خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
پراگما
سطح رمان

A(حرفه‌ای)

نام نویسنده
زینب رستمی(سارا)
ژانر اصلی
عاشقانه
ژانر های مکمل
اجتماعی تراژدی
در حال ویرایش... .

۲۰۲۳۰۵۱۱_۱۵۲۷۰۴_h3se.jpg
♥️
بـــــه‌ نــامــ‌ تــوانــا‌ تــریــنــ♥️

خلاصه: روایت‌گر عاشقانه‌ای نرم و لطیف در پس نا‌آرامی و هیاهوی اطرافیان. دختری که در کودکی بر اثر اتفاقی شنوایی‌اش را برای مدت کوتاهی از دست می‌دهد و بعد از آن، در تنگنای غم گم می‌شود و چندی بعد، خود را افسرده میابد. حال او درگیر عشقی شده که از عاقبتش اطلاعی ندارد. کاش بداند برای حل کردن مشکلاتش، فرار را چاره نیست، بلکه پذیرش را چاره است! کاش بداند شرط موفقیتش، کنار آمدن با حوادثی است که در گذشته قرار دارند.

پ.ن: در تقسیم‌بندی یونانی‌ها پراگما یعنی عشق بادوام.


🌸«برای دیدن شخصیت‌ها رمان پراگما کلیک کنید»🌸
 
آخرین ویرایش:
م

مشه علی

خارج انجمن
اخراجی
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه: "«هیچ اشتباهی وجود ندارد و هیچ چیز تصادفی نیست. همهٔ وقایع نعمت هایی هستند که برای عبرت به ما داده شده اند.» الیزابت کوبلر-راس"
می‌روم و سربلند باز می‌آیم. از تمام ظرفیت‌ها به نحو احسن استفاده می‌کنم. به همه حتی به آنی که می‌خواستمش ثابت می‌کنم از آن‌چه خیال می‌کند تواناترم.
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #4
(هو المعشوق)

#پارت_1

به کاپوت ماشین تکیه دادم و به قد و قامت رعنایش که با عرشیا مو نمی‌زد، نگاه کردم. شلوار جین مشکی رنگش را بالا کشید و با چشمان سیاهش نگاهم کرد، همه چیز در چشمش بود؛ از تعجب و محبت گرفته تا خشم و دلدادگی!
- چیه چرا این‌طوری نگام میکنی؟
دست به سینه شدم، نگاهم را بالا کشیدم و خیره‌ی موهای سیاه پر کلاغی‌اش شدم. بالاخره زبان باز کردم و گفتم:
- هیچی. فقط متعجم چرا من و تو، توی این مکان تنهاییم!
صدای آب هم به فضا حس و حال دیگری داده بود، میله‌های زرد رنگ پل که کمی هم زنگ زده بود بالای بلوک‌ها نصب شده و فضا را زیباتر کرده بود.
انگار گفتن چیزی که در دلش می‌گذشت مشکل بود. لـ*ـب‌های صورتی رنگ و خوش‌فرمش را با زبان خیس کرد و لبخندی زد که بلافاصله چال لپ‌هایش نمایان شد.
- اومدم دنبالت تا راجع به خودمون صحبت کنم.
پلک‌هایم پرید و قلبم ناگهانی شروع به تپیدن کرد! نکند از علاقه‌ام به خودش چیزی فهمیده باشد؟ یا بخواهد من را از این کار منع کند؟ خواستم حرفی بزنم که دستش را بالا برد؛ ناگهانی تغییر کرد و عبوس شد!
- بسه آنیسا، بسه! کی می‌خوای این موش و گربه بازی و تموم کنی؟ خسته شدم. فکر کردی از چشمات نمی‌فهمم چی می‌خوای؟ آره اومدم تنها باهات صحبت کنم. اومدم بگم... بگم من هم مثل تو می‌خوامت... از... از بچگی هم می‌خواستمت ولی دلم نمی‌خواست اینو قبول کنم؛ چون برام سخت بود دخترعمویی رو دوست‌داشته باشم که حتی روش نمیشه دو کلام درست و حسابی حرف بزنه! حتی الان که جلوم وایساده داره از خجالت آب می‌شه!
از خوشحالی‌ام چیزی بروز ندادم! نفسی گرفت و نزدیکم شد و من ناخودآگاه در خودم جمع شدم. اعتماد کردن سخت بود آن هم به پسرعمویی که دائم مورد اثابت ترکش‌ِ طعنه‌هایش قرار می‌گرفتم. شاید هم برای جلب توجه این‌گونه رفتار می‌کرد! به هر حال سام غیر قابل پیش‌بینی بود، دقیقه‌ای ابری و دقایق دیگر آفتابی بود.
اعترافش بیش از چیزی که فکر می‌کردم به مزاقم خوش آمد.
دیدم که نزدیکم می‌شود؛ اما دیگر دیدم تار بود. قطره‌‌های درشت اشک گونه‌ام را خیس کرد. از خوشحالی بود یا که چه؟ چانه‌ام را در دست گرفت و سرم را بلند و اشک‌‌هایم را پاک کرد.
انگار به دهانم قل و زنجیر بود که باز نمی‌شد حتی برای نفسی عمیق. کمی چانه‌ام را تکان داد و با دندان‌های فشرده از استرس گفت:
- چرا چیزی نمیگی؟ نکنه اشتباه کردم؟ نابود میشم اگه جوابت چیز دیگه‌ای باشه. قلبم وسطه آنیسا، با توام...!
شاید هم قلب من بود که سکته کرده و منگ شده بود!
درماندگی‌اش به وضوح مشخص بود و برق نگاهش اذیتم می‌کرد؛ اما او که این‌همه ریسک نکرده بود تا دست خالی و مایوس بازگردد. بنابراین من هم دهان مبارکم را بالاخره گشودم؛ اما جز صدای جیغ چیزی بیرون نیامد! ناگهان از خواب پریدم و خودم را درون تخت خاکستری‌ام یافتم.
عرشیا هاج و واج من را نگاه می‌کرد و به گمانم من هم بدتر از او!
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #5
#پارت_2


- خواب دیدی؟ کل بدنت خیسه!
نفس‌های پی در پی‌ام مجال سخن گفتن نمی‌داد. باید می‌فهمیدم این خواب است وگرنه امیرسام را چه به این کارها! اگر امیرمحمد بود باز چیزی. شاید هم از شوک این خواب بود که نمی‌توانستم حرف بزنم. یعنی باور کنم همه‌اش خواب بوده؟
عرشیا چشمان قهوه‌ای لرزانش را به صورتم دوخته بود و لب‌هایش را به هم می‌فشرد. زبانم در دهنم نمی‌چرخید و از سخن گفتن قاصر بود.
عرشیا نگران روی تخت نشست و صورتم را با دستان مردانه‌اش قاب گرفت.
- نترس عزیزم، الان حالت خوب میشه.
دستم را روی صورت گندمی و بدون مویش کشیدم.
- داداش... با اینکه رویا بود ولی... .
چشم‌هایش را بست و سرم را در آغوشش فشرد. این پسر بیست و چهارساله خیلی خوب بود.
دستی به صورت مرطوبم کشیدم و در همان حال گفتم:
- کی اومدین؟
- یک ساعتی میشه.
یک ساعت است آمده بودند و خبری از من نگرفته‌اند؟ عرشیا ادامه داد:
- البته من ده‌ دقیقه قبل اومدم. مامان گفت صدات کنم بیای شام. وقتی اومدم دیدم داری گریه میکنی، اون‌هم توی خواب! قضیه چیه؟
سرم را از سینه‌اش جدا کردم.
- هیچی نیست، یه خواب بود دیگه، بریم الان بابا صداش در میاد.
بوسه‌ی کوتاهی به موهایم زد. گفتم:
- مگه قرار نبود امروز حساب‌های بابا رو فیصله بدی؟
لبخندی به رویم زد و گفت:
- امروز رو بهم مرخصی داد، بالاخره صاحب‌کارم بابامه دیگه؛ پارتی دارم تو اون دَم و دستگاه!
خندیدم و او با طمأنینه از اتاق خارج شد.
شاید خدا می‌دانست عرشیا، با چشمان و موهای نرم قهوه‌ای را چقدر دوست داشتم.
چشمم به کف اتاق افتاد، کتاب‌هایم یک‌به‌یک روی زمین پهن بود. باید بعد از شام حسابی به جان اتاق می‌افتادم.
جلوی آینه که به کمد متصل شده بود؛ ایستادم و موهایم را با گل‌سر صورتی، دم اسبی بستم. موهای قهوه‌ای‌ام حالا تا کمی بالا‌تر از گودی کمرم می‌رسید، نرم و ابریشمی که با ابرو‌های دخترانه‌ام بسیار همخوانی داشت و همچنین با پوست گندم‌گونم.
چشمان سیاهم را در حدقه چرخاندم که با مژه‌های بلندم کمی خنده‌دار شد. لبخند عریضی روی لب‌های گوشتی و متوسطم نشاندم.
در اتاقِ سه‌ در چهارم را گشودم و به جمع خانواده‌ پیوستم. از پله‌های طرح چوب سوخته پایین آمدم. اصلاً متوجه‌ی من نبودند!
با صدای پایین گفتم:
- سلام. کی اومدین؟
عمداً می‌خواستم به رویشان بیاورم که از من سراغی نگرفته‌اند. نگاه هر سه روی من ثابت شد. پدر و مادرم بی‌تفاوت و عرشیا با شیطنت نگاهم می‌کرد!
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #6
#پارت_3

