خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
په ژاره
سطح رمان
A (حرفه‌ای)
نام نویسنده
میم.ز
ژانر اصلی
تراژدی
ژانر های مکمل
اجتماعی، عاشقانه
نام: په ژاره
نویسنده : میم.ز
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
« جلد دوم مجموعه هایش »
پ.ن: جلدهای مجموعه هایش روایت کننده‌های مختلفی دارند لذا به هم مرتبط نیستند!
خلاصه:
تنها یک تصمیمی که وابسته به نظر دیگران بود، باعث شد مسیر زندگی‌اش تغییر کند. تصمیمی که برخلاف آن‌چه تصور می‌کرد، سرانجام دیگری برایش رقم زد. سرانجامی که باعث شد عقلش کیش و مات شود و صدای فریاد قلب شکسته‌اش، گوش آسمان را کَر کند!
 

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
110
مدال‌ها
1
سکه
3,071
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_fk31.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه:

⁠در تمام رویاهایم از دوران‌های باستانی، رد پای تو را می‌بینم. ضمناً می‌دانم همه جا کنارت بوده‌ام، با نوازش سر انگشتانت به خواب رفته‌ام؛ اگر هزار سال بعد هم مثل سبزه از خاک برویم، در آوندهایم جریان داری.
سر فصل‌ها:
فصل اول:
یک هیچ به نفع تو!
فصل دوم: محال!
فصل سوم: شیر موز ریخته شده!
فصل چهارم: میم مثل...!
فصل پنجم: په ژاره!
فصل ششم: دستمال زرد رنگ!
فصل هفتم: آرزوی بر آورده شده!​
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #4
« بسم الله الرحمن الرحیم»
فصل اول: « یک هیچ به نفع تو!»
دسته‌ای از موهای مشکی رنگش را به دور انگشتش تاباند و با مکث از روی صندلی چوبی بلند شد. صدای قیژ-قیژ صندلی فضای کوچک اتاق را در بر گرفت و خنده برلب‌هایش آورد.
- یک بار نشده من بلند شم و تو قیژ-قیژ نکنی!
شانه‌های ظریفش را بالا انداخت و انگشتش را روی دسته‌ی صندلی کشید. لکه‌های کوچک و بزرگ رنگ روی صندلی خودنمایی می‌کردند و او علاقه‌ای به پاک کردن این رنگ‌ها نداشت. با این رنگ‌ها زندگی می‌کرد و نمی‌توانست زندگی‌اش را پاک کند!
دستمال سفید رنگی که روی میز شیشه‌ای کنارش بود را برداشت و با آن لکه‌های رنگی روی دستش را پاک کرد. بعد از اتمام کارش نفس عمیقی کشید، آن‌قدر عمیق که بوی رنگ درون سینه‌اش حبس شد و بیرون نیامد.
با ضربه‌ای که به در خورد، قلم موی آبی رنگش را پشت گوشش گذاشت و نجوا کرد:
- بله؟
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. چشم‌های مشکی فرد روبه‌روش از حس تحسین لبریز شده بود و لب‌های کشیده‌اش به خنده باز شده بودند!
دست به سینه ایستاد و با غرور اطراف اتاقش را زیر نظر گرفت. تابلوهای کوچکی که اثر دستش بودند را بر روی گوشه و‌ کنار دیوارها گذاشته بود و قلبش با نگاه کردن به آن‌ها لبریز از حس خوب می‌شد، حس خوبی که فریاد می‌زد« دیدی من تونستم؟».
دل از کنار پنجره کَند و قدمی به جلو گذاشت، دست‌هایش را در هم قلاب کرد و آرام لب زد:
- خوب شده؟
نگاه مرد روبه‌رویش، بر روی قلم مویی که پشت گوشش جا گرفته بود، ثابت ماند. لبخند روی لبش پررنگ‌تر شد، دستی به ته ریشش کشید و محکم گفت:
- عالی شده!
چشم‌های سبزش را در حدقه چرخاند و مجدد اتاق را زیر نظر گرفت. انگشت اشاره‌اش که آغشته به رنگ سبز شده بود را به سمت بزرگترین تابلوی داخل اتاق گرفت و گفت:
- حس می‌کنم جای این تابلو مناسب نیست.
پیچیدن بوی گلاب زیر بینی کشیده‌اش خبر از نزدیک شدن مرد می‌داد. دست‌هایش را به بازوهایش رساند و آن‌ها را بغل کرد. رد آفتاب که از میان پرده‌ی صورتی رنگ وارد اتاق شده بود را دنبال کرد تا به نیم رخ مرد کنارش رسید. آفتاب درون چشم‌های مرد جاخوش کرده بود و به جذابیت صورتش اضافه می‌کرد. تارهای سپید میان موهایش زیر نور آفتاب خودی نشان می‌دادند ولی دلیل نمی‌شد که او، او را دوست نداشته باشد.
دست پر از پینه‌ی مرد جلو آمد و قلم مو را از پشت گوشش برداشت و با خنده گفت:
- می‌ترسم آخرش یه روز حواست پرت شه و یه کارد بزاری پشت گوشِت!
لب‌هایش به خنده باز شدند و چال کوچکی که روی صورتش بود، به نمایش گذاشته شد. نگاهش را مجدد به تابلو‌ دوخت و گفت:
- نگفتی، جاش خوبه؟
مرد کمی خم شد و قلم مو را درون لیوان شیشه‌ای روی میز گذاشت‌. بعد از اتمام کارش، کمر صاف کرد و مجدد به تابلو خیره شد. تصویری که در تابلو نقش بسته بود، خبر از نقصش می‌داد، نقصی که هیچ‌وقت قادر به برطرف کردن آن نبود!
ترکیب رنگ قهوه‌ای با زرد در تابلو خیره کننده بود، با قلبی که لبریز از حس خوب شده بود به سمت دخترش چرخید. دستش را به موهای مشکی دخترش رساند و به نرمی آن‌ها را پشت گوشش فرستاد.
- جاش خوبه.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #5
ابروهای کمانی‌اش را بالا پراند و دست به سینه ایستاد.
- همین؟ فقط جاش خوبه؟
لب‌هایش را غنچه کرد و منتظر به چشم‌های پدرش خیره شد. مثل همیشه منتظر بود تا پدرش کلی از نقاشی‌هایش تعریف کند و او با اعتماد به نفس بیشتر به کارش ادامه دهد.
قدم‌های بلند پدرش به سمت تابلو برداشته شد و عینک گردش را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد. سرش را نزدیک تابلو برد، بوی رنگ زیر بینی‌اش پیچید و ظرافت هنر دست دخترش بیشتر به چشم خورد. دستی به محاسن سفیدش کشید و با لبخند گفت:
- حالا که فکر می‌کنم از خوب هم خوب‌تره، کمند بابا.
کمند دست‌های رنگی‌اش که هنوز به درستی پاک نشده بودند را به صورتش نزدیک کرد و با ذوق گفت:
- همین‌رو می‌خواستم بشنوم.
مرد کمر صاف کرد و دست‌هایش را پشت سرش برد. روی موکت خاکستری رنگ چرخید و به چشم‌های سبز رنگ دخترش خیره شد. بی‌آن‌که قدمی به جلو بردارد لب زد:
- هیچ‌وقت همه‌ی آدم‌ها موافق اثر و کارت نیستن، همیشه خودت رو برای مخالفت‌ها آماده کن.
دست‌های کمند از روی گونه‌اش سر خوردند و با پایین آمدن‌شان رد رنگ سبز را به جا گذاشتند. نگاهش رنگ تردید به خود گرفت و هرچه اعتماد به نفس جمع کرده بود، یک دفعه پرید.
- یعنی بده بابا علی؟
علی قدمی به جلو گذاشت و با انگشتش رنگ نشسته بر روی گونه‌ی کمند را پاک کرد.
- نه، من گفتم بده؟
نگاه کمند بین تابلو و چشم‌های پدرش در نوسان بود. چیزی در دلش فرو ریخت و با تردید لب زد:
- پس این حرف‌ها...
علی موهای کمند را پشت گوشش فرستاد و از او فاصله گرفت. پارچه سفید رنگ را از روی میز برداشت و حین این‌که انگشتش را با آن پاک می‌کرد گفت:
- چیزی بود که می‌بایست بشنوی، و دلیل گفتن‌شون این نیست که کار تو بد بوده!
سرش را به معنی« فهمیدم!» بالا و پایین کرد و مجدد نگاهش را به تابلو دوخت. با شنیدن صدای بسته شدن در، سرش را به عقب چرخاند و با جای خالی پدرش مواجه شد. گوشه لبش را اسیر دندان‌هایش کرد و دست به سینه به تابلوی روبه‌رویش خیره شد. فکر این‌که ممکن است یک نفر از کار او ایراد بگیرد اصلا به مزاجش خوش نمیامد!
کلافه پوفی کشید و بیخیال کشیدن ادامه‌ی تابلویش شد. روپوش سفید رنگ را از تن در آورد و روی صندلی پرت کرد. آستین‌های لباس نخی‌اش را پایین کشید و به سمت در اتاق گام برداشت.
دستگیره چوبی در را پایین کشید و با باز شدن در، بوی خوش ماکارانی زیر بینی‌اش پیچید. بدون این‌که در را ببندد، از راهروی باریک رد شد و به هال رسید. دست‌هایش را داخل جیب پیراهن چهارخانه‌ی تنش برد و گوشه به گوشه‌ی هال را زیر نظر گرفت. با ندیدن مادرش، به سمت راست قدم برداشت و حین این‌که به سمت آشپزخانه می‌رفت، دکمه کولر را زد. به چارچوب خاکستری رنگ در تکیه داد و قامت مادرش را زیر نظر گرفت. لباس گل-گلی به تن کرده بود که هیکلش را درشت‌تر از قبل نشان می‌داد. مثل همیشه مادرش، از بوی رنگ حضور کمند را تشخیص داد و به عقب چرخید.چشم‌های سبز رنگش لکه‌ی رنگ روی صورت کمند را هدف گرفتند، کفگیر چوبی درون دستش را کنار گاز گذاشت و فاصله‌ی ده قدمی بین خودش و کمند را پر کرد.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #6
ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با زبان اشاره گفت:
- باز تو صورتت رنگیه؟
کمند بی‌توجه به حرف مادرش، لب‌هایش را به خنده باز کرد و با تکان دادن دست‌هایش به مادرش گفت:
- فدایِ سرت!
دست گندمی مادرش را گرفت و به دنبال خود کشاند. از آشپزخانه بیرون آمد و به انتهای راهرو رسید؛ جلوی در سفید اتاق ایستاد، روی پاشنه‌ی پا چرخید و به چهره‌ی متعجب مادرش نگاه کرد. لبخند دندان‌نمایی زد و دست‌هایش را بر روی چشم‌هایش گذاشت و رو به مادرش گفت:
- دست‌هات رو بزار روی چشم‌هات!
مادرش درحالی که چشم‌هایش از علامت سوال لبریز شده بودند، تنها چشم‌هایش را بست و قول داد که آن‌ها را باز نکند.
کمند بی‌آن‌که چشم از مادرش بردارد، به داخل اتاق گام برداشت. بوی رنگ به مشامش خورد، ضربان قلبش از فکر کردن به واکنش مادرش، بالا رفت. از خوشحالی روی پا بند نمی‌شد و دلش می‌خواست هر چه زودتر، هنر دستش را به مادرش نشان دهد.
دست مادرش را مجدد در دست گرفت و قدمی به داخل اتاق گذاشت. با غرور به اطراف اتاق چشم‌ دوخت. تا چشم کار می‌کرد تابلو بود، تابلوهای ریز و درشتی که اشتراکات زیادی با هم داشتند. شانه‌اش را به دیوار تکیه داد، انگشتش را به گونه‌ی استخوانی مادرش رساند و به آرامی گونه‌ی مادرش را نوازش کرد. پلک‌های مادرش باز شدند و چشم‌های سبز رنگش اطراف اتاق را زیر نظر گرفتند. لبخند محوی بر روی لب‌های کمند نشست، دستش را پایین آورد و کنار بدنش ثابت نگه داشت. تک-تک حرکات مادرش را زیر نظر گرفت و چشم به دست‌های مادرش دوخت تا عکس العملش را ببیند.
گوشه لبش را به دندان گرفت و در دل با خود گفت:
- الان دست می‌زنه و محکم من رو بغل می‌کنه. بعد میگه کارهام خیلی قشنگ شدن.
لب‌های کوچکش را محکم بر روی هم فشار داد و چال روی گونه‌اش خودش را به نمایش گذاشت. با انگشت اشاره‌اش شقیقه‌اش را خاراند و خسته از عکس‌العمل نشان ندادن مادرش، دستش را جلوی چشم‌هایش تکان داد و توجه مادرش را به خودش جلب کرد.
- خوب بود مامان فاطمه؟
نگاه فاطمه مجدد روی تابلویی که وسط دیوار روبه‌رویش بود، قرار گرفت. حسی که این تابلو به او متتقل می‌کرد غیر قابل وصف بود، حسی که از بیست‌تا تابلوی دیگر که در این اتاق بودند، پیدا نکرده بود و تنها در این تابلو یافته بود.
انگشت اشاره‌اش را به سمت تابلویی که توجه‌اش را جلب کرده بود گرفت و با زبان اشاره گفت:
- فقط همین تابلو خوبه.
اعتماد به نفس کمند یک‌باره دود شد و به هوا رفت. خمیده شدن شونه‌هایش به وضوح حس میشد و برق اشک در چشم‌های سبزش قابل رویت بود. موهای کوتاهش را پشت گوشش فرستاد و سعی کرد بغض داخل گلویش را مخفی کند. نفس عمیقی کشید و گفت:
- چرا؟
فاطمه حین این که به سمت در قدم برمی‌داشت تا به سمت آشپزخانه برود گفت:
- بقیه تابلوهات انگار فقط خط-خطی کردی تا یه برگه رو پُر کنی.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #7
پلک‌هایش را بر روی هم قرار داد تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند. همین‌که مادرش از اتاق بیرون رفت، پلک‌هایش را گشود و با چشم‌هایی که پرده‌ای از اشک آن‌ها را پوشانده بود، به تابلوهایش خیره شد.دست‌هایش مشت شدند و قلبش تیر کشید. فکرش را هم نمی‌کرد مادرش چنین برخوردی داشته باشد!
دستش را به دیوار پشت سرش رساند و آرام-آرام سُر خورد و کنار دیوار، روی زمین نشست. پاهایش را در بدنش جمع کرد و چانه‌اش را بر روی زانوهایش گذاشت.
با غم به تابلوهایش نگاه کرد. در پشت هر تابلو، کلی حرف نهفته بود، حرف‌هایی که اگر به زبان می‌آورد دل سنگ آب می‌شد؛ اما او کمند بود و اعتماد به نفس حرف زدن را نداشت!
از این‌که ممکن بود کسی پیدا شود و او را تایید نکند واهمه داشت و حال نزدیک‌ترین آدم زندگی‌اش، هنر دستش را تایید نمی‌کرد!
قطره اشکی که روی گونه‌اش نشسته بود و قصد پایین آمدن نداشت را با پشت دست پاک کرد، کف دست‌هایش را بر روی موکت گذاشت و از روی زمین بلند شد.
کمر ظریفش را به دیوار پشت سرش تکیه داد و موهای لخت مشکی‌‌اش را از جلوی چشم‌هایش کنار زد. انگشت اشاره‌اش را به سمت تابلویی که کوچک‌تر از بقیه بود گرفت و با حرص لب زد:
- نمی‌فهمه که چی کشیدم، و گرنه این‌جوری نمی‌گفت!
کلافه دستش را میان موهایش برد و آن‌ها را بهم ریخت. پایش را محکم بر زمین کوبید و جلوی تابلویی که مورد پسند مادرش بود ایستاد.
انگشت اشاره‌اش را روی تابلو گذاشت و لب زد:
- شاید چون این طرح از همه واضح‌تره، پسندش کرد!
لب پایینش را به دندان گرفت و متفکرانه به تابلوی دیگری خیره شد. تابلویی که اگر کسی کمی به خط و خطوط‌هایش دقت می‌کرد، متوجه نیم رخ یک دختر می‌شد، دختری که دماغ بزرگش از ده فرسخی هم قابل رویت بود.
آن‌قدر این طرح را درهم کشیده بود که گاهی خودش هم برای پیدا کردن دختر، دقایقی وقت تلف می‌کرد. لب برچید و رو به دختر درون قاب گفت:
- تو خودِ منی، همین‌قدر زشت و همین اندازه غیر قابل درک!
دکمه‌ی بالایی پیراهن چهارخانه‌اش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. باز شد همان کمند سابق، کمندی که ظاهرش گُرد آفرید بود و باطنش دختری فاقد اعتماد به نفس لازم!
بوی ماکارانی با رنگ ادغام شد و زیر بینی‌اش پیچید. با بلند شدن صدای معده‌اش، دل از اتاق امنش کَند و راهی آشپزخانه شد.
بی‌شک جای امن این خانه برای مادرش، آشپزخانه بود چون همیشه او را در آن‌جا می‌دید. مادری که بغض گلویش را با خُرد کردن پیاز می‌ترکاند و به کمند می‌گفت که به خاطر خُرد کردن پیاز، اشکش در آمده است.
باد خنک کولر میان موهای کمند پیچید و آن‌ها را بهم ریخت. عرق پشت گردنش خشک شد و به قولی جگرش به حال آمد.
به چارچوب در آشپزخانه تکیه داد و بی‌حرف به مادرش چشم دوخت، هرچند اگر حرفی هم می‌زد مادرش متوجه‌ی حضور او نمی‌شد!
چشم از مادرش که مشغول هم زدن غذا بود، گرفت و قدمی به عقب گذاشت. نگاهش را به طبقه‌ی بالا دوخت و طی یک تصمیم ناگهانی، به سمت راه پله‌هایی که روبه‌روی آشپزخانه بودند قدم برداشت.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #8
دستش را بر روی نرده‌ی طلایی رنگ گذاشت و از ده‌تا پله‌ای که روبه‌رویش بود بالا رفت.
فضای طبقه‌ی بالا برایش همیشه دل‌چسب بود، نفس عمیقی کشید و به سمت اولین درِ قهوه‌ای رنگ قدم برداشت. با سر انگشت‌هایش دستگیره در را پایین کشید و آن را گشود.
با باز شدن در، بوی گل نرگس به مشامش خورد و احساس بد را از او ربود. قدمی به داخل اتاق گذاشت و روی قالیچه‌ی صورتی رنگ اتاق گام برداشت و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاقش رفت.
پرده‌ی سفید که قلب‌های صورتی روی آن نقش بسته بود را با یک دست کنار زد. دستگیره‌ی پنجره را به دست گرفت و به آرامی آن را باز کرد. بوی نان زیر بینی‌اش پیچید و باعث شد طرح لبخند روی لب‌هایش بنشیند.
کف دست‌هایش را لبه‌ی پنجره گذاشت و سرش را کمی از پنجره بیرون برد. باد گرم تابستان به صورتش سیلی زد و‌ موهایش را به هم ریخت. کلافه دستش را داخل موهایش برد و آن‌ها را به پشت گوشش هدایت کرد.
نگاهش را به پایین ساختمان سوق داد، جایی‌که آدم‌ها در صف نانوایی ایستاده بودند. همیشه دیدن آدم‌ها را از دور دوست داشت، از نزدیک شدن به آدم‌ها می‌ترسید برای همین با وجود بیست سال سن، تنها یک دوست داشت که او را هم هر از گاهی حاضر به دیدنش می‌شد و بیشتر در فضای مجازی با او در ارتباط بود.
مطمئن بود کسی در این گرما به بالا نگاه نمی‌کند و برای همین بیخیال مشغول دیدن خیابان شد. دستش را به زیر چانه‌اش هدایت کرد، پلک‌هایش را بست و اجازه داد بادی که حامل هوای گرم بود به صورتش سیلی بزند!
***
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و روی صندلی سفید رنگ اتاقش نشست. به آیینه‌ی مستطیل شکلی که روبه‌رویش بود چشم دوخت و مجدد ظاهرش را چک کرد. بدون این‌که چشم از آیینه بردارد، دست راستش را به زیر میز هدایت کرد و درب کشو را گشود.
گوشه لبش را گاز گرفت و متفکرانه به ده‌تا رژ لبی که درون کشو بودند، چشم دوخت. انگشت اشاره‌اش را بر روی رژ صورتی گذاشت و آن را بیرون آورد.
آرنجش را روی میز گذاشت و بعد از باز کردن درب رژ لبش، با آرامش آن‌را بر روی لب‌هایش کشید. بعد از اتمام کارش تنها به بستن درب رژ اکتفا کرد و آن را روی میز گذاشت. مثل همیشه انگشت اشاره‌اش را زیر بینی‌اش برد و کمی آن‌را به سمت بالا هدایت کرد.
- چی می‌شد تو‌ اندازه یه مورچه کوچیک‌تر بودی؟
نفسش را کلافه بیرون فرستاد و از روی صندلی بلند شد. اگر می‌خواست برای ظاهر خدادادی‌اش آه و ناله کند، ساعت‌ها می‌بایست جلوی آیینه بنشیند.
کیف دستی سفیدش را از روی تختی که وسط اتاق گذاشته شد بود برداشت. چشم‌هایش را بر روی بهم ریختگی اتاق بست و به سمت طبقه‌ی پایین رفت.
با حس کردن دستی بر روی شانه‌اش، ایستاد و به پشت سرش چشم دوخت. صورت گرد مادرش جلوی چشم‌هایش نقش بست. لبخند دندان‌نمایی زد و کامل به سمت مادرش چرخید. دست‌هایش را به سمت روسری ابریشمی مادرش برد و صدای به هم خوردن آویزهای دستبند‌هایش در گوشش پیچید. بالای روسری را مرتب کرد و بعد بدون این‌که لبخند را از روی لبش پاک کند گفت:
- حالا جگر شدی.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #9
چشم‌های مادرش بر روی لب‌های کمند قرار گرفت و بعد از کمی مکث متوجه حرفی که زده بود، شد. طرحی از لبخند بر روی لب‌های بی‌رژش نقش بست و از کنار کمند رد شد.
بوی ادکلن محبوب مادرش زیر بینی‌اش پیچید، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و از پله‌ها پایین آمد.
بدون این‌که اطراف را زیر نظر بگیرد، حین این‌که به سمت در اصلی می‌رفت لامپ‌های خانه را روشن کرد.
- کمند بدو بیا دیر شد.
در دلش قربان صدقه‌ی وقت شناس بودن پدرش رفت، زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و گفت:
- اومدم بابا.
کفش‌های اسپرت سفیدش را از داخل جاکفشی بیرون آورد و پوشید. بعد از بستن بند‌های کفش، کمرش را صاف کرد و قامت پدرش را درون چارچوب در دید.
لبخند از روی لب‌هایش قصد پاک شدن نداشت چون گوشه به گوشه‌ی این خانه، انرژی مثبت به او می‌داد.
حین این‌که از در بیرون می‌رفت دستی به لبه‌ی روسری‌اش که طرح سنتی داشت کشید. نگاهش را به اطراف چرخاند و با دیدن مادرش که جلوی در آسانسور ایستاده بود، به قدم‌هایش سرعت بخشید.
مثل همیشه حضورش را با دست گذاشتن بر روی شانه‌ی مادرش اعلام کرد و کمی بعد با آمدن پدرش به داخل آسانسور گام برداشتند.
به آیینه‌ی آسانسور نگاه نمی‌کرد و اعتقاد داشت تنها آیینه‌ی داخل اتاقش او را زیبا نشان می‌دهد اما مادرش با وسواس مرتب بودن روسری‌اش را درون آیینه‌ بررسی می‌کرد.
با پیچیدن صدای طبقه‌ی هم‌کف درون گوشش، نگاهش را از کیف سفیدش گرفت و به در دوخت. کمی بعد، حین این‌که سوار ماشین می‌شد به پیام جدیدی که روی صفحه‌ی گوشی‌اش نقش بسته بود، چشم‌ دوخت.
در ماشین را بست و بعد از بستن کمربندش، مجدد گوشی‌اش را به دست گرفت و وارد اینِستاگرامش شد.
مثل همیشه یک نفر قیمت طراحی چهره را از او پرسیده بود و او مجبور بود با حوصله جوابش را بدهد. بعد از نوشتن پیام، دکمه‌ی ارسال را زد و بی‌مکث گوشی را قفل کرد و درون کیفش انداخت.
با تکان خوردن دستی جلوی چشمش، زیپ کیفش را بست و نگاهش را به جلو، جایی که مادرش نشسته بود دوخت.
به حرکات دست‌های مادرش چشم دوخت تا متوجه شود چه می‌گوید.
- بچه‌ی زهرا دختره یا پسر؟
با یادآوری زهرا، دختر خاله‌اش که به تازگی زایمان کرده بود لبخندی بر روی لب نشاند و گفت:
- دختره!
مادرش با لبخند نگاهش را از او گرفت و به جلو دوخت. علی از داخل آیینه به کمند چشم دوخت، چشم‌های کمند مانند همیشه نبودند!
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
- کمند، چی‌شده؟
همین یک جمله کافی بود تا توجه‌ کمند را از خیابان به خودش جلب کند. نگاه کمند به چشم‌های نافذ پدرش بود که هرازگاهی از داخل آیینه به او نگاه می‌کرد. سکوت ماشین را مثل همیشه صدای اس ام اس گوشی پدرش می‌شکست. از وقتی که به یاد داشت در ماشین آهنگ گوش نمی‌دادند چون مادرش ناشنوا بود و با این‌کارشان به نوعی به او احترام می‌گذاشتند.
زبانش را بر روی لب‌هایش کشید و به خیابان چشم‌ دوخت. می‌ترسید به پدرش نگاه کند و او متوجه‌ی غم داخل نگاهش شود. با مکث لب زد:
- هیچی.
علی تای ابرویش را بالا داد و با شک گفت:
- چشم‌هات این رو نشون نمیده!
کمند سرش را پایین انداخت و به ناخن‌هایی که لاک فیروزه‌ای روی آن‌ها نشسته بود نگاه کرد و لب زد:
- چیز مهمی نیست.
- پس چیزی هست، نگو هیچی نیست!
نفس عمیقی کشید، ریه‌هایش از بوی گلاب پر شد اما این بو از غمی که لحظه‌ی دیدن پیام بر دلش نشسته بود، کم نکرد!
دسته‌ی کیفش را به دست گرفت و لب زد:
- هست ولی مهم نیست.
سرش را با مکث بالا آورد و با تردید به چشم‌های پدرش نگریست.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #10
- یه کم خسته شدم، همین.
صدای تیک-تیک راهنما در گوشش پیچیدو ماشین به سمت راست هدایت شد. شیشه را پایین کشید و هوای گرم شب‌های کرمان را بلعید. هوایی که خالص بود و عاری از هرگونه دود!
- بعداً صحبت می‌کنیم، باشه کمند؟
دستش را از شیشه بیرون برد و حین این‌که به صدای برخورد دستبند‌هایش گوش می‌داد لب زد:
- باشه.
زیر چشمی به آیینه جلو نگاه کرد، چشم‌های نافذ پدرش هرازگاهی او را نشانه می‌گرفتند.
- الان هم اون غم رو از توی صورتت محو کن تا مامانت ناراحت نشه!
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و سرش را بالا و پایین کرد. با ایستادن ماشین پشت چراغ قرمز، دستش را به داخل ماشین آورد و روی پاهایش گذاشت. صدای ظبط ماشینی که ظاهرا پشت سر آن‌ها ایستاده بود سکوت همیشگی ماشین را شکست.
- چه‌طوری ماه قشنگم
تو رو می‌خواد دل تنگم
مگه من دلم میاد
با دل کوچیکت بجنگم
تو مگه می‌تونی واقعا
یه روزی بد بشی با من
خیلی‌ها از من و تو منتظر یه اشتباهن!
« علی لهراسبی- ماه قشنگم»
آن‌چنان محو آهنگ شده بود که بعد از دور شدن صدایش در گوش‌هایش، همچنان آهنگ در سرش پخش می‌شد. با ایستادن ماشین، نگاهش را از بیرون گرفت و به جلو دوخت؛ به مقصد رسیده بودند. بدون مکث شیشه‌ی ماشین را بالا کشید و کمربندش را باز کرد. ذوق دیدن مامان ماه‌جبین باعث شد زودتر از پدر و مادرش، دل از صندلی ماشین بکند و پایین بیاید.
دستی به زیر گلویش کشید و به سمت ساختمان سه طبقه‌ای که سمت راستش قرار داشت رفت.
انگشت اشاره‌اش را بر روی زنگ آیفون قرار داد و به کوچه چشم دوخت. سکوت این کوچه را دوست داشت، آدم‌هایی که متعلق به این‌جا بودند سرشان در کار خودشان بود و با شنیدن صدای ماشین سرشان را از پنجره بیرون نمی‌آوردند!
- کیه؟
چشم از درخت کاج داخل پیاده‌رو گرفت و با لبخند گفت:
- کمندم!
در با صدای تیک باز شد و بعد از این‌که پدر و مادرش وارد ساختمان شدند، او هم پشت سر آن‌ها به راه افتاد.
این ساختمان از وجود آسانسور بی‌بهره بود و مجبور بودند سه طبقه را با استفاده از پله‌ها بالا بروند.
کمی بعد حین این‌که مادرش نفس-نفس می‌زد، پشت در کرم رنگی که متعلق به خانه‌ی زهرا بود ایستادند.
بند کیفش را درون دستش جابه‌جا کرد و دستی به روسری‌اش کشید. پدرش نفسی تازه کرد و حین این‌که از نبود آسانسور شکایت می‌کرد، زنگ در را زد.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #11
نفسش را با دهان بیرون فرستاد و قبل از این‌که لب بگشاید و از گرمای هوا شکایت کند، در باز شد و چهره خندان یوسف در چارچوب در نقش بست.
- سلام، خوش اومدین.
یوسف از جلوی در کمی کنار رفت و نگاه کمند به جاکفشی که پشت سر یوسف قرار داشت کشیده شد.
میان کفش‌های جفت شده، دنبال یک جفت کفش مشکی زنانه می‌گشت که متعلق به ماه‌جبین بود.
بعد از پیدا کردن کفش‌ها، لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست که از چشم یوسف دور نماند و حین این‌که قدمی به عقب می‌گذاشت گفت:
- بفرمایید تو تا کمند جان هم زودتر به دیدار یار برسن!
همه از علاقه‌ی زیاد کمند به ماه‌جبین خبر داشتند، ماه‌جبین برای کمند تنها یک مادر بزرگ نبود، بلکه یک مادر بود!
کمند تک‌خنده‌ی کوتاهی کرد، دستی به روسری‌اش کشید و با گفتن «ببخشید»ی کوتاه، زودتر از پدر و مادرش به داخل خانه گام برداشت.
کفش‌هایش را سریع از پا در آورد و مرتب درون جاکفشی گذاشت. باد خنک کولر از همان بدو ورودش به خانه، به صورتش خورد و گرما را از تنش ربود. با قرار گرفتن دستی پشت کمرش، سرش را به عقب چرخاند و یک جفت چشم سبز جلوی نگاهش نقش بست.
مادرش با زبان اشاره گفت:
- زیر لفظی می‌خوای؟ زود برو تو دیگه!
دست راستش را بر روی چشمش گذاشت و سپس از روی تک پله‌ای که روبه‌رویش قرار داشت بالا رفت.
بوی مرغ زعفرانی که مطمئن بود دست‌پخت ماه‌جبین است زیر بینی‌اش پیچید.
سرش را به سمت چپ هدایت کرد، ماه‌جبین جلوی چشم‌هایش نقش بست که بر روی مبل قالی، درون نشیمن نشسته بود.
دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش مرتب کرد و سپس بر روی قالی‌های سرمه‌ای خانه به راه افتاد.
خوش‌بختانه جز ماه‌جبین کسی داخل نشیمن نبود و او زودتر می‌توانست خودش را در آغوشش حل کند!
فاصله‌ی پنج قدمی خودش را با ماه‌جبین پر کرد و بر روی مبلی که کنار مادربزرگش بود، نشست.
کیفش را بر روی پاهایش گذاشت، صورتش را به صورت گندم‌گون ماه‌جبین نزدیک کرد و بوسه‌ای بر روی گونه‌اش کاشت.
- سلام ماه خوشگلم!
ماه‌جبین، لبخندی بر روی لب‌های کشیده‌اش نشاند و گفت:
- سلام عزیزم.
سپس مثل همیشه دستش را دور شانه‌ی ظریف کمند حلقه کرد، او را به سمت خودش کشید و بوسه‌ای بر روی موهایش کاشت.
با آمدن فاطمه، ماه‌جبین دستش را از دور شانه‌ی کمند جدا کرد و آغوشش پذیرای دخترش شد.
با پیچیدن صدای گریه‌ی نوزاد درون گوشش، لبخندی بر روی لب‌های کمند نقش بست.
دست‌هایش را بر روی دسته‌های چوبی مبل گذاشت و برخاست.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پشت سرش، جایی که آشپزخانه قرار داشت، چشم دوخت.
با دیدن قامت آشنای خاله‌ی بزرگش، از نشیمن بیرون آمد و وارد آشپزخانه شد.
کنار میز چوبی وسط آشپزخانه ایستاد و گفت:
- سلام خاله.
مرضیه دست از هم زدن غذا کشید و به سمت او چرخید. مثل همیشه روسری سرش نامرتب و موهای کوتاهش بر روی صورتش ریخته شده بود. با دیدن کمند، کفگیر درون دستش را در قابلمه رها کرد و آغوشش را برای او باز کرد.
- بیا ببینمت.
کمند کیفش را بر روی میز گذاشت، صدای برخورد زنجیر کیف بر روی شیشه‌ی میز در گوشش پیچید.
فاصله‌ی سه قدمی خودش را با مرضیه پر کرد و درون آغوشش جا گرفت.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #12
چانه‌اش را بر روی شانه‌ی مرضیه قرار داد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
مرضیه دستش را پشت کمر کمند گذاشت و با مهربانی ذاتی‌اش لب زد:
- منم همین‌طور، عجیبه بوی رنگ نمیدی!
تک‌خنده‌ای کرد و از آغوش مرضیه بیرون آمد، نگاهش را به کابینت‌های قهوه‌ای دوخت و گفت:
- قبل از این‌که بیایم مامانم مجبورم کرد یه چند ساعتی رو توی حموم سپری کنم تا بوی رنگ ندم.
نگاهش را از آویزهای روی درهای کابینت گرفت و به لبخند مرضیه دوخت. شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید.
گوشه لبش را به دندان گرفت و گفت:
- زهرا کجاست؟
- توی‌ اتاق بچه.
تازه یادش آمد برای چه به خانه‌ی زهرا آمده بودند! دسته‌ی کیفش را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد.
نگاهش را به نشیمن دوخت، پدرش و یوسف جلوی تلویزیون نشسته بودند و اخبار می‌دیدند و مادرش و ماه‌جبین با هم صحبت می‌کردند.
به سمت چپ نگاه کرد و با باز بودن در سفید رنگ اتاق که چسبیده به در ورودی بود، قدمی به جلو برداشت.
صدای «الله اکبر» گفتن پدربزرگش باعث شد به قدم‌هایش سرعت ببخشد.
نماز خواندن پدر بزرگش را دوست داشت و همیشه گوشه‌ای می‌ایستاد و به نماز خواندن او چشم می‌دوخت.
