رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

"دلنوشته خسته از سکوت " | ویرانه‌ی روح کاربر انجمن نودهشتیا


Zahraxzk

پست های پیشنهاد شده

نام دلنوشته: خسته از سکوت، تنها در این دنیای بی‌انتظار
نام نویسنده: ویرانه‌ی روح
ژانر دلنوشته: دلنوشته، احساسی، بغضی

مقدمه:
این روزها هیچ چیزی نمی‌چسبه.
هیچ چیزی از هیچ چیزی دلخوش‌کننده نیست.
تمام روزها با هم قاطی شدن، مثل ابرهایی که هر کدوم می‌خوان برن، ولی هیچ‌کدوم هیچ وقت نمی‌رن. باید بگم، خسته شدم از دویدن توی دایره‌ای که هیچ وقت تموم نمیشه.
یادت میاد همیشه می‌گفتم: «همه چیز خوب میشه، فقط باید صبر کنی؟» حالا خودم نمی‌دونم کدوم صبر رو باید ادامه بدم. حتی نمی‌دونم چرا هنوز تلاش می‌کنم برای چیزی که هیچ وقت به دست نمیارم. چرا هنوز نفس می‌کشم، وقتی هیچ چیز دیگه ارزش نفس کشیدن نداره؟
این روزها هیچ چیزی ارزش نمی‌ده، نه ساعت‌هایی که به انتظار گذشتن زمان نشستم، نه شب‌هایی که تا دیروقت بیدار موندم و به سقف نگاه کردم، نه حتی دلخوشی‌هایی که یه روز به نظر میومد همه چیز رو درست کنن. همه چیز، حالا مثل یه تصویر مبهمه که حتی نمی‌خوام بهش نگاه کنم.
دلم خالیه، و از این خالی بودن، هیچ چیزی پر نمی‌شه. حتی یاد تو هم دیگه نتونست قلبم رو گرم کنه.
یادته چطور همیشه می‌گفتم: «زندگی همیشه یه جایی خوب تموم میشه، فقط باید ادامه بدی»؟ حالا دیگه نمی‌دونم ادامه دادن برای چی.
دیگه هیچ راهی نمونده که بخوام براش بجنگم. تمام امیدها، تمام آرزوها، مثل باد که میاد و میره، یاد گرفته‌اند که توی هوای سرد بپرند و فراموش بشن.
خسته شدم از این که هر روز از صبح تا شب، فقط به لحظاتی فکر کنم که هیچ وقت نمی‌رسند. خسته شدم از اینکه هر لحظه باید منتظر چیزی باشم که هیچ وقت نمیاد. دیگه حتی نمی‌خوام بخندم، چون می‌دونم این خنده از ته دل نیست. از همه‌ی حرف‌هایی که می‌زنم، از همه‌ی تلاش‌هایی که می‌کنم، دیگه هیچ چیزی نمی‌تونه دردی که دارم رو تسکین بده.
حس می‌کنم دارم توی یه تونل بی‌پایان گم می‌شم. تمام شب‌ها رو با چشم‌های باز به تاریکی می‌نگرم و تنها چیزی که می‌بینم، سایه‌ی خودم توی آینه‌س.
و من هنوز، از اینکه یه روز دیگه رو بدون هیچ‌چیز تازه‌ای زندگی کنم، ترس دارم. ترس از اینکه هیچ‌وقت دیگه نتونم به چیزی امید داشته باشم.
چرا باید دوباره بلند شم وقتی هیچ چیزی به اندازه‌ی دیشب تغییر نکرده؟ چرا باید دوباره لبخند بزنم وقتی هیچ چیزی توی این دنیا دیگه نمی‌خواد برام خوب بشه؟ حتی نمی‌دونم که چرا هنوز می‌گم «من باید از این روزها بگذرم»، وقتی هیچ راهی برای گذشتن نمی‌بینم.
خسته شدم از روزهایی که توشون هیچ چیزی نیست جز انتظار، از لحظه‌هایی که توشون هیچ راهی نیست جز سکوت. حس می‌کنم از زندگی عقب موندم، حس می‌کنم نمی‌خوام دیگه ادامه بدم… چون هیچ چیزی باقی نمونده که بخوام براش بجنگم.

ویرایش شده در توسط Zahraxzk
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Zahraxzk عنوان را به "دلنوشته خسته از سکوت " | ویرانه‌ی روح کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

 

#پارت_اول:

این روزها انگار هیچ‌چیز با من راه نمیاد.
نه صبح‌هایی که به زور چشم‌هامو باز می‌کنم،
نه شب‌هایی که ساعت‌ها می‌شینم به دیوار نگاه می‌کنم و منتظر خوابم،
نه حتی خودم.

یه وقت‌هایی هست که خسته نیستی، لهی.
اون‌قدری خوردی زمین، اون‌قدری دویدی که دیگه پاهات یادت رفته راه رفتن چجوری بود.
نه امیدی مونده، نه هدفی.
فقط یه نفس کشیدن خالی که نمی‌دونی چرا هنوز ادامه‌ش می‌دی.

من مدت‌هاست که دیگه با کسی حرف نمی‌زنم.
نه چون کسی نیست، چون وقتی حرف بزنی و بفهمی هیچ‌کس واقعاً گوش نمی‌ده،
ترجیح می‌دی سکوت کنی.
ترجیح می‌دی خودتو جمع کنی گوشه‌ی یه اتاق
و با فکرهایی باشی که هیچ‌وقت بلند گفته نشدن.

هیچ‌کس نمی‌فهمه چقدر سخته وانمود کردن به قوی بودن،
وقتی از درون داری خرد می‌شی.
وقتی شب، وسط همه‌ی تاریکی‌ها، خودتو جمع می‌کنی زیر پتو
تا صدای بغضت بقیه رو بیدار نکنه.

این روزها همه چیز یه شکل شده.
آدم‌ها، لحظه‌ها، حتی خود من.
هیچ‌چیز تازگی نداره.
و شاید این ترسناک‌ترین بخش ماجراست...
که به هیچ چیز دیگه دل نمی‌بندی،
چون تهش همش یه جور تموم می‌شه:
بی‌هیچ تغییری، بی‌هیچ نجاتی.

گاهی وقتا فکر می‌کنم اگه برم، واقعاً کسی متوجه می‌شه؟
اگه یه روز نباشم، کی از نبودنم ناراحت می‌شه؟
شاید چند روز، چند نفر، ولی بعدش…
باز همه چیز همون‌جور می‌چرخه که بوده.
و این ترسناک‌تره از تنهایی؛
این‌که جای خالیت حتی به چشم نمیاد.

دلم می‌خواست یکی بیاد
نه برای نجاتم، نه برای حل کردن همه چیز،
فقط بیاد، کنارم بشینه،
بگه: «می‌دونم سخته، اما تنها نیستی.»
همین یه جمله،
شاید بتونه نجاتم بده از خودم.

ولی فعلاً
من موندم و این روزهایِ خاکستری،
من موندم و سکوتی که از هر فریادی بلندتره.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_دوم

حتی سکوت هم دیگه مثل قبل آرومم نمی‌کنه...
یه زمانی پناه من بود، یه جای امن وسط این هیاهوی لعنتی دنیا،
اما حالا سکوت هم تبدیل شده به صدایی گوش‌خراش… صدای خالی بودن،
صدای نبودن هیچ‌کس.

یه‌جوری خسته‌ام که انگار همه چیز رو هزار بار زندگی کردم…
هزار بار بیدار شدم با امیدی که نصف روز هم دووم نیاورد.
هزار بار خندیدم جلوی بقیه و همون شب توی تنهایی‌م
گریه کردم تا چشم‌هام بسوزه.

هیچ‌کس نمی‌فهمه…
نمی‌فهمه این لبخندای بی‌جون، این جوابای کوتاه،
این آنلاین بودنِ بی‌صدا، معنیش چیه.
نمی‌فهمه وقتی می‌گم "خوبم" یعنی تهِ دره‌ام
و فقط نمی‌خوام کسی بیاد پایین ببینه چه خبره.

این روزها هیچ‌کس منتظرم نیست.
نه پیامی، نه صدایی، نه حتی یه نگاه از دور.
جهان راه خودشو می‌ره، بی‌تفاوت، بی‌وقفه.
و من فقط یه نقطه‌ام توی این بی‌نهایت سرد.

خسته‌ام از این بی‌کسی،
از اینکه همیشه من شنونده‌ام، ولی وقتی دلم می‌لرزه،
هیچ‌کس حتی نمی‌پرسه "چی شده؟"
خسته‌ام از دوست‌داشتن‌های نصفه‌نیمه،
از آدم‌هایی که میان، خاطره می‌شن و بعد می‌رن
بدون اینکه حتی بدونن چه ویرونی پشت سرشون جا گذاشتن.

من خسته‌ام...
خسته از وانمود کردن به قوی بودن،
خسته از بلند شدن‌های پشت سر هم،
خسته از تکرارِ "عیبی نداره" گفتن به خودم
وقتی هزار بار شکستم، ترک برداشتم، پاشیدم.

کاش کسی بود، فقط یکی…
که می‌فهمید حتی قوی‌ترین آدما
گاهی فقط نیاز دارن یکی آروم کنارشون بشینه
و بگه: "لازم نیست چیزی بگی،
فقط من اینجام، برای تو، کنار تو."

اما فعلاً…
منم و این دلِ گرفته،
منم و یه دنیا سکوت،
منم و تنهایی‌ای که هیچ‌وقت،
هیچ‌وقت منتظرم نبوده…

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

#پارت_سوم

این روزها صدای خودمم غریبه‌ست برام.
اون‌قدری سکوت کردم، که دیگه حتی یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دل حرف زدم.
همه چیز بی‌صدا پیش می‌ره. مثل یه فیلمِ صامت، که فقط نگاش می‌کنی... بدون اینکه بدونی تهش چی می‌شه.
نه اشکام دیده می‌شن، نه خنده‌هام واقعی‌ان.

گاهی وقتا، فقط می‌خوام یه نفر صدام بزنه.
یه نفر بیاد، نه واسه قضاوت، نه واسه نصیحت.
فقط باشه.
فقط نفس بکشه کنارم، توی این دنیای بی‌انتظار، که آدم‌ها فقط میان و می‌رن،
بدون اینکه حتی به پشت سرشون نگاه کنن.

خسته‌م از تحمل.
از اینکه نقش آدمِ قوی رو بازی کنم، وقتی دلم می‌خواد وسط یه شب بارونی، بشینم کنار پنجره، زار بزنم،
و بگم: «من دیگه نمی‌تونم.»
ولی نمی‌گم. چون کی هست که گوش بده؟ کی هست که واقعا بفهمه؟

این روزها فقط با خودم حرف می‌زنم.
با آینه، با دیوار، با سایه‌ی خودم که ته اتاقه.
بهش می‌گم: «می‌دونی؟ ما دیگه شبیه قبل نیستیم. ما دیگه اون آدم سابق نیستیم که واسه فردا ذوق داشت.»
و اونم فقط نگاه می‌کنه، درست مثل همه‌ی دنیا.

هر روز صبح، یه جنگه.
نه با دنیا، با خودم.
با خودی که نمی‌خواد بلند شه، نمی‌خواد ادامه بده.
و با این حال، باز بلند می‌شم.
شاید نه برای امید…
برای اینکه هنوز یه جایی، ته دلم، یه ذره‌ی کوچیک از "ناباورانه زندگی کردن" مونده.

من از خستگی نمی‌ترسم،
از این می‌ترسم که یه روز، دیگه هیچ احساسی هم برام باقی نمونه.
که حتی درد هم برام بی‌معنا بشه.

و می‌دونی...
شاید این دلنوشته‌هام، تنها جایی باشه که هنوز می‌تونم خودمو پیدا کنم.
همین چند خط، همین چند جمله، شاید تنها چیزی باشه که ثابت می‌کنه هنوز هستم.

و اگه کسی، یه روز، لابه‌لای این کلمات، خودشو پیدا کرد…
بدونه، که منم یه روز دقیقاً همین‌جا بودم.
تنها…
بی‌صدا…
خسته از سکوت،
گم‌شده توی دنیایی بی‌انتظار.

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...