رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان بین ما یک نُت مانده بود | Naqme,t کاربر نودهشتیا


Naqme.t

پست های پیشنهاد شده

نام رمان: بین ما یک نُت مانده بود

نام نویسنده: نغمه. ت

ژانر: عاشقانه، درام

موضوع: یلدا، پیانیستی کاربلد و استاد موسیقی، یک شبه عشقش را از دست میدهد و بی هیچ حرفی رها میشود، با وجود گذر زمان هنوز سوالی بی جواب ته ذهنش به جا مانده: چرا؟ 

و این اغاز پاسخهای یلدا برای تمام سوال های بی جواب اوست.

ناظر:

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان بین ما یک نُت مانده بود | Naqme,t کاربر نودهشتیا تغییر داد
  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX 

مدیراهنما

@sarahp

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

زمان حال، یک غروب پاییزی

 

باران نم نم میبارید، نه میشد گفت هوا چترلازم است، نه میشد گفت باران نمیبارد. فقط کمی قطرات آب رقصان روی زمین میچکیدند.

کت چرمی اش را روی بدنش جا به جا کرد و شالش را تکاند. موهای مشکی صافش‌ کمی نمدار شده بود و در فکر این بود که چرا هواشناسی را نگاه نکرده بود که اینطور غافلگیر نشود.

از‌کجا معلوم باران شدت نمیگرفت و در کوچه پس کوچه های شهر مثل موشی آب کشیده شده نمیشد. با این فکر سرعت خود را افزایش داد تا از خیس شدن و سرماخوردگی بعدش و کنسل شدن احتمالی کلاس هایش جلوگیری کند.

به خیابان اصلی رسید، برای گذر از خیابان، جوبی پت و پهن وجود داشت که برای رد شدن باید پرشی انتحاری به کار میبرد. برایش سوال شد که چرا باید چنین جوب پهنی در خیابان اصلی شهر وجود داشته باشد تا موجب اذیت و آزار مردم شهر باشد. در همان حال، پایش پیچ خورد و کمی مانده بود تا بیوفتد که دستی مانع افتادنش شد. دستی گرم و مردانه. دستی آشنا…

صدای آن غریبه ی اشنا مهر تاییدی بود بر افکارش:

_مراقب باش!

گوش هایش متوهم شده بودند یا حقیقت را به رخش‌میکشیدند؟در قلبش هزاران اسب یورتمه میرفتند‌ و حس پمپاژ خون به طرف صورتش باعث شد سری تکان دهد. تا به خودش بیاید و اوضاع را تحلیل کند، آن غریبه ی آشنا دور شده بود.

حتی قدرت راه رفتن و صدا کردنش را هم نداشت. فقط توانست از پشت سر، او را نگاه کند. گویی خودش بود، همان مرد گم شده در خاطراتش، همان مردی که گاهی دل سرکشانه به یادش میوفتاد و با تهدید های عقل کمی‌ آرام میگرفت.

با صدایی که گویی از اعماق چاه بلند میشد نامش را بر زبان آورد. اما اون دیگر رفته بود….

 

ویرایش شده در توسط Naqme.t
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

دو سال قبل

با صدای آقای کارگردان به خودش آمد. لبخندی دندان‌نما زد تا افکار درهم و استرس درونی‌اش را پشت آن مرواریدهای سفید پنهان کند.

 

آقای کارگردان، مردی فربه و درشت‌هیکل با عینک ته استکانی، که مرتب عرق پیشانی‌اش را خشک می‌کرد، با چشمانی نافذ و طلبکارانه به او نگاه کرد و لب‌هایش را کمی تر کرد:

 

_ خب، سرکار خانم یلدا کیانفر، پیانیست و استاد موسیقی، درست است؟

 

یلدا سری تکان داد و چشمان منتظرش را با کمی استرس به آقای کارگردان دوخت.

 

_ کاملاً در جریان برنامه و روندش هستید، نه؟ بچه‌ها امیدوارم همه چیز را کامل توضیح داده باشند!

 

با لبخندی نرم و متین، سری تکان داد. گویا بازی تازه شروع شده بود. آقای کارگردان بدون فوت وقت توضیحاتش را ادامه داد:

 

_ با اینکه می‌دونم بچه‌ها خوب براتون توضیح دادن، لازم دیدم خودم هم یه سری نکته‌ها رو بگم. ببینید، این پروژه برای ما خیلی مهمه. چندوقتی هست که روی این قضیه کار می‌کنم، یعنی عملاً شب و روز تحقیق کردم. شما و دکتر شایگان رو دعوت کردم چون به نظرم داشتن دو متخصص برای ساخت چنین پروژه‌ای ضروری بود، درست می‌گم؟

 

یلدا لبخندی زد و با متانت پاسخ داد:

 

_ کاملاً درست می‌گید. متوجه صحبت‌هاتون هستم و من تمام تلاشم رو می‌کنم تا بهترین کمک رو بکنم.

 

لبخند گرم کارگردان که مرتب عرق پیشانیش را با دستمال پاک می‌کرد، برایش دلگرم‌کننده بود.

 

ناگهان صدای قدم‌های مردانه، نگاهش را از قامت تنومند کارگردان گرفت و به پشت سر او دوخت.

 

مردی با کت و شلوار خاکستری و چشمانی که رنگ لباسش را کامل می‌کرد، پشت کارگردان ایستاده بود. دو سرفه مصلحتی‌اش باعث شد سر کارگردان برگردد. انگار معرفی لازم نبود چون کارگردان با لبخندی عمیق و چشمانی خوشحال، او را در آغوش گرفت. هردو با ضرباتی آرام به پشت همدیگر، علاقه و خوشحالی‌شان را نشان دادند.

 

مرد خاکستری‌پوش در حالی که از آغوش کارگردان جدا میشد گفت:

 

_ احسان جان، خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت. از اینکه منو برای برنامه دعوت کردی حسابی سوپرایز شدم.

 

احسان با لبخندی معصومانه سری تکان داد و عرق پیشانیش را پاک کرد. مراقب کلماتش بود و گفت:

 

_ شما تاج سری آقای دکتر. دیدن شما همیشه یکی از بهترین اتفاق‌های زندگی منه. حضورتون تو برنامه هم که دیگه خود خوش‌شانسیه

 

آراد لبخندی زد و دستی در هوا تکان داد، ناگهان با یادآوری چیزی، لبخندش‌ محو شد و صورتش حالت جدی به خود گرفت. دستی روی شونه ی احسان گذاشت و گفت:

 

_حال پدرت چطوره؟ بهتر شده؟

 

لبخند احسان کمرنگ شد، گویی خاطرات گذشته و دردهایش مانند فیلمی از جلوی چشمانش گذشت، آن روز های نحس که هیچوقت حاضر نبود دوباره تکرار شوند. اما دوباره  لبخندش جان گرفت و پر انرژی گفت:

 

_زیر سایه ی شما مگه میشه حالش بهتر نباشه؟ رو به راهه کاملا به لطف شما.

 

هردو سری از روی تایید و خوشحالی تکان دادند.  ناگهان احسان دستپاچه به سمت  یلدا برگشت. به کل او را فراموش کرده بود. با شرمندگی غذرخواهی کوتاهی از جانب خود کرد و بساط معرفی را پهن کرد:

 

_ سرکار خانم کیانفر، اجازه بدید دکتر شایگان رو معرفی کنم. ایشون متخصص مغز و اعصاب و یکی از مشاورهای علمی اصلی این پروژه هستن و شما هم که دیگه معرف حضور هستید، پیانیست شناخته‌شده و استاد موسیقی…

 

یلدا با ادب سر تکان داد. مرد خاکستری‌پوش یک قدم جلو آمد، دستش را دراز کرد.

 

_ خوشبختم، آراد شایگان.

 

یلدا دستش را به سمت او دراز کرد. تماس دست‌ها کوتاه و رسمی بود، اما چیزی در آن نگاه خاکستری، لحظه‌ای رشته‌ی افکارش را پاره کرد. نه حس آشنایی… بلکه چیزی مثل آرامش، یا شاید خطر. خودش هم نمی‌دانست.

 

_ یلدا کیانفر. منم خوشبختم دکتر شایگان.

 

آراد کمی مکث کرد، بعد با نگاهی متفکر و صدایی نرم گفت:

 

_ تا حالا هیچ‌وقت با یه استاد موسیقی همکاری نکردم. فکر کنم تجربه جالبی بشه.

 

یلدا لبخند زد.

_ و من هم با یه پزشک! فکر کنم قرار باشه دنیاهامون رو به هم پیوند بدیم.

 

کارگردان با خنده گفت:

 

_ دقیقاً همین رو می‌خوایم! موسیقی و مغز. احساس و دانش. یه ترکیب بی‌نظیر.

 

صدای خنده‌شان در اتاق پیچید. اما چیزی در نگاه آن دو، هنوز ساکت مانده بود.

ویرایش شده در توسط Naqme.t
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

زمان حال

 

با صدای بوق ممتد ماشینی، از گذشته  هایی که دور به نظر میرسیدند، به زمان حال پرتاب شد.

قطره‌های باران روی موهایش می‌لغزیدند و به آرامی از چانه‌اش می‌چکیدند، اما او هنوز همان‌جا ایستاده بود. نگاهش خیره به مسیری بود که آراد در آن محو شده بود. نمی‌دانست چند ثانیه، چند دقیقه گذشته. صدای اتومبیل‌ها، همهمه‌ی شهر، هیچ‌کدام برایش واقعی نبودند. فقط صدای آن جمله در ذهنش می‌پیچید: «مراقب باش.»

 

به زحمت قدمی برداشت. کلاس؟ نه. امروز دیگر کلاس برایش بی‌معنا بود. دستش را بالا آورد، راننده‌ی تاکسی‌ای را نگه داشت، و بی‌حرف سوار شد.

 

_ کجا خانم؟ 

یلدا مکث کرد. نمی‌دانست. نمی‌فهمید.

 

_ خونه... لطفاً ببرین خونه.

_آدرس خونه رو لطف میکنید؟

 

با همان حالت گیج و منگ، که گویی در یغما به سر میبرد، آدرس را به راننده گفت. سرش سنگین بود و حالت عجیبی داشت. مطمئن بود اشتباه ندیده، خودش بود. اما چرا؟ کلی سوال بی‌جواب از پس ذهنش عبور میکردند و جوابی برای هیچکدامشان نداشت.  

 

کمی بعد خانه بود. مستقیم به اتاقش رفته بود و تنها کاری که توانسته بود انجام دهد، تعویض لباسها و نوشیدن یک لیوان آب بود. موبایل به دست خودش را به روی تخت پرتاب کرد. بی وقته شماره ی نیکی را گرفت، طولی نکشید که صدای همیشه پرانرژی نیکی پیچید:

_به به ببین کی افتخار داده زنگ زده. چطوری مونالیزا؟

 

با سکوتش مجدد مزه ای پراند تا ببیند منشا این سکوت از کجاست

_چرا هیچی نمیگی خانوم؟ نکنه دستت خورده اشتباه زنگ زدی؟!

 

با مکث نامش را فراخواند

_نیکی…

_جون نیکی؟

_امروز آرادو دیدم…

آن سوی خط تا لحظاتی نه چندان کوتاه، سکوت برقرار شد. این اتفاق آنقدر عجیب به نظر میرسید که حتی نیکی با آن همه برون گرایی و پر انرژی بودن، نتوانسته بود هضمش کند. اما در نهایت به خودش آمد و پرسید:

_کجا دیدیش؟

_توی خیابون خیلی یهویی. داشتم میوفتادم دستمو گرفت نذاشت.

_چی گفت بعدش چیشد؟

_هیچی فقط گفت مراقب باش و بعدشم بدون هیچ حرف اضافه ای بدون هیچ نگاهی راهشو کشید و رفت.

 

 

و باز هم مدتی سکوت…

مگر چه داشت آن عشق، مگر چه بود آن شخص، که حتی نیکی هم زبانش بند آمده بود.

یلدا اما آشفته تر از قبل، حرصش را کمی سر نیکی خالی کرد. دست خودش نبود، خدایش شاهد بود که دست خودش نیست.

_تو چرا هیچی نمیگی؟ انقد از نظرت شرایط مسخره ای هست که نخوای حتی نظر بدی؟

 

نیکی کمی دستپاچه شد اما موضع خود را حفظ کرد

_نه دیوونه فقط تعجب کردم، انقد یهویی  و عجیب هستش این قضیه که من زبونم بند بیاد

یلدا پشیمان از لحن تندش، عذر خواهی کوتاهی کرد. دوباره ذهنش او را برد به بعد از ظهر، زیر نم نم باران و کنار آن جوب پت و پهن، و فقط یک دیالوگ بود که مدام در ذهنش اکو میشد: مراقب باش!

با صدای نیکی به خودش آمد:

_شنیدی چی گفتم؟

_نه صدا قطع شد دوباره بگو

_میگم حالا چی میشه؟ یعنی اتفاق امروز واقعا اتفاق بوده یا شایدم… چندوقتی‌هست که داره تعقیبت میکنه!

 

در همین حین صدای باز و بسته شدن در ورودی خانه آمد. پدرش بود. ولی به هیچ وجه دلش نمیخواست او از این موضوع باخبر شود. ترجیح داد با یک خداحافظی کوتاه و موکول صحبتشان به فردا، مکالمه را پایان دهد.

 

پدرش قدم زنان و با آرامش، در همان حال که داشت کرواتش را شل میکرد صدایش زد.

_یلدا، خونه ای؟

_آره خونه ام.

بدون هیچ حرف دیگری وارد اتاقش شد. نگاه ریزی به یلدا و سرتاسر اتاق انداخت. ابرویی بالا داد و گفت:

_چه زود! کلاس نداشتی مگه؟

یلدا بی حوصله و سرسری فقط پاسخ داد

_کنسل کردم

مهرداد کیانفر با آن همه عظمت و بروبیا، با آن کاریزمایی که کوچک و بزرگ را جلویش خم و راست میکرد، حالا دختر و هم خون خودش اینگونه سر بالا پاسخش را میداد. سر از کار این جهان هنوز نتوانسته بود در بیاورد. البته خودش هم بی تقصیر نبود. پدری خشک و سرد، قرار نبود ارتباطی بهتر از این با تک دخترش داشته باشد. کلافه، نفسی عمیق کشید و اتاق را بی هیچ حرفی ترک کرد.

 

اما یلدا هنوز، در فکر به سر میبرد. ترجیح داد موزیک ملایمی گوش کند و ذهنش را از عوامل خارجی تخلیه کند. هنوز این مغز را لازم داشت. هنوز راه های نرفته ی زیادی داشت، کارهای انجام نشده تلنبارانه منتظرش بودند پس وقتی نداشت که صرف آدمی که رفته کند. آن هم کسی که یک شب بی خبر تنهایش گذاشت.

 

صبح که از خواب بیدار شد، به این فکر افتاد که اصلاً نفهمیده بود کی خوابش برده. نور کمرنگ خورشید از لای پرده‌ها خزیده بود داخل اتاق و صدای باران دیگر شنیده نمی‌شد. همه‌چیز آرام بود، بیش از حد آرام.

چند لحظه همان‌طور خیره به سقف دراز کشید. خاطره‌ی روز قبل مثل موجی سنگین دوباره بر ذهنش کوبید. بی‌میل از جا بلند شد. روتین همیشگی‌اش را انجام داد، ولی بی‌حواس. حتی یادش رفت برای خودش قهوه درست کند.

 

 امروز نباید ذهنش را بسپارد به خاطره‌ای که معلوم نبود از کجا آمده و چرا حالا برگشته. کلاس ساعت ده شروع می‌شد و شاگردهایش منتظر بودند. اگر چیزی بود که همیشه یلدا را سر پا نگه می‌داشت، همان شاگردها بودند. موسیقی. تنها چیزی که از خودش برایش مانده بود.

لباس رسمی اما راحتش را پوشید و کیف دستیش را برداشت. جلوی آینه برای چند لحظه مکث کرد. دستی به موهایش کشید. چهره‌اش هنوز خسته بود اما نگاهش مصمم‌تر از شب قبل.

 

کمی بعد، در کوچه‌ی باریک کنار آموزشگاه موسیقی، با صدای گام‌های خودش که روی آسفالت مرطوب می‌خورد، از خودش پرسید:

«اگه امروز هم ببینمش چی؟»

و سریع سرش را تکان داد.

«نه. دیگه کافیه.»

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

وارد آموزشگاه شد، همان جایی که روحش را نوازش میکرد. هوا بوی آشنای چوب و لاک پیانو را می‌داد. صدای پچ پچ بچه ها و نت های ناهماهنگ پیانو و سازهای دیگر از کلاس های ته راهرو به گوش می‌رسید.

خودش را جمع و جور کرد و به سمت کلاسش رفت. روی درنوشته شده بود:

«یلدا کیانفر- مدرس پیانو»

همین تکه کاغذ برایش دنیایی ارزش داشت. تمام حال بدش را پشت آن در میگذاشت، هر اتفاقی هم که می افتاد و هرمشکلی که بود، برای خودش بود. کلاسش، جای هیچ درد و غمی نبود. فقط نُت بود و موسیقی. فقط آرامش بود و امنیت. همین و بس…

در را که باز کرد اولین کسی که دید سینا بود. پسرکی لاغر اندام و ساکت که همیشه اولین نفر سر کلاسها حاضر میشد و سعی میکرد بهترین شاگرد باشد. تمرین هایش را به خوبی انجام میداد و انگشتانش را از قبل کامل و درست گرم میکرد.

پسرک خجالتی سلامی کرد و لبخندی نرم  زد و سرش را پایین انداخت. یلدا متقابلاً لبخندی زد و سلامی کرد.کیفش را روی میز گذاشت و به سه پیانوی حاضر در کلاس نگاه کرد. دوتایشان خالی بودند و منتظر…

 

 آرام پرسید:

- سینا جان، مریم و کیان نیومدن هنوز؟ خبری ازشون نداری؟

با صدای خیلی ملایم پاسخ داد

- مریم گفت نمیاد، کیان هم تو راه ماشینش‌ خراب شد گفت نمیرسه  بیاد و ازتون عذرخواهی کنم

- ای بابا بنده ی خدا. منم ماشینم چندروزیه‌ تعمیرگاهه، واقعا سخته واسم. ایشالا  اونم مشکلی نداشته باشه و زودی درست بشه  که به حال من دچار نشه

سینا ریز سری تکان داد. دوست داشت این مکالمه های بی ربط ولی دلنشین بینشان تا صبح ادامه پیدا کند. اما با حرف بعدی یلدا از دنیای خیالی به واقعیت پرتاب شد

- پس امروز کلاسو با خودت پیش میبریم فقط اگه‌ تونستی با گوشیت ضبط کن  که واسه بچه ها بفرستی عقب نیوفتن

سینا چشمی گفت و یلدا در جوابش لبخند کم جانی زد و کمی سکوت کرد. دوباره رشته کلام از دستش در رفته بود. از یاد برده بود هر‌ آنچه‌ که قصد داشت بگوید را. کمی دست دست کرد و در نهایت اولین چیزی که به ذهنش رسید را پراند

- گرم کردی؟ قطعه ای که قرار بود تمرین کنی رو آوردی؟

سینا مشتاقانه سر تکان داد

- بله خانوم کیانفر آماده اش کردم ولی یه جاهاییشو هنوز گند میزنم

- هیچ اشکالی نداره، شروع کن تا اخرش که تموم شد ایراداتتو بهت بگم.

سینا با شک و تردید، نفسی عمیق کشید. دستش را آرام روی کلاویه ها گذاشت و نفس زنان و مردد شروع به نواختن کرد. صدایی آرام و لرزان در فضای کلاس پیچید. ملودی ای آشنا و کمی ناهماهنگ ولی پراز تلاش

یلدا دست به سینه ایستاد بود و نگاهش روی دستان سینا میلغزید، مثل همیشه با حوصله و درایت.

اما انگار این‌بار چیزی فرق داشت… یک چیزی در نوع نواختن سینا، در همان چند نت اول، قلبش را گرفت. انگار که قطعه از جایی آشنا می‌آمد… خیلی آشنا

چند ثانیه بعد، مغزش بی‌اجازه پرتاب شد به گذشته؛ به همان شبی که برای اولین بار، این قطعه را برای آراد نواخته بود. همان شبی که ثانیه هایش به کندی می‌گذشت و او خوشحال بود، خیلی خوشحال…

صورتش کمی در هم رفت. نگاهش را از دستان سینا برداشت و به پنجره‌ی کلاس دوخت. هوا پر بود. گویی او هم غم داشت، او هم منتظر رعد و برقی بود تا ببارد و غصه هایش را از دلش خالی کند.

ناگهان صدای ناهماهنگ یکی از نت‌ها او را به خودش آورد.

 

- اونجا، سینا جان… آکورد پایینی‌ رو یه کسر ثانیه زود زدی. یه بار دیگه همون بخشو برگرد لطفاً.

 

سینا بی‌آن‌که چیزی بگوید، سرتکان داد و دوباره همان قسمت را نواخت. یلدا در دلش نفس عمیقی کشید. خودش را جمع و جور کرد. این کلاس، پناهگاهش بود. جایی برای فرار از گذشته، نه برگشت به آن…

 

اما صدای پیانو، خائنانه، هر بار راهی به همان گذشته باز می‌کرد. سری تکان داد و سعی کرد ذهنش را پرت کند، چاره ی دیگری هم نداشت، مگر چه کار می‌توانست بکند؟ با ریتم‌ ملودی سر تکان می‌داد و سعی میکرد ایرادات سینا را به ذهن بسپارد تا آخرش تصحیحشان کند.

یک ساعت کلاس، به سرعت برق و باد گذشت. سینا در حین جمع و جور کردن وسالیلش، خسته نباشید گفت ، خداحافظی کوتاهی کرد و یلدارا با کلاس خالی تنها گذاشت.

 

ولی یلدا، از فرصت تنهایی استفاده کرده بود و کمی مغزش را آرام کرده‌ بود. تصمیم گرفت سرش را چندثانیه ای روی میز بگذارد تا قبل از کلاس بعدی اش، انرژی اش‌ بازیابی شود.

نفهمید کی چرت کوتاهش به ده دقیقه کشیده، فقط وقتی فهمید که صدای ویبره موبایلش از جا پراندش، نگاهی به ساعت انداخت؛ ده دقیقه کامل گذشته بود. عجیب بود

 

 

تماس از طرف نیکی بود، با مکث پاسخ داد

- جانم نیکی؟

- جانم و کوفت، دیروز قطع کردی قرار شد تو یه فرصت مناسب زنگ بزنی ولی رفتی با برف سال بعد بیای مثل اینکه

- نه به جان تو اصلاً فرصت نشد

- چی چیو فرصت نشد مگه کلاس نداشتی تو یکم پیش؟ مگه ده دقیقه پیش تموم نشد؟

- بگم خوابم برد باورت میشه؟ چشمامو یکم بستم به خودم اومدم دیدم ده دقیقه اس خوابم برده اصلا نفهمیدم چطوری

- بیا تحویل بگیر، مونالیزای مارو باش. من که عقل درست و حسابی ندارم، فقط مونده بود تو هم بزنی بیرون. تبریک می‌گم، دوتایی می‌ریم پیش پدرام ویزیت شیم!

- اوه گفتی پدرام، راستی نیکی به پدرام که چیزی نگفتی؟ قضیه دیروزو منظورمه

نیکی مکثی کرد. کمی فقط کمی دلخور شد که یلدا هنوز او را درست نشناخته بود. هرچقدر هم شر و شیطان که بود، اما هیچوقت راز دوست صمیمی اش را پیش نامزدش بازگو نمی‌کرد. لبی تر کرد و آزرده خاطر‌ گفت:

- نه نگفتم خیالت راحت

یلدا به‌وضوح متوجه تغییر لحن نیکی شد. اخمی ریز میان دو ابرویش نشست؛ نمی‌خواست دوست صمیمی‌اش را این‌طور ناراحت کند. با مکث، شروع به دلجویی کرد:

 

- نیکی جان، بخدا منظوری نداشتم. نمی‌خواستم ناراحتت کنم. خودت بهتر از هرکسی می‌دونی چقدر دوستت دارم…من… من فقط نمی‌خوام هیچ‌کس از این موضوع باخبر بشه، مخصوصاً پدرام، بد منظورم رو رسوندم. ببخش، واقعاً ببخش.

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

در آن سوی خط، چند ثانیه سکوت برقرار شد. سکوتی نه از جنس دلخوری، بلکه بیشتر از جنس فکر کردن. بعد، صدای نیکی دوباره برگشت . این‌بار آرام‌تر، نرم‌تر، اما هنوز با همان ته‌مایه‌ی خاص نیکی‌طورش:

 

- خب باشه، بخشیدمت. ولی فقط چون گفتی دوستم داری… وگرنه آماده بودم یه دل سیر قهر کنم

یلدا لبخند ریزی زد. ته دل، خدا را شکر کرد که نیکی را دارد؛ آدمی که می‌توانست حتی از پشت تلفن هم حال دلش را بفهمد. ناگهان در، چهارطاق باز شد و قامت نیکی نمایان شد؛ موهایش پریشان روی شانه اش، لبخند همیشگی‌اش روی لب، و چشم‌هایی که همیشه انگار از دنیای شلوغ‌تری آمده بودند. جل‌الخالق… این دختر انسان نبود، بخدا که نبود!

با تعجبی فراوان، نگاهی به موبایل در دستش و سپس نگاهی به نیکی انداخت. با حالتی عجیب پرسید:

- الان دقیقا متوجه نشدم، چیشد؟!

نیکی قهقهه بلندی زد و خود را با دو قدم به میز قهوه ای رنگ یلدا رساند. چشمانش را گرد کرد و آرام پلک زد. با ناز و عشوه لب گشود

- پسر شد

- نیکی!

- حقیقتش دم در بودم از اولشم. منتظر لحظه ای بودم که یهو ورود بزنم.

سپس موهای بلوندش که تا سر شانه هایش بود را پشت گوشش زد و دلبرانه گفت:

- خوشحال نشدی منو دیدی؟

- چرا خوشحال که شدم ولی فکر میکردم امروز کلاس نداری برای همین انتظار نداشتم یهو ببینمت

- آره نه تنها کلاس نداشتم بلکه با نامزد عزیزم هم قرار داشتم ولی از جایی که دیدم تا خودمو نرسونم می‌خوای هی بشینی آبغوره بگیری این شد که پاشدم اومدم امروزو کنارت باشم تا هم یکم خوش بگذرونیم هم حرفای نیمه تموم رو تموم کنیم.

_آخه نیم ساعت دیگه دوباره کلاس دارم میدونی دیگه خودت

_کاملا در جریان برنامه های فوق فشرده ی حضرت عالی هستم. میریم کافه ‌ی رو به رو یه قهوه می‌خوریم برمی‌گردیم.  بعد کلاستم باهات خیلی کار دارم…جیگر

چشمک ریزی هم‌زمان با جیگر گفتنش، باعث خندیدن یلدا شد.

 

پنج دقیقه بعد هردو در کافه نشسته و سفارش هایشان را داده بودند. کافه ی خلوت و دنجی بود؛ از آن مدل هایی که‌ دلت می‌خواست سالها ، گوشه ای بنشینی و کتاب بخوانی.

 

مشغول صحبت های عادی و روزمره شدند. شروع کردند به گپ‌های بی‌اهمیت؛ از شاگردها، از باران دیشب، از لباس مهمانی نیکی… انگار هر دو می‌خواستند ذهنشان را از همه چیز ۲۴ ساعت گذشته دور نگه دارند.

فنجان‌های قهوه روی میز قرار گرفته  و بویش به ناگهان در فضا پخش شده بود و موسیقی ملایمی از بلندگوهای کافه شنیده می‌شد. نیکی داشت با آب‌وتاب از ماجرای خنده‌دار یکی از شاگردهای بازیگوشش تعریف می‌کرد؛ همان پسرک شلوغی که جلسه‌ی پیش نت‌ها را از چپ به راست می‌زد و مدعی بود سبک جدیدی اختراع کرده!

 

یلدا لبخند می‌زد، گاهی می‌خندید، گاهی فقط نگاه می‌کرد. بعد از آن‌همه درگیری ذهنی، این سکوت‌های ساده و امن، برایش غنیمت بود.

 

نیکی گفت:

- خدایی چند وقت بود اینطوری نخندیده بودی… دلم برای خنده‌هات تنگ شده بود.

 

یلدا جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و لبخند محوی زد.

- منم همین حسو دارم. انگار یه مدت فقط داشتم نفس می‌زدم، ولی زندگی نمی‌کردم.

 

نیکی لبخندش را با نگاهش مهر کرد. بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت:

- بسه دیگه خانوم، وقتشه برگردی کلاس. نذار شاگردات فکر کنن فرار کردی!

 

یلدا خندید. کیفش را برداشت و هر دو از میز بلند شدند، درحالی‌که گرمای چند جمله ساده، روزشان را کمی روشن‌تر کرده بود.

 

نیم ساعت ، به سرعت برق و باد گذشته و کلاس یلدا شروع شده‌ بود.

او حالا دوباره در فضای آشنای اتاق تمرین نشسته بود. نت‌ها، سکوت کلاس، و صدای آرام شاگردی که داشت تمرین ابتدایی‌اش را می‌زد، مثل یک آهنگ تکراری اما آرام‌بخش، ذهنش را از حاشیه‌ها جدا کرده بود.

 

با دقت به حرکات انگشت‌های شاگردش روی کلاویه‌ها نگاه می‌کرد. به موقع تذکر می‌داد، گاهی با لبخند، گاهی با اشاره‌ای آرام.

کلاس، هنوز تنها جایی بود که یلدا می‌توانست «فقط یلدا» باشد؛ نه دختر مهرداد، نه معشوقه‌ی ترک‌شده، نه دوست نیکی. فقط یک معلم پیانو.

 

صدای اشتباه یک نت، رشته افکارش را برید. آهسته گفت:

- آروم‌تر… از همون بخش تکرارش کن. درستش می‌کنی.

 

شاگرد سر تکان داد و دوباره شروع کرد.

یلدا نفس عمیقی کشید.

امروز، حداقل تا اینجا، تحت کنترل بود.

اواخر کلاس بود که موبایلش زنگ خورد، با دیدن اسم «تعمیرگاه ساسان» لبخند عمیقی روی لبانش جان گرفت.