میان چارچوب در ایستاد و به قامت خمیده‌ی پدر بزرگش زل زد. با وجود این‌که زانوهایش درد می‌کرد اما حاضر به خواندن نماز آن هم به صورت نشسته نبود.
لبخندی بر روی لبش نقش بست، نگاهش را به سمت راست اتاق جایی که تخت سفید رنگ نوزاد قرار داشت دوخت.
زهرا نوزاد درون دستش را، روی تخت گذاشت و پارچه‌ی سفید رنگی بر روی آن کشید. کمند با همان لبخند نشسته بر روی لب‌هایش، آرام به زهرا سلام کرد. زهرا چادر سفید رنگی که گوشه‌ی تخت بود را به دست گرفت و با مهربانی ذاتی‌اش به کمند خیره شد. هیچ یک از اعضای این خانواده‌ به کمند ترحم نمی‌کردند و در پس تک-تک نگاهشان چیزی جز مهربانی بدون ریا، یافت نمی‌شد!
دست به سینه، بدون این‌که قدمی به جلو بگذارد صورت کوچک نوزاد را نگاه کرد، نمی‌خواست تا پدربزرگش نمازش تمام نشده، قدمی به داخل اتاق بگذارد.
نفس عمیقی کشید، بوی نوزاد فضای اتاق را در بر گرفته بود و بادی که از میان پرده‌های صورتی اتاق رد می‌شد به پیچیدن بو، زیر بینی‌اش کمک می‌کرد.
بینی کوچک نوزاد، همانند بینی زهرا و موهای مشکی که از زیر کلاه سفید رنگش دیده می‌شد، همسان پدرش یوسف بود!
- بیا ببینمت بچه!
دست از بررسی کردن اعضای صورت نوزاد برداشت و با لبخند قدمی به جلو گذاشت.
- باز هم متوجه شدین من اومدم؟
پدر بزرگش، حین این‌که سجاده‌ی قهوه‌ای رنگ جلویش را جمع می‌کرد گفت:
- مگه کسی غیر تو، مثل کِرپو به آدم زل می‌زنه؟
کنار پدر بزرگش، روی قالی سرمه‌ای اتاق نشست، ابروهایش را بالا پراند و به کلمه‌ای که پدر بزرگش گفته بود، فکر کرد.
زبانش را بر روی لبش کشید و گفت:
- سلام، کِرپو چیه دیگه بابا بزرگ؟
تک‌ خنده‌ی زهرا باعث شد نگاهش را از چشم‌های زمردی پدربزرگش بگیرد و به زهرا بدوزد که همسان لبو، سرخ شده بود.
با انگشت اشاره‌اش، گوشه‌ی ابرویش را خاراند و گفت:
- چرا می‌خندی؟ معنیش چیز بدی میشه؟
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #13
زهرا شانه‌هایش را بالا انداخت، انگشتش را زیر بینی خوش فرمش کشید و گفت:
- نه.
طنین پدر بزرگش، باعث شد سرش را به چپ بچرخاند و به چشم‌های زمردی‌اش بنگرد.
- زهرا کِرپو یعنی چی؟
صدای لبریز از خنده‌ی زهرا، باعث شد بی‌اختیار لبخند بر روی لب‌های کمند بنشیند.
- مارمولک بابا بزرگ.
چشم‌های کمند، همانند دو توپ بزرگ شدند. این‌که معنای این واژه، یک خزنده باشد به ذهنش خطور نکرده بود.
- نوه عزیز خودمی، باید برای این خانوم کلاس چگونه کرمانی حرف بزنیم، بزاریم!
کمند، دست از بررسی کردن واژه‌ی کرمانی کشید و با اعتراض گفت:
- من مارمولکم؟
زهرا بی‌خیال ایستادن شد و روبه‌روی پدر بزرگ بر روی زمین نشست. صورتش از درد بخیه‌هایش جمع شد اما سریع لبخند محوی بر روی لب نشاند و گفت:
- اذیتش نکنین پدر بزرگ.
کمند لب برچید و به نشانه‌ی اعتراض نگاهش را به سمت نوزاد سوق داد. صدای خنده‌ی پدر بزرگش نوید این را می‌داد که از اعتراض کمند، ناراضی نیست.
دست‌هایش را بر روی زمین گذاشت و برخاست. به سمت نوزادی که غرق در خواب بود گام برداشت و کنار تختش ایستاد. صورت سفیدش هم‌سان قند بود و لب‌های صورتی‌اش او را زیباتر نشان می‌داد.
- شبیه کیه؟
بی‌توجه به سوال زهرا، سرش را به صورت نوزاد نزدیک کرد و عمیق بو کشید. پلک‌هایش را بست و سعی کرد این بو را در گوشه‌ای از ذهنش ثبت کند. وقتی که از ثبت شدن بو، مطمئن شد بدون این‌که پلک‌هایش را بگشاید لب زد:
- دماغش شبیه دماغ توِ و رنگ موهاش مثل یوسفِ!
با شنیدن صدای پدر بزرگش، آرام پلک‌هایش را باز کرد.
- از این بچه فقط دماغ و مو دیده، داری من رو مأیوس می‌کنی کمند!
تک خنده‌ی آرامی کرد و به سمت پدر بزرگش چرخید که هم‌چنان روی زمین نشسته و عصای قهوه‌ای رنگش را به دست گرفته بود.
شانه‌هایش را بالا انداخت، دست‌هایش را در هم قلاب و بازوهایش را لمس کرد.
- آخه چیزی از صورتش مشخص نیست، خیلی کوچیکه.
نگاهش را به سمت زهرا سوق داد و گفت:
- اسمش رو چی گذاشتین؟
زهرا دستش را بر روی زمین گذاشت و حین این‌که بلند می‌شد، گفت:
- وانیا!
ابروهای کمانی‌اش را بالا پراند، گوشه لبش را به دندان گرفت و با تعجب گفت:
- معنیش چی میشه؟
سوال کمند، سوالی بود که این روزها همه از زهرا می‌پرسیدند و او با صبوری به همه پاسخ می‌داد.
- معنیش میشه هدیه‌ی خدا.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و باعث شد چال روی گونه‌اش خودش را به نمایش بگذارد.
نگاهش را به صورت غرق در خواب وانیا دوخت و به این فکر کرد که این اسم برازنده‌ی اوست، چون هر نوزاد هدیه‌ای از سمت خدا بود.
صدای پدر بزرگش باعث شد دست از افکارش بردارد و بی‌خیال حلاجی کردن فلسفه‌ی اسم وانیا شود.
- بیا کمکم کن بلند شم.
کیفش را روی زمین انداخت و فاصله‌ی پنج قدمی خودش را با پدر بزرگش پُر کرد. دست پینه بسته‌ی پدر بزرگ را به‌ دست گرفت و به او کمک کرد تا از روی زمین بلند شود.
بعد از این‌که قامت پدر بزرگش صاف شد، دستش را جلو برد و یقه‌ی پیراهن سفیدی که به تن پدر بزرگش بود را صاف کرد و گفت:
- حالا خوش‌تیپ شدی!
پدر بزرگش که عاشق کل-کل با نوه‌هایش بود، حین این‌که با عصا به سمت در قدم برمی‌داشت گفت:
- من مادرزادی خوش‌تیپم ، اگه این‌طور نبود مادر بزرگت زن من نمی‌شد!
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #14
نگاهش را به نگاه زهرا دوخت و با هم خندیدند. روسری‌اش را که کمی عقب رفته بود را جلوتر کشید و به دنبال پدر بزرگش از اتاق بیرون رفت.
روی مبل کنار ماه‌جبین نشست و با دیدن ظرف‌های نقره‌ای روی میز چشم‌هایش برق زد. عاشق قاووت بود و برای همین بدون مکث، به سمت میز خم شد، قاشق کوچک درون ظرف را به دست گرفت و بعد از پر کردنش، بدون این‌که قاشق به لب‌هایش برخورد کند، قاووت را به داخل دهانش ریخت.
پلک‌هایش را بست و مزه‌ی خوبش را با تمام وجودش حس کرد.
گوشه‌ی پلکش را گشود و با چشم‌های خندان ماه‌جبین مواجه شد. حین این‌که مجدد قاشقش را به ظرف نزدیک می‌کرد، گفت:
- زندگی بدون قاووت غیر ممکن است!
صدای پدر بزرگش، میان خنده‌ی جمع فاصله انداخت و باعث شد ذهن کمند توان ثبت مجدد مزه‌ی قاووت را از دست بدهد.
- فردا شب بیا خونه‌ی ما، تنها!
کلمه‌ی تنها را آن‌قدر محکم گفت که باعث شد نگاه همه به سمت پدر بزرگ کشیده شود. زبانش را بر روی دندان‌هایش کشید و گفت:
- تنها؟
پدر بزرگش تنها سرش را بالا و پایین کرد و به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخت. نگاهش را به ماه‌جبین دوخت و آرام گفت:
- می‌دونی چه‌کار داره باهام؟
ماه‌جبین تنها به صورت دورانی پشت دست کمند را نوازش کرد و گفت:
- نه مادر.
