خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان استخوان‌خوار | otayehs کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع Otayehs
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 1K
  • کاربران تگ شده هیچ

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
استخوان‌خوار
نام نویسنده
عطیه‌حسینی(otayehs)
ژانر اصلی
معمایی
ژانر های مکمل
اجتماعی، عاشقانه
خلاصه:
ظلم همواره مانند نهری ممتد، در تمامی کشورها، قومیت‌ها، ممالک و دشتستان‌ها جاری است. ظالم همیشه وجود دارد همان‌طور که نیکی و نیکوکاری تمام‌شدنی‌‌ نیست. در این میان ظالم زمانی به نهایت پستی و نجاست می‌رسد که در حق دو تن ظلم روا دارد؛ یکی مُرده‌ای که جان و زبان ندارد تا از خود دفاعی کند و دیگری کودکی که فهم و زبانِ حمایت از خودش را دارا نیست. این داستان، از ظلم حکایت می‌کند؛ نقل انسان‌هایی‌ست که بذرها را به جای خاک، در گندآب رشد می‌دهند و به جای درختی تنومند، چوبه‌‌ی دار تحویل می‌گیرند.

مقدمه:
هما پرنده‌ای است استخوان‌خوار! حافظ می‌گوید که این پرنده با این همه فر و شکوه، چرا غذایی به این پستی می‌خورد؟ سعدی معتقد است که هما، استخوان که ته‌مانده‌ی لاشه‌ی جانورِ شکار شده است را می‌خورد تا جانوری دیگر را نیازارد! عطار اما دیدگاه متفاوتی دارد؛ از نظر او هما نماد مردم لاف‌زن و متکبر است که خود را والا نشان می‌دهند. او هما را نمونه‌ای از انسان‌های جاه‌طلب می‌داند که از زهد و عبادت برای جلب حُکام دنیوی و جلب توجه ارباب مملکت و سیاست استفاده می‌کند.
هر سه دیدگاه را می‌توان پذیرفت اما هما واقعا چگونه است؟ همان‌قدر فروتن است که حافظ و سعدی می‌گویند یا به نقل عطار، فروتن‌نمایی می‌کند؟

سخن نویسنده:
تمامی شخصیت‌ها و مکان‌های نام‌برده در این داستان خیالی و ساخته‌ی ذهن نویسنده می‌باشد.​
 

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇🏼
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇🏼
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #3
| پارت اول | #استخوان‌خوار

آفتاب تیز دمِ ظهر بر سرم می‌تابید و بوی بهارنارنج زیر بینی‌ام را نوازش می‌کرد. در آن بهار سبز بیش از هر وقت دیگری کوچه و خیابان‌های شیراز را درخت‌های نارنج زینت داده بودند. از کنار دیوار کوچه آرام قدم برمی‌داشتم و یکی از دست‌هایم را در جیب شلوار گشاد و کرم‌رنگم فرو کرده بودم. صدای توپ‌بازی پسربچه‌ها و دویدنشان به دنبال توپ را در انتهای کوچه می‌شنیدم
اما صرفا جلوی پایم را نگاه می‌کردم.

به درِ سبز رنگ و بزرگ خانه که رسیدم، کلید را از جیب شلوارم خارج کردم و در را به سختی باز کردم. آن قفل باید عوض می‌شد و بچه‌ها هیچ‌کدامشان به‌فکر نبودند؛ درنهایت خود مجبور بودم برای تعویض کسی را به اینجا بیاورم.

وارد که شدم، در را پشت سرم بستم و با نگاهی به مرغ و خروس‌های گوشه‌ی حیاط که صدایشان کلافه‌کننده بود، مسیر پیش رویم را طی کردم، چند پله‌ی جلوی در خانه را بالا رفتم و بالاخره وارد فضای اصلی خانه شدم. پلاستیک پر از میوه‌ای که در دستم بود را در آشپزخانه روی کابینت گذاشتم و کنجکاو از آن سکوت، پس از آنکه مانتو و شالم را روی یکی از مبل‌ها پرت کردم، در سالن و اتاق‌ها سرک کشیدم‌.

آن وقت روز هانا و مهرشاد یا دانشگاه بودند یا پی گشت و گذارشان اما مادر معمولا در خانه می‌ماند. با شنیدن صدای ناله از اتاق مادر، با اخم در ِکرم‌رنگ اتاقش را آرام باز کردم. او را دیدم که بی‌جان روی تخت فلزی‌اش دراز به دراز افتاده است و با چشم‌هایی که به‌زور باز خوانده می‌شدند، سقف را می‌نگریست.

دامن و پیراهنی گل‌دار و نرمینه به‌ تن داشت و موهای کم‌پشتِ بافته‌شده‌اش، کنار سرش روی بالشت افتاده بود. او که صدای در را شنید، جهت نگاهش به سمت من تغییر کرد و دست لرزانش را به زور به طرفم اندکی بلند کرد.

با دیدنش در آن وضعیت، مضطرب شده بودم. کف دست‌هایم عرق کرده بود و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. مادر همیشه سرِپا بود و حال اما شرایطش چیز خوبی را نشان نمی‌داد. خواستم قدم به سمتش بردارم که به سختی زمزمه کرد:

- نمی‌تونم تکون بخورم دختر!

کلماتش را شکسته‌شکسته و ناتوان گفته بود. صورت گرد و سفیدش هرلحظه رنگ‌پریده‌تر می‌شد و گل‌انداختگی همیشگی روی لُپ‌هایش محو شده بود. می‌خواستم به سمتش بروم اما او مانعم شد؛ با جمله‌ای که به زبان آورده بود پاهایم را از رفتن منع کرد. او حتی در چنین شرایطی هم نام مرا به زبان نمی‌آورد و مرا دختر خطاب می‌کرد؛ حتی حال که به کمک من محتاج بود.

درحالی که کم‌کم آب‌دهانم داشت خشک می‌شد و لرزشی از درون مرا ناپایدار می‌کرد، ایستاده تنها نگاهش کردم. دستش را باری دیگر به سمتم دراز کرد و با استیصال و مظلومانه گفت:

- سرم خیلی درد می‌کنه؛ کمکم کن!

بغض در گلویم نشسته بود؛ مادر داشت درد می‌کشید و من صامت نگاهش می‌کردم، داشت جان می‌داد و من دست و پای نجاتش را نداشتم. صداهای مغزم آنقدر بلند بودند که نمی‌گذاشتند درست فکر کنم و تصمیم بگیرم. کسی در مغزم فریاد می‌زد:

- الان وقتشه پروانه؛ وقت تلافیه!

اشک‌هایم یکی‌یکی بر روی گونه‌هایم می‌چکیدند و اگر چهارچوب در را نگرفته بودم، یحتمل می‌افتادم. مادر اما هنوز با اندک امیدی در چشم‌های گرد و پرچینش، به من زل زده بود.

حدودا پانزده دقیقه‌ای در همان وضعیت بودیم و هرچه می‌گذشت، اشک‌های مگ پرجریان‌تر می‌شد و او هرلحظه از کمک من ناامیدتر! قطره‌‌ی اشکش را دیدم؛ همانی که از گوشه‌ی چشمش به ضرب روی ملافه‌ی گل‌دار تختش افتاد. او نیز بغض کرده بود و لب‌های باریکش عجیب می‌لرزید.

- مادر رو ببخش پروانه!

آن جمله را چنان معصومانه و مظلوم عنوان کرده بود که دیگر بی‌رحمی‌ام را تاب نیاوردم. با لب‌هایی لرزان واشک‌هایی ریزان، با قدم‌هایی سردرگم و تند به سمت سالن رفتم و گوشی‌ام را از جیب مانتویم خارج کردم. آن‌قدر دست‌هایم لرزان و خیس از عرق بودند که نمی‌توانستم گوشی را درست در دستم نگه دارم.

درحالی دندان‌هایم مدام برهم می‌خوردند، شماره‌ی صد و پانزده را گرفتم و منتظر ماندم کسی جواب دهد. چندی بعد صدای مردی را شنیدم که به دلیل مکث طولانی من در پاسخ‌گویی، چندین بار گفت:

- الو! صدام رو می‌شنوید؟

منی که زبان و مغزم قفل کرده بودند بالاخره با هول و صدایی گرفته و بغض‌آلود گفتم:

- مادرم حالش خوب نیست؛ فکر کنم... فکر کنم سکته کرده!

مرد داشت برایم موعظه می‌کرد و چشم‌های من به اتاق مادر و درش خیره بود. آدرس را که دادم گوشی را قطع کردم و درحالی که میان انگشتانم می‌فشردمش، با دو به سمت اتاق دویدم. این‌بار از چهارچوب در جلوتر رفتم و در کنار تخت مادر ایستادم. نفس‌هایش ضعیف و با خس‌خس بیرون می‌آمدند و در نگاهش، التماس موج می‌زد. نمی‌دانستم آن نگاه چه می‌گوید؟ آن نگاه خیس و ملتمسانه در آن لحظات بحرانی چرا آن‌گونه مرا می‌نگرد؟

- برات مادر خوبی نبودم دختر!

نمی‌دانستم آن جملات را چطور به‌گوش می‌شنوم؛ آن‌قدر که صدایش محو و خاموش بود! او برایم مادر خوبی نبود؟ آری نبود! او مهربان‌ترین و پاک‌ترین زن این محله شناخته می‌شد؛ برای هانا و مهرشاد و برای پاشا از مادری هیچ کم نگذاشته بود اما برای من مادر خوبی نبود.

اگر بود، در لحظه‌ی اولی که او را با آن وضعیت نابه‌سامان دیده‌بودم، هوار راه می‌انداختم و از همسایه‌ها کمک می‌گرفتم؛ او را نوازش می‌کردم و حرف‌های مهم و امیدواره‌کننده به او می‌زدم. من اما با چیزی نزدیک به بیست دقیقه مکث فقط به اورژانسی زنگ زده بودم که نمی‌دانستم اصلا می‌رسد یا کی خودش را می‌رساند!

اشک‌هایم بی‌صدا پهنای صورتم را خیس کرده بودند و از ارتفاع زیاد روی ملافه‌ی او می‌چکیدند. احتمالا ملافه مبهوت از آن همه خیسی چشمان من و مادر مانده بود! با مکث کنار تختش نشستم و دست لرزانش را ناخودآگاه در دستانم گرفتم و محکم فشردم. او حرف می‌زد و من در سکوت تنها بااشک نظاره‌اش می‌کردم.

- من می‌ترسم این‌طوری بمیرم پروانه؛ تو رو به روح آقات من رو ببخش مادر!
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #4
| پارت دوم | #استخوان‌خوار

التماس می‌کرد! داشت برای بخشیده شدن التماس می‌کرد و من تنها نگاهش می‌کردم. نام مرا در این لحظات چندین بار به زبان آورده بود درحالی که من سال‌هایی طولانی آرزوی شنیدن نامم از زبانش را داشتم.

او را نمی‌بخشیدم و بخشی از وجودم، آن بخش بی‌رحم و سیاه وجودم از این التماس‌های او و استیصالش لذت می‌برد. بخش سفید وجودم اما
قلبم را می‌سوزاند چراکه هرچه بود او مادرم بود و من از خون او بودم. پاکی و مهربانی‌ او را به‌وفور دیده بود؛ صفاتی که هیچ‌گاه شامل حال من نشدند.

- پروانه اگر نبخشیم تا قیامت تو جهنم می‌سوزم مادر؛ خدا ازم نمی‌گذره تا تو نگذری ازم!

هر جمله‌اش را دو دقیقه طول می‌کشید تا به زبان آورد و هر کلمه را بی‌جان‌تر از کلمه‌ی قبل بر لب می‌نشاند. این درست بود؟ اینکه دردهای بیست و اندی ساله‌ی مرا را بخواهد در کمتر از یک ساعت بشوید و خود را پاک کند؟ بالاخره دهان باز کردم و درحالی که لب‌های شور از اشکم را در دهان فرو می‌کردم و طعنه، کینه و درد روزهای گذشته‌ام را در لحنم می‌گنجاندم، گفتم:

- تو بودی می‌بخشیدی؟

دیگر چشم‌هایش باز نمی‌شد و به زور مردمک‌های یشمی‌اش را غوطه‌ور در سفیدی چشم‌هایش می‌دیدم. حس می‌کردم که زندگی‌اش دارد تمام می‌شود و من در آن لحظات دریایی از احساسات متناقض بودم. چون چاهِ پر گندابی بودم که مدام آب تمیز در آن می‌ریختند تا تمیز شود و نه تنها تمیز نمی‌شد، بلکه هرآن از گندآب پرتر و سرریزتر می‌گشت!

لبخندی تلخ بر لب‌های لرزانم نشاندم و دستش را رها کردم. به چشم‌های پراز ندامتش نگریستم و به سمت پیشانی‌اش خم شدم؛ بوسه‌ای بر آن پیشانی پرچین نشاندم و سپس با درد و با اشک، با همان لبخند تلخ روی لب‌هایم زیر گوشش با بی‌رحمی زمزمه کردم:

- پروانه نمی‌بخشتت مادر! پروانه یه عمر پیش خدا گله‌ی تو رو کرده و پشت سرت آه کشیده؛ تا قیامت نمی‌بخشتت!

آن جمله را که کامل و لرزان گفتم، همان لحظه‌ صدای آمبولانس را از بیرون شنیدم. بلند شدم و چشم در چشم با اویی که اشک‌هایش از کناره‌ی چشمش ریزان بود، عقب‌عقب از اتاق بیرون رفتم. کمتر از یک دقیقه مانتو و شالم را پوشیدم و دوان‌دوان به سمت در رفتم تا آن را باز کنم. دو مرد با تخت و وسایلی به سرعت وارد شدند و من آن‌ها را به سمت اتاق مادر بردم. به اتاق که رسیدیم، چشم‌های مادر دیگر باز نبودند.

من مات به گوشه‌ای از دیوار بلند شده‌ی اتاقش تکیه زدم و به کارهای آن دو مرد و مادری که بی‌جان و چشم‌بسته بود می‌نگریستم. اشک‌هایم مداوم می‌ریختند و لبخند تلخم عضوی از چهره‌ام شده بود. مادر برایم چون معشوقی بود که هیچ‌وقت نداشتمش؛ نه تنها عشقش را بلکه حتی دوست داشتنِ ساده‌اش را! او را دوستش داشتم و از او سرشار از نفرت بودم.

- خانم اگر‌ می‌خواید با آمبولانس همراهمون بیاید!

آن دو، تخت و مادر در رویش را بیرون بردند و من با تکان دادن سرم برای مردی که حرف زده بود و به‌نظر می‌آمد که مسن‌تر است، به دنبالشان رفتم. در حیاط همسایه‌ها را دیدم که دوتا یکی با هم صحبت می‌کردند و با ناراحتی به مادر می‌نگریستند. آن‌ها را احتمالا آژیر آمبولانس و در باز خانه به داخل کشانده بود‌.

یکی از خانم‌ها که ثریا نام داشت و همسایه‌ی دیواربه‌دیوار آن خانه بود، درحالی که دستش را به چادرش در زیر چانه‌اش بند کرده بود و نگران به نظر می‌رسید، خطاب به من گفت:

- خدا بد نده چی شده دخترم؟ سوری جون چِش شده؟

تنها با لبخندی تلخ و چهره‌‌ای خیس برایش سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و پس از تخت حاملِ مادر وارد آمبولانس شدم. پیش از بسته شدن در آمبولانس به‌سختی مغزم را به کار انداختم و خطاب به همان ثریاخانوم که زنی سال‌خورده و متین بود، بلند گفتم:

- بی‌زحمت تا اومدن بچه‌ها مراقب خونه باشید!

آن حرف را به‌دلیل باز بودن در حیاط و حضور مردم محل زده بودم و او نیز سر تکان داد و درِ آمبولانس به ضرب بسته شد.
آن یک ساعت چگونه گذشت را نمی‌دانم؛ اینکه چطور به بیمارستان رسیدیم و چگونه در سالن منزجزکننده و پرسر و صدای بیمارستان منتظر مانده بودم را نیز نمی‌دانستم. سروصدای آدم‌ها زیاد بود و افکار من خود به تنهایی سکوت جانم را می‌گرفتند.

درحالی که گوشی‌ام را میان انگشتانم می‌فشردم و مسیری را برای بار هزارم طی می‌کردم، به سردی بدنم و لرزش ادامه‌دار اندام‌هایم توجه کردم. قرص‌هایم همراهم نبودند و من در این شرایط تنش‌زا به آن‌ها و آرامش آنی‌شان به شدت نیاز داشتم. شاید باید همان‌جا از دکتری در بخشی نسخه‌ای تهیه می‌کردم تا با گرفتن و خوردن دارو آرام‌تر شوم.

با خروج دکتری از بخشی که مادر را به آن‌جا برده بودند، به سمتش پاتند کردم و با چهره‌ای که می‌دانستم چون روح‌زده‌ها بی‌جان و رنگ‌پریده است، به‌سختی گفتم:

- چی شد؟ زنده می‌مونه؟

دکتر که مردی میانسال با سری تاس و ریش‌های اندک بلند بود، نگاهی به سرتا پای من کرد و با نفسی عمیق گفت:

- چه نسبتی با ایشون دارید؟

- دخترشون هستم!

سریع پاسخش را داده بودم تا سریع پاسخ بگیرم اما او انگار حرف‌هایش را پیش از گفتن چون گوسفندی که غدا می‌خورد، صدبار می‌جوید. نگاهش را از من دزدید و به زمین داد و درحالی که با یک دست گوشی پزشکی‌اش را نگه داشته بود و دست دیگرش در جیب روپوس سفیدش جای داشت، متاسف و آرام گفت:

- تسلیت میگم خانم!

منی که مات و بی‌نفس بودم، گوشی‌ام از دستم افتاد و نفس‌هایم متلاطم و سخت بیرون می‌آمدند. سوالی مغزم را چون اره‌ای تیز می‌برید و خون‌آلود می‌کرد؛ سوالی که قلبم مرا وسوسه می‌کرد بپرسمش.

خواست از جلویم باشتاب عبور کند و در کنار منی که مادرم را از دست داده بودم نایستد که آستین روپوشش را گرفتم و مانع شدم. بی‌جان و با لب‌هایی که می‌دانستم دیگر رو به سفیدی می‌زند، در چشم‌هایی اویی که به سمتم بازگشته بود زل زدم و زمزمه کردم:

- اگر... اگر زودتر می‌اومد زنده می‌موند؟

دکتر پس از اتمام جمله‌ی من کمی خود را عقب کشید تا آستینش را از دستم جدا کند و سپس دوباره نگاهش را به زمین دوخت. سری با تاسف تکان داد که من فکر کردم جوابش منفی است اما حرفی که زد با واکنشش مطابقت نداشت.

- متاسفانه بله؛ اگر ده دقیقه زودتر آورده بودینش وضعیت می‌تونست متفاوت از الان باشه! البته که درهرحال عوارض بعد از سکته‌شون به احتمال زیاد شدید و جبران‌نشدنی بود.

من که حس می‌کردم نایی در بدنم نمانده، خود را عقب کشیدم و به دیوار سرامیکی و مرمری سالن تکیه زدم.
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #5
| پارت سوم | #استخوان‌خوار

من نیز حال مانند دکتر به زمین می‌نگریستم و یک جمله در مغزم و قلبم فریاد می‌زد:

- تو قاتلی!

