خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان یوکابد | زهرا اصفهانی کاربر انجمن نودهشتیا

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
یوکابد
نام نویسنده
زهرا اصفهانی
ژانر اصلی
عاشقانه
ژانر های مکمل
اجتماعی
به نام خدا


خلاصه: مستانه بالاخره موفق شد از شهر شان فاصله بگیرد. دیگر این اواخر برایش مهم نبود کجا بفرستندش، فقط میخواست آنجا نباشد! شهریور ماه که خبر موافقت آموزش و پرورش رسید، دیگر معتل نکرد. او که یک جور‌هایی متواری شده و به شغلش در این روستای مرزی پناه برده بود، نفسی آسوده کرد. کدخدای روستا، با کلی احترام دنبالش رفت و او را از سر جاده اصلی، تا جایی که برای اسکان خانم معلم روستا آماده کرده بودند رسانید. همه چیز خوب بود و احترام و محبت مردم روستا کم-کم به دل مستانه نشست. اما از جایی که انتظارش را نداشت، همه چیز دگرگون شد. و تازه این آغاز ماجرا بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
110
مدال‌ها
1
سکه
3,071
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_fk31.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #3
تاریخ شروع: ۴ فروردین ۱۴۰۲ #یوکابد (Yukabod)

مقدمه:

مستانه پا بگذاشتم و مستی ز سر پرید
شعرِ غزل نگاشتم و بیت از نفس پرید
فکرم پی‌ات دوید و قلم پیشتاز بود
اما به جای هر دوی ما، از قفس پرید
از هر طرف که دویدم او پیشتاز بود
وز هر طرف که رسیدم او پیش تر رسید
در دامگه عشق به جز تسلیم و رضا چیست
مستانه طلب نکرده‌ای و این هم مراد نیست


"زهرا اصفهانی"

 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #4
#یوکابد (Yukabod)برش یک:

از درب که خارج می‌شود، نفسی آسوده می‌کند. باری دیگر نگاهش به سر انگشتان آغشته به جوهر می‌خورد و با حال بهم خوردگی شستش به سبابه نزدیک می‌شود.این آخرین تلاشش را بکند. بی فایده است و پاک نمی‌شود. سر و صدای غزل توجهش را از دستانش جدا می‌کند، غزل توی کمر لیلا می‌زند و لیلای استخوانی نیم متری به جلو پرت می‌شود. به زور تعادلش را با دست به دیوار شدن حفظ می‌کند. ابروهایش را تا دماغش پایین می‌کشد و با نارضایتی منتظر به غزل زل می‌زند. درست همان موقع چشم غزل به مستانه می افتد و مسیرش را به آن سمت کج می‌کند.
نارضایتی لیلا اما به صدایش سرایت می‌کند:
-غزل این چه رفتاریه؟ یک موقع عذرخواهی نکنی!
غزل سرش را کمی به عقب کج می کند:
-تو انقدر وارفته ای، من باید عذر خواهی کنم؟
مستانه باری دیگر سعی می‌کند دستانش را پاک کند. غزل دست به شانه او می‌گذارد و تقریبا از گردن او آویزان می‌ماند.
-مستانه تحویل نمی‌گیری! خبریه؟
احساس می‌کند یک وزنه دویست کیلویی گردنش را به عقب می‌کشد. معترض این بار او است، صدایش را بالا می‌برد:
-غزل دستت رو بکش عقب تا نزدم نشکوندم.
غزل ولی با نیش خندی که اعصاب مستانه را بازیچه می‌کند دم گوشش می‌گوید:
-چرا عزیزم؟
مستانه با آرنج دستش به پهلو او می‌زند و او را به عقب می‌راند که بالاخره گردنش را رها می‌شود. صدای خنده اش با غر زدن مستانه در می‌آمیزد.
-خبر مرگت من از شوخی خرکی بدم میاد. تو نمی‌دونی؟
-ولش کن این شعور نداره. چیکار می‌کنی دو ساعته؟
غزل هم کیفش را همانجا روی زمین رها می‌کند و مشغول شستن دست هایش می‌شود.
-این رنگ لامذهب از دستم پاک نمیشه.
-مستانه وسواسی نبودی که.
غزل که این را می‌گوید تازه انگار پیش نگاه مستانه، قرمز ش پررنگ تر میشود! لیلا بند دیگر کوله را می‌گیرد و از جیب کناری آن چیزی بر می‌دارد. آن را شانه به شانه می‌کند.
-بیا ببین به دردت نمی‌خوره؟
غزل از سمت دیگر ، پیش دستی می‌کند و سوال مستانه را می‌پرسد:
-چی هست حالا؟
-استون.
سپس ارام می خندد:
-پس من چیکار کنم که ریخت روی مانتو نازنینم؟

انگار فاجعه بدتری رخ داده. ولی برای لیلا انگار خیلی مهم نبود مانتو ابی کاربنی اش با لکه جوهری قرمز ، انقدر تابلو شده است. از کنار لیلا و سینک کوچکی که مقابلشان بود عبور می‌کند و روی صندلی های نزدیکشان آرام می‌گیرد. نفسی تازه می‌کند و به این آخرین تلاش هم، با دستمالی که از جیب کیفش در آورده، دل می‌بندد. لیلا با دست های خیس می‌اید و کنارش می‌نشیند. صدای چلپ-چلپ پاشیده شدن آب به صورت غزل را می‌توانند بشنوند. صورت گردش را از نظر می گذراند و لبخند میزند:
-ممنون لیلا جان. بیا.
دست لیلا که شیشه را از او می‌ستاند، نگاه جستجو گرش روی دستان او را می‌کاود:
- خواهش میکنم. حالا موثر بود؟
-ای، فکر کنم یک کم کمرنگ تر شد.
-نه خره اون پوست دستت بود که ساب رفت و نابود شد.
-بعید هم نیست.
-نمیدونم بچه ها آخرش این درس رو پاس می‌شم یا نه.
غزل با همان مقنعه چرکش، صورتش را میخشکاند و مستانه با خودش می‌گوید: « تازه شستی که دوباره گند زدی بهش!» نگاهش را سخت از غزل جدا می‌کند و به درد و دل لیلا چهاردنگ می‌شود.
-میشیم! نگو میشم، بگو پاس میشیم یا نه.
سپس لبخند گشاد و بیخیالی میزند و می‌بیند که غزل با همان دست های چرکش، لقمه ای را از کیفش در می‌ آورد.
-بفرمایید صبحونه.
لیلا با کف دست و لبخندی "ممنون" می‌گوید. برای مستانه سخت است از این همه کثیفی به سادگی بگذرد! به زور لب هایش را کمی کج می‌کند که مثلا مودبانه بگوید ولی انگار که میخواهند جانش را بگیرند:
-نه عزیزم. منم صبحونه خوردم.
شانه ای بالا می‌اندازد و لقمه را دو که نه، چهار لپی، به نیش می‌کشد! چشمان مستانه که روی چشمان لیلا قفل می‌شود، گویی لیلا هم به همان موضوعی فکر می‌کند که او فکر می‌کرده. یک باره هر دو می‌خندند. غزل لبخند زنان نگاه بین آن دو می‌گرداند و با لپ ورم کرده می‌گوید:
- به چی میخندین؟

لیلا ادامه خنده اش را می‌خورد و مستانه با صدایی که هنوز می‌لرزد فقط "هیچی" میگوید و رو به لیلا ادامه می‌دهد:
-نمره عملی درس رو که امروز بزنه، فقط می مونه کتبی. کتبی هم که جزوه رو باید بخونیم. جزوه ات کامله دیگه؟
-نه اتفاقا، جزوه من بعضی قسمت ها رو نداره. آبان دو سه جلسه نبودم. ممکنه بندازه؟
غزل سری به تاسف تکان می‌دهد و میان جویدنش می‌گوید:
-خوبه والا! یه عده یکی در میون کلاس را نیومدند. در به در دنبال جزوه اند. اون وقت لیلا فکر می‌کنی با یک جلسه غیبت می‌افتی؟
لیلا لبخند زنان گفت:
-دلبندم! یک جلسه نه! سه جلسه.
مستانه دسته به شانه لیلا زد:
- غزل استثنائا حرف منطقی و عاقلانه میزنه.سه جلسه که حق دانشجو است.
غزل با خنده "زهرمار"ی می‌گوید که مستانه هم ریز-ریز می‌خندد. نگاهش را متوجه لیلا می‌کند. انگار هنوز لیلا نگران چیزی است، نفسی آه مانند می‌کشد. بنظر می‌رسد حرف های او و غزل نتوانسته کاری با نگرانی لیلا بکند. لیلا لب باز می‌کند برای سخنی، ولی انگار نیامده منصرف می‌شود که لبخند کمرنگ و بی مقدمه ای می‌زند و در چشمان مستانه دقیق می‌شود.
-آره. شاید حق با شماست.
غزل ملچ و ملوچ کنان، پلاستیک را داخل کیفش بر میگرداند و بر می‌خیزد. همانطور که آب روان از دستانش فرو میریزد و دستانش پی در پی بر هم کشیده می‌شوند می‌گوید:
-خوب بچه ها برنامه چیه؟
-باز دوباره شروع نکن.
غزل ابرویی بالا می اندازد که لیلا مشکوک به او و سپس به مستانه نگاه می‌کند. مستانه با خنده دست تسلیم بالا می‌برد:
-خدا شاهده من خبر ندارم می‌خواد چه گندی بزنه.
-لا اله الا الله!
مشتش را از آب پر می‌کند و محکم به صورتش می‌زند. دور دهانش را دست می‌کشد. سپس میگوید:
- من اگه خودم میفهمیدم چه هیزم تری به شما فروختم خوب بود.
-شما هیزم نفروختی. فقط یک ذره شیطنتت زیاده!
غزل متعجب از صدای دورگه ای که بعید بود حاصل تقلید صدای مستانه یا لیلا باشد، به سمت صدا می‌چرخد و یکباره از درون فرو می‌ریزد. این عجل معلق از کجا پیدایش شده بود؟! با احساس حضور کسی در کنارش، سرش را کمی به راست متمایل می‌کند. بی رمق دستش جلو می‌رود و شیر آب را می‌بندد. مستانه دستمالی به سمت او می‌گیرد و پر معنی به چشمانش نگاه می‌کند.
-بفرمایید خانم پیوندی.
و گویی پشت ان هزار حرف نگفته به غزل می‌زند. که محکم باش! مبادا تزلزل نشان بدهی. غزل اب دهانش را فرو می‌دهد. کامل به سمت مستانه برمی‌گردد. هنوز حضور او را پشت سرش در چهارچوب حس ‌می‌کند. گفتمان درون ذهنش فریاد می‌زند به خودت بیا ولی، دست و پاهایش انگار فرمان نمی‌بردند. لیلا کوله او را به شانه می اندازد و می‌گوید:
- من دم کلاس منتظرتونم.
غزل هنوز گیج و گنگ بنظر می‌رسد ولی مستانه با نگاه و پلک بهم فشردنی تاییدش را نشان می‌دهد. لیلا هنگامه خروج بدون توجهی به او که تکیه سپرده بود، زیر دنباله ی نگاه هایش بیرون می‌رود و « آز» را ترک می‌کند. مستانه می بیند که میرپویان هنوز سر ش و حواسش به بیرون است و آن ها را نگاه نمیکند. کمی نزدیک تر می‌رود و آرام می‌گوید:
-چت شده غزل! صورتت رو خشک کن با این. به خودت بیا!
غزل با چشم هایش التماس می‌کند. دستش را که می‌گیرد، دو تکه یخ را در میان انگشتانش احساس می‌کند. مستانه همانطور آهسته می‌پرسد:
-چرا انقدر دستات سرده؟!
صدای قدم هایی که نزدیک می‌شدند توجه ها را جلب میکند. از سر شانه غزل، به چشمانی که به آن ها دوخته شده بود می نگرد.
-آقای میرپویان؟ کاری داشتید!
منظورش اما این بود که مزاحمید و باید بروید. باز قدمی نزدیک تر آمد. و یک قدم دیگر.
-بله. کار! البته با شما نه. با خانم مسائلی! اشکالی که نداره خانم مسائلی؟
مستانه دست های سرد غزل که گویی خون در رگ هایش منجمد شده بود می فشارد، اخم کوچکی به چهره می‌نشاند.
-چی میخواین بگین اقای میرپویان؟ بس نیست این داستان بی سر و ته؟
-بی سر و ته؟ اتفاقا منم از پایان باز خوشم نمیاد. مگه نه خانم مسائلی؟!
لرزی به دستش می افتد و نگاه مستانه را دوباره به خود می ‌کشاند. غزل دست او را می فشارد ولی هنوز مثل مرده ها می‌ماند و مستانه حاضر نمیشود او را رها کند و برود. نگاهی که غزل به او می اندازد، حرف هایی که پنهان بینشان رد و بدل می‌شود بالاخره دستانش را از گره دستان گرم مستانه می رهاند. اما با ابروهای گره کرده به چهره خونسرد میرپویان خیره می‌نگرد. یک قدم هم از جایش تکان نمیخورد.
- اقای میرپویان.
-چه عجب! بالاخره به حرف اومدین.
غزل کمی دیگر دوام بیاور، مستانه این را در دل می گوید و به حال داغان او نظر میکند. اصلا به دلش نیست او را با میرپویان دقیقه ای تنها بگذارد! پس فقط کمی عقب گرد می‌کند و در فاصله ای نچندان دور از آن ها، بر صندلی می‌نشیند. غزل نا بهنگام لب می‌گشاید:
- مشکلتون چیه با من؟
پلک های سنگینش را به زور باز نگاه داشته و به تپش های بی مهابای قلبش هم بی اعتنایی می‌کند.
- به! تازه مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم؟
-اول اینکه من سرتون داد نزدم. لطفا شما هم آروم باشید که بتونیم صحبت کنیم. دوم هم اینکه...
-اینکه شما توی کار هایی که بهت مربوط نیس زیادی کنجکاوی و منم حالم از آدم های کنجکاو و پررو بهم میخوره!
قدمی نزدیک تر شد که ناخودآگاه غزل قدمی عقب رفت. ریزخندی تنش آلود بر لب های او سوار شد.
-خانم مسائلی! دفعه اول و آخرتون بود که تو زندگی من دخالت کردین!
-خانم مسائلی کیه؟ اقای میرپویان فامیلشون پیوندیه. مگه نمی‌دونید؟
میرپویان که مستانه را نگاه می‌کند، طولی نمی‌کشد دوباره چشمانش ،گلایه وار به غزل دوخته می‌شود و در آخر جایی روی زمین سکون می‌یابد.
- بله! منم همینطور فکر می‌کردم.
غزل به خودش، به پاهایش التماس می‌کند بایستند. میر پویان انگشتش را بالا می‌گیرد و هر کلمه را بدون تعارف بر زبان می آورد که:
-این هشداره. هشدار من رو جدی نگیرید، عواقبش پای خودتونه خانم "پیوندی"!
و قبل از آن که سکوت را یکی از آن سه نفر بشکنند، میرپویان با قدم های پی در پی از آزمایشگاه خارج میشود. درب را که محکم میکوبد غزل تکانی میخورد. مستانه مثل فنر از جای بر می خیزد و روبه روی غزل می ‌ایستد. چشمان غزل را لایه براقی از اشک پوشانده و خیره به جایی از لباس های اوست. دل مستانه به درد می اید و او را در آغوش می‌کشد. لفظ نگرانِ « غزل خوبی؟» را از زیر گوشش می‌شنود. از خودش می‌پرسد، خودش را «غزل» صدا می‌زند و از خودش می‌پرسد واقعا خوب است؟ من این را می‌خواستم؟
مستانه دستش را دور شانه او حلقه می‌کند.
-بیا یه آب بزن به صورتت.
نجوا می‌کند:
-نمیخوام.
-چی چی و نمیخوام؟!
به زور او را با خود هم قدم میکند. شیر آب را باز میکند و مشت چپش را مثال کاسه ای بر زیر جریان آن نگاه میدارد. دست راستش هنوز بر شانه غزل جا مانده که میگوید:
-غزل یه کم سر ت رو خم کن.
مثل ربات دوباره تکرار میکند:
- نمیخوام.
- غلط کردی! رنگ به روت نمونده!
غزل در این وادی سیر نمیکند. صورتش که خیس می‌شود، شُک زده قدمی به عقب می‌رود. صدای اعتراض مستانه را میان نفس-نفس زدن می‌شنود که:
-بذار یه کم حالت جا بیاد. خره! با تو ام حداقل صبر کن با هم بریم.
وقتی که در بسته می‌شود دیگر به جز نفس های نا ارام خودش، کسی همراهش نیست. از راهرو می‌گذرد و مِهی که هر از چندگاهی در راهرو دیده می‌شود را پشت سر می‌گذارد. نگاه لیلا از میان دانشجویان دیگر، بر قامت غزل می‌افتد. کوله او هنوز روی شانه اش است. لبخند زنان از بالای پله ها، جایی که ایستاده است، برایش دست تکان می‌دهد ولی خیلی زود رنگ لبخند پر میکشد و
مردمک چشمانش گشاد می‌شوند. قامت غزل همانجا میانه سرسرا و رفت و آمد دیگران، پخش بر زمین می‌شود!
 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #5
#یوکابد (Yukabod)برش دو:

