خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان لیلی | silver 9653 کاربر انجمن نودهشیا

  • نویسنده موضوع 9653
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 304
  • کاربران تگ شده هیچ

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
لیلی
نام نویسنده
Silver 9653
ژانر اصلی
علمی تخیلی
ژانر های مکمل
معمایی، عاشقانه ،تراژدی،رئال جادویی، ترسناک
ساعت پارت گذاری
نا معلوم
خلاصه:
در دوره ای که جادوگران و موجودات عظیم الجثه جادویی چیزی جز یک افسانه نیستند ،دوره ای با اربابان خودپرست و بی‌کفایت که هرچه را می‌خواستند با زور به دست می‌آوردند،در دوره ای که امپراطوری نِفوفیلیا به دلیل جنگ تاج و تخت و درگیری صدر نشینان بی‌کفایت با امپراطوری همسایه پایدار نیست،دوره ای نه چندان روشن .اما در قسمتی از این امپراطوری یک گل زیبا زندگی میکند که همه خواهان‌ چیدن آن هستند .اما در کنار این گل دسیسه ها و تنفر های نهان زیادی از طرف شخصی دیگر در کمین است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇🏼
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇🏼
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #3
خلاصه:
در دوره ای که جادوگران و موجودات عظیم الجثه جادویی چیزی جز یک افسانه نیستند ،دوره ای با اربابان خودپرست و بی‌کفایت که هرچه را می‌خواستند با زور به دست می‌آوردند،در دوره ای که امپراطوری نِفوفیلیا به دلیل جنگ تاج و تخت و درگیری صدر نشینان بی‌کفایت با امپراطوری همسایه پایدار نیست،دوره ای نه چندان روشن .اما در قسمتی از این امپراطوری یک گل زیبا زندگی میکند که همه خواهان‌ چیدن آن هستند .اما در کنار این گل دسیسه ها و تنفر های نهان زیادی از طرف شخصی دیگر در کمین است.
پارت ۱
صدای ناقوس برج روستا از دور شنیده می‌شد، لیلی ورین دختر روستایی بود که با مادربزرگش در یک خانه کوچک در حاشیه روستا زندگی می‌کرد،اما این چند روز گذشته برای لیلی چیزی جز کابوس نبود.

چندی پیش ارباب روستا که مردی زن باز و پیر بود،به زور خواهان ازدواج با لیلی که اکنون ۱۸ سال داشت بود.لیلی چیزی جز سیاه بختی در این اتفاق نمیدید و هر روز دعا می‌کرد که ارباب روستا به بد ترین شکل ممکن بمیرد.

لیلی کنار صندلی مادربزرگش نشسته بود،ساکت و آروم .ناگهان گلوله های اشک که نور خورشید در ان ها منعکس می‌ شد از روی گونه هایش سر خوردند.مادر بزرگش به آرامی موهایش را که با پوست گردو رنگ شده بود را نوازش کرد.نوه بیچاره‌اش زمان سختی را می‌گذراند و او نمی‌خواست آن را تنها بگذارد اما دیگر زمانی برایش نمانده بود.ان را حس می‌کرد.

او رو به لیلی کرد؛در چشمان آبی و درمانده نوه‌اش نگاه کرد و با صدای ضعیفی به نوه‌اش گفت:《لیلی......نوه عزیزم..زمان زیادی برای من نمانده...بعد از مرگ من.....از اینجا برو....زیر درخت گردو ...کنار رود خونه..مقدار کمی پول هست.....انهارا بردار و با قطار فرار کن》.

مادربزرگ پیرش به دلیل کهولت سن هر جمله را نیمه نصفه و به زحمت بیان می‌کرد، ليلی با صورت غرق در اشکش مادربزرگش رل در آغوش کشید.بعد از مرگش او کاملا تنها می‌شد.

همانطور که مادربزرگش گفته بود،زمان زیادی برایش نمانده بود.روز بعد مادربزرگ لیلی دار فانی را وداع گفت.در مراسم تشیع جنازه مادربزرگش،ارباب روستا حاضر شد و او را با نگاه های شرم آور ورانداز کرد.سپس زمان مراسم عروسی را فردای آن روز اعلام کرد.

لیلی به ستوه آمده بود.شب هنگام با اسبی که از کودکی بزرگش کرده بود به سمت آن درخت گرده حرکت کرد. در تاریکی شب که تنها صدای جغد ها و سیرسیرک ها سکوت آن را می‌شکست. زمین را حفاری کرد تا کیسه پول ها را پیدا کرد.

سر و روی خود را کنار رودخانه تمیز کرد.کیسه پول هارا درون خورجین آويزان به اسب زالش بست.برای آنکه بتواند بدون هیچ ردی فرار کند موهای خود برید وچندی از لباس های قدیمی اش را تکه تکه کرد و خون مرغ کوهی را که شکار کرده بود روی آن ریخت.اینگونه تصور می‌شد او در حمله یک جانور وحشی جان باخته.

لیلی سوار بر اسب خود به سمت ایستگاه قطار میتاخت. وقتی به ایستگاه رسید کمی از صبح گذشته بود. چشمانش سنگین شده بود و آنها را به زور باز گذاشته بود،آن زبان بسته همراهش هم بسیار خسته شده بود.کنار باجه بلیط ایستاد تا هم اسب کمی استراحت کند هم خودش بلیط تهیه کند.

به سمت باجه رفت و تقاضای بلیط برای خودش و اسب کرد .مسئول باجه نگاهی به سرتا پای او کرد .شخصی زیبا رو با موهای مشکی که بوی پوست گردو میداد در ردایی بلند که بالاپوش آن را روی سرش کشیده بود .

او دو بلیط برای اسطبل قطار به او داد.لیلی با آرامش بلیط هارا قبول کرد .به سمت اسب رفت و افسار آن را کشید و به سمت مامور بلیط ها رفت.مامور بعد از وارسی بلیط ها،لیلی و اسبش را به سمت واگن مشخص شده راهنمایی کرد.

برخلاف تصور لیلی واگن خالی و تمیز بود و با کاه تازه پوشیده شده بود.لیلی و اسبش وارد واگن شدند.چندی بعد صدای سوت قطار بلند شد و قطار به حرکت در آمد .

اسب نفیری کوتاه کشید .لیلی زین و افسار آن حیوانکی را باز کرد تا نفسی تازه کند،اسب که از فشار زین خلاص شده بود شیهه ای کوتاه از سر رضایت کشید. سپس مشغول خوردن علوفه و آب موجود در واگن شد لیلی دستی نوازش گرانه بر پشت اسب کشید و به فردای آن روز و فردا های دیگر اندیشید.

روبه اسب کرد و گفت:《میدونی مون تا اینجاش گذشت اما باید هر لحظه آماده باشیم برای هرچیزی،برایدهر چیزی.》

مون سرش را تکان داد،اسب بسیار باهوشی بود و حرف ها و احساسات را خوب متوجه میشد.مون توسط لیلی به طور ویژه ای تربیت شده بود.

لیلی یک غریبه در آن روستا بود که سرگذشت نامعلومی داشت اما همه اهالی آن را دوست داشتند او دختری خوش رو و زیرک بود.او در قنداق و یک جعبه‌ی کوچک که داخل آن یک گردنبند به شکل دندان حیوان وحشی بود که روی آن کنده کاری زیبایی انجام شده بود در کنار کلیسا پیدا شده بود.

به یاد می آورد زمانی که کوچک بود از اهالی روستا افسانه ها و داستان‌هایی از شوالیه ها و جادوگران و موجودات بزرگ وشیطانی میشنید همچنین به یاد داشت زمانی که از یک رهگذر فنون رزمایشی می آموخت . به یاد روزهایی خندان در کنار اهالی روستا. قلب لیلی از تنهایی و حس خشم و اندوه به درد آمد و لحظه ای بعد به شکل اشک از چشمانش سرازیر شد.مون متوجه حال او شد و کنار او دراز کشید.

لیلی کمی آرام شد،اما در دلش آشوب بزرگی به پا بود. خستگی راه و روح خسته‌اش درآخر او را به خواب کشاندند.

اکنون لیلی،همراه مون و کمی پول و گردنبند بی نام و نشان کودکیش عازم راهی شده است که هیچ چیز آن تضمین شده نیست.
 

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #4
پارت ۱
صدای ناقوس برج روستا از دور شنیده می‌شد، لیلی ورین دختر روستایی بود که با مادربزرگش در یک خانه کوچک در حاشیه روستا زندگی می‌کرد،اما این چند روز گذشته برای لیلی چیزی جز کابوس نبود.

چندی پیش ارباب روستا که مردی زن باز و پیر بود،به زور خواهان ازدواج با لیلی که اکنون ۱۸ سال داشت بود.لیلی چیزی جز سیاه بختی در این اتفاق نمیدید و هر روز دعا می‌کرد که ارباب روستا به بد ترین شکل ممکن بمیرد.

لیلی کنار صندلی مادربزرگش نشسته بود،ساکت و آروم .ناگهان گلوله های اشک که نور خورشید در ان ها منعکس می‌ شد از روی گونه هایش سر خوردند.مادر بزرگش به آرامی موهایش را که با پوست گردو رنگ شده بود را نوازش کرد.نوه بیچاره‌اش زمان سختی را می‌گذراند و او نمی‌خواست آن را تنها بگذارد اما دیگر زمانی برایش نمانده بود.ان را حس می‌کرد.

او رو به لیلی کرد؛در چشمان آبی و درمانده نوه‌اش نگاه کرد و با صدای ضعیفی به نوه‌اش گفت:《لیلی......نوه عزیزم..زمان زیادی برای من نمانده...بعد از مرگ من.....از اینجا برو....زیر درخت گردو ...کنار رود خونه..مقدار کمی پول هست.....انهارا بردار و با قطار فرار کن》.

مادربزرگ پیرش به دلیل کهولت سن هر جمله را نیمه نصفه و به زحمت بیان می‌کرد، ليلی با صورت غرق در اشکش مادربزرگش رل در آغوش کشید.بعد از مرگش او کاملا تنها می‌شد.

همانطور که مادربزرگش گفته بود،زمان زیادی برایش نمانده بود.روز بعد مادربزرگ لیلی دار فانی را وداع گفت.در مراسم تشیع جنازه مادربزرگش،ارباب روستا حاضر شد و او را با نگاه های شرم آور ورانداز کرد.سپس زمان مراسم عروسی را فردای آن روز اعلام کرد.

لیلی به ستوه آمده بود.شب هنگام با اسبی که از کودکی بزرگش کرده بود به سمت آن درخت گرده حرکت کرد. در تاریکی شب که تنها صدای جغد ها و سیرسیرک ها سکوت آن را می‌شکست. زمین را حفاری کرد تا کیسه پول ها را پیدا کرد.

سر و روی خود را کنار رودخانه تمیز کرد.کیسه پول هارا درون خورجین آويزان به اسب زالش بست.برای آنکه بتواند بدون هیچ ردی فرار کند موهای خود برید وچندی از لباس های قدیمی اش را تکه تکه کرد و خون مرغ کوهی را که شکار کرده بود روی آن ریخت.اینگونه تصور می‌شد او در حمله یک جانور وحشی جان باخته.

لیلی سوار بر اسب خود به سمت ایستگاه قطار میتاخت. وقتی به ایستگاه رسید کمی از صبح گذشته بود. چشمانش سنگین شده بود و آنها را به زور باز گذاشته بود،آن زبان بسته همراهش هم بسیار خسته شده بود.کنار باجه بلیط ایستاد تا هم اسب کمی استراحت کند هم خودش بلیط تهیه کند.

به سمت باجه رفت و تقاضای بلیط برای خودش و اسب کرد .مسئول باجه نگاهی به سرتا پای او کرد .شخصی زیبا رو با موهای مشکی که بوی پوست گردو میداد در ردایی بلند که بالاپوش آن را روی سرش کشیده بود .

او دو بلیط برای اسطبل قطار به او داد.لیلی با آرامش بلیط هارا قبول کرد .به سمت اسب رفت و افسار آن را کشید و به سمت مامور بلیط ها رفت.مامور بعد از وارسی بلیط ها،لیلی و اسبش را به سمت واگن مشخص شده راهنمایی کرد.

برخلاف تصور لیلی واگن خالی و تمیز بود و با کاه تازه پوشیده شده بود.لیلی و اسبش وارد واگن شدند.چندی بعد صدای سوت قطار بلند شد و قطار به حرکت در آمد .

اسب نفیری کوتاه کشید .لیلی زین و افسار آن حیوانکی را باز کرد تا نفسی تازه کند،اسب که از فشار زین خلاص شده بود شیهه ای کوتاه از سر رضایت کشید. سپس مشغول خوردن علوفه و آب موجود در واگن شد لیلی دستی نوازش گرانه بر پشت اسب کشید و به فردای آن روز و فردا های دیگر اندیشید.

روبه اسب کرد و گفت:《میدونی مون تا اینجاش گذشت اما باید هر لحظه آماده باشیم برای هرچیزی،برایدهر چیزی.》

مون سرش را تکان داد،اسب بسیار باهوشی بود و حرف ها و احساسات را خوب متوجه میشد.مون توسط لیلی به طور ویژه ای تربیت شده بود.

لیلی یک غریبه در آن روستا بود که سرگذشت نامعلومی داشت اما همه اهالی آن را دوست داشتند او دختری خوش رو و زیرک بود.او در قنداق و یک جعبه‌ی کوچک که داخل آن یک گردنبند به شکل دندان حیوان وحشی بود که روی آن کنده کاری زیبایی انجام شده بود در کنار کلیسا پیدا شده بود.

به یاد می آورد زمانی که کوچک بود از اهالی روستا افسانه ها و داستان‌هایی از شوالیه ها و جادوگران و موجودات بزرگ وشیطانی میشنید همچنین به یاد داشت زمانی که از یک رهگذر فنون رزمایشی می آموخت . به یاد روزهایی خندان در کنار اهالی روستا. قلب لیلی از تنهایی و حس خشم و اندوه به درد آمد و لحظه ای بعد به شکل اشک از چشمانش سرازیر شد.مون متوجه حال او شد و کنار او دراز کشید.

لیلی کمی آرام شد،اما در دلش آشوب بزرگی به پا بود. خستگی راه و روح خسته‌اش درآخر او را به خواب کشاندند.

اکنون لیلی،همراه مون و کمی پول و گردنبند بی نام و نشان کودکیش عازم راهی شده است که هیچ چیز آن تضمین شده نیست.
پارت ۲



صدای سوت قطار خواب از لیلی پراند.ظاهرا صدای سوت برای اعلام این بود که مسافر ها برای خارج شدن از قطار آماده بشوند.لیلی وسایلش را جمع کرد و مون را زین کرد .اما هرچه گذشت خبری از توقف قطار نبود ؛در عوض هر لحظه به سرعت آن افزوده میشد.
لیلی از پنجره مشترک بین واگن ها ،نگاهی به داخل واگن کناری کرد.چیز عجیبی نبود اما حس بدی داشت،به طوری که هرلحظه امکان داشت اتفاق بدی بی‌افتد.به سمت مون برگشت و افسارش را پشت گردنش انداخت تا در صورت لزوم بتواند فرار کند.
لیلی در بین واگن ها را باز کرد و داخل واگن کناری شد ،تک به تک اتاق های موجود در واگن را چک کرد همه قدیمی و پر از تار عنکبوت و لوازم بی کیفیت بود.از چندین واگن که به همین شکل بود گذشت ،وقتی به واگن بعدی رسید ناگهان موهای تنش از هوای یخی که وزید سیخ شد.
لحظه ای بعد بویی متعفن به مشامش خورد.بدنش برای مدتی بی‌حرکت شد،با وجود صدای ریل او توانست صدای خزیدن چیزی را بشنود؛در آن زمان بود که عقلش فرمان فرار را به بدنش صادر کرد ،لیلی با تمام توان به سمت واگن اسطبل می‌دوید. وقتی به واگن رسید به سرعت میله‌ای که دو واگن را به هم وصل می‌کرد را جدا کرد.در همین هین بود که صدای برخود چیزی بزرگ، به صورت وحشیانه از واگن هایی که هر لحظه از آن ها دور میشد به گوش رسید.
مون گوشهایش را تیز کرده بود و کنار لیلی آماده فرار بود؛ عضلاتش منقبض شده بودند،لیلی هم با دقت به واگن هایی که دور می‌شدند نگاه میکرد.از پنجره کوچک واگن که حالا بسیار دور بود دو گوی بزرگ درخشان همانند آتش شروع به درخشیدن کرد و بعد ناپدید شد،تمام اینها در مدت زمانی کمتر از پنج دقیقه اتفاق افتاد.
عضلات لیلی به خاطر شوک دیدن آن صحنه شل و وارفته شده بود و به سختی ایستاده بود.تنفس هایش به شمار افتاده و ذهنش منجمد شده بود. مون هم بعد از دیدن آن صحنه با بی‌قراری سم هایش را روی کف چوبی واگن می‌کوبید.
لیلی با همان مقدار کم قدرت عضلاتش سعی در آرام کردن مون داشت .اون آنقدر شکه شده بود که صدایش به زور شنیده می‌شد. میان تلاش های لیلی برای آرام کردن مون ناگهان صدای بلند و وحشتناکی مثل انفجار شنیده شد،لیلی که متوجه اوضاع شد برای اینکه از شک خارج بشود مچ دست خود را به دندان گرفت و فشار داد.اینکار او سبب شد عضلات و مغزش دوباره به کار بی‌افتد.
او شروع به کاوش در واگن کرد تا شاید چیزی برای کم کردن سرعت آن پیدا کند،وقتی لیلی در حال گشتن بود مون که حال آرام شده بود،تمام حواس خود را به اطراف داده بود.
بعد از گذشت چندین لحظه استرس آور لیلی موفق به پیدا کردن اهرم ترمز اظطراری شد، او از پیدا کردن آن ذوق زده شد اما با صدای هشدار آور مون لبخند بر صورت او ماسید.
پلی که ریل روی آن بود کاملا نابود شده بود و دیگر زمانی برای ترمز نبود ،لیلی دهانه مون را گرفت و در واگن را باز کرد،هر دو به سرعت از واگن به بیرون پریدند و همان هنگام واگن به قعر دره افتاد .خوشبختانه روی بوته های بزرگ توت وحشی افتادند و به جز چند خراش سطحی اسیب دیگری ندیدند.
صدای جلز و ولز آتش و نفس های انها ،تنها چیزی بود که سکوت سنگین آن موقعیت را می‌شکست. ذهن لیلی درگیر چیزی بود که دیده بود.او به یاد حرف های اهالی روستا که افسانه های زیادی را باز گو می‌کردند افتاده بود،زیرا در بین تمام آن افسانه ها یک افسانه قدیمی وجود داشت ؛آن افسانه در باره موش‌هایی بزرگ با قدرت عجیب بود،موش‌هایی که می‌توانستند خود را به شکل انسان ها دربیاورند و در بین آنها طعمه خود را شکار کنند. درباره ظاهر این موش ها گفته بودند :《اصلا مثل موش های معمولی نیستند انها دندان هایی مثل چاقو دولبه دارند،صورتی وحشتناک و چشمانی که در تاریکی به سرخی خون و درخشندگی آتش هستند.》
لیلی شک نداشت چیزی که دیده بود،همان موش های وحشتناک افسانه های روستایش بودند .همینطور که به آتش خیره بود،گردنبند باقی مانده از کودکیش را در میان دستانش محکم گرفته بودتا شاید آرامش به سراغش بیاید.
چیزی که امروز با آن دست و پنجه نرم کرده بود بی شک در آینده دامن گیرش میشد، پس باید هرچه زود تر یک سرپناه پیدا می‌کرد. لیلی از جایش بلند شد و به دنبال شکار رفت،او به جز یک چاقوی شکاری که مخصوص پرتاب بود صلاح دیگری نداشت ،در تاریکی شب و با احتیاطی وصف نشدنی به دنبال گوشت تازه یا میوه ای قابل خوردن بود.
که ناگهان صدای زوزه ای از نزدیکی‌اش آمد.لیلی لحظه ای با خود فکر کرد که آن حیوان زوزه کش به قصد حمله در آن نزدیکی ها است.اما بیشتر که دقت کرد صدای زوزه از درد بود. با خود فکر کرد که شاید هنگام شکار اسیب دیده است و ممکن است لاشه شکار همان اطراف باشد .وقتی به طرف صدا میرفت ناگهان صدای زوزه ها قطع شد .لیلی به آرامی مثل روحی در جنگل به طرف مکانی که چندی پیش صدا از آن می آمد رفت اما وقتی رسید نفسش بند آمد.
یکی از موش هایی که افسانه ها می‌گفتند، درحال تکه تکه کردن بدن یک شیر کوهی بود.عرق سرد از پیشانی لیلی می‌ریخت و صدای ضربان قلبش بسیار بلند بود.
او باید برمی‌گشت و تا حدی که میشد از آنجا دور میشد .با ترس و اظطراب به سمت مکان آتش رفت،جوری که حتی خودش هم نمی‌دانست چطوری خودش را به آنجا رسانده ،به سرعت سوار مون شد و تاخت .او اکنون متوجه شده بود که هر افسانه ای که تا به حال شنیده است.واقعیتی غیر قابل انکار است.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: fatemeh

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #5
پارت ۲



صدای سوت قطار خواب از لیلی پراند.ظاهرا صدای سوت برای اعلام این بود که مسافر ها برای خارج شدن از قطار آماده بشوند.لیلی وسایلش را جمع کرد و مون را زین کرد .اما هرچه گذشت خبری از توقف قطار نبود ؛در عوض هر لحظه به سرعت آن افزوده میشد.
لیلی از پنجره مشترک بین واگن ها ،نگاهی به داخل واگن کناری کرد.چیز عجیبی نبود اما حس بدی داشت،به طوری که هرلحظه امکان داشت اتفاق بدی بی‌افتد.به سمت مون برگشت و افسارش را پشت گردنش انداخت تا در صورت لزوم بتواند فرار کند.
لیلی در بین واگن ها را باز کرد و داخل واگن کناری شد ،تک به تک اتاق های موجود در واگن را چک کرد همه قدیمی و پر از تار عنکبوت و لوازم بی کیفیت بود.از چندین واگن که به همین شکل بود گذشت ،وقتی به واگن بعدی رسید ناگهان موهای تنش از هوای یخی که وزید سیخ شد.
لحظه ای بعد بویی متعفن به مشامش خورد.بدنش برای مدتی بی‌حرکت شد،با وجود صدای ریل او توانست صدای خزیدن چیزی را بشنود؛در آن زمان بود که عقلش فرمان فرار را به بدنش صادر کرد ،لیلی با تمام توان به سمت واگن اسطبل می‌دوید. وقتی به واگن رسید به سرعت میله‌ای که دو واگن را به هم وصل می‌کرد را جدا کرد.در همین هین بود که صدای برخود چیزی بزرگ، به صورت وحشیانه از واگن هایی که هر لحظه از آن ها دور میشد به گوش رسید.
مون گوشهایش را تیز کرده بود و کنار لیلی آماده فرار بود؛ عضلاتش منقبض شده بودند،لیلی هم با دقت به واگن هایی که دور می‌شدند نگاه میکرد.از پنجره کوچک واگن که حالا بسیار دور بود دو گوی بزرگ درخشان همانند آتش شروع به درخشیدن کرد و بعد ناپدید شد،تمام اینها در مدت زمانی کمتر از پنج دقیقه اتفاق افتاد.
عضلات لیلی به خاطر شوک دیدن آن صحنه شل و وارفته شده بود و به سختی ایستاده بود.تنفس هایش به شمار افتاده و ذهنش منجمد شده بود. مون هم بعد از دیدن آن صحنه با بی‌قراری سم هایش را روی کف چوبی واگن می‌کوبید.
لیلی با همان مقدار کم قدرت عضلاتش سعی در آرام کردن مون داشت .اون آنقدر شکه شده بود که صدایش به زور شنیده می‌شد. میان تلاش های لیلی برای آرام کردن مون ناگهان صدای بلند و وحشتناکی مثل انفجار شنیده شد،لیلی که متوجه اوضاع شد برای اینکه از شک خارج بشود مچ دست خود را به دندان گرفت و فشار داد.اینکار او سبب شد عضلات و مغزش دوباره به کار بی‌افتد.
او شروع به کاوش در واگن کرد تا شاید چیزی برای کم کردن سرعت آن پیدا کند،وقتی لیلی در حال گشتن بود مون که حال آرام شده بود،تمام حواس خود را به اطراف داده بود.
بعد از گذشت چندین لحظه استرس آور لیلی موفق به پیدا کردن اهرم ترمز اظطراری شد، او از پیدا کردن آن ذوق زده شد اما با صدای هشدار آور مون لبخند بر صورت او ماسید.
پلی که ریل روی آن بود کاملا نابود شده بود و دیگر زمانی برای ترمز نبود ،لیلی دهانه مون را گرفت و در واگن را باز کرد،هر دو به سرعت از واگن به بیرون پریدند و همان هنگام واگن به قعر دره افتاد .خوشبختانه روی بوته های بزرگ توت وحشی افتادند و به جز چند خراش سطحی اسیب دیگری ندیدند.
صدای جلز و ولز آتش و نفس های انها ،تنها چیزی بود که سکوت سنگین آن موقعیت را می‌شکست. ذهن لیلی درگیر چیزی بود که دیده بود.او به یاد حرف های اهالی روستا که افسانه های زیادی را باز گو می‌کردند افتاده بود،زیرا در بین تمام آن افسانه ها یک افسانه قدیمی وجود داشت ؛آن افسانه در باره موش‌هایی بزرگ با قدرت عجیب بود،موش‌هایی که می‌توانستند خود را به شکل انسان ها دربیاورند و در بین آنها طعمه خود را شکار کنند. درباره ظاهر این موش ها گفته بودند :《اصلا مثل موش های معمولی نیستند انها دندان هایی مثل چاقو دولبه دارند،صورتی وحشتناک و چشمانی که در تاریکی به سرخی خون و درخشندگی آتش هستند.》
لیلی شک نداشت چیزی که دیده بود،همان موش های وحشتناک افسانه های روستایش بودند .همینطور که به آتش خیره بود،گردنبند باقی مانده از کودکیش را در میان دستانش محکم گرفته بودتا شاید آرامش به سراغش بیاید.
چیزی که امروز با آن دست و پنجه نرم کرده بود بی شک در آینده دامن گیرش میشد، پس باید هرچه زود تر یک سرپناه پیدا می‌کرد. لیلی از جایش بلند شد و به دنبال شکار رفت،او به جز یک چاقوی شکاری که مخصوص پرتاب بود صلاح دیگری نداشت ،در تاریکی شب و با احتیاطی وصف نشدنی به دنبال گوشت تازه یا میوه ای قابل خوردن بود.
که ناگهان صدای زوزه ای از نزدیکی‌اش آمد.لیلی لحظه ای با خود فکر کرد که آن حیوان زوزه کش به قصد حمله در آن نزدیکی ها است.اما بیشتر که دقت کرد صدای زوزه از درد بود. با خود فکر کرد که شاید هنگام شکار اسیب دیده است و ممکن است لاشه شکار همان اطراف باشد .وقتی به طرف صدا میرفت ناگهان صدای زوزه ها قطع شد .لیلی به آرامی مثل روحی در جنگل به طرف مکانی که چندی پیش صدا از آن می آمد رفت اما وقتی رسید نفسش بند آمد.
یکی از موش هایی که افسانه ها می‌گفتند، درحال تکه تکه کردن بدن یک شیر کوهی بود.عرق سرد از پیشانی لیلی می‌ریخت و صدای ضربان قلبش بسیار بلند بود.
او باید برمی‌گشت و تا حدی که میشد از آنجا دور میشد .با ترس و اظطراب به سمت مکان آتش رفت،جوری که حتی خودش هم نمی‌دانست چطوری خودش را به آنجا رسانده ،به سرعت سوار مون شد و تاخت .او اکنون متوجه شده بود که هر افسانه ای که تا به حال شنیده است.واقعیتی غیر قابل انکار است.
پارت ۳


لیلی،سرگردان و آشفته در جاده ای که مقصد منتهی به ان معلوم نبود،درحال پیشروی به جایی امن بود تا قدری استراحت کند.اتفاقات شب گذشته، هنوز برایش هلاجی نشده بود که مون ایستاد؛لیلی با خود فکر حتما این زبان بسته خسته شده و میخواهد استراحت کند،اما حالات بدن او اصلا این‌گونه نبود.گویی چیزی مون را به سمت خود میخواند.مون قدری ایستاد و نا به هنگام به درون جنگل تاخت. لیلی مون را که دیوانه وار میتازید محکم گرفته بود تا سقوط نکند،در این هنگام بود که صدایی اواز مانند شنید.او متوجه شد هر لحظه بیشتر به صدا نزدیک تر میشود،لیلی تلاش میکرد مون را از مسیر منحرف کند اما قدرت صدا بیشتر بود.

لیلی همچنان که تقلا میکرد،متوجه شد فقط چند متر با صدا فاصله دارد و صدا درست از پشت درختان کاج می امد.لیلی لحظه ای جسمی انسان گونه را از پشت درختان و شاخ و برگ انها دید و چندی بعد درست جلوی همان پیکر انسان نما مون ایستاد.

قلب لیلی به سینه اش میکوبید،از دیدن آن موجود شگفت زده شده بود.درست زیر پای مون یک سایرن مذکر با چشمانی طلایی ،موهایی بلند به رنگ سیاه و لباسی ساده به همراه ردایی سیاه افتاده بود،صورت سایرن پر از لکه های خون بود و پای چپش انگار اسیب دیده بود اما همچنان با چهره ای بیتفاوت به لیلی نگاه میکرد.

لیلی در عمق چشمان سایرن میتوانست در خواست کمکش را ببیند.دلش به رحم آمد و از مون پیاده شد.مون مثل سنگ در جای خود خشکش زده بود.لیلی،آرام آرام به سایرن نزدیک شد تا نگاهی به زخمش بی‌اندازد.

تا دستش به زخم خورد، سایرن ناله‌ای خفیف کشید،لیلی به سرعت دست خود را عقب کشید،وقتی متوجه شد خطری او را تهدید نمی‌کند، دوباره مشغول درمان زخم ها شد.

درمان سایرن تمام شد،لیلی می‌خواست بلند بشود که سایرن مچ دست او را گرفت و با صدایی دلنواز از او خواهش کرد تا او را هم با خود ببرد.لیلی کمی تردید کرد.نمیتوانست آینده را پیش بینی کند،او می‌ترسید که نکند سایرن قصد اسیب رساندن به او یا مون را داشته باشد؛سایرن متوجه این حالت لیلی شد به سختی بلند شد و روی پای سالمش ایستاد.درچشمان لیلی نگاه کرد و گفت:《لطفا!من به شما آسیب نمی‌رسانم ،من می‌توانم از شما محافظت کنم همچنین میتوانم برایتان دارو یا غذا تهیه کنم.》

سپس کمان بزرگ و تیردان پر از تیرش را به لیلی نشان داد،هیچ ابهامی در صدا و نگاهش نبود،کاملا صادقانه.

لیلی قبور کرد اورا با خود همراه کند.سارین خود را جک معرفی کرد،او درباره خود گفت که قبیله اش توسط یک آتش سوزی بزرگ از بین رفته بودند و او تنها بازمانده بود.همچنین میگفت مدت زیادی در جنگل سر گردان بوده.

لیلی هم سفره دل خود را برای جک باز کرد،از تمام اتفاقات افتاده تا به اکنون.درباره فرارش از آن موش های شیطانی و پیدا کردن جک و فرار از محل زندگی‌اش و مرگ خانواده‌اش.

جک میتوانست او را درک کند سخت بود که به تنهایی از پس این مشکلات بر آمد. جک سن لیلی را جویا شد،او به جک گفت زمستان امسال ۱۷ ساله می‌شود. جک از این همه شجاعت و جسارت لیلی برای زنده ماندن شگفت زده شد،جک از لیلی یک سال بزرگ تر بود. با اینکه در کار با کمان و چاقو با تجربه است اما با راه و روش های زنده ماندن مشکل دارد.

لیلی به این فکر می‌کرد که داشتن شخصی کنار خود که می‌تواند از صلاح استفاده کند خوب است و جک به این فکر می‌کرد که با بودن کنار لیلی می‌تواند به داخل اجتماع انسان ها برود و زندگی کند.

هردو آنها به یک دیگر نیاز داشتند تا بتوانند زنده بمانند. لیلی جک را سوار مون که حالا از حالت هیپنوتیزم جک درآمده بود کرد و خودش پا به پای او راه میرفت. هردو خوشحال بودند که یکدیگر را پیدا کرده بودند ،فارغ از نوع و نژاد،برای هم مثل خواهر و برادر بودند.

چند روز ای سفر لیلی و جک گذشته بود،خوشبختانه پای جک بهبود یافته بود و همه چی تا به اکنون آرام بود. آن دو به شهری ساحلی رسیده بودند که پر از تاجر و بازرگان بود هرکدام چیزی می‌فروختند. لیلی به کیسه پول هایش نگاهی انداخت و بعد به سمت مسافر خانه ای به راه افتاد،به جک مقداری پول داد تا برای مون در اسطبل جایی کرایه کند و خودش هم برای کرایه اتاق رفته بود.

وقتی داشت اتاق را اجاره می‌کرد صاحب مسافر خانه نگاهی به جک و لیلی کرد .هردو ردایی سیاه رنگ به تن داشتند که کلاه آن را دوست خود کشیده بودند.

کلید اتاق.‌ها را گرفتند و هر یک به اتاق تعیین شده رفت تا استراحت کند.لیلی به اتاق خود نگاهی انداخت .یک میز چوبی و یک تخت با ملافه های تمیز،در کنار اتاق هم دری بود که حمام و دستشویی ختم می‌شد. لیلی بر روی تخت افتاد و طولی نکشید که به خواب رفت .
 

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #6
پارت ۳


لیلی،سرگردان و آشفته در جاده ای که مقصد منتهی به ان معلوم نبود،درحال پیشروی به جایی امن بود تا قدری استراحت کند.اتفاقات شب گذشته، هنوز برایش هلاجی نشده بود که مون ایستاد؛لیلی با خود فکر حتما این زبان بسته خسته شده و میخواهد استراحت کند،اما حالات بدن او اصلا این‌گونه نبود.گویی چیزی مون را به سمت خود میخواند.مون قدری ایستاد و نا به هنگام به درون جنگل تاخت. لیلی مون را که دیوانه وار میتازید محکم گرفته بود تا سقوط نکند،در این هنگام بود که صدایی اواز مانند شنید.او متوجه شد هر لحظه بیشتر به صدا نزدیک تر میشود،لیلی تلاش میکرد مون را از مسیر منحرف کند اما قدرت صدا بیشتر بود.

لیلی همچنان که تقلا میکرد،متوجه شد فقط چند متر با صدا فاصله دارد و صدا درست از پشت درختان کاج می امد.لیلی لحظه ای جسمی انسان گونه را از پشت درختان و شاخ و برگ انها دید و چندی بعد درست جلوی همان پیکر انسان نما مون ایستاد.

قلب لیلی به سینه اش میکوبید،از دیدن آن موجود شگفت زده شده بود.درست زیر پای مون یک سایرن مذکر با چشمانی طلایی ،موهایی بلند به رنگ سیاه و لباسی ساده به همراه ردایی سیاه افتاده بود،صورت سایرن پر از لکه های خون بود و پای چپش انگار اسیب دیده بود اما همچنان با چهره ای بیتفاوت به لیلی نگاه میکرد.

لیلی در عمق چشمان سایرن میتوانست در خواست کمکش را ببیند.دلش به رحم آمد و از مون پیاده شد.مون مثل سنگ در جای خود خشکش زده بود.لیلی،آرام آرام به سایرن نزدیک شد تا نگاهی به زخمش بی‌اندازد.

تا دستش به زخم خورد، سایرن ناله‌ای خفیف کشید،لیلی به سرعت دست خود را عقب کشید،وقتی متوجه شد خطری او را تهدید نمی‌کند، دوباره مشغول درمان زخم ها شد.

درمان سایرن تمام شد،لیلی می‌خواست بلند بشود که سایرن مچ دست او را گرفت و با صدایی دلنواز از او خواهش کرد تا او را هم با خود ببرد.لیلی کمی تردید کرد.نمیتوانست آینده را پیش بینی کند،او می‌ترسید که نکند سایرن قصد اسیب رساندن به او یا مون را داشته باشد؛سایرن متوجه این حالت لیلی شد به سختی بلند شد و روی پای سالمش ایستاد.درچشمان لیلی نگاه کرد و گفت:《لطفا!من به شما آسیب نمی‌رسانم ،من می‌توانم از شما محافظت کنم همچنین میتوانم برایتان دارو یا غذا تهیه کنم.》

سپس کمان بزرگ و تیردان پر از تیرش را به لیلی نشان داد،هیچ ابهامی در صدا و نگاهش نبود،کاملا صادقانه.

لیلی قبور کرد اورا با خود همراه کند.سارین خود را جک معرفی کرد،او درباره خود گفت که قبیله اش توسط یک آتش سوزی بزرگ از بین رفته بودند و او تنها بازمانده بود.همچنین میگفت مدت زیادی در جنگل سر گردان بوده.

لیلی هم سفره دل خود را برای جک باز کرد،از تمام اتفاقات افتاده تا به اکنون.درباره فرارش از آن موش های شیطانی و پیدا کردن جک و فرار از محل زندگی‌اش و مرگ خانواده‌اش.

جک میتوانست او را درک کند سخت بود که به تنهایی از پس این مشکلات بر آمد. جک سن لیلی را جویا شد،او به جک گفت زمستان امسال ۱۷ ساله می‌شود. جک از این همه شجاعت و جسارت لیلی برای زنده ماندن شگفت زده شد،جک از لیلی یک سال بزرگ تر بود. با اینکه در کار با کمان و چاقو با تجربه است اما با راه و روش های زنده ماندن مشکل دارد.

لیلی به این فکر می‌کرد که داشتن شخصی کنار خود که می‌تواند از صلاح استفاده کند خوب است و جک به این فکر می‌کرد که با بودن کنار لیلی می‌تواند به داخل اجتماع انسان ها برود و زندگی کند.

هردو آنها به یک دیگر نیاز داشتند تا بتوانند زنده بمانند. لیلی جک را سوار مون که حالا از حالت هیپنوتیزم جک درآمده بود کرد و خودش پا به پای او راه میرفت. هردو خوشحال بودند که یکدیگر را پیدا کرده بودند ،فارغ از نوع و نژاد،برای هم مثل خواهر و برادر بودند.

چند روز ای سفر لیلی و جک گذشته بود،خوشبختانه پای جک بهبود یافته بود و همه چی تا به اکنون آرام بود. آن دو به شهری ساحلی رسیده بودند که پر از تاجر و بازرگان بود هرکدام چیزی می‌فروختند. لیلی به کیسه پول هایش نگاهی انداخت و بعد به سمت مسافر خانه ای به راه افتاد،به جک مقداری پول داد تا برای مون در اسطبل جایی کرایه کند و خودش هم برای کرایه اتاق رفته بود.

وقتی داشت اتاق را اجاره می‌کرد صاحب مسافر خانه نگاهی به جک و لیلی کرد .هردو ردایی سیاه رنگ به تن داشتند که کلاه آن را دوست خود کشیده بودند.

کلید اتاق.‌ها را گرفتند و هر یک به اتاق تعیین شده رفت تا استراحت کند.لیلی به اتاق خود نگاهی انداخت .یک میز چوبی و یک تخت با ملافه های تمیز،در کنار اتاق هم دری بود که حمام و دستشویی ختم می‌شد. لیلی بر روی تخت افتاد و طولی نکشید که به خواب رفت .
پارت ۴


صبح روز بعد جک و لیلی برای گشت و گذار در شهر و پیدا کردن کشتی مسافر بری، به بیرون رفتند.همه چیز پرشور بود از هر طرف صدای یک فروشنده که برای فروش جنس‌های خود تبلیغ می‌کرد می آمد، گاهی هم صدای بازی و دویدن بچه ها.

بعد از کمی گشتن،چشم لیلی به یک دستفروش در یک نقطه کور افتاد.جنس هایی که روی میز‌اش بود؛مثل اجناسی بود که داخل کتاب های قصه دوران کودکی‌اش دیده بود.یکی از آن اجناس حلقه ای آهنی با‌ نگینی سفید رنگ وسط آن بود.

لیلی، لبخندی تمسخرآمیز به خود‌اش زد،باتوجه به این اتفاقات اخیر بعید نبود این همان حلقه باشد،دوباره روی میز را نگاه کرد؛به جز آن حلقه چیز دیگری نبود،همه اجناس معمولی بود.از فروشنده قیمت انگشتر را پرسید،دست فروشنده در شنل از جنس پشم گوسفند خود چنبره زده بود،لیلی هرچه او را صدا کرد جوابی نشنید.او آرام دستش را روی شانه او گذاشت و تکانش داد،بدن فروشنده مثل سنگ شده بود و با چند تکان ساده لیلی بر روی زمین افتاد.شنل پشمی از رویش کم و بیش کنار رفت و بدن مومیایی شده‌اش نمایان شد.‌

نفس لیلی در سینه‌اش حبس شد.نزدیک گردن فروشنده کبودی بزرگی به همراه قدری خون خشک شده قرار داشت.لیلی حلقه را برداشت و به سرعت پیش جک برگشت.

جک کنار یک مغازه خوراکی فروشی ایستاده بود،وقتی لیلی دستش را کشید حسابی هول شد،اما وقتی چهره وحشت کرده اورا دید نسبت به اطرافش محتاط شد،جک متوجه چند نفر شد که به شکل عجیبی آن دو را دنبال می‌کردند.

او متوجه حالات و رفتار خاص آن چند نفر شد و لیلی را به سمت خود برگرداند.بازوهای لیلی را محکم گرفت و در چشمان او عمیق نگاه کرد.

-ببین لیلی،نمیشه فقط با فرار کردن از شر اینت خلاص شد.تو باید بری من هم را پشت سرت میام !》

لیلی،سری به مخالفت تکان داد. نمی‌خواست جک را تنها بگذارد .در همین حال صدای فریاد مردم بلند شد و بازار به جنبش افتاد.

جک از این فرصت استفاده کرد و لیلی را درون جمعیت پرت کرد.لیلی با ترس و اظطراب شدید تصویر جک را که بین جمعیت گم می‌شد میدید.چند لحظه ای کوتاه بعد به خود آمد و دید که با یک جا ایستادن کار به جایی نمی‌رسید،از میان جمعیت گذشت و خود را به مسافرخانه رساند.

هیچ کس در آنجا نبود.به سرعت تمام وسایل هر دو را جمع کرد و به اسطبل رفت،وسایل را در خورجین مون گذاشت و به سمت جایی که جک را آخرین بار دیده بود برگشت.

جک،در محاصره موجوداتی افتاده بود که از خون تغذیه می‌کردند،و طبق گفته ها پیدایش آنها از شخصی به نام کارمیلا یک اشراف زاده نفرین شده است.

آنها افرادی با روپوش هایی دور بدن خود بودند تا از گزند آفتاب دور بمانند.جک به خوبی می‌دانست تنها راه شکست این موجودات در این شرایط آن است رو پوش آنهارا از بین ببرد،دستی به تیردان خود برد و در یک چشم به هم زدن تیری را رها کرد.تیر همانند برق، روپوش یکی از انهارا درید و چون او جایی برای پناه گرفتن نداشت زیر تابش آفتاب آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد.

دیگر همراهانش که شاهد این صحنه بودند محتاط تر شدند و تیز تر به سمت جک یورش بردند.طی این درگیری جک به شدت آسیب دیده بود.تمام لباس های دریده شده بودند و بدنش زخم های بزرگ برداشته بود؛دیگر جانی در بدنش نمانده بود اما دقایق آخر قبل از اینکه به زمین بی‌افتد،دستی بازویش را گرفت و اورا بلند کرد.

چشمان جک ،صورت آن شخص را تار میدید اما از اطراف‌اش صدای فریادهای بلند شنیده می‌شد.

دیری نکشید که جک ،هوشیاری خودش را از دست داد و به خوابی بدون رویا رفت. شخصی که جک را نگهداشته بود پسری جوان با چشمانی آبی و پوستی کمی تیره بود که اندامی ورزیده داشت.

او رو به همراهش که دختری جوان با موهایی قرمز رنگ و فِر، چشمانی مشکی و اندامی ریز جثه که درحال تکه و پاره کردن زادگان کارمیلا بود،رو کرد و گفت:《عجله کن!کشتی الان حرکت می‌کنه.》

دختر که به ظاهر از پسر کوچک تر بود لاشه هارا رها کرد و به پسر کمک کرد تا جک ،که بیهوش شده است را به داخل کشتی ببرند.

لیلی،به محل حادثه رسید.زمین پوشیده از خون و خاکستر بود،اثری از جک نبود انگار ذوی شده و به درون زمین رفته. احساس می‌کرد به قلبش چنگ می‌زنند اما دیگر زمانی برای تلف کردن نبود،صدای سوت کشتی بلند شده بود و اگر دیر می‌جنبید،هرگز به آن نمی‌رسید‌.

در دلش دعا می‌کرد تا شاید جک را در کشتی ببیند،اما وقتی به کشتی رسید اورا نیافت.بعد از گذاشتن مون درون اسطبل کشتی به سمت اتاق تعیین شده رفت.

اتاق خالی بود و حس تنهایی دلگیری را به لیلی منتقل می‌کرد.لیلی روی تخت افتاد و به اتفاقات امروز فکر کرد.او اکنون دوباره تنها شده بود ،کمی که گذشت لیلی به خواب رفت،اما نصفه شب از خواب بیدار شد.کابوس وحشتناکی دیده بود و نیاز داشت کمی هوا بخورد.

عرشه کشتی کاملاخالی بود.هیچ کس نبود که مزاحمش بشود و هوا کاملا صاف بود و ستاره ها به خوبی نمایان شده بودند.دریا هم آرام بود.لیلی به این آرامش نیاز داشت ،وقتی به آسمان زل زده بود صدای پایی از پشت سرش شنید.وقتی برگشت در میان سایه بادبان کشتی هیبتی ریز نقش را دید.صاحب ان هیبت از میان سایه ها به جلو آمد و گفت:《خانم لیلی ورین؟》
 

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #7
پارت ۴


صبح روز بعد جک و لیلی برای گشت و گذار در شهر و پیدا کردن کشتی مسافر بری، به بیرون رفتند.همه چیز پرشور بود از هر طرف صدای یک فروشنده که برای فروش جنس‌های خود تبلیغ می‌کرد می آمد، گاهی هم صدای بازی و دویدن بچه ها.

بعد از کمی گشتن،چشم لیلی به یک دستفروش در یک نقطه کور افتاد.جنس هایی که روی میز‌اش بود؛مثل اجناسی بود که داخل کتاب های قصه دوران کودکی‌اش دیده بود.یکی از آن اجناس حلقه ای آهنی با‌ نگینی سفید رنگ وسط آن بود.

لیلی، لبخندی تمسخرآمیز به خود‌اش زد،باتوجه به این اتفاقات اخیر بعید نبود این همان حلقه باشد،دوباره روی میز را نگاه کرد؛به جز آن حلقه چیز دیگری نبود،همه اجناس معمولی بود.از فروشنده قیمت انگشتر را پرسید،دست فروشنده در شنل از جنس پشم گوسفند خود چنبره زده بود،لیلی هرچه او را صدا کرد جوابی نشنید.او آرام دستش را روی شانه او گذاشت و تکانش داد،بدن فروشنده مثل سنگ شده بود و با چند تکان ساده لیلی بر روی زمین افتاد.شنل پشمی از رویش کم و بیش کنار رفت و بدن مومیایی شده‌اش نمایان شد.‌

نفس لیلی در سینه‌اش حبس شد.نزدیک گردن فروشنده کبودی بزرگی به همراه قدری خون خشک شده قرار داشت.لیلی حلقه را برداشت و به سرعت پیش جک برگشت.

جک کنار یک مغازه خوراکی فروشی ایستاده بود،وقتی لیلی دستش را کشید حسابی هول شد،اما وقتی چهره وحشت کرده اورا دید نسبت به اطرافش محتاط شد،جک متوجه چند نفر شد که به شکل عجیبی آن دو را دنبال می‌کردند.

او متوجه حالات و رفتار خاص آن چند نفر شد و لیلی را به سمت خود برگرداند.بازوهای لیلی را محکم گرفت و در چشمان او عمیق نگاه کرد.

-ببین لیلی،نمیشه فقط با فرار کردن از شر اینت خلاص شد.تو باید بری من هم را پشت سرت میام !》

لیلی،سری به مخالفت تکان داد. نمی‌خواست جک را تنها بگذارد .در همین حال صدای فریاد مردم بلند شد و بازار به جنبش افتاد.

جک از این فرصت استفاده کرد و لیلی را درون جمعیت پرت کرد.لیلی با ترس و اظطراب شدید تصویر جک را که بین جمعیت گم می‌شد میدید.چند لحظه ای کوتاه بعد به خود آمد و دید که با یک جا ایستادن کار به جایی نمی‌رسید،از میان جمعیت گذشت و خود را به مسافرخانه رساند.

هیچ کس در آنجا نبود.به سرعت تمام وسایل هر دو را جمع کرد و به اسطبل رفت،وسایل را در خورجین مون گذاشت و به سمت جایی که جک را آخرین بار دیده بود برگشت.

جک،در محاصره موجوداتی افتاده بود که از خون تغذیه می‌کردند،و طبق گفته ها پیدایش آنها از شخصی به نام کارمیلا یک اشراف زاده نفرین شده است.

آنها افرادی با روپوش هایی دور بدن خود بودند تا از گزند آفتاب دور بمانند.جک به خوبی می‌دانست تنها راه شکست این موجودات در این شرایط آن است رو پوش آنهارا از بین ببرد،دستی به تیردان خود برد و در یک چشم به هم زدن تیری را رها کرد.تیر همانند برق، روپوش یکی از انهارا درید و چون او جایی برای پناه گرفتن نداشت زیر تابش آفتاب آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد.

دیگر همراهانش که شاهد این صحنه بودند محتاط تر شدند و تیز تر به سمت جک یورش بردند.طی این درگیری جک به شدت آسیب دیده بود.تمام لباس های دریده شده بودند و بدنش زخم های بزرگ برداشته بود؛دیگر جانی در بدنش نمانده بود اما دقایق آخر قبل از اینکه به زمین بی‌افتد،دستی بازویش را گرفت و اورا بلند کرد.

چشمان جک ،صورت آن شخص را تار میدید اما از اطراف‌اش صدای فریادهای بلند شنیده می‌شد.

دیری نکشید که جک ،هوشیاری خودش را از دست داد و به خوابی بدون رویا رفت. شخصی که جک را نگهداشته بود پسری جوان با چشمانی آبی و پوستی کمی تیره بود که اندامی ورزیده داشت.

او رو به همراهش که دختری جوان با موهایی قرمز رنگ و فِر، چشمانی مشکی و اندامی ریز جثه که درحال تکه و پاره کردن زادگان کارمیلا بود،رو کرد و گفت:《عجله کن!کشتی الان حرکت می‌کنه.》

دختر که به ظاهر از پسر کوچک تر بود لاشه هارا رها کرد و به پسر کمک کرد تا جک ،که بیهوش شده است را به داخل کشتی ببرند.

لیلی،به محل حادثه رسید.زمین پوشیده از خون و خاکستر بود،اثری از جک نبود انگار ذوی شده و به درون زمین رفته. احساس می‌کرد به قلبش چنگ می‌زنند اما دیگر زمانی برای تلف کردن نبود،صدای سوت کشتی بلند شده بود و اگر دیر می‌جنبید،هرگز به آن نمی‌رسید‌.

در دلش دعا می‌کرد تا شاید جک را در کشتی ببیند،اما وقتی به کشتی رسید اورا نیافت.بعد از گذاشتن مون درون اسطبل کشتی به سمت اتاق تعیین شده رفت.

اتاق خالی بود و حس تنهایی دلگیری را به لیلی منتقل می‌کرد.لیلی روی تخت افتاد و به اتفاقات امروز فکر کرد.او اکنون دوباره تنها شده بود ،کمی که گذشت لیلی به خواب رفت،اما نصفه شب از خواب بیدار شد.کابوس وحشتناکی دیده بود و نیاز داشت کمی هوا بخورد.

عرشه کشتی کاملاخالی بود.هیچ کس نبود که مزاحمش بشود و هوا کاملا صاف بود و ستاره ها به خوبی نمایان شده بودند.دریا هم آرام بود.لیلی به این آرامش نیاز داشت ،وقتی به آسمان زل زده بود صدای پایی از پشت سرش شنید.وقتی برگشت در میان سایه بادبان کشتی هیبتی ریز نقش را دید.صاحب ان هیبت از میان سایه ها به جلو آمد و گفت:《خانم لیلی ورین؟》
پارت ۵

چیزی که از میان سایه ها به جلو آمده بود؛هیچ گونه شباهتی به انسان ها نداشت.اگر چه ردایی کهنه پوشیده بود که صورتش را پنهان می‌کرد اما ، پاهایش همچنان معلوم بود.در آن نور کم که از ستارگان نشأت می گرفت،توانست پاهایش را که در هوا معلق بود را تشخیص دهد.

لیلی نفس عمیقی کشید تا به خود مسلط شود.در این چند وقت چیز‌های زیادی را تجربه کرده و دیده بود.پس دیدن یک همچین موجودی دور از انتظار نبود.لیلی کامل به سمت شخص شناور در هوا چرخید و با نگاهی محکم به سوال او جواب داد.

آن شخص بعد از شنیدن جواب سؤالش ،ردا را از سر خود کنار زد،موهایی به سرخی خون و حفره هایی جای چشم و دهانی دوخته شده، پوستی سفید و مرده و زخمی بزرگ روی گونه چپش.لیلی که اکنون متوجه شده بود که طرف حسابش یک شبح سرگردان است ،محتاط شد.او با دقت کلمات خود را کنارهم قرار داد تا مبادا سؤالش سرش را به باد دهد.

-چه کاری باید انجام دهم؟

شبح ،همچنان به او نگاه می‌کرد،لیلی سؤالش را دوباره تکرار کرد و دوباره همان جواب را گرفت،سکوت.لیلی خواست آن مکان را ترک کند که شبح در چشم به هم زدنی ناپدید شد.لیلی به مکانی که چندی پیش شبح در آن شناور بود نگاه کرد. شیء روی زمین افتاده بود. کمی نزدیک شد و متوجه شد آن شیء یک جایگاه پیام محرمانه است که معمولا به پای پرندگان نامه رسان بسته می‌شود. لیلی جایگاه را برداشت و متوجه شد که نخی نازک به آن وصل است.

با جسارتی که حتی خودش نمی‌دانست از کجا آمده، نخ را دنبال کرد.سرانجام نزدیک دماغه کشتی توانست انتهای نخ را که به جنازه شاهینی گره خورده بود پیدا کند.

بوی تعفن که از جسد حیوان بیچاره بلند میشد،موجب آزارش میشد.اما چیزی باعث شد در جایش میخکوب شود عروسکی بود که کنار شاهین افتاده بود.عروسک درست مثل همان شبح بود و چشمی نداشت اما نخ هایی هنوز در آنجا بود به این معنی که کسی چشمان آن را ربوده.

لیلی عروسک را برداشت،دلش گواهی میداد که عاقلانه ترین کار همین است.به سمت اتاقک خود رفت و عروسک را تمیز کرد و دو چشم تازه مشکی رنگ از دکمه های یکی از پیراهن های قدیمی‌اش دوخت.

عروسک را داخل کوله‌اش گذاشت و روی تخت کوچک گوشه اتاقک دراز کشید.اتاقک با نور خیلی کمی از ستارگان و ماه روشن بود.یکی از روش هایی که لیلی از بچگی با کمک آن توانسته بود مچ دزدان و غریبه هایی که قصد صدمه زدن به مزرعه یا خانه‌اش را داشتند بگیرد و همچنین روشی که با به الان توانسته بود از دسیسه افراد هوسران بگریزد.

او بدون این که چراغی روشن کند ،ساکت و بدون حرکت در گوشه ای می‌نشست و به صداها گوش میداد؛این بار صدای چند نفر که به اتاقش نزدیک می‌شدند را میشنید و صدای صحبت هایی درباره خرید و فروش برده.

لیلی کامل از این موضوع آگاه بود که اگر به دست آنها بیافتد چه بلایی بر سرش می آید.پس کوله اش را به دوش انداخت ردایش را بر تن کرد و در سایه های اتاق خود را پنهان کرد.وقتی ان افراد وارد اتاق شدند و از نبود لیلی مطلع شدند شروع به زیر و رو کردن اتاق کردند،اما در همان هین لیلی مثل نسیمی گذرا از اتاق خارج شده بود.او به سمت اصطبل رفت و مون را از آنجا بیرون آورد.

از دور چراغ هایی دید و متوجه شد به خشکی نزدیک‌اند.او یکی از قایق هایی که به کناره کشتی متصل بودند را به آب انداخت و به همراه مون سوار آن شد و به سمت خشکی پارو زد.نیمه های راه بود که چیزی از زیر قایق رد شد و کمی آن را تکان داد.به طور قطع موج نبود چون هیچ بادی آن اطراف نمی‌وزرید.پس تنها دلیل می‌ماند وجود موجودی مخوف زیر آب ‌.
 

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #8
پارت ۴


صبح روز بعد جک و لیلی برای گشت و گذار در شهر و پیدا کردن کشتی مسافر بری، به بیرون رفتند.همه چیز پرشور بود از هر طرف صدای یک فروشنده که برای فروش جنس‌های خود تبلیغ می‌کرد می آمد، گاهی هم صدای بازی و دویدن بچه ها.

بعد از کمی گشتن،چشم لیلی به یک دستفروش در یک نقطه کور افتاد.جنس هایی که روی میز‌اش بود؛مثل اجناسی بود که داخل کتاب های قصه دوران کودکی‌اش دیده بود.یکی از آن اجناس حلقه ای آهنی با‌ نگینی سفید رنگ وسط آن بود.

لیلی، لبخندی تمسخرآمیز به خود‌اش زد،باتوجه به این اتفاقات اخیر بعید نبود این همان حلقه باشد،دوباره روی میز را نگاه کرد؛به جز آن حلقه چیز دیگری نبود،همه اجناس معمولی بود.از فروشنده قیمت انگشتر را پرسید،دست فروشنده در شنل از جنس پشم گوسفند خود چنبره زده بود،لیلی هرچه او را صدا کرد جوابی نشنید.او آرام دستش را روی شانه او گذاشت و تکانش داد،بدن فروشنده مثل سنگ شده بود و با چند تکان ساده لیلی بر روی زمین افتاد.شنل پشمی از رویش کم و بیش کنار رفت و بدن مومیایی شده‌اش نمایان شد.‌

نفس لیلی در سینه‌اش حبس شد.نزدیک گردن فروشنده کبودی بزرگی به همراه قدری خون خشک شده قرار داشت.لیلی حلقه را برداشت و به سرعت پیش جک برگشت.

جک کنار یک مغازه خوراکی فروشی ایستاده بود،وقتی لیلی دستش را کشید حسابی هول شد،اما وقتی چهره وحشت کرده اورا دید نسبت به اطرافش محتاط شد،جک متوجه چند نفر شد که به شکل عجیبی آن دو را دنبال می‌کردند.

او متوجه حالات و رفتار خاص آن چند نفر شد و لیلی را به سمت خود برگرداند.بازوهای لیلی را محکم گرفت و در چشمان او عمیق نگاه کرد.

-ببین لیلی،نمیشه فقط با فرار کردن از شر اینت خلاص شد.تو باید بری من هم را پشت سرت میام !》

لیلی،سری به مخالفت تکان داد. نمی‌خواست جک را تنها بگذارد .در همین حال صدای فریاد مردم بلند شد و بازار به جنبش افتاد.

جک از این فرصت استفاده کرد و لیلی را درون جمعیت پرت کرد.لیلی با ترس و اظطراب شدید تصویر جک را که بین جمعیت گم می‌شد میدید.چند لحظه ای کوتاه بعد به خود آمد و دید که با یک جا ایستادن کار به جایی نمی‌رسید،از میان جمعیت گذشت و خود را به مسافرخانه رساند.

هیچ کس در آنجا نبود.به سرعت تمام وسایل هر دو را جمع کرد و به اسطبل رفت،وسایل را در خورجین مون گذاشت و به سمت جایی که جک را آخرین بار دیده بود برگشت.

جک،در محاصره موجوداتی افتاده بود که از خون تغذیه می‌کردند،و طبق گفته ها پیدایش آنها از شخصی به نام کارمیلا یک اشراف زاده نفرین شده است.

آنها افرادی با روپوش هایی دور بدن خود بودند تا از گزند آفتاب دور بمانند.جک به خوبی می‌دانست تنها راه شکست این موجودات در این شرایط آن است رو پوش آنهارا از بین ببرد،دستی به تیردان خود برد و در یک چشم به هم زدن تیری را رها کرد.تیر همانند برق، روپوش یکی از انهارا درید و چون او جایی برای پناه گرفتن نداشت زیر تابش آفتاب آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد.

دیگر همراهانش که شاهد این صحنه بودند محتاط تر شدند و تیز تر به سمت جک یورش بردند.طی این درگیری جک به شدت آسیب دیده بود.تمام لباس های دریده شده بودند و بدنش زخم های بزرگ برداشته بود؛دیگر جانی در بدنش نمانده بود اما دقایق آخر قبل از اینکه به زمین بی‌افتد،دستی بازویش را گرفت و اورا بلند کرد.

چشمان جک ،صورت آن شخص را تار میدید اما از اطراف‌اش صدای فریادهای بلند شنیده می‌شد.

دیری نکشید که جک ،هوشیاری خودش را از دست داد و به خوابی بدون رویا رفت. شخصی که جک را نگهداشته بود پسری جوان با چشمانی آبی و پوستی کمی تیره بود که اندامی ورزیده داشت.

او رو به همراهش که دختری جوان با موهایی قرمز رنگ و فِر، چشمانی مشکی و اندامی ریز جثه که درحال تکه و پاره کردن زادگان کارمیلا بود،رو کرد و گفت:《عجله کن!کشتی الان حرکت می‌کنه.》

دختر که به ظاهر از پسر کوچک تر بود لاشه هارا رها کرد و به پسر کمک کرد تا جک ،که بیهوش شده است را به داخل کشتی ببرند.

لیلی،به محل حادثه رسید.زمین پوشیده از خون و خاکستر بود،اثری از جک نبود انگار ذوی شده و به درون زمین رفته. احساس می‌کرد به قلبش چنگ می‌زنند اما دیگر زمانی برای تلف کردن نبود،صدای سوت کشتی بلند شده بود و اگر دیر می‌جنبید،هرگز به آن نمی‌رسید‌.

در دلش دعا می‌کرد تا شاید جک را در کشتی ببیند،اما وقتی به کشتی رسید اورا نیافت.بعد از گذاشتن مون درون اسطبل کشتی به سمت اتاق تعیین شده رفت.

اتاق خالی بود و حس تنهایی دلگیری را به لیلی منتقل می‌کرد.لیلی روی تخت افتاد و به اتفاقات امروز فکر کرد.او اکنون دوباره تنها شده بود ،کمی که گذشت لیلی به خواب رفت،اما نصفه شب از خواب بیدار شد.کابوس وحشتناکی دیده بود و نیاز داشت کمی هوا بخورد.

عرشه کشتی کاملاخالی بود.هیچ کس نبود که مزاحمش بشود و هوا کاملا صاف بود و ستاره ها به خوبی نمایان شده بودند.دریا هم آرام بود.لیلی به این آرامش نیاز داشت ،وقتی به آسمان زل زده بود صدای پایی از پشت سرش شنید.وقتی برگشت در میان سایه بادبان کشتی هیبتی ریز نقش را دید.صاحب ان هیبت از میان سایه ها به جلو آمد و گفت:《خانم لیلی ورین؟》

پارت ۵

چیزی که از میان سایه ها به جلو آمده بود؛هیچ گونه شباهتی به انسان ها نداشت.اگر چه ردایی کهنه پوشیده بود که صورتش را پنهان می‌کرد اما ، پاهایش همچنان معلوم بود.در آن نور کم که از ستارگان نشأت می گرفت،توانست پاهایش را که در هوا معلق بود را تشخیص دهد.

لیلی نفس عمیقی کشید تا به خود مسلط شود.در این چند وقت چیز‌های زیادی را تجربه کرده و دیده بود.پس دیدن یک همچین موجودی دور از انتظار نبود.لیلی کامل به سمت شخص شناور در هوا چرخید و با نگاهی محکم به سوال او جواب داد.

آن شخص بعد از شنیدن جواب سؤالش ،ردا را از سر خود کنار زد،موهایی به سرخی خون و حفره هایی جای چشم و دهانی دوخته شده، پوستی سفید و مرده و زخمی بزرگ روی گونه چپش.لیلی که اکنون متوجه شده بود که طرف حسابش یک شبح سرگردان است ،محتاط شد.او با دقت کلمات خود را کنارهم قرار داد تا مبادا سؤالش سرش را به باد دهد.

-چه کاری باید انجام دهم؟

شبح ،همچنان به او نگاه می‌کرد،لیلی سؤالش را دوباره تکرار کرد و دوباره همان جواب را گرفت،سکوت.لیلی خواست آن مکان را ترک کند که شبح در چشم به هم زدنی ناپدید شد.لیلی به مکانی که چندی پیش شبح در آن شناور بود نگاه کرد. شیء روی زمین افتاده بود. کمی نزدیک شد و متوجه شد آن شیء یک جایگاه پیام محرمانه است که معمولا به پای پرندگان نامه رسان بسته می‌شود. لیلی جایگاه را برداشت و متوجه شد که نخی نازک به آن وصل است.

با جسارتی که حتی خودش نمی‌دانست از کجا آمده، نخ را دنبال کرد.سرانجام نزدیک دماغه کشتی توانست انتهای نخ را که به جنازه شاهینی گره خورده بود پیدا کند.

بوی تعفن که از جسد حیوان بیچاره بلند میشد،موجب آزارش میشد.اما چیزی باعث شد در جایش میخکوب شود عروسکی بود که کنار شاهین افتاده بود.عروسک درست مثل همان شبح بود و چشمی نداشت اما نخ هایی هنوز در آنجا بود به این معنی که کسی چشمان آن را ربوده.

لیلی عروسک را برداشت،دلش گواهی میداد که عاقلانه ترین کار همین است.به سمت اتاقک خود رفت و عروسک را تمیز کرد و دو چشم تازه مشکی رنگ از دکمه های یکی از پیراهن های قدیمی‌اش دوخت.

عروسک را داخل کوله‌اش گذاشت و روی تخت کوچک گوشه اتاقک دراز کشید.اتاقک با نور خیلی کمی از ستارگان و ماه روشن بود.یکی از روش هایی که لیلی از بچگی با کمک آن توانسته بود مچ دزدان و غریبه هایی که قصد صدمه زدن به مزرعه یا خانه‌اش را داشتند بگیرد و همچنین روشی که با به الان توانسته بود از دسیسه افراد هوسران بگریزد.

او بدون این که چراغی روشن کند ،ساکت و بدون حرکت در گوشه ای می‌نشست و به صداها گوش میداد؛این بار صدای چند نفر که به اتاقش نزدیک می‌شدند را میشنید و صدای صحبت هایی درباره خرید و فروش برده.

لیلی کامل از این موضوع آگاه بود که اگر به دست آنها بیافتد چه بلایی بر سرش می آید.پس کوله اش را به دوش انداخت ردایش را بر تن کرد و در سایه های اتاق خود را پنهان کرد.وقتی ان افراد وارد اتاق شدند و از نبود لیلی مطلع شدند شروع به زیر و رو کردن اتاق کردند،اما در همان هین لیلی مثل نسیمی گذرا از اتاق خارج شده بود.او به سمت اصطبل رفت و مون را از آنجا بیرون آورد.

از دور چراغ هایی دید و متوجه شد به خشکی نزدیک‌اند.او یکی از قایق هایی که به کناره کشتی متصل بودند را به آب انداخت و به همراه مون سوار آن شد و به سمت خشکی پارو زد.نیمه های راه بود که چیزی از زیر قایق رد شد و کمی آن را تکان داد.به طور قطع موج نبود چون هیچ بادی آن اطراف نمی‌وزرید.پس تنها دلیل می‌ماند وجود موجودی مخوف زیر آب ‌.
پارت ۶

جریان آب دوباره آرام شد،اما رعشه ای که به جان لیلی افتاده بود ذهن آن را از کار انداخته بود.اگر موجودی گرسنه در آن حوالي بود پس قطع به یقین دوستانش هم در آنجا حضور داشتند، شیاطین دریایی که همیشه کنار هم شکار می‌کنند.هیچ راه فراری نبود. هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد.

بدنش سرد شده بود و کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت.در ذهنش تصور می‌کرد اگر دو بال بزرگ داشت می‌توانست بگریزد،اما این خواسته ای محال بود و لیلی شخصی بود که هیچگاه تسلیم نمی‌شد.

با هر دو دستش چند سیلی محکم به خود زد تا جمع و جور شود.سپس پارو هارا از آب بیرون کشید و با استفاده از ردایش یک بادبان ساخت و حالا وقت عملی کردن نقشه‌اش بود؛کاری پر ریسک و آینده ای نامعلوم.

لیلی یک تکه چوب را که کف قایق بود برداشت و شروع کرد به پارو زدن.با هر بار حرکت چوب،قلبش تند ار از قبل میتپید،دمای بدنش بالا رفته بود و سرش داغ شده بود چیزی به لمس شدن بدنش نیز نمانده بود که دریا شروع به طغیان کرد.

با یک دستش قایق و با دست دیگرش افسار مون را گرفت و به بادبانی که ساخته بود چسبید.موج های کوچک بزرگتر می‌شدند و کم‌کم تبدیل به طوفانی بزرگ.از میان موج ها بالاتنه زنی جوان و پایین تنه ای با سرهایی سگ مانند،از میان موج ها پدیدار شد و بعد از گردابی عظیم به وجود آمد و وسط آن موجودی با دندان های بزرگ آب را به درون دهانش می‌کشید.اسکیلا و چاریبدیس.

لیلی هر طور که بود باید قایق را هدایت می‌کرد،باید!

افسار مون را به پارو ها بست و با استفاده از پارچه ردایش سعی می‌کرد که قایق را به بیرون از دهان چاریبدیس هدایت کند.تا حدی موفق بود ولی قدرت آن شیاطین بیشتر بود.پس فقط یک راه می‌ماند.افسار مون و ردایش را باز کرد.کوله اش را به زین مون بست و وقتی قایق نزدیک حلقه دهان چاربدیس شد از روی آن پریدند و وارد آب شدند.

وقتی قایق به درون حفره افتاد همه چیز شروع به آرام شدن کرد.دو شیطان،به دور بدن بی‌جان لیلی و اسب زبان بسته اش، که در آب شناور بود می‌چرخیدند؛همچون دو حیوان گرسنه که منتظراند غذایشان را بر سر صبر بخورند.

چندین ساعت از به هوش آمدن جک گذشته بود.او در کشتی باری به سمت پایتخت همراه آن دختر و پسری که نجاتش دادند بود.در طی این سفر او فهمید که آن دو درواقع خواهر و برادر هستند.یکی گرگ و دیگری خفاش،در طی این مدت این سه نفر به دنبال لیلی کشتی را زیر و رو کردند و از خدمه درباره او پرس و جو کردند و سر انجام، متوجه شدند کشتی که لیلی بر آن سوار بوده به سمت کشور همسایه حرکت میکرده و مسیرش از جزیره چارسکیلا می‌گذشته.

ناخدای کشتی،درباره علت نامگذاری کشتی برای آنها سخن گفت و برای لیلی که در آن کشتی بود ابراز نگرانی کرد.ناخدا خوب می‌دانست که افراد آن کشتی چه ذهنیت کثیف و تاریکی دارند پس مسیرشان را به آن سمت تغییر داده تا شاید بتواند لیلی را نجات دهد.

نا خدا داستان آب های میان آن جزیره را چنین بیان کرد:《این داستان نسل در نسل میان دریا نوردان در جریان است و فقط افرادی مثل ما از حقیقت اصلی خبر دارند. اسکیلا،یک هیولای دریا است که بالاتنه آن یک زن جوان و در پایین آن شش سگ روییده است. درباره اسکیلا،‌ افسانه های زیادی نقل شده اما متداول ترین افسانه این است که: اسکیلا دختر زیبا و فرزند الهه رودخانه ها کراتاییس بوده است. گلاکوس، الهه دریا و ماهیگران،‌دیوانه وار عاشق اسکیلا می شود اما اسکیلا از دست او فرار می کند و به جایی می رود که گلاکوس نتواند دنبال او بیاید.

گلاکوس پیش ساحره کیرکه می رود و از او درخواست معجون عشق برای نرم کردن قلب اسکیلا می کند. اما ساحره خودش عاشق گلاکوس می شود و با کلمات شیرین و نگاه، عشق او را طلب می کند اما الهه دریا عشق او را نمی پذیرد》.

در این هین ناخدا سری از تاسف تکان می‌دهد و داستان خود را ادامه می‌دهد:《ساحره برآشفته و عصبانی می شود اما نه از دست گلاکوس بلکه از اسکیلا، برای همین ساحره بطری کوچکی از زهر تهیه می کند و در مکان شنای اسکیلا می ریزد. وقتی اسکیلا وارد آب می شود به یک هیولای بدشکل تغییر قیافه می دهد که پایین بدن او شش هیولا کریه المنظر همانند سگ با 12 پا می‌روید که هرکدام سه ردیف دندان داشتند و بی وقفه پارس می کردند. اسکیلا در بدبختی کامل دیگر نمی توانست حرکت کند و از آن پس اسکیلا کوشید تا از این بی عدالتی انتقام بگیرد و خود به یک حیوان وحشی تبدیل شد که به هرچیزی که دست می یافت او را نابود می کرد.

اسکیلا در تنگه مسینای مقابل یک هیولای دیگر بر صخره به نام چاریبدیس زندگی می کند. این دو هیولا (اسکیلا و چاریبدیس) با یکدیگر هرچیزی که وارد قلمرو آنها شود را می خورند و به ویژه به دریانوردان بی احتیاط حمله می کنند. میان اسکیلا و چاریبدیس، دو خطر است هر کس از یک خطر فرار کند، گرفتار آن دیگری می شود.》

نگرانی در چهره سه جوان به وضوح قابل مشاهده بود.هیچ کدام نمی‌خواستند بلایی بر سر آن دختر جوان که اکنون در میان آب های غریب تنها است بیاید.

ناخدا قهقهه ای سرداد و گفت:《این جانوران خطرناک هستند ولی نه به اندازه ما!》.

و بعد ناخدا به خدمه اش دستور داد تا از رازشان پرده برداری کنند.ان کشتی باری درواقع، یک بشکه باروت بود،یک کشتی پر از نیزه ها و انواع شمشیر ها در اندازه های مختلف.

این کشتی یک کشتی شکارچی تا دندان مسلح بود و هر لحظه می‌توانست کار یک هیولا را یک سره کند.بعد از گذشت ساعت های طولانی بالاخره به محل مورد نظر رسیدند.

چیزی که در آنجا بود باعث شد ته دل سه جوان خالی شود.کشتی کاملا از هم پاشیده بود و جنازه ها روی آب و تکه های چوب انباشته شده بود.صحنه ای که امید را در دل هرسه کور کرد.

منبع افسانه: andylopen.blogfa.com/post/34
 

9653

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/18/23
نوشته‌ها
8
مدال‌ها
1
سکه
481
  • موضوع نویسنده
  • #9
پارت ۶

جریان آب دوباره آرام شد،اما رعشه ای که به جان لیلی افتاده بود ذهن آن را از کار انداخته بود.اگر موجودی گرسنه در آن حوالي بود پس قطع به یقین دوستانش هم در آنجا حضور داشتند، شیاطین دریایی که همیشه کنار هم شکار می‌کنند.هیچ راه فراری نبود. هیچ کاری از دستش بر نمی‌آمد.

بدنش سرد شده بود و کم‌کم رو به خاموشی می‌رفت.در ذهنش تصور می‌کرد اگر دو بال بزرگ داشت می‌توانست بگریزد،اما این خواسته ای محال بود و لیلی شخصی بود که هیچگاه تسلیم نمی‌شد.

با هر دو دستش چند سیلی محکم به خود زد تا جمع و جور شود.سپس پارو هارا از آب بیرون کشید و با استفاده از ردایش یک بادبان ساخت و حالا وقت عملی کردن نقشه‌اش بود؛کاری پر ریسک و آینده ای نامعلوم.