بالاخره پس از یک هفته سختی، احتمالا ماشینش آماده شده بود. باعذرخواهی کوتاه، از کلاس خارج شد و بی‌درنگ تماس را پاسخ داد

- سلام؟

- سلام خانم کیانفر، وقتتون بخیر. ماشین‌تون آماده‌ست، اگه امکانش هست قبل از ساعت چهار بیاین تحویل بگیرین.

 

یلدا نگاهی به ساعت انداخت؛ فرصت زیادی نداشت.

- حتماً. تا نیم ساعت دیگه میام. ممنونم

نفسی عمیق کشید و برگشت داخل کلاس. از شاگردش عذرخواهی کرد و توضیح کوتاهی بابت زود تعطیل کردن کلاس داد و قول داد حتما جلسه بعد یک ربع بیشتر تمرین کنند.

 

وسایلش را جمع کرد و با خداحافظی کوتاهی از کلاس خارج شد. با مسئول پذیرش  و هماهنگی کلاس ها نیز خداحافظی کرد و به سمت تعمیرگاه به راه افتاد.

 

ویرایش شده در توسط Naqme.t
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

اواسط راه با افتادن اسم نیکی روی موبایلش، ای‌ وای بلندی گفت. به کل یادش رفته بود که نیکی داخل یکی از کلاس ها منتظرش مانده تا بعد إتمام کلاسش به خرید بروند و تا شب‌ کلی خوش بگذرانند. پاسخ دادن همانا و صدای فریاد نیکی آمدن همانا:

- کجا گذاشتی رفتی تو؟ منِ احمق این‌همه منتظرت موندم تا آخر بیان بهم بگن تو رفتی؟ 

- داد نزن یه لحظه… بخدا از تعمیرگاه زنگ زدن، ماشینم آمادس گفتن بیا تحویل بگیر انقد  خوشحال بودم و عجله داشتم به کل یادم رفت بهت خبر بدم. من عذرمیخوام، من شرمنده ام عزیزم

نیکی مکثی کرد، تمام سعیش را‌ کرد‌ تا منطقی رفتار کند. پوفی کشید و گفت

- خب می‌گفتی می‌رسوندمت دیگه. کجایی الان؟

- نزدیکم ده دقیقه دیگه میرسم

- باشه پس ماشینو تحویل گرفتی بیا دم خونمون دنبالم، با ماشین تو بریم

- باشه میبینمت

تماس را قطع کرد  و پیشانیش را با دست لمس کرد. سرش کرخت شده بود و حس بی حالی را در بند بند وجودش حس میکرد. چرا اینگونه شده بود؟ حالش تا چند لحظه قبل خوب بود.

 

هرطور بود بالاخره به مقصد رسید. در اولین نگاه ماشین عروسکش را دید که گویی‌ از قبل هم نو تر به نظر میرسید. یاد آن روز افتاد که یک موتوری به ناگهان جلویش پیچیده بود و کنترل  ماشین از دستانش در رفته و با یک جدول تصادف کرده بود. از یادآوری آن روز، اخم ریزی روی پیشانیش نشت.

به سمت ماشینش رفت و دستی روی آن کشید. به یک باره هجوم درد در ناحیه دل و کمرش ، باعث شد تعادش را از دست بدهد. سریع دستش را روی ماشینش گذاشت تا مبادا وسط خیابان بیوفتد و بی آبرو شود. چه به روزش آمده بود ناگهان که اینگونه حالش دگرگون شده بود!

 

نفسی عمیق کشید؛ عرقی سرد از بالای کمرش به سمت پایین سر خورد. آقای مکانیک همان لحظه سر رسید

- سلام خانوم کیانفر

ناگهان تن صدایش نگران شد

- حالتون خوبه؟ رنگتون بدجوری‌ پریده

یلدا با بی حسی و بی حالی تمام، لبخندی زد

- خوبم ممنون. راستی دستتون درد نکنه از قبلشم بهتر شده

آقای مکانیک با نگرانی نگاهش‌ کرد، باور نکرده بود خوبم گفتنش را. ترجیح داد دخالتی نکند

- خواهش میکنم انجام وظیفه بود.

یلدا کارتش را با زحمت از کیفش درآورد و به سمت آقای مکانیک گرفت. با صدای از ته چاه در آمده گفت:

- خدمت شما.  یه مقدار اضافه تر بکشید تا خستگیتون کامل در بره، مرسی

دستش را پس زد و با تعجب گفت:

- متوجه منظورتون نشدم، چیو حساب کنم؟ حساب شده از قبل

- یعنی چی؟ کی حساب‌ کرده؟ چطوری؟

- یه آقایی اومدن گفتن نامزدتون هستن و حساب کردن

ابروهایش از تعجب بالا پرید. رنگ پریده‌اش حالا دیگر مثل گچ سفید شده بود. عرق سرد کل بدنش را فرا گرفته بود، دستانش به لرزه افتاده بود و صدایش از گلویش خارج نمیشد . با زحمت چند کلمه به زبان آورد:

- من…من که…نامزد؟…کیو میگی شما؟

- ای بابد منو دست انداختید؟ همون آقای قد بلندی که خیلی ام ظاهر خشک و جدی ای داره و چشماش  هم خاکستریه

یلدا هیچ نگفت. هیچ برای گفتن نداشت.  نه چون جوابی نداشت ، چون نفسش بند آمده بود. امکان نداشت… اما اتفاق افتاده بود.

با حالی پریشان تشکر کوتاهی کرد و به سمت در راننده لرزان و آرام قدم برداشت. دلش از درون می‌پیچید،گویی سونامی در شکمش به راه افتاده بود. همچنان قطرات عرق سرد، روی کمرش لغزان سُر می‌خوردند.

أصلا شرایط رانندگی را نداشت. تا آمد آقای مکانیک را صدا کند، چشمانش تار شد و انگار از این دنیا فاصله گرفت و دیگرهیچ نفهمید…

 

چشمانش را باز کرد؛ اولین چیزی که دید، نگاه نگران نیکی و اخم ریز پدرش، مهرداد، بود. دور و برش را نگاهی کلی انداخت. در بیمارستان بود. نیکی لبخند دلسوزانه ای زد و گفت:

- به هوش اومدی بالاخره! حالت خوبه؟

یلدا آرام سری به معنای تایید تکان داد. مهرداد جدی و خشک پرسید:

- خداروشکر که خوبی. نگرانت‌ بودیم

پوزخند ریز یلدا، از چشمشان دور نماند. ترجیح دادند چیزی نگویند. پرستاری همان لحظه وارد اتاق شد. لبخندی به روی  یلدا زد و گفت:

- حالت خوبه؟ بهتری؟

یلدا لبخند ظریف و بی حالی تحویلش داد و‌ در پاسخ گفت:

- بله خوبم، ممنون

- خب خداروشکر. چیزیت نیست فقط افت فشار شدید داشتی‌و شوک عصبی بهت وارد شده. از طرفی هم زمانش با شروع عادت ماهیانه‌ت افتاده، که با فشار و شوک عصبی دست‌به‌دست هم دادن و باعث شدن از حال بری.. یه سرم تقویتی و چندتا دارو داخلش زدیم برات که حالت کامل رو به راه بشه. سوالی نداری عزیزم؟

یلدا ریز نگاهی به مهرداد انداخت و خجالت کشید. با پدرش خیلی تعارف داشت و دوست نداشت مسائل شخصی اش اینگونه جلوی پدرش بازگو شوند.

به سمت پرستار سری تکان داد و با لبخند خجولی، تشکر ریزی کرد.

@melodi

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

چندین ساعت بعد، مرخص شده و به خانه برگشته بود. پدرش برای انجام کاری به خارج از شهر رفته و نیکی پیش اش مانده بود.

 

حالا در اتاق گرم و نورگیرش، دراز کشیده بود و پتوی سبک بالای شکمش را گرفته بود. نیکی با یک فنجان چای کمرنگ و یک ظرف بیسکویت نشسته بود کنار تخت، با آن موهای شلخته‌ی دم‌اسبی‌شده و چشم‌های نگرانِ پشت نقاب شوخی همیشگی‌اش

- نصف جون کردی منو تو دختر، نمیدونی وقتی فهمیدم بردنت بیمارستان چه حالی شدم و چجوری خودمو رسوندم. چیشد که شوک عصبی بهت وارد شد؟ پرستاره یه چیزایی گفت ولی میخوام از زبون خودت بشنوم

 

یلدا کل ماجرا را برای نیکی تعریف کرد. از لحظه ی ورود به مکانیکی تا وقتی که دیگر هیچ نفهمیده بود. چشمان نیکی هر لحظه متعجب تر میشد. زبانش نمی‌آمد چیزی بگوید، فقط گوش می‌داد. چقدر همه چیز از نظرش عجیب به نظر می‌آمد.

بعد از تمام شدن حرف های یلدا، دستی به چانه اش کشید. کمی سکوت بینشان برقرار شد.  نیکی پس از فکر کردن، سکوت را شکست.

- مشخصه کار خود آراده…اما…چرا؟ اون که رفته بود، پس چرا دوباره داره این کارا رو میکنه؟

- نمیدونم نیکی. هیچی نمیدونم. فقط امیدوارم دست از این کارا برداره چون داره بیشتر عذابم میده

دوباره سرش سنگین شده بود. پیشانی‌اش مثل آتش می‌سوخت و دلش می‌پیچید. نیکی‌ پس از کمی فکرکردن، زبان باز کرد

- ببین عزیزم، میدونم چقدر این داستان برات عجیبه و هرچی بیشتر فکر میکنی کمتر به نتیجه میرسی. اینم میدونم که دلت نمی‌خواد کسی چیزی بفهمه. ولی به نظر من، با پدرام در میون بزاریم. هرچی نباشه دوست چندین ساله ی آراده ممکنه یه چیزایی بدونه، یا شاید بتونه کمکمون کنه. نظرت چیه؟

سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد، مغز یلدا در حال تحلیل و بررسی اطلاعات و شرایط بود. نمی‌دانست دقیقاً باید چه کاری کند. لبی تر کرد و در جواب گفت:

- اگه اونم چیزی ندونه چی؟

نیکی دستی در موهای دم‌اسبی‌اش کشید و کف سرش را بی‌اختیار خاراند.چشمی نازک کرد و گفت:

- خب اصلاً بر فرض ندونه، حداقل یکم هم که شده اخلاق‌ آراد دستشه میدونه علت کاراش چیه یا چرا داره غیر مستقیم تعقیبت میکنه. هوم؟

یلدا ابرویی به نشانه ی ندانستن بالا انداخت. دیگر نمیتوانست فکر کند ، فقط دلش کمی خواب میخواست. خوابی‌آرام و بی دغدغه. خمیازه‌ای کشید، پلک‌هایش سنگین شده بود. زیر لب گفت

- نمی‌دونم هرکاری فکر میکنی مناسبه انجام بده. من الان نمی‌تونم فکر کنم و نیاز به خواب دارم

نیکی پیشانی‌اش را بوسید و گفت:

- بخواب عزیزدلم منم به پدرام زنگ می‌زنم که یه سر بیاد اینجا. هم خودش می‌خواست بیاد ملاقاتت، هم باهاش حرف می‌زنیم.

یلدا سری به نشانه ی تایید تکان داد و کمی بعد به خواب فرو رفت.

مدتی از به خواب رفتنش گذشته بود. صدای محیط محو شده بود و ذهنش بی‌خبر از حال، در گذشته‌ای دور پرسه می‌زد.

نور غروب، رنگ طلایی نرمی به اتاق پیانوی آموزشگاه داده بود. یلدا پشت پیانو نشسته بود و آراد، با آن لبخند نیمه‌اش، ایستاده کنارش

دستان کشیده اش آرام روی کلاویه ها میرقصیدند و ملودی زیبایی را تولید میکردند. آراد با آن نگاه و صدای مردانه اش دستاش یلدا را لمس کرد و گفت:

- همین تیکشو دوباره بزن… همونجایی که میلرزه، ولی قشنگه.

یلدا لبخندی زد و با اشتیاق گفت

- تو از کی تا حالا انقد تو موسیقی دقیق شدی؟

 آراد با شیطنت نگاهش کرد.

- از وقتی یکی اومد و با انگشتاش بلد شد احساس رو تعریف کنه، نه با کلمه‌ها.

 

یلدا چشم‌غره‌ای رفت اما خنده‌اش را نتوانست نگه دارد. دوباره انگشتانش را روی کلاویه‌ها گذاشت. ملودی ادامه یافت؛ صاف‌تر، روان‌تر، دلنشین‌تر.

 

آراد دستش را روی گوشه ی انتهایی پیانو گذاشته بود، خیلی آرام و بی‌حرکت، فقط گوش می‌داد.

گاه‌گاهی سرش را به تأیید تکان می‌داد، گاه‌گاهی نگاهش می‌لغزید روی صورت یلدا.

یلدا بی‌هوا پرسید:

- اگه یه روز کنسرت بزارم، میای؟

آراد بی‌درنگ گفت:

- اگه من نباشم، پس کی می‌خواد اولین نفر بلند شه برات دست بزنه؟

هر دو خندیدند.

و موسیقی ادامه پیدا کرد… تا وقتی که همه‌چیز در نور غروب محو شد.

یلدا با لبخند خفیفی روی لب، چشم باز کرد. چند لحظه طول کشید تا بفهمد کجاست. هوا گرگ و میش شده بود. نیکی هنوز در اتاق بود و آرام با گوشی‌اش صحبت می‌کرد.

 

خواب مثل بخار محو می‌شد، اما ردش روی دلش مانده بود.

نیکی تماس را قطع کرد و کمی مشکوکانه نگاهش کرد. ترجیح داد سکوت کند و‌ چیزی نگوید. یلدا خودش به حرف آمد:

- ساعت چنده؟

- نزدیکای هشت. یه ساعت خواب بودی

یلدا سری تکان داد و چشمانش را با دست مالید. آرام خودش را بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد.

- پدرام چی‌شد؟ کی میاد؟

- داشتم باهاش حرف میزدم الان، تو راهه یک ربع دیگه می‌رسه.

بی حرف، سری تکان داد و دیگر چیزی‌نگفت. هنوز در خلسه ی آن خواب خوشی که روزی ، زندگی اش کرده بود به سر می‌برد. روزهایی که بسیار دور به نظر می‌رسید.

 

@melodi

 

ویرایش شده در توسط Naqme.t
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

یک ربع گذشت و پدرام سر رسید. از همان ثانیه ی ورودش نگرانی از چشمانش می‌بارید. با نرمی پیشانی نیکی را بوسید و به سمت یلدا قدم برداشت

- دختر چرا یکم مراقب خودت نیستی؟ چه‌کار داری می‌کنی با خودت؟

یلدا نیمه جون لبخندی زد و گفت

- منم انسانم خب هرچقد مراقب خودم باشم بازم یه جا بدنم کم میاره

پدرام چپ چپ نگاهش کرد. نیکی سر بسته قبل آمدنش یک چیزهایی گفته بود و حدودی می‌دانست مشکل از کجاست، اما سکوت کرد و ترجیح داد خود یلدا سر صحبت را باز کند.

نیکی برای عوض کردن جو، مزه ای پراند

- بسه بسه جمع کنید خودتونو، این یلدای مارمولک حالش خیلی ام خوبه فقط می‌خواست امروزو بپیچونه با من نیاد خرید. آخه یکی نیست بگه درسته من سخت پسندم و ده ساعت طول میکشه تا یه شومیز‌ واسه خودم  پیدا کنم، ولی دیگه بی هوش شدن و زیر سرم رفتن خیلی زیادیشه.