گویا در غاری بودم و کسی آن جمله را بلند بر زبان‌آورده بود که آنقدر اکوار در سرم به صدا در می‌آمد. همان‌جا گوشه‌ی دیوار سر خوردم و چهارزانو روی زمین سرد زیر پایم نشستم. پاهای دکتر را در محدوده‌ی دیدم می‌دیدم؛ او هنوز آنجا ایستاده بود!

- کاری از دستت بر نمی‌اومد دخترجان؛ خواست خدا بوده! خودت رو بی‌دلیل یه‌عمر عذاب نده!

لبخندی تلخ بر لب‌هایم نشسته بود و قطرات اشک خط لبخند‌م را خیس می‌کردند. دکتر رفت و ندانست که من کاری از دستم بر می‌آمد و نکرده بودم. من می‌توانستم ده دقیقه زودتر او را به بیمارستان برسانم و آن کار را نکرده بود. دکتر رفت و ندانست که من به‌قول او یک‌عمر می‌بایست قتل مادر را بر شانه‌هایم به دوش می‌کشیدم.

نمی‌توانستم حتی هق‌هق کنم تا کمی رها شوم و درنهایت، آن‌قدر همان‌گونه به کف بیمارستان و گوشی‌ افتاده‌ام نگریستم که بی‌‌حال سرم بر بدنم کج شد. صداهای زنی را می‌شنیدم که سعی داشت مرا تکان دهد و به خود بیاورد اما هوش داشت ناگزیر از من می‌گریخت.

***

به پرستار جوانی که داشت سرم را از دستم خارج می‌کرد نگاه می‌کردم. ذهنم درگیر تجزیه و تحلیل شرایط بود و به اتفاقات آینده می‌نگریستم. نمی‌دانستم چگونه خبر را به بچه‌ها برسانم؛ به هانا، مهرشاد و پاشا! اورژانس بوی تند الکل می‌داد و این مسئله سرم را به درد می‌آورد.

نگاهی به پارتیشن‌های آبی بلند اطراف تخت انداختم و شقیقه‌‌هایم را فشردم. پرستار لبخندی به من زد و درحالی که از پرده‌ی کنار رفته‌ی روبه‌رویم عبور می‌کرد گفت:

- اگر حالتون بهتره می‌تونید تشریف ببرید!

تنها سری برایش تکان داد و آرام در جایم نشستم. گوشی‌ام را از کنار بالشتم برداشتم و به صفحه‌ی شکسته‌اش نگریستم.
ابتدا باید کدامشان را خبر می‌کردم؟ کدامشان قرار بود زودتر عذاب بکشد؟ این سوال داشت بی‌نهایت شکنجه‌ام می‌کرد! هانا و مهرشاد کم سن و سال بودند و این خبر برایشان به‌قطع شوکه‌کننده محسوب می‌شد و پاشا، او چند هفته‌ای بود که برای ماموریت به خارج از شیراز رفته بود و در دورترین نقطه از اینجا قرار داشت.

پلک‌هایم را کلافه بستم و بالاخره تصمیم گرفتم. گوشی را روشن کردم که خطی عمودی و رنگین کمانی در طرف راستش ظاهر شد؛ این نشان از شکسته شدن ال سی دی گوشی داشت. شماره‌ی مورد نظر را گرفتم و منتظر ماندم. پس از شنیده شدن بوق‌های طولانی، تماس قطع شد. من کلافه، سعی کردم از جایم بلند شوم و همزمان دوباره شماره بگیرم؛ دوباره و حتی سه‌باره!

درحالی که به دلیل سرگیجه‌ی ناگهانی ناچار شدم دوباره روی تخت بنشینم، ناامید از گرفتن پاسخی، برای بار آخر با شماره تماس گرفتم. پس از چند بوق بالاخره صدای بم و رادیوییِ پاشا، کلافه و عجول از آن سوی خط به گوشم رسید.

- زود بگو پری؛ کار دارم!

صدایش در مکانی شلوغ و نسبتا پرجمعیت می‌آمد. او در دورترین نقطه از من بود و من، باز هم مانند همیشه به او رجوع کرده بودم؛ به قُلِ دیگرم. می‌دانستم قرار است با گفتن حقیقتِ به وقوع پیوسته، روانی‌اش کنم؛ چراکه او بیشتر از همه‌ نسبت به مادر وابستگی و مهر داشت. او عاشق مادر بود و مادر عاشق او!

- پروانه با توام ها؛ کار دارم!

آب دهانم را قورت دادم و در جایم کمی جابه‌جا شدم. کلمات در پشت لب‌هایم قفل شده بودند و نمی‌دانستم چگونه شروع به حرف زدن کنم تا او سنگکوب نکند. نفسی عمیق کشیدم و بالاخره با تعلل بسیار، با صدایی ضعیف گفتم:

- باید برگردی شیراز پاشا!

گویا سرش خیلی شلوغ بود که همان هنگام با چند نفری صحبت‌هایی کوتاه داشت.چند دقیقه‌ای با دستان مشت شده و یخ‌زده، معطلش بودم تا دوباره خطاب به گفت:

- من وسط ماموریتم یعنی چی بیام شیراز؟ چی شده مگه؟

آه پاشا! چطور برایت می‌گفتم که چگونه خود را برای همیشه سیاه کرده بودم؟ چطور می‌گفتم مادر مرده است و این اتفاق را من رقم زده‌ام؛ من و خودخواهی‌ها و کینه‌های شومم؟ از روی تخت بلند شدم و با وجود سرگیجه‌ام تلاش کردم راه بروم. شال سبز رنگم دور گردنم بود و توان و درست کردنش را نداشتم. درحالی که بغضم دیگر خشک شده بود و سردمهر و بی‌روح بودم، صریح، شکاننده و بلند گفتم:

- مادر مُرد پاشا؛ بیا شیراز!

گوشی را بلافاصله قطع کردم. نمی‌توانستم واکنش او را بشنوم و با اندوهش درد نکشم. پاشا برای من عزیز بود؛ آنقدر عزیز که اندوهش چون کوره‌ای مرا ذوب می‌کرد و اشک‌هایم را جاری می‌ساخت.
از راهروی بیمارستان گذشتم و تلاش کردم محکم باشم؛ تلاش کردم چون مجبور بودم! به سمت پذیرش بیمارستم رفتم و کارهای لازمه را انجام دادم و هزینه‌ی مربوطه را پرداخت کردم؛ سپس از آن محیط خفقان‌آور و نحس خارج شدم.

تا آمدن پاشا، من خواهر بزرگ بودم و مسئولیت داشتم؛ به همین دلیل باید غم و درد را در خود خاموش می‌کردم. مادر، مادر سفیدرو و زیبای من، رفته بود و من دلتنگش می‌شدم؛ حتی باوجود اینکه در تمام بیست و هفت سال زندگی‌ام، روی خوش از او ندیده بودم.

من قرار نبود تا آخر عمر او، کاری که او با من کرده بود و کاری که درنهایت من با او کرده بودم را از یاد ببرم. او چون شیطان و فرشته‌ی روی شانه‌هایم، چون خدای حاضر و چون جسمِ حقیرم، همیشه و هرجا همراهم می‌آمد و عذابم می‌داد.

درحالی که بغض باز هم داشت گلویم را می‌خراشید، به‌سرعت تاکسی‌ای گرفتم تا به سمت خانه بروم. سیاهی در کمینم نشسته بود و من با تن و جسمی خسته، به سمتش حرکت می‌کردم.

***
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #6
| پارت چهارم | #استخوان‌خوار

در خانه را که باز کردم، سه نفر را آشفته‌حال درحیاط دیدم. ثریا خانوم، در کنار فنس مرغ و خروس‌ها ایستاده بود و داشت برای مهرشاد و هانای مقابلش چیزی را توضیح می‌داد. با ورودم هرسه به سمت من چرخیدند و من نیز در را پشت سرم بستم. مهرشاد و هانا دوان‌دوان و مضطرب، عرض خیاط را طی کردند و مقابل من قرار گرفتند. مهرشاد که گویا نماینده‌ی خودش و هانا در حرف زدن بود، پرهراس و رنگ‌پریده گفت:

- مادر کجاست پروانه؟ ثریا خانوم چی میگه؟ مادر چرا حالش بد شده بود؟ صبح که ما رفتیم چیزیش نبود که!

همان‌جا به در تکیه زدم و تنها نگاهشان کردم. مهرشاد بیست و یک ساله‌ و هانای نوزده‌ساله‌ام باری دیگر یتیم شده بودند. آن‌ها نوجوان بودند که پدرمان فوت کرده بود و حال چندسال بعد و در جوانی مادر را نیز به‌خاطر من از دست داده بودند.

- با توام پری! چرا حرف نمی‌زنی؟

با فریادی که مهرشاد کشید چشم‌هایم را از ترس بستم و درجایم لرزیدم. آن پسرک با آن موهای رنگ‌کرده‌ی بلوندش، در چنین مواقعی می‌توانست صدای هراس‌انگیزی داشته باشد!

به چشمان معصوم هانا نگریستم؛ به پوست سفید و لپ‌های گلگونش که درست شبیه مادر بود. آن دخترک بغض داشت و و چیزی نمانده بود اشک‌هایش فرو بریزد. کوله‌ی رنگارنگش را با یک انگشت نگه داشته بود و مقنعه‌ی دانشگاهش روی موهای قهوه‌ای رنگش کج شده بود. به مهرشاد نیز ‌نگریستم؛ آن پسرک لاغراندامِ ورزشکار نیز بغض داشت؛ بغضی که با دلیل مردانگی سعی می‌کرد پوشش‌اش دهد.

نفسی کشیدم تا بغضم فروکش کند اما فایده‌ای نداشت؛ آن هجمه در گلویم، سرکش‌تر از این‌ حرف‌ها بود. نگاهی به ثریاخانوم انداختم که پشت سر آن دو بچه، چادرش را جلوی چشم‌های درشتش گرفته بود و شانه‌هایش می‌لرزیدند. او بالغ بود؛ از سکوتم زود فهمیده بود اوضاع از چه قرار است.

هانا و مهرشاد با صدای هق‌هق‌های ثریا خانوم، گیج و منگ یک نگاه به من می‌انداختند و یک نگاه به او. درنهایت اول هانا بود که نسبت به آن حقیقت واکنش نشان داد؛ مبهوت و با چشمانی خیس و گرد شده، کوله‌اش را بر زمین انداخت و درحالی که عقب‌عقب می‌رفت و سرش را به‌طرفین تکان می‌داد، بلند و لرزان گفت:

- بگو دروغه پروانه! مامان سوریِ من فقط یکم مریض شده الانم بستریه مگه نه؟ منتظره من برم موهای قشنگش رو ببافم، لباس خوشگل تنش کنم و بیارمش خونه! مگه نه پری؟ مگه نه؟

آن‌قدر عقب‌عقب رفت که پایش به لبه‌ی باغچه گرفت و از پشت روی موزاییک‌های روشن و ترک‌دارِ حیاط افتاد. ثریاخانم زود به سمتش رفت و درحالی که سعی می‌کرد او را بنشاند، شانه‌هایش را نوازش کرد و گریان گفت:

- آروم باش دختر قشنگم!

پروانه در آغوش ثریا خانوم هق‌هق‌هایش را رها کرد و همان‌جا لای چادر تیره رنگ و گل‌دار او، به انکارش ادامه می‌داد. صدای ضعیفش را می‌شنیدم که می‌گفت:

- ثریاجون بگو دروغه؟ مامان سوری من قرار بود با دست‌های قشنگش، با دست‌های مهربونش، امشب برام آش رشته درست کنه؛ من با کلی ذوق رشته‌ی آش گرفتم و آوردم که برام آش درست کنه. قرار بود فردا بذاره براش لاک قرمز بزنم بعد هم ببرمش یه کافه‌ی دنج براش فال قهوه بگیرم! ثریاجون تو رو خدا بگو دروغه؛ بگو دروغه من بدون مامان سوریم می‌میرم ثریاجون!

اشک‌هایم بالاخره تسلیم بغضم شدند و یک به یک از چشم‌هایم می‌چکیدند. هنوز به در تکیه زده بودم و مهرشاد در چندقدمی‌ام بود. مسکوت و پرغم به او نگریستم، به او که یک دستش به کمرش بود و درحالی که دست دیگرش را روی چشم‌هایش گذاشته بود، پشت به من می‌گریست. شانه‌هایش می‌لرزیدند و هرچه ناله‌های هانا و انکارهای پرسوزش بلندتر می‌شد، لرزش او و اشک‌های من نیز بیشتر می‌شدند.

آن پسرک شیرین و جسور، مهرشادِ با پشتکار و قوی، در نبود پاشا مرد این خانه و گلِ سرسبد مادر بود. هرگاه مادر قربان‌صدقه‌ی او و قد و بالایش می‌رفت، هانا با حسادت با آن دو بحث می‌کرد و می‌گفت:

- اینجا همه باید قربون صدقه‌ی من برن فقط سوری جون؟ متوجه هستی؟

آن دخترک شیرین و نازپرورده حال اما دیگر قرار نبود طعم قربان‌صدقه را بچشد؛ همان‌طور که مهرشاد به لطف من برای همیشه از آن کلمات پرشور محروم می‌ماند.

من چه کار کرده بودم با آن خانه؟ با آن خانواده و آن دو طفل معصومِ بی‌گناه؟ من چگونه می‌خواستم خود را تبرئه کنم؟ چقدر باید به خدا و آن‌ها التماس می‌کردم که بخشیده شوم؟ به‌حق‌که زمین گرد بود؛ لحظه‌ای مادر از من تقاضای بخشش کرده بود و من نپذیرفته بودم و حال من باید به بخشیده شدن فکر می‌کردم. به التماس از هانا، مهرشاد و پاشا برای بخشش!

صدای زنگ‌های گوشی‌ام سبب شد از مهرشاد جدا شوم. به صفحه‌ی شکسته‌ی گوشی و نام پاشا نگریستم؛ او زنگ زده بود و من ناتوان از پاسخ دادن بودم؛ ناتوان اما ناگریز!
بامکث تماس را برقرار کردم و درحالی که باز صدایم ضعیف و خش‌دار شده بود، گفتم:

- جانم پاشا؟

شنیدن صدای بَشاشش برایم عجیب بود؛ آنقدر که اخمی ناخودآگاه بر پیشانی‌ام نشست.

- پری من نفهمیدم چی گفتی آخرِ تماس. ببخش خیلی شرایط پیچیده‌ای بود نشد زودتر دوباره بهت زنگ بزنم. گفتی چی شده؟ چرا می‌خواستی بیام شیراز؟

عالی بود؛ بی‌نهایت عالی! حال دوباره باید آن جمله‌ی سخت و سهمگین را بر زبان می‌آوردم. می‌بایست یک عذاب را برای بار دوم که نه، بلکه سوم متحمل می‌شدم. مانند بار قبل، صریح و کوتاه ماجرا را گرفتم؛ صریح اما این‌بار شمرده-شمرده‌تر!

- مادر مُرد پاشا؛ باید بیای شیراز!

بینی‌ام را بالا کشیدم و به درخت‌های باغچه که هانا و ثریا خانم زیرشان نشسته بودند نگریستم. کاش درخت بودم؛ کاش پاکی و معصومیت و منفعت آن‌ها در وجودم بود و انقدر نفرت‌انگیز نبودم! من چاره‌‌ی دیگری جز صراحت نداشتم؛ حقیقت تلخ بود و باوجود تلخی‌اش، باید چشیده می‌شد.

- چه زِری می‌زنی پری؟ یعنی چی این شوخی مسخره؟

صدای جدی‌اش کمی نگران شده بود و من نمی‌دانستم چطور مکالمه را تمام کنم تا از حرف زدن بگریزم. حرف زدن در چنین شرایطی راه انتقال درد محسوب می‌شد و باید از آن می‌گریختم.

- سعی کن تا فردا برسی شیراز پاشا؛ امروز کارهاش رو می‌کنم که فردا خاکش کنیم.

سپس باز هم تماس را قطع کردم و خیره به آن حیاطِ روشنِ غم گرفته، تکیه بر در ماندم.

***
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #7
| پارت پنجم | #استخوان‌خوار

جلوی در بیمارستان ایستاده بودم و انتظار می‌کشیدم مهرشاد از ماشین پیاده شود تا به همراه هم برای تحویل جنازه به سردخانه برویم. از دیروز ظهر تا امروز صبح، خانه پرسروصدا و شلوغ شده بود. آشنا و فامیل می‌آمدند تا ما را دلداری دهند اما با گریه و زاری‌هایشان، جو خانه را ‌‌سیاه‌تر کرده بودند. پاشا هنوز نرسیده بود و تماس‌های به او نتیجه‌ای نداشت و بی‌پاسخ می‌ماند.

با حضور مهرشاد در کنارم، به او که ساکت و دست در جیب بود نگاهی اندختم و به سمت داخل بیمارستان قدم برداشتم. کلاه کپی مشکی بر سرش گذاشته بود تا با پوشاندن موهای کوتاهِ بِلوند شده‌اش حرمت مراسم مادر را حفظ کند.
برادر کوچک من قلب کوچک و مهربانی داشت و بیش از اندازه بزرگ و خوش‌فکر شده بود.

- پاشا بیاد بفهمه بدون اون خاک کردیم مامان سوری رو بد میشه برامون پری!

درحالی که باز هم از بوی الکل و فضای خفقان‌آور بیمارستان سردردی آنی به سراغم آمده بود، به سمت پذیرش قسمت سردخانه که کمی جلوتر بود حرکت کردم و با کشیدن نفسی عمیق خطاب به مهرشاد گفتم:

- میگی چی‌کار کنم؟ این همه آدم تو خونه منتظرن جنازه رو ببریم خاک کنیم نمی‌‌تونم علافشون بذارم که؛ از طرف دیگه گناه داره جنازه روی زمین بمونه. پاشا هم هرچی من زنگ می‌زنم جواب نمیده که من لااقل بدونم کجاست.

چقدر هم که من به فکر مادر و جنازه‌ی روی زمین مانده‌اش بودم. یکی نبود بگوید تویی که زندگی مادر برایت اهمیتی نداشت دم از روی زمین ماندن جنازه و گناه داشتن آن می‌‌زنی؟ تویی که در نهایت بی‌رحمی در مرگ همان جنازه دخیل بودی و زندگی را از او گرفتی؟

خود به خود ررای خویش یادآوری کردم که حرف‌های گنده‌تر از دهانم را به زبان نیاورم. من، صرفا می‌خواستم وظیفه‌‌ای که به گردنم بود را زودتر انجام دهم و چیزی دیگر برایم اهمیت نداشت.
مهرشاد چیزی نگفت و من پس از قرار گرفتن جلوی میز سفید و بلند پذیرش، با نگاه به مرد جوانِ مسئول، موهای هایلایت کرده‌ام را پشت گوش دادم و گفتم:

- خسته نباشید؛ برای تحویل جنازه اومدیم!

مرد که چشم‌هایش خسته به نظر می‌رسید و از لباس‌های به هم ریخته و محاسن نامرتبش به نظر می‌رسید که زیاد حال و حوصله‌ی رسیدگی به امورات مردم را ندارد، دستی به موهای چرب و پیشانی پرچروکش کشید و بداخلاق گفت:

- نام متوفی؟

مهرشاد پیش از من لب باز کرد و درحالی که آرنجش را به روی میز تکیه داده بود، گفت:

- سوری رحمانی!

مرد در سیستمی که مقابلش بود چیزی را بررسی کرد و سپس دفتری که کنار سیستم بود را چک کرد. درنهایت با اخمی که بر پیشانی داشت، نگاهی تیز سمت من و سپس مهرشاد روانه کرد و با همان بدخلقی ابتدایی‌اش گفت:

- جنازه تحویل گرفته شده!

کمی سکوت برقرار شد؛ گویا نه تنها من بلکه مهرشاد هم نفهمیده بود او چه می‌گوید و داشتیم حرفش را تجزیه و تحلیل می‌کردیم. من که پوشه‌ی مدارک شناسایی‌‌مان را در دست داشتم، با اخم‌هایی که به ناگاه در هم رفته بودند، دستم را محکم روی آن میز کوبیدم و با صدای بلند گفتم:

- یعنی چی که جنازه تحویل گرفته شده؟ به کی تحویل دادید؟ ‌

مرد که از صدای بلند من خوشش نیامده بود، از روی صندلی‌اش بلند شد؛ نیمی پیراهنش در شلوارش فرو رفته بود و نیمه روی شلوار مشکی رنگ فرمش خودنمایی می‌کرد. به تبعیت از من بلند و عصبی گفت:

- صدات رو بیار پایین خانم اینجا بیمارستانه؛ بچه‌هاش یک ساعت پیش اومدن تحویل گرفتن جنازه رو!

مثلا آن‌جا بیمارستان بود اما او نیز چون من تار صورتی‌اش را به رخ کشیده بود. جنازه را کدام بچه‌هایش تحویل گرفته بودند؟ آیا احیانا خواهر و برادر دیگری داشتیم و خود از آن‌ها بی‌اطلاع بودیم؟ تپش‌های قلبم زیاد شده بود و از حرص و خشم می‌لرزیدم. درحالی که چشمانم گرد شده بودند و خنده‌ای عصبی بر لب‌هایم نشسته بود، پوشه‌ی سفید رنگِ در دستم را روی میزِ بلند مقابلم کوبیدم. خیره به چشمان طلبکار مرد و دستِ به کمر زده‌اش، این‌بار بلندتر از او گفتم:

- چی داری زر می‌زنی؟ بچه‌هاش ماییم اینم مدارک شناساییمون. جنازه‌ی مادر ما رو به کی تحویل دادی؟

مرد که دو به شک شده بود و کمی از جبهه‌اش عقب کشیده بود، خم شد و بدون نشستن روی صندلی چرخ‌دارش، نگاهی به سیستم مقابلش کرد؛ سپس راست شد و پوشه‌ی روی میز را برداشت. پس از باز کردن پوشه، شناسنامه‌ی مادر و مدارک شناسایی من و مهرشاد را خارج کرد. یک به یک آن را دید، درنهایت درحالی که گیج شده بود و سرش را با دست گرفته بود، خیره به مدارک و سیستمش و بدون نگاه با ما آرام گفت:

- یعنی چی؟

چه یعنی چه؟ چه چیز برایش مشخص و واضح نبود و حال سبب گیجی‌اش شده بود؟ من پریشان احساس گرما می‌کردم و چیزی نمانده بود مانند دیروز از پا دربیایم. اضطراب همیشه مرا همین‌گونه ‌ضعیف در مرز نابودی قرار می‌داد و من هیچ‌گاه نمی‌توانستم از مشکلات پس از اصطرابم بگریزم. درحالی که کفری شده بودم و به‌علت سردرگمی و واکنش آن مرد، صدایم پایین‌تر آمده بود، دوباره خطاب به او گفتم:

- من منتظر جواب شمام آقا؟ جنازه‌ی مادر ما رو به کی تحویل دادید؟

مرد بالاخره به من نگاه کرد و در نگاه او نیز سردرگمی خوانده می‌شد. به‌سرعت فرم‌هایی را مقابل من قرار داد و درحالی که مدام دستش را در موهای مشکی رنگ و چربش فرو می‌کرد، او نیز آرام‌تر از قبل گفت:

- به خودِ شما خانم!

احساس می‌کردم پا در دیوانه‌خانه گذاشته‌ام و عده‌ای دیوانه با کارهایی غیرمعقول قصد تمسخر مرا دارند. به‌جای من مهرشاد برگه‌ها را تند به دست گرفت و نگاهشان کرد و من تنها گیج منتظر بودم ببینم پس از خواندن قرار است چه واکنشی نشان دهد. من جنازه‌ی مادر را برده بودم و خود خبر نداشتم؟ منی که از دیروز ظهر تا به حال یک لحظه از خانه‌ی مادر خارج نشده بودم و کارهای لازمه را با هماهنگی پشت گوشی انجام می‌دادم؟ من که صدها شاهد داشتم؟ مهرشاد که از نیمرخش تنها اخم و بهت می‌دیدم، پس از خواندن برگه‌ها رو به مرد مقابلمان آن‌ها را در هوا پرت کرد و گیج و عصبی گفت:

- این خذعبلات چیه؟

برگه‌ای که جلوی پایم افتاده بود را برداشتم و با دیدن مهر و امضای خود در زیر برگه، لبخندی عصبی دوباره بر چهره‌ام نشست. به مرد که گیج نگاهمان می‌کرد، با لبخندی غیرقابل‌ کنترل روی لب‌هایم و چشمانی که خشم و کینه از آن‌ها سرریز می‌کرد گفتم:

- که من جنازه رو تحویل گرفتم!

***
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #8
| پارت ششم | #استخوان‌خوار

خسته و کلافه از در آگاهی بیرون زدم. عصر شده بود و هنوز پیگیری‌های پلیس به نتیجه نرسیده بود. به زیر سایه‌ی درخت تنومند جلوی آگاهی رفتم و درحالی که به تنه‌های آن تکیه می‌زدم، چشم بستم و نفسی عمیق از بینی‌ام به بیرون دادم. خطاب به مهرشاد که حضورش را در نزدیکی‌ام حس می‌کردم، گفتم:

- دوباره زنگ بزن به پاشا!

اوضاع بیش از اندازه بغرنج شده بود و مسئولیتم هر لحظه سنگین‌تر از پیش می‌شد. اگر پاشا حضور داشت کمک دستم بود اما حال همه چیز را یک تنه من باید جمع می‌کردم. هر لحظه که می‌گذشت چهره‌ی مادر به جلوی چشمانم می‌آمد و حرف‌های آخرش در گوشم تکرار می‌شد. هرلحظه به یاد می‌آوردم که چگونه آغازگر همه‌ی‌ این اتفاقات خودم بودم! علاوه براینکه درد و عذاب وجدان پیشین را می‌بایست تحمل می‌کردم، حال مشکلاتی جدید نیز باید به دوش می‌کشیدم.

- خاموشه!

حال دیگر گوشی‌اش را خاموش می‌کرد؟ نمی‌دانستم نگرانش باشم یا از دستش عصبانی شوم؛ تنها می‌دانستم که باید قید حضورش را بزنم و خوب همه چیز را سامان دهم.

تکیه از درخت گرفتم و چشم باز کردم. هوا گرم بود و من خود از درون ملتهب بودم. لباس‌های مشکی رنگم را کمی تاب دادم تا اندکی خنک شوم و سپس، با نگاه به مهرشاد که مغموم زمین را می‌نگریست، گفتم:

- یه تاکسی بگیر برو خونه حواست به هانا و خونه باشه. به همه بگو به‌خاطر یه‌سری مشکلات اداری و این چرت و پرت‌ها امروز مادر رو خاک نمی‌کنیم تا من ببینم چه غلطی باید بکنم!

مهرشاد سری برایم تکان داد و در سکوت، کلیدهای ماشین را از جیبش بیرون آورد و به سمت من گرفت. کلیدها را از او گرفتم و با نگاهم رفتنش را نگریستم. او ساکت شده بود؛ آن پسرِ شاد و شوخ‌طبع که همراه با هانا نشانه‌های طراوت خانواده بودند، حال ساکت‌تر و مطیع‌تر از همیشه بود.

به سمت ماشین که روبه‌روی کلانتری و در حاشیه‌ی محدوده‌ای خاکی پارک شده بود رفتم. ‌‌به محض نشستن در ماشین که یادگار پناهی بزرگ، پدر مرحومم بود، چیزی را به یاد آوردم و ضربه‌ای محکم بر پیشانی‌ام زدم. گوشی‌ام را از جیبم در آوردم و با نگاه به صفحه‌ی شکسته‌اش، به دنبال نامی در لیست تماس‌هایم گشتم. با پیدا کردن نامِ شهاب، تماس را برقرار گرفتم و گوشی را روی بلندگو گذاشتم.

حینی که انتظار برقراری تماس را می‌کشیدم، در آینه‌ی جلوی ماشین نگاهی به خود انداختم. پوست گندمی رنگم، رنگ پریده به نظر می‌آمد و موهای قهوه‌ای رنگ و رنگ شده‌ام، شلخته از زیر شال بیرون زده بودند. بر بینی‌‌ عمل شده‌ام از دیروز تا به حال چسب نزده بودم و کمی ورم کرده بود.

- کجایی تو از صبح صد بار بهت زنگ زدم؟ من و ندا قرار بود دیروز بریم سفر که به‌خاطر جنابعالی بلیط‌هامون رو کنسل کردیم!

نگاهی به تماس‌های اخیر انداختم؛ راست می‌گفت و بدون اغراق حدودا بیست باری زنگ زده بود. به شانه‌ی دردمندم دستی کشیدم و با روشن کردن ماشین شیشه‌ها را پایین دادم تا هوای داخل کمی خنک شود. جدی و با صدایی خسته و ضعیف گفتم:

- متاسفم شهاب؛ مادرم فوت کرده بود و من انقدر درگیر شدم نشد خودم رو برسونم!

به او نگفتم که اصلا فراموش کردم کودکی دارم که انتظارم را می‌کشد! مادر بدی شده بودم و این مسئله نقطه‌ی ضعفم بود؛ نقطه‌ ضعفی که مادر مسببش شده بود. من همیشه می‌بایست به بهترین نحو ممکن برای دخترم مادری می‌کردم تا روزی حسرت‌های مرا نداشته باشد. شهاب که گویا با گفته‌ی من قانع و به شاید کمی متاثر شده بود، با لحنی آرام‌تر و غیرتهاجمی‌تر گفت:

- واقعا؟ خدابیامرزه! حتما الان خوشحالی نه؟

شهاب همیشه همان‌قدر بی‌پروا صحبت می‌کرد؛ من رک بودم اما او روی دست من بلند شده بود. اشتباه کرده بودم؛ متاثر که نشده بود هیچ، در لحنش چیزی شبیه به خنده موج می‌زد. پس در تمام این سال‌ها از نگاه او و سایرین چنین انسانی به نظر می‌آمدم؟ انسانی که آرزوی نبود و مرگ مادرش را دارد و از رفتنش خوشحال می‌شود! اخم بر پیشانی‌ام نشست و خواستم چیزی بگویم که او پیش‌قدم شد و دوباره گفت:

- حالا ناراحت نشو حوصله ندارم غر بزنی! بیا شادی رو ببر ما پروازمون افتاده امشب ندا داره دهن من رو سرویس می‌کنه.

از آن‌جایی که چهارسالی با او زندگی کرده بودم و دیگر به رفتارهای بی‌ادبانه و عجیب او و غر زدن‌هایش عادت داشتم، بی‌خیال حرف‌هایی که زده بود، اخم باز کردم و با تکان دادم سرم به نشانه‌ی تاسف، تنها گفتم:

- من خیلی درگیرم شهاب و برای شادی اصلا خوب نیست که فعلا پیش من باشه؛ پس لطف کن بچه رو ببر خونه‌ی مامانت اینا بعد خبرت با زنت برید سفر. من زنگ می‌زنم به مامانت و با خودش و شادی حرف می‌زنم.

دخترک هفت ساله‌ی من نمی‌توانست پیش من باشد و هر لحظه صدای گریه و شیون بشنود؛ این قطعا در روحیه‌ی ظریفش تاثیر می‌گذاشت. او می‌بایست همیشه شاد و خوشحال بماند و از درد دوری کند. فرزند طلاق بودن و پیشینه‌ی من و شهاب قطعا در آینده به اندازه‌ی کافی او را آزار می‌داد و من نمی‌خواستم دردی به دردهایش اضافه کنم!

- می‌خوای با خودمون ببریمش؟

واقعا شهاب تغییر نمی‌کرد! همیشه بی‌فکر و تقریبا احمق می‌ماند. نمی‌دانستم دقیقا ندا عاشق چه چیز در او شده بود که لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد و هر ثانیه قربان صدقه‌اش می‌رفت. او به ظاهر می‌خواست کمک کند و راه‌حل پیدا کند اما مغزکوچکش هیچ‌گاه در چنین شرایطی یاری‌اش نمی‌کرد.

- مگه می‌خوای بری شمال؟ داری میری آنتالیا! پاسپورت داره بچه که ببریش؟ ببر خونه‌ی مامانت فردا پس فردا میام دنبالش!

داشت آن سوی خط می‌خندید؛ خودش چرت و پرت می‌گفت و خود به گفته‌های احمقانه‌اش می‌خندید. از طرفی تاسف می‌خوردم که او پدر بچه‌ام است و از طرفی دیگر این را یک پوئن مثبت برای شادی و آینده‌اش می‌دیدم. اینکه همچین پدر شاد و بی‌قید و بندی داشت سبب آسایش و خوشحالی شادی بود.

به‌علاوه اگر شهاب آنقدر در دنیای کوچک خودش سیر نمی‌کرد، حضانت شادی را تمام و کمال به من نمی‌داد و من حال باید برای گرفتن بچه‌ام به دنبال او می‌دویدم. خوب بود که ندا آن‌گونه او را در چنگ گرفته بود تا فکر گرفتن شادی را به سرش نزند؛ این برای من منفعت داشت.

تماس را با خداحافظی کوتاهی قطع کردیم و من، تکیه به صندلی ماشین دادم تا کمی استراحت کنم. ‌باید در همین نزدیکی می‌ماندم تا تحقیقات اولیه‌ی پلیس و پرس و جوهایش تمام شود و دوباره به سراغشان می‌رفتم.

***
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #9
| پارت هفتم | #استخوان‌خوار

با خستگی ماشین را جلوی در سبز رنگ خانه‌ی مادر پارک کردم. آن سمند سفید داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید و باید مهرشاد آن را با ماشین دیگری عوض می‌کرد؛ البته که مانند قفل در خانه، نسبت این مسئله نیز بی‌تفاوت می‌ماند و درنهایت خود باید دست به کار می‌شدم.

درحالی که از خستگی خمیازه می‌کشیدم و از بلاتکلیفی‌ای که گرفتارش بودیم کلافه بودم، از ماشین پیاده شدم و به سمت در خانه رفتم. در را که باز کردم، مهرشاد و هانا را تنها در حیاط دیدم؛ احتمالا مهرشاد مردم را فرستاده بود پی زندگی‌شان تا هم آن‌ها استراحت کنند و هم خانه کمی خلوت و ساکت شود.

وضعیتی که آن دو داشتند اخم بر پیشانی‌ام نشاند؛ هانا بی‌جان روی زمین سرد حیاط و زیر درختِ کاشته شده در باغچه نشسته بود و اشک می‌ریخت و مهرشاد لب حوض مستطیلی وسط حیاط جا خوش کرده بود و روی استخوان‌های دو دستش زخمی و خونین بود.

با ورودم آن دو به من نگریستند و من چند قدمی به جلو برداشتم. هوا داشت تاریک می‌شد و صدای اذان از مسجد محل بلند شده بود. حیاط حال و هوایی گرفته داشت و دیگر مانند گذشته و کودکی‌مان نبود!

آن روزها هرچند روز یک‌بار پدر با شیلنگ سبز کنار فنس مرغ‌ها، حیاط را می‌شست و بوی نم در خانه می‌پیچید. مادر غذاهای محلی و متنوعش را در آشپزخانه درست می‌کرد و من و بچه‌ها باغچه را برای یافتن کرم‌های خاکی شخم می‌زدیم؛ به‌جز هانا که در این زمینه ترسو بود.

نمی‌دانستم آن‌دو از نبود مادر به این حال و روز افتاده اند یا از گم شدن جنازه‌اش؟ شاید هم بحث و جدلی داشتند! آن‌ دو همان‌قدر که به هم نزدیک و صمیمی بودند، بیشتر از هرکسی با هم دعوا و بحث به راه می‌انداختند. صدای فریادهایشان بر سر هم همچو صدای خنده‌ها و شوخی‌هایشان، هر روز سکوت این خانه را می‌شکست.

- دستت چی شده مهرشاد؟ تو چرا این‌جوری کف زمین نشستی هانا؟ بلندشو ببینم!

به طرف هانا رفتم تا او را بلند کنم و در همان لحظه مهرشاد با مشت زخمی‌اش ضربه‌ای محکم به لبه‌ی تیز و آبیِ حوض زد. از فک منقبض شده‌ای درد و بغضش منعکس می‌شد و از نفس‌های عمیقی که برای کنترل خود می‌کشید، عصبانیتش! من درحالی که از رفتارش گیج شده بودم، با اخم و تعجب درجایم ایستادم و گفتم:

- چرا این‌طوری می‌کنی بچه؟ چت شده تو؟

او تنها با عصبانیت و شاید غم سرش را به سمت من چرخاند و نگاهم کرد؛ بدون آنکه پاسخ سوالم را بدهد. کلاهش وسط حیاط پرت شده بود و موهای کوتاه و رنگی‌اش شلخته به نظر می‌آمد. روی صورت همیشه سه‌تیغش حال ردی از ته‌ریش بود و نگاهش رنگ ناامیدی داشت.

- چیزی نیست پروانه! خبری نشد از...

حرفش را خورد و من گمان بردم این به‌خاطر هانا است؛ احتمالا به او داستان گم شدن جنازه را نگفته بود. شاید هم گفته بود که در چنین وضعیتی بودند! نگاهم را میان او و هانا چرخاندم و خواستم چیزی بگویم که زنگ حیاط به صدا در آمد. نگاهی دیگر به هانا انداختم که موهای بلند و خرمایی رنگش، باز دورش ریخته بود و بلوز و شلواری نازک به تن داشت؛ سپس درحالی که به سمت در می‌رفتم خطاب به او گفتم:

- پاشو هانا نشین این‌جوری اون‌جا!

در را که باز کردم، با دیدن چندین مامور پلیس که اسلحه به دست و کنار ماشینشان ایستاده بودند، مات ماندم. نگاه مردم را سمت خانه احساس می‌کردم و این اصلا خوشایندم نبود. مرد کوتاه قامتی که به نظر می‌آمد مسئول است، با اخم و جدیتی که او را کمی ترسناک نشان می‌داد، کاغذی جلویم گرفت و گفت:

- حکم ورود به منزل و تفتیش داریم!

سردرگم حکم را از دستش گرفتم تا از درستی‌اش اطمینان یابم؛ سپس نگاهی به صورت سبزه‌ی مرد انداختم و پرسوال گفتم:

- من اصلا نمی‌فهمم این یعنی چی؟ تفتیش برای چی؟ نکنه فکر کردید جنازه‌ی مادرمون رو خودمون آوردیم تو خونه قایم کردیم؟

مرد که انگار زیاد حال و حوصله نداشت، ابروهای پرپشتش را به هم نزدیک‌تر کرد و پس از یک قدم جلوتر آمدن گفت:

- چی میگی برای خودت خانوم؟ برو کنار بذار کارمون رو بکنیم!

به‌اجبار کنار رفتم و حدود شش- هفت نفر به سرعت وارد حیاط شدند و هر کدام به سمتی‌ رفتند. چند نفرشان به طرف داخل خانه رفتند و چند نفر هم به سمت زیرزمینی که نزدیک فنس مرغ‌ها قرار داشت. مهرشاد که با دیدن پلیس‌ها به کنار من آمده بود، دست‌های ‌خونی‌اش را مشت کرد و با لحنی عصبانی و پرسوال خطاب به من یا شاید هم مامور قد کوتاه مقابلمان گفت:

- یعنی چی این‌کارها؟ چی شده؟

مامور که بیسیمش را مدام این دست و آن دست می‌کرد و کل حیاط نسبتا کوچک خانه را زیرنظر داشت، نگاهی به سرتاپای مهرشاد انداخت و گفت:

- شما آقای مهرشاد پناهی هستی؟

مهرشاد سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:

- خودم هستم!

مرد مامور که برخلاف سایرین لباس شخصی به‌تن داشت اشاره‌ای به کسی که پشت سرش بود کرد و گفت:

- بازداشتش کن!

من هاج و واج دستبند خوردن مهرشاد را می‌نگریستم و مهرشاد با تقلا برای رهایی، ترسیده و گیج گفت:

- ول کن ببینم! به چه جرمی؟

قلبم پرتپش می‌زد و ریه‌‌هایم به زور هوا را به داخل می‌بردند. عرق سرد بر مهره‌های کمرم سر می‌خورد و دست‌هایم دوباره شروع به لرزش کرده بودند. هیچ ایده‌ای در ذهنم نبود که چرا و چگونه این‌ اتفاق داشت رقم می‌خورد اما احساسم می‌گفت به هر دلیل که هست، اصلا قرار نیست به خیر بگذرد. سکوت مامور پلیس سبب شد این‌بار من با لحنی تهاجمی و صدایی بلند از او بپرسم:

- جواب نمی‌دید؟ ریختید تو خونه‌ی ما و حرفم نمی‌زنید؟ به چه جرمی به برادر من دستبند می‌زنید؟

مامور که از نوع رفتار من خیلی خوشش نیامده بود، این‌بار نگاهی به سرتا پای من انداخت؛ قد کوتاهش سبب می‌شد نتواند خیلی از بالا به من بنگرد؛ هم قد و اندازه بودیم. با اخم، درحالی که دست به ریش‌های جوگندمی کوتاهش می‌کشید، گفت:

- صدات رو برای من نبر بالا خانوم! شما هانا پناهی هستی؟

من که از شنیدن نام هانا چشم‌هایم گرد شده بود، همزمان به همراه مهرشادی که دستبند به دست کنارم ایستاده بود به سمت باغچه نگاه کردیم. هانا لرزان و پربغض هنوز کف زمین نشسته بود و به ما نگاه می‌کرد. گویا اصلا در عالمی دیگر سیر می‌کرد! با سکوت من و خیرگی‌ام نسبت به هانا صدایش دوباره بلند شد.

- با شمام خانوم؟ هانا پناهی هستی؟

سعی کردم هول‌زدگی‌ام را فراموش کنم و کمی خودکنترل‌گر باشم، نگاهم را نگران از هانا که به نظر وضع خوبی نداشت گرفتم و حین نگریستن به مرد گفتم:

- خیر من پروانه پناهی هستم!

از جلوی آن‌‌ها رد شدم که به سمت هانا بروم و او را بلند کنم که صدای ضعیف و پربغض هانا را شنیدم.

- هانا منم!

مامور به گرفتن دستش به لبه‌ی در خانه، سرش را از در خانه بیرون برد و خطاب به‌کسی گفت:

- بیاید خانوم رو دستبند بزنید!

بار دیگر مات در سرجایم ایستادم. مگر هانا و مهرشاد چه کار کرده بودند؟ آن دو اوج خلافشان این بود که چند وقت یک‌بار یک میهمانی بروند که آن هم میهمانی‌ای آن‌چنانی نبود و صرفا با دوستان مشترکشان خوش بودند.
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #10
| پارت هشتم | #استخوان‌خوار

زنی چادری از در وارد شد و به سمت هانا رفت. من که بار دیگر در جایم میخکوب شده بودم، به دستبند خوردن هانا و بلند شدن تن بی‌جانش توسط زن نگریستم و نتوانستم عملی از خود بروز دهم.

هانا که تنها بلوزی آستین‌دار و نازک به تن داشت، می‌لرزید و به مهرشاد نگاه می‌کرد؛ نگاهش بیش از اندازه عمیق و پرحرف بود. به مهرشاد نگاه کردم، او نیز هانا را می‌نگریست اما چشم‌هایش پرسوال و گیج بود تا حرف‌دار!

- خانوم شما لطف کنید برید یه دست لباس برای خواهرتون بیارید که ما...

عصبی از وضع موجود، رو به سمت مامور کردم و با لحنی که لرزشش نشان از اضطرابم داشت گفتم:

- می‌گید اینجا چی‌کار دارید و خواهر و برادر من چی کار کردن یا نه؟

سکوت او را که دیدم، خشمگین به سمت هانا و مهرشاد چرخیدم و با صدای بلند و غیرقابل کنترل خطاب بر هردویشان گفتم:

- چه غلطی کردید من خبر ندارم؟

قصد نداشتم با آن دو این‌گونه صحبت کنم اما سکوت مامور و فشاری که بر من بود سبب شد ناچارا حرص و عصبانیتم را سر آن‌ها خالی کنم. مهرشاد که هنوز اندکی برای رهایی از دست مرد بلند قد پشت سرش تقلا می‌کرد، با نگاه میشیِ مظلومش، آرام و مایوسانه گفت:

- من چیزی نمی‌دونم پری!

پیش از آنکه جمله‌اش تکمیل شود، صدای مردی از سمت زیرزمین آمد و سبب شد مهرشاد که با لب‌های فاصله‌دار می‌خواست چیزی دیگری بگوید، ساکت بماند.

- اینجاست سروان؛ پیداشون کردیم!

نگاهم به سمت زیرزمین رفته بود؛ مردی لاغراندام با لباس سبز پلیس، بسته‌ای مشکی و مکعبی را با دستش به مامور کنار ما نشان داد و سپس دوباره به زیرزمین بازگشت. چیزی که دیده بودم ورای تصورم بود و در دل دعا دعا می‌کردم آن بسته همان چیزی که در تصور من بود نباشد.

مهرشاد و هانای من اهل این چیزها نبودند و این را مطمئن بودم؛ آن دو پاک‌تر از برگ گل بودند. اوج خلافشان کشیدن چند نخ سیگار با دوستان یه‌لا‌قبایشان بود.

صدای مامور کنار دستمان چون ناقوسی در مغزم به صدا در آمد و روانم را به هم ریخته‌تر از پیش کرد. آن‌چنان گفته‌اش برایم ترسناک و غیرقابل باور بود، که دهانم خشک شد و پلک‌هایم شروع به پریدن کرد.

- که چیزی نمی‌دونی آقا پسر؟ آمار دادن به ما که هفتاد کیلو تریاک توسط برادرتون تو خونه‌ی شما جاساز شده! خواهرتون هم همدستشون هستن!

ابتدای حرفش مخاطبش مهرشاد بود و در انتها من! بغض کرده بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم؛ نمی‌دانستم حرف آن مرد را باور کنم یا نه؟ نگاه سردرگمم را به سمت مهرشاد که مات در جایش مانده بود و دیگر تقلا نمی‌کرد گرداندم.

آن پسرک جان من بود من نمی‌توانستم باور کنم که این‌گونه آتش به زندگی خودش و ما زده است. چشمان میشی رنگش مبهوت بود و میان من و زیرزمین گردش می‌کرد. گویا از نگاهم می‌فهمید منتظرم چیزی بگوید که بااستیصال و مبهوت زمزمه کرد:

- به روح مامان سوری من کاری نکردم پروانه؛ به جونِ خودت من...

لحظه‌ای حرفش را خورد و ما هر دو خیره به هم یک چیز به ذهنمان آمده بود. به‌جز مهرشاد که به روح مادر قسم خورده بود و من باورش کرده بود، تنها مادر و هانا در این خانه زندگی می‌کردند. مادر که ساده‌تر از این حرف‌ها بود و حال به‌لطف من جان به جان آفرین تسلیم کرده بود؛ پس تنها یک نفر می‌ماند. هانا! هانایی که تا به‌حال ساکت و لرزان آن گوشه ایستاده بود و هیچ نمی‌گفت؛ حتی سوال هم نمی‌کرد که چرا به او دستبند زده‌اند و چرا آن همه پلیس در خانه است. او حتی مانند من و مهرشاد مبهوت هم نبود!

صورت سفید و درخشان هانا، از همیشه بی‌رنگ‌تر بود و گونه‌هایش سرخ بود و التهاب داشت! آن چهره‌ی همچو عروسک با آن قلب شیشه‌ای‌اش، نمی‌توانست چنین کاری را با خودش و ما بکند! دخترک زیر نگاه من و مهرشاد، تاب نیاورد و بالاخره به زمین خیره شد.

اشک‌های مظلومانه‌اش در تاریکی شب برق می‌زدند و روی زمین می‌ریختند و من ناباورانه تنها سر به طرفین تکان می‌دادم. در مخیله‌ام نمی‌گنجید که کار او هم باشد؛ آن دختر معصوم تفریحش کشیدن نقاشی‌های رنگارنگ بر روی بوم اتاقش بود نه حمل و نگهداری از مواد.

- خانوم شما هم برای ارائه یه سری توضیحات لازمه همراه با خواهر و برادرتون با ما بیاید اداره. چون اتهامی به شما وارد نیست اگر ماشین شخصی دارید می‌تونید خودتون تشریف بیارید!

پس از آن گفته، همه چیز آن‌قدر زود گذشت که نمی‌توانستم تصورش را کنم. مهرشاد و هانا همراه پلیس‌ها رفتند و من ماندم و خانه‌ای خلوت؛ خانه‌ای تاریک که بوی مرگ می‌داد! هنوز هم همسایه‌ها نزدیکِ در خانه تجمع کرده بودند و صدای پچ‌پچ‌هایشان به منی که پشت در بسته‌ بودم می‌رسید. آن‌ها ناجوانمردانه به این خانه و خانواده انگ می‌زدند و هر که برای خود سناریویی می‌چید!

هوای گرم بهاری برایم سرد شده بود؛ چسبیده به در و پربغض می‌لرزیدم و کاری از دستم بر نمی‌آمد. قلب و شانه‌هایم سنگین‌تر از آن شده بودند که در تحمل من باشد و من هنوز در نبود پاشا نسبت به همه چیز مسئول بودم.

گوشی‌ام که در دستم فشرده می‌شد را روشن کردم و شماره‌ی پاشا را برای بار هزارم گرفتم و باز تماسم بی‌پاسخ ماند. چرا او مرا با این همه مشکل تنها به حال خود رها کرده بود؟ اگر او نیز در گوشه‌ای با اتفاقی دست و پنجه نرم می‌کرد چه؟ اگر او نیز به بدبختی‌ای گرفتار شده بود که نمی‌‌توانست خودش را برساند و پاسخگو باشد چه؟

ذهنم پر از دل‌مشغولی و نگرانی بود؛ پر از شک و تردید و بهت! کمی پشت در ماندم تا مردم متفرق شوند و صداهایشان بخوابد و سپس، درحالی که اشک‌های روی صورتم را پس می‌زدم، در را باز کردم و از خانه بیرون رفتم.

ماشین را روشن کردم و درحالی که خستگی روح و جسمم را شکافته بود، به سمت آگاهی راندم. هنوز امید داشتم همه‌چیز خواب باشد و چیزی ورق را برگرداند. هنوز امید در سوسوی نگاه خیسم موج می‌زد و به ناامیدی مطلق گرفتار نشده بودم.

***
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #11
| پارت نهم | #استخوان‌خوار

سرگردِ پشت میز بالاخره تصمیم گرفته بود چشم از پرونده‌هایش بردارد و من را بنگرد. نیم‌ساعتی مرا پشت در نگه داشته بود و پانزده دقیقه هم این‌گونه با سکوتش داشت عذابم می‌داد. آن مرد کوتاه‌قد عجیب برایم چون شخصیت‌‌های شرور می‌ماند؛ چراکه حضور و وجودش صرفا داشت به من و خانواده‌ام ضرر می‌رساند.

- خب خانوم بفرمایید که شما که احیانا از این ماجراها خبر نداشتید؟

من که تقریبا از زمان ورود آن مرد به خانه و بلبشویی که به راه افتاده بود، هوچی شده بود و دیگر در قالب آرام و خونسردم نبودم، روی صندلی چرم و قهوه‌ای رنگ، خود را به جلو کشیدم و با جدیت و کلمه به کلمه گفتم:

- ببینید جناب من اصلا نمی‌فهمم اتفاقی که امشب افتاد رو چطور باید باور کنم و خب حقیقتش رو بخواید اینکه این مواد مالِ خواهر یا برادر من باشه رو ابدا نمی‌پذیرم! از کجا معلوم؟ شاید کسی اون مواد رو تو اون خونه جاساز کرده باشه! کم آدم به واسطه‌ی مادر من و محبتش تو خونه رفت و آمد نداشتن! تو اون زیرزمین صرفا وسایل خانواده‌ی من نیست، چندبار چندتا از همسایه‌ها اومدن و خرت و پرت‌هاشون رو گذاشتن تو زیرزمین! بارها پیش اومده موقع نذری‌های مادر من کلی آدم به اون زیرزمین رفت و آمد داشتن تا دیگ و گاز شعله‌ای و صدتا کوفت دیکه رو بیارن تو حیاط و خبرشون کمک کرده باشن! من نمی‌پذیرم شما انقدر راحت بیاید بگید اون موادها مالِ برادر من بوده و خواهرم همدستش! اصلا با چه مدرک و شاهدی؟

نفسم از آن همه پشت سر هم حرف زدن رفته بود و مطمئنا به دلیل اضطراب ناشی از اتفاقات و حضورم در آن‌جا، صدایم و دست‌های در هم چفت شده‌ام لرزشی محسوس داشتند. مرد که متفکر صبر کرده بود من جملاتم را تمام کنم، خنده‌ای پرمعنا بر لب نشاند و دست‌هایش را روی میز قلاب کرد.

او از نظرم شبیه کارآگاه‌هایی نبود که بخواهند با ذکاوت به قضایا نگاه کنند؛ بیشتر انگار از تحقیر انسان‌هایی چون من به دلیل ناتوانی‌مان لذت می‌برد. انگار چیزی می‌دانست که می‌توانست تا چند لحظه‌ی بعد دهان مرا باز نگه دارد و در عین حال کلماتم را در گلو خفه کند. با این احساس نسبت به او، خود را روی صندلی عقب کشیدم و دوباره به پشتی نرمش تکیه زدم.

اضطرابم بیشتر شده بود و نگاهم به او سرشار از ترسی ناخواسته بود. گویا با نگاهم التماسش می‌کردم بگوید نه شاهدی هست و نه مدرکی. امیدوار بودم که بگوید هنوز به برادر و خواهر شما اتهامی قطعی وارد نیست و صرفا مظنون پرونده هستند اما او و آن لبخندش، او و چیزی که به زبان آورد تنها برای باری دیگر در آن دور روز مرا فروریخت و مبهوت ساخت.


- خواهرتون اعتراف کردن جاساز کار برادرتون بوده!

تقریبا می‌شد گفت چون گیاهی تشنه و منتظر آب می‌‌ماندم که کسی حین راه رفتن در دشت او را بی‌قید و رحم له کرده بود. نمی‌توانستم باور کنم که هانا آنقدر زود همه چیز را نابود کرده بود؛ آنقدر بی‌فکر و صبر! آن‌ها هنوز دو ساعت را هم در آن آگاهی نگذرانده بودند و او علیه مهرشاد شهادت داده بود؛ علیه مهرشادی که می‌دانستم برایش بیش از یک برادر است.

مهرشاد قسم خورده بود چیزی نمی‌داند و من باور کرده بودم؛ چراکه قسمی که خورده بود برای همه و در کمال ناباوری حتی من حرمت داشت. هنوز نمی‌توانستم باور کنم آن مواد‌ها متعلق به هانا باشد اما بیشتر از آن، شهادتش در مخیله‌ام نمی‌گنجید!

هانا و مهرشاد با هم بزرگ شده بودند، با هم به میهمانی و سفر می‌رفتند، هر خلاف و درستی را با هم تجربه می‌کردند و جانشان به جان هم وصل بود. نمی‌توانستم باور کنم که هانا، این‌گونه مهرشاد و تمام هست و نیست و خاطراتش را شکانده است.

- باوجود این اعتراف دیگه جایی برای موشکافی بیشتر نمی‌مونه؛ حتی باوجود اینکه برادرتون هنوز منکر میشه!

من که دیگر تنها موزاییک‌های کثیف زیرپایم را می‌نگریستم و نه چهره‌ی بشاش سرگرد از این اتفاق هیجان‌انگیز را، لبخندی تلخ زدم و زمزمه کردم:

- اون موادها مال برادر من نیست و من نمی‌دونم خواهرم چی تو ذهنش می‌گذره که اومده انقدر احمقانه و بدون وکیل هنوز دو ساعت از بازداشتت نگذشته پیش شما اعتراف کرده. این از نظر منی که یه آدم عادی‌ای هستم مشکوکه و از نظر شما مشکوک نیست؟

نمی‌دانستم چه کار می‌کنم و چه می‌گویم! من با حرف‌هایم علنا داشتم می‌گفتم که مهرشاد بی‌تقصیر است و آن جاسازها متعلق به هاناست؛ درصورتی که من این‌ها را هم نمی‌خواستم. نمی‌خواستم آن مواد متعلق به هانا بوده باشد و می‌دانستم که نیست.

حسی عمیق به من می‌گفت پای کسی دیگر در میان است؛ پای کسی که هانا قصد دارد با گیر انداختن خودش و خانواده‌اش در این شرایط و با اعتراف بی‌جهت و احمقانه‌اش از او محافظت کند. آن دختر معصوم، آنقدر کودک بود که گول بخورد و به هر سمتی کشیده شود.

- یک نفر حوالی ساعت نه شب با ما تماس گرفت؛ یه دختر خانوم از باجه‌ی تلفن! گفت دوست نزدیک خواهر شماست و چندین روز پیش و قبل از فوت مادرتون، وقتی با خواهرتون وارد خونه‌تون شده، صدای صحبت‌های برادرتون درباره‌ی مواد، جاساز و جاش رو می‌شنون و دوتاشون بعد از بیرون رفتن برادرتون از خونه، کنجکاو میشن و مواد رو توی زیرزمین خونه می‌بینن. خواهرتون که نگران برادرش بوده از دوستش قول می‌گیره این موضوع بین خودشون بمونه و می‌ترسه برادرش توی دردسر بیفته ولی گویا دوستش به پلیس وفادارتر بوده که به ما همچین موضوعی رو اطلاع داده. این مسئله در کنار اعتراف خواهرتون جای شک و شبهه‌ای برای ما نمی‌ذاره خانم؛ هرچقدر هم که شما برحسب احساسات خواهرانه‌تون بخواید منکر این قضایا بشید.

به او نگریستم که صحبت‌هایش را این‌بار بدون لبخند و با جدیت گفته بود. من نمی‌گذاشتم آن دو بچه این‌گونه تباه شوند؛ نمی‌گذاشتم اوج جوانی‌شان را در بطن زندان و دادگاه‌ها بگذرانند. از جایم بلند شدم و با نگاهی عصبی و سردرگم به آن سرگرد، تنها یک جمله گفتم:

- می‌تونم برم؟

- دم در همکارم راهنماییتون می‌کنن که چندتا سوال دیگه ازتون بپرسن؛ بعد می‌تونید تشریف ببرید.

بدون حرف دیگری به سمت در قهوه‌ای رنگ خروج رفتم و روزهای آتی را در ذهن پروراندم.

***
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #12
| پارت دهم | #استخوان‌خوار

سمتِ جوبِ عریض کنار خیابان خم شدم و پس از زدن چند عُق، زردآب بالا آوردم. معده‌ام خالی بود و استرسم بی‌امان! بدنم جانی برای دوام و ایستادن نداشت و روحم اندکی تا فروپاشی زمان داشت. درحالی که لبه‌ی جوب نشسته بودم و با دستمال دور دهانم را پاک می‌کردم، درِ ماشین را قفل کردم.

آن ماشین ساده، نیمی از خاطرات کودکی‌ام را شامل می‌شد. به یاد داشتم آن زمان‌ها که پدر زنده بود و به سفر می‌رفتیم، زمانی که من و پاشا کوچک بودیم و هنوز مهرشاد و هانا به دنیا نیامده بودند، همیشه بر سر یک جا دعوا داشتیم، وسطِ صندلی‌ها! هردویمان دوست داشتیم به جاده مسلط باشیم و همزمان هم کنار پدر و هم کنار دست مادر قرار بگیریم.

آن زمان‌ها، مادر همیشه مرا با لحنی سخت به کنار پنجره می‌کشاند و پاشا را با محبت کنار خود نگه می‌داشت. او علنا مرا کوچک‌تر و حقیرتر از پاشا می‌شمرد. تنها دلسوزی‌های پدر، پناهیِ بزرگ، سبب می‌شد که از هر ده سفر، یک بار آن مکان دنج نصیب من شود که همان یک‌بار را هم مادر با اخم‌هایش به کامم زهر می‌کرد.

لبخندی تلخ بر لب نشاندم و با کشیدن آهی، به سختی لب جوب را گرفتم و از جا برخاستم. به خانه‌ی پیش رویم نگریستم؛ یک ویلای کوچک اما شیک مقابلم در تاریکی شب نما می‌داد. ساعت از یازده شب گذشته بود و من، نمی‌توانستم تنهایی را تاب بیاورم؛ تنهایی و آن همه مشکلِ در هم پیچیده را!

سوئیچ ماشین را در جیب شلوار گشادم فرو بردم و به سمت در سفید و بزرگ خانه رفتم. دیروقت بود اما من، دلم هوای دخترم را کرده بود، هوای شادی و خنده‌‌های از ته‌دلش را!

زنگ را که زدم، تنها چند دقیقه طول کشید تا در باز شود؛ گویا آیفون تصویری، رسالت خود را ادا کرده بود. در را باز کردم و در حیاط کوچک اما دنج خانه پیش رفتم‌. دلم می‌خواستم روی تختِ سنتی گوشه‌ی حیاط بنشینم و خیره، ستاره‌ها را بنگرم اما مانند تمام زندگی‌ام، ناچار به پیشروی بودم.

درِ اصلی ساختمان خانه، چند لحظه پس از ورودم باز شد و شادی، دوان‌دوان خود را به من رسانید! روی یک زانو بر زمین نشستم، دست‌هایم را باز کردم و چشمانم را بستم. دخترک که در آغوشم جای گرفت، هر چه گذشته بود برای چند لحظه از ذهنم گریخت و آرامش بر قلبم چیره شد. او گردنم را می‌فشرد و من موهای لخت و قهوه‌ای رنگش را نوازش می‌کردم، موهایی که لطافتشان را از خودم به ارث برده بود.

- بسه دختر بیا برو تو بذار دو دقیقه هم ما مادرت رو زیارت کنیم!

این جمله را سیمین، مادر شهاب، با صدای زنانه و پرجذبه‌اش بر زبان رانده بود. او زنی مهربان و خوش‌قلب بود که تندزبانی و رک بودنش را برای شهاب به ارث گذاشته بود!

شادی را از خود جدا کرده و بوسه‌ی بر پیشانی‌اش نشاندم. او که عروسکی خرسی و آبی رنگ زیر بغلش داشت، لب‌هایش را به پایین کمی کج کرد و با صدایی به لطافت ظاهرش، مغموم گفت:

- من خیلی از دستت ناراحتم پروانه!

زبانش حین تلفظ حرف سین می‌گرفت و گویشش را شیرین‌تر می‌کرد. من که هم از لفظ پروانه‌ی انتهای جمله‌اش و هم از گویشش دلم ضعف رفته بود و قلبم فشرده شده بود، بوسه‌ای دیگر بر روی لپ‌های گلگون و سفیدش نشاندم و زیر گوشش پرمهر گفتم:

- پروانه قربونت بشه که از دستش ناراحتی! از دلت درمیارم مامانی باشه؟ ببخشید که دیر اومدم پیشت! به مامانی یه بوسِ قشنگ نمیدی حالش خوب بشه؟

چندی در همان حال نگاهم کرد و سپس کم‌کم ناراحتی‌اش محو شد. لبخندی شیرین و ساده بر لب نشاند و با لب‌های کوچک و سرخش، بوسه‌ای بر بینی‌ام نشاند. او بلد بود که چگونه دل من را بدزدد و مرا آشفته‌ی خودش کند. باری دیگر او را به آغوش فشردم و سپس از او خواستم داخل برود. می‌دانستم از مرگ مادر به او چیزی نگفته بودند و نمی‌خواستم حین صحبت‌هایم با سیمین، چیزی متوجه شود.

او دوان‌دوان به سمت داخل خانه رفت و من از جایم برخاستم. سیمین که با وجود روحیه‌ی عجیبش، شلواری گشاد و گربه‌ای به پا کرده بود و تاپی یقه باز، بالاتنه‌ی درشتش را در معرض دید قرار می‌داد، به سمتم آمد. موهای بلوند و رنگ‌کرده‌اش را با کلیپسی جمع‌کرده بود و آرایشی ملیح روی چهره‌ی جوان مانده‌اش قرار داشت.

کنارم که قرار گرفت، نگاهم به سمت ناخن‌هایش کشیده شد، لاکی خوش‌رنگ و قرمز رویشان رو پوشانده بود و دست‌های چروکش را زیبا جلوه می‌داد. ناخودآگاه جملات هانا را به یاد آوردم؛ اینکه می‌خواست دست‌های مادر را این‌گونه شاداب کند و لبخند بر لبش آورد. چشم بستم و نفسم را با بینی‌ام، عمیق بیرون دادم؛ عمیق و پر درد!

- ناراحت شدم وقتی شنیدم مادرت فوت کرده؛ زن خوبی بود اما خیرش به تو و پسر من نرسید متاسفانه!
او هم می‌دانست، اینکه خیر مادرم تنها به من و عده‌ای خاص و مرتبط به من نرسیده بود؛ این را گویا همه می‌دانستند. سکوت کردم و با لبخندی تلخ تنها زمین را نگریستم. او که گویا زبانش برای حرف زدن باز شده بود، دست مرا کشید و همراه خودش، به سمت تخت با صفای حیاط کشاند. مرا نشاند و حین نشستن خودش، دوباره گفت:

- بعضی وقت‌ها میگم اگه سوری دست از سر تو و شهاب برمی‌داشت و می‌ذاشت هرکدوم برید پی زندگیتون، اگر با جار و جنجال و تهدید شما دوتا رو عقدِ هم نمی‌کرد، عمرتون الکی تلف نمی‌شد و اعصاب و روانتون سالم‌تر می‌موند؛ بعضی وقت‌ها هم میگم اگر سوری می‌ذاشت شما دوتا جوون برید پی خوشی‌هاتون و بیخیال عقاید خودش و به قول خودش آبروی تو می‌شد، الان من نوه‌ی قشنگم رو نداشتم که این‌جوری روح بده به خونه و زندگیم!

آه؛ او در این شب پرستاره و سخت، چه موضوعی را یادآور شده بود. مادر زمانی آخرین‌و سنگین‌ترین زهر خودش را به من ریخت که نه سال پیش فهمید من با پسری به نام شهاب ارتباطاتی جدی‌ دارم؛ ارتباطاتی که به سقط ناخواسته‌ی یک جنین دو ماهه منجر شده بود و روح و جسمم را ضعیف کرده بود. به‌محض فهمیدن داستان با داد و فریاد و شیر مادر حرامت، آدرس شهاب را از من گرفته بود و با خانواده‌ی‌او صحبت کرده بود.

آن زمان از شهاب و خانواده‌اش بی‌نهایت احساس شرم می‌کردم؛ چراکه مادر برای شکاندن من آن‌ها را نیز تحقیر کرده بود. در آن روزها، من و شهاب تنها اندکی تا جدایی فاصله داشتیم و به اختلاف‌هایمان واقف شده بودیم که مادر با ورود بی‌مقدمه‌اش به ماجرا و دیدن چند برگه‌ی آزمایش در اتاق منِ هجده‌ساله، او و منی که به درد یک عمر زندگی با هم نمی‌خوردیم را به زور و ضرب به هم متصل کرده بود.
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #13
| پارت یازدهم | #استخوان‌خوار

حیف و صد حیف که آن زمان، پدر دیگر در قید حیاط نبود تا با اندک حمایت‌هایش مرا دلگرم کند؛ حیف که من جز خود در آن زمان و حتی حال هیچ حمایت‌گر جدی‌ای‌نداشتم! البته که پدر هم قطعا به آن شرایط نامعقول واکنشی معقول نشان نمی‌داد اما شاید حداقل رفتار و عملی متفاوت‌تر و بهتر داشت.

مادر جوانی‌ام را، آینده‌ام را و شادی‌ام را با آن اجبار از من گرفته بود. اگر من در هجده‌سالگی عقد شهاب نمی‌شدم، می‌توانستم درس بخوانم که حال با بیست و هفت سال سن، درگیر کارهای پاره‌وقت نباشم. او نه تنها کودکی و روح مرا نابود کرده بود که حتی آینده‌ام را نیز با قساوتش سیاه کرده بود.

باز هم من ساکت بود؛ نیاز داشتم یکی با من حرف بزند و من فارغ از هر چیز‌تنها گوش دهم. سکوت بیشتر باب‌میلم بود تا حرف روی حرف آوردن.

- شادی فرشته‌ی خونه‌ی من و رضاست دخترجون؛ مثل خونِ تو رگ زنده نگهمون می‌داره! مسیری که اومدی شادی رو به تو، شهاب و ما داد و این رو همه‌مون مدیون سوری هستیم! سوری زن عجیب غریب و کله‌خری بود؛ نه سال پیش چنان تو خونه‌ی ما عربده می‌کشید که من با این همه سلیطه بودنم از پسش نمی‌تونستم بر بیام. همین کله‌خر بودنش شادی رو نشوند تو زندگی ما پس به حرمت حضور شادی ازش بگذر و آرامش بده به خودت!

سیمین زنی پیچیده بود؛ گاه تلخ و شکاننده و گاه این‌چنین نرم و لطیف! گاه با زبان تیزش روانت را به هم می‌ریخت و گاه برایت با شوخ‌طبعی مادرانگی می‌کرد. شهاب چقدر خوشبخت بود که او را داشت؛ حتی به شادی هم حسادت می‌کردم که اوی به قول خودش سلیطه را علاوه بر من دارد؛ کسی که اگر‌من نبودم برایش مادر باشد!

لبخندی تلخ بار دیگر بر لب‌هایم نشست؛ لبخندم صدها حرف ناخوانا در بر داشت؛ حرف‌های یکه تنها من می‌دانستمشان، خدا و مادر! سیمین نمی‌دانست که برای گذشتن و کسب آرامش دیر شده بود؛ مانند آن دکتر بیمارستان از کرده‌ی من و گفته‌های مادر بی‌اطلاع بود. به ذهنم چیزی خطور کرد، چیزی که نمی‌دانستم درست است درخواستش کنم یا نه؛ اما با مکثی درحالی که خیره به کتونی‌های خاکستری رنگم بودم، بالاخره زبان باز کردم و زمزمه‌وار و پرسوال گفتمش!

- میشه من شب اینجا بمونم؟

لحنم التماس داشت؛ التماسی که خشک بود و اشک و بغض همراهش نبود. من حال تنها بودم؛ تنها‌تر از همیشه. خانه‌‌ی خودم تاریک و بی‌روح بود و خانه‌ی مادر، سرد و سیاه؛ سیاه به اندازه‌ی تمام خاطراتم! می‌دانستم خواسته‌ام از او زیاد است؛ مخصوصا باوجود اینکه من و شهاب، قریب به شش سال از جدایی‌مان می‌گذشت و من دیگر در آن خانه جایگاه خاصی نداشتم.

خواستم حرفم را پس بگیرم و با بلند شدنم قصد رفتن کنم که دست گرمش را روی دست یخ‌کرده‌ام قرار داد و با بی‌پروایی و شوخ‌طبعی خاص خود گفت:

- تخت اتاق شهاب مال بچم شادیه؛ رو زمین نمی‌تونی بخوابی جمع کن برو خونه‌ی خودت دخترجون!

شاید هرکس دیگری بود گاها از او رنجیده خاطر می‌گشت و با نادیده گرفتن اصل کلامش، فرع و ظاهر کلماتش را می‌چسبید؛ اما من آن زن را خوب شناخته بودم همان‌طور که پسرش را چون کتابی سطر به سطر خوانده بودم. آن دو که عجیب به هم شباهت داشتند، هر دو زبان‌باز و بی‌پروا در گفتار بودند و دراین بین سیمین مقداری پختگی‌اش بیشتر نمود پیدا می‌کرد.

پیش از من از روی تخت بلند شد و درحالی که به سمت درِ کوچک و شیشه‌ای خانه می‌رفت، بلند در هوا دست تکان داد و گفت:

- جات رو پهن می‌کنم؛ آروم بیا تو که رضا خوابه! بعد از سه ساعت بالاخره این دخترکوچولوت دست از سر اون مرد کچل برداشت و گذاشت چشم رو هم بذاره!

خنده‌ای کوتاه کردم و با محبت به راه رفتنش نگریستم. شادی آن پیرمرد و پیرزن را بیش از حد دوست داشت. عاشق داستان‌سرایی‌های عمورضا و مزه‌پرانی‌های سیمین بود و طبق معمول همیشه‌اش خواب و خوراک نداشت. باید صبح زود با مدرسه‌اش تماس می‌گرفتم و علت دو روز غیبتش را ذکر می‌کردم. از آخر هفته‌ که پیش شهاب و ندا بود تا به الان، در خوشیِ صبح بیدار نشدن به سر می‌برد.

از جایم بلند شدم و در مسیر حرکت سیمین پیش رفتم. خواستم داخل شوم که صدای ویبره‌ی گوشی‌ام و آمدن پیامکی مانعم شد. پشت در مکث کردم و پیام را باز کردم. شکستگی گوشه‌ی راست گوشی کلافه‌ام می‌کرد و هرآن پررنگ‌تر و حجیم‌تر از قبل می‌گشت؛ گویا باید می‌پذیرفتم که این گوشی دیگر برای من گوشی نمی‌شود.

پیامی از طرف پاشا بود؛ کوتاه برایم نوشته بود اما در آن جمله‌ی کوتاه، حرف‌های نگفته و احساساتی عجیب و غیرقابل فهم حس می‌کردم.

- ببخش پری؛ برات برادر خوبی نبودم!

اخم بر پیشانی‌ام نشسته بود و لب‌های باریک و برجسته‌ام میان دندان‌هایم له می‌شدند. او به‌خاطر نیامدنش از من عذرخواهی می‌کرد؟ به‌خاطر نبودش در این شرایط سخت؟ اصلا می‌دانست جنازه‌ی مادر گم شده است؟ هانا و مهرشاد دوست‌داشتنی من گوشه‌ی زندان و کنار ده‌ها فرد نادرست شب را صبح می‌کنند؟ می‌دانست این‌ها را و از من طلب بخشش می‌کرد یا صرفا داشت با معذرت‌خواهی‌ای نیامدنش در وقت مقرر و جواب ندادن به پیام‌ها و تماس‌های مرا توجیح می‌کرد؟

خواستم چیزی برایش تایپ کنم و ناسزایی بارش کنم که پیام دیگری داد؛ پیامی که اخم پیشانی‌ام را پررنگ‌تر کرد و افکارم را عمیق‌تر!

- مادر رو ببخش پروانه!

نمی‌دانستم مشکلش چیست و چه در مغزش می‌گذرد که چرت و پرت تحویل من می‌دهد! او تنها کسی بود که به وفور چند جمله‌ را از زبان من شنیده بود؛ جملاتی که هربار که با او درد و دل می‌کردم و بحثی از مادر پیش می‌کشیدم، آن‌ها را به زبان می‌آوردم؛ اینکه:

- زمین هفت میلیارد آدم داره و من محتاج محبت فقط یک‌نفر از این همه آدم بود ولی همون یک‌نفر هر روز نفرت به من داد؛ همون یک‌نفر بال‌های پروانه رو قیچی کرد! به روح بابا سعید که عزیز دلم بود و هست، نمی‌بخشمش!

با عصبانیتی که نصیبم کرده بود، چندین بار به او زنگ زدم که تماس را رد کرد؛ دیگر حتی پیامی هم نمی‌داد! نمی‌دانستم چرا آن مرد گنده، شبیه به بچه‌ها رفتار می‌کند اما حال و حوصله‌ای برای کنش با او نداشتم. بنابراین گوشی را خاموش کردم و درحالی که وارد خانه‌ می‌شدم، زیرلب الفاظی رکیک را نثارش کردم.

***
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #14
| پارت دوازدهم | #استخوان‌خوار

بالای قبر پدر نشسته بودم و گرد روی سنگ سردش را با کف دست می‌زدودم. احساس شرمندگی می‌کردم که پس از مدت‌ها به پیشش آمدن بودم تا سری به او بزنم و حتی یک شیشه گلاب با خود نیاورده بود. عصبانی از دست خود، خواستم بلند شوم تا آبی برای پاک کردن روی قبر بیابم که پیرمردی کنارم ایستاد.

شیشه آبی در یک دستش بود و قرآنی در دست دیگرش. فکر می‌کردم برای نشستن یا قرآن خواندن از من اجازه یا پول بخواهد اما او بی‌نگاه به من، بطری‌اش را روی سنگ تیره‌ رنگ قبر خالی کرد و با کف دست‌های زمختش به پاک کردن آن پرداخت. در نهایت روبه‌روی من و آن‌سوی قبر چمپاتمه زد و قرآن خواندن را شروع کرد.

او ژولیده بود؛ آن‌قدر ژولیده که گویا شب‌ها را در همان قبرستان هراس‌انگیز سر می‌کند و روی همان قبرهای خاک گرفته می‌خوابد. لباس‌های ژنده‌ی قدیمی‌ای بر تن داشت و ریش‌های بلند و بورش اجزای صورتش را پنهان کرده بودند. زمزمه‌وار قرآن می‌خواند و من به حس و حالش می‌نگریستم. عجیب فارغ از جهان و اطرافیانش بود؛ گویا روحش با روح از یاد رفتگان زندگی می‌کرد تا ما!

زمان که جلو می‌رفت و به ظهر نزدیک‌تر‌ می‌شدیم، آفتاب نیز تیزتر می‌شد. احساس گرما سبب می‌شد دیگر نتوانم آنجا بنشینم. درحالی که هنوز چشمم به آن مرد بود و فکرم هولش، از جا برخاستم و با نهادن پولی روی سنگ قبر و کنار مرد، به سمت خارج از دارالرحمه رفتم.

با صدای زنگ خوردن گوشی‌ام، آن را از جیب شلوارم بیرون آوردم و به گیرنده‌ی تماس نگریستم. آقای مدنی بود؛ وکیلی که با هزار زحمت یافته بودمش تا ناجی شرایطم شود. تماس را برقرار کردم و همزمان در ماشینی که چند روزی بود میهمانش بودم، نشستم.

- الو سلام آقای مدنی! احوال شما؟ خبر چی دارید برام؟

تمام تلاشم را می‌کردم که با اعتماد به نفس و نترس باشم تا از پس شرایط بربیایم. لرزش‌هایم را سرکوب می‌کردم چون با لرزش نمی‌شد از پس شرایط بر آمد. در آینه‌ی ماشین موهایم را رو به بالا هول دادم و لبه‌ی چسب‌بینی‌ام را صاف کردم. گوشم به آقای مدنی بود و خود را برانداز می‌کردم.

- سلام دخترم؛ بیا از حال و احوال بگذریم که کار زیاد داریم! ببین پروانه‌جان شرایط خیلی سخت‌تر از چیزی شده که من انتظار داشتم. برادر و خواهر شما ناسلامتی بیست سال سن دارن ولی مثل بچه‌ی کوچیک دارن رفتار می‌کنن. انگار نه انگار که پای آینده و زندگی‌شون در میون باشه، بی‌فکر هر چی تو ذهنشونه رو به زبون میارن. شما این پرونده رو آوردی دادی به من و منم به خاطر گل روی سعید خدابیامرز قبولش کردم ولی متاسفانه این‌طوری نمیشه ادامه داد!

از صدای عصبانی و ناراحتش اخم بر پیشانی‌ام نشست و کمی مضطرب شدم! باز آن دو چه گفته بودند که او آنقدر آشفته شده بود؟ آن مرد سال‌ها همکار و دوست پدر بود و من آشناتر و کاربلدتر از او سراغ نداشتم که دست به دامانش شوم و حال او را نیز داشتم از دست می‌دادم؛ صرفا به‌دلیل بچه‌بازی‌های هانا و مهرشاد!

- چی شده آقا مدنی بگید من هم بدونم! چی گفتن مگه؟ جز شما که وکیلشونی کسی نمی‌تونه ببینتشون وگرنه من باهاشون صحبت می‌کردم که...

من آرام‌تر از او بودم و گویا او می‌خواست مرا نیز مانند خودش عصبانی کند؛ گویا می‌خواست بر شرایط آگاهم سازد که میان حرفم پرید و با همان لحن شماتت‌بار و کمی طلبکارش گفت:

- دخترم برادرت دیروز که با من حرف زد منکر همه چیز شد ولی امروز اتهاماتش رو پذیرفته؛ همه‌ی اعترافات خواهرش رو پذیرفته و مجددا از جانب خودش به زبون آوردتشون. با این اوصاف الان دیگه برادرت مظنون اصلی پرونده محسوب نمیشه بلکه متهم اصلی پرونده است. پروانه با این شرایط، مهرشاد حداقل ده سال حبس و صد ضربه شلاق رو شاخشه؛ جریمه‌ی‌نقدی‌ای که باید بدید و آبرویی که ازتون رفته رو من فاکتور می‌گیرم!

لرز باری دیگر به جانم نشست! مهرشاد اعتراف کرده بود و من نمی‌دانستم باید چه چیز را باور کنم؟ قسمی که برایم خورده بود و آن چشم‌های ناباورش حین دستگیری را یا این اعترافات نابه‌هنگام و غیرهوشمندانه را! آن دو بچه چرا آنقدر زود داشتند همه چیز را گردن می‌گرفتند؟ درحالی که حتی سه روز کامل هم از دستگیری‌شان گذشته بود!

آن‌ها حتی همکاری درستی هم با آقای مدنی برای آزادی‌شان نداشتند. هانا که اصلا با آن پیرمرد حرف نزده بود و در سکوت مطلق او را ملاقات کرده بود و مهرشاد هم تنها گفته بود کار او نیست و هیچ نمی‌داند.

- ببین پروانه باید بری خونه رو زیر و رو کنی و دنبال یه نفر سوم بگردی! باید دوست و آشناهای این دوتا و جاهایی که رفته بودن رو زیر و رو کنی تا ببینی چی این دوتا بچه رو ترسونده که انقدر زود دارن اعتراف می‌کنن؛ تازه اونم درحالی که تو میگی مطمئنی مواد مال هیچ‌کدومشون نبوده؛ یعنی درواقع دارن به گناه نکرده اعتراف می‌کنن! من تمام تلاشم رو می‌کنم تا چند روز آینده برات یه قرار ملاقات با دوتاشون جور کنم و تو برو بگرد ببین چی دستگیرت میشه. این برادرت هم که اصلا حاشا به غیرتش! هنوز خبری ازش نشده نه؟

درحالی که مبهوت و خیره به جلو بودم، جواب منفی کوتاهی به او دادم. کمی احساس آرامش پیدا کرده بودم، از اینکه مدنی تصمیمش را برگردانده بود و آرام‌تر شده بود؛ از اینکه نمی‌خواست در این شرایط سخت تنها رهایم کند و داشت کمکم می‌کرد.

او مردی عجیب و سخت بود! از نزدیک پراخم‌ترین آدم و عبوس‌ترین وکیلی بود که می‌شناختم اما قلب مهربانی داشت. از قریب به پانزده سال پیش که خانواده‌اش را در سانحه‌ای از دست داده بود، غرق در پرونده‌های کاری‌اش شده بود و در تنهایی، هرروز تلخ‌تر از پیش می‌شد. حس می‌کردم بیشتر از اینکه بخواهد به من کمک کند، قصد دارد کارش را انجام دهد و غرق در پرونده و داستانی جدید شود؛ او انسان خستگی‌ناپذیری بود.

ماشین را روشن کردم و درحالی که افکارم توان حرف زدن را از من گرفته بودند، تنها خداحافظی‌ای با او کردم. کارهای زیادی برای انجام دادن داشتم و جاهای زیادی را به قول مدنی باید زیر و رو می‌کردم. شانس با من یار بود که شادی پدر و خانواده‌ای دیگر داشت که در این شرایط پیششان باشد؛ او را به مدرسه ببرند و از او نگهداری کنند. سیمین و رضا در این شرایط چون دُر ناب می‌ماندند برایم!

***
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #15
| پارت سیزدهم | #استخوان‌خوار

ایستاده در سالن خانه، به آن به هم ریختگی و آشفتگی خیره می‌نگریستم. دست‌هایم بر کمرم بود و از شدت گرمای هوا در آن عصر طاقت‌فرسا، عرق کرده بودم. همه‌جا را گشته بودم؛ از اتاق هانا و مهرشاد گرفته تا حتی اتاق مادر و آشپزخانه! مامورها یک بار این خانه را شخم زده بودند و من، یک بار دیگر!

تنها دو چیزیافته بودم که هنوز نمی‌دانستم به درد بخور هستند یا نه. صندوقچه‌ای کوچک زیر تخت مادر و دوربینی در اتاق هانا؛ دوربینی که امید داشتم عکس‌هایش به درد بخور باشد؛ گوشی‌اش را که پلیس ضبط و ربط کرده بود.

تیشرت کرم رنگم را در تنم تاب دادم تا کمی خنک شوم و خسته، به سمت اتاق مادر رفتم. هم دوربین و هم صندوقچه کنار هم روی تخت مادر جای داشتند. می‌خواستم بروم و همان‌جا، روی آن تخت بنشینم اما خاطرات نگذاشتند؛ خاطرات کریحی که خود بانی ایجادشان بودم. مادر، روی آن تخت مرده بود و من جان کندنش را دیده بودم.

چشم‌هایم را با لرزش بستم و به سرعت به طرف تخت قدم برداشتم، صندوقچه و دوربین را برداشتم و به سمت اتاق مهرشاد پا تند کردم. اتاقش فضای عجیبی داشت؛ مانند روحیه‌اش تهاجمی به نظر می‌آمد. روی دیوارهای سفید پوسترهایی متفاوت از نویسنده‌ها، ورزشکارها، مدل‌های آرایشگری و... بود. دیوار اتاقش تقریبا نقطه‌ی سفیدی نداشت!

روی فرش مشکی رنگ کف اتاق نشستم و با فرو کردن سوزنی در قفل قدیمی صندوقچه، با آن کلنجار رفتم. پس از ده دقیقه بالاخره توانستم آن را باز کنم و خوشحال بودم که این چنین کار غیرمعمولی را در نوجوانی یاد گرفته بودم.

در آن جعبه‌ی قهوه‌ای رنگ را که باز کردم، تعدادی نوشته، عکس و شناسنامه در آن به چشمم آمد؛ همراه با سند خانه‌ای در همدان که کنجکاوی و تعجبم را زیاد کرد. نوشته‌ها را کنار گذاشتم و شناسنامه‌ها را باز کردم؛ آن سه نام و سه سن، مرا لرزان و مبهوت کردند. گویا مشکلی را که حل نکرده بودم هیچ، با پیدا کردن آن صندوقچه قرار بود قفلی به قفل‌های زندگی خود بیفزایم!

یکی از شناسنامه‌ها به نام زنی به نام ناریا بود؛ زنی که حدودا پنجاه و اندی سن داشت و عکس قدیمی‌ای با چهره‌ی جوانِ مادر دارا بود! اما باز کردن دو شناسنامه‌ی دیگر بود که دستانم را لرزان کرد؛ خواندن نام و سن صاحب آن شناسنامه‌ها بود که لبخندی ناباورانه و تلخ بر لب‌هایم نشاند. آسو و آوات، دوقلوهایی بودند که مادرشان ناریا بود و پدرشان مردی به نام هیوا!

اتاق نیمه‌روشن از نظرم تاریک می‌آمد و افرادی که در پوسترهای اتاق بودند، چون شیاطینی قصد خروج از پوسترها و آسیب به من را داشتند. همه چیز دور سرم می‌چرخید و آن سه شناسنامه، به موازات هم روی زمین جلوی‌پایم قرار داشت. من که بودم؟ پاشا که بود؟ چرا مادر این همه سال با رفتار و گفتارش نفرت و عدم علاقه‌اش به من را نشان می‌داد درحالی که پاشا را عزیز می‌پروراند؟ هیوا که بود؟

سوال‌هایم یک به یک مغزم را می‌خراشیدند و مرا گیچ‌تر و خسته‌تر از پیش می‌کردند. عکس را برداشتم و نگاهش کردم؛ عکس سه‌درچهار و رنگ و رو رفته‌ای از یک مرد جوان بود؛ مردی که تصور می‌کردم همان هیوا باشد یا پدر من؛ پدر من و پاشا!

عکس را نیز کنار شناسنامه‌ها رها کردم و کاغذهای درهم تا شده را برداشتم و یک به یک شروع به خواندنشان کردم. هر کدام را که می‌خواندم، سردرگمی و دردم بیشتر می‌شد و سوال‌هایم بیش از پیش به مغزم فشار می‌آوردند. مادر در تعدادی از برگه‌ها مخاطبش یک مرد بود؛ برای او با سوز نوشته بود و جایی از یکی از نامه‌ها خطاب به او گفته بود:

- سال‌ها گذشته است و بچه‌هایم بزرگ شده‌اند ولی من هنوز انتظارت را می‌کشم. کاش تنها می‌دانستم زنده‌ و شاد در گوشه‌ای به سر می‌بری تا کمی از داغ دلم کاسته شود!

آن‌قدر آن دست‌نوشته‌هایش برای آن مرد غم و عشق داشت که ناگاه در قلبم احساس درد کردم. مادر همیشه غم داشت و من این را خوب می‌دانستم؛ چشم‌هایش گویای حال درونش بود! گویا در دنیایی دیگر به سر می‌برد و جسمش را به ناچار به این خانه و پیش این خانواده آورده بودند. حسی به من گفت درد و غمش به خاطر این مرد بود؛ مردی که با سوز بازگشت و حضورش را تمنا می‌کرد.

در تعدادی دیگر از نامه‌ها، تنها نفرت موج می‌زد. مادر با تنفر کسی را مخاطب قرار داده بود و بد و بیراه زمان را به او می‌گفت. این‌بار هم به نظر می‌آمد مخاطبش یک مرد است ولی نه آن مردی که عاشق و دلتنگش بود بلکه فردی دیگر.

من آن‌ها را در ذهنم برای راحتی نام‌گذاری کرده بودم، مردِ نماد عشق و غم، مرد شماره‌ی یک بود و مرد نماد درد و تنفر، مرد شماره‌ی دو!

در جایی از نامه‌‌ی دیگری، مادر خطاب به مرد شماره‌ی دو می‌گفت:

- همیشه از خداوند می‌خواهم اگر جهنمی دارد، داغ‌ترین و سوزاننده‌ترین گودالش را برایت نگه دارد. تو با نهایت پستی آزادی‌ام، خانواده‌ام و رویاهایم را از من گرفتی؛ نه تنها از من، از هر که می‌شناختم همه‌چیزشان را ستاندی! تو روباهی مکار در جلد گوسفندی مظلومی! تو را فقط خدا می‌شناسد و من!

آن‌قدر نامه‌هایش به مرد شماره‌ی دو سیاه بود که این‌بار چیزی شبیه به ترس و تیرگی در قلبم نشست‌. مرد شماره‌ی یک و دو که بودند؟ آن دویی که هیچ‌نامی از آن‌ها در هیچ‌کدام از نامه‌ها برده نشده بود و صرفا مادر احساساتش را خطاب به آن‌ها عنوان کرده بود؟!

نامه‌ها دسته‌ای دیگر هم داشت؛ دسته‌ای که مادر در آن‌ها خطاب به خانواده‌اش صحبت می‌کرد و خوشبختانه بالاخره از چند نفر و چند مکانی نام برده بود تا من چیزی درست و معقول از او بدانم.

او در برخی برگه‌ها، از دل‌تنگی‌اش نسبت به خانواده‌اش گفته بود. از خانه باغی بزرگ در همدان می‌گفت که سال‌های کودکی و نوجوانی‌اش را همراه با پدر، مادر و تنها خواهرش در آن زندگی می‌کرد. طبق گفته‌هایش، خواهر بزرگترش شانا، دختری بود از او زیباتر با موهایی بلند و تاب‌دار.

آن‌ها هر روز زیر درختان زردآلوی باغ می‌دویدند و بازی می‌کردند؛ گاهی که خسته می‌شدند نیز روی تابی که پدرشان روی یکی از درخت‌ها نصب کرده بود، نوبتی تاب می‌خوردند و زردآلوهای رسیده و افتاده بر زمین را گاز می‌زدند.
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #16
| پارت چهاردهم | #استخوان‌خوار

او از مهربانی و دست‌پخت تکرارنشدنی مادرش و جدیتِ ظاهری پدرش گفته بود و قطرات اشک خشک شده‌اش روی همین قسمت از نامه و جوهر پخش شده‌ی خودکارش، نشان از نهایت واقعی بودن دلتنگی‌اش داشت.

جالب‌ترین حرکت مادر نوشتن آدرس دقیق آن خانه‌باغ در انتهای یکی از نامه‌هایش بود. او در زیر آدرس در پرانتز نوشته بود:

- از هر کس که روزی این نامه را می‌خواند، می‌خواهم به آن‌جا برود. آن باغ سال‌ها خشک و تنها مانده و دلتنگ کسی است که مانند گذشته دوستش داشته باشد. آن باغ سال‌ها انتظار مرا می‌کشید درحالی‌که من از آن فرار می‌کردم!

آن نوشته سبب شد دست به سمت سندی ببرم که همراه با دیگر چیزها در صندوقچه بود! سند به خانه‌باغی در همدان تعلق داشت که به نام ناریا صادقی بود؛ ناریایی که طبق حدسیاتم همان مادر از دنیا رفته‌ی من لقب می‌گرفت؛ همان مامان سوریِ هانا و مهرشاد!

آن سند را هم کنار سایر وسایل آنجا رها کردم. خواستم خود را‌ روی زمین پهن کنم و با افکار گیج‌کننده‌ام درازکش شوم که نگینی سبز چشمم را زد. کمی به جلو خم شدم و درون صندوقچه‌ای که دور گذاشته بودمش را نگریستم؛ گردنبندی سفید با نگینی اشکی شکل و زمرد، کف صندوق خالی افتاده بود. آرام آن را برداشتم و کمی در دست فشردمش؛ آن گردنبند نیز به قطع نشانه‌ای از گذشته‌ی مادر داشت.

نمی‌دانم چرا اما ناگهان نام آقای مدنی، در ذهنم مدام تکرار شد. به یاد آوردم که او دوستی و آشناییِ دیرینه‌ای با پدرم داشت؛ دوستی‌ای که به دوران دبیرستانشان در شیراز بازمی‌گشت. اگر او حین ازدواج مادر و پدر، در کنارشان بود، پس از این برگه‌ها و شناسنامه‌ها نیز اطلاع داشت. او درحال حاضر تنها کسی بود که می‌توانست به من کمک کند و من بی‌نهایت محتاجش بودم.

ازجایم برخاستم و دوان‌دوان به سمت سالن رفتم؛ گوشی‌ام را روی یکی از مبل‌ها گذاشته بودم. می‌خواستم با او تماس بگیرم که به این خانه بیاید؛ باید می‌آمد تا آن نوشته‌ها را می‌خواند و آن شناسنامه‌ها را می‌دید. از کجا معلوم؟ اصلا شاید این صندوقچه و محتویاتش ربطی به قضیه مهرشاد و هانا داشت‌!

***

دو ساعتی منتظر بودم تا مدنی برسد؛ دو ساعتی که سخت و طاقت‌‌فرسا گذشت. در آن دقایق به مرغ و خروس‌های گرسنه دانه داده بودم، حیاط را با شیلنگ آب گرفته و شسته بودم و اندکی ریخت و پاش‌های خودم و پلیس‌ها را جمع کرده بودم. دوربین هانا را نیز چک کردم اما چیز خاصی دستگیرم نشد.

دوست‌های هانا را اکثرا می‌شناختم و اکثر آن‌ها را دیده بودم؛ مخصوصا دوستان مشترکش با مهرشاد را.
در دوربینش اکثر افراد به چشمم آشنا بودند جز یک نفر در یک عکس؛ یک پسر که گویا هانا زمانی که او حواسش نبود، حین غذا خوردن در کافه‌ای از او عکس گرفته بود.

اهمیتی نداشت که آن پسر که بود چراکه اصلا معلوم نبود آن موادها متعلق به فردی غریبه باشد؛ شاید اصلا یکی از دوستان نزدیکش که اتفاقا من هم می‌شناختمش بانی اتفاقات اخیر بوده است! انسان‌ها بیش از آنکه از غریبه زخم خورده باشند، از نزدیک‌ترها آسیب می‌بینند.

در حیاط راه می‌رفتم و به آسمان تاریک شده می‌نگریستم. هرچه بیشتر می‌گذشت بیش از پیش متوجه می‌شدم که آن خانه پس از مرگ مادر مایه‌ی عذاب و رنج من است. در آن خانه از خود نفرت داشتم؛ همان‌طور که به‌نوعی از مادر متنفر بودم.

صدای زنگ سبب شد لباس‌های ساده و خودمانی‌ای که پوشیده بودم را صاف کنم و سمت در سبز و قدیمی خانه بروم. آن را باز کردم و با دیدن مدنی، لبخندی بی‌معنا بر لب نشاندم؛ حضور او کمی از تنهایی در این خانه بهتر بود. او که کت و شلواری اتوکشیده، مشکی و خط‌دار به تن داشت، سری برایم تکان داد و وارد شد. در را که پشت سرش بستم، او که مشخص بود کنجکاو است تا بداند من چرا این همه را به اینجا کشاندمش، گفت:

- چی شده دخترم؟

چهره‌اش عبوس بود و دخترم گفتن‌هایش از روی محبت، با اخم‌های درهمش تطابق نداشت. خط چاله‌شکل و عمیق میان دو ابرویش مرا یاد ناظم مدرسه‌مان می‌انداخت! نمی‌دانستم از کجا شروع کنم و چه از او بپرسم. در دو ساعت گذشته زیاد درباره‌‌اش فکر کرده بودم، که چگونه از او درباره‌ی حقیقت سوال کنم و بهترین راه نشان دادن چیزهایی بود که پیدایشان کرده بودم. درحالی که به سمت جلو و در ساختمان خانه گام برمی‌داشتم خطاب به او گفتم:

- لطفا همراهم بیاید!

موهایم در باد ملائم بهاری می‌وزید و مدام جلوی صورتم می‌‌آمد. آن‌ها را همیشه تا زیر گردنم کوتاه می‌کردم و حال بلندتر از حد معمول شده بودند.
من جلو می‌رفتم و مدنی پشت سرم می‌آمد. چند دقیقه‌ی بعد در اتاق مهرشاد و درست پیش روی آن صندوقچه و محتویات پخش و پلایش بودیم.

مدنی بیش از آنکه به چیزهای روی فرش توجه کند، چشمش را پوسترهای عجیب مهرشاد گرفته بود و دیوارها را کنکاش می‌کرد. برای اینکه توجه آن پیرمرد عجیب را به خود جلب کنم، روی فرش مشکی رنگ اتاق چهارزانو نشستم و گفتم:

- آقای مدنی من زیر تخت مادر این‌ها رو پیدا کردم و شما تنها کسی هستید که بهتر از هر کسی خانواده‌ی من رو می‌شناسید؛ پدر و مادر من رو می‌شناسید! می‌دونید که من خانواده‌ی مادری ندارم و خانواده‌ی درجه یک پدری هم ندارم که برم و از اون‌ها سوال کنم پس لطفا بهم بگید این‌ها چی هستن؟ بگید مادرم کی بوده؟ من کی‌ام؟

مدنی که گویا توجهش بالاخره به سمت من جلب شده بود و صحبت‌هایم اخم‌هایش را در هم فرو برده بود، کُتش را در آورد و پس از آنکه روی صندلی‌ای گذاشتش، نزدیک من روی زمین نشست. اخم‌هایش دوباره جمع شده بود و پیش از برداشتن کاغذها و نگاه به آن‌ها، آستین‌هایش را آرام تا زد؛ آن حرکت درست مثل این بود که آشپزی پیشبند ببندد و یا ورزشکاری بدنش را گرم کند!
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #17
| پارت پانزدهم | #استخوان‌خوار

چندین دقیقه من تنها او را نگاه کردم و او خط‌به‌خط کاغذهای مقابلش را خواند. عینکی ته استکانی روی چشم‌هایش بود و موهای جوگندمیِ اندک بلندش، روی پیشانی‌اش مدام تکان می‌خورد. من دقیق روی اجزای صورت او زوم کرده بودم تا هر عکس‌العملی را از او بدزدم اما او همان‌طور که با اخم خواندن و دیدن را شروع کرده بود، با اخم نیز تمامشان کرد.

سر که بلند کرد و سند را روی زمین گذاشت، من گوش‌هایم را تیز کردم که بشنوم و او خوشبختانه با گفتن جمله‌ای، نشان داد آماده‌ی صحبت است.

- فکر کردم قراره یه چیزی درباره‌ی خواهر و برادرت ببینم و بشنوم!

به پشت سرم که تخت مهرشاد بود تکیه دادم و با تک‌خنده‌ای تلخ گفتم:

- ولی متاسفانه انگار من باید درباره‌ی‌ پدر خونیم بشنوم!

عینکش را از روی چشمانش برداشت و یک بار دیگر به شناسنامه‌‌ها که پیش رویش بودند نگریست؛ سپس آرام و متفکر گفت:

- بیست و چهارسال پیش بود که پدرت گفت می‌خواد ازدواج کنه؛ درست بعد از برگشت از یک سفر. بعد از فوت مادرش تنها رفته بود شمال یکم آب و هوا عوض کنه که با یه زن و دوتا بچه برگشته بود.

پس درست بود؛ من فرزند کسی غیر از پدر بودم؛ غیر از سعیدی که هنوز پدر می‌خواندمش! شاید اگر کس دیگری جای من بود، پر از بغض و اشک می‌شد و روزها را در افسردگی و درد سپری می‌کرد اما منی که چیزهایی نابه‌هنجارتر را چشیده بودم، منی که بغض‌هایم را فرو خورده بودم و دردهایم را کشیده بودم، زود می‌توانستم با همه چیز کنار بیایم. مخصوصا این روزها مجبور بودم که با همه چیز زود کنار بیایم؛ برای همین صرفا لبخندی تلخ بر لب‌هایم نشست و نگاهم را به پرز‌های سیاه و سفید قالی دادم.

- این تنها چیزیه که من می‌تونم بهت بگم چون فکر نمی‌کنم حتی سعید هم چیزی درباره‌ی گذشته‌ی مادرت می‌دونست‌. مادرت زن توداری بود؛ تودار و غمگین! گوشه‌گیر بود و مثل یه بچه‌ی کوچیک یه‌جا می‌نشست و با تو و پاشا آروم بازی می‌کرد. زیاد حرف نمی‌زد و چیزی درباره‌ی خودش و خانواده‌ش نمی‌گفت! یادمه سر سفره‌ی عقدشون مادرت خیلی تنها بود و اون چندتا دوست و آشنایی هم که از سمت سعید به عنوان شاهد اومده بودن هم متوجه شده بودن کسی رو نداره‌.

پس یعنی هیچ‌چیز قرار نبود دست مرا بگیرد؟ قرار نبود چیز جدیدی بدانم؟ اینکه مرد شماره‌ی یک که مادر عاشقش بود همان پدر من است یا من زاده‌ی مرد نفرت‌انگیز شماره‌ی دو هستم؟ اینکه آن عکس متعلق به پدر من است یا فردی دیگر؟ نگاهم به شناسنامه‌ها بود و ذهنم پر از اما و اگرها! جای سکوتم را جملات آقای مدنی پر می‌کرد.

- خیلی پاپیچ گذشته نشو پروانه، الان مشکلاتت خیلی پیچیده‌تره! اینکه بفهمی پدرت کیه رو بذار برای بعد از سر و سامون دادن به وضع خواهر و برادرت! من به ضرب و زور برات ریش گرو گذاشتم فردا بری دوتاشون رو ببینی؛ برو ببین این دوتا احمق چی تو فکرشون می‌گذره که دارن گند می‌زنن به زندگی‌شون؛ مخصوصا مهرشاد! هانا که مشخصه یه نقشی تو این قضایا داره. یه چیزی رو هم امروز صبح یادم رفت بهت بگم؛ اینکه مهرشاخانِ شما گفته خواهرش رو تهدید به سکوت کرده و برای همین هانا پیش پلیس نرفته؛ به پلیس گفته هانا می‌خواسته منصرفش کنه و ازش خواسته درست بشه. در این صورت میشه گفت با اضافه کردن این استناد هانا خیلی اون تو نمی‌مونه و زود آزادش می‌کنن؛ فقط باید یه سری مراحل قضایی و قانونی رو طی کنه!

چشم‌هایم را عصبی بستم و سری به نشانه‌ی تاسف برای خودم، آن‌ها و شرایط تکان دادم. دیگر حتی از شنیدن چیزهای جدید شوکه هم نمی‌شدم؛ گویا روحم سر شده بود.

- پاشا نگفت میره کجا؟

پاشا؟ پاشا که بود؟ احتمالا بعد از آمدنش نسبتم با او را تا مدت‌هایی طولانی منکر می‌شدم! تا چند روز پیش تصور می‌کردم شاید بلایی بر سرش آمده است اما با آن پیام‌هایی که داد متوجه شدم او به‌طور کل تغییر کرده است!

مانند انسان‌های افسرده‌ای می‌ماند که گوشه‌نشین شده‌اند و از مشکلات فرار می‌کنند یا حتی مانند کسانی که با خانواده‌شان مشکل دارند و صرفا گاه‌گداری خبری از آن‌ها می‌شنوند. بااینکه حتی اگر با خانواده‌ات هم دچار اختلاف باشی، برای دفن مادرت خودت را می‌رسانی!

- نه! چند روز پیش فقط یه پیام دری وری داد که چه می‌دونم من و مامان رو ببخش. من دیگه به کسی که انقدر بی‌مسئولیت و بی‌قید و شرطه زنگ نمی‌زنم و ازش خبری نمی‌گیرم. می‌خوام ببینم تا کی می‌خواد خودش رو هرجا که هست قایم کنه!

- اینکه ازت خواسته مادرت رو ببخشی که خب... طبیعیه اما چرا خواسته خودش رو ببخشی؟

گویا او معذب بود که بگوید می‌داند مادر با من چگونه رفتار‌می‌کرد و چطور بانی سیاهی و تباهی زندگی‌ام شده بود. سوالش هم خوب بود! نه تنها عجیب بود که پاشا بخواهد من او را ببخشم بلکه حتی عجیب بود ‌که بخواهد من مادر را ببخشم.

او می‌دانست رابطه‌ی من با مادر چگونه است و ما چقدر کش‌مکش داریم؛ به او بارها گفته بودم بخشش مادر برایم غیرممکن است و‌ او باز از من بخشش می‌خواست. مثل آدمی می‌ماند که علت می‌داند و آن علت از نظرش معقول است؛ علتی که مادر برای عذاب من داشت چه بود که او می‌دانستش و از نظرش معقول بود؟ چقدر پیچیده و دردناک!

- شاید چون نمی‌خواست بیاد! شاید چون نتونست خودش رو برسونه و...

میان حرفم پرید و درحالی که متفکر به نظر می‌آمد، گفت:

- این دلیل نمیشه دخترجان! اصلا چرا نباید بیاد؟ پاشا نه پسربچه‌ی دو ساله بود و نه انقدر شونه‌خالی‌کن و یه‌لا‌قبا! از وقتی پدرتون فوت کرد پاشا مرد این خونه شد و خرج این خونه رو یه‌تنه داد. هر ماه یه‌جای دور ماموریت می‌رفت که آب تو دل مادرش تکون نخوره حالا نمیاد جنازه‌ی مادرش رو خاک کنه؟ این معذرت‌خواهی نداره پروانه‌جان این شک و شبهه داره! معلوم نیست اون پسر داره چی‌کار می‌کنه و اصلا کسی چه می‌دونه؟ از کجا معلوم که موادها مال پاشا نباشه؟

او داشت مرا کلافه می‌کرد! کاراگاه‌بازی در چنین شرایطی برای ذهن درگیر من خوب نبود. درحالی که هیچ نداشتم که بگویم، آهی کشیدم و با فشردن شقیقه‌هایم، همان‌جا روی زمین دراز کشیدم. مدنی دیگر خودی شده بود؛ کل زندگی مرا می‌دانست و قطعا این را می‌دانست که من نیاز دارم دراز بکشم و کمی به مغزم استراحت بدهم.

***
 
آخرین ویرایش:

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #18
| پارت شانزدهم | #استخوان‌خوار

روی صندلی‌ای فلزی و سرد نشسته بودم و به مهرشاد می‌نگریستم؛ مهرشادی که در آن چند روز علنا آب شده بود و چیزی از او باقی نمانده بود. اندام لاغرش، نحیف‌تر به نظر می‌آمد و زیر چشم‌های بی‌روح و میشی‌اش گود افتاده بود. مشخص بود هیچ نخورده است و به خود گشنگی داده است.

- مهرشاد!

به من نگاه نمی‌کرد؛ چشم از من گرفته بود و میز فلزی مقابلمان را می‌نگریست. گویا در جهانی دیگر سیر می‌‌کرد و در خواب او رو به پیش روی من آورده بودند.

- مهرشاد به من نگاه کن! هانا نخواست من رو ببینه که باهام حرف بزنه ولی تو باید حرف بزنی؛ من این‌جوری از اینجا نمیرم. باید یه چیزی به من بگی که دست من انقدر خالی نباشه.

هنوز نگاهم نمی‌کرد؛ هنوز حضور مرا با رفتارش منکر می‌شد. مانند تکه گوشتی روی صندلی مقابلم نشسته بود و گردنش از فرط خم بودن چیزی نمانده بود بشکند. عصبانی از دست او، درحالی که وقت کمی برای دیدنش داشتم و او داشت این زمان را تلف می‌کرد، صدایم را کمی بلند کردم و با زدن ضربه‌ای محکم با کف دست به سطح میز، پرحرص و پردرد گفتم:

- حرف بزن مهرشاد! مگه به مدنی نگفتی کار تو نبوده چرا فرداش گردن گرفتی؟ چه مرگته تو؟

گویا آن صدای بلند موثر واقع شد که او بالاخره سر بلند کرد و چشمان روشن‌رنگ و تیره‌روحش مرا نگریست. ترکیب لبخند تلخ روی صورتش، با آن نگاه پرحرف برایم اصلا جالب نبود! سعی کرد صدایش را صاف کند و سپس درحالی که ناکام مانده بود، با صدایی گرفته و از ته چاه درآمده گفت:

- هانا حامله‌ست!

هر روز به این‌می‌اندیشیدم که چیزی دیگر نمی‌تواند مرا شوکه کند، منی که مادرم را به‌نوعی به قتل رسانده بودم، جنازه‌اش گم شده بود، خواهر و برادرم چنین وضعیت سیاهی داشتند و فهمیده بودم پدری جدید و ناشناخته در گذشته‌ام جا مانده است؛ اما هنوز می‌توانستم مبهوت شوم و هنوز دست‌هایم سرگشته می‌لرزید تا مامنی برای آرامش بیابد.

دیدم تار شده بود و خاطرات در ذهنم تداعی می‌شدند؛ خاطراتی که متعلق به خود من بودند. لبه‌ی میز را در چنگ گرفته بودم و حال من به جای مهرشاد، اتم‌های میز را با چشمانم شخم می‌زدم.

- هنوز میگم من از هیچی خبر نداشتم؛ به روح مامان سوری قسم دروغ نمی‌خورم پروانه. کار هاناست ولی باید بره بیرون؛ نباید بفهمن حامله‌ست تا یه جرم به جرم‌هاش اضافه بشه. اگر اینجا یه بلایی سر خودش بیاره چی؟

بغض گلویم را فشرده بود و فکم قفل شده بود. دندان‌هایم را برهم می‌فشردم و نمی‌خواستم پلک بزنم تا مبادا دوباره گونه‌هایم میزبان اشک‌هایم شوند. سر بلند کردم و مهرشاد را نگریستم؛ او حرف‌هایش را بی‌حس می‌زد؛ انگار که گریه‌هایش را پیش‌تر کرده بود و دردهایش را کشیده بود! من سکوت کرده بودم و منتظر بودم او باز هم حرف بزند؛ مانند تمام آن چند روز شنونده بودن را ترجیح می‌دادم.

- من می‌مونم این تو و محاکمه میشم؛ من جاش زندانی میشم اما تو رو به روح مامان سوری ببرش بیرون از اینجا!

- من نمی‌ذارم تو به‌خاطر کاری که نکردی تمام جوونیت تباه بشه مهرشاد!

بالاخره حرف زده بودم و بالاخره بغضم شکسته بود. اشک‌هایم یک به یک می‌ریختند و قلبم برای پسرک معصوم پیش رویم فشرده می‌شد. او از همان کودکی از جان گذشته و فداکار بود؛ مخصوصا برای هانا. هر زمان که هانا خرابکاری‌ای می‌کرد، پسرهای همسایه شیشه می‌شکاندند، پاشا پرهای مرغ و خروس‌ها را می‌کند، مهرشاد گردن می‌گرفت. مادر و پدر مردند اما هیچ‌گاه نفهمیدند که پاشا از کندن پرهای مرغ‌ها لذت می‌برد نه مهرشاد.

دست‌های دست‌بند خورده‌اش را روی میز گذاشت و به سمت جلو خم شد. درحالی که بالاخره در صدایش رنگ و بویی از احساس را دریافته بودم، با چشمانی ملتمس و ابروهایی که پرخواهش بالا رفته بود، زمزمه کرد:

- تو که نمی‌خوای عاقبت هانا مثل خودت بشه پروانه؟

با آن جمله مرا به قریب به نه سال پیش برده بود؛ همان‌زمانی که تنها اندکی از مرگ پناهی بزرگ، پدر فوت شده‌مان گذشته بود و من شرایطی مشابه به هانا داشتم. همان زمان که مادر به اسم آبرو و حیثیت، من و شهاب را با نهایت آبروریزی به عقد هم در آورده بود. او با آن کار نه تنها آینده‌ی من که گذشته‌ی شادی را نیز سیاه کرده بود. پدر و مادر دخترک که ما بودیم، ازدواجی از سر عشق و دوستی نداشتند؛ بلکه از برای یک فرزند سقط شده و از دست رفته زندگی‌مان را شروع کرده بودیم!

- اون شب که اومدی خونه و من دستم زخمی بود، همون موقع که مامورها ریخته بودن تو حیاط، بهم گفت که حامله‌ست. گفت قرار بود پسره بیاد خواستگاریش که مامان‌سوری مرد و دیگه از پسره خبری نشد. من می‌دونم اون پسره هر خری که هست کار، کارِ خودشه چون یه جوری اومده تو زندگی هانا که منی که بهش چسبیده بودم نفهمم. هانا آب می‌خورد من می‌فهمیدم اما یکی دو ماه بود مدام من رو به هر بهانه‌ای می‌پیچوند و بیرون می‌رفت. پسره مواد داده هانا بیاره بذاره تو خونه بنابراین اگر به‌فرض محال پیداش کنن و بیارنش هانا باید این تو بمونه و این‌بار نه الکی، واقعا همدسته و باید چند سال آب خنک بخوره. می‌دونی اون‌وقت چی میشه؟ بچه‌اش باید تو زندان به دنیا بیاد و بعدم میشه یه بچه‌ی بی‌شناسنامه‌ی بی‌پدر که آینده‌اش تباهه.

نفس در گلوی خشکش مانده بود و دیگر نتوانست ادامه دهد. گلویش را با دستانش فشرد و به سختی آب دهانش را قورت داد. تمام آن کلمات را با صدایی گرفته، تند و تند گفته بود. روی میز آبی نبود که به دستش بدهم تا وضعیتش بهتر شود. با مکث درحالی که سیبک گلویش را می‌فشرد، دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت:

- من نمی‌ذارم عاقبت خواهرم این بشه پروانه! باید به هر قیمتی از اینجا بره بیرون تا بتونه اون بچه رو سقط کنه.

نمی‌دانستم هانا چطور دلش آمده بود به‌خاطر پسری دیگر که تنها چند ماه پا در زندگی‌اش گذاشته بود، برادرش را بفروشد؛ برادری که برایش بیش از صرفا یک هم‌خون بود. مهرشاد و هانا چون دو گیلاسِ به هم متصل، یکدیگر را زیبا می‌کردند؛ مانند دو لنگه‌ی شلوار بودند که بی هم معنایی نداشتند. نمی‌توانستم بدانم که هانا، چگونه همه‌ی داشته‌هایشان را فراموش کرده بود!
مغموم تنها به او نگریستم و ذهنم درگیر و دار حل مسئله بود درحالی که راه‌حل‌‌ از مغزم گریز می‌کرد.

***
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #19
| پارت هفدهم | #استخوان‌خوار

در ماشین را برای هانا باز کردم تا بنشیند و سپس خود ماشین را دور زدم و پشت فرمان نشستم. قصد حرکت نداشتم؛ بیشتر دلم می‌خواست با او صحبت کنم. آفتاب سر ظهر چشم‌هایم را می‌زد؛ عینک آفتابیِ پشت فرمان را برداشتم و همان‌طور که آن را روی چشم‌هایم قرار می‌دادم، خود را کمی کج کردم و به او نگریستم.

لاغر و ضعیف شده بود! پوست سفیدش رنگ‌پریده‌تر از همیشه به نظر می‌آمد و لپ‌هایش مانند همیشه و درست مثل مادر، سرخ و گل انداخته بود. مانند ماتم‌‌زده‌ها به روبه‌رو نگاه می‌کرد و چشم از من می‌گرفت. از دست او عصبانی بودم؛ از دست حماقت‌ها و بچه‌بازی‌هایش بی‌نهایت عصبانی بودم.

مهرشاد به‌خاطر او قرار بود سال‌ها در زندان بماند و من هیچ‌کاری از دستم ساخته نبود. دلم می‌خواست بر سرش ساعت‌ها فریاد بزنم اما تنها با لحنی سرد و طلبکار، درحالی که نگاه تیزم نیمرخش را نشانه گرفته بود به او گفتم:

- برای امروز عصر نوبت گرفتم برات که بریم بچه رو سقط کنی!

منتظر حرفی از جانب او نماندم و با روشن کردن ماشین، آن را به حرکت درآوردم. شاید تنها یک دقیقه گذشت که صدای گرفته‌ و آرامش را بالاخره شنیدم؛ مانند مهرشاد گویی صدایش از ته‌چاه می‌آمد.

- نمی‌خوام سقطش کنم!

تقریبا داشت سپر خودش را می‌انداخت؛ با آن حرف خودش را ضربه‌پذیر جلوه داد و مرا به ضربه‌زنی ماهر تبدیل کرد. دستم را برای ماشین جلویی محکم روی بوق گذاشتم و درحالی که صدایم از حرص و خشم بلند شده بود، گفتم:

- تا اینجاش همه‌تون هر غلطی خواستید کردید از اینجا به بعد منم که میگم اوضاع چطور باید پیش بره!

سردردی شدید، مرا حساس‌تر از آنچه بودم کرده بود و صبری که همیشه سبب سکوت و آرامشم می‌شد را از من دور می‌کرد. به یاد نداشتم صدایم یک بار بر سر کسی در خانواده بلند شده باشد اما حال شرایط صدای بلند لازم داشت. لجبازی‌های هانا و حماقت‌هایش را سکوت خاموش نمی‌کرد.

- نمی‌تونی من رو مجبور کنی کاری که...

تک خنده‌ای عصبی بر لب نشاندم و درحالی که چند لحظه یک‌بار نگاهش می‌کردم، میان حرفش پریدم و تند گفتم:

- می‌تونم عزیزم؛ الان من تنها کسی هستم که می‌تونه به تو بگه چی‌کار کنی و چی‌کار نکنی!

گویا دلم می‌خواست او بحث را ادامه دهد تا من بالاخره بتوانم بر سر کسی فریاد بزنم و او را مقصر بدانم.

- چقدر شبیه نه سال پیشِ مامان‌سوری حرف می‌زنی! می‌خوای تلافی کنی؟ می‌خوای حرص و عقده‌ای که داری رو سر یکی مثل خودت خالی کنی؟ می‌خوای اختیار و آزادی من رو الان ازم بگیری چون مامان‌سوری این اختیار رو نه سال پیش از خودت گرفت؟ چشم نداری ببینی که...

با پایی که روی ترمز گذاشتم و چرخشی که برای فرستادن ماشین به گوشه‌ای به فرمان دادم، هول کرد و حرف در دهانش خشک شد. حرف‌هایی که می‌زد دقیقا همان بمبی بود که مرا منفجر می‌کرد؛ منی که از صبح زود که خبر اخراجم از سرکارم را شنیده بودم، دیگر حال و حوصله‌ای برایم نمانده بود.

ماشین را خاموش کردم و درحالی که فکم را می‌فشردم، به سمت او چرخیدم. مشخص بود از آن حرکت من ترسیده است چراکه دستش را روی شکم نداشته‌اش گذاشته بود و خودش را به در ماشین می‌فشرد تا از من در امان باشد. گویا تصور می‌کرد قرار است دست روی او بلند کنم؛ چیزی که ابدا از من محال بود!

برایش سری از روی تاسف تکان دادم و با صدایی که چندان بلند نبود اما حرص و خشم درش موج می‌زد، کلمه به کلمه‌ی جملاتم را برایش ردیف کردم.

- نه نه سال پیشِ من رو با الانِ خودت مقایسه کن نه من رو با مادر! نه سال پیش من برادرم رو به شهاب نفروختم؛ برادرم رو تحقیر نکردم؛ ساقی نشدم و هفتاد کیلو تریاک تو خونه‌‌ جاساز نکردم. نه سال پیش من یه آدم معمولی بودم که مادرش به اسم حفظ آبرو، آبرو و حیثیتش رو برد و تحقیرش کرد. من الان دارم تو رو تحقیر می‌کنم؟ من تو رو توی خونه زندانی کردم؟ آب و غذا بهت ندادم؟ آدرس اون پسره‌ی الدنگ رو ازت خواستم؟ آبروت رو پیش خانواده‌ی پسره بردم و بعد به‌زور عقدتون کردم؟ من دست روت بلند کردم؟ من به بچه‌ای که تو شکمت داری توهین کردم و لفظ بهش چسبوندم؟ چطور روت میشه من رو با سوری مقایسه کنی؟ من دلم میاد توی احمق گشنه بخوابی؟ پتو روت نباشه تا صبح تو زیرزمین سگ‌لرز بزنی؟ درس نخونی و کاری که دوست داری رو انجام ندی که تا ابد تقاص پس بدی؟

صدایم با هر جمله بلندتر می‌شد و او گویا تازه داشت متوجه می‌شد که مقایسه‌اش کاملا بی‌اساس بوده است و خودش چه وضعیتی دارد که چشم‌هایش را با درد بسته بود و بغضش سبب ریزش اشک‌هایش شد.

من اما این بار دلم نمی‌خواست سکوت کنم؛ قصد نداشتم چیزهای‌ناگفته را ناگفته نگه دارم. او باید با حقیقتِ پیش رویش روبه‌رو می‌شد. آستین پیراهن ساده‌اش را گرفتم تا او چشم باز کند و سپس با همان لحن و صدا گفتم:

- به من نگاه کن هانا! می‌خوای این بچه رو به دنیا بیاری چی کارش کنی بدون شناسنامه؟ چطوری می‌خوای از خونه ببریش بیرون؟ تو کدوم مدرسه و دانشگاه ثبت‌نامش می‌کنن؟ کجا بهش کار میدن؟ تنهایی چطور می‌خوای بزرگش کنی؟ نمی‌بینی من رو؟ بچه‌ی من شناسنامه و پدر داره اما هنوز آینده و آرامش نداره؛ به عنوان بچه‌ی طلاق می‌بیننش؛ بد بهش نگاه می‌کنن. من دارم از صبح تا شب جون می‌کنم و رو هر تحقیری چشم می‌بندم که این بچه آرزو به دل هیچ‌چی‌نمونه اما شادیِ من خیلی چیزها دوست داره که منِ تنها، منِ درس نخونده، منِ بی‌کار نمی‌تونم ‌براش فراهم کنم. می‌خوای چطوری این بچه رو بزرگ کنی؟ نصف خرج شادی رو باباش داره میده تو چطور می‌خوای تو این جامعه بچه‌ی بی‌پدر و بی‌شناسنامه رو تنها بزرگ کنی و خرجش رو بدی هانا؟

تقریبا آخر حرف‌هایم من نیز همراه خشمم بغض داشتم؛ بغضی که پس از توصیف شرایط خود بر گلویم نشسته بود. شاید هرکس دیگری جای مادر بود، درنهایت مانند مادر برای رخداد ازدواج من و شهاب تلاش می‌کرد اما به‌نحوی درست‌تر. او برای آنکه من نام شهاب را به زبان آورم و با او به زیر یک سقف بروم، مرا رسما شکنجه کرده بود.

نمی‌شود مادر باشی، دخترت آب بخواهد و از او دریغ کنی؛ اما مادر، بیش از یک لیوان آب را هم از من دریغ کرد. اجازه‌ی درس خواندن را از من گرفت و چند روز مانده به کنکوری که برایش تلاش کرده بودم، مرا در زیرزمین حبس کرد. او می‌توانست شرایط را طوری دیگر رقم بزند؛ می‌توانست من و شهاب را سر خانه و زندگی‌مان بفرستد اما حداقل با رفتاری درست!

من قرار نبود مانند سوری باشم؛ قرار نبود هانا را ناچار کنم از خودش متنفر باشد و به قرص‌هایی روانی‌کننده روی بیاورد. نمی‌خواستم او مانند من به‌خاطر یک اشتباهآ هرچند بزرگ و گریبان‌گیر، آینده‌‌اش تباه شود و نتواند به آرزوها و خواسته‌هایش برسد. من صرفا می‌خواستم او را سر عقل بیاورم و به او کمک کنم تا درست تصمیم بگیرد و بزرگ شود.

او ساکت شده بود و تنها اشک می‌ریخت و من نیز کمی آرام شده بودم. ماشین را روشن کردم و دوباره آن را به حرکت در آوردم. امید داشتم دوباره مرا از خود ناامید نکند و حسی‌ به من می‌گفت امید واهی در جان می‌پرورانم.


***
 

Otayehs

سطح
0
 
کاربر فعال
کاربر منتخب
تاریخ ثبت‌نام
3/29/23
نوشته‌ها
72
مدال‌ها
1
سکه
4,694
  • موضوع نویسنده
  • #20
| پارت هجدهم | #استخوان‌خوار


متحیر به خانه‌ی خالی و به هم ریخته می‌نگریستم و نمی‌دانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده است. به سمت تک اتاق خانه رفتم و درش را باز کردم؛ آن‌جا هم نبود؛ آنجا هم به هم ریخته بود. صدایم را بلند کردم و درحالی که هنوز امید داشتم در پستویی از خانه‌ام خودش را پنهان کرده باشد، بلند گفتم:

- هانا؟

اگر خانه به هم ریخته نبود، گمان می‌بردم که خودش رفته است؛ رفته است تا بچه‌اش را نگه دارد و در گوشه‌ای با مردی که دوستش داشت بزرگ کند اما... با وجود خورده ظرف‌های شکسته‌ی روی زمین، مبل کج شده‌ی وسط سالن و چاقوی افتاده روی فرش اتاقم، احساساتی متفاوت نسبت به این نبودن داشتم. شاید او نرفته بود بلکه برده بودندش!

مضطرب و سردرگم، همان‌طور که در همه‌جای خانه راه می‌رفتم، شماره‌ی آقای مدنی را گرفتم. نمی‌دانستم چرا اما او برایم حکم آشناترین فرد را داشت؛ کسی که می‌توانستم در هر شرایطی از او کمک بخواهم و از او راهنمایی بگیرم. پس از چند بوق صدای خواب‌آلودش در گوشم پیچید. عصر بود و احتمالا مزاحم چرت میان‌ِ روزش شده بودم.

- جانم پروانه‌جان؟

پلک‌هایم می‌پرید و فکم از ترس منقبض شده بود. به‌زحمت زبان خشکم را در دهان چرخاندم و با صدایی که لرزش داشت و انگار از ته چاه در می‌آمد، گفتم:

- هانا نیست عمو! خونه به هم ریخته شده و هانا نی... آخ!

تکه شیشه‌‌ی بزرگی که حین قدم‌رو رفتن در خانه، کف پایم فرو رفت، سبب شد حرف در دهانم بماند و متوقف شوم. درحالی که کف پایم را بالا گرفته بودم و خیس شدن جورابم از خون را حس می‌کردم، چشم‌هایم را از درد بستم و لب به دندان گرفتم. بغضم گرفته بود اما نه از درد و سوزش پایم، از آن بیچارگی که گرفتارش بودم؛ از اتفاقات غیرمنتظره‌ و پی‌آ‌پی‌ای که تمامی نداشتند و من مسئولشان بودم.

قطره اشکی از چشمم چکید و من، درحالی که تلاش می‌کردم بغضم را خفه نگه دارم، لنگان لنگان به سمت مبل خاکستری رنگِ سالن کوچک خانه رفتم. شانس با من یار بود که شیشه‌ی دیگری در پای دیگرم فرو نرفت.

گویا آقای مدنی که برای اولین بار عمو خطابش کرده بودم، مغزش تازه از خواب پریده بود که هشیار و جدی، با صدایی بلندتر گفت:

- چی میگی دختر؟ درست حرف بزن ببینم!

خیره به شیشه‌ای که هنوز در پایم بود و خونش داشت قطره قطره به روی فرش سفید جلوی مبل‌ها می‌ریخت، تکیه به مبل دادم و درحالی که درد پایم هرآن بیشتر می‌شد، آرام گفتم:

- من ظهر آوردمش خونه‌ی‌خودم و اون هم رفت تو اتاق من خوابید. چند ساعت بعد من یه چندتا از وسایل شادی رو برداشتم که تا هانا خوابه ببرم خونه‌ی مامانِ شهاب و برگردم اما وقتی برگشتم هانا نبود! چندتا از وسایل خونه وسط حال شکسته بود، مبل چپکی بود، پرده‌ی اتاقم از جا کنده شده بود افتاده بود پایین و یه چاقو وسط اتاق بود. الان من نمی‌دونم چی‌کار کنم؟ می‌دونید؟ خیلی خستمه؟ دیگه کم آوردم!

لرزش صدایم کم شده بود و کرخت شده بودم. مانند مسخ شده‌ها، مانند کسانی که ثانیه‌های پیش از بیهوشی‌شان را می‌گذرانند، گوشی به دست به روبه‌رو می‌نگریستم. می‌توانستم تصور کنم که اخم‌های مدنی چطور در هم فرو رفته است. صدای او را شنیدم که گفت:

- آدرس خونه رو بفرست من الان زنگ می‌زنم پلیس بیاد خودمم میام!

بی‌پاسخ تماس را قطع کردم و گوشی را در کنارم انداختم. نایی برای تکان خوردن نداشتم. نگاهی به کف پایم کردم که هرلحظه خونریزی‌اش بیشتر می‌شد و فرش سفید خانه‌ام تقریبا به اندازه‌ی یک کف دست سرخ شده بود.

عصبانی بودم؛ درعین بی‌حالی‌ام، از دست خودم، خدا، مادر، پاشا، هانا و حتی پدری که تازه کشف شده بود عصبانی بودم. از همه نفرت داشتم و دلم می‌خواست گوشه‌ای تنها، در کلبه‌ای کوچک، بدون دغدغه‌های حاضر، با شادی خوش بگذرانم و زندگی کنم. دوست داشتم حال به جای دور بودن از دختر کوچکم، او را به شهربازی ببرم و با گرفتن پشمکی چند رنگ برایش، لبخندِ روی لب‌هایش را برای خود بخرم.

اشک‌هایم آرام و قطره‌به‌قطره از هر دو چشمم می‌چکیدند و تا چانه‌ام و سپس گردنم فرو می‌آمدند. کمی به جلو خم شدم و درحالی که تنشی ناگهانی و فشاری عصبی بر من غالب شده بود، دندان‌هایم را محکم بر هم فشردم و باگرفتن شیشه‌ی بزرگِ در پایم، آن را به آنی بیرون کشیدم.

لحظه‌ای احساس کردم عصب‌هایم قطع شدند و برقی در تمام تنم پیچید اما منِ عصبانی، تنها شیشه را با خشم به سمت جلو پرت کردم و بی‌توجه به درد و سوزش سرسام‌آور پایم، فریاد زدم:

- لعنت به همه‌تون!

خونریزی پایم با در آوردن شیشه بسیار بیشتر از قبل شده بود و هر دقیقه که می‌گذشت بیشتر احساس بی‌حالی می‌کردم. لرزش گوشی‌ام که روی شکمم قرار داشت سبب شد بی‌جان، آن را بردارم و پیامکی که آمده بودم را نگاه کنم؛ پیامکی که از سمت پاشا فرستاده شده بود.

- هانا پیش منه؛ نگرانش نباش!

آن لحظه نه تنها آرام نشدم، بلکه احساس کردم مرا برداشته اند و در گودالی از قیر داغ انداخته‌اند. از چشمانم خون می‌بارید و بی‌حالی‌ِ ناشی از خونریزی، تبدیل شده بود به قدرتی از روی خشم و عصبانیتِ شدید.

او چطور جرات می‌کرد به شیراز بیاید، به خانه‌ی من وارد شود، هانا را ببرد و به من الان خبر دهد؟ چطور شرم می‌کرد که حتی نخواهد مرا ببیند و نخواهد برایم چیزی را توضیح دهد؟ نمی‌دانست مهرشاد من در زندان است؟ می‌دانست هانا چه شرایطی دارد و تازه آزاد شده است؟

با خشم نیم‌خیز شدم و گوشی را محکم به همان‌جایی پرت کردم که شیشه را انداخته بودم. گوشی با برخورد به دیواری سفید، از هم پاشیده شد و بر زمین افتاد. درحالی که از درون ملتهب بودم و تند نفس می‌کشیدم، از ته دل فریاد زدم:

- لعنت بهت پاشا!

من دمار از روزگار او در می‌آوردم؛ او را به التماس و غلط کردن می‌انداختم. او از همه چیز خبر داشت و نیامده بود؟ او داشت در بی‌خبری و حماقت من چه می‌کرد؟ احساس بازیچه بودن، لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. آنقدر به خود فشار آوردم و به خونریزی پایم بی‌توجهی کردم که کم‌کم بی‌حال، روی مبل دراز کشیدم و ناخودآگاه چشم بستم.

***
 
بالا