فکر کنم فهمید این حرفم از کجا آب می‌خورد. پدرم بی‌هیچ حرفی به صندلی خالی کنار عرشیا اشاره کرد و من آرام روی صندلی‌ام جای گرفتم. انگار که اصلاً سوالی هم پرسیده نشده!
غذا در سکوت محض خورده شد و من هر از گاهی سنگینی نگاه مادرم را حس می‌کردم. از جایم برخاستم تا به اتاقم بازگردم که صدای پدر من را متوقف کرد.
- آنیسا!
لحنش شبیه دستور بود. به ناچار سر جای خود نشستم و سراپا گوش شدم. نفسی گرفت و رو به من گفت:
- با یکی از شریک‌هام و عموتون قراره بریم شمال، تو و عرشیا هم هر کاری دارید کنسل می‌کنید با ما میاید.
به لب‌های نازکش زل زده بودم تا ببینم چه می‌گوید، کار؟! چه واژه‌ی مسخره و غریبی، مگر من کار دیگری جز نشستن در خانه و درس خواندن داشتم؟!
ولی از تصور سفر آن هم بعد از مدت‌ها آن‌هم موقعی که می‌توانستم سام را ببینم، در دلم قهقه‌ای از شادی زدم؛ اما چیزی بروز ندادم آن هم مقابل عماد مهرنیا.
صدای عرشیا من را به خود آورد.
- بابا، آنیسا که درس داره منم پیشش می‌مونم؛ شما هرجا می‌خواید برید.
موفقیتم برای عرشیا مهم بود، بخاطر این که خودش ضمانتم را کرده و دوست‌ نداشت سابقه‌اش جلوی پدر خراب شود.
با اضطراب دهان باز کردم تا بلکه چیزی گفته باشم و عرشیا ضایع نشود.
- بابا عماد... اِم... فکر کنم عرشیا راست میگه... من باید روی درسام تمرکز کنم. تازه امتحان‌های مدرسه هم از هفته‌ی دیگه شروع میشه.
گرچه خیلی دلم می‌خواست بروم.
پدر با چشمان ریز شده من را می‌نگریست و دستانش را روی میز به هم گره کرد. چشمان نافذ و سیاهش من را به یاد امیرسام انداخت!
- تو هم باید یکم به مغزت استراحت بدی_ و به عرشیا اشاره کرد_ اگر اصرار این آقا نبوداصلاً اجازه نداشتی واسه این رشته درس بخونی. همون زبان برات بس بود، از همون طریقم به یه شغل می‌رسیدی.
در حین صحبتش به عرشیا اشاره کرد. ولی من هیچ دلم نمی‌خواست دیپلمه باشم؛ اصلاً اگر هم بخواهم با مدرک زبان انگلیسی کاری دست و پا کنم به مدرک دانشگاهی نیاز دارم. مادرم که تا آن لحظه ساکت بود گفت:
- عاطفه اگر بحث، درس خوندن باشه بهت قول میدم اون‌جا هم می‌تونی درس بخونی. نگران نباش. یعنی اون‌جا یه جای ساکت پیدا نمیشه؟
عاطفه نامی‌ است که مامان‌محدثه رویم گذاشته؛ البته باید ذکر کنم که چه عاطفه‌ای!
چشم از من برداشت و به عرشیا دوخت.
- و تو عرشیا خواهشاً با من و پدرت بحث نکن که حوصله ندارم. بهونه‌‌ی دیگه هم نداری که بیاری، پس وسایل‌هاتون و جمع کنید.
خودش زودتر از همه میز را ترک کرد.
من هم به تبعیت از مامان با همان پوزخند کوچک روی لب‌هایم سالن را ترک کردم.
بهتر بود به تلخی‌ها فکر نکنم. موضوع اصلی این بود که سام هم در این سفر حضور داشت و این بسیار‌بسیار مسرت‌بخش بود.
از دو پله‌ی کوچک سالن بالا رفتم، تلوزیون روشن همان‌جا برای خود رها شده بود. هال و پذیرایی هم طبق معمول از تمیزی برق می‌زد، مادرم یک‌پا کدبانو بود برای خودش.
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #7
#پارت_4



آهی کشیدم و در اتاقم را باز کردم.
چشمانم را بستم و از خوشحالی قهقه‌ای زدم؛ اما با باز کردن چشمانم خنده روی لب‌هایم خشک شد. واقعاً در این اتاق به هم ریخته چگونه زندگی می‌کردم؟! میز مطالعه و کف اتاق پر از کتاب‌های درسی‌ام بود.
***
با صدای فرشته‌وار مادر چشم گشودم؛ اما به هم چسبیده بود و قصد باز شدن نداشت.
- آنیسا بابا منتظره، ده دقیقه دیگه حرکتیم‌ها.
و بعد صدای قدم‌هایش بود که دور می‌شد و انگار از اتاق بیرون رفت.
تا صبح درس خواندم، اتاق را مرتب کردم، لباس‌های مورد نیازم را برداشتم و خیال‌بافی کردم که حالا نتیجه‌اش شده بود این.
- دختر هنوز خوابی؟ با توام.
این‌بار دیگر راه فراری نبود. به زور چشمانم را باز کردم و حاضر شدم.
مانتوی نیلی رنگ، شال و جین سورمه‌ای‌ام را هم پوشیدم. چمدان به دست، حاضر و آماده. چمدان را درون صندوق عقب جای دادم. حیاط بزرگی داشتیم، پر از گل‌های رز و گیاه‌های دیگر.
یاد دو سال پیش افتادم. درست همین موقع‌ها بود آخر‌های اردیبهشت، در کنار کاج کوچکی که چند متر آن طرف استخر بود، پسر‌ها بساط والیبال راه انداخته بودند.
امیر‌سام و امیرمحمد با هم و عرشیا تک افتاده بود. من هم سرگرم امتحان فاینال زبان بودم که صدای خوش‌آهنگ امیرسام باعث شد دزدکی از پنجره به آن‌ها نگاه بیاندازم. عرشیا از تک افتادن خودش معترض بود که محمد گفت:
- آنیسا می‌تونه؟ اگر می‌تونه بهش بگو بیاد... دخترا جیغ‌جیغ میکنن شلوغ میشه، می‌تونیم سر به سرش هم بزاریم.
محمد یک‌ سال و نیم از من بزرگتر و عرشیا و امیرسام حدوداً بیست و چهار ساله‌ بودند.
امیرسام هم چهره‌اش را مشمئز کرد و گفت:
- آخه عرشیا این چه خواهریه تو داری؟
عرشیا هم بی‌تفاوت، انگار که چیز مهمی نبوده گفت:
- چطور مگه داداش؟
- یه جوری میگه انگار خواهر منه، یعنی تو نمی‌دونی؟
عرشیا تک‌خنده‌ای کرد و توپ والیبال را چند بار زمین زد و بی‌هوا گفت:
- تو که می‌دونی چطوریه از اولش همین بوده، شاید بزرگ‌تر بشه بره تو جامعه خجالتش هم بریزه، بشه مثل دخترایی که دورت زیادن.
شاید فکر می‌کردند من خوابم یا متوجه نیستم که این‌گونه راحت راجبم حرف می‌زدند! خب خجالتی بودم و کمی هم روابط اجتماعی‌ام خوب نبود؛ همین... .
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #8
#پارت_5

امیرسام گفت:
- میگم عرشیا یه پیشنها دارم. بهتر نیست ببرینش پیش روانشانسی مشاوری چیزی؟ کلی مشاور خوب تو مشهده. رفتاراش عادی نیست‌ ها! بعضی موقع‌ها فکر می‌کنم راستی‌راستی لاله! حتی به آدم نگاه هم نمی‌ندازه، میگم نکنه یه وقت روان‌پریشی چیزی... .
امیرمحمد حرفش را قطع کرد و گفت:
- آره با منم که صمیمی‌تره شاید یه ذره با شما فرق کنه. میگم نکنه جِن... .
ادامه‌ی حرفش را خورد و من انگار چیزی درونم شکست!
پسرعموهایم مرا دیوانه می‌پنداشتند! فکر می‌کردند جن‌زده شدم؟ من... من فقط کمی منزوی بودم همین! آن‌هم بخاطر بیماری عفونت گوشم در کودکی که باید سمعک می‌گذاشتم. این یک بیماری نرمال بود! از هر پنج بچه‌ی سه سال به بالا چهار نفر عفونت گوش را تجربه می‌کنند؛ اما این بیماری برای من کمی طولانی‌تر شد و تا نزدیکی‌های شش سالگی ادامه یافت.
چقدر خوش‌خیال بودم که فکر می‌کردم می‌توانم دلشان را بدست بیاورم.
دست بردم و اشک روی گونه‌هایم را پاک کردم.
از آن روز به بعد تا جایی که می‌توانستم خودم را تغییر دادم. از روابط اجتماعی گرفته تا حرف زدن درست و نتیجه‌اش شده بود این که حداقل می‌توانستم از حق خودم دفاع کنم و دیگر لال نبودم! اعتماد به نفس از دست رفته‌ام تا حدودی برگشت.
صدای قدم‌هایی من را به خود آورد. پدرم بود که با پیراهن سفید و شلوار پارچه‌ای مشکی، شسته رفته با صورتی بشاش بالای سرم ظاهر شد. این را از لبخند روی صورت و چین کنار چشم‌های تیره‌اش فهمیدم.
- عه! این که آماده نشسته اینجا.
- سلام.
نگاهش را روی صورتم چرخاند.
- علیک. وسایلت کو؟
- دیدم نیومدید... گذاشتم صندوق.
سرش را تکان داد و به ماشین اشاره کرد.
- بشین الان میان.
حرفش را گوش کردم و چندی بعد از مبدأ مشهد به مقصد مازندران به راه افتادیم.
***
- بابا این ماشین کیه؟
کنجکاو از توی آینه به دهان پدرم زل زدم.
- مسعود و خانواده‌اش.
مسعود؟ اسمش که آشنا بود و از آن‌جایی که بابا گفته بود با یکی از شریک‌ها حدس زدنش سخت نبود.
مامان عینک آفتابی‌اش را برداشت و روی موهایش زد.
- دختراشم هستن مگه؟
بابا سرش را تکان داد.
- اوهوم. قرار بود دامادشم بیاد ولی مثل اینکه کاری واسش پیش اومده. دخترای خون‌گرمی هستن، ، نگران نباشید.
بیشتر روی صحبتش با من بود. با توقف کامل از ماشین پیاده شدم. مستقیم به سمت انتهای ویلا رفتم. اول از همه چشمم به پهنه‌ی آبی خورد. بزرگ و زیبا پر از نقش‌های خارق‌العاده؛ تقابل بین بّر و بحر. عرشیا جلویم ایستاد.
- با یه دریا گردی بعد از ناهار موافقی؟
مسخ شده به عرشیای زیرک نگاه کردم.
عرشیا که حالات من را دید گفت:
- چیه؟! چرا این‌طوری نگام می‌کنی؟ بَده می‌خوام خواهرمو ببرم یکم بگرده؟
سرم را به طرفین تکان دادم. دل توی دلم نبود تا هر چه زودتر امیرسام را ببینم.
- نه اصلاً.
عرشیا لبخند شیرینی نثارم کرد. مچ دستم را گرفت و با خود کشید. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، در بین آن همه سرسبزی، تکه‌ راه باریکی با سنگ‌ریزه و ریگ پوشیده شده بود. تقریباً یک سالی بود به این ویلای زیبا و دوست داشتنی نیامده بودم، یعنی خانواده‌ام آمده بودند اما من ترجیح دادم تا در خانه بمانم.
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #9
#پارت_6


مامان در آشپزخانه بود و یک زن و یک پسر هم روی مبل‌ها نشسته بودند. عرشیا هم بعد سلام و احوالپرسی، روی مبل دونفره‌ نشست. من هم با استرسی که داشتم، سلام کردم. زن غریبه رو به من گفت:
- خوبی دخترم؟ من شادی هستم. همسر آقا مسعود.
و بعد به پسر اشاره کرد.
- این هم پسرم مهران.
بد بود اگر واکنشی نشان نمی‌دادم. لبخندی نثار شادی کردم.
- ممنون شادی خانوم، منم آنیسام.
مهران اما ساکت و مغموم نشسته بود. رنگ چشمان پسر، قهوه‌ای مایل به عسلی بود، موهایش نیز به رنگ چشمانش بود. بینی و لب متناسبی داشت. مهران بدون هیچ حرفی، از جایش بلند شد و به طرف ما آمد. رو به من بسیار با ادب گفت:
- از آشنایی باهاتون خوشبختم خانوم.
لبخندی به رویش زدم و او رو به عرشیا ادامه داد:
- پاشو بریم بالا یه مسئله‌ای پیش اومده.
عرشیا با اجازه‌ای گفت و به همراه مهران روانه شد. من هم بدون گفتن هیچ حرف اضافه‌ای تند و تیز سمت اتاقم رفتم. دست نخورده باقی مانده بود، رد خاک روی میز تحریرم چشمک می‌زد!
پنجره‌‌ی اتاق کامل به دریا و افرادی که در ساحل رفت و آمد می‌کردند دید داشت؛ البته کمی دور بود و آدم‌ها به اندازه‌ی مورچه‌ دیده می‌شدند. خورشیدی که از پس این کرانه‌ی آبی طلوع می‌کرد و شبش با صدای امواج در تاریکی به پایان می‌رسید، این آپشن برای من فوق‌العاده نبود؟ پرده‌ی سفید و صورتی اتاق را کاملاً کنار زدم. کاش من هم می‌توانستم مانند دریا آزاد باشم، آن‌قدر آزاد که امواجم تا ساحل پیش برود!
عجله داشتم برای لمس آب! دریا تنها چیزی که از آن خسته نمی‌شوی. اگر قرار نبود با عرشیا بروم این‌قدر صبر نمی‌کردم.
وسایلم را در کمد تر و تمیز و مرتب گذاشتم، تخت چوبی کوچکی کنار پنجره قرار داشت، در کل می‌توانستم بگویم حداقل اتاقم با صفا است.
کتاب‌هایم را روی میز تحریر گذاشتم. رو مبلی که روی تک کاناپه اتاق بود را که برداشم سرفه‌ام گرفت.
به سقف خیره شدم، سقفی که نقش و نگار پیچیده‌ای داشت. خواستم شالم را در بیاورم که در اتاق زده شد. خودم را مرتب کردم. در با بفرمائید من باز شد.
- اجازه هست بیام داخل؟
شادی بود. لبخندی مصنوعی روی لب‌هایم نشاندم، مگر الان داخل اتاق نبود؟ با صدای آرامی نجوا کردم:
- اجازه ما دست شماست، بفرمائید.
شادی سلانه‌سلانه وارد اتاق شد و روی تک کاناپه اتاق نشست و نگاهی به فضای اتاق انداخت.
- می‌بینم که دست به کار شدی؟
- بله از نامرتبی بدم میاد.
شادی ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوبه با نظرت موافقم، خیلی مؤدب و ساکتی؟
تشکر و نیم لبخند در جواب تیکه دوم حرفش زدم. شادی ادامه داد:
- مسعود الان چهار ساله که با بابات شریکه؛ اما من تو رو تا حالا ندیده بودم! از معاشرت با ما بدت میاد؟
از سوالش شوکه شدم. هل شده و اصلاً نمی‌دانست پاسخش را چگونه بدهم. با دستپاچگی گفتم:
- نه این... این چه حرفیه... خب من؛ ترجیح میدم تو خونه بمونم! امسالم کنکور دارم، بیشتر بخاطر اینه!
 

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #10
#پارت_7


شادی نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای نثارم کرد.
- که این‌طور.
و از جایش برخاست و به طرف در رفت.
- خیلی هم خوب. از حالا بیشتر باید جلوی چشمم باشی، ازت خوشم اومده. در ضمن دخترا منتظرت هستنا، بیا بیرون!
و در را به هم کوفت و رفت. من را گیج‌ و منگ تنها گذاشت. چقدر عامرانه صحبت می‌کرد!
بعد از چک کردن ریخت و قیافه‌ام از اتاق بیرون زدم.
صداهای نامفهومی از پایین به گوش می‌رسید؛ مثل اینکه چند نفر دیگر نیز به آن‌ها پیوسته بودند. از تصور اینکه عمو خانواده باشند تکخندی زدم و چند قدم جلو رفتم.
نگاه دو دختر و یک مرد روی من متوقف شد، من هم متعجب آن‌ها را گریستم. آن مرد را می‌شناختم، چند باری در خانه با او حال و احوال کرده بودم. آقا مسعود بسیار محترم و خوش‌مشرب بود؛ طوری که توانسته بود من را به خندیدن وادار کند!
مامان تا نگاه آن‌ها را به من دید، نزدیکم شد و گفت:
- آنیساجان معرفی می‌کنم، مهلا و مبینا دخترای آقا مسعود، آقا مسعودم که می‌شناسی.
مهلا و مبینا با هم به سمتم آمدند و ابراز خوشبختی کردند.
- سلام آنیساجان من مبینام، از آشنایی باهات خوشحالم.
- مهلا هستم. منم همین‌طور گلم.
از شور آن دو لبخندی زدم و با روی باز جواب هر دو را دادم. مبینا چهره‌ی با نمک‌تری نسبت به مهلا داشت، موهای یک‌دست مشکی که قسمتی از جلوی موهایش را رنگ کرده و رنگ چشمانش دقیقاً با مهران یکی بود.
مبینا دستم را گرفت و با خود به سمت یکی از مبل‌‌ها کشاند.
- خیلی دوست داشتم ببینمت، بابام خیلی ازت تعریف می‌کرد.
یکه خورده نگاهش کردم! کمی زود صمیمی شدند نه؟انگار برخورد مبینا بهتر از مهلا بود. لبخند خجلی زدم و نیم‌نگاهی به آقا مسعود که نگاهم می‌کرد، انداختم و گفتم:
- ایشون لطف دارن!
مسعود لبخندی زد و گفت:
- نه بابا دخترم، هر چی گفتم حقیقته!
لبخندی به روی لحن با صداقتش زدم. مهلا هم کنارم نشست، دستم را درون دستان کشیده و ظریفش گرفت.
- میاین سه‌تایی بریم دریا؟
آن دو خواهر می‌خواستند هرطور که شده من را با خود وِفق دهند؛ اما نمی‌دانستند من با خانواده‌ام هم نمی‌توانم خو بگیرم چه برسد به این‌ها!
مهلا که سکوت من را دید، دوباره سوالش را تکرار کرد؛ اما من به یاد قراری که با عرشیا گذاشته بودم افتادم. البته من با این دو دختر گرم مزاج راحت نبودم. دستم را از دستش بیرون کشیدم. صدای عرشیا نگاهم را به خودش اختصاص داد:
- خانوم‌ها! آنیسا نمی‌تونه باهاتون بیاد.
صدای اعتراض دخترها بلند شد. عرشیا پنهانی چشمکی حواله‌ام کرد که با لبخندم مواجه شد. مهران هم به آن‌ها پیوست. مامان که تا آن موقع ساکت بود، رو به عرشیا گفت:
- چرا نمی‌تونه باهاشون بره؟ بذار بره یکم هوای تازه بخوره. چیه همش چَپیده تو خونه!
- چون که می‌خوام خودم ببرمش. آنیساخانوم تو هم اتاقت رو مرتب کن که تا شب نمیایم.
فوری گفتم:
- آماده‌ست.
- خیلی خب، بریم.
 

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #11
#پارت_8

جواب من فقط لبخند ملیحی بود. نگاه‌های گاه و بی‌گاه مهران اذیتم می‌کرد. پسر متین و باوقاری بود، حس‌های چندگانه‌ای زیر نگاهش احساس می‌کردم که قطعاً به نفعم نبود! پس ترجیح دادم بیخیال شوم.
***
با فاصله از عرشیا روی تخت نشستم و لبم را خیس کردم و گفتم:
- عرشیا تو می‌دونی چرا من رو هم به این‌جا آوردن؟
- چرا نباید بیارن؟! تو عضوی از این خانواده‌ای. چی باعث شده همچین فکر بکنی؟
- درک کن، جای تعجب داره. این دفعه برخلاف دفعه‌های قبل مجبورم کردن بیام. قبلاً این‌طوری نمی‌کردن!
عرشیا دستش را جلو آورد و دست ظریف و کشیده‌‌ام را گرفت.
- تو نمی‌تونی چیزی رو عوض کنی به هرحال، عجیب هم که باشه!
راست می‌گفت. هر کار کنم باز هم نمی‌توانم تمام و کمال خودم را از آن‌ها جدا کنم.
- آره خب... فهمیدم.
- نمی‌خوای لباس بپوشی؟
دستم را از دست‌های مردانه عرشیا بیرون کشیدم. همیشه می‌خواست با من روابطی همچون بقیه خواهر و برادرها داشته باشد؛ اما خب من هم مثل خواهران دیگر نبودم.
همان‌طور که به سمت در می‌رفت ادامه داد:
- یه ربع بیشتر وقت نداری آماده بشی‌ها! وگرنه مجبور میشم قالت بزارم و دَر برم.
لباس آبی نیلی‌ام را دوباره پوشیدم و شال سورمه‌ای‌ام را دوباره انداختم. بعد از برداشتن گوشی‌ام از اتاق خارج شدم. عرشیا روی یکی از مبل‌های نزدیک در خروجی منتظرم نشسته بود. چشم چرخاندم؛ اما هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ی آقا مسعود را ندیدم. داشتیم از راهرو عبور می‌کردیم که عرشیا گفت:
- عه اون ماشین عمو نیست؟
فوراً سرم را به سمت انتهای حیاط چرخاندم. خودشان بودند. عمو علی، زن‌عمو فائزه، امیرسام و امیرمحمد از ماشین پیاده شدند. همه‌ام چشم شده بود و فقط سام را می‌دید. تیپ اسپرتش بسیار روی تنش خودنمایی می‌کرد. تی‌شرت سفید با پیراهن چهارخانه‌ی خاکستری که دکمه‌هایش را باز گذاشته و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود.
عرشیا سوتی زد که نگاه هر چهار نفر روی ما افتاد و من تازه متوجه ضربان قلبم شدم، تند و کوبنده! هجوم خون را در صورتم حس می‌کردم.
عرشیا دستم را گرفت و مرا کشید، نفهمیدم چطور تا نزدیکی ماشین آن‌ها رسیدم. زن‌عمو اولین کسی بود که به حرف آمد.
- سلام عزیزای زن‌عمو. می‌بینم که آنسیا هم اومده!
جلوی سام هول‌تر از هر وقت دیگری بودم؛ برای تسلط بر خودم لبم را با زبان خیس کرده و بدون نگاه کردن به بقیه گفتم:
- سلام. خوبین؟
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #12
#پارت_9

عرشیا با زن‌عمو خیلی زیاد راحت بود و دقیقا عین پسر خودش برای همین خوشحال با همان لحن صمیمی که مخصوص به زن‌عمو بود گفت:
- فائزه خانوم، به خودش باشه که تا سر کوچه هم نمیره به زور آوردنش؛ هوا و ویو رو بچسب! عشق کن خدایی.
بعد رو به عمو و پسرها کرد و گفت:
- عمو چطوری؟ بروبچ شما چی؟
نگاه خیره‌ی امیرسام را حس می‌کردم؛ اما جرعت نگاه کردن به او را نه! صدایش روحم را جلا بخشید.
- سلام داداش. خداروشکر انگار تو بهتری.
عمو هم فقط سلامی کرد و جلو آمد، سر مرا بوسید و بعد از برداشتن چمدان‌های خودشان، با زن‌عمو داخل رفتند.
- من و آنیسا می‌خوایم بریم ساحل نمیاین؟
محمد ذوقی کرد و گفت:
- پایتم خان! بزن بریم، آنیسا فیلم جدید دارم نمی‌خوای؟
با لبخند نگاهش کردم و مهربان گفتم:
- نه فعلاً... وقت ندارم.
- باشه، نگه میدارم واست.
زیر لب تشکری کردم. امیرسام با ژست خاصی به ماشین تکیه کرده بود و به من یا ما نگاه می‌کرد. منتظر به او چشم دوختم تا بلکه قبول کند که همین‌طور هم شد.
- منم پایم. فقط زود بریم و برگردیم که من از برنامه عقبم، کارهام همه مونده رو دستم.
عرشیا غر زد:
- خب بابا توئم، با اون نقشه‌های کوفتیه زهوار در رفتت!
بدون اینکه به حرفش بخندیم به راه افتادیم؛ اما حرف محمد درجا به زمین میخم کرد!
- عرشیا شنیدم دخترای مسعودم هستن؛ چه شود! ببین نمیشه مخ یکیشون رو زد؟
اما این که چیز تازه‌ای نبود، مطمئناً هر کدامشان حداقل با چند دختر معاشرت می‌کردند که احتمالاً زیبا و فریبنده نیز بودند؛ ولی این چیزی از نگرانی‌ام کم نکرد. البته محمد اقتضای سنش هم بود. عرشیا یک پس‌گردنی نه چندان محکم به او زد و گفت:
- بچه هنوز بیست سالت نیست از این غلط‌ها می‌کنیا! محمد فقط بشنوم یا بفهمم از این کارا کردی میام آبروی تو و اون بنده خدا رو هم می‌برم! اون‌ها اومدن این‌جا سفر نه اینکه با تو مچ شن. محض اطلاع یکیش هم‌سن خودته اون یکی هم نامزد داره، پس شیطنت موقوف. اینجا کیس مناسب تو نیست.
محمد در صورت عرشیا براق شد و گفت:
- یه جوری حرف میزنی انگار از کارای تو و سام خبر ندارم! تو که لالایی بلدی چرا خودت خوابت نمی‌بره؟
بعد نگاهش به من افتاد که هاج و واج هر سه‌شان را به نوبت نگاه می‌کردم.
- هی آنیسا اینایی که شنیدی به کسی نمیگی‌ها اگه بابام یا عمو بشنون پوست از سرمون می‌کنن.
ابروهایم به هم پیوند خورد و با دلخوری گفتم:
- مگه... مگه چندبار رفتم، حرفی زدم؟ دهن لق خودتی.
امیرسام هم اخمی کرد و دو قدم به من نزدیک شد، فقط چند سانت بینمان فاصله بود. راستی گفتم که از این فاصله چطور جذاب‌تر به نظر می‌رسد؟ لبخند کجی زد و گفت:
- تو بخوای هم نمی‌تونی حرف بزنی! بیا بریم اینا مشکلشون رو حل می‌کنن.
بالاخره زهرش را ریخت! نگاهم را از چشمان سیاهش به لب‌های متوسط و بعدش به ته‌ریشش دادم. چقدر دیگر باید دلم را بشکند؟
بی هیچ حرفی قدم برداشتم. صدای پایش را از پشت سرم شنیدم و بعد هم صدای خودش.
- صبر کن.
ایستادم و برگشتم.
- چیه، چی‌کارم داری؟ می‌خوای... چهارتا دیگه بارم کنی؟
چشمانش گرد شد.
- چی میگی دختر؟! چی بارت کردم مگه؟ فحشی، چیزی که نگفتم بهت این‌طوری میکنی!
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #13
#پارت_10


