خوش آمدید!

با ثبت نام میتونید آثار خودتون رو به اشتراک بذارید. همین حالا ثبت نام کنید.

همین حالا ثبت نام کن!

در حال تایپ رمان شلیک مبهم | meri کاربر انجمن نودهشتیا

کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام رمان
شلیک مبهم
نام نویسنده
Maryam.gh
ژانر اصلی
عاشقانه
ژانر های مکمل
جنایی
ناظر

خلاصه:

باندهای‌خلافِ بانفوذ و قدرتمند..
قتل و جنایت هایی که این باندها مرتکب میشوند!
و انسان‌های بی گناهی که با باز شدن پاهایشان به این باندها گناهکار میشوند
انتخاب کردن عضو برای این باندها با روشی عجیب..!
و در آن سر دنیا دختری بی‌خبر از شومی سرنوشتش، مورد هدف این باند قرار می‌گیرد.
تمامی این کارهاو باندها زیر سلطه کسی نیست جز...
 
آخرین ویرایش:
م

مشه علی

خارج انجمن
اخراجی
0.thumb.2b0963bd7492f2083a98f45083e6fc09_5z2n.jpg

سلام خدمت شما نويسنده‌ی گرامی! ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم.
➖➖➖➖➖
چنان‌‌چه علاقه‌ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇
آموزش نویسندگی (کلیک کنید).
➖➖➖➖➖
انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد؛ پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته‌ایم.

@melodi (مدیر راهنما)

@Gemma (مدیر منتقد)

@hxan.r (مدیر ویراستار)

به نکات زیر توجه کنید:👇
1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید.
2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید.
3. از پرداختن به موضوع‌های کلیشه‌ای تا جایی که ممکن است دوری کنید.
4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید.
5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند.
➖➖➖➖➖
درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده‌ی فهیم موجب افتخار ماست.
✅اکنون رمان شما مورد تأیید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅
🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹
"تیم مدیریت نودهشتیا"​
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #3

مقدمه:

هنگامی که دیگران وجودشان سرشار از شادی و بی‌خبریست..
تو انسان‌های خطاکار زیادی را به کام مرگ می‌کشانی و گمان میکنی دنیارا از هرگونه فساد پاک میسازی..

اما به نظرت خون آنها هم از این دنیا پاک میشود؟
مهم نیست! ما کار خودمان را می‌کنیم،دنیا را در نظر خودمان بهبود می‌بخشیم..!
 
آخرین ویرایش:
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #4

«پارت اول»


بدون توجه به اطراف نِی رو فرو کردم توی لیوان و با صدای بلند آب پرتقالم رو مکیدم.

شبنم با تاسف سری تکون داد و با غرولند گفت:

-خفه نشی الهی، آبرومو بردی با اون خوردنت.

اخمهام رو توی هم کردم و با لحن طلبکارانه گفتم

-اولا کسی اینجا نیست دوما پولشو دادم، اختیارشو دارم هرجورهم که دلم بخواد میخورمش.

منتظر عکس‌العمل از طرف شبنم بودم که یکدفعه یک چیز لجز با شتاب به صورتم برخورد کرد.

با شوک دستام رو بالا گرفتم و دهنم رو باز و با چشمهای از حدقه‌دراومده به بنفشه نگاه کردم که دیدم با وحشت به صورتم نگاه میکنه.

مغزم تازه شروع کرد به آنالیز کردن اطرف. با چندش به صورتم دست کشیدم و با دیدن رنگ قرمز روی انگشتهام خشکم زد!
شبنم با لکنت گفت:

-خ.خونه.خ.خون!
توی این موقعیت هرکس دیگه‌ای بود قطعا جیغ می‌زد. اما من با غیض و دندونهایی که روی هم ساییده میشد به طرف کسی که این کار رو کرد نگاه کردم.
با دیدن دو مرد با هیکل های بزرگ و صورتی که با پارچه‌ای مشکی رنگ پوشونده شده بود، اون شوک و عصبانیت جاش رو به ترس داد
با چشمهای گشاد شده از ترس نگاهشون می‌کردم.
شبنم هم وضعیتش مثل من بود!

اصلا نمی‌تونستم دهنم رو باز کنم تا حتی جیغ بکشم هرچند اگر بازهم دادوفریاد می‌کردیم همچین جای خلوتی هیچکس پیدامون نمی‌کنه!

بوی خون‌ودیدن اون مردها همه‌و همه باهم دست‌به‌یکی کرده بودند تا اولین روزِ به اتمام رسیدن دانشگاهم رو خراب کنند.
تازه به خودم اومدم و با شدت از روی صندلی بلند شدم و سوییچ ماشین رو از روی میز برداشتم و بلند داد زدم

-شبنم فرار کن!
و بعد شروع به دویدن کردم.
با نفس-نفس به پشت سرم نگاه کردم که دیدم اون مردها یک‌چیزی به شبنم گفتند و شبنم هم سرشو تکون داد و بدون نگاه کردن به من از کنار مردها رد شد و با سرعت اونجا رو ترک کرد.


با بهت اون صحنه‌رو نگاه کردم اما ناگهان با گیرکردن پام به تکه چوب بزرگی، محکم با شکم به زمین افتادم و درد بدی توی قفسه‌ی‌سینم و ساق پام حس کردم.
سنگریزه های درشت و کوچکی توی کف دستهام فرو رفتند و مطمئن بودم تمام بدنم خراش برداشته بود.

آخ پر دردی از دهنم خارج شد و با بلند کردن سرم صدای یکی از اون دو مرد رو شنیدم که به اون یکی میگفت
_داداش دیدی گفتم انرژیمونو هدر ندیم و دنبالشون نریم؟بازم نمیتونن در برن
مرد دوم قهقهه‌ی بلندی سر داد و گفت
-آره! قطعا رئییس از طعمه‌ی جدیدش خیلی خوشش میاد و مشتولوغ بزرگی بهمون می‌ده!

با نزدیک شدن صداشون تا خواستم بلند بشم سوزش زیادی توی ساق پام حس کردم .ا برگردوندن سرم و دیدن جسم نوک تیزی که به داخل پام فرو رفته بود، دیگه نتونستم هیچ حرکتی کنم آب دهانمو با سختی قورت دادم و با ترس‌‌و وحشت به نزدیک شدن اون مردها نگاه کردم

#شلیک_مبهم
 
آخرین ویرایش:
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #5

«پارت دوم»


پوتین های مشکیشون دقیقا جلوی چشمهام بودند نگاهم رو بالا بردم تا بتونم ببینمشون.

کمی خودم رو جابجا کردم که با درد زیادی که حس کردم آخ پردردی از دهنم در اومد.

یکی از اونها که از جزئیات صورتش فقط ابروی شکستش دیده می‌شد؛روی یکی از زانوهاش خم شد که چشم تو چشم شدیم .
چشم‌هایی که شرارت و بیرحمی ازشون میباریدو ناخودآگاه لرز بدی به تنم افتاد.
پوزخندی زد و با صدای خشن و لحن تمسخرآمیز گفت:

-اوه کوچولو! دردت گرفت؟اصلا می‌دونی توی این جنگل کوچیک،پر از تله‌س؟ البته این تله‌ها برای حیووناس توهم یدونه از اونا!

با چشمهای اشکی و صدای بغض‌‌دار گفتم

-با م.من چیکار دارین آخه؟من فقط اومده ب.بودم با د.دوستم برای ت.تفریح

از روی پاهاش بلند شد و با نیشخند و تمسخر گفت

-دختر جون بزار روشنت کنم! اون دوست ترسوت فقط با یک تهدید کوچولو ،دمشو گذاشت رو کولشو تورو جا گذاشت و فرار کرد حتی به پلیس هم زنگ نمیزنه.

با این حرفش یک چیزی توی وجودم با صدای بلندی شکست.
دوست چندین و چندسالم که شریک غم‌ها و شادیهام بود توی یک همچین موقعیتی من رو تنها گذاشت؟به همین راحتی؟
بغض بدی توی گلوم سنگینی میکرد و هر لحظه ممکن بود جلوی اون مردها بترکه!
با صدای لرزون گفتم
-خواهش می‌کنم ازتون، از من چی‌می‌خواید؟

مرد دوم ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن جدی و خشک گفت
-هه! دخترجون فکر کردی ما به همین راحتی از شکارمون می‌گذریم؟می‌دونی چند وقته منتظریم تا اون گلوله‌ی خونی از تفنگ آزاد بشه و طعمه انتخاب بشه؟

با بهت نگاهش کردم منظورش از گلوله‌ی خونی چی بود؟خدایا به خودت پناه می‌برم کمکم کن.
درختهای بلندوسرکشیده به آسمون، دورمون رو احاطه کرده بودند و اون صدای حیرجیرک که توی اون فضای سرسبز طنین انداخته میشد، همه‌جارو برای یک روز تفریخ فراهم می‌کرد.
کی فکرش رو می‌کرد که همچین جایی، قراره آدم رو به تا بیخ گوش مرگ بکشونه؟
با صدای خشن اون مرد رشته‌ی افکارم پاره شد.

-خب خب!به اندازه کافی خوش گذروندیم بهتره دیگه بریم!
با چشمهای لرزون و دردی که جای‌_جای بدنم سایه انداخته بود نگاهشون کردم.
یکی از اونها اومدجلو و از کتفم گرفت و سعی کرد بلندم کنه که داد بلندی از درد کشیدم که با تعجب نگاهم کرد.

انگار تازه متوجه‌ی زخم عمیق روی پام شده بود که گفت:
-فکر نمی‌کردم انقدر زخمت وخیم باشه
بدون هیچ حرفی فقط از درد اشک می‌رختم که به مرد کنارش گفت
-بیا! اگر دنبالش میدویدیم این اینطوری زخمی نمیشد حالا جواب رئیسو چی بدیم؟
اون مردم هم درجواب فقط اخمی کرد و کلافه گفت

-قرار نبود اینطوری بشه! الانم زود باش بیهوشش کن تا ببریمش پیش دکترخودمون،حوصله‌ی دردسر ندارم!

مرد دومی، سری تکون داد و پارچه‌ی سفید رنگ و یک شیشه کوچیک رو از جیبش در آورد و روی پارچه شیشه رو خالی کرد و اومدجلو.

تا خواستم تقلا و داد و بی‌داد کنم پارچه‌رو گرفت جلوی بینیم و بعدش صدای نامفهومی از گلوم دراومد و چشمهام به سیاهی رفت و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم!

#شلیک_مبهم
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #6

«پارت سوم»


با سردرد و گیجی چشمهام رو باز کردم اولش کمی
تار می‌دیدم.
اما بعد که دیدم واضح شد، با منگی به اطراف نگاه کردم.
پام باند پیچی شده بود و فقط کمی درد میکرد.

یک اتاق با دیوارهای سفید و یک کمد و آیینه چوبی کنج دیوار و مکت طوسی رنگ کف اتاق.
همینطور که داشتم اطراف رو نگاه می‌کردم ناگهان توجهم به اون گوشه‌ی اتاق جلب شد.
یک دختر با موهای بلند و مشکی و آرایش غلیظ و با یک بلوز مشکی و شلوار همرنگش روی صندلی نشسته بود و داشت به ناخن‌هاش رو با وسواس لاک می‌زد.
اینجا دیگه کدوم قبرستونی بود؟چرا من رو اینجا آوردن؟
با فکری مشغول، به سختی از روی تخت بلند شدم و همونجا نشستم .
با صدای اون دختر توجهم بهش جلب شد:

-بیدار شدی؟

آب دهنم رو قورت دادم و بی‌حال لب زدم

-میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟

با این حرفم از جاش بلند شدو به طرفم اومد، با لحن پرخاشگرانه‌ای گفت

-اینجا چیکار میکنی؟ اوکی! برات توضیح می‌دم اینجایی چون ما می‌خوایم اینجایی چون قراره یکی از ما بشی اینجایی چون باید هرچی ما بگیم چیزی جز چشم از دهنت در نیاد!

از جام بلند شدم و روبروش قرار گرفتم و بلند داد زدم

-یعنی چی این حرفاتون ها؟از هرکی می‌پرسم خورشید کجاست میگه رو زمینه! (با بغض ادامه دادم) توروخدا بهم بگین اینحا چیکار دارمو میخواین باهام چیکار کنین چرا نمیزارین برم؟

انگار که کمی دلش به رحم اومده باشه اومد جلوتر و آروم لب زد

-می‌دونم چه حس‌و حالی داری، می‌دونم سردرگمی ولی ما نمی‌تونیم برات توضیح بدیم یعنی‌ گفتنی نیست باید خودت با چشمات ببینی و با مغزت بفهمی!

اشکهام رو با نوک انگشتهام گرفتم و با عصبانیت گفتم

-خودت می‌فهمی چی میگی؟ هوم؟ یکم منطقی حرف بزن!

بعد از این حرفم یکهو در با شدت باز شد و یک مرد با هیکل متوسط و کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد و با خشم رو به من و اون دختر گفت

-چتونه افسار پاره کردین؟ یکم آرومتر زرزر کنین

و بعد رو به اون دختر گفت
-هلیا توهم زود باش اینو(به من اشاره کرد) مرتبش کن رئیس میخواد ببینتش.

اخمهام رو توی هم کردم و محکم گفتم

-من هیچ‌جا نمیام!

با دراومدن بی‌موقع این حرف از دهنم ،اون مرد با صورتی سرخ شده به طرفم خواست هجوم بیاره که دختره یا همون هلیا فوری اومد جلوش و دستاش رو گذاشت رو سینش و گفت:

-سینا آروم باش الان آمادش میکنم میارمش، دردسر برامون درست نکن

با حرص بهم نگاه کردو گفت

-دست از پا خطاکنی خودم میکشمت!
با ترس بهش نگاه کردم و بعد با عصبانیت اتاق رو ترک کرد و محکم در رو بست.

هلیا چشم‌غره‌ای بهم رفت و طلبکارانه گفت

-با اون زبونت اگر من نبودم تا الان غذای سگای تو حیاط میشدی، حالام زود باش موهاتو شونه کن و یه دست لباس بهت میدم اونارو بپوش از این شلختگی دربیای تا بریم.

#شلیک_مبهم
 
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #7

«پارت چهارم»

مثل اینکه من هر چقدر هم که بخوام برای فهمیدن،دست‌وپا بزنم وجیغ و داد کنم،بیشتر تو نفهمیدن غرق می‌شم.
برای همین لباسهایی که هلیا برام کنار گذاشته بود رو از روی تخت برداشتم و بهشون نگاهی انداختم.
یک شلوار لی چسب مشکی وپیراهن زنانه که بلندیش،یک وجب تا بالای زانو بود.
برداشتمشون و نگاهم رو به هلیا دوختم که داشت برای خودش خط چشم می‌کشید.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم

-میشه بری بیرون؟می‌خوام لباس بپوشم.
با حرص خط چشم رو انداخت رو میز و با پرخاشگری گفت
-بیا!همینو می‌خواستی؟حواسم رو پرت کردی نتونستم قرینه بکشم،یکیش شرقه یکیش غرب.

از لحنش خندم گرفته بود، هلیا درکل خوشگل بود چشمهای ریز قهوه‌ای،پوست سبزه و بینی کوچیکی داشت. با نمک بود. اما قیافه‌ی ترسناکی با اون همه آرایش برای خودش ساخته بود.

نگاه عمیقی بهم انداخت و پوف کلافه‌ای کشید و گفت

-چیه؟ انتظار نداشته باش که برم بیرون تا خانوم لباس بپوشه! نگران نباش نمی‌بینمت هر چی تو داری منم دارم.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و درمونده گفتم
- باشه پس حداقل روتو برگردون.

چشمهاش رو توی حدقه چرخوند روش کرد سمت در منم تند-تند لباسهارو برداشتم و پوشیدم. خیلی از قبل مرتب تر شدم.
صداش کردم تا برگرده
با دیدنم یک تای ابروش رو انداخت بالا و دست به کمر گفت
-از بیریختی در اومدی،حالا بیا یه برق ل*ب هم بزن تا بریم!
باشه‌ای زیر ل*ب گفتم و برق ل*ب رو ازش گرفتم و رفتم جلوی آیینه و روی ل*بهام کشیدم.
به خودم توی دقیق تر شدم، چشمهای مشکی درشتم که الان بی روح تر از همیشه بودن.
پوست سفیدم که حالا به زردی می‌زد.
از چهرم آشفتگی می‌بارید.
با صدای هلیا که بهم می‌گفت بیا زود بریم از این فکرها در اومدم و به سمت در راه افتادم.

بهم نگاهی انداخت و با لحن آرومی گفت

-ببین، اوم اسمت چی بود؟

ل*بهام رو برچیدم و گفتم

-همتا
کمی مکث کرد اما بعد ادامه داد
-خب همتا! تو اصلا نباید بترسی،ما به تو هیچ آسیبی نمی‌رسونیم اما باید حواستو خوب جمع کنی و فکر فرار به هیچ وجه به ذهنت خطور نکنه!

با تعجب نگاهش کردم، یعنی قرار نبود بهم آسیبی برسونن؟ همین فکرم رو به زبون آوردم که با اخم گفت

-نه! تو با خودت چی فکر کردی؟ تو که گناهی مرتکب نشدی که بخوایم تیکه‌تیکت کنیم،شدی؟

شوک‌زده نگاهش کردم منظورش چی بود؟
یهو دستم رو گرفت و من رو همراهش کشید و از اتاق بیرون برد.
هنوز توی شوک بودم .همینطور که داشتیم از یک سالن ساده‌ با دیوار های کرم رنگ رد می‌شدیم توجهم به اتاق های خیلی خیلی زیادی که توی سالن بود جلب شد.
اینجا دقیقا کجا بود؟
با متوقف شدنمون نگاه سوالی‌ام رو به هلیا انداختم
که با چشم و ابرو به اتاق روبرومون اشاره کرد

به اتاق جلوروم نگاه کردم انگار با بقیه متفاوت بود بقیه اتاق ها همشون درهاشون مشکی اما این یکی سفید بود
و روی در به انگلیسی کلمه‌(شروع)Beginningهک شده بود
با صدای هلیا به خودم اومدم که می‌گفت
-برو تو! من نمی‌یام.
بدون هیچ حرفی سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم و درو باز کردم و رفتم داخل.
یک اتاق با دیوارهای طوسی و یک میز و صندلی چوبی وسط اتاق؛ یاد اناق بازجویی زندان ها افتادم.
روی یکی از صندلی ها نشستم و کلافه نگاهم رو به در بسته‌ی روبروم دوختم.
بعد از 10دقیقه منتظر موندن خواستم بلند شم که ناگهان در باز شدو با دیدن مردی که داخل شد خشکم زد.
 
آخرین ویرایش:
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #8

«پارت پنجم»


باورم نمی‌شد. اون اینجا چیکار می‌کرد؟
آروم با پاش درو و با دیدنم لبخند مرموزی روی ل*بش شکل گرفت.
ضربان قلبم روی دور هزار بود و هر لحظه ممکن بود بزنه بیرون.
همونطور که نگاهم روش قفل شده بود حرکاتشو دنبال می‌کردم.
اومد و صندلی روبروم رو کشید عقب و روش نشست.
عرق سردی روی کمرم نقش بست.
دستش رو زیر چونش زدو با لحنی خشک گفت

-در چه حالی دختر خَیِر؟

بهت زده نگاهش کردم و با لکنت گفتم
-ت.تو
فوری خود روو انداخت وسط حرفم و ادامه -درسته!من همونیم که کور وسط پارک افتاده بودمو کسی نیومد عصامو بهم بده٬ولی تو اومدی! اومدی و بهم کمک کردی تا بلند شم٬اومدی و عصامو پیدا کردی و بهم دادیش و اینکه می‌تونی عضو وفاداری برام بشی رو ثابت کردی!

با نگاه اشکی و دستهای مشت شده‌ای که از شدت بهت و ترس می‌لرزید رو بهش گفتم

-ب.با من چ.چیکار داری؟م.من که فقط ک.کمکت کردم

چشمهاش رو از تعجب ساختگی درشت کردو با تمسخر گفت

-عزیزم! ممنونم که کمکم کردی قول می‌دم بهت شکلات بدم
و بعد به حالت عادی خودش برگشت و خشک و بی‌حس گفت

-کاش کمک نمی‌کردی!البته برای خوت میگم

با بغض و نفرت گفتم
-از همتون بدم میاد!
هیستریک وار خندید و ردیف دندونهای سفیدش رو به نمایش گذاشت
چند ثانیه بعد که خندیدنش قطع شد به جلو متمایل شدو با بیرحمی تمام گف
-خیلیم عالی!اینطوری کارمون راحت تر میشه٬ البته بگما قراره خیلی بیشتر ازم بدت بیاد.

شوک زده نگاهش کردم این نگاهم رو که دید پوزخندی زدو رو به بیرون با داد گفت
-عکسارو بیار!
مات به صورتش نگاه می‌کردم.
تقریبا‌ میشه گفت جذاب بود. چشمهای مشکی وبانفوذ که ترس رو به آدم منتقل می‌کرد.
ابروهای هشتی مشکی مردانه و بینی استخوانی که به چهرش می‌یومد. فکش زاویه‌دار نبود‌ولی با وجود صورت شیش تیغ شده و موهای سیاهی که رو به بالا بودند جذاب به نظر می‌یومد!

سوییشرت چشب مشکی چرم که عضله‌هاش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش:
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #9

«پارت ششم»


تکیش رو از صندلی برداشت و دستهاش رو توی هم قفل کردو خشک و جدی گفت

-فکر نکنم الان وقت تجزیه و تحلیل کردن من باشه.

با خیرگی نگاهش کردم و تا خواستم جوابش رو بدم یکی از همون مردهایی که توی جنگل دیده بودم اومد داخل و نگاه کوتاه ومشکوکی بهم انداخت.

ناخوداگاه از ترس توی خودم جمع شدم.

اومد جلو و یک پوشه‌ی آبی رنگ رو روی میز گذاشت و روبه مرد روبروم گفت

-قربان!اینم عکسایی که خواسته بودین.


پوشه رو برداشت و درش رو باز کردو نگاهی به داخلش انداخت و با تحکم گفت

-خوبه!حالا دیگه می‌تونی بری

آروم سر خم کردو با گفتن چشم قربان زیرلب، رفت بیرون.

با چشمهای گشاد شده از اظطراب و ترس نگاهش کردم با دیدن نگاهم سرش زو بالا گرفت و پوزخندی زد وبعد عکسهارو از توی پوشه درآورد و گذاشت روی میز و با لحن خشک و دستوری گفت



_بردار و دونه دونه و بادقت نگاهشون کن‌.



لبهای خشک شدم رو با زبونم تر کردم‌ و مردد دستم رو طرف عکسها بردم.

ریزبینانه تمام حرکتهام رو زیر نظر داشت.

به سختی آب دهنم رو قورت دادم و عکسهارو برداشتم.

با دیدن عکسها شوک عظیمی بهم وارد شد.
دستهام می‌لرزید و با وحشت عکسها نگاه می‌کردم.

توان انجام هیچ کاری رو نداشتم همونطوری خشک‌زده نگاهم رو عکسها بود و می‌لرزیدم.
عکس چندتا مرد و زن که از کل بدنشون فقط شکم و کمرشون باقی مونده بود.
  چشمها ،پاهاودستهاشون کنار بدنشون افتاده بود و به طور فجیعی به خون آغشته شده بودند.

عکسهایی که دستم بود رو با شتاب انداختم روی میز و با مردمک های لرزانم رو به مرد روبروم دوختم با لکنت گفتم

-ا.اینارو چ.چرا به م.من ن.نشون م.میدی؟!
با دیدن این وضعم کمی،فقط کمی نگرانی رو توی چشمهاش دیدم اما فقط به مدت چند ثانیه‌ی کوتاه!
اخمهاش رو توی هم کردو عکسهارو از روی میز برداشت و گذاشت داخل پوشه آبی رنگ و بعدبا تندرویی گفت
-اینارو نشون ندادم که ننه‌من‌غریبم بازی دربیاری! بهت نشون دادم تا بفهمی اینا همون کسایی بودن که فقط سعی کردن بدون اجازه درو باز کنن و برن بیرون! بدون اینکه حتی بخوان از نگهبان‌ا و دوربینا و سگا ردشن!
 
آخرین ویرایش:
کاربر عادی
تاریخ ثبت‌نام
5/14/23
نوشته‌ها
22
مدال‌ها
1
سکه
814
  • موضوع نویسنده
  • #10

«پارت هفتم»


نمی‌خواستم جلوی آدمی مثل اون گریه کنم.
سرم رو بالا گرفتم تا اشک از چشمهام جاری نشه
با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم
-مگه قراره با من چیکار کنین؟

کمی خودش رو به جلو هل داد و دستی به ل*بش کشید و گفت
-باشه!هرچی تا الان بخاطر فهمیدن بال-بال می‌زدی از الان قراره چیزایی رو بفهمی که با خودت بگی کاش هیچ وقت نمی‌فهمیدم!

داشت چی می‌گفت؟منو داشت می‌ترسوند الان؟البته درسته ترسیده بودم اما دیگه بسه!

قیافه‌ام رو درهم کردم و گفتم
-من فقط می‌خوام بفهمم چرا اینجام همین!فکر نکنم این خواسته‌ی زیادی باشه یا باعث پشیمون شدنم بشه!

با لذت نگاهم کرد و با نیشخند گفت
-اینجایی چون باید آدمای گناهکارو بکشی و هرکاری که بهش مربوط باشه!

عمیق بهش نگاه کردم اما بعد چند ثانیه زدم زیرخنده!
با تعجب نگاهم می‌کرد؛
با ته مایه های خنده توی لحنم بهش گفتم
-مگه لس‌آنجلس یا از این فیلمای جناییه که آدم بکشی و کسی جیکش درنیاد

ل*بهاش رو روی هم فشردو با پوزخند گفت
-این رفتارت قایل پیش‌بینی نبود اما نباید انتظار داشته باشم که بفهمی چی می‌گم پس بهتره خوت بیای و با چشمای خودت ببینی!
و بعد نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شدو گفت
-دنبالم بیا!
با شک و دودلی از روی صندلی بلند شدم و به دنبالش راه افتادم.
دستهام رو بغل کرده بودم و به دوروبر نگاه‌می‌کردم از اون سالن پر از اتاق،رد شدیم و رسیدیم به پله های مارپیچ مانند چوبی؛هیچ لوستر یا تابلویی وجود نداشت ! و همینطور هیچ‌کس هم نبود یکم عجیب به نظر می‌رسید.
از پشت بهش نگاهی انداختم. پا ژست خاص و با ابهت راه می‌رفت.
همون لحظه آهنگ نگا ابهت مردو توی ذهنم پلی شد.
لبخندی روی لبم شکل گرفت اما با فکر کردن به وضعیت بدی که توش گرفتار شدم و پدر و مادرم که تا الان خدا می‌دونه دارن دربه‌در دنبالم می‌گردند،لبخندم محو شد وبه جاش اشکی از چشمم چکید.
نفسی پردرد کشیدم و از پله ها که اومدیم پایین، رسیدیم به یک در بزرگ وقهوه‌ای؛
بدون هیچ مکثی دسگیره‌ی درو کشید پایین و رفت بیرون،حتی یک نیم نگاه هم به من ننداخت.
همین که پام رو گذاشتم بیرون،نور چشمم رو زدو دستم و بالای چشمهام گرفتم.
به اطراف نگاه کردم یک حیاط بزرگ با زمین آسفالت شده که ته حیاط،فقط یک درخت کوچیک با چند بشکه‌ی زنگ زده وجود داشت.
سنگینی نگاهش رو که حس کردم رومو بهش برگردوندم که با کمی مکث گفت
-آماده‌ای؟
نمی‌دونستم داشت درمورد چی حرف می‌زد اما کنجکاوی زیر پوستم غلتید و برای همین مرددگفتم
-آره!
 
آخرین ویرایش:
بالا