خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان سرانوفیل | Narges.sh کاربر انجمن نودهشتیا

  • نویسنده موضوع Narges.Sh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 83
  • بازدیدها 2K
  • کاربران تگ شده هیچ

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
سرانوفیل* (از مجموعه‌ی کاراگاه لوکان)
نام نویسنده
نرگس شریف (Narges.sh)
ژانر اصلی
جنایی
ژانر های مکمل
معمایی
۲۰۲۳۰۶۰۵_۰۴۵۳۲۴_tcl8.jpg
خلاصه:
کاراگاه لوکان آووردریچل با نقل مکان از منطقه‌ی بروکلین به منطقه‌ی منهتن، به پرونده‌ای حجیم و دشوار برخورد می‌کند. مردن چند شخص در یک شب طوفانی با اختلاف ساعاتی کم و مشکوک به خودکشی. لوکان با تلاش پیشه کردن در سدد یافتن سرنخ یا قاتلی احتمالی، با رازهایی روبه‌رو می‌شود که فقط و فقط در پی مرگ مقتول‌ها فاش میشد و آن هم...پرده برداشته شدن از آن سیستم بود!


*سرانوفیل: Ceraunophile
اطلاعات: سرانوفیل به معنای فردی‌ست که عاشق رعد و برق است.

نکته۱: بیشتر مکان‌های رمان بر اساس واقعیت هستند؛ ولی باز هم تأکید می‌کنم، همه‌ی آن‌ها نه، بیش‌ترشان! زیرا بعضی قسمت‌ها لازم است که نویسنده برخی متغیرهای جزئی محیطی را طبق خواسته‌ی خودش تغییر دهد.

نکته۲: تمام اتفاقات این رمان در شهر نیویورکِ آمریکا و میان دو منطقه‌ی آن، برانکس و منهتن اتفاق می‌افتد.

نکته۳: این رمان ترکیبی از ژانر معمایی و جنایی است و واقعاً برای شخص خودم که این رمان را به نگارش درآورده‌ام، سخت است که بگویم کدامشان ژانر اصلی و پایه‌ی آن است؛ ولی در کل اگر که به معما و جنایت علاقه دارید، خواندن این رمان احتمالا بتواند شما را تا حدودی راضی نگاه دارد.
 
آخرین ویرایش:

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
110
مدال‌ها
1
سکه
3,071
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_tdv0.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی(کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #3
مقدمه:
انوار سفید ساطع شده از مهتابی‌های اتاق، اشیای صیقلی تحت شعاعش را براق جلوه می‌داد. سکوتی محض، در رج‌به‌رج قسمت‌های اتاق خفته بود و تنها، صدای خفیف برخورد دو شیئ هراز چندگاهی به گوش می‌رسید.
کرنومتر قرار گرفته بر روی میز، گذشت چهار دقیقه‌ای زمان را نشان می‌داد. پنجه‌ای لاغر و نحیف، بر فراز صفحه‌ی سیاه و سفید حرکت می‌کرد. کرنومتر، ثانیه‌ها را رد می‌کرد. چشمان حضاری که از ورای ال‌ای‌دی‌های غول‌پیکر لحظه به لحظه‌ی این چهار دقیقه را سنجش می‌کردند، همچون لوسترهای سلطنتی می‌درخشیدند. کرنومتر چند ثانیه‌ی دیگر را هم رد کرد. پنجه‌ی کوچک و نحیف، بر سر وزیر دست نهاد. آن را در امتداد قطر صفحه‌ی سیاه و سفید حرکت داد و در یک قدمی شاه حریف توقف کرد. کرنومتر در زمان چهار دقیقه و چهل و چهار ثانیه متوقف شد. دیدگان توخالی کودک از شاهِ زمین گیر شده بالا کشیده و چون پارچه‌ای به عنبیه‌های بهت‌زده‌ی حریفش دوخته شد. لبان بی‌رنگ و رویش از یکدیگر فاصله گرفته و صدای کودکانه، ولی بی‌حسش خلسه‌ای حیرت‌انگیز را به کام همه وا داشت.
-‌ رعد و برق دهم، کیش و...مات!
***

(با نام و یاد ایزد منان)

«فصل اول: در میان غرش آسمان، چشمانت را ببند و با فکر به ساخته‌ات، بمیر!»
«نیویورک، منطقه‌ی منهتن_سوم فوریه»

رطوبت هوا که دستخوش طوفان دو شب پیش بود را با دمی عمیق به قعر ریه‌هایش فرستاد. انگشتانش در طی حرکتی سست‌وارانه درهای شیشه‌ای پنجره‌ی دفترش را بست و با کشیدن بند پرده، چشمانش را از بیش‌تر دیدن منظره‌ی گرفته‌ی بیرون محروم نمود.
علاقه‌ی چندانی به رنگ توسی آسمان نداشت، به آسمانی هم که اگر رهایش می‌کردند یک دل سیر دیگر زار میزد هم علاقه‌ای نداشت؛ ترجیح می‌داد از نور مصنوعی لامپ‌های مربعیِ دفترش استفاده کند.
نگاه کوتاهش حواله‌ی دستکش‌های مشکی و چرمی‌اش شد. با سرد شدن هوا، مدت زمانی که باید این‌ها را تنِ دستانش می‌کرد بیش‌تر شده بود. ساق دستانش را روی سینه گره زد و با فاصله گرفتن از پنجره، راه میز کارش را در پیش گرفت.
در این زمان، به طور مسخره‌ای از رنگ مشکیِ میزش تنفر داشت؛ اصلاً از تمام اشیا و ترکیب رنگ‌های اتاقش انزجاری بی‌دلیل پیدا کرده بود. از همه بدتر، پرونده‌ی حجیم روی میزش بود که چون شیئ منحوس به دیدگانش می‌مانست.
محض حواس پرتی هم شده، دستی به پیراهن سفیده‌ش کشید. از خواندن هزارباره‌ی این پرونده خوشش نمی‌آمد، چهار مرگی که دو شب پیش اتفاق افتادن بودند؛ به گفته‌ی کارفرمایی که حل این پرونده را بر دوشش انداخته بود، تنها عللی که نشان دهد قتلی صورت گرفته است، مردن ‌هم‌زمان چهار نفرشان با فاصله‌های زمانی ده دقیقه‌ای در شب یکم فوریه بود و بس!
انگشت اشاره‌اش را روی طلقِ سورمه‌ای رنگ جلد کشید و خطاب به فردی خیالی نجوا کرد.
-‌ اطرافتون رو کمی هم شده به هم ریخته می‌کردید تا لااقل واضح بشه کسی کشتتون!
با تکیه زدن به میز مشکی‌اش، سرش را بالا گرفت و سقف کرمی رنگ را از نظر گذراند. سادگی‌اش را می‌پسندید؛ لااقل از ترکیب شیری دیوارهای پوشیده شده با تابلوهای بی سر و ته‌ای که آنتونی دستیارش سفارششان داده بود، قابل تحمل‌تر میزد.
در دفترش باز شد و نوای تند نفس‌های فردی، زودتر از خودش وارد شد و سبب گشت لوکان پلک ببندد. شاید باید ممنون دستیارش میشد که این‌گونه او را از افکار ضد و نقیضش بیرون کشیده بود؛ شاید هم حرص پاره شدن رشته‌ی افکارش را به صورت غرهایی بی‌پایان بر سرش آوار می‌ساخت.
-‌ کاراگاه، فیلم ضبط شده‌ی بازجویی‌ها رو آوردم.
لوکان گردن پایین کشید و نگاه بی‌تفاوتش را حواله‌ی فلش مشکی که لابه‌لای انگشتان آنتونی دستیارش درحال چرخیدن بود، کرد. دست راستش را در هوا تکان داد و گفت:
-‌ وارد سیستمشون کن...هرچند که مطمئنم همشون تبرئه شدن.
آنتونی در میان دم عمیقی که برای بازیابیِ نفسش می‌گرفت، نگاه طلبکارش را به فضای نیمه تاریک دفتر دوخت. همان‌گونه که سوی کلید برق می‌رفت، گفت:
-‌ آره، هم سارا میچل که همسر دکتر آدام میچل هست و هم دوتا پسرهای سیزده و هفده ساله‌ش تبرئه شدن.
دو انگشتش را روی کلید فشرد و خطاب به لوکان غر زد.
-‌ شما همیشه توی این موقع سال میگید که ترجیح می‌دید از نور مصنوعی چراغ‌ها بجای روشنایی کم‌جون بیرون استفاده کنید؛ ولی باز هم لامپ‌ها رو روشن نمی‌کنید!
لوکان سخن آنتونی را نشنیده گرفت و آشکارا اعتنایی به آن نکرد. حقیقتاً حوصله نداشت خلق و خویش را برای فردی که نزدیک به هفت سال بود نقش دستیارش را ایفا می‌کرد، مو به مو شرح دهد؛ مطمئناً نه وقتش را داشت، نه زبانی که ساعت‌ها بنشیند و یک‌ریز سخن بگوید.
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #4
آنتونی بر روی تنها کاناپه‌ی موجود در اتاق جلوس کرد و با نواختن نوازشی بر تن مخمل‌گون قهوه‌سانش، متفکر گفت:
-‌ واقعاً خیلی حیف شد! این چهار نفری که مردن مطمئناً خیلی برای جامعه مفید بودن! دو تا دکتر مغز و اعصاب، و دو روان‌پزشک حاذق!...حدسی دارید؟!
لوکان روی صندلیِ اداری‌اش نشست، آرنج‌هایش را روی میز نهاد و با تکیه‌گاه قرار دادن آن‌ها، پنجه‌هایش را در هم قلاب نمود. در پاسخ گفت:
-‌ من صرفاً سرنخ‌های محیطی رو به هم ربط میدم. هر کدوم از این دکتر‌ها، از یک منطقه‌ی مجزای نیویورک به منطقه‌ی منهتن اومدن و بعد از برگزاری مهمونی توی خونه‌ی دکتر میچل، شب می‌میرن! اگر قاتلی درکار باشه، مطمئناً اون‌ها رو می‌شناخته...تأکید می‌کنم، "اگر" قاتلی وجود داشته باشه!
آنتونی اندکی جابه‌جا شد و ترجیحاً نگاهش را با کتانی‌های مشکی‌اش تلقی کرد؛ گفت:
-‌ خیلی مشکوکن به خودکشی! علت مرگشون شکستگیِ قسمتی از خرخره و در نتیجه کمبود اکسیژن بوده. طبق گزارشات پزشکی‌قانونی درحالت هوشیار مردن، خواب نبودن! دکتر میچل که توی اتاق کارش درحالی که هنوز لباس‌های مهمونی تنش بوده مرده. اون چهار نفر هم روی صندلی‌های اتاق مهمان مردن به طوری هر کدوم از صندلی‌ها با فاصله‌ی چهار فوت دوبه‌دو روبه‌روی هم‌دیگه قرار داشتن! مسخره‌س که بگیم قاتل اومده اون‌ها رو بکشه و سه نفری که هنوز طعمه‌ی قاتل نشده بودن، وایستادن و بی‌خیال نظاره‌گر بودن!
لوکان اندکی در جایش جابه‌جا شد و انگشت لای موهای قهوه‌گونش فرو برد. کلافگی، عرق مانند از سر و رویش می‌لغزید و چهره‌ی سفیدش را تمام و کمال اشغال می‌نمود.
-‌ کاراگاه، سر فرصت فیلم بازجویی‌ها رو ببینید، ولی به طور خلاصه میگم که، پسر بزرگ‌تر آدام میچل "لوکاس" کمی زیادی خونسرد بود! نه، کلمه خونسرد اشتباهه...عملاً، حس خاصی نداشت و تنها کسی بود که ادعا کرد پدرش دکتر میچل برای اولین بار قبل از مرگش، با هر رعد و برقی که می‌زده، وحشت‌زده میشده و از زمانی که مهمانانش رسیدن، کمی مصطرب شده.
مکثی کرد و بی‌توجه به لوکان که سخت در اعماق گفته‌هایی که شنیده، غرق شده بود، غم‌زده اضافه کرد.
-‌ خب البته حق داشته، با طوفانی که آسمون دو شب پیش راه انداخته بود، عقل حکم می‌کنه که انسان بترسه...
آن هنگام که نگاه آبی‌اش با ظاهرِ بیش از حد متفکر لوکان تلقی شد، کلامی که قصد می‌کرد بر جمله‌اش بی‌افزاید را نیمه‌ تمام در حنجره خفه کرد و پرسید:
-‌ چیزی شده کاراگاه؟
لوکان در افکاری غوطه‌ور بود، ذهنش مشغول میزد و تمام نورون‌های عصبی‌اش حول و حوش سخنان آنتونی می‌خزیدند. پاسخی در سرش درحال جان گرفتن بود. از زود نتیجه‌گیری کردن تنفر داشت؛ به نوبه‌ای طرفدار تصمیماتی بود که در عین شکیبایی به خرج دادن گرفته شده‌اند ولی این...
نگاهی سریع به چشمان منتظر آنتونی انداخت. واضح بود که از پرسشش هیچ نشنیده. آنتونی به قدری ابروبالا انداخته که پیشانیِ گندم‌گونش دو چین محو برداشته بود.
-‌ یعنی میگی از اینکه قرار بوده اون شب اتفاقی براش بیوفته...خبر داشته؟!
ثانیه‌ها، شاید هم دقیقه‌هایی متوالی پشت بر سر یکدیگر، چهار نعل تاختند تا آنتونی مفهوم خفته‌ی لابه‌لای کلمات را تمام و کمال متوجه شد. فاصله گرفتن پلک‌ها و وق‌زدن چشمانش کم‌تر از لحظه‌ای به طول انجامید. نوای بلند و متعجبش در فضای اتاق اکووار پخش شد.
-‌ چـی؟!
لوکان چهره در هم فرو برد و صدای فریاد مانند آنتونی این فکر را برای چند هزارمین بار در مغزش زنده کرد که نکند عصب‌های شنوایی‌اش در لحظه پاره شده و در اثر خونریزی جان بدهد!
دست چپش را در هوا تکان‌تکان داد و تشرزنان غرید.
-‌ صدات رو وقتی من کنارت هستم بلند نکن آنتون، دقت کن! فاصله‌مون به سه فوت هم نمی‌رسه!
تغییری در هیچ‌یک از اعضای چهره‌ی دستیارش حاصل نشد. با کلافگی نگاه از او ربود تا بلکه اگر کره‌ی چشمان آنتونی بیرون جهید، شاهد آن صحنه‌ی چندش‌ناک نشود!
با آرامش، پنجه‌هایش را دوبار مشت و باز نمود و نوای به هم سابیدن تن چرم دستکش‌هایش را به جان خرید؛ گفت:
-‌ خودت گفتی! لوکاس نقل کرده که پدرش برای اولین بار صدای رعد و برق‌ها باعث وحشتش شده، اون هم چندی قبل از مرگش! شاید از اینکه قرار بوده بمیره خبر نداشته، ولی یقیناً می‌دونسته که قراره بلایی سرش بیاد!
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #5
آنتونی تا آن هنگام که دست به چانه‌اش نکشید، قادر نشد تا تعجب را از چهره‌اش بزداید و دهان باز شده‌اش را ببندد. اندکی در گلو غرید و پس از نظاره کردن کف‌پوش‌های مشکی و صیقلی دفتر، متعجب پرسید:
-‌ بیاید حدس بزنیم که آدام میچل می‌دونسته اتفاقی براش میوفته، ولی ربطش به رعد و برق...؟! نمی‌فهمم!
لوکان تنها انگشت اشاره و شصتش را نوازش‌وار روی چانه‌ی خود کشید و به‌نوبه‌ای چهره‌ای متفکر به خود گرفت. درحالی که در سرش، جدالی بی‌انتها برای زود تصمیم نگرفتن برپا شده بود، نتیجه‌گیریِ سریعی کرد. نشانه!
بدون نگاه کردن به آنتونی، در قهوه‌ای دفترش را خیره‌خیره نگریست. اگر در تمام این مرد، یک نقطه ضعف وجود داشت، آن هم این بود که هرگاه در فکر فرو می‌رفت؛ از حواس پنج‌گانه‌‌اش، کارایی چهارتای آن‌ها مختل میشد و جز با صدایی بسیار بلند و برخوردی فیزیکی، به خود بازنمی‌گشت!
-‌ کاراگاه!
این‌بار فریاد آنتونی اثری از انقباض و گرفتگی در چهره‌اش برجای نگذاشت؛ شاید هم نشنیده بود! لوکان دقیقاً سه پلک زد و با جدیتی که رج‌به‌رج کلماتش را به خود آغشته کرده بود، گفت:
-‌ نشونه! رعد و برق...براش نشونه بوده؟!
احساسات و فعل و انفعالات مغزی‌اش سبب شده‌ بود جمله‌ی آخرش را با تردیدی خفیف از فردی خیالی بپرسد؛ شاید هم از خودش پرسیده بود، از ذهنش! الحق که گاهی اوقات درک حالات این مرد سخت میشد!
آنتونی گردن کج کرد و در اثر این حرکت، طره‌هایی از موهای بلوند و متوسطش بر پیشانی‌اش لم دادند. حسی در درونش هشدار صادر می‌کرد که این یک‌بار فریادهای آسمان‌خراش مانندت را کناری دفن کن و اجازه بده مافوقت روی تفکرات کاراگاهی‌اش متمرکز شود.
-‌ در هر صورت، فعلاً اول کاریم، نباید انقدر زود نتیجه بگیریم!
این را لوکانی گفت تصمیم گرفت همه‌ی نتیجه‌گیرها را بر عهده‌ی ذهنش رها نکند؛ بالآخره، هیچ انسانی کامل نبود و مطمئناً اطمینانی هم به نتیجه‌گیری‌های بدون مدرکِ مغز این موجود ناکامل هم نبود!
آنتونی پوفی کشید و کمرش را به پشتی مبل فشرد. دستی در موهایش کشید و کلافه‌وار، به هم ریخته‌شان کرد. آهسته‌وار گفت:
-‌ به شدت مشتاقم که بفهمم کدوم قاتلی بوده که حاضر شده توی اون طوفان راهی به قتل رسوندن چهار شخص بشه. آخر با هر رعد و برق اون شب، شیشه‌های خونه‌م می‌لرزیدن! شاید باورتون نشه کاراگاه، ولی هرازچندگاهی فکر می‌کردم زلزله اومده!
لوکان این سخن آنتونی را به خوبی درک می‌کرد. تصویر وحشت‌زده‌ی لیندا همسرش که با فریاد دست روی گوش‌هایش نهاده بود، هنوز هم پیش‌روی دیدگانش قد علم می‌کرد؛ در این چهار سال زندگی مشترکشان، به محض رسیدن ماه سرما و باد و بوران، حداقل یک یا دو روزی این اوضاع در خانه‌اش برپا بود.
کف دستانش را روی میز نهاد و در ادامه‌ی حرکتش، پیکره‌اش را از روی صندلی بلند کرد. میز را دور زد و پالتوی بلند و مشکی‌اش را چوب‌لباسی نزدیک میزش به چنگ کشید و تن کرد.
-‌ کاراگاه! گاهی اوقات فکر می‌کنم که درست شبیه زورو شدید!
لوکان نگاهی اجمالی به ملبس‌هایش حواله کرد؛ آری! حق با آنتونی بود، تنها یک کلاه و ماسک مشکی، و بستن دکمه‌های پالتویش لازم بود تا قل دیگر زورو محسوب شود. با دست کشیدن به یقه‌اش، نامرتبی احتمالی‌اش را زدود و گفت:
-‌ فکر می‌کنم سر زدن دو‌باره‌مون به صحنه‌ی جرم، می‌تونه خیلی مؤثرتر از اون باشه که برای تم لباس‌های من، همانند پیدا کنی آنتون!
آنتونی خنده‌ای سرخوش کرد و لوکان خیره به دو دندان جلویی آنتونی که نسبت به باقی اندکی بزرگ‌تر بوده و معجزه‌ی اورتودنسی آنان را از حالت خرگوشی خارج کرده بود، تشروار گفت:
-‌ زود باش دیگه! در ضمن، خواهش میشه اونجا اینطوری دهنت رو موقع خندیدن باز نکن! ممنون!
شدت خنده‌ی آنتونی بیش‌تر و آنقدر تکثیر پیدا کرد که مرد بر روی دلش خم شد و دست بر زانوانش تکیه داد. پس از گریختن ثانیه‌هایی از جنب یکدیگر، آنتونی سرانجام از دام ریسه رفتن رهایی یافت و با تن زدن کت خاکستری‌اش، همراه لوکان شد.
***
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #6
«منطقه‌ی اقتصادی منهتن¹ _منزل دکتر آدام میچل»
پس از کشیدن ترمز دستی، لکسوسش را خاموش نمود و پیاده شد. سوز سردی که به ناگاه تمام پیکرش را احاطه کرد، سبب شد بی‌اختیار لبه‌های پالتویش را به یکدیگر نزدیک کرده و اندکی در خود جمع شود.
از عرض خیابان عبور کرده و چراغ‌های قرمزی که دورتا دور خانه چشمک می‌زدند را پشت سر نهاد. همان‌گونه که به وروردی حیاط خانه و دو پلیس نزدیک و نزدیک‌تر میشد، دست در جیب فرو کرده و کارت شناسایی‌اس را بیرون کشید.
هر دو پلیس، گردنی خم نموده و کناری رفتند. لوکان به طور کوتاه، یونیفرم‌های آبی‌نفتی‌شان را از نظر گذراند و با خم کردن کمر و بالا زدن نوار زرد رنگ، وارد خانه شد.
در فلزی که پشت سرشان بسته شد، برای دومین بار اعتراف کرد که طراح این اشکال خفته در میان میله‌های در، بسیار حاذق بوده. به خوبی طرح‌های ناراحت و خوشحال را که هرکدام روی یک لنگه‌ی در قرار داشتند را به خاطر سپرد.
راه سنگفرش شده تا خانه را طی نمود و بوی چمن‌های خیس را به اعماق ریه‌ کشید؛ آنقدر عمیق دم گرفت که سرفه‌ای ناگهانی نصیبش شود. همان که احساس می‌کرد آنتونی هم با فاصله‌ای کم از او درحال دنبال کردنش است، کافی بود که زحمت به پشت بازگشتن و نگاه کردن به خرج ندهد.
در ورودی فضای خانه را گشود و تا زمانی که از پشت به دیوار کوبیده نشد، قصد ورود نکرد. طبق عادت همیشگی‌اش، ابتدا پای راستش را وارد کرد و سپس باقی پیکره‌اش را از چهارچوب عبور داد.
ماهیچه‌هایش که توقف اختیار کردند، گردنش، گردشی برنامه‌ریزی شده به اطراف خانه کرد؛ پنداری بار نخستین است که اینجا را می‌دید! لوکان معتقد بود چشم و ذهن انسان باید زیادی ورزیده و تجربه‌زده باشند که با برسی نخستین به نتیجه‌ی سفت و سختی برسند؛ حداقل آنکه خودش را جزو این دسته نمی‌دید، سبب شده بود در هر دوبار، بازدیدش را تمام و کمال انجام دهد.
لوکان، دست چپش را با حرکتی خفیف سوی کلید برق دراز کرده و آن را فشرد. روشنایی که تمام هال را احاطه کرد، در دل آفرینی به برق‌کش خانه گفت. لاقل خودش را طرفدار آن می‌دانست که تمام خانه با یک کلید برق روشن شود، نه هر لامپ با یک کلید!
گامی جلو نهاد و مشکوفانه نگاه قهوه‌سانش را در اطراف گردش داد. مبل‌های راحتی و کرم رنگ جای‌گیر شده در سمت چپ در ورودی، دل‌بازی خانه را تمام و کمال به رخ می‌کشید. پس در نتیجه، آدام میچل می‌بایست فردی جزئی نگر و هوشی بالا می‌بود؛ هرچند از شغلش هم میشد دریافت که مطمئناً هوش بالایی داشته!
گام دوم، سوم و چهارمش کوبان‌کوبان روی کف‌پوش‌های توسی رنگ جلو رفته و قسمت میز غذاخوریِ ده نفره‌ی جنب پنجره‌ی واقع در ضلع غربی اتاق را کوتاه رصد کرد.
پس هر چهار مقتول، پیش از مرگ روی این میز شام‌شان را سرو نموده و سپس جان سپرده بودند. رؤیت چنین صحنه‌ای مسلماً برای عموم غم‌ناک می‌مانست؛ ولی لوکان، تنها پی سرنخ بود.
همان هنگام که از خودرویش پیاده شد، تمام دانسته‌هایش از بازرسیِ پیشین را جایی در اعماق مغزش مچاله و جنازه‌شان را جایی دور از دسترس ذهنش دفن نموده بود.
چشم از طبقه‌ی هم‌کفی که تنها در هال و آشپزخانه‌ی عظیمش خلاصه میشد گرفت و قدومش را سوی پله‌های مارپیچیِ سمت راست در، به دنبال پیکر و افکارش کشاند.
دیواری که سمت چپ راه‌پله را احاطه کرده بود، پوشیده از تابلوهای طبیعت و نشان‌دهنده‌ی علاقه‌ی شدید اهل خانه، به این‌گونه مناظر بود. تمام بیست پله را که بالا رفت، نگاه اجمالی‌اش حواله‌ی راهروی نچندان قطور پیش‌روی پله‌ها شد.
اتاق کار آدام میچل و دو اتاق مهمان، سمت راست راهرو، و اتاق دو فرزانش به همراه اتاق خواب دکتر، سمت چپ راهرو را به اشغال درآورده بودند.