کیفش را از روی صندلی می‌کشد و به سمت در می‌دود، در را که باز می‌کند قامت استاد رحیمی، مقابلش قرار دارد. خود را کنار می‌کشد و محترمانه سلام می‌کند. رحیمی در را با دست از بسته شدن نگاه میدارد و با لبخندی پاسخش را می‌دهد ولی به یک باره صدای جیغی، اتصال نگاهشان را از هم میستاند. رنگ از صورت او می پرد، به کلی رحیمی و هر چیز دیگر از مقابلش کنار می رود تا او به دلش بد راه بدهد. هر قدم که بر می دارد، هر قدر به ان نیم دایره که رفته-رفته از آدم پر می‌شود نزدیک می‌شود، قلبش بیش از قبل بی تابی میکند. دست به شانه اولی میگذارد و او را کنار می‌زند. دومی و سومی را هم، صدای اعتراض آنها مقابل تنه زدنش را نمی شنود. از میان فاصله ی اندک ، جسمی را بر زمین میابد. دستان سردش شانه اخرین نفر را هم به عقب می کشد و وقتی سر بر میگرداند، ثریا را می‌بیند. ثریا که با ابرو های درهم میخواهد به شخص بی ادبی که اینطور او را به عقب هول داده اهانت کند، با دیدن او لب هایش دوباره بر هم قفل می‌شود. مستانه خیره است به پلک های بسته اش. میگوید: «برید کنار!» ولی کسی به جز ثریا که نزدیکش است صدایش را نمی شنود. ثریا دستش را می‌گیرد.
-خوبی مستانه؟
مثال مزاحمی دست او را پس می زند و به جلو خم می‌شود. لیلا که تازه متوجه او شده، از کنار غزل بلند می‌شود. چرا صورت او پر از اشک است؟ چشمان سرخش را به چشمان ملتهب لیلا می‌دوزد و لیلا با صدایی لرزان می خواند:
-مستانه!
چرا ناله می‌زند؟! روی زمین می نشیند. هنوز به خودش مسلط نیست ولی غزل به او نیاز دارد. انگشتان دستش پر از تردیدند وقتی که پیشانی غزل را لمس می کنند. سرد سرد است! لرزی به تن مستانه می‌افتد.
-چرا انقدر سرده!

لیلا درست کنار او جای می گیرد. مستانه خم می‌شود و سر بر سمت چپ غزل می‌گذارد. لیلا اشک هایش را با انتهای کف دستش پاک می کند و می گوید:
-زنگ زدن. آمبولانس الآن میاد.
مستانه اما چیزی نمی‌شنود. کمر راست می‌کند و دست او را در دست می‌گیرد. خلاف سردی بی مهابای تنش، با انگشتان دستش آستین مانتو او را بالا میدهد و به دنبال نبض او بر مچ دست می گردد. صدا ها در گوش او وز -وز می کنند. در حالی که نگاهش به صورت رنگ پریده غزل است و مچ دست او را به دنبال امیدی، رها نمی کند با تمام وجود التماس می‌کند. خدا را التماس می‌کند! صدای داغدار التماسش تمام وجودش را در هم می گیرد و می فشارد در حالی که لب هایش بر هم دوخته شده است. «خدایا!» صدای لیلا و ثریا و بقیه که از حادثه برای کسی توضیح می‌دهند، پشت «خدا، خدا» گفتن های او کمرنگ به گوش می‌رسد. دستان مستانه را کسی کنار می‌زند. انگار همه حرکاتش روی دور کند رفته که نمی تواند واکنشی نشان بدهد. لباس هلال احمر به تن دارد. خوب است که لباس هلال احمر به تن دارد. لبخند هولی می زند. سر شانه هایش ذوق می زند و کسی تکانش می‌دهد.
-مستانه؟
-چت شده؟
چشمانش بر هم می افتد و تنش در دستان لیلا، بی حال می‌شود.
-وای! آقا...آقا.

***
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می کنند.
مستی ز جامت می کنند، مستان سلامت می کنند.
نور سفید رنگی پرده چشمانش را کنار میزند. ابتدا یک خط است و وقتی می‌لرزد، فاصله پرده ها از هم بیشتر می‌شود. چند بار پلک زدن، قطره اشک کوچکی را از گوشه چشمش رها می‌کند. کم-کم صدا ها وضوح می یابند.
-خانم دکتر شاهپسند، خانم دکتر شاهپسند به بخشِ...
سرش را کمی کج می کند، درست است. بیمارستان! پس آرنج دستش به خاطر همین می‌سوزد. پلکهایش آرام به هم می‌روند و آهسته باز می‌شوند.
-بالاخره بهوش اومدی!
سرش به سمت صدا می چرخد، هرچند که از روی بالشت بلند نمی‌شود. دوباره با همان صدای داغان و خشدار می‌گوید:
-تو هم اومدی؟
-مثل اینکه!
-نمی دونستم انقدر هواخواهمی!
خنده اش می‌گیرد. دوباره که نگاهش می‌کند، می بیند آرنجش را خم کرده و سرش را به دستش تکیه داده و کامل به سمت او چرخیده.
-غزل! سرم زدی مثل اینکه.
-میدونم. من که کاریش ندارم. ببین.
دست چپش را بالا میگیرد و تکانش می دهد، نوار باریک و سفید رنگ هم به حرکت می افتد.
-خوب حالا! کنده نشه.
-حواسم هست.
-غزل؟

غزل شانه اش خسته می شود که دوباره دست از زیر سر بر میدارد و روی بالشت سبز رنگ آرام می گیرد.
-هوم؟
-چت شد یهو؟
-نمیدونم. یک دفعه نفهمیدم چی شد. یعنی همه چیز سیاه شد جلوم.
چشمان هر دو به سقف دوخته شد که دوباره صدایش را شنید.
-تو چت شد مستانه؟
-احساس کردم دارم می میرم.
-میمیری؟!
-آره. وسط یه مرداب بودم که هر چی دست و پا می زدم، نمیتونستم بیام روی سطح آب.
-مستانه!
-چیه؟
-متاسفم.
-اون وقت به چه علت؟
-به خاطر من حالت بد شد.
لبخندی گوشه لبش می اید.
-بخشیدی؟
- بهت نمیاد مثل آدم حرف بزنی. اصلا!
صدای خنده های غزل، نگاهش را از سقف جدا می کند و به سمت خود می کشاند. چشمانشان که در هم دوخته می شود، لب های رنگ پریده غزل لبخند عمیقی می زند.
-خوب شد که باهات آشنا شدم. دوست شدیم.
-آره. خیلی خوب شد.
-زهرمار! باز من ازت تعریف کردم چیز شدی؟
خنده ای در دل مستانه می پیچد ولی ضعفش اجازه خندیدن با صدای بلند را نمی دهد که به سرفه مبدل می شود.
-چت شد؟
با ته مانده سرفه، لبخندش جان می گیرد:
- هیچی. خوبم.
تردید غزل به نگاهش راه پیدا میکند. سرش به سمت مستانه می گردد، مژگان و نیمه بازی پلک هایش را از نظر می گذراند و باز از خود می پرسد بگوید یا نه؟
-وقتی میرپویان باهات حرف می‌زد یخ کرده بودی.
مثل اینکه هر دو به یک موضوع فکر میکردند.
-تو هم فکر میکنی من ضعیفم؟
غزل ناراحت است ولی مستانه هنوز نمی تواند. هنوز به خود مسلط نیست. پس نفسی عمیق می گیرد و پلک هایش را بر هم میگذارد.
-بهتره فعلا درموردش حرف نزنیم. من آماده نیستم.
غزل آب دهانش را به زور همراه گرهی که گلویش را گرفته است و می فشارد فرو میدهد. چشمانش را به روی تصویر مستانه می بندد و سرش را بیشتر در بالشت فرو میبرد. در دل می‌گوید:
-باشه. بازم فرصت هست.
صدای باز شدن در را می شنوند. غزل به سمت در می غلتد ولی مستانه هنوز پلک هایش را بسته نگاه داشته است.
-سلام مامان!
-سلام قربونت برم.
صدای ماچ وموچشان را مستانه هم می‌شنود.
-چکار کردی با خودت غزل؟
-هیچی مامان! فقط فشارم افتاد به خدا. اصلا چیزی نبود کی زنگ زد به شما؟
غزل بالشتش را به تخت تکیه میدهد و سعی می کند همانطور که مراقب سرم است، درست در جایش بنشیند. مادرش درب یخچال کنار اتاق را میبندد. یک بطری آب و یک لیوان یک بار مصرف در دستانش است و غزل ذوق زده می گوید:
-آخ قربونت برم من که نگفته می فهمی! خیلی تشنه ام بود.
-حالا کی گفته برای تو بود؟
صدای اعتراض «عه مامان!» در خنده های مادرش می پیچد و لبخندی تا پشت لب های مستانه می آورد. معلوم شد غزل به چه کسی رفته!

غزل لیوان آب را از مادرش می‌گیرد و یک نفس بالا می‌رود. مادر درب بطری را در جایش می چرخاند و آن را روی میز کنار دستش میگذارد، به لب تخت او تکیه میسپارد. غزل متوجه سکوت مادرش می‌شود. لیوان را کنار بطری جای داد و به سه رخ او که با موهای نچندان مرتب قاب شده می‌نگرند.
-مامان؟
-بله؟
-خوبی؟
می گوید«خوبم» و در چشمان غزل دقیق می‌شود.
-مطمئن باشم چیزی نشده غزل؟
-اره مامان. مثلا چی؟ طبق معمول من صبحونه نخورده رفتم ولی این سری فشارم بالا و پایین شد. همین.

انگار تازه دکمه ای را زده باشد،
-خوبه خودت میدونی و زبون آدمیزاد حالیت نمیشه!
غزل با دهان نیمه باز از حرصی که مادرش میخورد لب باز میکند:
-مامان!
-زهر مار و مامان!
اشاره کوتاهی به تخت کناری میکند.
- مستانه می‌شنوه.
مادرش سری به تاسف تکان میدهد و دیگر چیزی نمیگوید. غزل ولی لبخند شیطانی دور از چشم مادرش میزند که موفق شده از یک دعوای حسابی جان به در ببرد. حتما به خاطر او اینطور هول هولی لباس پوشیده و بیمارستان آمده. مستانه نفس های منظمی میکشد و سینه اش بالا و پایین میرود. غزل فکر میکند حتما خوابش برده. نگاهی به سرم او و سپس به سرم خودش می اندازد.
-فکر کنم دیگه تمومه.
مادرش هم نگاهی میکند.
-بهشون بگم پس.
-مامان؟
کنار درب رسیده است. بر میگردد و نگاهش میکند.
-بعدا درموردش حرف میزنیم. فکر و خیال الکی نکن.
چیزی که در نگاه او هست را نمی فهمد. اما هرچه هست دل غزل را آشفته تر از قبل می کند وقتی که از اتاق خارج می شود.

صدا میزند.
-مستانه؟ مستانه؟ خوابی؟
پاسخ نمی دهد.
-مستانه سرمت تموم شده. پاشو.
پلکهایش را باز می کند. غزل لب تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده است. نگاه مستانه سرم را می کاود. به خاطر نمی آورد کی خوابش برده است.
-من کی خوابم برد؟
-صدات وقتی بیدار میشی خیلی ضایعه!
خواب آلودگی و خنده ی او در هم طنین می افکند که دوباره به سخن می اید.
-نمیدونم دقیق. داشتم با مامانم حرف میزدم دیدم خوابت برده. متوجه شدی اصلا مادرم اومده؟
-یه چیزی انگار یادم میاد.
کف دستش را بر تخت میگذارد و سعی می‌کند به ستون آن تکیه بسپارد و بلند شود. هنوز صدایش اثر خواب دارد.
-تو سرمت تموم شده؟
-اوه! آره. من یک ربعی هست نشستم منتطر جنابعالی.
پاهایش را دوران می دهد و میگوید:
-سرگیجه داری؟
 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #6
#یوکابد (Yukabod)برش سه:

- نه. دیگه میتونیم بریم؟
غزل از تخت پایین می جهد و دست او را می گیرد. با کمک او می ایستد.
- تو هم حالت تعریفی نداره. ول کن خودم میتونم.
لبخندی میزند.
-حداقل دست همو گرفتیم.
به لب های مستانه هم لبخندی می نشنید. دست در دست هم از درب اتاق خارج می‌شوند.
-فعلا اینجا بشینیم. مامانم رفته حساب کنه.
-پس منم برم حساب کنم.
همین که نیم خیز می شود غزل دست می اندازد و سر شانه اش را به عقب میکشد.
-آخ! چته؟
-بگیر بشین مینیم بابا!
-باز تو سر خود تصمیم گرفتی؟
غزل بی حوصله نگاهش را به انتهای راهرو میدوزد و رو از مستانه می گیرد. همانطور می گوید:
-انقدر مسخره بازی در نیار.
مستانه اخم هایش را در هم میکند.
-خوشم نمیاد وقتی میتونم پرداخت کنم...
میان حرفش می پرد
-من که نگفتم. خودش رفت. به من چه؟ وقتی اومد با خودش بحث کن.
مستانه نفسی اسوده میکند. او نیز به سمت چپ، جایی که بنظر میرسد درب ورودی باشد می نگرد. همان موقع درب کشویی باز می شود. چشمانش بر رد روان و قرمز رنگ مقابلش است ، تحملش طاق میشود که پلکش را بر هم میگذارد و رو از آن طرف می گیرد. مرد بیچاره دست بر شقیقه راستش گذاشته و می فشرد اما نیمه صورتش به رنگ خون شده بود. نفسی می گیرد تازه میخواست ان تصویر را از یاد ببرد و بدتر شد. پلک میگشاید و به طرح رنگارنگ خطوط باریک بر روی سرامیک ها دقیق می شود. «عه! مامان اومد.» را که می شنود سرش به سمت راست می چرخد. غزل زودتر بلند می شود و به سمت مادرش قدم تند می کند. او نیز از جای بر می خیزد. هرچند که هنوز چند قدمی فاصله دارند، لبخندی بر لب می نشاند و سری تکان میدهد.
-سلام خانم پیوندی. احوال شما؟
-سلام مستانه جان. بهتری؟
خانم پیوندی بیش از همیشه آشفته است.
-خوبم خداروشکر. چیز خاصی نبود. با زحمت های ما؟
خبری از ان دقت نظر همیشگی اش در پوشش نیست، که موهایش نا مرتب به پیشانی سر کشیده و گره روسری ابی رنگش شل شده است.
-این چه حرفیه دخترم.
دست به شانه غزل حلقه می کند و لبخندی میزند، خیلی زود از میان راهرو و داستان های متفاوتی که هر انسانی را در آن زمان به آن مکان اورده بود عبور می کنند. مستانه سعی میکند تفکر فلسفی اش را کمی خاموش کند و به مکالمه مادر و دختری که کنارش در حال وقوع بود گوش سپارد.
-مامان نگفتی کی زنگ زد بهتون.
-از حراست بهم زنگ زدن گفتن دخترتون غش کرده.
غزل با ارنج به پهلوی مستانه می زند.
-فکر کنم رضوی زاده زنگ زده.
مستانه فقط سری تکان می دهد. از پله های بیمارستان پایین می ایند.
-رضوی زاده همون نیست که می گفتی سر به سرش گذاشتی؟
غزل میخندد و مستانه در دل مبهوت می شود.« یعنی همه گنده کاری هایش را برای مادرش تعریف میکند؟!»
-خود خودشه!
خانم پیوندی هم اثراتی از خنده در صوتش دارد.
-بنده خدا انگار خیلی هول کرد.
-نه بابا اون پوست کلفت تر از این حرفاست.
- غزل! درست صحبت کن! کم ِکم سی سال ازت بزرگتره!
- حالا میگین چی شد یا نصیحت کنون داریم مامان خانوم؟
مادرش چشم و ابرویی برایش می اید که یعنی جلوی مستانه هستند وگرنه خوب بلد بود چه بگوید. غزل نیشخندی میزند. مستانه یکباره به یاد چیزی می افتد. کیفش را همانطور که بر شانه اش هست مقابلش می گیرد و دست در جیب جلوی کیف می برد.
-هیچی با هول و ولا گفت دخترتون فلان شده. منم فکر کردم باز سر شوخی های حضرت والی عود کرده!
مستانه میخندد و غزل ناباورانه دستش را بر دهانش می گذارد و میگوید:
- وای مامان!
-درد و مامان! خوب من کف دستمو بو نکرده بودم دختر فولاد زره من میتونه غش بکنه.
-مامان! حالا مستانه با خودش میگه مگه این چیکار ها کرده! نخند دیگه مستانه!
مستانه حالا احساس راحتی بیشتری با مادر او میکند. زنی با صورتی جا افتاده و چشمانی مشکی و گیرا. بیش از همه شوخ طبعی اوست که مستانه را جذب میکند.
-مادرت هم نگن دیگه این مدت فهمیدم چه جنسی داری!

نوبتِ اعتراض غزل، این بار با خنده ی مادرش همراه می شود.
-واقعیت دختر شیطون مامان!
دستش دور شانه او حلقه میشود و زیر نگاه متصل مستانه گونه اش را به گونه غزل می فشارد. حس شیرینش زیر دندان مستانه تازه می‌شود اما بیش تر نگاهش را ادامه نمی دهد، دست در جیب های مانتویش میکند و سر به زیر ، رد برگ های افتاده درختان را دنبال می کند. ردی از نمناکی کناره های جداول را تر کرده ، مستانه به دنبال باران بقیه زمین را هم میکاود. نه، نمیتواند باران باشد. باران که به یک قسمت کوچک قانع نمی شود، همه جای زمین را خیس می کند. ولی هوا بی اندازه بوی باران میدهد. انگار همه چیز به انتظار باران نشسته اند. سر بلند می کند و ابرهای درشت را زیر نظر میگیرد. نوری از پشت ابر ها دیده نمیشود.
-این اینجا چیکار میکنه؟!
سر بر میگرداند و حالا او نیز غافل گیر میشود. جعبه ای به دست دارد و در کنارش، لیلا ایستاده است؟! هنوز متوجه حضورشان نیستند.
-کی؟
غزل به شدت به سمت مستانه میچرخد. حالا مادر مستانه به جای دخترش پاسخ سوالش را از صورت مستانه جستجو میکند. اب دهانش را فرو میدهد! بد تر از این دیگر نمی شود. غزل دور از چشم مادرش دست مستانه را میان پنجه گرفته و می فشارد. لبخند هولی به ابروهای یکی در میان خانم پیوندی میزند.
- هیچی. دو تا از همکلاسی هامون.
-کو؟ کجان؟
مستانه دوست ندارد نشان بدهد. دوست ندارد حتی به کوتاهی این دقایق با چنین کسی، اظهار آشنایی کند، حتی به اندازه همکلاسی بودن. غزل دستش بالا می رود و همزمان که استخوان های دست مستانه را در هم می فشارد، با آن یکی، توجهشان را به این سمت می کشاند. مستانه احساس میکند انگشتان دست راستش دارند میشکنند. همین که نگاهشان به این سمت می اید، مستانه دست خودش را از دستان غزل بیرون می کشد! حرکت ناگهانی او، چشمان غزل را از آن قاب به قاب چهره مستانه می کشاند. چشمانش هشدار گونه غزل را از این کار ناپخته باز می دارد.
-خانم پیوندی با اجازه من دیگه برم.
حاضر بود قسم بخورد خانم پیوندی، جستجو گر تر از هر کارآگاهی، تحلیل را آغاز کرده است. غزل دست به شانه اش می زند. اتصال کوتاه چشمانشان، حرفهایی را تبادل میکند. ولی مستانه رضایت نمی دهد که دوباره به خانم پیوندی چشم می دوزد.
-کجا دخترم؟ میرسونیمت.
-ممنون خیلی زحمتتون دادم امروز واقعا.
-این چه حرفیه.
-چون حقیقتا نیازی هم نیست. از همینجا راحت سوار مترو میشم و میرم دانشگاه.
لبخند مرموز خانم پیوندی نشان می دهد که مستانه بدجوری دارد بند را آب میدهد و اوضاع را وخیم تر میکند. غزل اخم هایش را درهم میکشد.
-یعنی چی این حرف؟ میرسونیمت.
غزل هم که گویی در این باغ نیست! که همراهی که نمیکند هیچ، تازه لگدی به نقشه اش می زند! حضور نزدیک دو انسان دیگر، دکمه خاموش این بحث است؟ مستانه مجبور است باری دیگر او را تحمل کند؟ برعکس سلام خشک خالی غزل و مستانه، مادر غزل به گرمی سلام و احوال پرسی میکند و باز هم زیر نگاه های مشکوک مادرش، مستانه صورتک بی احساسی بر میگزند و دست به سینه می ایستد.
-خیلی نگرانتون شدیم.
غزل عامدانه پسری که آمده است را نگاه نمیکند! بنظر مادر بوهایی می آید! لیلا که دارد با خوش رویی خود را به خانم پیوندی معرفی میکند، مستانه دور از چشم بقیه کنار گوش غزل می گوید:
-خودت رو جمع و جور کن. مادرت مشکوک میشه!
-من از ترم دوم مستانه و غزل رو میشناسم.
خانم پیوندی لبخندی میزند.
-خوشبختم لیلا جان. شما چطور آقا پسر؟ خیلی ساکتی؟
مستانه نگاهی به ساعت مچی اش می اندازد. در دل به خدا التماس می کند، راهی پیش پایش بگذارد. نگاه همان که نمیخواست را بر خودش احساس می کند ولی سر بلند نمی کند.
-منم سیامک میرپویان هستم. بفرمایید.
مادر جعبه شیرینی‌ را از دست او می‌گیرد. لبخندی که معنایی را پنهان دارد می‌زند.
- ممنون پسرم زحمت کشیدین. پس آقای میرپویان شمایی؟
برگ های مستانه میریزد! یعنی غزل حتی جریان میرپویان را هم برای مادرش گفته؟! در پی پاسخ سوالی که به لب نیاورده ، به غزل و لبخند مسخره اش نگاه می کند. دوست دارد سرش را به دیوار یا جایی بکوبد! میرپویان نگاهی بین مادر و دختر رد و بدل میکند.
-شما...من رو میشناسید؟
تعجب هم دارد. مستانه هم به جای او بود تعجب می کرد! خانم پیوندی لبخندی میزند و سری تکان میدهد. نگاه مستانه با نگاه لیلا قفل می شوند. لیلا دستش به نشانه سوال و لب هایش به صحبت « چه خبره؟» می لرزد. مستانه سری تکان می دهد که لیلا میخواند« اوضاع قاراشمیشه!»
-بله. شما همونی هستی که دختر من آبروت رو برده.
غزل اعتراض گون می گوید:
-مامان!
از خجالت است که گونه های برجسته ی غزل رنگ می گیرد. میرپویان هم کم مانده است شاخ هایش بیرون بزند.
-بله درسته!
سر پسر مودب دوباره به زیر می افتد. مستانه در دل پوزخندی می زند. جوری رفتار می کند که به شک می افتی، این همین آدم است که صبح صدایش را سرش انداخته بود!
- خوب واقعا میگم نمیدونم چی بگم. من که یه عمره عادت کردم به شوخی های غزل. دختر شیطونی دارم. آدمی هم نیستم که بهش امر و نهی کنم. مطمئنم خودش تا حالا ازتون عذرخواهی کرده.
حتما حس مادرانه قوی دارد. مگر اینکه باز غزل همه چیز را کف دست مادرش گذاشته باشد! لبخندی از این همه "بچه مامانی" بودن غزل گوشه لب مستانه مینشیند.
-بله مامان. ولی ایشون نپذیرفتن!
-میگم بهتره این بحث رو بذاریم برای یک دفعه دیگه؟ بهتر نیس؟
میانجی گری مستانه اثر نمیکند. چون مادر غزل است دیگر!
-نه اتفاقا! صبر کن ببینم. پسر جان چرا؟ غزل راست میگه؟
لیلا خنده اش را تبدیل به سرفه می کند و نگاه مستانه را بر خود میابد. مستانه هم دست کمی از او ندارد و لب های خندانش را بر هم میفشارد. غزل و میرپویان هردو در مخمصه ای گیر افتاده که تا مادر غزل اجازه ندهد، رها نمی شوند!
دستی پشت گردنش می کشد.
-والا چی بگم؟ اگه به زبونه، بله بخشیدم. ولی... خسارتی که وارد شده چی؟آبروم چی؟
-غزل!
خانم پیوندی طوری صدایش میزند که لیلا و مستانه در دل فاتحه می خوانند! او هم که چنان سرش را انداخته پایین که گویی چانه اش را به مانتو دوخته اند. مستانه کنایه امیز میگوید:
-ولی همه چیز هم تقصیر غزل نبوده.
نگاه متفاوت میرپویان را به جان میخرد و به چهره کنجکاو خانم پیوندی نظر می کند. غزل بالاخره جرأت می یابد سر بلند کند. مستانه در ادامه حرفش میگوید:
-باید بگم تا نگویند چیزکی مردم نگویند چیزها!
-دست شما درد نکنه! خانم پیوندی بهتره من برم تا دو تا انگ دیگه بهم نچسبوندن. با اجازه.
میخواهد برود و مستانه در دل میگوید «برو به درک!» و با کج خلقی رویش را به سمت دیگری می گیرد، ولی مگر خانم پیوندی اجازه مرخصی بدهند!
-کجا؟ نه خیر. صبر کنید. با هر چهار نفرتونم. امروز این مسئله رو حل می‌کنیم. بعد هرکی هر جا خواست میره.
این وسط انگار فقط لیلاست که از این رخ داد خوشحال است.
 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #7
#یوکابد (Yukabod)برش چهار:

از کنار نگهبانی عبور می‌کنند. مادر غزل جلو تر از دخترها ، مخ میر پویان را به کار گرفته است. غزل کنار گوش مستانه می گوید:
-مامان من یا میرپویان رو راضی میکنه، یا اشکش رو در میاره!
مستانه نگاه دیگری به ساعتش می اندازد. می داند که بهترین بهانه را او دارد. بنابراین باری دیگر بلند می گوید:
-ببخشید من باید برم. خانم پیوندی کاری با من ندارید؟
خانم پیوندی قدم هایش را متوقف می کند و بر میگردد. میرپویان هم میچرخد. لیلا هم که می داند باید فرار کند.
- بله خانم پیوندی ما کلاسمون نیم ساعت دیگه شروع میشه.
مادر غزل یک جوری نگاه می کند، نگاهش با آدم حرف می زند« تو گفتی و من باور کردم!» ولی لبخندش را پررنگ می کند و با هر دوشان دست می دهد.
-منم کلاس دارم خانم پیوندی. اگه ممکنه بگذاریم برای یه زمان بهتر.
مستانه کیفش را شانه به شانه می کند و در حالی که با یک دست آن را نگاه داشته، دست دیگرش در جستجوی چیزی داخل کیف است. متاسفانه عذر میرپویان پذیرفته نیست حتی اگر مثل لیلا و مستانه کلاس داشته باشد! غزل دست لیلا را می فشارد. «فردا میبینمتون.» مستانه ولی همچنان در گیر یافتن کارت است.
-دنبال چی میگردی؟
مستانه سنگین نگاهش را به او می دوزد، اشاره کوتاهی به حضور میرپویان و مادرش می کند و به جای جواب، فعلا بی خیال جستجو میشود. دست غزل را می فشارد و او را در اغوش می گیرد.
-پس تا فردا.
امان از دست مادر غزل! مستانه احساس می کند هر حرکتش زیر ذره بین اوست. وقتی شانه به شانه لیلا رد پیاده رو را می گیرند و می روند مستانه نفسش را اسوده بیرون می فرستد.
-آخیش!
لیلا می خندد.
-عجب مامانی داره غزل!
-خداشاهده چند بار اشهد خودم و غزل رو خوندم.
کنار خیابان که می رسند. لیلا برای تاکسی دست تکان میدهد.
-چیکار میکنی؟
لیلا دستش را پایین می اندازد.
-میخوام تاکسی بگیرم دیگه.
-با مترو که زودتر میرسیم؟
آری مثلا مستانه به فکر زودتر رسیدن است و اصلا به خاطر هزینه اش نیست که اصرار بر مترو دارد! زمان کم و ترافیک ورودی بیمارستان هم به کمکش می اید تا لیلا را با خود همراه کند. وقتی از خیابان عبور می کنند، مستانه می پرسد:
-این میرپویان رو براچی دنبال خودت راه انداختی؟
لیلا سر افتاده اش را کمی به سمت او می گیرد و نیم رخش را از نظر می گذراند.
-من که نمیخواستم بیارمش. خودش اصرار کرد.
-خوب اصرار کنه تو نباید میاوردیش. خوبه خودش باعث و بانیش بوده! چقدر رو داره!
لیلا را میبیند که لبخند کمرنگی گوشه تصویرش طرح خورده.
- به چی میخندی؟
همان موقع لبخندش را جمع می کند.
-به هیچی.
پله های پشت سر هم را پایین می روند. مستانه دوباره دست در جیب کیفش می کند و دنبال کارتش است. یک لحظه به ذهنش می رسد بگذارد لیلا اول برود. لیلا کارتش را میان دو انگشتش گرفته است درحالی که مستانه هنوز درگیر یافتن کارت خود است. شاید بهتر باشد بگوید.
-نمیدونم کارتمو کجا گذاشتم.
-اشکال نداره کارت من هست.
مستانه از اینکه پیش از گفتن لیلا، برای این که او حساب کند نقشه کشیده بود، احساس عذاب وجدان میکند. با خجالتی که حاصل از عذاب وجدان هم هست میگوید:
-ببخشید دیگه.
-نه بابا، چه حرفیه مگه چقدره اصلا.
و خودش که از آن عبور میکند، کارت را به مستانه میدهد که مقابل چشمی بگیرد. درب کشویی این بار جلوی پای مستانه باز می شود و او نیز داخل میشود.
-نگفتی میرپویان رو؟
-چیش رو بگم؟
-اینکه چی شد با هم اومدین.
لیلا چنان خونسرد است گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. کوله اش را تک شانه میکند و کارت مترو را داخل یکی از جیب های کیفش می اندازد. مستانه هنوز منتظر کلام اوست.
-من رفتم سر کلاس. ولی تموم فکرم پیش شما بود. میرپویان بعد از کلاس اومد پیشم، گفت از بچه ها شنیده چی شده و ممکنه تقصیر اون باشه. بهش گفتم میخوام بیام دیدنتون، گفت منم میتونم بیام؟
مستانه با حرص میگوید:
-لابد تو هم گفتی بله چراکه نه؟
لیلا به خنده میگوید:
-حالا تو چرا حرص میخوری؟
-بابا جان! یه کم، اندازه یک سر سوزن _دو انگشتش به هم نزدیک میشود و سر ناخنش را نشان لیلا میدهد_ برای خودتون اگه عزت نفس قائل نیستین برای من باشید!
دستانش را در هم گره میزند به سینه، صدای نزدیک شدن قطار را میشنوند. رفته رفته جمعیت کنار سکو ها بیشتر میشود.
-خوب کجاش بد بود که به عزت نفستون بر خورد؟
-اینجاش که پسره کله صبح اومده صداش رو انداخته سرش، غزل رو به اون فلاکت انداخته. حالا یه کاره پاشده با جعبه شیرینی اومده. تازه به جای عذرخواهی میگه خسارتم رو جبران کنید.
لیلا با رسیدن قطار مجبور است صدایش را بلند تر کند.
-مستانه! یه ذره انصاف داشته باش. اون بلایی که سر میرپویان اومد، اگه سر هرکدوم از ما میومد، با یک جعبه شیرینی میرفتیم عیادت باعث و بانیش؟
مستانه نارضایتی اش را از شنیدن حرف راست لیلا پنهان می کند و چیزی نمیگوید. لیلا بعضی وقت ها چنان حرفش را رک و راست میزند که مثال سیلی دردش را احساس میکنی. ولی سیل جمعیت به سمت درب ها، مکالمه آن ها قطع می کند تا سوار بر موجی که ایجاد می شود به داخل مترو بروند. لیلا دستش را به میله میگیرد.
-از همین چیزهای مترو بدم میاد. تا تو بینی هم دیگه آدم وایساده!
مستانه ولی متفکر است و پاسخی نمیدهد. لیلا دوباره نگاهی به او می اندازد. تکیه سرش به همان میله‌ سپرده است که در دست لیلاست .
-یکدفعه ساکت شدی؟
تلخ خندی روی لبش می اید و شانه ای بالا می اندازد.
-هیچی دارم به میرپویان فکر میکنم.
-اوه! نه بابا!
نگاه شیطنت آمیز لیلا را نادیده میگیرد.
-نه از اون فکر ها! دیوونه!
لیلا میخندد.
-خوب چی؟
- اینکه اگه یه همچین اتفاقی برای من می افتاد، با جعبه شیرینی میرفتم عیادت باعث و بانیش؟
لیلا در تایید او می گوید:
-شما سیامک میرپویان رو هنوز نشناختید. خیلی راهه که بشناسیدش.
مستانه یک تای ابرویش را بالا میدهد. لیلا چرا دهانت را نبستی!
-اون وقت جنابعالی از کی انقدر شناختتون تکمیل شده؟!
یک باره حالی به حالی میشود و با بهم ریختگی میگوید.
-مستانه تو هم کشتی مارو! آدم دو کلمه نمیتونه باهاتون حرف بزنه.
مستانه می زند به خنده.
-جمع می بندی؟
-منظورم تو و غزله دیگه!
و رویش را به آن سمت میگیرد. لبخند مستانه هنوز عمیق است و ابروهای در هم لیلا را مشکوک از سر می گذراند.
-خیلی خوب حالا قهر نکن. ولی قبول کن دیگه شناخت سیامک میرپویان توی کلاس درس در همین حده که من و غزل داریم! تو ...از کجا؟
لیلا سری به تاسف تکان میدهد.
-من که میدونم هرچی بگم باز یه حرفی از توش در میاری. ولش کن. بذار شناختت در حد همون "کلاس درس" که گفتی باقی بمونه.

دیگر حرفی میانشان مبادله نمیشود. پیش خود اعتراف میکند این اخلاق چیز مرغی لیلا ست که فرق شوخی و جدی را درک نمیکند و تا یک شوخی میکنی به تریج قبایش بر میخورد. از آن طرف لیلا در دل نفسی آسوده می کند که توانسته همینجا بحث را ببندد. وقتی میبیند اینطور راجع به میرپویان قضاوت اشتباه می کنند، دست خودش نیست. مشت دستش دور میله را تنگ تر می گیرد. نامحسوس مستانه را از نظر می گذراند. سرش را از عقب تکیه داده و چشمانش روی هم است. ولی قطعا با این همه فشار از طرفین، در حالتی که ایستاده نمیتواند خواب باشد! سر بلند میکند و نقشه مسیر مترو را از نظر میگذراند. در امتداد همدیگر ایستگاه ها ردیف هم هستند، همان که نوشته"آزادی" به رنگ قرمز روشن و خاموش میشود.
-دیگه باید پیاده بشیم.
مستانه چشم می گشاید و با سر تایید میکند. سوالی در دلش وول می خورد و به دنبال پاسخ آن لیلا را زیر نظر می گیرد. یعنی چه چیزی میداند که او نمیداند؟ تا بیایند و خود را به دانشکده و کلاسشان برسانند، چیز زیادی از آن سی دقیقه باقی نمی ماند. وقتی در میزنند، استاد تازه وارد شده و دانشجویان هنوز به پای ورود او سرپا هستند. استاد رحیمی با سر اجازه ورود میدهد و لیلا وارد میشود. سپس مستانه است که درب کلاس را میبندد و دعا میکند رحیمی، صبح او را ندیده باشد که افتاده یا یادش رفته باشد.
-خانم بدخشانی کسالت رفع شد؟
دست او روی دستگیره از حرکت باز می ایستد. این صدای مسخره را خوب میشناسد!
-مگه چی شده بود؟
مستانه روی پنجه به پشت سر بر میگردد، ولی نگاهی معنی دار به چهره صاحب سوال می اندازد و خط نشانی برایش می فرستد. قبل از اینکه کسی چیزی بگوید محترمانه استادش را خطاب میکند:
-استاد چیز خاصی نبود. یک کم فشارم بالا پایین شد.
رحیمی کتش را روی دسته صندلی می اندازد و موبایلش را همان حین بر تریبون کلاس جای میدهد.
-استاد ولی مطمئن نباشید جریان همین بوده!
کنار دستی‌اش می‌گوید:
-بسه کیانوش!
در کلاس همهمه ای است که گوشه کنارش را صدای خنده مواج میکند. مستانه دندان بهم میفشارد و دیگر حتی یک گوشه نگاه هم به فرد مذکور ِ بیشعور و موقعیت نشناس نمی اندازد و مستقیم به سمت صندلی خالی که کنار ثریا است می رود. ثریا آرام سلام میکند و او هم مثل خودش جواب میدهد و می نشیند.
-خوب جناب کیانوش خان! تشریف بیارید پای تخته.
همان که لحظاتی پیش گفته بود "بسه" به سخن می اید.
-استاد میخواین درس بپرسین؟!
کیانوش خم می شود و دور از چشم استاد پشت کله اش می کوبد. از ردیف های عقب تر، آن هایی که دیده بودند به خنده می افتند، ولی مستانه سری به تاسف تکان میدهد توجهش را معطوف میکند به استاد.

«ما گنه...» چیزی می نویسد . ثریا کمی به سمت مستانه خم میشود. متوجه میشود انگار کاری دارد، پس مستانه خود متمایل تر به سمت او مینشنید تا راحت تر بشنود. نزدیک گوشش پچ‌-پچ می‌کند:
- حالت خوبه؟
-خوبم.
-غزل چی شد؟ هنوز بیمارستانه؟
-اونم خوبه. حالا بعد برات میگم.
سری تکان میدهد. اما یکباره نگاهش به سر انشگتان قرمز مستانه می افتد.
-دستت؟!
مستانه خنده می‌زند:
- نه این جوهره. صبح آز بودم.
ثریا آهانی میگوید ودیگر ادامه نمیدهد. او نیز به صندلی اش تکیه می سپارد. به خط خوش و مسیر آبی رنگ خطوط قلم، بر زمینه سفید تخته چشم می دوزد و حظ می‌برد‌! پیش خود اعتراف می‌کند استاد رحیمی همه چیزش عالی است! چشمانش از این فکر برق می‌زند و لب هایش به طرح لبخندی مورب است. اما خود نمیداند که برای لحظاتی، کیانوش مسیر نگاه شیفته و رد لبخند او را گرفته و به استاد رحیمی رسیده است.
مستانه با همان لب خندان، دفترش را بر دسته صندلی تک نفره باز می کند و نوشته استاد را می نویسد:
-ما گنه کاریم آری جرم ما هم عاشقی است، آری اما آن که آدم هست و عاشق نیست کیست؟
زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن است، دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است نیست؟
استاد هنوز بیت دوم را کامل ننوشته که مستانه نوشتن آن را در دفترش تمام میکند. برخی بچه ها وقتی بیت دوم تمام میشود"او" میکشند.
«استاد فضا داره مثبت هجده میشه» مستانه همان موقع دست میبرد بالا و میگوید:
-استاد، قیصر امین پور؟
رحیمی هم زیر نظر اوست. کیانوش دست به سینه کنار تخته قد برافراشته و هر از گاهی نامحسوس، نگاهش میان رحیمی و بدخشانی میگردد. استاد سری تکان میدهد و میگوید:
-خوب خانم بدخشانی! جواب سوال رو که شما دادی. حالا خودت یک سوال دیگه بپرس.

