خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!
  • سلام و درود خدمت کاربران و نویسندگان عزیز نودهشتیا با توجه به برگذاری سی و یکمین دوره نمایشگاه کتاب تهران از حضور گرم شما جهت بازدید از کتاب اندک نویسندگان در صورت علاقه، باعث افتخار ماست. نمایشگاه از تاریخ 20 الی 30 اردیبهشت ماه در مصلای تهران برگذار خواهد شد. نویسندگانی که از طریق انجمن موفق به چاپ کتاب شده اند، جهت اعلام حضور و یا ارسال کتاب جهت اراعه توسط کادر مدیریت با شماره تماس زیر ارتباط بگیرند: 09388382904 _ نسترن اکبریان| کادر مدیریت کل دو مدیر کل نودهشتیا، خانم نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده در غرفه انتشارات حوزه مشق حضور داشته و علاوه بر معرفی آثار خود، کتاب های دیگر نویسندگان که شرایط حضور ندارند را اراعه می دهند. ضمن حضورتان کتاب استیصال نوشته خانم نسترن اکبریان، به عنوان کتاب ویژه نمایشگاه نشر آییسا در آن غرفه رونمایی خواهد شد.(تعداد چاپ اول بسیار محدود است) در صورت هرگونه سوال و هماهنگی جهت حضور کتابتان در این دوره، هرچه سریعتر اقدام فرمایید. یا علی...
  • برای دریافت مقام به مدیر ارشدها مراجعه کنید

در حال تایپ رمان شناساترین ناشناس| h.noora کاربر انجمن نودهشتیا

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
شناساترین ناشناس
سطح رمان

A (حرفه‌ای)

نام نویسنده
h.noura
ژانر اصلی
اجتماعی
ژانر های مکمل
عاشقانه، معمایی، تراژدی
ساعت پارت گذاری
نامعلوم

خلاصه: بی‌خبری همان چیزی بود که با حال و روزِ جانای حامی عجین گشته بود. جانایی که بی‌خبر بود؛ از شناساترین ناشناسِ زندگی‌اش، از رازهای زندگی‌اش و حتی بی‌خبر از ماهیتِ عزیزترین‌ و نزدیک‌ترین‌هایش! و حالا در میان این معرکه‌ی در ظاهر آرام؛ جانا مانده بود و رویارویی‌اش با اتفاقاتی که پی در پی بر سرش آوار می‌شدند، آواره‌هایی از جنسِ چشم‌های خاص مردی که از تبار حامی‌هاست... .
مقدمه: افزوده خواهد شد.
شروع رمان: ۱۴۰۱/۴/۲۷
 
آخرین ویرایش:

....

سطح
0
 
کاربر خیلی فعال
بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
3/23/23
نوشته‌ها
110
مدال‌ها
1
سکه
3,071
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_tdv0.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌ چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی(کلیک کنید)
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@مدیر راهنما

@مدیر منتقد

@مدیر ویراستار

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.

➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #3
#پارت_1
"فصل اول" به رنگِ مشکی"
فضای خانه‌ی کوچک و کلنگی نیمه تاریک بود و خورشید با سخاوت و زورگویی مقداری از نور کم جان خود را از درون پنجره کوچک با شیشه‌های کدر و چهارچوب زنگ زده به داخل فرستاده بود. بعضی افراد به حدی بد بودن‌شان اثبات شده بود که گذراندن ثانیه‌های ارزشمند عمرمان در کنارشان اشتباهی یقیناً، محض بود ولیکن گاهی اوقات شرایط و یا شاید دوست داشتن‌ها ایجاب می‌کرد با وجودی که به بد بودن آن شخص واقف بودیم باز هم در کنارش عمرمان را گذری کنیم. نگاهم را مستقیم به فرش رنگ و رو رفته و قرمز رنگی دوخته بودم که در اثر گذشت زمان به سفیدی گراییده بود اما با شنیدن سرفه مصلحتی‌اش سرم را بالا گرفتم و به او نگاه دوختم.
چشم‌های نیمه باز و خمارش را به من دوخت، سیبیل‌های سیاه و پر پشتش حالم را منزجر می‌کرد.
با لحنِ شل و بی‌رمقی زمزمه کرد:
- باشه بابا هر چی تو بگی فقط الان اون رو بده به من.
خیال می‌کرد بجای مغز کاه در سر دارم که اینگونه سخن می‌گفت!
با خونسردی ابرویی بالا انداختم و لب زدم:
- من و چی فرض کردی؟ فکر می‌کنی تا این اندازه بی‌شعورم که یه همچین چیزی رو بهت بدم؟ عین آدم پا میشی و اون شناسنامه‌هایی که قایم کردی رو میاری و تحویل من می‌دی و بعد، این مال تو.
و محتوای درون دستم را به او نشان دادم. با دیدن آن، به یک‌باره و با چشم هایی حریص و سرخ شده خودش را به طرف من کشید و دستش را دراز کرد تا آن را بگیرد اما من در حرکتی سریع از جای برخواستم و با تحکم زمزمه کردم:
- کاری نکن باعث بشم مرغ‌های آسمون به حالت گریه کنن! اگر یک بار دیگه این غلطا ازت سر بزنه این خونه رو روی سرت خراب می‌کنم، می‌دونی که می‌کنم و شوخی ندارم!
حالت نیم خیز شده و دست دراز شده‌اش را درست کرد و دو زانو بر روی زمین نشست، با همان چشم‌های خمارش نیم نگاهی به ظاهرم انداخت و با پوزخند گفت:
- اوس کریم چطور دلت اومد کار ما رو به جایی بکشونی که یه الف بچه واسم خط و نشون بکشه؟ دِ آخه کوچولو اگر دماغت و بگیرم بی‌نفس میشی بعد اومدی واسه من شاخ و شونه می‌کشی؟!
دندان‌هایم را بر هم فشردم و با به یاد آوردن سخنان شهزاد به یک باره خونسردی، جایگزین خشمم شد. بهترین راه حل در مقابل این به ظاهر انسان عمل به سخنان شهزادی بود که می‌دانستم بیش از من تجربه دارد و با شخصیت این مرد آشناست.
بر روی دو زانو خم شدم و از مقابل اویی که چرت می‌زد کیفِ مشکی‌ام را برداشتم، بیشتر وقت‌ها از لباس‌هایی با رنگ سفید و صورتی استفاده می‌کردم اما این‌بار به این دلیل که ابهتم بیشتر شود از رنگ مشکی استفاده کرده بودم.
با خونسردی ظاهری قصد رفتن کردم که با دیدن حرکتم از جای برخواست و بر خلاف سخنان چند ثانیه قبلش گفت:
- کجا میری؟ اصلا من غلط کردم یه زری زدم!
بی توجه به او به راهم ادامه دادم و تازه درک کردم سخنان شهزاد را که می‌گفت بی‌توجه بودن حریصش می‌کند.
- جون ننه‌ات نرو بابا من یه غلطی کردم، صبر کن یک دقیقه. اصلا الآن میرم شناسنامه‌ها رو میارم.
با شنیدن این سخن پایم را که قصد داشت از چهارچوب درب آهنی و سبز رنگِ حیاط بیرون برود به عقب راندم و با پیروزی به سویش بازگشته و لب زدم:
- برو بیار شون تا پشیمون نشدم.
لبخند شلی زد و با لحنی کشیده گفت:
- به شرطی که بعدش بهم دو قرون بدی تا برم خودم و بسازم که فردا خواب نمونم.
با چندش لب‌هایم را جمع کردم و نگاهم را از صورت گرد و چشم‌های خمارش گرفتم و با تکان دادن سرم، چشم‌هایم را به کوچه دوختم. صدای لخ- لخ دمپایی‌های پلاستیکی آبی رنگش به من نشان داد که به مخفی گاهش رفته تا شناسنامه‌ها را بیاورد. کوچه‌ی تنگ و باریک کفی خاکی داشت و چند زن کمی آن طرف‌تر رو به روی درب قرمز رنگِ خانه‌ای نشسته و مشغول صحبت بودند. سرم را کمی کج کردم تا بتوانم سر کوچه و پسرک و ماشینم را ببینم و با دیدن پسرک که به ماشینم تکیه داده و نگاهش را به اطراف دوخته بود لبخندی زدم. زمانی که به اینجا رسیدم این پسر نزدیکم آمد و از من تقاضای پول کرد تا در عوضِ آن مواظب ماشینم باشد، شاید علتی که درخواستش را قبول کردم چشم‌های قهوه‌ای شفافی بود که شباهت بسیاری به شناساترین ناشناسِ قلبم داشت، همان کسی که چشم های قهوه‌ای شفافی که داشت دنیایم بود و چه تلخ که...
با صدای منصور کمی از جای پریدم و رشته افکارم مختل شد.
- بگیرشون.
پارچه گل- گلی و زرد رنگی را به سویم گرفته و با ابروهای کلفت و پرپشتش به آن اشاره می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #4
#پارت_2
با اخم پارچه را از او گرفته و گره کوری که به پارچه داده بود را به سختی باز کردم، گره که باز شد دو شناسنامه قرمز که گوشه‌های آن بریده- بریده شده و آثار کهنگی به خوبی در آن دیده می‌شد، نمایان شد و من بعد از چک کردن نام‌ها و اطمینان از درست بودن‌شان لبخندِ رضایت بخشی زده و نگاهم را از شناسنامه‌ها جدا و به او دادم، آب بینی‌اش را بالا کشید و بی‌حال لب زد:
- پول من و بده دیگه.
با اخم کیف پولِ صورتی فامم را برداشتم و از درون آن چند چک پنجاه تومانی به سویش دراز کردم، دستش را دراز کرد و به قصد گرفتن پول ها گوشه‌ای از آن را گرفت که من، آن سوی پول را محکم گرفتم و با تهدید زمزمه کردم:
- وای به حالت اگر قرار فردا رو از یاد ببری منصور.
سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
- باشه بابا این لامذهبا رو ول کن تا همینجا از شدت خماری مرحوم نشدم.
پول‌ها را رها کردم و بی‌هیچ سخنی از درب حیاط‌شان بیرون رفتم. به درک که می‌مرد مردک عوضی! اگر می‌مرد که برای من هم بهتر بود اما او فقط بلد بود جانِ دیگری را بگیرد.
کوچه‌ی تنگ و باریکی بود و از هر طرف آن درهای کوچک و بزرگ با رنگ‌های متفاوت و اغلب زنگ زده وجود داشت. کوچه را پیمودم و با رسیدن به سر آن، پسرک با شوق به سویم آمد و گفت:
- من از ماشینت مراقبت کردم. نگاه، بدون هیچ خطی نگهش داشتم پس پولم و بده خاله.
با لبخند دستی به موهای بورش کشیدم، چشم‌هایش زیباترین عضو صورتش بود و سفیدی پوستش سبب شده بود تا گونه‌های سرخی داشته باشد.
دو چک پنجاه تومانی که برایم باقی مانده بود را به او دادم، گوی‌های قهوه‌ای شفافش را به من دوخت و با ناباوری گفت:
- خیلی ممنونم خاله. اگر دوباره هم اینجا اومدی اجازه بده من از ماشینت محافظت کنم.
- باشه چِشم قشنگ!
با ذوق نگاهم کرد و گفت:
- یعنی چشم های من قشنگن خاله؟ آخه چشمای من که رنگ چشم بیشتر آدم هاست.
با لبخندی آمیخته به حسرت، خیره چشم‌هایش شدم و گفتم:
- زیبایی حقیقی چیزی نیست که چشم‌های ما می‌بینه! خیلی‌ها توی این دنیا چشمِ قهوه‌ای دارن اما چشم‌های همه‌شون زیبایی حقیقی چشم‌های تو رو به قلب آدم نشون نمی‌ده.
چهره گیج پسر نشان می‌داد متوجه منظورم نشده اما لبخند مهربانی زد و بی‌دلیل سر تکان داد، خیره به سر تکان دادنش لبخندی آمیخته به حزن لب‌هایم را نقاشی کرد.
کاش هیچ وقت اسیر زیبایی‌های ظاهری نمی‌شد.
لحظاتی بعد بر روی صندلی صورتی رنگ ماشینم نشسته بودم و با اخم و حسرتی که حاصلِ به یاد آوردن گذشته بود رانندگی می‌کردم.
همانگونه که نگاهم به رو به رو بود کمی خودم را به سوی کیف مشکی‌ام که در صندلی کناری بود خم کردم تا تلفن همراهم را بردارم. کمی دستم را در آن تکان دادم و با لمس جلد سرد گوشی که آن هم صورتی بود؛ گوشی را برداشتم. یک نگاهم به جاده بود و نگاه دیگرم به تلفن، با همین وضع با شهزاد تماس گرفتم و لحظاتی بعد صدای گرفته و پر دردش در ماشین طنین انداز شد:
- سلام جانا خوبی؟ شناسنامه‌ها رو گرفتی؟
- آره قشنگم تو غصه هیچی رو نخور.
کمی مکث کردم و بعد با نگرانی ادامه دادم:
- شهزاد تو که هنوز صدات گرفته‌ست، مگه استراحت نمی‌کنی؟
با صدایی هول زده گفت:
- نه، یعنی چرا، چرا استراحت می‌کنم. فردا هم بگذره دیگه راحت می‌شم. خیلی مرسی جانا کاری نداری من باید قطع کنم؟
با لبخندی که حاصل آسودگی خاطرم بود سری تکان دادم و آسوده لب زدم:
- نه خداحافظ.
پس از شنیدن صدای خداحافظی او تلفن را قطع کردم و طول راه با گوش دادن به موزیک ملایمی از صدای باران سپری شد. عاشق باران بودم و خیس شدن زیر قطرات آن را آرزویی می‌دانستم که اگر چه همیشه به او می‌رسیدم ولیکن باز هم برای بار بعد مشتاق‌تر می‌شدم.
خود را به خانه رساندم و آنقدر حالم خراب بود که پس از خوردن شامی که به اجبار و طبق قوانین پدر بزرگ باید در کنار هم صرف می‌کردیم به اتاقم رفتم و با خوردن مسکنی به خواب رفتم.
***
هاله‌ای از سیاهی در چند قدمی‌ام قرار داشت و با سرعتی باور نکردنی به من نزدیک می‌شد. صدای منفوری در گوشم مرتب فریاد می‌زد:
- فاصله‌ای تا لمس بدبختی نداری.
نگاهم را در پی کمکی گرداندم و با دیدن او که در حال دور شدن از من بود لب‌هایم لرزید! دستِ بی‌حس شده‌ام را به سویش دراز کردم، هنوز کامل بالا نیامده بود که فرشید با غیظ آن را به سوی پایین هدایت کرد. ندیده هم می‌توانستم چهره‌ی خبیث و وحشتناکِ فرشید را تصور کنم! صدای عاقد مردمک‌های لرزانم را از او گرفت و به عاقدِ مسن خیره ماندم:
- دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانومِ جانا مجد فرزند الیار مجد آیا به بنده وکالت می‌دهید شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید یک عدد آینه و شمعدان و تعداد هزار و دویست سکه تمام بهار ازادی به عقد دائم آقای فرشید مجد در بیاورم؟
با چشم‌های وحشت زده به اطراف نگاه کردم و با ندیدن او سرم را به چپ و راست تکان دادم. من نمی‌خواستم دهانم باز شود اما انگار اختیارش دست من نبود که ناخودآگاه از هم باز شد و آوای من در محیط مسکوت پیچید:
- بله.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #5
#پارت_۳
صدای جیغ و سوت و خنده‌های‌شان که در گوش‌هایم پیچید، من هم همراه با آنها جیغ کشیدم و به یک باره از خواب پریدم.
وحشت، ترس و استرس حالات این لحظه‌ام بودند. هیستریک‌وار و با لرز سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- نه.. نه.. نه.. نه.. نه..
قطره‌های درست اشکم، گونه‌های سرد شده‌ام را خیس کرد و صدای هق- هق گریه‌ام سکوت اتاق را شکست.
لرزش شانه‌هایم به تمام بدن سست شده‌ام هم منتقل شد و حالا دیگر تمام تنم از شدت اضطراب و ترس می‌لرزید.
صدای منحوس دست زدن‌هایشان را هنوز هم در کنار گوشم احساس می‌کردم؛ همان‌قدر واقعی و قابل لمس!
با همان تنِ لرزانم از روی تختِ صورتی با تشک سفید رنگی که شاهد تمام کابوس‌ها و ناآرامی‌های بی‌شمارم بود برخواستم و با گام‌هایی لرزان و نامتعادل، بی توجه به پنجره‌ی بزرگی که پرده‌های سفید و صورتیش کنار رفته و ممکن بود کسی از درون حیاط من را ببیند گذشتم و به سوی درب چوبی و به رنگ قهوه‌ی مشترک حمام و دستشویی رفتم. اتاقم بزرگ و مربعی شکل بود و کمتر رنگی بجز صورتی و سفید در آن دیده می‌شد. تختی سفید و‌ صورتی که در کنار آن آباژوری صورتی به چشم میخورد در گوشه‌ای از اتاق بود و رو به روی آن کمد لباس‌هایم قرار داشت. کمی آن طرف‌تر از کمدم میز آرایش قرار داشت. درب دستشویی و درب اتاق در نزدیکی هم بودند و فرشِ صورتی رنگ و خوش نقشِ وسط اتاق را عجیب دوست داشتم!
در را باز کردم و بدون نگاه به موزاییک‌های سفید و صورتی مستقیم به سوی روشویی سفید رنگ رفتم و با دیدن چهره خودم درون آینه مات ماندم.
ریملی که پخش شده بود و چشم‌هایی که از فرط گریه پف کرده بود بعلاوه موهای آشفته و پریشانم نمونه کامل یک دخترِ شکسته بود.
دخترک درون آینه انقدر شکسته و دوباره خودش به تنهایی از نو تکه‌های خود را چسب زده بود که حالا دیگر تکه خورده‌هایش کوچک تر از یک مورچه شده بودند. درست از زمانی دیگر تلاشی برای بند زدن تار و پود پیکر خسته‌ام انجام ندادم که خودم را شناختم.
پوزخندی به انعکاس خود در آینه زدم، شیر آب را باز کردم و اب را به روی آینه پاشیدم. تصویر برای لحظه‌ای محو شد و بعد در ابعاد نامشخصی نشان داده شد.
مشتم را سرشار از آب کردم و با شدت به صورتم کوبیدم.
یک بار...
دو بار...
سه بار...
و حالا که در اینه به خود نگاه می‌کردم دیگر اثری از ریمل‌های ریخته شده نبود، شیر نقره‌ای رنگ آب را بستم و از دستشویی بیرون آمدم.
ساعت دیواری به رنگ ستاره‌های شب، حالا ساعت نه و پنجاه و هفت دقیقه را نشان میداد و احتمال می‌دادم که همه از جمله پدر بزرگ در حال صبحانه خوردن باشند.
یک راست به سوی میز آرایشِ صورتی رنگ و بزرگم رفتم و با دیدن عکس بچگی‌هایمان در قالب قابی سفید کنار هم، لبخند عمیق و از ته دلی مهمان لب‌هایم شد.
لب‌های خشک و بی‌رنگ شده‌ام را از هم فاصله داده و آرام زمزمه کردم:
- اگر بودی شاید اینجوری نمیشد!
و بعد آرام‌تر زمزمه کردم:
- امان از این قلب که هنوزم تو رو یادم میاره، انگار باورش نمیشه تویی وجود نداره.
با لبخندی تلخ افکار او را از ذهنم دور کردم و دست دراز کرده و رژ لب سرخم را برداشتم و ان را با ظرافت بر روی لب‌های بی‌رنگ شده‌ام کشیدم؛ کمی رژگونه به گونه هایم زدم و با کشیدن خط چشمی آرایشم را به اتمام رساندم.
دست های کشیده‌ام را به سوی شانه سفید خود بردم و با برداشتن آن موهای مواج و بلند مشکی‌ام را با حوصله شانه زدم.
حالا دیگر اثری از ضعف درون صورتم نبود!
حالا که به اینه می‌نگریستم دختری را می‌دیدم که بر خلاف باطن پر غمش، ظاهرش هیچ غمی ندارد!
خیلی وقت بود که زندگی به من آموخته بود تحت هیچ شرایطی نباید ضعیف بودنم را به دیگران نشان دهم؛ حتی اگر آن دیگری نزدیک‌ترین آدم به زندگی‌ام باشد باز هم زمانه به حدی بی‌رحم بود که می‌دانستم روزی همان نزدیک‌ترین فرد هم ضعفم را عنوان می‌کند.
تلفن همراهم که جلد صورتی‌اش عجیب دلم را می‌برد از روی میزِ آرایش برداشتم و با شهزاد تماس گرفتم. چندین دقیقه بعد صدایش از بین سرشاری از همهمه در گوش هایم پیچید که گفت:
- سلام جانا نگران نباش برای کارهای طلاق اومده و الان منتظریم.
لبخند عمیقی زدم و با شادی آنی و از ته دلی گفتم:
- خیلی خوشحالم! فقط شهزاد لطفاً یک دقیقه گوشی رو بده بهش.
صدایش این‌بار سرشار از شک و تردید بود.
- چیکارش داری جانا؟
با استرس ناخنم را بین دندان گرفتم که از گوشت کنار ناخنم خون بیرون آمد، با چندش دستم را از دهانم فاصله دادم. لعنت به این عادت بی‌موقع من که در زمان استرس دست از سرم برنمی‌داشت.
- ام.. هیچ.. هیچی بابا.. میخوام باهاش حرف بزنم.
چند ثانیه مکث کرد و بعد با همان تردید گفت:
- باشه الان تلفن و میدم بهش.
چند ثانیه تنها صدای همهمه از پشت تلفن امد و بعد صدای منصور که می‌گفت:
- فکر کردم من و فراموش کردی برای همین می‌خواستم بی‌خیال طلاق بشم.
دستمالی از درونِ جعبه صورتی رنگ دستمال کاغذی برداشتم و پشت به آینه به میز آرایش تکیه دادم و در حالی که سعی میکردم خونِ بر روی ناخنم را پاک کنم گفتم:
- شهزاد که پیشت نیست داری اینجوری حرف میزنی؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- نه نیست خیالت تخت.
نفس راحتی کشیدم و بعد گفتم:
- ببین خیلی راحت امروز توافقی طلاق می‌گیرید و بعد من امانتی رو بهت تحویل میدم.
- از کجا معلوم که نزنی زیرش؟
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #6
#پارت_4
دندان هایم را بر روی هم فشردم و دستمال را درون سطل اشغالِ سفید رنگی که بر روی آن طرح گل های صورتی بود پرتاب کردم و با نیشخند گفتم:
- میتونی همین الان از اون دادگاه بیای بیرون اما این و باید بدونی که دیگه شهزادی وجود نداره که مجبورش کنی با کار کردن خرج مواد کوفتیت و در بیاره چون من هر جوری شده طلاقش و به هر طریقی ازت میگیرم.
خنده‌ی کثیفی کرد و با تمسخر گفت:
- باشه- باشه کاملاً قانع شدم، هر چی تو بگی.
و شنیدن که آرام‌تر گفت:
- دختره‌ی افاده‌ای بد ریخت!
این‌که برای این گفته‌هایش داد و فریاد به راه بی‌اندازم کاری کاملا اشتباه بود زیرا او نه تنها مرا خورد نکرده، بلکه شخصیت خود را با این سخنان درهم کوبیده بود. سه نفس عمیق برای آرامش کشیده و آرام گفتم:
- خوبه که برای هزارمین بار شخصیت خودت و جلوم درهم کوبیدی. اون چک رو همین امروز برات میارم تا همه‌اش و دود کنی بره هوا بعد ببینم چیکار می‌خوای بکنی، حالا هم برو و وای به حالت اگر کلمه‌ای به شهزاد بگی.
تلفن را با افسوس برای او قطع کردم. منصور همسر شهزاد بود و شاپرک فرزند این دو، چند وقت پیش منصور به رسم همیشه شهزاد را کتک زده بود و این باعث سقط جنین شهزاد شده بود. شهزاد که تا کنون با بدی و خوبی منصور ساخته بود با سقط جنینش تصمیم گرفت از او طلاق بگیرد اما مشکلی که وجود داشت حال جسمی بد شهزاد و پیگیری زیادی که برای طلاق باید انجام می‌شد بود. از طرفی طلاق توافقی زود صورت می‌گرفت و منکه شهزاد را به خانه‌ی مادر پیرش بردم منصور از این موضوع خشمگین شد و گفت که طلاق شهزاد را نمی‌دهد و من با دادن وعده دادن پول به او، راضیش کردم تا بی‌هیچ‌ مشکلی طلاق توافقی بگیرند و سرپرستی شاپرک به شهزاد واگذار شود. البته که اگر شهزاد با خبر می‌شد که من پولی به منصور دادم به هیچ عنوان حاضر به طلاق نمی‌شد اما من حال خوب او را می‌خواستم و برایم هیچ چیز دیگر مهم نبود.
هم‌چنان در حال فکر کردن به زندگی تلخِ دوستم بودم که تلفن باز زنگ خود و باز هم نام شهزاد بر روی صفحه افتاد.
حرص را به سختی از خود دور کرده و پس از برداشتن تلفن ارتباط را برقرار کردم، به محض برقراری ارتباط صدایش در گوش‌هایم پیچید:
- ببین جانا من تا ظهر اینجام میشه لطفاً بری دنبال شاپرک؟ بچم امروز برای اولین با به مدرسه میره و نمی‌خوام تنها برگرده.
- میرم شهزاد جان! فقط اگر تو اونجا تنهایی یا مشکلی داری بیام پیشت؟
- نه تو فقط برو دنبال بچم شاپرک و بعد ببر خونه مامانم بذارش.
سری تکان دادم و لب زدم:
- باش خداحافظ.
اغراق نبود اگر می‌گفتم زندگی شهزاد از زهر هم تلخ‌تر بود و است! زمانی که پدرش فوت شده بود برای کم شدنِ به قول معروف " یک نان خور اضافه " مجبور شده بود که با منصور ازدواج کند تا خواهر کوچک‌تر و مادرش بهتر از پس زندگی خود بر بیایند، خواهر کوچکترش حالا در کنار درس خواندن کار هم می‌کرد و وضع شهزاد این شده بود.
دستی به چشم‌هایم کشیدم؛ امروز را طبق قوانین عمل نکرده و می‌دانستم حسابی از دستم شاکی است.
پس از نگاهی کلی به پیراهن آستین بلند و پوشیده‌ی سفید رنگم و شلوار راسته مشکی‌ام لبخند رضایت بخشی زدم. از پس جمع کردن موهایم در زیر روسری که بر نمی‌آمدم و تا حدودی با شال میانه‌ی خوبی داشتم. شال سفید با توپک های کوچک مشکی رنگم را برداشته و آن را بر روی سرم کشیدم.
اگر چه پدربزرگ و بقیه فرشید را بدون هیچ محرمیتی همسر من می‌دانستند اما منکه او را حتی به عنوان پسر عمویم هم قبول نداشتم. در اتاقم را باز کردم و انگار نه انگار که در لحظاتی پیش چه کابوسی دیده بودم و چه اندازه حالم بد بود روانه‌‌ی طبقه پایین شدم. به چند پله‌ی پایانی که رسیدم حالا می‌توانستم چهره مقتدر پدر بزرگ نشسته بر انتهای میز غذاخوری طلایی رنگ را ببینم، قدمی جلوتر گذاشتم و او با دیدن من ابروهای پر پشت و مشکی رنگش را در هم کشید و از همانجا با صدای بلندی گفت:
- بیچاره پسر من که مجبوره با تو بدبخت بشه! جز خواب کار دیگه‌ای نداری؟ چرا قوانین رو رعایت نمی‌کنی؟
چشم های مشکی‌اش که به من، عمو و فرشید هم ارث داده بود از شدت خشم برق می‌زدند و این ترس را میهمان قلب بیننده می‌کرد! من اما با لبخند نزدیکش شدم و ضمن نشستن بر روی صندلی سفید و طلایی میز غذا خوری گفتم:
- پدر بزرگ اصلا نگران نباشید. قرار نیست که من با پسر عزیزتون ازدواج کنم. راجب قوانین هم عذر می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #7
#پارت_۵
پدر بزرگ اخم غلیظی روانه‌ی من کرد و همین که خواست تشر بزند عمو برای آرام کردن جو موجود، سوالی گفت:
- بابا؟
پدر بزرگ شاکی به عمو خیره شد و عمو با زدن لبخند ژکوندی که برای فروکش کردن خشم پدرش بود گفت:
- فرشید هم همچین تحفه‌ای نیست اینقدر خودتون و بخاطر این دو تا اذیت نکنید.
در دل از عمو تشکر کردم و لبخند عمیقی به رویش پاشیدم.
خدا را شکر می‌کنم که اگر چه از لحاظ ظاهر بسیار شبیه مجدها بودم ولیکن اخلاق، رفتار و شخصیتم با آنها فرق داشت. پدر بزرگ، فرشید و عمو هر سه قد بلند و لاغر اندام بودند اما من قد متوسطی داشتم و لاغر بودم. عزیز اما لاغر بود و او هم قدی بلند داشت اما حالا چندین سالی‌ست که خبری از بلندای قدش نبود و این نتیجه‌ی ویلچر نشینی‌اش بود.
فکر کردن به مجدها را نیمه کاره رها کردم و نگاهم را به رو به رو دوختم که فرشید بی‌دلیل چشم غره‌ای به من رفت که هیچ اهمیتی به او ندادم تا ضایع شدگی هایش بمانند و او.
نمی‌دانم چه مشکلی با من داشت که تا این اندازه تلاش می‌کرد حرصم را درآورد ولیکن من خونسردتر از این حرف ها بودم. شاید اگر تا این اندازه من را آزار نمی‌داد می‌توانستم به ازدواج با او فکر کنم اما با این وجود هرگز... .
با ابروهای درهم تنیده اش خطاب به پدر بزرگ گفت:
- پدر بزرگ میشه زودتر تاریخ عقد و عروسی رو بگید؟
با خونسردی کمی از چای خوش‌رنگ بر روی میز را نوشیدم و پوزخندی به تقلاهای او برای حرص دادنم زدم. به هر حال که من در هر صورتی با او ازدواج نمی‌کردم! همچون دخترهای درون رمان‌ها نبودم که برای ازدواجی اجباری از خانه فرار کرده و میدان را رها کنم، من در مقابل آنها ایستادگی می‌کردم. در این سال‌ها خوب یاد گرفته بودم گلیم خود را از آب بیرون بکشم. اگر این کار خلاف خواسته‌های من پیش می‌رفت یقیناً آبروی پدر بزرگ را زیر سوال می‌بردم.
باید به آنها نشان می‌دادم که من آن جانای ضعیف دیروز نیستم! من حالا توانایی به تاراج بردن آبروی هر دوی آن‌ها را داشتم. با صدای پدر بزرگ حواسم جمع اطراف می‌شود.
- نه. یکم صبر کن توی یه فرصت مناسب زمان و میگم تا برید دنبال خرید هاتون.
فرشید با کمی اخم نگاهش را از پدر بزرگ گرفت و با دیدن نگاه سرشار از تمسخر من به حدی حرصی شد که صدای دندان قروچه‌اش را بسیار واضح شنیدم.
نگاهم را از او گرفته و به اعضای خانواده دادم.
خانواده‌ای کوچک و پنج نفره که شامل پدر بزرگ، عزیز، عمو، فرشید و من می‌شد. البته که این خانواده روزی پر جمعیت‌تر از این بود اما...
گفتن بعضی چیزها درد دارد و من به هیچ وجه حوصله‌ی درد کشیدن را نداشتم!
عزیزِ جانم و عموی نسبتاً مهربانم را دوست داشتم اما امان از فرشید و بدی هایش! پدر بزرگِ پسر دوستم هم که من را به سان شیطانی میدید که اگر کمی دست نوازش بر سرم بکشد گناه کبیره محسوب می‌شود!
پس از صرف صبحانه عمو و پدر بزرگ به کارخانه رفتند و من هم همانند فرشید راهی اتاقم شدم، باید حاضر شده و به دنبال شاپرک می‌رفتم.
لباس‌های انتخابی‌ام سه تکه بود، یک پیراهن سفید و پوشیده که آستین هایش در مچ دست به وسیله دکمه‌ای زیبا بسته میشد و بر روی آن سرافون کوتاهی که تا بالای زانو بود به همراه شلواری گشاد به رنگ سرافون و شالی سفید به سر کردم. کمی عطر به خود زدم و تنها آرایشم رژ لب صورتی رنگی بود که بر روی لب‌هایم کشیدم. درون آینه که به خود خیره شدم لبخندی به چهره‌ام زدم. روزی جانای کوچکی وجود داشت که با قهر و ناز کردن می‌خواست صاحب دو گوی شفاف را راضی کند تا اجازه دهد صورتش را آرایش کند، جانای کوچک بسیار اصرار می‌کرد اما او قبول نکرد و در آخر جانا موفق شد وقتی که آن پسرک تخسخواب بود صورت و گونه‌ها، پشت پلک‌ها و حتی لب‌هایش را با رژی صورتی رنگین کند.
با یادآوری سمج بودن‌هایم خنده لب‌هایم را نقاشی کرد و دلم عجیب برای صاحب آن چشم‌های قهوه‌ای شفاف که حالا به شناساترین ناشناس زندگی‌ام تبدیل شده بود پر کشید. الان کجا بود؟ چه کاری انجام می‌داد؟ اصلا ازدواج کرده بود؟
در هر صورت، امیدوارم ازدواج نکرده باشد! به کیف سفیدم چنگ زدم و از در اتاق بیرون آمدم، در را به آرامی بستم تا مبادا فرشید متوجه بیرون رفتنم شود؛ اگر متوجه می‌شد گیر می‌داد و من هیچ حوصله گیر دادن‌هایش را نداشتم.
از پله های سنگی و سفید گذر کردم و با تن صدای بلندی خطاب به آرزو پرستار مخصوصِ عزیز که بر روی مبل‌های سلطنتی قرمز و سفید نشسته بود، گفتم:
- خداحافظ آرزو خانم.
درب بزرگ عمارت را باز کردم و نتوانستم صدای خداحافظی‌اش را بشنوم.
امروز اول مهر بود و مدرسه‌ها باز شده بودند، درختان کم- کم خشک و خشک‌تر می‌شدند و سرمای هوا وجودش را به اثبات می‌رساند. مسیر سنگ فرش شده‌ای که اطراف آن سرشار از خزه‌های یخ زده بود و به پارکینگ می‌رسید را در پیش گرفتم و با رسیدن به پارکینگ و نمایان شدن ماشینم لبخندی به رنگِ زیبای سفیدش زدم.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #8
#پارت_۶
شاید چنین ماشینی در این خانواده‌ی مرفه و بی‌درد جامعه تعجب انگیز بود اما من به این ماشین علاقه داشتم و همین دویست و شش را هم انتخاب کرده بودم. به سویش رفتم و با لمس دستم به دستگیره مشکی آن لحظه‌ای جا خوردم، دستگیره به شدت سرد بود به طوری که لرز کوتاهی تنم را در برگرفت و من سریع در را باز کردم و بر روی صندلی های صورتی ماشین جای گرفتم. رنگ بیرون ماشین سفید بود و داخلش تماماً صورتی رنگ بود. هوای داخل ماشین کمی تعفن بود و این باعث شد شیشه را پایین بکشم. طول راه به گوش دادن به موزیک و هر از گاهی صدای فریاد و داد‌های دیگر رانندگان و یا مزاحمت های لفظی افرادِ کاملا بی‌فرهنگی که هنوز یاد نگرفته بودند مزاحمت ایجاد کردن برای یک دختر افتخار نیست، گذشت.
مقابل درب مدرسه که رسیدم ماشین را گوشه‌ای پارک کردم و به ساعت نگاه دوختم؛ احتمالا ساعت دوازده تعطیل می‌شدند و حالا سی و سه دقیقه مانده به دوازده بود، از ماشین پیاده شدم و نگاهم را به اطراف دوختم.
درختان سبز و برگ‌های تازه و لطیف جای خود را به درختانی داده بودند که پاییز آنها را عریان کرده و لباس هایشان حالا سبزی خود را از دست داده و به تکه هایی خشک و نارنجی و زرد رنگ تبدیل شده بودند. من اما خود را به تنه‌ی خشک و قهوه‌ای درختی تکیه دادم و نگاهم را قفل درب آبی آسمانی رنگ مدرسه کردم اما بجای دیدن درب آبی رنگ مدرسه تصویر چشم‌هایی کشیده با مردمک‌های قهوه‌ای رنگ مقابل چشمانم به تصویر در آمد. قلبِ دل‌تنگم با یادآوری آن چشم‌ها هر لحظه می‌لرزید. اگر ازدواج کرده بود چه؟ اگر کس دیگری را دوست داشت چه؟ اصلا من را به یاد دارد؟ بچه که ندارد؟
نمیدانم کی زمان باقی مانده گذشت اما درست زمانی رشته افکارم از هم گسیخت که درب مدرسه باز شد و انبوهی از کودکان با جیغ و شادی از در بیرون آمدند و هر کدام با شادی به سوی والدین خود رفتند. نگاه من در پی کودکی گیر کرد که فرم بنفشِ روشنی داشت، مقنعه‌اش به رنگ سفید بود و درز دوخت آن تا جای گوشش می‌رسید. موهای خرمایی رنگش که از مقنعه بیرون آمده بودند از او دختر بچه‌ای بامزه و شلخته ساخته بود. نگاه غمگین دخترک جستجوگرانه اطراف را می‌کاوید و هر لحظه حدقه چشم‌هایش از اشک براق‌تر میشد، چند تن از کودکانی که در کنار خانواده‌هایشان بودند زیر چشمی به کودک حیران نگاه دوخته بودند، منکه نگاه دیگر کودکان را دیدم با لبخندی که بر روی لب نشاندم شاخه گل‌های رز قرمز را بیشتر در دست فشردم و با قدم هایی شمرده- شمرده و کوتاه به سوی او به راه افتادم. هنوز هم به اطراف نگاه می‌کرد و متوجه من نشده بود، برای اینکه توجهش را به خود جلب کنم دستم را بالا بردم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- شاپرک.
چشم‌هایش را جستجوگرانه به دنبال صاحب صدا چرخاند و من باز هم تکرار کردم:
- شاپرک.
نگاهش که به من برخورد کرد جیغی از شدت شادی کشید و پاهای پوشیده در کفش های اسپرت سفیدش را با عجله به سوی من هدایت کرد. دست هایم را برای استقبال از او باز کردم و کمی کمر خم کردم تا قدم به او برسد، با خنده خود را در آغوشم پرت کرد. عمیق او را به خود فشردم و با خنده و مهر زمزمه کردم:
- چه دختر کوچولوی شلخته و بانمکی!
خود را از من جدا کرد و با چشم‌هایی براق و لب‌هایی کش آمده نگاهش را به اطراف گرداند و گفت:
- اولا شلخته خودتی دوما این اولین باری بود که از دیدنت خوشحال شدم جانا، دیگه داشتم فکر میکردم کسی دنبالم نیومده سوما شهزاد کو؟
چهره‌ام را در هم کشیدم و ضمن اینکه گل را رو به رویش می‌گرفتم، به تقلید از خودش لب زدم:
- اولا اشتباه فکر کردی دوما گل و بگیر سوما مامانت نتونست بیاد.
کلمات آخر را که بر زبان آوردم چهره شادش به یک باره تغییر کرد و با لب هایی برچیده گل را از من گرفت و گفت:
- چرا نیومده؟
- چون یه کار ضروری داشت. عیبی نداره من و تو الان می‌ریم یه عالمه می‌گردیم و بستنی می‌خوریم.
لب هایش لرز گرفتند و من در چهره او جانای کوچکی را دیدم که با گریه می‌گفت:
- همه به من میگن تنبل! میگن نمی‌تونی مشق هایی که خانوم معلم میده رو بنویسی، حامی بیا برام مشق هام و بنویس تا به اونا نشون بدم منم می‌تونم.
مردمک های من هم همراه با قلبم لرزیدند و بی‌اختیار نگاهی به اطراف انداختم و لب زدم:
- آخرم مجبورت کردم برام بنویسی، کاش می‌تونستم دوباره مجبورت کنم تا بیای پیشم.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #9
#پارت_۷
با صدای شاپرک سرم را به سویش برگرداندم و گنگ نگاهش کردم.
- چی گفتی شاپرک؟ یه بار دیگه بگو نشنیدم.
اخم هایش را درهم کشید و پای کوبان گفت:
- جدیدا کر شدی جانا؟ دارم بهت میگم بریم بخوریم دیگه.
چشم‌هایم را گرد کردم و در حالی که کمرم را صاف می‌کردم و دستش را می‌گرفتم گفتم:
- شاپرک لطفاً یکم ادب داشته باش.
و بعد به سوی ماشین قدم تند کردم، صدای قدم های شتاب زده‌اش را می‌شنیدم که تمام تلاشش را می‌کرد خودش را به من برساند.
- من خیلیم با ادب هستم. تو که فهش های منصور و نمی‌شنیدی تا معنای بی‌ادب بودن و بفهمی.
شوک زده ایستادم و با چشم‌های گرد خیره‌اش شدم.
شاپرک فرزندی بود که خیلی‌ها آرزوی داشتنش را داشتند! شاپرک جوابگوی حسرت‌های بی‌شمار خیلی از زن و مردها بود و حالا منصوری به آن دست یافته بود که با کارهایش، چنین بلایی بر سر شاپرک آورده بود! شاپرکی که در اوج کودکی چنین غم‌هایی را به دوش می‌کشید، چه گناهی داشت؟ شاپرک داشت چوب والدینی را می‌خورد که شعور را قورت داده و در مقابل فرزندان معصوم خود از هر لغتی استفاده می‌کردند! کاش تمام پدر و مادرها بدانند با دعواهایی که در مقابل کودکان انجام می‌دهند و یا الفاظ زشتی که در مقابل آن‌ها به کار می‌برند، چه بلایی بر سر روح و روان معصومانه آن‌ها می‌آورند.
کاش بدانند این کارها چه تأثیرات ناگواری بر روح آن‌ها می‌آورد و دیگر کودکانی این‌چنین بی‌گناه را فدای انتخاب اشتباه خود نمی‌کردند!
شاپرکِ قشنگم هم از آن دسته کودکان بی‌گناه و معصومی بود که گرفتار بی‌فکری والدین خود شده بود.
به ماشینم که رسیدم درب ماشین را باز کردم و پس از نشستن درون آن درب را بستم و با اندوه شال سفید رنگم را مرتب کردم. درب مدرسه خلوت‌تر شده بود و هوای ابری انگار که نوید بارانی سخت را به ما می‌داد. شاپرک دست به سینه نشسته و نگاهش را به روبه رو دوخته بود و هر از گاهی پلکی هم می‌زد. ماشین را به راه انداختم و با لذت به نوای خوشِ آهنگ گوش سپردم اما شاپرک با اخم‌هایی درهم دست برد و در حالی که صدای ضبط را کمتر می‌کرد گفت:
- شهزاد رفته از منصور طلاق بگیره؟
لب‌هایم را گزیدم اما با خونسردی ظاهری گفتم:
- از خودش بپرس عزیزم!
چهره‌اش را جمع کرد و با چندش گفت:
- ایشک جانا! همینطور که غیر قابل تحمل هستی لطفاً با گفتن عزیزم و گلم و این کلمات خودت و غیر قابل تحمل‌تر نکن!
چشم‌هایم گرد شد و یکه خورده زمزمه کردم:
- تو چه مشکلی با من داری بچه؟ طوری داری حرف میزنی انگار دشمن خونیتم.
با چندش لب‌هایش را جمع کرد و غر زد:
- من فقط حقیقت و میگم! هر وقت توی ماشینت می‌شینم یا میام توی اتاقت همش دلم از اون بستنی‌هایی میخواد که سفید و صورتی هستن، رنگ‌های دیگه‌ای هم توی جهان وجود دارن. نمی‌دونم چرا انقدر گیر دادی به این دو تا رنگ؟
مبهوت و بی‌هدف سرم را به چپ و راست تکان دادم. خب هر کسی نظری داشت و نظر شاپرک هم این بود. منکه بخاطر سخن دیگران از علایقم نمی‌گذشتم؛ اینکه به خاطر حرف دیگران از آن‌چه که می‌خواهم و می‌دانم چیزی درست است دست بکشم، از نظر خودم حماقتی محض بود! جنگیدن برای رسیدن به هدف یکی از ارزشمندترین حس‌های دنیاست و این را کسی درک می‌کند که از اعماق وجود برای آن بجنگد! شاپرک با چهره‌ی جمع شده‌اش به رو به رو خیره بود. چند نفس عمیق کشیدم و در تمام طول راه دیگر سخنی بین مان رد و بدل نشد، البته که اگر تشرهای هرازگاه شاپرک را بخاطر رانندگی‌ام حساب نکنیم حرفی بین‌مان رد و بدل نشد. به بستنی فروشی رفتیم و چون شاپرک محیط شلوغ را دوست نداشت بستنی‌ها را از مغازه گرفتم و به سوی ماشین به راه افتادم تا آن‌ها را آنجا بخوریم. در ماشین را باز کردم و همین که چشم شاپرک به بستنی و رنگش افتاد با چشم های گرد شده جیغی کشید و فریاد زد:
- درسته که گفتم هر وقت تو رو می‌بینم بستنی سفید و صورتی دلم می‌خواد اما نه اینکه وسط یه محیط سفید و صورتی بستنی سفید و صورتی هم بخورم.
از صدای جیغ کر کننده‌اش با چهره‌ای در هم دست هایم را بر روی گوشم گذاشتم و با لحنی نرم گفتم:
- چرا هی نظرت و عوض می‌کنی؟ اینهمه جیغ و داد نداره که... میرم عوضش می‌کنم.
با اخم رویش را از من برگرداند و باز فریاد زد:
- غلط می‌کنی عوضش کنی. اصلاً الان دلم می‌خواد بخورم.
و بعد هم با اخم‌هایی درهم درب بستنی را باز کرد و قاشقی را با حرص در دهانش چپاند. درمانده و با اخم‌هایی در هم خیره‌اش شدم و دعا کردم کاش منصور انسان شود! کاش چشمان بصیرت این گونه پدر و مادرها به روی تأثیرات مخرب رفتارها و الفاظ ناشایستی که در مقابل کودکان‌شان به کار می‌بردند، باز می‌شد.
شاپرکِ مظلوم تنها هفت سال داشت اما این تنها در ظاهر بود، او انقدر صحنه‌های تلخ و سخنان دردناک والدینش را شنیده و دیده بود که روحش به اندازه یک جوان بیست ساله بزرگ شده بود و من از اعماق وجود برای منصور و منصورهایی که آسایش خانواده را مختل می‌کردند متأسف بودم!
رویم را از او برگرداندم و قاشق بی‌رنگ و کوچک بستنی را درون بستنی لیوانی که به رنگ سفید و صورتی بود فرو کردم و با نگاه به خیابان‌ها و افراد شروع به خوردن بستنی کردم. یکی با عجله و خروشان رد میشد و به دیگران تنه می‌زد و دیگری با آرامش در حالی که سرش درون گوشی فرو رفته بود در خیابان گام برمی‌داشت. همچنان با خونسردی خیره جنب و جوش مردم بودم که با دیدن دو گوی قهوه‌ای براق و شفاف چشم‌هایم گرد شد و با هیجان و قلبی که تند- تند می‌کوبید خود را به در نزدیک کردم اما شیشه مِه گرفته بود و چیز زیادی دیده نمی‌شد. سریعاً مِه را با دستم از بین بردم و نگاهم را به نقطه‌ای دوختم که انگار او را دیده بودم اما با ندیدنش اخم میهمان ابروهایم شد و من باز هم سعی کردم خود را به بی‌خیالی نزدیک کنم. دستم بر روی دست گیره ماشین رفت تا آن را باز کند اما انگار دستی نامرئی مانع از انجام کارم شد و در گوشم زمزمه کرد:
- اگر اون باشه می‌خوای چیکار کنی؟ اون تو رو به یاد نداره و به هیچ عنوان ازت یاد نمی‌کنه! این و بفهم که اگر به یادش بودی تو رو... .
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #10
#پارت_۸

با حس بدی که به یک‌باره به قلبم هجوم آورد و عشق را خاکستر کرد چشم‌هایم را بر هم فشردم و دستم را به سختی از دستگیره‌ی ماشین دور کردم. حق با صدا بود و برای من تلخ ترین اتفاق ممکن این بود که می‌دانستم حق با صداست... .
با آهی که کشیدم به صندلی صورتی رنگ ماشین تکیه دادم و بی‌توجه به کوبش شدید قلبم قاشقی دیگر از بستنی‌ام را خوردم. به درک که تکه گوشتی در اعماق قفسه سینه‌ام خود را به چپ و راست می‌کوبید تا دستگیره را باز کنم و او را ببینم، به درک!
شاپرک بستنی‌اش را به اتمام رساند و سپس با لحنی دستوری گفت:
- راه بیفت دیگه، یک ساعته اینجا هستیم.
چینی به ابروهایم دادم و گفتم:
- یه دقیقه صبر کن صورتت و درست کنم عزیزم.
بی‌حرف سرش را به سویم برگرداند و من با لطافت موهای زیبایش را درون مقنعه بردم و درز آن را زیر چانه‌اش تنظیم کردم. چشم های گرد و کوچک عسلی‌اش درخشان‌تر و مظلوم‌تر از همیشه بود و لب‌های کوچک و سرخش بی‌رنگ بود، پوست سفیدی داشت و این سفیدی بسیار به موهایش می‌آمد.
عجیب بود که کمتر پرخاشگری می‌کرد و در سکوت اجازه داده بود تا ظاهرش را مرتب کنم. چند ثانیه به چهره پکر و گرفته‌اش نگاه دوختم و بعد با مهربانی زمزمه کردم:
- شاپرک؟
نگاهش را به من دوخت و من با زدن لبخند مهربانی گفتم:
- از اینکه اونا طلاق گرفتن ناراحتی؟!
مردمک‌ چشم‌هایش لرزیدند؛ بزاق دهانش را صدا دار قورت داد، لب‌هایش کمی لرزیدند و با حرفی که گفت مات ماندم.
- آره ناراحتم!
انتظار نداشتم احساساتش را برایم بازگو کند و حالا علاوه بر مبهوت بودن خوشحال هم بودم، با مهربانی او را در آغوشم کشیدم و در گوشش گفتم:
- باور کن این بهترین راه حل برای زندگی اون‌ها بود، نه اینکه راه‌حل‌های دیگه‌ای نداشته باشه اما اون راه‌حل‌ها غیر ممکن بود. اینطوری تو هم عذاب نمی‌کشی و می‌تونی یه زندگی آروم و شروع کنی، زندگی آرومی که دیگه توش خبری از اذیت‌های بابات نیست!
دست‌هایم را دورش محکم‌تر کردم. وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش می‌لرزید و چون در اغوشم بود چهره‌اش را نمی‌توانستم ببینم.
- منصور همیشه شهزاد رو کتک می‌زد گاهی هم‌ که می‌خواست من و بزنه شهزاد خودش و می‌نداخت جلوی منصور تا نتونه من و بزنه و در عوض منصور اول یه عالمه شهزاد و می‌زد و بعد اگر حوصله داشت میومد منم می‌زد. با همه‌ی اینا من نمی‌خوام اونا طلاق بگیرن، من می‌خوام عین دوستام یه مامان و بابای خوب داشته باشم! ولی، ولی، ولی اونا من و‌ اذیت می‌کنن! جانا، از منصور خیلی بدم میاد ولی اگه طلاق بگیرن خجالت می‌کشم به همکلاسیام‌ بگم دیگه بابا ندارم!
هقی زد و بعد با گریه دست‌هایش را دور تنم حلقه کرد و گفت:
- جانا تو رو خدا بهشون بگو طلاق نگیرن! اگر طلاق نگیرن منم بچه خوبی میشم و دیگه مامان و بابا صداشون می‌کنم.
احساساتم به جریان افتاده بود و با بغض او را به خود می‌فشردم. نمی‌دانستم چه باید بگویم که مرهم درد دل این کودک هفت ساله باشد. چگونه می‌گفتم من بانی این کار شده‌ام؟ چگونه توجیه‌اش می‌کردم که بابا نداشتن، خجالت ندارد؟ خیسی چشم‌هایم حالم را بد می‌کرد و حالا نمی‌دانستم کارم درست بود یا غلط... .
گوشی‌ام که زنگ خورد از او جدا شدم و با یک دست اشک‌های او را پاک کردم و با دست دیگر تلفن همراهم را برداشتم و با دیدن نام شهزاد تماس را برقرار کردم. بلافاصله صدای بی‌حس‌اش در گوشم پیچید:
- جانا دیگه همه چیز تموم شد، همه چیز. نمی‌دونم چطوری ممنونت بشم! اگه تو باهاش حرف نمی‌زدی من و طلاق نمی‌داد.
تلخ لبخند زدم و همین که خواستم چیزی بگویم شاپرک با پرخاش تلفن را از دستم گرفت و صدای فریاد و جیغش قلبم را به آتش کشید:
- شهزاد چرا من و بدون بابا کردی؟ نامردا من به دوستام چی بگم؟ کاش همه‌تون بمیرید!
و بعد با جیغ گوشی را کف ماشین پرت کرد و با فریاد با پایش بر روی آن کوفت و همزمان که با دست‌هایش خودش را هم کتک می‌زد، مرتب فریاد می‌کشید:
- من می‌خوام بمیرم!
او را در اغوش گرفتم و اگر چه به سختی اما موفق شدم جلوی ضربه‌های دیوانه وارش را بگیرم. حالش به شدت بد بود و این بین یکی از ناخن‌های بلند و تیزش بر روی پوست من هم کشیده شد و پوست دستم را خراش داد. خون کمی پوستم را رنگین کرد و باز هم هجوم خاطراتی که نابود کننده‌ی وجودم بودند! جانای کوچکی که برای گرفتن عروسک کودکی‌هایش تقلا کرده بود و فرشیدی که به دستش چنگ انداخته و بعد عروسک را مقابل چشمانش به آتش کشیده بود. آن نامرد مگر نمی‌دانست همه دنیای اکثر دختر بچه‌ها عروسک هایشان است که به آسانی عروسک را به آتش کشید؟! یا چرا، او می‌دانست و با سو استفاده از این دانستن و به قصد آزارِ جانای کودکی عروسکم را به آتش کشیده بود.
گم شده در خاطرات بدنم خشک شد و چشم هایم را بر روی هم فشردم تا بلکه این خاطراتِ عذاب آور رهایم کنند. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت، شاید یک و شاید بیست دقیقه اما زمانی به خود آمدم که گریه های شاپرک آرام شده بود و من در تمام این مدت با مهربانی سرش را نوازش می‌کردم و به نوازش دست‌های کسی بر سرم فکر می‌کردم که سالها بود دیگر نداشتمش، همان کسی که هر وقت دلشکسته میشدم من را در آغوش می‌گرفت و با مهربانی سعی می‌کرد تا کمی آرامش را به من بازگرداند.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #11
#پارت_9
آن روز شاپرک را به خانه‌ی مادربزرگش که مادر شهزاد می‌شد رساندم و پس از چند دقیقه‌ای که با شهزاد سخن گفتم راهی خانه شدم.
تلفن همراهم که شاپرک چند بار با پایش به آن ضربه زده بود آسیب چندانی ندیده و علت این پدیده این بود که چند ضربه تنها بر روی جلد گوشی خورده بود. می‌خواستم چک را برای منصور ببرم اما به هیچ وجه حوصله‌ی رو به رو شدن با او را نداشتم از همین رو بدون آنکه به او اطلاعی بدهم به خانه آمدم و آن‌قدر خسته و بی‌حوصله بودم که پا بر روی قوانین پدر بزرگ بگذارم و خشمش را بخاطر شام نخوردن بر جان بخرم تنها برای اینکه در اتاقم بروم و کمی استراحت کنم. ذهنم، روحم و جسمم خسته بود و زمانی که به یاد زجه‌های شاپرک می‌افتادم نمی‌دانستم کاری که انجام دادم صحیح بود یا غلط... . نمی‌دانستم اینکه بانی طلاق آن دو شده بودم خوب بود یا نه؟
***
صدای شکنجه آوری در گوش‌هایم پیچیده و اجازه ادامه دادن به خوابم را نمی‌داد. کلافه و با چشمانی پف کرده از جای برخواستم و دستم را به سوی میز کوچک کنار تخت که بر روی آن گوشی‌ام بود دراز کردم و بدون نگاه کردن به نام گیرنده تماس، آن را برقرار کرده و منتظر ماندم تا هر که هست حرفش را بگوید تا به ادامه خوابم برسم.
- خاک بر سر ساده لوح من که به حرف توی هفت خط گوش دادم. چکِ من و بیار بده و گرنه بد میبینیا! نگاه نکن شهزاد و طلاق دادم و سرپرستی شاپرک هم الان با اونه‌، من می‌تونم همین طوری هم اون و خانواده‌اش و به خاک سیاه بشونم پس به نفعته بیشتر از این زیر قولت نزنی و بیای پول من و بدی!
منگی خواب به یک‌باره از مغزم پر کشید. با درک سخنان او تازه به یاد منصور افتادم و درمانده، لبم را گزیدم.
کاش دیروز به او اطلاع می‌دادم که نمی‌توانم چک را برایت بیاورم.
- ببین منصور من دیروز حوصله نداشتم ولی امروز عصر حتماً برات میارم.
چند ثانیه مکث کرد و بعد با تهدید غرید:
- خوب گوش کن جانا، اگر امروز نیاری... .
تهدید پوچش را قطع کردم و با کلافگی و گفتم:
- میارم دیگه. اَه!
با اخم تلفن را قطع کردم.
ساعت روی گوشی هشت و سی و نه دقیقه را نشان می‌داد. طبق قوانین پدر بزرگ، باید برای خوردن صبحانه ساعت نه در سالن جمع می‌شدیم و به همین دلیل وقت دیگری برای خواب نداشتم.
از جای برخواستم و همزمان که خمیازه‌ای می‌کشیدم پاچه شلوار سندبادی قرمز رنگِ راحتی‌ام را که تا بالای زانویم آمده بود، پایین کشیدم.
مقابل آینه که رسیدم لحظه‌ای با دیدن چهره‌ام چشم‌هایم گرد شد و از شدت بهت شانه‌هایم بالا پریدند.
این من بودم؟ چرا در این حد شلخته؟ موهایم در هم گره خورده و حالا هیچ اثری از لخت بودنشان در آن به چشم نمی‌خورد. پف صورت و چشم‌هایم تصویری مضحک از من، به وجود آورده بود اما با همه‌ی این‌ها باز هم شبیه به دخترانِ شرقی بودم.
چشم و ابرو و موهای سیاهم هماهنگی جالبی داشتند و پوست سفیدم باعث شده بود چهره‌ام بی‌روح و سرد بنظر برسد و این را سفیدی لب‌هایم کامل کرده بود.
بینی‌ام از تمام رخ بد نبود اما صد حیف که از نیم رخ به علت قوزی که داشت به خوبی تمام رخ نمی‌شد.
پوستم صاف بود اما مشکل کوچکی که وجود داشت ماه گرفتگی، با اندازه‌ی متوسطی بود که در گوشه‌ی چانه ام و نزدیک به گردنم وجود داشت و من اکثراً آن را با آرایش می‌پوشاندم تا بر روی چانه‌ام دیده نشود.
با اندوه به شانه نگاه کردم و دستی به موهای درهم گره خورده‌ام زدم. شانه کردن موهای به این بلندی که تا گودی کمرم می‌رسید بسیار سخت بود و چیزی که کار را سخت‌تر می‌کرد پر پشت بودن موهایم بود. با اخم شانه را برداشتم و تا ساعت هشت و پنجاه و چهار دقیقه موهایم را صاف کردم و از شدت دردی که گاهی در سرم می‌پیچید لب‌هایم را گاز گرفتم.
پس از شانه کردن موهایم یک شومیز دخترانه‌ی صورتی رنگ و حریر اما پوشیده به همراه شلواری سفید و راسته بر تن کردم.
اگر چه هوای بیرون مناسب شومیز حریر پوشیدن نبود و سردت می‌شد اما هوای داخل به لطف اسپیلت‌ها گرم و مطبوع بود. شال سفید و ساده‌ای هم بر سر کردم و تمام موهایم را از پشت درون شومیز ریختم.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #12
#پارت_۱۰
اگر چه گردنم را اذیت می‌کرد اما وقتی برای جمع کردن آنها نداشتم. برای اینکه سفیدی لب هایم را از بین ببرم کمی هم رژ صورتی به آنها زدم. هیچ وقت دوست نداشتم دیگران چهره‌ای ضعیف از من را ببینند چرا که می‌دانستم ضعیف بودنِ من چیزی‌ست که آن‌ها دوست دارند!
با عجله از اتاقم بیرون آمدم و پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم اما زمانی که به پایین نزدیک شدم قدم هایم را آرام و شمرده کردم تا آنها متوجه عجله‌ام نشوند. باز هم پدر بزرگ در رأس میز نشسته و با اخم های همیشه درهمش چای می‌نوشید.
زودتر از دیگران من را دید و همین که چشمش به چشم هایم که شبیه چشم های خودش بود، افتاد اخم هایش شدیدتر شد. به گمانم دوست نداشت چشم‌هایم به چشم‌هایش شباهت داشته باشد! جلوتر رفتم و صندلی طلایی و بزرگِ کناری آرزو خانم که کنار عزیز نشسته بود تا به او صبحانه بدهد را عقب کشیدم و بر روی آن نشستم. عمو و فرشید رو به رویم قرار گرفتند. عمو و فرشید آن‌قدر از لحاظ ظاهر شبیه به یکدیگر بودند که انگار فرشید جوانی های عمو بود که از درون عکس دیده بودم! همان چشم و ابرو و موهای سیاه و همان صورت کشیده، همان لب های نه چندان زیبا و همان بینی‌های تقریباً خوب! پدر بزرگ هم درست همانند آن دو بود ولیکن غرور و ابهتی که در رفتار او موج می‌زد، سبب تمایزش نسبت به آنها شده بود. لحظاتی گذشت و مشغول صبحانه خوردن بودم که صدای پدر بزرگ باعث شد لیوان شیری که بالا آورده بودم تا بخورم را بر روی میز شیشه‌ای و بی‌رنگ بگذارم.
- چرا تو خونه شال می‌پوشی؟ نامحرمی این‌جا وجود نداره. فرشید شوهرته.
پوزخند صداداری زدم و با جسارت در چشم های پدر بزرگ خیره شدم. با اخم به من نگاه می‌کرد و من با همان جسارت و تحکمی که به کلامم افزودم گفتم:
- من فقط دختر عموی اونم و قرار نیست باهاش ازدواج کنم پدر بزرگ. این زندگی منه و من براش تصمیم می‌گیرم؛ تاکید میکنم فقط من، نه هیچ کس دیگه‌ای!
جو سنگین شده بود و هیچکس هیچ نمی‌گفت؛ پدر بزرگ تابی به ابروی پر پشتش داد و با نیشخند سر تکان داد، دستش را به سوی سیبیل خود برد و از عصبانیت دانه‌ای از آن را کند؛ از عاداتش این بود که در هنگام خشم به جان سیبیل هایش بیفتد.
- غلط می‌کنی دختره‌ی خیره سر! اختیار تو با منه و من برات تصمیم می‌گیرم! فهمیدی یا لازمه جور دیگه‌ای بفهمونم؟
او داد زد اما من باز هم خونسردی‌ام را حفظ کردم، لبخندِ آرامش بخشی زدم و در کمال آرامش تهدید کردم:
- اشتباه نکنید! من خودم اختیار خودم و دارم و خوب می‌دونم یه همچین چیزی فقط عذابم میده! نذارید کاری بکنم که نباید.. کاری نکنید که ابروتون و ببرم پدر بزرگ!
پدربزرگی که بر لب آوردم با تحکم و هشدار و تهدیدِ بسیاری همراه بود، او حق نداشت به من زور بگوید.
چشم هایش را با خشم گرد کرد و دستش را با شدت بر روی میز کوفت و فریاد زد:
- خیلی زبون دراز شدی جانا.
دست آرزو که در حال بردن لقمه به سوی دهان عزیز بود می‌لرزید و من می‌دانستم بخاطر ترسش است. فرشید با استرس سرش را پایین انداخته بود و دخالتی نمی‌کرد و عمو صدادار آب دهانش را قورت می‌داد اما من هیچ ترسی نه در دل و نه در ظاهر نداشتم! فولاد اب دیده شده بودم و دیگر از این زورگویی‌هایش نمی‌ترسیدم!
پوزخندی زدم و با آرامش عجیب و شدیدی گفتم:
- زبون دراز نیستم فقط یاد گرفتم در مقابل زورگویی های نا به جای اطرافیان سکوت نکنم! پدر بزرگ من الیارِ چند سال پیش نیستم. من ثنای چند سال پیش هم نیستم. من جانایی هستم که نمی‌ذارم عاقبتم بشه مثل اونا.
اخم هایش را در هم کشید و با غیض غرید:
- اسم اون زنیکه...
حرفش را قطع کردم و سعی کردم با احترام بگویم:
- به چه حقی به مادر من توهین می‌کنید؟ حق ندارید پدر بزرگ! حق ندارید! مگه گناهش چی بود جز اینکه ازدواج کرد؟
صدای فریادی که کشید علاوه بر اینکه شانه های من را بالا پراند و سبب ترس اطرافیان شد، تخم شک و بدبینی را نیز در دلم کاشت!
- اینقدر از اون عفریته‌ی جادوگر دفاع نکن! تو هیچی نمی‌دونی.
بزرگ بود و احترامش واجب ولی مقام والای مادر را نداشت که در برابرش سکوت کنم. از جای برخواستم و در چشم‌هایش خیره شدم، حق نداشت به مادرِ مظلومم توهین کند!
- بگید تا بدونم. مگه نه اینکه بخاطر ازدواجش با پدرم ازش بدتون میاد؟ مگه چیزی جز اینه؟ اون مگه چیکار کرده که لایق اینهمه خشمه؟!
چیزی که شَکم به گذشته و اتفاقات را بیشتر کرد این بود که در هنگام دفاع از مادرم، عزیز هم با نارضایتی نگاهم می‌کرد و این از عزیز مظلومِ من بعید بود.
پدر بزرگ پوزخندی زد و با نیشخند از جای برخواست و میز را دور زد و درست در مقابلم ایستاد؛ من هم از میز کنار آمدم و محکم در مقابلش ایستادم و بدون هیچ ترسی نگاهم را به او دوختم.
جو متشنج شده بود و می‌دانستم من و پدر بزرگ حتی اگر هم را هم می‌کشتیم صدایی از کسی در نمی‌آمد، البته که امکان داشت عزیز دخالت کند اما این زمانی صدق می‌کرد که عزیز توانایی حرف زدن داشت ولی عزیز چندین و چند سال بود که توانایی سخن گفتن و حرکت کردن را نداشت و تنها می‌توانست گردنش را تکان بدهد و مغزش اطلاعات را دریافت و درک کند.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #13
#پارت_11
با صدای فریاد پر خشم پدر بزرگ به خود آمدم.
- اون... .
داشت ادامه می‌داد، داشت بالاخره دلیل اصلی نفرتش را عنوان می‌کرد اما صدای نامفهوم سخن گفتن عزیز مانع شد.
گردنش را چرخانده بود و با التماس به پدر بزرگ نگاه می‌کرد! سعی می‌کرد سخن بگوید اما تلاشش بی‌فایده بود و تنها کلمات نامفهومی به گوش می‌رسید اما چشم‌هایش دنیایی از حرف داشت؛ انگار که داشت التماس می‌کرد نگو و پدر بزرگِ عاشقِ من انگار حرف نگاهش را پذیرفت که به من خیره شد و با صدایی که حالا خفه‌تر شده بود اما هنوز هم سرشار از خشم بود لب باز کرد:
- دِه آخه احمق من اگر دارم اصرار می‌کنم با فرشید ازدواج کنی برای اینه که مطمئن بشم از خوشبختیت! مطمئن بشم می‌مونی کنارم! تنهام نمی‌ذاری، مطمئن بشم یه مرد داری کنارت.
سرم را به نشانه تأسف تکان دادم و از حقم دفاع کردم:
- شما حواستون هست چی می‌گید؟ یه نگاه به نوه عزیزتون انداختین؟ فکر نمی‌کنید اگر من و بگید قراره مردِ فرشید بشم به جا تره؟
صدای پق خنده‌ی خفه شده‌ی آرزو خانم آمد و فرشید که انگار خوب آتش گرفته بود بالاخره چیزی گفت و با جمله‌ای که گفت، آتش گرفتم! سوختم!
به قول معروف خون جلوی چشم هایم را گرفت که به سویش رفتم و از آن سوی میز با خشم آب پرتقالِ نارنجی را برداشتم و بر روی صورتش ریختم و همزمان فریاد زدم:
- خفه شو!
گوش‌هایم داغ کرده بود و نه کسی را می‌دیدم و نه صدایی را می‌شنیدم و تنها و تنها فرشید مقابل چشمانم بود و بس! خواست بلند شود اما با حرص قالب پنیرِ خوشمزه‌ای که عاشق آن بودم را از درون بشقابِ گران قیمت و سفید برداشتم و به سمت صورتش پرتاب کردم، صورت شوکه‌اش از میان انبوهِ خوراکی‌ها قلبم را آرام می‌کرد؛ با خشم فریاد کشیدم:
- به چه حقی بهم توهین می‌کنی؟ به چه حقی با این حرفات مادرم و آزار میدی!
دستی از پشت بازویم را کشیده و سعی می‌کرد مانع شود تا چیزی به سمت او پرتاب کنم اما هیچ چیز توان رو به رو شدن با خشمِ مرا نداشت.
دستم را با شدت از ان دستی که من را گرفته بود بیرون کشیدم و میز را با عجله دور زدم و مقابل فرشید ایستادم.
بر روی صندلی‌اش چپیده بود و با چشم های گشاد به من و خشمم نگاه می‌کرد. دستم را بالا بردم و با شدت بر روی گونه اش فرود آوردم. خواست بلند شود و به من حمله کند اما مجال ندادم و همین که خواستم گلدانِ وسط میز را حیف کنم و بر سرش بکوبم در اغوشی کشیده شدم و نیرویی بسیار قوی تر مرا از او دور کرد؛ نگاهم را به آن شخص دوختم و صورت جا خورده‌ی پدر بزرگ را دیدم، دیدن صورتش باعث شد با عصیان فریاد بزنم:
- چرا انقدر به من و مادرم توهین می‌کنید؟ چرا ولش نمی‌کنید اون بیچاره رو؟ بزارید یکم طعم آرامش و بچشه! این‌همه سال بهش توهین کردین بس نبود؟ مگه اون چیکار کرده جز ازدواج؟ شما که با دین و ایمان هستید باید بدونید سنت حسنه‌ی پیامبر و به جا آوردن خوبه!
قسم می‌خورم خواست چیزی بگوید که حقیقت را افشا کند اما باز هم صدای تلاش عزیز برای سخن گفتن مانع شد.
عزیز چرا این‌کار را با من می‌کنی؟ پدربزرگ نگاهش را به من دوخت و زیر لب با افسوس زمزمه‌ای کرد که تنها کلمه‌های «هستی» و «گرفت» به گوشم خورد و بعد با صدای بلندی گفت:
- فرید بیا بریم. اون لاجونِ بی‌عرضه رو هم که جانا کتکش میزنه بردار بیار چون شاید ما که رفتیم جانا باز دیوونه بشه و دختر خانومِ پسر نماتون نتونه از خودش مواظبت کنه!
در میان آن حجم از خشم؛ سخنان پدر بزرگ عاملی شد تا لپم را از داخل گاز بگیرم، مبادا پقی به زیر خنده بزنم.
سی دقیقه‌ای طول کشید تا فرشید صورتش را بشوید، لباس عوض کند و بعد با عمو فرید و پدر بزرگ راهی شوند؛ در تمام این مدت نگاه کینه‌ای‌اش بدجور اعصابم را داغان می‌کرد.
آنها که رفتند چند دقیقه‌ای بر روی مبل‌ها نشستم و به سخنان پدربزرگ و فرشید اندیشیدم.
از فرشید و کلماتش نفرت داشتم! امروز هم آن‌قدر کلماتش منِ خونسرد را به هم ریخت که آن‌گونه حمله کردم و باید صادقانه بگویم که با این حمله، عجیب دردهای آن سال‌هایی که به من زور می‌گفت و من بی شناسای خود، تنها بودم را در آوردم.
جدا از اینها کلمات پدر بزرگ من را به شبهه می‌انداخت و باعث می‌شد مدام به این فکر کنم که چرا آن‌قدر از مادرم نفرت دارد؟ می‌توانستم به جرأت بگویم دلیلش آنچه که فکر می‌کردم نبود و راز دیگری در پشت این نفرت نهفته بود، تا کنون مطمئن نبودم اما امروز و با شنیدن توهین‌های پدر بزرگ به مادرم مطمئن شدم اما به هر حال او هرچه که بود من دوستش داشتم! نگاهم را به ساعت ایستاده و بزرگِ واقع در سالن که این هم همانند بیشتر وسایل عمارت طلایی بود دوختم و با دیدن ساعت که دوازده و شانزده دقیقه را نشان می‌داد ابروهایم بالا پرید، باید کمی‌ با عزیز درد و دل می‌کردم تا نزد منصور هیچ ضعفی از خود نشان ندهم و قوی باشم.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #14
#پارت_12