لیلی یک تکه چوب را که کف قایق بود برداشت و شروع کرد به پارو زدن.با هر بار حرکت چوب،قلبش تند ار از قبل میتپید،دمای بدنش بالا رفته بود و سرش داغ شده بود چیزی به لمس شدن بدنش نیز نمانده بود که دریا شروع به طغیان کرد.

با یک دستش قایق و با دست دیگرش افسار مون را گرفت و به بادبانی که ساخته بود چسبید.موج های کوچک بزرگتر می‌شدند و کم‌کم تبدیل به طوفانی بزرگ.از میان موج ها بالاتنه زنی جوان و پایین تنه ای با سرهایی سگ مانند،از میان موج ها پدیدار شد و بعد از گردابی عظیم به وجود آمد و وسط آن موجودی با دندان های بزرگ آب را به درون دهانش می‌کشید.اسکیلا و چاریبدیس.

لیلی هر طور که بود باید قایق را هدایت می‌کرد،باید!

افسار مون را به پارو ها بست و با استفاده از پارچه ردایش سعی می‌کرد که قایق را به بیرون از دهان چاریبدیس هدایت کند.تا حدی موفق بود ولی قدرت آن شیاطین بیشتر بود.پس فقط یک راه می‌ماند.افسار مون و ردایش را باز کرد.کوله اش را به زین مون بست و وقتی قایق نزدیک حلقه دهان چاربدیس شد از روی آن پریدند و وارد آب شدند.

وقتی قایق به درون حفره افتاد همه چیز شروع به آرام شدن کرد.دو شیطان،به دور بدن بی‌جان لیلی و اسب زبان بسته اش، که در آب شناور بود می‌چرخیدند؛همچون دو حیوان گرسنه که منتظراند غذایشان را بر سر صبر بخورند.

چندین ساعت از به هوش آمدن جک گذشته بود.او در کشتی باری به سمت پایتخت همراه آن دختر و پسری که نجاتش دادند بود.در طی این سفر او فهمید که آن دو درواقع خواهر و برادر هستند.یکی گرگ و دیگری خفاش،در طی این مدت این سه نفر به دنبال لیلی کشتی را زیر و رو کردند و از خدمه درباره او پرس و جو کردند و سر انجام، متوجه شدند کشتی که لیلی بر آن سوار بوده به سمت کشور همسایه حرکت میکرده و مسیرش از جزیره چارسکیلا می‌گذشته.

ناخدای کشتی،درباره علت نامگذاری کشتی برای آنها سخن گفت و برای لیلی که در آن کشتی بود ابراز نگرانی کرد.ناخدا خوب می‌دانست که افراد آن کشتی چه ذهنیت کثیف و تاریکی دارند پس مسیرشان را به آن سمت تغییر داده تا شاید بتواند لیلی را نجات دهد.

نا خدا داستان آب های میان آن جزیره را چنین بیان کرد:《این داستان نسل در نسل میان دریا نوردان در جریان است و فقط افرادی مثل ما از حقیقت اصلی خبر دارند. اسکیلا،یک هیولای دریا است که بالاتنه آن یک زن جوان و در پایین آن شش سگ روییده است. درباره اسکیلا،‌ افسانه های زیادی نقل شده اما متداول ترین افسانه این است که: اسکیلا دختر زیبا و فرزند الهه رودخانه ها کراتاییس بوده است. گلاکوس، الهه دریا و ماهیگران،‌دیوانه وار عاشق اسکیلا می شود اما اسکیلا از دست او فرار می کند و به جایی می رود که گلاکوس نتواند دنبال او بیاید.

گلاکوس پیش ساحره کیرکه می رود و از او درخواست معجون عشق برای نرم کردن قلب اسکیلا می کند. اما ساحره خودش عاشق گلاکوس می شود و با کلمات شیرین و نگاه، عشق او را طلب می کند اما الهه دریا عشق او را نمی پذیرد》.

در این هین ناخدا سری از تاسف تکان می‌دهد و داستان خود را ادامه می‌دهد:《ساحره برآشفته و عصبانی می شود اما نه از دست گلاکوس بلکه از اسکیلا، برای همین ساحره بطری کوچکی از زهر تهیه می کند و در مکان شنای اسکیلا می ریزد. وقتی اسکیلا وارد آب می شود به یک هیولای بدشکل تغییر قیافه می دهد که پایین بدن او شش هیولا کریه المنظر همانند سگ با 12 پا می‌روید که هرکدام سه ردیف دندان داشتند و بی وقفه پارس می کردند. اسکیلا در بدبختی کامل دیگر نمی توانست حرکت کند و از آن پس اسکیلا کوشید تا از این بی عدالتی انتقام بگیرد و خود به یک حیوان وحشی تبدیل شد که به هرچیزی که دست می یافت او را نابود می کرد.

اسکیلا در تنگه مسینای مقابل یک هیولای دیگر بر صخره به نام چاریبدیس زندگی می کند. این دو هیولا (اسکیلا و چاریبدیس) با یکدیگر هرچیزی که وارد قلمرو آنها شود را می خورند و به ویژه به دریانوردان بی احتیاط حمله می کنند. میان اسکیلا و چاریبدیس، دو خطر است هر کس از یک خطر فرار کند، گرفتار آن دیگری می شود.》

نگرانی در چهره سه جوان به وضوح قابل مشاهده بود.هیچ کدام نمی‌خواستند بلایی بر سر آن دختر جوان که اکنون در میان آب های غریب تنها است بیاید.

ناخدا قهقهه ای سرداد و گفت:《این جانوران خطرناک هستند ولی نه به اندازه ما!》.

و بعد ناخدا به خدمه اش دستور داد تا از رازشان پرده برداری کنند.ان کشتی باری درواقع، یک بشکه باروت بود،یک کشتی پر از نیزه ها و انواع شمشیر ها در اندازه های مختلف.

این کشتی یک کشتی شکارچی تا دندان مسلح بود و هر لحظه می‌توانست کار یک هیولا را یک سره کند.بعد از گذشت ساعت های طولانی بالاخره به محل مورد نظر رسیدند.

چیزی که در آنجا بود باعث شد ته دل سه جوان خالی شود.کشتی کاملا از هم پاشیده بود و جنازه ها روی آب و تکه های چوب انباشته شده بود.صحنه ای که امید را در دل هرسه کور کرد.

منبع افسانه: andylopen.blogfa.com/post/34
پارت ۷

ملوانان و کارکنان کشتی،تمام اجساد را زیر و رو کردند.خبری از دختری با مشخصات لیلی در کار نبود.یکی از ملوانان که در بالا ترین نقطه کشتی در‌حال تماشای اطراف بود،متوجه شیء سرخ رنگی بر روی آب شد.او ناخدا و خدمه را با خبر کرد و قایق های کوچک کشتی به سمت آن جسم سرخ رنگ به حرکت در آمدند.

آن جسم سرخ رنگ توسط ملوانانی که با قایق ها در حال جستجو بودند،صید شد.آن جسم یک عروسک پارچه ای بود.ناخدا عروسک را گرفت.شکه عروسک را ورانداز می‌کرد،کاملا خشک بود و عجیب تر اینکه همانند بدن انسان گرم بود.

کشتی به راه افتاد.ناخدا در اتاق خود مشغول برسی عروسک بود.عروسک روی میزش بود و او روبه روی آن نشسته بود و به آن نگاه می‌کرد.در اتاق ناخدا به صدا در آمد،سه جوان پشت در اتاق بودند بلکه سرنخی دست گیرشان شود.

سه جوان در حالی که قلبشان از نگرانی می‌کوبید به ناخدا نگاه می‌کردند. ناخدا سرش را پایین انداخته بود و حرفی نمی‌زد که صدایی همانند برخود سطحی فلزی به تخته‌ای چوبی از اتاق بلند شد.هر چهار نفر به اتاق هجوم بردند همه چیز عادی به نظر می‌رسید جز دو چیز!

یک،مکان عروسک و دیگری،خنجر فرورفته در دیوار.عروسک زیر نقشه دریاها و زیر خنجری که درون نقشه فرو رفته بود، نشسته بود‌.ناخدا با نجواهایی نا معلوم به سمت نقشه رفت.

محل فرو رفتگی خنجر،تنگه‌ای را نشان می‌داد که اسکیلا و چاریبدیس در آن زندگی می‌کنند.ناخدا سریع فرمان حرکت کشتی به آن محل را صادر کرد.

بعد از گذشت چندین ساعت ،هوا رو به تاریک شدن میرفت و تنگه درست جلو روی کشتی بود.از شکاف بزرگ و مه‌آلود تنگه ،میشد گردابی را مشاهده کرد که به دور صخره ای در جریان است . در مرکز صخره جسم بی‌جان لیلی و اسبش خودنمایی می‌کرد.

ناخدا زیر لب شروع به ناسزا دادن به آن دو هیولا کرد.خدمه کشتی آماده حمله شدند،نقشه از این قرار بود:زمانی که ناخدا و خدمه درحال دست و پنجه نرم کردن هستند این سه جوان باید لیلی را به کشتی اصلی ببرند و بعد منتظر بقیه بمانند.نقشه ای ساده اما پر از خطر و ریسک.

تمام عرشه درون قایق هایی عجیب که شباهتی به قایق های قبلی نداشت،دور تر از کشتی شروع به داد و فریاد کردند،گرداب دور صخره آرام گرفت.برای چند لحظه سکوتی مرگ بار بر جو حاکم شد.کم کم موج هایی به سمت قایق ها روانه شد و اخر سر و کله آن دو شیطان از میان آب ها پیدا شد.

رکسانا،دختر مو نارنجی درحالی که برادرش لمبرت و جک را به سمت صخره پشتیبانی می‌کرد نگاهی به وضعیت حاکم در جنگ بین ناخدا و شیاطین دریا کرد.هیچ چیز از میان آن موج های سهمناک مشخص نبود.موج ها هم کشتی و هم دو قایقی که سه نفرشان در آن نشسته بودند را به لرزه در آورده بود.

به صخره که رسیدند لیلی را در حالی که سرش آسیب دیده بود پیدا کردند و مون را درحالی که از شدت سرما به خود می‌پیچید. هر دو را سوار قایق ها کردند و به سمت کشتی شروع به پارو زدن کردند.در بین راه اسکیلا متوجه ربوده شدن غذایش شد و با خشم به سمت قایقی که لیلی در آن بود هجوم برد.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.از حمله اسکیلا تا حمله موجودی پرنده به آن و در گرفتن جنگی بین هیولا ها. چاریبدیس که اسکیلا را در خطر دید از خدمه و ناخدا دور شد تا اسکیلا را نجات دهد.

همه از این فرصت استفاده کردند و به کشتی برگشتند و به سرعت از آنجا دور شدند.دکتر زخم های لیلی و مون را مداوا کرد،قرار شد رکسانا برای پرستاری از لیلی کنارش بیاد و پسر ها به مون رسیدگی کنند.

بعد از گذشته همه این اتفاقات،در اتاق بزرگی که در زیر کشتی بود و همه خدمه به اضافه ناخدا در آن حضور داشتند فضایی سنگین و مرموز حاکم بود.گویی چیزی از قلم افتاده است درست مثل یک تکه پازل.
 
بالا