صبحت‌ها که بلند میشود، تق_تق کوبیدن انتهای ماژیک بر میز، صدا را میخواباند.
-خوب؟ بدخشانی، کیانوش منتظره؟ اینطور نیس؟
کیانوش اشاره به گردنش میکند.
- گردن ما از مو هم باریک تره استاد.
مستانه اما می‌گوید:
-استاد ببخشید نمیدونستم سوالتون شاعره بیته.
رحیمی که طبق معمول قرار نیست"دانشجویش" را بازخواست بکند، خصوصا دانشجو محبوبی مثل او را، نگاهش روی کیانوش باقی می ماند ولی پاسخ مستانه را میدهد.
-بپرس خانم، ما تموم روز که وقت نداریم. مگه نه اقای موحد؟ درست گفتم فامیلتو؟


-بله استاد. ما شا الله حافظه! اصلا به افتخار حافظه استاد یک کف مرتب!

کلاس دوباره به هیجان می آید و انتهای کف ها با صدای «هو،هو» مرتبی همراه می شود. استاد خنده بر لب‌هایش را کنترل می‌کند، با انتهای ماژیک به جان میز می افتد.
-تموم کنید دیگه، شما ها هم که دنبال بهانه اید!

کیانوش با نیش باز رو به دانشجویان نگاه می اندازد، درحالیکه همان موقع فکر مستانه گره کور خورده و نمیداند چه سوالی بپرسد. اما این فقط ظاهر ماجراست. چراکه پشت لبخند بزرگ کیانوش، تردیدی است،«یعنی استاد رحیمی از اینکه صدایش زد منظوری دارد؟»
نگاه کیانوش به چهره درهم مستانه می افتد، جرقه ای در ذهنش میخورد. به کنایه می‌گوید:
- استاد حالا میخواین خانم بدخشانی رو اذیت نکنیم. امروز به اندازه کافی تحت فشار بودند.

خشم دیگر به نهایت رسیده، از بینی و گوش های مستانه گویی دود بیرون می‌زند!
استاد ولی می‌گوید:

-میخوای ما دیگه حرف نزنیم. خانم بدخشانی؟ بفرمایید.
مستانه خشمش را با نفسی فرو میفرستد و صدایش را کمی صاف میکند. همه با تمام وجود گوش می‌شوند، منتظرند ببینند که کارد چه جوابی به پنیر میدهد!
-گر نباشد حیا و درک و شعور
آدمی طعنه می‌زند به ستور
جانِ انسان که تربیت نشود
آدمی گاو می‌شود به مرور!


سقف صوتی کلاس به یک باره دریده می‌شود! حتی استاد رحیمی هم دیگر نمی‌تواند کنترل کند و به خنده می افتد. مستانه که هنوز در همان قالب جدی است، لحظه ای خنده اش میگیرد. بنظرش قیافه کیانوش« حالا» دیدن دارد ولی ترجیه میدهد حتی یک لحظه را هم صرف نگاه کردن به او نکند. همان صدا که «بسه» گفته بود، این بار میگوید:
- کیانوش بوی سوختگی میاد!
هرچند کیانوش خودش هم می‌خندد. لحظاتی بعد او هم چند بار دستانش را به هم می‌زند تا توجه کلاس را جلب کند و سکوت دوباره برقرار شود.
- خوب استاد، حالا منم میتونم جواب بدم؟
- جواب شعر رو نه. بگو شاعرش کیه؟
- این که نشد استاد! ایشون گفتن، من جواب ندم یعنی؟
- نه دیگه. مشاعره و پاسخ و کارزار رو بگذارید برای جلسات و دورهمی های خودتون. اینجا کلاسه.
- باشه استاد. حله. من که گفتم گردنم از مو هم باریک تر.

مستانه لحظاتی پیش نشسته بود و سرش را به دفترش و طرح های موهوم کشیدن در حاشیه جزوه گرم کرده بود. در دل پاسخ می‌دهد:
-پسر مظلوم! دل یه جماعت برات کبابه بس که مظلومی!
- فکر کنم شاعرش اقای مرتضی لطیفی باشن؟
استاد رحیمی رو به بدخشانی می‌کند:
-درسته؟

- نه استاد. مرتضی لطفی.
-خوب استاد یه دونه «ی» بود دیگه.
رحیمی دستی به پشتش می‌زند.
-برو بشین. خودت هم میدونی که مهمه! برو بیشتر از این هم وقت کلاس من رو نگیر.
سی دقیقه ای با چاشنی شوخی و خنده، مقدمه جلسه امروز است و حالا تدریس شروع می‌شود. ثریا زیر گوش مستانه هنوز دارد می خندد و مستانه با حالت حق به جانبی، کنار گوشش می گوید:
- حقش بود!
ثریا سری تکان می‌دهد.
- شُشَم حال اومد اصلا.
خنده‌شان را ولی با دیدن نگاه استاد بر خود فرو می‌دهند. این نگاه هشدار گون یعنی به درس گوش بدهید! مستانه خجالت زده به عذرخواهی لب می‌زند. خودکار برمی‌دارد و دیگر واقعا تصمیم میگیرد حواسش را جمع درس کند و در فضای تدریس استاد محبوبش شرکت کند.
 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #8
#یوکابد (Yukabod)برش پنج:

دست مستانه دیگر درد گرفته است. یک لحظه خودکار را دست به دست میکند و با کلافگی به استاد که قدم زنان، همچنان دارد می گوید و میگوید نگاه می کند. استاد سر به زیر می افکند و مسیر امده را قصدی به بازگشت می کند، بر لبه سکو جلو می رود و می گوید:
-بنویسید: از هر طرف که بخوانی بیت همان می شود. نوشتید؟
-استاد یه کم آروم تر! به خدا دستمون ترکید!
استاد رحیمی کنار تریبون، بالاخره آرام میگیرد و لب هایش از حرکت باز می ایستند. مستانه کمی خم می شود، ادامه را از او بپرسد که دستش تند تر است، دفترش را به سمت او میگیرد تا بنویسد. استاد دکمه گوشی اش را می زند و ساعت را می بیند.
-خوب دیگه فکر کنم برای امروز بس باشه؟
مستانه خوشحال نفسی اسوده می کند و در آن همهمه ای که ایجاد میشود، با خیال راحت یک بند، که عقب مانده بود را از روی دست ثریا می بیند.
-جلسه آینده از این سبک چند مدل شعر میخوام.
-استاد!
-تو حرفم نپر! نمره اضافه داره برای پایانترم. بعدا نیاین اصرار که استاد ما رو نندازید و فلان. این کارها رو انجام بدین تا دست منم برای کمک باز باشه!

کتش را بر دستش می اندازد و میان حلقه کوچکی از چند نفر از دخترها، کلاس را ترک می کند. مستانه غر میزند:
-خیلی درس داد امروز!

ثریا مشغول فُکل های جلوی سرش است. مستانه نگاهی به موهایش که با انگشت سعی دارد فر دارش کند می اندازد. دوباره حواسش را به جمله پایانی میدهد.
-تو فهمیدی منظور استاد چی بود؟
-درمورده؟
-همین که از هر طرف بخونی همون میشه.
-فعلا من مخم تعطیله !
مستانه سری تکان میدهد:
-مال منم داره سوت میکشه.
-خدا به دادت برسه مستانه!
مستانه هنوز به جمله «از هر طرف که بخوانی همان می شود» مشغول است و خودکار را گوشه لبش جای داده. سر بر میدارد. لیلاست که کنارش ایستاده است.
-چطور مگه؟
-کیانوش موقع بیرون رفتن، برگشت یه نگاهی بهت کرد، من به جای تو امواتم رو ملاقات کردم!
مستانه سرش را بالا می اندازد.
-نه بابا. پخی نیست. مثلا میخواد چیکار کنه؟
ثریا که مشغول گفتگو با دختر کنار دستی اش است میزند به خنده و بلندی خنده اش توجه مستانه را برای لحظه ای پرت می کند. ثریا از کی تا حالا با پرنده می‌پرد ؟
از فکر «پریدن با پرنده» لبخند به لب دوباره به جزوه نگاه میکند، مثل اینکه همه را نوشته است.
-کلاس داری؟
-نه دیگه میرم خونه. تو داری؟
لیلا با بستن پلک هایش جواب میدهد. ثریا که برمی‌گردد، تازه متوجه لیلا میشود. دسته صندلی را بالا می زند و از جای بر میخیزد.
- به به! لیلا خانم!

با هم دست می دهند. مستانه کلاسورش را می بندد. لبخندزنان، آن را در دستش می گذارد.
-دستت درد نکنه.

از آن طرف آینه ثریا را یک لحظه از دستش می کشد.
-یه لحظه قرض!

مهلت اجازه نمی‌دهد! میان خوش و بش آن ها، در آن صفحه گرد کوچولو، خطوط تای مقنعه مشکی را مرتب میکند و خط چانه را درست زیر چانه تنظیم.
- ولی مستانه! جدی! حواست رو بیشتر جمع کن.
- منم همین رو بهش میگفتم.
مستانه کوتاه، نگاه به آن دو می دوزد و خط مقنعه را کمی عقب و جلو می برد.
-نگرانش نیستم. شما هم نباشین.
-بی خود نیست بچه ها بهتون میگن کارد و پنیر.
گوشه لبش مورب می شود. با خود فکر میکند که:
- اینها دیگر چه دل خجسته ای دارند!
آینه را به دست ثریا می سپارد. شانه به شانه هم از درب کلاس خارج میشوند. هشدار های لیلا و ثریا ناخوداگاه مستانه را درگیر کرده است که وقتی چشمش به قامتی شبیه به موحد از میان ان همه آدم بر میخورد، چشمانش بیشتر مکث کند. لحظه ای از دست خود متعجب و شاکی میشود و خودش را باز میدارد. به جای ناهار، به پیشنهاد ثریا می روند یک چیزی بزنند که ته دلشان را بگیرد تا خانه پس نیفتند. البته مستانه میلی نداشت ولی اصرار ثریا اثر می افتد که به کافه می روند. کافه کوچک دانشگاه، که فضایش بیشتر شبیه سوپرمارکت است، چیز به دربخوری ندارد.
وقتی از کافه خارج میشوند، صدای صحبت همان که «بسه» گفته بود توجه مستانه را بر می انگیزد.

-بیا اینجا بشینیم. داخل که غلغله است.
-اینجا؟!
-خوب اره. بشین بابا وسواسی بازی درنیار.
خودش زودتر از او میرود و کیفش را کنار جدول می اندازد. حالی که با یک دست لیوان و با آن یکی ظرف یکبارمصرفی که داخلش یک برش کیک کاکائویی چشمک میزند را نگاه داشته، خم میشود که بنشیند. قامت درشت که بر لبه جدول جای میگیرد، لبخندی روانه تصویر کیک میکند.
-امم. باید خوشمزه باشه. بیا دیگه هنوز که وایستادی!
مستانه نفسش را بی حوصله بیرون میدهد. کیفش را با دست به جلو هدایت میکند و با دست دیگر هنگامه نشستن، ادامه مانتویش را به عقب می راند.
-اینجا علاوه بر اینکه تمیز نیست، یخ کرده.
شیر کاکائو را به لب برده و با لذتی که از چشمانش میخوانی، لب به تعریف میگشاید:
-عجب شیرکاکائویی!
مستانه باری دیگر سعی میکند فکرش را پرت کند از اینکه مورچه هایی در فاصله خیلی نزدیک از آنجا که نشسته دارند عبور میکنند! کیفش را روی زانوان میگذارد. با درد چشمانش بر هم میروند. تنش مور مور شده است! مردمکش از مختصات لیوان گرم و مقوایی که در دست گرفته تکان نمیخورد. از ترس اینکه نگاهش گیر مورچه ها بیفتد.
-چه خبر از غزل؟
دهانش پر است و میجوَد. کمی از آن شیرکاکائو را مستانه به لب می برد.
-خوبه. من که اومدم مرخص شد.
-خداروشکر! پس چیز خاصی نبود.
-نه بابا. سُر و مُر و گنده مرخص شد. الانم حتما داره ناهار میخوره به ریش من و تو میخنده که به جای ناهار شیر کاکائو میخوریم!
ثریا ولی به جای اینکه شوخی او را بگیرد، چشم به او میدوزد.
-وقتی رفتین بعضی ها باز حرف میزدن.
مستانه لیوان را از لبش جدا میکند و به او مینگرد. رژلبش کمی پخش شده و اثر آن روی لیوان باقی مانده است.
-بعضی ها؟مثلا چی میگفتن؟
-چه میدونم. حرف های بیخود دیگه. درمورد خودت، سیامک، غزل.
-سیامک؟ سیامک کیه؟
-بابا همین میرپویان.
مستانه یکباره یادش به اسم او می افتد. لیلا هم انگار ظهر که می امدند گفت اسم کوچکش را. آری، سیامک. آن طعمِ خوشرنگِ دلبر و قهوه ای براق ، گویی زیر دلش میزند. همانطور ی فقط نیمه باقی مانده را با حرکت لیوان، دور میچرخاند.
-تو فکری؟
ثریا هم چشم از نگاه دوخته شده او به لیوان بر نمیدارد و منتظر می ماند.
-کاش میشد زد عقب و برگشت به دو سه ماه قبل. خودم جلوش رو میگرفتم.
ثریا سر به زیر می اندازد . نفسی میگیرد و چیزی نمیگوید. چه میتواند بگوید؟
-بیخیال. فعلا شیرکاکائو رو بچسب.
خودش پیش از او، یک قسمت دیگر از آن کیک را بین دو لبش می گیرد. مستانه هم به قول ثریا، تصمیم میگیرد بزند به در بی خیالی. باقی مانده شیر کاکائو را یکباره بالا می برد و فرو میدهد. دست به دهانش میکشد تا رد شیر پشت لبهایش را بزداید.
-عه! این ها هم که اینجان.
با چشم و ابرو به سمت چپ مستانه اشاره میکند. مستانه که همان دقایق اول پی برده بود. مقابل ثریا می‌ایستد و میگوید:
-حالا که خوردیم زودتر بریم تا متوجه ما نشدن.
ثریا نیشخندی می‌زند و در مقابل سرعت او برای ترک آن مکان، به آهستگی بر میخیزد.

-باشه لیوانت رو بده بندازم.

وقتی با هم کنار سطل آبی رنگ و بزرگ نزدیکشان میروند، مستانه هم مشغول تکاندن باقی مانده خاک از کیف و لباسش میشود.
-سلام! خانم بدخشانی؟

آن خروس بی محل! پاسخ سلامش را میدهد. ثریا با کنجکاوی پوسته ها را در سطل نزدیکش پرت میکند و زودتر خود را کنار مستانه میرساند.
-سلام ! من دوستش هستم. مهرابی.
پسری که ثریا تا به حال ندیده بود هم مودبانه جواب میدهد.
-سلام خوشوقتم خانم مهرابی. منم نریمان هستم.
بعد نگاهش را به مستانه میدوزد:
-امروز جلسه رو نیومدید فکر کردم دانشگاه تشریف ندارید.
-نه راستش یه مقداری کسالت داشتم.
-ای بابا. خدا بد نده. چی شده؟
مستانه دیگر دارد از این گفتگو خسته میشود.
-خدا که بد نمیده! اینم چیز خاصی نبود آقای... میبخشید فامیلتون یادم رفت دوباره.
او که میداند به نقطه ضعف نریمان شلیک کرده، در دل زیرکانه خنده میزند و منتظر به چهره‌ای که پکر می شود نگاه کوتاهی می اندازد. ثریا زودتر میگوید.
- انگار گفتن آقای نریمان.
-آهان بله آقای نریمان. خوب؟ خوشحال شدم دیدمتون. ما دیگه باید بریم.
- کلاس دارید؟
مستانه قدم تا نصفه رفته را بر میگردد.هر لحظه که او را تحمل می‌کند، جان باقی مانده اش را گویا دارند میستانند. ثریا در پاسخ پیش دستی میکند.
-نه دیگه کلاس نداریم.

با هزاران معنا به ثریا نگاه میکند. لبخندی که شباهتی به خوشبخت بودنش از ادامه یافتن مکالمه ندارد به روی ثریا میزند. ثریا که متوجه میشود بند را اب داده، حالا گیر سرزنش چشمان مستانه می افتد و لبخندش را جمع می‌کند. نریمان نگاهی میان آن دو میگرداند
-راستش‌...صبح که جلسه نبودید، قرار شد بعد از ناهار و یه استراحت گروه اول، بره برای ضبط. فکرکنم توی گروه هم پیامشو فرستاده باشن.
-ضبط؟ ضبط چی؟!
مستانه میخواهد بگوید که ثریا یک لحظه دهانت را ببند تورا به جدت!
-خانم مهرابی من خودم بعد براتون توضیح میدم!

روبه آقای نریمان که دارد درسته او را با نگاهش قورت میدهد هم می‌گوید:
- من این مورد رو به سرگروه توضیح دادم. به هر صورت امروز نیستم.
این، یعنی «به تو هم ربطی ندارد که من را سین جیم کنی.» سپس نگاه کوتاهی به چشمان او می اندازد و بدون اینکه بخواهد او را از این برزخی که برایش ایجاد کرده نجات دهد یا منتظر جوابش بماند میگوید:
-موفق باشید. خدانگهدار.
ثریا که خنده اش را دارد با لبهایش کنترل میکند، خوش‌رو و با حوصله تر از دوستش از «نریمان خان» خداحافظی میکند و به دنبال مستانه راه می افتد.
-مستانه؟ مستانه، بابا وایسا!
مستانه یکباره می ایستد وقتی او میرسد، با عصبانیت میگوید:
-نمیشه یه لحظه زبون به دهن بگیری؟
ولی ثریا بی تفاوت میگوید«خوب حالا! چرا انقدر عصبی؟» اینطور می‌شود که مستانه دلش میخواهد سرش را بکوبد به جایی! سرخ شده است و هنوز نفس های پی در پی میکشد. اما دهانی که باز می‌شود توضیح بدهد دوباره بسته می‌شود، از اینکه بتواند به او بفهماند ناامید است و با دستی که به عقب می اندازد«برو بابایی» نشانش میدهد. او را با همان خنده های مسخره اش جا میگذارد. ثریا کمی می دود و دوباره به او میرسد. خنده اش را جمع میکند.
-حالا این پسره کی بود اصلا؟
-به خدا ثریا! من امروز ظرفیتم تکمیله! یهو میبینی تلافی غزل و میرپویان و موحد و این یارو رو یکجا سر تو در آوردم!
ثریا این بار خنده اش را فرو میخورد و دیگر چیزی نمیگوید. تا به حال مستانه را انقدر عصبانی ندیده! با قصدی که میکند، یک قدمی از سر احتیاط از او فاصله میگیرد.
-عزیز دلم، یارو چیه؟ قشنگ بگو «نریمان» دهنت عادت کنه!
مستانه«نریمان و زهرمار!»گوید و قدمی بلند به سمتش برمی‌دارد. پیش بینی ثریا از یک زد و خورد فیزیکی درست در می آید! پس به موقع چند قدمی دیگر هم از دستش فرار میکند. آن طرف بلوار، وقتی می‌بیند مستانه دیگر دنبالش نیست متوقف می‌شود و نفس زنان به سمت او برمی‌گردد. مستانه از همان فاصله «دیوونه»ای نثارش می‌کند.
-اوی! نیا جلو!
-بابا کاریت ندارم. بپا جیش نکنی!

انگار این حرف کار را بدتر میکند. خنده کمر ثریا را خم می کند و کوله سبز زیتونی اش بی‌حال از شانه میسُرد و روی زمین می افتد. او هم خنده ای که در دلش می‌پیچد را آزاد میگذارد. کنار او روی زمین می نشنید.
- پاشو، چرا ولو شدی رو زمین؟
سرفه میکند. مستانه دست به شانه اش میگذارد. ولی ثریا هن-هن کنان به زور میگوید:
- اسپریم. اسپریم رو...

یکباره انگار سیخی به فکر مستانه بزنند. خنده اش را فراموش میکند و به سمت کیف او هجوم میبرد. یک لوله کوچک اِل مانند است که توی مشت جا میشود.
- همینه؟ بیا.
ثریا نفس های عمیقی از سر اسپری میکشد و آن را از لبش فاصله میدهد.
-خوبی؟
صوتش خش دارد و خس خسی از انتهای سینه به گوش مستانه می‌خورد وقتی می‌گوید:
-اره خوبم. خیلی حال داد!

هنوز اثرات لبخند بر لب ماتیک خورده اش هست.اما مستانه نگران اوست و خنده از لبهایش پر کشیده. نفسش هم هنوز جا نیامده دوباره لب باز میکند:
-دمت گرم. خیلی وقت بود اینطوری نخندیده بودم!
 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #9
#یوکابد (Yukabod)برش شش:

مستانه شانه به شانه مرفه بی درد راه میرود و در فکرش هرباره مرور میکند، انگار انقدر ها هم که فکر میکرده ثریا بی درد نبوده است.یکباره دستش را دور بازوی او حقه می کند و می کشد که توجه دوباره به حرف های او بر میگردد.
-مطمئنم که میشه. یعنی یه حسی بهم میگه.
مستانه بی خبر نگاه منتظرش را از نظر میگذراند. یعنی چی؟ چه چیزی میشه؟!
-نظر تو چیه؟
همین یکی را کم داشت! دستش میان پنجه های او دارد فشرده میشود و او همچنان بی خبر از موضوع حرفهای او پلک میزند
-چرا مثل خنگ ها نگاه میکنی؟
مستانه بازویش را بیرون میکشد.
-زهرمار!
ثریا میخندد و دوباره اویزان دستش می شود.
-خوب بگو دیگه. یه کم دلداریم بده ناسلامتی دوستمی مثلا.
-چی بگم؟
-بگو که میاد خواستگاریم. بالاخره این موش و گربه بازی های مسخره اش تموم میشه.
رغت انگیز نگاه گوشه چشمش را تقدیم لبخند بزرگ ثریا میکند.
-یک ذره غرور داشته باش!
ثریا موهایی که چشمش را پوشانیده با حرکت سر به عقب میراند.
-من غرور دارم. عاشقم هستم. کی گفته عاشق نمیتونه مغرور باشه؟
مستانه با مسخرگی نگاهی به سرتا پای او می اندازد. نکند مخش تاب برداشته؟ دستش همان مسیر را از بالا تا پایین نشانه میرود و میگوید:
-اصلا تو بگو کی گفته عاشقی؟
خط لب هایش کش می اید. کنار او در ایستگاه می نشیند و کوله اش را پایین پایش می اندازد. دست به سینه لم میدهد.
-مسخره بهت گفتم دلداریم بده. تو که داری حالمو میگیری!
-ببخشید که بلد نیستم امید واهی بدم.
مستانه از سکوت یکباره او جا میخورد. نیم رخ امیخته با دلخوری و اخمش را از نظر می گذراند.
-چیه؟ به تریج قبات بر خورد؟
-ببند دهنت رو. حداقل اگه بلد نیستی امیدواری بدی، روزم رو زهرمارم نکن!
یکباره کوله اش را چنگ میزند و بر میخیزد. مستانه از جا می پرد. کمی دیر متوجه شد که زیاده روی کرده.
-ثریا؟ ثریا وایسا!
ولی طور ی که می رود ، مستانه را از اینکه به او برسد، نا امید میکند تا بالاخره می ایستد. همانطور که در نگاهش قامت ثریا دور و دورتر میشود، حالا نوبت عبوس شدن مستانه است که «جهنم» گویان، سر جایش در ایستگاه برگردد ولی ببیند، جایش پر شده. به میله سرد ایستگاه تکیه می سپارد. اکثر جمعیت، از روی کوله و حالت رفتارشان می توان فهمید دانشجو هستند. این ساعت از ظهر شلوغ ترین ساعت است و از بد حادثه، او نیز راهی جز سوار شدن ندارد. شماره ها را تا رسیدن به شماره ای که با پیش شماره 32233 است بالا و پایین می کند. شماره مغازه شان را حفظ نبود، ولی این پیش شماره رند، در ذهنش حک شده.
-الو؟
صدای مردی را میشنود:
-مرکز تعمیرات موبایل رستا. بفرمایید؟
آن طرف خط هم درست مثل این طرف خط، شلوغ است.
-سلام آقا. من بدخشانی هستم. چهارشنبه هفته پیش گوشیم رو آوردم برای تعمیر.
-بله؟بلند تر صحبت کنید؟
دست مستانه گوشی را نزدیک تر جلوی دهانش می گیرد و دوباره تکرار میکند.
-خواستم ببینم تعمیرش به کجا رسید؟
-یه لحظه گوشی خدمتتون باشه.
برق اتوبوسی که از خط افق دیده میشود، امید را در دل مستانه روشن میکند. لبخندی به قرمزی براقش می زند و از ایستگاه فاصله میگیرد تا در جایی که حدس میزند اتوبوس انجا متوقف شود، بایستد. کنار او، شانه های دیگری هم منتظر می ایستند، همان موقع صدای اشنا می اید.
-خانم بدخشانی، گوشی شما مشکلش رفع شده. میتونید بیاید ببرید.
مستانه با همان لبخند تشکر میکند. بالاخره درست شد! بنظرش می رسد بهتر است قبل از رفتن به خانه، برود گوشی را تحویل بگیرد. جسم سفیدی که در دستش بود را، با اتمام تماس، داخل جیب کیف بر میگرداند. همراه جمعیتی که او را میفشارد، وارد اتوبوس می شود. دستش را اویزان به میله نگاه می دارد و با تکیه بر میله افقی کنار پنجره، حواسش را به بیرون می سپارد.
-خانم ها، آقایون! جوراب نانو دارم. جنس اعلا. یکی بخرید و دو تا ببرید.
مردی کوله به دوش و نایلون مشکی به دست دارد. مستانه نگاه از او میستاند. شبنم هایش بر شیشه پاشیده و غلت زنان پایین می آیند. دستش را بر سرمای پشت شیشه می کشد و فکرش دوباره می رود پیش گوشی. کاش واقعا درست شده باشد. ترافیک خیابان سنگین تر از قبل شده است. زنی بلند می گوید:
-اقا در رو بزنید خودمون بریم! عجله داریم!
-نمیشه خانم! برا ما مسئولیت داره!
مقابل ایستگاه «پیس» درب ها گشوده می‌شود . از پله های اتوبوس پایین می آید. تند و تند تر می شود و مستانه را وا میدارد بر سرعت قدم هایش بیافزاید. از روی پل، روی جوب عبور میکند. تنه ی خانمی در بدو ورود به بلوار به او میخورد. ناراضی نگاهش میکند اما او بدون عذر خواهی میدود و انگار نه انگار. با کلافگی،به سمت راستش آن طرف بلوار نظر می‌کند . چراغ چشمک زنی که نوشته است« رستا» و سبز رنگش خاموش و روشن میشود. قدم تند میکند. روبه روی درب که میرسد، دو مشتری دیگر را نیز داخل می بیند. تند خودش را زیر سقف مغازه جای میدهد، تبدیل به موش آب کشیده شده است. آب از سر و صورتش روان است، دستمالی از جیب مانتو در می اورد، مثلا پاک کند ولی میبیند که ان دستمال، دست کمی از خیسی صورت ندارد. دستمال را میان پنجه میفشارد و در را با دست دیگر، به جلو هول میدهد. صدای جیلینگ در، و تکان خوردن زنگوله بالای آن، توجه چند نفری را جلب میکند. مقابل در شیشه ای، درست آن طرف پیشخوان، دربی سفید رنگ نیمه باز است. چشمانش بدون اینکه هدفی داشته باشد بر موبایل های مختلفی که در ویترین داخلی چیده شده است میگردد. اولش دنبال همان شخصی بود که چهارشنبه موبایل را به او تحویل داده بود، ولی جز آن دو ، کس دیگری نبود.
مستانه بیشتر تعلل نمیکند و به سمت پیشخوان میرود.
-سلام.
نمیتواند نگاه های بقیه را تحمل کند، حتما خیلی ضایع شده که این همه خیس است. پسری با موهای مرتب و تیشرت سبز روشن رنگی می‌رسد، توجهش را به او میسپارد.
-بفرمایید در خدمتم.
-من موبایلم رو هفته پیش برای تعمیر آورده بودم.
پسر سر میچرخاند سمت آن یکی که مقابل دو مشتری خانم و اقا ایستاده است.
-محمد لیست جدید رو کجا گذاشتی؟
محمد بر خلاف او پسر جا افتاده تری بنظر می رسد.
- گذاشتم همونجا. داخل کشو رو ببین.
با این حرف، پسر سبز رنگ، کشو مقابلش را باز میکند. بله! افرین بر محمد! دفتری را برگ میزند.
-فرمودین هفته قبل؟
-بله.
-فامیل شریفتون؟
-بدخشانی.
صدای باز شدن در و زنگوله آن را باری دیگر می شنود. پسر سبز پوش نگاهش را به چشم مستانه می دوزد.
-بله کارش تموم شده. قابلتونو نداره.
مستانه اخم هایش در هم میشود.
-ولی من هفته پیش هزینه اش رو دادم.
-مطمئنید؟!
مستانه دندان به هم میفشارد.
-بله! رسیدشم موجوده!
برگه را به دست پسر می دهد. پسر دستی پشت گردنش می کشد و متفکر به برگه چشم می دوزد.
-من یه لحظه میپرسم خدمت میرسم.
مگر چاره ای هم جز صبر دارد؟ مسیری که پسر میرود تا آن اتاق را دنبال می کند. حالا توجهش به گفتگوی تازه آغاز شده جلب میشود.
-با زحمت های ما؟
صدا بی اندازه آشناست! لحظه ای که نگاهش در مسیر برگشت از اتاق، با صاحب صدای آشنا تلاقی می کند، وا حیرتا! خودش است! سیامک میرپویان! هر دو از دیدن هم دیگر شگفت زده اند. محمد یک بار نگاهش بین آن دو میچرخد.
-دادا؟ کجایی؟!
مستانه همراه با تکان سر ، سلامی میکند.
-یه لحظه صبر کن محمد.
قدمی جلو می اید.
-سلام خانم بدخشانی. احوال شما؟
-خوبم خداروشکر.
-از این طرفا؟
-مگه مغازه شماست؟!
میرپویان جا میخورد، مستانه پوزخندی تاب لبهایش را بهم میزند. حیف که حوصله سرو کله زدن با او را ندارد‌.
-نه جسارت نکردم. اینجا مغازه رفیقمه.
-اقا سیامک معرفی نکردی!
همان آقا محمد است، مستانه محترمانه خودش را معرفی میکند.
-من بدخشانی هستم همکلاسی اقای میرپویان.
محمد ابرویی بالا می اندازد و مشکوک به میرپویان نگاه میکند. سر در نمیاورد چه میان نگاهشان رد و بدل میشود که لبخند محمد تبدیل به خنده‌ای میشود و میگوید.
-خانم بدخشانی چای، نسکافه؟
-خیلی ممنون.
-اهان! یعنی خیلی ممنون اره! یا نه؟
مستانه جلوی خنده اش را میگیرد و می‌گوید.
-در واقع منظورم اینه که، نه. تشکر.
میرپویان مستأصل باری دیگر نگاهش با مستانه تلاقی میکند ولی چیزی نمیگوید.
-کارتون چیه؟
-راستش من هفته پیش گوشیم رو دادم تعمیر کنید. تماس گرفتم گفتین تعمیر شده. اومدم تحویل بگیرم.
میرپویان یکباره میگوید:
-خوب خانم. خوشحال شدم از دیدارتون.
مستانه هم می‌گوید:
-ممنونم.
-محمد من میرم پیش ماهان.
-حله دادا.
محمد روبه مستانه میگوید:
-الان میرم بررسی میکنم. تا برمیگردم لطفا بشینید که خسته نشید.
مستانه پفی میکشد. ده دقیقه بیشتر شده که رفته اند و خبری نشده، نه از آن سبز پوش، نه از محمد، و نه از میرپویان.
-معلوم نیس! گرم صحبت شدن شاید یادشون رفته.
صدای زنگ موبایلش آن احتمالی که نگرانش کرده بود را پررنگ میکند.
-سلام.
-سلام معلوم هست کجایی؟
-خوبی؟
-خوبم! بهت میگم کجایی! ساعت رو دیدی؟
-مامان اومدم گوشیم رو تحویل بگیرم.
-امشب قرار بود زودتر بیای مثل اینکه.
-ببخشید دیگه! یهویی شد.
میان صحبت هاشان درب آن اتاق گشوده میشود. پسر سبز پوش تک نگاهی به او می اندازد و پیشخوان را بالا میزند تا از پشت ان خارج شود.
-مامان من باهات تماس میگیرم دوباره.
-باشه. مراقب خودت باش. اگه دیدی دیر شد با تاکسی تلفنی بیا.
مرد سبز پوش می اید درب شیشه ای را باز کند که مستانه صدایش میزند:
-اقا! یه لحظه...
به سمت او بر میگردد.
-گوشی من اماده نیست؟ بررسی کردین؟
-والا من کارم تموم شده. محمد میاد بهتون تحویل میده.
مستانه در دل دارد حرص میخورد. پسر می اید برود که مستانه میپرسد.
-کجا میتونم یه لیوان آب بخورم؟
پسر مردد نگاهش میکند.
- از این طرف برید پشت، کنار ویترین یه دره. میبینید؟
-همون اتاق رو به رویی؟
-بله.
و از درب میرود. تشنگی گلویش را سفت چسبیده است، نمیداند جرأت کند و برود یا نه. تنها بودن با سه نفر دیگر، در یک مغازه، موقعیت امن و معقولی برای رفع تشنگی بنظر نمیرسد. آهسته به سمت پیشخوان میرود، درب کوتاهش را با دست راست بالا میدهد و از ان عبور میکند، ولی قلبش دارد در دهانش می کوبد! دستگیره در را در مشتش میگیرد و ارام پایین می فشارد. هنوز سانتی متری بیشتر باز نشده که لفظ «مستانه»ای بگوشش میخورد! دستانش از حرکت باز می ایستند!
-تو مطمئنی؟
-شک ندارم.
-به خدا سیامک! من از کار تو سر در نمیارم.
-دادا تو کاری که من بهت میگم بکن. چیکار داری به این کار ها! شیرینیتم که...
- مسخره! من با تو از این حرف ها دارم آخه؟
صدای پچپچشان که نزدیک تر میشود، مستانه با هول و ولا، بی انکه معتل کند خودش را به یکی از صندلی های انتظار می رساند و می نشیند. نفسش تند تند می‌رود و بازمیگردد، اگرچه تظاهر کند که تمام مدت نشسته و منتظر مانده! درب اتاق ثانیه ای بعد باز میشود و قامت محمد، سپس میرپویان نمایان. سوالهایی که ذهنش را پریشان کرده، خیلی زود چهره مستانه را پریشان میکند. محمد مشتری مدارانه از این که او را منتظر گذاشته عذر میخواهد و گوشی را مقابلش میگذارد.
 
آخرین ویرایش:

Zahra

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
9
مدال‌ها
1
سکه
1,164
  • موضوع نویسنده
  • #10
#یوکابد (Yukabod)برش هفت:

-ببینید روشن میشه. مشکلش برطرف شده یا نه.
مستانه کوتاه نگاه از او میگیرد، سپس میرپویان که از مدتی قبل چشم از او برنداشته بود را از نظر می گذراند.«مستانه» ای که چند لحظه پیش شنیده بود هنوز به همان اندازه واضح و مبهم است. سیم کارت کوچک را با ناخن از جایگاه قبلی بیرون میکشد.بالاخره جایگاه جدید و سرد را پر میکند و گوشی میان انگشتانش می چرخد تا در صفحه سیاه آن بازتابی از چشمان خود را ببیند.صدای سامسونگ که در فضا می پیچد، انگشتش در جایگاه لمس قرار میگیرد و قفل صفحه باز میشود. لبخند است که نچندان گرم، بر چهره اش می نشیند.
-خیلی ممنون.
-میخواین یه کم دیگه هم باهاش کار کنید مطمئن بشید؟
-مشکلش همین خاموش و روشن شدن های پشت هم بود، که رفع شده مثل اینکه. ممنون.
محمد لبخند میزند.
-خواهش میکنم. خوشحال شدم از آشناییتون.
-منم همینطور. خدانگهدار.
امنیت از دلش رخت بسته و فقط میخواهد آنجا را ترک کند. نگاهش که در آستانه خروج و بستن درب شیشه ای، با سیامک طلاقی میکند، او سری تکان میدهد، اما مستانه بی پاسخ، نگاه از او میگیرد و نیم چرخی میزند تا پشت کند به ابهامی که در دلش افتاده است. چه داشت به دوستش میگفت؟ معلوم نبود چه گفته که محمد اینطور اظهار خوشبختی کرد! تک پله مغازه را پایین می اید و از دنباله سقف های کوتاه، مسیر باریک و بدون باران را دنبال میکند. همزمان در گوشی نازنین تازه از تعمیر برگشته اش، شماره های اخیر را بالا و پایین میکند.
-الو سلام مامان.
-سلام عزیزم. اومدی؟
-کارم تازه تموم شد. دارم میام. فقط اینجا یه بارونی گرفته که نگو و نپرس!
-آره دیدم. هنوزم داره میاد.
-یعنی میگم ...فکر کنم یه دوساعتی توی ترافیک موندی باشم.
صدایی از پشت سر میشنود:
-خانم بدخشانی؟
کسی صدایش میزند. قدم هایش را متوقف میکند و بر میگردد. میرپویان دارد به سمتش تند قدم بر میدارد. از آن طرف خط مادر میگوید:
-مستانه ببینم یه امشب میتونی خودتو به موقع برسونی یا نه.
-آخه مامان.
-هر کاری میخوای بکنی بکن!
میرپویان مقابلش متوقف میشود. از سر موهای امده در پیشانی اش، قطره ابی روان است و چکه میکند. دستانش در جیب بارانی که پوشیده فرو میرود و به انتظار می ایستد تا مکالمه او تمام شود. مستانه دستش را مثل قفسی روی لب ها جای میدهد و آرام تر میگوید:
- چشم مامان من تلاش خودمو میکنم. فعلا خداحافظ.
قطع که میکند، مشکی های منتظری که از مدتی قبل به قرص صورت او دوخته شده بودند را در می یابد.
-کاری داشتید؟
-باید ببخشید من اصلا حواسم به بارون نبود که زودتر بهتون بگم. اگه بخواین وسیله هست؟
هیچ! فقط همین یک قلم کم مانده بود که در پرونده اعمالش ثبت شود. اثر نا امنی چند لحظه قبل دوباره در چشمان او رنگ میگیرد تا نگاهش را به جایی از خیابان شلوغ بدوزد. یک شب بارانی، در یک هوای نسبتا طوفانی، کنار میرپویان! چه شود؟
-نه اقای میرپویان. ممنون.
-خوب؟ چرا؟ الان که هوا طوری هم نیست که بتونید برای اتوبوس صبر کنید. تاکسی هم که بعید میدونم گیر بیاد.
مستانه! مگر دیوانه شده باشی که با او بروی! با ناچاری باری دیگر به ترافیک قفل شده خیابان نظر میکند. عجب گیری افتاده است. مادر هم تاکید کرد هرطور شده زودتر برود خانه. وگرنه در شرایط عادی، حتی یک ثانیه هم...
-نه ممنون. خودم یه راهی پیدا میکنم.
دیگر منتظر صحبتی نمی ماند و با «خدانگهدار»ی او را در تاریک و روشنایی چراغ چشمک زن مغازه بستنی و فالوده، عقب می گذارد. آن صدای مزاحمی که دارد میگوید باید با او بروی، مشت دستش را دور بند کیف، گرهی محکم میزند. مگر مغز چی خورده باشد که این موقع شب، سوار ماشین چون اویی بشود. باران نم نم روی سر شانه هایش را خیس میکند. دیگر سقفی نیست که بتواند زیر ان پناه بگیرد، چون به چهار راه رسیده است. دویست و ششی، چون او را دم خطوط عابر پیاده میبیند ، قبل از خطوط می ایستد. مستانه سری به تشکر تکان میدهد عبور میکند. حتی اگر لازم بود هم این مسیر را تا خانه پیاده برود، میرود ولی زیر بار کمک کسی مثل او، هرگز نمیرود.

بیست دقیقه ای است کنار خیابان ایستاده است. خشم و غم، نا امیدی و گلایه، همه و همه دلش را به هم پیچانده، چه میشد اگر با ماشین او میرفتی؟ خوب درست نبود با کسی که معلوم نیست میرفتم! بهتر است این تصمیم منطقی را بپذیری. میرپویان چه فرقی با این ها که رد میشوند و بوق میزنند و «بیا بالا» میگویند برای تو دارد مستانه؟ او فقط یک همکلاسی است که اخیرا هم متوجه شدی حتی به اندازه همکلاسی هم قابل اعتماد نیست. بهتر که با او نرفتی.
- الو سلام بابا.
صدای بهم خوردن بشقاب و چنگال می اید انگار.
-سلام مستانه. کجایی بابا؟
-بابا من تازه تونستم یه تاکسی گیر بیارم. فعلا شمس اباد گیر کردیم ترافیک.
-خیلی دیر کردی!
-ببخشید.
نچی که پدرش میکند را میشنود.
-فکر کنم یه دوساعت دیگه برسم.
-دوساعت دیگه که مهمون ها رفتن! تو قرار نبود زودتر بیای امروز؟
مستانه سرش را به شیشه سرد تکیه میدهد.
-چون مهمون ها برام مهم نیستن.
-ولی برای من مهمن. مثل اینکه اومده بودن تو رو ببینن.
مستانه چشمانش را بر هم میگذارد.
-بابا...
-دخترم! دفعه قبل فرار کردی، این دفعه فرار میکنی. بالاخره که چی؟
نمیداند این بار که روی شانه هایش سنگینی میکند، همان لباس خیس تنش هست یا همان...
- باشه بابا. رسیدم صحبت میکنیم. خوبه؟
-باشه. مراقب خودت باش. پول همراهته؟
-بله.
-منتظرتم.
-خداحافظ.
نور های گذران خیابان، پشت پلک های بسته اش، رفت آمد می کنند. همین که نیمی از ان باز میشود، تاری اشک ها پشت نم شیشه ها جا می ماند. دوست دارد باران بند نیامده باشد، ولی امده است. دوست دارد خیابان ها مثل ساعتی قبل، تا گردن پر از ماشین و موتور باشد، ولی ترافیک هم روان شده است. از برق روی ناخن هایش بالا تر می رود، دستش آن یکی را زیر پنجه میگیرد و می فشارد تا چشم هایش از همانجا که نشسته، این بار موهای سفید و مشکی رنگ راننده را از نظر بگذراند و مسیر یابی کند.
-لطفا سر خیابون بعدی، بپیچید سمت راست. کوچه نیلوفر.
-چشم خانم.
دستش میرود داخل کیف، کتابش را بالا تر میگیرد و با ان یکی دست، آن را جستجو میکند. دستش که اسکناس را میابد، در تاریک و روشنی چراغ های پی در پی خیابان، آن مقداری که با راننده طی کرده بود حاضر میکند. صدای راهنما را که میشنود، چشمانش دقیق تر میشوند.
-همینجا دیگه ؟
-بله همین کوچه.
مقابل ساختمان می ایستد. مستانه پول را به او میدهد و دست به دستگیره میگیرد.
-خانم باید از بیرون در رو باز کنید. پنجره رو بدید پایین.
همین که درب را میکوبد، پیکان دور و دورتر میرود و او چشم به درب سفید می دوزد. ساعت یازده است. پله مقابل را بالا میرود و سنگ فرش را دنبال میکند تا کنار درب سفید. انگشتش بر ایفون می نشیند، درحالی که گوشه دلش با دیدن پرایدی که زیر درختان آن طرفتر پارک کرده، گواهی خوب نمیدهد. «تیک» در را باز میکند و پشت سر با تکیه ای کوتاه، بسته میشود. چراغ راهپله با ورود او، خودکار روشن میشود. پله ها را کش-کش بالا میرود. شاید این پراید مال همسایه باشد. کاش رفته باشند. مقابل درب، طبقه سوم میرسد. کفش های ردیفشان دم در است. به هر سو میرود، باز هم نقطه میرسد سر خط. دستی به سر و رویش میکشد، مثل اینکه دیگر چاره ای نیست. قبل از اینکه دستش به در بخورد، درب گشوده میشود.
-سلام!
با هول و ولا، او را به داخل دعوت میکند. ولی دلخواه مستانه چیز دیگری است.
-سلام مامان.
-خوبی؟ چقدرم که زود اومدی!
-مامان به خدا انگار یه تریلی از روم رد شده. خیلی خسته ام.
-سرمانخوری. برو لباستو عوض کن و بیا.
مستانه با بدبختی نگاه به ادامه راهرو می اندازد. صدای گفتگوشان می اید.
-چرا نرفتن هنوز؟ ساعت یازدهه شبه!
-گفتن میخوان تو رو ببینن.
-والا اینا منو بهونه کردن، تشک و پتو اماده کنین.
مامان خنده اش میگیرد.
-برو زودتر. من میرم پیش مهمونا.
مستانه هم میخندد، ولی مامان که میرود، خنده بر لبش رنگ می بازد. لف-لف راهی خلاف آن چه مادر رفته بود پیش میگیرد تا به اتاقش برسد. درب میگشاید و کیفش را همان کنار در رها میکند. لب تخت مینشیند. لباس های خیسش را یکی یکی در می اورد و بر شوفاژ می اندازد. مقنعه اش را هم لب صندلی اش می اندازد. چادری از کمد بر میدارد، بلوز و شلوار سورمه ای رنگ مهمانی به تن میکند و کش چادر گلدار سفید و صورتی اش را پشت گوش محکم میکند.
-مستانه بابا؟
درب را همان موقع میگشاید. قامت پدر درست مقابل اوست.
-اومدم ببرمت.
-داشتم میومدم.
پدر دست بر شانه او از پشت سر حلقه میکند و میگوید:
-ای قربون دختر خوشگلم.
مستانه لبخند خسته ای به صورت او میزند. چه میشود اگر بفهمند دختر خوشگلشان امروز صبح را بیمارستان بوده. حتما پدر هم خسته است. هرچه راهرو پیش میرود، گوش مستانه کمتر صحبت های پدر را میشنود.
-اومدن برای صحبت های ابتدایی. البته میدونی که من دخترمو به کس کسون هم نمیدم!
راهرو با کاغذ دیواری سفید و طرح گل های ابی رنگش، تمام میشود. مستانه سعی میکند جواب شوخی پدرش را با خنده بدهد، ولی در آن خنده، اضطراب مستانه مشهود است. تای چادر را زیر گلو محکم تر میگیرد و سلام محکمی میگوید. در دلش گویی همزن برقی ای را روشن گذاشته اند.
-چه عجب عروس خانم تشریف آوردن!
نگاه مستانه صورت گرد او را شکار میکند. دست او را میفشارد و بوسه ای بر گونه یک دیگر میزنند.
-خوبی دخترم؟
و سپس نفر بعدی.
-حتما بارون باعث این دیر اومدنت شده عموجان.
این هم از نفر سوم.
-توی بارون تاکسی گیر نمیاد. دیگه دیر شد.
مادر مستانه تعارف میکند دوباره بنشینند، این نگاه مستانه است که بالاخره به نفر چهارم، یعنی شاه داماد مجلس میخورد. با یک لبخند سینمایی، مثل کسی که منتظر پاس شدن چک های برگشت خورده اش است، به او نگاه میکند. مستانه نگاه از او می ستاند و روی یکی از مبل های چوبی، ارام میگیرد.
-خوب؟ اقای بدخشانی دیگه دختر خانمتون هم که تشریف اوردن، بهتره منتظر نمونیم.
خنده حضار! سپس نکته طلایی عموجانِ جان که:
-دیگه بخوایم هم نمیتونیم منتظر بمونیم عزیزم. ساعت داره دوازده میشه!
مستانه کاش بتوانی تحمل کنی! در دل دارد به خدا التماس میکند.
-بنظرم بهتره جوونا برن حرف هاشون رو بزنن. نظرتون چیه خانم بدخشانی؟
مستانه نگاه به صورت قاب شده مادر با روسری طلایی و زیتونی رنگش، و چادر قشنگش می دوزد. حتما پلک های دختر، خستگی را فریاد میزنند.
-والا من که کاره ای نیستم. مستانه جان؟ نظر خودت چیه؟
آن یکی باز به سخن می اید که:
-نه خانم بدخشانی، به خدا که اگه به مستانه بسپارید تصمیم رو، همینطوری حتما میخواد ما رو معتل کنه.
-این چه حرفیه خواهر!
پوزخندی که چهره مستانه را پر میکند، از چشم کسی دور نمیماند.
-حرفی نیس. فقط اینکه من خسته ام.
این بار عموجان پیش دستی میکند
-اشکالی نداره یه صحبت کوتاهه دیگه. پاشو پسر.
با چشم و ابرو اشاره میکنند. مستانه نگاه به پدر و مادر می دوزد.
-اجازه میدین؟
پدر میگوید:
-برو عزیزم.
بر میخیزد و او نیز. مستانه جلو تر از او حرکت میکنند، درب بالکن را باز میکند و خودش اول، پا روی فرش میگذارد.
-چه جالب.
-چی جالبه؟
-این که بالکن رو فرش کردین.
روی پتویی که کنار دیوار پهن شده بود مینشیند، پاهایش یک لحظه دست از ذوق زدن برنداشته اند. از موقعی که رسیده هنوز کوفته بنظر میرسند.
-میتونید شروع کنید.
پسر کمی در جایش خود را جابه جا میکند. مستانه نگاهش را از لبه بالکن، به شر شر برگهای درختان دوخته است که نسیم از میان آن میگذرد. خنکی که بوی باران را در مشامش وزین میکند، تاب اوری او را بالاتر میبرد.پسر بالاخره دل را یک دل میکند و نگاهش را مستقیم به صورت او میدوزد.
-خوبه از معرفی شروع کنم. من توماج هستم. پسر ارشد خانواده. به جز خودم دو تا خواهر دیگه دارم، که یکیشون رو امشب دیدین. تا الان با خانواده زندگی کردم ولی برای مستقل بودن هم مشکلی ندارم. خونه از خودم دارم. ماشینم داشتم که تازگی فروختم برای کار. ولی اینده بهترش رو میخرم. دیگه چی بگم؟
مستانه نفسی میگیرد. توماج اصلا یعنی چه؟ کمی پاهایش را جمع تر میکند و به پشتی تکیه میسپارد.
-مدرک تحصیلیتون چیه؟ شغلتون؟
-من دیپلم تجربی ام. دیگه ادامه ندادم، حقیقت نیازی نبوده. همه درس میخونن که یه روز بتونن ازش پول دربیارن، که من به اندازه اداره یک زندگی دو نفره در میارم. کار اصلیم تجارت فرشه. ولی خرید و فروش ماشین رو هم دستی بر اتش دارم.
مستانه« دستی بر اتش؟! » او را تکرار میکند و همچنان ساکت میماند.
-شما فکر میکنید همه درس میخونن که بتونن ازش پول دربیارن؟
-خوب بله. اگه غیر از این باشه که باید سرشون به جایی خورده باشه که بخوان درس بخونن.
و حالا دارد فکر میکند به موجود عجیبی که در یک متری او نشسته. عجب آدم هایی پیدا میشوند.
-گفتین چندسالتونه؟
-نگفتم!
مستانه نگاهش میکند.
-خوب؟ الان بفرمایید!
انگار یک مقداری بیش از حد این پسر عجیب است.
-سی و دو سالمه.
-چرا تا الان ازدواج نکردین؟
-چون دلم نمیخواست ازدواج کنم، و مورد مناسب خودم رو هم پیدا نکردم.
-نظرتون راجع به ازدواج تغییر کرده؟
-نه. هنوزم نه.
مستانه پفی میکشد. مثل اینکه این توماج خان هم زورکی اورده اند.
-خوب پس چرا الان اومدیم اینجا داریم صحبت میکنیم؟
-متوجه منظورتون نمیشم!
مستانه خنده عصبی میکند.
-خیلی واضح گفتم. جواب منم مثل شما «نه» هه.
انگار جا میخورد.
-علتش چیه؟
-علتش خیلی واضحه آقای مظفری. منم مثل خودتون نمیخوام ازدواج کنم!
-ولی من فکر میکنم این میتونه اغاز نقطه اشتراک بین ما باشه.
مستانه مثل خنگ ها لحظه ای چند بار پلک میزند. بعد انگار تازه متوجه حرف او میشود که میگوید:
-نه. ما اصولا به هم نمیخوریم. اینده ای که از زندگیمون انتظار داریم متفاوته.
-مگه شما چه اینده ای میخواین؟
-من تحصیلاتم رو تا دکتری ادامه میدم. نه به خاطر پولش! به خاطر اینکه به رشته ام علاقه دارم و یکی از هدف های زندگیمه.
-من که با تحصیلات شما مشکلی ندارم. تا هرجا دوست داشتید ادامه بدید.
-اینده شما چیه؟
-من قراره برند خودم رو بزنم در حوزه فرش، احتمالا یه نمایشگاه ماشین هم تا چند سال اینده.
-و آینده ای که با خانم آینده تون در نظر دارید چیه؟
-یه زندگی نرمال، اروم. بدون دغدغه و نگرانی.
-زندگی مشترک مگه میشه بدون دغدغه و نگرانی باشه؟
اخم های توماج در هم میرود.
-حس میکنم شما به زور دارید جواب سوالاتمو میدین. درسته؟
او و خستگی اش، بالاخره مقابل چشمان توماج رنگ واقعیت میگیرند.
-خوبه که واضح متوجه شدین. امروز خیلی خسته شدم.
-ولی من همون موردی هستم که بعد ها حسرت میخورید چرا از دستش دادید.
مستانه با چشم های از حدقه باز شده، نگاه افتاده بر زمینش را به او میدوزد. دلش میخواهد قاه-قاه بخندد.
-چه ربطی داره؟ من میگم ما تا همینجا متوجه شدیم دیدگاهمون متفاوته ، درس برای شما یه کار بیهوده است در حالی که برای من یکی از هدفای اصلی زندگیمه.میشه نتیجه گرفت شما در اینده همراهی لازم رو در این راه با من نخواهید کرد.
-ولی من گفتم همراهی نمیکنم؟ خودتون میبرید و میدوزید.
-بالاخره که این نگرشتون مستقیم یا غیر مستقیم روی رفتارتون اثر میگذاره.
-اتفاقا من دوست دارم همسرم تحصیل کرده باشه. در این مورد هم هیچ مشکلی ندارم. مثلا مدتی قبل رفته بودیم خواستگاری یک خانم دندانپزشک، مختصص، با درامد عالی.
مستانه دیگر داشت شاخ در می اورد. اخم هایش را در هم گره زد.
-خوب مثل اینکه واقعا دیگه نیازی نیست صحبت کنیم. ما برای هم دیگه مناسب نیستیم.
پوزخند توماج او را از ایستادن منع نمیکند.
-چی شد؟ حسادت کردین؟
-به چی باید حسادت کنم؟
او نیز بر میخیزد و مقابلش می ایستد.
-به همین خانمی که تعریفشو کردم. تقریبا یک سر و گردن، از هر نظری که بگین بالاتر از شما.
- مثل اینکه اول کسی که حسادت برده به اون خانم، خودتون هستین.
توماج یخ میزند! مستانه و دنباله چادرش، رقص کنان به سمت درب بالکن پیش میروند، حالی که چشم ها بر جای خالی دختر بی حرکت باقی مانده است. صدای قیژ مانند در، او را تکانی میدهد.
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: pen lady
بالا