#پارت_۱۷
پرستارِ زیبا و خوش چهره که دماغی عملی و لبهایی ظریف داشت، زمانی که از نشستن من مطمئن شد سری تکان داد و گفت:
- من میرم اما بعد دکتر میاد معاینه تون میکنه و اگر مشکل خاصی نداشته باشید مرخصید.
ضمن تکان دادن سرم لب های خشک و پوسته - پوسته شدهام را از هم فاصله دادم و گفتم:
- ممنون.
پرستار با لبخند سر تکان داد و رفت و من منتظر به مرد چشم دوختم.
چیزی که او را از بقیه متمایز میکرد موهای جوگندمیاش بود؛ او در سنی نبود که موهایش رنگ ببازند و جوگندمی بودن موهایش نشان میداد که از ابتدای تولد اینگونه بودهاند. بینیاش عقابی بود و بر روی دست هایش موهای مشکی و کوتاه زیادی خود نمایی میکردند.
کمی که خیره نگاهش کردم سرش را بالا گرفت و خیر در نگاهم گفت:
- حامی که دنبالش میگشتین کیه؟
یعنی او هم نمیداند؟ این هم از شانس من، امیدوارم خود را به نادانی زده باشد!
لب های به هم چسبیدهام را از هم فاصله دادم و ناامید گفتم:
- یعنی خودتون نمیدونید؟
ابروهایش را لحظه ای کوتاه در هم کشید، سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه، معلومه که نمیدونم.
چهرهام از شدت ناامیدی در هم رفت و شوقم پر کشید! با نابودی شوق، درد جسمانی خودی نشان داد و دستم تیر کشید اما باز هم گوشهای از قلبم امیدوار بودم تا او دروغ بگوید.
- آخه، آخه پس کی من و از اون خونه نجات داد؟
احساس میکردم دارد عذاب میکشد و این برایم عجیب بود، مگر چه چیز عذاب آوری وجود داشت؟!
دستهایش را در هم قفل کرد و به آنها فشاری آورد، این حرکت نشانهی استرسش بود و این برای من عجیب بود.
- من بودم که نجاتتون دادم.
اخم هایم را سریعاً در هم کشیدم، من خودم چشمهای حامی را دیده بودم:
- من اون چشمها رو خیلی خوب میشناسم! اونا چشم های حامی بودن!
احساس کردم مردمک چشم هایش لرزید وقتی که گفت:
- نبودن، اونا چشم های من بودن.
سرسختانه دوست داشتم به هر ریسمانی چنگ بزنم، اما یک چیز را مطمئن بودم و آن این بود که آن چشمها، چشم های حامی بودند.
- شما اونجا چیکار میکردید؟
نمیدانستم درست احساس میکردم که او در حال عذاب کشیدن است یا خیر ولیکن معذب بودنش به وضوح مشخص بود.
- من به اونجا اومده بودم تا به چند تا از نیازمندهای اون منطقه کمک کنم، وقتی داشتم توی محل قدم میزدم یه پسر بچه چشم قهوهای اومد پیشم و از من کمک خواست، من هم خواستم کمکش کنم و اومدم دیدم شما وسط یه خونه هستید و خون زیادی از دست تون رفته؛ خواستم کمک کنم اما اون دو مرد نذاشتن و من باهاشون درگیر شدم و بعد از اینکه حسابی کتک شون زدم شما رو به بیمارستان آوردم و همین.
همه سخنانش با دلیل بودند و من نمیتوانستم آنها را رد کنم. حرف هایش منطقی بود اما من به قلبم اطمینان داشتم و میدانستم آن چشمها از آن حامی بودند، حسی به من میگفت بیشتر اصرار به دانستن نکن اما اگر بیشتر اصرار نمیکردم تکلیف قلبم چه میشد؟
اصلا قلبم که هیچ، منصور را بگو! چگونه توانسته بود اینکار را انجام دهد؟ هر چند که از روح پلید او این کار بعید نبود و این را به خوبی به اثبات رسانده بود.
نمیدانستم چه کاری انجام دهم، از طرفی زمانی که او اینچنین انکار میکرد یقیناً اصرارِ من جایز نبود.
سرم را با کلافگی تکان دادم و گفتم:
- ممنونم از کمک تون!
- خواهش میکنم! حدس میزدم احتمالا نخواید پلیس خبر کنید برای همین به بیمارستان گفتم خودتون کف آشپزخونه لیز خوردین روی شیشهها برای همین پلیس خبر نکردن اما اگر شکایت میکنید من میتونم کاراش رو پیگیری کنم. من خودم پلیسم.
چشمهایم گرد شد! او پلیس بود، چه جالب و خوب و عجیب! اما دربارهی شکایت دوست نداشتم باز هم با اردشیر رو به رو شوم و میدانستم دوندگی زیادی دارد از همین رو سرم را به نشانه نفی تکان دادم و گفتم:
- شما از کجا میدونستید راضی نیستم؟
انگار از این سخنم خوشش آمد که ذوق زده گفت:
- پس میخواید شکایت کنید.
ابرویی بالا انداختم.
- جواب سوال من این بود؟
- نه اما... .
سکوت کرد و دستی میان موهایش کشید. چه مرد عجیبی بود!
از خیر جوابش گذاشتم و درباره ماشینم سوال کردم:
- ماشینم هنوز اونجاست؟
- نه ماشین تون توی پارکینگ بیمارستانه، من آوردمش و اینم بگم که همه وسایل تون همون جاست بهتره که با خانواده تون تماس بگیرید.
خانواده را که گفت رنگم کمی پرید و دریافتم که تا ساعاتی بعد یقیناً درگیر بدبختی جدیدی میشوم.
لب هایم را از شدت دردی که به یکباره در سر و دستم پیچیده بود گاز گرفتم و به سختی گفتم:
- باشه، خیلی ممنونم بابت کمکتون.
با تردید سر تکان داد و خواست برود اما نمیدانم چه شد که کنار درب سفید ایستاد و از همانجا خیرهام شد، لبخند تلخی زد و گفت:
- میدونم قلب تون داره حرفای من و نهی میکنه! شاید به ضررم باشه گفتن این حرف، اما میگم به حرف قلب تون گوش بدید بهتره تا به حرف من. قلب آدما هیچ وقت دروغ نمیگه! اگه داره میگه اون چشمها، برای یه مرد حامی نام بودن، پس... .
جملهاش را ادامه نداد. چشم هایم گرد شد و نیم خیز شدم تا چیزی بگویم اما او با عجله رفت و من را با دنیایی از سردرگمی و حیرت تنها گذاشت.