| پارت هفتم |
#استخوانخوار
با خستگی ماشین را جلوی در سبز رنگ خانهی مادر پارک کردم. آن سمند سفید داشت نفسهای آخرش را میکشید و باید مهرشاد آن را با ماشین دیگری عوض میکرد؛ البته که مانند قفل در خانه، نسبت این مسئله نیز بیتفاوت میماند و درنهایت خود باید دست به کار میشدم.
درحالی که از خستگی خمیازه میکشیدم و از بلاتکلیفیای که گرفتارش بودیم کلافه بودم، از ماشین پیاده شدم و به سمت در خانه رفتم. در را که باز کردم، مهرشاد و هانا را تنها در حیاط دیدم؛ احتمالا مهرشاد مردم را فرستاده بود پی زندگیشان تا هم آنها استراحت کنند و هم خانه کمی خلوت و ساکت شود.
وضعیتی که آن دو داشتند اخم بر پیشانیام نشاند؛ هانا بیجان روی زمین سرد حیاط و زیر درختِ کاشته شده در باغچه نشسته بود و اشک میریخت و مهرشاد لب حوض مستطیلی وسط حیاط جا خوش کرده بود و روی استخوانهای دو دستش زخمی و خونین بود.
با ورودم آن دو به من نگریستند و من چند قدمی به جلو برداشتم. هوا داشت تاریک میشد و صدای اذان از مسجد محل بلند شده بود. حیاط حال و هوایی گرفته داشت و دیگر مانند گذشته و کودکیمان نبود!
آن روزها هرچند روز یکبار پدر با شیلنگ سبز کنار فنس مرغها، حیاط را میشست و بوی نم در خانه میپیچید. مادر غذاهای محلی و متنوعش را در آشپزخانه درست میکرد و من و بچهها باغچه را برای یافتن کرمهای خاکی شخم میزدیم؛ بهجز هانا که در این زمینه ترسو بود.
نمیدانستم آندو از نبود مادر به این حال و روز افتاده اند یا از گم شدن جنازهاش؟ شاید هم بحث و جدلی داشتند! آن دو همانقدر که به هم نزدیک و صمیمی بودند، بیشتر از هرکسی با هم دعوا و بحث به راه میانداختند. صدای فریادهایشان بر سر هم همچو صدای خندهها و شوخیهایشان، هر روز سکوت این خانه را میشکست.
- دستت چی شده مهرشاد؟ تو چرا اینجوری کف زمین نشستی هانا؟ بلندشو ببینم!
به طرف هانا رفتم تا او را بلند کنم و در همان لحظه مهرشاد با مشت زخمیاش ضربهای محکم به لبهی تیز و آبیِ حوض زد. از فک منقبض شدهای درد و بغضش منعکس میشد و از نفسهای عمیقی که برای کنترل خود میکشید، عصبانیتش! من درحالی که از رفتارش گیج شده بودم، با اخم و تعجب درجایم ایستادم و گفتم:
- چرا اینطوری میکنی بچه؟ چت شده تو؟
او تنها با عصبانیت و شاید غم سرش را به سمت من چرخاند و نگاهم کرد؛ بدون آنکه پاسخ سوالم را بدهد. کلاهش وسط حیاط پرت شده بود و موهای کوتاه و رنگیاش شلخته به نظر میآمد. روی صورت همیشه سهتیغش حال ردی از تهریش بود و نگاهش رنگ ناامیدی داشت.
- چیزی نیست پروانه! خبری نشد از...
حرفش را خورد و من گمان بردم این بهخاطر هانا است؛ احتمالا به او داستان گم شدن جنازه را نگفته بود. شاید هم گفته بود که در چنین وضعیتی بودند! نگاهم را میان او و هانا چرخاندم و خواستم چیزی بگویم که زنگ حیاط به صدا در آمد. نگاهی دیگر به هانا انداختم که موهای بلند و خرمایی رنگش، باز دورش ریخته بود و بلوز و شلواری نازک به تن داشت؛ سپس درحالی که به سمت در میرفتم خطاب به او گفتم:
- پاشو هانا نشین اینجوری اونجا!
در را که باز کردم، با دیدن چندین مامور پلیس که اسلحه به دست و کنار ماشینشان ایستاده بودند، مات ماندم. نگاه مردم را سمت خانه احساس میکردم و این اصلا خوشایندم نبود. مرد کوتاه قامتی که به نظر میآمد مسئول است، با اخم و جدیتی که او را کمی ترسناک نشان میداد، کاغذی جلویم گرفت و گفت:
- حکم ورود به منزل و تفتیش داریم!
