری باشه که انجام بدم انتقام خانوادمون رو می گیرم
_ ســــرورم!
تحت تاثیر قرار گرفته بود فکر کنم تا به حال به جز خانواده ش کسی با او مهربانانه رفتار نکرده بود
_ امیدوارم عمر طولانی و سلامتی داشته باشید سرورم برای من همین گفتن شما کافی است و با ارزش است
لبخند پهنی زدم و گفتم: اگر به خونه برگشتم هیچ وقت فراموشت نمی کنم
یول با تعجب نگاهم کرد و گفت: کجا بر می گردی کدام خانه سرورم
نفس عمیقی کشیدم و بعد فکری به ذهنم آمد: یول اون روز که به ما حمله شد یادته؟
بول سری تکان داد: بله انگار که همین دیشب بود
_ خوب می تونی برام توضیح بدی چی شد؟
_ مگر یادتان نیست؟
صورتم را درهم کردم و با ناراحتی گفتم: نـــــه یادمه ولی درست واضح نیست یادت که نرفت به سرم ضربه خورده هــــا؟! حالا کامل توضیح بده هیچی رو از قلم ننداز
یول لبانش را به هم فشرد و بعد به سمت راست نگاه کرد انگار که سعی می کرد به یاد بیارد و بعد گفت: شب بود و من قبل از آنکه به خواب بروم نزد شما آمدم که مطمئن شوم به چیزی نیاز ندارید شمع های اتاقتان روشن بود و مشغول یک نقاشی بودید آنقدر غر...
هول شده وسط حرف او پریدم: صبر کن صبر کن گفتی مشغول نقاشی بودم؟ چجور نقاشی ها؟ چیز عجیبی نگفتم؟
یول گوشه های لبش به سمت پایین کشیده شد و اخم ظریفی کرد و گفت: شما خیلی خوشحال بودید به من گفتید که این نقاشی را خودتان کشیدید
وقتی اشتیاقم را دید با ذوق ادامه داد: واقعا نقاشی زیبایی بود شما یک روز کامل مشغول آن بودید و به هیچ کس اجازه نمی دادید وارد اتاق شود فکر کنم قصد داشتید آن را نزد یکی از اساتید نقاشی بفرستید و برای او اسم انتخاب کرده بودید به زبان چینی چه بود؟
کمی چانه اش را خاراند و گفت: فکر کنم اسمش را "شان جین لووین" گفتید معنیش را به یاد نمی آورم چه بود
با تعجب گفتم: معنیش بهشت کوهستانه
یول با لبخند تایید کرد: درسته همین که...
دیگر به حرف او گوش نمی کردم "یعنی بهشت کوهستان واقعا هنر شاهزاده گوانگه که واقعا یک هنرمند بوده اما چرا باید یک هنر وسیله زمان باشه نکنه تسخیر شده باشه یا چه می دانم جادوشده باشد با این اتفاقی که برای من پیش اومده همه چیز ممکنه و از همه مهم تر چطور میشه این جادو رو باطل کرد"

_چونکه آرزو داشتید نقاش شوید یادتان است؟ سرورم؟
از فکر بیرون آمدم و گفتم: خوب ادامه اون شب رو بگو من چطوری کشته...(حرف را خوردم) نه یعنی چطوری صدمه دیدم
یول آه کشید و گفت: دقیقا بعد از آنکه شما را ترک کردم به سمت اسطبل رفتم مشغول جمع کردن فضولات بودم که صدای جیغ دایون را شنیدم وقتی سراسیمه به حیاط برگشتم دایون به همراه بچه ها در حیاط غرق خون بودند و شما را دیم که سه نفر با شمشیر دور شما را گرفته بودند و شما با یک تکه چوب داشتید از خود دفاع می کردید من هوش از سرم پریده بود با بیل به سمت چهار نفر حمله کردم و تا جایی که می توانستم جنگیدم وقتی آن چهار نفر نقش بر زمین شدند به سمت شما آمدم و آن سه نفر را معطل کردم که شما به اسطبل بروید اما یکی از آنها بازویم را زخمی کرد و دونفر به دنبال شما رفتند
با تعجب گفتم: واااآآآا یول برای خودت یه پا بروسلی هستی چطور تونستی از پس همه ی اونها بربیای عالی هستی مرد
یول بروسلی را نشناخت اما از تعریف کردنم خوشش آمد بشاش لبخند زد
که گفتم: اما آن نقاشی چه شد ها؟ بهشت کوهستان کجاس؟
_ خوب یادم است وقتی شما به اسطبل می دویدید به دوش گرفته بودید استوانه قرمز رنگ به همراه نقش های طلایی آره زیر نور مهتاب و مشعل ها برق می زد اما وقتی شما را غرق درخون دیدم آنها به گمانشان شما را به قتل رسانده اند پا فرار گذاشتند و بهشت کوهستان هم ناپدید شده بود

_ شاید خوب نگشتی
یول گفت: نمی دانستم برای شما اینگونه مهم است وگرنه بیشتر می گشتم
دستان یول را چسبیدم: اون خیلی مهمه یول خیلی بیشتر از جونم پس باید برام پیداش کنی
یول با تعجب گفت: خوب شما می توانید دوباره آن را بکشید
_هوووووف
نفسم را محکم پس دادم: تو درکم نمی کنی من به همون نیاز دارم باید برگردیم و پیداش کنیم
یول معترضانه گفت: اما بعد از اینکه از خانه رفتیم شنیدم تمام خانه مان به دست دزدها تخلیه شد حتی مدرکی هم از مجرم ها نماند به جزجسد های دایون و بچه ها
به گمانم نقاشی بهشت کوهستان به دست فروشنده های غیرقانونی افتاده که هزار ویک داستان برای آن می بافند
" همین رو کم داشتم الان مثل این میمونه که بین کوهی از کاه دنبال سوزن بگردم آی به خشکی شانس حتی تو این زمان هم از دست مافیا هم راحت نیستم فروشنده غیرقانونی یعنی مافیای چوسان واای خدا دیگه بیشتر از این نمیشه تحمل کرد باید چی کار کنم؟ " هیچی به ذهنم نمی رسید از پنجره کوچک درشکه نگاهی به بیرون انداختم "یان چانگ" به موازات درشکه با اسبش به راه می رفت الان که هوا روشنتر شده بود می توانستم چهره اش را واضحتر ببینم واقعا صورت جذابی داشت با آنکه کم سن و سال به مظر می رسید اما بد تیکه ای نبود مهم تر از همه چهره صاف و روشنی داشت حتی من که دخترم همچین پوستی نداشتم حرص خوردم با اخم از او رو برگرداندم و روبه یول گفتم: یول من چند سالمه؟
_ شما ارباب ۱۹ سال دارید
_اوهم
سری تکان دادم" یان چانگ طبق اسناد تاریخ باید کوچکتر از گوانگ باشه اما چندسال به یاد ندارم چندسال از بس که این درس رو با هزار حیله و دردسر پاس کردم"
دوباره به یان چانگ نگاه کردم همانطور از یول پرسیدم: یان چانگ چندسال از من کوچکتر است؟
_شاهزاده را می گویید؟ او اکنون ۱۷ سال دارد سرورم
"۱۷سال و اینطوری مغرورانه رفتار می کنه وای خدا این پسر بچه باید ادب بشه تا با بزرگترش درست رفتار کنه ایشش نا سلامتی من بزرگترم اگه بدن گوانگ دوسال بزرگتره روح من خیلی بیشتر بزرگتره "
_هی یان چانگ
اخم کرد بی توجه به من همچنان به جلو نگاه می کرد
_ هی مگه کری "یان چانگ" با توام

با حرص نگاهم کرد و گفت: بلد نیستی درست صحبت کنی این را هم یاد نگرفته ای البته تعجبی نیستی وقتی با برده ها بزرگ شدی

این را گفت و هی کنان اسبش را جلو برد
_ هی هی عوضی چطور با برادر بزرگترت اینجوری صحبت می کنی ها؟ ادبت می کنم
مگر برده ها آدم نیستند هااا؟
حرص می خوردم باید پوزش را زمین بندازم پسره نکبت از دماغ فیل افتاده
همینطور در ذهنم نقشه می کشیدم و یول اصرار می کرد با او هم کلام نشوم که دیدم از همان روستا رد می شدیم صبح اول وقت بود و تک توکی از مغازه ها باز بودند از بین آن مغازه ها، مغازه همان مرد جوان که مرا محکم دیوانه خطاب قرار داد را دیدم
با صدایی بلند صدایش زدم: هـــــی تو
سرش را با تعجب بلند کرد دستی به او تکان دادم و
گفتم: حالاچه کسی از بین ما دیوونه س
و سپس به سرم اشاره کردم همچنان با بُهت نگاهم می کرد که یان چانگ خرمگس برگشت با غضب گفت: بهتر است آرام بگیری نمی خواهم کسی متوجه ما شود می دانم برای رفتن به قصر ذوق زده ای ولی کمی خوددار باش، تو که از من بزرگتری نیاز به توصیه نیست
جمله آخرش را با کنایه گفت و در پنجره را محکم بست و از بیرون قفل کرد
_ پسره ی گوشت تلخ.. نکبت عـــوضــــــی
با داد این را گفتم و مشتی به پنجره زدم
یول تمام مدت سعی می کرد جلوی تمام این اتفاقات را بگیرد روبه او گفتم: کافیه می خوام کمی دراز بکشم
دراز کشیدم و به یول پشت کردم
.
.
.
.
ادامه دارد

دوستان در قسمت های معرفی داستان کلی و سوء قصد ایم هائه در پارت چهارم و سوم ویرایش شدخواندن این پارت هم کافیه تا متوجه تغییر بشوید

پارت پنجم:
نمی دانم چقدر گذشته بود در تمام مدتی که دراز کشیده بودم داستان شاهزاده گوانگ را از ذهنم گذراندم و به طور کلی جمع بندی کردم داستان از اینجا شروع شد که ملکه یوین باردار نمی شد که از خاندان کیم بود و مورد تایید جناح چپ بود وبه منظور حفظ جایگاهش فرزند یکی از صیقه های سلطنتی که "بانو گونگ" نام داشت و نیز از خانواده کیم بود ایم هائه فرزند بکر پادشاه را به فرزندی گرفت بعد از آن گوانگ از صیغه "بانو گونگ " به دنیا آمد در همان کودکی هوش بیشتری از برادر بزرگترش ایم هائه داشت و نزدپادشاه و مادربزرگش عزیزتر بود برای همین بعد از مرگ صیغه سلطنتی برای آنکه تهدید نشه تبعید شد و بعد از چندسال ملکه یوین مُرد "
به روی کمر دراز کشیدم یول پنجره کناری خودش را بازکرده بود و بیرون را نگاه می کرد کمی داستان را بالا پایین کردم و سعی داشتم کلی تر در ذهنم جمع بندی کنم چون که خیلی از اسناد تاریخی نصف و نیمه مانده ظاهرا هم بخاطر اختلافات درباری بعضی ها حذف و بعضی ها تحریف شد " خوب بعد از ملکه یوین ملکه اینموک که یکی از صیغه های سلطنتی بود برگزیده شد که فرزندی به نام یان چانگ داشت البته اینموک لقب آن بود نه اسم واقعی مثل خود شاهزاده گوانگ که نام اصلی آن "یی هان" ـه و چرا اون را "وو یون وو" صدا میزنن این رو نمی دونم "
نفس عمیقی کشیدم "یک چیزی رو نمی فهمم ملکه یوین صیغه سلطنتی بانو گونگ و ملکه اینموک همه از خاندان کیم هستن چطور با هم دشمنی دارند" هوووووووف سرم واقعا داغ شده بود ناگهانی سر جایم نشستم و روبه یول گفتم: من خسته شدم نیاز به هوای تازه دارم
یول نگاهش را از پنجره گرفت و گفت: سرورم نزدیک است به شهر برسیم آنجا کمی استراحت می کنیم اسب ها هم نیاز به غذا دارند پس کمی صبر کنید
دیگر نمی توانستم درمورد شاهزاده گوانگ فکر کنم تنها نگران خودم هستم اگر روحم در این بدن باشه پس روح شاهزاده گوانگ کجاست یعنی ممکن است وارد بدنم شده باشه
_ هاااااا
یول از شدت فریاد ناگهانیم تکان خورد
_ یعنی اون پسر لعنتی تو بدن منه چـــــی؟
دست به بدنم کشیدم که مال من نبود
_ وااااای خدا دارم دیوونه میشم
چندبار محکم به سرم زدم نه امکان نداره بدن نازنینم حتی فکر اینکه به بدنم نگاه می کنه حالم را بد می کرد
یول هول زده جلوی خودزنیم را گرفت
_ سرورم چه می کنید چه شده؟ آرام باشید
یول از آرام کردنم دست کشید و به دونفر که درشکه را می کشیدند خواست که درشکه را نگه دارن من هم بدون معطلی از درشکه بیرون زدم پی در پی نفس عمیقی گرفتم یول هم با قمقمه ای از جنس کدوتنبل که خشکش کرده بودند آب به خوردم داد و صورتم را شست یان چانگ نزدیکمان شد و گفت: چه شده؟ برای او چه اتفاقی افتاده؟
_ نمی دانم سرورم ناگهانی اینگونه شد انگار که درست نفس نمی کشید به من گفت که نیاز دارد هوای تازه بخورد اما من احمق به او گفتم شهر نزدیک است و کمی صبر کند
کلاه از سرم افتاده بود و چنگ به موهایم زدم و با تمام قوا فریاد زدم: خداااا این دیگه چه بلایی به سرم اومد
یان چانگ با اخم نگاهم می کرد بعد مقابلم ایستاد و گفت: هرچه گله داری را برای بعد بگذار اول باید به شهر برسیم اینجا خطرناک است پر از راهزن و دزد است
" صبر کن اگه گوانگ از روی اسب افتاد و یک هفته بی هوش شد من از چندطبقه افتادم یعنی الان بی هوشم یا تمام استخوان بدنم خورد شده پس روح این پسر گیر افتاده "
خندیدم یول و یان چانگ با تعجب نگاهم می کردند که قهقه زدم خیالم راحت شده بود
یان چانگ رو به یول گفت: مطمئنید آن ضربه کارش را...
وسط حرفش پریدم: هی باز دوباره داری به بزرگترت توهین میکنی
یان چانگ با بهت تک خنده ای زد و از من دور شد خواست سوار اسب شود که گفتم:صبر کن من نمی تونم باز برم تو اون درشکه می خوام سوار این اسب بشم
یان چانگ لحظه ای مکث کرد و بعد نگاهی بین او و یول رد و بدل شد انگار که از دیوانگیم ترسیده بودند و بعد گفت: بیا پشت سرم بشین
ذوق زده شدم لبخندی تا بنا گوشم زدم تا به حال اسب سواری نکرده بودم به سمت اسبش دویدم و با کمک.یول سوار شدم دور کمر یان چانگ را محکم گرفتم که گفت: اینگونه به من نچسب
با این گفتش لجم رو دراورد پس بیشتر بهش چسبیدم او هم حرص خورد و گفت: باشه پس باید تحمل کنی
هی کنان اسب را تاخت در اول با ذوق سوت زدم ولی رفته رفته سرعت بیشتر شد "حقیقت رو بگم ترسیدم فکر نمی کردم یک اسب اینطوری سرعت داره پشت سرش بودم ولی می تونستم خنده ی خبیثانه اش رو ببینم لعنتی من هم برای اینکه آبرو داری کنم خفه خون گرفته بودم باد شدید به صورتم بر می خورد و راه نفسم رو می گرفت چشمام هم بزور باز می کردم و اشک که از گوشه ی چشمام سرازیر می شد چشمام رو خنک می کرد برای همین سرم رو روی کمرش گذاشتم تا نفس بگیرم" با فریاد گفتم: هی یان چانگ آرومتر برو
اما به من اعتنایی نکرد درشکه هم با نهایت سرعت دنبالمان بود سرم را بلند کردم و به روبه رو نگاه کردم نزدیک دروازه شده بودیم تعداد اندکی مردم پیاده و سواره وارد میشدند یان چانگ اسب را آرامتر راند تا اینکه ناگهانی جلوی اسب کودکی پرید اسب شیهه کرد و بر روی دو پای عقبی ایستاد این کار باعث شد به عقب متمایل شوم فریاد زدم داشتم می افتادم دستانم که آزاد بودند را در آخرین لحظه به یانگ چانگ چسبیدم و دوتایی به روی پهلو به زمین افتادیم آخم درآمد تمام وزنم بر روی دستم افتاده بود
_ آخ آخ وای دستم فکر کنم شکست آوووو
یانچانگ کمتر از من درد نداشت ولی خیلی زود به خود آمد و سر پا شد و بعد طلبکار نگاهم گرد من هم با هزار آخ و اوخ بلند شدم
_ چیه؟ چرا اینطوری نگاه می کنی؟
با عصبانیت گفت: داشتی می افتادی چرا مرا با خود کشیدی مگر نگفتم به من نچسب
خیلی عصبانی بود اگه سوزن می زدمش منفجر می شد مثل بادکنک ههه
وقتی لبخندم رو دید با حرص گفت: من می دانستم از همان اول نقشه ات این بود که مرا زمین بندازی و اگرنه چرا سوار اسب شدی
معترضانه گفتم: هوووی مریضی اصلا از کجا معلوم نقشه خودت نباشه که زمینم بندازی ها؟ پیش خودت گفتی قبلا از اسب افتاده یک هفته بی هوش شده اینبار بندازم کلی بمیره
قشنگ صورتش سرخ شد و رگ پیشانیش قلمبه شد من هم از نگاه ترسناکش ترسیدم نزدیکم شد منم یه قدم عقب رفتم یقه لباس خاکیم را کشید با آنکه زیاد از او قدکوتاه نیستم ولی انگار قدبلندتر به نظر می رسید شاید هم بخاطر اینکه زانوهایم خم شدن از بالا با غضب نگاهم کرد و گفت: خدایان را شکر کن که در ماموریت هستیم و گرنه بلایی سرت می آوردم....
بعد لبانش را محکم فشرد و نفسش را پس داد درشکه رسیده بود یول و خدمتکاران وقتی ما را در این حال دیدن به سرعت به نزدمان آمدند یانگچانگ از من رو برگرداند"لعنتی نمی دانستم سادیسمه وگرنه آدم طبیعی اینطوری از افتادن از اسب عصبی نمیشه و اصلا چرا از گوانگ اینطوری بدش می یاد همه این بخاطر اینکه چون رقیبش شده ولی اون برادرشه چطور میتونه اینقدر سنگدل باشه بعد این همه سال تازه برادرش رو می بینه ولی مثل دشمن خونی باهاش رفتار میکنه "
یول به نزدیک من رسید شروع کرد تکاندن لباسم از خاک من هم مانعش شدم خوشم نمی آید مردی به این بزرگی خم شود و لباسم را بتکاند: چیزی نیست یول خوبم
یانگچانگ سوار اسبش شد و به سمت دروازه رفت ماهم به دنبال او راه افتادیم نزدیک دروازه چهار سرباز ایستاده بودند دونفر از آنان مردم را چک می کردند و دونفر وسایل مردم
یانگچانگ از جیبش نشان سلطنتی را خارج کرد و خیلی زود از دروازه گذشتیم بعد از دروازه وارد بازار بزرگی شدیم بیشتر تاجر هایی بودند که از چانگ آمده بودند و جنس های متفاوتی را می فروختند نمی دانستم دقیق چقدر راه مانده تا به قصر برسیم ولی از سوال کردن های یانگ چانگ فهمیدم دنبال جایی است که استراحت کنیم و غذا بخوریم حقیقتا هم خیلی گرسنه بودم و از بس این ور و آن ور رفتیم بی حالتر شدم تا اینکه بالاخره به عمارتی بزرگ رسیدیم روی در آن با خط چینی نوشته بود کاروان سرای "جی جون " در آن سرتاسر باز بود و حسابی شلوغ بود و عده ی زیادی رفت آمد می کردند قسمت شرقی آن میز هایی چیده بودند و غذا سرو می شد بوی برنج آپزشده به همراه گوشت باعطر سبزیجات معده ام را مالش داد به اطراف نگاه کردم یول کنارم ایستاده بود و یانگ چانگ داشت با مردی از دور صحبت می کرد رو به یول گفتم: یول خیلی گشنمه بیا بریم غذا بخوریم
دو قدم برداشتم که دست یول مانعم شد به صورت یول نگاه کردم که با شرمندگی چهره ش درهم شده بود به سختی زبان باز کرد و گفت: سرورم شما بی پول هستید
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: یعنی هیچی پول نداریم؟ حتی یه کاسه برنج هم نمی تونم بخرم
یول به چپ و راست سری تکان داد با تعجب تک خنده ای زدم همین را کم داشتم حتی در این زمان هم بی پولم با اینکه من رو شاهزاده صدا می زنن
با خودم زمزمه کردم _آخه چجور شاهزاده ای حتی پول یه کاسه برنج رو نداره
_ متاسفم سرورم همه اش تقصیر من است اگر آن روز آنچنان با ترس با شما خانه را راه نمی کردم می توانستم جلوی دزدی خانه شما را بگیرم و به این روز نرسیم.....
نگذاشتم ادامه بده شانه اش را گرفتم و گفتم: چطور ممکنه تقصیر تو باشه نهایت تلاشت رو کردی که جونم رو نجات بدی اینکه بهمون حمله شد همه ش بخاطر نحسی این شاهزاده بخت برگشته س
از او روی برگرداندم و زیرلب ادامه دادم: که از همون بچگی طرد شده
یول زیرلب با ناراحتی گفت: سرورم!
یانگچانگ با نزدیک شد و گفت: برویم حتی یک اتاق خالی هم ندارند
و به سمت درب اصلی می رفت قدم برداشت که جلوش رو گرفتم: صبرکن، صبرکن
با اخم نگاهم کرد و گفت: باز چه شده؟
لحن بدش را نادیدت گرفتم و با لبخند گفتم: حالا که اینجا رسیدیم بگذار کمی استراحت کنیم و غذا بخوریم ها؟ نظرت چیست
لبخند پهنی زدم یانگچانگ چشمانش را اندکی بست و لبانش را همزمان فشرد و گفت: وقت نداریم باید اول مکانی برای اقامت مان پیدا کنیم
قدم دیگری برداشت که دستش را گرفتم: هــ هی یعنی تو گرسنه نشدی؟ فقط یکی یه کاسه می خوریم به اسب ها هم غذا بدیم
یانگچانگ دستش را ماهرانه تکاند که دستانم آویزان به او بود در هوا پرت شدند انگار که فنون رزمی بلد باشه چه می دونم شاید واقعا رزمی کار باشه یانگچانگ کیسه ای از جیبش درآورد و چند سکه آن را به دستانم گذاشت و با نیشخند کنایه آمیزی نگاهم کرد و گفت: بیا شکمت را سیر کن نیاز نبود برای چند سکه این همه صحبت کنی
و به قسمت غربی، ظاهرا آنجا اسطبل بود از بدو ورود این را متوجه شدم رفت
خشکم زد تا به حال این همه تحقیر نشدم آن هم بخاطر یک کاسه برنج اشک در چشمانم حلقه زد یول که شاهد این ماجرا بود با ترس و ناراحتی به سمتم آمد و زیرلب غر می زد و من اصلا متوجه او نبودم چطور تونست اینو بگه همیشه از اینجور آدم ها بدم می یومد دوران دبیرستان بخاطر فقر و بی پولی خانواده ام مورد تمسخر بقیه بودم همه کار کردم که مورد احترامشون قرار بگیرم حتی کارهای احمقانه ای انجام دادم جلوی اونها پدرومادرم را نشناختم تا سوژه سال نشم با اینکه دلشون رو شکوندم می دونستم کارم اشتباهه و خیلی پشیمون شدم اما غرورم هیچ وقت بهم اجازه نداد ازشون معذرت خواهی کنم همه ش فکر می کردم تقصیر آنهاس که تو فقر و نداری بچه دار شدن پس باید تاوان بدن حتی مجبورشون کردم پول دانشگاهم رو جور کنن
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد و دلم به شدت فشرده شد من چقدر آدم احمقی بودم
سکه ها از دستانم افتادن یول دستپاچه دست مرا گرفت
_ سرورم حالتان خوب است
_لعنتی من مستحق اون همه توجه از اونها نبودم چرااااا حتی یه بارهم چکی زیر گوشم نزدن
یول با تعجب به گریه هایم نگاه می کرد و گفت: چه شده سرورم درمورد چه صحبت می کنید؟ خواهشا گریه نکنید
و به اطراف نگاه می کرد که هرکسی رد می شد به ما زل می زد: نباید از شاهزاده یانگچانگ درخواست پول می کردی
با این حرفش آتیش گرفتم از او فاصله گرفتم و به دنبال یانگچانگ رفتم یول سکه های روی زمین را جمع کرد و با ترس به دنبالم افتاد: سرورم آرام باشید
یانگچانگ اسبش را آرام نوازش می کرد که مشغول کاه خوردن بود وقتی مرا دید اخم کرد و گفت: باز چه شده
سرش را خم کرد و ادامه داد: پول کم بود؟
با خشم سکه ها را از دست یول گرفتم و به سمت او پرت کردم با تعجب به سکه های روی زمین نگاه کرد و نگاه سردش را بالا گرفت
با عصبانیت درحالی که صدایم را می لرزاند گفتم: حتی اگر قرار باشه از گشنگی بمیرم اجازه نمی دم کسی مثل گدا ها باهام رفتار کنه
یانگچانگ از اسبش دست کشید یکی از دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت: همین؟!.. آمدی همین را بگویی که گدا نیستی؟
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: باشد من هم نگفتم تو گدا هستی حالا به رستوران برگرد بهتر است معطل نکنی باید مسافتی را برویم

