قسمت سوم:
مطمئن بود که رنگ چهرهاش احساسش را برای آن دو دوشیزۀ جوان آشکار ساخته است؛ اما حتی ذرهای به ناراحتی آنان اهمیت نمیداد.
چه دیگران خوششان میآمد و چه نه، لوریمر همیشه بدون کوچکترین ترس و واهمهای افکار و احساساتش را با دیگران به اشتراک میگذاشت. در نظر او، یک سناتور بلند پایه و یک ولگرد بیخانمان هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند، هر دوی آنان انسان بودند، در یک کشور زندگی میکردند و به یک زبان صحبت میکردند و تنها همین مهم بود.
البته لوریمر این را هم به خوبی میدانست که افراد ثروتمندی که با او سر و کار داشتند به هیچ وجه از این رفتار او راضی نبودند؛ اما اگر یک برادر ثروتمند و بانفوذ داشته باشید که در خفا از شما حمایت کند، هرگز ذهنتان را درگیر چنین مسائل بیاهمیتی نخواهید کرد.
شاید به خاطر همین حمایتهای گاه و بیگاه لوید بود، که لوریمر سعی کرد برخلاف همیشه رفتاری مودبانه داشته باشد و با یک معذرتخواهی کوتاه جمع را ترک کند. به هر حال هیچ آدم عاقلی به کلاهخود خودش شلیک نمیکند!
حین نزدیک شدن به درب خروجی ساختمان، صدای قدمهای آرام برادرش را از پشت سر میشنید. شک نداشت که به محض این که از ساختمان خارج شوند، لوید جلویش را میگیرد و تمام تلاشش را برای قانع کردن او خواهد کرد؛ بنابراین ذهنش را برای یک بحث بیهودهٔ دیگر آماده کرد.
هنوز چهار قدم نیز از درب خروجی فاصله نگرفته بود، که پیشبینیاش درست از آب درآمد و لوید همچون سدی استوار در مقابلش قد علم کرد.
- فکر نمیکردم بخوای قبل از شام بری لوریمر...
لوریمر نفس عمیقی کشید و عطر شببوهای محوطهٔ عمارت را برای مدتی کوتاه درون سینهاش حبس کرد.
- حداقل حالا که خودمون دوتا اینجاییم دست از تظاهر بردار.
هنگامی که دست چپ لوید، گوشهٔ کتش را کنار زد و درون جیب شلوارش فرو رفت؛ لوریمر با خودش فکر کرد که در این لحظه، تنها یک عبارت میتواند برادرش را به خوبی توصیف کند؛ جذاب و نفسگیر!
- تو نمیتونی بری لوریمر!
لوریمر کجخندی معنادار زد و سینه به سینهٔ برادرش ایستاد.
- کی میخواد جلوی من رو بگیره؟ تو، یا اون دوتا دختر بچه؟
برقی که در چشمان عسلی رنگ لوید نشست، باعث شد ابروهای لوریمر توی هم گره بخورد. این برق یعنی لوید برگ برندهای بزرگ دارد و دانستن این موضوع، لوریمر را اذیت میکرد.
- هیچکدوم! حرفهام رو که بشنوی به این نتیجه میرسی که ترک کردن این مهمونی اصلا به نفعت نیست.
لوریمر لبهایش را روی هم فشرد.
مهم نبود که لوید چه خواهد گفت، تصمیم او هرگز عوض نمیشد.
- میشنوم!
نسیمی آرام وزید و چند شاخه از موهای طلایی رنگ لوید را توی صورتش آورد.
- موضوع مربوط به آخرین پروندهٔ بزرگیه که حل کردی. اصرارت برای مجرم معرفی کردن اندرو اسمیت برات دردسر درست...
لوریمر حرف لوید را نصفه گذاشت.
- من هرگز اشتباه نمیکنم!
لبخندی نیمهجان بر چهرهٔ لوید نقش بست.
- من نگفتم که تو اشتباه کردی لوریمر؛ گفتم چون اصرار کردی که اون مرد مجرمه، توی دردسر افتادی و بدبختانه اینبار مشکل بزرگتر از اونیه که من بتونم برات کاری بکنم. اسمیت و یکی دو تا از افرادی که از تو زخم خوردن، ادعا کردن طراح چندتا از پروندههای مشکلی که حل کردی خودت بودی و قصدت کسب شهرت بوده. من خیلی سعی کردم جلوشون رو بگیرم، اما متأسفانه موفق نشدم و قرار شد بازداشتت کنن تا ازت بازجویی بشه.
برای لحظهای ته دل لوریمر خالی شد، اما بلافاصله به این فکر افتاد که اگر قرار بود او را دستگیر کنند، لوید اینطور با خیال راحت میهمانی نمیگرفت و با چنین لبخند مضحکی مقابلش نمیایستاد.
- میدونم که میخوای با کش دادن حرفت موضوع اصلی رو مهمتر جلوه بدی و داری ازش لذت میبری؛ ولی بد نیست بدونی حدود دویست و پنجاه نفر توی اون ساختمون هستن که دوست دارن بدونن میزبانشون چرا ولشون کرده و رفته؛ پس زودتر حرفت رو بزن و بیشتر از این وقت هردومون رو تلف نکن.
@Psͥycͣhͫo