خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ مافیا در سانفرانسیسکو |..زودگذر.. کاربر انجمن نودهشتیا

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
مافیا در سانفرانسیسکو
نام نویسنده
..زودگذر..
ژانر اصلی
جنایی
ژانر های مکمل
معمایی، درام، ماجراجویی
سخن نویسنده با خواننده:
به عنوان اولین کتابی که تصمیم به نوشتن آن کردم، استرس و اضطراب زیادی را تجربه کردم. کش‌مکش‌های زیادی در ذهنم نقش می‌بست و همیشه در زیبا بودن داستان، در تکاپو ذهنی بودم! این کتاب حاصل سه بار تلاش من، در دو سال است و لازم به ذکر است که اگر استاد خوبم نبودند، نمی‌توانستم این کتاب را ارائه دهم و قطعا به مشکلات بیشتری برخورد می‌کردم.این داستان از سال دو هزار و هشت شروع می‌شود، سالی که اوج خلافکاران بوده است.

خلاصه:
در هر قرن، در هر سال، در هر شهر و یا کشور؛ دنیای زیرزمینی وجود دارد!
دنیای که سالیان سال خیلی از کشورها و ایالات‌ها، سازمان‌های جاسوسی سعی در ریشه کن کردن این آدم ها و به انتها رساندن این دنیای نمور و تاریک داشتند، دارند و خواهند داشت!
پسری از هرکجا بی‌خبر، هنوز راه و رسم و شیرینی و تلخی روزگار را نمی‌داند. آیا می‌تواند انسان هارا از یکدیگر تشخیص دهد؟
دوست در لباس دشمن و یا دشمن در لباس دوست؟
می‌تواند گریم خود را از آب بیرون بکشد؟
می‌تواند خود را از سیاهی حفظ کند و همیشه در روشنایی بماند؟
یا در رنگی خنثی فرو رود؟
سفید؟ طوسی؟ یا مشکی؟
شما چطور فکر می‌کنید؟

مقدمه:
بنگر که تنها باشی با مسئولیت یک زندگی بر روی شانه‌های کوچک و بدان پشتوانه‌ات. تو باشی و کودکی شیر خواره. تو باشی و گذشته‌ای که تازه فهمیدی و در بهت و حیرت مانده‌ای. آخ؟! چه کرد این زندگی بر من! وفا نکردی، منم وفا نمی‌کنم.​
 

Aytak

سطح
0
 
ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
419
مدال‌ها
1
سکه
8,238
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #3
#1
در گوشه و کنار سانفرانسیسکو، پسری تنها و داغ دیده! خانواده خود را از دست داده است. تنهای تنها شده و تنها فرد زندگی‌اش خواهر اوست! خواهری کوچک و شیرخوار!
در افکارش غوطه‌ور می‌شود و نمی‌تواند گذر زمان را متوجه شود. با خود فکر می‌کرد. اگر نتوانم هزینه‌های کاترین را برآورده کنم چه؟ اگر نتوانم اورا به مدرسه بفرستم چه؟ اگر.... اگر....
بدون آنکه بداند، اشک‌هایش از این همه بی‌کسی سرازیر شد. در زیر آسمان ابری و دلگیر سانفرانسیسکو اشک ریخت. هق هق گریه‌هایش با صدای رعد و برق و گریه‌ی کاترین درهم آمیخت.
اشک‌هایش را پاک کرد و کاور کالسکه را بر روی کاترین کشید و روی یکی از صندلی‌های پارک نشست. صورتش را با دستانش پوشاند. صدای مردم را از اطراف می‌شنید که برایش ترحم میکردند:
- پسرک بیچاره!
- بچه کیه؟
- لابد از همسرش جدا شده!
- شاید خواهرشه و خانوادش ازدست داده!
صدای گریه‌های کاترین اعصابش را بیشتر تحریک می‌کند تا دیوانه شود. از گریه‌های کودکان متنفر بود و هست. بالاخره تصمیمش را گرفت. نمی‌توانست کاترین را بزرگ کند. تصمیم گرفت کاترین را به نوانخانه ببرد! بی‌رحمانه بود ولی بی‌رحمانه‌تر از آن این بود، که خدایی نکرده کاترین از داشتن چنین برادری احساس ضعف و حقارت کند. در هوای سرد و طوفانی ژانویه، نوانخانه‌ای در سانفرانسیسکو پیدا کرد و کالسکه خواهرش را همان‌جا رها کرد و زنگ نوانخانه را آمیخت و پشت دیواری در آن نزدیکی پنهان شد! اشک از چشمانش سرازیر شد، چگونه توانست چنین کاری کند؟ چاره ای نداشت.
آنها از خانواده پولداری نبودند و پولی برای آنها نگذاشته بودند. نامه ای روی کالسکه کاترین گذاشته و خواسته بود آن به دست کاترین برسد. امیدوار بود آن را دیگران نخوانند که بنظرش بعید بود، اما نمی‌خواست ناامید شود. بعد از آنکه مطمئن شد کاترین را به داخل بردند، از مخفیگاه خود بیرون آمد و به راه بی مقصد و پایان خود ادامه داد.
به خانه زوار در رفته‌شان، خارج از سانفرانسیسکو رفت (در حومه سانفرانسیسکو یا به نوعی زاغه‌نشین). کلبه ای ناچیز که شاید به زور به سی و پنج متر می‌رسد. روی زمین دراز کشید و به اتفاقات اخیر فکر کرد. پدرش از راه گدایی پولی ناچیز به دست می‌آورد و فقط می‌توانست با آن تکه ای نان بخرد، در حدی که از گرسنگی نمی‌رند. به دلیل زیاد بودن افراد فقیر در اطراف سانفرانسیسکو روستایی به وجود آمده بود و آنها هم جزء همان روستایی‌ها بودند. پدر و مادرش باهم به گدایی می‌رفتند. دو نقطه متفاوت شهر می‌رفتند و کشته می‌شوند. برایش مهم نبود که چه بلایی سر آنها آمده است! از اینکه او و کاترین را به دنیا اوردند تا این خفت و خواری را تجربه کنند متنفر بود!
در کلبه به صدا در آمد. به هزار زحمت بلند شد و در را باز کرد. با دیدن کدخدا روستا و دیگر ساکنان روستا پشت سر کدخدا، اخم‌هایش را در هم کشید. حدس آن‌که چرا همگی به کلبه او آمده‌اند خیلی سخت نیست!
با لحن خسته‌ای به کدخدا گفت:
- قطعا برای تسلیت نیومدید.
کدخدا عصایش را با عصبانیت به زمین کوبید و گفت:
- پسر چشم سفید. چهل ساله که پدر و مادرت این کلبه اشغال کردن و حالا تو می‌خوای اون رو اشغال کنی؟ باید سریع تخلیه کنی! جک به نفع خودت که هرچه سریعَ‌تر این کار رو بکنی و اگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
و در این حین تمام ساکنان روستا چنگک‌ها و ابزارهای قصابی و کشاورزی های‌شان را بالا گرفتند.
 

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #4
#2
رعد و برق با صدای بلندی ایجاد شد و سایه ترسناکی بر صورت جک افتاد!
کدخدا با لحن تهدید کننده‌ای گفت:
- فکر نکن چون بیست و سه سالته از قدرت جوونیت می‌ترسیم!
جک پوزخند صدا داری زد و گفت:
- چه آمار دقیقی‌هم از سن من داری! خودت چند سالته پیرمرد؟ صدای هم‌همه ساکنان پشت سر کدخدا بلند شد! کدخدا با عصبانیت دوچندان عصایش را به زمین کوبید و با داد گفت:
- پسره‌ی گستاخ، پدر و مادرت بهت ادب یاد ندادن؟
جک با عصبانیت گفت:
- مگه تو گذاشتی؟ همش ازشون کرایه این کلبه ناچیز خواستی و نتونستن به من ادب یاد بدن! حالا از دست گل خودت خوشت میاد، پیرمرد؟
پیرمرد را با تمسخر جاری کرد و با داد ادامه داد:
- اهالی روستا گول ظاهر این پیرمرد نخورید خدا میدونه چند تا صندق از پولای شما و افراد قبل از شما زیر زمین کلبش خاک کرده و برای بچه هاش گذاشته!
صدای هم‌همه از جمعیت بلند شد. مردم روستا همگی افراد جاهل و نادانی بودند و همین شد که بیخیال وفاداری به کدخدا شدند و به زمین کلبه‌اش حجوم بردند و زمین را کندند. همانطور که جک گفته بود صندوقچه های طلا و سکه در زیر زمین بود و مردم روستا با فریادی خشمگین، به کدخدا اعلام دانستن کردند. شب آن روز مراسم اعدام کدخدا را انجام کردند!
فردای آن روز مردی کهن‌سال دیگری از روستا به عنوان کدخدا انتخاب شد و به دیدن جک آمد و گفت:
- از اینکه واقعیت رو گفتی ازت ممنونیم! تصمیم گرفتیم به خاطر صداقتت مقداری از اون پول هارو که مال اجاره کلبه خودتون بوده رو بهتون بدیم ولی در عوض باید روستا ترک کنی.
جک با لحن مشکوکی گفت:
- چقدر؟
کدخدا با آرامش گفت:
- توی این چهل سال چهل دلار!
جک زیر لب گفت:
- یعنی سالی یک دلار؟ امکان نداره!
و بعد با صدای بلند گفت:
- فردا تخلیه می‌کنم!
کدخدا پول هارا به جک داد و با رضایت گفت:
- به سلامت.
در کلبه را بست، جک یادش بود که کرایه شان 3 دلار بود! پس بقیه پول یا دست آنها بود و یا؟ حصیر کف کلبه را برداشت و شروع به کندن زمین کلبه کرد. بعد از کندن زیادی با ناباوری به پارچه‌ای رسید. پارچه را با احتیاط بیرون آورد و درش را باز کرد! ناباور پول هارا نگاه کرد. یاداشتی هم همراه پول‌ها بود.
خاک‌ها را توی سوراخ ریخت و حصیر را روی آن کشید و روی حصیر کرم رنگ نشست. نامه را باز کرد. دست بر قضا، معلمی از روستا‌های اطراف می آمد و به بچه‌ها خواندن و نوشتن می‌آموخت ولی فقط در همین حد، به همین دلیل او خواندن و نوشتن بلد بود و گاهی اوقات پدرش بیشتر هم به او می‌آموخت و این باعث تعجب او بود که چگونه پدرش سواد دارد؟!
دست خط پدرش را شناخت:
- می‌دانم آنقدری باهوش هستی که بعد از مرگ من و مادرت این پاکت پارچه‌ای را پیدا کنی، جک شاید فهمیدن حقایق زندگیت برایت شکه کننده باشد. ولی اگر می‌خواهی واقعیت را بدانی باید به جایی بروی که نشانی‌اش را برایت گذاشتم و اگر نخواستی با این پول می‌توانی زندگی‌ات را بگردانی.
تعجب کرده بود. حقایق زندگی ام؟ کدام حقایق؟ با تعجب به نشانی که پدرش گذاشته بود نگاه کرد. بالاشهر سانفرانسیسکو. منطقه‌ای که تمامی پولدارها و کله گنده‌های شهر در آنجا زندگی می‌کنند.
بین دوراهی مانده بود. نکند این حقایق زندگی خطرناک باشند؟ ولی اگر نفهمد می‌داند که از کنجکاوی نمی‌تواند زندگی کند.
دلش را به دریا می‌زند. فردا که از این روستا می‌رود به آن نشانی هم می‌رود.
 