گیج شدم این چرا اینطوری رفتار میکنه چی می خواد نه به اون نگاه تحقیر آمیزش نه به این حرفش انگار که دلش به حالم سوخته باشد لعنتی من چرا گیج شدم ولی باز هم عصبانی بودم خیلی دلم می خواست تا جایی که می توانستم بزنمش یول دست مرا گرفت که بکشد که یانگچانگ باز صحبت کرد: صبرکن
به او نگاه کردم کیسه سبز رنگی درآورد و به سمتم پرت کرد درهوا گرفتمش پر از سکه بود
_ یادم رفت این پول از طرف خزانه برای تو فرستاده شد درست از آن استفاده کن حالا می توانی بروی
به ما پشت کرد و به سمت زین اسب رفت
 

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #7
دوستان در قسمت های معرفی داستان کلی و سوء قصد ایم هائه در پارت چهارم و سوم ویرایش شدخواندن این پارت هم کافیه تا متوجه تغییر بشوید

پارت پنجم:
نمی دانم چقدر گذشته بود در تمام مدتی که دراز کشیده بودم داستان شاهزاده گوانگ را از ذهنم گذراندم و به طور کلی جمع بندی کردم داستان از اینجا شروع شد که ملکه یوین باردار نمی شد که از خاندان کیم بود و مورد تایید جناح چپ بود وبه منظور حفظ جایگاهش فرزند یکی از صیقه های سلطنتی که "بانو گونگ" نام داشت و نیز از خانواده کیم بود ایم هائه فرزند بکر پادشاه را به فرزندی گرفت بعد از آن گوانگ از صیغه "بانو گونگ " به دنیا آمد در همان کودکی هوش بیشتری از برادر بزرگترش ایم هائه داشت و نزدپادشاه و مادربزرگش عزیزتر بود برای همین بعد از مرگ صیغه سلطنتی برای آنکه تهدید نشه تبعید شد و بعد از چندسال ملکه یوین مُرد "
به روی کمر دراز کشیدم یول پنجره کناری خودش را بازکرده بود و بیرون را نگاه می کرد کمی داستان را بالا پایین کردم و سعی داشتم کلی تر در ذهنم جمع بندی کنم چون که خیلی از اسناد تاریخی نصف و نیمه مانده ظاهرا هم بخاطر اختلافات درباری بعضی ها حذف و بعضی ها تحریف شد " خوب بعد از ملکه یوین ملکه اینموک که یکی از صیغه های سلطنتی بود برگزیده شد که فرزندی به نام یان چانگ داشت البته اینموک لقب آن بود نه اسم واقعی مثل خود شاهزاده گوانگ که نام اصلی آن "یی هان" ـه و چرا اون را "وو یون وو" صدا میزنن این رو نمی دونم "
نفس عمیقی کشیدم "یک چیزی رو نمی فهمم ملکه یوین صیغه سلطنتی بانو گونگ و ملکه اینموک همه از خاندان کیم هستن چطور با هم دشمنی دارند" هوووووووف سرم واقعا داغ شده بود ناگهانی سر جایم نشستم و روبه یول گفتم: من خسته شدم نیاز به هوای تازه دارم
یول نگاهش را از پنجره گرفت و گفت: سرورم نزدیک است به شهر برسیم آنجا کمی استراحت می کنیم اسب ها هم نیاز به غذا دارند پس کمی صبر کنید
دیگر نمی توانستم درمورد شاهزاده گوانگ فکر کنم تنها نگران خودم هستم اگر روحم در این بدن باشه پس روح شاهزاده گوانگ کجاست یعنی ممکن است وارد بدنم شده باشه
_ هاااااا
یول از شدت فریاد ناگهانیم تکان خورد
_ یعنی اون پسر لعنتی تو بدن منه چـــــی؟
دست به بدنم کشیدم که مال من نبود
_ وااااای خدا دارم دیوونه میشم
چندبار محکم به سرم زدم نه امکان نداره بدن نازنینم حتی فکر اینکه به بدنم نگاه می کنه حالم را بد می کرد
یول هول زده جلوی خودزنیم را گرفت
_ سرورم چه می کنید چه شده؟ آرام باشید
یول از آرام کردنم دست کشید و به دونفر که درشکه را می کشیدند خواست که درشکه را نگه دارن من هم بدون معطلی از درشکه بیرون زدم پی در پی نفس عمیقی گرفتم یول هم با قمقمه ای از جنس کدوتنبل که خشکش کرده بودند آب به خوردم داد و صورتم را شست یان چانگ نزدیکمان شد و گفت: چه شده؟ برای او چه اتفاقی افتاده؟
_ نمی دانم سرورم ناگهانی اینگونه شد انگار که درست نفس نمی کشید به من گفت که نیاز دارد هوای تازه بخورد اما من احمق به او گفتم شهر نزدیک است و کمی صبر کند
کلاه از سرم افتاده بود و چنگ به موهایم زدم و با تمام قوا فریاد زدم: خداااا این دیگه چه بلایی به سرم اومد
یان چانگ با اخم نگاهم می کرد بعد مقابلم ایستاد و گفت: هرچه گله داری را برای بعد بگذار اول باید به شهر برسیم اینجا خطرناک است پر از راهزن و دزد است
" صبر کن اگه گوانگ از روی اسب افتاد و یک هفته بی هوش شد من از چندطبقه افتادم یعنی الان بی هوشم یا تمام استخوان بدنم خورد شده پس روح این پسر گیر افتاده "
خندیدم یول و یان چانگ با تعجب نگاهم می کردند که قهقه زدم خیالم راحت شده بود
یان چانگ رو به یول گفت: مطمئنید آن ضربه کارش را...
وسط حرفش پریدم: هی باز دوباره داری به بزرگترت توهین میکنی
یان چانگ با بهت تک خنده ای زد و از من دور شد خواست سوار اسب شود که گفتم:صبر کن من نمی تونم باز برم تو اون درشکه می خوام سوار این اسب بشم
یان چانگ لحظه ای مکث کرد و بعد نگاهی بین او و یول رد و بدل شد انگار که از دیوانگیم ترسیده بودند و بعد گفت: بیا پشت سرم بشین
ذوق زده شدم لبخندی تا بنا گوشم زدم تا به حال اسب سواری نکرده بودم به سمت اسبش دویدم و با کمک.یول سوار شدم دور کمر یان چانگ را محکم گرفتم که گفت: اینگونه به من نچسب
با این گفتش لجم رو دراورد پس بیشتر بهش چسبیدم او هم حرص خورد و گفت: باشه پس باید تحمل کنی
هی کنان اسب را تاخت در اول با ذوق سوت زدم ولی رفته رفته سرعت بیشتر شد "حقیقت رو بگم ترسیدم فکر نمی کردم یک اسب اینطوری سرعت داره پشت سرش بودم ولی می تونستم خنده ی خبیثانه اش رو ببینم لعنتی من هم برای اینکه آبرو داری کنم خفه خون گرفته بودم باد شدید به صورتم بر می خورد و راه نفسم رو می گرفت چشمام هم بزور باز می کردم و اشک که از گوشه ی چشمام سرازیر می شد چشمام رو خنک می کرد برای همین سرم رو روی کمرش گذاشتم تا نفس بگیرم" با فریاد گفتم: هی یان چانگ آرومتر برو
اما به من اعتنایی نکرد درشکه هم با نهایت سرعت دنبالمان بود سرم را بلند کردم و به روبه رو نگاه کردم نزدیک دروازه شده بودیم تعداد اندکی مردم پیاده و سواره وارد میشدند یان چانگ اسب را آرامتر راند تا اینکه ناگهانی جلوی اسب کودکی پرید اسب شیهه کرد و بر روی دو پای عقبی ایستاد این کار باعث شد به عقب متمایل شوم فریاد زدم داشتم می افتادم دستانم که آزاد بودند را در آخرین لحظه به یانگ چانگ چسبیدم و دوتایی به روی پهلو به زمین افتادیم آخم درآمد تمام وزنم بر روی دستم افتاده بود
_ آخ آخ وای دستم فکر کنم شکست آوووو
یانچانگ کمتر از من درد نداشت ولی خیلی زود به خود آمد و سر پا شد و بعد طلبکار نگاهم گرد من هم با هزار آخ و اوخ بلند شدم
_ چیه؟ چرا اینطوری نگاه می کنی؟
با عصبانیت گفت: داشتی می افتادی چرا مرا با خود کشیدی مگر نگفتم به من نچسب
خیلی عصبانی بود اگه سوزن می زدمش منفجر می شد مثل بادکنک ههه
وقتی لبخندم رو دید با حرص گفت: من می دانستم از همان اول نقشه ات این بود که مرا زمین بندازی و اگرنه چرا سوار اسب شدی
معترضانه گفتم: هوووی مریضی اصلا از کجا معلوم نقشه خودت نباشه که زمینم بندازی ها؟ پیش خودت گفتی قبلا از اسب افتاده یک هفته بی هوش شده اینبار بندازم کلی بمیره
قشنگ صورتش سرخ شد و رگ پیشانیش قلمبه شد من هم از نگاه ترسناکش ترسیدم نزدیکم شد منم یه قدم عقب رفتم یقه لباس خاکیم را کشید با آنکه زیاد از او قدکوتاه نیستم ولی انگار قدبلندتر به نظر می رسید شاید هم بخاطر اینکه زانوهایم خم شدن از بالا با غضب نگاهم کرد و گفت: خدایان را شکر کن که در ماموریت هستیم و گرنه بلایی سرت می آوردم....
بعد لبانش را محکم فشرد و نفسش را پس داد درشکه رسیده بود یول و خدمتکاران وقتی ما را در این حال دیدن به سرعت به نزدمان آمدند یانگچانگ از من رو برگرداند"لعنتی نمی دانستم سادیسمه وگرنه آدم طبیعی اینطوری از افتادن از اسب عصبی نمیشه و اصلا چرا از گوانگ اینطوری بدش می یاد همه این بخاطر اینکه چون رقیبش شده ولی اون برادرشه چطور میتونه اینقدر سنگدل باشه بعد این همه سال تازه برادرش رو می بینه ولی مثل دشمن خونی باهاش رفتار میکنه "
یول به نزدیک من رسید شروع کرد تکاندن لباسم از خاک من هم مانعش شدم خوشم نمی آید مردی به این بزرگی خم شود و لباسم را بتکاند: چیزی نیست یول خوبم
یانگچانگ سوار اسبش شد و به سمت دروازه رفت ماهم به دنبال او راه افتادیم نزدیک دروازه چهار سرباز ایستاده بودند دونفر از آنان مردم را چک می کردند و دونفر وسایل مردم
یانگچانگ از جیبش نشان سلطنتی را خارج کرد و خیلی زود از دروازه گذشتیم بعد از دروازه وارد بازار بزرگی شدیم بیشتر تاجر هایی بودند که از چانگ آمده بودند و جنس های متفاوتی را می فروختند نمی دانستم دقیق چقدر راه مانده تا به قصر برسیم ولی از سوال کردن های یانگ چانگ فهمیدم دنبال جایی است که استراحت کنیم و غذا بخوریم حقیقتا هم خیلی گرسنه بودم و از بس این ور و آن ور رفتیم بی حالتر شدم تا اینکه بالاخره به عمارتی بزرگ رسیدیم روی در آن با خط چینی نوشته بود کاروان سرای "جی جون " در آن سرتاسر باز بود و حسابی شلوغ بود و عده ی زیادی رفت آمد می کردند قسمت شرقی آن میز هایی چیده بودند و غذا سرو می شد بوی برنج آپزشده به همراه گوشت باعطر سبزیجات معده ام را مالش داد به اطراف نگاه کردم یول کنارم ایستاده بود و یانگ چانگ داشت با مردی از دور صحبت می کرد رو به یول گفتم: یول خیلی گشنمه بیا بریم غذا بخوریم
دو قدم برداشتم که دست یول مانعم شد به صورت یول نگاه کردم که با شرمندگی چهره ش درهم شده بود به سختی زبان باز کرد و گفت: سرورم شما بی پول هستید
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: یعنی هیچی پول نداریم؟ حتی یه کاسه برنج هم نمی تونم بخرم
یول به چپ و راست سری تکان داد با تعجب تک خنده ای زدم همین را کم داشتم حتی در این زمان هم بی پولم با اینکه من رو شاهزاده صدا می زنن
با خودم زمزمه کردم _آخه چجور شاهزاده ای حتی پول یه کاسه برنج رو نداره
_ متاسفم سرورم همه اش تقصیر من است اگر آن روز آنچنان با ترس با شما خانه را راه نمی کردم می توانستم جلوی دزدی خانه شما را بگیرم و به این روز نرسیم.....
نگذاشتم ادامه بده شانه اش را گرفتم و گفتم: چطور ممکنه تقصیر تو باشه نهایت تلاشت رو کردی که جونم رو نجات بدی اینکه بهمون حمله شد همه ش بخاطر نحسی این شاهزاده بخت برگشته س
از او روی برگرداندم و زیرلب ادامه دادم: که از همون بچگی طرد شده
یول زیرلب با ناراحتی گفت: سرورم!
یانگچانگ با نزدیک شد و گفت: برویم حتی یک اتاق خالی هم ندارند
و به سمت درب اصلی می رفت قدم برداشت که جلوش رو گرفتم: صبرکن، صبرکن
با اخم نگاهم کرد و گفت: باز چه شده؟
لحن بدش را نادیدت گرفتم و با لبخند گفتم: حالا که اینجا رسیدیم بگذار کمی استراحت کنیم و غذا بخوریم ها؟ نظرت چیست
لبخند پهنی زدم یانگچانگ چشمانش را اندکی بست و لبانش را همزمان فشرد و گفت: وقت نداریم باید اول مکانی برای اقامت مان پیدا کنیم
قدم دیگری برداشت که دستش را گرفتم: هــ هی یعنی تو گرسنه نشدی؟ فقط یکی یه کاسه می خوریم به اسب ها هم غذا بدیم
یانگچانگ دستش را ماهرانه تکاند که دستانم آویزان به او بود در هوا پرت شدند انگار که فنون رزمی بلد باشه چه می دونم شاید واقعا رزمی کار باشه یانگچانگ کیسه ای از جیبش درآورد و چند سکه آن را به دستانم گذاشت و با نیشخند کنایه آمیزی نگاهم کرد و گفت: بیا شکمت را سیر کن نیاز نبود برای چند سکه این همه صحبت کنی
و به قسمت غربی، ظاهرا آنجا اسطبل بود از بدو ورود این را متوجه شدم رفت
خشکم زد تا به حال این همه تحقیر نشدم آن هم بخاطر یک کاسه برنج اشک در چشمانم حلقه زد یول که شاهد این ماجرا بود با ترس و ناراحتی به سمتم آمد و زیرلب غر می زد و من اصلا متوجه او نبودم چطور تونست اینو بگه همیشه از اینجور آدم ها بدم می یومد دوران دبیرستان بخاطر فقر و بی پولی خانواده ام مورد تمسخر بقیه بودم همه کار کردم که مورد احترامشون قرار بگیرم حتی کارهای احمقانه ای انجام دادم جلوی اونها پدرومادرم را نشناختم تا سوژه سال نشم با اینکه دلشون رو شکوندم می دونستم کارم اشتباهه و خیلی پشیمون شدم اما غرورم هیچ وقت بهم اجازه نداد ازشون معذرت خواهی کنم همه ش فکر می کردم تقصیر آنهاس که تو فقر و نداری بچه دار شدن پس باید تاوان بدن حتی مجبورشون کردم پول دانشگاهم رو جور کنن
قطره اشکی از چشمم سرازیر شد و دلم به شدت فشرده شد من چقدر آدم احمقی بودم
سکه ها از دستانم افتادن یول دستپاچه دست مرا گرفت
_ سرورم حالتان خوب است
_لعنتی من مستحق اون همه توجه از اونها نبودم چرااااا حتی یه بارهم چکی زیر گوشم نزدن
یول با تعجب به گریه هایم نگاه می کرد و گفت: چه شده سرورم درمورد چه صحبت می کنید؟ خواهشا گریه نکنید
و به اطراف نگاه می کرد که هرکسی رد می شد به ما زل می زد: نباید از شاهزاده یانگچانگ درخواست پول می کردی
با این حرفش آتیش گرفتم از او فاصله گرفتم و به دنبال یانگچانگ رفتم یول سکه های روی زمین را جمع کرد و با ترس به دنبالم افتاد: سرورم آرام باشید
یانگچانگ اسبش را آرام نوازش می کرد که مشغول کاه خوردن بود وقتی مرا دید اخم کرد و گفت: باز چه شده
سرش را خم کرد و ادامه داد: پول کم بود؟
با خشم سکه ها را از دست یول گرفتم و به سمت او پرت کردم با تعجب به سکه های روی زمین نگاه کرد و نگاه سردش را بالا گرفت
با عصبانیت درحالی که صدایم را می لرزاند گفتم: حتی اگر قرار باشه از گشنگی بمیرم اجازه نمی دم کسی مثل گدا ها باهام رفتار کنه
یانگچانگ از اسبش دست کشید یکی از دستانش را پشت کمرش گذاشت و گفت: همین؟!.. آمدی همین را بگویی که گدا نیستی؟
وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: باشد من هم نگفتم تو گدا هستی حالا به رستوران برگرد بهتر است معطل نکنی باید مسافتی را برویم

گیج شدم این چرا اینطوری رفتار میکنه چی می خواد نه به اون نگاه تحقیر آمیزش نه به این حرفش انگار که دلش به حالم سوخته باشد لعنتی من چرا گیج شدم ولی باز هم عصبانی بودم خیلی دلم می خواست تا جایی که می توانستم بزنمش یول دست مرا گرفت که بکشد که یانگچانگ باز صحبت کرد: صبرکن
به او نگاه کردم کیسه سبز رنگی درآورد و به سمتم پرت کرد درهوا گرفتمش پر از سکه بود
_ یادم رفت این پول از طرف خزانه برای تو فرستاده شد درست از آن استفاده کن حالا می توانی بروی
به ما پشت کرد و به سمت زین اسب رفت
پارت ششم:
یول کشان مرا به دنبال خود کشید و به سمت رستوران برگشتیم دو خدمتکار که همراهان یانگچانگ بودند در رستوران مشغول غذا خوردن بودند من و یول هم روی صندلی های خالی شده نشستیم شخصی آمد و میز چوبی را با دستمال مرطوبش تمیز کرد و باقی ماند غذا را با خود بُرد و من همچنان گیج کار یانگچانگ بودم تا اینکه کاسه های غذا را روبه رویم گذاشتند بوی خوش برنج هوش از سرم را پراند غذای سنتی بود سوپ برنج سوخته "پولاک" قبلا مادرم از آن برایمان می پخت نمی دانستم این غذا اینچنین قدمت دارد با تعجب قاشق چوبی را پر کردم و به دهانم گذاشتم خیلی خوش طعم بود ولی کمی متفاوت با هر قاشق دلم را برای مادرم تنگ می کرد ای کاش می توانستم هرچه زودتر برگردم بعد از اتمام کاسه غذایم روبه یول نگاه کردم که آرام غذایش را می خورد تا اینکه یانگچانگ وارد رستوران شد و صندلی دوری را انتخاب کرد و شروع به غذا خوردن کرد از دور به او زل زدم مطمئنم چندلحظه پیش به خاطر رفتار زشتش پشیمان شد در نگاهش یک حس ترحم بود یانگچانگ شخصیتی مجهول بود تنها چیزی که در تاریخ از او یاد کرده اند این بود که رقیب شاهزاده گوانگ بود همین... اون واقعا چه کسی بود؟
از همان بچگی دوست داشتم برادر یا خواهر داشته باشم تا تنها نباشم ولی نداشتم احساس خیلی بدی بود الان هم در این بدن و این زمان برادر دارم ولی با نداشتن فرقی ندارد
آرام قاشق را در دهانش می گذاشت و دقیق می جوید انگار که در دهانش میخ گذاشته باشند یا شاید هم از غذای اینجا خوشش نیامده باشد فکر نکنم تا به حال این غذا را خورده باشد
پوووووف سربالیی زدم باید فکری برای برگشتنم می کردم اون نقاشی لعنتی کجا گم و گور شده باید از کجا شروع کنم
روبه یول گفتم: خانه شاهزاده گوانگ کجا بود؟
یول کمی مکث کرد و گفت: خانه شما در روستای اطراف پایتخت است مسافت اندکی مانده سرورم یک نیم روز و به آنجا می رسیم