1- Financial District
به معنای منطقه‌ی اقتصادی است که یکی از مناطق مسکونی ایالات متحده در منهتن و صرفاً نام آن منطقه‌ی اقتصادی است.
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #7
لوکان نخست وارد اتاق کار آدام شد و پس از روشن کردن لامپ بزرگ و لوستر مانند مربعی، که درست وسط سقفِ نقره‌ای رنگ قار گرفته بود، به فضای مسکوت و به شدت مرتب اتاق خیره شد.
به راستی عقل چنین حکم می‌کرد که مرگ اتفاق افتاده در چنین مکانی را خودکشی جلوه دهد تا قتل! آخر حتی کاغذهای تحقیقات آدام هم دست نخورده روی میز قرار داشته و گویا نسیمی نزار هم کوچک دستی بر سرشان نکشیده که حتی سانتی‌متری از جایشان فاصله نداشتند؛ همه، به طور اندازه‌گیری شده درست روی یکدیگر قرار داشتد.
لوکان بار پیشین که به اینجا آمده بود، تمام این برگه‌ها را خط به خط خوانده بود و پس از خواندن، با توجه به عکس‌های گرفته شده از اتاق، به دوباره درست همانند قبل روی یکدیگر قرار گرفته بودند. با خواندن آن‌ها چیزی جز اطلاعات و اشکالی از مغز انسان، دستگیرش نشده بود. حتی اثر انگشتی بجز اثر انگشت آدام هم هیچ‌جای اتاق وجود نداشت؛ همه‌ی این‌ها دو روز پیش توسط اداره‌ی پلیس چک شده و گزارشش را به دست لوکان سپرده بودند.
نگاهی کوتاه به پشت سرش کرد و با ندیدن آنتونی، به زعم آنکه یا در طبقه‌ی هم‌کف یا در یکی از اتاق‌ها قرار دارد، دیده از ورایش گریزاند. درِ سیاه رنگ اتاق کار آدام را بست.
افکارش را جمع و جور کرد و بی‌اختیار با خود زمزمه کرد.
-‌ بر فرض که من قاتلم و عضوی از خانواده نیستم.
چند گام جلو رفت و خیره به پنجره‌ی نیم قدی که نیمی از دیوارِ خاکستری رنگِ طولِ اتاق که در سمت چپ در مستقر گشته بود، باز هم نجواکنان تحلیل کرد.
-‌ مطمئناً از در ورودی داخل نمیشم، چون امکان وجود یکی از اعضای خونه توی طبقه‌ی هم‌کف وجود داره...پس...
سوی پنجره روانه شد و دو در بزرگ و شیشه‌ای شفافش را گشود. دستانش را کمی از عرض پیکرش فاصله و پیروزانه ادامه داد.
-‌ پس، از پنجره وارد میشم!
به پنجره پشت کرد و دست درون جیب‌هایش فرو کرد. چند گام به میز کاری که درست پیش‌روی پنجره قرار داشت نزدیک شد و گفت:
-‌ ازون‌جایی که برای کشتن چهار نفر اومدم، اطلاعاتی خوب از خونه دارم و دوربین‌های مداربسته‌ی حیاط و اطراف خونه رو از کار انداختم.
دستکش‌هایش را در دست محکم کرد و آنقدر جلو رفت تا به میز رسید و متوقف شد. دست زیر چانه نهاد و با چین دادن پلک‌هایش از زور تفکر، لب زد.
-‌ اگر آدام میچل یک فرد بی‌خیر از همه‌جا باشه، طوری که صندلیش پشت به پنجره باشه و من دستم رو روی گلوش فشار بدم، واکنش ناگهانی بدنش باعث حرکات غیر عادی بدنش روی صندلی میشه و...
نگاهی به برگه‌های روی میز که فاصله‌ی بسیار کمی با صندلیِ مشکیِ پشت میز داشتند انداخت و در ادامه با مرموزیت گفت:
-‌ و...مطمئناً دستش رو به جایی چنگ می‌ندازه و اینجا نزدیک‌ترین مکان براش هستش! پس...این‌ها نباید مرتب باشن.
کمی از میز فاصله گرفت و با تفکر به آنکه پلیس و پزشکی‌قانونی تأکید کرده بودند در سریع‌ترین حالت ممکن جنازه‌هایشان توسط خانواده آدام میچل پیدا شده بود؛ به طوری که کم‌تر از نیم ساعت پس از به قتل رسیدن‌شان، جنازه‌شان پیدا شد! پس قاتل زمانی چندانی نداشته که این‌گونه کاغذها را دقیق و میلی‌متری روی یکدیگر بچیند!
دستانش را بر هم کوفت و در ذهنش مرور کرد که سراغ حالت دوم و آخری که امکان داشت به آن صورت قتل اتفاق افتاده باشد، می‌رود. دوباره به میز نزدیک شد و نجوا‌کنان گفت:
-‌ حالا در نظر می‌گیریم همه‌چیز تا اینجا، اینطور پیش رفته، ولی...دکتر میچل از دیدن من وحشت نکرده!...
مکثی کرد و با جمع کردن ابروانش در یکدیگر، ادامه داد.
-‌ اگر هم وحشت کرده، تصمیم گرفته که حرکتی انجام نده، چون...من رو می‌شناخته؟! یا نه...شاید از اومدن قاتلی مثل من، خبر داشته!
دستش را به صندلی نزدیک کرد و پنجه‌هایش را روی لبه‌ی پشتیِ نرم آن نهاد و محکم چلاند. در میان نوای سابیدن تن دستکش‌هایش بر تن چرم صندلی، مرموزانه گفت:
-‌ اینطوری...همه چیز با هم جور درمیاد! نه صدایی از آدام درمیاد، نه اطرافش نامرتب میشه، نه...مدارک کافی برای صورت گرفتن قتل بوجود میاد!...جالبه، خیلی جالبه!
به میز پشت کرد و کمرش را به آن تکیه زد. لبخندی از روی شگفتی بر لبانش طرحی محو زد و با محصور شدگی که سبب گشاد شدن مردمک‌هایش شده بود؛ انگار که با قاتل صحبت می‌کند، گفت:
-‌ پس ازون باهوشا هستی نه؟! قراره حسابی ذهنم و وقتم و کارم باهات درگیر بشه...آره؟!
خنده‌ای غریب‌الوقوع بر چهره‌اش شبیخون زد و سبب بیرون‌زدن چند قهقهه‌ی ضعیف از اعماق گلویش شد.
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #8
کف دستش را با خنده‌ای درآمیخته با شگفتی، روی پیشانی‌اش کشید و تکیه از میز گرفت. به قصد خروج از اتاق و رفتن به اتاق مهمان، در اتاق را گشود و از آنجا خارج شد.
لبخند را به کل از چهره‌اش زدود و با نشاندن اخمی ملایم بر ابروانش، نگاهی به راه‌پله‌ی خانه انداخت و از نیامدن آنتونی، بر غلظت اخمش افزود. سمت پله‌ها حرکت کرد و هنگامی که به آن رسید، با سمع نواهای ضعیفی که از طبقه‌ی هم‌کف می‌آمد، متعجب ابرو بالا انداخت.
آنتونی درحال صحبت با فردی بود؟! با که؟! تصمیم گرفت سؤالات شکل گرفته در مغزش را با رساندن خود به طبقه‌ی پایین پاسخ دهد؛ به همین منظور، از پله‌ها پایین رفت.
پیچ ورودی پله‌ها را پشت سر نهاد و با رؤیت آنتونی که دم در خانه درحال صحبت با کسی بود، اخمی کوچک بر پیشانی نشاند و جلو رفت. گردن کج نموده و خیره به پسر پیش‌روی آنتونی، رخی متفکر به خود گرفت.
محال بود این چهره را از یاد ببرد. عنبیه‌های کهربایی و قاب مربعی شکل چهره‌اش، پوست برنزه و موهای قهوه‌ای رنگش را از بر بود؛ ولی، لوکاس _پسر بزرگ‌تر آدام_ اینجا چه می‌کرد؟!
همین سؤال را بلند، خطاب به لوکاس به زبان آورد.
-‌ چه کمکی می‌تونم بهت کنم لوکاس.
لوکاس با شنیدن نامش از زبان فردی ورای مرد رعنای پیش‌رویش، گردن کج کرد و گفت:
-‌ شما باید آقای آووردریچل باشید...راستش می‌خواستم شخصاً با شما صحبت کنم.
لوکان خیره به چشمان بی‌روح پسر، جلو رفت و هم‌شانه‌ی آنتونی ایستاد. لبخندی به شدت محو بر لبانش نشاند.
-‌ می‌شنوم.
لوکاس یک دستش را درون جیب‌های شلوار کتانی کلفت سبز رنگش فرو برد. با دست دیگرش پوشه‌ی کوچکی را حمل می‌نمود و در همان حین نگاهی اجمالی حواله‌ی اطراف کرد. ابرویی بالا انداخت و با همان لحن پیشینش گفت:
-‌ شاید خونه، یا کافه رستوران گزینه مناسب‌تری برای مکان صحبت کردنمون باشه کاراگاه! البته، جسارت نباشه...
لوکان، لبخند محوش را آشکار کرد و با بالا دادن ابروانش گفت:
-‌ خونه‌ی خودتونه، ما فقط برای بازرسی دوباره اینحا اومدیم، بفرمایید.
لوکاس گام در خانه نهاد و لوکان با جدی کردن لحن صحبتش، چهره‌اش را هم از وجود هر حسی زدود و گفت:
-‌ تا جایی که امکان داره اطمینان حاصل کنید که پوست بدنتون با وسیله‌ای برخورد نکنه.
لوکاس دست آزادش را از درون جیب راستش بیرون کشید و به همراهش، دو دستکش نانویی هم خارج کرد. لوکان در دل قدرت پیش‌بینی پسر را پسنیدید و روی کاناپه جلوس کرد.
لوکاس هم با فاصله‌ای نچندان زیاد کنارش نشست و آنتونی هم روی مبلی تک نفره مستقر شد. لوکان شکاکانه حالات بی‌خیال و بی‌حس لوکاس را دنبال می‌کرد؛ چیزی این وسط درست نبود، احساس عجیبی داشت.
لوکاس پوشه‌ی درون دستش را روی میز شیشه‌ای ست مبل و کاناپه نهاد و دستانش را در هم قلاب کرد. نگاهش را به پوشه دوخت و گفت:
-‌ من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم، برای همین سریع می‌رم سراغ اصل مطلب...راستش، من به خودم شک دارم.
شاید چند ثانیه‌ای زمان برد تا گوش و ذهن آنتونی و لوکان، جملات لوکاس را تحلیل کردند. چندین احتمال، به طور ناخوآگاه به مغز لوکان حمله کردند. اول اینکه از طرز سخن این پسر، نمیشد فهمید که هفده ساله است! رفتاراتش پخته‌تر می‌آمد! دوم آنکه به خودش شک داشت؟!
-‌ به چی شک داری؟
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #9
لوکاس بدون آنکه با این سخن، کوچک نگاهی به لوکان بیندازد، پاسخ داد.
-‌ نه اینکه به قاتل بودنم شک داشته باشم، نه! من، به اینکه واقعاً پسر این خونواده به حساب بیام شک دارم! من...از یک زمانی به قبل هیچ خاطره‌ای از کودکی خودم ندارم، عملاً مثل یه لکه‌ی سیاه و بدون تصویر توی قسمتی از مغزمه که هیچوقت پر نشد.
لوکاس کمرش را خم نمود و آرنج‌هایش را بر زانوانش تکیه زد. حال اندکی گرفتگی در اجزای چهره‌اش قابل خوانش بود، آن هم با دقت فراوان؛ گویا که به این پسر یاد نداده بودند چگونه احساسات خود را بروز دهد! لوکاس ادامه داد.
-‌ پدرم مرد مهربونی بود، لااقل پیش ما و توی خونواده اینطوری بود؛ ولی‌...به دلایل نامشخصی که هیچوقت هم نفهمیدم، من رو توی سن دوازده سالگی از مدرسه بیرون آورد و با معلم خصوصی، من رو توی‌خونه درس داد؛ طوری که فقط برای آزمون‌های نهایی و همایش‌های اجباری، توی مدرسه شرکت می‌کردم.
نفسی عمیق کشید و کوتاه پلک بر هم نهاد. لوکان عملاً تمام جانش گوش شده بود و سخنان لوکاس را نکته به نکته در ذهنش ثبت می‌نمود. خوشحال بود که این‌بار، ذهنش در پردازش اطلاعات ناکام مانده و قرار نیست با هجوم نتیجه‌گیری‌های سریع ذهنش روبه رو شود.
لوکاس دستی به موهای قهوه‌ای‌اش نواخت و نگاهش را به چشمان لوکان گره زد. هنوز هم عمق نگاهش بی‌حس بود. لوکان دیگر به این یقین رسید که به راستی این پسر بلد نبود احساساتش را بروز دهد!
-‌ چیزی که بیش‌تر از همه ذهنم رو مشغول کرده، اینه که تاریخ دراومدن من از مدرسه، و تاریخی که دیگه از قبل‌ترش چیزی یادم نمیاد، تقریباً توی یک زمانه! با اختلاف یک روز! یعنی عملاً من هیچ چیزی از قبلِ دراومدنم از مدرسه به یاد ندارم، انگار که زندگیم با درومدن از مدرسه شروع شد!
لوکان سخت در فکر فرو رفت. به نظرش باید به لوکاس می‌گفت که این نکته‌ها را با پزشک معالج درمیان بگذارد. آخر خودش از این کارها که سر در نمی‌آورد! از کودکی هم میانه‌ی خوبی با مباحث زیست شناسی نداشت.
-‌ شاید الآن فکر کنید که من باید این‌ها رو به یه پزشک می‌گفتم، ولی باید بگم که به دفعات زیادی این رو از پدرم پرسیدم و حتی چندین بار ازش درخواست کردم مغزم رو مورد برسی قرار بده و مشکل رو جویا بشه! ولی اون همیشه و همیشه با چهره‌ی به شدت جدی و گاهی اوقات هم عصبی، بهم می‌گفت که کودکیت به درد نمی‌خوره و لزومی نیست که چیزی ازش یادم بیاد! حتی اجازه‌ی اینکه پیش دکتر دیگه‌ای برم رو بهم نمی‌داد.
این‌بار آنتونی با بی‌صبری ابرو بالا انداخت و گفت:
-‌ خب، این صحبت‌هات قراره چی رو بهمون بگه؟
لوکاس نگاهی بسیار کوتاه بر آنتونی پرتاب کرد و چندبار به طور هیستریک، پای چپش را روی زمین ضرب گرفت. لب زیرینش را به دندان کشید و به قدری فشرد که از دردش مغزش سوت بکشد. پاسخ داد.
-‌ صبح روز یکم فوریه، یعنی دقیقاً صبح همون روزی که شبش به قتل رسید، بهم گفت که بعدازظهر قراره چهارتا از دوستاش برای یه دورهمی کوچیک توی خونمون جمع بشن و دو روز خدمتمون باشن! بهم گفت که وقتی چهارتا دوستش رسیدن، بهم میگه که جریان فراموشی من چیه...ولی...ولی درست بعدازشام که قرار بود دلیل رو بهم بگه، کشته شد! هم خودش، هم سه دوستی که به خونه‌مون اومدن! مدام فکر می‌کنم...نکنه که...تقصیر من باشه! واقعاً...واقعاً نمی‌دونم!
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #10
لوکان چندباره پلک زد. این یک مکانیزم غیرارادی بدنش بود تا بتواند سر و سامانی به افکارش دهد. نقض‌هایی میان کلام این پسر وجود داشت.
اول آنکه پسر با هیچ‌فردی ارتباط نداشته که بتوان این نظریه را در نظر گرفت که کسی برای فاش نشدن رازش آن‌ها را به قتل رسانده! به شدت در فکر فرو رفت و سؤال دومی که در به طرزی آزاردهنده در مغزش بالا و پایین میشد را از لوکاس پرسید:
-‌ اشتباه کلامیت بوده یا نه نمی‌دونم، ولی چهارتا دوست قرار بوده به خونتون بیان و شب، سه نفری که اومده بودن کشته شدن؟! آخرش چند نفر اومدن خونتون؟! چهار یا سه نفر؟!
لوکاس نگاهش را با عجزی نهان از دیدگان لوکان ربود و پنجه‌اش را تا حدی که ماهیچه‌هایش جان داشتند، مشت نمود. ابرو در هم فرو برد و گویا که حتی تفکر به آن موضوع به شدت شکنجه‌اش می‌کند، با لحنی غران گفت:
-‌ پدرم چهار دوست داشت، دو دکتر مغز و اعصاب و دو روان پزشک! هر کدوم توی یکی از منطقه‌های نیویورک مشغول به کار و زندگی بودن! پدرم هر چهار نفر رو دعوت کرد، ولی یک نفرشون که مقیم منطقه‌ی برانکس هست، به منهتن و خونه‌ی ما نیومد!...و...کشته هم نشده!
با اتمام سخنش، بزاق دهانش را چنان بلعید که لوکان و آنتونی آشکارا حرکت سخت سیبک گلویش را به دیده رؤیت کردند. لوکاس با سرعت کمر خم کرد و پوشه‌ی طوسی رنگی که با خود آورده بود را از روی میز به چنگ کشید.
آن را پیش‌روی چشمان لوکان نگاه داشت و گویا که سخن گفتن آزارش می‌داد، گرفته گفت:
-‌ این‌ها، مشخصات محل زندگی، عکس و سوابق دوست چهارم پدرم به نام کارتر برون هست. شصت و سه ساله و متخصص مغز و اعصاب هست.
نگاهش را به سختی زیاد، از اندکی خواهش و تنما پر کرد و خطاب به لوکان و آنتونی گفت:
-‌ خواهش می‌کنم، اگر قاتلی درکار باشه؛ لطفاً اون رو به سزای عملش برسونید! ازتون تمنا می‌کنم.
لوکان پوشه‌ی کوچک را از دست لوکاس گرفت. احساسات جای گرفته در چشمانِ لوکاس، در میان نیشی که اشک بر آن‌ها زده بود، بسیار ترحم‌انگیز می‌مانست و دل و جان هر زنده‌ای را آب می‌کرد. لوکان اخم‌کنان دیده از او ربود و گفت:
-‌ من از حداکثر توانایی‌های خودم آگاهم، ولی وقتی که از حداکثر توانایی اون قاتل احتمالی، یا سختی احتمالی این پرونده آگاه نیستم، نمی‌تونم پاسخ قاطعانه‌ای بهت بدم؛ متأسفم! ولی...تمام تلاشم رو می‌کنم.
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #11
لوکاس بر خلاف تفکر لوکان و آنتونی، لبخندی کوتاه بر لبانش کاشت و برخاست. دستی به پیراهن بافت مشکی‌اش نواخت و با زدودن آثار غم و تمنای پیشین از چهره‌اش، با مرموزیت گفت:
-‌ همین رو قصد داشتم بشنوم، همونطور که پدرم می‌گفت، هیچکس از ثانیه‌ی بعد زندگیش خبر نداره؛ پس هیچ چیزی نمی‌تونه توی این زندگی، صفر درصد مطلق، یا صد درصد کامل باشه!
از جنب میز عبور کرد و دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو برد. نیم‌گردشی به کمرش داد و با انداختن نگاهی از روی شانه به آن‌ها، خطاب به لوکان گفت:
-‌ درست مثل اون دستکش‌های توی دستتون می‌مونه کاراگاه! با اینکه بیماریتون درمان شده، ولی نمی‌دونید اگر این دستکش‌ها رو نپوشید، ممکنه دوباره بهش دچار بشید یا نه؛ پس پیش‌گیری می‌کنید! حالا...از شما هم می‌خوام که...از قتل‌های بیش‌تر جلوگیری کنید!...بالآخره، همه که مثل ماها صبور و خوش برخورد نیستن! درسته؟!
لبخندی بی‌حس را هم دو دستی به انتهای جملاتش چسباند و با حرکت دادن سرش به معنای خداحافظی، سریعاً خانه را ترک نمود.
آنتونی نگاه از جای خالی پسر ربود و حیرت‌زده لوکان را نگریست. انگشت اشاره‌اش را سمت جایی که لوکاس چندی پیش آنجا ایستاده بود، نشانه گرفت و بهت‌زده فریاد کشید.
-‌ اون از کجا درباره‌ی بیماریتون می‌دونست؟!
لوکان با بی‌خیالی شانه بالا انداخت و چهره‌اش را تا حد امکان از وجود هر احساسی خالی نمود. روبه آنتونی گفت:
-‌ شک برانگیزه خب! دیگه توی دهه‌های هشتاد و نود زندگی نمی‌کنیم که به طوری پوشیدن دستکش چرم مد به حساب بیاد! مطمئناً چیزی پشتش هست و چی منطقی‌تر از بیما‌ری اگزما؟!...درضمن، اون پسر...
دیدگانش را چین داد و در فکر فرو رفت. آن هنگام که آنتونی از گیجی زیاد گردن کج کرده و دیدگان آسمان‌سانش را گرد نمود، ادامه داد.
-‌ اون پسر...باهوش‌تر از چیزی بود که نشون می‌داد! کمی هم عجیب بود! اگر توی یه عصر دیگه زندگی می‌کردیم، مطمئناً می‌گفتم آدم‌فضاییه!
آنتونی چشمانش را چند درجه بیش‌تر گرد کرد. تک‌خنده‌ای با لجاجت خودش را گوشه‌کنار لب‌هایش جا کرد و سپس نوای بلند قهقهه‌اش بود که طنین انداز فضای نچندان مسکوت اطرافشان شد.
لوکان پلک‌هایش چین داد و سریعاً از روی کاناپه برخاست. پوشه‌ی توسی رنگ به همراه سوییچ خودرویش را در آغوش آنتونی، که شدت خنده ریسه می‌رفت پرتاب نمود و آمرانه گفت:
-‌ توی ماشین منتظر بمون تا بعد از برسی دوباره‌ی اتاق مهمان بهت ملحق بشم! فردا، قبل از ظهر حرکت می‌کنیم!
دیگر نماند که واکنش آنتونی را ببیند و تنها نوای «بله قربان»‌های بلندش را همان‌گونه که سوی پله‌ها حرکت می‌کرد به جان خرید. آخر هیچگاه نتوانست این اخلاق آنتونی را اصلاح کند. در هنگام خوشحالی، عصبانیت، شوک‌زدگی و دیگر احساسات بغیر از کلافگی و بی‌خیالی، چنان صدایش را بلند می‌کرد که هر فرد دیگری جایش بود، الآن می‌بایست با سرطان حنجره دست و پنجه ترم می‌کرد!
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #12
در اتاق را گشود و مشغول برسی شد. هرچند می‌دانست که چیز جدید قرار نیست دستگیرش شود، باز هم بازرسی‌های دومش را انجام می‌داد. چک کردن اتاق مهمان زیاد طول نکشید. از طرفی ذهن مشغولش حول آن شخص چهارم گردش می‌خورد. حسی درونش را قلقلک می‌داد که هرچه سریع‌تر خودش را برای این سفر کاری به برانکس آماده کند.
***
«چهارم فوریه_لابی هتل «comfort & inn suites» ، ساعت پنج و نیم بعدازظهر»
هوای گرفته‌ی بیرون، مزاجش را تلخ نموده و برای اولین بار در تاریخ کارش، پایش از شدت حرص بر زمین هیستریک‌وار ضرب گرفته بود. آنتونی برای پیش‌پرداخت لابی را ترک کرده بود و لوکان می‌دانست که با آن زبان چرب و نرمی که خودش از داشتن آن بی‌نصیب بوده، به زودی کارشان راه می‌افتد.
نشیمنگاه مبل‌های مشکی-زرشکی لابی، نرم بود و لااقل همین کفایت می‌کرد که قرار نبود بر اثر راحت نبودن مبل‌های هتل، حرصی بر حرص‌هایش افزون شود.
هوای گرفته‌ی بیرون، برای لوکان چون دشمن دیرینه‌ای می‌مانست که سه‌در‌چهار، پیش‌روی دیدگانش رژه می‌رفت و اوقاتش را از آنی که بود، خراب و خراب‌تر می‌کرد.
تکیه به پشتی مبل داد و بی‌توجه به کاغذ دیواری‌های راه‌راهی که دیوارهای نصفه‌ی لابی را می‌پوشاندند، پلک بر هم نهاد تا بلکه دیگر سیاهی آسمان را نبیند.
به دلیل بارش سیل‌آسایی که از صبح زود تا چند ساعت پیش ادامه داشت، نتوانسته بود از صبح مأموریتش را آغاز کند. همین برای بر هم ریختن اعصابش کافی بود.
تازه گذشته از آن، دلیل همچنان ابری بودن آسمان برایش گنگ بود! آخر مگر ریختن آن همه سیل بر سر نیویورک کم چیزی بود که هنوز هم آسمان هوای باریدن داشت؟!
-‌ از هوای ابری بدتون میاد آقا؟!
لوکان به سرعت پلک گشود و سرش را به راست گرداند. نخستین چیزی که رؤیت کرد، عنبیه‌های آبی بود که موهای بلوند فرد تار‌تار جلویشان قرار داشت. کمی در گلو غرید و پاسخ داد.
-‌ عوامل محیطی هم بی‌اثر نیستن!
لوکان تفکر کرد که در نگاه اول، این مرد او را یاد آنتونی می‌انداخت؛ لیکن کمی که توجه کرد، متوجه شد تفاوت‌های زیادی با یکدیگر داشتند. لبخندی هرچند مصنوعی بر لب کاشت و گفت:
-‌ کمکی از دستم بر میاد؟!
مرد دست چپش را بالا برد و همان‌گونه که سوییچ خودروی لوکان را پیش روی دیدگانش بالا آورد، با لبخندی آرام و ملایم گفت:
-‌ این مال شماست؟!
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #13
لحظاتی گذشت تا لوکان تحلیل کند که این سوییچ خودش است که درون دست مرد تکان‌تکان می‌خورد. دست دراز کرد و آن را به چنگ کشید و سخت در فکر فرو رفت که کِی و کجا این از جیب پالتویش روی زمین افتاده بود!
فلز سوییچ را روی پوست ساعدش کشید و با حس نکردن سوز سرما، اخمی ملایم بر ابرو نشاند. در جایش جابه‌جا شد و لبخندی مصلحتی زد. نگاهش را در آبی عنبیه‌های مرد کلاف نمود و پرسید:
-‌ تازه پیداش کردید؟!
مرد آنچنان که گوشه‌ی لبانش خط می‌افتاد، آن‌ها را کش داد و سرش را به آرامی پایین برد؛ احتمالاً به نشانه‌ی احترام بود دیگر! پاسخ داد.
-‌ آره، تازه روی زمین پیداش کردم.
لوکان لبخند ظاهری‌اش را بیش‌تر و بیش‌تر کش داد، آنقدر که گوشه‌ی چشمانش چین افتادند. در دل فریاد کشید «دروغ‌گو!» اگر سوییچش روی زمین افتاده بود، به احتمال قطعی، سرمای هوا چنان بر فلزش نفوذ می‌کرد که با برخوردش به پوست، آن را بی‌حس کند، ولی سوییچش، سرد نبود!
نگاه لوکان با همان خنده و بشاشی مصنوعی که بر چهره‌اش نشانده بود، حول کت سورمه‌ای و پنج دکمه‌ی فرد گردش خورد. مردمک‌هایش روی دستکش‌های پارچه‌ای هم رنگش لغزید و با آرامش گفت:
-‌ راننده شخصی هستید!
مرد بدون آنکه تغییری در چهره‌اش ایجاد کند، یا حتی از آنکه لوکان شغلش را به درستیِ کامل حدس زده بود، متحیر شود، با خونسردی و چهره‌ای بشاش گفت:
-‌ درسته!...اگر که دیگه کاری ندارید، من میرم!
لوکان با ظن سر تکان داد و نگاهش را سریعاً از او ربود. حس خوبی نداشت، افکار ضد و نقیضش زالو مانند درحال مکیدن تحملش بودند. از روی صندلی برخاست و با رؤیت آنتونی که لبخند بر لب، نزدیک میشد، سویش شتافت.
دهان باز شده‌ی آنتونی برای سخن گفتن، با صحبت سریع‌ااسیر لوکان بسته شد.
-‌ احتمالاً وقت کنیم که به دیدن کارتر بریم. هنوز شیش نشده! زود باش.
همراه آنتونی به بیرون هتل دوید و سوی پارکینگی که در آن نزدیکی قرار داشت شتافت. نبض‌زدن شقیقه‌هاش را حس می‌کرد. احساس آن فردی را داشت که پیش از انجام کاری، دلشوره‌ی خراب شدن کارش بر دلش افتاده بود.
وارد پارکینگ نچندان بزرگ شد و چهره در هم فرو برد. بوی بنزین و سوخت در فضای بسته‌ی پارکینگ تجمع کرده و چنان تیز و بدبو شده بود که علاقه داشت همانجا خورده نخورده‌اش را بیرون بریزد.
سمت محل پارک خودرویش شتافت و سریعاً خودش را پشت فرمان پرتاب کرد. در دل به حال آنتونیِ از همه‌جا بی‌خبر دلسوزی کرد و همانگونه که استارت میزد، روبه آنتونی غرید:
-‌ بجنب دیگه! سه سال از من کوچیکتری مثلاً! چابک باش!
با استارت نخوردن و روشن نشدن خودرو، تنها یک ثانیه طول کشید که پلک‌های لوکان از هم گریخته و چاشنیِ حیرت و وحشت به خورد کروی‌شان برود. حیرت زده چند باره استارت زد ولی دریغ از روشن شدن!
پنجه‌ی چپش را روی فرمان کوفت و کمرش را محکم بر صندلی فشرد. پوف بلندش را بیرون فرستاد. همان‌گونه که ذهنش حدس زده بود، آن راننده، خودش سوییچ را از لوکان ربوده و احتمالا سیستم برقی خودرو را دست‌کاری کرده بود تا...
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #14
به اینجای تفکراتش که رسید، لحظه‌ای چون کامپیوتری قدیمی و فرسوده هنگ کرد. تا چه؟! حیرت‌زده زیر لب نجوا کرد.
-‌صبر کن صبرکن، الآن چی شد؟!
افکارش را بالا و پایین کرد، دسته‌دسته آنها را کنار هم چید. کارتر برون به مهمانی میچل نیامده و کشته نشده بود. لوکان به برانکس آمده بود تا با کارتر صحبت کند. به محض ورودش سوییچ خودرویش دزدیده و سیستم برقی آن از کار افتاده بود. این یعنی...
یعنی قاتل، یا نوچه‌های قاتل از وجود خودش خبر داشتند و در روز روشن، جلوی پایش سنگ می‌انداختند؟! خارج از تصور بود، نمی‌توانست هیچ نتیجه‌گیری کند! پس آن فرد در ملبس‌هایی شبیه با رانندگان شخصی، با قاتل هم دست بود؟!
در خودرویش را گشود و پیاده شد. تازه آن هنگام بود که متوجه فریادهای آنتونی که نامش را بر لب می‌راند شد. به علاوه‌ی آن، ازدحامی که بیرون پارکینگ می‌دید هم غریب بود.
-‌ کاراگاه، به خودتون بیاید!
چهره‌ی لوکان منقبض و دستش را روی گونه‌اش نهاد. دست آزادش را پیش‌روی چشمان آنتونی تکاند و تشرزنان غرید:
-‌ باشه، باشه! داد نزن!
سمت ورودی پارکینگ شتافت و بیرون رفت. با رؤیت مردم که اکثراً با دو و چهره‌هایی غوطه‌ور در حیرت و وحشت وارد لابیِ هتل می‌شدند، دلشوره‌ی وهم‌انگیزی در دلش ریشه کرد.
گام‌هایش با تردیدی که وجود لوکان را غرق در حسی مشمئز کننده می‌کرد، سوی هتل حرکت کردند. مردم را با ملایمت کناز میزد و جلو می‌رفت. بوی دردسر را با تک‌به‌تک یاخته‌های پیکرش به حس می‌کشید. شقیقه‌هایش اکنون بیش‌تر از همیشه نبض می‌زدند، گویا که هر نبض سوزنی در اطراف گوش‌هایش فرو می‌کرد!
به محلی که مردم به دور آن حلقه بسته بودند که نزدیک شد و اتفاق بین جمعیت را دید، گویا در لحظه، حیرت هیولا شد و جان را از رج‌به‌رج پیکرش مکید. همان‌جا در در میان موج‌هایی از مردم که جلو می‌آمدند و با رؤیت صحنه، وحشت‌زده عقب می‌دویدند، همانند تکه چوبی در جای یخ بست.
خیره به کت پنج دکمه‌ی سورمه‌ای‌اش که اکنون در میان خونش غلتیده بود، هنگ کرده از خود پرسید که به راستی چه خبر شده؟! تا دقایقی پیش همین فرد درحال سخن گفتن با او بود که! الآن چرا روی زمین افتاده و خون، نیمی از بالاتنه‌اش را دربر گرفته بود؟!
در همین افکار سیر می‌کرد که خانمی نچندان مسن که در نزدیکیِ جنازه بود، در میان اشک‌هایی که سیل‌آسا از دیدگانش جاری می‌شدند، انگشتش را سمت لوکان اشاره رفت. دیدگانش از وحشت چنان گشاد شده بودند که فرقی با جن دیده‌ها نداشت. صدای نکره‌اش را جیغ مانند بیرون فرستاد و عربده کشید.
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #15
-‌ تـو! تو توماس رو کشتی! تــو کشتیش...قاتل تویی! دیدمت، دیدمت که داشتی باهاش صحبت می‌کردی، وقتی از روی صندلیت بلند شدی و بیرون رفتی، توماس...توماس روی زمین افتاد! تو کشتیش...تو قلبش رو سوراخ کردی!
ازدحام در حالتی غریب آرام گرفت و تمامی نگاه‌ها سوی لوکان نشانه رفت. لوکان حیرت‌زده به جمعیتی که با وحشت او را نگاه می‌کردند و بعضاً از او می‌گریختند، نگاهی انداخت. اخمی غلیظ را به پیشانی متوسطش خوراند و گفت:
-‌ اشتباه نکن! قاتل من نیستم.
زن بر دستمال سر صورتی رنگش چنگ نواخت. در میان شعله‌های غضبی که تمام عنبیه‌های عسلی‌اش را به آتش کشیده بود، با غیظ جیغ کشید.
-‌ دروغ‌گو! تو یه دروغگویی...تو توماس رو...
لوکان تن صدایش را بالا برد و چنان با فریاد سخن زن را قطع نمود که حتی آنتونی هم از فریادش متعجب شد.
-‌‌ یکبار هم گفتم، من قاتل نیستم...درضمن، واضحه که تو به جنازه‌ش دست نزدی، چون دستات خونی نیستن! پس چطور متوجه شدی که قلبش سوراخ شده؟! هیچ چیز تا قبل از برسی توسط پزشکی قانونی مشخص نیست! نمی‌تونی بفهمی مگر اینکه خودت قلبش رو سوراخ کرده باشی!
با سخنی که لوکان بر زبان آورد، اینبار تمامی سرها سوی زن چرخید و مردم رفته‌رفته از او فاصله می‌گرفتند.
لوکان پوفی کشید. آخر قاتل در این صحنه‌ی جرم، همانند چراغ راهنما چشمک میزد! همین زن، قاتل بود؛ و صد البته قاتلی به شدت ناشی و تازه‌کار! لوکان تفکر کرد حتی تازه‌کار ترین قاتل‌ها هم کارشان را تر و تمیزتر انجام می‌دادند.
یقین داشت هنگامی که دوربین‌های مداربسته را چک کنند، متوجه شیئ تیزی که زن به احتمال زیاد سمت مردِ توماس نام پرتاب کرده بود می‌شدند و به عنوان قاتل، دستگیرش می‌کردند.
پوفی کشید و با انگشت اشاره و شصتش، دورانی انتهای دو ابرویش را مالش داد. پیدا کردن این قاتل کار او نبود، اطمینان داشت کاراگاه‌ها و پلیس‌های حاذق همین منطقه به زودی این مسئولیت را تمام و کمال انجام می‌دادند!
به صحنه‌ی جرم و زنی که از شدت اضطراب تشنج کرده بود پشت کرد و با یک تماس کوتاه، موضوع را برای پلیس شرح داد و تأکید کرد که خودشان را هرچه سریع‌تر برسانند.
دستش را روی شانه‌ی آنتونی فشرد و اویی که اخم کرده به صحنه می‌نگریست را آرام به پشت هل داد. هنگامی که از ازدحام خارج شدند، آنتونی ابروهای بورش را در هم فرو کرد و با جدیتی که از او بعید بود، گفت:
-‌ همون زن قاتل بود درسته؟!
لوکان هومی گفت و در پی آن، سرش را متأسف تکاند. طبق عادت، چندباره پنجه‌هایش را مشت کرد و پس از کج کردن گوشه‌ی لبش، با کلافگی گفت:
-‌ یه قتل آبکی بیش‌تر نبود!
آسمان غرش بلندی کرد و گویا با هر بار رعد و برق، تراکم ابرها بیش‌تر از پیش و در نتجیه سیاه‌تر شدن فضا میشد. آنتونی گوشی‌اش را از جیبش بیرون کشید و همانگونه که انگشتان کشیده‌اش را روی آن به رقص درمی‌آورد، اخم‌کنان گفت:
-‌ برای رفتن به خونه‌ی کارتر تاکسی می‌گیرم!
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #16
صدایی گوش خراش از آسمان ساطع شد و لوکان چهره در هم فرو برد. زیر سایبان یکی از ساختمان‌های نزدیک هتل جای گرفت و نگاهی عصبی به آسمان طوسی نواخت. عنبیه‌های قهوه‌ای رنگش را از بالا جدا کرد و خطاب به آنتونی با لحنی به شدت آهسته گفت:
-‌ همین کار رو کن، گویا فعلاً ماشینم کار نمی‌کنـ...
با برخورد محکم فردی به شانه‌اش، حرف در دهانش ماند و با تغییر جهت گام‌هایش، از افتادنش روی زمین جلوگیری کرد. فرد آخی گفت و دستش را روی شانه‌اش نهاد. سری زیر انداخت و با جدیت گفت:
-‌ معذرت می‌خوام، اشکال از من بود...عجله دارم.
پیش از آنکه لوکان زمانی برای گفتن سخنی را پیدا کند، از جنبشان عبور کرد و یک‌راست وارد هتل شد. لوکان پیش از محو شدنش از دیدرس، تمام ظاهرش را اسکن‌وار برسی کرده بود. پالتوی بلند و سورمه‌ای رنگش با کیف اداریِ مشکی رنگی که در دست چپش مستقر شده بود، ترکیب شیکی را فراهم آورده بود.
مرد احتمالاً می‌بایست به شغل وکالت یا مشاوری مشغول می‌بود! احتمالاً وکیل آن زن بوده؛ زیرا وارد هتل شد! سرش را ر محکم تکاند و پلک‌هایش را طولانی بر هم نهاد. آخر ذهنش کار دستش می‌داد؛ گویا عادتش شده بود که با برخورد به هر فردی، از روی رفتار و کردارش تمامی احتمالات مرتبط با آن شخص را پردازش کند. می‌دانست ذهنش آخر آنقدر کار می‌کند تا روزی همانند یک کامپیوتر فرسوده هنگ کند!
***
«ساعت شش و ربع بعدازظهر، در نزدیکی خانه‌ی کارتر برون»
حرکت سریع‌السیر برف‌پاکن‌های تاکسی به تنهایی دلیل محکمی برای بارش سیل‌آسای باران بود. لوکان یقین داشت اگر کمی دیگر در این خودرو بماند، برای نشنیدن دوباره‌ی نوای برخورد سیل مانند قطرات باران به سقف و شیشه‌ی خودرو، هرچه دستمال همراه خود آورده را درون مجرای گوشش فرو می‌کند تا بلکه دیگر چیزی نشنود!
با ایستادن خودرو، لوکان با سرعت کیف پولش را بیرون کشید و حتی نگاه نکرد که اسکناس چند دلاری را در دست راننده نهاد. با گشودن درب، عنلاً از درون خودرو گریخت و خود را به بیرون پرتاب نمود.
نفسی کشید و با خود فکر کرد که قرار گرفتن در معرض برخورد مستقیم باران، قابل تحمل‌تر از گوش فرا دادن به نوای آزاردهنده‌اش است. پوفی کشید و پلک‌هایش را گشود. لبخند محوی که می‌رفت بر لبانش نقش ببندد، با رؤیت نوار زرد رنگ و چراغ‌های قرمز چشمک زن اطراف خانه‌ای، بر چهره‌اش ماسید.
چند بار پلک زد تا مطمئن شود این توهم خودش نیست و هرچه می‌بنید حقیقی است‌. به گام‌هایش سرعت بخشید و تقریباً سمت خانه دوید. پلیس‌های زیادی در آنجا حضور داشته و در بی‌سیم‌هایشان چیزی زمزمه می‌کردند.
لوکان نمی‌خواست باور کند، اصلاً حتی فکر کردن به آن فرضیه‌ای که چکش‌وار سلول‌های خاکستری مغزش را له و لورده می‌کرد هم کافی بود که خودش را یک بازنده‌ی تمام عیار بداند. این خانه، خانه‌ی کارتر برون بود، نه؟!
پس این پلیس‌ها چه می‌گفتند؟! آن نوار زرد رنگ دیگر چه شوخیِ مزخرفی بود؟! آمبولانس هم که همان فرشته‌ی مرگ می‌مانست بر دیدگان لوکان!
به قدری جلو رفت تا به نوارهای زرد رنگ رسید و این کارش، سبب شد چند پلیسی به سویش هجوم بیاورند. یکی از آن‌ها با لحنی تهی شده از هرگونه حسی، خطاب به لوکان گفت:
-‌ نمی‌تونید از اینجا جلوتر بیاید، قتلی صورت گرفته.
 
