خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان ینگ و یانگ |..زودگذر.. و demonکاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع ..زودگذر..
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 169
  • کاربران تگ شده هیچ

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
ینگ و یانگ
نام نویسنده
..زودگذر.. و demon
ژانر اصلی
تاریخی
ژانر های مکمل
معمایی -عاشقانه
ناظر
ساعت پارت گذاری
نامشخص
خلاصه:
در یک سرزمین ینگ و یانگی خلق شد. یک نماد!
در یک جنگی خون و خون ریزی بی‌شماری به وجود آمد و تو الان در چنگال من اسیری بیش نیستی!
تلاش بیخودی نکن، تا من نخواهم از این قفس بیرون نمی‌ری. پس در سکوت به من گوش و چشم فرا بده، تا گناهانت را ببخشم. حالا ما ینگ و یانگ را به وجود می‌اوریم. شاید برای صلح شاید هم برای عشق.
مقدمه:
یکی من یکی تو
یه ینگ یه یانگ
یه تکامل
شایدم یه عشق
بیا و نماد ببندیم
بیا و جاودانه بشیم
شاید تا ابد رقصیدیم
شاید تا ابد حکمرانی کردیم
اجازه اظهار نظر نداری
تنها میتوانی مطیع من باشی

ویراستار: @Fan
 
آخرین ویرایش:

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما ✅
مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #3
#1
صدای سوت توی گوشم، یک خلع!
احساس می‌کنم کسی داره صدام می‌کنه، نمی‌تونم چیزی بشنوم، چرا نمی‌تونم حرکت کنم؟!
انگار کم_کم تاری چشمام داره کم می‌شه، کم_کم صداها دارن واضح می‌شن.
- هیونگ‌نیم، هیونگ‌نیم!
هیونگ نیم؟! کی داره منو هیونگ‌نیم خطاب می‌کنه؟ چرا؟!
این فلجی‌رو دوست ندارم. احساس ناتوانی و جدایی از دنیای فانی. یک طرف صورتم احساس سوزش گرفت. از درد گونه‌ام کلافه شدم و این گیجی محو شد.
- هیونگ‌نیم؟، هی بچه‌ها برگشت!
برگشتم؟ از کجا؟ خب معلومه دیگه، لابد فکر کردن دارم می‌میرم!
- هی، یوجین؟! زنده‌ای؟
سعی کردم حالت بسنجم. روی زمین خیس دراز کشیدم و دستام کنارم بدون استفاده رها شدن. احتمالا باید توی جنگل باشيم! نگاهم به آسمون که ظهر نشون می‌ده. ابرها و درختای سر به فلک کشیده، و البته چهار تا کله که بالای سرم تجمع کردن.
به کسی که منو صدا زده بود نگاه کردم و گفتم:
- اگر از بالای سرم برید کنار بهترم می‌شم!
بلافاصله کنار کشیدن و تونستم بنشینم و نگاهشون کردم. لبخندی زدم و دستی به سر سونگ‌هون کشیدم و لبخند زدم:
- خوبم بچه‌ها، نیاز نیست نگران باشید.
هر سه نفرشون نفس راحتی کشیدن و سونگ‌هو گفت:
- به مادر که نمی‌گی؟
با تعجب نگاهم از سمت راست که سونگ‌هون نشسته به سمت چپم که سونگ‌هو نشسته چرخوندم و با بهت چند ثانیه نگاهش کردم. کم_کم انگار که دوزاریم افتاد قه‌قه‌ای سر دادم و دست راستم بالا آوردم و اشک‌های چشمم پاک کردم و بریده_بریده گفتم:
- حـــ...رف‌ها.......میزنــــ....ـی!
بعد از این‌که به خنده افسانه‌ایم پایان دادم، مهربون نگاهش کردم و گفتم:
- آخه برای چی باید بگم اولیاحضرت؟
انگار که همشون خیالشون راحت شده باشه لبخندی زدن و کم_کم هر چهارنفر باهم خندیدیم!
یکم دیگه توی جنگل موندیم و بازی کردیم. تقریبا بعد از ظهر شد که عزم رفتن کردیم. هرچند سونگ‌جین دلش می‌خواست بازم بازی کنه، ولی مادر هاشون اگر عصبی بشن، من و مادرم توی دردسر می‌افتیم. سوتی زدم و کالسکه پسرا اومد و رو به کالسکه‌چی گفتم:
- صبر کن تا منم بیام.
کمی سر خم کرد و گفت:
- بله سرورم.
لبخندی زدم و به سراغ اسب عزیزم که به درخت بستمش رفتم. طلوع عزیز!
افسارش باز کردم و شیعه کشید. با لبخند دستی به یال مشکی رنگش گشیدم و گفتم:
- پسر خوب.
سایه درخت، تا منطقه سیزده متری پوشش داده و تنه تنومند درخت که خیلی هم کلفت و نشون پیر بودن درخت هست. باز وزیدن گرفت و موی من و یال طلوع و لباسم به دست ساز باد رقصیدن و خورشید رو به خاموشی رفت. لبخندی زدم و با یه حرکت پام روی زینگ طلوع گذاشتم و خودم بالا کشیدم. افسارش کج کردم و به کالسکه ملحق شدم و فرمان حرکت دادم.

@pen lady
@demon
@Fan
 
آخرین ویرایش:
بالا