«پارت سوم»
گاهی اینکه هیچ گاه نمیتوانست حرفِ خفته در انتهای قلبش را به گوشِ آدمیان برساند، برایش چون تاوانِ گناهانِ کرده و نکردهاش بود که حال، در چنین جهنمی برایش آماده میشد. صابر حرفهای او را درک میکرد؛ اما چه میدانست بهانهگیریهای حوریا نهایتاً ختم به دلخوریاش مِن بابِ رسمی نبودنِ عضویتش در خانوادهی نیکخواه نبود؛ چه بسا اگر دلیلِ اصلیاش را هم میفهمید، بساطِ دشمنی با فرزندِ خودش را هم فراهم میآورد!
سمعِ پرسشِ حوریا، چشمانش را ریز کرده، اندکی ابروانِ مشکیاش را به هم نزدیک ساخت که چهرهای متفکرانه، به خود گرفت. چرا حوریا باید این سوال را میپرسید وقتی بارها و بارها علاقهی آنها به چشم دیده بود؟ با خلقیاتِ او آشنا و آگاه بود که او در بازیگری بیهمتاست؛ اما هرچه که بود، همسرش به حساب میآمد و دختری که پس از خاموشیِ فروغِ زندگانیاش، نور شده و در حیاتِ تاریکش، تابیدن گرفت!
سرِ انگشتِ شستش را به چانه و تهریشِ سفیدی که آغشته به سیاهیهای اندکی بود، کشید. نگاهش خیره- خیره به حوریا بود و او که معنای این نگاهِ پُر معنای صابر در نظرش گنگ بود، شانهای بالا انداخته و سری به نشانهی «چیه؟» برایش به طرفین تکان داد. صابر که این عکسالعملِ او را دید، نفسِ عمیقی کشیده، کمرِ اندک خم شدهاش را صاف کرد و روی پارکتهای چوبیِ اتاق، ضرب گرفت.
- دوتا جوونِ عاقل و بالغن حوریا، نگران نباش! من از علاقهشون مطمئنم که با این خواستگاری موافقت کردم!
در نظرِ حوریا آمد که گویی صابر درحالِ طعنه و یا شاید هم یک دستی زدن بود تا واکنشِ او را دیده و علتش را جویا شود. هرچند که کلامِ صابر، تنها جنبهی پاسخگویی به پرسشِ او را داشت؛ اما حوریا به تازگی، چون ترسِ رسوا شدن مقابلِ احساساتِ دیگرش پرده افکنده بود، نسبت به سایهی خودش هم تردید داشت!
حوریا که حرف زدن با صابر را تنها اتلافِ وقت دید، با چرخشی از جانبِ بدنش، رو از صابر گرفته و به سمتِ آیینه و جایگاهِ پیشینش متمایل شد. لبانش را روی هم فشرده، مردمکهای در حدقه گرداند و در نهایت با پایین آوردن و کج کردنش، زیرچشمی منتظرِ حرکتی از سوی صابر شد. صابر که این بیمحلیِ او را دید و پی برد قصدِ خاتمه دادن به بحثِ میانشان را دارد، پوفِ کلافهای را از میانِ لبانش خارج ساخته و با بلند شدن از روی تخت، راهِ خروج از اتاق را در پیش گرفت.
حوریا که درست، منتظرِ نقلِ مکانِ او بود، همین که درِ اتاق بسته شد از جایش برخاسته، لبانش را روی هم فشرده و به دهانش که فرو برد، با گامهایی بیصدا و بلند خودش را به در رساند. دست دراز کرده، دستگیرهی در را میانِ انگشتانش گرفت و آرام و محتاط، آن را پایین کشید. در را تا حدِ کمی نیمه باز نگه داشته، چشمانِ سبز رنگش را در محیطِ بیرون به گردش درآورد تا از رفتنِ صابر اطمینان حاصل کند و چون او را ندید، گوشهی لبش را به دندان گزیده و در را آرامتر از زمانِ باز کردنش، بست.
آبِ دهانش را فرو داده، به سمتِ میز بازگشت و چشمش به موبایلش که روی آن بود، برخورد کرده، نگاهی گذرا را حوالهی در کرد و با تردید، موبایل را از روی میز برداشت. نفسِ عمیقی کشیده و تردیدی که در جانش ریشه سازی میکرد را پیش از قوی شدن، خشکاند و نمیدانست این تپشهای بیامانِ قلبش که لحظهای توقف را جایز نمیدیدند و با هر ضربان، گویی تیری به قفسهی سینهاش پرتاب میکردند و پس میگرفتند، سرچشمهشان از چه و کجا بود. شمارهی موردِ نظرش را که گرفت، طرهای از موهای بلند و طلاییاش که به سمتِ صورتش هجوم آورده بودند، کنار زده و پشت گوشش اسیر کرد.
موبایل را به گوشش چسبانده، دستِ آزادش را روی سطحِ میز نهاد و با سرِ چهار انگشتش روی آن ضرب گرفت. بیقرار، مدام نگاهی مضطرب را حوالهی درِ اتاق میکرد و هر بوقی که بدونِ پاسخ رد میشد، گویی با نبضِ شقیقهاش پیمانِ اتحاد و هماهنگی بسته بود که درست، با یکدیگر کوبشهایشان را به گوش و شقیقهاش هدیه میدادند. موبایلِ را میانِ انگشتانش فشرده، اخمِ کمرنگی بر روی پیشانیِ بلند و روشنش طراحی کرد و همزمان با مشت شدنِ دستِ روی میزش، با حرصی که منشأ آن پاسخ ندادنِ فردِ مدِ نظرش بود، دندانهایش را روی هم فشرده و لب زد:
- جواب بده دیگه!
ناامید، لبانش را همراه با دندانهایش روی هم فشرده و نفسش را از راهِ بینی فراری داد. سر خم کرده، قصد کرد موبایل را پایین بیاورد و تماس را نافرجام برداشت کرده، خاتمه بخشد که با شنیدنِ صدای بم و اندک خشداری، دوباره موبایل را مماس با گوشش نگه داشت:
- بله؟
آرام، مشتش را یک بار به میز کوبید و با جمع کردنِ لبانش، سعی کرد تا پیش از تخلیه کردنِ حرصِ وافرش بر سرِ مردی که آن سوی خط، بیخیال و فارغ از اعصابِ به هم ریختهی حوریا، روی صندلیِ چرخدار و مشکی نشسته، پای چپش را روی میزِ چوبیِ مقابلش دراز کرده، نهاده و پای راستش را روی آن قرار داده بود، عصبانیتش را ساکت سازد؛ چرا که اگر هر چیزی که میگفت، مرد مثل همیشه یک پاسخ به او میداد و آن هم این بود که هردو طرحِ شراکت ریخته بودند، نه رئیس و زیردست!
- چرا هروقت من لازمت دارم دیر جواب میدی؟
مرد با زدنِ سرِ انگشتِ اشارهاش به انتهای سیگاری که در دست داشت، خاکسترِ آن را روی زمین ریخت و به دودی که مقابلِ دیدگانِ عسلیاش رقصندگی میکرد، چشم دوخت.
- بالاخره که جواب دادم! چیه باز؟
حوریا با حرص، چشم در حدقه چرخاند و دستش را به کمرش گرفته، نفسش را با حرص فوت کرد.
- تو مگه قرار نبود مخِ این دختره رو بزنی؟ تهش این بود که ما امشب داریم میریم خواستگاری؟ هوم؟
مرد تای ابروی مشکی و پُر پشتش را تا پیشانیاش روانه کرده، بیتوجه به چند تارِ کوتاه از موهایش که روی پیشانی و همان ابروی بالا پریدهاش، به پایین سقوط کرده بودند، بیقیدانه پاهایش را از روی میز جمع و خودش را روی صندلی جمع و جور کرد.
- دختره راه نمیاد مشکلِ منه؟
@aryana