از این کارهایش به ستوه آمدم. حالا که فرصت بود چرا خودم را خالی نمی‌کردم؟ با همان لحن تند و گزنده و البته عصبی گفتم:
- تو خسته نمیشی از، طعنه زدن؟ میشه... میشه خواهش کنم با من کاری نداشته باشی؟ اصلاً فکر کن، من وجود ندارم. راحتم بزار. نه دفاع کن ازم، نه تخریبم کن.
لبش به خنده باز شد و بازویم را در دستش گرفت. در عمق چشمانم خیره شد و با شوخ‌طبعی گفت:
- آخ آنیسا. باور کن از قصد نیست. بخاطر اون یه جمله این‌طوری زبون باز کردی؟ یه شوخی یود دیگه. نمی‌دونی، تنها سلاح حرص دادن شما دخترا همین کاره!
بازویم را از حصار دستانش خارج کردم. وقتی دید ساکتم لبخندی زد و دستی به موهای کوتاه مرتب شده‌اش کشید. بی توجه به او سرم را زیر انداختم.
- الان از دستم ناراحتی؟
ناراحت که بودم، آن هم خیلی زیاد. سرم را تکان دادم.
- وقتی یه چیزی میگم به تریج قبات بر می‌خوره! حرف بزن.
- آره ناراحتم، خیلی زیاد.
نگاهی به پشت سرمان کرد. سرش را تا زیر گوشم پایین آورد، تب تنم حالا بالا گرفته بود و آزارم می‌داد.
با آرام‌ترین و پر حرارت‌ترین لحن ممکن گفت:
- خودم مخلصتم، فقط بگو چی کار کنم ببخشیم! حاضرم هر کاری کنم تا تو ازم ناراحت نباشی، یه آنیسا خانوم که بیشتر نداریم.
آب دهانم را قورت دادم. بماند قندهایی که در دلم آب شد، بماند آن حسی که برای دومین‌بار تجربه کردم، بماند آن خلسه‌ی شیرین دوست‌داشتنی و فراموش شد آن دلخوری چند دقیقه قبل.
پاهایم توان نداشت تا فاصله بگیرم.
چشم‌هایمان در هم حل شد و من برای اولین بار عشق را در چشمان مشکی و شیشه مانندش دیدم! شیدای و زیبایی را هم ایضاً.
با صدای عرشیا به خودمان آمدیم و تند از هم فاصله گرفتیم.
- مشکل من با این گودزیلا حل شد. مال شما دوتا چی؟
امیرسام کلافه دستی به گردنش کشید و گفت:
- ما مشکلی نداشتیم. مگه نه؟
سرم را تکان دادم. عرشیا مشکوک نگاهی انداخت و گفت:
- انگاری واقعاً حل شده! اگه اجازه بدید به بقیه‌ی کارمون برسیم.
بعد عرشیا ما را به رستوران ساحلی برد. در تمام آن چند ساعت لحظه‌ای نشد که من به آن حرکات و حرف‌ها فکر نکنم و نشد که امیرسام نگاهش را از من بگیرد.
***
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #14
#پارت_11

دو روز از آمدنمان می‌گذشت. این مسئله‌ی سخت عین خوره داشت مغزم را می‌خورد. در اتاقم به صدا در آمد و مبینا سراسیمه خودش را داخل انداخت.
- هی آنیسا. سرت رو از تو اون کتابا بیار بیرون، زود آماده شو می‌خوایم باهم برین خرید. من و مهران هم میریم ساحل تو و آقا عرشیا هم با هم بیاید.
مهلت نداد تا حرفی بزنم و با همان شتابی که آمده بود بیرون رفت.
احتمالاً عرشیا خودش خواسته بود تا با من بیاید.
از آن لبخند‌های نادر و کمیابم زدم. خرید با عرشیا به قول محمد، چه شود!
بعد از پوشیدن کتانی خاکستری‌ام از اتاق بیرون آمدم که با سکوت روبه‌رو شدم! گفته بودند می‌روند اما نه این‌قدر زود.
باید عرشیا را پیدا می‌کردم. از پله‌ها پایین آمدم که با صدای مادرم به سمت اتاقشان کشیده شدم. انگار با کسی حرف می‌زد، مگر قرار نبود به خرید برود؟
صدایشان آن‌قدری بلند بود که بی‌ هیچ تلاشی شنیدم.
- همش تقصیر توئه عماد!
صدای طلبکار پدرم بلند شد.
- اون پسره اگه دوست داشت با یه بچه هم قبولت می‌کرد، نه اینکه بگه دور منو خط بکش!
کنجکاو شدم داشتند چه می‌گفتند؛ پسر کیست؟
مادرم با صدای لرزان گفت:
- اون خیلی مردتر از تو بود عماد. خیلی بیشتر! هر کسی هم جای اون بود همین کارو می‌کرد، تو خودت بچه‌ی خودت رو هنوز بعد از هجده سال درست و حسابی نمی‌خوای بعد انتظار داری اون بخواد. الانم که می‌خوای بدبختش کنی!
توان از پاهایم رفت و نفسم به شمارش افتاد، داشتند راجع به من حرف می‌زدند، منه هجده ساله. حالا باید چه کار می‌کردم؟ باید بمانم یا بروم؟ صدای پدرم مصمم کرد تا بمانم.
- باور کن این دوتا بچه، هر جایی بهتر از خونه‌ی من و تو خوشبخت میشن، مخصوصاً آنیسا! بزار بره محدثه.
من کنار آن‌ها خوشبختم اگر کمی با لطافت رفتار کنند، کجا بروم که هر روز دلم برایشان تنگ نشود. دستم را روی صورتم گرفتم. مادر با ولوم صدای بلندتری گفت:
- عمراً بذارم همچین غلطی بکنی! حق انتخاب داره، بخواد میره نخوادم قدم روی جفت چشمام.
- صدات و بیار پایین الان می‌شنون.
- نترس همه رفتن خرید.
قطره‌‌ اشکی سمج از گوشه چشمم پایین افتاد. حالا داشتم یک چیز‌هایی از می‌فهمیدم.
- آنیسا رو هم بردن؟
صدای قدم‌هایی را شنیدم که نزدیک می‌شود، با آخرین رقمی که برایم مانده بود خودم را پشت ستون نزدیک به آشپزخانه مخفی کردم. از توی آینه‌ی کوچک کمد پدرم را دیدم که با یک اخم غلیظ از اتاق بیرون آمد و همه‌جا را کاوید.
وقتی مطمئن شد داخل اتاق رفت؛ اما سهواً این‌بار کمی لای در را باز گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #15
#پارت_12