از جای برخواستم و به سوی پله‌های سنگی رفتم؛ پله‌ها در سمت چپِ در ورودی قرار داشتند و نرده‌های آن هم، همچون بیشتر نقاط عمارت، به رنگ طلایی بودند. این خانواده‌ علاقه زیادی به تجمل داشتند و طلایی رنگی بود که به مجلل دیده شدن عمارت کمک می‌کرد و آن‌ها از این رنگ بسیار بهره گرفته بودند.
در آخرین لحظات بجای این که از پله ها بالا بروم راهم را کج کردم و به سوی دربِ قهوه‌ای سوخته‌ای که از رنگش نفرت داشتم رفتم. درب درست کنار پله‌ها، در گوشه‌ای ترین قسمت خانه قرار داشت. فکر می‌کنم اگر امروز با عزیز سخن نمی‌گفتم از شدت اندوه منفجر می‌شدم، با وجود اینکه دیگر مثل قبل نبودم و حالا از پس خود برمی‌آمدم و قوی شده بودم اما همیشه با او درد و دل می‌کردم.
انسان‌ها هر چقدر هم که ادعای قدرت کنند باز هم از یک جایی به بعد دل‌هایشان آغوشی از جنس مهر و پناهگاهی برای حرف‌های قلب‌شان می‌خواهد! کاش هیچ کس به بهانه‌ی قدرتمند بودن این پناهگاه را از خود دریغ نکند.
داشتن یکی از اتاق‌های طبقه بالا برای عزیز ویلچر نشینم سخت بود و اینگونه شد که این اتاق در طبقه پایین را به او دادند.
گلویم را صاف کردم و تقه‌ای به در زدم و بدون اینکه منتظر پاسخ باشم در را باز کردم. می‌دانستم ادب آن است که در انتظار پاسخ بایستم ولیکن عزیز نمی‌توانست اجازه‌ی ورود من را بدهد چرا که او قادر به حرف زدن نبود!
در اتاق را باز گذاشتم و با دیدن او که رو به روی پنجره قدی و تماماً شیشه‌ای درون اتاق نشسته بود لبخندی زدم. منظره زیبای بیرون از پشت شیشه‌های سفید قابل مشاهده و او گردنش را به سوی من چرخانده بود و با مهربانی تماشایم می‌کرد.
شالی با رنگی روشن و جیغ بر سرش بود و حدس می‌زدم آن را آرزو خانم سرش کرده است به این دلیل که پنجره بسیار بزرگ بود و باغبان عمارت به راحتی می‌توانست درون اتاق عزیز را ببیند. اتاقِ بزرگی داشت و پدر بزرگ گفته بود بیشتر از رنگ‌های سفید در آن استفاده کنند تا دلگیر نشود. نزدیکش شدم و مقابل پایش زانو زدم:
- بانو افتخار میدن به جای اینکه از پشت شیشه، زیبایی‌های حیاط و ببین با من بیان به یک گوشه قشنگ حیاط؟
لبخندی زد و پلک‌هایش را به نشانه تأیید بر روی هم گذاشت، می‌دانست که دیدن حیاط بهانه‌ای بیش نیست و من می‌خواهم کمی دردِ دلم را برای او بازگو کنم. کاش میشد من به قربان اویی شوم که حتی جسمش را هم نمی‌توانست تکان بدهد اما با این وجود سنگ صبور بیچارگی‌هایم بود! با خنده بر سرش بوسه زدم و با گرفتن دسته‌های ویلچرش راهی حیاط شدیم. گویی که مشغول دزدی هستم مدام حواسم را به اطراف می‌دادم تا مبادا کسی متوجه شود ما به کدام سو می‌رویم. به سوی مقصدی می‌رفتم که واقع در پرت‌ترین قسمت پشت عمارت بود و می‌دانستم هیچکس مزاحم نخواهد شد. به آن‌جا که رسیدیم ویلچر را از میان شاخ و برگ‌ها به سختی رد کردم و به داخل این محیط زیبا که رسیدیم باز هم با لبخندی مهربان مقابل عزیز زانو زدم و موهای بیرون زده از شالش را نوازش کردم.
یک گردی کوچک، با کَفی که درون آن از خاک پوشیده و من و عزیز درست وسط آن گردی بودیم. اطرافمان را درخت‌های بزرگ، خشک شده و سر به فلک کشیده احاطه کرده بودند. این قسمت دیدِ کمی به باقی قسمت‌ها داشت و برای ورود به آن باید به سختی شاخ و برگ‌ها را کنار می‌زدی، اینجا برایم خاطره‌های بسیاری بر جای گذاشته بود و به حدی کارمان قوی بود که باغبان عمارت هم پس از گذشت چندین سال متوجه اینجا نشود. نورِ بی‌جان خورشید از لابه لای شاخه‌های خشک شده و برگ‌های نارنجی عبور کرده و فضا را زیباتر جلوه می‌داد.
عزیز چشم‌هایش را قفل نگاه مشکی‌ام کرد و لبخند شیرینش را به رویم پاشید.
طرز نگاهش همانند زمانی شده بود که احساس می‌کرد باز هم فکر به گذشته، ذهنم را آشفته کرده است.
لب‌های خشک شده‌ام را از هم باز کردم و لب زدم از تمامِ دردهایم... از شناساترین ناشناسی که عجیب بی‌وفا بود. از اویی که در عین آشنا بودن، برایم ناآشنا بود. اویی که هیچ کسِ من نبود ولیکن همه کَسَم بود. اویی که آشنایی بود غریبه، آشنایی ناآشنا، شناساترین ناشناسی که عجیب دوستش داشتم! تنها، حامی قلب من!
***
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #15
#پارت_۱۳
پس از اینکه عزیز را در اتاقش بردم خود هم راهی اتاقم شدم.
پشت پلک‌هایم می‌سوخت و چشم‌هایم عجیب طالب خواب بودند. اما حقیقت ماجرا این بود که از خوابیدن می‌ترسیدم، می‌ترسیدم بخوابم و باز آن کابوس‌های دردناک را ببینم! کابوس‌هایی که نابود کننده‌ی جسم و روحم بودند. من همیشه از گذشته دردناک و آینده نامعلومم می‌ترسیدم!
بی‌رمق، پله ها را بالا رفتم و با رسیدن مقابل درب اتاق دستم را بر روی دستگیره فلزی و سرد گذاشتم و آن را با تمام قدرت به سوی پایین کشیدم، در باز شد و من مسیر تختِ عزیزم در پیش گرفتم و با رسیدن به آن، خود را بی‌ملاحظه و با شدتِ تمام بر روی آن پرت کردم؛ سرم بر روی تشک نرم قرار گرفت و صورتم را جمع کردم و با خمیازه‌ای که کشیدم چشم هایم بی‌اختیار بسته شد.
چند دقیقه‌ای در همان حالت ماندم و بعد به عادت بچگی‌هایم، سر خود را از لبه تخت آویزان کردم و با دیدن اتاقی که حالا وارونه شده بود، بی محابا لبخندی زدم، لبخندم زمانی خشک شد که باز هم نگاهم به عکس بچگی‌های‌مان خیره ماند!
با لبخندی خشک شده و چشم‌هایی حسرت زده به عکس‌مان که حالا از دیدم وارونه گشته بود خیره شدم و با بغض بزاق دهانم را قورت دادم.
لب هایم را از هم فاصله دادم و با دلتنگی پچ زدم:
- نمی‌دونم چه نیرویی داری که بعد از اینهمه سال باز هم به تو فکر می‌کنم و دعا می‌کنم کاش بودی!
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #16
#پارت_۱۴
با کلافگی ذهنم را از صاحب آن گوی‌های قهوه‌ای دور کردم و از آن حالت در آمدم و بر روی تخت نشستم، کمی خود را کج کردم تا ساعت سفیدِ اتاقم مقابل دیدگانم قرار بگیرد.
با دیدن ساعت که چهارده ظهر را نشان می‌داد پوفی کشیدم.
ساعت پانزده پدر بزرگ و عمو و فرشید از شرکت می‌آمدند و فکر می‌کنم پس از صرف ناهار و ساعت شانزده مناسب رفتنم به پیش منصور بود تا برای همیشه او را از زندگی خود و شهزاد خط بزنم.
***
زیپ قرمز رنگ کیف کوچکم را که به رنگ خود کیف بود باز کردم و صدای آزار دهنده‌ای که داد موجبِ درهم رفتن ابروهایم شد. با چهره‌ای درهم، چک را از درون کیفم برداشتم و با شَک و دو دلی از درون آینه‌ای که بر روی شیشه نصب شده بود به عقب نگاه دوختم اما کسی را ندیدم، احساس می‌کردم کسی تعقیبم می‌کند و حالا که کسی را ندیده بودم خیالم آسوده شده بود.
از ماشین پیاده شدم، نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن پسرک چشم قهوه‌ای براق که با لبخند به سویم می‌آمد بی اراده لب‌هایم طرحی از لبخند گرفت.
پسرک به من رسید و با شوق گفت:
- سلام خاله جون!
با مهربانی دستی به سرش کشیدم و گفتم:
- میشه من خواهش کنم شما مواظب ماشینم باشی؟
با رضایت سرش را تند- تند تکان داد و با شوق گفت:
- آره خاله حتماً.
- ممنونم.
با قدم‌هایی آهسته از او دور شدم و نمی‌دانم چرا اما دلم بی‌دلیل شور میزد و احساس بدی داشتم.
با اخم هایی در هم که نشانه حس‌های بدم بودند بی‌توجه به فوتبال بازی کردن چند کودک که با هیجان جیغ می‌کشیدند و به دنبال توپ پلاستیکی سفید و سبزِخود روانه می‌شدند به سوی انتهای کوچه گام برداشتم تا هر چه زودتر آن پول را به منصور بدهم و خیالم را راحت سازم؛ امیدوار بودم دل‌شوره‌ام بی دلیل باشد و از منصور خطایی سر نزند.
مسیر را سریع طی کردم و رو به روی درب زنگ زده و نیمه باز خانه‌شان رسیدم.
از لای در می‌توانستم به راحتی داخل حیاط را ببینم، دل‌شوره بیشتر شده بود و حسی مبهم به من التماس می‌کرد به داخل نروم اما هیچ به آن حس گوش نداده و در را هل دادم که صدای ناهنجاری داد و به سختی باز شد؛ از در داخل رفتم و بدون انداختن نگاهی به اطراف و قصدی مبنا بر رفتن به داخل خانه از همان‌جا با تن صدای بلندی گفتم:
- منصور؟
چند ثانیه‌ای گذشت و هیچ صدایی نیامد، بی‌دلیل استرس به جانم افتاد و همانند همیشه با دندان هایم به جان ناخن‌هایم افتادم، از این عادت متنفر بودم و می‌دانستم بهداشتی نیست اما ناخودآگاه بود که این‌کار را انجام می‌دادم. دل‌شوره بیشتر شده و درون سرزمین کوچکِ قلبم زلزله‌ای بزرگ‌به راه افتاده بود؛ به خوبی سرد شدن بدنم را در آن گرما احساس می‌کردم.
حیاط متوسط و خاکی داشتند که اواسط آن سرشار از خار و آهن‌های کهنه بود. با کمی ترس آب دهانم را قورت دادم و ناخنم را از لای دندان‌هایم بیرون کشیدم، نزدیک ظهر بود و آفتاب به شدت می‌تابید و هوای نسبتاً سرد پاییز هم مانع گرمای خورشید نشده بود؛ گام های لرزانم را به سوی جلو برداشتم و لعنتی به ترسی که بد موقع بر جانم افتاده بود فرستادم.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #17
#پارت_۱۵
دوباره‌ و دوباره با لحنی که تلاش می‌کردم محکم باشد منصور را صدا زدم:
- منصور؟ اومدم پولت و بدم. منصور؟
در این وقت روز و در فصل پاییز هوا گرم بود اما کف دستم به علت عرق ها خیس شده بود و ناخن هایم عجیب می‌خواستند به عادت نحس همیشه‌ام به لای دندان هایم گیر کنند.
جوابی از منصور دریافت نکردم و به ناچار دستم را بر روی دستگیره فلزی که خورشید کمی آن را داغ کرده بود گذاشتم و با پایین کشیدن آن داخل خانه شدم. خانه کمی تاریک بود و من دهانم را باز کردم تا باز هم چیزی بگویم اما برخورد چیز سفتی را بر سرم احساس کردم و شدت ضربه آنقدر زیاد بود که بر روی زمینی پرت شوم که بر روی آن خرده شیشه های شکسته دیده می‌شد، درد شدیدی در سرم پیچید و من خروج مایع گرمی را از نقطه ای از بدنم احساس کردم. حس آدمی را داشتم که زنده- زنده در آتش می‌سوزد. گیج و منگ پلک های نیمه بازم را از هم فاصله دادم و آخرین چیزی که چشم‌های گیج و منگم مشاهده کرد چهره خبیث و لبخند بر روی لب‌های منصور بود و بعد من بودم و سیاهی و سیاهی و سیاهی... .
***
سرم به شدت تیر می‌کشید و من از شدت دردش چهره‌ام را در هم کشیدم صدای جر و بحثی را می‌شنیدم و این سبب کلافه شدنم می‌شد، بوی خون می‌آمد و این حالم را بر هم می‌زد!
دوست داشتم غرق شوم در دنیای خواب و صدای دو شخص مزاحم نمی‌گذاشت، چشم هایم را نیمه باز کردم و به چهره دو فردی چشم دوختم که بدون اینکه متوجه من شده باشند با یکدیگر مشغول جر و بحث بودند.
- خاک بر سرت کنن منصور خوبه بهت گفتم آروم بزنیش، مگه چطوری زدی که نیم ساعته همینطوری پخش زمینه؟
- من چه می‌دونستم این طوری میشه؟ بعدشم نیم ساعت نه و ربع دقیقه، جدا از اون عیبی نداره که. ببین اینا عین خر پول دارن و من مطمئنم کلی طلا داره! طلاهاش رو در میاریم و یه گوشه کناری ولش می‌کنیم دیگه.
- دِ آخه مشنگ اگه این بمیره که پول ماشینش و اون چک رو هم بدیم نمی‌تونیم نجات پیدا کنیم.
چه اتفاقی افتاده بود؟ چه بلایی بر سرم آمده بود؟
باز هم ندانستم چه شد و در میان دردهایم به خواب رفتم اما لحظاتی نگذشته بود که با صدای سر و صدا و زد و‌ خورد چشم‌هایم را با گیجی باز کردم و با چیزی که دیدم در میان آن حجم از گیجی ناباور پلک زدم تا بتوانم آن چشم‌های قهوه‌ای غرق شده در دنیایی از خون را ببینم، حامی بود! به خدا که او حامی بود! او شناساترین ناشناس زندگی من بود؛ من چشم‌هایش را می‌شناختم! به خدا می‌شناختم!
تمام توانم را به کار بردم و با کمک دستم کمی نیم خیز شدم، نقطه به نقطه‌ی پیکرم درد می‌کرد ولیکن شوقِ دیدن او مغزم را مختل کرده بود.
سعی کردم لب‌هایم را از هم فاصله بدهم و‌ او را صدا بزنم اما باز هم نیرویم را از دست دادم و تنها برخورد محکم سرم را با شدت به چیز سفتی احساس کردم و جسمم باری دیگر از اولین و آخرین حامی زندگیم بی‌خبر ماند.
***
چشم‌هایم را که باز کردم مستقیم با سقف سفیدی که بر روی آن چندین لامپ بزرگ و پر نور به چشم می‌خورد، رو به رو شدم.
سوزش شدیدِ در دستم بی‌حالم کرده بود اما فکر به حامی سبب شده بود قلبم بی‌قرار خود را به در و دیوار قفسه سینه‌ام بکوبد.
بی توجه به درد جسمانی‌ام سرم را به اطراف چرخاندم که تیر وحشتناکی کشید و آخ بلندی که گفتم در محیط مسکوت طنین انداز شد.
پلک‌هایم را با شدت بر هم فشردم تا کمی آن حجم از درد را کم کنم و لحظاتی بعد که درد بهتر شد با احتیاط و به طوری که سرم هیچ تکانی نخورد نگاهم را به اطراف دوختم. در اتاقی بودم که در آن دو تخت وجود داشت و تخت کناری خالی بود، فضای بیمارستان را به خوبی تشخیص دادم.
گیج و منگ دست بر روی قلبم گذاشتم و لب‌های خشکم را تکانی دادم.
نگاهم که به دست باند پیچی شده‌ام افتاد چشم هایم گرد شد و بی‌توجه به درد و تیر کشیدن وحشتناک سرم نیم خیز شدم، گوش‌هایم مدام سوت می‌کشید و چشم هایم سیاهی می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #18
#پارت_۱۶
خواستم دست ببرم و سرم را از دستم بیرون بکشم اما دلم به حال دست بیچاره‌ام سوخت!
احساس می‌کردم سرم باند پیچی شده و باند پیچی بر روی دستم را هم می‌دیدم و نمی‌خواستم بیش از این به خود درد بدهم، از همین رو دست دراز کردم و سرمی که دارو ها درون آن قرار داشت را برداشتم و با سری که گیج می‌رفت و دیده‌ای تار دمپایی های پلاستیکی صورتی رنگ پایین تخت را پوشیدم، باید حامی را می‌دیدم و با او سخن می‌گفتم. فضای اتاق تماماً سفید بود و چهار تختِ سفید با رو تختی های آبی بر روی آن ها قرار داشت، تنها مریضِ این اتاق منی بودم که حالا ایستاده و زانوهایم به شدت می‌لرزید و انگار با این عمل می‌خواستند ناتوان بودن خود را به من حالی کنند اما من تنها به دیدن حامی فکر می‌کردم؛ یک قدم که به جلو برداشتم احساس کردم دیدم تار شد و هاله ای از سیاهی و حلقه های سفیدِ تار و متوالی مقابل دیدم قرار گرفت، دستم را سریع بند تخت کردم و پلک هایم را بر روی هم فشردم تا دیدم کمی بهتر شود.
کمی که گذشت و احساس کردم خبری از سرگیجه اولیه نیست با قلبی بی‌قرار از تخت فاصله گرفتم و با قدم هایی شمرده و کوچک، بی‌اهمیت به درد های بسیار جسمانی ام به سوی درب سفید رنگ و چوبی بیمارستان رفتم، پیش از آنکه به در برسم در توسط پرستاری باز شد، دختر با دیدن من به سویم قدم تند کرد در عین حال با لحن نگرانی گفت:
- عزیزم چرا پاشدی؟ حالت بده نباید بلند می‌شدی.
به من که رسید دست‌هایش را دور بازوهایم حلقه کرد و خواست من را به سوی تخت ببرد که با التماس دست‌هایش را در دست گرفته و گفتم:
- حامی منتظرمه! می‌خوام برم پیشش.
کف پاهایم داغ بود و سردی دمپایی‌ها برایم دل‌نشین احساس می‌شد. دلم برای دیدنِ حامی پر می‌کشید! مگر دل من حق نداشت برای او تنگ شود؟ خیلی هم حق داشت! من و او در گذشته از رگ های گردن‌مان هم به هم نزدیک‌تر بودیم! کلمه گذشته همچون ناقوسِ مرگی در گوشم زنگ زد و من از زنگ دیوانه وارش اخم‌هایم را در هم کشیدم.
پرستار با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
- حامی کیه؟
- می‌خوام ببینمش! تو رو خدا بذار من برم.
کمی متعجب خیره‌ام شد؛ بی‌ طاقت او را کناری زدم و پیش از آن که خود را به من برساند درب را باز کردم و نگاه آشفته‌ام را به راهروی ساکت و خلوت بیمارستان دوختم.
نبود؟ نبود! ناخواسته، زیر لب، زمزمه کردم:
- حامی کجایی پس؟
راهروی سفید رنگ و متوسط خالی از چشم های او بود و این آزارم می‌داد! مگر نه اینکه او همیشه نگرانم بود، پس حالا چرا با نگرانی در راهرو قدم نمی‌زد؟
مردِ قد بلندی که بر روی صندلی‌های آبی رنگ و پلاستیکی رو به روی اتاق نشسته بود از جای برخواست و به سویم آمد، نگاهم را با عجله به چشم‌هایش دوختم، رنگشان قهوه‌ای بود ولیکن چشم‌های حامی نبود؛ این مرد حامیِ من نبود چرا که قلبم با دیدنش تند نکوبید!
مرد به من نزدیک شد و درست مقابلم ایستاد، نگاهش چرخ کوتاهی در صورتم زد و سپس با لبخندی آشنا و دوستانه گفت:
- سلام من دادیارِ یونسی هستم.
اگر چه این مرد را نمی‌شناختم و حس و حال سخن گفتن را هم نداشتم ولیکن سعی کردم برخوردی متشخص داشته باشم، شاید او از حامی خبر داشت! لبخند آرامی زدم و گفتم:
- خوش وقتم آقای یونسی اما به جا نیاوردم.
پرستار کنارم جای گرفت و صدایش آمد که گفت:
- عزیزم شما حالتون خوب نیست!
در این ثانیه نه سوزش دستم برایم اهمیتی داشت و نه سرگیجه‌ام، من تنها حامی را می‌خواستم و تنها او برایم اهمیت داشت.
رویم را به سوی پرستار برگردانده و لب زدم:
- مهم نیست.
مرد لبخندِ آرامی زد و گفت:
- شما حالتون خوب بنظر نمی‌رسه پس بهتره که بریم توی اتاق بنشینیم تا حالتون بهتر بشه!
سرم تیر می‌کشید و با اینکه دوست داشتم حامی را ببینم اما به ناچار به سوی اتاق عقب گرد کردم و مستقیم بر روی تخت رفتم و روی آن نشستم. اگر چه قلبم برای دیدن حامی بی‌قراری می‌کرد ولیکن گویا چاره‌ای نداشتم جز اینکه به حرف این مرد گوش دهم.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #19
#پارت_۱۷
پرستارِ زیبا و خوش چهره که دماغی عملی و لب‌هایی ظریف داشت، زمانی که از نشستن من مطمئن شد سری تکان داد و گفت:
- من میرم اما بعد دکتر میاد معاینه تون می‌کنه و اگر مشکل خاصی نداشته باشید مرخصید.
ضمن تکان دادن سرم لب های خشک و پوسته - پوسته شده‌ام را از هم فاصله دادم و گفتم:
- ممنون.
پرستار با لبخند سر تکان داد و رفت و من منتظر به مرد چشم دوختم.
چیزی که او را از بقیه متمایز می‌کرد موهای جوگندمی‌اش بود؛ او در سنی نبود که موهایش رنگ ببازند و جوگندمی بودن موهایش نشان می‌داد که از ابتدای تولد این‌گونه بوده‌اند. بینی‌اش عقابی بود و بر روی دست هایش موهای مشکی و کوتاه زیادی خود نمایی می‌کردند.
کمی که خیره نگاهش کردم سرش را بالا گرفت و خیر در نگاهم گفت:
- حامی که دنبالش می‌گشتین کیه؟
یعنی او هم نمی‌داند؟ این هم از شانس من، امیدوارم خود را به نادانی زده باشد!
لب های به هم چسبیده‌ام را از هم فاصله دادم و نا‌امید گفتم:
- یعنی خودتون نمی‌دونید؟
ابروهایش را لحظه ای کوتاه در هم کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه، معلومه که نمی‌دونم.
چهره‌ام از شدت ناامیدی در هم رفت و شوقم پر کشید! با نابودی شوق، درد جسمانی خودی نشان داد و دستم تیر کشید اما باز هم گوشه‌ای از قلبم امیدوار بودم تا او دروغ بگوید.
- آخه، آخه پس کی من و از اون خونه نجات داد؟
احساس می‌کردم دارد عذاب می‌کشد و این برایم عجیب بود، مگر چه چیز عذاب آوری وجود داشت؟!
دست‌هایش را در هم قفل کرد و به آنها فشاری آورد، این حرکت نشانه‌ی استرسش بود و این برای من عجیب بود.
- من بودم که نجات‌تون دادم.
اخم هایم را سریعاً در هم کشیدم، من خودم چشم‌های حامی را دیده بودم:
- من اون چشم‌ها رو خیلی خوب می‌شناسم! اونا چشم های حامی بودن!
احساس کردم مردمک چشم هایش لرزید وقتی که گفت:
- نبودن، اونا چشم های من بودن.
سرسختانه دوست داشتم به هر ریسمانی چنگ بزنم، اما یک چیز را مطمئن بودم و آن این بود که آن چشم‌ها، چشم های حامی بودند.
- شما اونجا چیکار می‌کردید؟
نمی‌دانستم درست احساس می‌کردم که او در حال عذاب کشیدن است یا خیر ولیکن معذب بودنش به وضوح مشخص بود.
- من به اونجا اومده بودم تا به چند تا از نیازمندهای اون منطقه کمک کنم، وقتی داشتم توی محل قدم می‌زدم یه پسر بچه چشم قهوه‌ای اومد پیشم و از من کمک خواست، من هم خواستم کمکش کنم و اومدم دیدم شما وسط یه خونه هستید و خون زیادی از دست تون رفته؛ خواستم کمک کنم اما اون دو مرد نذاشتن و من باهاشون درگیر شدم و بعد از اینکه حسابی کتک شون زدم شما رو به بیمارستان آوردم و همین.
همه سخنانش با دلیل بودند و من نمی‌توانستم آنها را رد کنم. حرف هایش منطقی بود اما من به قلبم اطمینان داشتم و می‌دانستم آن چشم‌ها از آن حامی بودند، حسی به من می‌گفت بیشتر اصرار به دانستن نکن اما اگر بیشتر اصرار نمی‌کردم تکلیف قلبم چه می‌شد؟
اصلا قلبم که هیچ، منصور را بگو! چگونه توانسته بود اینکار را انجام دهد؟ هر چند که از روح پلید او این کار بعید نبود و این را به خوبی به اثبات رسانده بود.
نمی‌دانستم چه کاری انجام دهم، از طرفی زمانی که او این‌چنین انکار می‌کرد یقیناً اصرارِ من جایز نبود.
سرم را با کلافگی تکان دادم و گفتم:
- ممنونم از کمک تون!
- خواهش می‌کنم! حدس می‌زدم احتمالا نخواید پلیس خبر کنید برای همین به بیمارستان گفتم خودتون کف آشپزخونه لیز خوردین روی شیشه‌ها برای همین پلیس خبر نکردن اما اگر شکایت می‌کنید من می‌تونم کاراش رو پیگیری کنم. من خودم پلیسم‌.
چشم‌هایم گرد شد! او پلیس بود، چه جالب و خوب و عجیب! اما درباره‌ی شکایت دوست نداشتم باز هم با اردشیر رو به رو شوم و می‌دانستم دوندگی زیادی دارد از همین رو سرم را به نشانه نفی تکان دادم و گفتم:
- شما از کجا می‌دونستید راضی نیستم؟
انگار از این سخنم خوشش آمد که ذوق زده گفت:
- پس می‌خواید شکایت کنید.
ابرویی بالا انداختم.
- جواب سوال من این بود؟
- نه اما... .
سکوت کرد و دستی میان موهایش کشید. چه مرد عجیبی بود!
از خیر جوابش گذاشتم و درباره ماشینم سوال کردم:
- ماشینم هنوز اونجاست؟
- نه ماشین تون توی پارکینگ بیمارستانه، من آوردمش و اینم بگم که همه وسایل تون همون جاست بهتره که با خانواده تون تماس بگیرید.
خانواده را که گفت رنگم کمی پرید و دریافتم که تا ساعاتی بعد یقیناً درگیر بدبختی جدیدی می‌شوم.
لب هایم را از شدت دردی که به یکباره در سر و دستم پیچیده بود گاز گرفتم و به سختی گفتم:
- باشه، خیلی ممنونم بابت کمکتون.
با تردید سر تکان داد و خواست برود اما نمی‌دانم چه شد که کنار درب سفید ایستاد و از همانجا خیره‌ام شد، لبخند تلخی زد و گفت:
- می‌دونم قلب تون داره حرفای من و نهی می‌کنه! شاید به ضررم باشه گفتن این حرف، اما میگم به حرف قلب تون گوش بدید بهتره تا به حرف من. قلب آدما هیچ وقت دروغ نمیگه! اگه داره میگه اون چشم‌ها، برای یه مرد حامی نام بودن، پس... .
جمله‌اش را ادامه نداد. چشم هایم گرد شد و نیم خیز شدم تا چیزی بگویم اما او با عجله رفت و من را با دنیایی از سردرگمی و حیرت تنها گذاشت.
 
آخرین ویرایش:

حدیث

سطح
0
 
همکار انتقال
پرسنل مدیریت
همکار اجرایی
تاریخ ثبت‌نام
3/24/23
نوشته‌ها
176
مدال‌ها
1
سکه
7,297
  • موضوع نویسنده
  • #20
#پارت_۱۸
احساس می‌کردم در گودالی از سیاهی غرق شده‌ام!
سوالات بسیاری حوالی مغزم چرخ می‌خوردند و مغزم به حدی درگیری داشت که سوال های نامربوط به هم را به یکباره عنوان کند.
یعنی مرد راست می‌گفت؟ حامی من را نجات داده بود؟ منصور چرا این نامردی را کرد؟ پدر و مادر حامی چگونه بودند؟ خواهر کوچک و بامزه اش چه؟ من را بیشتر دوست داشت یا خواهرش را؟ واکنش پدر بزرگ زمانی که می‌فهمید من کجا بودم چیست؟ حقیقت گذشته‌ای که دیگران مخفی‌اش می‌کنند چه؟ چرا فرشید از من متنفر است؟ و... بسیاری سوالِ بی‌مرتبط به یکدیگر که مغزم را غرق در آشوبی دردناک می‌کردند!
چه می‌شد را خدا می‌داند...
کمی که بی‌کار نشستم و به همه این چیزها فکر کردم و درد جسمانی را تحمل کردم دکتر آمد و من را معاینه کرد و گفت می‌توانی مرخص شوی و این را هم گفت که پانسمان دستت را عوض کن تا عفونت نکند. هیچ هزینه‌ای به بیمارستان پرداخت نکردم چرا که آن مرد هزینه‌ها را پرداخته بود. از بیمارستان خارج شدم و لحظاتی بعد سوار بر ماشینم راهی خانه بودم، واکنش خانواده نه چندان محترمم را هم که خدا می‌دانست چیست و من از همین حالا خود را برای واکنشی تند حاضر می‌کردم.
به عمارت که رسیدم دربِ قهوه‌ای را که باز کردم با جمعی رو به رو شدم که همانند لشکری شکست خورده در گوشه‌ای از سالن جمع شده بودند.
فرشید با صورتی سرخ شده قدم می‌زد و من می‌توانستم حدس بزنم پاهای پوشیده در دمپایی های مشکی رنگش را با شدت بر روی سرامیک‌های کرمی کف سالن می‌کوبد.
پدر بزرگ بر روی مبل نشسته و با انگشت های کلفت و مردانه‌اش سیبیل های پر پشت و مشکی‌اش را در می‌آورد، مادر بزرگ سرش را پایین انداخته بود و عمو بر روی مبلِ سلطنتی و گران قیمت زرشکی نشسته و پاهایش را عصبی تکان می‌داد.
به محض ورودم اولین کسی که با سرعت به سویم آمد فرشید بود، نزدیکم که شد فهمیدم قصدش چیست و می‌خواهد باز هم زور نداشته‌اش را نشانم دهد.
هنوز دستش پایین نیامده بود که قدمی عقب رفتم و با آرامش و خونسردی که سعی در حفظ ان داشتم، گفتم:
- فرشید احترام خودت و نگه دار. اگر بخوای بی‌احترامی بکنی منم یکی بدتر از خودت میشم و همین‌جا آش و لاشت می‌کنم.
بر کف دست هایم عرق سردی نشسته و احساس می‌کردم هر لحظه قلبم را بالا می‌آورم! فرشید پوزخندی زد و به قصد آزار دادن من قدمی جلو آمد، می‌دانستم که پدر بزرگ و عمو هیچ دخالتی نمی‌کنند چرا که ادعا دارند فرشید شوهر من است و باید با این کارهایش من را آدم کند، نه اینکه آنها من را حیوانی وحشی می‌دیدند! علتش همین بود!
عزیز هم که توانایی دخالت نداشت پس مثل همیشه خودم بودم و خودی که باید این پسر را کمی ادب می‌کردم.
دستِ پر مویش را بالا برد و من با دستم به مانتویم چنگ زدم و آن را با شدت درون مشتم فشردم. دستش فاصله ای تا صورتم نداشت و کمی مانده بود به آن برسد و من اولین فکری که به ذهنم رسید را عملی کردم. سرم را کج کردم و دندان هایم را بر روی دستش گذاشتم و آنها را با شدت به هم فشار دادم.
جیغی کشید که لب هایم به قصد خنده کش آمدند اما تلاش کردم تا دندان هایم را ثابت نگاه دارم، صدای جیغش همانند صدای جیغ بانوی محترمی بود که مارمولک دیده!
فرشید دستش را دور بازویم گذاشته بود و سعی داشت مرا از خود دور کند اما هیچ فایده‌ای نداشت.
من هم چشم هایم را بسته بودم و طبق معمول حواسم به هیچ چیز نبود! حالم داشت از اینکه دست فرشید را گاز گرفتم به هم می‌خورد اما باز هم مصرانه دندان هایم را بر گوشتش میفشردم تا جایی که حالا طعم خون را در دهانم احساس می‌کردم.
صدای پر درد فرشید به گوشم رسید که گفت:
- بابا بیا این زامبی رو از من جدا کن!
صدای قدم های شتاب زده‌ای را شنیدم اما چندی نگذشته بود که پدر بزرگ گفت:
- نه فرید! بزار ببینیم می‌تونه خودش و از دست جانا نجات بده یا نه.
چهره‌هایش را نمی‌دیدم اما هیچ صدایی از عمو نیامد و قطع شدن صدای قدم‌ها یعنی اینکه دستور پدر بزرگ اطلاعت شد.
رشته‌ی افکارم زمانی از هم گسیخت که سوزش شدیدی را در سرم احساس کردم، قسمت پوست سرم باند پیچی بود و او داشت پایین موهایم را می‌کشید و من نمی‌دانستم کی شالم پایین افتاده است. چیزی که عذابم میداد این بود که آنها باند بر روی سرم را دیدند اما باز هم سکوت کردند و هیچکس ابراز نگرانی نکرد. همانند همه این سال‌ها برایشان مهم نبودم!
از او فاصله گرفتم که دستش را بر روی محل دندان‌های گذاشت و با درد آن را ماساژ داد، چهره‌اش به شدت در هم رفته بود؛ به یک‌یاره و کاملا ناگهانی به سویم قدم برداشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا