H.A.Z.B ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: " شرط سیاه " نام نویسنده: هستی آذرگشب ژانر: عاشقانه،اجتماعی خلاصه: تو چی میفهمی از دلتنگی؟ تویی که اخرین چیزی که ته مونده توجهت بهش میرسه منم ، تویی که میتونی سر اشتباهی که نکردم ساعت ها منو از شنیدن صدات محروم کنی ، تویی که منو با همه یکی کردی، تویی که میبینی وقتی نیستی چه حالی میشم و بازم جوری رفتار میکنی که انگار چیزی نشده تو؛ تو هیچی از دلتنگی نمیفهمی پس هیچی نگو. ناظر: @عمو ساتی ویراستار: @bita.mn صفحهی نقد رمان: 👇 "لینک گالری شخصیت رمان"👇 ویرایش شده 25 مهر، ۱۴۰۰ توسط 𝐇𝐀𝐒𝐓𝐈.. 13 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۴۰۰ مقدمه: ولی واقعا اگه کسی نباشه که اندازه من بخوادت چی؟ اگه هیچکس از نگاهت حالتو نفهمه! اگه دیگه یکی نباشه که وقتی دلگیری بغلت کنه چی؟ اگه دیگه کسی مثل من از ته دلش دوسِت دارم نگه بهت؟ اگه چشمای هیچکس دیگه از شوق دیدنت برق نزد چی؟ اصلا اگه من دیگه نتونستم اونجوری که تورو خواستم یکیو بخوام چی؟ اگه دیگه قلبم تند نزد؟ اگه کنار هیچکس نتونم از ته دلم بخندم؟ اگه نتونم به کسی اعتماد کنم؟ اگه باور نکردم هیچکسو چی؟ هیچوقت به من فکر کردی که چی میشم بعد از تو؟ یا به خودت که چه عشق قشنگیو داری تموم میکنی؟ دورت بگردم اگه کسی مثل من بخاطر خندیدنت از خندهی خودش نگذشت چی؟ 11 1 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر کل ✯ [email protected]✯mah✯ ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ مدیر کل ✯ اشتراک گذاری ارسال شده در 10 شهریور، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 9 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) part 1 کولم رو از روی تخت برداشتم و سریع از اتاق بیرون زدم. مامان: آروم آروم الان میوفتی دختر. پله هارو دوتا یکی پایین اومدم. - تاج سرم دیرم شده. بوسه ای روی گونهاش کاشتم. مامان : وایسا صبحانه ... نذاشتم حرفش رو کامل کنه. - تو دانشگاه یه چیز میخورم. زودی کفش هام رو پا کردم و سوار ماشین شدم. به یاسی پیام دادم گفتم بیاد پایین. بعد چند مین در خونهشون رسیدم. دو خیابون بالا تر از ما بودن. یاسی پشتش به من بود، با بوقی که زدم دومتر بالا پرید. باخنده به قیافه ی سرخ شدش نگاه کردم. جیغی کشید و پرید تو ماشین یاسی : خدا خفت کن قلبم اومد تو دهنم دختره ی چشم سفید . نزدیکش شدم و گونه اش رو بوسیدم - کمتر حرف بزن دیر رسیدیم. یاسی چشم غره ی بهم رفت. پام رو روی پدال گاز گذاشتم . با دیدن ترافیک زیر لب فحشی نثار تهران و این ترافیک هاش کردم. روی ترمز زدم که یک دفعه از پشت ماشینی به ماشینم برخورد کرد. یاسی: آخ... سر یاسی به شیشه خورد که با دیدنش شروع به خندیدن کردم. یاسی: مرز.. نخند خر. از ماشین پیاده شدم و رفتم پشت ماشین که با دیدن شکسته شدن چراغ ماشین خوشگلم تموم خشمم رو روی شخص روبروم ریختم: - مگه کوری ماشین به این بزرگی و نمیبینی ؟ببین چه بلایی سر ماشین نازنینم اوردی ؟ من که تو عمرم نذاشتم یه خش رو ماشین بیوفته الان تو نابودش کردی. با عصبانیت به ماشینم نگاه کردم ولی با دیدن خندهاش عصبانیتم صد برابر شد. - میخندی؟ من کجای حرفم خنده دار بود ؟ بعد حرفم خندهاش و خورد و اخماش و توی هم کشید. - خانم محترم اول این که تقصیر شما بود چون شما زدین رو ترمز، دوما هر چقدر باشه خسارتش رو پرداخت میکنم. با حرفی که زد واقعا خجالت زده شدم چون واقعا مقصر من بودم اما یه لحظه خودم رو نباختم و با اخم بهش نگاه کردم. - لازم نکرده، من نیازی به صدقه سر شما ندارم. با صدای بوق های ماشین پشت سرمون و داد زدناشون همون شخص غریبه رو به من کرد. - خیلی خب هرجور میلتونه . دو قدم برداشت که یهو وایستاد و رو به من کرد. - لطفا ماشینتون رو کنار ببرید من دیرم شده. با عصبانیت به صورت ریلکسش خیره شدم و توی ماشین نشستم که صدای خنده ی یاسی کل ماشین رو پر کرد. با اخم بهش نگاه کردم. - چه مرگته؟ یاسی دهنش رو باز کرد اما با بوق ماشین پشت سرم. بدون توجه به یاسی ماشین و روشن کردم و را افتادم سمت دانشگاه . بعد چند مین رسیدم . ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. صدای جیغ جیغ یاسی روی مخم بود. یاسی: اِه این پسره همون..که باهاش تصادف کردیم. به سمتی که یاسی نگاه میکرد نگاه کردم با دیدن همون پسره ی چندش و به اصطلاح محترم صورتم توهم رفت. با دیدن استاد رضوی دویدم سمتش. - استاد..استاد ؟ استاد قدم هاش رو آروم کرد و به سمتم برگشت. استاد: بفرمائید خانم تهرانی؟ با لبخند مصنوعی بهش نگاه کردم. - کلاس کی شروع میشه؟ استاد : کلاس تموم شده خانم. شما اینجوری نبودین که چند وقته دیر به دیر سر کلاس میایین پس زیاد امید نداشته باشین که این ترم رو قبول بشین. با ناراحتی به استاد نگاهی انداختم. - اما استاد... با صدای پشت سرم بقیهی حرف توی دهنم ماسید. - استاد من مقصر دیر رسیدن ایشونم. با دیدن شخصی که باهاش تصادف کرده بودم سرم از عصبانیت سوت کشید، هنوز داغ چراغ خوشگلم روی دلم بود. اصلا این چرا همه جا هستش؟! تا خواستم دهنم و باز کنم چند تا فحش بارش کنم با دیدن استاد که با لبخند بهش نگا میکرد باهم خوش و بش میکردن ساکت شدم . بعد چند دقیقه طاقت فرسا استاد نگاهی بهم انداخت. استاد: امیدوارم دیگه سر نظم بیایین. تشکری زیر لب کردم. با رفتن استاد خواستم برگردم و بهش حد و حدود خودش رو نشون بدم که با جای خالیش مثل بچه ای که خوراکیش رو ازش گرفتن ضد حال خوردم. نگاهی به دور و اطرافم کردم . هووف خدا خیرت نده یاسی که تا چشم ازت بردارم غیب میشی. بی حوصله وارد کافه دانشگاه شدم و چیزی سفارش دادم. با کشیده شدن صندلی کناری به شخص روبروم نگاهی انداختم. ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 10 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 25 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) part 2 با دیدن شروین انگار یه پارچ آب یخ روی سرم ریختن. شروین با همون لبخند مسخرهش بهم نگاه کرد. شروین: اجازه نشستن هست؟ بدون این که اجازه بدم روی صندلی نشست . شروین: خوبی؟ بهش نگاهی انداختم و حرفی نزدم. ابروهاش رو بالا داد و با ژست همیشگی خودش بهم خیره شد. شروین: دلتنگم نشدی؟ تا خواستم حرفی بزنم خودش شروع به حرف زدن کرد. شروین: میدونم...میدونم دلتنگم نشده بودی..اما خب میدونی که من هر ثانیه ای که از زندگیم میگذره به فکر تو ام به فکر روزایی که... با عصبانیت وسط حرفش پریدم. - ما هیچ روزی و باهم نبودیم فقط قرار بود با هم دوست باشیم که تو زدی همون رابطهی دوست بودنمون رو هم خراب کردی. الانم به احترام اینکه توی دانشگاه نشستیم حرفی بهت نمیزنم پس لطفا زودتر بلند شو برو. شروین: رها واقعا نمیبینی عشقم نسبت به خودت رو؟ دارم نابود میشم رها چرا باور نمیکنی اون شب لعنتی رو حال خودم نبودم من... بدون اراده اشک روی گونه هام جاری شد . - شروین مطمئنی فقط یه شب بود؟ من یه سال با یاد اون شب نابود شدم منی که باورت کرده بودم منی که مثل دیونه ها عاشقت شده بودم میفهمی؟ میدونی چه زجر های کشیدم؟ تو یه کار کردی از تمام پسر های دنیا بدم بیاد یه کاری کردی که هیچوقت نتونم نه به تو نه به کَس دیگه ای اعتماد کنم، باورم رو نسبت به عشق نابود کردی! منی که عشق رو قبول داشتم. شروین بیخیالم شو نزدیکم نیا بذار زندگی کوفتی خودم و بکنم . از کافه بیرون زدم. مثل دیونه ها اشک میریختم. تموم اون شب مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد میشد. با نشستن شخصی کنارم بهش نگاه کردم وقتی دیدم یاسی بود با خیال راحت بغلش کردم و توی بغلش گریه میکردم. یاسی تنها کسی بود که آرومم میکرد تنها کسی بود که خالصانه دوسش داشتم و دوسم داشت. با صدای غمگین اسمم و به زبون اورد . با چشم های که از شدت گریه سرخ شده بودن بهش نگاه کردم. یاسی: دیدیش؟ سری تکون دادم. یاسی دستم رو توی دست گرفت. یاسی: بریم بیرون ؟ انگاری که امروز روز درس خوندن نیست. خندهای کردم و از دانشگاه بیرون زدیم. یاسی نگاهی به صورت خیس از اشکم انداخت. یاسی : هنوز دوسش داری؟ سوالی پرسید که خودم نمیدونستم جوابش چیه .. از اینکه عشقم نسبت بهش نابود شده شکی نداشتم اما...اما تا یاد اون شب میوفتم اشک هام بدون اجازه من مثل ابر بهاری روی گونه هام میریختن. اگه دوسش نداشتم چرا بخاطر خیانتش گریه میکردم؟ شاید هم بخاطر غرور از دست رفتم بود ، شاید هم از که من رو خر فرض کرد ولی هر چی که بود مطمئن بودم دیگه حسی نسبت بهش نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و سوال یاسی رو بدون جواب گذاشتم. بعد کلی حرف زدن با یاسی مثل همیشه آروم شدم . من و یاسی سوار ماشینم شدیم و سمت خونه راه افتادیم. حس میکردم یاسی میخواست چیزی بگه آخه همیشه انقد آروم نبود. نگاهش کردم که داشت بیرون رو نگاه میکرد. - یاسی میخوای چیزی بگی؟ شیشه رو بالا داد و سرش رو به معنی آره تند تند تکون داد. لبخندی بهش زدم. - جانم؟ یاسی بعد چند دقیقه سکوت شروع به حرف زدن کرد. یاسی : اومم خب چیزه... کلافه بهش نگاه کردم. - اوم خب یعنی چیه؟دختر حرفت رو بزن دلم هزار راه رفت. یاسی: عه باشه دیگه، خب راستش الان که پیش بچه ها بودم گفتن به مناسبت برگشتن اون عوضی از خارج میخوان برن شمال به منم گفتن که بهت خبر بدم خب یعنی من و تو ام جزو اکیپیم دیگه ... بدون هیچ حرفی بهش نگاه کردم . یاسی مثل بچه گربه ها بهم نگاه میکرد. از یه طرفم اگه نمیرفتم شروین فکر میکرد هنوز بهش حسی دارم و خودش رو بالا میگرفت باید بهش بفهمونم که فراموشش کردم و برام مهم نیست . - میریم. با گفتن حرفم یاسی جیغی کشید و پرید و گونم و بوسید. - دختر الان تصادف میکنیم آروم باش. همینطور که با گوشی دستش در حال پیام دادن بود باهام حرف میزد. یاسی: چیکار کنم خب خیلی ذوق کردم. یهو یاد مامانم افتادم و پوفی کشیدم. یاسی: چیشد؟ - مامانم رو چیکار کنیم؟ یاسی : تا یاسی و هست غصه نخور خودم حلش میکنم حالا برون به سمت خونه خودتون بریم مامان نازنینت و راضی کنیم. خنده ای به ذوق بیش از حدش که برای شمال رفتن بود زدم. بعد از چند مین به خونه رسیدیم. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 7 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت 3 💫 کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. - مامان..مامان مهمان آوردم برات. مامان همینطور که دست های خیسش رو با پیراهنش خشک می کرد از آشپز خونه بیرون زد. مامان با دیدن منو یاسی لبخند گرمی زد و یاسی رو توی بغل گرفت. مامان: خیر باشه این موقع اومدین خونه کلاس هاتون چیشد؟ گونش رو بوسیدم. - عشقم امروز حال درس خوندن نبود. قیافم رو مثل بچها کردم و مظلوم بهش نگاه کردم. - یاسی هم میخواست چیزی بهت بگه. مامان چشمهاش رو ریز کرد. مامان : معلوم نیست باز چه دست گلی آب دادین ...برین بشینین چایی بیارم و بیام. دست یاسی رو گرفتم و روی مبل اسپرت سورمه ای رنگ نشستیم. یاسی سرش رو نزدیک گوشم آورد. یاسی : رها ؟ سرم رو تکون دادم . یاسی : بهتر نیست به مامانت نگیم شروین باهامونه؟ سکوت کردم ...مامانم شاهد تموم روزایی که داشتم بخاطر شروین آب میشدم بود. دستم رو روی مچ دستم که جایی تیغ بود کشیدم. قطره اشکی روی دستم چکید. یاسی دستش رو روی دستم گذاشت . یاسی: ببخشم زندگیم نمی خواستم اون روزا رو برات یادآوری کنم. با پشت دستم اشک روی صورتم رو پاک کردم. بغض گلوم رو قورت دادم. - نه یاسی تو کاری نکردی که ..من ..من باید دیگه محکم وایستم مگه فقط به من خیانت شده هزارتا آدم دیگه مثل من هستن تازه اونا زن و شوهر بودن من فقط دوس بودم باهاش. یاسی صدای عجیب غریبی از خودش در اورد ..نگاهی بهش انداختم که داشت آبروهاش رو بالا مینداخت .. همینطور که با تعجب به یاسی نگاه میکردم از پشت صدای مامانم اومد. الان فهمیدم چرا اینجور کرد نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم و بلند بلند خندیدم. مامان سینی توی دستش رو روی میز گذاشت. - دخترم خوبی؟؟ همینطور که سعی میکردم جلوی خندم و بگیرم سرم رو تکون دادم . یاسی دستم رو نشگون گرفت و از درد آخی گفتم. یاسی: خب خاله جونم چطوری؟ مامان لبخندی زد. - شکر دخترم شما خوب باشین منم خوبم. مامان و یاسی مشغول گپ زدن شدن من ترجیح دادم سکوت کنم و به فکر فرو رفتم من چطور "یک" هفته جایی بمونم که شروین هستش؟ با صدای مامانم از فکر بیرون اومدم. مامان : اگه رها خودش میخواد بیاد مشکلی ندارم من. لبخندی به صورت مهربونش زدم . یاسی از روی مبل بلند شد و همینطور که داشت شال روی سرش و مرتب میکرد شروع به حرف زدن کرد. - خب الان پا میشی میری لباسات رو جمع میکنی شب حرکت میکنیم. با تعجب بهش نگاهی کردم. - امشب؟؟؟ اخمی بهم کرد. - اگه به جایی فکر کردن به حرفایی که به خاله میزدم گوش میدادی متوجه می شدی امشب میریم. اداش رو در آوردم و سریع از جام بلند شدم و توی اتاقم رفتم . صدای غر زدناش از پایین میومد لبخندی به این دیونگیش زدم. @Yasi.. @Najm... @bita.mn ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 8 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت 4 💫 نفس عمیقی کشیدم و به کمد لباسام نگاهی کردم، تقریبا چیزی دیگه توش نمونده بود . زیپ چمدون رو بستم و داخل آینه به خودم نگاه کردم؛ مانتوی قرمزم رو از روی صندلی برداشتم و تن کردم. صدای زنگ گوشیم بلند شد با دیدن اسم Mylove روی گوشی که یاسی خودش اسمش رو سیو کرده بود خندیدم و جواب دادم: - بله بلای جونم؟ - گمشو پایین الان من شدم بلای جونت چشم سفید پایین منتظرتم زودی بیا. گوشی رو قطع کردم و سویچ ماشینم رو از روی کمد برداشتم. تقریبا ساعت دو و نیم شب بود، بعد از خداحافظی با مامانم از خونه بیرون زدم و با چشمام دنبال یاسی گشتم که ماشین سانتافه سفید رنگ مانی جلوی پام ترمز کرد. مانی سرش رو از ماشین بیرون اورد. مانی: خانومی برسونمت . لبخندی به دیونگیش زدم. -زهرمار. با صدای جیغ یاسی دوتامون ترسیده بهش خیره شدیم. -چیشد؟ یاسی چشاش رو ریز کرد. - مانی اومده به من توجهی نمیکنی . تا خواستم حرف بزنم مانی لپ یاسی و کشید . مانی: کوچولو حسودی نکن . مانی رو به من کرد. مانی : سوارشو بریم همین الانشم دیر کردیم بقیه بچها رفتن. - من با ماشین خودم میام. مانی اخماش رو توی هم کرد. مانی : جاان؟ فکر کردی من بزارم این وقت شب یه دختر تازه اونم تو داخل این جاده رانندگی کنه؟ با تعجب به مانی نگاه کردم. - مانی چرت نگو با ماشین خودم راحتترم. مانی خواست چیزی بگه که یاسی از ماشین پیاده شد . یاسی نشگونی از بازوم گرفت،سرش رو نزدیک گوشم کرد. یاسی: اگه منو تو نریم باهاش جلوتر اون دختره ی نچسب نیلوفر میخواد باهاش بره . با اخم بهش نگاه کردم. مثل عادت همیشگیش خودش رو لوس کرد و بهم نگاه کرد. - باشه اما من این چمدونا رو چیکار کنم؟ مانی : اونش با من. توی ماشین نشستم. یاسی با خوشحالی پرید تو ماشین و درو بست. یکی زدم تو سر یاسی که آخی کرد. - میکشمت. یاسی که صندلی جلو نشسته بود سرش رو برگردوند. - جوون تو فقط بکش. چشم غرهای بهش رفتم. مانی تو ماشین نشست و رو به ما دوتا کرد. مانی: چی باز شما دوتا عجوزه دارین پچ پچ میکنین. - اونش دیگه به شما مربوط نیست. مانی : من حساب تورو میرسم. بی تفاوت آهنگ من باهات قهرم از امیر تتلو پلی کردم، و هندزفری هام رو توی گوشم کردم. اهنگ های بعدی یکی یکی پلی میشدن تعداد اهنگ های که گوش دادم دیگه از دستم در رفته بود. با کشیدن هندزفری از گوشم چشمام رو باز کردم. با دیدن یاسی آهنگ رو قطع کردم. - جانم؟ یاسی لبخندی زد. - رسیدیم به بقیه بچها بیا یه هوایی بخوریم دوباره حرکت میکنیم. سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم . هوای تازه رو تنفس کردم . با دیدن بچهای دانشگاه به سمتشون رفتم زیر لب سلامی کردم و اونا هم جوابم رو دادن. با صدای نازنین هممون بهش نگاهی کردیم . نازنین : بچها رادمان کجاست؟ مگه اون قرار نبود با ما بیاد. مانی خنده ای کرد. مانی : بچها نازی بدجور رو رادمان کراش زده هاا. همه ی بچها خندیدن. - رادمان کیه؟ نازی رو بهم کرد. نازی : یه پسر فوق العاده خشک و البته خیلی خیلی جذاب. با دیدن شروین که داخل ماشین نشسته بود و بهم خیره شده بود یه لحظه حالم از خودم بهم خورد. نفس عمیقی کشیدم . - فکر نمیکنین دیگه بهتره حرکت کنیم که هرچه زودتر برسیم بهتره؟ همه بچها موافقت کردن و یکی یکی سوار ماشیناشون شدن. با نزدیک شدن نیلوفر به مانی به یاسی نگاهی کردم که از شدت عصبانیت قرمز شده بود . به ماشین تکیه دادم و بهشون نگاه کردم. نیلوفر دست مانی رو گرفت . نیلوفر: مانی تو بیا داخل ماشین ما رانندگی کن من خسته میشم خودت که میدونی زیاد نمیتونم رانندگی کنم ماشین توهم رها یا یاسی جون میاره. یاسی دیگه طاقت نیاورد و صداش در اومد. یاسی : نیلو جون، هم من هم رها خسته ایم هر آدمی هم داخل ماشین خودش راحت تره. نیلوفر : رها جون تو خسته ای ؟ تا خواستم جوابش رو بدم یاسی جای من جوابش رو داد: یاسی : همونطور که من گفتم خستس لطفا بیشتر کشش نده. مانی که دید اوضاع داره بد میشه خودش حرف زد. مانی : نیلو تو برو تو ماشینت خیلی هم راه نمونده میرسیم دیگه رها خستس نمیتونه رانندگی کنه . خنده ای به مانی کردم . مانی ابروش رو تکون داد فهمیدم که میخواست بهش کمک کنم . - خب دیگه مانی بدو سوار ماشین شو . رو به یاسی که مثل قاتل ها به نیلوفر نگاه میکرد نگاه کردم. - عشقم توهم بیا . مانی از خدا خواسته سریع توی ماشین نشست . یاسی که از جاش تکون نمیخورد و به نیلوفر خیره شده بود، دست یاسی رو گرفتم و به سمت ماشین بردمش. خسته از این حسادتای خنده دارشون سوار ماشین شدم و سرم و به صندلی ماشین تکیه دادم و چشام رو بستم. ************ @Yasi.. @Najm... @bita.mn ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 8 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) پارت 5 💫 با تکون دادن دستم توسط کسی چشمام رو باز کردم. یاسی: پاشو دیگه مثل خرس گرفتی خوابیدی. - مرز رسیدیم؟ یاسی: نه جاده چالوس پاشو برو دستشویی مامانت سفارش کرده تو جات جیش نکنی. چپکی نگاهش کردم و از ماشین پیاده شدم. کش و قوسی به خودم دادم و داد زدم: - مانی چمدون منم بیار من نمیتونم تا توی ویلا ببرمش. مانی از دور داد زد: مانی: هوی چه خبرتونه، چمدون یاسی رو هم من باید بیارم نکنه؟ یاسی: نه پس من بیارم؟ به صورت متعجب مانی نگاهی انداختیم و از خنده ترکیدیم . با یاسی وارد ویلا شدیم. روی مبل سفید رنگی لم دادیم. با صدای بلند داد زدم. - مانی چمدونم رو بیار دیگه. مانی با دوتا چمدون من و یاسی وارد ویلا شد . مانی: صدات و بیار پایین دختر بقیه خوابن. شونه هام رو بالا دادم . - به من چه؟ خواب باشن . مانی چمدون هارو کنار در گذاشت،بعدش رو به روی من و یاسی نشست. یاسی با دست به چمدون ها اشاره کرد. یاسی: اونا صاحب دارناا . مانی ادای یاسی و در اورد. نگاه مظلومی به مانی انداختم. - مانی بریم دریا؟ مانی با قیافه چپکی نگاهم کرد. مانی : شما تخت گرفتین خوابیدین منِ بدبخت گردن درد گرفتم از تهران تا اینجا رانندگی کردم. یاسی : خب تو برو استراحت کن چند ساعت دیگه میریم. مانی با انگشت اشاره به یاسی کرد و به من نگاه کرد. مانی: یاد بگیر ...یاد بگیر اینجور آدم رو درک کنی . بی حوصله از روی مبل بلند شدم همینطور که از پله ها بالا میرفتم داد زدم: - مانی چمدون و بیار اتاقم. با دو از پله ها بالا رفتم چون میدونستم زندهام نمیذاره. در اتاق مخصوص خودم توی ویلا رو باز کردم. دکوراسیون به رنگ مشکی و سفید بود. شالم رو روی تخت انداختم که یادم اومد مامانم سفارش کرده بود رسیدم بهش خبر بدم. بعد زنگ زدن و گوش دادن به سفارش های مادرانش که سرما نخوری،لباس گرم بپوش،و... به حموم رفتم و دوش گرفتم. بعد از لباس پوشیدن موهای بلند مشکی رنگم رو سشوار کشیدم. رو تخت خودم رو انداختم و نفس عمیقی کشیدم . همینطور که داشتم به قدیم فکر میکردم کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم. ******* با نوری که توی صورتم افتاده بود چشمام رو باز کردم. کش قوسی به بدنم دادم. از روی تخت بلند شدم، مانتوی مشکیم رو پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. سکوت بدی ویلا رو گرفته بود،معلوم بود همه خواب بودن . کفش های اسپرت سفیدم و پوشیدم و به سمت دریا رفتم. بعد از ۲۰ مین به دریا رسیدم. با اینکه فوبیای دریا داشتم اما از دور نگاه کردن بهش بهم آرامش خاصی میداد. کفش هام رو از پام در اوردم و به دست گرفتم. راه رفتن روی خاک نرم ساحل لذت بخش بود. نفس عمیقی کشیدم. برعکس سروصدای تهران و ترافیک هاش اینجا فقط آرامش و سکوت بود. با فاصله از دریا نشستم به زیباییش چشم دوختم. بعد چند دقیقه به دور اطرافم نگاه کردم با دیدن یه آلاچیق که یه پسر فقط توش نشسته بود و غرق افکار خودش بود نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم به سمتش رفتم. پشتش به من بود . - سلام. با برگشتن و دیدن قیافش هنگ کردم ..همون پسره ناشناس که اون روز باهاش تصادف کردم. من با تعجب نگاهش میکردم اما اون با خونسردی کامل جواب سلامم رو زیر لب داد: - سلام. هنگ کرده بودمو نمیدونستم چی بگم ، نمیشد هم برگردم آخه خیلی ضایع میشد. - میتونم بشینم؟ بعد از چند دقیقه که منتظر جوابش بودم اونم بدون حرف زدن به دریا خیره شده بود،خودم کنارش نشستم. نزدیک ده دقیقه شده بود که دوتاییمون بدون حرف زدن به دریا خیره شده بودیم. خسته از سکوتی که بینمون بود شروع به حرف زدن کردم. - دریا قشنگه اما... توی حرفم پرید: - اما ترسناکه. جوابی که توی ذهن خودم بود رو به خودم داد. لبخندی روی لبم نشست. - اهوم ... دریا در حالی که خیلی زیباس اما گاهی خیلی ترسناک میشه مثلا وقتی که طوفان میشه بدون توجه به اینکه شاید جون آدمی و بگیره موج هاش پشت سر هم بیرحمانه میان... دوباره بدون توجه به من وسط حرفم پرید: - مثل بابام... با تعجب بهش نگاه کردم. - مثل بابات؟ همینطور که به دریا نگاه میکرد سرش رو تکون داد. - میتونم بدونم چه بلایی سر بابات اومده؟ نفس عمیقی کشید. - بابام... به قول خودت داخل یکی از همین موج های بیرحمانه دریا غرق شد ، هیچ وقت هم جسدش پیدا نشد ... واقعا همچین چیزی ترسناک بود . - ببخشید نمیخواستم یادآوری کنم ... ولی فکر کنم خیلی بهش علاقه داشتی درسته؟ نیشخندی زد. - بخاطر من مُرد. - چی؟ - اگه من اون موقعه برای یه توپ پلاستیکی گریه نمیکردم بابام هیچوقت تو دریا نمیرفت اون موقع شاید تا الانم زنده بود شاید پیشمون بود... نمیدونم چرا ولی دلم نمیخواست خودش رو مقصر بدونه آخه اون فقط یه بچهی کوچیک بود که توپش رو میخواست. - اما تقصیر تو نیست این.. بعد از این همه حرف زدن بالاخره بهم نگاهی انداخت. - من هیچوقت خوشم نمیاد کسی بهم ترحم کنه...اما تقصیر منه.. منم قبولش کردم. با تعجب به این باور غلطش بهش نگاه کردم . - من بهت ترحم نکردم من ... - بیخیال ..ممنون بابت حرف زدن من درباره این موضوع تاحالا با کسی حرف نزدم نمیدونم چم شده که با تو حرف زدم. لبخندی روی لبم نشست. - شاید هم بخاطر اینه که امروز سالگرد فوتش بود. لبخند روی لبم خشک شد. پسرهای روانی اصلا تقصیر خودت بود که بابات فوت کرد، اگه توعه بیشعور توپت رو نمیخواستی اونطوری نمیشد. با دیدن صفحه گوشیم که نزدیک بیست تماس بی پاسخ از مانی و یاسی بود ،گوشی رو برداشتم و شمارهی مانی رو گرفتم . - جانم؟ مانی: درد و جانم کجایی تو؟ - اومدم دریا الان برمیگردم.. مانی : چرا تنهایی رفتی ؟ دقیقا کجایی بگو بیام دنبالت. - مانی من بچه نیستما خودم برمیگردم. بدون اینکه منتظر حرفش بمونم گوشی رو قطع کردم. با پا شدن اون پسر منم دیگه پا شدم که سمت ویلا برم. - انگار خیلی نگرانت شدن. - اوهوم. - میخوای برسونمت؟ - نه نه ممنون راهی نیست خودم میرم. با سر به پسرایی که کمی دور تر از ما بودن و داشتن با چشماشون مارو میخوردن اشاره کرد. - باشه اگه نمیترسی خودت برو ..خدافظ. همونطور سرش رو پایین انداخت و داشت میرفت. - هوی ... وایسا .. وایسا ببینم. برگشت. - نوچ نوچ چه دختر بد دهنی . سرم رو پایین انداختم و از حرف خودم خجالت کشیدم. - اوم راستش... - بیا برو بشین . با سر اشاره به پاهام کرد. - فکر نمی کنی دیگه باید کفشت رو بپوشی؟ خنده ای کردم. - اِ آره یادم رفته بود. کفشم رو پام کردم . با نشستن توی ماشین آدرس رو بهش دادم. با تعجب رو به من کرد. - اینجا که همون ویلایی هست که من با دوستام میمونم. چشمام چهارتا شد. - چی؟! - به مناسبت برگشتن شروین از خارج به شمال اومدین؟ اخمام توی هم رفت. - بخاطر شروین نیومدم ..بچها گفتن منم اومدم. پسره با تعجب بهم نگا کرد. - با شروین مشکلی داری؟ سرم رو به شیشه تکیه دادم و جوابی ندادم. سرش رو به معنیه فهمیدم تکون داد. توی ویلا ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم. @bita.mn ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 6 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 31 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) part 6💫 در ویلا و با کلید زاپاسی که مانی بهم داده بود باز کردم. با دیدن مانی پریدم جفتش و گونش و بوسیدم . مانی متعجب بهم نگاه کرد. مانی: خداروشکر بالاخره من اون رهای خودم رو دیدم . یاسی که چشم های قشنگش رو ریز کرده بود دست به کمر رو به روی من و مانی ایستاده بود. مانی من رو توی بغل گرفت و به یاسی لبخند مسخره ای زد. مانی: حیف شد یاسی زوج خوبی بودین الان دیگه بهترین زوج دانشگاه تبدیل شد به "هانی" با شنیدن مخفف اسممون زدم زیر خنده . همونجور که داشتم میخندیدم نگاهم توی چشمای قهوه ای اون پسره افتاد که با اخم داشت نگاه می کرد. بسم الله چشه این. مانی رد نگاه ی من رو گرفت و به اون پسره رسید که پاشد رفت سمتش . مانی : به به آقا رادمان کجایین شما مارو تحویل نمیگیرین هیچ ندیدمتون. رادمان دستش رو روی شونه ی مانی زد. رادمان: این چه حرفیه داداش رفته بودم دریا یکم هوا بخورم. همینجور که داشتم به پسری که فهمیدم اسمش رادمانه و باهامون همسفر شده نگاه می کردم یاسی کنارم وایساد و یکی زد تو پهلوم. - درد تو دلت مرز بگیری دختر چیکارم داری؟ یاسی نزدیکم شد. یاسی : چیه زیاد به رادمان نگاه میکنی خبریه؟ یهو به خودم اومدم و اخمام رو توی هم جمع کردم. - نه بابا چه خبری. چشماش رو ریز کرد و نشگونی از پام گرفت. یاسی : من تورو میشناسمت الاغ . زبونی براش در آوردم. با صدای بلند آرمین هممون بهش نگاه کردیم. آرمین یکی از بچه های دانشگاهه که خدایی پسر بدی نبود و به چشم پاک بودنش توی دانشگاه معروف بود و هممون بهش اعتماد داشتیم. همینطور که از پله ها پایین میاومد داد میزد: آرمین: رها... رها کجایی؟ با صدای متعجب بهش گفتم: اینجام بابا مگه سر آوردی ؟ آرمین با دیدن یاسی و رادمان و مانی بهشون سلامی کرد. نگاهی بهم انداخت و گفت: آرمین: باوا اینا اومدن شمال بگردن یا لش کنن تو خونه؟ دیدم هیچکس پایه دریا اومدن نیست گفتم حتما تو میایی . - البته که میام اما خب بهتر نیست یه کار کنیم با همه بچها بریم اینطوری کیفش بیشتره؟ آرمین با این حرفم خودش رو انداخت روی مبلِ رو به روی تی وی و بهم نگاهی انداخت. آرمین : من که آمادم تو برو راضیشون کن . یاسی با صدای بلند داد زد : نیومدین خونه بمونین،خونه همون تهرانم بود، گمشین بیایین پایین دیگه. بعد چند مین همه ی بچها پایین بودن و آمادهی بیرون رفتن. یاسی اومد سمتم. یاسی: جذبه رو میبینی؟ خنده ای کردم. - کوفت. من و یاسی رفتیم بالا که لباسامون رو عوض کنیم. یاسی: رها؟ - بنال. یاسی که به اینجور حرف زدنم عادت کرده بود ادامه حرفش رو داد. یاسی: خدایی رادمان جذابه ها البته هیشکی به پای مانی خودم نمیرسه ولی به هم میایین، فکر بدی نیست هر از گاهی یه کار کنم تنها بمونین . با حرفی که زد یکی زدم تو سرش . - خجالت بکش دختره ی گنده. یاسی فحش مثبت هجده ای داد و پرید تو اتاقش خندهای به دیونگیش زدم. وارد اتاق شدم . هوا حسابی سرد بود نیم ساعت پیش با این لباسا یخ زدم تو ساحل اما همین سرد بودنش خوب بود. لباسام رو عوض کردم و موهای بلندم رو دم اسبی بستم. یه کرم و رژ لب زدم و از اتاق بیرون زدم. هم زمان من و یاسی از اتاقامون که جفت هم بودن بیرون زدیم. خدایی یاسی چیزی کم نداشت یه دختر کاملا خوشگل و خوش هیکلی بود که در همه حال چه با آرایش چه بی آرایش خوشگل بود. دستمرو توی دستش گرفت و از پله ها پایین اومدیم . هیچکس توی ویلا نبود، با دیدن رادمان که تنها روی مبل نشسته بود داشتم به سمتش میرفتم که یاسی دستم رو ول کرد دوید بیرون. هوف یاسی من که میدونم دردت چیه. پشت به رادمان ایستاده بودم. - نمیای؟ بدون اینکه نگاهی بهم بندازه نوچی کرد. کنارش نشستم. - ضد حال نزن دیگه پاشو بیا . نگاهی بهم انداخت، چند ثانیه ای بهم نگاه کرد منم پررو بهش نگاه می کردم. مظلوم گفتم: - لطفا ؟ هوفی کشید و پا شد. با خوشحالی بلند شدم و دستی زدم نمیدونم چرا دوس داشتم بیاد . - خب من رفتم توهم سرم کلاه نزاری ها بیا. باشی ای گفت و منم با خیال راحت از ویلا بیرون زدم. توی ماشین نشستم و درو بستم. یاسی پرید تو ماشین . یاسی: نیشت و ببند . خودم رو جمع و جور کردم. - از ذوق دریاس . یکی از ابروهاش رو بالا داد. یاسی : شایدم از ذوق رادمانه . مرزی گفتم و سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم . همه ی بچها توی ماشین نشستن و حرکت کردیم. طولی نکشید که به دریا رسیدیم. بچها آتیشی درست کردن و دور آتیش نشستیم . با سنگینی نگاه کسی سرم رو بلند کردم. شروین بهم خیره شده بود . از خودم حالم بهم خورد. نگاهم رو ازش گرفتم و سرمرو روی شونه ی یاسی گذاشتم. بچها باهم حرف میزدن و میخندیدن . نازنین: دخترا ما یکم بیشتر بریم کنار دریا نظرتون چیه؟ همه ی دخترا موافقت کردن منم با اینکه ترس داشتم اما نمیخواستم بهشون ضد حال بزنم یا آتو دستشون بدم . تقریبا کنار دریا بودیم . هوا تاریک شده بود و سرد . بقیه دخترا دربارهی بقیه روزایی که شمال هستیم چیکار کنیم و کجا بریم حرف میزدن منم توی عالم خودم به بابام فکر میکردم. من خیلی کوچیک بودم که بابام فوت کرد ، ازش فقط یه یادگاری داشتم که ارزشش برام خیلی زیاد بود...دستی روی گردنبند که پلاکش اسم خودم بود کشیدم .. از بچگی هیچوقت گردنبندم رو از گردنم در نیاوردم . با صدای نازنین از فکر در اومدم. نازنین: رها کوشی؟تو فکری؟ لبخندی زدم . - همینجا .. یه خورده تو فکر بودم. نگاه نازنین به دستم که روی گردنبند بود افتاد. نازنین: اوه اوه نکنه یادگاری از عشق سابقته ؟ خنده ای کردم . نازنین: یه کار کنم نمیزنیم؟ - چیکار؟ نازنین دستش رو روی گردنبندم کشید و یهو از گردنم بیرون کشیدش. هنگ کرده بودم. - نازی بدش به من اونو. نازی میدوید و حرف میزد: نازی: اگه میتونی بیا بگیرش. اشکهام دونه دونه پایین میریخت. - نازی تورو خدا وایسا... بده به من ،اون جوری که تو فکر میکنی نیست. نازی: پس چرا اینقدر برات مهمه؟ تا خواستم حرف بزنم نازنین پاش به سنگی گیر میکنه و میافته توی دریا. بچها دورمون جمع شدن و چشم من فقط به دست نازی بود که خالی از گردنبد بود. کنارش رفتم، تکونش میدادم و داد میزدم: - چیکارش کردی ؟ گردنبندم کو ؟ نازنین باتوام؟ نازی: نمیدونم از دستم افتاد. حالا مگه چیشد یکی دیگهش رو میگیری. یه لحظه حس کردم اکسیژنی تو هوا نیست. از بابام فقط همون یه دونه یادگاری برام مونده بود . بی توجه به ترسم و فوبیای که داشتم پریدم توی دریا. ***** از زبون رادمان : بهش خیره شده بودم که یهو پرید توی دریا. با یا خدا گفتن من پسرا نگاهی به رها کردن که توی آب پرید. یاسی جیغ کشید: یاسی: تورو خدا یکی نجاتش بده رها نمیتونه شنا کنه... میترسه. با حرف یاسی بیشتر ترسیدم. شروین خواست بپره توی آب که من بدون فکر کردن دویدم سمتش و پشت سر رها پریدم توی دریا . شب بود و دریا تاریک. هیچی معلوم نبود حس میکردم خونم داره منجمد میشه من اینجور بودم اون رها با بدن ضعیفش چطور بود؟! خدا خدا می کردم پیداش کنم نمیخواستم یه آدم بیگناه بلایی سرش بیاد. با دیدن یه جسم بی جون اسم رها رو صدا زدم .. با هزار دردسر از آب کشیدمش بیرون، از سرما صورتش کبود شده بود. همه ترسیده بودن و یاسی گریه میکرد. حس کردم رها لباش تکون میخوره. با دادی که زدم همه سکوت کردن. - یه ثانیه خفه شین. سرم رو نزدیک صورتش کردم که زیر لب یه چیزایی میگفت که معلوم نبود چی بودن. نگاهی به گردنبندی که توی دستش بود کردم و توی جیبم گذاشتمش. بخاطر این گردنبند نزدیک بود خودش رو به کشتن بده. یعنی چه ارزشی براش داشت که حاضر بود بمیره ولی اون گم نشه؟ بدن بی جونش رو توی بغل گرفتم. شروین نزدیکم شد . شروین: بدش به من . با عصبانیت سرش داد زدم: - دِ لعنتی دختره داره میمیره برو اونور از سر رام. رها رو توی ماشین گذاشتم. به آینهی بغل ماشین نگاهی انداختم که همه ی بچها پشت سرمون بودن. به رها نگاه کردم صورتش مثل گچ سفید شده بود دستم رو به صورتش کشیدم که یخ بود. - رها؟رها؟خوبی؟ با صدای آروم میگفت: گردنبند.. - باشه رها باشه حرف نزن به خودت فشار نیار. گوشیم رو از صندلی عقب برداشتم و شمارهی مانی رو گرفتم . اسم دارو هایی که نیاز بود رو بهش گفتم بگیره. ماشین رو بدون اینکه پارک کنم وسط حیاط ویلا گذشتم و رها رو توی بغل گرفتم و پله ها رو سریع بالا رفتم. رها رو توی اتاقش گذاشتم . توی تب داشت میسوخت. مانی خداروشکر زود رسید داروهاش رو بهش دادم و سِرم رو به دستش زدم . چون خودم دکتر بودم پس نیازی به دکتر دیگه ای نبود. همهی بچها توی اتاق بودن . لباسش بخاطر اینکه خیس بود به تنش چسبیده بود و این روی اعصاب بود. پوووف رادمان چه مرگته پسر. - یاسی لباساش رو عوض کن . یاسی که هنوز داشت گریه می کرد باشه ای گفت . - حالش خوبه . همه ی بچها پراکنده شدن. من و شروین در اتاق منتظر بودیم. شروین : ببین رادمان میخوام یه چیزی رو بهت بگم باید گوش کنی چون اصلا رو این موضوع شوخی ندارم. - گوش میدم.. نفس عمیقی کشید و نزدیکم شد. شروین: از رها دور بمون نمیخوام بینمون بحثی ایجاد بشه. نیشخندی زدم. شروین که دید هیچ جوابی بهش نمیدم دستش رو روی شونهام گذاشت. شروین : حالا از ما گفتن بود پسر عمو . چشمک مسخره ای زد و ازم دور شد. کاری با رها ندارم، کاری با شروین هم ندارم ولی رها رو از شروین میگیرم به خاطر اون بلایی که سرم آورد. به خاطر اون زجر هایی که باعث شد تجربه کنم. به خاطر این که بذر کینه رو توی دلم نسبت به دخترا کاشت. با بیرون اومدن یاسی از اتاق خودم رو جمع و جور کردم. یاسی : رادمان خیلی ممنون نمیدونم اگه تو نبودی چی به سر رها میاومد دیگه تو برو استراحت کن من خودم پیشش میمونم. - نه خودم میمونم ..یعنی ..من که دکترم اینجور بهتره اگه خدایی نکرده حالش بد شد من پیشش باشم. یاسی :پس یکی یدونه ی من دست تو امانت. لبخند زدم. - نگران نباش. وارد اتاق شدم و در رو بستم. با دیدن بدن بی جونش حس بدی بهم دست داد. صندلی کنار در رو کشیدم و کنار تختش نشستم . دستم و به صورت لطیفش کشیدم. بی اراده بوسه ای روی دستش زدم. دستش رو توی دستم گرفتم و بهش خیره شدم. همینطور که بهش خیره شده بودم کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم. @bita.mn @Yasi.. ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 6 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) 💎part 7💎 از زبون رها: با سردرد بدی چشمام رو باز کردم. چند بار پلک زدم تا راحتتر بتونم ببینم . سنگینی چیزی رو روی دستم حس کردم. به دستم نگاهی کردم که با دیدن رادمان هنگ کردم. با تکون خوردن من رادمان چشم هاش رو باز کرد. رادمان : صبح بخیر... خوبی؟ یهو همه چی مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.. گردنبند... دریا... اشک توی چشمام حلقه زد. رادمان با ترس از جاش بلند شد. رادمان: رها خوبی؟درد داری؟ با چشم های اشکی به چشم هاش خیره شدم. - گردنبندم. رادمان کلافه نفسش رو بیرون داد. رادمان: دختر سکتهم دادی. اشک هام مثل ابر بهاری روی گونه هام میریختن. با صدایی که بغض توش فریاد میزد گفتم: - نبودش مگه نه؟ رادمان مکثی کرد و روی صندلی کنار تخت نشست. رادمان: چرا بخاطر یه گردنبند پریدی توی دریا؟ مگه اون گردنبند چه ارزشی داشت؟ اشک هام اجازه ندادن که حرف بزنم و صدای هقهقم بالا رفت. رادمان نزدیکم شد و توی بغل گرفتم. رادمان : هیس باشه... باشه گریه نکن . همینطور که توی بغلش بودم شروع به حرف زدن کردم: - با ارزش ترین آدم زندگیم اون گردنبند و بهم داد، نمیخواستم هیچوقت گمش کنم؛ بهش قول داده بودم گمش نکنم چون... چون اون تنها یادگاری هست که ازش داشتم... اما الان... رادمان من رو از بغلش در اورد و دستش رو قاب صورتم کرد. رادمان: رها..گریه نکن تموم شد. اشک های صورتم رو پاک کردم. رادمان از صندلی پاشد و رفت سمت در ،درو باز کرد و بهم نگاهی انداخت. رادمان: اگه قضیه عاشقیِ... خواستم بهت بگم هیچکس ارزش این رو نداره اشک تورو در بیاره. بدون اینکه بزاره حرفی بزنم از اتاق بیرون رفت. رادمان پیش خودش چه فکری میکرد؟ پووف رادمان و بیخیال گردنبندم کجاست؟ دوباره اشک هام بدون اختیار خودم روی گونه هام ریختن... بابا من رو ببخش نتونستم از همون یه یادگاری که بهم دادی مواظبت کنم.الان وقتی دلم تنگت میشه چیکار کنم؟ با صدای در اشک های روی صورتم رو پاک کردم. - بیا تو. با دیدن شروین اخمام توی هم رفت. شروین رو به روی تخت نشست. شروین: بهتری؟ کلافه بهش نگاه کردم. - کارت رو بگو. نیشخندی زد. شروین: عه؟کارم رو بگم؟ من لعنتی تا صبح بخاطرت نخوابیدم... از نگرانی داشتم روانی میشدم ... رها چیکار کنم من رو بفهمی؟عشقم و علاقه ای که بهت دارم الکی نیست... رها... بهش خیره شدم. شروین: دوست دارم. صورتش رو هر لحظه نزدیک تر میآورد خواستم هلش بدم که در اتاق باز شد . با دیدن صورت عصبی رادمان ترسیدم. شروین نفسش رو عصبی بیرون داد و ازم دور شد. شروین: مواظب خودت باش عشقم من همینجاهام اگه چیزی لازم داشتی بهم بگو. از اتاق بیرون زد. با دهن باز به در نگاه می کردم. این چش بود؟ رادمان کنار تخت نشست. رادمان: اون گردنبند و بهت داده بود نه؟ پس چرا انقدر گریه کردی شما که هنوز با همین مشکلش چیه خب یکی دیگه برات میخره، میبینم خیلی دل و قلوه به هم میدین پس ناراحتی هم بینتون نیست. با تعجب به رادمان نگاه می کردم. - رادمان... من... رادمان بدون توجه به من پرید توی حرفم. رادمان: مجبور نیستی به من توضیح بدی. فقط اومدم داروهات رو بدم، درضمن ببخشید بد موقع اومدم و فضای رمانتیکی که ساخته بودین رو خراب کردم. قرص توی دستش رو بهم داد و لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشت. بدون حرف از اتاق بیرون زد. الان دقیقا چیشد؟ اینا چی میگفتن؟ خدایا آخه چرا هرچی آدمه خنگ دور من جمع شده؟ شروین خدا خیرت نده که هرچی میکشم از دست تو میکشم. پوفی کشیدم . خسته شدم از استراحت کردن، حالم هم بهتر شده بود. لباس هام رو با یه تیشرت قرمز و شلوار لی آبی عوض کردم. پله ها رو یکی یکی پایین رفتم. - سلام بر دوستان گرامی. همه روی مبل نشسته بودن و با خوش رویی جوابم رو دادن فقط رادمان که با دیدن من اخم هاش توی هم جمع شد. روی مبل کنار یاسی نشستم . یاسی: دختر تو نمیمیری صد تا جون داری تو. - به کوری چشم تو نمردم. همه خندیدن. نازنین: رها جون واقعا ببخشید اصلا همچین قصدی نداشتم یه لحظه از دستم افتاد. لبخندی بهش زدم اون که تقصیری نداشت پس عذر خواهی هم لازم نبود. - میدونم اشکالی نداره بالاخره اتفاق پیش میاد. رادمان: هنوز کامل خوب نشدی چرا پایین اومدی؟ خندیدم. - نگران نباش به قول یاسی من صد تا جون دارم الان هم حالم خوبه مشکلی ندارم آقای دکتر. رادمان زیر لب زمزمه کرد. رادمان: با اون چیزی که من بالا دیدم معلومه که حالت خوبه. متعجب بهش نگاه کردم . خداروشکر مشخص بود هیچکدوم از بچها نشنیده بودن وگرنه آبروم میرفت. - منظورت چیه؟ سرش رو آروم جلو آورد و گفت: رادمان: لباس بهتر از این نداشتی که بپوشی؟ لباس... مگه لباس هام چشون بود؟ بی توجه بهم چشم ازم گرفت و من هم مشغول حرف زدن با بچها شدم . بعد چند مین همه سکوت کرده بودن و توی گوشی بودن. رادمان از جاش پاشد و توی حیاط رفت. از جام پاشدم و رفتم دنبالش. باید بهش میفهموندم که رابطه ای بین من و شروین نیست. وسط راه یه لحظه وایسادم. - من چرا باید براش توضیح بدم؟ مگه اون کیه؟ با دود سیگاری که توی صورتم فوت شد از فکر بیرون اومدم. - نکش اون لامصب رو. بدون توجه به من به سیگار کشیدنش ادامه داد. - رادمان؟ بازم بهم نگاهی نکرد. با دست به بازوش کوبیدم. - رادمان با توام. بالاخره بهم نگاه کرد . رادمان : فکر نمیکنی الان بهتره کنار شروین باشی؟ - رادمان من و شروین رابطه ای با هم نداریم. درسته قدیم ها یه چیزی بوده اما تموم شد. هیچوقت هم قرار نیست دوباره شروع شه. من اون قدر غرور دارم که نذارم دوباره اون کار رو در حقم انجام بده. رادمان سیگار توی دستش رو روی زمین پرت کرد و با پا لهش کرد. رادمان: چه کاری؟ به سمت تاب گوشه دیوار رفتم. روی تاب نشستم و به زمین نگاه میکردم. با تکون خوردن تاب ترسیده به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن رادمان ناخواسته لبخندی زدم. -خیانت. بعد چند دقیقه سکوت اومد و کنارم روی تاب نشست. رادمان: رها؟ بهش خیره شدم. - بله؟ رادمان: اگه شروین از کارش پشیمون باشه و بفهمی واقعا دوست داره... بازم برمیگردی پیشش؟ قاطعانه سرم رو به معنی نه تکون دادم. دستی توی موهاش کشید. رادمان: با کی بهت خیانت کرد؟ ارزشش رو داشت؟ سوالش رو بدون جواب گذاشتم. شاید الان وقتش نیست. رادمان: منم مثل تو. با تعجب بهش نگاه کردم. - به تو؟ خیانت؟ نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت. رادمان: دختری که با دنیا عوضش نمیکردم، دختری که از بچگی گفته بودن در آینده زن من میشه نمیدونم شاید اگه اون حرفا رو نزده بودن عاشقش نمیشدم شاید و هزاران شاید اما دیگه باید واقعیت رو قبول کرد. رو به من کرد و ادامه داد: رادمان: مگه نه ؟ - اهوم... بریم داخل یه خورده سرد شده. رادمان باشه ای گفت و دوتاییمون وارد ویلا شدم. ******** @bita.mn ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 5 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) 💎part 8💎 با بچها مشغول شوخی و خنده بودیم. صدای بلند شروین باعث شد که همه به در ورودی نگاه کنیم. شروین: ببینین کی رو براتون آوردم. با دیدن پریا انگار یه پارچ آب یخ روم ریخته بودن. یاسی که حال بدم رو فهمیده بود دستم رو توی دستش گرفت. مانی اومد و کنارم نشست. آروم در گوشم زمزمه کرد: مانی: آروم باش رها باشه؟ توی چشم هام اشک حلقه زده بود ،سعی میکردم بغضِ توی گلوم رو قورت بدم. شروین و پریا با لب های خندون به بچها سلام و علیک کردن. بعضی از بچها که جریان من رو میدونستن خیلی خشک بهشون سلام کردن . پریا با دیدن من به سمتم اومد. پریا: عا رها خانومی تو اینجایی شرمنده ندیدمت... خوبی گلم؟ نفس عمیقی کشیدم و سوالش رو بدون جواب گذاشتم. پریا با دیدن رادمان به سمتش رفت. دستش رو به سمتش دراز کرد. پریا: سلام. رادمان بدون اینکه جوابش رو بده با عصبانیت از ویلا بیرون زد. از این حرکت رادمان یه لحظه جا خوردم. چرا همچین عکسالعملی نشون داد؟ پریا نفسش رو بیرون داد و جای رادمان نشست. پریا: خب دیگه چخبرا؟ مانی با لحنی که معلوم بود از پریا بدش میاومد حرف زد: مانی: خوب بودیم... اما... نذاشتم حرفش رو ادامه بده و دستم روی دستش گذاشتم. آروم طوری که خودش بشنوه حرف زدم: - بیخیال مانی. عصبی دستش رو توی موهاش کشید. نمیخواستم بخاطر من حالشون بد بشه. - بچه ها من میرم بیرون یه هوایی بخورم. یاسی : منم میام. مانی کلافه پا شد. مانی: وایسین خودم میبرمتون. بهشون نگاه جدیای انداختم. - هیچ جا نمیایین میرم بیرون و میام قرار نیست که بلایی سرم بیاد. پریا: نه عزیزم مانی حق داره بالاخره یه بار سابقه خودکشی داری. یاسی عصبی از روی مبل بلند شد. یاسی: حد خودت رو بدون. - یاسی بسه. یاسی بدون توجه به من به حرفش ادامه داد. یاسی: همه رو مثل خودت ندون که هرروز با یکی باشن و بعدش بگن بیخیال این نشد یکی دیگه. با عصبانیت داد زدم. - بسه دیگه تمومش کنین . بدون توجه به یاسی و مانی که اسمم رو صدا میزدن بیرون رفتم. توی پیاده رو قدم میزدم و اشک میریختم. مگه من چیکار کردم خدایا که این کارا رو باهام میکنی؟ چرا باید هر روز یه عذابی بکشم؟ چرا باید هر روز صد بار بمیرم و زنده بشم چرا خدایا؟ مگه من چه گناهی در حقت کردم؟ چرا منی که به مغرور بودن توی دانشگاه معروف بودم الان غرورم روزی صد بار جلوی همه میشکنه؟ خدایا کمکم کن... نذار اینجور بمونم، یه کاری کن بالاخره به روزای قبل زندگیم برگردم. به اطرافم نگاهی انداختم؛ بدون این که بفهمم خودم رو توی پارک دیدم. اینقدر توی افکارم غرق بودم که نفهمیدم کی به اینجا رسیدم. روی نزدیک ترین نیمکت نشستم . بارون نمنم میبارید. قطره هاش که روی صورتم میخورد یه کمی از ناراحتیم کم می کرد و یه حس و حال خوبی بهم دست میداد. چشم هام رو بستم. با نشستن شخصی کنارم ترسیده چشمام رو باز کردم و بهش نگاهی انداختم. با دیدن رادمان که مثل موش آب کشیده شده بود بی اختیار زدم زیر خنده. رادمان اخمهاش رو توی هم کشید. رادمان: میخوای با خندهات جلب توجه کنی؟ با حرفی که زد خندم رو بیاختیار خوردم. رادمان: چرا اومدی بیرون؟ - تو چرا اومدی بیرون؟ بهم نگاهی انداخت. رادمان: سوالم و با سوال جواب نده . چشم غره ای بهش رفتم و صورتم رو به سمت بچه ها که داشتن بازی میکردن چرخوندم. - جَو واسم سنگین شده بود. رادمان: دروغ گوی خوبی نیستی. نفسم رو بیرون فرستادم. - اون دختره بود پریا. با آوردن اسم پریا اخمهای رادمان توی هم رفت. - یادته ازم پرسیدی شروین با کی بهم خیانت کرد؟ رادمان: اره. - با اون بهم خیانت کرد... پریا. رادمان نیشخندی زد. رادمان: ازش بعید نبود. - خب تو چرا یهویی وقتی پریا رو دیدی عصبی شدی؟ رادمان همینطور که بهم خیره شده بود حرف زد. رادمان: شاید دلیلم شباهت زیادی به دلیل تو داشته باشه. تعجب کردم یعنی پریا همونی بود که به رادمان خیانت کرده بود؟ عجب ..! سوالی نپرسیدم شاید نخواد درموردش صحبت کنه. روی نیمکت کمرم خشک شده بود. کش و قوسی به بدنم دادم که دوتا پسر از کنارمون رد شدن و جوری خیره نگاه کردن که رادمان هم متوجه نگاهشون شد. رادمان با اخم بهشون نگاه میکرد و بعدش با عصبانیت به من نگاه کرد. رادمان: مگه تو خونهای که این کارارو میکنی؟ با تعجب بهش نگاه کردم. - چی؟ رادمان: شالت رو بکش جلو. خیلی مظلوم شالم رو جلو کشیدم. نزدیک ده دقیقهای شده بود که هیچ کدوممون حرفی نزدیم. بالاخره رادمان سکوت رو شکست. رادمان: گرسنته؟ شونه هام رو به معنی نمیدونم بالا دادم. رادمان از جاش بلند شد. رادمان: تا بیشتر جلب توجه نکردی بریم یه ناهار بخوریم. نمیدونم چرا از حرفش ناراحت نشدم. خنده ای کردم. با جدیت کامل اسمم و صدا زد. رادمان : رها؟ - خیلی خب چته بابا اومدم. از روی نیمکت بلند شدم و با رادمان توی پیاده رو قدم میزدیم. بعد از چند دقیقه پیاده روی دیگه داشتم کم میآوردم. - کی میرسیم دیگه؟ چپکی نگاهم کرد. - چیه خب خسته شدم. رادمان: دو دقه نیست که راه افتادیم. به هیکل گندهاش نگاهی انداختم. - همه که مثل تو غول نیستن. خندهاش گرفته بود ولی صورتش رو به اون سمت چرخوند که مثلا من نبینم. خندیدم. - دیدم. خندهاش رو خورد. رادمان: چی ؟ - همونی که قایمش کردی. رادمان: بفرما رسیدیم. به ساندویچی روبرو نگاهی انداختم و نفس راحتی کشیدم. - آخیش. با خنده وارد ساندویچی شدیم. ****** ویرایش شده 5 مهر، ۱۴۰۰ توسط bita.mn ☆ویراستاری|bita. mn☆ 5 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 7 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۴۰۰ 💎part 9💎 بعد از این که رادمان ساندویچ ها رو سفارش داد به خواست من روی میزی که بیرون بود نشستیم. با صدای زنگ گوشیم به صفحهش نگاهی انداختم. "شروین" با دیدن اسمش اخمهام توی هم رفت و تماسش رو رد دادم. رادمان: کی بود؟ نگاهی بهش انداختم. - مهم نیست. ساندویچ هارو آوردن و مشغول سیر شدن شکم خودمون شدیم . انقد گوشیم زنگ خورده بود به صدای زنگش آلرژی پیدا کردم. بدون اینکه صفحه گوشی رو ببینم جواب دادم. -بله ؟ شروین: کجایی؟ ای تف تو این شانس من که وقتی تو زنگ زدی جواب دادم. لیوان نوشابه ای که تو دستم بود رو روی میز گذاشتم. - تورو سَنَنَه؟ به تو چه من کجام؟ شروین پشت گوشی طوری دادی زد که فکر کنم گوشم کر شد. شروین: رها خفه شو ... سریع آدرس اون خراب شده ای که هستی رو بهم بده . اگه گفتم نترسیدم دروغ گفتم ولی ظاهر خودم رو حفظ کردم. - به تو ربطی نداره. بعد حرفم گوشی رو قطع کردم. رادمان: شروین بود؟ نفسم رو بیرون دادم. حرفش رو با تکون دادن سرم تائید کردم. بعد چند دقیقه که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد رادمان بلند شد و رفت حساب کنه. دست هام رو روی میز گذاشتم و سرم رو ماساژ دادم. از بس این چند روز شروین روی اعصابم رفته بود دیگه داشتم کلافه میشدم. مثلا ما اومدیم که خوش بگذرونیم و.... با صدای ناشناسی سرم رو بالا گرفتم. +میخوای من ماساژش بدم؟ دستم دوای هر درده تاحالا دختری ازم ناراضی نبوده. با دیدن دوتا پسر که دقیقا کنار من ایستاده بودن ترس کل وجودم رو گرفت. همیشه از مزاحم شدن پسرا میترسیدم. حرفی نزدم گفتم شاید بیخیال بشه بره اما بیخیال که نشد هیچ تازه اومد روی صندلی روبه روم هم نشست. ترسیده حرف میزدم بلکه بلند بشه بره. - آقا من... من از اونایی که فکرش رو میکنی نیستم بی... بیخیال من شین. یکی که ایستاده بود کنارم شروع کرد به خندیدن. +همه اولش همین رو میگن. اون یکی که روی صندلی نشسته بود سعی کرد دستم رو بگیره، که سریع دستم رو از روی میز برداشتم. رادمان کجایی تو آخه الان که بهت احتیاج دارم نیستی. کم کم ترس داشت کل وجودم رو پر می کرد. پسری که کنارم ایستاده بود سرش رو نزدیکم آورد که با صدای عصبی رادمان دوتاشون برگشتن و بهش نگاه کردن. رادمان: چه خبره اونجا، دارین چه غلطی میکنین؟ پسری که کنارم ایستاده بود شروع به حرف زدن کرد. + به تو چه؟ تو چیکارشی؟ اشک توی چشمهام حلقه زده بود با حالتی که خودم هم دلم به حال خودم میسوخت به رادمان نگاه کردم. رادمان از شدت عصبانیت چشمهاش قرمز شده بودن. یکی از پسرا که نشسته بود بلند شد و سمت رادمان رفت. پسره: بهتره تو دخالت نکنی سوسول. رادمان ابروهاش رو بالا داد. رادمان: من سوسولم؟ پسره نیشخند زشتی زد . پسره: دقیقا. رادمان کنترل خودش رو از دست داد و با سر ضربهی بدی به دماغ پسره زد. اینقدر زدش که اون یکی از ترس فرار کرد. با گریه داد میزدم: -رادمان ولش کن... کشتیش. تورو خدا کمک کنین . بعد از چند دقیقه همه دور ما جمع شدن و رادمان رو از پسره جدا کردن. دست رادمان رو گرفتم و از اون ساندویج فروشی لعنتی بیرون زدیم. با عصبانیت دستم رو ول کرد و داد کشید: رادمان: تو کنار اون عوضی ها چیکار می کردی؟ بعد اینکه سرم داد زد اشک هام روی گونه هام ریخت و نتونستم جوابش رو بدم. رادمان که دید سوالش رو بدون جواب گذاشتم عصبانیتش صد برابر شد . رادمان: رها گریه واسه من جواب نمیشه بهم بگو چرا کنار اونا وایستاده بودی؟ رها با توام جواب منو بده. صدای هق هق م بالا رفت . رادمان کلافه دستی توی موهاش کشید . دستش رو زیر چونم برد و سرم رو بالا اورد. رادمان با صدای عصبی که سعی داشت بلندش نکنه حرف میزد: رادمان : منتظر جوابتم. اشکهام رو پاک کردم و با گریه حرف زدم: -ب... بخدا او... اون ها اومدن... کنار من... رادمان داد زد: رادمان: خب چرا من و صدا نزدی؟ چرا بهم زنگ نزدی؟ رها... رها میخوای دروغ بگی یه دروغ خوب بگو باور کنم، یعنی فقط بلدی سر من داد بزنی و به بقیه که میرسه شروع میکنی به گریه کردن؟ دیگه تحمل این حرفاش رو نداشتم و صدام بالا رفت: - چرا صدات نزدم؟ چطور صدات بزنم وسط اون همه آدم اونم معلوم نیست کدوم قبرستونی رفته بودی چرا بهت زنگ نزدم؟ وقتی اون دوتا مثل عزرائیل بالا سرم ایستاده بودن چطور گوشی رو بردارم و شمارهی تو رو بگیرم؟ منم دروغ نمیگم اصلا چرا باید به تو دروغ بگم؟ مگه تو کی منی؟ ها؟ چی من میشی؟ رادمان که بهم خیره شده بود بعد حرفم نیشخندی زد. رادمان: گوشم از این حرفا پره همتون مثل همین یکی بهتر از اون یکی دیدین میرین با اون ... نذاشتم ادامهی حرفش رو بزنه و سیلی بهش زدم. - واقعا برات متاسفم... واقعا. بدون اینکه منتظر جوابش بمونم تاکسی گرفتم و آدرس ویلا رو دادم. سرم رو به شیشهی ماشین تکیه دادم و اشک میریختم. من همچین آدمی نیستم. چرا درمورد همچین فکری می کرد؟ یعنی واقعا من رو توی ذهنش اینطور تصور میکرد؟ با نگه داشتن ماشین از فکر بیرون اومدم. کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم. فکرم سمت رادمان رفت. دستش خونی شده بود با این که اون حرفارو بهم زده بودم اما بازم نگرانش شده بودم. با کلید در ویلا رو باز کردم. هیچکس توی ویلا نبود و همه جا سوت و کور بود. توی اتاقم رفتم و روی تخت خودم رو پرت کردم. بالشت رو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه ام نشنوه. توی این همه گریه کردن داشتم از نگرانی میمردم. توی گوشی گشتم تا شمارهی رادمان رو پیدا کردم. شماره رو گرفتم و زنگ زدم ولی نذاشتم بوق بخوره و سریع قطع کردم. اخه روانی این همه حرف بهت زد، این همه توهین کرد چرا باز نگرانشی؟چرا نمی خوای حالش بد باشه؟ خدایا راه و چاره رو نشونم بده . انقد گریه کردم که کمکم چشمهام خسته شد و به خواب رفتم. ***** @bita.mn 2 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ 💎part 10💎 از تشنگی زیاد از خواب بیدار شدم. نگاهی به ساعت گوشی انداختم ساعت سه صبح رو نشون میداد. کش و قوسی به بدنم دادم و از اتاق بیرون زدم. همه جا تاریک بود. پله هارو یکییکی پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. اروم در یخچال رو باز کردم؛ لیوانم رو پر آب کردم و سر کشیدم. آخیش... چقد تشنم بود. با صدای بارون لبخندی روی لبم اومد . پا تند کردم و توی حیاط رفتم. قطرههای بارون روی صورتم میچکید و این حس خوبی رو بهم منتقل میکرد. دستها رو باز کردم و مثل بچهها دور خودم میچرخید که یه لحظه اتفاق های امروز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شدن. بیرون رفتنم... دیدن رادمان... ساندویچ فروشی... مزاحم ها و بعد دعوای منو رادمان و... یعنی... یعنی رادمان هنوز نیومده خونه؟ نکنه بلایی سرش بیاد؟ افکار مزخرفم و کنار زدم و قبل از این که خیس خالی بشم از پله ها بالا رفتم. با فکر این که شاید توی اتاقش باشه به سمت اتاقش رفتم. در اتاقش و آروم باز کردم و سرم رو از لای در داخل بردم. با دیدن رادمان نفس راحتی کشیدم که چشمم به دستش خورد که خون روی دستش خشک شده بود. نگران به سمتش رفتم و آروم دستش رو توی دستم گرفتم. اَه حتی حواسش به خودش هم نیست لجبازه... لجباز. به سمت آشپزخونه رفتم و توی کابینت ها دنبال چسبی چیزی گشتم که با دیدن جعبه کمک های اولیه نیشم باز شد. فکر نمیکردم تا حالا اینقدر از دیدن این جعبه خوشحال بشم. به افکار خودم خندهام گرفت. سریع کمک های اولیه رو برداشتم و دوباره برگشتم توی اتاق رادمان. به صورتش نگاهی انداختم حتی تو خوابم اخم کرده بود. قیافه جذاب و مردونه ای داشت آخه اون پریا چطور دلش اومد بهش خیانت کنه؟ با به یاد آوردن پریا اخمی کردم. سعی کردم به یکی فکر نکنم. بعد از پانسمان دستش ناخواسته بوسه ای روی دستش زدم که کمی تکون خورد. ترسیده از کنارش بلند شدم. پتو رو آروم روی سینهاش کشیدم و از اتاق بیرون زدم. خودم رو روی تخت پرت کردم. نگاه رادمان از جلوی چشمهام کنار نمیرفت؛ اون اخمهاش... با به یاد آوردن خندههاش لبخندی به لبم نشست. با یه حرکت از روی تخت بلند شدم. رو به روی آینه ایسادم و یه سیلی توی صورت خودم زدم. مثل دیوانهها شروع کردم توی آیینه با خودم حرف زدن: رها چته؟ چ مرگت شده؟ مگه قول ندادی به خودت که به مرد دیگه ای اعتماد نکنی؟ مگه قول ندادی دیگه دل مادرت رو به خاطر یه پسر دیگه خون نکنی؟ با حرص موهام رو کشیدم. از فکرم بیرون نمیرفت. هیچی رو نمیتونستم فراموش کنم. نه اون اخمهاش رو، نه اون نگاهش رو، نه اون داد زدنهاش رو . نفسم رو محکم بیرون فرستادم. نکنه این فکر کردنها به رادمان آخر کاری دستم بده؟ خدایا خودت راه رو نشونم بده ؛ میدونی که تنها تکیهگاهی. آروم زیر پتو خزیدم. زیر لب زمزمه کردم: هرچی میخواد بشه. انقد بهش فکر کردم که نفهمیدم کی خسته شدم و به خواب رفتم. ********** با سر و صدای بچهها چشمهام رو باز کردم. خمیازه کشان به سمت کمد لباسها رفتم و یه تیشرت ورزشی مشکی همراه شلوارش پوشیدم. سر درد بدی داشتم بخاطر این موهام رو باز گذاشتم . از پله ها آروم پایین رفتم. با دیدن همه بچهها روی میز صبح بخیری گفتم البته ظهر بود دیگه. همه با خوشرویی جوابم رو دادن به جز پریا و رادمان حتی اسمشون کنار هم میاومد عصبی میشدم. یاسی: یکی یدونم دخترم بیا پیش مامانی. به همراه همه بچها خنده ای کردم و به سمت صندلی خالی که بین یاسی و رادمان بود نشستم. مانی رو به یاسی کرد. مانی: حالا کِی رها دختر تو شد؟ یاسی چشمهاش رو ریز کرد. یاسی: یک هفتهای ازش بزرگترم . صدای خنده همه بچها ویلا رو پر کرد. صدام رو بچگونه کردم. -مامانم رو اذیت نکنین. بعد از شوخی و خنده هایی که کردیم مشغول نهار خوردن شدیم. البته هرچقدر شوخی میکردیم رادمان اصلا توجه نمی کرد؛ انگار توی یک فضای دیگه بود. بعضی موقع ها با اخم به من نگا می کرد و بعد به میز خیره میشد. با صدا کردن رادمان توسط پریا همینجور که با چنگال غذاش رو به دهن میگذاشت با رادمان حرف زد. پریا: خیلی شرمندم دیشب دیدم عصبی اومدی خونه آخر شب بدون اجازه اومدم تو اتاقت دیدم دستت زخمِ برات پانسمان کردم. اشکالی که نداشت؟ با کامل کردن حرفش به من نگاه کرد و لبخند ریلکسی بهم زد . رادمان اول نگاهی به من کرد و بعدش زیر لب تشکری از پریا کرد. من... من دست رادمان رو پانسمان کردم . دیگه طاقت این میز برام سخت شده بود. با نوش جان گفتن به بچهها از روی میز بلند شدم و به حیاط پناه بردم. توی حیاط بزرگ ویلا قدم میزدم و به ذات بد پریا فکر می کردم.چطور میشد آدم انقدر بد باشه؟ چرا با من بده آخه؛ مگه من چیکارش کردم؟ با صدای پریا از فکر بیرون اومدم و به سمتش برگشتم. پریا: فکر نمیکنی که اجازه بدم صاحب قلب رادمان بشی؟ رادمان هیچ جوره دختر دیگه ای رو توی قلبش راه نمیده فقط جای یه نفر بود اون هم اگه میخوای بدونی کیه؟ منم... پس انقدر دور و بر رادمان نپلک. چشمهام رو بستم وباز کردم، نفس عمیقی کشیدم تا بلکه از عصبانیتم یه کمی کم بشه. خواستم جوابش رو بدم که با دیدن جای خالیش حرصش رو روی موهام خالی کردم. اصلا همه مال خودت هم شروین هم رادمان همشون یک مشت نامردن. با صدا کردن اسمم توسط شخصی داخل ویلا رفتم. همه بچها با تخمه و پفک روی مبل رو به روی تی وی نشسته بودن . -کسی صدام کرد؟ آرمین در حالی که تخمه میشکوند روی زمین پرت کرد و به من نگاه کرد. آرمین: رها از تو بعیده امروز دربیه ها. چیی؟ کی دربی شد ؟ همه استقلالیا پریا و شروین و اشکان نازنین یه طرف نشسته بودن. پرسپولیسیا رها و رادمان و مانی و آرمین که منم بهشون اضافه شدم؛ کنار آرمین و یاسی نشستم. از پلاستیک پر تخمه یه مشت کوچیک توی دست گرفتم. - آرمین دمت گرم صدام کردی به ولله کلا یادم رفته بود. آرمین: بعله دیگه خواستم صدات کنم یاسی گفت ولش کن اون مزاحمه ولی من رفاقتم رو ثابت کردم و صدات کردم. یاسی پفک توی دستش رو به سمت آرمین پرت کرد . یاسی: بیشعور من گفتم صداش کن تو کلا یادت رفته بود . آرمین ادای یاسی رو در اورد که هممون به کل کل بچگونشون خندیدیم . رادمان بدون اینکه چیزی بخوره روی مبل یک نفره نشسته بود و به تی وی نگاه می کرد. -ماشالا به پرسپولیسیها همینجا هم زیاد تریم . اشکان خنده ای کرد. اشکان: رها خانوم کری زو بزار بعد بازی البته البته که برنده مشخصه تاج کبیره. اداش رو در اوردم . -میبینیم . نزدیک نیم ساعت بود بازی شروع شده بود و هنوز صفر صفر بود. پرسپولیس حمله کرد ترابی پاس داد به عبدی و عبدی توی دروازه زد. با گل زدن پرسپولیس کل ویلا رو صدای داد و فریاد های ما از خوشحالی پر شد. شروین و پریا و اشکان عصبی شده بودن . شروین: این چه نوع دفاع کردنه آخه . اشکان: داداش گل میزنیم مگه الکیه نگران نباش. خنده ای کردم . - آره شروین ناراحت نباش شما تا شش تا گل رو عادت دارین دعا کنین هفتا نشه . آرمین بلند خندید. آرمین: بابا رها دمت گرم. - مخلصیم آرمین خان. روی مبل نشستم و به آرمین تکیه دادم. با سنگینی نگاه کسی بهش نگاه کردم، با دیدن رادمان که با عصبانیت به من و آرمین خیره شده بود ترسیدم. نمیدونم چرا و چه مرگم شده بود ولی از آرمین فاصله گرفتم. بعد فاصله گرفتنم رادمان به چشمهام چشم دوخت. سرم رو به معنی چته تکون دادم که اون اخم هاشرو جمع کرد و به تی وی نگاه کرد. از اینکه بهم توجه کرد لبخندی روی لبم نشست. بازی تموم شد. پرسپولیس یک هیچ برد. هممون بعد کری خوندن و خسته شدنمون به اتاق های خودمون رفتیم تا استراحت کنیم. قرار شد عصر ما دخترا همراه مانی به بازار بریم. با دیدن جای خالی دستبندم هوفی کشیدم. بعد گشتن کل اتاق دست به کمر ایستادم یعنی کجاست؟ خیلی دستبندم و دوست داشتم ....ناراحت روی تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم. ********** 2 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
H.A.Z.B ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مهر، ۱۴۰۰ 💎part 11💎 کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم. بعد از یه آرایش ملایم موهام و کامل باز گذاشتم و یه هودی لش مشکی، یه شلوار نود سانت پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. با دیدن همهی پسرا رفتم پیششون و کنار مانی نشستم. نگاهی به رادمان انداختم که سرش پایین بود انگار تو فکر بود. -دخترا کجان؟ اشکان نگاهی بهم انداخت. اشکان: اونا دارن آماده میکنن. سری تکون دادم -اها. گوشیم رو از توی کیفم در اوردم و مشغول بازی کردن باهاش شدم. بعد چند مین همه ی دخترا پایین اومدن. از روی مبل بلند شدم که مانی هم همرام بلند شد. -فعلا بای بای. همه جوابم و دادن به جز رادمان اَه کم کم حالم داره ازش بهم میخوره پسره ی چندش. هممون از ویلا بیرون زدیم و به سمت بازار رفتیم. " از زبون رادمان " : الان اصلا حال و حوصلهی هیچکس رو نداشتم. کم کم داشتم دیونه میشدم عقلم میگفت رها دروغ میگه اما قلبم برعکسش نظر میداد. با صدای اشکان سرم رو بالا گرفتم. اشکان: خدایی چه جمع پسرونه خوبه حالا اگه دخترا بودن... صداش و نازک ودخترونه کرد. اشکان: نازی جون اون لاکم کجاست؟ وایی یاسی میدونی کراشم پستم رو لایک کرد؟ وایی فردا میاد بهم پشنهاد ازدواج میده چی بپوشیم؟ لبخند محوی از این مسخره بازیاش روی صورتم نشست. اما با حرف زدن شروین اخم هام جای لبخندم رو گرفتن. شروین: البته همه به جز رها. اشکان دستی زد. اشکان: دمت گرم والا حق میگی اصلا رها دور این چیزا نیست کلا توی این فازا نیست. آرمین که تا الان سکوت کرده بود به حرف اومد. آرمین: جالب اینجاست پولدار ترین و لاکچری ترین پسرای دانشگاه بهش پیشنهاد میدن ولی اون حتی نگاهشون هم نمیکنه به ولله که رهام تَکه. از عصبانیت دستام رو مشت کردم اینا چی میگن؟ رها که دیشب با دوتا پسر خیابونی داشت حرف میزد ... هه بدبختای ساده گول ظاهرش رو خوردن. عصبی دستی توی موهام کشیدم . - مطمئنین؟ اشکان و آرمین رو به من کردن و باهم گفتن. - معلومه که مطمئنیم. نیشخندی زدم. از دیشب هنوز ازش عصبی بودم. نمیدونم چم شده ولی هرچیزی که بود مطمئن بودم حرفی که زدم دست خودم نبود: - ولی فکر نکنم به من جواب رد بده. شروین با عصبانیت به سمتم برگشت. شروین: ببین رادمان اولا پسر عمومی میخوام حرمتت و نگه دارم و چیزی بت نگم. همه بچهای اکیپ میدونن رها خط قرمز منه پس از خط قرمز من رد نشو؛ دوماً تنها کسی که توی قلب رهاعه منم. سوماً من و تو که هیچ جدت هم نمیتونه مخ رها رو بزنه. آرمین بلند شد و شروین و عقب برد. آرمین: چتونه بچها آروم باشین؛ مثل سگ و گربه به هم میپرین . شروین با دست به من اشاره کرد و داد کشید: شروین: چرت میگه آخه. عصبانی از جام بلند شدم. - مگه نمیگی نمیتونم مخش رو بزنم ها! خب پس ازچی میترسی امتحان کنیم! با صدای آرمین هممون به اشکان نگاه کردیم. آرمین: اشکان ببند اون گوشی رو آخه الان وقت فیلم گرفتنه؟ اشکان: باشه بابا چته پس دارم از منظره بیرون فیلم میگیرم خیلی هواش قشنگه. شروین دستی به ته ریشش کشید. شروین: به این آسونیا نیست رادمان باید شرط ببندی. لبخندی از روی رضایت زدم و روی مبل نشستم. اگه نتونستم عاشق خودم بکنم چی؟ -باشه شرط میبندم اما روی چی؟ شروین با خنده روی مبل رو به روم اومد؛ آرمین هم کنارش نشست. اشکان: خب حالا شرط سر چیه؟ بگین کنجکاو شدم. شروین: هرچی بگم قبول میکنی؟ بی اختیار سر تکون دادم. شروین: اگه نتونستی رها رو راضی کنی که میدونم نمیتونی باید با پریا ازدواج کنی. با کامل کردن حرفش گوشم زنگ خورد. این چی میگه؟ مگه من میتونم با یه خیانت کار خانواده تشکیل بدم؟ اما الان وقت این فکرا نبود باید قبول میکردم باید ریسک میکردم اما مطمئن نبودم میتونم مخ رها رو بزنم یا نه. فکرم پر کشید سمت دیشب وقتی اون با دوتا خیابونی حرف میزنه یعنی با من نمیاد؟ هه واقعا مزخرفه . با صدای شروین به خودم اومدم . شروین: الو کجایی؟ خندهای کرد. شروین: میدونستم نمیتونی. به مبل تکیه دادم. -قبوله. آرمین با عصبانیت رو بهم کرد. آرمین: ببین این کارو نمیکنیها! رها هر دختری نیست. رها مثل خواهرمه نمیذارم باهاش همچین کاری کنین؛ بعدش هم اون مطمئنا قبول نمیکنه یعنی نه تنها تورو بلکه هیچ پسری و قبول نمیکنه. خنده ی بلندی کردم. - بابا مگه نمیگین قبول نمیکنه خب امتحانش مجانیه امتحان میکنیم مگه چیه؟ آرمین با عصبانیت روی مبل خودش رو پرت کرد. آرمین: پشیمون میشین از این کارتون به ولله پشیمون میشین. من پشیمون نمیشدم. هم روی واقعی رها رو به اینا نشون میدادم هم انتقام این چند سالی که با زجر زندگی کردم رو از شروین پس میگیرم، انتقام غرور خورد شدم رو. اشکان گوشی توی دستش رو توی جیب گذاشت. اشکان: به حرفم رسیدین جمع پسرا خیلی بهتره ببینین یه شرطبندی خیلی خطرناک کردیم. -چرت نگو. توی فکر بودم که چطور به رها نزدیک بشم؟ چطور عاشقم بشه؟ این راهِ خیلی خطرناکیهِ. اشکان حق داره اما من هرموقع یاد غرور و غیرت خورد شدم میافتم این خطرناکی هیچ معنی واسم نداره. وقتی رها آخر شب به اتاقم میاد و نگرانمه پس یعنی یه حسی بهم داره وگرنه چه دختری نگران یه پسر غریبه میشه؟ پسری که فقط چند روزه دیدتش. از روی مبل بلند شدم. - پس من برم دیگه قولی که بهتون دادم رو عملی میکنم. شروین با نیشخند رو بهم کرد. شروین: موفق باشی. خندهی مصنوعی بهش کردم. -من رو موفق شده بدون پسر عمو. بدون اینکه به صورت عصبانیش نگاهی بندازم از ویلا بیرون زدم. سوار ماشینم شدم و به سمت بازار روندم. باید یه کاری می کردم رها فکر کنه من بهش اعتماد دارم... یا شایدم علاقه. "از زبون رها": با خستگی روی صندلی کنار یاسی نشستم. -وایی یاسی کمر درد گرفتم. دخترا داشتن لباسهایی که خریده بودن رو به هم نشون میدادن. مانی از روی صندلی کنار یاسی بلند شد و رو بهمون کرد. مانی: پدرم رو در اوردین خدا پدرتون و دربیاره عجوزه ها چی میخورین برم سفارش بدم؟ با خنده رو بهش کردم. - دیگه تا خودت باشی با ما دخترا جایی نیایی. نازنین رو به من کرد. نازنین: اذیت نکنین مانی من رو. یاسی دست من رو تو دستش گرفت و فشرد. میدونستم داره حرصش رو روی دست بیچاره من خالی میکنه. مانی که اوضاع رو مناسب ندید دوید رفت غذا سفارش بده. با صدای پیامک گوشیم به صفحش نگاه کردم از تعجب شاخ درآودم از طرف رادمان بود و نوشته بود کجایی. یعنی جوابش رو بدم؟ یا منم قهر کنم؟ اصلا به اون چه من کجام؟ با نشگون گرفتن بازوم آخی گفتم که یاسی خودش رو نزدیک به گوشم کرد. یاسی: ای کیه بهت پیام داده که نیشت رو باز کردی؟ من... من داشتم میخندیدم اوهو واقعا عقل از سرم پریده دیونه شدم رسما. یاسی که ازم جوابی دریافت نکرد گوشی رو ازم گرفت که با دیدن پیام لبخند شیطانی بهم زد. -اینجور نخند یکی میزنمتها. پریا: یاسی و رها چقد پچ پچ میکنین اینجور ما حس میکنیم اضافه ایم حرفی دارین با ماهم بزنین خب. شیطونه میگفت بهش بگم آره آره اضافهای برو گمشو اما نفس عمیقی کشیدم و بهش نگاهی انداختم. - نه پریا جون بچهای اکیپ که غریبه نیستن آخه نه تو تازه اومدی تو اکیپ، ما نمیتونم هممون باهم راحت بگو بخند کنیم بالاخره یه آدم جدید اومده بینمون البته... البته اشتباه متوجه نشی تو عضو اکیپ ما نیستی. پریا دستاش رو مشت کرد و به میز زد که با صدای رادمان رو به پشت سرم نگاهی انداختم. رادمان: اینجا جای دعوا نیست... خودنمایی نکنین رفتین خونه بشینین موهای هم دیگه رو بکنین. همهی دخترا خندیدن به جز پریا که خیره به رادمان بود . رادمان یه لبخند ریزی توی صورتش نقش بسته بود که خیلی گوگولی و تو دل برو شده بود. ولی این لبخندش چی بود؟ این بد عنق که لبخند نمیزنه. راستش از حرفش خندهام گرفته بود اما سعی کردم جدی بودن خودم رو نگه دارم. یاسی از جاش بلند شد . یاسی: رادمان بیا تو کنار رها بشین من اینجا کولره یکم سردم شده من میرم رو صندلی کنار پریا. رادمان: البته. یاسی بهم لبخندی زد و گوشیم که دستش بود و بهم داد. شیطونم درس میداد این دختر. با نگاه کردن به صفحه گوشیم خواستم جیغ بکشم یاسی جای من به رادمان پیام داده بود لوکیشن فرستاده بود و نوشته بود منتظرتم. یعنی کاش زمین باز میشد آب میشدم میرفتم توش. آبروم رفت کلا بدبخت شدم الان دقیقا دلم میخواد گریه کنم از خجالت نمیتونم به صورت رادمان نگاه کنم. رادمان روی صندلی کنارم نشست . با چشم برای یاسی خط و نشون میکشیدم و اون فقط یه لبخند بهم میزد که حرصم رو بیشتر می کرد. مانی غذا هارو آورد و مشغول خوردن شدیم. بعد غذا خوردنمون تصمیم گرفتیم به پارک بریم. *********** 2 1 https://forum.98ia2.ir/topic/7448-رمان-نیکوتینِ-چشم-هایش-نویسنده-هستی-آذرگشب-کاربر-نودهشتیا/ لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده