خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان شمع سوخته | معصومهE کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع Masoome
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 381
  • کاربران تگ شده هیچ

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
شمع سوخته
نام نویسنده
معصومهE
ژانر اصلی
عاشقانه
ژانر های مکمل
تراژدی، اجتماعی، جنایی
ناظر
ساعت پارت گذاری
نامعلوم
نام رمان: شمع سوخته
نویسنده:
معصومهE
ژانر:
عاشقانه_تراژدی_اجتماعی_جنایی
هدف:
علاقه به نویسندگی
ساعات پارت گذاری:
نامعلوم
خلاصه:

رادوس، هکرِ ماهر و نابغه‌ای که کاملا ناشناس فعالیت می‌کرد، اتفاقی با دختری آشنا شد که پس از بر هم زدنِ چندین سال سابقه‌ی کارِ او در خفا، موفق شد رادوس را از لاکِ خود بیرون کشد و با ورودِ او به عرصه‌ی بازی، مابقیِ مهره‌ها راه را برایش باز کردند و به کنار رفتند؛ به جز یک مهره که ماندن را پای جسارتش ثبت کردند!
همان یک مهره جرقه‌ی اصلیِ روایتِ شمع سوخته را زد که دختری به نامِ مونا از سرِ اتفاق با قهرمانِ سابقِ رالی که چندین سال را گوشه‌گیر سپری کرده و گذشته‌ای تاریک دارد، آشنا شد و این آشنایی با جان دادن شروع و... چه کسی می‌دانست؟ شاید با خون و نفس‌های آخر تمام می‌شد!


گالری رمان
 
آخرین ویرایش:

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇🏼
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇🏼
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✔اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✔
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه:

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش

می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش

سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی

لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق

به مقامی رسیده‌ام که مپرس

«حافظ»
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #4
فصل اول: بازگشتی به عرصه‌ی حیات!

«پارت اول»

نگاهی به خودش در میانِ شفافیتِ آیینه‌ی مستطیل شکلِ پیشِ رویش که قابِ قهوه‌ای رنگی هم به دورش بود، انداخته و سپس مشغولِ بستنِ دکمه‌ی آستینِ پیراهنِ سفید شد. دستانش را میانِ موهای مشکی، صاف و پُرپشتش کشید. سر پایین انداخته، روی سطحِ میزِ چوبی و نسکافه‌ای را نگریست؛ اما هرچه با چشمانِ ریز شده، میانِ وسایلِ نشسته بر رویش کند و کاو کرد، شیشه‌ی ادکلنی که به دنبالش بود را پیدا نکرد، بلعکس، چشمش به ادکلنِ دیگری که درست، در جای همان قبلی، جا خوش کرده بود، برخورد کرد. دست دراز کرده و با اخمِ کمرنگی میانِ ابروانِ مشکی و صافش، شیشه‌ی ادکلن را به دست گرفته و بالا آورد.

در نظرش آشنا بود؛ اما به یاد نمی‌آورد که چه زمانی این را خریده بود. با گزیدنِ کنجِ لبش، سه شبِ پیش برایش تداعی شد و با فهمیدنِ چراییِ آشنا بودنِ ادکلن، تک خنده‌ی کوتاهی کرده، لبانش را با حرص، همزمان با شیشه‌ی ادکلن میانِ انگشتانش، بر هم فشرد. نفسِ عمیق و کلافه‌ای کشیده و با برگرداندنِ ادکلن به جایش، گامی رو به عقب برداشت و سپس با متمایل کردنِ بدنش به پشتِ سر، به دنبالِ کتِ مشکی‌اش بر روی تخت گشت.

زیر و رو کردنش که نتیجه‌ی دلخواه را به دنبال نداشت و اویی که از قرار دادنِ کت بر روی تخت، اطمینانِ صد در صدی داشت را به شک انداخت. دست به کمر شده و با حرص نگاهش را به تختِ تک نفره و سیاه و سفید دوخت که همان دم درِ اتاق باز شده، قامتِ دخترب که شومیزِ نیمه بلند و سبز رنگ بر تن داشت و موهای بلند، طلایی و صافش را به از روی شانه به پشتِ سرش هدایت می‌کرد، میانِ درگاه نمایان شد. سر کج کرده و چشمش که به دیدگانِ سبز و درشتِ دختر برخورد کرد، خواست حرفی بزند که با دیدنِ کتِ آویزان شده بر ساعدِ او بود، عصبانیتش را فرو داده و گامی محکم، به سویش برداشت.

- میشه بپرسم دلیلِ این همه رفت و آمدت به اتاقِ من چیه؟

دختر که انتظارِ چنین برخوردی را از جانبِ او داشت، به روی لبانِ قلوه‌ای و براق شده از برقِ لبش، لبخندی کمرنگ نشانده و تای ابرویی را روانه‌ی پیشانیِ بلندش کرد. دستش را به سوی ماهان دراز کرده و منتظر، برای گرفته شدنِ کت از او، نگاهش کرد. چشمانِ قهوه‌ای رنگِ ماهان پایین آمدند و به کت که رسیدند، در جهتِ مخالفِ حرکتِ چشمانش، دستش را بالا آورده و یقه‌ی کت را میان انگشتانش گرفت، آن را از روی ساعدِ دختر برداشته و لحنش را آمیخته به شکی آشکارا، کرد:

- میشه لطفا توی اتاقِ من سرک نکشی، یا اگه احیاناً سرک هم می‌کشی، به وسایلم دست نزنی؟

دختر که پی به نارضایتیِ او برده بود، لبانِ کش آمده مِن بابِ لبخندش را روی هم فشرده و هنگامی که ماهان کت را به تن کرد، خیره به چشمانِ او، گامی به طرفش برداشت و مشغولِ مرتب کردنِ یقه‌ی کتش شد که ماهان به آرامی؛ اما با کلافگیِ مشهود در چهره‌اش دستش را پس زد.

- ادکلنی که پریشب برات گرفته بودم رو با اون قبلی عوض کردم؛ اون یکم بوی تندی داره، به بینیِ من نمی‌سازه!

ماهان کوتاه خندید و همانطور که به سمتِ تخت متمایل می‌شد تا کیفِ مشکی و سامسونتش را بردارد، خطاب به او گفت:

- ممنون میشم اگه دورِ اتاقِ من رو خط بکشی؛ می‌دونی که خیلی روی این موضوع حساسم!

دختر این بار هردو ابرویش را بالا انداخته، گوشه‌ی لبش را گزید و دستانش را پشتِ سرش برده، انگشتانش را در هم گره کرد. گامی رو به عقب برداشت و ماهان به پهلو شده، خواست از کنارش گذر کند که صدای باز شدنِ دری که در مجاورتِ همان اتاق قرار داشت بلند شد و همزمان صدای نازکی به گوششان خورد:

- ماهان وایسا! بیا یه نگاه به این لپ تاپ...

میانِ درگاهِ اتاق درحالی که با یک دستش لپ تاپِ باز شده را گرفته و در دستِ دیگرش، سیبِ سرخ و گاز زده‌ای قرار داشت، ایستاده و چشمانِ عسلی و کشیده‌اش را میانِ ماهان و دختر که در کنارش بود، به گردش درآورد. بخشِ گاز زده شده‌ی سیب را که جویده بود، قورت داده و همانطور که در جایش میخکوب شده بود، خواست حرفی بزند که ماهان به آرامی از کنارش گذشته و همزمان با خروجش از اتاق، ماهور را مخاطب قرار داد:

- برگردم نگاه می‌کنم ماهور، فعلا!

بعد هم دستش را به نشانه‌ی خداحافظی بالا آورده و بدونِ نگاهی به دخترِ درونِ اتاق، از درِ سفید رنگ، خارج شد. ماهور که همچنان میانِ درگاه ایستاده بود، نگاهی به دختر که انگشتانِ هردو دستش را در یکدیگر می‌فشرد و دستانش به سرخی می‌زدند، انداخت و با طعنه گفت:

- من نفهمیدم حوریا! تو بالاخره زنِ بابامی یا زنِ داداشم که هربار توی این اتاق، مچت رو می‌گیرم؟

حوریا که گوش دادن به طعنه‌های ماهور از توانش خارج بود، لبانش را با حرص، روی هم فشرده، نگاهِ کوتاهی حواله‌ی ماهور کرده و با نفسی فوت مانند که آشکارا، حرصش را به رُخ می‌کشید، از کنارِ ماهور رد شد. ماهور که رد شدنِ او را دیدن، بی‌قیدانه، شانه بالا انداخت و کوتاه خندیده، گازِ دیگری به سیبش زد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت.
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #5
«پارت دوم»

رفتارِ ماهان حرصِ عجیبی را در وجودش به جوش و خروش انداخته بود و حرصی که زیر پوستش با همراهیِ خون می‌دوید، برایش قابل انکار نبود! از این روندِ چهارساله کم مانده بود به ستوه بیاید و پیش از این‌ها دست به دامنِ زور شود؛ هرچه از او اصرار بود، از ماهان انکار و هرچه بیشتر به سمتش می‌رفت، چون سایه‌ای بود که دم به دم از او دورتر می‌شد. باید زودتر از قائله‌ی چهارساله را پیش از آنکه به روانی شدنش منجر شود، فیصله می‌بخشید، این بزرگترین کمکی بود که می‌توانست در حقِ خودش انجام دهد. نفسِ عمیقی کشیده، پوستِ نازکِ لبش را به دندان گرفته و سپس به سمتِ اتاقِ مشترکش گام‌های عصبی و حرص‌زده برداشت.

اتاقی که در انتهای راهروی باریک و درست، میانِ اتاق‌های ماهور و ماهان قرار داشت. دستش را روی دستگیره‌ی نقره‌ایِ در نهاده، آن را رو به پایین کشیده و در را به طرفِ داخل هُل داد. با برخوردِ در به درگاه و باز شدنِ کاملش، واردِ محیطِ نسبتاً بزرگِ آن شد. در را پشتِ سرش نیمه باز و با اندک فاصله‌ای با درگاه، قرار داده و به سمتِ میزِ آرایشِ سفید رنگش گام برداشت. مقابلِ میزِ آرایش که ایستاد، به تصویرِ خودش درونِ آیینه نگریست و پس از آن، کشِ سبز رنگی که روی میز بود را برداشت و با رد کردنِ دستش از داخلِ حلقه‌ی آن، کش را به مچش رساند.

دستانش را بالا آورد و موهای بلند و مواجش را تا نیمه جمع کرده و محکم، میانِ مشتش گرفت. با دستِ دیگرش کش را پایین کشیده و مشغولِ دم اسبی بستنِ موهای طلایی‌اش شده، لبانش را محکم، بر هم فشرد. دستش را که پایین آورد، چشمش به حلقه‌ی طلا و تک نگینِ ساده‌ای که در انگشتِ حلقه‌‌اش خودنمایی می‌کرد، خورد. ابروانِ قهوه‌ای رنگش طیِ پیچشی کور، به هم گره خوردند و در حرکتی آنی و لحظه‌ای، حلقه را از انگشتش خارج کرده و با روانه کردنِ «اه» بلند و کلافه‌ای از انتهای حنجره‌اش، حلقه را روی میز کوبید و پس از آن چشم به چرخشِ حلقه روی میز با صدایی آزاردهنده، دوخت.

لبانش را جمع کرده و به کنجی که کشید، باز هم خودش را با جویدنِ پوستِ نازکِ آن سرگرم کرد که ناغافل، شوریِ خون با بزاقِ دهانش، ترکیبِ افتضاحی را به بار آورد و صورتش را مچاله ساخت. لبش را از حصارِ دندان‌هایش آزاد ساخته و پشتِ دستش را با فشارِ زیادی به لبانش کشید. دستش را که پایین آورد، به ردِ کمرنگِ خون بر پشتِ دستش که باریکه خطی بود، نگریست. همان دم، درِ اتاق به آرامی باز شد و حوریا با دیدنِ صابر که همزمان با ورودش به اتاق، میانِ موهای جوگندمی‌اش دست می‌کشید، آهسته، دمِ عمیقی از اکسیژنِ پیرامونش گرفته و سپس به همان حوالی، بازگرداند.

پلک‌های آتشینش را روی هم نهاده صابر که به آرامی، درِ اتاق را پشتِ سرش می‌بست، وارد شد. به سمتِ حوریا که حال، روی صندلیِ مشکی رنگی می‌نشست، رفته و پشتِ سرش که ایستاد، دستانش را روی شانه‌های ظریفِ او قرار داده، قدری به سمتش خم شد و سپس، چشم بسته، بوسه‌ای نرم و عمیق را به موهای او چسباند. حوریا لبخندِ محو و تصنعی بر لب نشانده، صابر سرش را عقب برد و چشم که باز کرد، نگاهش به حلقه‌ی روی میز گره خورد. تای ابرویی بالا انداخته و دمِ گوشِ حوریا پچ زد:

- چی باعث شده حلقه رو اینطور روی میز پرت کنی حوریا جان؟

حوریا آبِ دهانی فرو داده، دست دراز کرد و حلقه را که برداشت، با انگشتانِ شست و اشاره‌ی هردو دستش، حلقه را به بازی گرفت. از گوشه‌ی چشم، نیم نگاهی به نیم‌رُخِ صابر انداخته و پس از آن، حلقه را روی میز گذاشت.

- خسته شدم صابر!

آخرین ریسمانِ پوسیده‌ای که ناچار به چنگ زدنش بود، مظلوم نمایی بود تا شاید تغییری در اوضاع ایجاد کند؛ هرچند مشکلِ اصلیِ او حل شدنی نبود، اما باز هم برایش از هیچ چیز، بهتر و سودمندتر بود. صابر گامی رو به عقب برداشته، دستانش را از روی شانه‌های حوریا برداشت و کمر صاف کرد که حوریا هم چرخی زده، روی صندلی کج و متمایل به چپ شد. صابر سکوت پیشه کرده و دیدگانِ قهوه‌ای رنگش را منتظر، به صورتِ حوریا دوخت تا ادامه دهد و به این بمبارانِ سردرگمی، خاتمه بخشد.

- بچه‌هات با من کنار نمیان، ماهور که چپ میره و راست میاد، به من تیکه می‌اندازه؛ ماهان هم که اصلا محل نمیده! من دیگه بیشتر از این نمی‌تونم کنار بیام.

صابر که متوجه‌ی دغدغه‌ی همیشگیِ او شده بود، نفسِ عمیقی کشیده و روی تختِ دو نفره‌ی پشتِ سرش جای گرفت. همان دم، آرنج‌هایش را روی زانوانش قرار داده و انگشتانش را درهم پیچید.

- عزیزم طبیعیه که هنوز نمی‌تونن با نبودِ فروغ و وجودِ تو کنار بیان؛ قول میدم این سوءتفاهم‌ها برطرف میشه. اصلا...

پیش از آنکه حرفش به سوی تکمیل شدن، روانه شود، حوریا دستش را روی لبه‌ی بالاییِ تکیه‌گاهِ صندلی قرار داده و اخمی محو، طرحِ صورتش را تغییر داد.

- چقدر دیگه صبر کنم صابر؟ یه ماه، دو ماه، یه سال، دو سال... چهارساله منتظرم که این دوتا من رو هم عضوی از این خانواده بدونن!

صابر که در دل به او حق می‌داد و از برخوردِ فرزندانش شرمنده بود، کفِ دستش را به صورتِ داغ کرده‌اش کشیده و پس از ایجادِ لبخندی مصنوعی بر روی لبانِ باریکش، دستش را پایین کشیده و گفت:

- یکم دیگه تحمل کن! ماهان که داره ازدواج می‌کنه، می‌مونه ماهور که اون هم تا چند وقتِ دیگه عادت می‌کنه!

دلش می‌خواست جیغ بزند، داد بزند، فریاد بکشد بر سرِ این مردِ خوش خیالِ مقابلش و با زبانِ بی‌زبانی، به او بگوید که دردِ من هم همین است! دردِ من هم ازدواجِ ماهان با دخترِ دیگری است! مِن بابِ وجودِ حرف‌هایی که مجبور به خفه کردنشان در نطفه بود، ناخن‌های بلند و لاکِ یاسی خورده‌اش را در کفِ عرق کرده‌ی دستش فشرد.

- از این دختره مطمئنی؟ این دو نفر واقعا هم رو می‌خوان صابر؟
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #6
«پارت سوم»

گاهی اینکه هیچ گاه نمی‌توانست حرفِ خفته در انتهای قلبش را به گوشِ آدمیان برساند، برایش چون تاوانِ گناهانِ کرده و نکرده‌اش بود که حال، در چنین جهنمی برایش آماده می‌شد. صابر حرف‌های او را درک می‌کرد؛ اما چه می‌دانست بهانه‌گیری‌های حوریا نهایتاً ختم به دلخوری‌اش مِن بابِ رسمی نبودنِ عضویتش در خانواده‌ی نیکخواه نبود؛ چه بسا اگر دلیلِ اصلی‌اش را هم می‌فهمید، بساطِ دشمنی با فرزندِ خودش را هم فراهم می‌آورد!

سمعِ پرسشِ حوریا، چشمانش را ریز کرده، اندکی ابروانِ مشکی‌اش را به هم نزدیک ساخت که چهره‌ای متفکرانه، به خود گرفت. چرا حوریا باید این سوال را می‌پرسید وقتی بارها و بارها علاقه‌ی آن‌ها به چشم دیده بود؟ با خلقیاتِ او آشنا و آگاه بود که او در بازیگری بی‌همتاست؛ اما هرچه که بود، همسرش به حساب می‌آمد و دختری که پس از خاموشیِ فروغِ زندگانی‌اش، نور شده و در حیاتِ تاریکش، تابیدن گرفت!

سرِ انگشتِ شستش را به چانه و ته‌ریشِ سفیدی که آغشته به سیاهی‌های اندکی بود، کشید. نگاهش خیره- خیره به حوریا بود و او که معنای این نگاهِ پُر معنای صابر در نظرش گنگ بود، شانه‌ای بالا انداخته و سری به نشانه‌ی «چیه؟» برایش به طرفین تکان داد. صابر که این عکس‌العملِ او را دید، نفسِ عمیقی کشیده، کمرِ اندک خم شده‌اش را صاف کرد و روی پارکت‌های چوبیِ اتاق، ضرب گرفت.

- دوتا جوونِ عاقل و بالغن حوریا، نگران نباش! من از علاقه‌شون مطمئنم که با این خواستگاری موافقت کردم!

در نظرِ حوریا آمد که گویی صابر درحالِ طعنه و یا شاید هم یک دستی زدن بود تا واکنشِ او را دیده و علتش را جویا شود. هرچند که کلامِ صابر، تنها جنبه‌ی پاسخگویی به پرسشِ او را داشت؛ اما حوریا به تازگی، چون ترسِ رسوا شدن مقابلِ احساساتِ دیگرش پرده افکنده بود، نسبت به سایه‌ی خودش هم تردید داشت!

حوریا که حرف زدن با صابر را تنها اتلافِ وقت دید، با چرخشی از جانبِ بدنش، رو از صابر گرفته و به سمتِ آیینه و جایگاهِ پیشینش متمایل شد. لبانش را روی هم فشرده، مردمک‌های در حدقه گرداند و در نهایت با پایین آوردن و کج کردنش، زیرچشمی منتظرِ حرکتی از سوی صابر شد. صابر که این بی‌محلیِ او را دید و پی برد قصدِ خاتمه دادن به بحثِ میانشان را دارد، پوفِ کلافه‌ای را از میانِ لبانش خارج ساخته و با بلند شدن از روی تخت، راهِ خروج از اتاق را در پیش گرفت.

حوریا که درست، منتظرِ نقلِ مکانِ او بود، همین که درِ اتاق بسته شد از جایش برخاسته، لبانش را روی هم فشرده و به دهانش که فرو برد، با گام‌هایی بی‌صدا و بلند خودش را به در رساند. دست دراز کرده، دستگیره‌ی در را میانِ انگشتانش گرفت و آرام و محتاط، آن را پایین کشید. در را تا حدِ کمی نیمه باز نگه داشته، چشمانِ سبز رنگش را در محیطِ بیرون به گردش درآورد تا از رفتنِ صابر اطمینان حاصل کند و چون او را ندید، گوشه‌ی لبش را به دندان گزیده و در را آرام‌تر از زمانِ باز کردنش، بست.

آبِ دهانش را فرو داده، به سمتِ میز بازگشت و چشمش به موبایلش که روی آن بود، برخورد کرده، نگاهی گذرا را حواله‌ی در کرد و با تردید، موبایل را از روی میز برداشت. نفسِ عمیقی کشیده و تردیدی که در جانش ریشه سازی می‌کرد را پیش از قوی شدن، خشکاند و نمی‌دانست این تپش‌های بی‌امانِ قلبش که لحظه‌ای توقف را جایز نمی‌دیدند و با هر ضربان، گویی تیری به قفسه‌ی سینه‌اش پرتاب می‌کردند و پس می‌گرفتند، سرچشمه‌شان از چه و کجا بود. شماره‌ی موردِ نظرش را که گرفت، طره‌ای از موهای بلند و طلایی‌اش که به سمتِ صورتش هجوم آورده بودند، کنار زده و پشت گوشش اسیر کرد.

موبایل را به گوشش چسبانده، دستِ آزادش را روی سطحِ میز نهاد و با سرِ چهار انگشتش روی آن ضرب گرفت. بی‌قرار، مدام نگاهی مضطرب را حواله‌ی درِ اتاق می‌کرد و هر بوقی که بدونِ پاسخ رد می‌شد، گویی با نبضِ شقیقه‌اش پیمانِ اتحاد و هماهنگی بسته بود که درست، با یکدیگر کوبش‌هایشان را به گوش و شقیقه‌اش هدیه می‌دادند. موبایلِ را میانِ انگشتانش فشرده، اخمِ کمرنگی بر روی پیشانیِ بلند و روشنش طراحی کرد و همزمان با مشت شدنِ دستِ روی میزش، با حرصی که منشأ آن پاسخ ندادنِ فردِ مدِ نظرش بود، دندان‌هایش را روی هم فشرده و لب زد:

- جواب بده دیگه!

ناامید، لبانش را همراه با دندان‌هایش روی هم فشرده و نفسش را از راهِ بینی فراری داد. سر خم کرده، قصد کرد موبایل را پایین بیاورد و تماس را نافرجام برداشت کرده، خاتمه بخشد که با شنیدنِ صدای بم و اندک خش‌داری، دوباره موبایل را مماس با گوشش نگه داشت:

- بله؟

آرام، مشتش را یک بار به میز کوبید و با جمع کردنِ لبانش، سعی کرد تا پیش از تخلیه کردنِ حرصِ وافرش بر سرِ مردی که آن سوی خط، بی‌خیال و فارغ از اعصابِ به هم ریخته‌ی حوریا، روی صندلیِ چرخ‌دار و مشکی نشسته، پای چپش را روی میزِ چوبیِ مقابلش دراز کرده، نهاده و پای راستش را روی آن قرار داده بود، عصبانیتش را ساکت سازد؛ چرا که اگر هر چیزی که می‌گفت، مرد مثل همیشه یک پاسخ به او می‌داد و آن هم این بود که هردو طرحِ شراکت ریخته بودند، نه رئیس و زیردست!

- چرا هروقت من لازمت دارم دیر جواب میدی؟

مرد با زدنِ سرِ انگشتِ اشاره‌اش به انتهای سیگاری که در دست داشت، خاکسترِ آن را روی زمین ریخت و به دودی که مقابلِ دیدگانِ عسلی‌اش رقصندگی می‌کرد، چشم دوخت.

- بالاخره که جواب دادم! چیه باز؟

حوریا با حرص، چشم در حدقه چرخاند و دستش را به کمرش گرفته، نفسش را با حرص فوت کرد.

- تو مگه قرار نبود مخِ این دختره رو بزنی؟ تهش این بود که ما امشب داریم میریم خواستگاری؟ هوم؟

مرد تای ابروی مشکی و پُر پشتش را تا پیشانی‌اش روانه کرده، بی‌توجه به چند تارِ کوتاه از موهایش که روی پیشانی و همان ابروی بالا پریده‌اش، به پایین سقوط کرده بودند، بی‌قیدانه پاهایش را از روی میز جمع و خودش را روی صندلی جمع و جور کرد.

- دختره راه نمیاد مشکلِ منه؟

@aryana
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #7
«پارت چهارم»

حرف زدن با مردی چون او که برای هر پرسش پاسخی و برای هر پاسخی، پاسخِ دیگری در آستین داشت، علناً کوچک و خوار شمردن و توهین به زمانی بود که همگان آن را طلا می‌دانستند؛ اما نمی‌توانست ریسک کند و از خیرِ تشر زدن به اویی که قرار بود پیش از این‌ها پرونده‌ی این بازی را ببندد و با تمامِ این تفاسیر هنوز راه به جایی نبرده بود، بگذرد. به قولِ خودِ او، آن‌ها با یکدیگر شریک بودند و دستور دادن یکی به دیگری این رابطه را به روشنی زیرِ سوال می‌برد.

مرد سیگار را درونِ جاسیگاریِ شیشه‌ای و کوچکی که در نیمه‌ی راستِ میز قرار داشت فشرده و آتشش را به خاموشی سپرد. حینی که با صاف کردنِ صدایش، خشِ افتاده میانش را پاک می‌ساخت، از روی صندلی بلند شد و دستی به هودیِ مشکیِ تنش کشیده، کمرش را به لبه‌ی کناریِ میز تکیه داد.

دستِ چپش را مقابلِ سینه‌اش خم کرده، آرنجِ دستِ راستش که گوشی را نگه داشته بود، روی ساعدِ همان دستِ خمیده‌اش نهاده، منتظرِ حرفی از جانبِ حوریا شد تا باعثِ ترک برداشتنِ شیشه‌ی سکوتِ میانشان شود. با پاشنه‌ی کفشِ اسپرت و مشکی‌اش روی کفِ مرمرینِ زمین ضرب گرفته و با کلافگی، نگاهش را به زمین دوخته بود؛ بی‌خبر از آن که حوریا سوی دیگر چون مجنون‌ها در اتاقِ نسبتاً بزرگی که درونش بود، به دورِ خودش چرخ می‌زد و به گردنِ داغ کرده‌اش دست می‌کشید.

مرد وقتی بو برد که حوریا قصدِ حرف زدن ندارد، نگاهش را از زمین بالا کشیده و به دیوارِ کدرِ مقابلش چشم دوخت که تاریکیِ اتاق و آرامشِ همیشگی‌اش مِن بابِ این تاریکی را تشدید می‌کرد؛ سپس خودش لب باز کرد:

- لازم نیست الان مثلِ دیوونه‌ها دورِ خودت بچرخی و ندونی از دستِ من باید چیکار کنی...

لبانش را از لرزشی که حاصلِ خنده‌ی عجیبِ افتاده به جانش بود، باز داشته و دستِ خمیده‌اش را بالا آورده و با کمکِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش که در دو گوشه‌ی لبانش قرار می‌داد، سعی کرد آن‌ها را جمع کند که این خنده‌ی بی‌موقع از خود رونمایی نکرده، محو شود. صوتِ نفس‌های تندِ حوریا که از پشتِ خط به گوشش خورد، بارِ دیگر صدایش را صاف کرده و سخنش را امتداد بخشید:

- در ضمن، بهتره مثلِ همیشه پریدنِ پلکت رو هم کنترل کنی چون واقعا از تصور کردنش اذیت میشم؛ می‌دونی که؟

این مردِ مرموز، تا چه اندازه می‌توانست عجیب و در عینِ حال زیرک باشد که ریز جزئیاتِ رفتارها و عکس‌العمل‌های حوریا را به وقتِ افتادنِ هر احساسی به جانش، زیر نظر بگیرد که حوریای عصبی را ساکت کرده، درحالی که ناخودآگاه سعی داشت طبق گفته‌ی مرد، پریدنِ عصبیِ پلکش را کنترل کند، موهایش را که مزاحم تلقی‌شان می‌کرد، به عقب براند و آبِ دهانش را فرو بفرستد. مرد لبخندی زده از این سکوتِ او و پیش بینیِ اینکه حوریا سعی داشت مطابقِ حرفش عمل کند، انگشتِ شستش را گوشه‌ی لبانش کشید.

- بهتره باقیِ حرف‌هامون رو بذاریم برای وقتی که بتونی مراعاتِ اعصابت رو بکنی؛ روز خوش.

موبایل را از گوشش پایین آورده و بی‌توجه به حوریایی که شوکه شده بود، تماس را پایان داد و حوریا که صدای بوق‌های ممتد از بهرِ قطع شدنِ تماس را شنید، متعجب و با ابروانی درهم پیچیده، موبایل را از گوشش پایین آورد و به صفحه چشم دوخت. زیر لب ناسزایی را نثارِ مرد که موبایلش را روی میز می‌انداخت و با لبخندی یک طرفه که اگر حوریا کنارش بود، قطعا با روانش بازی می‌شد، روی لبانِ باریکش نشانده و جفت ابروانش را با حالتی بازیگوش و بانمک بالا انداخت، کرد. مرد میانِ موهای مشکی و صافش پنجه کشیده و سپس به سمتِ درِ اتاق گام برداشت.

دستش را روی دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ در که با سرمای دستش عجین شده بود، نشاند و با پایین کشیدنش، درِ اتاق را به سوی خود کشید و آن را باز کرد. برخوردِ نورِ فضای هال با چشمانش، باعث شد تا آن‌ها را ریز کرده و به سببِ بودن در اتاقی که تنها تاریکی را در خود گنجانده بود، مجبور به نیمه باز نگه داشتنِ چشمانش شود. مردمک به اطراف گردانده، دیدگانش را روی فردی که بر روی مبلِ سه نفره‌ی چرم و سفید رنگ دراز کشیده بود، متمرکز کرد.

چشمانش را پایین کشیده و به میزِ شیشه‌ای و گردِ مقابلِ او که بطریِ کریستالی و نسبتاً بزرگی بر رویش جای داشت و تمامِ محتویاتش خالی شده بود، به علاوه‌ی لیوانی شیشه‌ای و استوانه‌ای کنارش، برخورد کرد. همزمان با سر دادنِ پوفی از سرِ لجبازی‌های پایان ناپذیرِ او، به سمتش که ساعدِ دستش را روی چشمانش را نهاده و هیچ واکنشی از خود نشان نمی‌داد، رفت؛ نشان می‌داد که خواب است تا از حرف‌های او در امان باشد، اما مشخص بود که خودش را به خواب زده تا باز هم شنوای بهانه‌ها و حرف‌های تازه از جانبِ مرد نباشد.

مرد که مقابلش ایستاد، دست دراز کرده و با حصار کشیدنِ انگشتانش به دورِ مچِ فرد، دستش را از روی چشمانش برداشته، به چهره‌ی کلافه و لبانِ جمع شده‌ی او چشم دوخت که نفسش را با خستگی و بی‌میلی آزاد می‌کرد. مرد خیره به چشمانِ بسته‌ی او که رغبتی برای باز کردنشان نداشت، ابروانش را به آغوشِ هم فرستاد و با بالا و پایین کردنِ مردمک‌هایش، یک دور صورتِ نسبتاً کشیده و لاغرِ او را برانداز کرد و به ته‌ریشِ نامرتبش که رسید، با تاسف گفت:

- نمی‌خوای پا شی یکم به خودت برسی آزاد؟ این چه زندگیِ فلاکت باریه که برای خودت ساختی؟

مردی که او را آزاد خطاب کرده بود، بی‌توجه به او بدنش را کج کرده، رو از او گرداند و به پهلو شد. مرد سر چرخانده، نگاهی به جام‌ها و مدال‌هایی که گویی تنها برای از سر باز شدنشان روی سطحِ کانتر چیده شده بودند، انداخته و لب زد:

- قهرمانِ رالی باشی و یه همچین زندگی‌ای رو برای خودت بسازی واقعا ترسناکه!

آزاد چون از او رو برگردانده بود و یک دستش به حالتِ خمیده زیر سرش قرار داشت، پلک از هم گشوده و چشمانش را تنها به تکیه‌گاهِ مبل دوخته بود. لبانش گویی به هم چفت شده بودند و قصد نداشت به این سکوتِ گزنده‌اش خاتمه دهد و از این گوشه‌گیریِ پنج ساله فاصله بگیرد. مرد که باز هم طبقِ معمولِ همیشه پاسخی از جانبِ او عایدش نشد، تنها آهی کشیده و خواست مسیرش را به سمتِ درِ خانه تغییر دهد؛ اما همین که یک گام را برداشت، سر جایش مانده و حرفی که در گلویش سنگینی می‌کرد را خطاب به آزاد گفت:

- اگه یه روزی، یه نفر پیدا شه که بتونه از تو آزادِ قبلی رو بسازه و آدمت کنه، من خودم به شخصه یکی از اون جایزه‌هات رو بهش میدم.

بغضی که در گلویش نشست، باعثِ تک خنده‌ی غمگینش بود و ادامه‌ی حرفش که با کمکِ لرزشِ نامحسوسِ صدایش بیان می‌شد، آزاد را وادار نمود تا پلک‌های آتشینش را روی هم قرار داده و به فشردنِ لبانش روی هم، روی بیاورد.

- درست کردنِ تو از اون دسته کارهاییه که کارِ هرکسی نیست!
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #8
«پارت پنجم»

آزاد صدای بسته شدنِ در را که شنید، پلکِ محکمی زده، قدری سرش را بالا گرفت و دستِ خشک شده زیرِ سرش را چند بار مشت و سپس باز کرد تا از آن حالتِ خشکیده رهایی یابد. نگاهش را به عقب چرخاند و همین که درِ بسته و سکوتِ خانه را دید، دمِ عمیقی از راهِ بینی گرفته و فشاری به دستش وارد کرد تا بتواند بدنِ کرخت شده‌اش را به واسطه‌ی بی‌تحرکی چند ساعته‌اش، از آن حالتِ ناخوشایند نجات دهد.

روی مبل که نیم‌خیز نشست، به سمتِ میز چرخیده و به صفحه‌ی خاموش و تاریکِ تلویزیونِ متصل به دیوار که به خاطرِ سطحِ شفافش قابلیتِ منعکس کردنِ اطراف را داشت، نگریست. نگاهش به چهره‌ی بی‌رنگ و روی خودش و چشمانِ قهوه‌ای و خسته‌اش که برخورد کرد، پوزخندی زده، کفِ هردو دستش را به صورتش کشید.

شاید این دست کشیدن به صورتش را تنها از بهرِ بخشیدنِ روحی تازه به جسم خودش انجام داد؛ ولی چه حاصل؟ نه نیرویی به کالبدش بازگشت، نه روحی در وجودش دمید و نه حتی گذشته را از ذهنش پاک ساخت. آرنج‌هایش را روی زانوانش نهاده، دستِ راستش را درونِ جیبِ بیرونیِ پیراهنِ آبی کمرنگش فرو برد و پاکتِ سیگار را بیرون کشید. نخ سیگاری را از پاکت خارج کرده، کنجِ لبانِ باریک، خشکیده و بی‌رنگش جای داد و فندکِ نقره‌ای که روی میز و کنارِ همان بطریِ کریستالی بود برداشت. سیگار را فندک زده، آن را میانِ دو انگشتِ اشاره و میانی‌اش گرفته، خیره به تصویرِ منعکس شده‌ی خودش این بار روی سطح شیشه‌ایِ میز، درحالی که صدای مرد و حرفِ آخرش مدام در سرش اکو می‌شد، لب زد:

- آزادی که خودش، خودش رو حبس کرده رو کی می‌تونه آزاد کنه؟

و شاید اگر مرد هنوز در خانه حضور داشت و این حرفِ او را می‌شنید، بابتِ شکسته شدنِ این سکوتِ تلخ جشن می‌گرفت؛ اما هدفِ او هم دقیقا حرف زدن به دور از چشمِ مرد بود تا مجبور به سخن گفتنِ بیشتر نباشد. بدنش را کمی عقب برده، به تکیه‌گاهِ مبل تکیه داده و سرش را روی آن عقب کشیده و رو به سقف قرار گرفت و همزمان، دودِ سیگارش را از گلویی که دیگر با این دود همسایه شده و به وجودش عادت کرده بود، به بیرون روانه کرد. این درحالی بود که مردِ بیرون زده از خانه، با گام‌هایی بلند خودش را به ماشینش می‌رساند تا به مقصدِ موردِ نظرش که مربوط به سرِ دیگرِ این قصه و دختری که روی لبه‌ی تختِ تک نفره‌اش مقابلِ بومِ نقاشی نشسته و پالتِ رنگ در دستِ راستش، قلمو در دستِ چپش، چشمش به صفحه‌ی بوم و فکرش درگیرِ جایی دیگر بود، برسد. دختر تمرکزِ کافی را روی کارش نداشت و نمی‌توانست چهره‌ای که در نظرش بود را به درستی بر بومِ ایستاده مقابلش طراحی کند.

چون به اندازه‌ی خطی، رنگی اشتباه را در جایی اشتباه کشیده، از افکارش جدا شد و با دیدنِ ماحصلِ بی‌حواسی‌اش که تمامِ طرح را به هم ریخته بود، لبانش را جمع کرده و نفسِ سنگین و حبس شده در سینه‌اش را با فشاری، پوف مانند به بیرون روانه کرد. قلمو را به رنگِ مشکی آغشته کرد و با بالا آوردنش، خطوطِ نامنظمی را روی طرحش که چهره‌ی دختری را تا نیمه کشیده بود، طراحی کرد و تماماً نظمِ کارش را بر هم زد. دستش را بالا آورده و پیشانیِ کوتاه و گندمی‌اش را با انگشتانِ شست و اشاره ماساژ داد تا ذهنِ آشوبش، آرام گیرد؛ اما وقتی خودش مدام به نقطه‌ی اول باز می‌گشت، این ناز و نوازش‌ها به چه کاری می‌آمدند؟ پالت و قلمو را با بی‌حوصلگی روی تختش پرت کرد و بی‌توجه به بوی رنگی که همراه با کلِ اتاقش، کلِ محفظه‌ی بینی‌اش را هم درگیر کرده و سردردِ بدی را به جانش انداخته بود، از جای برخاست.

از کنارِ بوم گذشته و خودش را به پنجره‌ی اتاق که مقابلِ تختش و در سمتِ دیگرِ اتاق بود، رساند و حینی که پرده‌ی نازک و سفید را با دستانِ رنگی شده‌اش که ترکیبی از رنگ‌های سبز زرد و آبی بودند و با لکه‌های درشت و واضحی تا مچِ دستش، به وضوح چشمِ هر بیننده‌ای را می‌زدند، نفس در سینه حبس کرد و پرده را کاملا به سمتِ راست کشید. با کنار رفتنِ پرده از مقابلِ پنجره، میله‌ی سرد و سفیدی که باز و بسته شدنِ پنجره را انجام می‌داد، بینِ انگشتانِ کشیده‌اش گرفته و پنجره را که باز کرد، با برخوردِ نسیمی که آخرین نفس‌های زمستان مقابلِ صورتش بود و مژده‌ی بهار را می‌داد، نفسِ حبس شده‌اش را آزادانه، رها کرد.

کفِ دستانش را پایینِ پنجره نهاده و قدری جلو رفت که کمی از چهارچوبِ پنجره خارج شده، مژه‌های بلندش را روی هم نهاد و عطرِ میخک‌هایی که در باغچه‌ی پایینِ پنجره کاشته شده بودند را به ریشه‌هایش رساند. لبخندی زده، گوش به صدای آوازِ پرندگانی سپرد که روی درختِ کوچکِ کنارِ باغچه‌ای که نرده‌های سفید رنگ به شکلِ نیم دایره دورش را حصار کشیده بودند، نشسته و با صدای گوش‌نوازشان فخر می‌فروختند، سپرد. شاید همین آشتیِ کوتاه با محیطِ بیرون بود که می‌توانست از دل آشوبه‌هایش کاسته و بی‌قراری‌هایش را با دستِ نوازشی بر سرِ قلبش آرام کند.

فاصله گرفتن از اتاقی که تنها بوی رنگ در آن می‌پیچید و محیطِ خفه‌ای داشت به عوض شدنِ روحیه‌اش کمک می‌کرد؛ هرچند...

با شنیدنِ صدای باز شدنِ درِ میله‌ای و مشکیِ عمارت، ابروانش را قدری جمع کرده، مجبور شد حالِ خوشش را نادیده بگیرد و با ایجادِ فاصله‌ای میانِ پلک‌هایش، نگاهش را به مردی که از ماشینِ پارک شده‌اش در گوشه‌ی راستِ حیاطِ عمارت بیرون می‌آمد، بدوزد. مرد در حالی دست بر شانه‌ی سرایدارِ مسنی که در را برایش باز کرده بود می‌گذاشت، با خنده به صورتِ گردِ او و ته‌ریشِ سفیدش چشم دوخته و گفت:

- خسته نباشی عمو رمضون، داری به بازنشستگی نزدیک میشی ولی.

مرد هم همانند او خندیده، دستش که با کمکِ دستکش‌های پلاستکی و باغبانی پوشیده شده بودند را بالا آورده و لبه‌ی کلاهِ لبه‌دار، حصیری و گِردش را میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش گرفته و همزمان که همراه با مرد گام برمی‌داشت، گفت:

- بازنشستگیِ تورو هم می‌بینم پسر؛ آروم‌تر بتازون!

مرد سرش را بالا گرفته، بلند خندید و دختر که چشمش به او خورد، مردمک‌هایش به واسطه‌ی نفرت ریز شدند و لبانش را جمع کرده، روی هم فشرد که مرد با دیدنش، سرعتِ گام‌هایش کمتر شده، لبخند از روی لبانش آرام- آرام پاک شده و دستش آهسته از شانه‌ی رمضان پایین آمد. با رسیدن به پایینِ پنجره‌ای که دختر از آن بیرون آمده بود، رمضان را هم به باغچه رساند تا به گل‌ها رسیدگی کند و خودش همانطور که با کشیدنِ دستی به هودی‌اش، صدایش را صاف می‌کرد، چشمانِ عسلی‌اش را قفلِ دیدگانِ قهوه‌ای سوخته‌ی دختر کرده و لب زد:

- سلام شمیم خانم!
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #9
«پارت ششم»

شمیم که به کل از حضور و وجودِ مرد حسِ خوبی دریافت نمی‌کرد، بی‌توجه به سلامِ اویی که از روی ادب و بی‌توجه به نفرتِ چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌ی مقابلش بیان کرد، خودش را عقب کشیده و طیِ حرکتی آنی، پنجره را به روی چشمانِ متعجب و ریز شده‌ی مرد که سرش را برای دیدنِ او بالا گرفته و دستانش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو برده بود، بست. مرد که بسته شدنِ پنجره و کشیده شدنِ پرده به رویش را دید، تای ابرویی را همراه با شانه‌هایش، بی‌قیدانه بالا انداخت و لبانِ باریکش را جمع کرد. شمیم که جوابِ مرد را نداده بود، به پنجره‌ای که پرده مقابلش کشیده شده بود، تکیه داده، با تکان دادنِ سرش به سوی دیگر، موهای فر، قهوه‌ای و کوتاهش را به پشتِ سر هدایت کرد تا مقابلِ چشمانش قد علم نکنند.

دستانش را مقابلِ سینه‌اش درهم گره کرده و نفسی که در ریه‌هایش نشسته بود را همزمان با باد کردنِ لپ‌ها و جمع ساختنِ لبانِ متوسطش، به بیرون فرستاد. دستی به موهایش کشیده و چون سعی کرد فکر به این مرد و رفتارش آزارش ندهد، گام‌هایش را بلند به سمتِ درِ اتاق که پایینِ تخت بود، برداشت. پیش از رفتنش، نگاهی به طرح‌های بزرگ و کوچکی که قبلا کشیده بود و حال میانِ قاب‌های قهوه‌ای جا خوش کرده، به دیوارِ سفید و بالای تختش وصل شده بودند، نگریست. نگاه از طرح‌ها گرفته، دستش را روی دستگیره‌ی در نهاده و آن را آرام پایین کشید.

با باز کردنِ در، ابتدا سرش را بیرون برد و نگاهی اجمالی را به فضای هال که خالی بود و تنها در این میان، بهراد بود که روی مبلِ هلالی و سفید، با یک لپ تاپ روی پاهایش و یک هدفونِ مشکی روی گوش‌هایش نشسته و از لبخندِ دندان نمایش به علاوه‌ی حرکاتِ تهاجمیِ هر چند لحظه یک بارش، می‌شد به بازی کردنش پی برد. با دیدنِ او، چشم در حدقه چرخاند و سعی کرد آرامشش را حفظ کند؛ وگرنه در غیر این صورت قطعا با او دعوا می‌کرد!

از اتاق بیرون رفت و با دمپایی‌های پشمی و صورتی‌اش که البته از زیرِ آن شلوارِ گشاد و گلبهی دیده نمی‌شدند، روی پارکت‌های چوبی قدم نهاد و با رد کردنِ سه پله‌ای که او را به هال می‌رساندند، چشم از بهراد که با هیجان بازی و در عالمِ دیگری سیر می‌کرد، گرفت و به طرف آشپزخانه رفت. بهراد که چیزی به باختش در آن بازیِ جنگی نمانده بود و همین هم از رفتارهای نامعلوقش که شاملِ حرکاتِ یکباره‌ی دستانش به روی کیبورد و ضرب گرفتن به روی همه‌ی دکمه‌های آن بود، کاملا آشکار می‌شد. شمیم واردِ آشپزخانه که در سمتِ چپِ هال قرار داشت شده و همین که به سمتِ یخچال دوقلوی طوسی رفت، بهراد با «اه» کلافه و عصبی‌ای، هدفون را از روی گوش‌هایش برداشت و روی گردنش قرار داد.

چون به دلیلِ باختش اعصابِ متشنجی پیدا کرده بود، تنها با حرص، لپ تاپ را بست و آن را روی میزِ چوبی و کرم رنگِ مقابلش که نهاد، هدفون را هم روی لپ تاپ قرار و به تکیه‌گاهِ مبل تکیه داد. پا روی پا انداخته، نگاهی به صفحه‌ی تلویزیون که فوتبالِ درحالِ پخش بود و صدایش را به خاطرِ بازی‌اش صفر کرده بود، انداخت و ناخنِ کوتاهش را به دندان گرفت. شمیم که بطریِ شیشه‌ایِ آب را از یخچال خارج کرد و آن را روی جزیره‌ی کنارش نهاد، ابروانِ باریک، مشکی و بلندش را بالا انداخت و به حرکاتِ او چشم دوخت. حینی که لیوانی را از درونِ کابینت برمی‌داشت، صدای بهراد را شنید:

- یه لیوان هم برای من بیار!

شمیم که از لحنِ دستوری و بدونِ لطفا گفتنِ او خوشش نیامد، لبانش را جمع کرده، با حرص سری به نشانه‌ی «اینطوریه؟» رو به شانه کج کرد و درونِ لیوانی که ابتدا قصد داشت برای خودش آب بریزد، آب ریخت و با قرار دادنِ بطریِ آب روی جزیره، قدم‌های محکمش را به سمتی که از آشپزخانه خارجش می‌کرد، برداشت و پشتِ سرِ بهراد که بی‌حواس به او، نگاهِ پیروزمندانه‌اش را به صفحه‌ی تلویزیون دوخته بود، ایستاد و با بالا بردنِ لیوان، بی‌توجه به دستِ دراز شده‌ی بهراد که برای گرفتنِ لیوان بود، آن را کج کرد و تمامِ محتویاتِ درونش را روی سرِ بهراد خالی کرد.

بهراد با خالی شدنِ تمامِ آبِ سرد روی سرش، هینی کشیده، چشمانش درشت شدند و به ضرب، تکیه‌اش را از مبل گرفت و با نفس- نفس زدن، درحالی که قلبش به خاطرِ شوکِ ناگهانی به شدت می‌تپید، سر چرخانده و چندین بار مژه‌های کوتاه و خیسش را روی هم نهاد و پس از آن، چشمانِ مشکی رنگش قفلِ چهره‌ی پیروز و قامتِ یک دست به کمرِ شمیم شدند. قفسه‌ی سینه‌اش به تندی بالا و پایین می‌شد و تیشرتِ سفیدش به واسطه‌ی آب و خیسیِ جذب شده‌اش، به تنش چسبیده بود. برای آرام گرفتنش، یک بار آرام، پلک روی هم نهاد و با مشت کردنِ دستش، به تندی از جای برخاست.

چشم وا کرده و دستی به صورتش کشیده، اخمی را روی چهره‌ی برنزه‌اش ترسیم کرد و خیره به لبخندِ لب بسته‌ی شمیم، کوبش‌های قلبش و بالا و پایین شدنِ قفسه‌ی سینه‌اش آرام‌تر شده و تکانی به موهای خیسش داده، لب باز کرد:

- مریضی شمیم؟

شمیم با بی‌قیدی، شانه بالا انداخت و پلکِ آرامی با همان لبخندش زد. لیوان را بالا آورده و مقابلِ صورتِ هردویشان گرفته و گفت:

- آب خواستی، منم برات آوردم که خنک شی، بهت نساخت؟

بهراد با حرص، کفِ دستش را به صورتِ صاف و بدونِ ریش و سپس به موهای نم‌دارش کشیده، با چشم غره‌ای رو از شمیم گرفت و به سمتِ میز خم شده، لپ تاپ و هدفونش را برداشت و راهیِ اتاق که طبقه‌ی بالا بود، شد.
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #10
«پارت هفتم»

***

آسمانِ ابری خیالِ گریستن نداشت؛ اما نمی‌توانست از خیرِ پنهان کردنِ خورشید پشتِ سرِ ابرهای تیره‌اش بگذرد و همین بود که فضای شهر را تا حدِ زیادی دلگیر کرده بود. زیرِ این آسمانِ تیره و بغض آلود، آدم‌های زیادی زندگی می‌کردند و مسیرِ شهر را به مقصدِ موردِ نظرشان می‌پیمودند. از جمله دختری که مقابلِ درِ باز شده‌ی صندوق عقبِ ماشین ایستاده، نگاهش را به جعبه‌های کارتنیِ چیده شده کنارِ هم دوخته و لبخندی روی لبانِ برجسته و رژِ صورتی خورده‌اش نشسته بود. چشمانِ قهوه‌ای سوخته و کشیده‌اش را میانِ جعبه‌ها به گردش درآورده، سر کج کرده و به درِ میله‌ای و نیمه بازِ خانه که حیاط را اندکی نشان می‌داد، نگریست. تصمیم گرفت تا رسیدنِ فردِ موردِ نظرش، رو به صندوق عقب خم شده و با گرفتنِ دو سوی یک جعبه، آن را بلند کرد.

سنگینیِ جعبه باعث شد تا لبانش را روی هم فشرده، به دهانش فرو برده و قدری جعبه را در دستش جابه‌جا کند تا دستانش راحت تر شوند. کمرش قدری رو به عقب خم شده، شالش روی شانه‌هایش حالتی باز داشت اما هنوز روی سرش نشسته بود. تاری از موهای روشن و بلوندش از شالِ سیاه و سفیدِ روی سرش گریخته و به سوی پیشانیِ کوتاه و روشنش هجوم آوردند. جعبه را با نهایتِ نیرویی که از جسمش برمی‌آمد، محکم‌تر میانِ دستانِ ظریفش نگه داشت و با پاشنه‌ی نیمه بلندِ پوتینِ بلند، مخمل و خاکستری‌اش، روی کفِ آسفالت شده‌ی زمین ضرب گرفت.

کوچه در آن ساعت خلوت تر از همیشه بود و تنها مردی قدبلند درحالی که گردنش خم شده و چشمانش را به صفحه‌ی موبایلش دوخته بود، از سمتِ مخالفش گذر کرد. زبانی به روی لبانش کشیده و همان دم چشمش به مردِ جوانی که در را کامل باز کرده، حینی که پیراهنِ مشکی‌اش را درحالی که آستین‌هایش را تا آرنج بالا داده بود به سمتش می‌آمد، خورد. لبخندی از آمدنِ او زده، نفسِ آسوده‌ای کشید و با حسِ لبِ مرزِ افتادن بودنِ جعبه از دستش، لبانش را روی هم فشرده و باز هم آن را بالا کشید.

مرد که نگاهِ سبزش با چشمانِ ریز شده و منتظرِ دختر درحالی که مشخص بود جعبه را با سختی نگه داشته، برخورد کرد، لبانِ باریکش از دو سو کش آمدند و طرحِ خنده‌ای دندان نما روی صورتِ گندمی‌اش ترسیم شد. مقابلِ دختر که ایستاد، خنده‌اش با دیدنِ وضعیتِ او صدادار شده و سرش را رو به بالا گرفته، بلند خندید که دختر هم با دیدنِ خندیدنِ او، لبانش قدری لرزیده و کش آمدند که با کنترل کردنِ خودش، جلوی خنده‌اش را گرفت. مرد دستانش را جلو برده، کنارِ دستانِ دختر قرار داد و با گرفتنِ جعبه از او، گفت:

- چرا بلندش می‌کنی دو ساعت نگهش می‌داری آخه؟

دختر با حسِ رها شدن از سنگینیِ جعبه روی دستانش، نفسش را محکم فوت کرده، دستانش را به کمر و مانتوی نیمه بلندِ خاکستری‌اش بند کرد.

- می‌خوام زودتر کارهاش تموم شه، گفتم می‌تونم بیارمش که خب...

پسر با خنده، سری بالا و پایین کرد و خودش جمله‌ی او را ادامه داد:

- که خب گند رو زدی خواهرِ عزیزم!

بعد هم بلند خندید که دختر چشم غره‌ای پررنگ و شوخ به او رفته، پشتِ چشمی نازک کرد و با گرفتنِ دنباله‌ی شال از روی شانه‌ی راستش آن را روی شانه‌ی چپ انداخت و با خنده‌ی برادرش به خنده افتاده، ابتدا سعی کرد مثل دفعه‌ی خنده‌اش را بلعیده و ردِ آن را از روی صورتش پاک کند؛ اما این بار وضعیت به گونه‌ای بود که مقاومت فایده‌ای نداشت و از همین رو این بار صدای خنده‌ی هردویشان بود که سکوتِ فضا را دزدید. همان دم، مردِ بلند قامتی از سرِ کوچه وارد شده، با دیدنِ آن‌ها در میانه‌ی راه که می‌خندیدند، لبخندی روی چهره‌ی بدون ریش و صافش با آن لبانِ باریک نشانده، دستانش را درونِ جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برد. گام‌های بلندش را به سمتِ آن‌ها برداشته و مردی که مقابلِ دختر بود سر چرخانده و با دیدنش، لبخندِ دندان نمایش کمی جمع شده، لبانش روی هم قرار گرفتند و بدنش را هم به همان سمت کج کرد.

دختر که این حرکتِ او را دید، لبخندِ خودش هم اندکی کمرنگ شده، متعجب از این تغییرِ جهتِ او ابروانِ قهوه‌ای و کشیده‌اش بالا پریدند و سر کج کرده، مسیرِ نگاهِ او را گرفت. با دیدنِ مردی که از سرِ کوچه به سمتشان می‌آمد، شناسایی کردنش کافی بود تا ابروانش اندکی به هم نزدیک شدند و چشمانش را در حدقه چرخانده، نفسش را محکم رو به بیرون فوت کرد و دست به سینه شد. مرد که به آن‌ها رسید، با نگاهی به ماشین و درِ بازِ صندوق عقب، نیم نگاهی را هم با همان لبخندِ پیشینش حواله‌ی دختر که نگاهش را مدام به اطراف می‌چرخاند، کرده، لبخندش مرموز شد و سرش را به سمتِ برادرِ او گرداند. دستش را مقابلِ او گرفته و لب باز کرد:

- می‌بینم که انگار همسایه شدیم مانی!

مانی نگاهِ سبزش را میانِ اجزای چهره‌ی او و چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش به گردش درآورده، با یک دستش جعبه را نگه داشت و دستِ دیگرش را از زیرِ سنگینی‌اش خلاصی بخشیده، جلو برد و به دستِ مرد پیوند زد. لبانش را با همان کششِ لبخند روی هم فشرده و سپس گفت:

- آره، بالاخره از اون محله زدیم بیرون.

دستانشان را آزاد کردند و مرد ابروانِ مشکی و پُرپشتش را بالا انداخته، گردن کج کرد و به نیم‌رخِ ناراضیِ دختر از حضورش که فقط منتظرِ رفتنش بود، چشم دوخت.

- خوش اومدی مونا جان!

«جان» را با تاکید ادا کرد که سرِ مونا سریعاً به سمتش چرخید و تیز نگاهش کرد. مانی نگاهش را متعجب میانِ آن دو با چشمانی ریز شده به گردش درآورد که مونا با نیم نگاهی به مانی، لبانش را به کششی یک طرفه مجاب کرد که طرحِ لبخندِ تصنعی‌اش را بر چهره‌اش طراحی کرد.

- خیلی ممنون!

به گونه‌ای با حرص تشکر کرد که خنده‌ی مرد پررنگ شده، لبانش را به سختی جمع کرد و چشم از مونا گرفته به مانی دوخت که قصد داشت مسیرش را به سوی خانه کج کند و در همان حال مونا را مخاطب قرار داد:

- من میرم این رو بذارم داخل، میام مابقیش رو هم می‌برم.

مونا سر تکان داده، مانی نگاهی کوتاه و گذرا که آمیخته به شک بود را هم روانه‌ی مرد کرد و به سمتِ خانه گام برداشت. همزمان با ورودِ مانی به خانه، مونا گامی رو به جلو برداشت و برای فرار از حسِ سنگینیِ حضور و نگاهِ مرد، با نفسِ عمیق و محکمی از سرِ حرص، با کمترین فاصله مقابلِ ماشین ایستاد و دست دراز کرده، جعبه‌ی دیگری را برداشت که البته سنگینی‌اش با جعبه‌ی قبلی تقریبا برابری می‌کرد.

لبانش را روی هم فشرده، ابروانش را به آغوشِ هم فرستاد و با فشاری، جعبه را از صندوق عقب جدا کرده و با هر سختی‌ای که بود، میانِ دستانش گرفت و همان دم مرد با دیدنِ چهره‌ی درهمِ او به خاطرِ سنگینیِ جعبه، به سمتش رفت و همزمان با دراز کردنِ دستش برای گرفتنِ جعبه از مونا گفت:

- بده من اون رو، کمرت درد می‌گیره!

مونا عصبی از دخالت‌ها و مزاحمت‌های بیجا و همیشگیِ مرد، نگاهی به درِ خانه انداخته و بدنش را همراه با دستانش کج کرد تا دستِ مرد به آن نرسد و با چهره‌ای عصبی، خیره به چشمانِ بازیگوشِ مرد گفت:

- دست از سرم برمی‌داری یا مزاحمت‌های تلفنی و پیامکیت رو برای مانی رو کنم؟

مرد با شنیدنِ لحنِ تهدیدآمیزِ او تک خنده‌ای کرده، نگاهی به درِ خانه انداخت و سپس دستِ راستش را بالا آورده و سرِ انگشتِ شستش را گوشه‌ی لبانِ باریکش کشید. نگاهش را گذرا به انتها و ابتدای کوچه انداخت.

- تو چرا فکر می‌کنی فرار کردن از من به این آسونی‌هاست گربه‌ی چموش؟

مونا که از لفظِ «گربه‌ی چموش» و لقبی که مرد همیشه به او نسبت می‌داد، ناراضی بود، چهره‌اش را با عصبانیت درهم کرده و چینی به بینیِ استخوانی و باریکش داد. قدمی به سمتِ مرد برداشته، فاصله‌ی میانشان را تا حدِ کمی برداشت و سرش را قدری بالا برده برای نگریستن به چهره‌اش، لب باز کرد:

- تا همینجاش هم به خاطرِ اینکه رابطه‌ات با مانی به خاطرِ من خراب نشه چیزی نگفتم، دفعه‌ی دیگه‌ای اگه در کار باشه، شک نکن خبردار میشه!

رو از مرد گرفته، نفهمید چه نیرویی به جسمش وارد شده بود که سنگینیِ جعبه آزارش نمی‌داد و از همین جهت با قدومی محکم و بلند، به سمتِ در رفت و با رد شدن از درگاه واردِ خانه شد. مرد که با چشمانش رفتنِ او را دنبال می‌کردند، با جریان یافتنِ رایحه‌ی شیرین و خنکی در بینی‌اش، چشم بسته، نفسِ عمیقی کشید و کلِ حجمِ ریه‌هایش را از آن عطر پُر کرده، سپس به آرامی پلک از هم گشود و لب زد:

- ما هنوز باهم کار داریم بانو!
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #11
«پارت هشتم»

چند ساعت گذشتن و چرخشِ عقربه‌های ساعت توانسته بود نقابِ تیره‌ی شب را روی چهره‌ی آسمان پهن کند و با سپری شدنِ زمان، شهر در سکوت و آرامش فرو رفته بود؛ البته به جز خانه‌ای که متعلق به شمیم و خانواده‌اش بود و در سالنِ بزرگش که با نورِ لوستر رنگ روشنی به خود گرفته بود، هرکسی در گوشه‌ای با شخصِ دیگری مشغولِ گفتمان بود؛ به غیر از حوریا که لیوانِ شربتِ آلبالو را میانِ انگشتانش گرفته، لبانش را روی هم می‌فشرد و گه گاهی به حرف‌های زنِ کنارش که زن عموی شمیم محسوب می‌شد، با لبخندی کمرنگ و تصنعی که نهایتِ بی‌میلی و نارضایتی‌اش را نشان می‌داد، سرش را بالا و پایین می‌کرد و یا ابروانِ قهوه‌ای رنگش را به پیشانیِ بلندش می‌رساند و چون پشت به پنجره‌ی سراسریِ سالن ایستاده بود، هر از گاهی گردنش را چرخی می‌داد و برای مردی که در حیاط، دست در جیب رژه می‌رفت با چشمانش خط و نشان می‌کشید.

مرد هم در جوابِ او تنها نگاهِ خنثی‌ای روانه‌اش می‌کرد و شانه‌اش را با بی‌قیدی بالا می‌انداخت و این درحالی بود که قصد داشت با حفظِ ظاهر همه چیز را عادی سازی کند؛ اما هیچ چیز عادی نبود، از آنجا که به طرزِ غریبی، اعصابِ خودش هم بر هم ریخته و دلیلش را درک نمی‌کرد. همین بر هم ریختگیِ اعصابش، گه گاهی ناخودآگاه، نگاهش را به سمتِ داخل می‌کشاند و چشمش به شمیم که مقابلِ ماهان ایستاده و یک دستش را به لبه‌ی میزِ پایه بلندِ کنارش بند کرده بود، برخورد می‌کرد. خسته از جدال با خودِ درونی‌اش، دستش را میانِ موهای صاف و مشکی‌اش کشیده و به قدم زدنش ادامه داد.