هر سه بلند خندیدند. فضای اتاق برای ثانیه ای هم که شده، عوض شد. الحق که وجود نیکی ضروری بود، الحق که پدرام برای یک عمر، شانس آورده بود.

لحظه ای بعد، نیکی برای آوردن چای و تنقلات، به آشپزخانه رفت. یلدا سرش را پایین انداخته و در حال فرار از نگاه های پر سوال پدرام بود. تمام سعی اش را برای فرار کرد، اما نتوانست‌ دوام بیاورد. لب تر کرد و بی‌اختیار با ناخن‌هایش بازی کرد

- چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ منتظری به حرف بیام؟

- منتظرم ، منتظر فقط یه چیز… اینکه منو محرم اسرارت بدونی. جدا از اینکه دوستِ صمیمیِ نیکی هستی، تو برای منم مثل خواهرمی.فقط می‌خوام بدونی می‌تونی بی‌هیچ ترسی باهام درد و دل کنی. همین

یلدا بی حال لبخندی زد و شروع به حرف زدن کرد. از آن روز بارانی گفت، از حس و حالش گفت، از امروز و اتفاقات دم مکانیکی گفت. گفت و گفت تا خالی شد…

پدرام سکوت کرده بود. نگاهش روی چهره‌ی یلدا مانده بود، بی‌حرکت، بی‌کلام.

بعد از چند ثانیه، نفس عمیقی کشید. صدایش پایین و آرام بود، اما واضح:

- یلدا…میدونی، وقتی آراد بی‌خبر رفت… منم شوکه شدم. ولی راستش…اون روز، قبل رفتنش… یه چیزایی بینمون رد و بدل شد. خیلی کوتاه، خیلی سربسته.

یلدا، با چشم‌هایی درشت‌شده از تعجب، به او نگاه کرد. پدرام نگاهش را از چشمانش دزدید.

- هیچ‌وقت کامل نگفت کجا می‌ره، چرا می‌ره. فقط گفت یه مشکلی هست… یه موضوع جدی. گفت نمی‌خواد کسی درگیر بشه، نه تو، نه حتی من.

یلدا با صدایی لرزان گفت:

- یعنی تو… تو از رفتنش خبر داشتی؟ همون موقع؟

پدرام فوراً سر تکان داد:

- نه دقیق. قسم می‌خورم. فقط حس کردم چیزی هست که پنهان می‌کنه. اما انقدر مطمئن بود که بهتره چیزی نگم، که باورم شد واقعا باید سکوت کنم.

مکثی کرد. صدایش کمی پایین‌تر آمد:

- راستش… چند وقت پیش… چند هفته پیش… یه‌بار دیدمش.

یلدا از جا نیم‌خیز شد.

- چی؟ کِی؟ کجا؟ چرا بهم نگفتی؟!

 

پدرام با دست آرامش کرد.

- آراد قسمم داد. گفت هیچ‌کس نباید بدونه. گفت فقط اومده برای یه کار موقتی. گفت قراره دوباره بره. ولی… ولی توی اون دیدار، عجیب بود. یه چیزی تو چشماش بود… نه مثل قبل. یه چیزی… سنگین. یه جور «آخر خط»…

یلدا رنگش به وضوح پرید. ضعف عجیبی کل  بدنش را فرا گرفت. چشمانش دو دو می‌زد و دستانش می‌لرزید. گنگ و منگ به پدرام نگاه می‌کرد.  چرا نمی‌توانست حرفی بزند؟ چرا لبانش از هم فاصله نمی‌گرفتند؟

پدرام با صدایی بلند، نیکی را صدا کرد و درخواست یک لیوان آب کرد. رو به یلدا با استرسی وصف نشدنی نشسته بود و‌ آرام سعی می‌کرد اوضاع را درست کند.  

نیکی با عجله وارد شد، لیوان آب را روی میز گذاشت و کنارش نشست. صورتش مثل کسی بود که بین دل‌نگرانی و عصبانیت گیر کرده. با صدایی گرفته گفت:

- باز چی گفتی بهش پدرام؟ مگه نگفتم آروم‌آروم، یهو نترکون؟

پدرام لب برچید و نگاهش را به یلدا دوخت.

یلدا لیوان را برداشت، اما نتوانست بنوشد. فقط در دستش گرفت. صدایش آرام بود، لرزان و سرد:

- پس تو دیدیش…

- آره…

- و هیچی بهم نگفتی.

پدرام آرام پلک زد. گویی هر کلمه را از گلویش بیرون می‌کشید

- قرار نبود بهت چیزی بگم. خود آراد ازم خواست فعلا حرفی نزنم تا خودش مستقیم بیاد باهات صحبت کنه

- ولی…چرا؟

- یلدا…باور کن منم مثل تو هیچی نمی‌دونم. دو سه هفته پیش بود یهویی اومد بیمارستان پیشم. خیلی عصبانی شدم و دلم نمی‌خواست باهاش حرف بزنم. ولی کم کم بهم توضیح داد و‌ بعدشم…

یلدا ناخواسته حرف پدرام را قطع کرد. هرچند که خودش هم از این کار به شدت متنفر بود، ولی الان أصلا در حالت و شرایطی نبود که اصول اخلاقی‌را حفظ کند. با صدایی نیمه عصبی گفت:

- چیو توضیح داد بهت؟ چی گفت دقیقا؟

نیکی آرام شانه هایش را لمس کرد و سعی کرد آرامش کند. ولی آنقدر شرایط بحرانی بود  که آرامش‌مانند جوکی خنده دار به نظر می‌رسید.

پدرام لحظه‌ای ساکت شد. نگاهی به لیوان آب کرد که هنوز در دست یلدا می‌لرزید.

- گفت یه موضوعی هست. یه مسئله‌ای… شخصیه. گفت باید خودش بهت بگه. فقط… فقط گفت فعلاً زمانش نرسیده.

یلدا نگاهش را به دیوار دوخت. انگار اگر به پدرام نگاه می‌کرد، همه‌چیز می‌ریخت.

- ولی اون زمان… هیچ‌وقت نمی‌رسه، درسته؟ چون قرار نیست هیچ‌وقت چیزی بگه. چون تو… داری می‌پیچی دور اصل موضوع.

پدرام سکوت کرد. سکوتش سنگین‌تر از فریاد بود. بعد بلند شد. چند قدمی رفت، انگار دنبال کلمه می‌گشت. بالاخره برگشت

 

@melodi

ویرایش شده در توسط Naqme.t
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

دهان باز کرد تا چیزی بگویید ولی هیچ کلمه ای پیدا نمی‌کرد. لحظات سخت و نفس‌گیری بود ؛ خشم عمیقی درون یلدا را فراگرفته بود. تمام تلاشش را می‌کرد چیزی نگوید که بعداً پشیمان شود. از طرفی، حرمت‌شکنی به شخصیتش نمی‌آمد.

پدرام نفسی عمیق کشید، اما هوای توی سینه‌اش سنگین‌تر از آن بود که بالا بیاید.

پاهایش را جابه‌جا کرد، دوباره نشست، دوباره بلند شد، دوباره سکوت.

یلدا هنوز به دیوار نگاه می‌کرد. حتی لیوان در دستش هم دیگر نمی‌لرزید. گویی دست‌هایش، از حس تهی شده بودند.

نیکی چیزی نمی‌گفت. فقط نگاهش را بین آن دو جابه‌جا می‌کرد. جرئت نمی‌کرد حتی پلک بزند، نکند این تعادل شکننده‌، با صدای نفس کشیدنش فرو بریزد.

ثانیه‌ها می‌گذشتند. صدای تیک تاک ساعت، به طرز آزاردهنده‌ای بلند شده بود.

در نهایت، پدرام آرام گفت:

- من برم… فقط اگه چیزی خواستی، یا خواستی حرف بزنی… می‌دونی همیشه هستم.

جوابی نیامد. نه از یلدا، نه از نیکی.

پدرام با قدم‌هایی سنگین از اتاق بیرون رفت.

یلدا هنوز به دیوار خیره بود. نیک آرام گفت:

- برم بدرقش کنم بیام.

و از سوی یلدا، بازهم فقط سکوت بود…و بس

 

چند روز گذشت.

باران دیگر نمی‌بارید، اما سرمای عجیب هوا انگار هنوز تن یلدا را ول نکرده بود.

او دیگر آن روز را تعریف نکرد، سوالی نپرسید، پیگیری نکرد. فقط در سکوتِ سنگینی که خودش ساخته بود، مانده بود.

به آموزشگاه می‌رفت، درس می‌داد، برمی‌گشت. همه‌چیز به ظاهر مثل قبل بود ، ولی نبود.

نیکی چند بار خواست چیزی بپرسد، اما منصرف شد. نه وقتش بود، نه زمانش.

اما همه‌چیز همیشه در سکوت نمی‌ماند…

صبح‌ها خودش را به آموزشگاه می‌کشاند، عصرها خسته‌تر از همیشه برمی‌گشت.

تا آن روز…

که تصمیم گرفت از مسیر همیشگی برنگردد، ماشینش را هم امروز با خودش نیاورده بود پس کمی قدم زدن، ایده ی جالبی به نظر می‌رسید.

بی‌هدف، کوچه‌ای را پیچید و قدم در خیابانی گذاشت که… بوی خاصی داشت.

 

بوی نان داغ از یک نانوایی سنگکی قدیمی.

صدای جیغ پرنده‌ها در بالای درختان.

و مغازه‌ی کوچکی آن طرف خیابان…

همان‌جایی که یک‌بار، فقط یک‌بار، با آراد آن‌جا نشستند.

و خندیدند.

و دعوا کردند.

و قهوه‌شان سرد شد.

حالا ذهنش عقب می‌رفت.

زمان آرام عقب عقب می‌رفت…

و خودش را دید.

پشت همان میز چوبی لق.

با دستانی گرم، و صدای آشنایی که گفت:

- اگه قرار باشه یه روز باهات پیر شم، فقط به شرطیه که نذاری این میز لق، قوزک پاهامو خورد کنه…

دوسالی گذشته بود، اما همه‌چیز مثل همان روزها مانده بود.

یلدا مکث کرد، دست در جیبش کرد، و همان‌جا ایستاد. انگار پاهایش را چیزی میخ‌کوب کرده بود.

و ذهنش، بی‌هشدار، پرتاب شد به آن روز…

 

مغازه کمی شلوغ بود، اما آن‌ها گوشه‌ی دنج‌شان را داشتند.

یلدا، موهایش را جمع کرده بود و دور لیوان مقوایی قهوه، دست انداخته بود تا گرم بماند.

آراد، برعکس همیشه، کاپشن به تن نداشت و فقط یک پلیور مشکی ساده پوشیده بود.

لبخندش خسته، ولی گرم بود.

- ببین… به نظرم اون فروشندهٔ مغازه‌ی روبه‌رو داره بهت لبخند می‌زنه.

یلدا نگاهش کرد، ابرو بالا انداخت، و گفت:

- تو مریضی.

- خب باشه. ولی اگه بازم لبخند زد، یعنی عاشقته.

- تو به شدت نیاز به درمان داری آقای دکتر.

- خب من خودم متخصص مغزم دیگه… خودمو روان‌درمانی می‌کنم، دو طرفه‌ست قضیه.

خندیدند.

با صدای بلند.

بی‌دلیل.

از همان خنده‌هایی که فقط از دل آدم‌هایی می‌آید که خیال می‌کنند تا همیشه با هم خواهند ماند.

لحظه‌ای سکوت بینشان افتاد. آراد آرام شد. نگاهش را به بخار پشت پنجره دوخت.

- تو به چی فکر می‌کنی وقتی خیلی ساکتی؟

یلدا دست از قهوه کشید. جدی شد.

- به اینکه… نکنه یه روز، همین لحظه‌ها تموم شن.

آراد نگاهش کرد.

آن نگاه… همان نگاهِ ساکت، عمیق، و کمی ترسیده.

- نمی‌ذاری تموم شن. قول بده.

آراد مکث کرد.

چیزی نگفت. فقط لبخند زد و دستش را روی دست یلدا گذاشت.

گرم بود، مطمئن… ولی یک چیزی در آن دست‌فشردن، کمی لرزان بود. خیلی کم… اما یلدا، آن موقع نفهمید.

صدای بوقی از خیابان، یلدا را به اکنون پرت کرد.

ایستاده بود، بی‌حرکت، با چشم‌هایی که هنوز بخار پشت پنجره‌ی آن کافه را می‌دید.

قلبش سنگین بود.

و ذهنش پر از «ای کاش»‌هایی که دیگر هیچ‌وقت جواب نمی‌گرفتند

  

هرطور بود بالاخره به خانه رسید، همه جا ساکت بود. مهرداد یا رفته بود، یا خودش را در اتاقش حبس کرده بود.

پالتویش را بی‌هدف روی جا رختی انداخت، کیفش را آرام روی مبل گذاشت. چراغ آشپزخانه را روشن کرد. همه‌چیز انگار مثل همیشه بود.

رفت سمت یخچال. در را باز کرد، نگاهی انداخت. چشمش به چند تا تخم‌مرغ، کمی نان، و یک ظرف ماست افتاد.

نفس عمیقی کشید.

انگار معده‌اش بعد از چند روز، تازه یادش افتاده که وجود دارد.

قابلمه را از کابینت درآورد. تخم‌مرغ‌ها را شکست، کمی نمک زد. شعله‌ی گاز را روشن کرد. صدای جلز ولز روغن در ماهیتابه، تنها صدایی بود که در آن سکوت، جان می‌داد.

همزمان میز ناهارخوری را مرتب کرد. تکه‌های روزنامه‌ی قدیمی، ماگ نصفه‌ی چای پدر، و چند برگ کاغذ بی‌سر و ته را جمع کرد.

حتی نمک‌دان را هم با دقت سر جایش گذاشت.

نه از روی نظم. از روی نیاز به کنترل چیزهایی که هنوز می‌شد کنترل‌شان کرد.

غذا که آماده شد، بشقاب کوچکی برای خودش کشید. نشست روی صندلی چوبی آشپزخانه، با پاهای جمع‌شده زیر خودش، مثل وقت‌هایی که بچه بود و منتظر مادرش.

اما حالا خودش باید برای خودش مادر می‌شد.

چند لقمه که خورد، چنگالش را کنار گذاشت. دلش غذا نمی‌خواست. فقط حس می‌کرد باید بخورد. شاید اگر به بدنش بگه هنوز زنده‌ست، روحش هم باور کنه.

بلند شد، ظرف‌ها را شست، سینک را برق انداخت. بعد به سمت اتاق رفت. 

اتاقش هنوز کمی به‌هم‌ریخته بود. پتوی روی تخت مچاله، کتاب‌های روی میز پخش، پرده کمی کج، و آیینه‌ای که انگار چیزی را از خودش قایم کرده بود.

شروع کرد…

پتو را مرتب کرد، بالش را زد، کتاب‌ها را روی هم چید. حتی خاک روی میز تحریرش را با یک دستمال مرطوب پاک کرد.

و وقتی کارش تمام شد، روی تخت نشست. دستش را روی پارچه‌ی صاف پتو کشید.

چشم‌هایش را بست.

هیچ‌چیز نگفت.

ولی انگار اتاق، در حال حرف زدن با او‌ بود…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...