آخرین ویرایش:

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #17
واژه‌ی قتل اکووار در لابه‌لای اجزای سر لوکان می‌خزید و گاه سبب میشد چنان شقیقه‌هایش نبض بگیرد که حس و حال انفجار سرش بر پیکرش دست بدهد.
طبق یک واکنش ذاتی دست درون جیبش فرو برد و کارت شناسایی‌اس را درست پیش‌روی دیدگان پلیس سیاه‌پوست نگاه داشت.
پلیس اندکی عقب کشید و لوکان پیکرش را از زیر نوارهای زرد رنگ عبور داد.
شاید قصد داشت سمت ورودی خانه گام بردارد، شاید هم قصدش چک کردن درون آمبولانس بود! هر تصمیمی که داشت، با شنیدن نوای سخنی به شدت آشنا درون مجرای گوشش، از آن صرف نظر کرد و به دنبال صاحب صدا گشت.
اگر که می‌گفت تمام سلول‌های پیکرش دست به دعا برداشته تا صدای آشنایی که می‌شنید، متعلق به آن شخصی نباشد که فکرش را می‌کرد، دروغ نگفته بود!
صدا بیش‌تر و واضح‌تر از پیش شد و این‌بار لوکان به وضوع سخن حیرت‌وار فرد مجهولی که هنوز در حیاط خانه حضور داشت را می‌شنید.
-‌ چرا باور نمی‌کنید؟! من به طور خیلی اتفاقی به اینحا دعوت شدم...اصلاً شما که خبر ندارید! من همین دیروز با کاراگاه لوکـ...
سخن فرد با خروجش از دروازه‌ی بزرگ و فلزی خانه که با مورت محاصره شده بود، در دهانش ماند و چنان حیرت بر پیکرش دست داد که دیدگانش از کاسه بیرون جهیدند. حیرت‌زده، مردمک‌های لرزانش را به قامت لوکان و آنتونی که از بهت در جایشان چوب مانند خشک شده بودند، کلاف کرد.
لوکان هم دست کمی از خودِ فرد نداشت. اصلاً این چشمان کهربایی، چهره‌ای برنزه و موهایی قهوه‌سان که در باران شدیداً خیس شده بودند را از حفظ بود.
صدایی در سر لوکان اکووار روی دور تکرار بود و جمله‌ی «لوکاس، پسر آدام میچل، دقیقاً در خانه‌ی کارتر برون چه غلطی می‌کرد؟!» را عربده می‌کشید.
حضور لوکاس میچل به طور ناگهانی در خانه‌ی کارتر برون، پلیس‌هایی که دور خانه را محاصره کرده بودند، آمبولانسی که نوای گوش‌خراش آژیرش گویا مسابقه‌ای با صدای شرشر باران داشت، از همه بدتر رعد و برق‌های پیاپی‌ای که یکی از سرنخ‌های پرونده‌اش بودند، تنها یک نظریه را برای لوکان و آنتونی شرح می‌داد! «کارتر برون...به قتل رسیده بود.»
آسمان با غضب غرید و لوکان محکم پلک برهم فشرد.
خوشحال بود که نیرویی رعد مانند رشته‌ی افکاری که اگر رهایشان می‌کردی، مغزش را منفجر می‌کردند را بیخ‌تا‌بیخ درید.
 
آخرین ویرایش:

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #18
پلک گشود و نگاهی به لوکاس که دستانش از پشت، در حصار پنجه‌های پلیس‌های اطرافش مهار شده بودند، حواله کرد. چهره‌ی مسخ شده‌ی لوکاسی که به آسمان غران چشم کلاف کرده بود، زیادی در نظر لوکان عجیب می‌آمد. انعکاس رعدی که آسمان زده بود، در کهربای چشمانش با تمام قوا چشمک میزد.
لوکان اخم در هم فرو برد. یعنی لوکاس رعد و برق را دوست داشت؟! از دیدنش لذت می‌برد؟! اگر نه، پس این چهره‌ی شیفته‌ای که گویا درحال تماشای معشوقش بود، چه می‌گفت دیگر؟!
-‌ کاراگاه؟!
لوکان سر سمت آنتونی که نامش بلند بر زبان رانده بود گرداند و سؤالی خیره‌اش شد. آنتونی کمی خودش را جمع و جور کرد، طره‌های بلوند و خیسش را از روی پیشانی کناری پرت کرد و گفت:
-‌ نمی‌خواید کاری کنید؟!
با این سخن، چند چین گوشه‌ی چشم لوکان به سبب انقباض چهره‌اش جا خوش کرد و کوتاه پلک بر هم فشرد. آخر که به عنوان کاراگاه این قتل انتخاب نشده بود!
در همین حین صدای بحث و ستیز لوکاس را هم با پلیس‌ها می‌شنید‌.
-‌ اصلاً می‌شنوید چی میگم؟! ناشنوا نیستید که! اگر من قاتل بودم چه نیازی بود خودم بهتون زنگ بزنم و گزارش قتل رو بدم؟!
-‌ این یکی از حربه‌های قاتل‌هاست پسر!
سر لوکان، لوکاس، آنتونی و تمام پلیس‌هایی که آنجا را به انحصار درآورده بودند، سوی صدا چرخید. مردی لبه‌های کت چرم عسلی رنگش را به یکدیگر نزدیک کرد؛ انگار که سرما‌ی هوا و بارش سیل آسا، چندان به کامش نچسبیده باشد، دسته‌ی چترش را محکم‌تر در پنجه فشرد.
لوکان قادر نبود چهره‌اش را ببیند. همانند انسان‌های در سایه، تمام چهره‌اش در زیر لبه‌ی جلویی چتر مشکی‌اش پنهان بود و لوکان لرزش خفیف زانوان مرد را از سرما آشکارا می‌دید.
تازه آن زمان بود که پی برد چتری برای خود ندارد و از هنگام پیاده شدنش از خودرو، تمام پیکرش را پیش‌کش قطرات باران کرده است.
مرد جثه‌ی متوسطش را جلو کشید و چترش کمی بالاتر برد. لوکان خیره به چهره‌ی برنزه و چشمان نخود مانندِ مشکی فرد، کمی خودش را کنار کشید و گفت:
-‌ از اداره به عنوان کاراگاه این پرونده فرستاده شدید!
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #19
مرد نیم نگاهی حواله‌ی لوکان کرد. سری به تأیید تکاند و کارت شناسایی‌اش را به مأموران پلیس نشان داد. مأموران، حیرت‌زده نگاهشان را میان لوکان و مرد رد و بدل می‌کردند.
حدس آنکه چه چیزی در ذهنشان چرخ میزد اصلاً کار سختی نبود. بی‌شک همه‌شان در این فکر بودند که دو کاراگاه همزمان در اینحا چه می‌خواهند.
-‌ بـ...ببخشید کاراگاه مورگان...تأخیرم رو پای ناشی بودنم بذارید.
لوکان بدون نگاه کردن به فردی که تازه به آن‌ها رسیده و مقطع بودن جملاتش بدون شک دلیلی بر دویدنش بود، می‌توانست حدس بزند که دستیار کاراگاهِ مورگان نام است.
مورگان، بدون آنکه حتی زحمتی در قبال بالا راندن چترش کند، با همان چهره‌ی فرو رفته در سایه‌اش از جنب لوکان عبور کرد و وارد خانه شد.
آنتونی اندکی به لوکان نزدیک شد و آهسته‌وار گفت:
-‌ یعنی باید این پرونده رو هم به عهده بگیریم؟
لوکان با دست چپ، طره‌های قهوه‌سان روی پیشانی‌اش را عقب راند و در پی غریدن در گلو، پاسخ داد.
-‌ شاید!
لحظه‌ای گردن به پشت گرداند و در دقیقه‌ی آخری که مورگان و دستیارش وارد حیاط خانه می‌شدند، سرتا پای دستیار تازه از راه رسیده‌اش را اسکن کرد. از نظرش پالتوی بلند و سورمه‌ای رنگش، راه رفتنی که با صلابتی غرورمند درآمیخته بود و در آخر، چشمان پر اعتماد به نفسش، بیش‌تر او را به کاراگاه شباهت داده بود تا مورگان را!
از زیر نوار زرد رنگ عبور کرد و دیگر نگاه نکرد که لوکاس را کجا می‌بردند؛ آخر الآن وقت صحبت با او نبود!
سرش را سمت آسمانِ ظلمت‌زده کشاند. باران دیگر سیل‌آسا نمی‌بارید و تنها، قطرات کوچک و سریعش را پیش‌کش دیدگان لوکان می‌کرد.
لوکان ناگهان، زیر لب زمزمه کرد.
-‌ پالتوی بلند سورمه‌ای؟!
به سرعت دوباره سمت جای خالی مورگان و دستیارش را نگاه کرد. بیاد داشت نزدیک به هتل، فردی درست با همین قد و هیکل و پوشش به او برخورد کرده بود؛ یعنی وکیل آن زن نبود؟!
سرش را تکان داد. بی‌شک زیادی وسواسی شده بود؛ آخر شاید دستیار مورگان در هتلی که اتاق رزرو کرده بودند، اقامتی موقت داشت.
لوکان رو سمت آنتونی گرداند و خیره به سرتاپای خیس شده‌اش، گفت:
-‌ به نظرم تاکسی بگیر.
***
 

Narges.Sh

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
121
مدال‌ها
1
سکه
4,343
  • موضوع نویسنده
  • #20
«پنجم فوریه_ساعت یک و نیم بامداد، در نزدیکی هتل «comfort inn suites» »
جدال میان پیکر خسته و غریزه‌ی لوکان که سعی در بیدار ماندن داشت، اگر کمی دیگر ادامه می‌یافت، ترکش‌هایش همانند چرت‌های گاه و بی‌گاه خودشان را نشان می‌دادند.
آنتونی به نظر می‌آمد زمان زیادی از به خواب رفتنش می‌گذشت. به دلیل دو تصادفی که در راه بازگشت به هتل رخ داده بود، به قدری ترافیک سنگین شده بود که تازه از شرش خلاص شده بودند.
لوکان می‌توانست نور هولوگرام هتل را از این فاصله‌ی نچندان دراز ببیند. انگشتان شصت و اشاره‌اش را روی چشمانش کشید و روبه راننده گفت:
-‌ مچکرم، همینجا پیاده میشیم.
آنتونی از صدای صحبت لوکان، چشمان خواب‌آلودش را گشوده بود و خمیازه کشان در خودرو را گشود و زودتر از لوکان پیاده شد؛ باز هم خوب بود که از قبل، هزینه را پرداخت کرده بود؛ آخر نه لوکان، نه خود آنتونی حال گشتن دنبال پول را نداشتند.
لوکان نیز از خودرو پیاده شد. باد سرد پس از باران که بر تمام هیکلش وزید، کمی در خود جمع شد و سوی آنتونی حرکت کرد تا با او هم قدم شود.
خستگی چون اسبی تیزپا، گویا که به جای خون در بدنشان می‌تاخت، و کوفتگی و بی‌حسی بود که از خود به یادگار می‌گذاشت.
دم در، لوکان روبه آنتونی کرد و گفت:
-‌ تو برو، من باید دست و صورتم رو از سروریس بهداشتی عمومی هتل بشورم...می‌دونی که.
آنتونی در عالم خستگی، سری تکان داد و گام‌های نچندان محکمش را سوی آسانسور کشاند.
لوکان سمت سروریس رفت و بی‌توجه به رنگ و طرح در آنجا، وارد شد تا کارش را انجام دهد.
روبه‌روی روشویی ایستاد و آنچنان که آب را روی دمای گرمش تنظیم می‌کرد، احساس کرد که نور زرد رنگ سروریس بهداشتی آزارش می‌دهد؛ آن‌که کاشی‌های سرویس صیقلی و شیری رنگ بودند، خودش دلیل محکمی برای بازتاب نور زرد آزار دهندهپی لامپ‌هایش بود.
لوکان دستکش‌های چرمش را از دست خارج کرد و پنجه‌هایش را زیر آب فرو برد.
از دو سال پیش که پس از امتحان روش‌های درمانی بسیار زیاد، بیماری اگزمایش بهبود یافته بود، بیش‌از حد روی پاکیزگی دستان و پوست صورتش که مستقیماً با بیرون در ارتباط بود، وسواس پیدا کرده بود و علاقه داشت قبل از وارد شدن به محل اقامتش، یک دور کامل دست و صورتش را آب‌کشی کند.
احتمالاً او هم از دسته‌ی افراد وسواسی محسوب میشد دیگر!
مشت‌هایش را پر از آب کرد و روی صورتش ریخت. دمی عمیق گرفت و پلک‌هایش را با تمام توان بر هم فشرد. جایی در زیر پلک‌هایش می‌سوخت و دهانش از نخوردن غذایی به مدت ساعات طولانی، تلخ مزه میزد.
ناگهان لبخندی کنج لبانش شکفت. دستانش را مشت کرد و با همان پلک‌های بسته گفت:
-‌ امیدوارم از پاییدن من نهایت استفاده‌ت رو برده باشی!
اگر بگوید نترسیده بود، مطمئناً دروغی محض گفته بود! ترس تنها حسی بود که در زمان خوشحالی هم می‌توانست به سراغ آنسان بیاید؛ پس عادی بود!
-‌ قصد جسارت نداشتم، فقط با خودم گفتم آرامشتون رو بهم نزنم...کاراگاه...؟!
لوکان چشم گشود. صدا برایش آنقدری آشنا نبود که بتواند صاحبش را تشخیص دهد، ولی می‌توانست شرط ببندد زمان زیادی از شنیدن چنین تن صدایی نگذشته است!
گردن بالا کشاند و اولین چیزی که با دیدن انعکاس فرد در آیینه نظرش را جلب کرد، ملبس‌هایش بود. با طمأنینه‌ای درآمیخته با شگفتی، آهسته‌وار نجوا کرد.
-‌ پالتوی...سورمه‌ای!
 
بالا