شمیمی که نگاهِ مرد را به سمتِ خود هدایت کرده بود، لبخندی یک طرفه و پوزخند مانند روی لبانِ متوسط و سرخش نشانده، زیرچشمی به حوریا که از شدتِ خودخوری مدام لیوان را میانِ انگشتانش می‌فشرد و چیزی به شکستنش نمانده بود، نگاه کرد و با بالا انداختنِ کوتاهِ ابروانش، مقابلِ دیدگانِ سبز و حرص زده‌ی او، چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را که با خطِ چشمِ مشکی و نازکی هاله‌ای به دورشان ترسیم شده بود، بالا کشیده و به ماهانِ دست به سینه که عجیب نگاهش می‌کرد، چشم دوخت.

نگاهِ ماهان روی چهره‌ی پیروزمندانه‌ی شمیم چرخیده و سپس به خالِ جای گرفته‌ی روی گونه‌ی برجسته‌ی چپش رسید و پس از دور زدنِ آن، ابروانِ شمیم را دید که با حرکت کردنشان به سوی حوریایی که درست، پشتِ سرشان ایستاده بود، قصد داشت حواسِ ماهان را متوجه‌ی او که با فهمیدنِ اشاره‌هایش، نگاهش را به هر سو می‌چرخاند تا فقط ناغافل، خوراکِ چهره‌ی پیروزِ شمیم نشود، کند. ماهان با دیدنِ اعصابِ متشنجِ حوریا، یک تای ابروی پُرپشت و مشکی‌اش را بالا انداخت و دوباره سرش را به سمتِ شمیم چرخاند که او هم با بند کردن یک دستش به کمر و شومیزِ نیمه بلندِ لیمویی‌اش گفت:

- می‌بینیش چجوری داره حرص می‌خوره؟ از این واضح‌تر که چشمش دنبالِ تو بود و چون مستقیم نتونست بیاد سراغت، اومد سمتِ بابات؟

ماهان نفسِ عمیقی کشید که رایحه‌ی ترکیبی از عطرِ گرمِ خودش و عطرِ خنک و شیرینِ شمیم، در بینی‌اش جای گرفت. شمیم دستی به موهای فر و بیرون زده از شالِ سفیدش کشیده، خرسند از فضای سنگینی که نصیبِ حوریا شده بود، چشمکی را بی‌توجه به اینکه او سرش را به سمتِ زنِ کنارش کج کرد و لبه‌ی لیوان را به لبانِ صورتی‌اش می‌چسباند، روانه‌اش کرد. ماهان نگاهش را در سالن چرخانده و پدرش را همراه با عموی شمیم دید که با خنده، روی مبل نشسته بودند و مقابلِ هم شطرنج بازی می‌کردند. سوی دیگر هم ماهور و بهراد مقابلِ دیواری که روبه‌روی پله‌ها قرار داشت، ایستاده بودند و اینکه سرِ هردویشان درونِ موبایل بود و ماهور گاهی با انگشتش به صفحه‌ی موبایلِ بهراد اشاره می‌کرد، یعنی مشغولِ تبادل اطلاعات با یکدیگر بودند.

ماهان سری از روی تاسف بابتِ وابسته بودنِ بیش از اندازه‌ی ماهور به فضای مجازی تکان داده، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ پارچه‌ای و مشکی‌اش فرو برد که شمیم هم منتظر برای فروکش شدنِ هیاهوی جمع، با پاشنه‌ی نیمه بلندِ کفش‌های مشکی‌اش، روی سرامیک‌های سفیدِ زمین ضرب گرفت. ماهور هم که گاهی زیرچشمی و گذرا نگاهی با چشمانِ عسلی و ریز شده‌اش به آن‌ها می‌انداخت، با دیدنِ سکوتِ آن دو و ماهان که کتِ مشکیِ تنش را مرتب می‌کرد و به لبه‌ی میز تکیه می‌داد و شمیم که تنها با نگاهش اطراف را می‌کاوید، دستش را قدری کنار برده و با آرنجش ضربه‌ی کوتاهی به پهلوی بهراد زده، حینی که نگاهِ او را از صفحه‌ی موبایل جدا می‌کرد و «هوم»ای تو گلویی و کوتاه از حنجره‌ی او به گوشش رسید، سرش را قدری رو به شانه برای نزدیک تر شدنش به صورتِ بهراد کج کرد و خیره به آن‌ها گفت:

- من هنوز هم میگم این دوتا یه کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌شونه! نگاه چطور سکوت کردن، یا چشم و ابرو اومدن‌های شمیم برای حوریا رو دیدی؟

بهراد هم که مسیرِ نگاهِ ماهور را گرفته بود، پس از تمام شدنِ حرف‌های او، چشم از شمیم و ماهان ربوده و نگاهش خیره به نیم‌رخِ ماهور و موهای قهوه‌ایِ او که دو طرفِ صورتش با بافتِ ریز قرار داشتند، شد. چشم غره‌ای برای ماهور که با چرخاندنِ سرش به سویش، شانه‌هایش را به نشانه‌ی «چیه؟» بالا می‌انداخت، رفت و گفت:

- چرا انقدر جناییش می‌کنی تو هم؟ شما شمیم رو بردارید ببرید، من خودم تا میدونِ آزادی با پای پیاده میام بدرقه‌اش می‌کنم، دیگه می‌خواد نقشه‌ای داشته باشه، می‌خواد نداشته باشه!

ماهور با شنیدنِ این حرفِ او سرش را بالا گرفته و بلند خندید که بهراد هم با نگریستنِ خنده‌ی او به خنده افتاده، بامزه ادامه داد:

- ها جانِ تو!

ماهور هم با همان خنده، بارِ دیگر آرنجش به آرامی به پهلوی او کوبید که این بار خنده‌ی هردویشان ریز و آرام‌تر شد. بیرون از فضای گرمِ سالن، مرد که هندزفریِ مشکی رنگ را درونِ گوش‌هایش قرار می‌داد، نگاهی به اطراف و محیطِ نیمه تاریکِ حیاط که نورِ چندانی در خود نداشت، انداخته و سپس صدای بم و بیش از اندازه کلفتِ مرد که خش‌دار و آشکار بود که با برنامه صدایش را برای شناسایی نشدن، چنین کرده، در گوش‌هایش پیچید:

- مرحله‌ی بعد!

مرد سر به عقب چرخانده، با کلافگی نگاهی کوتاه را به اتاقکِ انتهای حیاط انداخته و با استیصال گفت:

- با این بازی‌ها به هیچ جا نمی‌رسیم رادوس!

فردی که او را رادوس خطاب کرده بود، صدای خنده‌ی کوتاه و آرامَش را به گوشش رسانده و سپس پاسخ داد:

- کارمون چیه میعاد؟

میعاد پلک‌های خسته و آتشینش را روی هم فشرده، با انگشتانِ شست و اشاره‌اش پیشانی‌اش را ماساژ داد.

- تو دستور میدی، من دستور می‌گیرم!
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #12
«پارت نهم»

سوی دیگرِ شب و شهرِ تاریک، به خواهر و برادری متصل می‌شد که همان عصر، باقی مانده‌ی وسایلشان را که درونِ جعبه‌های کارتنی جای داده بودند، به خانه‌ی جدیدشان آوردند و حال، این مونا بود که ظرف و ظروف را با نهایتِ احتیاط از درونِ جعبه خارج می‌کرد و درحالی که روی زانوانش نشسته بود، آن‌ها درونِ کابینت، روی هم می‌چید و در همان حال هم لبش را به دندان گرفته و چشمانش را ریز کرده بود. مانی هم با تعویضِ لباس‌هایش، مشغولِ بیرون آوردنِ قابِ عکس‌های خانوادگی و غیرِ خانوادگی و بزرگ از درونِ جعبه‌ی دیگری بود و با دستمالِ سفید رنگی هم، سطحِ شیشه‌ایِ قاب‌ها را پاک و شفاف می‌کرد. زبانش را به دندانِ آسیابش کشیده، آخرین قابِ عکس را از جعبه بیرون آورد و با دیدنِ عکسی چهار نفره و قدیمی که تمامِ خاطراتش را با خود حمل می‌کرد، نگاهش رنگِ حسرت به خود گرفته، دستی به چهره‌ی زن و مردِ میانسالِ درونِ عکس که روی صندلی نشسته بودند و خودش و مونا هم پشتِ سرشان ایستاده بودند، لبخندِ محو و بسیار کمرنگی روی لبانِ باریکش نشست.

خنده‌های جمعی‌شان درونِ عکس، به خوبی بیانگرِ خوشبختیِ میانشان بود و شاید همان یک عکس، تمامِ گذشته را برای مانی جوری زنده می‌کرد که او برای حس کردنش تماماً می‌توانست از حواسِ پنج گانه‌اش استفاده کند. خاطرات برایش حال قابلیتِ لمس شدن، شنیدنِ صوتِ خنده‌های آشنا، چشم بستن و تصور کردنِ آن روزها و بوییدنِ عطرِ خوشِ بهارنارنج که از درونِ جعبه بلند می‌شد و به واسطه‌ی عطرِ جای گرفته گوشه‌ی آن که متعلق به مادرشان بود و نهایتاً چشیدنِ طعمِ تلخی از یادآوریِ مرگِ شبانه‌ی آن‌ها در پنج سالِ پیش را داشتند. تداعیِ صحنه‌ی آخر، باعثِ فاصله گرفتنِ پلک‌هایش از یکدیگر و پاک شدنِ به مراتبِ لبخند از روی لبانش شد.

سرش را پایین آورده و بارِ دیگر به عکسِ میانِ دستانش که نگریست، ناخودآگاه دو طرفِ قاب را میانِ انگشتانش فشرده و بغض اسیر شده در گلویش، باعث شد تا لبانش را روی هم فشرده، یک دور چهار لبخندِ جای گرفته میانِ قابِ مستطیلی و طلایی را از نظر بگذراند. آهِ عمیق و سینه‌سوزی راهش را پیدا کرده و از میانِ لبانش که خارج شد، با پُر شدنِ چشمانش و کشیده شدنِ پرده‌ای تار مقابلشان، چون تصویرِ پیش رویش را دیگر نمی‌توانست واضح ببیند، قلبش به درد آمده و با پلک زدنِ کوتاهی، مژه‌هایش نم گرفتند و قطره اشکی از چشمِ چپش فرار کرده و روی گونه‌اش سُر خورد.

مونا بی‌خبر از حالِ او، آشپزخانه را ترک کرده و با چشم چرخاندن درونِ هالِ کوچکِ خانه که مبلمانِ چرم و نسکافه‌ای با چینشی مرتب، مقابلِ تلویزیونِ خاموش روی فرشِ دستبافتِ شیری قرار داشتند، چون مانی را پیدا نکرد، ابرویی بالا انداخته و با بالا آوردنِ دستِ راستش، تارِ موهای نیمه بلندش را که از بافتِ باقیِ موهایش چون تافته‌ای جدا بافته خارج شده بودند، پشتِ گوشش راند و به سمتِ اتاقِ مانی که کنارِ آشپزخانه قرار داشت، رفت. مانی همان دم بینی‌اش را همزمان با کشیدنِ پشتِ دستش به چشمانِ خیس شده به واسطه‌ی اشکش، بالا کشیده و قابِ عکس را روی عسلیِ کنارِ تختِ تک نفره‌اش و مقابلِ آباژور قرار داد که همان دم صدای مونا را با لحنی پرسشی شنید:

- میگم مانی، اینجا...

میانِ درگاه ایستاده و چشمش به مانی که روی فرشِ کوچک، نرم و قهوه‌ایِ اتاق نشسته بود، افتاد و چون او را بی‌حرکت و درحالی که دستانش را بندِ دو طرفِ جعبه کرده بود، دید، اندکی ابروانش را به هم نزدیک کرد و گامی به سمتش برداشت. مانی هم که صدای او را شنیده بود، دستش را بالا آورده و کفِ دستِ راستش را محکم به صورت و چشمانِ خیسش کشید. سعی کرد لبخندی را هرچند تصنعی روی صورتش بنشاند و سپس با بالا کشیدنِ دستش از روی صورت به سمتِ موهای مشکی و بسیار کوتاهش، همزمان با پنجه کشیدن میانشان، سر به سمتِ مونا که حال با یک قدم فاصله پشتِ سرش ایستاده بود، چرخاند.

مونا با دیدنِ چشمانِ سرخ شده‌ی او، چون پی به گریه‌ی همیشه آرامِ برادرش در خفا، طبقِ معمولِ همیشه برده بود، اشتیاقِ سابقِ چهره‌اش رنگ باخته و چشم بینِ چشمانِ مغمومِ برادرش چرخانده و چون او روی پاهایش نشسته، دستش را جلو برد و روی شانه‌ی مانی نهاده، با نگرانیِ آشکارا در نگاهش لب باز کرد:

- گریه کردی؟

مانی بینی‌اش بالا کشیده، برای اطمینانِ خاطرِ او لبخندش را قدری رنگ بخشید و زبانش را به روی لبانش کشیده، دستش را از جهتِ مخالف بالا آورد و روی دستِ مونا که قرار گرفته بر شانه‌اش بود، نهاد.

- نه عزیزم، چیزی نیست.

مونا که همیشه می‌دانست این حرفِ مانی دقیقا یعنی چیزی هست که در این بین او را به این حال انداخته، سر چرخاند تا به دنبالِ منبعِ ناراحتیِ او بگردد و سپس با برخوردِ دیدگانِ قهوه‌ای تیره‌اش به قابِ نشسته روی عسلیِ کنارِ تخت، چون علتِ غمِ مانی را فهمیده بود، خودش هم با دیدنِ عکس قلبش در سینه فرو ریخته و آرامشش از بین رفته، نگاهش پژمرده شد و با چرخاندنِ دیدگانش، چهره‌ی گرفته‌اش را به صورتِ مانی دوخت.

- به خاطرِ عکس ناراحت شدی، نه؟

مانی که می‌دانست مونا به این آسانی‌ها بی‌خیالِ علتِ ناراحتی‌اش نمی‌شود، سرش را کوتاه و با مکث، تکان داد و مونا لبانش را روی هم فشرده، سپس ملایم؛ اما با قدری سرزش چاشنیِ کلامش گفت:

- من که گفتم عکس‌ها رو بسپار به من، خب این چه کاریه با خودت می‌کنی آخه؟ ببین الان...

پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، مانی کوتاه خندید و آگاه از پُر حرفیِ مونا به هنگامِ ناراحتی یا اضطراب، دستش را از روی دستِ او برداشته و با گرفتنِ تارِ موهای روشنِ او در سمتِ دیگرِ صورتش میانِ انگشتانِ اشاره و میانی‌اش، آن‌ها را پشتِ گوشش راند و گفت:

- خوبم مونا، خوبم! یکم گذشته برام زنده شد، وگرنه چیزیم نیست.

مونا که راضی نشده بود، با تردید سری تکان داد و نفسِ عمیقی کشیده، سپس برای عوض کردنِ جوِ غمگینِ میانشان، لبخندِ کمرنگی روی لبانِ برجسته‌اش نشاند و با خیره شدن به چشمانِ سبزِ مانی، سرش را رو به شانه‌ی چپش کج کرده و با مهربانی گفت:

- نظرت چیه من برم از اون قیمه‌های همیشگیِ مامان درست کنم؟ هوم؟ البته اگه قبولم داشته باشی!

مانی خندیده، سری تکان داد.

- قبولت دارم!

مونا هم با تک خنده‌ای کوتاه، قدری شانه‌ی مانی را میانِ انگشتانش فشرده و با سر جلو بردنی، لبانش را غنچه کرده و محکم، به گونه‌ی مانی که لبخندش پررنگ شده بود، چسباند و با عقب بردنِ سرش، چشمکی به او زده و از جایش برخاست. با خارج شدنش از اتاق، مانی که رفتنِ او را با چشم دنبال می‌کرد، نفسِ عمیقی کشیده و با زیر انداختنِ سرش، دستش را درونِ جیبِ شلوارِ ورزشی و خاکستری‌اش فرو برده، موبایلش را بیرون کشید و با روشن کردنِ صفحه‌اش، مشغولِ شماره‌گیری شد.

فردِ موردِ نظرِ مانی که او منتظر به بوق‌های انتظار برای اتصالِ تماسش با او گوش سپرده بود، تکیه داده به دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش، چهار زانو روی تختِ تک نفره‌اش نشسته بود و با دست کشیدن میانِ موهای خرمایی تیره و نیمه بلندش، کلافه به خطوط و نوشته‌های کتابِ پیشِ رویش که به خاطرِ جمع نبودنِ حواسش، هیچ تمرکزی روی حفظ کردنشان نداشت، چشم دوخته و چهره‌اش درهم شده از کلافگی، صدای زنگ خوردنِ موبایل از روی عسلیِ کرم رنگِ کنارِ تخت به گوشش رسید.

تای ابرویی بالا انداخته، از خدا خواسته برای فرار از درس، چشمانِ آبی و درشتش را از کتاب گرفته و بالا که آورد، سر کج کرد و دستش را به سوی عسلی دراز کرده، همزمان با گزیدنِ کنجِ لبِ پایینش، نگاهش را حواله‌ی درِ نیمه بازِ اتاق کرده، موبایلش را برداشت و بدونِ نگاه کردن به نامِ مخاطب سریع تماس را وصل کرده، موبایل را به گوشش چسباند.

- الو؟

صدایش که در گوشِ مانی پیچید، لبخندِ او را رنگ بخشیده و چون شنیدنِ صدای دختر، کلِ لحظاتِ قبل را از خاطرش پاک کرد، همزمان با تکیه دادن به کناره‌ی چوبی و پایینِ تخت، سرش را رو به سقف گرفت و روی لبه‌ی تخت نهاد.

- یکی اینجا دلش برات تنگ شده!

دختر با شنیدنِ صدای مانی، لبخندش رنگ گرفته، با شوقِ وافری دستش را مقابلِ لبانِ متوسط و صورتی‌اش گرفته، با نگاهی به محیطِ بیرون از اتاق و دری که نیمه باز بود، به سرعت از روی تخت برخاسته و با رساندنِ خودش به در، دستش را روی دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ آن نهاد و لبِ پایینش را محکم گزیده، در را با تلاش‌های فراوان بدونِ ایجادِ صدایی بست.

نفسِ عمیقی کشیده، بدنش را چرخی داد و پشت به در که ایستاد، خوشحال از شنیدنِ صدای مانی پس از چند روز بی‌خبری از او، دستش را بالا آورده و همان دم که یقه‌ی بلند و تا خورده‌ی ژاکتِ قرمز رنگش را مرتب می‌کرد، خطاب به مانی گفت:

- مانی می‌دونی منم چقدر دلم برات تنگ شده؟ می‌دونی دارم توی اتاق از ندیدنت دق می‌کنم؟

مانی خندیده به این شور و شعفِ او، دستش را با هماهنگی‌ای که میانِ رفتارهای خودش و دختر حتی از فاصله‌ای دور هم وجود داشت، بندِ یقه‌ی گردِ تیشرتِ سفیدش کرده و با صاف کردنش، لب باز کرد:

- خوبی دریا؟ اوضاع خوبه؟

دریا با شنیدنِ سوالِ دومِ او، لبانش را قدری جمع کرد و رنگِ خوشیِ چهره‌اش کمرنگ شده، همزمان با کشیدنِ سرِ انگشتانِ ظریفش به آستینِ بلندِ ژاکت که تا نیمی از کفِ دستش را پوشش داده بود، گفت:

- خوب که... زندونی شدم رسماً مانی! بابام بهم شک کرده، حتی کلاس‌های دانشگاهم هم خودش من رو می‌بره و میاره، خارج از ساعتِ دانشگاه هم نمی‌ذاره برم بیرون؛ تنها شانسم این بود که گوشیم رو نگرفت.
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #13
«پارت دهم»

مانی با شنیدنِ این سخنِ او، ابروانش ناخودآگاه به یکدیگر پیوند خوردند و با افتادنِ گره‌ی کوری میانشان، چشمانِ سبزش ریز شده، به سرعت تکیه از تخت گرفته و در جایش صاف نشست. نفسش در سینه حبس شده و با بالا آوردنِ دستِ آزادش، مشغولِ ماساژ دادنِ پیشانی‌اش با انگشتانِ شست و اشاره شد. از تعصبِ بیش از اندازه و بی‌موردِ پدرِ دریا آگاه بود؛ اما فکرش را هم نمی‌کرد که کار به اینجا بکشد. آبِ دهانش را فرو داده و لب باز کرد:

- یعنی چی؟ بهت شک کرده؟

دریا نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده و خسته‌ی خودش درونِ آیینه انداخته، با بالا آوردنِ یک دستش میانِ موهای آشفته‌اش پنجه کشید و حینی که گوشه‌ی لبانش بالا می‌پریدند، دستش را قدری پایین آورده و با نزدیک کردنِ پلک‌هایش به یکدیگر، به کمکِ ناخنِ نیمه بلندِ انگشتِ اشاره‌اش، پشتِ گوشش را به نرمی خاراند. لبش را به دندان گزید و پس از مکثی که مانی را کم- کم به ستوه می‌آورد، بالاخره پاسخ داد:

- آره به رفت و آمدهام مشکوک شده؛ انگار فهمیده باهات در ارتباطم، فقط هنوز مطمئن نشده که اون هم...

