پارت ۳
لیلی،سرگردان و آشفته در جاده ای که مقصد منتهی به ان معلوم نبود،درحال پیشروی به جایی امن بود تا قدری استراحت کند.اتفاقات شب گذشته، هنوز برایش هلاجی نشده بود که مون ایستاد؛لیلی با خود فکر حتما این زبان بسته خسته شده و میخواهد استراحت کند،اما حالات بدن او اصلا اینگونه نبود.گویی چیزی مون را به سمت خود میخواند.مون قدری ایستاد و نا به هنگام به درون جنگل تاخت. لیلی مون را که دیوانه وار میتازید محکم گرفته بود تا سقوط نکند،در این هنگام بود که صدایی اواز مانند شنید.او متوجه شد هر لحظه بیشتر به صدا نزدیک تر میشود،لیلی تلاش میکرد مون را از مسیر منحرف کند اما قدرت صدا بیشتر بود.
لیلی همچنان که تقلا میکرد،متوجه شد فقط چند متر با صدا فاصله دارد و صدا درست از پشت درختان کاج می امد.لیلی لحظه ای جسمی انسان گونه را از پشت درختان و شاخ و برگ انها دید و چندی بعد درست جلوی همان پیکر انسان نما مون ایستاد.
قلب لیلی به سینه اش میکوبید،از دیدن آن موجود شگفت زده شده بود.درست زیر پای مون یک سایرن مذکر با چشمانی طلایی ،موهایی بلند به رنگ سیاه و لباسی ساده به همراه ردایی سیاه افتاده بود،صورت سایرن پر از لکه های خون بود و پای چپش انگار اسیب دیده بود اما همچنان با چهره ای بیتفاوت به لیلی نگاه میکرد.
لیلی در عمق چشمان سایرن میتوانست در خواست کمکش را ببیند.دلش به رحم آمد و از مون پیاده شد.مون مثل سنگ در جای خود خشکش زده بود.لیلی،آرام آرام به سایرن نزدیک شد تا نگاهی به زخمش بیاندازد.
تا دستش به زخم خورد، سایرن نالهای خفیف کشید،لیلی به سرعت دست خود را عقب کشید،وقتی متوجه شد خطری او را تهدید نمیکند، دوباره مشغول درمان زخم ها شد.
درمان سایرن تمام شد،لیلی میخواست بلند بشود که سایرن مچ دست او را گرفت و با صدایی دلنواز از او خواهش کرد تا او را هم با خود ببرد.لیلی کمی تردید کرد.نمیتوانست آینده را پیش بینی کند،او میترسید که نکند سایرن قصد اسیب رساندن به او یا مون را داشته باشد؛سایرن متوجه این حالت لیلی شد به سختی بلند شد و روی پای سالمش ایستاد.درچشمان لیلی نگاه کرد و گفت:《لطفا!من به شما آسیب نمیرسانم ،من میتوانم از شما محافظت کنم همچنین میتوانم برایتان دارو یا غذا تهیه کنم.》
سپس کمان بزرگ و تیردان پر از تیرش را به لیلی نشان داد،هیچ ابهامی در صدا و نگاهش نبود،کاملا صادقانه.
لیلی قبور کرد اورا با خود همراه کند.سارین خود را جک معرفی کرد،او درباره خود گفت که قبیله اش توسط یک آتش سوزی بزرگ از بین رفته بودند و او تنها بازمانده بود.همچنین میگفت مدت زیادی در جنگل سر گردان بوده.
لیلی هم سفره دل خود را برای جک باز کرد،از تمام اتفاقات افتاده تا به اکنون.درباره فرارش از آن موش های شیطانی و پیدا کردن جک و فرار از محل زندگیاش و مرگ خانوادهاش.
جک میتوانست او را درک کند سخت بود که به تنهایی از پس این مشکلات بر آمد. جک سن لیلی را جویا شد،او به جک گفت زمستان امسال ۱۷ ساله میشود. جک از این همه شجاعت و جسارت لیلی برای زنده ماندن شگفت زده شد،جک از لیلی یک سال بزرگ تر بود. با اینکه در کار با کمان و چاقو با تجربه است اما با راه و روش های زنده ماندن مشکل دارد.
لیلی به این فکر میکرد که داشتن شخصی کنار خود که میتواند از صلاح استفاده کند خوب است و جک به این فکر میکرد که با بودن کنار لیلی میتواند به داخل اجتماع انسان ها برود و زندگی کند.
هردو آنها به یک دیگر نیاز داشتند تا بتوانند زنده بمانند. لیلی جک را سوار مون که حالا از حالت هیپنوتیزم جک درآمده بود کرد و خودش پا به پای او راه میرفت. هردو خوشحال بودند که یکدیگر را پیدا کرده بودند ،فارغ از نوع و نژاد،برای هم مثل خواهر و برادر بودند.
چند روز ای سفر لیلی و جک گذشته بود،خوشبختانه پای جک بهبود یافته بود و همه چی تا به اکنون آرام بود. آن دو به شهری ساحلی رسیده بودند که پر از تاجر و بازرگان بود هرکدام چیزی میفروختند. لیلی به کیسه پول هایش نگاهی انداخت و بعد به سمت مسافر خانه ای به راه افتاد،به جک مقداری پول داد تا برای مون در اسطبل جایی کرایه کند و خودش هم برای کرایه اتاق رفته بود.
وقتی داشت اتاق را اجاره میکرد صاحب مسافر خانه نگاهی به جک و لیلی کرد .هردو ردایی سیاه رنگ به تن داشتند که کلاه آن را دوست خود کشیده بودند.
کلید اتاق.ها را گرفتند و هر یک به اتاق تعیین شده رفت تا استراحت کند.لیلی به اتاق خود نگاهی انداخت .یک میز چوبی و یک تخت با ملافه های تمیز،در کنار اتاق هم دری بود که حمام و دستشویی ختم میشد. لیلی بر روی تخت افتاد و طولی نکشید که به خواب رفت .
پارت ۴
صبح روز بعد جک و لیلی برای گشت و گذار در شهر و پیدا کردن کشتی مسافر بری، به بیرون رفتند.همه چیز پرشور بود از هر طرف صدای یک فروشنده که برای فروش جنسهای خود تبلیغ میکرد می آمد، گاهی هم صدای بازی و دویدن بچه ها.
بعد از کمی گشتن،چشم لیلی به یک دستفروش در یک نقطه کور افتاد.جنس هایی که روی میزاش بود؛مثل اجناسی بود که داخل کتاب های قصه دوران کودکیاش دیده بود.یکی از آن اجناس حلقه ای آهنی با نگینی سفید رنگ وسط آن بود.
لیلی، لبخندی تمسخرآمیز به خوداش زد،باتوجه به این اتفاقات اخیر بعید نبود این همان حلقه باشد،دوباره روی میز را نگاه کرد؛به جز آن حلقه چیز دیگری نبود،همه اجناس معمولی بود.از فروشنده قیمت انگشتر را پرسید،دست فروشنده در شنل از جنس پشم گوسفند خود چنبره زده بود،لیلی هرچه او را صدا کرد جوابی نشنید.او آرام دستش را روی شانه او گذاشت و تکانش داد،بدن فروشنده مثل سنگ شده بود و با چند تکان ساده لیلی بر روی زمین افتاد.شنل پشمی از رویش کم و بیش کنار رفت و بدن مومیایی شدهاش نمایان شد.
نفس لیلی در سینهاش حبس شد.نزدیک گردن فروشنده کبودی بزرگی به همراه قدری خون خشک شده قرار داشت.لیلی حلقه را برداشت و به سرعت پیش جک برگشت.
جک کنار یک مغازه خوراکی فروشی ایستاده بود،وقتی لیلی دستش را کشید حسابی هول شد،اما وقتی چهره وحشت کرده اورا دید نسبت به اطرافش محتاط شد،جک متوجه چند نفر شد که به شکل عجیبی آن دو را دنبال میکردند.
او متوجه حالات و رفتار خاص آن چند نفر شد و لیلی را به سمت خود برگرداند.بازوهای لیلی را محکم گرفت و در چشمان او عمیق نگاه کرد.
-ببین لیلی،نمیشه فقط با فرار کردن از شر اینت خلاص شد.تو باید بری من هم را پشت سرت میام !》
لیلی،سری به مخالفت تکان داد. نمیخواست جک را تنها بگذارد .در همین حال صدای فریاد مردم بلند شد و بازار به جنبش افتاد.
جک از این فرصت استفاده کرد و لیلی را درون جمعیت پرت کرد.لیلی با ترس و اظطراب شدید تصویر جک را که بین جمعیت گم میشد میدید.چند لحظه ای کوتاه بعد به خود آمد و دید که با یک جا ایستادن کار به جایی نمیرسید،از میان جمعیت گذشت و خود را به مسافرخانه رساند.
هیچ کس در آنجا نبود.به سرعت تمام وسایل هر دو را جمع کرد و به اسطبل رفت،وسایل را در خورجین مون گذاشت و به سمت جایی که جک را آخرین بار دیده بود برگشت.
جک،در محاصره موجوداتی افتاده بود که از خون تغذیه میکردند،و طبق گفته ها پیدایش آنها از شخصی به نام کارمیلا یک اشراف زاده نفرین شده است.
آنها افرادی با روپوش هایی دور بدن خود بودند تا از گزند آفتاب دور بمانند.جک به خوبی میدانست تنها راه شکست این موجودات در این شرایط آن است رو پوش آنهارا از بین ببرد،دستی به تیردان خود برد و در یک چشم به هم زدن تیری را رها کرد.تیر همانند برق، روپوش یکی از انهارا درید و چون او جایی برای پناه گرفتن نداشت زیر تابش آفتاب آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد.
دیگر همراهانش که شاهد این صحنه بودند محتاط تر شدند و تیز تر به سمت جک یورش بردند.طی این درگیری جک به شدت آسیب دیده بود.تمام لباس های دریده شده بودند و بدنش زخم های بزرگ برداشته بود؛دیگر جانی در بدنش نمانده بود اما دقایق آخر قبل از اینکه به زمین بیافتد،دستی بازویش را گرفت و اورا بلند کرد.
چشمان جک ،صورت آن شخص را تار میدید اما از اطرافاش صدای فریادهای بلند شنیده میشد.
دیری نکشید که جک ،هوشیاری خودش را از دست داد و به خوابی بدون رویا رفت. شخصی که جک را نگهداشته بود پسری جوان با چشمانی آبی و پوستی کمی تیره بود که اندامی ورزیده داشت.
او رو به همراهش که دختری جوان با موهایی قرمز رنگ و فِر، چشمانی مشکی و اندامی ریز جثه که درحال تکه و پاره کردن زادگان کارمیلا بود،رو کرد و گفت:《عجله کن!کشتی الان حرکت میکنه.》
دختر که به ظاهر از پسر کوچک تر بود لاشه هارا رها کرد و به پسر کمک کرد تا جک ،که بیهوش شده است را به داخل کشتی ببرند.
لیلی،به محل حادثه رسید.زمین پوشیده از خون و خاکستر بود،اثری از جک نبود انگار ذوی شده و به درون زمین رفته. احساس میکرد به قلبش چنگ میزنند اما دیگر زمانی برای تلف کردن نبود،صدای سوت کشتی بلند شده بود و اگر دیر میجنبید،هرگز به آن نمیرسید.
در دلش دعا میکرد تا شاید جک را در کشتی ببیند،اما وقتی به کشتی رسید اورا نیافت.بعد از گذاشتن مون درون اسطبل کشتی به سمت اتاق تعیین شده رفت.
اتاق خالی بود و حس تنهایی دلگیری را به لیلی منتقل میکرد.لیلی روی تخت افتاد و به اتفاقات امروز فکر کرد.او اکنون دوباره تنها شده بود ،کمی که گذشت لیلی به خواب رفت،اما نصفه شب از خواب بیدار شد.کابوس وحشتناکی دیده بود و نیاز داشت کمی هوا بخورد.
عرشه کشتی کاملاخالی بود.هیچ کس نبود که مزاحمش بشود و هوا کاملا صاف بود و ستاره ها به خوبی نمایان شده بودند.دریا هم آرام بود.لیلی به این آرامش نیاز داشت ،وقتی به آسمان زل زده بود صدای پایی از پشت سرش شنید.وقتی برگشت در میان سایه بادبان کشتی هیبتی ریز نقش را دید.صاحب ان هیبت از میان سایه ها به جلو آمد و گفت:《خانم لیلی ورین؟》