خوب اگر به این نزدیکیه پس می تونم بازار ها را بگردم حتما پیدایش می کنم اگر دزدیده شده باشه پس در بازار حتما پیدا میشه از همین جا شروع می کنم و بعد به روستای پایتخت که رسیدم در خانه می گردم
یانگچنگ را دیدم که غذایش را تمام کرد مردی به کنار او آمد و کاسه را برداشت و با او صحبت کرد یانگچنگ به سمت میز ما اشاره کرد و بعد پول روی میز غذا گذاشت و بلند شد فکر کنم غذای ما را هم حساب کرد به کنار ما که رسید گفت: اینجا برای استراحت اتاقی ندارند گفتند که در این نزدیکی گیشینگ خانه ای هست که اتاق هایی را برای استراحت کرایه می کنند
با تعجب گفتم: گیشینگ خانه؟ وااااای
لبخندم تا بنا گوشم باز شد خدای من می تونم از نزدیک گیشینگ خانه ها را ببینم و طرح لباس های حقیقی گشینگ ها رو ببینم فکر کنم تنها مزیت این سفر در زمان همینه که شاهد فرهنگ باستانی باشم
یانگچانگ تک سرفه ای کرد و ادامه داد: البته هیچ درست نیست دو نفر از خانواده سلطنتی به گیشینگ خانه بروند ولی چاره ای نداریم یکی دو ساعت استراحت می کنیم و باز به راه می افتیم پس عجله کنید
از جای خودم پریدم و با عجله جلوتر از یانگچنگ حرکت کردم درب اصلی منتظرشان بودم که درشکه را آماده کنند یانگچنگ اول با اسبش آمد وقتی مرا دید گفت: اینقدر دلخوش نباش به تو اجازه نمی دهم با هیچ یک از گیشینگ ها هم خ*و*اب شوی همین بس که قرار است بازخواست شویم چرا به آنجا می رویم پس دست ازپا خطا نکن

با تعجب به او نگاه کردم یعنی این همه مدت درمورد من اینجوری فکرمیدکرد پس بگو چرا چپکی بهم چشم غره می رفت خندیدم از ته دل قهقه زدم و گفتم: خیلی دیوونه ای پس برای همین اینجوری زل می زدی ههه هه
یانگچانگ با تعجب به خنده های من نگاه کرد
که ادامه دادم.: خیالت راحت باشه هیچ وقت اینکار رو نمی کنم اینکاره نیستم
و نیشخند زدم" اگه می دونست خود واقعیم کیه نگران می شد لباس هاشون رو بدزدم یا بپوشم "
به فکر خودم خندیدم ولی حیف شد نمی تونم بپوشم لب و لچه ام آویزان شد یانگچانگ از این همه تغییر فاز سریعم زیرلب غر زد: این یارو مغزش پاک از دست رفته
با تلخی تشر زدم: هـــی شنیدم چی گفتی
درشکه رسیده بود یانگچانگ همانطور که دور می شد گفت: گفتم که بشنوی
پسره از خود راضی واااای چقدر دلم می خواد وسط صورتش بزنم اون چهره جذابش رو ناقص کنم هرچقدر زیبا رو هست اخلاق گندی داره لعنتی
سوار درشکه شدیم و چندی بعد به گیشینگ خانه رسیدیم چه بگوییم از زیبایی مکان حسابی به سبزه ها و طرح خارجی آن رسیده بودند یک حوض بزرگ وسط آن بود که از روی آن یک پل کوتاهی می گذشت درون حوض پر از قو و اردک بود و اطراف آن سر سبز و با گل های سفید و صورتی تزئیین شده بود و در طول حیاط چراغ های کاغدی رنگی بسته بودند که البته به دلیل روشنایی روز روشن نبودند الاچیق بزرگ و L مانندی داشت که یک گیشینگ زیبا رویی در آن آهنگ می نواخت و چند دختر دیگر همراهی می کردند گیشینگ خانه کوچک اما تر و تمیزی بود و تقریبا می توان گفت کمی خلوت بود و یک خدمتکار مرد دیده میشد که زمین را جارو می زد همان زن که مشغول بود با دیدن ما از جای خود بلندشد اولین چیزی که به چشمم خورد دامن یا "چیما" پوف دار و قرمز رنگش بود که به همراه "چاگوری" بالا تنه ی مشکی رنگی پوشیده بود و به بند چیما "نوریگا" ی زرد رنگی آویزان کرده بود نوریگا همان زیورآلات به همراه مهره های گران قیمت بود که زنان اشراف زاده و پولدار به لباس خود می آویختند از همان الاچیق با فاصله چند متری گفت: آقایان تا عصر به دلیل تعمیرات اینجا تعطیل است لطفا شب برگردید
یانگچانگ نشانه سلطنتی را از آستین خود درآورد و گفت: بازرس هستم و اینان همراهان من هستند جای دیگری نیست که استراحت کنیم فقط چند ساعت بیشتر نیست
همین که فهمید بازرس سلطنتی است به سرعت خود را به ما رساند خم شد و احترام گذاشت و من توانستم صورت صاف سفیدش را ببینم تمام موهایش را یک جا خمیده جمع کرده بود: واقعا زیبا است
همه به سمتم برگشتند که دهانم را گرفتم انگار که با صدای بلند صحبت کردم همان زن لبخند ژکوندی زد و گفت: من "آری" هستم سرورم مسئول این گیشینگ خانه باعث افتخاره که به شما اربابان خدمت کنم
آری یعنی دختر دوست داشتنی و زیبا لبخند زدم و گفتم: چه اسم برازنده ای
یانگچانگ بدون توجه به لبخند آری گفت: برایمان سه اتاق خواب آماده کنید همراه رخت برای خواب لطفا کسی مزاحم نشود فقط چند ساعت می خواهیم بخوابیم
و سپس به سمت من روی برگرداند و چشم غره رفت
ای بابا باز این مدلی نگاه کرد من هم بی خیال با اطراف نگاه کردم که آری گفت: خیلی متاسفم ارباب ولی بیشتر از یک اتاق آماده در اختیار نداریم بقییه درحال ترمیم هستند شما دو ارباب در یک اتاق بخوابید و بقییه می توانند از قسمت خدمتکاران استفاده کنند
لبخندم ماسید اصلا نمی خوام با این دیوانه در یک اتاق باشم حتی اگر هم هر دو مرد باشیم اما روح من یه دختره، یه دختر با روحیه لطیف ای بابا الان چه کنم
یانگچنگ با لبخند کمی به آری نزدیک شد و خیلی آرام گفت: هیچ اتاق دیگری نیست نمی خوام با این..... دریک اتاق باشیم او کمی....
دقیق نفهمیدم درمورد من چه گفت ولی هرچه بود لبخند آری به اخم ظریف نا رضایت تبدیل شد و گفت: متاسفم اما اگر با همکارتان مشکل دارید می توانید با بقییه به قسمت خدمتکاران ملحق شوی
سپس به یانگچانگ پشت کرد و ادامه داد: "چول جون " لطفا دوستان را به قسمت خدمتکاران راهنمایی کن و اسب و درشکه را به قسمت اسطبل ببر
سپس به سمت من چرخید و با لبخند گفت: از اینطرف ارباب لطفا دنبال من بیاید
و به یانگچانگ طوری نگاه کرد انگار به او می گفت میل با خودت است کجا بخوابی من هم با خوشحالی به دنبالش رفتم یانگچانگ هم به ما ملحق شد
وارد که شدیم داخل قیامت بود تمام در و دیوارهای خانه سیاه شده بود و درهای آن کاملا سوخته بود چند مرد را دیدم که مشغول تعمیر بودند و درهارا ترمیم می کردند رو به آری گفتم: اینجا چه خبره؟
آری با ناراحتی گفت: به تازگی به دلیل طلب که گیشینگ خانه به برده فروش داشتند به ما حمله شد یک شعله آتش بود و بعد کل خانه را گرفت شانس آوردیم که به موقعه آن را خاموش کردیم
دختره بیچاره با این سن کمش چه مسئولیتی داره
با تعجب گفتم: برده فروش چرا؟
_چند ماه قبل برده فروشی به اینجا آمد دختر زیبا رویی با خود داشت و به ما عرض کرد ولی قیمت آن خیلی کم بود باید آن روز شک می کردم
نفس حبس شده اش را رها کرد و ادامه داد: بعد از خریدن آن دختر چند روز بعد شخصی به اینجا آمد و ادعا کرد که این دختر برده ای است که از او دزدیده شده است البته چون که به گیشینگ خانه فروخته بود نام او را در اسناد ثبت کرده بودیم و نمی توانستم همراه او بفرستمش آن مرد هم شخص پلیدی بود و ول نمی کرد تا اینکه برای ختم قائله به او پیشنهاد دادم قیمتی بگوید او هم قیمت گزافی گفت که قادر به پرداخت آن نبودم پس از او خواستم کمی صبر کند تا مبلغ را جمع کنم ماه به ماه مقداری از آن را بفرستم اما یک ماه نکشیده آن دختر فرار کرد آنوقت بود فهمیدم همه ی این یک کلاه برداری است
چندباری به اینجا آمد تهدید کرد ولی من پولی به او ندادم تا اینکه....
به اطراف اشاره کرد که کاملا سیاه شده بود: این بلا سرمان آمد

کاملا یادم رفته بود چوسان تاریخ تاریکی هم داشت برده فروشی یکی از معضلات اجتماعی آن دوران به حساب میاد بیشترین قربانیان آن زنان و بچه ها بودند و مردمی که از فقر و نداری به آنها زور می گفتند لعنتی همیشه وقتی تاریخ را می خواندم خدا را شکر می کردم که درآن دوران نبودم معلوم نبود من و خانواده ام چه وضعی داشتیم اگه باز هم فقیر می بودیم یعنی ممکن بود من به جای آری باشم با تاسف به آری نگاه کردم دختری بسیار زیبا و تو دل برو درآینده می توانست یک مدل یا حتما آیدول بشود اما او هم یکی از قربانی های برده فروشی شده شاید هیچ وقت دلش نمی خواست گیشینگ شود درواقع هیچ دختری این را نمی خواهد شانه ی آری را به آرامی فشردم و گفتم: در طول تاریخ همیشه زنان قربانی بودند ولی زمانی می رسه که همه ی این تغییر می کنه

آری با تعجب به صورت من و دستم که برشانه اش بود نگاه کرد که یانگچانگ دستم را محکم کشید و مرا به عقب هل داد
_ هی چته دیوونه؟
یانگچانگ روبه آری گفت: واقعا از این داستان متاسفم شما باید گزارش این کلاه برداری را بدید تا رسیدگی شود
آری پوزخند زد و گفت: گزارشات زیادی است که سال ها از آن می گذرد ولی هیچ کس رسیدگی نکرده چطور ممکن است گزارش یک گیشینگ خانه مورد اهمیت قرار بگیرد
یانگچانگ کمرش را صاف کرد و گفت: تنها راه همین است
آری با اخم ظریفی گفت: گستاخی مرا ببخشید بازرس اگر منتظر بازرس های دولتی باشم که گزارش را بخوانند تا آن زمان گیشینگ خانه ای باقی نمانده برای همین بهترین راه این است که چند نفر اجیر کنم که از ما حمایت کنند
یانگچانگ اخم کرد و با عصبانیت گفت: چطور جرئت می کنی؟ می گویی که حکومت توان حمایت از شما را ندارد؟
آری خیلی آرام و با متانت بود با آنکه توهین به حکومت توهین به شخص اول کشوره یعنی پادشاه که مجازات سنگینی داره آنهم جلوی یک کارمند دولت ولی با دل سرد به یانگچانگ گفت: مرا ببخشید بازرس شما وضعیت ما را از نزدیک دیدید می توانید مشکل ما را حل کنید و خودتان گزارش بدید بلکه شنیده شود
و برای چند دقیقه دوئل به هم زل زدم من هم دیدم اوضاع خیلی خیط شده بینشون ایستادم و با لبخند گفتم: هی آروم باشید
هر دو به سمت من برگشتن و همزمان گفتن: آروم هستیم
از این هماهنگی موی تنم سیخ شد و بعد روبه آری گفتم: برادرم یک بازرسه حتما گزارشت رو به شخص پادشاه میرسونه نگران نباش
آری اول نگاهی انداخت از آن نگاه هایی که میگه این دیونه چی میگه و بعد نشنیده گرفت و به راه افتاد
_ لطفا همراه من بیاید
یانگچانگ باز بهم چشم غره رفت و به راه افتاد "ای بابا چشماش قلوچ نشن این بچه از بس چپ نگاه میکنه دیوونه"
به انتهای راهرویی رسیدیم که اتاق تمیز و مرتبی داشت بزرگ نبود ولی زیادهم کوچک نبود مناسب و تمیز تنها مشکل این بود بوی چوب سوخته و کاغذ سوخته می داد چون تما گیشینگ خانه همین بو را داشت پرده های سفید بالای پنجره ها نصب بود و کمد چوبی گوشه ای گذاشته بودند میز کوچک و چند لحاف بالای کمد بود آری صحبت کرد که نگاهم را از اتاق گرفتم: هرچیز دیگری نیاز داشتید لطفا اطلاع بدهید
با وقار خم شد و در را بست همین که در را بست یانگچانگ با غیض نگاهم کرد
_ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی دیوونه ای؟
مقابلم ایستاد و گفت: چرا گفتی برادر هستیم؟
وسط حرف او پریدم: مگه نیستیم؟
دستش را بالا گرفت و ساکتم کرد: ما فقط همکار هستیم فهمیدی نباید کسی بو ببرد که هستیم و کارمان چیست برای همین خود را به گیشینگ ها نچسبان و برای آنها زبان نریز بدان حواسم به تو هست و اگر کار اشتباهی سرزند گزارش آن را به پادشاه می دهم

_نچ نچ چه قدر بچگانه از هیکلت خجالت نمی کشی هیچی نشده منو با پدرت می ترسونی درضمن من که گفتم کاری باهاشون ندارم نکنه؟!
با شیطنت مقابلش ایستادم و گفتم: نکنه دلت می خواد و خجالت می کشی؟ نگران منی که با دخترا نپرم ولی بیشتر نگران خودت هستی که تا حالا با دختری نبودی....
وقتی سکوتش را دیدم با تعجب گفتم: تا حالا نبودی؟
و خنده ی از سر تعجب زدم
یانگچانگ ناامیدانه به من نگاه کرد چشمانش را با دستش فشرد و سپس به سمت در رفت در را باز کرد که بیرون برود اما ناگهانی در را بست و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من تو را برادر خود نمی دانم شاهزاده گوانگ
از سرشانه اش به من نگاه کرد و ادامه داد: باعث افتخارم نیست خود را برادرم معرفی کنی
و سپس در را کشید و رفت و با دهانی باز ماندم" این بشر به کل یادنگرفته درست رفتار کنه
اما من چرا قلبم فشرده شد چه اهمیتی داره منو برادر خودش بدونه صبر کن یعنی شخصیتم اینقدر بده؟ بالاخره اون نمیدونه روحم یه دختره انگار که جواب دوستیم رو رد کرده باشه، چی؟ وااااای باور نمی کنم از یه چلمن احمق جواب رد شنیدم "
خونم به جوش آمد نفس های عمیق و پیاپی کشیدم " اصلا او کودن چه اهمیتی داره من که درخـــواســت دوستــــــی نــدااااادم "
نمی دانستم جمله آخرم را با داد گفتم تا اینکه یول در را زد و باز کرد
_ چه شده سرورم چرا داد می زنید
_ من داد زدم؟
یول سری به تایید تکان داد
"وای من دارم خل میشم هرچقدر اینجا بمونم دیوونه تر میشم خدا"
.
.
.
ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #8
پارت ششم:
یول کشان مرا به دنبال خود کشید و به سمت رستوران برگشتیم دو خدمتکار که همراهان یانگچانگ بودند در رستوران مشغول غذا خوردن بودند من و یول هم روی صندلی های خالی شده نشستیم شخصی آمد و میز چوبی را با دستمال مرطوبش تمیز کرد و باقی ماند غذا را با خود بُرد و من همچنان گیج کار یانگچانگ بودم تا اینکه کاسه های غذا را روبه رویم گذاشتند بوی خوش برنج هوش از سرم را پراند غذای سنتی بود سوپ برنج سوخته "پولاک" قبلا مادرم از آن برایمان می پخت نمی دانستم این غذا اینچنین قدمت دارد با تعجب قاشق چوبی را پر کردم و به دهانم گذاشتم خیلی خوش طعم بود ولی کمی متفاوت با هر قاشق دلم را برای مادرم تنگ می کرد ای کاش می توانستم هرچه زودتر برگردم بعد از اتمام کاسه غذایم روبه یول نگاه کردم که آرام غذایش را می خورد تا اینکه یانگچانگ وارد رستوران شد و صندلی دوری را انتخاب کرد و شروع به غذا خوردن کرد از دور به او زل زدم مطمئنم چندلحظه پیش به خاطر رفتار زشتش پشیمان شد در نگاهش یک حس ترحم بود یانگچانگ شخصیتی مجهول بود تنها چیزی که در تاریخ از او یاد کرده اند این بود که رقیب شاهزاده گوانگ بود همین... اون واقعا چه کسی بود؟
از همان بچگی دوست داشتم برادر یا خواهر داشته باشم تا تنها نباشم ولی نداشتم احساس خیلی بدی بود الان هم در این بدن و این زمان برادر دارم ولی با نداشتن فرقی ندارد
آرام قاشق را در دهانش می گذاشت و دقیق می جوید انگار که در دهانش میخ گذاشته باشند یا شاید هم از غذای اینجا خوشش نیامده باشد فکر نکنم تا به حال این غذا را خورده باشد
پوووووف سربالیی زدم باید فکری برای برگشتنم می کردم اون نقاشی لعنتی کجا گم و گور شده باید از کجا شروع کنم
روبه یول گفتم: خانه شاهزاده گوانگ کجا بود؟
یول کمی مکث کرد و گفت: خانه شما در روستای اطراف پایتخت است مسافت اندکی مانده سرورم یک نیم روز و به آنجا می رسیم

خوب اگر به این نزدیکیه پس می تونم بازار ها را بگردم حتما پیدایش می کنم اگر دزدیده شده باشه پس در بازار حتما پیدا میشه از همین جا شروع می کنم و بعد به روستای پایتخت که رسیدم در خانه می گردم
یانگچنگ را دیدم که غذایش را تمام کرد مردی به کنار او آمد و کاسه را برداشت و با او صحبت کرد یانگچنگ به سمت میز ما اشاره کرد و بعد پول روی میز غذا گذاشت و بلند شد فکر کنم غذای ما را هم حساب کرد به کنار ما که رسید گفت: اینجا برای استراحت اتاقی ندارند گفتند که در این نزدیکی گیشینگ خانه ای هست که اتاق هایی را برای استراحت کرایه می کنند
با تعجب گفتم: گیشینگ خانه؟ وااااای
لبخندم تا بنا گوشم باز شد خدای من می تونم از نزدیک گیشینگ خانه ها را ببینم و طرح لباس های حقیقی گشینگ ها رو ببینم فکر کنم تنها مزیت این سفر در زمان همینه که شاهد فرهنگ باستانی باشم
یانگچانگ تک سرفه ای کرد و ادامه داد: البته هیچ درست نیست دو نفر از خانواده سلطنتی به گیشینگ خانه بروند ولی چاره ای نداریم یکی دو ساعت استراحت می کنیم و باز به راه می افتیم پس عجله کنید
از جای خودم پریدم و با عجله جلوتر از یانگچنگ حرکت کردم درب اصلی منتظرشان بودم که درشکه را آماده کنند یانگچنگ اول با اسبش آمد وقتی مرا دید گفت: اینقدر دلخوش نباش به تو اجازه نمی دهم با هیچ یک از گیشینگ ها هم خ*و*اب شوی همین بس که قرار است بازخواست شویم چرا به آنجا می رویم پس دست ازپا خطا نکن

با تعجب به او نگاه کردم یعنی این همه مدت درمورد من اینجوری فکرمیدکرد پس بگو چرا چپکی بهم چشم غره می رفت خندیدم از ته دل قهقه زدم و گفتم: خیلی دیوونه ای پس برای همین اینجوری زل می زدی ههه هه
یانگچانگ با تعجب به خنده های من نگاه کرد
که ادامه دادم.: خیالت راحت باشه هیچ وقت اینکار رو نمی کنم اینکاره نیستم
و نیشخند زدم" اگه می دونست خود واقعیم کیه نگران می شد لباس هاشون رو بدزدم یا بپوشم "
به فکر خودم خندیدم ولی حیف شد نمی تونم بپوشم لب و لچه ام آویزان شد یانگچانگ از این همه تغییر فاز سریعم زیرلب غر زد: این یارو مغزش پاک از دست رفته
با تلخی تشر زدم: هـــی شنیدم چی گفتی
درشکه رسیده بود یانگچانگ همانطور که دور می شد گفت: گفتم که بشنوی
پسره از خود راضی واااای چقدر دلم می خواد وسط صورتش بزنم اون چهره جذابش رو ناقص کنم هرچقدر زیبا رو هست اخلاق گندی داره لعنتی
سوار درشکه شدیم و چندی بعد به گیشینگ خانه رسیدیم چه بگوییم از زیبایی مکان حسابی به سبزه ها و طرح خارجی آن رسیده بودند یک حوض بزرگ وسط آن بود که از روی آن یک پل کوتاهی می گذشت درون حوض پر از قو و اردک بود و اطراف آن سر سبز و با گل های سفید و صورتی تزئیین شده بود و در طول حیاط چراغ های کاغدی رنگی بسته بودند که البته به دلیل روشنایی روز روشن نبودند الاچیق بزرگ و L مانندی داشت که یک گیشینگ زیبا رویی در آن آهنگ می نواخت و چند دختر دیگر همراهی می کردند گیشینگ خانه کوچک اما تر و تمیزی بود و تقریبا می توان گفت کمی خلوت بود و یک خدمتکار مرد دیده میشد که زمین را جارو می زد همان زن که مشغول بود با دیدن ما از جای خود بلندشد اولین چیزی که به چشمم خورد دامن یا "چیما" پوف دار و قرمز رنگش بود که به همراه "چاگوری" بالا تنه ی مشکی رنگی پوشیده بود و به بند چیما "نوریگا" ی زرد رنگی آویزان کرده بود نوریگا همان زیورآلات به همراه مهره های گران قیمت بود که زنان اشراف زاده و پولدار به لباس خود می آویختند از همان الاچیق با فاصله چند متری گفت: آقایان تا عصر به دلیل تعمیرات اینجا تعطیل است لطفا شب برگردید
یانگچانگ نشانه سلطنتی را از آستین خود درآورد و گفت: بازرس هستم و اینان همراهان من هستند جای دیگری نیست که استراحت کنیم فقط چند ساعت بیشتر نیست
همین که فهمید بازرس سلطنتی است به سرعت خود را به ما رساند خم شد و احترام گذاشت و من توانستم صورت صاف سفیدش را ببینم تمام موهایش را یک جا خمیده جمع کرده بود: واقعا زیبا است
همه به سمتم برگشتند که دهانم را گرفتم انگار که با صدای بلند صحبت کردم همان زن لبخند ژکوندی زد و گفت: من "آری" هستم سرورم مسئول این گیشینگ خانه باعث افتخاره که به شما اربابان خدمت کنم
آری یعنی دختر دوست داشتنی و زیبا لبخند زدم و گفتم: چه اسم برازنده ای
یانگچانگ بدون توجه به لبخند آری گفت: برایمان سه اتاق خواب آماده کنید همراه رخت برای خواب لطفا کسی مزاحم نشود فقط چند ساعت می خواهیم بخوابیم
و سپس به سمت من روی برگرداند و چشم غره رفت
ای بابا باز این مدلی نگاه کرد من هم بی خیال با اطراف نگاه کردم که آری گفت: خیلی متاسفم ارباب ولی بیشتر از یک اتاق آماده در اختیار نداریم بقییه درحال ترمیم هستند شما دو ارباب در یک اتاق بخوابید و بقییه می توانند از قسمت خدمتکاران استفاده کنند
لبخندم ماسید اصلا نمی خوام با این دیوانه در یک اتاق باشم حتی اگر هم هر دو مرد باشیم اما روح من یه دختره، یه دختر با روحیه لطیف ای بابا الان چه کنم
یانگچنگ با لبخند کمی به آری نزدیک شد و خیلی آرام گفت: هیچ اتاق دیگری نیست نمی خوام با این..... دریک اتاق باشیم او کمی....
دقیق نفهمیدم درمورد من چه گفت ولی هرچه بود لبخند آری به اخم ظریف نا رضایت تبدیل شد و گفت: متاسفم اما اگر با همکارتان مشکل دارید می توانید با بقییه به قسمت خدمتکاران ملحق شوی
سپس به یانگچانگ پشت کرد و ادامه داد: "چول جون " لطفا دوستان را به قسمت خدمتکاران راهنمایی کن و اسب و درشکه را به قسمت اسطبل ببر
سپس به سمت من چرخید و با لبخند گفت: از اینطرف ارباب لطفا دنبال من بیاید
و به یانگچانگ طوری نگاه کرد انگار به او می گفت میل با خودت است کجا بخوابی من هم با خوشحالی به دنبالش رفتم یانگچانگ هم به ما ملحق شد
وارد که شدیم داخل قیامت بود تمام در و دیوارهای خانه سیاه شده بود و درهای آن کاملا سوخته بود چند مرد را دیدم که مشغول تعمیر بودند و درهارا ترمیم می کردند رو به آری گفتم: اینجا چه خبره؟
آری با ناراحتی گفت: به تازگی به دلیل طلب که گیشینگ خانه به برده فروش داشتند به ما حمله شد یک شعله آتش بود و بعد کل خانه را گرفت شانس آوردیم که به موقعه آن را خاموش کردیم
دختره بیچاره با این سن کمش چه مسئولیتی داره
با تعجب گفتم: برده فروش چرا؟
_چند ماه قبل برده فروشی به اینجا آمد دختر زیبا رویی با خود داشت و به ما عرض کرد ولی قیمت آن خیلی کم بود باید آن روز شک می کردم
نفس حبس شده اش را رها کرد و ادامه داد: بعد از خریدن آن دختر چند روز بعد شخصی به اینجا آمد و ادعا کرد که این دختر برده ای است که از او دزدیده شده است البته چون که به گیشینگ خانه فروخته بود نام او را در اسناد ثبت کرده بودیم و نمی توانستم همراه او بفرستمش آن مرد هم شخص پلیدی بود و ول نمی کرد تا اینکه برای ختم قائله به او پیشنهاد دادم قیمتی بگوید او هم قیمت گزافی گفت که قادر به پرداخت آن نبودم پس از او خواستم کمی صبر کند تا مبلغ را جمع کنم ماه به ماه مقداری از آن را بفرستم اما یک ماه نکشیده آن دختر فرار کرد آنوقت بود فهمیدم همه ی این یک کلاه برداری است
چندباری به اینجا آمد تهدید کرد ولی من پولی به او ندادم تا اینکه....
به اطراف اشاره کرد که کاملا سیاه شده بود: این بلا سرمان آمد

کاملا یادم رفته بود چوسان تاریخ تاریکی هم داشت برده فروشی یکی از معضلات اجتماعی آن دوران به حساب میاد بیشترین قربانیان آن زنان و بچه ها بودند و مردمی که از فقر و نداری به آنها زور می گفتند لعنتی همیشه وقتی تاریخ را می خواندم خدا را شکر می کردم که درآن دوران نبودم معلوم نبود من و خانواده ام چه وضعی داشتیم اگه باز هم فقیر می بودیم یعنی ممکن بود من به جای آری باشم با تاسف به آری نگاه کردم دختری بسیار زیبا و تو دل برو درآینده می توانست یک مدل یا حتما آیدول بشود اما او هم یکی از قربانی های برده فروشی شده شاید هیچ وقت دلش نمی خواست گیشینگ شود درواقع هیچ دختری این را نمی خواهد شانه ی آری را به آرامی فشردم و گفتم: در طول تاریخ همیشه زنان قربانی بودند ولی زمانی می رسه که همه ی این تغییر می کنه

آری با تعجب به صورت من و دستم که برشانه اش بود نگاه کرد که یانگچانگ دستم را محکم کشید و مرا به عقب هل داد
_ هی چته دیوونه؟
یانگچانگ روبه آری گفت: واقعا از این داستان متاسفم شما باید گزارش این کلاه برداری را بدید تا رسیدگی شود
آری پوزخند زد و گفت: گزارشات زیادی است که سال ها از آن می گذرد ولی هیچ کس رسیدگی نکرده چطور ممکن است گزارش یک گیشینگ خانه مورد اهمیت قرار بگیرد
یانگچانگ کمرش را صاف کرد و گفت: تنها راه همین است
آری با اخم ظریفی گفت: گستاخی مرا ببخشید بازرس اگر منتظر بازرس های دولتی باشم که گزارش را بخوانند تا آن زمان گیشینگ خانه ای باقی نمانده برای همین بهترین راه این است که چند نفر اجیر کنم که از ما حمایت کنند
یانگچانگ اخم کرد و با عصبانیت گفت: چطور جرئت می کنی؟ می گویی که حکومت توان حمایت از شما را ندارد؟
آری خیلی آرام و با متانت بود با آنکه توهین به حکومت توهین به شخص اول کشوره یعنی پادشاه که مجازات سنگینی داره آنهم جلوی یک کارمند دولت ولی با دل سرد به یانگچانگ گفت: مرا ببخشید بازرس شما وضعیت ما را از نزدیک دیدید می توانید مشکل ما را حل کنید و خودتان گزارش بدید بلکه شنیده شود
و برای چند دقیقه دوئل به هم زل زدم من هم دیدم اوضاع خیلی خیط شده بینشون ایستادم و با لبخند گفتم: هی آروم باشید
هر دو به سمت من برگشتن و همزمان گفتن: آروم هستیم
از این هماهنگی موی تنم سیخ شد و بعد روبه آری گفتم: برادرم یک بازرسه حتما گزارشت رو به شخص پادشاه میرسونه نگران نباش
آری اول نگاهی انداخت از آن نگاه هایی که میگه این دیونه چی میگه و بعد نشنیده گرفت و به راه افتاد
_ لطفا همراه من بیاید
یانگچانگ باز بهم چشم غره رفت و به راه افتاد "ای بابا چشماش قلوچ نشن این بچه از بس چپ نگاه میکنه دیوونه"
به انتهای راهرویی رسیدیم که اتاق تمیز و مرتبی داشت بزرگ نبود ولی زیادهم کوچک نبود مناسب و تمیز تنها مشکل این بود بوی چوب سوخته و کاغذ سوخته می داد چون تما گیشینگ خانه همین بو را داشت پرده های سفید بالای پنجره ها نصب بود و کمد چوبی گوشه ای گذاشته بودند میز کوچک و چند لحاف بالای کمد بود آری صحبت کرد که نگاهم را از اتاق گرفتم: هرچیز دیگری نیاز داشتید لطفا اطلاع بدهید
با وقار خم شد و در را بست همین که در را بست یانگچانگ با غیض نگاهم کرد
_ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی دیوونه ای؟
مقابلم ایستاد و گفت: چرا گفتی برادر هستیم؟
وسط حرف او پریدم: مگه نیستیم؟
دستش را بالا گرفت و ساکتم کرد: ما فقط همکار هستیم فهمیدی نباید کسی بو ببرد که هستیم و کارمان چیست برای همین خود را به گیشینگ ها نچسبان و برای آنها زبان نریز بدان حواسم به تو هست و اگر کار اشتباهی سرزند گزارش آن را به پادشاه می دهم

_نچ نچ چه قدر بچگانه از هیکلت خجالت نمی کشی هیچی نشده منو با پدرت می ترسونی درضمن من که گفتم کاری باهاشون ندارم نکنه؟!
با شیطنت مقابلش ایستادم و گفتم: نکنه دلت می خواد و خجالت می کشی؟ نگران منی که با دخترا نپرم ولی بیشتر نگران خودت هستی که تا حالا با دختری نبودی....
وقتی سکوتش را دیدم با تعجب گفتم: تا حالا نبودی؟
و خنده ی از سر تعجب زدم
یانگچانگ ناامیدانه به من نگاه کرد چشمانش را با دستش فشرد و سپس به سمت در رفت در را باز کرد که بیرون برود اما ناگهانی در را بست و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من تو را برادر خود نمی دانم شاهزاده گوانگ
از سرشانه اش به من نگاه کرد و ادامه داد: باعث افتخارم نیست خود را برادرم معرفی کنی
و سپس در را کشید و رفت و با دهانی باز ماندم" این بشر به کل یادنگرفته درست رفتار کنه
اما من چرا قلبم فشرده شد چه اهمیتی داره منو برادر خودش بدونه صبر کن یعنی شخصیتم اینقدر بده؟ بالاخره اون نمیدونه روحم یه دختره انگار که جواب دوستیم رو رد کرده باشه، چی؟ وااااای باور نمی کنم از یه چلمن احمق جواب رد شنیدم "
خونم به جوش آمد نفس های عمیق و پیاپی کشیدم " اصلا او کودن چه اهمیتی داره من که درخـــواســت دوستــــــی نــدااااادم "
نمی دانستم جمله آخرم را با داد گفتم تا اینکه یول در را زد و باز کرد
_ چه شده سرورم چرا داد می زنید
_ من داد زدم؟
یول سری به تایید تکان داد
"وای من دارم خل میشم هرچقدر اینجا بمونم دیوونه تر میشم خدا"
.
.
.
ادامه دارد
پارت هفتم:
یول کیسه ی لباسی را گوشه ای گذاشت و سپس گفت: سرورم چندساعتی را استراحت کنید و با شاهزاده یانگ چانگ در نیوفتید بهتر اس...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که در اتاق باز شد یانگ چانگ داخل شد و نگاه بدی به یول انداخت انگار که صحبتش را شنیده باشد یول بلافاصله گفت: هرچه نیاز داشتید من در قسمت خدمتکاران هستم
سپس خم شد و رفت ولی من همچنان حرص می خوردم به سمت یانگ چانگ برگشتم به من پشت کرده بود و لحاف و بالشتی را روی زمین مرتب می کرد
خیلی دوست داشتم از پشت بزنم فرق سرش عوضی بی ریخت همین را در دلم گفتم که یانگ چانگ ناگهانی برگشت ترس برم داشت که شنیده باشد حتی نمی دانم وقتی باخودم صحبت می کنم با صدای بلند می گویم یانه
یانگ چانگ زبان باز کرد و گفت: بهتر است استراحت کنی چند ساعت دیگر به راه می افتیم
و سپس دراز دست به سینه پشت به من دراز کشید چیزی نگفتم لحاف و بالشتی را برداشتم و دراز کشیدم منتظر بودم بخوابد که به بازار بروم و دنبال آن نقاشی شوم بگردم پووف سربالایی زدم و به پهلو خوابیدم چندی گذشت بدنم گرم خواب شد و پلک چشمانم سنگین شدند در همین حین با خروپوف شدیدی از خوابم پریدم آب دهنم که لحاف را خیس کرده بود را با سر آستینم گرفتم سرجای خود نشستم به یانگ چانگ نگاه کردم غرق خواب بود مگر می شود کسی اینگونه منظم به خواب برود هنوز همانطور که خوابیدم دراز کشیده بود و لحافش مرتب بر روی خود کشیده بود به خود که نگاه کردم نیمی از اتاق را بهم ریخته بودم
عجیب آن بود که دهانش را بسته بود و انگار خروپوف از او نبود ممکنه من خروپوف کرده باشم؟
به پیشانیم زدم ای خدا حتی تو این بدنم هم خروپوف می کنم، مهم نیست باید به بازار بروم
به آرامی خودم را به سمت او کشیدم و بعد به صورتش زل زدم دستم را جلوی صورتش تکان دادم اما پلک نزد عجیب بود آدمی مثل او باید خواب سبکی داشته باشد شانه ای بالا انداختم و به آرامی از اتاق خارج شدم سروصورتم را مرتب کردم و پیش به سوی بازار
تمام گیشینگ خانه آرام بود و تنها صدای بحث گهگاه تعمیرکاران و برخورد وسایلی سکوت را می شکست وقتی به حیاط پا گذاشتم یکهو نیاز به دست شویی پیدا کردم لعنت بهش همین را کم داشتم با این وضع چگونه دستشویی بروم ولی مثانه ام داشت منفجر می شد انگار وقتی ایستادم تازه متوجه فشارش شدم تو حیاط بودم به اطراف دقیق نگاه که کردم قسمت راستم یک آلونک چوبی به چشمم خورد مساحت چندانی نداشت می توانست دستشویی باشد با شتاب به سمت آن رفتم و در را باز کردم سقف آلونک چند تکه چوب بود که با فاصله گذاشته و چیده بودند بطوری که می توانستم درخت درشت و بزرگ که برآلونک خم شده بود را به وضوح ببیبنم و خود آلونک درز های بین تکه های چوب داشت که آدم امنیت نداره استفاده کنه و اما بوی بد و افتضاحش فکر اینکه چطوری دستشویی کنم بدون اینکه به پایین تنه ام نگاه کنم را پراند اصلا ممکن نبود کارم را آن تو انجام دهم در را بستم و چندبار عق زدم لعنتی اگه بیشتر صبر کنم حتما خودم را خیس می کردم با عجز به اطراف نگاه می کردم که دیدم یکی از کارکنان درحالی که با خود حرف می زد خیلی سریع وارد دستشویی شد بعد از اینکه کارش را تمام کرد نگاهش به من افتاد و با تعجب گفت: اوما! ارباب شما اینجا چی کار می کنید دنبال چیزی می گردید؟
درحالی که به سختی سرجای خود ایستاده بودم و دست بر کمرم گذاشته بودم گفتم: نه فقط.. دستشویی غیر از این، اینجا نیست؟
از سرتاپا نگاهم کرد و گفت: نه متاسفانه فقط یک دستشویی برای خود گیشینگ ها هست پشت ساختمان آن هم ممنوع است
همین که گفت دستشویی دیگری هست امید پیدا کردم پس وقتی که هیچکس نیست به دستشویی میرم
دستی جلوی صورتم تکان داد و گفت: ارباب می شنوید؟
سری تکان دادم: اره فهمیدم نگران نباش از همین استفاده می کنم
لبخند تصنعی زدم و در دستشویی را باز کردم او هم توجه ی نکرد و رفت همین که دور شد از دستشویی فاصله گرفتم و با دو به سمت قسمت پشتی ساختمان رفتم درحالی که اطرافم را می پاییدم قسمت پشتی ساختمان پر از درخت بود انگار که باغ کوچیکتری بود
آلونک بزرگتر و مرتفع تری بود از فاصله هم می توانستم حس کنم بوی خوبی می داد عرق سرد روی پیشانی ام با سر آستینم گرفتم خواستم قدمی بردارم که یک گیشینگ از آنجا خارج شد خیلی سریع خودم را پشت درخت و بوته ها پنهان کردم مثانه ام بیشتر درد کرد تفس عمیقی کشیدم لعنتی
متوجه حرکت های زیر بوته نشد و راهش را ادامه داد کمی مکث کردم تا اگر کس دیگری باشد از آنجا خارج شود اما انگار امن بود یک قدم برداشتم که صدایی قدم هایی از پشت سرم حس کردم باز هم زیر بوته رفتم هرچه فحش و سزا بلد بودم را زیر لب به شانسم میدادم تمام فکرم این بود از این فشار خلاص بشم
کسی نبود انگار که اشتباه شنیده بودم برای همین بی معطلی به سمت دستشویی دویدم وارد که شدم نسبت به دستشویی اصلی تمیز تر بود حداقل آنچنان بوی بدی نمی داد پنج دستشویی بود که بین آنها درهای چوبی گذاشته بودند و اما دستشویی یک چاله بود که دو تیکه سنگ سرصاف اطراف آن بود که برای ایستادن بود واقعا برام مهم نبود خودمو کثیف می کنم یا نه و این دستشویی غیر بهداشتیه و چطور ازش استفاده میشه فقط می خواستم خالی بشم لباسم را بالا زدم گره شلوارم را باز کردم دو زانو نشستم و چشم بسته کارم را شروع کردم
خواننده عزیز حتما تجربه کرده اید که با تخلیه مثانه و رفع فشار آن چه حس خوبی به شما دست می دهد برای همین نفس عمیقی کشیدم و محکم پس دادم خنده های ریزی کردم در همین حین اصلا متوجه صدای باز شدن در نشدم و همچنان در لذت خودم به سر می بردم
_آااااخیش هووووف

باور بفرمایید تا جایی که ممکن بود لای چشمام را هم باز نکردم مگر اینکه به سقف زل بزنم برای همین اصلا متوجه اطرافم نبودم کارم که تقریبا تمام شد خیلی سریع بلندشدم بروم تا کسی مرا نبیند هنوز هم با گره شلوار کلنجار می رفتم که جیغ فرابنفشی مرا از جا پراند دستانم شل شدند و شروع کردند لرزیدن با ترس و لرز به زن روبه رویم نگاه می کردم از طرز لباسش معلوم بود گیشینگ نبود ولی اینجا چیکار می کند افتضاح تر از آن این بود که یانگ چانگ مثل جن ظاهر شد در را محکم بهم کوبید با خشم تمام فریاد زد: اینجا چه خبره؟
و سپس بد نگاهم کرد خیلی بد طوری که اگه مطمئن نبودم خودم را کامل خالی نکرده ام حتما خودم را خیس می کردم مشکل این بود آن زن بی وقفه جیغ می کشید و از قسمت بالا تنه اش "چاگوری"ش جر خورده بود روی زمین افتاده بود و با ترس جیغ می کشید و به من اشاره می کرد
نتوانستم با دستان لرزانم بند شلوارم را ببندم با ترس به سمت خانم روی زمین رفتم تا از زمین بلندش کنم که بدتر جیغ کشید و خودش را به سمت یانگ چانگ کشید و همراه با گریه التماس کرد: ارباب خواهشا با من کاری نداشته باش
من ماندم با دهن باز و لباس بهم ریخته ام و شلوارم که در مشت گرفته بودم همه چیز بدتر شد وقتی دیدم گیشینگ ها و دونفر از خدمتکاران مرد همه دم در دستشویی جمع شده بودند در آن لحظه مغزم قفل شده بود آنها درمورد من چه فکری می کردند؟
اینبار یانگ چانگ باز فریاد زد: با تو هستم گوانگ چه کار کرده ای؟
با تته پته گفتم: باور کن کاری نکردم من فقط داشتم دستشویی می کردم
یانگ چانگ روبه زن که داشت گریه می کرد گفت: برو بیرون
آن زن بیرون رفت و دو گیشینگ او را گرفتند یانگ چانگ در را بست و مقابلم ایستاد و از پشت دندان های چفت شده گفت: مگر به تو نگفتم کار احمقانه ای نکن بعد می روی و به خدمتکار گیشینگ خانه تجاوز می کنی؟ توی احمق..
وسط حرفش پریدم و با خواهش گفتم: باور کن کاری نکردم اون زن دروغ میگه من اصلا نمی تونم همچین کاری کنم تو نمی دونی من کی هستم...
وسط حرف من پرید و با صدای نسبتا بلند گفت: خفه شو گوانگ خفه شو در دستشویی گیشینگ ها چه می کنی هاااا؟
بغض گرفتم چرا باورم نمی کنه با صدایی لرزان گفتم: برادرت رو باور نمی کنی ولی اون زن رو باور می کنی دارم میگم کاری نکردم
یانگ چانگ صورتش سرخ سرخ شد و اخم وحشتناکی داشت چمشان کشیده اش تماما وحشی شدند لباسم را از سرشانه در مشتش کشید و با حرص گفت: تو برادرم نیستی می فهمی
سپس چندبار مرا تکان داد و گفت: شرم آوره موجود پستی مثل تو خودش را مرد بخواند چه برسد به برادرم
در آخر محکم مرا هل داد که به زمین افتادم و از آنجا خارج شد به شدت قلبم درد می کرد و نفسم تنگ شده بود این دیگر چه مصیبتی بود چرا کسی حرفم را باور نمی کرد
یول شتابان وارد دستشویی شد مرا از جای خودم بلندم کرد لباسم مرتب کرد و با نگرانی گفت: ارباب شما چه کردید؟ شما از خانواده سلطنتی هستید این تهمت به موقعیت شما آسیب می رساند چرا؟ چرا به دستشویی گیشینگ ها آمدید؟
با غیض گفتم: چون دستشویی درب اصلی افتضاح بود کثیف و بد بو بود
_ به من می گفتید با شما می آمدم تا این اتفاق رخ نمی داد آیگوووو
اخم کرده بودم به یول گفتم: تو باورم می کنی بی گناهم؟
_البته سرورم من شما را از بچگی می شناسم شما تا به حال حتی به گیشینگ خانه نرفته بودید تا خانواده سلطنتی از شما راضی بمانند