پیش از کامل شدنِ حرفش، از پشتِ درِ بسته‌ی اتاق، صدای بلند و خش‌دارِ مردی که پدرش بود و نامش را ادا می‌کرد، به گوشش رسید. همین صدا و شنیدنِ نامش، باعث شد تا به ضرب، موبایل را از روی گوشش پایین بیاورد و با فشردنِ از روی حرصِ لبانش روی هم، برای اینکه پای پدرش به اتاق باز نشود و او را درحالِ صحبت با مانی پیدا نکند، بدونِ خداحافظی موبایل را روی تخت پرت کرده و تماس را همانطور نگه داشت. همزمان که به سمتِ در می‌رفت، با نشاندنِ دستش روی دستگیره‌ی سرد و نقره‌ایِ در، آن را پایین کشیده و «اومدم»ای بلند را از حنجره آزاد ساخت. از اتاق خارج شده و در را نیمه باز رها کرد که مانی هم با درکِ موقعیتِ او، موبایل را از گوشش پایین آورد و تماس را خاتمه بخشید.

پایان یافتنِ تماسِ میانِ آن‌ها به واسطه‌ی صدا زدن‌های پدرش، هماهنگ شد با سوی دیگرِ شهر که ماهان و بقیه‌ی اعضای مهمانی، مشغولِ صرفِ شام پشتِ میزِ غذاخوریِ دوازده نفره بودند و تنها صدایی که سکوتِ سالن را می‌شکست، صدای قاشق و چنگال‌ها که با تیک تاکِ ساعتِ روی دیوار تلفیق شده، بود. ماهور همانطور که قاشقِ پُر شده از برنج را به دهانش فرو می‌برد، نگاهش را به موبایلِ روشنش روی میز که درست کنارِ بشقابش قرار داشت، دوخته و همین که صدای آلارمِ پیام بلند شد، قاشق را یک ضرب درونِ بشقاب رها کرد که صوتِ برخوردِ ناگهانی‌اش، همه را شوکه کرده و نگاه‌های متعجب به ماهور خیره شدند. ماهور که خیرگیِ نگاه‌ها به روی خودش را دید، همزمان که غذا را از گلو پایین می‌فرستاد، لبخندی یک طرفه و زوری بر لبانِ متوسطش نشاند.

بینِ تمامِ نگاه‌های نشسته بر رویش، سنگینیِ نگاهِ صابر به شدت آزارش می‌داد و همین که چشمانِ عسلی‌اش به سوی او که مقابلش بود، چرخید و چشمانِ او را درحال خط و نشان کشیدن به علاوه‌ی علامت دادن برای جمع کردنِ موبایلش دید، لبخندش جمع شده، دستش را بالا آورد و به موبایلش روی میز رسانده، در آنی با نارضایتیِ تمام، آن را کامل خاموش کرد. پوفی کشیده، مشغولِ باقیِ غذا خوردنش شد و ماهان که کنارش جای گرفته بود، با جمع کردنِ لبانش، چشم غره‌ای کمرنگ و نامحسوس را به ماهور رفته، گردنش را کج کرد و به ادامه‌ی بازی- بازی کردن با غذایش پرداخت. اشتهایی نداشت و تنها ترجیح می‌داد این شب زودتر به پایان برسد و با یک سرش را روی بالش نهادن، همه‌ی امروز و امشب را هضم کند.

شمیم که کنارِ ماهان نشسته بود، ظرفِ شیشه‌ای و مستطیل شکلِ سالاد را به دست داشت و همان حین که نامحسوس با چشمانی ریز شده، حوریای لیوانِ آب به دست را زیر نظر گرفته بود، صدای عمویش را شنید:

- پس با تمامِ این تفاسیر...

تمامِ چهره‌ها به سمتِ صدای او که در رأس میز نشسته بود، برگشتند و او هم با مشت کردنِ دستش و گرفتنِ آن مقابلِ دهانش، صدایش را صاف کرده، اندکی به سمتِ میز خم شده و آرنجش را که روی آن نهاد، پس از تک سرفه‌ای کوتاه ادامه داد:

- مراسمِ نامزدی رو می‌ذاریم برای آخرِ هفته، چطوره؟

همین حرف برای پریدنِ به یکباره‌ی آب در گلوی حوریایی که لیوانش را به ضرب پایین می‌آورد و آب را چسبیده به گلویش احساس کرده، به سرفه افتاده، کافی بود. صابر که کنارِ او و سمتِ راستش جای گرفته بود، با دیدنِ این وضعیتش که از شدتِ سرفه‌های بی‌وقفه سینه‌اش می‌سوخت و پوستِ روشنش سرخ شده بود، به سمتِ میز خم شده و با دست دراز کردنی، پارچِ آب را به دست گرفت. ماهان که با دیدنِ این صحنه، با ابروانی درهم به آرامی از جایش بلند می‌شد، نگاهش را به حوریا که آبِ دوباره ریخته شده درونِ لیوان توسطِ صابر را می‌نوشید، دوخته و زن عموی شمیم هم پشتِ سرش ایستاده، مشغول ماساژ دادنِ ملایمِ کمرش بود.

این میان شمیم هم با لبخندی لب بسته و کمرنگ، دست به سینه به میز تکیه داده و با تای ابرویی بالا رفته، حوریا را می‌نگریست و پیروزی‌اش را به رخ می‌کشید. ماهور هم که فرصت را غنیمت شمرده بود، موبایلش را از روی میز برداشته با روشن کردنش، از حواس پرتیِ جمع استفاده کرده، به صندلی تکیه داد و با واردِ پیامک‌هایش شدن، نگاهی به پیامِ ارسال شده برایش انداخته، لبخندی زد و بهراد که سمتِ چپش نشسته بود، چشم از حوریا گرفته و به نیم‌رخِ لبخند بر لبِ ماهور که رسید، چشم ریز و مسیرِ نگاهِ او را تا رسیدن به صفحه‌ی موبایل دنبال کرد.

نگاهش به پیامی افتاد؛ اما از آنجا که نمی‌توانست خیلی خودش را به ماهور نزدیک کند و حسِ فضولی‌اش را واضح پیشِ او عیان سازد، لب گزیده و قدری کنارتر آمد تا متن‌ها برایش واضح‌تر شوند. ماهور که متوجه‌ی او شده بود، ثانیه‌ای چشم از موبایل گرفته و به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده، سنگینیِ نگاهِ بهراد را که همچنان احساس کرد، سر چرخانده و با پلک‌هایی نزدیک به هم، او را که صاف سرجایش می‌نشست و با تک سرفه‌ای بی‌صدا، سعی داشت تا وضعیت را عادی سازی کند، نگریست.

چون فهمیده بود او قصدِ سرک کشیدن در موبایلش را داشته، یک دور با همان چشمانِ نیمه باز سر تا پای او و تیشرتِ سفبید به علاوه‌ی شلوارِ مشکی و جینش را از نظر گذراند و با قدری به سمتِ چپ آمدن روی صندلی، تلاش کرد تا فاصله‌ی میانشان را بیشتر سازد. حوریا هم که به تازگی نفسش بالا آمده بود، سرش را بالا گرفته به چشمانِ مشکیِ صابر که جنبش ایستاده و یک دستش را بندِ لبه‌ی تکیه‌گاهِ صندلی کرده و دستِ دیگرش را روی سطحِ میز نهاده بود، خیره شد. صابر چشمانش را میانِ دیدگانِ سبزِ او به گردش درآورده و حینی که کفِ دستانش را روی میز قرار می‌داد، از جایش برخاسته با نگاهی کوتاه به افرادِ حاضر گفت:

- من... من میرم یه آبی به دست و صورتم بزنم.

سپس بدونِ نگاه کردنی به صابر، از کنارش رد شد و با دور زدنِ میز نیم نگاهی کوتاه را حواله‌ی چهره‌ی ماهان که متعجب نگاهش می‌کرد، کرده و به سمتِ سرویس بهداشتی گام نهاد. ماهان سر پایین انداخته، بی‌توجه به دیدگانِ صابر که با شک روی او نشسته و از نگاهِ حوریا به ماهان حس خوبی نگرفته بود، به شمیم که تک شانه‌ای بالا می‌انداخت و یک تای ابرو و چشمانش مسیرِ حوریا را در پیش گرفته بودند، نگاه کرد. صابر که بیش از این در دریای شک و ابهام غرق شدن، مغزش را رو به زوال می‌برد، با ابرو درهم کردنی چشم از ماهان گرفته و در مسیرِ رفته‌ی حوریا گام‌هایش را برداشت.
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #14
«پارت یازدهم»

حوریایی که صابر با عصبانیت و البته سوالاتی که در مغزش می‌چرخیدند به سراغش می‌آمد، مقابلِ آیینه‌ی مستطیل شکل و روشوییِ سفید ایستاده، به چهره‌ی رنگ پریده‌ی خودش که قطراتِ آب از گوشه و کنارش چکه می‌کردند، می‌نگریست. لبانِ صورتی‌اش را روی هم فشرده، دمی پلک‌های خیسش را روی هم نهاد و حینی که دستانش را روی سنگِ روشویی گذاشته و می‌فشرد، دوباره سرش را پایین گرفته، بی‌آنکه چشم باز کند، دست دراز و شیرِ آب را باز کرده، با هجومِ خنکای آب که به تندی بیرون می‌آمد، کمرش را بیشتر خم کرد. دستش را زیرِ شیر آب برده، کفِ داغ کرده‌اش را مهمانِ سرمای آب کرد و مشتِ پُر شده‌اش را در یک حرکت بالا آورده، به صورتش پاشید و دمی با از دست رفتنِ کوتاهِ نفسش، لبانش را از هم فاصله داد و با نفس زدنی که قفسه‌ی سینه‌اش را به تندی بالا و پایین می‌کرد، مژه‌های بلند و نم‌دارش را از هم گشود.

کمر صاف کرده، شیر آب را بست و نفس زدنش کمتر شده، سرش را که بالا آورد به چهره‌ی خودش درونِ آیینه نگریست. رنگ پریده‌تر از آنچه فکر می‌کرد، شده بود و همین هم بانیِ بر هم ریختنِ نقشه‌هایش می‌شد! میلِ عجیبی به فریاد داشت و سینه‌اش که سوخت، دندان‌هایش را روی هم فشرده، مشتِ آرامی را نثارِ بدنه‌ی محکمِ روشویی کرد. نگاهِ پیروزِ شمیم از سرش پاک شدنش نبود و حتی سرِ میزِ شام هم چنان با تمسخر به نظاره کردنش نشسته بود که گویی درحالِ دیدنِ فیلمی کمدی است! فشارِ دندان‌هایش را روی هم کم کرده و با گرفتنِ تکیه‌ی دستانش از روشویی گامی رو به عقب برداشت و پشتِ دستش را به صورتِ خیسش کشید.

نفسِ عمیقی برای آرام شدنش کشیده، تک سرفه‌ای کوتاه کرد و دستانش را که به عقب برد، شالِ زیتونی، چروک و نازکش را میانِ انگشتانش با آن ناخن‌های بلند و لاکِ یاسی خورده گرفته، روی موهای صاف و طلایی‌اش نشاند. بخشی از موهایش به خاطرِ بلندی‌شان، از پشتِ سر و زیرِ شال خارج شده، تا روی کمر و شومیزِ سبزِ روشنِ نیمه بلندش جای گرفته بود. موهایش را که به آرامی و با ظرافت مرتب کرد و کمی از آن را کج روی پیشانیِ بلند و روشنش قرار داد، پوستِ لبش را آرام کشید و با صاف ایستادنش یک بار خودش را در آیینه برانداز کرده، سپس روی پاشنه‌ی بلندِ کفش‌های سبز تیره‌اش چرخید و به سمتِ درِ سفید حرکت کرد.

صابر که پشتِ در دست به سینه ایستاده و کمین کرده، انتظارِ خروجِ حوریا را می‌کشید، سر چرخانده و به بقیه که مشغولِ صرفِ ادامه‌ی شام بودند، نگریست. دستِ راستش را بالا آورده و به صفحه‌ی گرد و مشکیِ ساعتش با آن عقربه‌های طلایی که نگریست، لبانِ باریکش را روی هم فشرد و نفسش را از راهِ بینی خارج کرد. حوریا که از سرویس بهداشتی خارج شد، پیش از آنکه در را کامل بسته و با بالا آوردنِ نگاهش صابرِ آتشین را نظاره‌گر شود، صابر دست دراز کرده، بازوی ظریفِ او را به چنگ گرفت و پیشِ چشمانِ گشاده شده‌ی حوریا با به جلو گام برداشتن، او را هم به سمتِ خود کشید که حوریا مقاومت کرده، نگاهش را به افرادِ حاضر که هیچکدام حواسشان به آن سمت نبود، دوخت و پس از آن دردِ بازویش به خاطرِ فشرده شدن میانِ انگشتانِ صابر بیشتر شده، لب باز کرد اعتراض کند که صابر با دستِ چپش درِ اتاق شمیم را باز کرد.

حوریا را به ضرب درونِ اتاق پرت کرد که او هم به سختی با دست گرفتن به دیوار تعادلش را حفظ کرد تا از زمین خوردنش به واسطه‌ی کفش‌های پاشنه بلندش جلوگیری کند. چهره‌اش درهم شده از دردِ دستش که تازه حس کرده بود، دستِ دیگرش را از دیوار جدا کرد و مشغولِ ماساژ دادنِ بازویش شد. صابر واردِ اتاق شده، در را پشتِ سرش بست و همین که به سمتِ حوریا چرخید، او را دید که با ابروانِ به هم گره خورده، عصبی نگاهش می‌کرد.

- معلومه چته صابر؟ این چه وضعیه که من رو اون طوری می‌کشی میاری اینجا؟ مگه گاری می‌کشی با خودت؟

صابر گامی به سمتش برداشته، خیره شده به چشمانِ پُر غضبِ حوریا که دستش همچنان بندِ بازویش بود و این بار نامحسوس با سرِ انگشتانش آن را ماساژ می‌داد، با تمامِ حرص، شک و شاید هم حسادتی که از جانبِ نگاهِ حوریا به ماهان در جانش ریخته شده بود، گوش سپرده به صدای قاشق و چنگال و حرف زدن‌های گه گاهی که از بیرون می‌آمد، لب باز کرد:

- تو بگو ببینم سرِ شام اون چه وضعی بود؟ چرا تا اسمِ نامزدیِ ماهان اومد یهو آب پرید گلوت؟

حوریا یکه خورده، رعدی عجیب در سرش زده شد و دستش روی بازویش سست شده، آبِ دهانش را فرو فرستاد و با آن چشمانی که مردمک‌هایشان گشاد شده، رنگِ سبزشان به واسطه‌ی نورِ نه چندان زیادِ اتاق، کمی تیره‌تر از حالتِ عادی به چشم می‌آمدند، خیره شده به چشمانِ صابر که خون در قابِ سفیدشان رقصندگی می‌کرد، آبِ دهانش را ترسیده فرو داد. صابر گامِ دیگری به سمتش برداشت و به خاطرِ اختلافِ قدشان، او مجبور بود سرش را پایین بگیرد و حوریا بالا!

- راستش رو بگو حوریا! تو من رو می‌خواستی از اول یا پسرم رو؟

حوریا که تیرِ خلاصِ صابر به سمتِ مغزش نشانه‌گیری شده بود، حرکتِ سرمای قطره‌ای کوچک از عرق را روی شقیقه‌ی پُر نبضش حس کرده، ذهنش به هم ریخته بابتِ صابری که هیچ گاه به او شک نمی‌کرد و حال چنین در پیِ رو کردنِ دستش بود، ناخودآگاه لبانش از دو سو کش آمدند و برای خارج شدن از آن حالتِ مات بردگی، تک خنده‌ای هیستریک و کوتاه کرده، سپس سرش را متاسف به طرفین تکان داد و پیشِ چشمانِ صابر، لب باز کرد:

- متاسفم برات!

دست دراز کرده و تختِ سینه‌ی صابر نشانده، با جدیت و خشمگین او را رو به عقب هُل داد و صابر که نزدیک به نیم ساعتی بود که مغزش به خاموشی روی آورده، به کل قفل کرده بود، گامی رو به عقب برداشت و حوریا نفس زنان گفت:

- من دیگه یه دقیقه هم اینجا نمی‌مونم!

و صابر که تازه درک کرده بود زیاده‌روی کرده، پلکِ محکمی زده و حوریا با تنه زدنی کوتاه به او از کنارش که رد شد به سمتِ تختِ شمیم که مانتوی بلند و مشکی‌اش روی آن قرار داشت، گام برداشت و با بلند کردنِ کیف و مانتویش مسیرش را به سمتِ در کج کرده، صابر همزمان با چرخیدنش لب زد:

- حوریا!

حوریا در را باز کرده، میانِ درگاه ایستاد و حینی که با انگشتانش در را از لبه نگه داشته بود، سر به عقب چرخانده، نگاهِ پُر غیظ و حرصی را حواله‌ی صابر کرد و سپس با جمع کردنِ لبانش، دستش را از در جدا کرده، رو از او گرفت و صابر با چرخاندنِ کاملِ بدنش به سوی او، چهره‌اش از حرص و سرزنشِ خودش درهم شده، دستش را مشت کرد و همانطور که به سمتِ در می‌رفت با خود زیرلب گفت:

- لعنت به دهنت که همیشه بی‌موقع باز میشه صابر!
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Aytak

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #15
«پارت دوازدهم»

حوریا به سرعت چند پله‌ی ابتدایی را بالا رفته و بی‌توجه به سوالی که زن عموی شمیم از او درباره‌ی کجا رفتنش پرسیده بود، در را باز کرده، همزمان با او که میانِ درگاه می‌ایستاد، ماهور و ماهان که ایستاده بودند، متعجب و مشکوک به هم نگاه کردند و صابر به سالن رسیده، سر به سمتِ راست چرخاند و با نگاهی به همه که متعجب بودند، لب باز کرد:

- من واقعا معذرت می‌خوام، یه مشکلی بینِ من و حوریا پیش اومده که زودتر میریم؛ بچه‌ها شما هم بیاین!

شمیم که این بحثِ پیش آمده در حدسش می‌گنجید، همانطور که دستِ چپش به صورتِ خمیده مقابلِ سینه‌اش قرار داشت، آرنجِ دستِ راستش را روی مچِ دستِ چپش نهاده، کفِ دستش را به گونه‌اش چسبانده و همانطور که به صندلی تکیه داده بود، ماهان و ماهور را که همزمان با صابر به خداحافظی‌ای سرسری اکتفا کرده، از در خارج می‌شدند را می‌نگریست. عمو و زن عموی شمیم نگاهی به هم انداختند و پروین که همان زن عموی شمیم بود، دست به سینه شده، مشکوک او را نگریست. شمیمِ امشب، ماهان و حوریایی، که امشب پیشِ چشمانشان حاضر شده بودند، عجیب بودند و حتی ماهورِ امشب هم پیشِ چشمانِ بهراد مشکوک به نظر می‌رسید.

درونِ حیاط، میعاد که قدم زنان، متر به مترِ حیاط را با گام‌های بلندش می‌پیمود، تکیه داده به تنه‌ی تنومندِ درختی، دستانش را در جیب‌های شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده و با سری پایین گرفته، زمینی که به واسطه‌ی نورِ نشسته رویش از جانبِ پنجره‌ی سراسری بینِ تیرگی و روشنی مانده بود را نگاه می‌کرد. نسیمِ خنکِ شب هنگام به سمتِ موهایش آمده حینی که چند تار از موهای مشکی و صافش روی پیشانیِ کوتاهش به سمتِ راست حرکت می‌کردند، با شنیدنِ صدای بسته شدنِ در، فاصله‌ی پلک‌هایش با هم کم شده، نگاهِ عسلی‌اش رنگِ شک به خود گرفته و سرش را که بالا آورد به خروجِ خشمگین و عصبیِ حوریا درحالی که مانتویش را روی تنش صاف می‌کرد، نگریست. تکیه‌اش را از درخت گرفته، یک تای ابرویش را بالا انداخت و همانطور که حرکتِ حوریا به سمتِ در را با چشمانش دنبال می‌کرد، با شنیدنِ صدای صابر که او را صدا می‌کرد، نگاهش از حوریا کنده شده، به سمتِ صابر که پشتِ سرِ او تقریبا می‌دوید، کشیده شد.

با دیدنِ ماهان و ماهوری که عقب تر از او حرکت می‌کردند، گام‌های سریعِ صابر را نظاره‌گر شده، قدمی رو به جلو برداشت و راضی از برخوردِ خنکای نسیم با گرمای پیشانی‌اش، حینی که صابر را نفس زنان، رسیده به حوریا درحالی که بازویش را گرفته و او را به سمتِ خود می‌چرخاند، دید، نچی کرده، سرش را متاسف به طرفین تکان داد و با جمع کردنِ چانه‌اش، لبانش را روی هم فشرده، از دو گوشه به نشانه‌ی تاسف پایین کشید و با پلک زدنِ آرامی که مکث را با خود حمل می‌کرد، دست به سینه شده، بازیگوش و بانمک با خود لب زد:

- آدم با یه پیرمرد این کار رو می‌کنه؟ خجالت بکش حوریا!

پیرمردی که میعاد از آن دم می‌زد و همان صابر بود، خیره شده به چشمانِ حوریا، حینی که او بازویش را به ضرب از میانِ انگشتانش بیرون می‌کشید، آبِ دهانش را فرو فرستاده، لحنش را رنگِ ملایمت پاشید و گفت:

- معذرت می‌خوام عزیزم، یه لحظه عصبی شدم! وایسا...

حوریا نگاهِ تیزی به او انداخته، برای اینکه نقشش را کامل‌تر بازی کند، به سختی خود را کنترل کرد حتی نیم نگاهی را هم حواله‌ی ماهان که درست پشتِ سر صابر قرار داشت و ماهور به شانه‌اش تکیه سپرده، با خونسردی و آرامش بحثِ میانِ آن‌ها می‌نگریست، نکند، خیره به تیرگیِ دیدگانِ او که حال ندامت از آن‌ها باریدن گرفته بود با چشمانی گشاد شده و وحشی، عصبی‌تر داد زد:

- دنبالم نیا، نمی‌خوام ببینمت صابر!

صابر نفسِ عمیقی کشیده، حوریا چرخی به بدنش داد و درِ عمارت را باز کرده، صابر با صدا زدنِ دوباره‌ی نامش به سمتش روانه شد و ماهان و ماهور هم با انداختنِ نگاهی خسته و کلافه به یکدیگر، همانطور که ماهور شقیقه‌اش را به شانه‌ی ماهان تکیه داده بود، دنبالِ آن دو روانه شدند. با خروجِ آن‌ها از عمارت و بسته شدنِ در، میعاد پلکِ محکمی زده، لبش را از گوشه گزید و سر چرخانده، از پنجره‌ی سراسری که حال مقابلش قرار داشت، داخلِ سالن را همزمان که دستانش آرام از هم باز و کنارِ بدنش آویزان می‌شدند، نگریست و شمیم هم همان دم سر چرخانده، نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌اش با چشمانِ عسلیِ میعاد و آن مردمک‌های گشاد شده تلاقی کرد. میعاد گامی به سمتِ پنجره که نورِ سالن را تا حدی به حیاط هم ساطع می‌کرد، برداشته، همانطور خیره مانده به چهره‌ی شمیم، لبخندی یک طرفه روی لبانِ باریکش نشاند و شانه‌هایش را کوتاه بالا انداخت.

شمیم با دیدنِ این حرکتِ او، نفسش را رو به بیرون فوت کرده و با چرخاندنِ بدنش روی صندلی به سمتِ میز برگشته، بی‌آنکه نگاهی به چشمانِ منتظر و مشکوکِ مقابلش که البته سنگینیِ نگاهشان را هم حس می‌کرد، بیندازد، دستانش را روی سطحِ میز نهاده، با فشاری از جایش برخاست و همین که مسیرش را به سمتِ راست و اتاقش کج کرد، صدای پروین را شنید:

- امشب چرا انقدر رفتارهات عجیب شده بود شمیم؟

شمیم در جا ایستاده، نفسِ عمیقی کشید و چون طبقِ معمولِ همیشه بی‌حوصله بود و این بار حتی بیش از دفعاتِ قبل، میلی به حرف زدن و بحث کردن نداشت، زبانی به روی لبانِ متوسطش کشیده، پوستِ نازکِ لبش را با دندان کشید و با چرخاندنِ بدنش، مقابلِ پروین که دست به سینه ایستاده و همسرش هم کنارش جای گرفته، توقف کرد.

- من مثلِ همیشه بودم!

پیش از آنکه پروین پاسخ دهد، بهراد صندلی‌اش را عقب کشیده، بلند شد و درحالی که شمیم با شنیدنِ صوتِ کشیده شدنِ پایه‌های صندلی روی سرامیک‌های زمین، صورتش به خاطرِ آزارِ گوش‌هایش درهم شده بود، گامی به سمتِ او برداشت و گفت:

- مثلِ همیشه؟ اون همه برای حوریا چشم و ابرو اومدی، دیگه ما که احمق نیستیم دختر!

شمیم دست به سینه شده، ابروانش را بالا انداخت و به بهراد که نگریست، خونسرد پاسخ داد:

- نظرت چیه بری و واسه کنکورت بخونی بهراد؟

بهراد که فهمیده بود او قصدِ پیچاندنش را دارد، نیشخندی زده، شانه‌هایش را بالا انداخت و بدنش را به سمتِ چپ کج کرده، گام‌هایش را به سمتِ پله‌ها برداشت و همانطور که پشتش به بقیه بود، گفت:

- بعدا یکم طبیعی‌تر بازی کن که مجبور نباشی بعدش بفرستیمون پیِ نخود سیاه!

پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت و شمیم با اینکه از ندیدنِ او آگاه بود، چشم غره‌ای برایش رفته، دستی به موهای فر و بیرون زده از شالِ سفیدش کشید که صدای پروین را شنید:

- نکنه تو و ماهان جفتتون دارین ما رو سرکیسه می‌کنین شمیم؟ مسخره‌بازی و بچه بازی نیست که.

شمیم نگاهِ تیزی به او انداخته، گامی رو به جلو برداشت.

- زن عمو نظرت چیه پات رو از زندگیِ من بکشی بیرون؟

شمیم همین بود! رک و بی‌پروا! جوری که اگر کسی پایش را از حدِ گلیمش فراتر می‌برد، برایش فرقی نمی‌کرد کیست و چیست، حرفی که روی دلش مانده بود را به زبان می‌آورد که بعدها غده در گلویش نشود. پروین که این واکنشِ او را دید، پلکش پریده، هیستریک و متعجب تک خنده‌ای کرد و با کج کردنِ سرش صورتِ کلافه‌ی همسرش که مدام به ریش‌های کوتاهش دست می‌کشید را نگریسته، لب باز کرد:

- دستت درد نکنه دختر؛ جورِ مادر و پدرت رو کشیدیم که اینجوری مزدمون رو بدی؟

شمیم که عصبی شده و اخم کرده بود، قفسه‌ی سینه‌اش به تندی می‌جنبید و ناخواسته بغض کرده، لب باز کرد:

- من ازتون نخواستم!

پروین چون انبارِ باروتی بود که انفجارش پس از سال‌ها در آن لحظه رقم خورده!

- خواستی یا نخواستی برای تو و برادرِ خدابیامرزت کم گذاشتیم؟ نمی‌خوای بعدِ این همه سال خودت رو به اون درجه از شعور برسونی که لازم نباشه من چیدنِ کلماتِ درست موقعِ حرف زدن با بزرگتر رو بهت یاد بدم؟
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #16
«پارت سیزدهم»

کلامِ او عملاً توهین به شمیمی بود که بغض این بار به چشمانِ گشاد شده‌اش رسیده، پرده‌ای شفاف پیشِ انظار را مقابلشان ساخته بود و برای خودش چنان تاری‌ای را به عمل آورده که تصاویرِ اطراف پیشِ نگاهش مات شده بودند و نمی‌توانست پروین را به درستی نگاه کند. شمیم رک بود، درست؛ اما چه می‌کرد که نازک نارنجی بودن هم جزوی از شخصیتش شده، هرگاه حرفی به او می‌زدند، ناخواسته اشکِ دم مشکش پس از جسارتی که به خرج داده بود فرو می‌ریخت. جسارت و شجاعتش، لحظه‌ای و گذرا بود و او که گلویش از فشارِ بغض درد گرفته بود، چرخشِ نمِ اشک را در دیدگانش حس کرده، بی‌آنکه پلک بزند قطره‌ای از چشمِ چپش جدا شد و روی گونه‌ی برجسته و گندمی‌اش راه گرفت. آبِ دهانش را فرو داده، لبانش را روی هم فشرد و عمویش که تا آن دم سکوت به خرج داده بود، دستش را مشت کرده، بالاخره لب از لب گشود:

- این قائله رو تمومش کنید؛ با جفتتونم!

شمیم نفس زده، دندان‌هایش را روی هم فشرد و چون نتوانست با لرزشِ چانه‌اش مقابله کند، بی‌توجه به شالی که از روی موهایش سُر خورده، روی گردنش می‌نشست، به عقب چرخید و خود را به درِ خانه رساند. پروین که تندرویِ خود را به تازگی درک کرده بود، به همسرش که با سرزنش و عصبی نگاهش می‌کرد و همان دم به سمتِ در گام برمی‌داشت، نگریست. لب به دندان گزیده، دستش را بالا آورده و به پشتِ گردنِ داغ کرده‌اش که کشید، خروجِ آن‌ها از سالن را به تماشا نشسته «اه» عصبی و کلافه‌ای را از انتهای حنجره‌اش آزاد کرد و همان لحظه شمیم خود را به در رسانده، عمویش واردِ حباط شد و با نگاهی به او که در را باز می‌کرد، سر به سمتِ میعاد که سمتِ راست و کنارِ همان درخت ایستاده، چرخاند و بلند گفت:

- میعاد دنبالش برو، این وقتِ شب تنها جایی نره!

میعاد نگاهی به او انداخته، با عجله، همانطور که نیم نگاهی گذرا را به خروجِ شمیم از حیاط می‌انداخت، به سمتِ ماشین که سمتِ چپ پارک شده بود، گام‌هایش را بلند و شبیه به دویدن برداشته، با زدنِ ریموت در را باز کرد و پس از گشودنِ درِ سمتِ راننده، یک ضرب روی صندلی با روکشِ کرم رنگ نشست. رمضان، باغبانِ عمارت که نشستنِ او پشتِ فرمان را دید، به سمتِ درِ بزرگ و مشکی رفته، آن را باز و میعاد که ماشین را روشن کرد، دنده عقب گرفته، پیشِ دیدگانِ مشکی و منتظرِ عموی شمیم که با نفسی عمیق دستانش را به کمرش می‌گرفت، آرام از میانِ درگاه خارج و واردِ کوچه شد. میعاد نگاهش را درونِ کوچه‌ی نیمه تاریکی که البته نور تیرهای چراغ برق به یاری برای دیده شدنش شتافته بودند، به گردش درآورده و حینی که رمضان در را می‌بست، میعاد چشمش به دختری با شومیزِ لیمویی و شالِ سفید خورد که در میانه‌ی کوچه و از مقابلِ ساختمان‌های سمتِ راست گذر می‌کرد.

همزمان با حرکتش دنده را عوض کرده، فرمان را به راست چرخاند و اندکی بالا بردنِ سرعتش برای رسیدن به شمیم که هنوز به سرِ کوچه هم نرسیده، کافی بود. شمیم بینی‌اش را بالا کشیده، پشتِ دستش را محکم به چشمان و پلک‌های نم‌دارش کشید و درد را رسیده به مغزِ استخوانش که حس کرد، کفِ دستش را روی قفسه‌ی سینه‌ی جنبانش نهاد. به طررِ فجیعی حرف‌های پروین ذهنش را بر هم ریخته و دلش را شکسته بود. اویی که در هرحال سعی می‌کرد محکم‌ترین باشد را جوری تضعیف کرده بود که دخترک دیگر روانش را مانندِ سابق احساس نمی‌کرد. نزدیک به سرِ کوچه، حضورِ ماشینی را کنارش حس کرده، سر به چپ چرخاند و همزمان سرِ چهار انگشتش را به پایینِ چشمانش کشید تا ردِ اشک‌ها را پاک سازد. در جایش ایستاده، با اخمی مشکوک به ماشین خیره شد که شیشه‌ی دودیِ آن از سمتِ شاگرد پایین کشیده شده، توانست چهره‌ی میعاد را ببیند.

با دیدنِ او کلافگی در وجودش به غلیان افتاده، لبانش را جمع کرد و همزمان با بالا کشیدنِ دوباره‌ی بینی‌اش، به روبه‌رو و خیابانِ نیمه شلوغ چشم دوخته، ابروانش را قدری درهم کشید و مغزش که دور شدن از این مرد را فرمان داد، بی‌توجه به او با پیچیدنِ دستانش در یکدیگر، خودش را به آغوش کشید و زیرلب «همین رو کم داشتم»ای را زمزمه کرد، میعاد که هماهنگ با هر گام برداشتنِ او آرام ماشین را به جلو هدایت می‌کرد، زمزمه‌ی زیرلبیِ او را با گوش‌های تیزش شنیده، نشنیده گرفت و خیره به نیم‌رخِ بی‌حوصله‌ی شمیم لب باز کرد:

- شمیم بیا سوار شو!

شمیم لبانش را روی هم فشرده، تای ابرویش تیک مانند بالا پرید و او سر به سمتِ میعاد که هر از گاهی روبه‌رو را زیر نظر می‌گرفت، چرخاند و نتوانست حرفش در وجودش خفه کند که پس از محکم کشیدنِ پوستِ لبش و چشیدنِ طعمِ شوریِ خون در دهانش، عصبی گفت:

- دست از سرم بردار میعاد، الان اعصابِ تورو دیگه اصلا ندارم!

میعاد که باز هم خودش را به نشنیدن زد، نگاهی به فاصله‌ی کمشان تا ابتدای کوچه انداخته، دوباره به سمتِ شمیم که خیره به مقابلش تنها گام‌هایش را با حرص برمی‌داشت و جوری کفِ بوت‌های کوتاه و مشکی‌اش را روی زمین می‌نشاند که گویی دعوایش از ابتدا با زمین بود، دوباره گفت:

- لجبازی نکن دختر، این وقتِ شب کجا می‌خوای بری؟

شمیم با عصبانیت و کلافه در جایش ایستاده، میعاد هم ترمز کرد و او با فشردنِ کوتاهِ پلک‌هایش روی هم، همین که چشم باز کرد خیره به میعاد، با صدایی خش گرفته و البته لحنی که خشم در آن مشهود بود، لب باز کرد:

- هر جهنمی غیر از اینجا! میای؟

بعد هم بی‌آنکه انتظارِ پاسخی از جانبِ میعاد را بکشد، چشم از او گرفته و دوباره مسیرِ قبلی‌اش را در پیش گرفت که میعاد هم لبانش را روی هم فشرده، نفسش را از راهِ بینی خارج ساخت و با باز کردنِ در، همزمان که کفِ کفشِ مشکی و اسپرتش روی آسفالتِ کوچه می‌نشست، از ماشین پیاده شده، نگاهی به شمیم انداخت و در را محکم بسته، با گام‌هایی سریع و بلند ماشین را دور زد. خودش را به شمیم که رساند، پلکِ آرامی زده، نفسش را محکم رو به بیرون فوت کرد و با دراز کردنِ دستش بازوی شمیم را گرفته، او را به سمتِ خود چرخاند. شمیم که به سویش چرخید، برای نگریستن به چهره‌ی او سرش را اندکی بالا گرفت و همان دم که با عصبانیت و به ضرب بازویش را از انگشتانِ میعاد بیرون می‌کشید، با صدایی تقریبا بلند گفت:

- دست از سرم بردار؛ می‌فهمی ولم کن یعنی چی؟

سر کج کرد تا دوباره راهش را برود که میعاد گامِ دیگری به سویش برداشته، بارِ دیگر با دست دراز کردنش بازوی او را میانِ انگشتانش گرفت و با چرخشِ دوباره‌ی شمیم به سویش، خونسرد نفس زدنش را کنترل کرد و حینی که شمیم را به سوی خود می‌کشید، با شیطنتی ته‌نشین گفت:

- متاسفانه نمیشه تنهایی بفرستمت جهنم، بالاخره شیطون هم اونجاست! بدو بیا سوار شو!

شمیم لبانش را روی هم فشرده، اخمش را غلیظ‌تر کرد و چون تلاشِ این بارش نتوانست دستش را از حصارِ دستِ میعاد آزاد کند، سرش را رو به آسمانِ تیره‌ی شب که برقِ ستاره‌ها را با خود به دوش می‌کشید، بالا گرفته و لب زد:

- من گیرِ چه دیوونه‌ای افتادم!

میعاد بی‌توجه به این حالتِ او، چشم در حدقه چرخاند و پس از پایین آمدنِ سرِ شمیم، گفت:

- یه واقعیتی رو بهت بگم؛ اگه تو لجبازی، من لجبازترم شمیم، پس مثلِ یه دخترِ خوب بیا سوارِ ماشین شو خودم هرجا بگی می‌برمت!

و شمیم داد زد:

- من فقط می‌خوام برم یه جایی که نبینمت میعادِ سرمد!

این بار دستش را محکم کشیده، بارِ دیگر خودش را از دستِ میعاد آزاد کرد که او هم بی‌قید، نچی کرده و با برداشتنِ گامِ دیگری به سمتِ شمیم، دستِ او را گرفته و به سمتِ خود که چرخاند، بی‌آنکه به او مهلتی برای داد زدن یا اعتراض بدهد، یک دستش را پشتِ کمرِ او و دستِ دیگرش را با کمر خم کردنی پشتِ زانوانِ او نهاده، با یک حرکت او را از زمین جدا کرد که شمیم مبهوت مانده، دستش را برای نیفتادن روی شانه‌ی میعاد نهاد و سوئیشرتِ مشکی و چرمِ او را میانِ انگشتانِ ظریفش فشرده، چشمانِ درشت شده‌اش را میانِ دیدگانِ او به گردش درآورد.
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #17
«پارت چهاردهم»

تپشِ قلب‌هایشان بالا گرفته و چند ثانیه‌ای دیدگانِ عسلیِ میعاد، قفلِ نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌ی شمیم شدند و ناخودآگاه نیروی بیشتری را روانه‌ی دستی که زیرِ زانوانِ او قرار داشت، کرده، نفسِ عمیقی کشید و آبِ دهانش را نامحسوس فرو داد. شمیم لبانش را روی هم فشرده، به دهانش فرو برد و آرام پلک زده، فشارِ انگشتانش که سوئیشرتِ میعاد را از شانه به بند کشیده بودند، بیشتر شده، به سختی دیدگانش را از چشمانِ او رو به پایین هدایت کرد، با اینکه هنوز سنگینیِ میعاد را روی سرِ زیر افتاده‌ی خودش احساس می‌کرد. ضربان‌های قلبش بیش از حد به جسمِ گر گرفته‌اش فشار وارد کردند و در آخر که قلبش را درونِ گلویش درحالِ تپیدن حس کرد، سری به طرفین تکان داده، زبانش را روی لبانش کشید و نفسش را رو به بیرون فوت کرد. به آرامی سوئیشرتِ میعاد را رها کرده، دستش را از پشتِ سرِ او عقب کشید و میعاد هم که متوجه‌ی این حرکت شد، سرش قدری کج شده، با قرار گرفتنِ نیم‌رخش مقابلِ چهره‌ی شمیم، چشمش به دستِ جدا شده‌ی او از شانه‌اش گره خورد.

چشمانش نامحسوس در حدقه به گردش درآمدند و وقتی از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی کلافه‌ی شمیم رسیدند، سرش را رو به آسمان گرفته و چشمانش را بالا کشانده، بی‌توجه به مقاومت‌های شمیم که با دست و پا زدنی برای پایین آمدن همراه بود، رو به جلو گام برداشته و کنارِ درِ شاگرد که ایستاد، شمیم نفسِ سنگینش را محکم بیرون فرستاده، میعاد خونسرد خم شد و با قرار دادنِ پاهای او روی زمین، پیش از آنکه مهلتی برای فرار به او دهد، با دستِ چپش بازوی او را گرفته و دستِ راستش را به دستگیره‌ی در رسانده، خواست آن را باز کند که شمیم به ضرب بازویش را از دستِ او بیرون کشیده، با اینکه هیچ تمایلی به صلح نداشت، پیشِ چشم غره‌ی میعاد با کلافگی گفت:

- خیلی خب تو بردی! عینِ زندانی‌ها که دیگه برخورد نکن؛ خودم می‌تونم بشینم!

اخمِ بسیار کمرنگ و تصنعی را هم روی چهره‌ی گندمی‌اش که زیرِ نورِ زرد رنگِ چراغِ پایه بلند، نیمی از آن روشن و نیمِ دیگرش کمی تاریک تر به نظر می‌رسید، نشاند و میعاد با تای ابرو بالا انداختنی، سرش را رو به پایین و به نشانه‌ی «اینطوریه؟» خم کرد و شمیم هم با سر تکان دادنی ناراضی، پاسخش را داد؛ میعاد هم در عین خونسردی، دستِ آزادش را در جیبِ شلوارِ جین و مشکی‌اش فرو برده، این پانتومیم بازی کردن را با کج کردنِ سرش به سمتِ شانه‌ی راست که معنای «هرجور راحتی» را می‌داد، طولانی ساخت. درِ سمتِ شاگرد را باز کرد و یک گام رو به عقب برداشته، با تکانِ ابروانش به داخلِ ماشین اشاره کرد. شمیم چشم غره‌ای به این همه حقِ انتخابی که میعاد برایش گذاشته بود، رفته، یک گام رو به جلو برداشت و داخلِ ماشین جای گرفت.

میعاد لبخندِ پیروزمندانه‌ای را با چشمکی کوتاه پیوند زده، روانه‌ی شمیم که با اخمِ کمرنگ؛ اما این بار واقعی‌اش، دست به سینه شده و روبه‌رو را می‌نگریست، کرده، دستش که درونِ جیبِ شلوارش بود را بیرون آورد و با دور زدنِ ماشین از روبه‌رو، خود را به درِ سمتِ راننده رساند. در را باز کرده، پشتِ فرمان نشست و چشمش که به نیم‌رخِ ناراضی و عصبیِ شمیم خورد، ناخواسته خنده‌اش گرفته، لبانش روی هم فشرده شدند و با لرزیدنشان، شانه‌هایش هم کوتاه جنبیدند. دستِ راستش را بالا آورده، انگشتانِ شست و اشاره‌اش را به چانه‌ی جمع شده و لبانش کشید تا راه را برای خنده‌اش مسدود کند. کم و بیش موفق بود و توانست از بالا گرفتنِ خنده‌اش پیشگیری کند؛ اما دیر بود چون وضعیتش شمیم را هم تا مرزِ خندیدن برد.

شمیم که لبانش برای خنده لرزیدند و کم مانده بود تا از دو سو با طرحِ لبخند کشیده شوند، دستِ راستش را بالا آورده چهار انگشتش را وصل کرده به گونه‌ی چپ، انگشتِ شستش را هم به گونه‌ی راستش چسباند و با نزدیک ساختنشان تمامِ تلاشش را برای نخندیدن به کار برد. هردو خنده‌هایشان را نامحسوس فرو خوردند و میعاد ماشین را به حرکت درآورده، از کوچه خارج شدند. میانِ آن دو در فضای ماشین، همیشه سکوت تختِ پادشاهی را به چنگ می‌گرفت و سلطنتش را اعلام می‌کرد و شاید تنها یک کلامِ کودتا مانند در آن بین لازم بود تا بساطِ سلطنتش را یک جا از هم پراکنده سازد.

میانِ خیابان حرکت می‌کردند و میعاد برای ورودِ هوا به فضای ماشین، شیشه‌اش را تا نیمه پایین کشیده بود و همین هم برخوردِ باد را با آن حرکتِ سریعش به واسطه‌ی سرعتِ ماشین، به روی پوستِ گرمش رقم می‌زد. آرنجش را روی پایینِ شیشه نهاده، پشتِ دستش را به لبانش چسبانده بود و با یک دست رانندگی می‌کرد. شمیم هم دست به سینه، خیابانِ پیشِ رو را برای تماشا انتخاب کرد و گونه‌اش را از داخل گزید.

میعاد که چشمانش را بالا کشیده، نگاهِ عسلی‌اش به چراغ قرمز و تایمری که بالا قرار داشته، اعداد را یکی پس از دیگری به عقب هدایت می‌کرد، برخوردند، پشتِ خطِ عابرِ پیاده و میانِ حجمِ انبوهی از ماشین‌ها ترمز کرده، نسیمی که به آرامی وزیدن گرفته بود، با گذر از نیمه‌ی بازِ شیشه به سمتِ موهایش آمده و چند تارِ مشکی و صافِ آن‌ها را روی پیشانیِ کوتاه و روشنش نشاند.

با حسِ قلقلکِ پیشانی‌اش توسطِ موهایی که رو به پایین کشیده شده بودند، نفسِ عمیقی کشیده و به تایمرِ بالا که از چهل و پنج ثانیه مدام کم می‌شدند، نگریست. صدایی را شنیده و ابروانش بالا که پریدند، تکیه از صندلی گرفت و سرش را کوتاه به عقب چرخاند که یک تای ابروی شمیم هم با این حرکتِ او بالا رفته، مکثی کرد، سپس خودش هم سر به سمتِ منبعِ صدا گرداند.

اعدادِ تایمر حال از سی و هشت به عقب رانده می‌شدند و نگاهِ میعاد گره خورده به مردی قرمزپوش با صورتی سیاه شده که دایره زنگی در دست داشت و با حرکاتِ موزون میانِ ماشین‌ها در گردش بود، ناخودآگاه لبخندِ محوی روی لبانِ باریکش نشست. اعداد از سی رد شدند و میعاد چشم از مردی که حاجی فیروزِ دوره‌گرد بود، گرفته به سمتِ روبه‌رو چرخید.

شمیم هم که چرخشِ دوباره‌ی او را دید، ابروانش را از بهرِ تعجب کمی به هم نزدیک کرد، نگاهی به تایمر که آخرین ثانیه‌ها را رد می‌کرد و زن و مردی که از روی خطِ عابر پیاده می‌گذشتند، انداخت. چراغ سبز شد و حرکتِ ماشین‌ها به علاوه‌ی ماشینِ میعاد آغاز شده، سکوت که اعلانِ خطر را مِن بابِ حرفِ تا گلو بالا آمده‌ی میعاد حس کرد، لشکرکشی کرده، با انداختنِ تردید به جانش سعی کرد او را منع کند؛ اما میعاد نفس عمیقی کشیده با عوض کردنِ دنده، نگاهش را خیره به روبه‌رو نگه داشته و آرام لب باز کرد:

- بابای منم از همین حاجی فیروزهای دوره‌گرد بود که دم- دم‌های عید بساطشون رو توی خیابون‌ها پهن می‌کردن بلکه خرجِ شبِ عیدشون رو درارن.

شمیم تای ابرویی بالا انداخته، چانه‌اش کمی جمع شد و با آزاد ساختنِ یک دستش، چشم به نیم‌رخِ میعاد دوخته، شالِ سفیدش را روی موهای فر و قهوه‌ای رنگش مرتب کرد. دست‌اندازی را پشتِ سر گذاشتند و میعاد با یادآوریِ گذشته لبخندِ کمرنگی دست به قلم شد و بر چهره‌اش نقش کشید.

- هنوز هم یادمه که شبِ عیدها با چه ذوق و شوقی می‌رفتم دنبالِ اینکه ببینم با اومدنش به خونه برام چی آورده؛ برگشتن به گذشته واقعا حوصله می‌خواد ولی حاضرم برگردم!

شمیم کنجکاو از حرف‌های میعاد که بلعکسِ خونسردی‌ها و شوخ طبعی‌های همیشگی‌اش، عجیب بودند، با ناخنِ انگشتِ شستش کناره‌ی بینی‌اش را کوتاه خاراند و با سر کج کردن به سمتِ شانه‌ی راستش، منتظرِ او را نظاره کرد که میعاد همزمان با چرخاندنِ فرمان به سمتِ چپ، حینِ انداختنِ نیم نگاهی به او، ادامه داد:

- این‌ها رو نمیگم که مثلا بخوام نشون بدم چقدر آدمِ عصا قورت داده‌ای هستم؛ گفتم که بهت بگم من برای پدرم مهم بودم ولی حالا و توی این بُرهه از زندگیم برای هیچکس بود و نبودم فرقی نداره!

شمیم آبِ دهانی فرو داد و چشمش به ساعتِ استیلِ بسته شده به مچِ میعاد خورده، لبانش را روی هم فشرد و صدای میعاد را آرام‌تر و شاید هم خسته‌تر از پیش شنید:

- لجبازی رو بذار کنار و بهتر زندگی کن؛ چون تو لااقل برای آدم‌های اطرافت مهمی و اون‌ها از نبودنت تاثیرِ بد می‌گیرن. می‌فهمی که چی میگم؟

شمیم کمی به سمتش چرخیده، زبانش را روی لبانش کشید و با چشم ریز کردنی، پرسید:

- تو واقعا فکر می‌کنی برای هیچکس مهم نیستی؟

میعاد با شیطنت لبخندی زده، کوتاه سر کج کرد و نیم نگاهی گذرا و معنادار را روانه‌ی چهره‌ی شمیم کرده، پاسخ داد:

- شاید هم باشم و ندونم!

شمیم که منظورِ او را دریافت، اخم کرده، چشم غره‌ای طلبکار برایش رفت و همزمان با رو برگرداندنش از او زیرلب «بی‌مزه»ای را حواله‌اش کرد که میعاد هم خندیده، به شمیم نگریست و با بالا آوردنِ دستِ آزادش، بشکن زنان درحالی که گردنش را ریتمیک به چپ و راست تکان می‌داد، با خنده خواند:

- اربابِ خودم سلام علیکم، اربابِ خودم سرت رو بالا کن...

شمیم که صدای او را شنید، ناخواسته به خنده افتاده، لبانش کشیده شدند و او با فشردنشان روی هم و فرو بردنشان به دهان، سعی کرد خود را کنترل کند که میعاد هم نگاهِ در گردشش میانِ او و خیابان را دمی کوتاه به رویش متوقف ساخته، حینی که شانه‌هایش هم به حرکاتِ موزون افتاده بودند، خندان گفت:

- چرا خودت رو نگه می‌داری که نخندی؟ بخند بابا، اربابِ خودم بزبزِ قندی، اربابِ خودم چرا نمی‌خندی؟

شمیم با دیدنِ این حرکاتِ او چون بیش از آن نتوانست خنده‌اش را نگه دارد، سرش را بالا گرفته و همزمان بلند خندید. حکومتِ سکوتشان را نه شورشِ حرف، که انقلابِ خنده از هم پاشید و این بار صدای خنده‌ی هردویشان بود که ماشین را در برمی‌گرفت و شمیم مشتی کوتاه و آرام را حواله‌ی بازوی میعاد کرده، با همان لحنِ خندان گفت:

- دیوونه‌تر از تو، توی زندگیم ندیدم!
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #18
«پارت پانزدهم»

***

شب گذشت و روز قلم به دست گرفته، طرحِ خورشید را در صفحه‌ی آبی و صافِ آسمان با سفیدیِ ابرهایی کم، طراحی کرد. تکمیل شدنِ نقاشیِ خورشید که بومِ آسمان را جلا داده و با روشن کردنِ شهر، قصدش ساختنِ لبخند برای شهروندان بود، لبی خندان را روی چهره‌ی دختربچه‌ی پنج ساله‌ای که پشتِ درِ فلزی و فیروزه‌ای که زنگ زده بود، ایستاده، دستش را به قفل می‌رساند تا آن را باز کند، نشاند. دستِ کوچکِ او که سردیِ قفل را گرفت و آن را به یک سو کشید، باز شدنِ در را رقم زد که همزمان با باز شدنِ در، قامتِ مونای خندان که سرش را رو به شانه‌ی راست کج کرده، گوشه‌ی چشمانش چینِ کمی بابتِ لبخندِ دندان نمایش خورده بودند، میانِ درگاه ظاهر شد. دخترک با دیدنِ او و جعبه‌ی کارتونی میانِ دستانش و روبانِ قرمزِ پاپیون شکل به دورش، لبخندش رنگ گرفته و با شعف جیغِ کوتاهی کشیده، مونا با صدا خندید و روی زانوانش مقابلِ او نشست که درازای نشسته بر شانه‌ی شالِ آبی‌اش، سُر خورده و با افتادنش، گردنِ ظریفش که پلاک نقره‌ای با طرحِ پروانه داشت و براق بود، پیشِ چشم قرار گرفت.

دخترک با لبخند جلو رفت و دستانش را دورِ گردنِ او حلقه کرد و مونا هم جعبه را روی زمین نهاده، دستانش را دورِ جسمِ کوچک و لاغرِ او که پیچاند، دختر را محکم به آغوش کشیده، چانه‌ی او روی شانه‌اش قرار گرفت. و درست پشتِ سرِ آن‌ها مردِ بلند قامتی دستِ راستش را درونِ جیبِ شلوارِ کتان و مشکی‌اش فرو برده، ساعدِ دستِ راستش را به لبه‌ی دیوارِ نه چندان مستحکمی که خاک‌هایش تنها با یک فشار رو به پایین می‌ریختند، تکیه داده و با لبخند روی صورتِ صاف و بدونِ ریشش، آن‌ها را می‌نگریست؛ البته مقصدِ نگاهِ مرد بیش از آنکه دختربچه باشد، مونایی بود که حال با همان لبخندِ پیشین او را از خود جدا کرده و دستانش را به دست گرفته، نگاهِ قهوه‌ای سوخته‌اش را روی اجزای چهره‌ی او و موهای مشکی، کوتاه و چتری‌اش به گردش درمی‌آورد.

چشمانِ مشکیِ مرد با هر حرکتِ مونا به گردش درمی‌آمدند و با بلند شدنِ او و ایستادنش مقابلِ دخترک، بالا آمدند و جسمش تکیه دادنی بیشتر را از پهلوی راست به لبه‌ی دیوار پذیرفت که با گامی به کنار آمدن روی سطحِ خاکی و آسفالت نشده‌ی کوچه، پلکِ آرامی زده، این بار پیشانی‌اش را از گوشه‌ی راست به دیوار تکیه داد. زمان گذشت و با گذرِ ثانیه‌ها از پسِ یکدیگر که البته مدتِ طولانی‌ای را هم به تاراج نبردند، مونا با بالا آوردنِ دستش و تکان دادنِ آن مقابلِ خود، بدنش را چرخانده و لبخندِ مرد کمی رنگ باخته، دست و سرش را از دیوار جدا کرد و گامی رو به عقب برداشت. از دیدِ مونایی که با نفسی عمیق، دستانش را درونِ جیب‌های مانتوی آبی پررنگش فرو می‌برد، پنهان شد.

مونا لبانِ رژِ کالباسی خورده‌اش را روی هم فشرده و با اندکی به داخلِ شال فرستادنِ موهای روشنش که زیرِ نور بیشتر نما داشتند، گام‌هایش را با آن بوت‌های ساق کوتاه؛ اما با پاشنه‌های متوسط، روی زمین برداشته و نگاهی به دیوارِ آجریِ پیشِ رویش انداخت. دمِ عمیقی از هوا گرفته که عطرِ شیرینِ خودش در مشامش به چرخش درآمد. لب به دندان گزیده، کمی اطراف را از نظر گذراند تا یک دور بررسی کند خانه‌ای را جا گذاشته یا نه؛ اما چون خیالش بابتِ از قلم نینداختنِ خانه‌ای راحت شده بود، سر به عقب چرخیده‌اش را به روبه‌رو گردانده، همان دم به خاطرِ بی‌حواسی پایش پیچ خورد و با پیچشِ درد در مچِ پایش، چهره‌اش جمع شده، یک آن با خلاص ساختنِ «آخ» پررنگی از میانِ لبانش روی زمین جای گرفت.

نفسش تند شده، لبانش را روی هم فشرده و دستش را به مچِ پیچ خورده‌ی پایش گرفت و مرد هم که صدای او را شنید، کمی فاصله‌ی بینِ ابروانش را کم کرد و حینی که تکیه‌اش را کاملا به دیوار سپرده بود، سرش را جلو برده و با کج کردنِ گردنش، مونا را درحالی که دستِ راستش را به دیوار گرفته و در تلاش برای بلند شدن بود، دید. یک آن ابروانش از هم باز شدند و تکیه از دیوار گرفته، گامی به جلو برداشت. تعلل را بی‌فایده دید و نگاهش رنگِ نگرانی به خود گرفته، همزمان که با گام‌هایی بلند و شبیه به دویدن به سمتِ مونا می‌رفت، صدا کرد:

- مونا!

مونا که صدای آشنای او به گوشش خورد، پلکش پریده با همان صورتِ جمع شده از بهرِ درد، تقلا برای بلند شدن را کنار گذاشت و چشمانش مردی را دیدند که سریع به سویش می‌آمد. با شناختنِ او، نفسش را کلافه بابتِ دردی که از یک طرف به جانش افتاده و مرد هم از طرفِ دیگر، پوف مانند بیرون فرستاد. مرد با رسیدن به مونا، به سمتش خم شده، دستِ راستش را به شانه‌ی او و دستِ چپش را به بازوی دیگرش بند کرد. مونا پلکِ محکمی زده، مرد که در صددِ کمک کردن به او برای بلند شدن بود، نفس زنان گفت:

- خوبی؟ چت شد یهو؟ بلند شو!

مونا لبانش را روی هم فشرد و نامحسوس بازویش از دستِ مرد بیرون کشیده، نگاهِ مشکی و منتظرِ او را بی‌جواب گذاشت و با فشار آوردنِ انگشتانش به سطحِ دیوار و برجستگی‌های نیمه تیزِ آن، پای کج افتاده روی زمینش را با لب گزیدن و پلک روی هم فشردن، سعی کرد صاف کند که موفقیتش با نشستن روی زانوانش رقم خورده، ابتدا پاهایش به خاطرِ درد کمی لرزیدند؛ اما وزنش را روی پای سالمش انداخته، با نفسی عمیق پلک از هم گشود و دستش را به دیوار گرفت و گام‌هایش را بی‌توجه به مرد که دست به کمر و کلافه نگاهش می‌کرد به جلو برداشت.

نفس زده، چهره‌اش هنوز مچاله بود و او سعی داشت در محتاطانه‌ترین حالتِ ممکن گام بردارد تا فشاری به پای پیچ خورده‌اش وارد نشود. مرد دستانش را از کمر جدا و کنارِ بدنش آویزان کرده، به سمتِ مونا که سرعتش کم بود گام برداشت. با ایستادن کنارش، حینی که هم گام با او جلو می‌رفت، نگاهی به پایینِ خاکی شده‌ی مانتویش انداخته، نچی کرد و گفت:

- مونا اینجوری که نمیشه، تنهایی که نمی‌تونی بری؛ وایسا کمکت کنم!

مونا اخمِ کمرنگی بینِ ابروانش نشانده و لبانش را روی هم فشرده، در آنی ایستاد و بدنش را با مکث به سمتِ مرد چرخاند.

- شدی بادیگاردِ من که هرجا میرم دنبالمی ساعد؟ کمک نمی‌خوام، خودم می‌تونم برم!

بعد هم قصد روی گرداندن داشت که مردِ ساعد خطاب شده، دست جلو برد و انگشتانش را به دورِ بازوی ظریفِ او پیچیده، مونا را در جایش نگه داشت. مونا که ایستاد و به سمتش چرخید، ساعد ابتدا نگاهِ مشکی‌اش را کوتاه بینِ چشمانِ او به گردش درآورد و سپس نفسش را از راهِ بینی خارج کرده، کمی خم شد و دستش را با کشیدن به پایینِ مانتوی مونا، به قصدِ زدودنِ خاک از روی پارچه‌ی چروک شده‌ی آن به حرکت درآورد. مونا آبِ دهان فرو فرستاده و این نزدیکی اضطرابش را بالا برده، لب باز کرد:

- میشه انقدر دور و برِ من نباشی؟ نیازی به اثباتِ محبتت نیست ساعد؛ همین که ولم کنی به حالِ خودم نهایتِ محبتت رو می‌رسونه!

ساعد برای آخرین بار به انتهای مانتو دست کشید و کمرِ خمیده‌اش را صاف کرده، حینی که یقه‌ی پیراهنِ مشکیِ نشسته بر تیشرتِ سفیدش که جلوی آن باز و آستین‌هایش را تا آرنج بالا فرستاده بود، مرتب می‌کرد، خونسرد به چشمانِ مونا نگریسته و گامی به سمتش برداشته، لب باز کرد:

- من واقعا اون آدمِ مزخرفی که توی ذهنت ساختی، نیستم مونا؛ با این وضع نمی‌تونی راه بری...

همانطور که بازوی مونا را گرفته بود به سمتِ روبه‌رو برگشته و ادامه داد:

- بیا بریم، می‌رسونمت خونه!

مونا چشمانش درشت شدند و ضربانِ قلبش را شدیدتر و سریع‌تر از پیش حس کرده، در جایش ثابت ماند و دستش را محکم عقب کشید. ساعد که با عقب کشیدنِ مونا دستش در هوا مانده بود، با ردِ اخمی کمرنگ روی صورتِ گِردش به سمتِ مونا که سری به طرفین تکان می‌داد برگشت و صدای آرامِ او را شنید:

- من با تو جایی نمیام!

ساعد تک خنده‌ای کرده، اخمش باز شد و دستش را که مشت کرد و همزمان با پایین آوردنش، این بار هردو دستش را درونِ جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، گفت:

- نکنه جن و بسم الله شدیم؟

مونا چشمانش را زیر انداخت و تمامِ سعی‌اش را کرد تا فشاری به پای آسیب دیده‌اش وارد نکند. ساعد گامی به سمتش برداشت و دستش را که بارِ دیگر از جیب خارج کرده، جلو برد و خواست دستِ مونا را بگیرد، ادامه داد:

- خودِ مانی گفت بیام دنبالت مونا، می‌تونی زنگ بزنی و ازش هم بپرسی! من فقط می‌خوام برسونمت خونه و نگران نباش؛ بعدش دیگه من رو نمی‌بینی!

مونا آبِ دهانش را فرو فرستاد و مردد، چشمانش را بینِ چشمانِ مشکی و دستِ دراز شده‌ی ساعد بالا و پایین کرده، چون او با بالا انداختنِ ابروانش و تکان دادنِ دستش خواستارِ واکنش مونا شد، او هم مکث کرده، به صدای آرام و لحنِ اطمینان بخشِ ساعد گوش سپرد:

- قول میدم بهت!

زورِ اعتماد به تردیدِ مونا چربید که با تمامِ اضطرابش، نفسِ عمیقی کشیده و سرش را که به نشانه‌ی تایید تکان داد، دستش را جلو برده و به آرامی دستِ ساعد را گرفت. ساعد لبخندِ محوی زده، با سرِ انگشتِ شستش پشتِ چهار انگشتِ او را به نرمی نوازش کرد و دستِ دیگرش را از جیب خارج کرده، جلو آورد و با سپردنِ دستِ مونا به دستِ چپش، دستِ راستش به شانه‌ی او رساند. مونا با کمکِ او گام‌های لنگانش را رو به جلو برداشت و اضطرابش کمی رنگ باخت.

کمی که گذشت، هردو به ماشینِ ساعد رسیدند و او دستش را از شانه‌ی مونا جدا کرده، پایین برد و با گذر از پشتِ کمرِ او در را باز کرده، مونا را گامی به عقب کشاند تا در کامل گشوده شود. همین اعتمادِ زودهنگامِ مونا به افراد از سری خصوصیاتی بود که باعثِ پوزخندِ بی‌صدای مرد می‌شد. مونا که روی صندلی نشست، مرد در را بسته، از جلو ماشین را دور زد.

به درِ سمتِ راننده رسید و با باز کردنش پشتِ فرمان جای گرفت. فضای ماشین رایحه‌ی عطرِ ملایم و گرمِ ساعد را به دوش می‌کشید و با به جریان افتادنِ بوی عطر در مشامِ مونا، او پیشانی‌اش را با انگشتانِ شست و اشاره‌اش ماساژ داد. ساعد ماشین را روشن کرده و به راه که انداخت، لبانِ باریکش را با نمِ زبان تر کرد و دستش را روی داشبورد دراز کرده، لیوانِ کاغذیِ قهوه را میانِ انگشتانش و مقابلِ مونا گرفت. مونا با دیدنِ لیوان تای ابرویی بالا انداخت و سر به سمتِ ساعد چرخانده، او هم با لبخند گفت:

- سرد شده؛ ولی شیرینه!

مونا لب باز کرد تا مخالفت کند که ساعد چشم در حدقه چرخانده، چون قصدِ او را فهمید نیم نگاهی به چهره‌اش انداخت و اضافه کرد:

- زهرمار نریختم توش مونا که می‌خوای مخالفت کنی! یه بار اطمینان واقعا به جایی برنمی‌خوره، نه به عنوانِ کسی که به قولِ خودت مزاحم میشه؛ یه امروز رو به عنوانِ رفیقِ برادرت بهم اعتماد کن!

مونا کلافه شده بینِ احساساتِ ضد و نقیضش، لبانش را روی هم فشرد و با خارج کردنِ نفسش از راهِ بینی، دست بالا آورده انگشتانِ کشیده‌اش دورِ لیوان پیچیدند و آن را از دستِ ساعد گرفت. ساعد نگاهی از آیینه‌ی بالا به برقِ چشمانِ مشکیِ خودش انداخته، چون دید که مونا اولین جرعه از قهوه را راهیِ گلویش کرد، نگاهش رنگِ پیروز به خود گرفت. نزدیک به خانه، مونا که لیوانِ قهوه را روی داشبورد گذاشته بود و سرش به طرزِ عجیبی همراه با پلک‌هایش سنگینی می‌کرد، با خستگی لب زد:

- من چرا انقدر خسته‌ام؟

ساعد نیشخندی زد و مونا با تکیه دادنِ پیشانی‌اش به سرمای شیشه، سعی کرد تا با خواب آلودگیِ بیش از حدش مقابله کند؛ اما تلاشش که نتیجه‌ی عکس داد، خواب و خستگی پیروز میدان شدند، پلک‌هایش نزدیک به هم قرار گرفتند و دمی بعد که روی هم افتادند، ساعد با سر چرخاندن و دیدنِ او که به خواب رفته، فرمان را به چپ چرخاند و همزمان با عوض کردنِ دنده، لب زد:

- درست راه نمیای عزیزم، میگی چیکار کنم؟
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #19
«پارت شانزدهم»

مانی اعتمادش را خرجِ رفیقی کرده بود که نمی‌دانست چه دوز و کلکی در سر دارد و شاید اگر از نیتِ در سرِ او آگاه می‌شد، هرگز خواهرش را با او تنها نمی‌گذاشت که هیچ، به انداختنِ جنازه‌اش بر زمین راضی می‌شد! مانی با آن اعتمادِ اشتباهش، دست در جیب‌های شلوارِ جین و خاکستری‌اش فرو برده، به بدنه‌ی موتورِ مشکی‌اش تکیه داده و منتظر به خیابانِ شلوغ چشم دوخته بود. حرکتِ گاه سریع و گاه آرامِ ماشین‌ها را با چشمانِ سبزش از نظر می‌گذراند و با کفشِ کتانیِ آل استار و طوسی‌اش روی زمین ضرب گرفته بود. یک دستش را از جیبِ شلوار خارج کرده، حینی که صوتِ بوقِ بلندِ کامیونی که از میانه‌ی خیابان گذر می‌کرد گوش‌هایش را در بر گرفته، دستش را مقابلِ سینه خم کرد و با درهم شدنِ چهره‌اش مِن بابِ دود بلند شده از حرکتِ آن، به صفحه‌ی گردِ ساعتِ استیل و نقره‌ای‌اش نگریست.

طبقِ قراری که دریا گذاشته و زمانی که معین کرده بود، حداکثر تا دو دقیقه‌ی دیگر باید سر و کله‌اش پیدا می‌شد و همین هم باعث شد تا مانی دوباره دستش را پایین انداخته، چهره‌اش را از آن حالتِ مچاله خارج کند و با صاف کردنِ خمِ گردنش دوباره خیابان را به تماشا بنشیند. دریایی که او انتظارش را می‌کشید، پشتِ سرش و سوی دیگرِ خیابان، رو به جلو گام برمی‌داشت و محضِ اطمینان مدام اطراف را با چشم از نظر می‌گذراند تا مبادا با پیدا شدنِ پدرش، وضعیت وخیم‌تر از آنچه که هست، شود.

دریا بندِ مشکیِ کوله‌اش را روی شانه صاف کرده، زبانی به روی لبانش کشید و گونه‌اش را از داخل گزیده، سر به سمتِ چپ کج کرد و با دیدنِ ماشینی که به آرامی جلو می‌آمد، به قدم‌هایش سرعت بخشید. ماشین که کمی نزدیکش شد، دستش را به نشانه‌ی معذرت خواهی و ایست برای ماشین بالا آورد و با کم شدنِ سرعتش، سریع از خیابان گذر کرد، پیش از آنکه ماشین‌ها یکی از پس از دیگری فاصله‌شان را با جسمش کم کنند. نگاهِ آبی‌اش با آن مردمک‌های گشاد شده را رو به جلو کشانده، چون مانی را از پشتِ سر با وجودِ موتور و لباسش شناخته بود، به سمتش رفت.

لبخندی روی چهره‌اش نشاند و پس از گذرِ چند ثانیه به مانی رسیده، نگاهش را با شیطنت به اویی که حال سرِ پایین گرفته‌اش برای دیدنِ ساعت را بالا می‌آورد، دوخت؛ سپس پشتِ موتورش ایستاده، روی پنجه‌ی پا بلند شد و با بالا آوردن و جلو بردنِ دستانش، چهار انگشتِ هردو دستش را به چشمانِ او چسباند. مانی که عطرِ او را حس کرده و ظرافتِ دستانش برای تعیینِ هویتش کافی بودند، لبخندی به مراتب روی لبانِ باریکش شکل گرفته، دستانش را بالا آورد و روی دستانِ دریا نشاند. گرمای دستانشان که باهم ترکیب شد، دریا ریز خندید، مانی ملایم دستانِ او را پایین آورد و روی گردنِ خود قرار داد.

مانی به آرامی، تکیه‌اش را از موتور گرفته، دستانِ دریا از روی شانه‌هایش عقب رفتند و او بدنش را که چرخاند، با قدری پایین گرفتنِ سرش، دریا را نظاره‌گر شد. دریا با لبخندی که پررنگ شده بود، کمی رو به جلو خم شده و کفِ دستانش را روی سرمای بدنه‌ی موتور نهاده، سرش را بالا آورد و خیره شد به چشمانِ مانی که همچون خودش، کمر خم کرده و کفِ دستانش را روی سطحِ موتور قرار می‌داد. نسیمِ ملایم و آرامی چند تار از موهای بیرون زده از مقنعه‌ی مشکیِ دریا را با خود همراه کردند و مانی سرش را به سمتِ شانه‌ی چپش کج کرده، مهربان و با سرزنشی تصنعی گفت:

- یه موقعیت بهتر نمی‌شد؟ پیچوندنِ کلاست که جالب نیست بانو!

دریا نمکی خندید و پلکِ آرامی زده، خیره به چشمانِ مانی یک دستش را از سطحِ موتور جدا کرد و با بالا آوردنش، یاریِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش را طلبید و ضربه‌ای کوتاه، آرام و ملایم را به نوکِ بینیِ او زد که مانی هم ناخودآگاه پلک سریعی بر هم نهاد و خندید. نفسِ عمیقی کشید و به صدای دریا گوش سپرد:

- کلاس چیه؟ من واسه دیدنِ تو یه جهان رو می‌پیچونم!

مانی این بار بلند خندید که دریا هم خنده‌اش رنگ گرفت و با قدمی عقب رفتن، دستانش را از موتور جدا کرد و این بار مانی یک گام جلو آمد، دستِ راستش را از موتور جدا ساخت و بالا که آورد، همچون دریا با سرِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش نوکِ بینیِ قوزدارِ او را موردِ هدف قرار داد و دریا از این تقلیدِ او به خنده افتاده، درست همانندِ واکنشِ خودِ مانی پلکِ سریعی زد که این بار صدای مانی میانِ حرکتِ پر سرعتِ موتوری از پشتِ سرش به گوش رسید:

- امروز قرصِ دلبری خوردی عزیزم؟ چجوری‌هاست؟

دریا با خنده، چشمکی برایش زد و با سر کج کردنی، دستانش را جلو برده و کلاه کاسکتِ مشکی و براق را از روی صندلیِ موتور برداشته، حینی که آن را روی سرش می‌گذاشت، به مانی که دستانش را از موتور جدا می‌کرد و درونِ جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، نگریست. دریا کلاه را روی سرش تنظیم کرد و گفت:

- شما بیا یه حالی به ما بده با موتورت؛ قرصم رو هم معرفی می‌کنم بهت.

مانی هم لبخندِ دندان نمایی بر چهره‌ی گندمی‌اش ترسیم کرد و کلاه کاسکتِ بعدی را که درست هم شکلِ قبلی بود، برداشت و روی موهای کوتاه و مشکی‌اش قرار داد. سوارِ موتور شد و دریا هم برا اطمینان حاصل کردنِ آخر، سری به چپ و راست گرداند و سپس پشتِ سرِ مانی جای گرفته، دستانش را بندِ پهلوهای او کرد و خود را نگه داشت. مانی لبخندِ محوی زده، موتور را روشن کرد و همزمان که نگاهش را تیز به روبه‌رو دوخته بود، لب از لب گشود:

- محکم بشین!

دریا ناخودآگاه آبِ دهانش را فرو فرستاد و پهلوهای مانی را محکم‌تر گرفته، حرکتِ سریعِ موتور دمی باعث شد تا جسمش کوتاه رو به عقب کشیده و چشمانِ درشتش، درشت تر شوند. نفس در سینه حبس کرده، مانی کمی سر کج کرد و با خنده گفت:

- موتورسواریِ یهویی چطوره؟

دریا نگاهی به عقب انداخت و پلکِ آرامی زده، نگاهش را آرام به حالتِ عادی برگرداند و با قلبی که تند و محکم می‌کوبید، نفسِ محبوسش را محکم آزاد و سپس لب باز کرد:

- پشیمونم کردی مانی، دیگه باهات نمیام موتورسواری!

مانی شانه‌هایش کوتاه لرزیدند و سرش را بالا گرفته، خنده‌ی بلندش را در فضا آزاد کرد و دریا هم از خنده‌ی او به خنده افتاده، لبانش لرزیدند و چون جمع کردنشان هم برای پاک شدنِ لبخندش کارساز نبود، خودش هم به خنده افتاد. سرش را بالا گرفت و صوتِ خنده‌هایشان در گوش‌هایشان طنین انداز شده، حسِ خوب را همچون خون در رگ‌های اکسیژنِ پیرامونشان به جریان انداخت!
 

Masoome

سطح
0
 
کاربر خیلی خفن
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
313
مدال‌ها
1
سکه
28,732
  • موضوع نویسنده
  • #20
«پارت هفدهم»

ثانیه‌ها مسابقه‌ی دو گذاشتند و با رد شدنشان یکی پس از دیگری، شب به قلمروی آسمان لشکرکشی کرد و این میان، مانی بی‌خبر از احوالاتِ مونا، با نگرانی جلوی درِ خانه ایستاده و هربار که شماره‌اش را می‌گرفت، با صدای نازکِ زنی که خبر از خاموش بودنش می‌داد، روبه‌رو می‌شد. او خبر نداشت که موبایلِ مونا در دستِ ساعدی است که ماشین را جلوی یک ساختمان با نمای خاکستری پارک کرده، همزمان که لبخندی کمرنگ را روی چهره‌ی صاف و بدونِ ریشش می‌نشاند، درِ ماشین را باز می‌کرد. ساعد همزمان با پیاده شدنش، درِ ماشین را محکم بست و دستِ راستش را روی سقفِ آن نهاده، نگاهش را مرموز به ساختمان دوخت و لبخندش را حفظ کرد. مقصدِ نگاهِ او ساختمان و مقصدِ فکرش، فردی که درونِ طبقه‌ی اولِ آن حضور داشت، بود که پس از مکثِ کوتاهی تکیه از ماشین گرفت و به سمتِ درِ قهوه‌ای سوخته و فلزی گام برداشت.

مقصدِ فکرِ ساعد، مونایی بود که در فضای کوچکِ طبقه‌ی اولی که به انباری می‌مانست، سرش رو به راست کج شده و شقیقه‌اش روی جعبه‌ی کارتنی قرار داشت. نورِ لامپِ انباری، سو- سو می‌زد و بوی خاک در آن پراکنده شده بود. با یک دور خاموش و روشن شدنِ کوتاهِ لامپ، نورِ کمی که به پشتِ پلک‌های مونا حمله کرد، باعثِ لرزیدنشان شد. پلک‌هایش که روی هم افتاده بودند و با نور کمی باز لرزیدند، انگشتِ اشاره‌اش روی سرمای زمین هم تکانی خورد و او مژه‌های بلندش را روی هم فشرد. لبانش را روی هم فشار داد و انگشتش تکانِ دیگری خورده، دردِ گردنش از خود رونمایی کرد و با لرزشِ کوتاهِ ابروانش، کمی لای پلک‌هایش با سختی و رخوت فاصله ساخت.

مژه‌هایش قدری از هم فاصله گرفتند و او آرام، گردنِ کج شده‌اش را رو به جعبه را بلند کرده، درد را در سرش حس کرد و با گیجی، دشواریِ بلند شدن را به جان خرید و نگاهِ تارش را به روبه‌رو دوخت. چهره‌اش مچاله شده از دردِ گردنش، نفسِ عمیقی کشید و با نشستنِ بوی خاک در بینی‌اش گلویش را به خارش افتاده حس کرده، سرفه‌ای خشک حواله‌ی فضای اطراف کرد و برای صاف شدنِ مسیرِ دیدگانش، چندین بار سریع و پشتِ هم پلک زد. دستش را به گردنِ دردمندش بند کرد و نگاهِ ریز شده‌اش با آن فاصله‌ی اندکِ افتاده میانِ پلک‌هایش را به اطراف چرخاند.

فضا خالی بود و حتی یک پنجره هم نداشت! کمی طول کشید تا مونا به خود آمده، چرخ دنده‌های از کار افتاده‌ی مغزش شروع به چرخش کردند و با روشن شدنِ موتورِ هوشیاری‌اش، بی‌توجه به دردِ پای پیچ خورده‌اش به ناگاه در جایش جست زد و صاف روی دو پا ایستاد که با حسِ دردِ پایش، کمی کمرش خم و چهره‌اش بارِ دیگر از درد جمع شده، ابروانِ بلند و تیره‌اش به هم نزدیک شدند و وزنش را روی یک پایش انداخت.

چشمانِ قهوه‌ای سوخته‌اش را در فضای اتاق به گردش درآورد و لنگان گامی رو به جلو برداشت. دیدگانش درشت شدند و اضطراب به جانش افتاده، نفس در سینه‌اش حبس شد و مضطرب به درِ فلزیِ پیشِ رویش که صدای چرخشِ کلید در قفلش بلند شده بود، نگریست. قفسه‌ی سینه‌اش به تندی می‌جنبید و با باز شدنِ در و رو به داخل کشیده شدنش، ناخواسته گامی رو به عقب برداشت و آبِ دهانش را به سختی از گلوی خشکش به پایین فرستاد. باز شدنِ در با نمایان شدنِ قامتِ ساعد و گامی رو به داخل آمدنش هماهنگ شد و نگاهِ مونا رنگِ شوک به خود گرفته، چشمانش درشت شدند.

این هم حاصلِ یک اعتمادِ بی‌حاصل به مردی بود که از اطمینان کردن، فقط سوءاستفاده کردن را به یاد داشت. ساعد با خونسردی، نگاهی به مونا انداخت و لبخندِ پررنگی زده، رو به جلو که آمد، در را پشتِ نیمه باز گذاشت. مونا گامی دیگر را با لنگ زدن رو به عقب رفت و صدای ساعد را شنید:

- دیر بیدار شدی عزیزم؛ انگار واقعا خسته بودی!

نفس زنان، خیره به ساعد که باز هم جلو می‌آمد، عقب رفت و لب زد:

- تو... اینجا...

ساعد نفسِ عمیقی کشید، دمی کوتاه سر به زیر افکند و به سرامیک‌های خاکستری و خاک گرفته نگریست. دستانش را مقابلِ سینه‌اش درهم گره کرد و خودش را با دو گامِ بلندِ دیگر، به مونایی که شالِ آبی کمرنگ از روی موهای روشنش سُر خورده و روی شانه‌هایش نشسته بود، رساند.

- بازم زود اعتماد کردی!

پلکِ مونا پرید و رعدِ وحشتناکی در سرش زده شد که اشتباهش را محکم به صورتش کوبید. مونا به سختی باز هم عقب رفت و با چسبیدنِ جسمش به دیوارِ همرنگِ سرامیک‌ها، ترسیده به ساعد که با خونسردیِ تمام با نوکِ کفشِ مشکی‌اش قوطیِ فلزی‌ای که بدنه‌اش فرو رفتگیِ واضحی داشت را به کناری می‌انداخت، نگاه کرد. صوتِ پرت شدنِ قوطی و برخوردش با زمین، سکوتِ انباری را شکست و سرش را که بالا گرفت، پشتِ سرش را به دیوار چسباند و با تپش‌های بی‌امانِ قلبش، پلک روی هم نهاد و محکم فشرد. ساعد مقابلش ایستاده و مونا با حسِ عطرِ او در دم پلک از هم گشوده، دستِ لرزانش را به ضرب بالا آورد و خیره به چشمانِ مشکیِ او، لرزان و عصبی لب زد:

- به من نزدیک نشو عوضی!

ساعد تک خنده‌ای کرد و دستش را بالا آورده، سرِ انگشتِ شستش را به کنجِ لبانِ باریکش کشیده و مونا مضطرب از این نزدیکی، گامی به کنار برداشت که ساعد هم زبانی به روی لبانش کشیده و لب زد:

- ولی نمی‌خوای باهام راه بیای و این عطش رو خاموش کنی واقعا؟ سختش می‌کنی که.

دستش را جلو برد که مونا هم دستانش را بالا آورده، محکم تخت سینه‌ی او کوبید و او را گامی رو به عقب فرستاد و داد زد:

- گفتم به من نزدیک نشو!

صدای مونا، نامفهوم به طبقه‌ی بالا و گوشِ یک نفر رسید که اصواتِ طبقه‌ی پایین گنگ به سمعش رسیده، ابروانِ مشکی‌اش را به هم نزدیک کرده و مشکوک به در که با فاصله‌ای کم از آن ایستاده بود، نگریست. درست در همان دم، حرفِ مونا برای بالا آمدنِ عصبیِ دستِ ساعد و کوبیده شدنِ محکمِ پشتِ دستش به صورتِ او کافی بود.
 
بالا