سردرگم حکم را از دستش گرفتم تا از درستیاش اطمینان یابم؛ سپس نگاهی به صورت سبزهی مرد انداختم و پرسوال گفتم:
- من اصلا نمیفهمم این یعنی چی؟ تفتیش برای چی؟ نکنه فکر کردید جنازهی مادرمون رو خودمون آوردیم تو خونه قایم کردیم؟
مرد که انگار زیاد حال و حوصله نداشت، ابروهای پرپشتش را به هم نزدیکتر کرد و پس از یک قدم جلوتر آمدن گفت:
- چی میگی برای خودت خانوم؟ برو کنار بذار کارمون رو بکنیم!
بهاجبار کنار رفتم و حدود شش- هفت نفر به سرعت وارد حیاط شدند و هر کدام به سمتی رفتند. چند نفرشان به طرف داخل خانه رفتند و چند نفر هم به سمت زیرزمینی که نزدیک فنس مرغها قرار داشت. مهرشاد که با دیدن پلیسها به کنار من آمده بود، دستهای خونیاش را مشت کرد و با لحنی عصبانی و پرسوال خطاب به من یا شاید هم مامور قد کوتاه مقابلمان گفت:
- یعنی چی اینکارها؟ چی شده؟
مامور که بیسیمش را مدام این دست و آن دست میکرد و کل حیاط نسبتا کوچک خانه را زیرنظر داشت، نگاهی به سرتاپای مهرشاد انداخت و گفت:
- شما آقای مهرشاد پناهی هستی؟
مهرشاد سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
- خودم هستم!
مرد مامور که برخلاف سایرین لباس شخصی بهتن داشت اشارهای به کسی که پشت سرش بود کرد و گفت:
- بازداشتش کن!
من هاج و واج دستبند خوردن مهرشاد را مینگریستم و مهرشاد با تقلا برای رهایی، ترسیده و گیج گفت:
- ول کن ببینم! به چه جرمی؟
قلبم پرتپش میزد و ریههایم به زور هوا را به داخل میبردند. عرق سرد بر مهرههای کمرم سر میخورد و دستهایم دوباره شروع به لرزش کرده بودند. هیچ ایدهای در ذهنم نبود که چرا و چگونه این اتفاق داشت رقم میخورد اما احساسم میگفت به هر دلیل که هست، اصلا قرار نیست به خیر بگذرد. سکوت مامور پلیس سبب شد اینبار من با لحنی تهاجمی و صدایی بلند از او بپرسم:
- جواب نمیدید؟ ریختید تو خونهی ما و حرفم نمیزنید؟ به چه جرمی به برادر من دستبند میزنید؟
مامور که از نوع رفتار من خیلی خوشش نیامده بود، اینبار نگاهی به سرتا پای من انداخت؛ قد کوتاهش سبب میشد نتواند خیلی از بالا به من بنگرد؛ هم قد و اندازه بودیم. با اخم، درحالی که دست به ریشهای جوگندمی کوتاهش میکشید، گفت:
- صدات رو برای من نبر بالا خانوم! شما هانا پناهی هستی؟
من که از شنیدن نام هانا چشمهایم گرد شده بود، همزمان به همراه مهرشادی که دستبند به دست کنارم ایستاده بود به سمت باغچه نگاه کردیم. هانا لرزان و پربغض هنوز کف زمین نشسته بود و به ما نگاه میکرد. گویا اصلا در عالمی دیگر سیر میکرد! با سکوت من و خیرگیام نسبت به هانا صدایش دوباره بلند شد.
- با شمام خانوم؟ هانا پناهی هستی؟
سعی کردم هولزدگیام را فراموش کنم و کمی خودکنترلگر باشم، نگاهم را نگران از هانا که به نظر وضع خوبی نداشت گرفتم و حین نگریستن به مرد گفتم:
- خیر من پروانه پناهی هستم!
از جلوی آنها رد شدم که به سمت هانا بروم و او را بلند کنم که صدای ضعیف و پربغض هانا را شنیدم.
- هانا منم!
مامور به گرفتن دستش به لبهی در خانه، سرش را از در خانه بیرون برد و خطاب بهکسی گفت:
- بیاید خانوم رو دستبند بزنید!
بار دیگر مات در سرجایم ایستادم. مگر هانا و مهرشاد چه کار کرده بودند؟ آن دو اوج خلافشان این بود که چند وقت یکبار یک میهمانی بروند که آن هم میهمانیای آنچنانی نبود و صرفا با دوستان مشترکشان خوش بودند.