بی فکر از در دستشویی بیرون زدم یانگ چانگ داشت با آری صحبت می کرد با عصبانیت وسط بحثشان آمدم و گفتم: من به این زن حمله نکردم فقط بخاطر دستشویی اومدم اینجا دستشویی اصلی انگار که چند ماه تمیز نکردن من حتی اگر الان مردم بیمار نیستم که مثل عقده ای ها حمله کنم
نفس نفس می زدم هرچقدر صحبت می کردم بدتر می شد آری با ناراحتی توام با عصبانیت نگاهم می کرد یانگ چانگ هم انگار می خواست بدترشود چون جلویم را نمی گرفت من هم ادامه دادم: اگر واقعا کار من بود باید آن زن مقاومت می کرد و حداقل چنگ می انداخت ببینید
به خودم اشاره کردم هیچ کس حرف نمی زد به سمت همان زن رفتم که یک گیشینگ مانعم شد او را به طرفی هل دادم و بازوی آن زن را در چنگم گرفتم و با عصبانیت فریاد زدم: اگه می خوای زنده بمونی حقیقت رو بگو تو نمی دونی با چه کسی در افتادی فهمیدی حقیقت رو بگو کی تو رو فرستاده تا بی آبروم کنی؟ بگووو
آن زن فقط آرام اشک می ریخت و در چشمانم نگاه نمی کرد یانگ چانگ بازوی مرا کشید تا دست آن زن را رها کنم وقتی مرا آرام هل داد نگاه عصبی ام با نگاه خشمگینش گره خورد بی اراده گفتم: کار خودته؟ اره کار تو بوده که منو دور بزنی راحت ولیعهد بشی
یانگ چانگ همان لحظه با نام بردن ولیعهدی مشتی به دهنم زد خیلی درد داشت حس کردم فکم جابه جا شد در اول از شدت شک گوش هام صوت کشیدن دندان های جلوییم درد می کردند وقتی خون از دهنم بیرون زد یول با وحشت فریاد زد : سرورم!
و به سمتم دوید لعنتی من حتی دعوا کردن بلد نیستم چطوری از خودم دفاع کنم یانگ چانگ چند لحظه درچشمانم زل زد وقتی از من مطمئن شد حمله نمی کنم رویش را برگرداند من هم یک لحظه جرقه ای در ذهنم زده شد و بدون فکر سنگ های روی زمین را بلند کردم و سر و صورتش پرت کردم وقتی حواسش پرت شد خودم را بر او پرت کردم و با تمام توان موهایش را کشیدم دور خود چرخید دستانم را گرفت و سعی می کرد از موهایم جدا کند اما بی فایده بود تا اینکه نقش برزمین شد من هم داد می زدم وقتی دراز به دراز روی بود مشت هایم را پشت سر هم می زدم او هم دو دستش را جلوی صورتش گرفت تا به صورتش مشت نزنم تا اینکه دو خدمتکار از دو طرف منو گرفتند و جدا کردند از هم به فاصله ایستادیم تمام موهای سرش بهم ریخته بود و گوشه ی گونه اش خراش برداشته بود و تمام لباسش خاکی بود کلاهش هم به زمین افتاده بود در عوض لباس من بهم ریخته و لکه های خون افتاده بود
تمام جمع دقیق متوجه دعوای ما نشد اما آری جوری دقیق نگاهمان می کرد انگار که کاملا از دلیل آمدنمان خبر داشت و حرکت هر دوی ما را زیر نظر داشت
یانگ چانگ با عصبانیت فریاد زد : همه چیز را گزارش می دهم لعنتی هرچه که باشد تمام تمامش را...
من هم حرفی نداشتم که بزنم فقط زل زدم یانگ چانگ کمرش را صاف کرد و درحالی که سعی می کرد بر صدایش مسلط باشد رو به آری گفت: این خدمتکار را به اتاقم بیاور
و خیلی مغرورانه جلوتر راه افتاد یول و دو خدمتکار مرا به سمت دیگری می کشیدند و هرچقدر سعی می کردم دستم را ول کنم نمی توانستم آری و گیشینگ ها به همراه آن زن خدمتکار بد ذات پشت سر یانگ چانگ رفتند حدسم می گفت حتما کار او بود یا مادر عفریته اش یا پدربزرگ شرورش لعنت به این شانس چرا من باید اینجا باشم تو اینبدن کوفتیگیر کرده باشم وقتی به حوض در حیاط رسیدیم یول به صورتم آب زد من هم خون روی لباسم را آب زدم هنوز باورم نمی شد چطور راحت تهمت زد لعنتی ها من حتی مرد نیستم می خواستم با صدای بلند داد بزنم ولی فقط احمقتر به نظر می رسیدم تمام کله ام داغ کرده بود
یول کنارم نشست و گفت: آرام باشید سرورم همه چیز حل می شود
با نا امیدی به یول گفتم: کاش همه چیز همین حالا تمام می شد حتی شده با مرگم

_ سرورم! این را نگویید
بین دو ابرویم را فشردم و زیر لب زمزمه کردم: من حتی با این پایین تنه کنار نیامدم بعد به یک زن تجاوز کنم این دیگه چه نفرینیه که دامن گیرم شده
یول با تعحب گفت:چه میگویید پاین تنه اتان مشکلی دارد ول.....
با ایستادن ناگهانیم یول حرفش نیمه تمام ماند بی اعتنا به یول به سمت درب اصلی راه افتادم یول فریاد زد: کجا می روید سرورم نباید فعلا چایی برویم تا ارباب یانگ چانگ تصمیم نهایی را بگوید
روبه یول برگشتم و گفتم: من کار اشتباهی نکردم تا یانگ چانگ کودن برایم مجازاتم تصمیمی بگیرد این بیرون هستم هر اتفاقی که افتاد خبرم کن
_ اما چگونه شما را تنها بگذارم سزورم!
_ نگران نباش جای دوری نمی روم می خواهم هوا بخورم
و در دلم ادامه دادم اصلا این شهر چقدر بزرگ است که در آن گم بشوم
.
.
.
ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #9
پارت هفتم:
یول کیسه ی لباسی را گوشه ای گذاشت و سپس گفت: سرورم چندساعتی را استراحت کنید و با شاهزاده یانگ چانگ در نیوفتید بهتر اس...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که در اتاق باز شد یانگ چانگ داخل شد و نگاه بدی به یول انداخت انگار که صحبتش را شنیده باشد یول بلافاصله گفت: هرچه نیاز داشتید من در قسمت خدمتکاران هستم
سپس خم شد و رفت ولی من همچنان حرص می خوردم به سمت یانگ چانگ برگشتم به من پشت کرده بود و لحاف و بالشتی را روی زمین مرتب می کرد
خیلی دوست داشتم از پشت بزنم فرق سرش عوضی بی ریخت همین را در دلم گفتم که یانگ چانگ ناگهانی برگشت ترس برم داشت که شنیده باشد حتی نمی دانم وقتی باخودم صحبت می کنم با صدای بلند می گویم یانه
یانگ چانگ زبان باز کرد و گفت: بهتر است استراحت کنی چند ساعت دیگر به راه می افتیم
و سپس دراز دست به سینه پشت به من دراز کشید چیزی نگفتم لحاف و بالشتی را برداشتم و دراز کشیدم منتظر بودم بخوابد که به بازار بروم و دنبال آن نقاشی شوم بگردم پووف سربالایی زدم و به پهلو خوابیدم چندی گذشت بدنم گرم خواب شد و پلک چشمانم سنگین شدند در همین حین با خروپوف شدیدی از خوابم پریدم آب دهنم که لحاف را خیس کرده بود را با سر آستینم گرفتم سرجای خود نشستم به یانگ چانگ نگاه کردم غرق خواب بود مگر می شود کسی اینگونه منظم به خواب برود هنوز همانطور که خوابیدم دراز کشیده بود و لحافش مرتب بر روی خود کشیده بود به خود که نگاه کردم نیمی از اتاق را بهم ریخته بودم
عجیب آن بود که دهانش را بسته بود و انگار خروپوف از او نبود ممکنه من خروپوف کرده باشم؟
به پیشانیم زدم ای خدا حتی تو این بدنم هم خروپوف می کنم، مهم نیست باید به بازار بروم
به آرامی خودم را به سمت او کشیدم و بعد به صورتش زل زدم دستم را جلوی صورتش تکان دادم اما پلک نزد عجیب بود آدمی مثل او باید خواب سبکی داشته باشد شانه ای بالا انداختم و به آرامی از اتاق خارج شدم سروصورتم را مرتب کردم و پیش به سوی بازار
تمام گیشینگ خانه آرام بود و تنها صدای بحث گهگاه تعمیرکاران و برخورد وسایلی سکوت را می شکست وقتی به حیاط پا گذاشتم یکهو نیاز به دست شویی پیدا کردم لعنت بهش همین را کم داشتم با این وضع چگونه دستشویی بروم ولی مثانه ام داشت منفجر می شد انگار وقتی ایستادم تازه متوجه فشارش شدم تو حیاط بودم به اطراف دقیق نگاه که کردم قسمت راستم یک آلونک چوبی به چشمم خورد مساحت چندانی نداشت می توانست دستشویی باشد با شتاب به سمت آن رفتم و در را باز کردم سقف آلونک چند تکه چوب بود که با فاصله گذاشته و چیده بودند بطوری که می توانستم درخت درشت و بزرگ که برآلونک خم شده بود را به وضوح ببیبنم و خود آلونک درز های بین تکه های چوب داشت که آدم امنیت نداره استفاده کنه و اما بوی بد و افتضاحش فکر اینکه چطوری دستشویی کنم بدون اینکه به پایین تنه ام نگاه کنم را پراند اصلا ممکن نبود کارم را آن تو انجام دهم در را بستم و چندبار عق زدم لعنتی اگه بیشتر صبر کنم حتما خودم را خیس می کردم با عجز به اطراف نگاه می کردم که دیدم یکی از کارکنان درحالی که با خود حرف می زد خیلی سریع وارد دستشویی شد بعد از اینکه کارش را تمام کرد نگاهش به من افتاد و با تعجب گفت: اوما! ارباب شما اینجا چی کار می کنید دنبال چیزی می گردید؟
درحالی که به سختی سرجای خود ایستاده بودم و دست بر کمرم گذاشته بودم گفتم: نه فقط.. دستشویی غیر از این، اینجا نیست؟
از سرتاپا نگاهم کرد و گفت: نه متاسفانه فقط یک دستشویی برای خود گیشینگ ها هست پشت ساختمان آن هم ممنوع است
همین که گفت دستشویی دیگری هست امید پیدا کردم پس وقتی که هیچکس نیست به دستشویی میرم
دستی جلوی صورتم تکان داد و گفت: ارباب می شنوید؟
سری تکان دادم: اره فهمیدم نگران نباش از همین استفاده می کنم
لبخند تصنعی زدم و در دستشویی را باز کردم او هم توجه ی نکرد و رفت همین که دور شد از دستشویی فاصله گرفتم و با دو به سمت قسمت پشتی ساختمان رفتم درحالی که اطرافم را می پاییدم قسمت پشتی ساختمان پر از درخت بود انگار که باغ کوچیکتری بود
آلونک بزرگتر و مرتفع تری بود از فاصله هم می توانستم حس کنم بوی خوبی می داد عرق سرد روی پیشانی ام با سر آستینم گرفتم خواستم قدمی بردارم که یک گیشینگ از آنجا خارج شد خیلی سریع خودم را پشت درخت و بوته ها پنهان کردم مثانه ام بیشتر درد کرد تفس عمیقی کشیدم لعنتی
متوجه حرکت های زیر بوته نشد و راهش را ادامه داد کمی مکث کردم تا اگر کس دیگری باشد از آنجا خارج شود اما انگار امن بود یک قدم برداشتم که صدایی قدم هایی از پشت سرم حس کردم باز هم زیر بوته رفتم هرچه فحش و سزا بلد بودم را زیر لب به شانسم میدادم تمام فکرم این بود از این فشار خلاص بشم
کسی نبود انگار که اشتباه شنیده بودم برای همین بی معطلی به سمت دستشویی دویدم وارد که شدم نسبت به دستشویی اصلی تمیز تر بود حداقل آنچنان بوی بدی نمی داد پنج دستشویی بود که بین آنها درهای چوبی گذاشته بودند و اما دستشویی یک چاله بود که دو تیکه سنگ سرصاف اطراف آن بود که برای ایستادن بود واقعا برام مهم نبود خودمو کثیف می کنم یا نه و این دستشویی غیر بهداشتیه و چطور ازش استفاده میشه فقط می خواستم خالی بشم لباسم را بالا زدم گره شلوارم را باز کردم دو زانو نشستم و چشم بسته کارم را شروع کردم
خواننده عزیز حتما تجربه کرده اید که با تخلیه مثانه و رفع فشار آن چه حس خوبی به شما دست می دهد برای همین نفس عمیقی کشیدم و محکم پس دادم خنده های ریزی کردم در همین حین اصلا متوجه صدای باز شدن در نشدم و همچنان در لذت خودم به سر می بردم
_آااااخیش هووووف

باور بفرمایید تا جایی که ممکن بود لای چشمام را هم باز نکردم مگر اینکه به سقف زل بزنم برای همین اصلا متوجه اطرافم نبودم کارم که تقریبا تمام شد خیلی سریع بلندشدم بروم تا کسی مرا نبیند هنوز هم با گره شلوار کلنجار می رفتم که جیغ فرابنفشی مرا از جا پراند دستانم شل شدند و شروع کردند لرزیدن با ترس و لرز به زن روبه رویم نگاه می کردم از طرز لباسش معلوم بود گیشینگ نبود ولی اینجا چیکار می کند افتضاح تر از آن این بود که یانگ چانگ مثل جن ظاهر شد در را محکم بهم کوبید با خشم تمام فریاد زد: اینجا چه خبره؟
و سپس بد نگاهم کرد خیلی بد طوری که اگه مطمئن نبودم خودم را کامل خالی نکرده ام حتما خودم را خیس می کردم مشکل این بود آن زن بی وقفه جیغ می کشید و از قسمت بالا تنه اش "چاگوری"ش جر خورده بود روی زمین افتاده بود و با ترس جیغ می کشید و به من اشاره می کرد
نتوانستم با دستان لرزانم بند شلوارم را ببندم با ترس به سمت خانم روی زمین رفتم تا از زمین بلندش کنم که بدتر جیغ کشید و خودش را به سمت یانگ چانگ کشید و همراه با گریه التماس کرد: ارباب خواهشا با من کاری نداشته باش
من ماندم با دهن باز و لباس بهم ریخته ام و شلوارم که در مشت گرفته بودم همه چیز بدتر شد وقتی دیدم گیشینگ ها و دونفر از خدمتکاران مرد همه دم در دستشویی جمع شده بودند در آن لحظه مغزم قفل شده بود آنها درمورد من چه فکری می کردند؟
اینبار یانگ چانگ باز فریاد زد: با تو هستم گوانگ چه کار کرده ای؟
با تته پته گفتم: باور کن کاری نکردم من فقط داشتم دستشویی می کردم
یانگ چانگ روبه زن که داشت گریه می کرد گفت: برو بیرون
آن زن بیرون رفت و دو گیشینگ او را گرفتند یانگ چانگ در را بست و مقابلم ایستاد و از پشت دندان های چفت شده گفت: مگر به تو نگفتم کار احمقانه ای نکن بعد می روی و به خدمتکار گیشینگ خانه تجاوز می کنی؟ توی احمق..
وسط حرفش پریدم و با خواهش گفتم: باور کن کاری نکردم اون زن دروغ میگه من اصلا نمی تونم همچین کاری کنم تو نمی دونی من کی هستم...
وسط حرف من پرید و با صدای نسبتا بلند گفت: خفه شو گوانگ خفه شو در دستشویی گیشینگ ها چه می کنی هاااا؟
بغض گرفتم چرا باورم نمی کنه با صدایی لرزان گفتم: برادرت رو باور نمی کنی ولی اون زن رو باور می کنی دارم میگم کاری نکردم
یانگ چانگ صورتش سرخ سرخ شد و اخم وحشتناکی داشت چمشان کشیده اش تماما وحشی شدند لباسم را از سرشانه در مشتش کشید و با حرص گفت: تو برادرم نیستی می فهمی
سپس چندبار مرا تکان داد و گفت: شرم آوره موجود پستی مثل تو خودش را مرد بخواند چه برسد به برادرم
در آخر محکم مرا هل داد که به زمین افتادم و از آنجا خارج شد به شدت قلبم درد می کرد و نفسم تنگ شده بود این دیگر چه مصیبتی بود چرا کسی حرفم را باور نمی کرد
یول شتابان وارد دستشویی شد مرا از جای خودم بلندم کرد لباسم مرتب کرد و با نگرانی گفت: ارباب شما چه کردید؟ شما از خانواده سلطنتی هستید این تهمت به موقعیت شما آسیب می رساند چرا؟ چرا به دستشویی گیشینگ ها آمدید؟
با غیض گفتم: چون دستشویی درب اصلی افتضاح بود کثیف و بد بو بود
_ به من می گفتید با شما می آمدم تا این اتفاق رخ نمی داد آیگوووو
اخم کرده بودم به یول گفتم: تو باورم می کنی بی گناهم؟
_البته سرورم من شما را از بچگی می شناسم شما تا به حال حتی به گیشینگ خانه نرفته بودید تا خانواده سلطنتی از شما راضی بمانند

بی فکر از در دستشویی بیرون زدم یانگ چانگ داشت با آری صحبت می کرد با عصبانیت وسط بحثشان آمدم و گفتم: من به این زن حمله نکردم فقط بخاطر دستشویی اومدم اینجا دستشویی اصلی انگار که چند ماه تمیز نکردن من حتی اگر الان مردم بیمار نیستم که مثل عقده ای ها حمله کنم
نفس نفس می زدم هرچقدر صحبت می کردم بدتر می شد آری با ناراحتی توام با عصبانیت نگاهم می کرد یانگ چانگ هم انگار می خواست بدترشود چون جلویم را نمی گرفت من هم ادامه دادم: اگر واقعا کار من بود باید آن زن مقاومت می کرد و حداقل چنگ می انداخت ببینید
به خودم اشاره کردم هیچ کس حرف نمی زد به سمت همان زن رفتم که یک گیشینگ مانعم شد او را به طرفی هل دادم و بازوی آن زن را در چنگم گرفتم و با عصبانیت فریاد زدم: اگه می خوای زنده بمونی حقیقت رو بگو تو نمی دونی با چه کسی در افتادی فهمیدی حقیقت رو بگو کی تو رو فرستاده تا بی آبروم کنی؟ بگووو
آن زن فقط آرام اشک می ریخت و در چشمانم نگاه نمی کرد یانگ چانگ بازوی مرا کشید تا دست آن زن را رها کنم وقتی مرا آرام هل داد نگاه عصبی ام با نگاه خشمگینش گره خورد بی اراده گفتم: کار خودته؟ اره کار تو بوده که منو دور بزنی راحت ولیعهد بشی
یانگ چانگ همان لحظه با نام بردن ولیعهدی مشتی به دهنم زد خیلی درد داشت حس کردم فکم جابه جا شد در اول از شدت شک گوش هام صوت کشیدن دندان های جلوییم درد می کردند وقتی خون از دهنم بیرون زد یول با وحشت فریاد زد : سرورم!
و به سمتم دوید لعنتی من حتی دعوا کردن بلد نیستم چطوری از خودم دفاع کنم یانگ چانگ چند لحظه درچشمانم زل زد وقتی از من مطمئن شد حمله نمی کنم رویش را برگرداند من هم یک لحظه جرقه ای در ذهنم زده شد و بدون فکر سنگ های روی زمین را بلند کردم و سر و صورتش پرت کردم وقتی حواسش پرت شد خودم را بر او پرت کردم و با تمام توان موهایش را کشیدم دور خود چرخید دستانم را گرفت و سعی می کرد از موهایم جدا کند اما بی فایده بود تا اینکه نقش برزمین شد من هم داد می زدم وقتی دراز به دراز روی بود مشت هایم را پشت سر هم می زدم او هم دو دستش را جلوی صورتش گرفت تا به صورتش مشت نزنم تا اینکه دو خدمتکار از دو طرف منو گرفتند و جدا کردند از هم به فاصله ایستادیم تمام موهای سرش بهم ریخته بود و گوشه ی گونه اش خراش برداشته بود و تمام لباسش خاکی بود کلاهش هم به زمین افتاده بود در عوض لباس من بهم ریخته و لکه های خون افتاده بود
تمام جمع دقیق متوجه دعوای ما نشد اما آری جوری دقیق نگاهمان می کرد انگار که کاملا از دلیل آمدنمان خبر داشت و حرکت هر دوی ما را زیر نظر داشت
یانگ چانگ با عصبانیت فریاد زد : همه چیز را گزارش می دهم لعنتی هرچه که باشد تمام تمامش را...
من هم حرفی نداشتم که بزنم فقط زل زدم یانگ چانگ کمرش را صاف کرد و درحالی که سعی می کرد بر صدایش مسلط باشد رو به آری گفت: این خدمتکار را به اتاقم بیاور
و خیلی مغرورانه جلوتر راه افتاد یول و دو خدمتکار مرا به سمت دیگری می کشیدند و هرچقدر سعی می کردم دستم را ول کنم نمی توانستم آری و گیشینگ ها به همراه آن زن خدمتکار بد ذات پشت سر یانگ چانگ رفتند حدسم می گفت حتما کار او بود یا مادر عفریته اش یا پدربزرگ شرورش لعنت به این شانس چرا من باید اینجا باشم تو اینبدن کوفتیگیر کرده باشم وقتی به حوض در حیاط رسیدیم یول به صورتم آب زد من هم خون روی لباسم را آب زدم هنوز باورم نمی شد چطور راحت تهمت زد لعنتی ها من حتی مرد نیستم می خواستم با صدای بلند داد بزنم ولی فقط احمقتر به نظر می رسیدم تمام کله ام داغ کرده بود
یول کنارم نشست و گفت: آرام باشید سرورم همه چیز حل می شود
با نا امیدی به یول گفتم: کاش همه چیز همین حالا تمام می شد حتی شده با مرگم

_ سرورم! این را نگویید
بین دو ابرویم را فشردم و زیر لب زمزمه کردم: من حتی با این پایین تنه کنار نیامدم بعد به یک زن تجاوز کنم این دیگه چه نفرینیه که دامن گیرم شده
یول با تعحب گفت:چه میگویید پاین تنه اتان مشکلی دارد ول.....
با ایستادن ناگهانیم یول حرفش نیمه تمام ماند بی اعتنا به یول به سمت درب اصلی راه افتادم یول فریاد زد: کجا می روید سرورم نباید فعلا چایی برویم تا ارباب یانگ چانگ تصمیم نهایی را بگوید
روبه یول برگشتم و گفتم: من کار اشتباهی نکردم تا یانگ چانگ کودن برایم مجازاتم تصمیمی بگیرد این بیرون هستم هر اتفاقی که افتاد خبرم کن
_ اما چگونه شما را تنها بگذارم سزورم!
_ نگران نباش جای دوری نمی روم می خواهم هوا بخورم
و در دلم ادامه دادم اصلا این شهر چقدر بزرگ است که در آن گم بشوم
.
.
.
ادامه دارد
سلام دوستان بابت تاخیر متاسفم امشب پست نهم را هم اضاف می کنم ممنون از همراهی و صبوری 😘
پارت هشتم:
"دم درب اصلی گیشانگ خانه چند قدم زدم منتظر خبری از یول بودم ولی یهو حس کردم داره بهم توهین میشه چرا باید منتظر آن یالقوز باشم برای من تصمیم بگیره وقتی من بی گناهم و ازش بزرگترم بهترین کار الان اینه که به بازار برم شاید نقاشی رو گیر اوردم "
شانه ای بالا انداختم و به سمت بازار به راه افتادم بازار نسبتا بزرگی بود و همه چیز در آن دیده می شد از لباس گرفته تا خوراک از ظرف و ظروف تا دارو....
همینطور می گشتم تا اینکه چشمم به مغازه لباس فروشی و پارچه فروشی افتاد خیلی دلم می خواست لباس هانبوک دخترانه ای بپوشم تا به حال به دلیل مشغله یکبار پوشیده بودم وارد مغازه که شدم بوی پارچه ها را می داد و کمی از بیرون تاریکتر بود وقتی چشمام عادت کردن توانستم خیلی بهتر مغازه را تشخیص دهم فروشنده ای را ندیدم مغازه ساکت و آرام بود مقابل پارچه سرخی ایستادم و خودم را با چاگوری سرخ و چیما سفید و پف دار تصور کردم
دهنم تا بنا گوشم باز شد ای کاش در بدن یک دختر به اینجا می آمدم یک پرنسس زیبا رو و هرچی که می خواستم می پوشیدم
_رنگ بسیار زیبایی است این را می برید
این صدای زنانه مرا از جای خود پراند به سمت راستم نگاه کردم زنی زیبا رویی با گونه هایی سرخ و برجسته چشمان شیطون و گردی داشت لباسش همانند پارچه های مغازه زیبا و براق بود
_ ارباب؟
هول شده پرسیدم: چطوری این همه پوست صورتت صافه؟
آن زن شوکه شد و بعد خنده ی ژکوندی زد و زیر لب گفت: اوما باور نمی کنم هنوز به چشم پسرهای جوان زیبا هستم
من هم خیلی زود گفتم: نه نه منظورم این نیست که جذابی
با تعجب نگاهم کرد که مشتی به کله پوکم زدم و ادامه دادم: نه منظورم این نیست که جذاب نیستی یعنی خوب پوست صورتتون صاف صافه از دور هم می تونم تشخیص بدم مثل برگ گل لطیفه درحالی که روغنی نیست تو این دوره زمونه چطور تونستی پوستت رو سالم نگه داری؟
آن زن با صدا خندید و بعد با فیس و آفاده طوری که اولین بار زنی را می بینم اینگونه با من صحبت می کنه یکجورایی باصدایی زیر تر صحبت می کرد انگار که عشوه می آمد به خودم لرزیدم و آب دهنم را با صدا قورت دادم از او دو قدم فاصله گرفتم که ادامه داد: حقیقتش من برای خودم روزانه ماسک و آب چشمه ای خاص استفاده می کنم البته شما اولین مردی نیستید که این را می گوید
با لبخندی تصنعی گفتم: ببخشید ولی من کار دارم باید برم
یک قدم برداشتم که با دستش مانعم شد مقابلم ایستاد و دستش را بلند کرد و گفت: یک لایه برداری دو سفیدکننده سه مرطوب کننده
باید از سه نوع ماسک استفاده کنی حالا بگو ببینم برای کی می خوای بخری؟
و موشکافانه نگاهم کرد البته نمی دانستم درست است با این ریخت بگوییم برای خودم می خواهم یا نه اما انگار بدون آنکه سخن باز کنم فهمید چشمکی زد و گفت: مشکلی نیست ارباب مردهم باید به پوست صورت خود برسد بیا
به سمتی رفت و بعد با سه ظرف کوچکی آمد درب هریکی به رنگی بود قرمز، سفید، آبی
با خوشحالی نگاهش کردم که گفت: اول باید از ماسک قرمز و بعد سفید و در نهایت آبی استفاده کنی متوجه شدی ارباب
با لبخند سری تکان دادم و آنها را به دست گرفتم: اره متوجه شدم و بعد پوست صورتم مثل تو صاف و سفید میشه
خنده ی با صدایی زد و گفت: البته شما جوانتر هستید پوستتان شاداب تر خواهد شد ولی یادتان باشد بین هر بار از ماسک ها از آب چشمه استفاده کنید
خیلی دقیق گفت طوری که به چشمانم زل زد من هم زیر لب تکرارش کردم
درنهایت وقتی او را زن مهربانی دیدم خواسته ی واقعیم را گفتم ****
با سر خوشی از آنجا بیرون زدم ماسک ها و لباس را در کیسه ای بنفش رنگ گذاشته ام و به خود بسته ام زن فروشنده رو با صورت شکه تنها گذاشتم وقتی به او گفتم که هانبوک دخترانه می خواهم او هم در ابتدا گمان کرد برای معشوقه یا زنی می خواهم شاید هم فکر کرد برای او باشد هرفکری که می کرد با گفته ی من : برای خودمه
بی نهایت شوکه شد البته با تعجب و بعد نگاهش به ترس تبدیل شد و درآخر وقتی اصرار مرا دید یک هانبوک زیبای حریری به من فروخت
لبخندم تبدیل به خنده ی ریزی شد بیچاره قیافه اش البته من کاری نمی کنم که شاهزاده گوانگ بی آبرو بشود تنهایی آن هم در خلوت امتحانش می کنم ای کاش می توانستم این لباس ها را به دوره ی خود ببرم
آه از نهادم بلندشد دستی به کیسه در جیبم کشیدم پول کافی داشتم کیسه ای که در جیبم نسبتا سنگین بود
از بقییه مغازه ها درمورد آثار های هنری پرسیدم که مرا به دو مکان معرفی کردند مکان اول صاحب آن یک نقاش بازنشسته دربار بود پیرمرد ماهر که آثار هنری را باز سازی می کرد و هنر نقاشی را می آموخت
وارد مغازه اش که شدم چند نفر روی صندلی های نشسته بودند و با چند قطعه نقاشی ور می رفتند مغازه بوی مانده رنگ و ورق های تازه می داد دو نفر هم با قدوقواره های ناهمگون مشغول تماشای نقاشی های زینتی روی ظروف بوند هیچ کس حرفی نمی زد بلکه سکوت آن مکان با سروصداهای بیرون و فریادهای فروشنده ها می شکست در اتاقی کشیده شد و صدای بحث دونفر را شنیدم یکی خواهش می کرد و دیگری می گفت: امکان ندارد دیگر به اینجا هم باز نگرد اگر شده این مغازه را از بی پولی ببندم با آن آدم ها هم دست نمی شوم تمام حالا از اینجا برو
به آنها که نگاه کردم پیرمردی را دیدم که جمله های اخری را می گفت حدس زدم استاد "چا ها جون " معروف باشد بدون مقدمه بحثشان را قطع کردم و گفتم: استاد چا هاجون شمایید؟
پیرمرد نگاهش را بلندکرد با دیدن من خیلی شوکه شد انگار که بهش شوکه برق وصل کرده باشن خشکش شد و بعد مقابلم ایستاد و با دقت مرا وارسی کرد
و گفت: درست می بینم وو یون وو؟حالت خوبه پسرم
با این واکنشش همه با دقت به ما زل زدند حتی آنهایی که مشغول کار بودند از کار دست کشیدند و به ما زل زدند دستپاچه شدم
و اصلا با این پیرمرد برخورد نداشتم چطوری رفتار کنم که طبیعی باشم همینطور فکر می کردم که خودش زبان باز کرد:
مرا به یاد نمی آوری؟
با خنده گفتم: نه اینطور نیست فقط به سرم آسیب رسیده خیلی زود به یادنمیارم انگار که کند ذهن شدم
و خنده علکی کردم البته کسی بجز من نمی خندید تا اینکه استاد گفت: از اینکه تو را سالم و خندان می بینم خوشحالم پسرم خوب است که سری به من زدی بیا کمی بنشین
و مرا به کناری نشاند و گفت: چرا بعد مدتها به یاد استادت افتادی؟
بدون هیچ مقدمه ای گفتم: حقیقتش قبل از حادثه ای که برام پیش اومد نقاشی کشیده بودم به نام بهشت کوهستان گویا دزدیده شده یاگم شده به من گفته شد شاید در بازارها پیداش می کنم من هم دنبالش هستم فکر نمی کردم سر از اینجا پیدا کنم
استاد لبانش را بهم فشرد و گفت: عجب اگر به بازار راه یافته باشد حتما در مزاد پیدایش می کردی چونکه هنر دست خودت است درست نمی گویم؟
نفسم را پس زدم و گفتم: درسته
استاد دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت: پس بهتر است آن را از نو بکشی
آهم درامد من حتی رنگ آمیزیم افتضاحه
با استرس و تند تند گفتم: نمی تونم یعنی یادم نیست چطور نقاشی بکشم مهم این نیست من خیلی به اون نیاز دارم حتی اگه اون رو برای خرید گذاشته باشن هم می خرم خیلی مهمه
استاد چند لحظه مکث کرد و گفت: چرا لهجه ی عجیبی پیدا کردی هم آن را می فهمم هم نا آشنا است
ساکت بودم که خود ادامه داد: ممکنه به دلیل آسیبی که به سرت وارد شده است باشد

خندیدم واقعا چه تخیلی داره چطور سرهمش کرد به تایید سری تکان دادم وگفتم : درسته همینطوره
استاد با تاسف سری به طرفین تکان داد که چشمش به آن مرد افتاد که هنوز در مغازه بود رو به او گفت: مگر نگفتم با شما ها کار نخواهم کرد از اینجا بروید بروید
و با دست به بیرون اشاره کرد
آن مرد را دیدم که نگاهی به من انداخت لبخند زد و سپس به آن دونفر که چندلحظه پیش به ظروف نگاه می کردند اشاره زد و از آنجا بیرون زدند برای بیشتر از نیم ساعت آنجا بودم واستاد کارهای هنرجوهایش را نشانم داد و نظرم را خواست وقتی دید چرت و پرت می گوییم به من گفت بهتر است برای مدتی استراحت کنم و نقاشی را تا وقتی که حافظه ام برگشت کنار بگذارم
وقتی داشتم خارج می شدم مرا گوشه ای کشید و طوری که هنرجوها نشنون آرام زمزمه کرد: شاهزاده وو یون وو بعد از آن سوءقصد شما نباید تنها بدون محافظ بگردید لطفا هرچه سریعتیر به هم سفرهایت ملحق شو
جای تعجب بود که شاهزاده گوانگ را می شناخت بالاخره از آنجا بیرون زدم و به مکان بعدی رفتم مسئول آنجا دلال بود هرجوره می خواست که نقاشی یا هر چیز دیگری از او بخرم در آخر هم یک ظرف چینی گلدان کوچک و ظریفی خریدم که به قول خود هنر دست ولیعهد تانگ است البته هیچ باورش نکردم اما اگر نمی خریدم ول کن من نبود خسته از آنجا بیرون زدم انگار تمام انرژیم را گرفته بودند لعنتی اولین باری بود مردی را می دیدم اینگونه پر حرفی می کرد
با شکمی خالی و نا امیدی در بازار می چرخیدم و با خود فکر می کردم اگر فرض کنم بهشت کوهستان را پیدا کردم آنوقت چگونه برگردم آیا پیدا کردنش کافیه من حتی نمی دانم سفر کردنم به وسیله ی این نقاشی طلسم است، نفرین یا تسخیر روح؟
حرف جونکی به یادآوردم که می گفت بهشت کوهستان همیشه در گردش بود آیا در طول آن مدت که ناپدید بود یعنی مردم را درگیر این ماجرا می کرد بخاطر همین وسیله سفر زمان معروف شد؟
اصلا این دنیایی که درش گیر کرده ام واقعیه؟
همین سوال ذهنم را ترک نکرد وسط بازار بودم که جمعیت زیادی درآن رفت و آمد می کردند احساس پوچی می کردم و سردرگمی انگار که گیر یک اتاق تنگ و تاریکی باشم و راه فراری نیست به اطرافم نگاه انداختم این دنیا شبیه به یک اتاقه یا شاید هم یک انعکاس
اگر در این دنیا بمیرم از اینجا خلاص میشم؟
به پیشانی ام زدم تا همچین فکرهای اشتباهی نکنم باید اول آن نقاشی را پیدا کنم
به راهم ادامه دادم اما بوی خوش سوپ برنج صدای معده ام را درآورد
یک رستوران کوچک و ساده ای بود که سه نیمکت های چوبی داشت بر سر یکی از آنها نشستم خانم میانسالی نزدیکم شد ابتدا سرتا پایم را بررسی کرد و سپس با خوش رویی گفت: ارباب جوان اینجا جای مناسبی برای شما نیست غذاهایی که سرو می شوند در خور ذائقه شما نیست شما بهتر است چند دکان بالاتر بروید آنجا مهمانسرایی هست و بخوبی از شما استقبال خواهند کرد
لب ورچیدم و گفتم: متوجه نمی شوم مگر اینجا رستوران نیست؟
لبخند خجالت زده ای زد و گفت: بله همینطور است
_غذای آماده هم دارید؟
_بله آماده است
با خواهش به زن میانسال که صورتش خسته و شکسته بود نگاه کردم و گفتم: پس یک کاسه بزرگ و داغ از این غذای خوشبو بیارید
زن میانسال خنده ای کرد و دو تار موی سفید پریشانش را پشت گوش داد و گفت: چشم
خیلی سریع با یک کاسه آورد بوی برنج پخته مرا مست کرد چند تکه گوشت دیدم با آنکه غذای ساده ای بود اما بی نهایت خوشمزه بود شاید هم چون گرسنه بودم
قاشق اول را که دهنم گذاشتم تمام دهنم برای قاشق دومی آب رفت _کخِخِخخ خیلی خوشمزه است آجوما
صورتش خندان شد و گفت: نوش جان
و به کارش برگشت همانطور تند تند غذایم را می خوردم که یکی روبه رویم نشست جوری خودش را بر سر نیمکت کوبید که کاسه روی میز تکانی خورد
با تعجب به مرد روبه رویم نگاه کردم همان شخص که در مغازه استاد چا هاجون بود به همراه دو نفر درست بررسیش کردم مرد فربه و پوست سبزه ای داشت گونه های برجسته ی سرخی داشت موهایش مرتب بسته بود و لباس مایل به خاکستری پوشیده بود صورت نسبتا بزرگی داشت که کم و بیش روی آن ریش های سیاه رنگی به چشم می خورد دو نفر همراهش لاغر اندام بودند یکی کوتاه قد و دیگری قدبلند و کشیده
همراه با لبخند دوستانه گفت: من "هیون کی" هستم و اینان همکارانم هستند تصادفی صحبت هایت را با استاد چا ها جون شنیدم می خواهم کمکت کنم گفتی دنبال یک اثر هنری می گردی که خیلی خاص است.. بگذار ببینم اممممم... نام اثر چه بود؟
و سعی کرد به یاد بیاورد چند لحظه مکث کرد و بعد خیلی بلند داد زد: آها بهشت کوهستان درست می گویم؟
من هم با شنیدن اسم بهشت کوهستان به وجد آمدم چون هرچه باشد بهشت کوهستان مثل دوره ی ما زیاد معروف نبود حتما یک چیزی می داند
قاشق را زمین گذاشتم و گفتم: اره همینه تو میدونی کجا میتونم پیداش کنم
هیون کی چشمکی زد و بعد سینه تبر کرد و گفت: مگر ممکن است اثر هنری به ارزش این به دست هیون کی نرسد به من می گویند پنجه ببری
دستش را بالا گرفت و مثل پنجه به صورتم حمله کرد چشم هایم را از ترس بستم که خندید و ادامه داد: هیچ چیز از این پنجه ببری در نمی رود
دو نفر به همراهش تایید کردند و خودش خنده ی باصدا مغرورانه ای زد
حس کردم یک شیاد دروغ گو هست برای همین گفتم: تو واقعا بهشت کوهستان رو داری؟
لبخند با اعتماد بنفسی داشت که مرا به شک می انداخت گفت: البته و می دانم چرا با ارزش هست داستانی دارد
با شک گفتم: چه داستانی؟
_ ووواا داستانش را نمی دانی؟ هر کسی آن اثر هنری را به دست بگیرد نیروی جاودانه پیدا می کند عمرش طولانی می شود و
کمی خود را به سمتم خم کرد و در گوشم زمزمه کرد......
از این همه چرت وپرت ذوقم کور شد
سکه های سوپ را روی میز گذاشتم و روبه آجوما صدا زدم: بابت سوپ ممنونم
همین که بلند شدم به دنبالم افتاد و گفت: چه شده؟
بدون هیچ مقمه ای گفتم: من از آدم های دروغگو بدم میاد تو یک دلال کلاهبرداری من مطمئنم حتی نمی دانی هنر دست چه کسی است؟
در اول مکثی کرد چشمانش را صورتم را وارسی کردند و سپس با خنده گفت: آیگو چقدر شما سرسخت هستید ولی درست حدس زدید،
دستش را به سینه اش زد و ادامه داد: مـــن یک دلال هستم اما کلاهبردار نیستم چه اهمیت دارد اثر، هنر دست کی است اما مطمئنم شما بهتر از من میدانید کار من فروختن جنس است حالا این جنس می خواهد هرچه باشد شما آن اثر را می خواهید و من آن را دارم آیا خریدار هستید
اندکی فکر کردم نمی توانستم به هیچ وجه به او اعتماد کنم از سر و رویش کلاهبرداری و دغل بازی می بارید برای همین با سردی گفتم: نیازی نیست
به او پشت کردم و چند قدم برداشتم که با صدای بلند گفت: چیز عجیب آن نقاشی این بود که نمای دریا بیشتر از کوهستان به چشم می خورد نمی دانم چرا بهشت کوهستان نامیدنش
از حرکت ایستادم باور نمی کنم این را از کجا می دانست یعنی واقعا بهشت کوهستان را دارد؟ با تعجب به سمت او برگشتم که لبخند پیروزمندانه ای میزد به او گفتم: چقدر آن را می فروشی؟
لبخندش عریض تر شد
*********
در راه برگشت به گیشینگ خانه چندباری آدرسی که برایم را توصیف کرد را مرور کردم " بعد از رودخانه، باریکه (جاده) معبد را پیش بگیر وقتی به صخره های درشتی رسیدی آنجا علامت گذاری شده علامت را دنبال کن ولی یادت نرود آن را پشت سرت پاک کنی "
ترس داشتم نکنند راهزن باشند یا شورشی چه میدانم دخلم را بیاورند و بکشند
لب و لوچه ام آویزان شد اگر آن نقاشی را پیدا نکنم به هر حال کشته خواهم شد چه فرقی می کند به دست چه کسی پس باید هر کاری از دستم بربیاد انجام بدهم
نفس محکمی پس زدم و وارد گیشینگ خانه شدم که کمی خلوت تر شده بود حتی صدای کارگران را هم نمی شنیدم دور خودم چرخیدم اینجا چه خبره؟
به سمت اتاق مشترکم با یانگ چانگ رفتم
آنجا هم کسی نبود عجیب بود
_ آهای کسی اینجا نیست؟
چند قدم در سالن رفتم که صدای آری را شنیدم به سمت او برگشتم نفس راحتی کشید و گفت: واای بودای بزرگ ممنونم کجا بودید ارباب گوانگ؟ همه به دنبال شما می گردند برادرتان و یول نگرانتان شدند
لب هایم را به هم فشردم و شانه ای بالا انداختم و گفتم: چرا مگر چه شده در این شهر کوچک که آدم به این بزرگی گم نمیشه
آری کنارم ایستاد و گفت: ارباب کوچک خیلی خشمگین شدند لطفا بروید و در اتاق منتظر بمانید تا برگشتند من او را آرام می کنم بروید بروید و درد سر ایجاد نکنید لطفا
حوصله بحث کردن را نداشتم برای همین به اتاق برگشتم برایم خشم یانگ چانگ مهم نبود بالاخره همه چیز امشب تمام می شود.
 