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #5
#3
صبح فردای آن روز راهی نشانی شد. برجی بلند و باشکوه، نمای برج تمام شیشه دودی بود و شکوه برج را دو چندان می‌کرد. پدرش در نامه گفته بود خودش را جک اسمیت معرفی کند.
وقتی وارد برج شد از لباس هایش خجالت کشید. همه در آنجا شیک و مرتب بودند اما او؟
به قسمت پذیرش رفت و گفت:
- اسمیت هستم.
مرد پشت میز با حقارت نگاهش کرد و گفت:
- اسم کوچیک؟
جک نفس عمیقی کشید و گفت:
- جک، جک اسمیت.
ناگهان تحقیر از چشمان آن مرد رفت و با حول تلفن را برداشت و بعد از گرفتن شماره گفت:
- آقای مک‌دونالد، خودشونن.
مرد از پشت میز بلند شد و گفت:
- آقای اسمیت خواهش میکنم از این طرف.
و با دست به آسانسور اشاره کرد.
جک با راهنمایی آن مرد سوار آسانسور شد و دکمه چهل و چهار را فشرد.
آسانسور با سرعت بالا می‌رفت و این باعث می‌شد جک خالی شدن زیر پاهایش را احساس کند.
بعد از رسیدن آسانسور همانطور با احترام زیاد آن مرد پیاده و با دفتر به شدت لوکسی مواجه می‌شود. همه چیز به رنگ مشکی براق بود. تنها رنگی که مشکی نبود رنگ کتاب‌های کتابخانه بود که اگر می‌توانستند آن‌را هم مشکی می‌کردند.
مرد روی صندلی پشت میز نشسته بود اما پشتش، به جک بود.
صندلی چرخید و جک با چشمانی گرد شده آن مرد را نگاه کرد. با صدایی گرفته گفت:
- کدخدا؟
اما آن کدخدا با لباس های حصیری و پوسیده کجا؟ و این کدخدا با کت و شلوار اتو کشیده و چنین دم و دستگاهی کجا؟
کدخدا با احترام خاصی صحبت می‌کرد:
- خوش آمدید آقای اسمیت.
و از صندلی بلند شد و گفت:
- من آقای مک‌دونالد هستم و می‌دونم چرا اومدید.
روی مبلمان جلوی میز نشست و با دست به مبل رو به رویش اشاره کرد و گفت:
- باید بهتون بگم اگر برای فهمیدن همه چیز مصمم هستید باید رو به روی من بنشینید. بعد از شنیدن ماجرا نمی‌توانید از مسئولیت هایتان شونه خالی کنید.
جک خنده‌اش گرفته بود. این مرد حدوده هفتاد سال سن دارد، گاهی اوقات کتابی و گاهی اوقات امیانه صحبت می‌کند. جک با اطمینان روی مبل رو به روی آقای مک‌دونالد نشست و منتظر به او چشم دوخت.
مک‌دونالد از پارچ آبی که روی میز بود، دو لیوان نوشیدنی ریخت.
جک بی میل می‌گوید:
- نمی‌خواید شروع کنید؟
مک‌دونالد بی حوصله می‌گویند:
- جوونای امروز اصلا صبر و تحمل ندارن. آقای اسمیت زندگی روستایی شما پوششی روی زندگی اصلیتون بود. این برج و خیلی برج‌ها و ملک‌های دیگه مال شماست.
جک نمی‌دانست چه بگوید و یا چه عکس العملی نشان دهد.
تصور آن‌که بیست و سه سال به عنوان فقیری زندگی کنی و ناگهان بگویند رئیس چندین ملک و برج هستی، چه واکنشی می‌توانی نشان دهی؟!
بنابراین جک ترجیح داد خودش را به ندید بزند و بپرسد، با کنجکاوی گفت:
- پدر و مادرم؟
آقای مک‌دونالد به پشتی مبل تکیه داد و یک ابرو بالا انداخت، این جوانک هیچ طمعی به ثروت ندارد؟
گفت:
- پدر مادرتون درواقع والدین شما نبودن و این برای حفظ جان شما از نیروهای دولتی بوده.
جک بدون هیچ علاقه‌ای ادامه داد و گفت:
- پس پدر و مادر اصلیم کجان؟
مک‌دونالد که متوجه کش دادن موضوع شد مختصر گفت:
- چند سالی میشه که مردن.
جک ناگهان عصبی می‌شود و می‌گویید:
- من اصلا تاحالا پدر و مادرم دیدم؟
 
آخرین ویرایش:

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #6
#4
خونسردی مک‌دونالد جک را عصبی تر می‌کرد. مک‌دونالد همچنان با خونسردی گفت:
- من جزئیات را نمی‌دونم. اما این‌رو می‌دونم، حالا که حقیقت‌رو فهمیدی باید قراداد را امضا کنی و ریاست را به طور قانونی به عهده بگیری. اگر نخوای هم....
اسلحه بادیگاردهای حاضر در جمع توجه جک را جلب کرد. ولی قبل از این‌که بخواهد چیزی بگوید، کدام ریاست؟؟
سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود، پرسید:
- کدوم ریاست؟
مک‌دونالد گویا که اکنون یک پسر داهاتی را می‌بیند توضیح داد:
- این ثروت از آسمان نیوفتاده است، بلاخره باید کسب و کاری داشته باشد! آن کسب و کار هم مال شماست. اوکی؟
او چاره دیگری نداشت و نمی‌توانست‌رو کند و کار دیگری هم در زندگی نداشت.
با بی‌تفاوتی گفت:
- کجا رو باید امضا کنم؟
آقای مک‌دونالد کیف سامسونگی از کنار پایش بلند کرد و روی میز گذاشت و سخت در تلاش است تا قفل را باز کند. جک با خود گفت "انگار توش شمش طلا این‌همه قفل زدن بهش".
بعد از دقایقی تلاش بی‌وقفه بالاخره در کیف سامسونگ باز شد و برگه و کاغذ جلوی جک قرار گرفت. باورش نمیشد، خودکار تماما از الماس ساخته شده بود. بعد از خواندن قراداد با راهنمایی مک‌دونالد آن قسمت‌هایی که نیاز بود را امضا کرد و رسما رئیس شد.
....
یک ماه از امضا کردن قرارداد می‌گذشت و ذهن جک به شدت درگیر بود. در این یک ماه راه و رسم زندگی آدم های پولدار را یاد گرفته بود و از همه مهم تر راه و رسم رئیس بودن را. مانند خمیری بود که هرچقدر آن را ورز دهند همان شکل را می‌گرفت. مانند ورق سفیدی بود که هرچقدر آن را پر کنند متعلق به آن متن می‌شد.
در افکارش غرق بود و با صدای در به خودش آمد. صدای آقای مک‌دونالد را شنید و سرش را بلند کرد:
- آقای اسمیت شخصی به نام خانم لینا ملبورن تشریف آوردن و درخواست دارن شمارو ببینن.
با تعجب گفت:
- بفرستش داخل.
جک آن شخص را نمی‌شناخت اما با این حال نمی‌شد در این کار دیدن کسی را رد کرد.
صدای پاشنه های کفش خانم ملبورن در اتاق می‌پیچید. وقتی صدا قطع شد، سرش را بلند کرد. منتظر به خانم ملبورن چشم دوخت. با حرکت دستش اشاره کرد تا روی مبل بنشینند.
خانم ملبورن سر صحبت را باز می‌کند:
- آقای اسمیت از نوانخانه...... مزاحم میشم.
جک با بی‌تفاوتی گفت:
- خوبه خودتون میدونید مزاحمید؟
خانم ملبورن به وضوح جا خورد و گفت:
- در تاریخ بیست ژانویه کودکی رو جلوی در نوانخانه پیدا کردیم و حالا دنبال اشناییانن اون کودک می‌گردیم.
اینبار نوبت جک بود که متعجب شود:
- من با اون کودکی که شما میگید نسبتی ندارم.
نامه ای از کیفش درآورد و گفت:
- به این نشانی که توی نامه هست رفتم و گفتن نقل مکان کردید.
جک به جلو متمایل شد و گفت:
- خانم ملبورن آزمایش دی ان ای دارید که انقدر مصمم هستید من آشنا اون بچه هستم؟
به وضوح تعجب در چشمان خانم ملبورن دیده می‌شد:
- نه، اما ما امیدوار بودیم شما آزمایش بدید.
یک تای ابرو جک خود به خود بالا میرود:
- بنظرتون من اونقدری بیکار هستم که برای آزمایش یه بچه از کارم بزنم خانم ملبورن؟
خط روی میز را برداشت و با حراست تماس گرفت و گفت:
- بانورو به بیرون راهنمایی کنید.
وقتی داشتند خانم ملبورن را از اتاق بیرون می‌بردند گفت:
- زندگی یه بچه براتون اهمیت نداره؟
و این جمله عجیب جک را به فکر فرو برد.
 
آخرین ویرایش:

..زودگذر..

سطح
0
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
4/22/23
نوشته‌ها
14
مدال‌ها
1
سکه
437
  • موضوع نویسنده
  • #7
#5
او و کاترین هیچ نسبتی بایکدیگر نداشتند. والدین اصلی‌اش حدودا هفت سال پیش فوت شده بودند ولی کاترین نوزاد بود. پس کاترین فرزند آن والدین قلابی بود.
و نسبتی با او نداشت. اما... زندگی بچه‌ای که او می‌توانست به خوبی بزرگش کند. جک حکم پدر آن بچه را داشت، حداقل خودش این‌طور فکر می‌کرد. از صندلی‌اش بلند شد و کتش را که به چوب لباسی آویزان بود برداشت و پوشید و کلاهش را هم روی سرش گذاشت و با مکدونالد تماس گرفت و گفت می‌خواهد سرپرستی کودکی را به عهده گیرد و مدارک مورد نیاز را آماده کند. ساعتی دیگر جلوی در نوانخانه بود. از ماشین پیاده شد و به راننده گفت:
- همینجا باش.
جک زنگ نوانخانه را آمیخت و مکدونالد پشت سرش گفت:
- قربان فکر نمی‌کنم ایده خوبی باشه.
جک با اخم می‌گوید:
- یادم نمیاد نظرت خواسته باشم آقای مکدونالد.
آقای مکدونالد دیگر اظهار نظر نمی‌کند. وارد نوانخانه می‌شود و با پارک رنگ و رو رفته‌ای مواجه می‌شود. وسایل بازی زنگ زده بودند و جو مریض بود. باورش نمیشد کاترین را اینجا گذاشته باشد. رو به مکدونالد کرد و گفت:
- مقداری برای بازسازی اینجا کنار بزار.
به دفتر مدیر نوانخانه رفتند. جک بدون آنکه در بزند و یا اجازه بگیرد وارد شد و روی مبلمان نشست. همان خانم را دید که حال با تعجب او را نگاه می‌کند. جک با تحقیر به دفتر او و وسایلش نگاه می‌کرد:
- حالا میفهمم چرا می‌خواستید اون بچه‌رو بگیرم. قطعا دولت بودجه ای بهتون نمیده. ماهی پنجاه دلار به حساب اینجا واریز می‌کنم. درضمن اومدم اون بچه‌ای که گفتیدرو ببینم.
خانم ملبورن نمی‌داند از تعجب چه عکس العملی نشان دهد، با خود فکر می‌کند، این آدم دیگر کیست؟
خانم ملبورن بلند شد و رفت تا کاترین را بیاورد. بعد از دقایقی کاترین پیچیده شده در پتویی که به رنگ صورتی بود، آورد.
جیک نگاهی به آن پتوی صورتی انداخت و در دل استخاره کرد تا آن پتو را بگیرد؟ یا نگیرد؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بدینش به من.
و دستانش را برای در آغوش کشیدن کاترین گشود.
وقتی کاترین را در آغوش گرفت در کمال تعجب دید چشمان کاترین باز است و او را نگاه می‌کنند. جک طوری که فقط خودش و کاترین بشنوند گفت:
- قبلا بچه پر سر و صدایی بودی، متحول شدی!
کاترین خنده دلنشینی کرد و ناخواسته لبخندی مهمان لبان جک شدند.
جک سرفه مصلحتی کرد و رو به مک‌دونالد گفت:
- زحمت کارای اداریش با تو.
برخاست و از آن‌جا اتاق بیرون رفت. از دفتر که بیرون رفت، با یک راهرو عریض و تنگ مواجه شد، چراغ‌هایش تک و توک روشن بودند و حتی زحمت خریدن چراغ را هم به خودشان ندادند. به سرش زد تا اتمام کار مک‌دونالد، گشتی در آن نوانخانه بزند. اما پشیمان شد و به سمت حیاط رفت. در کهنه را با پایش هول داد و وارد حیاط شد. گویا قبرستونی بیش نباشد.
به سمت در ورودی حرکت کرد. در وسطای راه بود که احساس کرد اورکت‌اش کشیده شد. با تعجب برگشت و پسرکی را دید که لباس‌هایش سیاه شده‌اند و ظاهری ژولیده و کثیف دارد. به چه مدت حمام نرفته است؟
 
بالا