از پشت ستون بیرون آمدم و با چشمانی که تار می‌دید، به سمت اتاق رفتم. صدای بغض‌آلود مادرم خنجری شده بود در قلبم.
- اون‌وقت به نظرت با یه بچه دادگاه اجازه می‌داد ازت طلاق بگیرم؟ شاید باید از بین می‌بردمش؛ ولی من که مثل تو سنگ نیستم، احساس مادرانم نذاشت. مطمئن باش الانم همین حس نمی‌ذاره تو به هدفت برسی. این دختر که بچه بازی تو نیست که هر موقع دوست‌داشته باشی به‌وجودش بیاری و بعد از میون بَرش داری!
صورتم خیس‌ خیس بود. دیگر کنترلی روی اشک‌هایم نداشتم. بابا می‌خواست چه بلایی به سرم بیاورد؟ آرام همان‌جا روی زمین نشستم. من فقط از دار دنیا یک خانواده‌ی گرمابه گلستان می‌خواستم که آن هم از من دریغ شده بود.
- من؟! کی گفته می‌خوام از میون برش دارم؟
- همون‌طور که فرید و برداشتی!
فرید که بود دیگر؟ با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم.
- نکنه انتظار داشتی همون‌طور مثه یه بی‌غیرت وایستم تا یه بچه فوکل دانشگاهی که سرش به تنش نمی‌ارزه، زنم و ازم بگیره؟ تو نمی‌فهمی محدثه؛ ولی یه مرد از وقتی بله رو می‌شنوه حس مالکیتش شروع میشه، اون‌هم من که قبل از بله شنوفتن تو رو می‌خواستم!
مادر درون حرفش پرید و با سماجت گفت:
- ولی من فقط از لجبازی تو رو خواستم! بابام می‌گفت فرید خوب نیست. همه میگفتن به دردت نمی‌خوره، زنش مُرده بود، گناه که نیست هست؟
از حرف مادرم شوکه شدم! دست و پایم خشک شد. مادرم کسی دیگر جز پدرم؛ یعنی همان فرید را دوست‌داشته، باورم نمی‌شد. خودم را سمت در کشیدم و نیم‌نگاه کوتاهی طوری که متوجه نشوند، به داخل اتاق انداختم.
پدرم با قیافه‌ی برزخی و عصبی و مادرم ناراحت و مغموم به هم نگاه می‌کردند. پدر در یک لحظه محکم بازوی مادر را گرفت و به سمت خود کشید. در صورتش غرید:
- تو خجالت نمی‌کشی جلوی شوهرت و پدر بچه‌هات از معشوقه‌ات حرف می‌زنی؟ چقدر وقیحی محدثه! تا حالا دست روت بلند نکردم نذار این اتفاق بیفته.
مادرم پوزخندی زد و پاسخ داد:
- تو وقیح نیستی. بخاطر اینکه ازت طلاق نگیرم، پای آنیسا رو به این دنیا باز کردی؟ می‌دونستی من دلِ از بین بردنش رو ندارم. تو که بچه نمی‌خواستی غلط کردی این بلا رو سر هممون آوردی!
نمی‌دانستم چقدر دیگر می‌توانستم تحمل کنم. کم‌کم داشت صدای هق‌هقم بلند میشد با دو دستم جلوی دهانم را گرفتم تا صدایم بیرون نیاید. من پدرم را طور دیگری می‌دیدم. یک اسوه، یک الگو، یک اسطوره؛ اما حالا تمامش را در قبری به اسم پدر دفن کردم! فکر نمی‌کردم بخاطر منافعش این کار را با من و مادر و خودش کرده! طور دیگر هم می‌شد جلوی طلاق را گرفت. بابا کلافه روی تخت نشست.
- اون قضیش فرق داره محدثه. تو راه بهتری سراغ داشتی؟ لامصب به هیچ صراطی مستقیم نبودی که یه درصدم دلم خوش باشه که نمیری. نمی‌خواستم بری.
مامان با شتاب یقه‌ی پیراهنش را گرفت و با صدای بلند شده و عصبانیتی که صورتش را سرخ کرده و نم اشک‌هایی که در چشمان قهوه‌ای‌اش نقش بسته بود گفت:
- خفه شو عماد! فقط خفه شو. این قدرم ادای آدم‌های بی‌تقصیر رو در نیار که کم‌کم دارم ازت بیزار میشم! کاری کردی که توی بیست و چهار سالگی احساس مرگ کنم. می‌فهمی یعنی چی؟!
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #16
#پارت_13


بابا به طور ناگهانی دست‌های مامان را گرفت و به سمت خودش کشید. با درمانده‌ترین حالت ممکن گفت:
- همش تقصیر توئه محدثه، تو اگر منو نمی‌خواستی حق نداشتی وارد زندگیم بشی. خودت قبول کردی خودت بله گفتی کسی مجبورت نکرده بود. حالا هم که همه‌ی تقصیرات رو می‌اندازی گردن من، باشه بنداز، گردن من از مو هم باریک‌‌تر؛ ولی بدون از حالا تا آخر دنیا هیچکس نیست که تو رو به اندازه‌ی من بخواد. این و توی این بیست و سه سال فهمیدی. خودت نخواستی طعم خوشبختی رو بچشیم. اون بچه رو نگاه به زور با من یه کلمه حرف می‌زنه! عرشیا رو ببین بلاتکلیف... هیچ برنامه‌ای واسه زندگیش نداره، من و تو هم کم از اون نداریم!
مامان که از فرط گریه صورتش سرخ شده بود، درون آغوش بابا خزید.
دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم. با پاهای لرزان و ناتوانم تند خودم را از پله‌ها بالا کشیدم و درون اتاقم پناه گرفتم. در را که بستم، پاهایم زانو خالی کرد. با زاری روی زمین نشستم. سرم را درون دست‌هایم گرفتم و فشار دادم. مدام صدایشان درون سرم پژواک می‌شد، همه‌ی کلماتشان.
قلبم مثل تسهیلات نظامی خودش را به آب و آتش می‌زد.
ابرام دیگر بس بود. این یک سناریوی تکراریست که هر بار با یادآوری‌اش بیشتر از قبل عذاب میکشم. هر دو با همکاری هم اعتماد به نفس و روحیه و بچگی من را گرفتند و من را رها کردند.
***
همان مسئله‌ی رو مخی امانم را بعد از حرف‌های پدرو مادرم بریده بود. شاید هم تاثیر آن حرف‌ها بود که نمی‌گذاشت تمرکز کنم. هر کار می‌کردم نمیشد فراموش کنم آنچه شنیده‌ام. به ناچار از جایم بلند شدم، دفتر و مدادم را برداشتم و به سمت اتاق عرشیا رفتم. ربع ساعت پیش عرشیا، مهران و مبینا به سراغم آمدند که گفتم حوصله ندارم تا همراهشان دوباره به ساحل بروم.
در زدم و وقتی اجازه‌ی ورود دریافت کردم وارد شدم، مهران و امیرسام هم در اتاق او حضور داشتند!
انتظار دیدنشان را نداشتم. سعی کردم تا چهره‌ام گرفته نشود؛ البته فقط از دیدن مهران. سلامی کردم و به سمت عرشیا رفتم که رو تختش نشسته بود. با همان صدای گرفته از گریه‌های ساعتی پیش گفتم:
- عرشیا، نمی‌تونم حلش کنم...تو می‌تونی؟
کاملاً بی حوصلگی‌ام مشخص بود. عرشیا دفتر را گرفت و نگاهی انداخت. نگاه خیره‌ی آن دو را حس می‌کردم. حتماً هنوز قرمزی چشمانم نرفته بود. اما کسی به رویم نیاورد.
- این که کاری نداره. بیا بشین اینجا.
به تخت اشاره کرد، زیر سنگینی نگاهشان روی تخت نشستم و به توضیحات عرشیا گوش دادم.
حضور کسی را کنارم حس کردم، سرم را برگرداندم که مهران را درست در کنار خودم دیدم. مهران عرشیا را مخاطب قرار داد:
- تو مثلا داری براش توضیح میدی؟ خودت که داری بدترش می‌کنی! این که این‌طوری حل نمیشه.
عرشیا دفتر را به سمت او گرفت.
- حلش کن آقای ریاضی‌دان!
- بده به من. همیشه تو ریاضی ضعیف بودی.
- هه، ببین کی به کی میگه، من که پونزده رو می‌گرفتم تو که همونم نبودی!
مهران طلبکار به او نگاه کرد، مداد را با احتیاط از دستم گرفت، اما انگشتش به دستم برخورد کرد. تغییر حالتی در مهران به‌وجود نیامد؛ اما من دستم را فوراً پس کشیدم. امیرسام هم اخم‌هایش در هم شد؛ ولی عرشیا چیزی ندید. خداراشکر وگرنه آبروریزی می‌کرد! مهران سرخوش گفت:
- برو بابا خودتو مسخره کن، من ریاضیم زیر نوزده نبود.
سام همان‌طور که به میز توالت تکیه داد بود، غرید:
- حل کنید دیگه، معطله. وایسادن مثه بچه‌ها واسه دعوا کردن!
با حرف سام مهران صدایش را صاف و شروع به توضیح دادن کرد. بعد از اتمام توضیح دفتر و مداد را گرفتم.
- دستتون درد نکنه.
مهران هم برخاست. لبخند کم‌جانی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم، کاری نکردم.
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #17
#پارت_14


آهسته به طرف در رفتم که سام گفت:
- آنیسا صبر کن، کارت دارم.
ایستادم تا حرفش را بزند که به در اشاره کرد.
- بریم بیرون میگم.
همین که از اتاق خارج شدیم نفس عمیقی کشیدم. حرفی که در دلم مانده بود را گفتم.
- آخیش معذب بودم جلوی مهران.
سام با اخم‌های در همش که مرا یاد بابا می‌انداخت، غرید:
- اولاً که مهران نه و آقا مهران، دوماً چیکارت داره که هی دم پرت می‌پره؟ عمداً دستاش و مالید بهت؟
بهت‌زده نگاهش کردم. من قیافه‌ی خندان به همراه چال لپش را می‌خواستم نه این اخم غلیظ.
- چشمات و مثه توپ تنیس نکن! الان وقت حرف نزدن نیست. تا حالا رفتار دیگه‌ای ازش دیدی یا فقط همین بود؟
آب دهانم را قورت دادم، داشت خیلی تند می‌رفت. سوء‌تفاهم برایش پیش آمده، تصادفی بود.
نمی‌دانم چرا، اما ناخودآگاه گوشه پیراهنش را گرفتم و به انتهای راهرو که به جایی دید نداشت کشیدم. فقط در یک کلام می‌توانم بگویم قلبم داشت از جایش کنده می‌شد، تازه فهمیدم چه کار کردم! برای چه به انتهای راهرو هدایتش کردم؟ بی‌هوا گفت:
- آنیسا داره مغزم و سوراخ می‌کنه، بگو دیگه، چشم چرونی... .
- هیچ کاری نکرده، این دفعه هم خب حوا... حواسش... فکر کنم نبود. عمداً این کارو نکرد بخدا. یه وقت، به دا... داداشم نگی.
امیرسام سرش را نزدیک گوشم آورد طوری که هرم نفس‌هایش صورتم را گرم می‌کرد.
- عرشیا دیگه می‌خواد چه غلطی بکنه وقتی خودم با یه اشارت تو همون اتاق چالش می‌کنم!
داشت از کاه کوه می‌ساخت؛ اما دل من با این غیرتی بازی‌هایش قیلی ویلی می‌رفت. حتی غیرتی شدن عرشیا هم این‌قدر مزه نمی‌داد! حتم دارم گونه‌هایم گل انداخته بود.
فهمید که معذب هستم؛ بنابراین رهایم کرد.
- چیزی نشده... باور کن.
نفسش را سنگین رها کرد. دستی به ته ریشش کشید.
- از این به بعد هر چی شد فقط به خودم میگی.
لبخندی که داشت روی لب‌هایم می‌آمد را خوردم که مبینا دختر کوچک آقا مسعود صدایم زد.
- آنیسا؟
برگشتم او را دیدم که با یک روسری که روی شانه‌اش افتاده به سمتم می‌آید. انگار متوجه امیرسام شد و روسری‌اش را روی سرش انداخت.
- کجایی دختر؟ کل خونه رو دنبالت گشتم. نمی‌دونستم پیش آقا امیرسام هستی.
سری هم برای سام تکان داد و به همین منوال جوابش را گرفت.
- فکر نمی‌کردم کسی سراغم رو بگیره! حالا باهام، چی کار داشتی؟
- هیچی بابا حوصلم سر رفته بود، مهلا هم با مامانم و محدثه جون رفتن خرید‌. گفتم بیام پیش تو یه کم حرف بزنیم، ساحل هم که نیومدی.
اسم مادر که آمد یاد حرف‌های ساعتی پیش افتادم، اما چاره‌ای ندیدم. دوباره نفس عمیقی کشیدم.
امیرسام لبخند زیبایی به رویم زد و گفت:
- برید به سلامت. سوالی داشتی بازم در خدمتم.
مبینا هم سرش را تکان داد و همراهم به راه افتاد. مثل پسرها سوتی زد و روی تخت نشست.
- اتاق خوشگلی داری. دکورش کار خودته؟
- مرسی، نه کار مامانمه.
- آها سلیقش خوبه. این‌طور که معلومه خیلی میاید اینجا.
سرم را به تایید حرفش تکان دادم.
مبینا سکوت کرد و چیزی نگفت؛ اما من که کلنجار او را با روسری حریرش دیدم گفتم:
- راحت باش، روسریت اذیتت میکنه!
 

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #18
#پارت_15

مبینا خندید و روسری‌اش را برداشت دستی به موهای بلندش که قسمت چپش را هایلایت کاهی کرده بود، کشید. لب‌های قلوه‌ای‌اش را با زبان خیس کرد و چشمان گرد عسلی رنگش را بست و نفس عمیقی کشید.
- بیا تو هم بشین پیشم.
چیزی نگفتم و با انگشتانم بازی کردم.
مبینا آب دهنش را قورت داد و آه از نهادش بلند شد.
- تو چقدر کم حرفی... شنیدم تو بچگی چه اتفاقی برات افتاده، فکر کنم واسه همونه که کم حرف می‌زنی. اومدم پیشت کمی درد و دل کنم، یه چیزی به گلوم چسبیده، نمی‌تونم قورتش بدم، چیکار کردی؟ بابام خیلی ازت تعریف میکنه! راز نگه میداری؟
چه جورم! خواستم بگویم من خودم به اندازه‌ی کافی درد دارم؛ تو دیگر اضافه‌ترش نکن. اما چیزی نگفتم.
تازه متوجه‌ی صورت کمی قرمز او شدم. به گمانم گریه کرده بود؛ مثل من! اما چیزی در این باره نگفت.
اولین بار بود که یک نفر قصد داشت دو کلام راست راستکی با من صحبت کند! از چهره‌اش پیدا بود که چقدر از چیزی که قرار است به من بگوید ناراحت است.
- ایشون لطف دارن. می‌تونی بگی... من... من قول میدم شنونده خوبی برات باشم، یعنی سعی‌ام رو می‌کنم.
مبینا دستانم را در دست گرفت و با لبخند دلنشینی گفت:
- ازت خوشم اومده آنیسا، می‌خوام دوستم باشی برای همیشه. من تا حالا اینقدر به کسی احساس صمیمیت نداشتم، حتی... .
حرفش را خورد، نمی‌خواستم نارحت ببینمش، آن هم کسی که برای اولین بار خودش برای دوستی پیش آمده. موهایش را نوازش کردم که گفت:
- البته تو زیاد پرچونگی نمی‌کنی مثل من! خجالتی هم هستی دیگه بدتر... .
حالش را درک می‌کردم. سرم را تکان دادم و لبخند عریضی زدم.
- تو کسی تو زندگیت نیست؟
سرم را به طرفین تکان دادم که گفت:
- خوشبحالت من برعکس تو به هر جونوری اطمینان میکنم و این دل لامصبم و میدم بره!
- چطور؟
پوفی کشید و گفت:
- سال پیش موقعی که رفته بودیم مهمونی خونه نامزد مهلا... .
ابروهایم ناخودآگاه بالا پرید، مبینا متوجه شد که من چیزی نمی‌دانم بنابراین گفت:
- آهان ببخشید حواسم نبود که تو نمی‌دونی، خب مهلا دو ساله نامزد کرده.
سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.
- داشتم می‌گفتم، منم چون حوصله نداشتم به خودم نرسیده بودم؛ اما وسطای مهمونی از این کارم پشیمون شدم چون اون‌جا یه پسر خوشگل رو دیدم. آنیسا اینقدر خوشگل بود که نگو و نپرس. کاش تو هم می‌تونستی ببینیش. انگار همشون می‌دونستن این پسری که تازه از استرالیا برگشته کیه جز من! اون موقع فهمیدم این همه اصرار مهلا چی بوده، خیلی دلم می‌خواست منم یه کم بهتر لباس می‌پوشیدم آخه فقط یه شمیز صورتی عروسکی تنم بود واسه دل بردن از پسر آقای علیزاده که هزارتا دختر رنگا‌رنگ دورش ریخته، این لباس یه کم ساده بود! دروغ چرا از همون اول بد چشمم و گرفت، چشمای سبزش بد دلمو برده بود. تمام شب رو روی صندلی نشستم یا با گوشیم وَر می‌رفتم یا تو بحث مامان و بقیه‌ی خانوما شرکت می‌کردم.
نتوانستم در برابر حرفش مقاومت کنم و گفتم:
- اسمش چی بود؟ اصلاً، اینا چه ربطی به حالت داره؟
 
آخرین ویرایش:

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #19
#پارت_16


مبینا لبخند تلخی زد و گفت:
- صبر نداریا بذار میگم. اسم اون پسره هم سهیله.
- شرمنده، آخه من از این چیزا زیاد خوشم نمیاد اصل مطلب مهمه. خب ادامش رو بگو!
به شوخی گفت:
- خیلی خب گنگ بالا.
ادامه داد:
- من رو صندلی نشسته بودم و تو حال خودم بودم، غافل از اینکه یکی از اون خانومای شیک‌پوش که پیششون نشسته بودم، مامان سهیل بود! دیگه تقریباً وقت خداحافظی بود که دست‌شوییم گرفت. نرسیده به دست‌شویی صدایی شنیدم! راهم رو کج کردم. از بین چند تا درختی که بود رد شدم اما پام خورد به یه چیزی و پرت شدم پایین. شانس آوردم زمین سنگی نبود وگرنه نابود می‌شدم. از رو زمین بلند شدم و خودم رو تکوندم. بعدش متوجه دو جفت چشم شدم که یکیش همون سهیل بود، اون یکی هم یکی از همون دخترای ترگل‌ ورگلی بود که دورشو ریخته بودن. هل شده بودم، یه ببخشید گفتم و روم و برگردوندم. خواستم برگردم که با حرفی که زد ایستادم.
با چشمان گرد شده گفتم:
- چی بهت گفت؟!
- بهم گفت مزاحم خلوتم شدی، عذرخواهیت رو نمی‌تونم قبول کنم. بالأخره زبون باز کردم و گفتم جز عذرخواهی کار دیگه‌ای نمی‌تونم بکنم. اما اون بی‌توجه اومد نزدیکم. از جام تکون نخوردم، کمتر از دو سانت باهاش فاصله داشتم. اون موقع متوجه نشدم که چیکار کرد. زود به خودم اومدم و دست از نگاه کردن به چشماش برداشتم. فوراً دور شدم و رفتم پیش مامانم. موقع عوض کردن لباسم، متوجه چیزی تو جیب دامنم شدم! یه پلاک خیلی خوشگل پسرونه بود که روش حرف انگلیسی «S» هک شده بود. منم فوری دوهزاریم افتاد که مال سهیله.
- از اون زرنگ‌ها بوده پس!
- البته من فکر نمی‌کردم از عمد اون رو انداخته باشه، بعد از نامزد مهلا (آقا وحید) خواستم که پلاک و بهش بده و اون هم شمارش رو بهم داد و من بهش زنگ زدم، تو یه کافه قرار گذاشت و بعدش بهم درخواست دوستی داد. من هم از خدام بود و قبول کردم.
- خب حالا این کجاش ناراحت کننده بود؟!
مبینا پوزخندی زد و چشمانش را با درد بست.
- اون جاییش ناراحت کننده‌اس که کسی که خیلی دوسش داری، به‌جای اینکه به وعده‌هاش عمل کنه و با تو به وصال برسه، با دختری ازدواج کنه که شب اول دیدارمون باهاش... .
از ادامه سخنش باز ایستاد.
به خوبی متوجه شدم که او از چه درد می‌کشد. من هم دردی تقریباً مشابه با او داشتم هرچند کمی متفاوت بود! دستانم را بالا بردم و شانه‌ی او را گرفتم. اب دهانم را قورت دادم در چشمان زیبایش خیره شدم.
- می‌دونم که خیلی ناراحتی؛ اما باید... باید باهاش کنار بیای، من تا حالا... عشق رو تجربه نکردم و نمی‌تونم درست تو رو درک کنم؛ اما خوشحال میشم که من رو شریک خودت بدونی.
مبینا لبخند تلخی زد و تشکر کرد.
نفس عمیقی کشیدم. می‌خواست جَوّ حاکی از این حرفش را از بین ببرد. لبخند شیطنت آمیزی زد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- تو نمی‌خوای یه چیزی بگی؟ من زیر و بم زندگیم رو گفتم. ولی خیلی باحال گوش می‌دادی! نکنه خبریه؟
حقیقت این بود که من تا به حال هم سخن کسی نبودم و نه چیزی که مبینا حرفش را زده بود. چشمانم را درشت کردم و باخجالت و تعجب لب زدم:
- منظورت چیه، خبر چی؟!
- تو اصلاً تو باغ نیستی‌ها! منظورم اینه که تو کسی رو... .
هل شده به سرعت دستم را بالا آوردم.
- اولشم بهت گفتم کسی تو زندگیم نیست؛ من اصلاً از پسرها خوشم نمیاد. همشون فقط بلدن دل بشکنن.
چه دروغ مسخره‌ای! خودم هم می‌دانستم که جانم برای سام در می‌رود. اصلا از کی تا به حال دروغ گفتن بلد شدم؟
 

Zeinabrostami

سطح
0
 
منتقد
تیم نقد
تاریخ ثبت‌نام
4/24/23
نوشته‌ها
175
مدال‌ها
1
سکه
3,553
  • موضوع نویسنده
  • #20
#پارت_17


هر دو سکوت کردیم، مبینا بلند شد و به سراغ میز تحریرم رفت، با حسرت دستی به کتاب‌هایم کشید و گفت:
- منم پارسال کنکور دادم.
مشتاق گفتم:
- خب، چی شد؟ یعنی منظورم اینه که چی آوردی؟
مبینا آهی کشید و روی صندلی کنسول نشست.
- چون درگیر سهیل بودم نتونستم زیاد درس بخونم. خانوادمم که خبر نداشتن با اون دوستم، رتبه‌ی خوبی نیاوردم. انتخاب رشته نکردم، خواستم امسال دوباره کنکور بدم؛ اما دیگه رغبتی ندارم در عوض تو یه کارگاه خیاطی سرگرمم، کلاس نقاشی هم میرم بتونم مدرکش و بگیرم واسه خودم آموزشگاه میزن... .
هم‌زمان صدای مهلا نیز بلند شد. از خرید برگشته بودند، از اتاق بیرون آمدیم و به سمت آن‌ها رفتیم.
مهلا با شوق نایلون‌های خرید را باز می‌کرد و به ما نشان می‌داد؛ امیرمحمد که قرار بود به خانه‌ی دوستش برود با امیرسام که لباس‌های بیرون به تن داشتند، داخل شدند. مادرم، شادی، زن‌عمو و عمو هم روی مبل‌های آبی نشسته بودند و به حرکات مهلا نگاه می‌کردند.
پدرم و آقا‌مسعود هم داخل آمدند،آقامسعود با لبخند نگاهم می‌کرد.
طولی نکشید که عرشیا و مهران هم از اتاق بیرون آمدند، حالا همه‌ی نگاه‌ها سمت من بود! همه‌ی نگاه‌ها یک طرف و نگاه سام طرف دیگر. سوز داشت، صدا داشت، دلخوری و بهت داشت و هزار جور چیز دیگر که من نفهمیدم.
خجالت‌زده سعی داشتم موضوع را بفهمم؛ اما نه روی سوال کردن را داشتم و نه صدایی برای پرسیدن!
نگاه سوالی‌ام را به مادرم دوختم.
فقط خداخدا می‌کردم این حدس‌هایی که زدم درست نباشد! اگر حرف‌هایی که پشت در شنیده بودم الان در حال تحقق باشد چه؟
مسعود از جایش بلند شد و باشوق به من نگاه کرد، نگاهش از من به روی مهران کشیده شد. نفسی گرفت و بی‌توجه به ما رو به پدرم گفت:
- خب با اجازه آقا عماد، من می‌خوام که دست این دوتا جوون رو توی دستای هم بزارم و از شما آنیسا جان رو برای پسرم خواستگاری کنم.
دیگر نفس نکشیدم، دیگر هیچ چیز را ندیدم. چیز سفتی راه گلویم را بست. پس پدر کار خودش را یک‌سره کرده بود. خواب بودم مگر نه؟ مطمئنم خواب بودم. مامان اجازه نداد این شوک طولانی شود و تروفرز گفت:
- خب آقا مسعود، آنیسا فعلا شرایطش طوری نیست که بتونه به ازدواج فکر کنه، من قبلاً هم این و به شادی خانوم گفتم، فعلا بهمون وقت بدید؛ هم این بچه از درسش نمی‌مونه هم می‌تونه درست تصمیم بگیره.
 
بالا