آخرین ویرایش:

سمیرامیس

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/27/23
نوشته‌ها
10
مدال‌ها
1
سکه
2,120
  • موضوع نویسنده
  • #10
سلام دوستان بابت تاخیر متاسفم امشب پست نهم را هم اضاف می کنم ممنون از همراهی و صبوری 😘
پارت هشتم:
"دم درب اصلی گیشانگ خانه چند قدم زدم منتظر خبری از یول بودم ولی یهو حس کردم داره بهم توهین میشه چرا باید منتظر آن یالقوز باشم برای من تصمیم بگیره وقتی من بی گناهم و ازش بزرگترم بهترین کار الان اینه که به بازار برم شاید نقاشی رو گیر اوردم "
شانه ای بالا انداختم و به سمت بازار به راه افتادم بازار نسبتا بزرگی بود و همه چیز در آن دیده می شد از لباس گرفته تا خوراک از ظرف و ظروف تا دارو....
همینطور می گشتم تا اینکه چشمم به مغازه لباس فروشی و پارچه فروشی افتاد خیلی دلم می خواست لباس هانبوک دخترانه ای بپوشم تا به حال به دلیل مشغله یکبار پوشیده بودم وارد مغازه که شدم بوی پارچه ها را می داد و کمی از بیرون تاریکتر بود وقتی چشمام عادت کردن توانستم خیلی بهتر مغازه را تشخیص دهم فروشنده ای را ندیدم مغازه ساکت و آرام بود مقابل پارچه سرخی ایستادم و خودم را با چاگوری سرخ و چیما سفید و پف دار تصور کردم
دهنم تا بنا گوشم باز شد ای کاش در بدن یک دختر به اینجا می آمدم یک پرنسس زیبا رو و هرچی که می خواستم می پوشیدم
_رنگ بسیار زیبایی است این را می برید
این صدای زنانه مرا از جای خود پراند به سمت راستم نگاه کردم زنی زیبا رویی با گونه هایی سرخ و برجسته چشمان شیطون و گردی داشت لباسش همانند پارچه های مغازه زیبا و براق بود
_ ارباب؟
هول شده پرسیدم: چطوری این همه پوست صورتت صافه؟
آن زن شوکه شد و بعد خنده ی ژکوندی زد و زیر لب گفت: اوما باور نمی کنم هنوز به چشم پسرهای جوان زیبا هستم
من هم خیلی زود گفتم: نه نه منظورم این نیست که جذابی
با تعجب نگاهم کرد که مشتی به کله پوکم زدم و ادامه دادم: نه منظورم این نیست که جذاب نیستی یعنی خوب پوست صورتتون صاف صافه از دور هم می تونم تشخیص بدم مثل برگ گل لطیفه درحالی که روغنی نیست تو این دوره زمونه چطور تونستی پوستت رو سالم نگه داری؟
آن زن با صدا خندید و بعد با فیس و آفاده طوری که اولین بار زنی را می بینم اینگونه با من صحبت می کنه یکجورایی باصدایی زیر تر صحبت می کرد انگار که عشوه می آمد به خودم لرزیدم و آب دهنم را با صدا قورت دادم از او دو قدم فاصله گرفتم که ادامه داد: حقیقتش من برای خودم روزانه ماسک و آب چشمه ای خاص استفاده می کنم البته شما اولین مردی نیستید که این را می گوید
با لبخندی تصنعی گفتم: ببخشید ولی من کار دارم باید برم
یک قدم برداشتم که با دستش مانعم شد مقابلم ایستاد و دستش را بلند کرد و گفت: یک لایه برداری دو سفیدکننده سه مرطوب کننده
باید از سه نوع ماسک استفاده کنی حالا بگو ببینم برای کی می خوای بخری؟
و موشکافانه نگاهم کرد البته نمی دانستم درست است با این ریخت بگوییم برای خودم می خواهم یا نه اما انگار بدون آنکه سخن باز کنم فهمید چشمکی زد و گفت: مشکلی نیست ارباب مردهم باید به پوست صورت خود برسد بیا
به سمتی رفت و بعد با سه ظرف کوچکی آمد درب هریکی به رنگی بود قرمز، سفید، آبی
با خوشحالی نگاهش کردم که گفت: اول باید از ماسک قرمز و بعد سفید و در نهایت آبی استفاده کنی متوجه شدی ارباب
با لبخند سری تکان دادم و آنها را به دست گرفتم: اره متوجه شدم و بعد پوست صورتم مثل تو صاف و سفید میشه
خنده ی با صدایی زد و گفت: البته شما جوانتر هستید پوستتان شاداب تر خواهد شد ولی یادتان باشد بین هر بار از ماسک ها از آب چشمه استفاده کنید
خیلی دقیق گفت طوری که به چشمانم زل زد من هم زیر لب تکرارش کردم
درنهایت وقتی او را زن مهربانی دیدم خواسته ی واقعیم را گفتم ****
با سر خوشی از آنجا بیرون زدم ماسک ها و لباس را در کیسه ای بنفش رنگ گذاشته ام و به خود بسته ام زن فروشنده رو با صورت شکه تنها گذاشتم وقتی به او گفتم که هانبوک دخترانه می خواهم او هم در ابتدا گمان کرد برای معشوقه یا زنی می خواهم شاید هم فکر کرد برای او باشد هرفکری که می کرد با گفته ی من : برای خودمه
بی نهایت شوکه شد البته با تعجب و بعد نگاهش به ترس تبدیل شد و درآخر وقتی اصرار مرا دید یک هانبوک زیبای حریری به من فروخت
لبخندم تبدیل به خنده ی ریزی شد بیچاره قیافه اش البته من کاری نمی کنم که شاهزاده گوانگ بی آبرو بشود تنهایی آن هم در خلوت امتحانش می کنم ای کاش می توانستم این لباس ها را به دوره ی خود ببرم
آه از نهادم بلندشد دستی به کیسه در جیبم کشیدم پول کافی داشتم کیسه ای که در جیبم نسبتا سنگین بود
از بقییه مغازه ها درمورد آثار های هنری پرسیدم که مرا به دو مکان معرفی کردند مکان اول صاحب آن یک نقاش بازنشسته دربار بود پیرمرد ماهر که آثار هنری را باز سازی می کرد و هنر نقاشی را می آموخت
وارد مغازه اش که شدم چند نفر روی صندلی های نشسته بودند و با چند قطعه نقاشی ور می رفتند مغازه بوی مانده رنگ و ورق های تازه می داد دو نفر هم با قدوقواره های ناهمگون مشغول تماشای نقاشی های زینتی روی ظروف بوند هیچ کس حرفی نمی زد بلکه سکوت آن مکان با سروصداهای بیرون و فریادهای فروشنده ها می شکست در اتاقی کشیده شد و صدای بحث دونفر را شنیدم یکی خواهش می کرد و دیگری می گفت: امکان ندارد دیگر به اینجا هم باز نگرد اگر شده این مغازه را از بی پولی ببندم با آن آدم ها هم دست نمی شوم تمام حالا از اینجا برو
به آنها که نگاه کردم پیرمردی را دیدم که جمله های اخری را می گفت حدس زدم استاد "چا ها جون " معروف باشد بدون مقدمه بحثشان را قطع کردم و گفتم: استاد چا هاجون شمایید؟
پیرمرد نگاهش را بلندکرد با دیدن من خیلی شوکه شد انگار که بهش شوکه برق وصل کرده باشن خشکش شد و بعد مقابلم ایستاد و با دقت مرا وارسی کرد
و گفت: درست می بینم وو یون وو؟حالت خوبه پسرم
با این واکنشش همه با دقت به ما زل زدند حتی آنهایی که مشغول کار بودند از کار دست کشیدند و به ما زل زدند دستپاچه شدم
و اصلا با این پیرمرد برخورد نداشتم چطوری رفتار کنم که طبیعی باشم همینطور فکر می کردم که خودش زبان باز کرد:
مرا به یاد نمی آوری؟
با خنده گفتم: نه اینطور نیست فقط به سرم آسیب رسیده خیلی زود به یادنمیارم انگار که کند ذهن شدم
و خنده علکی کردم البته کسی بجز من نمی خندید تا اینکه استاد گفت: از اینکه تو را سالم و خندان می بینم خوشحالم پسرم خوب است که سری به من زدی بیا کمی بنشین
و مرا به کناری نشاند و گفت: چرا بعد مدتها به یاد استادت افتادی؟
بدون هیچ مقدمه ای گفتم: حقیقتش قبل از حادثه ای که برام پیش اومد نقاشی کشیده بودم به نام بهشت کوهستان گویا دزدیده شده یاگم شده به من گفته شد شاید در بازارها پیداش می کنم من هم دنبالش هستم فکر نمی کردم سر از اینجا پیدا کنم
استاد لبانش را بهم فشرد و گفت: عجب اگر به بازار راه یافته باشد حتما در مزاد پیدایش می کردی چونکه هنر دست خودت است درست نمی گویم؟
نفسم را پس زدم و گفتم: درسته
استاد دستی به ریش های سفیدش کشید و گفت: پس بهتر است آن را از نو بکشی
آهم درامد من حتی رنگ آمیزیم افتضاحه
با استرس و تند تند گفتم: نمی تونم یعنی یادم نیست چطور نقاشی بکشم مهم این نیست من خیلی به اون نیاز دارم حتی اگه اون رو برای خرید گذاشته باشن هم می خرم خیلی مهمه
استاد چند لحظه مکث کرد و گفت: چرا لهجه ی عجیبی پیدا کردی هم آن را می فهمم هم نا آشنا است
ساکت بودم که خود ادامه داد: ممکنه به دلیل آسیبی که به سرت وارد شده است باشد

خندیدم واقعا چه تخیلی داره چطور سرهمش کرد به تایید سری تکان دادم وگفتم : درسته همینطوره
استاد با تاسف سری به طرفین تکان داد که چشمش به آن مرد افتاد که هنوز در مغازه بود رو به او گفت: مگر نگفتم با شما ها کار نخواهم کرد از اینجا بروید بروید
و با دست به بیرون اشاره کرد
آن مرد را دیدم که نگاهی به من انداخت لبخند زد و سپس به آن دونفر که چندلحظه پیش به ظروف نگاه می کردند اشاره زد و از آنجا بیرون زدند برای بیشتر از نیم ساعت آنجا بودم واستاد کارهای هنرجوهایش را نشانم داد و نظرم را خواست وقتی دید چرت و پرت می گوییم به من گفت بهتر است برای مدتی استراحت کنم و نقاشی را تا وقتی که حافظه ام برگشت کنار بگذارم
وقتی داشتم خارج می شدم مرا گوشه ای کشید و طوری که هنرجوها نشنون آرام زمزمه کرد: شاهزاده وو یون وو بعد از آن سوءقصد شما نباید تنها بدون محافظ بگردید لطفا هرچه سریعتیر به هم سفرهایت ملحق شو
جای تعجب بود که شاهزاده گوانگ را می شناخت بالاخره از آنجا بیرون زدم و به مکان بعدی رفتم مسئول آنجا دلال بود هرجوره می خواست که نقاشی یا هر چیز دیگری از او بخرم در آخر هم یک ظرف چینی گلدان کوچک و ظریفی خریدم که به قول خود هنر دست ولیعهد تانگ است البته هیچ باورش نکردم اما اگر نمی خریدم ول کن من نبود خسته از آنجا بیرون زدم انگار تمام انرژیم را گرفته بودند لعنتی اولین باری بود مردی را می دیدم اینگونه پر حرفی می کرد
با شکمی خالی و نا امیدی در بازار می چرخیدم و با خود فکر می کردم اگر فرض کنم بهشت کوهستان را پیدا کردم آنوقت چگونه برگردم آیا پیدا کردنش کافیه من حتی نمی دانم سفر کردنم به وسیله ی این نقاشی طلسم است، نفرین یا تسخیر روح؟
حرف جونکی به یادآوردم که می گفت بهشت کوهستان همیشه در گردش بود آیا در طول آن مدت که ناپدید بود یعنی مردم را درگیر این ماجرا می کرد بخاطر همین وسیله سفر زمان معروف شد؟
اصلا این دنیایی که درش گیر کرده ام واقعیه؟
همین سوال ذهنم را ترک نکرد وسط بازار بودم که جمعیت زیادی درآن رفت و آمد می کردند احساس پوچی می کردم و سردرگمی انگار که گیر یک اتاق تنگ و تاریکی باشم و راه فراری نیست به اطرافم نگاه انداختم این دنیا شبیه به یک اتاقه یا شاید هم یک انعکاس
اگر در این دنیا بمیرم از اینجا خلاص میشم؟
به پیشانی ام زدم تا همچین فکرهای اشتباهی نکنم باید اول آن نقاشی را پیدا کنم
به راهم ادامه دادم اما بوی خوش سوپ برنج صدای معده ام را درآورد
یک رستوران کوچک و ساده ای بود که سه نیمکت های چوبی داشت بر سر یکی از آنها نشستم خانم میانسالی نزدیکم شد ابتدا سرتا پایم را بررسی کرد و سپس با خوش رویی گفت: ارباب جوان اینجا جای مناسبی برای شما نیست غذاهایی که سرو می شوند در خور ذائقه شما نیست شما بهتر است چند دکان بالاتر بروید آنجا مهمانسرایی هست و بخوبی از شما استقبال خواهند کرد
لب ورچیدم و گفتم: متوجه نمی شوم مگر اینجا رستوران نیست؟
لبخند خجالت زده ای زد و گفت: بله همینطور است
_غذای آماده هم دارید؟
_بله آماده است
با خواهش به زن میانسال که صورتش خسته و شکسته بود نگاه کردم و گفتم: پس یک کاسه بزرگ و داغ از این غذای خوشبو بیارید
زن میانسال خنده ای کرد و دو تار موی سفید پریشانش را پشت گوش داد و گفت: چشم
خیلی سریع با یک کاسه آورد بوی برنج پخته مرا مست کرد چند تکه گوشت دیدم با آنکه غذای ساده ای بود اما بی نهایت خوشمزه بود شاید هم چون گرسنه بودم
قاشق اول را که دهنم گذاشتم تمام دهنم برای قاشق دومی آب رفت _کخِخِخخ خیلی خوشمزه است آجوما
صورتش خندان شد و گفت: نوش جان
و به کارش برگشت همانطور تند تند غذایم را می خوردم که یکی روبه رویم نشست جوری خودش را بر سر نیمکت کوبید که کاسه روی میز تکانی خورد
با تعجب به مرد روبه رویم نگاه کردم همان شخص که در مغازه استاد چا هاجون بود به همراه دو نفر درست بررسیش کردم مرد فربه و پوست سبزه ای داشت گونه های برجسته ی سرخی داشت موهایش مرتب بسته بود و لباس مایل به خاکستری پوشیده بود صورت نسبتا بزرگی داشت که کم و بیش روی آن ریش های سیاه رنگی به چشم می خورد دو نفر همراهش لاغر اندام بودند یکی کوتاه قد و دیگری قدبلند و کشیده
همراه با لبخند دوستانه گفت: من "هیون کی" هستم و اینان همکارانم هستند تصادفی صحبت هایت را با استاد چا ها جون شنیدم می خواهم کمکت کنم گفتی دنبال یک اثر هنری می گردی که خیلی خاص است.. بگذار ببینم اممممم... نام اثر چه بود؟
و سعی کرد به یاد بیاورد چند لحظه مکث کرد و بعد خیلی بلند داد زد: آها بهشت کوهستان درست می گویم؟
من هم با شنیدن اسم بهشت کوهستان به وجد آمدم چون هرچه باشد بهشت کوهستان مثل دوره ی ما زیاد معروف نبود حتما یک چیزی می داند
قاشق را زمین گذاشتم و گفتم: اره همینه تو میدونی کجا میتونم پیداش کنم
هیون کی چشمکی زد و بعد سینه تبر کرد و گفت: مگر ممکن است اثر هنری به ارزش این به دست هیون کی نرسد به من می گویند پنجه ببری
دستش را بالا گرفت و مثل پنجه به صورتم حمله کرد چشم هایم را از ترس بستم که خندید و ادامه داد: هیچ چیز از این پنجه ببری در نمی رود
دو نفر به همراهش تایید کردند و خودش خنده ی باصدا مغرورانه ای زد
حس کردم یک شیاد دروغ گو هست برای همین گفتم: تو واقعا بهشت کوهستان رو داری؟
لبخند با اعتماد بنفسی داشت که مرا به شک می انداخت گفت: البته و می دانم چرا با ارزش هست داستانی دارد
با شک گفتم: چه داستانی؟
_ ووواا داستانش را نمی دانی؟ هر کسی آن اثر هنری را به دست بگیرد نیروی جاودانه پیدا می کند عمرش طولانی می شود و
کمی خود را به سمتم خم کرد و در گوشم زمزمه کرد......
از این همه چرت وپرت ذوقم کور شد
سکه های سوپ را روی میز گذاشتم و روبه آجوما صدا زدم: بابت سوپ ممنونم
همین که بلند شدم به دنبالم افتاد و گفت: چه شده؟
بدون هیچ مقمه ای گفتم: من از آدم های دروغگو بدم میاد تو یک دلال کلاهبرداری من مطمئنم حتی نمی دانی هنر دست چه کسی است؟
در اول مکثی کرد چشمانش را صورتم را وارسی کردند و سپس با خنده گفت: آیگو چقدر شما سرسخت هستید ولی درست حدس زدید،
دستش را به سینه اش زد و ادامه داد: مـــن یک دلال هستم اما کلاهبردار نیستم چه اهمیت دارد اثر، هنر دست کی است اما مطمئنم شما بهتر از من میدانید کار من فروختن جنس است حالا این جنس می خواهد هرچه باشد شما آن اثر را می خواهید و من آن را دارم آیا خریدار هستید
اندکی فکر کردم نمی توانستم به هیچ وجه به او اعتماد کنم از سر و رویش کلاهبرداری و دغل بازی می بارید برای همین با سردی گفتم: نیازی نیست
به او پشت کردم و چند قدم برداشتم که با صدای بلند گفت: چیز عجیب آن نقاشی این بود که نمای دریا بیشتر از کوهستان به چشم می خورد نمی دانم چرا بهشت کوهستان نامیدنش
از حرکت ایستادم باور نمی کنم این را از کجا می دانست یعنی واقعا بهشت کوهستان را دارد؟ با تعجب به سمت او برگشتم که لبخند پیروزمندانه ای میزد به او گفتم: چقدر آن را می فروشی؟
لبخندش عریض تر شد
*********
در راه برگشت به گیشینگ خانه چندباری آدرسی که برایم را توصیف کرد را مرور کردم " بعد از رودخانه، باریکه (جاده) معبد را پیش بگیر وقتی به صخره های درشتی رسیدی آنجا علامت گذاری شده علامت را دنبال کن ولی یادت نرود آن را پشت سرت پاک کنی "
ترس داشتم نکنند راهزن باشند یا شورشی چه میدانم دخلم را بیاورند و بکشند
لب و لوچه ام آویزان شد اگر آن نقاشی را پیدا نکنم به هر حال کشته خواهم شد چه فرقی می کند به دست چه کسی پس باید هر کاری از دستم بربیاد انجام بدهم
نفس محکمی پس زدم و وارد گیشینگ خانه شدم که کمی خلوت تر شده بود حتی صدای کارگران را هم نمی شنیدم دور خودم چرخیدم اینجا چه خبره؟
به سمت اتاق مشترکم با یانگ چانگ رفتم
آنجا هم کسی نبود عجیب بود
_ آهای کسی اینجا نیست؟
چند قدم در سالن رفتم که صدای آری را شنیدم به سمت او برگشتم نفس راحتی کشید و گفت: واای بودای بزرگ ممنونم کجا بودید ارباب گوانگ؟ همه به دنبال شما می گردند برادرتان و یول نگرانتان شدند
لب هایم را به هم فشردم و شانه ای بالا انداختم و گفتم: چرا مگر چه شده در این شهر کوچک که آدم به این بزرگی گم نمیشه
آری کنارم ایستاد و گفت: ارباب کوچک خیلی خشمگین شدند لطفا بروید و در اتاق منتظر بمانید تا برگشتند من او را آرام می کنم بروید بروید و درد سر ایجاد نکنید لطفا
حوصله بحث کردن را نداشتم برای همین به اتاق برگشتم برایم خشم یانگ چانگ مهم نبود بالاخره همه چیز امشب تمام می شود.
پارت نهم:
در اتاق به انتظار یانگ چانگ بودم راستش هم استرس داشتم هم اینکه سکوت گیشینگ خانه کمی عجیب بود در آن همه درگیری ذهنی سوالی به ذهنم رسید چرا گیشینگ خانه تا به الان تعطیل است؟ ولی زودی جایش را سوال دیگری گرفت آیا واقعا امشب همه چیز تمام می شود حس ششم مطمئن نیست اگر هیون کی یک شیاد باشد چی؟ نکنه از طرف عفریته بانو اینموک یا وزیر چائی چگونگ باشد که مرا بکشد؟
"ای بابا من چرا اینقدر نگرانم تا به الان نتوانستم تشخیص دهم این دنیا واقعیه یا نه حالا از مرگ در این دنیا می ترسم اصلا ممکنه با مرگم همه چیز تموم بشه و به زمان خودم برگردم اره، پس ساده ترین راه برای مرگ تو این دوران چیه
مغزم شروع کرد به انالیز کردن عجیب آن بود که پبشنهادهایی می داد که تا به حال به آن فکر نکردم.. ای خدا خل شدم واقعا دارم به مرگ فکر می کنم"
چند مشت به پیشانیم زدم همان لحظه در اتاق به شدت کشیده شد و یانگ چانگ را دیدم البته خشمگین نبود یعنی طوری که در ذهن تصورش کردم نبود حداقل آتیش از دو سوراخ بینیش بیرون نمی زد ولی واقعا چهره ی خسته ای داشت هیچی هم نگفت فقط طولانی مدت به من زُل زد من هم واقعا نفهمیدم منظورش چه بود برای همین من هم زُل زدم انگار مسابقه پلک نزن بود که یکهو صدای بمش در اتاق پیچید : واقعا هدفت این است که اولین ماموریتم را بهم بریزی یا چیز دیگری است؟
دوتای ابرویم بالا رفت: ماموریت؟ نه اصلا برایم مهم نیست ولیعهد بشی یا نه و راستش را بخواهی ولیعهدی را به کل نمی خوام همه اش برای تو باور کن..
یانگچانگ صدایش نسبتا بالا رفت: ساکت باش
محکم در را بست و روبه رویم ایستاد و ادامه داد: تو دیوانه ای یا خودت را به نفهمی زده ای چندبار به تو بگویم ما در ماموریت سری هستیم هر اتفاقی که می افتد بحث ولیعهدی را می کشی کم کم به این نتیجه می رسم واقعا عقلت را از دست داده ای رفتارهایت درست نیست و همخوانی ندارد
اندکی دستش را بر چشمانش و پیشانیش گذاشت نفس عمیقی کشید و بعد روبه من ادامه داد : مهم نیست چه در فکرت می گذرد ولی بدان هر اتفاقی که می افتد تو مسئولش هستی آن زن خدمتکار اشتباه تو بود و بیشترین کس تویی که ضرر می بینی پس دست از پا خطا نکن گوانگ و...
وسط حرفش پریدم و گفتم: با من درست صحبت کن من نه دیوانه هستم و نه قصد خراب کردن ماموریت ولیعهدی تو رو دارم اون خدمتکار هم یه زن شیاد ودروغگو هستش به من ربطی نداره اصلا من و تجاوز من حتی چشم بسته دستشویی می کنم اون وقت... چی می گی تو اگه واقعا قصد داری ولیعهد بشی باید عادل باشی و حقیقت جلوی چشمت رو ببینی
از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم و گفتم: به نظر تو من آدمی هستم که تجاوز می کنه؟
با سکوت و اخم نظارگر بود ادامه دادم: چقدر اون زن رو می شناسی؟ ممکنه این امتحان ماموریتت باشه حقیقت رو پیدا کنی وگر نه چه دلیلی داره یک خدمتکار یه همچین تهمت بزرگی بزنه به غیر از اینکه پشتش به کسی گرمه یکی که جرأت داره به خانواده سلطنتی تهمت بزنه و از دور تماشا کنه
یانگ چانگ برای لحظه ای چشمانش برق زدند پرسید: منظورت چیست؟
باغضب غریدم: منظورم کاملا واضحه یا این واقعا امتحان ماموریتِ یا یکی اونو فرستاده تا فرصت ولیعهد شدن شاهزاده گوانگ گرفته بشه حالا چه کسی سود می بره؟
یانگ چانگ پوزخند زد و گفت: واقعا خیلی بدجنس هستی کار خودت را انجام دادی و بعد به من تهمت می زنی؟ بیا و بفرما من به آن خدمتکار تجاوز کردم و در دستشویی گیشینگ ها آه و ن*اله می کردم
چشمانم از بهت گرد شدند این چی میگفت با دو انگشتش به شانه ام زد و تهدیدوار گفت :خوب گوش بده شاهزاده گوانگ من آدمی نیستم که از حقم بگذرم و تو مناسب ولیعهدی نیستی تا قبل از رسیدن به قصر به تو فرصت می دهم سکوت من درمقابل کنارگذاری ولیعهدی و این اخرین کار مهربانانه من بعنوان برادرت هست
به صورت طمعکار برافروخته اش و نگاه تیزش نگاه کردم و گفتم: گفتم که ولیعهدی برای من مهم نیست برادر می تونی بگی به هر کسی اصلا خودم میگم
وقتی نگاه خندان و رفتار سردم را دید قشنگ سردرگمی را درنگاهش دیدم
از او فاصله گرفتم و گفتم: راستش رو هم بخوای امشب اخرین شبیه که این چهره رو می بینی از اینکه با تو آشنا شدم و هرچند کم برادرم بودی ممنون با اینکه برادرخوبی نبودی.....
_منظورت چیست؟ مگر کجا می روی؟
لبخند زدم و با اعتماد به نفس گفتم: به جایی که به اون تعلق دارم به زندگیم
یانگ چانگ از جوابم بدش آمد و با صدای بلند یول را صدا زد چندی بعد یول وارد اتاق شد و با تعجب نگاهم کرد و بعد خم شد یانگچانگ روبه او آمرانه گفت: او را با طناب ببند و تا زمانی که نگفتم بازش نکن قصد فرار یا خودکشی را دارد
_ هی هی داری چی می گی مگه زندانیم حق نداری با من که بزرگتر از توام اینجوری توهین کنی فهمیدی هر چی...
دهانم را با پارچه ای نخی از جیب خود درآورد و با مقاومت از من بست دست و پایم را گرفته بود تا تکان نخورم و مرا با طناب بستند بدتر از این نمی شد
هرچه می خواستم توضیح دهم و حرف بزنم گوش نمی داد دیگر نه دست و پا زدم نه مقاومت کردم لعنتی
مرا تنها گذاشتند یول هم تمام وقت از من معذرت خواهی می کرد و می گفت به صلاح همه است
وضع افتضاحی بود باید یک راهی را پیدا می کردم دم غروب منتظرم هستن
به اطرافم نگاه انداختم به سمت پنجره کوچک رفتم و با دست های بسته خوبی آن بود که دست هایم را از جلو بسته بودند دو پایم را هم بسته بودند همینکه بیرون را نگاه کردم صدای کسی مرا از جا پراند
_ به چیزی نیاز داری ارباب جوان؟
یکی از خدمتکاران مرد گیشینگ خانه بود دم پنجره نگهبانی می داد
سرم را تکان دادم و از پشت پارچه گفتم: نه
با هزار زحمت پارچه لعنتی را باز کردم بی رحم با نهایت قدرت بسته بود گوشه های دهانم درد می کرد: پسره ی احمق انگار دیوونه گیر اورده
در اتاق هم نگهبان گذاشت هیچ راه فراری نیست سرجایم نشستم که یول با مقداری غذا وارد شد از او روی برگرداندم توقع نداشتم از یانگ چانگ حرف شنویی کند و دست و پاهایم را مثل گوسفند ببندد
با خجالت و توام با ناراحتی گفت: برای شما شام آوردم بابت بستن دست و پاهایت متاسفم ارباب جوان ولی شما چاره ای برای ارباب یانگ چانگ نگذاشتید
پوزخند زدم: حالا شد ارباب یانگ چانگ و از او حرفشنویی می کنی من فقط می خوام بدونم تو طرفم منی یا اون؟
دستپاچه گفت: من همیشه طرف شما هستم ارباب شک نکنید این تنها راهیه که خودتان را در دردسر نندازید
دستی به صورت خسته ام کشیدم و گفتم : باور نمی کنم یول تو داری اینو میگی مادر و عموی یانگ چانگ قصد مرگم رو دارن من همیشه در معرض خطرم اونوقت دست و پاهم رو مثل گوسفند بستید تا قربانی بشم این به صلاح منه؟ تو وقتی بخوابی و این نگهبانها خسته بشن حتما یکی میاد سراغم منو بکشه از کجا معلوم یکی از همین نگهبان ها دخلم رو درنیاره
در همین حین یانگ چانگ وارد شد و جوابم را داد: قصد مرگ تو را ندارم گوانگ
برایم مهم نیست مادر و عمویم برای تو چه نقشه ای دیدند ولی من به پدر قول دادم تو را صحیح و سالم برسانم من پایبند به قولم هستم حتی اگر جانم را هم از دست بدهم پدر را نا امید نمی کنم
یول خود را کنار کشید خم شد و رفت یانگ چانگ مقابلم زانو زد و ادامه داد: مطمئن باش تنها کسی که در این اتاق تو را در خطر مرگ قرار می دهد خودت هستی، حالا هم غذایت را بخور و کمتر صحبت کن مجبوریم امشب اتراق کنیم همه اش بخاطر دیوانگیت است
از من روی برگرداند که با شتاب گفتم: هی صبر کن با دستای بسته چطوری غذا بخورم؟ دستام باز کن
_ می سپارم کسی غذا به خوردت دهد

با تعجب خندیدم و گفتم: عقلت رو از دست دادی دست هام رو باز کن که غذا بخورم این دیگه چه کاریه؟ برا همین نباید به بچه ها کاری سپرد.. حتی اسیر و زندانی هم دستهاشون رو برای غذا خوردن باز می کنن
یانگ چانگ را دیدم که لبخند محوی زد باور نمی کنم لبخند زد
_ اوما تو هم بلدی بخندی واااه ههه
نیشش را بست و گفت: تو هم گفتی اسیر و زندانی تو که نه اسیر هستی و نه زندانی از این دو بدتری
و سپس به مغزش اشاره کرد خونم به جوش اومد فریاد زدم: یااا از جونت سیر شدی صبر کن دست هام که تا اخر عمر بسته نمی مونن حسابت رو میرسم به من میگی دیوونه
یانگ چانگ نگاه تمسخر آمیزی داشت و از همه بدتر لبخندش روی مخم بود بدون اینکه چیزی بگوید داشت می رفت من هم با تمام توانم فریاد زدم: اگر من دیـــوونه ام باید از آدم های دیـــوونه بتــرســی چون هیچـــی ندارن که از دست بدن....
لعنتی نمی تونم اینجوری بمونم با دهانم دسعی کردم طناب را باز کنم ولی محکم تر از آن بود بتوانم بازش کنم تنها پاهایم را باز کردم
************
هوا کاملا تاریک شده بود یانگ چانگ هم در اتاق بخواب رفته بودطناب طولانی به مچ پای من و خودش بسته بود تا شب فرار نکنم مشکل نگهبانان هنوز آن بیرون بودند درنهایت به سمت یانگ چانگ رفتم و او را از خواب بیدار کردم
_هی یانگ چانگ بیدارشو باید برم دستشویی بلندشو
یانگ چانگ به من نگاهی انداخت گلدانی را از کنار دستش برداشت و گفت: با همین کارت را انجام بده
_ هاااا دیوونه شدی؟ من با این ظرف نمی تونم
یانگ چانگ همانطور که به پهلو غلت خورد و به من پشت کرد گفت: باید عادت کنی در قصر هم همین وضع است
دیگه نمی توانستم تحمل کنم باید از اینجا برم شده هم با زور برای همین قامتم را راست کردم و گفتم: دیگه تحمل نمی کنم فهمیدی
با همان دست های بسته و گره طناب در پایم به سمت بیرون رفتم که یانگ چانگ با من کشیده شد وزن زیادی نداشت به راحت کشیده می شد دادش درآمد: هی گوانگ چی کار می کنی صبر کن، باشه باشه آروم باش باهات میام کارت رو انجام بدی
زیرلب با حرص گفتم: دراز بی خاصیت
البته نشنید خودش را مرتب کرد و راست ایستاد و باز تریپ آدم های بزرگ رو گرفت اخم ظریفی کرد و گفت: خیلی خوب راه بریم
از در اتاق بیرون زدیم نگهبان بخواب رفته بود لعنتی خیلی حرصم درآمد می توانستم فرار کنم آییییی از مغز کله پوک به پیشانیم آرام میزدم که یانگ چانگ آن نگهبان را توبیخ کرد به حیاط اصلی رفتیم باز همان دستشویی بو گندو صورتم درهم شد خدا خدا می کردم حدسم درست باشد و پنجره ای داشته باشه تا بتوانم نفشه ام را عملی کنم
به دم در دستشویی رسیدیم دیدم یانگ چانگ وارد دستشویی شد با تعجب گفتم: هی تو کجا میری؟
_ مگر نمی خواهی به دستشویی بروی؟
_ اره ولی نگفتم تماشاگر می خوام، می خوای..... منو ببینی؟
نمی دانم درست دیدم یا نه اما در آن تاریکی زیر نور مهتاب یانگ چانگ خنده ی آرومی کرد که تمام دندانهایش به نمایش دراومدن البته حدس می زدم درست ندیدم اما لحن خندانش مرا مطمئن کرد دست هایم رو روبه رویش گرفتم و گفتم: باز کن
او هم بعد از تردید بازشان کرد اما پایم را نه، طناب نسبتا طولانی بود
: زود کارت را انجام بده بخاطر دستشوییت مرا از خواب انداختی
لبخندشیطانی زدم و چیزی نگفتم وارد که شدم بوی آن نسبتا قابل تحمل بود تمام اطراف را گشتم و بالاخره پنجره را پیدا کردم به اندازه ای بود که بشود از آنجا بیرون زد یک قدم که برداشتم طناب پایم کشیده شد آیششش لعنتی
صدای یانگچانگ بلندشد: زود باش گوانگ
داد زدم: باشه صبر کن
آرام طناب پایم را باز کردم و به میله ای بستم و گفتم: کمی بیشتر صبر کن
با خودم کلنجار رفتم چطوری بالا برم در نهایت خودم را بالا کشیدم مشکل این بدن قدکوتاهی بود ولی خیلی راحت عضلات دستانم مرا یاری کردند حسابی حال کردم همینه که از انجا بیرون زدم صدای یانگ چانگ را شنیدم می گفت: گوانگ چه می کنی؟
و بعد از آن صدای دادش را از پس کله ام شنیدم: یـــاااااا گوانگ خدا لعنتت کنـــد
و خیلی تند دستشویی را دور زد و دنبالم افتاد با تمام توانم می دویدم عجیب بدن سر حالی داشتم که مثل فشنگ می دوید تمام راه را دویدم تا جایی که یانگ چانگ را پشت سرم ندیدم نفس نفس می زدم تمام شهر تاریک و ساکت بود انگار ساعت خاموشی باشد از دل بازار که سوت کور بود گذشتم که صدای یک نفر را شنید: یااا صبر کن هی چه می کنی
سر برگرداندم یک نگهبان بود که زنگوله دستش را محکم تکان داد من هم باز پا به فرار گذاشتم لعنتی حتما باز پیدام میکنه تمام مسیر را دویدم تا اینکه به رودخانه رسیدم صدای شرشر آب بود نمی توانستم درآن سیاهی شب آب رودخانه را ببینم ففط ماه منعکس شده روی رودخانه می توانستم تشخیص دهم کسی پشت سرم نبود از روی سنگ های درشت و بزرگی گذشتم که صدای پایی را شنید به پشت سر نگاهی نینداختم از روی سنگ درشتی بالا رفتم که صدای یانگ چانگ را شنیدم: گوانگ صبر کن کجا می روی یـــااا دیوانه لعنــــتی!
از آخرین سنگ پردیدم و دویدن را ادامه دادم
به پیچی رسیدم که بالای تپه ای سنگی معبد را تشخیص دادم یانگ جانگ به من خیلی نزدیک شده بود حتی صدای نفس نفس زدنش را می شنیدم آخرین لحظه توانستم شمشیرش را تشخیص دهم ترس برم داشت برای همین پا تند کردم به صخره های گفته شده که رسیدم فلش قرمز رنگی دیدم که به سمت چپ اشاره می کرد دیگر نای دویدن را نداشتم قدم می زدم اما تند تند هرچقدر جلوتر می رفتم کسی را نمی دیدم حتی مشعلی هم نبود در نهایت سرجایم ایستادم البته که پیدایشان نمی کردم ما باهم سر وقت غروب قرار گذاشته بودیم تا بدور از چشم نگهبانان بهشت کوهستان را بفروشند
_ لعنتی لعنتی.. عاااااا
از خشم فریاد می زدم و به سنگ ریزه های اطرافم لگد می زدم
ناگهان سرشانه ام کشیده شد یانگ چانگ بود که به سختی نفس می کشید آب دهانش را قورت داد قامتش خم کرده بود بعد که روبه راه شد به من گفت: بازیت گرفته است یا واقعا تا این حد از رفتن به قصر متنفر هستی که مثل دیوانه ها در شب فرار می کنی به کجا می خواهی بروی

از شدت خشم فریاد زدم: خدا لعنتتان کنه آن قصر هم رو از بین ببره.. من زندگی خیلی خوبی داشتم این چه نفرینه که دامن گیرم کرده چرا؟ چرا باید من این بلا سرم میومد همیشه سعی می کردم زندگی سالم و بدون دردسر داشته باشم مافیا از کجا برام دراومد
نفس نفس می زدم تمام سینه ام سنگین شده بود از استیصال چند قطره اشک از چشمانم چکید سرم سنگین بود
یانگ چانگ وضع اسف بار ام را که دید با لحنی آرام تر گفت: بهتر است از اینجا برویم جای مناسبی نیست راه بیوفت در این شهر راهزن زیادی هست
بازویم را کشید که محکم پس زدم: ولم کن نهایتا کشته میشم ترجیح میدم اینجا کشته بشم تا اینکه به اون قصر شوم برم و کشته بشم
و در ذهنم طرز کشته شدن شاهزاده گوانگ از ذهنم گذشت او به دلیل آتش سوزی مرد شواهد می گفتند قبل از آتش سوزی چندباری مسموم شده بود
یانگ چانگ سعی کرد آرامم کند شمشیرش را زمین انداخت و بعد مقابلم ایستاد دو بازویم را گرفت گفت: آرام باش به تو قول می دهم برای تو اتفاقی نمی افتد آنچه که درمورد قصر فکر می کنی نیست تو حتی پدر را به یاد نمی آوری شاید با دیدن پدر نظرت عوض شود ها؟ با آنکه بدم می آید که بگویم اما او بی صبرانه منتظر تو است
نفسم را محکم پس دادم از او فاصله گرفتم و گفتم: بچه گیر اوردی ولم کن حوصله ات را ندارم همه اش تقصیر تو شد دست و پاهام رو بستی نتونستم به موقعه برسم
یانگ چانگ شمشیرش را باز بلند کرد و پرسید: منتظر چه کسی بودی؟
و بعد به اطراف نگاه کرد
_به تو ربطی نداره حالا هم تنهام بذار

این بار فریاد زد: درست توضیح بده با کی قرار داشتی
من هم مثل خودش داد زدم: با کسی که آثار هنری دزدیده می فروشه حالا فهمیدی

یانگ چانگ از بهت سرش را با دو دستش گرفت و گفت: باور نمی کنم باور نمی کنم آدم چقدر می تواند احمق باشد تو در دل تاریکی درجایی که راهزن ها رفت و آمد می کنند با یک دلال و دزد آثار هنری قرار داری بخاطر همین مثل دیوانه ها فرار می کردی؟
نفس عمیقی کشیدم و زیرلب گفت: تو هیچی نمی دونی
مقابلم ایستاد و خیلی جدی گفت: گوانگ، گوانگ،
(مکثی کرد و ادامه داد) تو متوجه نیستی داری با جان خودت بازی می کنی و حالا مرا با خود درگیر کردی متوجه نیستی هر لحظه ممکن است کشته بشیم؟
_ اگه نگران جونت هستی می تونی بری من همین جا می مونم از مرگ هم نمی ترسم شاید تنها راه حل ام باشد
یانگ چانگ مکثی کرد و سپس با نا امیدی نگاهم کرد خواست چیزی بگوید که صدایی از اطراف شنیدیم انگار که حرکت چند نفر بودند که خش خشی در بوته ها ایجاد می کرد
به اطراف دقت کردم از پشت سر یانگ چانگ توانستم نور مشعلی را ببینم یانگ چانگ را به کناری هل دادم تا اینکه چهار نفر از مردان قوی هیکلی را دیدم ظاهری متفاوت و کمی نگران کننده داشتند هیچ کدام از آنها آشنا نبود بدتر از آن نگاه دوستانه ای نداشتند و مسلح بودند یکی از آنها نزدیک شد وگفت: بچه ها ببینید شکار امشب ما چیست؟
خندید بقییه هم لبخند های مسخره ای داشتند سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم برای همین خیلی بی تفاوت گفتم: من دنبال هیون کی می گردم شما اون رو می شناسید؟
همان شخص اخم کرد و گفت: هیون کی شما را فرستاد؟
آب دهانم را قورت دادم خدا خدا می کردم هیون کی آدم پست نباشد و ما را به این راهزن ها نفرستاده: بله همینطوره ما باهم قراری بسته بودیم و او نصف هزینه را بعنوان پیش پرداخت از من گرفت
همان شخص دست به کمر زد و نگاهی از بالا تا پایین بهم انداخت و گفت: اگر از طرف هیون کی هستی این یعنی نصف مابقی هزینه را باید به ما پرداخت کنید
_ چی؟ متوجه نشدم بر چه اساس و بعد اثر هنری کجاست؟
نزدیکم شد و صورت به صورت گفت: چون من می گویم نصف پول را همین حالا بده
حالم از بوی دهانش بهم خورد خود را عقب کشیدم و چندباری سرفه کردم و گفتم: متاسفم اما باید او....
وسط حرفم یانگ چانگ دست مرا کشید و کنارم زد شمشیر به دست روبه آن راهزن گفت: بهتر است از اینجا بروید تا هیچ کس آسیبی نبیند مشکل خود را با شخص هیون کی تصفیه کنید
آن شخص عکس العمل عجیبی داشت از ترس موهای بدنم سیخ شد مردگنده و بدریخت شروع کرد ادای کسی که ترسیده را در آورد
_اوما اوما ترسیدم این چوب خشک مرا ترساند هه
پوزخندی زد و تهدیدوار گفت: گوش بده پسربچه اینجا محدوده ی ما است هیون کی عوضی هیچ وقت جرأت ندارد پایش را به اینجا بگذارد چون خیلی به ما بدهکار است و هر ماه شخصی را به اینجا می فرستد تا بدهیش را بدهد حالا بدون معطلی پول ها را رد کن بیاد وقت ما را نگیر تا ناراحت از اینجا نروید
در عین ناباوری که من از ترس خفه خون گرفته بودم یانگ چانگ شمشیرش را بالا گرفت تا بجنگد
با تمسخر گفت: شمشیرت را به روی من بلند می کنی؟
داشت اوضاع بدتر می شد که مداخله کردم شمشیر یانگ چانگ را با دستم کنار زدم و سپس با نهایت احترام خم شدم البته همه تعجب کردند بخصوص یانگ چانگ سپس گفتم: وقحات برادر کوچکم رو ببخشید سرورم او هنوز بچه اس و رفتار درست با بزرگتر از خودش را نیاموخته
یانگ چانگ با بهت گفت: گوانگ
بدون توجه ادامه دادم: البته ما قصد توهین و تعدی به محدوده ی شما را نداشتیم و حوصله دردسر را هم نداریم
آن راهزن در چهره متعجبش خوشنودی پیدا شد کیسه باقی مانده پول را از جیبم درآوردم و با دو دست به سمت او گرفتم اول با تردید نگاهم کرد و بعد کیسه را گرفت و به کناردستش داد چک کند
من هم خیلی زود اضاف کردم: خیلی خوب پس ما از اینجا میریم
بازوی یانگ چانگ را گرفتم و تند تند با خوذ کشیدم که ناگهان گفت: صبر کنید
صورتم درهم شد با ترس برگشتم که مقابلمان ایستاد باز ما را برنداز کرد و سپس داد زد: بگردیدشان خوب بگردید
سه نفر به سرعت به سمتمان آمدند مقاومت کردیم یانگ چانگ شمشیرش را بلند کرد و درگیری بالا گرفت یکی از آن سه نفر در دو حرکت شمشیر یانگ چانگ را از چنگش درآورد و به سمتی پرت کرد تماما مرا گشتند چیزی پیدا نکردند اما همینکه از یانگچانگ تمام کردند چیزی را از جیب او درآورند و به رئیسشان دادند با دیدن آن شیئ خنده ای کرد و گفت: آها می دانستم اینبار هیون کی بیشتر از پول برایمان فرستاده
سپس به هر دوی ما زل زد و ادامه داد: پس شما دوتا مامور های مخفی هستید بازرس های سلطنتی
اگر بگویم از ترس داشتم خودم را خیس می کردم دروغ نبود روبه زیردستانش فریاد زد: بیاریدشان
و خود جلوتر رفت چندی بعد دونفر مرا از دو طرف می کشیدند و در طول راه یانگ چانگ صورت رنگ پریده ای داشت اما درنگاهش ترس را نمی دیدم

ادامه دارد
 
بالا