رفتن به مطلب
انجمن نودهشتیا

رمان بازی مرگ |حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا


حدیث

پست های پیشنهاد شده

نام رمان :بازی مرگ

نام نویسنده:حدیث رضایی

ساعت پارت گذاری :یازده شب

ژانر :هیجانی، ترسناک، معمایی

خلاصه: 

بازی، ساعت ۳ بامداد شروع می‌شه.
وقتی گروهی از نوجوان‌ها یک اپلیکیشن مرموز روی گوشی‌هاشون پیدا می‌کنن که فقط ساعت ۳ نصف شب باز می‌شه، ناخواسته وارد دنیایی ترسناک و موازی می‌شن. این فقط یه بازی نیست — بازی‌ایه که نمی‌تونی ازش خارج بشی، حداقل نه بدون عواقب.
تو این دنیا، باید با معماهای مرگبار، جنگل‌های شبح‌زده، قطارهای متروکه و ساختمان‌های عجیب‌وغریب با درهای سیاه روبه‌رو بشن. هر مرحله، ذهنشون رو به چالش می‌کشه — و اراده‌شون برای زنده موندن رو امتحان می‌کنه.
اگر شکست بخورن، یکی از اونا برای همیشه اونجا گیر می‌افته.
به «بازی مرگ» خوش اومدی. آماده‌ای بازی کنی؟

مقدمه: 

 

ناظر: @Nasim.M

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

  • Nasim.M عنوان را به رمان بازی مرگ |حدیث رضایی کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
  • تعداد پاسخ 28
  • زمان ایجاد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

  • مدیر کل

v28890__.jpg

با سلام خدمت شما نویسنده‌ی عزیز! ورودتان را خیر مقدم می‌گوییم. 

★ ☆★ ☆


برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی، می‌توانید به تالار زیر مراجعه کنید. 

آموزش نویسندگی «کلیک کنید»

لطفا پیش از نوشتن، قوانین تایپ رمان را با دقت تمام مطالعه کنید تا بی‌هیچ اشکالی رمانتان اتمام و منتشر شود. 

قوانین تایپ رمان «کلیک کنید»


نویسنده‌ی عزیز، از نام رمان تا پایان، یک ناظر همراه شما خواهد بود تا رمان شما بی‌هیچ عیب و نقصی به اتمام برسد.

مدیر منتقد

@FAR_AX

مدیر راهنما

@sarahp

★ ☆★ ☆

رضایت شما و وجودتون در کنار ما، باعث افتخار ماست. 

 اکنون رمان شما تأیید شده است و قادر به پارت گذاری هستید.


🌹قلمتون مانا

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت اول 

(دعوت نامه مرگبار)

روی میز مطالعه نشسته بودم و با لپ‌تاپ مشترک که من‌، نایا و لیا باهاش کار می‌کردیم، داشتم پروژه‌ی میکروب‌شناسی رو که استاد داده بود رو جلو می‌بردم؛ ساعت از دو گذشته بود و خواب از سرم پریده بود و فقط لیا هنوز بیدار بود؛ ناگهان یه نوتیف عجیب وسط صفحه ظاهر شد و لیا سرش رو بالا آورد و گفت:

ـ نوتیف چی بود؟!

صفحه رو با تعجب نگاه کردم و بلند خوندم سطح اول آماده‌ی فعال‌سازی است؛ زیرش فقط یه دکمه آبی رنگ بود که نوشته شده بود شروع، لیا اخم کرد و گفت:

ـ این چیه دیگه؟ برنامه نصب کردی؟!

سریع سرم رو تکون دادم گفتم:

ـ نه قسم می‌خورم حتی به وای‌فای هم وصل نبودم.

نایا از گوشه‌ی اتاق، خمیازه‌کشان گفت:

ـ نزن اون دکمه رو نصف شبی حوصله‌ی دردسر جدید ندارم.

ولی من،‌ داشتم از کنجکاوی میمردم دیگه از پروژه‌های بی‌پایان خسته شده بودم و با خودم گفتم شاید یه بازی هیجانی باشه با مکث روی دکمه زدم و در یک لحظه نور سفید خیره‌ کننده‌ای کل صفحه رو گرفت و بعد همه‌ چی تاریک شد؛ زمانی که به خودمون اومدیم دیگه داخل اتاق نبودیم روبه روی ما یک دروازه‌ی عظیم از سایه و دود باز شده بود و بالای دروازه نوشته شده بود به دنیای ممنوعه خوش‌اومدین از این‌جا به بعد قانون‌ها فرق دارن هر اشتباه، یک نفر رو حذف می‌کنه.

گیج و منگ به دور و برم نگاه کردم داخل یک جنگل تاریک و پر از مه ایستاده بودیم و هوا به قدری سرد بود که به یک‌باره لرزی به تن ضعیفم افتاد که باعث شد کل موهای بور بدنم سیخ بشن؛ لیا با صدای لرزون که انگار از ته عمق چاه درمیاد گفت:

- آیرا چی‌کار کردی؟! این‌جا دیگه کجاست؟! چی رو زدی؟

با لکنت آروم گفتم:

ـ نمی‌دونم... به خدا فکر کردم یه بازیه اصلاً نمی‌دونستم ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته.

نایا سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و آروم گفت:

ـ بچه‌ها، آروم باشین و همین‌جا وایستادن هیچ فایده‌ای نداره و هم خطرناکه، بیاین آروم از دروازه رد شیم.

همیشه از شجاع بودن نایا خوشم میومد، همیشه انقد نترس و باعث دلگرمی ما بود و با تایید من و لیا دست هم رو گرفتیم و به سمت دروازه حرکت کردیم قدم‌ به‌ قدم بین‌ درخت‌های عظیم و سبزی که توی تاریکی شب تیره دیده می‌شدن جلو می‌رفتیم؛ درختا به طرز عجیبی بلند بودن حتی شاید به ته ته آسمون هم می‌رسید و این باعث ترسناک‌تر شدن جنگل می‌شد دقیقا زمانی که تو خودم غرق شده بودم، صدای جیغ لیا فضا رو لرزوند به سرعت برگشتم سمتش و با ترس به کفشش نگاه می‌کرد؛ یه عنکبوت روی کفشش سعی می‌کرد حرکت کنه و با بی‌تفاوتی با گوشه‌ی پام عنکبوت رو پرت کردم اون‌ور و گفتم:

ـ از این به بعد یکم آروم‌تر جیغ بزن.

دوباره به راه افتادیم؛ صدای خش‌خش برگا از زیر پامون به صدا در میومد و سکوت وهم‌آور جنگل، مثل یه پتوی سنگین پیچیده بود دورمون، لیا آروم گفت:

ـ بچه‌ها، شما هم حس می‌کنین یه نفر از لای درختا نگاهمون می‌کنه؟!

نایا نگاهی به اطراف انداخت و سری به تأیید نشون داد. دروغ نگم، منم خیلی بیشتر این حس رو داشتم؛ ولی برای این‌که نترسن‌ مخصوصاً لیا که حساس‌تره، بروز ندادم و با صدای محکم گفتم:

ـ نه فکر نکنم، چون تو یه جنگل تاریک هستیم و سایه‌های درختا و مه همه‌ جا هستن و باعث شده فکر کنی یکی داره نگاهت می‌کنه اما ته دلم مطمئن بودم ما تنها نیستیم؛ انقد راه رفته بودیم که حس می‌کردم پاهام دیگه جون ندارن خیلی عجیب بود که هیچ‌کدوممون اعتراضی نمی‌کرد، هر کی یه گوشه‌ی ذهنش گیر کرده بود. اون سکوت کش‌دار داشت مغزمون رو می‌جَوید نگاهی به بقیه انداختم، صورت‌هاشون رنگ‌ پریده و لب‌ها خشک، چشم‌ها کم‌کم گیج و خسته شده بودن. وسط اون جنگل تاریک و پر از مه، فکر خونه ولم نمی‌کرد! خونه؟ نه، بیشتر یه زخم کهنه بود، هر کدوم‌مون یه مدل زخمی از خانواده‌مون داشتیم جز لیا، لیا همیشه انگار از دنیای دیگه‌ای بود. یه دختر اصیل و با خانواده‌ای کامل با موهای مشکی بلندش همیشه مرتب و مثل سیاهی شب بود و چشم‌هاش کشیده و پر  از رمز و راز، همون‌جوری که می‌تونست هر پسری رو جذب کنه؛ ولی نمی‌دونست پشت اون نگاه من چقدر حسرتش رو می‌خوردم؛ از اون‌طرف نایا کنارم بود و با چشم‌های آبیش که از کل زندگی من قشنگ‌تر بود. حتی اون موهای بلوند موج‌دارش مثل دریا بود که انگار خدا نقاشی کرده بود؛ از وقتی کلاس پنجم باهاش آشنا شدم تا حالا، اون مادرش رو از بچگی از دست داده بود و با این‌که همیشه سعی می‌کرد قوی باشه، ته چشم‌های درشتِ آبیش یه غم قدیمی توش داشت؛ ولی تو اون سادگی یه چیز خاصی توی نگاهش بود.

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت دوم

یه جور نوری که فقط من می‌دیدم؛ همون لحظه صدای خش‌خشی از لای درخت‌ها اومد و نفس‌هامون تو سینه حبس شد؛ ولی هنوز چیزی از لای درخت‌ها بیرون نیومده بود یا شاید، فقط داشت نگاهمون می‌کرد؛ لیا یک‌دفعه با صدایی که ترس‌ توش موج می‌زد گفت:

ـ وایسین بچه‌ها اون چیه که اون‌جاست؟!

از فکر کشیده شدم بیرون جلو رومون یه دروازه‌ی غول‌پیکر بود؛ ولی انگار بیشتر شبیه یه مرز بود تا یه دروازه مثل مرزی که تمام جنگل رو از وسط به دو قسمت تقسیم می‌کرد؛ وسط دروازه با خطی زمخت و قطره‌چکون عدد دوازده حک شده بود و رنگش مثل خون خشک‌شده بود و رنگ قرمز تیره‌ خون زیر نور کم جنگل می‌درخشید؛ نایا با صدای لرزون و آروم گفت:

ـ دوازده؟! یعنی چی؟! واقعاً بنظرتون این عدد چه معنی میده؟!

لیا نزدیک‌تر شد و چشم‌هاش رو دوخت به دروازه و آروم گفت:

ـ شاید اومم، شاید تعداد مرحله‌هاست؟! یا شاید هر بار کسی حذف میشه، یه عدد کم میشه تا به صفر برسه و با صدای آهسته گفتم:

ـ بچه‌ها انگار که عدد دوازده با خون نوشته شده انگار شبیه خونی که تازه از بدن خارج شده

دوتاشون سکوت کردن و این سکوت همراه با جنگل، تاریک و پر از مه‌اش زجر آور بود، نایا یک‌دفعه گفت:

- مهم نیست چیه وایستادن اینجا، ما رو نجات نمیده باید یک فکر کنیم ببینیم چطوری این در رو باز کنیم و رد بشیم.

(لیا)

از ترس داشتم به خودم می‌لرزیدم، یعنی خون کی می‌تونه باشه سعی می‌کردم مثل بقیه بچه‌ها ترسم رو پنهون کنم و قوی باشم آروم رفتم نزدیک در یه دکمه قرمز رنگ بود زدمش با کلی گرد خاک باز شد و بچه ها یک قدم رفتن به سمت عقب و آیرا سریع دستم رو کشید و به عقب برد آیرا با صدایی که هیچ ترسی توش نبود گفت:

- بازی فکر کنم شروع شد بیاین بریم داخل آروم سری تکون دادیم و قدم اول رو برداشتیم و دروازه شروع کرد به صدا دادن از خودش مثل نفسی که آماده‌ی بلعیدن باشه، وقتی وارد شدیم دروازه با صدای مهیبی پشت سرمون بسته شد؛ صداش مثل انفجار بود که انگار یه دنیای کامل قفل شد، باورم نمی‌شد چیزی که جلو روم بود رو دارم می‌بینم، وارد یه سالن بزرگی شده بودیم که انگار ته نداشت و ترسناک بودنش این‌جا بود که تمام فضا با آیینه پوشیده شده بود دیوار، سقف و حتی زمین زیر پام که بازتاب خودم بود این‌جا همه جاش عجیب بود حتی داخل سالنش مه خفیفی داشت که باعث میشد بازتابم رو محوتر بشه انگار دیگه اصلاً توی جنگل نبودیم این‌جا بیشتر شبیه یه خونه‌ی شیشه‌ای کابوس‌وار بود؛ یه صدای بلند شروع کرد به تیک‌‌تیک کردن برگشتم و به در بسته شده نگاه کردم که با رنگ خون یه زمان هک شده بود زمان باقی مانده (پونزده دقیقه) نفس‌هام سنگین شده بود با احتیاط رفتم سمت یکی از آیینه‌ها روی سطح سردش بخار گرمی نشست و طوری بود که انگار آیینه نفس می‌کشید؛ انگشتم رو بالا آوردم و روی سطح آیینه کشیدم که جمله‌ای آبی رنگ ظاهر شد (اگر تصویرت پلک زد، دیگه خیلی دیر شده) ‌و بعد صدای یک بلندگوی بی‌روح توی فضا پیچید بیشتر از پنج ثانیه اجازه نگاه کردن نداری، خشکم زده بود سرم رو بالا گرفتم و بازتاب خودم هنوز داخل آیینه دیده میشد، تا این‌که لبخند زد یه لبخند بی‌احساس اون لبخند من نبود؛ نایا سریع مچم رو گرفت و به عقب کشید نفسش لرزون شده بود، ولی محکم گفت:

- فقط به خودمون نگاه کنیم یا فقط به هم‌ دیگه به هیچ‌چیز دیگه نگاه نکن آیرا.

ناگهان حس درد مثل جرقه‌ای از زیر پوستم پرید بالا دستم داشت انگار تیکه تیکه میشد از سوختن سوزشش انگار از زیر پوست شروع شده بود؛ با لکنت و وحشت گفتم:

- چـ… چی داره میشه؟

آیرا با دست لرزون آستینم رو زد بالا روی پوست بازوم با چیزی مثل سوزن‌های داغ، یه جمله حک شده بود (اخطار اول) و زیرش با خون دستم که چکیده می‌شد نوشته شد تا سه اخطار می‌توانید دریافت کنید، بعد از سومین اخطار مرگ به سراغ شما می‌آید خون از زیر نوشته جاری میشد؛ نایا بدون هیچ حرفی یه تیکه از لباسش رو پاره کرد و پیچید دور بازوم و با صدای آرومش گفت:

- قراره زنده بمونیم لیا نترس زود بازی رو تمومش می‌کنیم.

ولی از ته چشم‌های خودش هم می‌تونستم ببینم که اونم ترسیده.

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت سوم 

لحظه‌ای بعد آیینه‌ها با صدایی که انگار دارن ترک‌ می‌خورن شروع به لرزیدن کردند؛ صدایی که بیشتر شبیه به نفس کشیدنِ سنگین بود از اعماقِ تمامی آینه‌ها بلند شد، انگار که چیزی پشت آیینه‌ها در حال بیدار شدن بود و منتظر حمله که ما رو در خودش غرق کنه و ما فقط بهم نگاه می‌کردیم؛ بی‌حرکت و مبهوت ترس‌خورده دیگه تو هیچ‌کدوم از آینه‌ها انعکاس خودمون نبود فقط چهره یه پسر، با موهای تیره و چشمایی که سیاهی‌شون انگار آدم رو می‌کشید توی خودش، صداش آهسته ولی پر از التماس و پر از لکنت بود و فقط پشت هم کلمات رو میگفت:

- کمکم کنین... تو رو خدا... نذارین این‌جا بمونم...

از همه‌ی آینه‌ها، صدای اون پسر از همه جا پخش میشد صدای یکنواخت و پر از التماسش توی اتاق پخش میشد هم‌زمان، تصویرش تو تک‌تک آینه‌ها تکرار میشد؛ اما انگار تو هر کدوم حالت چهره‌اش یه‌ذره فرق داشت. یکی می‌ترسید، یکی می‌خندید، یکی زل زده بود؛ لیا با لکنت و صدای لرزون گفت:

- مگه ممکنه؟! این دیگه چه کوفتیه؟! این‌که این‌جا نیست پس چطوری تو آیینه دیده میشه.

انقد که ترسیده بودیم حتی جرعت جواب دادن به لیا رو نداشتیم؛ پسر فقط با چشمای سیاه و گود افتاده‌اش بهمون خیره شده بود و صدای کمک خواستنش میومد که ناگهان، صدای خودکار دوباره پخش شد این‌بار واضح‌تر از قبل گفت:

- یک نفر از بین آن‌ها واقعی‌ است، دست او را بگیر ولی با هر انتخاب اشتباه، یک بخش از گذشته‌ات پخش خواهد شد.(زمان مانده دوازده دقیقه)

آیرا نگاهش رو از چشمای پسر برنداشت انگار که چیزی داخل نگاهش بود یه حس آشنا، انگار یه تیکه‌ی گم‌شده از گذشته‌ش قفل‌ شده تو اون دوتا چشم با دست لرزونش به سمت آیینه رفت و لیا فریاد زد:

- آیرا نه! صبر کن هنوز نمی‌دونیم واقعی‌ یا نه!

ولی دیر شده بود، انگشت آیرا آیینه رو لمس کرد و لحظه‌ای سکوت و بعد یه صدای شکستن مثل ترک خوردن شیشه‌ی یخ‌زده و به یک‌باره آیینه سیاه شد و بعد یک تصویر مثل پروژکتور روی تمام آیینه‌‌‌ها پخش شد؛ گذشته‌ی آیرا با کیفیتی مثل دوربین‌های قدیمی، با صدای خش‌دار نشون داده میشد تصویر این‌گونه بود که یه خونه‌ی لوکس و درِ چوبی بزرگ باز میشه و یک مرد میانسال با قد متوسط و با کت‌ و‌ شلواری طوسی پر‌ رنگ دختر بچه‌ای حدوداً یک‌ ساله رو بغل کرده و دختر به طرز عجیبی موهای سفیدی که با زور با کش موی ریز قرمز رنگ بسته شده بود و باقی موهای جلویش اطراف صورتش را پوشونده بود چشای خاکستری خمارش پر از اشک شده بود؛ مرد با صدای خفه و گرفته به زنی که پشت دره میگه:

- بگیرش، دیگه نمی‌تونم نگهش دارم.

زن با تردید نوزاد رو بغل می‌کنه؛ مرد ادامه میده و این‌بار با صدای محکم‌تر گفت:

- مادرش موقع زایمان مرد، این بچه بدشگون به دنیا اومده نمی‌تونم حتی نگاهش کنم در محکم بسته میشه و زنی که بچه رو بغل گرفته لحظه‌ای به صورتش نگاه می‌کنه و بعد با سردی میگه:

- فقط تا وقتی کوچیکه نگهش می‌داریم.

صحنه تغییر می‌کنه دخترک حالا پنج سالشه و بیرون در خونه ایستاده که در پشت سرش با صدا بسته می‌شه؛ صدای زن به گوش می‌رسه که بلند میگه:

- دیگه بزرگ شده ما قولی ندادیم که تا بزرگیش نگهش داریم دخترک به در زل زده و چشماش پر از اشک میشه ولی گریه نمی‌کنه. فقط زمزمه می‌کنه و آروم گفت:

- مامان؟ من دیگه کجا برم؟!

تصویر محو میشه و لحظه‌ای سکوت کل فضا رو پر می‌کنه؛ وقتی نگاهم به سمت آیرا می‌برم که بدنش به‌ لرزه افتاده و لباش از درد گزیده شده بود و دستش رو روی سینه‌اش میزاره، انگار که سعی داره یه زخم قدیمی رو پنهان کنه، آهسته و با تعجب گفتم:

- تو، تو فرزند خونه بودی؟!

آیرا بدون این‌که به کسی نگاه کنه آروم زمزمه کرد و گفت:

-من هیچ‌وقت نمی‌دونستم، فکر می‌کردم مامانم من رو ولم کرد ولی حالا می‌فهمم هیچ‌وقت حتی من و کسی نخواست و نمی‌خواد.

نایا دستش رو روی شونه‌ آیرا گذاشت:

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت چهارم

- ولی الان تنها نیستی، آیرا ما باهاتیم.

(زمان مانده: ده دقیقه) همه یک‌دفعه به خودشون اومدن و یادشون اومد که مرحله هنوز تموم نشده و باید ادامه می‌دادن و آدم درست رو انتخاب می‌کردن، این‌بار نایا رفت جلو و سعی کرد تفاوتی بین آیینه‌ها پیدا کنه نزدیک یکی از آیینه‌ها شد و به چشمای مشکی پسری که زل زده بود بهش که مثل یک تیر به کل بدنش نفوذ می‌کرد؛ نگاه کرد نایا از سردی نگاه پسر تنش لرز افتاد و صدای کلفت خش دار پسر سکوت را شکست و بلند گفت:

- لطفا کمکم کن دارم از بین میرم بدنم سردِ سرد میشه چیزی نمونده به پایان زندگیم.

نایا حتی اجازه مخالفت به کسی نداد و دستش رو جلو برد تا صورت پسرک رو لمس کنه و دستش از آیینه مشکی رد نشد این‌بار صدای آژیر بلند شد و نایا به خودش اومد و با لکنت لیا گفت:         

- چی...کار کردی؟ 

صدای بلند خودکار دوباره بلند شد دومین اشتباه، یک اشتباه مونده تا مرگ، دوباره یک تصویر دیگه مثل پرژکتور روی تمام آیینه‌ها پخش شد این‌بار گذشته نایا بود که افتاده بود روی صحنه و دختر دوازده ساله‌ای که موهای بلوند طلایی بلندش دورش ریخته بود و دستاش رو گذاشته بود روی گوشش و گریه می‌کرد و از ترس داخل کمد قایم شده بود و بدنش مثل زلزله چند ریشتر می‌لرزید، تصویر زن و مردی روی کل آیینه پخش شد مرد چاقو به دست و زنی که روی زمین افتاده بود و غرق در خون بود رو نشون میداد و تصویر بعدی شکنجه شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن نایا توسط پدرش بود؛ آیرا باورش نمیشد که اینا رو نایا بهترین دوستش که مثل خواهر براش بود پنهون کرده و صدای هق هق نایا کل فضا رو گرفت دخترا بغلش کردن با صدای آروم گفتن:

- زمان کمی مونده خودت رو جمع جور کن باید زودتر از این‌جا بریم بیرون دنبال راه حل باشین.

(سوم شخص)

(زمان باقی مانده پنج دقیقه) همه به خودشون اومدن و سعی می‌کردن به خود آیینه‌ها توجه نکنن و به کناره‌های آیینه نگاه کنن چون تصمیم گرفته بودن که تعداد لکه‌های خون رو روی هر آیینه‌ها بشمرن و یکی از آیینه‌ها بیشترین خون رو داشت لیا با صدای بلند گفت:

- بچه‌ها این یکی فرق داره فکر کنم این‌ درسته.

آیرا آروم گفت:

- مطمئنی چون این دفعه اشتباه کنیم یکی از ما میمیره.

نایا با ترس گفت:

- بچه ها دو دقیقه مونده فقط عجله کنین.

لیا دوباره با ترس گفت:

- یا باید کلن هر سه‌تامون بمیریم یا ریسک کنیم انجام بدیم.

(لیا)وقتی سکوتشون رو دیدم دستم رو جلو بردم وقتی به چشمای پسره نگاه کردم موهای مشکی پسر به هم ریخته شده بود و با چشایی که پر از اشک بود نگاهم می‌کرد دستم رو با چند ثانیه مکث دوباره به جلو بردم، لحظه‌ای که دستم به آیینه خورد حس کردم انگار فرو رفتم تو یه سطل آب یخ، ولی هم‌زمان پوست دستم می‌سوخت اهمیتی به سوزشش ندادم و بالاخره دست پسر ناشناس رو گرفتم و با زور به سمت بیرون کشیدمش ولی یه نیروی عجیب که انگار جاذبه‌ی معکوس بود نمی‌ذاشت بیاد بیرون انگار آیینه داشت می‌بلعیدش.(زمان مانده: یک دقیقه) دستم دیگه انگار داشت از جا کنده میشد که نایا و آیرا با وحشت داد زدن:

-بکش بیرون دیگه، چرا نمیاد؟!

بلند فریاد زدم و گفتم:

- دستم نمیاد بیرون بچه‌ها، کمک کنین! کمرم رو بگیرین بکشین عجله کنین زمان نداریم.

اول ایرا از پشت کمرم رو گرفت که زورش از همه بیشتر بود؛ ولی انقدر محکم کشید که حس کردم ناخنش پوستم رو شکافت، از درد یه جیغ بلند کشیدم ولی اهمیتی نداد، نایا هم کمر آیرا رو گرفت و با هم شمردیم.

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

# پارت پنجم

با هم شمردیم یک دو سه!(زمان مانده سی ثانیه) یه نیروی وحشی ما رو به عقب پرت کرد و پسر بالأخره از آیینه بیرون اومد، دقیقا در همون لحظه از تو آیینه خون پاشید بیرون نه چند قطره به جرعت می‌تونم بگم که اندازه یک سیلاب خون بود، وحشت‌زده دویدیم به سمت اِنتهای سالن فضا مدام تنگ‌تر میشد و انگار یکی دیوارها رو به هم فشار می‌داد که ما داخلش له بشیم، قلبم داشت از قفسه‌ی سینم بیرون می‌پرید و نفس‌هام تند و بریده شده بودن حس می‌کردم دارم کم‌کم خفه میشم و نفس‌هام دیگه با سرفه شده بودن پایین راهرو یه در کوچیک باز شد که فقط به‌اندازه‌ای بود که بخزیم و بخوابیم زمین و به بیرون بریم.(زمان مانده: پونزده ثانیه) آیرا اول از همه خزید داخل و دستم رو گرفت و من‌ رو داخل کشید؛ پسر ناشناس بلافاصله پشت سرم وارد شد و دست نایا رو کشید و در شروع به بسته‌ شدن کرد و بعد تق در بسته شد؛ زمانی که نگاهم رو به سمت بچه‌ها چرخوندم موهای بلند نایا رو دیدم که بین در گیر کرده بود جیغ خفه‌ای کشید و از درد به خودش می‌پیچید؛ با پاهاش زمین رو خراش می‌داد و من با ضربه دست آیرا به خودم اومدم و با سرعت دویدم سمتش خودم رو پرت کردم روی زمین و نایا رو بغل گرفتم، موهای نایا لای در مونده بود و تمام تنش می‌لرزید و لب‌هاش از درد می‌پرید و چشم‌هاش پر از اشک شده بود و با لکنت زمزمه کرد گفت:

- درد داره... خیلی درد داره...

صدای نازکش دیگه نازک نبود خفه و خش‌دار شده بود؛ پسر ناشناس نفس‌نفس‌زنان به در نگاه کرد نگاهش یه لحظه به من افتاد.

- اگه فشار بیاری و بکشی، یا موهاش رو بِکَنی شاید بتونه کامل بیاد بیرون ایرا با صدایی بریده گفت:

- وقت نداریم نمی‌تونیم دوباره در و باز کنیم.

نگام افتاد به موهای بلند و طلایی نایا که از شدت کشش زیاد، کشیده شده بودن و یه دسته‌شون خونی شده بود، نایا با صدای لرزون زمزمه کرد و گفت:

- اگه لازمه بکَنش فقط نذار این‌جا بمونم.

نفسم تو سینم گیر کرد و اشک تو چشمام جمع شده بود؛ نمی‌تونستم همچین کاری بکنم اما صدای تایمر دوباره برگشت(زمان مانده ده ثانیه) فریاد زدم و گفتم:

- ببخش نایا!

دستم رو جلو بردم که در لحظه آخر صدای پسرک اومد که با فریاد گفت:

- نه وایسا فکر کنم یک چیزی داشته باشم برای بریدنش.

و به سرعت سمتمون دوید و با چاقوی کوچیک جیبیش که یکم رنگش به زردی رفته بود که نشونه زنگ زدگیش بود سریع شروع کرد به بریدن موهای طلایی نایا چاقو کم‌کم رنگ گرفت دندون‌هام رو به هم فشار دادم و موهاش رو محکم گرفتم که راحت‌تر بریده بشه(سه)نایا چشماش رو بست(دو)و در آخر یک به صدا در اومد و موها بلاخره بریده شده بود و با جیغ بلند نایا، هر دومون به بیرون پرت شدیم و در محکم بسته شد و تاریکی همه جا رو گرفت؛ فقط صدای گریه‌ی خفه‌ی نایا و صدای نفس‌هامون شنیده میشد و پسر ناشناس یه گوشه ایستاده بود و سرش روبه پایین بود هم‌زمان چاقوی خونی شدش رو با لباس مشکی پاره و پوسیدش پاک می‌کرد و آروم گذاشت داخل جیبش و موهای تیره‌اش چسبیده به پیشونیش باعث میشد واضح چهره‌اش دیده نشه؛ ولی بالاخره با صدای آرومش گفت:

- مرسی که نجاتم دادین.

ایرا بهش نزدیک شد و آروم گفت:

- تو، تو کی هستی؟! این‌جا چه خبره؟! چرا ما این‌جاییم؟!

پسر آروم سرش رو بالا آورد نگاهش تیره و بی‌روح بود و با صدای لرزون گفت:

- من یکی از بازنده‌های قبلیم، من رو جا گذاشتن و حالا الان نوبت شماست که انتخاب کنین برنده‌اید یا بازنده می‌مونین؟!

با حرفش همه با تعجب سکوت کردیم و نتونستیم چیزی به زبون بیاریم و با رد شدن از دری که نایا به سختی ازش گذشت، دوباره وارد جنگل شدیم اون‌قدر درگیر نایا بودم که اصن حواسم پرت شده بود که ندیدم کِی وارد جنگل شدیم و این‌ دفعه جنگل تاریک‌تر و پر مه‌تر شده بود با زور میشد دو قدم جلو تر رو ببینی و همش در حال اُفتادن بودیم.

 

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

.

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت شیشم
با تصمیم بچه‌ها یک‌جا پیدا کردیم که بشینیم‌ من و نایا روی سنگ بزرگی که دور برش گل گیاه رشد کرده بود نشستیم و آیرا روی زمین روبه روی نایا نشست با این‌که هنوز بدنش مثل بید می‌لرزید دست نایا رو گرفته بود و آروم با انگشت های کشیده و ظریفش دستش رو ناز می‌کرد تیکه‌ای از لباسم رو پاره کردم و گذاشتم رو سر نایا و خون لای موهاش رو باهاش پاک کردم چشم‌های نایا از شدت گریه زیاد کاسه خون شده بود آیرا اومد نزدیک‌تر، نایا رو گرفت بغلش و بهمون قول داد که زودتر از این‌جا خارج میشیم نفس‌هامون سنگین شده بود، نایا با صدای لرزون و گرفته رو کرد به پسر ناشناس گفت :
- مرسی که کمکم کردی از لای در خارج بشم واقعا مدیون شما شدم.
-خواهش میکنم هرکسی جای من بود این‌ کار رو می‌کرد؛ و عوض این بود که شما من رو نجات دادین و حالا بی‌حساب شدیم.

نایا خیلی آروم لبخند قشنگی زد و با و با خجالت ادامه داد و گفت:
- ما هنوز اسمت رو نمی‌دونیم.

پسر که نگاهش بین لبخند و چشمای نایا می‌چرخید سعی کرد با سفره دوباره صداش رو صاف کنه و محکم و با صدای بلند گفت:
-عذر میخوام وقت نشد خودم رو معرفی کنم من ریو هستم.
- آروم هم‌زمان گفتیم خوشبختیم.
نایا شروع کرد به معرفی کردن و گفتن اسم هامون آیرا با صدای آرومش گفت:

-چند وقته اومدی این‌جا؟! فقط تو تنهایی؟!

ریو سرش رو انداخت بیرون و با ناراحتی ادامه داد گفت:
- نمیدونم واقعا چند وقت شده، نه بجز من دو نفر دیگه هم این‌جا هستن.
 سریع بلند شدم از جام و با حالت تعجب گفتم:

- جدی، پس بقیه کجان؟! مردن؟!

(نایا)

تو فکر خودم غرق شده بودم یعنی کیان اون دو نفر یعنی اگه ماهم اشتباه کنیم از هم جدا میشیم کاش زودتر تموم شه بجز این نگاه ریو رفتارش صداش خیلی برام آشنا بود حس می‌کردم میشناسمش صدای ریو باعث شد از فکر دربیام بیرون صدای خش دارش که انگار  یه غمی توش بود که دلم می‌خواست بدونم چی تو فکرش هست و چی باعث شده این غم انقد آشکار تو یه صدا باشه ولی ادامه حرفاش نزاشت فکر دیگه ای بکنم؛ صدای بلند گفت:
- نه تو یکی از مرحله‌ها که داشتیم بازی می‌کردیم سه تا اخطار دریافت کردیم و بازی ما رو برای جریمه از هم جدا کرد و من داخل آیینه‌ها گیر اُفتادم فکر کنم باید تو هر مرحله یکیشون رو نجات بدیم.
نایا سریع با صدای بلند گفت:

- تو که خیلی وقته تو بازی راه خروج هست؟!میتونیم بریم بیرون؟ اصن چطوری این بازی ایجاد شده؟!

با ناراحتی ریو ادامه داد
- نمی‌دونم واقعا ولی ما تو مرحله پنجم بودیم که دومین اشتباه کردیم فقط یکی مونده البته برای من فقط، هر نفر سه تا جون داره که پشت کمرش خالکوبی شده مثل سه تا خط یا سه تا ستاره طبق شخصیت‌های افراد اون شکلک‌ها ایجاد شده.
نوبتی لباسمون رو دادیم بالا کمر هم رو نگاه کردیم، برای من شمع بود برای نایا دریا و برای آیرا ماه، با کنجکاوی ازش پرسیدم:
- برای تو چیه؟!تو چشام زل زد و گفت:
- آتیش.
سرش رو دوباره به پایین برد که باعث شد موهای مشکی بلندش روی پیشونیش کمی بریزه که اون رو بیشتر مردونه تر می‌کرد و تن صداش رو آروم کرد و گفت:
- تو دنیای واقعی باهم دوست بودین؟! بیرون چی کار می‌کردین؟!

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

#پارت هفتم

آیرا زودتر از همه جواب داد و گفت:

- من پرستاری میخونم نایا گرافیسته و لیا مهندسی، ما هر سه از بچگی باهم بزرگ شدیم من و نایا از کلاس پنجم و از نهم لیا هم پیدا کردیم دوست شدیم تو چی؟! مگه با بقیه دوست نبودین؟

- من دانشگاه دیگ نرفتم و کار میکنم از وقتی پدرم فوت کرد من مجبور شدم خرج خودم و مادرم بدم و درس نخوندم.

 

آروم گفتم:

-واقعا متاسفم

- متاسف نباش عادت کردم با سایان دوست‌های بچگی بودیم و با دیمن رو این‌جا دیدیمش وقتی که از خواب داخل جنگل بیدار شدیم دیمن کنارمون بود و حالا خداکنه زنده مونده باشن که آشنا بشین و باهم از این‌جا خارج بشیم.

 

نایا آروم گفت:

 

- بچه ها من خیلی میترسم خیلی تاریکه بنظرم یه جا نشینیم بریم جلو تر.

و همه تایید کردیم دست هم رو گرفتیم حرکت کردیم؛ من یک طرف و آیرا یک طرف دست نایا رو گرفته بود و پسر ناشناس هنوز پشت سرمون میومد، ساکت و بی‌صدا با همون چاقوی کوچیک که لکه های خون هنوز روش مونده بود بازی می‌کرد؛ حس می‌کردم فضا سنگین‌تر داره میشه فضای جنگل سکوتش عجیب رو مخم بود هم‌زمان حس ترس سرما پوست استخونم رو لمس می‌کرد، بیشتر دست نایا رو فشار می‌دادم هر از چند گاهی باد سردی میومد که باعث میشد صدای درخت‌ها بلند بشه و نور بنفش رنگی از دور مشخص میشد رسیدیم دوباره به یه دری که به بزرگی در قبلی بود ولی این بار بنفش و بالاش عدد یازده حک شده بود روی دروازه با رنگ سفید جمله‌ای نوشته شده بود فقط زمانی که چراغ‌ها قرمزند باید بایستی؛ اگر تکون بخوری خودت رو خواهی دید. به یک‌باره دروازده خودش باز شد و وارد دوباره سالنی شدیم که سقف راهرو پر از چراغای کوچیک قرمز رنگ بود که با صدای تق‌تق روشن و خاموش می‌شدن. روی دیوارا شروع شد به پخش شدن از فیلم های شکنجه شدن بازیکن های دیگه رو پخش میکردن
یکی رو پوستشون میکندم یکی رو دستش قطع شده بود یکی از چشاش خون میومد

صدای آروم ریو دم گوش نایا زم زمه شد :
- سعی کن توجه نکنی  و صداشو بلند تر کرد و به بقیه هم اینو گفت
- بیاین پشت هم حرکت کنین ریو اول وایستاد نایا پشت سرش پشت نایا به ترتیب لیا و آیرا
ایه بوق بلند توی فضا پیچید و همه چراغا  قرمز شدن.
- بچه ها وایستین صدای بلند ریو بود که فضا رو پر کرد نقش راهنمای بازی رو داشت.


نایا:
– «نجم‌زن شبیه بازی بچگیامونه… ولی مطمئنم این یکی پایان خوشی نداره.»
وقتی چراغ ها سفید شد
ما آروم شروع کردیم به راه رفتن. صدای نفس‌هامون، تنها چیزی بود که فضا رو پر کرده بود. انقد حس سرما میکردیم که دمای هوا حس می‌کردم داره میاد پایین سرمو اینور اونور چرخوندم که یه سرنخی پیدا کنم
یه دما سنج کوچیک کنار ستون کنار دیوار بود که نشون میداد منفی پنج درجه اس
صدای خودکار شروع پخش شد
با لحن سرد خش دار یک مرد بود
- هر لحطه دمای محیط پایین میاد تا وقتی که برین بیرون

دوباره بوق زد.
چراغ‌ها قرمز شدن.

سریع ایستادیم.
نایا دست منو گرفت، فشارش لرزش داشت.

چند ثانیه گذشت، چراغا سفید شدن، دوباره راه افتادیم.
ولی همون موقع صدای نفس کشیدن سنگین از انتهای راهرو اومد.
همه‌مون برگشتیم.
هیچ‌کس نبود.

چراغا دوباره قرمز شدن.

یه صدای خیلی ضعیف، درست کنار گوش ایرا پخش شد:
– «تو همون‌جوری نیستی که فکر می‌کنی…»

ایرا که نفهمیده بود چراغا قرمزن، یه قدم برداشت.
یه‌هو صدای جیغ بلندی تو راهرو پیچید.
از وسط سایه‌ها، یه نفر ظاهر شد.

خودِ ایرا.
ولی چشم‌هاش کامل سیاه بودن، دست‌هاش خونی، لباش با لبخند وحشتناک کشیده شده بودن.

لیا جیغ زد:
– «اون… اون ایرا نیست!»

ایرا اصلی از ترس عقب رفت:
– «لعنتی! این چیه؟»
ریو آروم گفت:
– «اون نیمه‌ایه که مخفی کردی. ترست… خشمت… این فقط شروعشه.»

ایرا تاریک به طرفش حمله‌ور شد.

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

                    [رمان بازی مرگ]

                   《 پارت نهم》

ما مجبور شدیم بین فرار و کمک انتخاب کنیم.

سوم شخص:

نایا دست آیرارو کشید:

– «باید بریم، زمان نداریم، هر اشتباه این‌جا تبدیل به کابوس واقعی میشه!»

همزمان صدای سیستم پخش شد:

«اگر نسخه‌ی تاریک یکی، تا انتهای راهرو باقی بمونه، جاشو با فرد اصلی عوض می‌کنه. و دیگه هیچ‌وقت کسی متوجه نمی‌شه…»

ایرا یک قدم عقب رفت، نفسش بند اومده بود.

– «این من نیستم… من این نیستم…»

اما ایرا تاریک لبخندش رو عمیق‌تر کرد، لبایی که انگار تا گوشش پاره شده بودن. با صدای گرفته‌ای گفت:

– «همه‌تون یه چیزی برای قایم کردن دارین… من فقط جلوتر از بقیه‌تون بیرون اومدم.»

با چشمای وحشی و سیاه که زیر چشاش انگار با چاقو بریده شده بود ازش خون سفید و سیاه شره میکرد 

به سمت ایرا حمله ور شد و سعی کرد با شیشه شکسته دستش به ایرا واقعی صدمه بزنه

ریو خودشو انداخت جلو، با شونش ایرا رو عقب زد. همزمان فریاد زد:

– «فرار کن! نایا، بکشش عقب!»

چراغا هنوز سفید مونده بودن. انگار بازی هم دلش نمیخواست ببازن ولی اگه وایمیستادن، ایرا تاریک نابودشون می‌کرد

صدای جیغ نایا اومد، همزمان با صدای بریدن هوا توسط چاقوی ریو. اون بین دخترا و ایرا تاریک ایستاده بود. چاقو تو دستش می‌لرزید اما نگاهش ثابت بود.

با صدای آژیر دوباره قرمز شد 

کم کم داشت سردتر میشد پوست دستای ریو از شدت سرما سفت شده بود

با صدای محکم گف:

– «حرکت نکنین… اگه بجنگیم، بازی مارو مجازات می‌کنه…»

ایرا تاریک ریو رو به زمین پرت کرد 

و آروم سمت ایرا میرف لبخند صورتش هر لحظه بیشتر و ترسناک تر میشد 

ریو آروم گفت:

– «ایرا… اون واقعی نیست. اون فقط بخشی از توئه که قبولش نکردی… فقط کافیه نگاهش کنی. قبولش کنی.»

ایرا نفس‌نفس می‌زد. چشم‌هاش پر اشک شدن.

– «من… از خودم متنفر بودم… از این خشم… از این حس بی‌ارزشی… از این همه حسادت، من نمیخواستم این شخصیت ازم درست بشه»

ایرا تاریک سرشو کج کرد. انگار برای اولین بار مکث کرد.

چراغا سفید شدن.

همون لحظه، ایرا اصلی یه قدم جلو برداشت. چشم تو چشمِ خودش.

– «من می‌پذیرم… که گاهی از خودم می‌ترسم. اما نمی‌ذارم این منو نابود کنه.»

صدای شکستن شیشه‌ای از بالا اومد. ایرا تاریک جیغی کشید، و انگار از درون ترک برداشت. شبیه آینه‌ای که خورد بشه. بعدش تبدیل شد به سایه‌ای ناپایدار و در باد محو شد.

همه‌مون یخ زده بودیم.

نایا گریه می‌کرد. لیا با وحشت به ایرا نگاه می‌کرد، و ریو زیر لب گفت:

– «اون قبولش کرد. واسه همین زنده موند…»

سکوت.

بعد، دوباره صدای بوق اومد.

چراغا قرمز شدن.

و صدای زمزمه‌ای جدید:

– «نوبت بعدی… نایا.»

 

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

                    [رمان بازی مرگ]

                   《 پارت دهم》

همه‌مون به لیا نگاه کردیم. چشماش لرزید، قدمی عقب رفت.

لیاا با صدای لرزون گفت:
– «لیا… نترس، تو قوی‌ای…»

اما نایا سکوت کرده بود. نگاهش به پایین بود. لب‌هاش تکون می‌خوردن ولی صدایی ازش درنمیومد.

دوباره سیستم با همون صدای خش‌دار گفت:
– «نسخه‌ی تاریک نایا در حال آماده‌سازی‌ست. اگر خودش فرار کند، سایه‌اش جایگزین می‌شود.»

نور راهرو تغییر کرد. دیوارها ناپدید شدن و جاشون رو مه گرفت. مهی سفید و غلیظ.
ریو بلند گفت: - نایا با ما بیا،نذار مه بلعت کنه
دستش و سمتش دراز کرد
بوق خورد چراغ قرمز شد

لیا با لکنت گف :
بچه ها تکون نخورین

اما صدای بچگونه‌ای از مه پیچید. یه صدای دختر کوچیک:
– «تو که دوستم نبودی… همیشه تنهام گذاشتی… چرا منو نجات ندادی وقتی بعد اینکه بابا رو کشتیم؟»

نایا از جا پرید. لب‌هاش لرزید:
– «نه… نه… تو واقعی نیستی… تو فقط… تو فقط… من .. نکشتمش .. من نکردم اتفاقی شد اون مامان و کشت من فقط نمیخواستم اسیب ببینم ...»

از مه، دختربچه‌ای بیرون اومد. چشم‌هاش کامل سفید بودن، موهاش به هم چسبیده، و لباس مدرسه‌ی پاره‌ای تنش بود،

– «من، همون نایام… همون‌که همیشه گریه می‌کرد، ولی هیچ‌کی گوش نداد. حتی خودت.»

نایا عقب عقب رفت. نفس‌نفس می‌زد. لیا جلو دوید:

– «نایا! اونو نگاه نکن! اون فقط دردته! فقط یه خاطره‌ست!»

اما نایا دیگه به حرفا گوش نمی‌داد.

نسخه‌ی تاریک‌ نایا بچه، شروع کرد به تغییر. کم‌کم قد کشید، موهاش بلند شد، انگار داشت بزرگ می‌شد… بزرگ‌تر، و وحشی‌تر.

حالا روبه‌روی نایا ایستاده بود. چشم‌هاش مثل شیشه‌ی ترک‌خورده، و دهنش از پهلو تا پهلو پاره بود.

– «تو منو ساختی. من زنده‌م چون همیشه خواستی ضعیف بمونی… تا دلسوزی بگیری… تا همه نجاتت بدن، باید انتقام بابا رو از تو بگیرم، تو یه قاتلی ....»

نایا زانو زد. دست‌هاشو گذاشت رو گوش‌هاش. فریاد زد:
– «خفه شو! خفه شو! من… من دیگه اون نیستم... من قاتل نیستم ...!»

ریو جلو رفت، اما باز هم هوا قرمز شد. چراغا چشمک زدن. بازی اجازه نمی‌داد کسی دخالت کنه

 

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

فصل اول 

پارت یازدهم 

نایا سرشو بالا آورد. با صدایی آروم، ولی محکم گفت:

– «من نجات پیدا نکردم چون فرار می‌کردم… ولی دیگه فرار نمی‌کنم... قبول دارم بابامو کشتم .... ولی حقش بود .»

دستشو سمت تاریکش دراز کرد:

– «منو ببخش… و منم تورو می‌بخشم.»

نسخه‌ی تاریک یه لحظه مکث کرد… لبخندش محو شد… اشک خونین از چشماش ریخت و جلوی چشم های بقیه آتیش گرفت و کم کم جزغاله شد و در آخر خاکستر هنوز چراغ ها قرمز بودن و منتظر یک حرکت... یک اشتباه .

وقتی دوباره روشن شد، مه رفته بود. تنها لیا وسط راهرو ایستاده بود، ولی قوی‌تر به نظر می‌رسید. حتی نایستاده بود که تکیه بده. مستقیم به جلو نگاه می‌کرد.

لیا آروم گفت:

– «آفرین…»

ریو سرش پایین بود. صدای پاهاشون روی کاشی‌ها، با نفس‌های سنگین‌شون قاطی شده بود. یه‌هو... صدای سایان.

آروم، زنده… و پر از درد:

– «ریو… کمکم کن…»

قلبش وایستاد. خواست بچرخه، اما یه چیزی تو ذهنش فریاد زد: چراغا قرمزن! نچرخ!

صدا باز تکرار شد. این‌بار نزدیک‌تر:

– «ریو… تنهام نذار…»

چراغا سفید شدن. ریو سریع برگشت.

هیچی.

هیچ‌کس پشت سرش نبود.

نایا برگشت، نفسش بخار می‌شد:

– «بیا دیگه! چرا وایستادی؟ داریم یخ می‌زنیم. یکم دیگه بمونیم، می‌میریم!»

ریو آروم گفت:

– «صدای دوستمو شنیدم… سایان. این‌جا گیر کرده. باید نجاتش بدیم…»

دخترا ساکت شدن.

سکوت… و یه صدای ضعیف، پشت درِ کناری:

– «ریو… چرا ولم کردی؟»

ریو چند لحظه مردد موند.

نفس‌هاش مثل دود سفید تو هوا پخش می‌شد. درِ کنار دیوار، فلزی و زنگ‌زده بود. صدای سایان، این بار ضعیف‌تر ولی دردناک‌تر شنیده شد:

– «دارم می‌میرم ریو… منو ول نکن…»

نایا جلو اومد، آروم ولی جدی گفت:

– «این می‌تونه تله باشه…»

ریو چشم از در برنداشت:

– «یا می‌تونه خودش باشه…»

دری بنفش رنگ کنار دیوار نمایان شد ریو رفت سمت در و...

دستشو گذاشت روی دستگیره. سرد بود، انقدر که انگشتاش بی‌حس شدن. یه نگاه به بقیه انداخت. نایا و لیا ساکت بودن. ایرا هنوز به جلو نگاه می‌کرد، ولی تنش توی شونه‌هاش معلوم بود.

در و باز کرد.

مه سنگینی از اتاق پاشید بیرون و....

 

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل اول 

پارت دوازدهم

هیچ‌چیو نمی‌شد دید. فقط یه صدای خش‌دار:

- «ریو… تو همیشه قوی بود ؛ ولی حالا،وبت توئه.»

ریو یه قدم جلو رفت. مه اطرافش رو بلعید. بقیه فقط صدای قدم‌هاشو شنیدن، بعد هیچی.

سکوت.

یه لحظه بعد، صدای فریادی توی مه پیچید. نایا داد زد:

- «ریو؟!»

صدا جواب داد. ولی نه ریو،

یه صدای خیلی شبیهش، ولی خالی، سرد، مصنوعی:

– «برگردین،اگه می‌خواین زنده بمونین…»

نایا خواست جلو بره، اما ایرا بازوشو گرفت:

- «نه، این ریو نیست…»

لیا با ترس زمزمه کرد:

- «بازی داره یکی دیگه‌مونو برمی‌داره…»

در پشت سر ریو آروم بسته شد.

و صدا خاموش شد.

فقط مه موند… و یه صدای ضبط‌شده‌ی جدید از سقف:

«بازیکن شماره‌ی سه … وارد فاز آزمایش شد. نتیجه: - در حال پردازش.»

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل اول پارت سیزدهم 

مه سنگین‌تر شد.

صدای نفس‌های ریو توی فضای سرد می‌پیچید.

سایان هنوز بسته به صندلی بود، اما سایه‌ای دور اتاق چرخ می‌زد، سایه‌ای که ریو نمی‌تونست ازش فرار کنه.

 

صدای ضبط‌شده باز اومد:

«بازیکن شماره‌ی ۳، حالا باید با حقیقتی رو‌به‌رو بشی که همیشه پنهان کردی…»

 

همه‌جا تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از بالای سر ریو می‌تابید، مثل چراغ اتاق بازجویی.

صداهای ضبط‌شده، زمزمه‌های مبهم، مثل بادی که توی ذهن می‌پیچه:

– «ریو… وقتشه رو راست باشی… نه با ما، با خودت.»

 

روی دیوارهای سیاه رنگ، تصویرهای قدیمی پخش شدن.

مدرسه!

دختربچه‌ای با لباس بهزیستی، موهای بلند طلایی، سرش پایین، گوشه‌ی حیاط نشسته بود.

فقط یک دختر کنارش بود که اونم آیرا بود تا کلاس نهم همراهش بود.

کنارش پسری ایستاده بود،ریو.

 

ریو خشکش زد.

زیر لب زمزمه کرد:

- نه، این دیگه چیه،

صداها تو سرش بلندتر شدن:

- تو یادت میاد، اون همیشه تنها می‌نشست. هیچ‌کس باهاش حرف نمی‌زد،جز تو و آیرا ولی تو… تو جرأت کردی نزدیک شی.

 

تصاویر سریع رد می‌شدن.

نایا و ریو تو مدرسه، ریو همیشه کنارش بوو کمکش می‌کرد.

نایا باعث شد ریو دیگه دعوا نکنه، شیطونی نکنه.

سال‌ها گذشت، ریو قوی‌تر شد، بزرگتر شد،ساکت‌تر، ولی همیشه یه نفر تو ذهنش موند.

 

نفسش بند اومد.

تصویر روزی پخش شد که ریو وارد کلاس شد، صندلی نایا خالی بود.

 

همه‌چیز سیاه شد.

صدای خفه‌ی خودش توی اتاق پیچید:

– «اون رفت، بدون خداحافظی،بدون یه نگاه، و من، هیچی نگفتم.

هیچی نگفتم چون می‌دونستم اگه حرف بزنم، همه‌چی واقعی می‌شه.

من،دوستش داشتم. از همون بچگی.

ولی حالا حتی منو یادش نیست. و من باید اینو قورت بدم.

باید قورت بدم که یه‌بار دیگه هم قراره ببازمش.

 

صدای بازی دوباره پخش شد.

- حقیقت ثبت شد. بازیکن شماره‌ی سه: شکست روحی – سطح بالا. تثبیت احساسات، ناموفق.

 

دیوار روبه‌رو باز شد.

 

سایان روی صندلی بسته شده بود، اما لبخند محوی روی لبش بود، انگار همه‌چی رو فهمیده.

 

ریو به زانو افتاد. برای لحظه‌ای دیگه قوی نبود. دیگه "نقاب ریو" روی صورتش نبود.

فقط یه پسر شکسته بود.

که تو دل یه بازی مرگبار، با خاطره‌ی یه عشق خاموش، داشت می‌جنگید.

 

مرحله دوم فروپاشی آغاز شد.

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

           فصل اول پارت چهاردهم

ریو هنوز زانو زده بود. نفس‌هاش بریده بریده، دستاش دور سرش قفل شده بودن. تاریکی تو ذهنش می‌چرخید، و اون اعتراف، هنوز توی مغزش تکرار می‌شد.

 

ولی وقتی سرش رو بالا آورد،

همه‌چیز تغییر کرده بود.

 

نور دیگه‌ای نبود. سقف، دیوارها، زمین، همه خیسِ خون بودن. قطره‌قطره از شکاف‌های دیوار شره می‌کرد، مثل عرق مرگ،صدای چک‌چک خون توی سکوت طنین می‌نداخت.

 

اما اون ترسناک نبود.

 

ترسناک، اون چیزی بود که روبه‌روش ظاهر شد.

 

نایا.

نه یکی.

ده‌ها تا.

همه‌ با لباس همون روز توی مدرسه.

همه با موهای آشناش.

ولی...

 

لبخند.

 

اون لبخند لعنتی.

 

لب‌هایی که تا نزدیکی گوش‌ها دریده شده بودن. چشم‌هایی بی‌روح، سیاه، و خالی. پوست صورت بعضی‌ها شکاف خورده، بعضی‌ها تا نیمه سوخته. ولی همه‌شون یه چیزو داشتن: لبخند. ثابت، بی‌حرکت، و مرگبار.

 

صداهایی خفه از گلوی اونا بیرون می‌اومد:

دوستش داشتی… مگه نه، ریو؟!

- چرا نگفتی؟

- ما هنوز اینجاییم،منتظر یه جواب، یه حقیقت دیگه.

 

و با هر قدمی که جلوتر می‌اومدن، بزرگ‌تر می‌شدن.

بازوهاشون کش می‌اومد، انگشت‌هاشون درازتر، دندون‌هاشون بیشتر.

هرچه ریو عقب می‌رفت، اونا نزدیک‌تر می‌شدن، تا جایی که دیگه دیوار پشتش بود.

زمزمه‌ی اصلی از پشت سرش بلند شد.

 

صدایی کاملاً شبیه نایا، ولی با بُمی مرده و بی‌احساس:

 

- ما واقعی هستیم. بخشی از تو. هر بار که خواستی فراموشم کنی، ما شکل گرفتیم.

نگام کن. به ما نگاه کن. بپذیر، که نتونستی فراموش کنی.

 

ریو نفسش گرفت.

چشم‌هاش پر اشک شد.

لب‌هاش لرزیدن، اما بالاخره گفت:

شما، واقعی هستین. چون من، هنوز تو رو فراموش نکردم. هیچ‌وقت نکردم. حتی وقتی با تمام وجودم خواستم.

 

یکی از نایاها با گردنی شکسته، آروم سرشو خم کرد.

 

- بالاخره گفتی.

 

همون لحظه، همه‌شون فریادی کشیدن.

لبخندهاشون دریده‌تر شد، نور قرمز دیوونه‌واری تو چشم‌هاشون پیچید، و درست وقتی ریو فکر کرد تمومه،

 

همه منفجر شدن.

 

نه با خون، نه با گوشت.

با دود.

با دود.

با سکوت.

 

و ریو تنها موند.

همون‌جا.

روی زمین.

در اتاقی که هنوز از سقفش خون می‌چکید.

 

و صدای بازی مثل شلیک تیر تو سکوت پخش شد:

 

- پذیرفته شد. خاطره‌ی مخفی، آزاد شد.

 

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت پونزدهم

هم‌زمان با فریادهای بی‌نام‌ونشان از اتاق ریو، اون‌طرف، مه کم‌کم کنار رفته بود.

ایرا، نایا و لیا، در سکوت سنگینی قدم برمی‌داشتن. هر قدم روی کاشی‌های سرد و مشکی مثل کوبیدن پتک روی اعصابشون بود. چراغ‌ها این بار نه قرمز، نه سفید. خاموش بودن. فقط نور زردِ ضعیفی از راهرو می‌اومد.

لیا با صدای گرفته‌ای گفت:

فکر می‌کنین هنوز زنده‌ان؟ ریو و سایان؟

ایرا ایستاد. به عقب برگشت. جز تاریکی چیزی نبود. دندوناشو روی هم فشار داد.

اونا باید بیان، ریو قوی‌تر از اونه که بذاره خودش گم بشه.

نایا لب‌هاشو گاز گرفت. ساکت بود. اما لرزش دستش دیده می‌شد.

راهرو داشت تموم می‌شد. یه درِ بزرگ فلزی ته سالن منتظرشون بود. به رنگ خاکستری کدر، مثل یه جایگاه انتظار. ساکت. بسته.

ایرا نزدیکش شد و دستشو گذاشت روی صفحه‌ی فلزی کنارش. صفحه روشن شد. یه صدای رباتی پخش شد:

- سه بازمانده ثبت شد. انتظار برای تکمیل تیم، دو بازیکن باقی مانده.

نایا عقب رفت. نشست روی زمین، خیره به تاریکی پشت سر.

لیا زمزمه کرد:

- شاید بازی نخواد همه‌مون زنده بمونیم.

اما ایرا گفت:

- نه، این بازی روانمونو می‌خواد، نه جنازه‌مونو. اگه بمیرن، بازی هم می‌بازه.

سکوت.

فقط صدای نفس‌های خسته و قطره‌هایی که از سقف می‌چکیدن.

نایا زیر لب گفت:

- ریو، بیا بیرون، من هنوز باید چیزی بهت بگم،

در تاریکی، جواب نیومد.

ولی صدای تیک، تیک، تیکِ سیستم، نشونه‌ی این بود که هنوز زنده‌ان.

و بازی هنوز تموم نشده.

دمای هوای اتاق بازی دخترا انقدر اومده بود پایین، که کم کم داشت نفس هاشون کند می‌شد و تنگی نفس میگرفتن.

روی دیوار ها که با کاشی های قرمز، بنفش درست شده بود از سرما ترک برداشته بود و بخار گرفته بود 

دخترا ته سالن بازی روی کاشی مشکی که حکم پایان بازی رو داشت منتظر پسرا مونده بودن.

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

فصل دوم: شروع فروپاشی روانی

زمانی که چشماشو باز کرد ، اول چیزی ندید. فقط تاریکی. اما بعد، با هر قدمی که جلو می‌رفت، نور ضعیفی از لامپ‌های لرزان سقف، صحنه رو روشن کرد.

وسط اتاق، یه صندلی فلزی. پاش شکسته بود و کمی کج شده بود. روی صندلی، سایان بود. سرش افتاده بود پایین. دست‌ها و پاهاش با تسمه‌های چرمی بسته شده بودن. قطره‌های خون از گوشه‌ی دهانش خشک شده بودن. تنش بالا و پایین می‌رفت، نفس می‌کشید… ولی بی‌هوش.

- سایان!
ریو به سمتش دوید. زانو زد. سعی کرد بندها رو با دست باز کنه ولی سفت بودن. عصبی توی جیبش گشت، چاقوی کوچیکی از لباسش بیرون کشید. با لرزش دست، بندها رو برید. اول دست‌ها، بعد پاها.

سایان یه لحظه تکون خورد. زیر لب چیزی نامفهوم زمزمه کرد.

ریو زیر گوشش گفت:
- تموم شد رفیق، بیدار شو، بیدار شو، باید بریم، اونا منتظرن.
دستشو دور کمرش انداخت، سایان رو کشید رو دوشش. بدنش بی‌وزن نبود، ولی ریو دیگه به خستگی فکر نمی‌کرد.

نور ناگهان سفید شد. صدای سیستم پخش شد:

«بازیکن شماره ۳، آزمایش کامل شد. نجات موفق. اتصال مجدد.»

درِ پشت سرش بسته شد. جلوی ریو، مسیر باریک و طولانی‌ای باز شد، نور سفید تهش بود. صدای قلبش توی گوشش می‌کوبید. هر قدم، سنگین. اما هر چی جلوتر می‌رفت، صدا واضح‌تر می‌شد…
صدای نفس‌های آشنا.

صدای نایا.

و بعد، وقتی به انتهای راهرو رسید.
دخترها بودن. ایستاده، خیره، با چشمای پر از اشک و امید. نایا اول اونا رو دید. بعد چشمش افتاد به سایان روی دوش ریو.

- ریو…
لیا جلو رفت، کمکش کرد سایان رو پایین بیاره. ایرا سریع نبضش رو چک کرد.

-زنده‌ست؛ ضعیفه ولی زنده‌ست.
نایا چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد آروم، اومد جلو. ریو خسته سرشو بالا آورد. چشماش تار می‌دیدن.
نایا آروم دستشو گذاشت روی شونه‌ش.

-خوش اومدی،قهرمان.
برای اولین بار، ریو لبخند زد. نه از روی غرور. نه از پیروزی. فقط از اینکه هنوز زنده‌ست، و نایا، اونجا بود.

ناگهان صدای سیستم بلند شد:

تیم کامل شد. ورود به مرحله‌ی نهایی،تا لحظاتی دیگر.
درِ بزرگ فلزی آهسته باز شد. و باد سردتر، تاریک‌تر، مثل نفس مرگ، از اتاق آخر بیرون خزیدن

بچه ها به نوبت خارج شدن ریو با کمک آیرا سایان رو به بیرون بردن،دوباره همون مکان دوباره همون جنگل سرد و بی روح، تاریک..

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

فصل دوم قسمت دوم 

لحظه‌ای که آخرین نفر از در عبور کرد، صدای بسته شدن سنگینش پشت سرشان پیچید. سکوت.

 

فقط صدای قدم‌ها بود. برگ‌های پوسیده زیر پا خش‌خش می‌کردند. هوای مه‌آلود، سرد و مرطوب، انگار تا استخوان نفوذ می‌کرد. هیچ‌کس چیزی نمی‌گفت. همه می‌دانستند که حالا بازی واقعاً شروع شده.

 

ایرا کنار ریو قدم برمی‌داشت، یک دست روی بازویش گذاشته بود تا سایان تعادلش را حفظ کند. اما سایان هنوز در شوک بود. چشمانش باز شده بودند، اما خیره، بی‌فروغ، انگار چیزی درونش شکسته بود.

لیا با صدای لرزان پرسید؟!

- اینجا دیگه کجاست؟فرق کرده جنگل انگار!

 

نایا به اطراف نگاه کرد. درخت‌ها عجیب بودند. خم‌شده، پیچ‌خورده، مثل استخوان‌هایی که از زیر خاک بیرون زده باشند. هیچ پرنده‌ای نبود، هیچ صدایی، به جز نفس‌هایشان.

ریو آروم گفت:

- مسیر رو پیدا کنیم، تا وقتی زنده‌ایم، راهی هست.

اما صدای زمزمه‌ای، ناگهان از دل درختان بلند شد. زمزمه‌ای مرطوب، خش‌دار، انگار کسی با گلوی بریده دارد حرف می‌زند. همه ایستادند. نفس‌ها در سینه حبس شد. از میان مه، چشم‌هایی ظاهر شدند. قرمز. ساکت. نزدیک. خیلی نزدیک.

 

ریو دستش را بالا آورد، اشاره کرد که همه عقب‌تر بروند. اما خیلی دیر شده بود.

زمین زیر پای‌شان ترک خورد. گِل نرم شد و چیزی شبیه دست، از زیر خاک بیرون زد. نه یک دست انسانی… پنجه‌ای با ناخن‌های بلند. یکی از درخت‌ها تکان خورد. نه باد بود، نه حیوان. خودش حرکت کرد.

لیا جیغ خفه‌ای کشید.

- اینا، درخت نیستن!

ایرا به سختی سایان را از زمین بلند کرد.

ریو عقب عقب رفت، دست در جیبش، آماده، و در گوشه‌ای نایا را دید؛ خشک شده، مات، با چشمانی که در تاریکی برق می‌زدند.

 

نایا... برو، باید بدویم!

اما نایا لب زد:

- نه، نمی‌فهمی، ما هیچ‌وقت از اینجا بیرون نمی‌ریم.

لحظه‌ای سکوت. بعد نور ناگهانی آسمان را شکافت. انگار رعدی بی‌صدا از میان مه گذشت

 

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت سوم فصل دوم

ناگهان، از دل درختان تاریک، صدای خِش‌خش‌های سریع آمد. مثل اینکه چیزی می‌دوید. نه یکی، نه دوتا ده‌ها. همه از جهات مختلف. مه حرکت کرد. حالا روشن‌تر می‌دیدند.

آن‌ها در محاصره بودند.

موجوداتی با بدن‌هایی از چوب خشک، پوست ترک‌خورده، اما چشم‌هایی که انسان نبود؛ انگار آتش پشتشان زبانه می‌کشید. دندان داشتند. زیاد. و صداهایی در گلویشان که بیشتر از جیغ، شبیه خنده بود.

ریو فریاد زد:

- بدو!

همه شروع به دویدن کردند. نایا ماند، لحظه‌ای فقط نگاه کرد، اما لیا او را کشید.

درخت‌ها حرکت می‌کردند. ریشه‌ها از زمین بیرون می‌زدند. یکی از آن چیزها از بالای شاخه‌ها پرید، درست جلوی میلو فرود آمد.

میلو چرخید، با چاقویش ضربه زد، اما پوستش مثل سنگ بود.

ایرا فریاد زد:

- از راه آب برید! کنار تخته‌سنگ، یه مسیر آبه!

 

همه به آن سمت دویدند. نفس‌نفس، هجوم. یکی از موجودات نزدیک شد، اما ایرا برگشت، بطری بنزین کوچکی از کوله‌اش درآورد و پرتش کرد.

ریو فندک زد. انفجار کوچکی رخ داد. مه، شعله‌ور شد. جیغ یکی از آن موجودات، گوش‌ها را کر کرد.

 

اما درست وقتی رسیدند به مسیر رود، ریو ناگهان ایستاد.

همه متوقف شدند.

روبرویش، مادرش ایستاده بود.

 

لبخند می‌زد. همون لبخندی که تو ذهنش مونده بود.

- پسرم، اینجا چیکار می‌کنی؟

 

همه نگاه کردن. اما چیزی نمی‌دیدند. فقط ریو بود که خشکش زده بود. چشمش پر اشک شده بود.

نایا جلو رفت، دستش را گرفت.

- ریو، هیچی نیست اونجا. ببین منم. فقط تو داری می‌بینیش.

اما صدا ادامه داد:

- بیا، خسته‌ای؛ تو لازم نیست بجنگی دیگه، فقط بیا پیشم.

 

ریو قدم برداشت،

نایا فریاد زد:

- نه!

ایرا از پشت لباسشو گرفت، کشید عقب.

در لحظه‌ای که عقب کشیده شد، سایه‌ای به شکل مادرش تغییر کرد… دهانش باز شد… دهانِ بازِ خیلی بزرگ… و غیب شد.

سکوت شد.

سایان نفس‌نفس می‌زد.

- دارن ذهن‌مون رو هم می‌گیرن.

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ارسال شده در (ویرایش شده)

قسمت چهارم فصل دو

 

بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفس‌ها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود.

 

ایرا بلند گفت:

– «باید بریم، الان. قبل اینکه دوباره حمله کنن.»

 

اونا وارد مسیر باریک کنار رود شدن. آب کم‌عمق، اما سرد و تیز مثل تیغ، از زیر پاشون رد می‌شد. دیواره‌ی سنگی اطرافشون بلند و تنگ بود. انگار رود داشت اونا رو قورت می‌داد.

 

لیا زمزمه کرد:

– «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟»

 

بعد از محو شدن آن سایه، برای چند ثانیه فقط صدای نفس‌ها بود. همه ساکت، چشم به ریو که هنوز شوکه بود. نایا دستشو ول نکرده بود.

ایو.

لیا زمزمه کرد:

– «اگه دوباره چیزی ببینیم چی؟ اگه نتونیم بفهمیم چی واقعیه چی نه؟»

سایان که هنوز صدای نفسش سنگین بود، گفت:

– «همینه بازی… واقعیتو ازت می‌گیره… بعد خودتو بهت نشون می‌ده.»

 

مه دوباره داشت برمی‌گشت. اما این بار، صدای پچ‌پچه‌ باهاش اومد. صداهایی آشنا.

 

ایرا لحظه‌ای ایستاد. سرشو گرفت. صدا توی سرش پیچید:

 

«تو خواهر کوچیکتو تنها گذاشتی… اون هنوز اونجاست… داره اسمتو صدا می‌زنه…»

 

لیا دستش رو شونه‌ی ایرا گذاشت:

– «هی! تمرکز کن، فقط برو جلو. صداهارو قطع کن.»

 

اما بعد، همه همزمان ایستادن.

 

مقابلشون، دیواره‌ی رود تموم می‌شد… یه در فلزی، درست وسط سنگ‌ها، بدون دستگیره. فقط یه چشم‌اسکنر وسطش چشمک می‌زد.

 

نایا قدم برداشت جلو. اسکنر روشن شد.

«بازیکن شماره ۵: پذیرش شد. در حال آماده‌سازی دروازه.»

در، به آهستگی شروع به باز شدن کرد… اما صدایی از پشت سر اومد. خنده‌ها. دوباره اون صداها. خش‌خش. جیغ.

لیا برگشت. موجودات از مه بیرون اومده بودن. سریع‌تر از قبل. زشت‌تر. انگار بیشتر از چوب ساخته شده بودن—انگار از کابوس ساخته شده بودن.

ریو ناگهان داد زد:

– «برید تو! من پشت سرتون میام!»

اما نایا گفت:

«با هم می‌ریم. این بار نمی‌ذارم عقب بمونی.»

 

همه وارد در شدن. اما ریو، لحظه‌ای برگشت. به مه. به صدای مادر. به خاطره‌ای که داشت از هم می‌پاشید. دلش می‌خواست بمونه. دلش می‌خواست تسلیم شه… اما دست نایا، هنوز گرم و محکم، پشتش بود.

 

قدم آخر رو برداشت.

 

در بسته شد.

 

و تاریکی پشت سرش، برای لحظه‌ای جیغ کشید.

 

مرحله بعد: هزارتوی ذهن. آغاز مرحله‌ی جدید.

@melodi

ویرایش شده در توسط حدیث
لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت پونزدهم تالار طلایی

سکوت.

 

اول فقط سکوت بود.

 

نه صدای نفس، نه صدای قدم. حتی صدای قلب خودشون رو هم نمی‌شنیدن.

 

هوا سنگین بود. نه گرم، نه سرد. مثل چیزی که می‌خوابه روی پوستت، ولی نمی‌ذاره تکون بخوری.

 

 

 

سقف نبود. یا شاید اون‌قدر بلند بود که نمی‌دیدنش، پر از لوسترهای عظیم که نور طلایی می‌تابوند. دیوارها از مرمر سفید، کف از سنگ‌های سیاه براق. وسط سالن، یک میز بلند و باشکوه، با روکش طلا، پر از خوراکی‌های عجیب ولی وسوسه‌انگیز.

دیوارها زنده بودن. انگار نفس می‌کشیدن. بافتشون شبیه گوشت خامی بود که روش رگ‌هایی با نور کم می‌درخشیدن.

 

نایا زمزمه کرد:

– ما… زنده‌ایم؟

ریو آروم گفت:

- فکر کنم هنوز نه!

 

ایرا آهی کشید، نشست روی یکی از صندلی‌های مخملی قرمز رنگ:

 

- به نظر منم فکر نکنم. ولی اینجا قبل از مرحله‌ی بعدی باید بهمون "استراحت" بدن. یه جور شوک آرام.

 

لیا با تردید دست برد سمت یه لیوان آب. بوی نعنا و گل رز می‌داد. خورد… و چیزی نشد.

 

– واقعی‌ هستن!

 

نایا ساکت بود. نشسته بود کنار سایان و ریو.

 

ریو بهش نگاه کرد. چهره‌ی نایا، نور ملایمی گرفته بود. با کلی کش مکش سرشو انداخت پایین آروم و با لکنت گفت:

- تو… یادته؟ دبیرستانو؟ من و تو یه مدرسه بودیم…

 

نایا ابروهاشو بالا انداخت، ولی لبخندش تلخ بود و با صدای لرزون گفت:

– نه… یعنی… صدا و چهره‌ت آشناست، اما… مثل فیلمی که تیکه تیکه‌ش حذف شده باشه.

 

سکوت شد.

 

بعد، لیا و آیرا باقدم های آروم به سمتشون اومدن و آیرا با صدای رسا گفت:

- اون تصادف کرد. تو همون سالی که ناپدید شد. ضربه‌ی مغزی. حافظه‌ی کوتاه‌مدت مدرسه رو از دست داد. حتی اسم خودشم یه مدت یادش نمیومد.و حتی ما!

لیا حرف آیرا رو ادامه داد:

من تورو یادمه البته،فکر کنم چندباری با نایا اومده بودم و تورو بهم نشون میداد .

ریو فقط لبخند تلخ زد و حس کرد بغض گلوشو داره خفه میکنه انگار که دوتا دست تنومند سعی دارن اونو خفه کنن.

 

ریو به نایا نگاه کرد. چشماش لرزید. نایا فقط سرشو پایین انداخت. صداش شکست:

 

- من نمی‌خواستم برم… حتی نمی‌دونستم ریو اونجاست.و هیچی یادم نمیومد وقتی بهزیستی منو برد، فقط، سعی کردم از همه چیز دور بشم . وقتی هم برگشتم، انگار اون سال‌ها، برای من پاک شده بودن. و تو دیگه نبودی.

 

ریو آهسته لب زد:

- فکر می‌کردم رفتی چون نخواستی خداحافظی کنی. و شاید ازم بدت میومد، سال‌ها ازت بدم می‌اومد، و هم‌زمان؛ از خودم بیشتر.

نایا بهش نگاه کرد. لبخندی کم‌رنگ زد، اما با چشمای خیس:

– اگه اون روز دوباره به مدرسه برمی‌گشتم، اولین کسی که می‌خواستم ببینم، تو بودی.

لحظه‌ای همه ساکت موندن.

 

سایان دستی روی شونه‌ی نایا گذاشت:

– حالا که پیداش کردی، دیگه نذار از دست بره.

 

ریو فقط سر تکون داد.

میز پر بود از غذا، ولی چیزی تو اون هوا سنگین‌تر بود… شاید بخششی که بعد از سال‌ها بالاخره اتفاق افتاده بود.

 

صداهای بازی خاموش بودن. فقط صدای خنده‌های آروم، قاشق روی بشقاب، و شاید… ضربان قلب‌هایی که دوباره شروع کرده بودن به تپیدن.

 

انگار که همه یادشون رفته بود کجا هستن و چقدر دور شدن از زندگی واقعی...

 

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل دو قسمت شیش

لحظه‌ای انگار زمان ایستاده بود. همه، روی صندلی‌های مخملی قرمز، دور میز نشسته بودن. بوی شیرین میوه‌های عجیب، دود ملایمی که از لیوان‌ها بالا می‌رفت، گرمای خفیف و نور طلایی… مثل خوابی بود که نمی‌خواستن بیدار شن.

 

سایان، ساکت‌تر از همیشه، تکه‌ای از نان سیاه‌رنگ برداشت. گفت:

– عجیب نیست که بعد از همه‌ی اون وحشت، اینجا، آرومه؟ زیادی آروم!

زیادی آروم.

ایرا چشم تنگ کرد:

– اینم یه مرحله‌ست. از اون نوعی که قرار نیست بجنگی. باید دوام بیاری، با خودت.

 

نایا دستش هنوز کمی می‌لرزید. کنار ریو نشسته بود ولی انگار فاصله‌شون از هزار خاطره‌ی گمشده پر بود. با صدای آهسته گفت:

– بعضی وقتا حس می‌کنم یه بخش از من، هنوز اونجاست. تو اون تصادف. تو تاریکی بین دو لحظه.

ریو بهش نگاه کرد، ولی این بار توی نگاهش فقط غم نبود. فهم بود. یک جور آرامش دردناک. دستش رو جلو برد، روی میز، ولی فقط گذاشت کنار دست نایا. نذاشت تماس بگیره. فقط نزدیک بود.

 

نایا آروم انگشت‌هاشو به انگشت‌های ریو چسبوند.

سایان سرش رو پایین انداخت، ولی لبخند زد. گفت:

– جالبه، من هیچ‌کدومتونو از قبل نمی‌شناختم. ولی الان… حس می‌کنم بیشتر از خیلیای دیگه می‌شناسمتون.

لیا گفت:

– بازی این کارو می‌کنه. مارو پرت می‌کنه ته ذهن‌مون. مجبورمون می‌کنه رو در رو بشیم با خودمون. و اگه شانس بیاریم، با بقیه.

 

سکوت دوباره افتاد. فقط صدای قل‌قل شرابی بنفش‌رنگ، و بخار آرام بشقاب‌ها باقی مونده بود.

اما بعد…

چراغ‌های لوسترها یک لحظه چشمک زدن. لرزیدن. صدایی خفیف، مثل خش‌خش برگ خشک، از زیر زمین اومد.

 

میلو، که نزدیک یکی از ستون‌ها نشسته بود، صاف نشست. گوش داد. صدا قطع شد.

 

ریو آروم گفت:

– حس کردید؟ انگار یه چیزی، بیدار شد.

ایرا سریع ایستاد، اطراف رو برانداز کرد. دیوارها هنوز نفس می‌کشیدن. ولی حالا انگار تندتر.

 

لیا گفت:

– شاید زمان استراحتمون تموم شده.

 

اما نایا زمزمه کرد:

– نه، یه چیزی داره میاد. یه چیزی که نباید اینجا باشه.

 

سایان ایستاد. چشم‌هاش تیره شده بودن. نه از ترس، از تمرکز. آروم گفت:

– مرحله‌ی بعد، فقط یه هزارتو نیست. اسمش هست "هزارتوی ذهن"ولی اون چیزی که وسطشه، خودمون نیستیم. یه چیز دیگه‌ست.

لحظه‌ای همه به هم نگاه کردن.

در انتهای سالن، زیر یکی از لوسترها، درِ کوچکی با قاب نقره‌ای باز شد. پشتش فقط تاریکی بود. عمیق، مثل سیاه‌چاله.

ایرا زمزمه کرد:

– اون در رو ما باز نکردیم.

 

سایان گفت:

– اون ما رو صدا زد.

نایا برگشت سمت ریو:

– با هم می‌ریم. هر چی که اونجاست.

 

ریو نفس کشید، عمیق. لب زد:

– این بار، با هم.

 

و همه بلند شدن.

 

در، منتظر بود.

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل دو قسمت هفتم

 

وقتی از در نقره‌ای گذشتند، سکوت تبدیل شد به صدای قدم‌هایی روی سنگ خیس.

 

راهرو باریک بود، ولی از سقف بلندش شمع‌های معلق آویزون بودن؛ بی‌حرکت، انگار زمان رو متوقف کرده بودن.

 

در انتهای راهرو، به دیواری رسیدن که پنج در، با فواصل مساوی توش قرار داشت. درهایی فلزی، ولی با خطوط نقره‌ای که روشون نام‌ها حک شده بود.

ایرا جلو رفت. دست کشید روی در اول:

 

"ایرا / سایان"

چشمش رفت روی در کناری:

"لیا"

و بعد:

"ریو / نایا"

همه ساکت موندن. انگار بازی براشون تصمیم گرفته بود.

سایان لبخند نصفه‌ای زد، سعی کرد جو رو سبک‌تر کنه:

– خب، انگار من و ایرا افتادیم به تیم تخت‌خواب اشتراکی.

ایرا اخم کرد:

– تخت اشتراکی نباشه لطفاً.

سایان خندید، ولی نگاهش رفت سمت ایرا؛ اون خنده بیشتر از شوخی، دنبال آرامش بود.

لیا به در خودش خیره شده بود. انگشت‌هاش می‌لرزید. رنگش پریده بود. با لکنت گفت:

– تنها…؟

نایا جلو رفت، دستش رو گرفت:

– تو قوی‌ترین مایی، لیا. یادت نره.

همه هنوز ایستاده بودن. به درهایی که مثل قضاوتی ساکت، اسم‌هاشون رو به رخ می‌کشیدن.

لیا، همون‌طور که لب‌هاش می‌لرزید، چشم دوخت به در خودش. بعد، یهو برگشت. مستقیم رفت سمت ایرا. دستش رو گرفت. محکم، مثل آخرین امید.

– نرو… بیا با من تو. من نمی‌تونم تنها بمونم ایرا، تو رو خدا.

چشمای ایرا لرزید. اخماش باز شد. دلش نمی‌خواست بزنه زیر دست لیا. سرش رو خم کرد، آروم گفت:

– باشه، بیا امتحان کنیم. شاید بازی اشتباه کرده.

هر دو به سمت در "لیا" رفتن.

 

لیا دستگیره رو گرفتدسنگیره داغ داغ بود برعوس دستای یخ کرده لیا. اما قبل اینکه دستگیره رو بکشه . کل درهای اتاق ها با صدای نرمی باز شد. ولی وقتی ایرا خواست قدم اول رو بذاره..

بوم!

نیرویی نامرئی، مثل دیوار شیشه‌ای نامرئی، ایرا رو عقب پرت کرد. نه محکم، ولی قاطع. یه جور حس لرزش تو استخوانش نشست. انگار بازی، بهش گفته باشه: نه. این راه تو نیست.

 

ایرا چشم‌هاشو تنگ کرد. دستشو دوباره برد جلو، سعی کرد لمسش کنه. هوا مثل شیشه‌ی سرد می‌لرزید. مقاومت می‌کرد.

 

لیا با وحشت گفت:

– نه… نه… خواهش می‌کنم… نرو.

ایرا نفس عمیقی کشید. سعی کرد لبخند بزنه. صدای خودش هم لرز داشت:

 

– لیا، بازی تصمیم گرفته. شاید برای اینکه تو قوی‌تر بشی، باید این تنهایی رو تجربه کنی.

 

لیا اشک تو چشماش جمع شد:

– من قوی نیستم… اصلاً نیستم…

نایا با قدم های آروم اومد سمت لیا و خم شد، پیشونی لیا رو بوسید:

- پس نشون بده که هستی.

لیا سعی کرد لبخند بزنه. ولی بغضش پنهون نبود. فقط سری تکون داد، انگار پذیرفته باشه.

قدمی به جلو برداشت. به در نگاه کرد. نور کم‌نوری از اتاق می‌تابید بیرون. انگار در حال قورت دادنش بود.

 و لیا تنها موند.

 

ایرا برگشت سمت در خودش. سایان هنوز منتظر بود. دست به سینه، ولی نگاهش نرم بود. وقتی ایرا رسید، سایان گفت:

- همه‌چی خوبه؟

ایرا سری تکون داد. بی‌احساس گفت:

- آره… فقط بازی با احساساتمونم بلده.

سایان لبخند زد، درو باز کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دونفره بود. بزرگ، با ملافه‌های برمز شرابی مثل، سقف های اتاق، چراغ‌های کم‌نور زرد، و هوایی نیمه‌گرم.

ایرا ایستاد، خیره شد به تخت. لب زد:

- شوخی‌ش گرفته یا ما رو جدی گرفته؟

سایان شونه‌ای بالا انداخت:

- هر چی بوده، احتمالاً تهش یه کابوسه. بخوابیم قبل اینکه بیدارمون کنن.

ایرا تا خواست وارد بشه صدای هق هق لیا اومد

ایرا لحظه‌ای چشم بست. بعد زیر لب گفت:

- قوی باش، لیا…

برگشت سمت دری که واسه نایا و ریو بود که وارد اتاق شده بودن و ریو که داشت می‌رفت سمت نایا رو از لای نیمه در نگاه کرد...

 

و درها با صدای اروم بسته شدن.

و با تعجب به سایان نگاه میکردم....

 

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

فصل دوم قسمت هشتم 

اتاق نایا و ریو

هوای داخل اتاق گرم‌تر بود. نه خفه‌کننده، نه ناراحت… بلکه شبیه آغوشی که بعد از یک روز طولانی، بی‌صدا می‌پذیردت. دیوارها با نور کهربایی می‌درخشیدند. یک تخت دونفره وسط اتاق بود، با ملافه‌های سفید و پتوی مخملی قرمز که نرم و وسوسه‌انگیز به نظر می‌رسید.

اما چیزی که بیشتر از هر چیز چشم را می‌گرفت، قاب عکس کوچکی بود روی میز کنار تخت. تصویری تار، اما آشنا؛ عکس دو نوجوان کنار هم، خندان. شاد… قبل از آن‌که دنیاشان تغییر کند.

نایا ایستاد. صدایش خش‌دار و لرزان بود:

 

– این عکس… من اینو داشتم. توی خونه‌ی قبلیم. قبل از… همه چی.

 

ریو به عکس نزدیک شد. لحظه‌ای نفس نکشید. بعد لب زد:

 

– از سفر اردوی بهار… یه هفته قبل از اینکه… دیگه نیای.

 

سکوت. پررنگ‌تر از همیشه.

نایا نگاهش را از عکس برداشت، نفس عمیقی کشید و گفت:

 

– فقط امشب. تخت بزرگه، ولی می‌تونیم فاصله بندازیم… فقط بخوابیم. اوکی؟

 

ریو لبخندی محو زد، خسته:

 

– من اصلاً نمی‌خوابم. فقط مراقبم… ازت… از خودمون.

 

نایا برای لحظه‌ای لبخندی زیرلبی زد. سعی کرد بی‌تفاوت به نظر برسد، ولی نگاهش گاهی لرز داشت. با قدم‌هایی آرام به سمت کمد سفید وسط اتاق رفت. دستش را روی یکی از کشوها گذاشت و بازش کرد. داخلش یک دست لباس رسمی به رنگ آبی بود، زیرش لباس خواب ساتن، حوله تن‌پوش، و حتی لباس زیر.

نگاهش برق زد. لبخندی زد و به ریو نگاه کرد:

 

– اینجا رو ببین… چقد لباس‌های قشنگ داره!

 

ریو نزدیک شد، کشوی بالایی را باز کرد. یک لباس رسمی مردانه‌ی مشکی آنجا بود. زیرش حوله و لباس زیر، تا شده و تمیز.

 

– فکر کنم این در حموم باشه.

 

سمت دری رفت که کنار کمد بود و و خم شد بازش کرد. فضای پشت در روشن شد: یک حمام باشکوه، با کاشی‌های سفید و قرمز. یک وان بزرگ قرمز گوشه بود، براق و درخشان، و یک دوش بلند وسط سقف.

نور نرم از لای پرده‌ی نازک بخارآلود می‌تابید و فضا حالتی بین زیبایی و رؤیا داشت… یا شاید هم کابوس.

 بخار گرمی از داخل بیرون می زد، بوی گل‌های ناشناس و چیزی شبیه صابون دست‌ساز تو هوا پیچید. نایا چند قدم جلو رفت، پاهاش روی سرامیک براق صدا نمی‌داد. ایستاد لب وان. دست کشید روی لبه‌ی قرمز و زمزمه کرد:

 

– اینجا… زیادی تمیزه. زیادی بی‌نقصه.

 

ریو پشت سرش بود. دستی به دیوار زد و گفت:

 

– انگار منتظر ما بوده. انگار از قبل… می‌دونستن قراره بیان.

 

نایا سرشو پایین انداخت. بازدمش بخار شد تو هوا. دستی به آستینش کشید و زمزمه کرد:

 

– من از حموم کردن کنار کسی عادت ندارم.

بعد سکوت کرد. انگار خودش هم فهمید حرفش چقدر کش‌دار و مبهم بود. بدون اینکه برگرده گفت:

 

– اول تو برو. من صبر می‌کنم.

 

ریو سری تکون داد. آروم لب زد:

 

– باشه. ولی قفل نمی‌کنم. اگه ترسیدی… صدام کن.

 

نایا خندید. نه با لب، با نفس.

 

– فکر نمی‌کنم چیزی تو این خونه از بیرون ترسناک‌تر باشه.

 

ریو وارد حمام شد. در پشت سرش نیمه‌باز موند. نایا نشست روی لبه‌ی تخت، دست‌هاش رو توی هم قفل کرد. به قاب عکس نگاه کرد، به پرده‌ی سبک پشت پنجره‌ی اتاق. نمی‌دونست اینجا شب میشه یا نه، زمان جلو می‌ره یا نه. ولی برای اولین بار توی مدتی که یادش نمیومد، احساس کرد ایستاده. نه فراری، نه گم‌شده.

صدای آب دوش که بلند شد، انگار صدای ذهنش هم آروم گرفت.

 

چند دقیقه گذشت. بعد، صدای آرومی اومد از داخل حمام:

 

– نایا… اومدی؟

 

سریع بلند شد. لحظه‌ای تو آینه نگاه کرد. چشم‌هاش برق می‌زد، ولی خسته بودن. وارد حمام شد. و سعی کرد حوله رو با چشمان بسته به دست ریو برساند.

صدای مردونه و خش دارش به صدا درومد:

-تموم شد، حالا نوبت توعه!

وان هنوز خالی بود. ریو ایستاده بود زیر دوش، حوله‌ای دور تنش، موهاش خیس، بخار دورش حلقه زده بود. ایستاد کنار در. نگاهش نکرد، فقط گفت:

 

– آب داغه. فقط مراقب باش نسوزی.

نایا لبخند زد. رفت سمت وان. شیر آب رو باز کرد. صدای پر شدنش، صدای آرامش‌بخش شب بود. لباس خواب ساتن و حوله رو روی پایه‌ی چوبی کنار دیوار گذاشت. وقتی برگشت، ریو با نگاهش دنبال نکرد. اروم گفت: -میشه بری بیرون؟

-معذرت میخوام!حتما.

در رو ریو نصفه بست.

نایا نشست لب وان، دستش رو فرو برد تو آب، و اجازه داد برای اولین بار تو اون مدت، گرما به عمق استخون‌هاش برسه.

حالا دیگه صدا نبود. فقط بخار. و دلی که انگار بعد از سال‌ها، داشت یادش می‌اومد چطور باید آروم بزنه.

 

@melodi

لینک به دیدگاه
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • ایجاد مورد جدید...