«پارت سوم»
با سردرد و گیجی چشمهام رو باز کردم اولش کمی
تار میدیدم.
اما بعد که دیدم واضح شد، با منگی به اطراف نگاه کردم.
پام باند پیچی شده بود و فقط کمی درد میکرد.
یک اتاق با دیوارهای سفید و یک کمد و آیینه چوبی کنج دیوار و مکت طوسی رنگ کف اتاق.
همینطور که داشتم اطراف رو نگاه میکردم ناگهان توجهم به اون گوشهی اتاق جلب شد.
یک دختر با موهای بلند و مشکی و آرایش غلیظ و با یک بلوز مشکی و شلوار همرنگش روی صندلی نشسته بود و داشت به ناخنهاش رو با وسواس لاک میزد.
اینجا دیگه کدوم قبرستونی بود؟چرا من رو اینجا آوردن؟
با فکری مشغول، به سختی از روی تخت بلند شدم و همونجا نشستم .
با صدای اون دختر توجهم بهش جلب شد:
-بیدار شدی؟
آب دهنم رو قورت دادم و بیحال لب زدم
-میشه بگین من اینجا چیکار میکنم؟
با این حرفم از جاش بلند شدو به طرفم اومد، با لحن پرخاشگرانهای گفت
-اینجا چیکار میکنی؟ اوکی! برات توضیح میدم اینجایی چون ما میخوایم اینجایی چون قراره یکی از ما بشی اینجایی چون باید هرچی ما بگیم چیزی جز چشم از دهنت در نیاد!
از جام بلند شدم و روبروش قرار گرفتم و بلند داد زدم
-یعنی چی این حرفاتون ها؟از هرکی میپرسم خورشید کجاست میگه رو زمینه! (با بغض ادامه دادم) توروخدا بهم بگین اینحا چیکار دارمو میخواین باهام چیکار کنین چرا نمیزارین برم؟
انگار که کمی دلش به رحم اومده باشه اومد جلوتر و آروم لب زد
-میدونم چه حسو حالی داری، میدونم سردرگمی ولی ما نمیتونیم برات توضیح بدیم یعنی گفتنی نیست باید خودت با چشمات ببینی و با مغزت بفهمی!
اشکهام رو با نوک انگشتهام گرفتم و با عصبانیت گفتم
-خودت میفهمی چی میگی؟ هوم؟ یکم منطقی حرف بزن!
بعد از این حرفم یکهو در با شدت باز شد و یک مرد با هیکل متوسط و کت و شلوار مشکی وارد اتاق شد و با خشم رو به من و اون دختر گفت
-چتونه افسار پاره کردین؟ یکم آرومتر زرزر کنین
و بعد رو به اون دختر گفت
-هلیا توهم زود باش اینو(به من اشاره کرد) مرتبش کن رئیس میخواد ببینتش.
اخمهام رو توی هم کردم و محکم گفتم
-من هیچجا نمیام!
با دراومدن بیموقع این حرف از دهنم ،اون مرد با صورتی سرخ شده به طرفم خواست هجوم بیاره که دختره یا همون هلیا فوری اومد جلوش و دستاش رو گذاشت رو سینش و گفت:
-سینا آروم باش الان آمادش میکنم میارمش، دردسر برامون درست نکن
با حرص بهم نگاه کردو گفت
-دست از پا خطاکنی خودم میکشمت!
با ترس بهش نگاه کردم و بعد با عصبانیت اتاق رو ترک کرد و محکم در رو بست.
هلیا چشمغرهای بهم رفت و طلبکارانه گفت
-با اون زبونت اگر من نبودم تا الان غذای سگای تو حیاط میشدی، حالام زود باش موهاتو شونه کن و یه دست لباس بهت میدم اونارو بپوش از این شلختگی دربیای تا بریم.
#شلیک_مبهم