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد و مجدد به سمت ظرف قاووت خم شد و سعی کرد ذهنش را از چیزی که نمی‌دانست، دور کند.
***
نفس عمیقی کشید و ریه‌هایش از هوای گرم تیر ماه پر شد. جای خورشید سوزان را ماه گرفته بود و نبود ستاره‌ها در آسمان، به درخشش بیشتر ماه کمک می‌کرد.
دستش را به دستگیره ماشین رساند و آن را گشود، زبانش را بر روی لب‌های رژ خورده‌اش کشید و حین این‌که پایش را از ماشین بیرون می‌گذاشت، از راننده تشکر کرد.
دستی به مانتوی کاربنی رنگش کشید و بدون این‌که تلاشی برای مهار کردن موهایی که روی پیشانی‌اش ریخته شده بودند، بکند؛ به سمت در سفید رنگ روبه‌رویش قدم برداشت.
نمای سفید رنگ خانه، مثل همیشه از تمیزی برق می‌زد و برگ‌های درخت انگور که از روی دیوار به داخل کوچه سرک می‌کشیدند، هارمونی خیره کننده‌ای ساخته بود.
روی تک پله‌‌ی جلوی در ایستاد و انگشتش را به زنگ آیفون رساند. بعد از پیچیدن صدای زنگ آیفون در گوشش، روی پاشنه‌ی پا چرخید و به انتهای کوچه خیره شد. مثل همیشه جلوی در آخرین خانه پر بود از ماشین‌هایی با مدل‌های مختلف.
- کیه؟
طنین پدر بزرگش در کوچه پیچید و باعث شد چشم از ماشین‌های آخر کوچه بگیرد.
- کمندم!
کمی بعد حین این‌که با دستش در را آرام می‌بست، نگاهش را به اطراف حیاط دوخت. حیاطی که هیچ کدام از خاطرات بچگی‌اش متعلق به آن نبود چون پنج سال قبل، پدر بزرگش به خاطر زلزله دل از خانه‌ی قدیمی‌اش کَند و به این‌جا آمدند.
بر روی موزاییک‌های بدون طرح خانه حرکت کرد و با پنج قدم خودش را به در ورودی خانه رساند. قبل از این‌که در سفید رنگ را بگشاید، سایه‌ی مادر بزرگش پشت در نمایان شد.
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #15
بدون این‌که در را باز کند، پایش را بالا آورد و به آرامی بند کفش را باز کرد. با شنیدن صدای ماه‌جبین، لبخندی بر روی لب نشاند، کفش‌هایش را کنار دیوار گذاشت و خودش را در آغوش ماه‌جبین انداخت.
- سلام بانو.
ماه‌جبین بوسه‌ای بر روی پیشانی‌اش کاشت و او را از خود جدا کرد. از جلوی در کمی کنار رفت و گفت:
- خوش‌ اومدی عزیز دلم.
کمند به صورت ماه‌جبین خیره شد، امشب مثل همیشه نبود و انگار حضور کمند در این خانه او را آزرده کرده بود.
دسته‌ی کیفش را محکم بین دست فشرد و قدمی به داخل گذاشت. سعی کرد ذهنش را از چیزی که مطمئن نبود دور کند و برای همین، آرام پرسید:
- بابا بزرگ کجاست؟
ماه‌جبین با استرس دستی به روسری سفیدش کشید و بعد از این‌که در را بست، لب زد:
- داره اخبار می‌بینه.
کمند نفس عمیقی کشید و سعی کرد اضطرابی که درون جانش رخنه کرده بود را دور کند. ماه‌جبین زودتر از کمند، از راهروی عریض خانه عبور کرد و درب قهوه‌ای که با شیشه‌های رنگی مزین شده بود را گشود.
کمند برای رهایی از سوال‌هایی که در ذهنش غوطه‌ور شده بودند، به سرعت قدم‌هایش افزود و ثانیه‌ای بعد، حین این‌که کیفش را بر روی جالباسی می‌گذاشت، سرش را به سمت نشیمن کج کرد و گفت:
- سلام.
پدر بزرگ، عینک روی چشم‌هایش را برداشت و بر روی میز قرار داد . با مکث سرش را به سمت کمند چرخاند و با همان جذبه همیشگی‌اش گفت:
- سلام، دیر اومدی.
بعد از اتمام حرفش، تلویزیون را خاموش کرد و با لحنی آرام‌تر از قبل گفت:
- ولی خوش اومدی!
کمند، لبخند دندان‌نمایی زد و سپس، از تک پله‌ای که روبه‌رویش بود بالا رفت و به سمت آخرین مبلی که درون نشیمن بود گام برداشت. می‌دانست باید دلیل قانع کننده‌ای برای تاخیرش بیاورد، برای همین گفت:
- ببخشید آژانس دیر اومد.
روی مبل تک‌نفره‌ای که کنار پدربزرگش بود نشست، آرنجش را بر روی دسته‌ی چوبی مبل گذاشت و کف دستش را زیر چانه‌اش قرار داد.
به نیم‌رخ پدربزرگش خیره شد، بر خلاف ماه‌جبین خبری از اضطراب در چهره‌ی پدر بزرگش نبود.
زبانش را بر روی لبش کشید و گفت:
- خب چی می‌خواستین بهم بگین بابا حیدر؟
می‌دانست که وقتی او را بابا حیدر صدا می‌زند، قند در دلش آب می‌شود و برای رسیدن به پاسخ سوال‌هایش، به کلمه‌ی بابا حیدر متوسل شده بود.
حیدر دستی به پشت گردنش کشید و این لمس را تا ریش‌های سفیدش امتداد داد. نگاهش را به روبه‌رویش، جایی که ماه‌جبین ایستاده بود سوق داد و گفت:
- مطمئنی نمی‌خوای بعد شام بهت بگم؟
کمند بدون این که دستش را از زیر چانه‌اش بردارد، با لبخند لب زد:
- مگه چیز بدی می‌خواین بهم بگین؟
ماه‌جبین با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد و رو به حیدر گفت:
- بهتر نیست اول به علی بگی؟
استرسی که به جان کمند افتاده بود، از تک-تک رفتارهایش قابل رویت بود. لبش را به دندان گرفت و پوستش را کَند. پاهایش را بر روی هم انداخت و آرام زمزمه کرد:
- کم-کم دارم می‌ترسم!
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #16
ابروهای سفید حیدر به هم نزدیک شدند و بعد از تر کردن لب‌هایش رو به ماه‌جبین گفت:
- نه،چون کمند خودش باید تصمیم بگیره!
تسبیح فیروزه‌ای رنگش را از روی میز عسلی کنارش برداشت و ادامه داد:
- و این‌قدر استرس برای این کار جزئی لازم نیست، داری بچه رو می‌ترسونی!
ماه‌جبین سینی چای را روی میز چوبی گذاشت، سپس گره‌ی روسری‌اش را باز و مجدد بست.
حیدر سرش را به سمت کمند چرخاند و با آرامش گفت:
- برای این گفتم بعد شام بهت بگم چون مطمئنم ذهنت درگیر میشه و هیچی از مزه‌ی غذا نمی‌فهمی.
کمند دستش را به آرامی به سمت شال لیمویی رنگش برد و آن‌را از روی سرش به سمت شانه‌هایش هدایت کرد. آب دهنش را فرو فرستاد و آرام گفت:
- الان بگین لطفاً.
سپس دست‌هایش را در هم قفل کرد و روی پاهایش گذاشت. از استرسش اندکی کاسته شده بود اما هنوزم از چیزی که نمی‌دانست، می‌ترسید!
حیدر دانه‌های فیروزه‌ای تسبیح را به عقب هدایت کرد و حین این‌که در دلش صلوات می‌فرستاد، گفت:
- آقای قادری رو یادته؟
کمند نفس حبس شده‌اش را یک دفعه رها کرد، به پشتی مبل تکیه داد و با گوشه چشم به پدر بزرگش نگریست.
- همونی که گفت عکس دوتا نوه‌هاش رو بکشم؟
حیدر سرش را بالا و پایین کرد و ماه‌جبین، بی‌خیال ایستادن شد و روی نزدیک‌ترین مبل، نشست.
کمند دستی به موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش کشید و گفت:
- الان دوباره می‌خواد سفارش بده؟
حیدر، تسبیح درون دستش را به داخل جیب پیراهنش هدایت و سپس کمر خم کرده و استکان چایی سرخ رنگ را از داخل سینی برداشت.
- آره، اما این‌بار خودت رو سفارش دادن!
***
دستگیره پنجره را به دست گرفت و آن را به سمت راست چرخاند. با باز شدن پنجره، باد گرم به صورتش سیلی زد و موهای ریخته شده بر پیشانی‌اش را به‌هم ریخت.
دست چپش را به لبه‌ی پنجره رساند، چشم‌هایش را بست و سعی کرد با فکر کردن به بوی نان داغ، ذهنش را از حرف‌هایی که دو روز قبل، بین خودش و پدربزرگش رد و بدل شده بود، دور کند.
قلبش محکم می‌کوبید و استرس باعث شده بود مدام به جان لب‌هایش بیوفتد. سخت‌ترین تصمیم عمرش را می‌بایست بگیرد، تصمیمی که به تنها گذاشتن مادرش منجر می‌شد!
دستش از لبه‌ی پنجره سُر خورد و کنار بدنش ثابت ماند. از چیزی که نمی‌دانست رخ می‌دهد یا نه، واهمه داشت. می‌ترسید همانند ده سال قبل، مادرش در خانه تنها بماند و آتش به قصد گرفتن جانش افروخته شود و چون ناشنواست صدای داد و فریادش به گوش کسی نرسد.
با فکر کردن به ده سال قبل، عرق سردی از روی کمرش سُر خورد و پایین آمد. آب دهانش را فرو فرستاد و پلک‌هایش را گشود و به آسمان سیاه که حریری از ستاره‌ها زینت بخش آن شده بود، نگریست.
سرش را به سمت راست چرخاند و با پیدا کردن قرص ماه، آرام لب زد:
- تو می‌تونی کمکم کنی؟
صدای همهمه‌ی افرادی که جلوی نانوایی ایستاده بودند به گوشش رسید. نفسش را آرام بیرون فرستاد، دست‌هایش را در سینه جمع کرد و اجازه داد باد میان موهایش بپیچد و رشته‌ی افکارش را پاره کند!
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #17
بدون این‌که نگاهش را از روی ماه بردارد به حرف‌های پدر بزرگش فکر کرد. انگار تک-تک کلماتی که حیدر به او گفته بود، بر روی ماه حک شده بودند و جلوی او رژه می‌رفتند. می‌بایست با یک نفر صحبت کند اما چه کسی را نمی دانست!
انگشت شصتش را به دهان گرفت و نگاهش را از ماه به پیاده رو، جایی که آدم‌ها در صف نانوایی ایستاده بودند سوق داد. چون لامپ اتاقش خاموش بود، کسی متوجه‌ی حضور او نمی‌شد و با خیالی راحت می‌توانست، افکارش را دست باد بسپارد و باد آن‌ها را یک دور بچرخاند و مجدد به سمتش بازگرداند. اسم تک-تک آدم‌هایی که می‌شناخت را مرور کرد و سپس با پیدا کردن فرد مورد نظرش، انگشتش را از دهان بیرون آورد و زمزمه کرد:
- باید به نغمه زنگ بزنم!
گامی به عقب برداشت و سپس، بدون این که پرده را بکشد، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به سمت کلید برق رفت.
حین این‌که با دست راستش کلید را به سمت پایین هدایت می‌کرد، گوشی‌اش را از داخل جیب سارافون یاسی رنگش بیرون آورد و در مخاطبین‌های اندکش، به دنبال اسم نغمه گشت.
خودش را روی تخت انداخت و چهار زانو نشست. با دیدن اسم لاتین نغمه در مخاطبین گوشی‌اش، قبل از این‌که تماس را برقرار کند به ساعت بالای گوشی‌اش خیره شد.
لب پایینش را گاز گرفت و موهایش را پشت گوشش فرستاد و سپس، چشم از ساعت که عدد هفت و سی دقیقه را نشان می‌داد گرفت و آیکون تماس را لمس کرد.
گوشی را به گوش راستش نزدیک و اجازه داد صدای بوق درون گوشش بپیچد. با طنین سومین بوق، صدای لطیف نغمه پرده‌ی گوش کمند را نوازش داد.
- سلام.
طرحی از لبخند بر روی لب‌های بدون رژش ظاهر شد، پلک‌هایش را بست، نفس عمیقی کشید و لب زد:
- سلام خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
پلک‌هایش را به آرامی گشود، تابلوی نقاشی‌اش که متعلق به ده سال پیش بود، روی دیوار روبه‌رویش به او لبخند می‌زد. عجیب بود که فکر می‌کرد آدم درون قاب از او می‌خواست کمی شجاع باشد و کاری که پدر بزرگش از او می‌خواهد را قبول کند.
سرش را کمی پایین انداخت و سپس، مثل همیشه بدون مقدمه چینی گفت:
- شکر، منم خوبم.
نفس عمیقی کشید و قبل از این‌که ادامه‌ی حرفش را بزند، صدای نغمه به گوشش رسید:
- باز کجا به مشکل خوردی؟
غم درون دلش جا گرفت و لحظه‌ای از خودش بدش آمد! از این بدش آمد که هرگاه به مشکل می‌خورد یاد دوستی می‌کرد که ده سال تمام تنها به هنگام سختی‌ها به یاد او نمی‌افتاد.
لب‌هایش را محکم بر روی هم قرار داد و حین این‌که سعی می‌کرد صدایش نلرزد، گفت:
- بابا بزرگم ازم خواسته یه کاری انجام بدم.
- و این‌کار مصادف میشه با بیرون رفتن تو از خونه؟
دستش را روی رو تختی صورتی گذاشت و صاف نشست.
- آره.
مطمئن بود الان نغمه با یک لبخند که چال روی چانه‌اش را به خوبی به رخ می‌کشد، مشغول صحبت کردن با اوست.
- خب این کار چیه؟
نفس عمیقی کشید و لب زد:
- معلم طراحی یه موسسه بشم!
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #18
- خب تصمیم تو چیه؟
طره‌ای از موهایش را به دور انگشت اشاره‌اش پیچاند، کمرش را به عقب متمایل کرد و سپس لب زد:
- نمی‌دونم، از یه طرف دوست دارم از این حصاری که اطرافم درست کردم رد شم و از طرف دیگه، می‌ترسم اتفاق ده سال پیش به یه شکل دیگه رخ بده.
بعد از اتمام حرفش، نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد. نگاهش را به کنده‌کاری‌های سقف دوخت و به طنین نغمه گوش سپرد:
- می‌دونی که اگه از یه چیز بترسی، میاد سراغت؟
نفس در سینه‌اش حبس شد و عرق سردی از تیره‌ی کمرش پایین آمد. صدای نغمه باعث شد، نفسش را بیرون بفرستد و کمر صاف کند.
- این ترست ده ساله که باهاته، وقتشه بزاریش کنار و به زندگی عادی برگردی.
لب‌هایش را محکم بر روی هم فشار داد، آن‌قدر محکم که چال گونه‌اش پدیدار گشت. مردمک سبز رنگ چشم‌هایش را به اطراف اتاق چرخاند و سپس گفت:
- سخته، اگه... .
نغمه میان حرفش پرید و اجازه تکمیل جمله را به او نداد.
- سخت نیست، این تویی که داری سختش می‌کنی! بهترین کار اینه که کاری که پدربزرگت ازت خواسته رو انجام بدی تا بفهمی ترسی که این همه مدت داشتی الکی بوده.
ضربان قلبش بالا رفت و کلمات، خودشان را پشت دهانش حبس کردند و بیرون نیامدند.
سرش را پایین انداخت و با انگشت اشاره‌اش، طرح‌های درهم بر روی سارافونش کشید و لب زد:
- اگه یه درصد رخ بده چی؟
- اگه قرار باشه به خاطر همین یه درصد‌ها، هیچ کاری انجام ندیم و ریسک نکنیم، زنده موند‌مون به چه دردی می‌خوره؟
انگشتش ثابت ماند و دیگر طرحی نکشید. صدای ضربان قلبش را حس نمی‌کرد و تنها جملاتی که نغمه به او گفته بود، در مغزش اکو می‌شد.
با وجود این که مطمئن بود نغمه درست می‌گوید، اما باز هم می‌ترسید و این ترسش چیزی نبود که بتواند کنترلش کند.
- الو؟ کمند؟
نفس عمیقی کشید و به آیینه‌ی قدی سمت راستش خیره شد. از چشم‌های سبزش، خستگی می‌بارید و عرق‌های نشسته بر پیشانی‌اش، به او می‌فهماند که استرسش بیش از اندازه است!
آب دهانش را فرو فرستاد و گفت:
- مرسی از کمکت.
- این یعنی میری؟
پاهایش را از تخت پایین انداخت و نگاهش را از تصویر نقش بسته‌اش در آیینه گرفت.
- نیاز دارم بیشتر فکر کنم!
صدای خنده‌ی نغمه، خنده بر روی لب‌های خشکش آورد.
- انگار خاستگار براش اومده این همه می‌خواد فکر کنه!
کف دستش را بر روی تخت گذاشت و برخاست، بر روی پاشنه‌ی پا چرخید و به پنجره‌ی باز خیره شد. حین این‌که به سمت پنجره گام برمی‌داشت تا آن را ببندد، لب زد:
-کم از خاستگار نداره!
نغمه دیوانه‌ای نثارش کرد و طبق عادت همیشگی‌اش، شروع به صحبت کردن درباره‌ی اتفاقاتی کرد که طی یک ماه گذشته برایش رخ داده بود.
کمند بعد از بستن پنجره، با یک دست پرده را کشید و حین این‌که به صحبت‌های نغمه گوش می‌داد، به سمت صندلی میز آرایشش گام برداشت و بر روی آن نشست.
آرنجش را بر روی میز گذاشت و به چشم‌هایش در آیینه خیره شد و سعی کرد با گوش دادن به حرف‌های نغمه، ذهنش را از افکار مزاحمش دور کند!
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #19
***
مداد سیاه درون دستش را روی میز گذاشت و سپس طرحی را که روی کاغذ کشیده بود، جلوی چشم‌هایش آورد.
با دقت، تک-تک اعضای صورتِ آدمی که کشیده بود را زیر نظر گرفت. همه چیز خوب پیش رفته بود اما دو ابروی آدم، قرینه نشده بودند!
کلافه کاغذ را روی میز پرت کرد و از روی صندلی برخاست. سخت‌ترین کار دنیا قرینه کشیدن بود!
گوشه لبش را به دندان گرفت و گوشی‌اش را از داخل جیب شلوارش بیرون آورد.
بعد از زدن رمز گوشی، وارد گالری‌اش شد و مجدد به عکسی که قرار بود نقاشی آن را بکشد، نگریست. نگاهش بین عکس و کاغذی که ثانیه‌ای قبل میان دستانش بود، در گردش بود.
بعد از پیدا کردن نقص‌های کارش، گره‌ای میان ابروهایش انداخت و سپس از گالری گوشی‌اش بیرون آمد. انگشت اشاره‌اش را بر روی برنامه‌ی موسیقی گذاشت و قبل از این‌که اولین آهنگ لیست پخشش را، لمس کند صدای در مانع این کار شد.
دکمه‌ی بغل گوشی را با انگشت شصتش لمس و سپس، فاصله‌ی ده قدمی خودش را با در پُر کرد.
گوشی را به دست چپش سپرد و با دست دیگرش، درب را گشود. قامت مادرش با یک سینی چای و کیک، پشت در نمایان شد.
لبخندی بر روی لب نشاند، قدمی به چپ برداشت و به مادرش اجازه داد به داخل اتاق بیاید.
بدون این که در را ببند، پشت سر مادرش گام برداشت. فاطمه بدون این‌ که به نقاشی‌های درهم کمند توجه کند، سینی درون دستش را روی میز چوبی گذاشت. کمر صاف کرد و به عقب چرخید.
چشم‌های سبز کمند تک-تک حرکات مادرش را زیر نظر گرفته بودند، مطمئن بود می‌خواهد حرفی به او بزند برای همین با انگشت اشاره‌اش گوشه بینی‌اش را خاراند و گفت:
- خب چی می‌خواستی بهم بگی؟
فاطمه، گره‌ی روسری سفیدش را شُل‌تر کرد و گفت:
- تصمیمت چی شد؟
کمند مثل همیشه به لب‌ها و دست‌های مادرش خیره شد تا متوجه‌ی منظورش شود. زبانش را بر روی لب‌های خشکش کشید و گفت:
- تقریباً آره.
سپس به سمت میز گام برداشت و با دیدن کیک کاکائویی، چشم‌هایش برق زد. به سمت میز کمر خم کرد و بعد از برداشتن چنگال، تکه‌ای از کیک جدا کرده و به داخل دهانش گذاشت.
طعم کاکائو در دهانش پیچید و پلک‌هایش با لذت بسته شدند. با پیچیدن دردی در بازویش، پلک‌هایش را سریع گشود و به سمت چپ، جایی که مادرش ایستاده بود نگریست.
با همان چنگالی که در حصار دست‌هایش بود، جای نیشگون مادرش را لمس کرد و با درد گفت:
- چرا می‌زنی؟
فاطمه، ابروهایش را به هم نزدیک کرد و با حرکات تند دستش، نشان داد که عصبانی است!
- کاری که بابا بزرگت گفته رو انجام میدی!
دستش را از روی بازویش برداشت، گوشه‌ی لبش را بالا داد و گفت:
- نمی‌خوام!
فاطمه دستش را جلو آورد، گوش کمند را میان انگشت‌هایش گرفت و گفت:
- جرأت داری یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن!
کمند اشک نشسته در چشم‌هایش را پس زد و با بغض گفت:
- می‌ترسم بازم... .
فاطمه میان حرفش پرید و اجازه‌ی کامل شدن جمله‌اش را به او نداد:
- نترس، هیچ اتفاقی نمیوفته.
سپس گوش کمند را رها کرده و به سمت در اتاق پا تند کرد، مطمئن بود اگر ثانیه‌ای بیشتر در اتاق می‌ماند، اشک‌هایش سرازیر می‌شدند و سد مقاومتش می‌شکست!
 

مَهوا

سطح
0
 
کاربر خاص
کاربر خاص
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
99
مدال‌ها
1
سکه
3,985
  • موضوع نویسنده
  • #20
کمند با چشم‌های اشکی، به رفتن مادرش چشم دوخت و وقتی درب اتاق بسته شد، پرده‌ی اشکش کنار رفت و گونه‌هایش خیس شد.
سرش را پایین انداخت، نگاهش بین سینی چای و طرحی که روی میز جا خوش کرده، در نوسان بود. با پشت دستش،اشک‌های روی گونه‌ی استخوانی‌اش را پاک کرد.
چاره‌ای جز قبول کردن نداشت، هرچند ته دلش راضی بود، راضی از این‌که می‌تواند هنرش را با دیگران قسمت کند!
نفس عمیقی کشید و سپس، گوشی درون دستش را جلوی چشم‌هایش آورد. رمزش را زد و انگشت شصتش را بر روی اولین آهنگ لیست پخشش قرار و اجازه داد، صدای محسن چاووشی آرامش رفته را به روحش بازگرداند.
***
استرس داشت و این از تک-تک رفتارهایش قابل رویت بود. حالت تهوع به سراغش آمده و گوشه لبش بر اثر کنده شدن پوستش، خون شده بود.
هر یک دقیقه جلوی آیینه می‌رفت و ظاهرش را چک می‌کرد. روسری کاربنی رنگی که هم‌رنگ مانتویش بود، مدام از سرش سُر می‌خورد و موهای مشکی کوتاهش بر روی پیشانی‌اش می‌نشست.
کلافه دستمالی از داخل کشوی میز آرایشش برداشت و روی لبش گذاشت. با دست دیگرش، گره‌ی زیر روسری را باز و با عصبانیت او را از سرش برداشت.
پای راستش را بر زمین کوبید و از روی صندلی برخاست. کلافه دستش را به کمر زد و تک-تک روسری‌هایی که روی تختش بود را زیر نظر گرفت. هیچ چیز به نظرش خوب نمی‌آمد و به نوعی وسواس گرفته بود. می‌ترسید به خاطر پوشش نادرستش، او را قبول نکنند و برای همین از صبح، ده روسری به سر کرده بود.
گامی به جلو برداشت و خودش را به تخت رساند، دستمال را از گوشه‌ی لبش برداشت و بدون این‌که نگاهش را از روسری‌هایش بگیرد، آن را گوشه‌ی تخت رها کرد.
تنها یک ساعت وقت داشت تا به موسسه طراحی برسد و هنوز روسری مدنظرش را پیدا نکرده بود. به سمت تخت کمر خم کرد، دست راستش را جلو برد و دانه به دانه روسری‌ها را کنار زد.
آستین سه ربع مانتویش بالاتر رفت و دستبند چرمی که دور مچ ظریفش بود ، هارمونی خیره کننده‌ای با پوست سفیدش ایجاد کرد.
کلافه موهای ناآرامش را پشت گوشش هدایت کرد و سپس گوی‌های سبز رنگش را بین روسری‌ها چرخاند.
با دیدن روسری نخی که رنگش لیمویی بود، لبخندی بر روی لب‌هایش نشاند. گوشه‌ی روسری را به دست گرفت و سپس کمر صاف کرد.
به سمت آیینه‌ی قدی چرخید و روسری را بر سرش انداخت. ترکیب لیمویی با کاربنی، به دلش نشست و لبخندش را عمیق‌تر کرد.
گامی به چپ برداشت و جلوی میز آرایشش ایستاد. کف دست‌هایش را بر روی میز گذاشت، کمرش را به جلو خم کرد تا بتواند با دقت بیشتری صورتش را ببیند.
کک و مک‌های روی گونه‌هایش به چشمش خورد، دستش را به سمت کرم پودرش برد و با دقت آن را به صورتش مالید.
ثانیه‌ای بعد خبری از کک و مک‌های اعصاب خوردکنش نبود. کمرش را صاف کرد و از بین رژلب‌هایش، رژ صورتی را برگزید و روی لبش کشید. راضی از صورتش، موهایش را که تا سرشانه‌اش می‌رسید، با یک کش مشکی بست و سپس روسری‌اش را به سر کرد.
ظاهرش بعد از سه ساعت، مورد تاییدش قرار گرفت. عادت به زدن ادکلن نداشت اما برای دیده شدن، با تردید دستش را به سمت شیشه‌ی ادکلنش که به رنگ صورتی بود، برد و چند پاف به خود زد. همه چیز به ظاهر خوب بود اما درون دلش استرس جولان می‌داد!
 
بالا