Nasim.M ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: رعب از مرگ نویسنده: نسیمه معرفی«Nasim.M» ژانر: تراژدی، جنایی خلاصه: ترس، دلهره، هراس، وحشت، مرگ! کدام را باید درک کرد؟ ترس از مرگ عزیزانت بدترین دردیست. ترس از امیدی که ممکن است به نا امیدی بدل شود. قلب و احساسی ندارند؟ همه جا را باید از خون شست. خون تو بر دستهای یخ زدهام خشک شده است. وحشت کرده است دلم در این همه غریبهگی! وحشت کرده است دلم در این همه تنهایی! رعب و ترس افتاده بر تنم، میدانم کسی نخواهد بود که مرا همراه کند. مقدمه: چه اتفاق تلخ و بدی افتاده است اینجا! خبر مرگ آمده است. مرگ کیست؟! مرگ من است یا او؟ اگر خبر مرگ من است چه خبر خوشیست. فقط خبر مرگ عزیزانم را ندهند کافیست! چه اتفاق تلخ و هولناکی! میشکند دلم، در این همه تنهایی... چه اتفاق ناگواری! بوی خون میخورد بر مشام! خون کیست؟ خون من است یا او؟ میخورد دستهای خونین بر دیوار! تماشا میکنم قاتل مهیب را... بوی انتقام میآید. انتقام از کیست؟ انتقام از قاتل قلب و احساس دخترانهام را... ویراستار: @زری بانو صفحه نقد رمان: @MOBINA H @masoo @Nilay07@nazi nima @shahrzad.rh @sanaz87 @sara.s312 @Satiyar @setare.n @Gisoo_f @_Ghazal @z̸a̸h̸r̸a̸ @_Zeynab @_NAJIW80_ @دخترخورشید @سحرصادقیان @نیکتوفیلیا @نوازش @ببعی معتاد3 @Red_girll @Redgirl @Asma,N @hany.rS @haniye_sh @melcmy @Melika.Y @melika_sh @Mehraban @Melika @asal_janam @Aramis.R_U @Atlas _sa @-Aryana- @-Madi-@-Atria-@-mAhsA.86- @سوگند ناظر: @مُنیع ویرایش شده 29 مهر، ۱۴۰۰ توسط مدیر راهنما 40 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 9 1 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت یک... نیم ساعتی میشد که بیدارم؛ ولی حال باز کردن چشمهام رو نداشتم. در حقیقت از نور آفتاب میترسیدم؛ ولی با این حال سعی کردم چشمهام رو باز کنم. آروم چشمهام رو کمی باز کردم که با برخوردشون با نور ناخواسته پلکهام روی هم افتادن. پتو رو، روی سرم کشیدم. چند دقیقه توی همون حال بودم که صدای گوشیام در اومد. با شنیدن صدای گوشی و با فکر کردن به اینکه پشت گوشی همون شخصی هست که منتظرش بودم به سمت میز کناری پریدم و گوشی رو برداشتم. با دیدن اسم میلاد از ذوق زیاد گوشی به دست روی تخت بلند شدم و شروع کردم به بالا و پایین پریدن. از خوشحالی زیاد دیگه نور افتاب مهم نبود، کلا همه چی رو فراموش کردم. توی همون حالت دکمه سبز رو فشار دادم و جواب دادم. - الو! با شنیدن صدای زیباش ایستادم، ضربان قلبم بالا رفت و استرس گرفتم. میلاد: ظهربخیر تنبل خانوم. خندیدم، همیشه وقتی باهاش حرف میزنم کارم خندیدن هست. نمیدونم چرا؛ ولی همیشه وقتی باهاش حرف میزنم خجالت میکشم و از این همه خجالت حرف زدن رو هم یادم میره. - ظهر توام بخیر، خوبی؟ با شیطنت گفت: - الان خوب شدم. تازه بیدار شدی؟ آروم خندیدم و گفتم: - آره، مگه ساعت چنده که میگی ظهر؟ - ساعت یازده هست. - خب خوبه ظهر نیست. خندید، عاشق خندیدنهاشم یعنی! - آریانا؟! اینقدر قشنگ اسمم رو به زبون آورد که داشتم میافتادم. - جون آریانا؟ با صدای آرومی که باعث شد ضربان قلبم بره بالا، قشنگترین کلمهها رو به زبون آورد. - دلم برات تنگ شده، میخوام ببینمت. دلم میخواست؛ ولی فکر نکنم بتونم چون ممکن بود مامان نذاره. - آخه الان؟ نمیدونم میتونم یا نه. - فقط چند دقیقه - باشه عزیزم کجا بیام؟ کمی سکوت کرد و بعد گفت: - کافهایی که نزدیک خونتونه، تا بیست دقیقه دیگه اونجا باش. - چشم پس فعلا خداحافظ. - فدای چشمهات، خداحافظ عزیزم. کمی صبر کردم تا خودش گوشی رو قطع کرد. اونقدر خوشحال بودم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. بعد از اینکه اومدم بیرون مامان رو دیدم. - سلام مامان، من میخوام برم دوستم رو ببینم. مامان با شنیدن این حرفم اخم کرد. مامان: دیروز با دوستت بیرون بودی الان هم میخوای بری؟ امروز جایی نمیری. خونه عموت دارن میان و حسابی باید به خودت برسی، چون همینجوری نمیان میخوان بیان خواستگاری! با شنیدن کلمهی خواستگاری متعجب گفتم: - چی؟! @im._baran @im._byta @im._sayw @Imaryam @amitis98ia @Aramis.R_U @Aryana @-Atria- @-Ghazal- @-Madi- @-mAhsA.86- @-Tehyan- @Qazal @Gisoo_f @_Ghazal @_NAJIW80_ @_Zeynab @shahrzad.rh @Red_girll @Redgirl @Roshana @Pardis @Parisa.r @Partomah @pegah11z @دخترخورشید @سحرصادقیان @سوگند @ببعی معتاد3 @نوازش @Asal Akbari @masoo @Masoome @MOBINA.H @Damon.S_E @Dark deram@mah86 @Mahdis @mahdiye11 ویرایش شده 15 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 31 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دو... همونموقع بابا با چندتا کیسه پلاستیک به دست وارد خونه شد. مامان: خسته نباشی. بابا در حالی که داشت کیسهها رو دست مامان میداد جواب داد. بابا: سلامت باشی. منم به سمت بابا رفتم و گفتم: - خسته نباشید بابا بابا، با دیدن من ابروهاش رو بالا داد و با یک لبخند که از بابای همیشه خشک من بعید بود گفت: - سلامت باشی عروس خانم! عروس خانم؟ با من بود؟ اینجا چهخبر بود؟! باز میخوان من رو مثل ابجیهام بدبخت کنن؟! - عروس چی بابا؟! روی مبلی که توی سالن بود نشست و گفت: - برو به خودت برس، الانه که خونه عموت برسن. ناخواسته صدام بالا رفت. - چی میگید شما دوتا؟ مگه من چمه؟ مگه خونه عموم من رو با این وضع ندیدن که الان باید به خودم برسم؟ من عمرا بشم زن پسرشون، بابا خواهش میکنم ادامه ندید. تنها فقط من موندم میخوایید من رو هم بدبخت کنید؟ مامان که تا اونموقع نظارهگر بود گفت: - حرف بابات رو گوش کن آریانا، برو توی اتاقت و آماده شو. حالم به هم میخورد از این خونه! از آدمهاش، از بابا و مامان. من مگه دخترشون نیستم؟ چرا میخوان بدبختم کنن؟ چرا مامان همیشه پشت بابا هست وقتی که میدونه بابا داره اشتباه میکنه. چرا باید من مثل آبجیهام بدبخت بشم چرا؟ بابا: حرفم رو یک بار زدم دو بار تکرار نمیکنم. صدات رو هم بار دیگه بالا ببری خودم میدونم و خودت، الان هم برو توی اتاقت. حرفی نزدم، سکوت کردم. چون دیگه خسته شده بودم از کارهاشون. زندگی آبجیهام رو نابود کردن و الان موقعاش رسید که زندگی من رو نابود کنن. به دوتاشون یک نگاهی انداختم. نگاهی که با ناراحتی و بغض همراه بود. سرم رو زیر انداختم و بدون حرف اضافهایی فقط به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاقم که شدم صدای گوشیام به گوشم خورد. به سمتش که رفتم اسم میلاد رو دیدم که داشت واسم چشمک میزد! ترسیدم جواب بدم. نترسیدم از اینکه دیر کردم یا اینکه دیگه نمیرم. از این ترسیدم که چی بهش بگم؟ بگم میلادم، خواستگار توی راهه و من قرار نیست باهات ادامه بدم؟ بگم دیگه نمیخوامت و قراره با یکی دیگه زندگیام رو ادامه بدم؟! چی باید بهش میگفتم؟ میگفتم دوستت ندارم؟ تنها حرفی که میتونستم الان بزنم اینه که الان نمیشه، شاید یک اتفاقی افتاد و این خواستگاری و ازدواج به هم خورد. - جونم؟ میلاد با کمی عصبانیت که تو لحن حرف زدنش معلوم بود گفت: - کجایی تو؟ نگرانت شدم. ویرایش شده 15 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 26 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سه... بغض توی گلوم شدیدتر شد و یک قطره اشک روی گونهام سرازیر شد. جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم نباید ناراحتش میکردم. حتما یک راهی هست، حتما میشد جلوی بابا و مامان رو گرفت. خندیدم، اما یک خنده زورکی! - نگران چرا؟ من حالم خوبه، فقط داشتم با مامان بحث میکردم. یک آهی کشید و گفت: - چقدر بگم به چیزهایی که میگن اهمیت نده؟ خانوادت هستن باید تحملشون کنی. اگر خبر داشتی قراره چه کاری با دل من بکنن این حرف رو نمیزدی. چهجوری باید تحملشون کنم میلاد؟ اونها میخوان من رو ازت بگیرن، اونها میخوان من و تو رو از هم جدا کنن. چهجوری باید تحمل کنم؟ چهجوری برم با یکی دیگه و تو رو ول کنم؟ - درست میگی، باید تحملشون کنم؛ ولی این رو هم بدون مامان قبول نکرد برم بیرون. انگار حرفی نداشت که بزنه، انگار ناراحت شده بود؛ ولی خب حق هم داره. معلومه که ناراحت میشه. ولی با این حال تنها حرفی که زد اینه. - اشکالی نداره، مامانته و نگرانته حق داره. پس یک وقت دیگه همدیگه رو میبینیم باشه؟ - باشه عزیزم. - مواظب خودت باش. با ناراحتی گفتم: - حتما، توام همینطور کمی سکوت کرد، انگار نمیخواست قطع کنه. انگار دلش میخواست بیشتر صدام رو بشنوه ولی بلاخره خدافظی کرد. - خداحافظ با بغض جواب خداحافظیاش رو دادم. - خداحافظ با شنیدن صدای بوق که خبر از قطع شدن تماس میداد گوشی رو، روی میز گذاشتم و خودم رو، روی تخت انداختم. باز میتونم تحمل کنم. هنوز کار از کار نگذشته، حتما یک راهی هست که بتونم جلوشون رو بگیرم. توی فکر فرو رفته بودم که با شنیدن صدای کوبیده شدن در اتاق از فکر بیرون اومدم. شمیم با تعجب داشت نگاهم میکرد. بعد از کمی سکوت بالاخره به خودش اومد و بعد به سمت من اومد. شمیم: اینجا چخبره؟ مامانت به من زنگ زد منظورش چیه خواستگار اومده و قراره ازدواج کنی و من باید کمکت کنم و الان قراره من آرایشت کنم؟! با بغض نگاهش کردم و گفتم: - اونها میخوان من رو هم بدبخت کنن شمیم. شمیم همراه با من بغض کرد و من رو توی آغوشش کشید. سرم رو، روی سینهاش گذاشتم و اشکهام روی گونههام سرازیر شدن. دلم پر بود از دست مامان و بابا، از وقتی که خواهرام ازدواج کردن دلم ازشون پره. خواهرام رو بدبخت کردن، نابودشون کردن و الان نوبت من هم رسید. دست شمیم روی موهام قرار گرفت و موهام رو نوازش کرد. چقدر به یک آغوش گرم نیاز داشتم. چقدر دوست داشتم الان خواهرهام کنارم باشن که درکم کنن. @_Ghazal @Aryana @دخترخورشید @Viyana ویرایش شده 15 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 20 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت چهار... ولی الان تقریبا یک سالی میشه که خواهرم آرمینا یک شبی که با شوهرش دعواش میشه و شوهرش که یک آدم عصبی هست آرمینای من رو همون شب توی خونه میکشتش. روز بعد که من رفتم خونهاشون اولین چیزی که باهاش برخوردم خون روی زمین بود. وقتی خواهرم رو غرق در خون دیدم دیوونه شدم و تا پنج ماه افسرده و همش توی اتاق خودم بودم و اما پدر و مادر من عین خیالشون هم نبود و با بیرحمی تمام به پسر عموم که شوهر خواهرم بود رضایت دادند. و اما آرمیدا؟ آرمیدا رو چی بگم، که داره سالهای آخر عمرش رو توی زندان میگذرونه؟ با به یاد آوردن همه اینها، گریم شدت گرفت. شمیم من رو محکمتر توی آغوشش گرفت و آروم توی گوشم زمزمه کرد. - هیس! آریانا، آروم باش. با هق- هق گفتم: - نمیتو... تونم، شم... میم، خواهر... رام، آرم... می...نا رو از دست داد... دم. الان هم، داد...ارم آرم...می...دا رو هم از دس...ست مید...دم. آرمی...دا چهار ماه ندی...دمش. نم... میذ...ذارن برم ببینمش، مام... ما و بابا میگن آرم... می...دا قا...قاتله. با گفتن کلمهی قاتل گریهام شدیدتر شد. از شدت سردرد میخواستم سرم رو بکوبم به دیوار رو به روم. شمیم: آروم باش، قول میدم خودم ببرمت پیش آرمیدا که ببینیش. با گریه و هق- هق گفتم: - آره، میخوام برم خواهرم رو ببینم. شمیم با بغض دست روی اشکهام کشید و اشکهایی که بیوقفه میبارند رو پاک کرد. بعد باز من رو محکمتر توی آغوشش گرفت. *** تقریبا یک ساعتی میشد که کمی آروم شده بودم و دیگه گریه نمیکردم؛ ولی همچنان توی آغوش شمیم بودم. در اتاق باز شد و مامان با چهره عصبی وارد اتاق شد. وقتی من رو توی اون حال دید با دست رو سرش زد و گفت: - خدا بگم چیکارت نکنه دختره احمق، تو هنوز آماده نشدی؟! بعد به شمیم نگاه کرد و گفت: - تو کارت چی هست ها؟ خوبه بهت گفته بودم بیا کمکش کن آماده بشه. پولش رو هم بهت میدم. بعد تو اومدی نشستی و این دختر رو... با انگشت اشارهاش محکم روی سرم زد و حرفش رو ادامه داد. - بغل کردی؟! کارش باعث شد سردردم شدت بگیره. اینقدر دلم پر بود و آروم نشده بودم که وقتی زد تو سرم با دوتا دستهام دو طرف سرم رو گرفتم و شروع کردم به گریه و داد زدن. ویرایش شده 15 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 19 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت پنج... - خواهش میکنم برو بیرون. دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم، از صدات متنفرم. با چشمهای اشکی که از گریه زیاد سرخ شده بودن بهش نگاه کردم و ادامه دادم. - تو چهجور مادری هستی؟ تو چرا توی سینهات دلی نداری؟ نمیخوای متوجه بشی؟ من دیگه از همهتون سیرم، بفهم نمیخوام ازدواج کنم و نمیکنم. مامان، از سر اینکه بیشتر حرصم بده با صدای تقریبا بلندی خندید و بین خندههاش گفت: - مگه دست خودته که نمیخوای ازدواج کنی؟ نخیر دست خودت نیست. خونه عموت پایین هستند. زود باش که بیای پایین تا از تو هم به زودی راحت بشیم. و بعد از اتاق بیرون رفت. چقدر دلم به حال خودم و خواهرهام میسوخت. ما چه گناهی کردیم که به دست همچین پدر و مادری افتادیم؟ اگه میتونستند حتما ما رو زنده- زنده میکشتند. همونجوری که الان مامان گفت، فقط میخوان از ما راحت بشند. از خواهرهام که راحت شدند و اما الان نوبت من رسید. دست بر روی گونههام کشیدم و اشکهام رو پاک کردم. به شمیم که رو به روم و سر به زیر نشسته بود نگاه کردم. دستم رو روی دست یخ زدهاش گذاشتم و گفتم: - بلند شو که آماده بشم، بعدا حتما یک راهی پیدا میکنیم. شمیم با ناراحتی لبخند زد و گفت: - مطمئنی آریانا؟! به سمتش خم شدم و به دوتا چشمهای قشنگ نگرانش خیره شدم. - آره، الان میریم پایین پیششون بعدا با هم میشینیم و یه راهی پیدا میکنیم از روی تخت تک نفرهام بلند شدم، اول رفتم یه آبی به صورتم زدم و بعد برگشتم. به سمت میز آرایشم رفتم و بعد روی صندلی میز آرایشم نشستم. شمیم رو به روی من اومد و کارش رو شروع کرد. تقریبا بعد از نیم ساعتی بالاخره کارش رو تموم کرد. به خودم توی آینه نگاهی انداختم. چشم و ابرو مشکی، البته چشمهام قهوهایی هستند که با مدادی که شمیم کشیده رنگشون رو روشنتر نشون میداد. بینی کوچیک که انگار عملی هست با لب قلوهایی اما طبیعی که با رژ لب صورتی رنگم خوشگلتر شده. به شمیم نگاه کردم گفت: - خوشگل شدی. یه خنده ریز روی لبم نشست. از روی صندلی بلند شدم و به سمت کمد لباسهام رفتم، یک تنیک مشکی که تا زانوهام میرسید با یک شلوار مشکی در آوردم و پوشیدم، یک روسری مشکی هم روی سرم انداختم، داشتم مرتبش میکردم که شمیم گفت: - چخبرته آریانا؟ هنوز اتفاقی نیوفتاده و عزا گرفتی؟ دو روز دیگه چهجوری میخوای دووم بیاری؟ با شنیدن حرفهاش دستهام که در حال مرتب کردن روسریم بودن از حرکت ایستادن. به سمتش برگشتم و گفتم: - من دیگه مردم شمیم، قراره من هم مثل بقیه نابود بشم. @Aryana @_Ghazal @Viyana @دخترخورشید ویرایش شده 15 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 15 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت شش... به سمتم اومد و دستهام رو توی دستهاش گرفت. توی چشمهای به اشک نشستم نگاه کرد و گفت: - تو نباید اینقدر ضعیف باشی آریانا، ضعف خیلی بده. اگه الان تو ازدواج کردی و اذیت شدی، باور کن من هیچوقت ولت نمیکنم. من همیشه کمکت میکنم که بتونی از پس همه مشکلاتت بربیای. این رو بدون همه ما واسه یه همچین چیزی به دنیا اومدیم، خدا فقط میخواد ببینه ما چقدر تحملمون زیاده، بذار تحملت بیشتر از این چیزی که هست باشه وگرنه یه روزی که به خودت بیای میبینی مردی، یه مردهی بیروح شدی؛ ولی من ازت میخوام کم نیاری و اگه جایی به کمک نیاز داشتی من هستم، فقط صدام بزن باشه؟! به همه این مهربونیهاش لبخندی زدم و گفتم: - کاش مامان و بابا اندازه تو من رو دوس داشتن و بهم اهمیت میدادن؛ ولی اینجوری نیستن. همون لحظه در اتاق باز شد و مامان توی اتاق اومد، نزدیکم شد و نگاهم کرد و گفت: - خب آماده شدی دیگه؟ بیا بریم. دستم رو محکم توی دستهاش گرفت و من رو با خودش تا آخرین پله کشید پایین، حتی نزدیک بود رو صورتم بیفتم. شمیم هم دنبالمون اومده بود همه توی سالن نشسته بودن. بابا و آرشاویر و عمو و زن عمو، به مامان و شمیم نگاه کردم، مامان گفت: - بریم دیگه، مثل آدم سلام میکنی. زبون درازی هم نمیکنی! سرم روبه بالا و پایین تکون دادم و از پلههای سالن فاصله گرفتم و با استرس به سمت بقیه رفتم. موقع ناهار بود و مامان به سمت آشپزخونه رفت شمیم هم دنبال من اومد که سلام و احوال پرسی کنه. بهشون که رسیدم صدام رو کمی بلند کردم که به گوش همه برسه و گفتم: - سلام! نگاهها سمت من چرخید و همه لبخند زدن، این لبخند زدنهاشون روی اعصاب من بود چون میدونم ساختگی بود. زنعمو: سلام دخترم خوبی؟ بیا بشین پیشمون. شمیم هم کنار من ایستاده بود باهاشون سلام و احوال پرسی کرد. عمو هم که کنار بابا بود جواب سلاممون رو داد. ما هم در جواب حال پرسیدنشون گفتیم: - خیلی ممنون، بخوبی شما چشمم به آرشاویر خورد که انگار من رو نمیدید. یه پسر سی و سه ساله که از من ده سال بزرگتر هست. خیلی مغرور و خودخواه هست، خوشگل که خب هست؛ ولی اصلا تو دل برو نیست، یه آدم وحشی هست همین. همه خونه عموم روانی هستن نمیدونم اینها چجوری اصلا یه ذره هم به کسی جز خودشون فکر نمیکنن! صدای شمیم به گوشم خورد که آروم میگفت: - نگاهت رو بردار، از چشمهات نفرت میباره ولش کن. بیا بریم پیش مامان که کمکش کنیم. بیخیال نگاه کردن به آرشاویر شدم، زن عمو هم بلند شده بود پیش مامان نشسته بود. داشتن ناهار رو آماده میکردن، زن عمو هم هی نگاهم میکرد و هی میخواست حرفی بزنه ولی چیزی نمیگفت. من هم کارهام رو انجام میدادم و با شمیم حرف میزدم. ساعت یک و نیم شده بود که شمیم گفت: - آریانا، ازت میخوام اعصاب خودت رو به هم نریزی، من هم الان باید برم. میخوام کمی استراحت کنم که بعدا برم سرکار باشه؟ رو به روی شمیم ایستادم و گفتم: - باشه عزیزم چشم تو هم مواظب خودت باش. یک لبخند زد و به سمت مامان و زن عمو برگشت و گفت: - من دیگه رفع زحمت میکنم. زن عمو نگاهش کرد و گفت: - عزیزم میموندی برای ناهار شمیم به روش خندید و گفت: - ممنون، ولی باید برم چون بعدا باید برم سرکار مامان به شمیم نگاه کرد و گفت: - بیا باهام پولهات رو بدم. شمیم با تعجب گفت: - خاله جان پول چی؟! @_Zeynab @زری بانو ویرایش شده 27 مرداد، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 6 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۴۰۰ #پارت هفت... مامان اخم کرد و گفت: - خودت رو نزن به اون راه که انگار پول نمیخوای، تو آریانا رو آرایش کردی پولت رو میدم بعد برو. شمیم به من نگاه کرد و بعد سمت مامان رفت و گفت: - خاله جان من به پول احتیاجی ندارم که، بعدشم آریانا خواهر منه، خودم هستم که باید کمکش کنم. به سمتشون رفتم دست شمیم رو گرفتم و بیرون از آشپزخونه کشیدمش شمیم هم بدون حرف دنبالم اومد. نزدیکهای در که رسیدیم ایستاد و به سمت من برگشت و گفت: - ببخش که نموندم آریانا دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم: - نگرانم نباش، میدونم سرت شلوغه و خستهایی. با مهربونی سرش رو روبه بالا و پایین تکون داد و گفت: - باشه پس، من میرم تو هم مواظب خودت باش. خدافظ. بعد از رفتن شمیم برگشتم آشپزخونه، ناهار رو آماده کرده بودن. مامان به من نگاه کرد و گفت: - برو صداشون کن بیان ناهار بخورن. از آشپزخونه رفتم بیرون و روبه بابا و عمو با آرشاویر گفتم: - ناهار آماده شده بفرمایید. و بعد برگشتم توی آشپزخونه، بعد دو سه دقیقه سهتاشون اومدن و نشستن، من هم رفتم کنار مامان نشستم و زن عمو هم کنار من نشست و آرشاویر روبه روی من نشسته بود. همه داشتیم در سکوت غذامون رو میخوردیم، تا اینکه عمو سکوت رو شکست. - دختر داداشمون حالش خوبه؟ چشمم به بشقاب پر از برنجم بود که فقط داشتم باهاش بازی میکردم. نگاهم رو به سمت عمو گرفتم و گفتم: - ممنون عمو، حالم خوبه. بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: - پس حتما میدونی ما چرا امروز اینجا هستیم؟ چشمهام پر از اشک شدن، ولی جلوی خودم رو گرفتم و با یک حرکت سریع اشکهام رو پاک کردم و سر به زیر گفتم: - بله عمو، میدونم. یک دست روی شونم نشست و همراهش صدای زن عمو توی گوشم پیچید. - آریانا خیلی دختر گلیه، من هم خیلی خوشحال میشم عروس من باشه. وقتی ازدواج کردن میذارم کنار چشم من باشه و نمیذارم از جلوی چشمم تکون هم بخوره. چشمم به آرشاویر خورد، اون هم چشمش به من بود داشت با اخم به من نگاه میکرد. نگاهم رو زود ازش گرفتم، کی مجبورش کرده بیاد خواستگاری من؟ وقتیکه نمیخواد چرا اومده خواستگاری؟ یا اینکه خودش همیشه اینجوری هست؟ این نگاههاش خیلی رو مخن، اگه من زنش بشم یعنی باید همیشه این نگاههاش رو ببینم؟ همیشه باید تحملش کنم؟ سخته برام با کسی زندگی کنم که یک ذره هم به من هیچ حسی نداره، حتی من هم بهش حسی ندارم، تموم قلب من با میلاده، کسی که زندگی من هست خود میلاده نه یکی دیگه، هیشکی نمیتونه جاش رو بگیره. بعد از ناهار بلند شدم و شروع کردم به شستن ظرفها، یک بشقابی رو توی دستم گرفتم ولی تا گرفتم از دستم روی زمین افتاد و صدای شکستنش توی تموم خونه پیچید. @زری گل @_Zeynab @G.Ha @-Aryana- @Viyana 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت هشت... همه با شنیدن صدا توی آشپزخونه ریختن. مامان وارد آشپزخونه شد و زد تو سرش و گفت: - خاک بر سرت، میخوای خودت رو بدبخت کنی؟ مگه دست نداری درست ظرفها رو بگیری؟ زن عمو بیتوجه به مامان به من نزدیک شد و گفت: - عزیزم از این به بعد خیلی مواظب باش. الان هم برو کنار که شیشه نره توی پاهات. خواست خم بشه تا شیشهها رو جمع کنه، ولی زود دستش رو گرفتم و گفتم: - نه شما برید بشینید، من همه اینها رو تمیز میکنم. دستم رو گرفت و من رو به سمت صندلی کشید. - تو بشین الان، من تمیزشون میکنم. دیگه رفته بود روی اعصابم، ولی سعی کردم چیزی نگم، آخه نه اینکه من خیلی خوشم میاد باهاش حرف بزنم، این هم گیر داده که میخواد شیشهها رو جمع کنه. د ولمون کن توروخدا. روبه روش ایستادم و گفتم: - لطفا شما بشینید، تا من زود کارهام رو انجام بدم بعد براتون چایی بریزم. با شنیدن کلمه چایی ذوق زده گفت: - پس عروس خانم میخواد چایی بیاره. باشه ولی حواست باشه شیشه نره توی دستت. بعد از اینکه زن عمو رفت روبه مامان گفتم: - میخوام خودم رو بدبخت کنم؟ نه من اینجوری نیستم، اونی که میخواد من رو بدبخت کنه الان روبه روی من ایستاده. مامان سریع به من نزدیک شد و دستم رو محکم توی دستش گرفت: - حواست باشه چی میگی، ما نمیخواییم بدبختت کنیم، آرشاویر پسر خیلی خوبیه تو هستی که نمیتونی این رو ببینی، ولی به مرور زمان متوجه میشی چی میگم و بعد عاشقش میشی. و بعد بهجای ول کردن دستم من رو هل داد سمت ظرف شویی و از آشپزخونه رفت. از ظرف شویی فاصله گرفتم و خم شدم که شیشهها رو جمع کنم. واقعا روزی میاد که من میلاد رو فراموش کنم و به آرشاویر دل ببندم؟ دل من دست یکی دیگه هست، من عمرا اجازه بدم همچین چیزی بشه، حتی این ازدواج نباید اتفاق بیفته! توی فکر بودم که درد بدی وارد انگشت اشارم شد. به دستم نگاه کردم انگشتم یکم زخمی شده بود، ولی خون بود که داشت سنگ سفید آشپزخونه رو سرخ میکرد. به انگشتم اهمیت ندادم بلند شدم و شیشهها رو انداختم و یک چسب زخم روی انگشتم چسبوندم و بعد خون روی زمین رو تمیز کردم. استکانهای چایی رو توی سینی مرتب کردم و سینی رو بلند کردم و پیش بقیه توی سالن رفتم. سینی رو جلوی بابا و عمو گرفتم دوتاشون چایی برداشتن و تشکر کردن. به سمت آرشاویر رفتم، ولی به سمت من اصلا برنگشت و حواسش پیش بابا و عمو بود، من براش یک استکان چایی برداشتم و جلوش گذاشتم و بعد سینی رو جلوی مامان و زن عمو گذاشتم و کنار مامان نشستم که عمو شروع کرد به حرف زدن. عمو: خب داداش، نظرت چیه دیگه حرفهامون رو بزنیم و ببینیم بچههامون قبول میکنن با هم باشن یا نه؟ بابا لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت: - آره شروع کنیم بهتره، ولی خیالت بابت آریانا راحت باشه، چون وقتی فهمید خیلی خوشحال شد. آخه کی بهتر از آرشاویر؟ و بعد دستش رو، روی شونه آرشاویر انداخت و به روش خندید. واقعا فکر میکنه بهتر از آرشاویر نیست یا فقط خودش رو میزنه به اون راه تا از من راحت بشه؟ به میلاد میگم بیاد خواستگاری من، ولی بابام عمرا من رو به میلاد بده چون من رو میخواد بدبخت کنه پس حتما نمیده. عمو: پس الان اجازه میدین که تنهایی با هم حرفهاشون رو بزنن؟ مامان من رو از کنارش هل داد و گفت: - بلند شو منتظر چی هستی؟ برید با هم حرفهاتون رو بزنید. زن عمو هم مهربون روبه آرشاویر گفت: - بلند شو پسرم، برید حرف بزنید. کجا ببرمش؟ تو حیاط میبرمش بهتره، من غلط میکنم با این تو یک اتاق باشم. اگه الان نباشم پس بعد عروسیمون چی؟ خدانکنه اون روزها بیاد که کنار این وحشی بخوابم شبها @زری گل @_Zeynab @G.Ha @Viyana @-Aryana- ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط زری گل ☆ویراستاری | زری بانو☆ 5 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت نه... آرشاویر از روی مبل بلند شد و به سمت من اومد، من هم از کنار بقیه رد شدم و به سمت در رفتم که صدای بابا اومد. - بیرون سرده، سرما میخورین. بیتوجه به بابا در رو باز کردم و توی حیاط رفتم و بعد از من آرشاویر هم توی حیاط اومد. یک تاب سمت چپ حیاطمون قرار داشت به سمتش رفتم و روش نشستم آرشاویر هم هر کجا برم دنبالم میاد، روی تاب با فاصله کنارم نشست. دوتامون سکوت کرده بودین و حرفی نمیزدیم! سرم رو، روبه آسمون گرفتم ابری بود و توی هر لحظه ممکن بود بباره. چشمم به آسمون بود که آرشاویر به حرف اومد. - تو خوشحال نیستی! نگاهم رو از آسمون گرفتم و بهش نگاه کردم به روبهروش داشت نگاه میکرد. گفتم: - متوجه نشدم، یعنی چی؟ به سمت من برگشت و گفت: - تو نمیخوای با من ازدواج کنی؟ سرم رو زیر انداختم و سکوت کردم. گفت: - میدونستم، چون من هم نمیخوام با تو ازدواج کنم. سریع بهش چشم دوختم و گفتم: - خب چرا بهشون نمیگی؟ میدونی داری دوتامون رو بدبخت میکنی؟ تک خندهایی کرد و گفت: - بدبخت؟ تو که توی این خونه بدبختی، میخوام از یک جهنم نجاتت بدم. تو این رو نمیخوای؟ اخم کردم و با نفرت توی چشمهاش زل زدم و گفتم: - معلومه که نمیخوام، مگه دیوونه هستم از یک جهنم برم بیرون و وارد یک جهنم بدتر بشم؟ من حاضرم، زیر دست مامان و بابا بمیرم، ولی با تو جایی نرم و زنت نشم. تو داداشت خواهر من رو کشت، از کجا معلوم تو اینکار رو نمیکنی؟ بارون نم- نم میبارید. آرشاویر روی پاهاش صاف ایستاد و دستهاش رو توی جیبهاش شلوارش گذاشت. - آره، اینجوری میشه از دست تو خلاص شد، با کشتنت میشه از دستت راحت شد. به سمتم برگشت، خندم گرفته بود. پسری با این همه غرور و با این سن! خندیدم و گفتم: - آها، پس معلوم شد که مجبورت کردن. از عصبانیت دندونهاش رو روی هم فشار میداد. ایستادم و بهش گفتم: - هوا خیلی سرده، و فکر کنم به این نتیجه رسیدیم که من و تو به درد هم نمیخوریم. الان بفرما تو و بهشون این حرف رو بگو، ببینم تا چه حد مردی. یک پوزخند زدم و از کنارش گذشتم و وارد خونه شدم و رفتم سر جای قبلیم نشستم. همه نگاهها به من بود، ولی من سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم. دو دقیقه دیگه آرشاویر اومد و کنار بابام نشست. نگاهها سمت آرشاویر رفت. عمو به سمت آرشاویر خم شد و گفت: - حرف بزن چیشد؟ آرشاویر نگران به من نگاه انداخت و بعد به بابا و عمو و گفت: - در حقیقت من و آریانا... نگاهش به من بود، بعد از مکثی ادامه داد. - قبول میکنیم. با تعجب به آرشاویر نگاه کردم، با یک پوزخند داشت به من نگاه میکرد. فکرش رو هم نمیکردم! از سر لج قبول کرد یا مجبورش کرده بودن؟ چخبر شده؟ من چجوری از دست اینها راحت بشم؟ فرار راه حلشه؟ نه نه فرار کردم کجا برم آخه؟ من به میلاد چی بگم؟ باهاش حرف نمیزنم بهتره، بهش میگم که دوسش ندارم تا بره و اذیت نشه. نه آخه این هم راه حلیه؟ تحمل نمیکنه باز اذیت میشه، ولی باید یک راهی پیدا کنم. @زری گل @_Zeynab @G.Ha @-Aryana- @Viyana ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط زری گل ☆ویراستاری | زری بانو☆ 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) # پارت ده... *** روزها میگذره و من کنار آرشاویر سر سفره عقد نشستم و بله رو دادم. این روزها بدترین روزهای زندگی من هستن، چجوری باید بیشتر تحمل کنم؟ تحمل اینکه در کنار کسی هستم که بهش هیچ حسی ندارم. یا اینکه خیلی وقته دیگه صدای کسی که دیوونشم رو نشنیدم. از یکور مامان و بابام هستن دارن اذیتم میکنن، به من میگن با آرشاویر خوب باشم، ولی ای کاش بفهمن من کنارش حالم بده، چجوری باید باهاش خوب باشم؟ هر وقت که پیش هم بودیم تنها حرفهایی که ازش میشنوم نیش و کنایهاست! سختم هست بخوام یک عمر رو در کنارش باشم. ولی باز به قول شمیم نباید کم بیارم. این روزها، شمیم یک بارم تنهام نذاشته و همیشه کنار من بود. هر وقت هم پیشم بود میلاد به من زنگ میزد و اگه جواب نمیدادم به شمیم زنگ میزد تا حالم رو بپرسه، ولی نمیذارم که جواب بده. - نمیخوری؟! نگاهم رو از غذای روبه روم گرفتم و به آرشاویر نگاه کردم. امروز مامان و بابا گیر داده بودن که حتما باید با هم بریم شام بخوریم و من به زور قبول کردم. دیگه باید تحملش کنم چون چند روز دیگه، خانم خونش میشم. قاشق رو گذاشتم و به صندلی تکیه دادم. به دور و برم نگاه کردم، همه داشتن با خنده و ذوق به هم نگاه میکردن و غذا میخوردن و حرف میزدن، ولی ما اینجا بدون اینکه حوصله هم دیگه رو داشته باشیم روبه روی هم نشستیم هر چند به اجبار! نگاهش کردم، با اشتها داشت میخورد و انگار نه انگار من هم هستم، غذای خودم رو هم برد و شروع کرد به خوردن غذای من، بعد از اینکه سیر شد به صندلی تکیه داد و گفت: - چسبید! پوزخند زدم و گفتم: - حالا که غذای من رو هم خوردی و سیر شدی، بلند شو من رو ببر خونه حوصلم خیلی کنار تو سر میره. چشمم به در رستوران خورد که میلاد با یکی از دوستهاش وارد رستوران شد. لبم رو با استرس با دندون گرفتم و محکم گاز میزدم، سرم رو زیر انداختم و تند- تند به آرشاویر گفتم: - بلند شو دیگه آرشاویر من خستمه! آرشاویر دستهاش رو، روی میز کوبید، که باعث شد همه به سمت ما برگردن و یکی از این همه، خود میلاد بود، خدا لعنتت کنه آرشاویر! سرم رو زیر انداخته بودم و دور برم رو نمیدیدم، آرشاویر هم بلند شد که پول غذا رو بده و برگرده. توی همون حالت مونده بودم که نزدیک شدن یکی رو به من حس کردم و بعد صداش رو شنیدم. - رل جدید مبارک! دستهام از ترس میلرزیدن، از ترس اینکه اگه الان آرشاویر میلاد رو دید چی میشه؟! نگاهم رو از میز گرفتم و آروم سرم رو، روبه میلاد برگردوندم، با بغض بهش نگاه کردم. چشمهاش رو بسته بود و پشت سر هم نفسهای عمیق میکشید، میدونم حالش خیلی بد شده! کاش میتونستم کاری بکنم، کاش من بمیرم و درد کشیدن میلادم رو نبینم. با کمک میز روی پاهام ایستادم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: - میلاد توروخدا آروم... حرفم رو تموم نکرده شروع به داد زدن کرد. - خفه شو! این کیه که الان اینجا باهاش اومدی؟ تموم بدنم از ترس میلرزید و جوابی هم نداشتم که به میلاد بدم. با انگشت اشارش توی سرم زد و گفت: - دارم با تو حرف میزنم، این کیه که... صدای مشت توی گوشهام پیچید، واقعا صدای مشت بود؟ زود چشمهام دنبال میلاد گشتن، روی زمین افتاده بود و آرشاویر هی با مشت روی صورت عزیزترین کسم میکوبید. از ترس جیغ زدم و به سمتشون دویدم و کنارشون زانو زدم. دوست میلاد سعی داشت میلاد رو از دست آرشاویر خلاص کنه، دهن میلاد پر از خون شده بود و سعی داشت نذاره آرشاویر بیشتر از این بهش آسیب بزنه، با یک حرکت یک مشت رو توی صورت آرشاویر کوبید که باعث شد آرشاویر یک سمت دیگه پرت بشه و میلاد بلند بشه. میلاد داد زد: - تو عصبی هستی؟ من عصبیترم میدونی؟ میدونی که الان اونی که باهاش اومدی رستوران کیه؟ ترس باعث شده بود توان کاری رو نداشته باشم ولی با هق- هق و با کمک زمین بلند شدم و رفتم جلوی میلاد ایستادم و دست چپم رو جلوی چشمهاش گرفتم و گفتم: - من اونی که تو دنبالش هستی نیستم، تو دنبال یکی دیگه هستی و فکر کردی خودشم، من نامزد دارم. با انگشت اشارم به آرشاویر اشاره کردم و گفتم: - آرشاویر، نامزدمه. با دیدن حلقهی توی دستم، چشمهاش پر از اشک شدن. دوستش دستش رو، روی شونش گذاشت و ازش خواست که برن. قدمهاش سنگین شده بودن و در آخر، آخرین چیزی که ازش شنیدم این بود. - تو دیگه چرا؟ وقتی بغض رو توی صداش شنیدم، گریم شدت گرفت، در عجب بود که من چرا؟ منی که عاشقش بودم بهش خیانت کردم؟ دلش رو شکستم و باعث شدم بغضش بشکنه. من حال میلاد رو بد کردم. چه خاکی به سرم بریزم الان؟ صدای آرشاویر باعث شد به خودم بیام، آروم گفت: - کی بود؟ به سمتش برگشتم، نگاه همه به ما بود. سرم رو به زیر انداختم و گفتم: - نمیشناسمش باورم کن! زود به سمت میز رفت و کیفم رو برداشت و به سمتم اومد، دستم رو توی مشتش گرفت و فشار داد و من رو با خودش کشید بیرون رستوران. به ماشین که رسیدیم من رو هل داد که محکم به ماشین خوردم. - بهت گفتم کی بود؟ حرف میزنی یا با زور بذارم حرف بزنی؟ اشکهام رو پاک کردم و گفتم: - معلوم نبود که طرف دیوونه هست؟ چته به من گیر دادی؟ بهت گفتم که نمیشناسمش! بشناسمش هم چیزی بین من و اون نیست! جلوی آدمهایی که از کنارمون رد میشدن داد میزد. - تو غلط کردی که میشناسیش! به سمت در ماشین رفتم و خواستم بازش کنم که ماشین قفل بود. بهش نگاه کردم و با صدای آرومی گفتم: - آرشاویر گفتم که نمیشناسمش باشه؟ بیخیال شو دیگه، من میخوام برم خونه. @زری گل @_Zeynab @G.Ha @-Aryana- @Viyana ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط زری گل ☆ویراستاری | زری بانو☆ 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت یازده... با اخم ایستاده بود و حرکتی نمیکرد. آه کشیدم و دست به سینه به در ماشین تکیه دادم و پشت به آرشاویر گفتم: - ما نمیخواستیم با هم ازدواج کنیم یادته؟ پس اینقدر برای من غیرتی نشو وقتی یکذره هم برات مهم نیستم. صدای کوبیدن در ماشین من رو از جا پروند. تکیم رو از ماشین گرفتم و در رو باز کردم و سوار شدم، به روبه روم خیره شده بودم که با صدای آرومی گفت: - درسته، من دوستت ندارم ولی بیغیرت هم نیستم، تو یک هفته دیگه قراره زن من بشی، پس حواست به رفتارها و اخلاقت باشه. بهش نگاه کردم، نگاهش رو ازم گرفت و راه افتاد. من هم نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون ماشین خیره شدم. توی دلم یک دردی بود که هیچکسی حسش نکرده بود، دردی بیدرمون، من عهد بستم که تا آخرش دل من فقط برای میلاد بتپه، من عهد بستم که دل به کسی جز خودش ندم، توی چشمهاش خیره شدم و گفتم عاشقش هستم. الان حالش چطوره بعد از دیدن من با یکی دیگه؟! من اگه جاش بودم که میمردم، چه تحملی داری تو میلاد، این درد رو چجوری میخوای تحمل کنی؟ یک قطره اشک روی گونم سرازیر شد که زود پاکش کردم. نه آریانا تو باید قوی باشی باید با میلاد حرف بزنی که یک راهی رو پیدا کنید با هم، ولی چی باید بهش بگم؟ بگم یک هفته دیگه زن یکی میشم که دوستش ندارم؟ خدایا من نمیتونم بیشتر از این، این درد رو تحمل کنم. دردش بده میدونی؟ خیلی بده! - پیاده نمیشی؟! با صدای آرشاویر به خودم اومدم. روبه روی در خونمون ایستاده بودیم. بدون خدافظی از ماشین پیاده شدم و رفتم تو، در رو باز کردم و وارد خونه شدم. مامان و بابا روی مبل توی سالن نشسته بودن فیلم میدیدن، منم تا متوجه حضورم نشن آروم در رو بستم و از پلهها بالا رفتم. در اتاقم رو باز کردم و رفتم تو و در رو بستم و قفل کردم. روسری مشکی رنگم رو از سرم کشیدم و با کیفم روی تخت پرتشون کردم. به سمت کمد لباسهام رفتم و دنبال لباسی گشتم که بپوشم. در حال گشتن بودم که چشمم به بلوز قرمز رنگ خورد. لبخند زدم، لبخندی تلخ اما با یاد آوردن خاطرهایی شیرین. دستم رو دراز کردم و بلوز رو برداشتم. کمد رو بستم و یک گوشه اتاق خودم رو کشیدم. بلوز رو روی بینیم گذاشتم و عطرش رو هی بو کشیدم. بوی کی رو میداد؟ بوی زندگیم رو میداد. همونجور که داشتم بو میکشیدم با اشک ریختنم خیسش میکردم. محکم توی دستهای یخ زدم فشارش میدادم، صورتم رو باهاش پوشوندم و با صدای بلندی شروع به گریه کردم. نباید این اتفاق میفتاد! من نباید اجازه میدادم، من باید بهش میگفتم، حتما با هم یک راهی رو انتخاب میکردیم. باعث همه این دردها و ناراحتیها خودمم، الان حالش بده بمیرم براش. سرم رو بلند کردم، زود به سمت کیفم رفتم بازش کردم و گوشیم رو در آوردم. توی تماسها رفتم، همون تماسهایی که توی این چند روز بیست و چهار ساعت فقط زنگ میزد و من جواب نمیدادم، اما الان توی این دو ساعتی که من رو دید، یک بارم دیگه زنگ نزد. شمارش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، ولی بعد از دو بوق قطع کرد. لعنتی، باز شمارش رو گرفتم ولی... خاموش بود گوشی لعنتی! از شدتی که اعصابم خورد شده بود داد زدم. - لعنت به همتون! و گوشی رو به سمت آینهایی که روبه روم بود پرت کردم. انعکاس صورت خیس از اشکم چند تیکه شد. صدای برخورد گوشی با آینه اونقدر زیاد بود که مامان و بابا زود خودشون رو به اتاق رسوندن. @زری گل @_Zeynab @G.Ha @-Aryana- @Viyana ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط زری گل ☆ویراستاری | زری بانو☆ 7 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت دوازده... میخواستن در رو باز کنن، ولی نمیتونستن. صدای بابا اومد. - داری چیکار میکنی؟ میکشمت اگه با خودت کاری کنی، میخوای آبرومون رو جلوی خونه عموت ببری؟ آبرو؟ فقط نگران آبروشه که ممکنه بره؟ ای کاش نگران حال من بود! زانو زدم، اشکهام مدام روی گونههام میریختن و من همراهیشون میکردم. دلم میخواست داد بزنم که آروم بشم، گریه کنم که خالی بشم. باز صدای بابا اومد. - با توام دختر، این در رو باز کن تا نشکوندمش. دهنم رو باز کردم و زبونم رو توی دهنم چرخوندم و با تموم توانی که داشتم صدام رو بالا بردم و داد زدم. - ولم کنید! همش به فکر خودتون هستین. اینبار از ته دلم این حرفها رو به زبون آوردم، حرفهایی پر از کینه و نفرت. - حالم از همتون به هم میخوره، خدا لعنتتون کنه که زندگیم رو دارین جهنم میکنین. یه روزی میاد که زنده زنده آتیشتون میزنم مطمئن باشین. هی دستهاشون رو به در میکوبیدن، این صدا اعصابم رو بیشتر به هم میریخت. صدای بابا باز اومد. - خفه شو دخترهی احمق، تو فقط در رو باز کن ببین چیکارت میکنم. زبون درازی میکنی آره؟ میخوای ما رو آتیش بزنی؟ صبر کن فقط، خودم تو رو میگیرم و آتیش میزنم. صدای مامان میومد که سعی داشت بابا رو آروم کنه. سکوت کردم و جوابی بهش ندادم، بعد از چند دقیقه صدای قدمهاشون دور شد و مطمئن شدم رفتن. از روی زمین بلند شدم و به سمت آینه رفتم، گوشیم کنارش افتاده و ترک برداشته بود، ولی چیزیش نشده بود. برشداشتم و روی تخت نشستم. زود شماره شمیم رو گرفتم، بعد از چهارتا بوق صداش توی گوشم پیچید. - جانم؟ با شنیدن صداش، بغضم باز ترکید. صدای گریم رو که شنید با نگرانی گفت: - چیشده آریانا؟ دست روی صورتم کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم، ولی آروم نمیشدم. بین گریههام گفتم: - بهت نیاز دارم شمیم! باز صدای شمیم ناراحتی داشت توش موج میزد. این دختر چقدر دوستم داره، که هر بار بغض کنم با من بغض میکنه! - آروم باش عزیزم، الان من میام خونتون و با هم حرف میزنیم باشه؟ باشهایی گفتم و تماس رو قطع کردم. روی تخت دراز کشیدم، بغض داشتم ولی حال گریه کردن رو نداشتم. ساعت یازده و نیم شب شده بود. توی خواب و بیداری بودم که صدای در اتاق رو شنیدم. بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، با صدای آرومی گفتم: - گفتم برید، اینقدر اذیتم نکنید. اما به جای صدای مامان یا بابا، صدای شمیم اومد که میگفت منم. با شنیدن صداش خوابم پرید و سریع از روی تخت بلند شدم. به سمت در اتاق رفتم و بازش کردم. شمیم کنار در اتاق ایستاده و منتظر بود در رو باز کنم، با نگرانی به من نگاه میکرد گفت: - چیشده آریانا؟ نگرانت شدم. بدون اینکه جوابش رو بدم، دستش رو گرفتم و توی اتاق کشیدمش و در اتاق رو باز بستم و قفل کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: - بیا بشین! به سمت صندلی میز آرایشم رفت و روش نشست من هم روی تخت روبه روی شمیم نشستم. دستهام رو به هم قفل کردم و با بغض گفتم: - امشب میلاد من و آرشاویر رو با هم دید. با تموم شدن حرفم یک هینی کشید و با دست روی گونش زد و گفت: - خب چیشد؟ چی گفت؟ بغض هیچ وقت ول کن من نبود، باز هم ترکید! دستهام رو روی صورتم گذاشتم و بین گریههام گفتم: - دعوا کردن، من هم بهش گفتم آرشاویر نامزدمه. دستهام رو از روی صورتم برداشتم و به شمیم با التماس نگاه کردم و گفتم: - شمیم باید چی بهش میگفتم؟ من میخواستم بره، داشتم میمردم وقتی که دیدم آرشاویر میخواست میلادم رو بکشه! من نمیخوام این اتفاق بیفته شمیم، اگه آرشاویر چیزی بفهمه میلاد رو میکشه. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با صدای بلندی شروع به گریه کردم. @زری گل @_Zeynab @-Aryana- @G.Ha @Viyana ویرایش شده 31 مرداد، ۱۴۰۰ توسط زری گل ☆ویراستاری | زری بانو☆ 6 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 15 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت سیزده... دست شمیم روی موهام قرار گرفت. اونقدر گریه کردم که چشمهام درد گرفتن. سرم رو از زانوهام بلند کردم شمیم کنارم نشسته بود و با ناراحتی نگاهم میکرد. روی کمر خودم رو روی تخت انداختم و به سقف سفید اتاق خیره شدم. دیگه گریه نمیکردم، ولی چشمهام از گریهی زیاد درد گرفته بودن. آروم چشمهام رو بستم که درد نکنن. نمیدونم چقدر گذشته بود که یه چیز گرم و نرمی روم انداخته شد. یکی از چشمهام رو باز کردم شمیم رو تار میدیدم که داشت روم پتو مینداخت. سر جام جابهجا شدم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچوندم و باز خوابم برد. *** - چته داری میلرزی تو؟ نگاهم رو از دستهام که روی میز توی هم قفل بودن گرفتم و به شمیم دوختم. - حال تو که بدتر از منه! اخمی کرد و گفت: - من فقط ترسیدم. چشمهاش رو ریز کرد و گفت: - آرمیداست! صدای در و شمیم بود که من رو به خود آورد، زود روی پاهام ایستادم و نگاهم رو روبه در گرفتم. از استرس ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود. آرمیدا الان سر به زیر روبهروی من و شمیم ایستاده بود. لبخندی روی لبم نشست که زود محو شد، این آرمیدای منه؟ این خواهر منه؟ چرا اینقدر لاغر و شکسته شده؟ چرا اینقدر ناراحته؟! حق داره خواهر من، توی این زندان مگه تنهاتر از خودش هست؟! سرش رو بالا گرفت و به من و شمیم نگاه کرد لبخندی زد و زیر لب گفت: - خوبین؟! الان دیگه سهتایی تنها شده بودیم با هم بودیم. به سمت آرمیدا رفتم و توی آغوشم گرفتمش، سرش رو روی شونم گذاشت، توی بغلم داشت میلرزید میدونستم بخاطر اینه که داره گریه میکنه. از آغوشم کشیدمش بیرون، دستهام رو روی شونههاش گذاشتم و توی چشمهای پر از اشکش خیره شدم، با بغض بهش نگاه میکردم ولی بهزور جلوی خودم رو میگرفتم که اشک نریزم. - اشک نریز آرمیدا، درست میشه عزیزم. آرمیدا از من فاصله گرفت و به سمت صندلی کنار میز رفت و روش نشست به سمتش چرخیدم و بهش خیره شدم، توی فکر فرو رفته بود یکدفعه سرش رو بالا گرفت و روبه شمیم گفت: - تو چطوری؟ خیلی وقته ندیدمت شمیم. شمیم کنارش ایستاده بود لبخندی از سر مهربونی زد و دست راستش رو روی شونهی آرمیدا گذاشت و گفت: - من خوبم فقط نگران توام. آرمیدا دستش رو روی دست شمیم گذاشت و گفت: - نگران من نباش، ولی قول بده همیشه کنار آریانا باشی. شمیم نگاهش رو با تعجب از آرمیدا گرفت و به من دوخت، توی نگاهش تعجب و ناراحتی موج میزد. سرم روبه بالا و پایین تکون دادم که به معنی این بود که بگو کنارمی. شمیم حالت تعجب رو از صورتش برداشت و لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: - مگه میشه من آریانارو تنها بذارم؟ من همیشه کنارشم. ویراستار: @زری گل ناظر: @_Zeynab @Viyana ویرایش شده 15 مهر، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 4 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) #پارت چهارده... من هم روی صندلی که کنار آرمیدا بود نشستم و دستم رو روی دستش که روی میز بود گذاشتم. - دلم برای خواهرم تنگ شده بود، خیلی وقته ندیدمت آرمیدا. مامان و بابا نمیذاشتن بیام الان هم بدون اینکه بدونن ما اینجاییم. چشمهای آرمیدا پر از اشک شدن و آروم اشکهاش سر خوردن. با دیدن اشکهاش دلم شکست، با دستهام دو طرف صورتش رو گرفتم و با انگشت شصتم اشکهاش رو کنار زدم. - تو نباید گریه کنی، منم گریه میکنم ها صدام میلرزید، سکوت کردم و حرفی نزدم دیگه چون اگه باز یه حرفی بزنم مطمئنا اشکهام میریزه. - من نمیخواستم اون اتفاق بیفته. بغضم رو قورت دادم و به آرمیدا گفتم: - اون اتفاق دیگه افتاد که ای کاش نمیافتاد. سرش رو بالا و پایین تکون داد و گفت: - نشسته بودم توی آشپزخونه. «دانای کل» تنها توی خونه بود و کسی رو نداشت، با یک پیرمردی ازدواج کرده بود. از پلهها پایین اومد و به سمت آشپزخونه رفت. خونهی بزرگی داشتن شوهرش چیزی کم نداشت، ولی پیرمرد عصبی و شکاکی بود و یک اشتباه کوچیک رو هم تحمل نمیکرد. در یخچال رو باز کرد و چیزایی که برای سالاد لازم بود رو برداشت و روی میز گذاشت چاقویی برداشت و روی صندلی نشست و مشغول کار شد. چند دقیقه کوتاه گذشت که صدای در به گوشش خورد. ترس و استرس به سمتش حمله کرد، اینکه نکنه باز هم قراره زیر دستهای پیرمرد اذیت بشه؟ نکنه مثل همیشه قراره کتک بخوره بخاطر کاری که هیچوقت نکرده؟ صدای قدمهای پیرمرد ترسش رو بیشتر و بیشتر میکردن. چاقو رو روی میز رها کرد و از ترس حتی نفس کشیدن هم براش سخت شده بود. صدای قدمها از بین رفت و بهجاش صدای پیرمرد اومد. - اینجایی هان؟! با ترس و لرز زود روی پاهاش ایستاد و به سمت شوهرش چرخید، سرش رو به بالا و پایین تکون داد. نگاه پیرمرد عصبانیت رو نشون میداد اخمهاش تو هم بود و دندونهاش رو روی هم فشار میداد. یک دفعه بدون هیچ مکسی به سمت آرمیدا حمله کرد و آرمیدارو از موهای بلند قهوهایش گرفت. ویراستار: @زری گل ناظر: @مُنیع ویرایش شده 13 آذر، ۱۴۰۰ توسط Nasim.M 2 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده