مدیر سرپرست ..mAhShid..🌻 ارسال شده در 13 مرداد مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد سلام به همهی خوش رنگهای نودهشتیا 😍 باتوجه به استقبال شما، هر ده روز یک بار همین تالار براتون عکسی ارسال میکنیم و شما حال و هوای عکس مربوطه رو توصیف میکنید برامون. چطوری؟ 😳 بیاید بگم بهتون. 💖 طنز، عاشقانه، تراژدی و... (به خودتون بستگی داره) انتخاب کنید و متن قشنگتون و برامون بفرستید که البته پایینتر گفتم این متن چه شرایطی داره.🤩 راستی، میدونستید این که از روی تصویر شروع به نوشتن کنید چقدر میتونه برای رمان نویسی هم مفید باشه؟😍 این کار باعث میشه از کوچکترین سوژه اطرافتون ایده بگیرید.😎🔥 تا یادم نرفته اینم بهتون بگم میتونید برای مکان، شخصیت و... اسم بذارید و یه فضای قشنگ رو توصیف کنید. ❌خب خب خب نوشتهی شما نباید خطهاش از ۷۰ بیشتر بشه و شک ندارم با همین تعداد خط هم میتونید قلم قویتون رو بهمون نشون بدید❌ حالاااا تیم مدیریت نودهشتیا برای شما عزیزان جوایزی رو در نظر گرفته😌 که این پایین بهتون میگم: 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 🌷 💥نفر دوم: ۴۰۰ امتیاز 🌹 💥نفر سوم: ۳۰۰ امتیاز 🌻 💥نفر چهارم: ۲۰۰ امتیاز 💐 💥نفر پنجم: ۱۰۰ امتیاز 🌺 @ Aytak☆ویژه☆ @ Ghazal.M @ F.zamani @ Kaito @ Negin jamali☆ویژه☆ @ Gemma @ TEIMOURI.Zz @ نازبانو 💙مسابقه توسط چهار داور مورد بررسی قرار خواهد گرفت و آن داوران کسی نیستند جز: @ مدیر تبلیغات @ مدیر سایت اصلی @ مدیر راهنما @ ...mahshid...🌻 9 ✨لینک رمان لحظات بعد از تو✨ https://forum.98ia2.ir/topic/2965-رمان-لحظات-بعد-از-تو-mazim-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ 🌸لینک رمان آلیفروس🌸 https://forum.98ia2.ir/topic/10200-رمان-آلیفروس-mahshid-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#comment-101317 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست ..mAhShid..🌻 ارسال شده در 13 مرداد مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد 5 ✨لینک رمان لحظات بعد از تو✨ https://forum.98ia2.ir/topic/2965-رمان-لحظات-بعد-از-تو-mazim-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ 🌸لینک رمان آلیفروس🌸 https://forum.98ia2.ir/topic/10200-رمان-آلیفروس-mahshid-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#comment-101317 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
چکاوک۲۳🎼 ارسال شده در 13 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد (ویرایش شده) post توسط ..mAhShid..🌻 بررسی شد! چکاوک۲۳ امتیاز 50 اهدا شد. 28 دقیقه قبل، ...mahshid... گفته است: نام اثر پرواز پرواز کنید ای کبوتر ها ! دیگر هم بر نگردید به لب پشت بام خانه من و اما من، من را هم با خود به پرواز در بیاورید، رویا هایم بلند هستند برای بالا رفتنشان پرواز نیاز دارم، پس بلند پروازم ، ان هم زیاد جالب است که حتی اسمم پرواز است است، اما پرواز بلد نیستم. اما دلم پرنده است بر بام خانه دل هر کس می نشیند. اما پرواز بلد نیست تا بلند شود یا می اید بپرد از ان را در قفسی به زنجیر می کشند. پرواز کنید کبوتر ها و با خود ببرید من را. از مردم این شهر غروب کرده می ترسم . پرواز کنید و پروازم دهید بگذارید دل من هم ازاد باشد، تا هوای ازاد را بچشم به قول خواننده :به امید یه هوای تازه تر ، گفتیم از سفر اما خوندیم از رفتن بگذارید من هم اسمان را حس کنم :میخواستیم مث پرنده ها باشیم، آسمون حس کنیم رها باشیم بگذارید من هم با شما بیاییم من را هم با خودتان ببرید بگذارید اسمان ها را حس کنم بگذارید من هم رها باشم . من هم پرواز هستم ، هم خودم هم تک به تک رویا هایم ویرایش شده 13 مرداد توسط Navesandehjavan23 2 https://forum.98ia2.ir/topic/7610-سایههای-سرنوشت-میترا-حجتی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ در دل یکی شادی است در یکی خون چه بی عدالتی دلخراشی! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ویراستار Aytak☆ویژه☆ ارسال شده در 15 مرداد ویراستار اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مرداد post توسط ..mAhShid..🌻 بررسی شد! Aytak امتیاز 400 اهدا شد. در ۱۴۰۱/۵/۱۳ در 17:19، ...mahshid... گفته است: سلام به همهی خوش رنگهای نودهشتیا 😍 باتوجه به استقبال شما، هر ده روز یک بار همین تالار براتون عکسی ارسال میکنیم و شما حال و هوای عکس مربوطه رو توصیف میکنید برامون. چطوری؟ 😳 بیاید بگم بهتون. 💖 طنز، عاشقانه، تراژدی و... (به خودتون بستگی داره) انتخاب کنید و متن قشنگتون و برامون بفرستید که البته پایینتر گفتم این متن چه شرایطی داره.🤩 راستی، میدونستید این که از روی تصویر شروع به نوشتن کنید چقدر میتونه برای رمان نویسی هم مفید باشه؟😍 این کار باعث میشه از کوچکترین سوژه اطرافتون ایده بگیرید.😎🔥 تا یادم نرفته اینم بهتون بگم میتونید برای مکان، شخصیت و... اسم بذارید و یه فضای قشنگ رو توصیف کنید. ❌خب خب خب نوشتهی شما نباید خطهاش از ۷۰ بیشتر بشه و شک ندارم با همین تعداد خط هم میتونید قلم قویتون رو بهمون نشون بدید❌ حالاااا تیم مدیریت نودهشتیا برای شما عزیزان جوایزی رو در نظر گرفته😌 که این پایین بهتون میگم: 💥نفر اول: ۵۰۰ امتیاز 🌷 💥نفر دوم: ۴۰۰ امتیاز 🌹 💥نفر سوم: ۳۰۰ امتیاز 🌻 💥نفر چهارم: ۲۰۰ امتیاز 💐 💥نفر پنجم: ۱۰۰ امتیاز 🌺 @ Aytak☆ویژه☆ @ Ghazal.M @ F.zamani @ Kaito @ Negin jamali☆ویژه☆ @ Gemma @ TEIMOURI.Zz @ نازبانو 💙مسابقه توسط چهار داور مورد بررسی قرار خواهد گرفت و آن داوران کسی نیستند جز: @ مدیر تبلیغات @ مدیر سایت اصلی @ مدیر راهنما @ ...mahshid...🌻 نگاهِ شکلاتی و مملو از آرامشش را به آسمانِ آبیتر از همیشه دوخت. سکوت، همهی باغ را از آن خود کرده بود. غروب شده و خورشید، خسته و نالان از فعالیت روزانهاش، خود را مخفی میکرد و ماه کامل شده را بر پردهی سیه رنگِ شب، به رخ میکشید. پرندگان با حس غروبِ لذت بخشِ آفتاب، به لانههایشان میرفتند و میانِ این همه لذت و آرامشِ باغ، نغمهی زیبایشان در گوشهای دخترک طنین انداز میشد. نفسی عمیق از هوایِ باغ را میهمان ریههایش، و بویِ گلهای نرگسی که تازه رشد کرده بودند را به گیرندههای بویاییاش هدیه داد. سختیهای زندگی، به مراتب کم و کمتر میشدند و قصد داشتند یکبار هم که شده، فشاری بر شانههای نحیف انسانها وارد نکنند. نسیمی ملایم، بر صورتِ سفید و کک و مکیاش حسِ آرامش را در وجودش سرازیر، و سپس با قدرت، موهای موجدار و فندقی رنگِ دخترک را به رقص در میآورد. لالاییِ نغمهی پرندگان، که چونان نوازش دست مادری بر موهای فرزندش عمل میکرد، رایحهی گلهای نرگس که با خاکِ خیس خورده آمیخته شده بود، و در نهایت نسیمِ بهاریای که گیسوانش را به رقص خود در آورده بود، همه و همه آرامشی را در قلبش به ارمغان میآوردند. با قلبی که از شوقِ تمام شدنِ مشکلات، لبریز از حس سرخوشی شده بود، دستان ظریفش را بالا برد و خود را همراه با پرندگان، به حالتِ پرواز در آورد. گویا با آنها همراه شده بود؛ چرا که دستهایش، همراه با نسیمی که میوزید، به آرامی بالا و پایین میشد و چشمانش، آسمانِ ابری را میکاوید. 4 تو خنجری هستی که من در درون خود میچرخانم! مغزِ سرد. لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
F.zamani ارسال شده در 17 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد post توسط ..mAhShid..🌻 بررسی شد! F.zamani امتیاز 300 اهدا شد. کاش پرنده بودی! میدانی، تو همانند همان پرندهی در حال کوچ بودی، همانی که میدانستم میرود و من تا بهار او را نخواهم دید اما با این حال قلبم مجالی برای ذهنم نگذاشت تو آرام آرام مانند خونی که به رگ ها میرود وارد جان و قلب من شدی. لحظات به سرعت می گذشت و تو در مقابل چشمانم هر لحظه دور تر میشدی. من نه رمغی برای دیدن رفتن تلخت داشتم نه دلی برای تاب آوردن لحظات سخت رفتنت. برای همین میگویم تو مانند پرنده هایی. اگر پرنده بودی، بالهایت را میبستم و تو را در کنار خود نگه میداشتم، هیچ گاه فرصت پرواز به تو نمیدادم که حال فکر پرواز باشی. پروازی به دور از من! به دور از آغوشی که برای با تو بودن جان میداد. شاید هم اگر پرنده میشدی بالهایت را میبستی و با هم زیستان خود اوج میگرفتی، از بالا مرا که برای رفتنت زاری میکنم میدیدی، به حال و روزم میخندیدی و دور میشدی، آنقدر دور که من تو را فقط در رویاها ببینم، رویایی که تو در همان آسمان میرقصی و حال من دستانم را برای گرفتن تو دراز کرده ام. کاش پرنده بودی، آنوقت شاید با خیال راحت تر تو را به آسمان روانه میکردم و میگفتم: - برو بالاتر، تو آرزوهای زیادی داری، پرواز کن. و تو را با تمام عشقی که در سینه ام نهفته بودم برای همیشه در ذهنم دفن میکرد. 3 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Gemma ارسال شده در 17 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد (ویرایش شده) post توسط ..mAhShid..🌻 بررسی شد! Gemma امتیاز 200 اهدا شد. "داستان کوتاه پرستو" - آزاد و رها، مثلِ یه پرنده. اما پرنده بودن چه فایده اگه پرنده کوچولومون از ارتفاع بترسه؟ و مادر و دختر هر دو با صدای بلند خندیدند و دوباره این جمله را با هم تکرار کردند. مادر دستی به موهای قهوهای دخترک کوچکش کشید و گفت: - مینا، تو که دیگه از ارتفاع نمیترسی، میترسی؟ مینا صورت گرد سفیدش را به معنی نه تکان داد که لبخند گرمی به روی لبهای مادرش نشست. مادر، آرام به روی زمین زانو زد تا همقد دخترکش شود. اینبار دستی به لباس دامنِ سفید دخترکش کشید و با تردید گفت: - تو که، دیگه از پرندهها نمیترسی، میترسی؟ کبوتر دستهایش را به روی دهانش گذاشت و ریز خندید. دستهایش را از روی دهانش برداشت. اخم شیرینی کرد و گفت: - مامان من خودم پرندهام، چرا از پرندهها بترسم؟ هر دو با صدای بلند خندیدند. در میان ریزش اشکهایش با تلخی خندید. چهقدر مرور این خاطرهی شیرین، حال دلش را تلختر میکرد. یک قدم دیگر برداشت و بیشتر به لبهی پشت بام خودش را نزدیک کرد. به پایین ساختمان چشم دوخت. خیابانی پر از ماشینهای رنگارنگ که با سرعت در حال گذر بودند. مصمم بود خود را به پایین پرت کند، زندگی را بدون مادرش، تنها گذر روز و شب میدانست، نه زندگی! بار دیگر به منظرهی زیر پایش چشم دوخت و ترسیده سرش را با شتاب بالا آورد، مادرش کجا بود که به او بگوید: من به تو دروغ گفتهام، من هنوز از ارتفاع میترسم! شاید ده سال پیش، زمانی که یک دختر کوچک ده ساله بود از ارتفاع ترسی نداشت، اما با نبود مادرش، تمام ترسهایش به او حملهور شده بودند، خاطرات مهیبانگیزش در مغزش تکرار میشدند، تنهاییهایش هرگز تمام نمیشدند و او... دگر برای انجام هر حرکتی ناتوان است. ناتوان که باشد، توان زندگی کردن را ندارد و در اوج نا امیدی، حتی میتواند خودش را از هر بلندی، به پایین پرتاب کند. با خودش گفت: اگر خودم را به پایین پرتاب کنم، آیا میتوانم پرواز کنم؟ سرش را چرخاند و به پرندههایی چشم دوخت که به روی لبهی پشت بام نشسته بودند و صدایشان فضای پشت بام و صد البته، گوش مینا را پر کرده بود. مینا تلخندی زد و با صدای بلند رو به آنها گفت: - هِی با شمام، به نظرتون اگه خودم رو از این بلندی پرت کنم، میتونم پرواز کنم؟ چندین پرنده تنها لحظهای به او خیره شدند، اما باز مشغول به حرکت و دانه پیدا کردن شدند. مینا تلخندش را از روی لبهایش پاک کرد. سرش را چرخاند و بدون نگاه کردن به پایین، چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. پای راستش را بلند کرد تا به این زندگی خاتمه دهد. میدانست زیر پای راستش چیزی قرار نمیگیرد و در نهایت زیر پایش خالی می شود، تعادلش را از دست میدهد و در نهایت با مادرش، در آن دنیا ملاقات میکند. تنها یک صدم ثانیه به مرگ مانده است که پرندهای مشکی رنگ خلاف جهت مینا، به او حمله میکند. مینا چشمانش را باز میکند، جیغ خفیفی میکشد و از پشت به روی زمین میاُفتد. از روی زمین بلند میشود، پرندهها دور او در حال پروازاند. از مرگ پشیمان شده است اما پرندهی مشکیرنگی که جانش را نجات داد پیدا نمیکند. پرنده ها را با گریه پس میزند و با خود میگوید: به این سرعت پس کجا رفت؟ سوال دیگرش را در سرش تکرار میکند: چه پرندهای بود؟ پرستو! نام مادرش چه بود؟ پرستو! ناگهان یکهخورده به جلویش چشم دوخت. اشکهایش بیشتر از هر زمان گونههایش را خیس کردند. دیگر پرندهها در کنارش پرواز نمیکردند. حتی صدایی هم از خود به بیرون نمیدادند. مینا به روی زمین نشست و با صدای بلند شروع به گریستن کرد. تنها یک جمله را به زبان میآورد: - مامان، ازت ممنونم! ویرایش شده 17 مرداد توسط Gemma 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ناظر رمان -Ario- ارسال شده در 17 مرداد ناظر رمان اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد (ویرایش شده) post توسط ..mAhShid..🌻 بررسی شد! -Ario- امتیاز 500 اهدا شد. "شوق پرواز" شانههای نحیفش را در آغوش کشید و به آسمان آبی و ابرهای پنبهای سفید نگاه کرد. لبخندی شیرین روی لبهای کوچک و صورتیاش شکل گرفت و نگاه خستهاش که به زلالی آب و پاکی آسمان بود، درون صورت سفیدش درخشید. دستهای نوازشگر باد گیسوان خرمایی رنگش را نوازش داد و آن ابریشمهای نرم را پریشان کرد. لبهایش بیشتر کش آمد و دندانهای صدفیاش را به نمایش گذاشت، صورتش میان آن تارهای بازیگوش گم شده بود. دستهایش را با شوق به دو طرف باز کرد و روی نوک پنجههای پایش چرخید. باد زیر پیراهن سفیدش خزید و آن را به حرکت درآورد. همان لحظه دستهای از پرندهها روی پشتبام خانه فرود آمدند؛ سر جایش ایستاد و با دو گوی آبی رنگش به آنها خیره شد. آرام-آرام و پاورچین به سمت آنها رفت. چند پرندهی کوچک اطرافش با نزدیک شدن او دور شدند و سمت دیگر پشتبام فرود آمدند. به یکی از پرندهها نگاه کرد و لبهایش را با ناز بچگانهای جمع کرد و گفت: - بهنظرت اگه از اینجا بپرم پایین منم میتونم پرواز کنم؟ پرنده سرش را کج کرد و به او نگاه کرد. زبانش را روی لبهای کوچک و سرخش کشید و با اخم کوچکی گفت: - میدونم احمقانه بود، لازم نیست اونطوری نگاهم کنی. پرنده ساکت و خاموش پلک زد و باز هم خیره او را نگاه کرد. شانههای کوچکش را بالا انداخت و گفت: - تو از کجا میدونی؟ شاید معجزه شد و تونستم پرواز کنم. با ناراحتی به انگشتهای سفید و کشیدهاش نگاه کرد و گفت: - ولی من که بال ندارم .. پرنده سرش را به سمت دیگر کج کرد و اصوات نامفهومی از گلویش خارج شد. چند تار جلو آمده از موهایش را پشت گوش زد و بیحوصله گفت: - الان احمق بودنم رو تایید کردی یا پرواز کردنم رو؟ پرنده بالهایش را چندبار باز و بسته کرد اما نگاهش را از روی او برنداشت. با دیدن واکنشش اخمهایش بیشتر از قبل درهم شد. پاهایش را روی زمین کوبید و به سمت پرنده رفت. با صدای بلندی گفت: - میگم اونطوری نگاهم نکن پرندهی احمق. با هر گام محکمی که بر میداشت تعدادی از پرندهها پرواز میکردند و آبیِ آسمان را لکهدار میکردند. دستهایش را بالا برد و با لجبازی گفت: - ببین، ببین منم میتونم پرواز کنم. حالا دیگر پرندهای روی بام خانه نبود و دور او در آسمان میچرخیدند. سرش را کمی به عقب خم کرد و قهقهی بلندش در میان صدای پرندهها و هو-هوی باد گم شد. آبشار موهای بلند و لختش روی شانههایش ریخت؛ در همان حالت ایستاد و چشمهای روشنش را بست و زیر لب نجوا کرد: - کاش منم یهروز بتونم مثل تو پرواز کنم، شاید صدام اون نزدیکا بهتر به گوش خدا رسید! ویرایش شده 17 مرداد توسط Cynthia 2 رمانِفیلمِمَرگ🎬! لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Parina Khales ارسال شده در 18 مرداد اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد (ویرایش شده) post توسط ..mAhShid..🌻 بررسی شد! Parina Khales امتیاز 100 اهدا شد. (پرواز رهایی) ظهر دل انگیزیست، دخترک با قلبی ناامید در پشت بام خانه شان و در کنار دیواری مینشیند و دامن سفیدش را جمع و خود را از دیدرس خورشید پنهان می کند. نیمرخ اش را بر روی زانوانش گذاشته و به اطراف خیره می شود؛ در دلش آرزو می کند که ای کاش بالی برای پرواز داشته و در آسمان پرواز کرده و از بام سنگی آسمان عبور می کرد و خواسته اش را از خدا طلب می کرد؛ چشم هایش بسته می شود. از جایش برمیخیزد، بدون آنکه به چروکی لباسش اهمیتی بدهد آوازی را به خاطر می آورد که مادرش در رویاهای کودکی برایش زمزمه می کرده است؛ دخترک دست هایش را بالا برده و خود را با نسیم آرامی که میوزد یار کرده و زیر لب آواز میخواند؛ با شنیدن صدایی دلپذیر نگاهش را به آسمان سوق میدهد و خیره ی پرندگانی می شود که آزادانه پرواز می کنند و نغمه ایی زیبا میخوانند با شنیدن صدای خواهرش ریسمان بافته شده ی رویایش بریده می شود؛ چشم هایش را باز کرده نگاهی به خود که در گوشه ایی نشسته و بعد نگاهی به آسمان می اندازد، با یادآوری خوابی که دیده لبخندی چاشنی صورتش و امیدی مهمان قلب ناامیدش می شود. ویرایش شده 18 مرداد توسط Parina Khales 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر سرپرست ..mAhShid..🌻 ارسال شده در شنبه در ۱۳:۱۲ مالک مدیر سرپرست اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در ۱۳:۱۲ شرکتکنندگان عزیز! بابت تأخیر متاسفم، منتظر اعلام نتیجه یکی از داوران عزیزمون بودم.💗 نوبتی هم باشه نوبت اعلام برندگان و اعطای جوایزه. نفر اول: @ -Ario- نفر دوم: @ Aytak☆ویژه☆ نفر سوم: @ F.zamani نفر چهارم: @ Gemma نفر پنجم: @ Parina Khales نفر ششم: ❤️استثنای این هفته❤️ @ چکاوک۲۳🎼 موفق باشید خوش قلمهای نودهشتیا! 4 1 ✨لینک رمان لحظات بعد از تو✨ https://forum.98ia2.ir/topic/2965-رمان-لحظات-بعد-از-تو-mazim-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ 🌸لینک رمان آلیفروس🌸 https://forum.98ia2.ir/topic/10200-رمان-آلیفروس-mahshid-کاربر-انجمن-نودهشتیا/#comment-101317 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده