Nilay07 ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) نام رمان: حریر روی خاکستر نویسنده: Nilay07 ژانر ها: طنز، عاشقانه، اجتماعی، جنایی ساعات پارتگذاری: نامعلوم هدف: هر زندگی تلخی و شیرینی های خاص خودشو داره؛ این بین فقط خداست که میتونه یه پایان خاص و عسلی رو برات رقم بزنه؛ پس توکلت به خدا باشه که همهچی حلّه. خلاصه: دو شروع و یک پایان! شروعی به وسعت غرور و جدایی، و پایانی مملؤ از گَرد رهایی و سکون؛ گذشتهای، آتش سرخش رو به خاکستر سوخته میرود و آینده، همچو نسیمی به لطافت حریر ابریشمی، بر سرش پهنه میگستراند و درد سوختنش را التیام میبخشد. اما... اما برای یک پرندهٔ محبوس در قفس، این کلمات، رویای شیرین ولیکن دروغینی، بیش نیست! مگر با حضور یک یاریگر... فردی شکست ناپذیر با قلبی آکنده از مهر و امید که هدفش، حفاظت از پرندهای بیپناه باشد و برای موفقیت در این مسیر، به جدال با گرگصفتان به پا خیزد. اما، آیا چنین فردی بالاخره از راه میرسد، یا دخترک قصه، در انتظار تحقق رویای عسلیَش، در هم میشکند؟ صفحه نقد رمان حریر روی خاکستر ویراستار: @.Aryana. ناظر: @Hasti.m ویرایش شده 23 دی، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 44 1 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد N.a25 ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۴۰۰ سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن سپاس از انتخاب شما، ورودتان را خیر مقدم میگوییم ➖➖➖➖➖ چنان چه علاقه ای مبنی بر آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی دارید؛ به این تالار مراجعه کنید:👇 https://forum.98ia2.ir/forum/17-آموزش-نویسندگی/ ➖➖➖➖➖ انجمن نودهشتیا در صدد بر آمده که رمان شما بی هیچ عیب و نقصی اصلاح گردد پس یک ویراستار همراه و یک راهنمای اولیه، برای شما در نظر گرفته ایم. @مدیر راهنما @مدیر منتقد @مدیر ویراستار به نکات زیر توجه کنید:👇 1. از نوشتن کلمات ممنوعه و هرگونه متن که موجب نقض اسلام شود، به شدت خوداری کنید. 2. قبل از ارسال پارت خود، یک دور مطالعه کنید و اشکالات نگارشی و املایی را رفع کنید. 3. از پرداختن به موضوع های کلیشه ای تا جایی که ممکن است دوری کنید. 4. پس از ارسال هر پارت، جهت ویرایش، به ویراستار خود اطلاع دهید. 5. اگر در بخشی از رمان نیاز مند کمک هستید، در تالار اتاق فکر نویسندگان تاپیک زده تا مدیران به هم اندیشی شما رسیدگی کنند. ➖➖➖➖➖ درخشیدن و موفقیت را برای شما آرزومندیم. رضایت شما نویسنده ی فهیم موجب افتخار ماست. ✅اکنون رمان شما مورد تایید ما گردیده و قادر به پارت گذاری هستید.✅ 🌹قلمتون مانا، یا علی.🌹 "تیم مدیریت نودهشتیا" 12 1 لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) مقدمه: غروبم مرگِ رو دوشم، طلوعم کن تو میتونی تمومم سایهٔ میپوشم، شروعم کن تو میتونی شدم خورشید غرقِ خون، میونِ مغرب دریا منُ با چشمای بازت، ببر تا مشرق رویا دلم با هر تپش با هر شکستن داره میفهمه که هر اندازه خوبه عشق، همون اندازه بیرحمه چه راههایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست تو خوب سوختنُ میشناسی، سکوتُ از اونم بهتر من آتیشم یه کاری کن، نمونم زیر خاکستر میخوام مثل همون روزا، که بارون بود و ابریشم دوباره تو حریر توُ، مثل چشمات ابری شم دلم با هر تپش با هر شکستن داره میفهمه که هر اندازه خوبه عشق، همون اندازه بیرحمه چه راه هایی که رفتم تا بفهمم جز تو راهی نیست خلاصم کن از عشقایی که گاهی هست و گاهی نیست °افشین یداللهی° ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 18 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 28 1 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مرداد، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۱ ✿ بعد از تایپ و ذخیره پروژهم، لب تاپ رو بستم. یک ″آخیش″ از ته دل، زیر صدای کش و قوسی که انجام دادم شد و اونجا بود که تازه تونستم نیم نگاهی به اطرافم بندازم؛ با دیدن نوری که از پشت پرده، کل اتاق رو در بر گرفته بود، با چشمای گرد شده، موهای وز شدهم رو که پخشِ صورتم بود، با یک حرکت به عقب هدایت کردم؛ زمزمهم توی سکوت خونه، حکمِ صدای بلند رو داشت: - به همین زودی صبح شد؟ مگه چقدر کار کردم؟! با ناله پیشونیم رو ماساژ دادم و بیخیال خواب شدم؛ تا الان که بیدار موندم، بقیهشم خدا بزرگه! لبهٔ تخت نشستم و دمپاییهای رو فرشیم رو پوشیدم و به طرف سرویس داخل اتاق رفتم. با پاشیدن مشتی آب به صورتم، یکم سر حال اومدم و خارج شدم. همونطور که راه میرفتم و به خودم هم زحمت یک نگاه ناقابل توی آینه رو نمیدادم، موهای بلندم رو که به کمرم میرسید و بالای سرم جمع کردم و بیخیال عوض کردن تاپ و شلوارک میکی موسم با یک لباس درخور شدم و قصد بیرون رفتن کردم که صدای مسیج گوشیم بلند شد. عقبگرد کردم و اون رو از روی پاتختی برداشتم و بعد اطمینان حاصل کردن از اینکه مزاحم همیشگیه، باهاش تماس گرفتم. صدای خندونش بعد از دومین بوق توی گوشم پیچید: - علیک سلام خوابالو؛ اُغور بخیر! بی ما خوش میگذره؟ - سلام. آره الحمدا... دو روزی از شرّت خلاص بودم که متاسفانه زیاد طولانی نشد! - کشته مرده همین ابراز احساساتتم دخترهی مغرور السلطنه! خوبم به لطف شما! - خب حالا؛ به من چه خوبی؟! کاریم داشتی این وقت صبح؟ - ایـش! آره؛ حواس واسم نمیزاری! اولا این وقت صبح شما، ساعت هشت ماست؛ دوما، فسیل شدم توی خونه؛ هستی بریم دَدَر دودور؟ - جوابم رو که میدونی؛ فقط کجا؟ - دربند چطوره؟ زمانش هم واسه فردا. - من موندم تو که از اول واسه خودت برنامه ریختی، هدفت از گرفتن جواب من چی بود؟ - بَده انقدر خاطرِت رو میخوام که زنگ زدم اجازه میگیرم؟ لیاقت نداری که! - گمشو بابا! ایسگا گرفته منو. قطع کن. همزمان با خنده ″فعلا جیگر″ی گفت و تماس رو قطع کرد. با پرت کردن گوشی روی تشک تخت، نگاه سرسری به اطرافم انداختم. اتاقی نسبتا بزرگ با پنجره هایی که فضای حیاط پر از گل و گیاه خونه رو به رخ میکشه. گلهای رز و یاس و شببوی حیاط، همدمهای همیشگیی هستن که به زیبایی هرچه تمامتر از پشت شیشه، خودنمایی میکنن؛ سرویس خواب ست سفید-مشکی که کمدش، چپ اتاق، تخت، وسط اتاق و نزدیک به در ورودی و میز آرایش هم روبهروشه؛ رنگ ستِشون طوری بود که بچه ها اسم اتاقم رو خیر و شرّ بذارن؛ سفید مظهر خیر و سیاه، شرّ. مقابل آینه ایستادم و به انواع و اقسام عطر و لوازم آرایشی که هرچند به اون صورت ازشون استفاده نمیکنم، اما بیشترشون کادوی بچه هاست، نگاهی انداختم و بعد یک دور گردش در اتاق، بدون تنقلات درست و حسابی، از در بیرون میرم. اتاق من بهعلاوه یک اتاق دیگه که اتاق مهمان به حساب میومد، توی طبقه دوم خونهس؛ پس از پله های مارپیچ پایین رفتم و اولین چیزی که توجهمرو جلب کرد، پذیرایی متوسط خونه بود که دکوراسیونش با سلیقه من و خواهرم، قهوه ای سوخته چیده شده. سمت چپ، یک دالان و سپس در ورودی خونه و سمت راست هم آشپزخونه، سرویس بهداشتی و حمام و یک اتاق دیگه که متعلق به ساراست، قرار داشت. با ورودم به آشپزخونه، دیدن سارایی که حاضر و آماده، با عجله مشغول لقمه گرفتن بود، باعث شد یک تای ابروم بالا بپره. - سلام بر خواهر گرام؛ اسب دنبالت کرده؟ همونطور که لقمهش رو قورت میداد و بلند میشد جواب داد: - سلام، هفته بعد وقت ارائه پایاننامهس، میرم دانشگاه کارای نهاییش رو انجام بدم. و با نگاهی به ساعتش، با خداحافظی کوتاهی به طرف در رفت. روی صندلی میز نهارخوری چهار نفرمون نشستم و با اشتها شروع به خوردن کردم. لامصب اینکه از ساعت شش بعد از ظهر دیروز تا الان پای لپتاپ بودم، قشنگ انرژیمو تحلیل برده بود که به لطف صبحونه پر و پیمون سارا جبران شد! بعد از خوردن آخرین لقمه، میز رو جمع کردم و جلوی TV نشستم. بعد سه دفعه بالا پایین کردن کانالا، با ناامیدی کنترل رو روی مبل انداختم. به خدا این همه شبکه رو الکی ساختن! به ناچار گذاشتم جایی که فیلم ترکیه ای میداد؛ جز داستان دروغ و خیانتهم مگه میسازن؟ زدم فیلم ایرانی؛ مثل همیشه تکراری! یکی دیگه، کُشت؛ یکی دیگه، مُرد؛ یکی دیگه هم تا جون داشته اخبار چپونده توش! ایخدا! چشمامو بستم تا استراحتی بکنم؛ قرارم با نواز که، فرداست؛ دانشگاههم که دیگه داره نفسای آخرش رو میکشه و تقو لقّه؛ توی خونهام که جز حیاط سرگرمی دیگه ای نیست. هوم؟! خودشه، حیاط! پریدم، شالی روی سرم انداختم و زدم بیرون، تا وقتی سارا برگرده. لبهی باغچه نشستم و روی گلبرگ های گل رز دست کشیدم؛ انقدر حس خوبی میده که دوست دارم لحاف و متکّام رو بیارم همینجا پهن کنم، بخوابم؛ ولی خب متاسفانه از دست مورچه و پشه امنیت ندارم، پس بیخیال! ساعت هفت شب بود که سارا برگشت و بعد خوردن شام و تنقلات، هر دو به اتاقهامون سلام کردیم! ***** ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 33 2 3 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 14 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۲ ✿ ساعت دو بعد از ظهره و منِ بدبخت نمیدونم چجوری باید تا ساعت چهار صبر کنم! الان هر کی ندونه فکر میکنه میخوام از زندان فرار کنم و منتظر بیل و کلنگم! بعد یکم اختلاط با سارا درمورد پایاننامهش، به سمت حموم رفتم و حدود یک ساعت رو در محضر دوش بزرگوار به کنسرت گذراندم! بعد شونه کردن موهام جلوی آینه نشستم و یک ارزیابی کلی از خودِ تحفهم کردم! صورت سفید و کشیده، موهای خرمایی بلند که در حالت عادی لَخت هست، اما وای به روزی که از حموم بیام و شونهش نکنم!ابروهای کلفت و تر وتمیز، چشم های کشیده خاکستری که میشه گفت نقطه قوّت چهرهمه، البته که من کلهم اجمعینم نقطه قوّته و یک نچرال بیوتی به تمام معنام، (یک یخچال نوشابه خریده، روی دستش باد کرده نمیدونه چیکار کنه؛ شما به روی خودتون نیارید!) بینی متناسب با صورت و لب های قلوه ای. بعد از قیافه مشنگ طوری که به خودم گرفتم، بیخیال آنالیز شدم و با کج ریختن موهام روی صورتم شروع کردم و بقیه رو بالای سرم بستم، خط چشم نازک و کوتاهی کشیدم و با زدن رژ صورتی کمرنگ به آرایشم خاتمه دادم. مانتوی مشکیم رو با شال سرمه ای و شلوار جین، به تن کردم و کیف همرنگ شالم رو هم به دست گرفتم و از اتاق بیرون زدم. بعد نیم ساعت دنبال سارا گشتن، توی حیاط پیداش کردم و با ایما و اشاره به اون که با موبایل صحبت میکرد، فهموندم: - من دارم میرم بیرون، چیزی نمیخوای؟ اون هم مثل من جواب داد: - نه، برو بسلامت. به سمت ماشین که چپِ حیاط پارک کرده بودم، رفتم و سوار شدم. با باز کردن در فرفورژه پارکینگ به وسیله ریموت، دنده عقب گرفتم و از کوچه عبور کردم. فاصله پانزده دقیقه ای خونه ما تا نواز رو طی کردم و اون رو پشت به من، مقابل در خونهش دیدم. فکری شیطانی به ذهنم رسید که معطل نکردم و به مرحله اجرا رسوندمش! یکو نیم متریش ترمز کردم و بعدش... بـوق! با تک جیغی، یک متر به هوا پرید و با تعجب برگشت و به ماشین خیره شد. بعد دو دقیقه معطلی بهخاطر خانوم، کلافه شدم و شیشه رو پایین دادم. - احیانا افتخار نمیدین؟ شب شد! نفسشرو فوت کرد و با اخم توی ماشین نشست. به طرفش برگشتم: - اولا سلام، دوما میدونم شیشهها دودیه، ولی ماشین جدید که نخریدم تا تو بخوای اونجوری زل بزنی بهش! - وای از دست تو رها با این ماشینت! - اوی اوی! درمورد ماشین من درست حرف بزنها! چشم غرهای تحویلم داد: - جمع کن بابا! آدم ناحسابی میخوای بوق بزنی یکم دور تر وایستا. فکر کن توی فکر باشی، بعد دو سانتی متریت بوق بزنن، برگردی ببینی یک دویست و هفت نوک مدادی، که از قضا ماشینِ رفیقِ آدمِ مورد علاقهتم هست نگه داشته! خودت باشی چه حالی میشی؟ - او! خُبه حالا، چته تخته گاز میری؟ من اتفاق خاصی برام نمیوفته، اخلاقم رو که میدونی! - ایش، بله ارادت داریم خدمتشون! سرد، بیتفاوت، بی احساس! با تاسف سری براش تکون دادم: - حالا که به مدد الهی فهمیدی، حرف نزن بزار آهنگی که مشخصه هوس کردی رو بزارم! ضبط رو روشن کردم که آهنگ دو دقیقه بودی، پخش شد و نِوی هم که جوگیر؛ جریان بوق و اینارو فراموش کرد و ولوم رو بالا برد. از حالا به بعد احتمالا از این اتفاقات زیاد میبینید، پس تعجب نکنید! خانم دو شخصیتی هستن! نه به باره، نه به داره، هنوز هیچی نشده چرا ترمزت بریده، کجا با این عجله هنوزم فکر میکنم، یه حسی داری تو به من تو خودت نریز، یهریز هی بهم حرفاتو بزن دو دقیقه بودی حالا کجا میری تو بی ما مواظب دور و ورت باش میفهمیدی میخوامت ای کاش «دو دقیقه بودی–ماکانبند» ناظر: @-Madi- @.Aryana. @_ سنجدناقلا _ ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 26 2 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 14 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۳ ✿ تا خودِ دربند، نواز مخِ من رو با آهنگای مورد علاقهش بهکار گرفت و با رسیدنمون به مقصد نهایی بود که تونستم خدارو بخاطر وجودِ نعمتِ آزادی، شکر کنم! بعد کلی گشتن، جای پارک مناسبی پیدا کردم و با کشیدن دستی، پیاده شدیم و بهطرف غرفه ها، بهراه افتادیم. با هربار دیدنِ اونهمه لواشک و آلوچه رنگو وارنگ، به معنای واقعی کلمه، آب دهنم راه افتاده بود؛ - رها؛ پایه ترشیجات هستی؟ حرفش رو توی هوا قاپیدم و با گفتن″ چه جورم″ پا تند کردیم سمت اولین مغازه نزدیک به خودمون که از بقیه هم شلوغتر بود؛ اول با حدس اینکه جنسهاش بهترن، اما با رسیدنمون به مقابل مغازه فهمیدیم که... بلہ! خانوما مشغول رهگیری اپراتور هستن! یک آقا پسر بورِ دماغ عملی با چشمای سبز، که البته لنز بودنش از دو فرسخی قابل تشخیص بود، مشغول راه انداختن مشتریهای جلف تر از خودشون بودن! جداً نمیدونم ملت واقعا عاشق اینا میشن، یا صرفاً براشون جنبه سرگرمی داره؟! بگذریم؛ دو تا پسر دیگه هم اونجا حضور داشتن و مشغول شماره دادن، بودن که ترجیح میدم باهاشون، آشناتون نکنم. از اونجایی که اعصابم برای ورود به همچین محیطهایی، چندان کشش نداشت، راه رفته رو تا یک قدم برگشتم اما... - نواز اونطرف هم غرفه هست، بیخـ... دستم رو همونطور که توی دستش بود، کشید که دوباره توی مسیر غرفه قرار گرفتم! - ول کن بابا؛ قرار نیست ادا-اصول در بیاریم که! بیا بریم همینجا، زیاد طول نمیکشه. با کلی خواهش و هُل دادن، من رو مقابل مغازهدار نگه داشت. هنوز دهن باز نکرده بودم، سفارش بدم که صدای پسره در اومد: - سلام خوشگل خانوما؛ من در خدمتم. در حالی که از فرط تهوع، صورتم درحال جمع شدن بود، جدّی، به دو مدل لواشک و آلوچه اشاره کردم که کشدار ادامه داد: - چشـم؛ خانومی افتخار آشنایی میدی؟ با حالت انزجار اخم درهم کشیدم. - دلیلی برای آشنایی نمیبینم. - خیلی عصبانی هستی خوشگلم! - اگر ناراحتید سریعتر حساب کنید، کار داریم. - بفرمایید مهمون خودم باشید. درحالی که نفسم رو با حرص فوت میکردم، قیمت وسایل رو از روی کاغذ های روشون حساب کردم؛ پول رو از کیفم که آماده توی دستم بود، در آوردم و با کشیدن پلاستیک سفارشات از دستش، تراولها رو روی میز کوبیدم و به همراه نواز از غرفه خارج شدم. - ولی از حق نگذریم، این اخلاق گَندت یک جاهایی بهدرد بخوره ها؛ ایول! سکوت تنها جوابم به حرفش بود. درگیر خوردن آلوچه بودیم که، با تک نگاهم به اطراف، متوجه قسمت جنگلی و البته، خلوت دربند شدم. -وا! کِی رسیدیم، من نفهمیدم؟ - تنها نیستی، منم نفهمیدم! رها یک سوال؛ اینجا چرا انقدر سوتو کوره؟ قبلا زیر دستو پا میموندیم! - توی همینش موندم؛ بیا برگردیم، خطرناکه. - رها نگو که میترسی! -تا الان از چیزی یا کسی، جز همون که خودت میدونی نترسیدم، پس فقط بیا برگردیم؛ محیط اینجا ناجوره. اما خب برگشتنمون همانا و سبز شدن دوتا پهلوون پنبه مقابلمون، همانا! پـوف! حالا خرو بیار، باقالی رو بار کن! ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 26 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۴ ✿ با یک نگاه فهمیدم رفیقای همون مغازهدارِ هستن؛ به نواز اشاره کردم تا به راهی که داشتیم میرفتیم ادامه بدیم، بَلکَم راه بهتری واسه فرار پیدا کنیم، اما خب... خیال خام! پسر مغازه دار، با ژستی پیروز مندانه راهمون رو سد کرده بود. زمزمه ″به خشکی شانس″ـم رو فقط خودم و نواز شنیدیم. آدم ترسویی نیستم، اما توی اون لحظه، هوای روبه تاریکی، جایی که سگ پر نمیزد، قلبم رو به مرز حلقم رسونده بود. اومدم داد بزنم که یکی از پسرا روبه فروشنده گفت: -شهداد، نمیخوای که حنجره این خوشگل خانم بهخاطر یک موضوع جزئی خش برداره؛ مگه نه؟ حالا پسری که فهمیده بودم اسمش شهداده، دست در جیبش کرد و چاقوی ضامندار مشکی رنگش رو درآورد و به گردنش کشید و هر از چندگاهی لبخند تمسخر آمیزی بهروم میزد. مخم از اینهمه وقاحت، سوت کشید! خدا خدا میکردم یک آدم درستو درمونی پیدا بشه، شرّ اینا رو از سرمون کم کنه. همزمان با، به گوشِ جان سپردن متلکهاشون، دست یخزده نواز رو میفشردم و از طرفی صبرم از قدمهایی که از هر طرف بهسمتمون برداشته میشد، به سر اومده بود؛ برای همین، آروم، طوری که نواز بشنوه، لب زدم: - تا سه میشمرم، بعدش داد میزنم، اومدن سمتمون از هم جدا میشیم و از چپ و راست فرار میکنیم. اوکی؟ کوتاه، سری تکون داد و من شروع به شمردن کردم. یک؛ دو؛ به سه نرسیده بودم که دوتا پسر قد بلند و با هیکلهایی ورزیده، از پشت رفیقای شهداد دراومدن و گرفتنشون زیر مشت و لگد. قیافه خودمو نواز هم که دیدنی بود! از بخت بد، دیر جنبیدم و نتونستم قیافههاشون رو تشخیص بدم اما از طرفی حس میکردم برام آشنا هستن. با اون دو نفر درگیر بودن که توی دلم گفتم: ″پس سومی کو؟″ به پشت سرشون که نگاه کردم، متوجه شهداد شدم که چاقو بهدست بهشون نزدیک میشد؛ ناجیمون بودن! اتفاقی واسشون میوفتاد، عذاب وجدانش منو کلّهپا میکرد! اطرافم رو دید زدم که چوب تقریباً بزرگی چشمم رو گرفت؛ اون رو به دست گرفتم و سعی کردم بی سرو صدا از پشت چندتا درخت بهش نزدیک بشم؛ در آخرین قدم، صدای برگهای زیر پام توجهش رو جلب کرد، اما قبل از اینکه کامل به طرفم برگرده، با یک حرکت چوب رو روی سرش فرود آوردم و پخش زمینش کردم! همزمان یکی از دوستاش، پسری که روش بود و کتکش میزد رو کنار زد و رو به بقیه گفت: - بچهها بریم. و در کسری از ثانیه، زیر بغل شهداد رو گرفتن و از صحنه محو شدن. نواز بهطرفم دوید و دستم رو فشرد، طوری که حس کردم از ناحیه انگشت، معلول شدم! پسرا هم هنوز پشتشون به ما بود، اما دیگه سکوت رو جایز ندونستم و در همون حالت با تته پته از کسایی که نمیشناختنمون اما جونمون رو نجات داده بودن، تشکر کردم: -من... من نمیدونم چطور از شما تـ... تشکر کنم... ما رو مدیون... خودتون کردید... آقا... و دیگه نتونستم ادامه بدم؛ باورش برام سخت بود. هنوز کلامم مُنعقد نشده بود که از جا بلند شدن و به طرفمون برگشتن. بهسمت نواز برگشتم تا لااقل اون بگه توهّم زدم، اما حال اون بهتر از من نبود که هیچ، بدتر هم بود! - شـ... شما؟ امکان نداره! - چرا امکان داره خانم. شما حالتون خوبه؟ آسیبی که بهتون نزدن؟ - مـ... من یعنی نـَ... جداً دیگه ضایع بود بخوام انقدر اَتَه پَتَه حرف بزنم، پس با تک سرفهای به حالت عادیم برگشتم: - بله مچکرم... همونطور که گفتم واقعا ازتون ممنونیم، فقط باور اینکه شما کمکمون کردید، برامون سخته! تک خندهای کرد و جواب داد: - خواهش میکنم، بهتون حق میدیم؛ در ضمن نیازی به تشکر نیست وظیفهمون بود. ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 28 2 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۵ ✿ از روی احترام، سری تکون دادم و به طرف نواز خشک شده برگشتم تا بگم″ توام یک تشکری کنی بدک نیستا″، اما با دیدن قیافه محو شدهش، خندهم گرفت که سریع جمعش کردم. بدبخت منتظر دیدن همین لحظه بود، بایدم کَفِش ببرّه! هردو مشغول تکوندن لباسای خاکیشون بودن که از فرصت استفاده کردم و سقلمهای به مجسمه زدم(نواز) و در گوشش گفتم: - تشکر نمیکنی نکن، حداقل پسر مردم رو با چشمات قورت نده! طوری که انگار بهش شوک وارد کردن، مثل کامپیوتر یکنفس گفت: - امم... آقای آریانفر، آقای مَجد، از کمکتون صمیمانه ممنونم؛ جونمون رو به شما مدیونیم، لطف کردید. سرم رو پایین انداختم تا کسی لبخند کش اومدهم رو نبینه! وقتی از نبود آثار خنده روی صورتم مطمئن شدم رو به اقایون کردم: - دیگه داره شب میشه، با اجازتون رفع زحمت میکنیم و امیدوارم بتونیم محبتتون رو یک جایی جبران کنیم. امیرحسین: انشاا... دیگه از این اتفاقات براتون نیوفته. به تکون دادن سری اکتفا کردم و درحالی که دست نواز رو دنبال خودم میکشیدم، بعد خداحافظی، به طرف پارکینگ راه افتادیم. به هیچکس و هیچچیز توجه نمیکردم تا اینکه صدای نفسهای تند نواز منرو از حرکت بازداشت: - رهـا! دخترهی شلمغز، یکم یواشتر! نفس برام نموند. حواست به چی پرته؟ - هیچیم نیست، یکم نفس بگیر، زود راه بیوفتیم. - باشه بابا، بیا منو بخور! - بهموقعش لازم باشه همین کار رو هم انجام میدم. کمی روی سکو نشستیم و دوباره به راهمون ادامه دادیم. استارت رو که زدم، با فشار کمی که به پدال گاز دادم، ماشین از جا کنده شد.(حرصشرو سر پدال خالی کرده، بعد میگه کمی!) هیچجا رو جز روبه رو نمیدیدم و صدایی جز صدای موتور ماشین، نمیشنیدم؛ و باز هم این نواز بود که با داد، من رو از فکرِ بی فکری بیرون کشید: - رهـا... خرِ چیکار داری میکنی، حنجرهم جر خورد! - جانم نواز، بله؟ - میگم نگه دار، اعع! و فرصت حرف زدن به من نداد و در یک حرکت عجولانه، فرمون رو به راست جاده چرخوند، که اگه ماشین رو کنترل نمیکردم، الان در جوار ازرائیل و بروبکس، مشغول خوندن فاتحه برای خودمون بودیم! ترمز که گرفتم، اومدم با چنتا فحش زیر و روی هجده سال، مستفیضش کنم که از ماشین بیرون پرید. از آینه، پشت ماشین رو چک کردم که فقط یک دویستوهفت عین همین، به چشمم خورد و البته نوازی که یک لنگه پا، منتظر من بود. با کلافگی پیاده شدم و به در تکیه دادم؛ چشم دوختم به نوازی که بعد دو سه قدم برداشتن به همون سمت، باز ایستاد؛ با کمی دقت و کنجکاوی، تازه دو هزاریام افتاد و صورت مبارک نواز رو از نظر گذروندم که اشاره کرد حرکت کنم. پوفی کردم و به تبعیت از دوست خلوضعم، به طرف رهام و امیرحسینی که کلافه، مقابل کاپوت ایستاده بودن، قدم برداشتم؛ آی آی آی، بسوزه پدر عاشقی، نواز خانم! در فاصله سه متریشون ایستادیم و نواز شروع کننده بحث شد: - ببخشید، اتفاقی افتاده؟ هردو به سمتمون برگشتن و آقای آریان فر در جواب گفت: - آه نه، این ماشین یکم ادا درآورده، مشکلی نیست. - کمک نیاز ندارید؟ آمم، فکر کنم دوستم مکانیکی خوب سراغ داشته باشه. جا خوردم! بعد چند ثانیه که تازه گرفتم چی شده، با حرص نگاهش کردم و توی دلم گفتم″ وای از دست تو نواز! از کیسه خلیفه میبخشی؟″ امیر: ممنون، زنگ میزنیم امداد خودرو، مزاحم شما نمیشیم، دیر وقت هم هست. - چه مزاحمتی آقای مَجد! اصلا بفرمایید خودمون میرسونیمتون. دیگه واقعا داشتم در برابر پررویی این بشر، کم میاوردم! خیلی ریز از بازوش، نیشگون گرفتم که به روی مبارک نیاورد و دستم رو پس زد. - بفرمایید، تا کِی میخوایید منتظر بمونید؟ نزدیک غروبه. مجد لبخند کوتاهی به روش زد: ا- این لطف شما رو میرسونه خانم؛ ولی خب شاید دوستتون راضی نباشن. نواز نگاهی بهم انداخت که هم خواهش داشت، هم تهدید! از حالا در جریان میگذارمتون که اگر در طول ماجرا، رفتار ضدو نقیض و فضایی از این به قول جناب مَجد″خانم″ دیدید، تعجب نکنید؛ ایشون یکعدد مریخی به تمام معناس! و اما ادامه! لبخند نصفهو نیمه ای تحویلشون دادم. - نه این چه حرفیه! شاید اینطوری بشه جبران مافات کرد. بفرمایید لطفا. و به نشونه تعارف، با دست به ماشین خودمون اشاره کردم. بعد نگاهی که پسرا ردو بدل کردن، آریانفر سری تکون داد و کاپوت رو پایین آورد؛ در ماشین رو قفل و اشاره کرد تا اول ما بریم. مشخصه که دخترا جلو و آقایون عقب نشستیم و ماشین رو راه انداختم. - خب، بفرمایید کجا باید برم؟ امیر: به میدون که رسیدید، بپیچید سمت راست؛ درضمن، لطف کردید. - خواهش میکنم؛ به جبران کمکیِ که شما کردید. راستی... آینه رو پایین دادم و کارت مکانیکی عمو حسن، دوست بابا رو به عقب رسوندم؛ - میتونید با این شماره تماس بگیرید تا ماشینتون رو به تعمیرگاهشون برسونن. آشنا و مطمئن هستن. از آینه که نگاه کردم، متوجه شدم چون آریانفر، صندلی پشتِ من بود، کارت رو گرفت و تشکر کوتاهی کرد. دیگه تا آخر مسیر صدایی از کسی در نیومد. با رسیدنمون به یک میدون، ازم خواستن نگه دارم و بعد خداحافظی کوتاهی، هرکسی رفت سیِ خودش! رو کردم سمت نواز تا بلکه یکم خودم رو خالی کنم: - دختر، قرار بود جفتمونو تاکسی تلفنی حساب کنی، میگفتی شمارهشو میدادم! چرا آدم رو توی عمل انجام شده میزاری؟ - اِعع رها! بَده کار خیر انجام دادیم؟ - کار خیر! یعنی اصلا هم از خدات نبود! دست چپش رو روی گونهش گذاشت و الکی مثلا خجالت کشید! - اِوا خب... سبب خیر شدم دیگه. هوم؟ عصبی توپیدم: - خل و چل! من دارم میگم رسوندن دوتا مرد غریبه که از قضا معروف هم هستن درست نبود! نباید اصرار میکردی. - من در برابر این حجم از جدیّت واقعا خلع سلاحم! غلاف کن جانِ من رها! و دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد و نیشش رو تا بنا گوش باز کرد که لبخندی زدم؛ - دخترهی دیوانه! ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 27 2 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۶ ✿ جلوی در خونهش توقف کردم و اون بعدِ کلی تشکر، شرّش رو کم کرد! با حس اینکه یکی خیابون به خیابون دنبالمه، ماشین رو وارد کوچه کردم و با مطمئن شدن از نبود کسی، نفسم رو فوت و در پارکینگ رو باز کردم. به سارا سلام و ترجیح دادم تنهاش بزارم و از پله ها بالا رفتم. ذهنم از چند جهت درگیر بود و دلم فقط یکم آرامش توی خواب میخواست؛ اما با بستن پلکهام، فهمیدم همین هم برای من خواسته زیادیه! ***** تخته شاسی رو، برای مسلط بودنم، کمی جابه جا میکنم و به ادامه طراحی چشمِ پرترهم میپردازم. مداد رو بالاتر بردم تا ابرو ها رو نقاشی کنم که زنگ گوشی به صدا دراومد. لوازم رو کنار گذاشتم و خودم رو به سمت تلفن بیسیم خونه کشیدم اما دستم بهش نمیرسید؛ طرّه مویی که جلوی چشمم بود رو با کلافگی فوت کردم که بعد بالا رفتنش، دوباره روی صورتم فرود اومد! بالاجبار از جا برخاستم و با نیم نگاهی به شماره، دکمه اتصال رو زدم و همراه گوشی، روی مبل جاگیر شدم. - چیشده بعد دو هفته یادی از ما کردی؟ - سلام عرض شد! - سلام منم طول شد! نگفتی؟ - ایش! شد من یکدفعه بخوام آدمیزادی با تو حرف بزنم، ضایع نکنی؟ - راستش، بخوام صادق باشم، الان خاطرم نیست؛ یادم افتاد در جریان میگذارمت! با جیغی که کشید، نیشخندی زدم و گوشی رو که تا الان روی مبل بود، برعکس کردم. - خـدایا! پوف، بگذریم! زنگ زده بودم در مورد چیزی که توی مجازی دیدم، بهت بگم. - خب؟ - الان باید بگی، بگو عشقم، من سراپا گوشم! - عشقم؟ هیشکیَم نه تو! اَیی! حرفترو میزنی یا قطع کنم؟ - اول تو با ملایمت رفتار کن، من بگم. - حوصلم سر رفت، خداحافظ. دست بردم تا تلفن رو بردارم که دوباره جیغ زد: - باشه بابا اعصاب تعطیلیها! گروه نیوان، بیستو یکم همین ماه توی سالن... کنسرت داره. خدمتشون تشریففرما بشیم؟ از گوشه چشم نگاهی به گوشی کردم؛ - از ترس جونمهم شده، باید بیام! - چرا ترسِ جون؟ - میترسم نیام، یکنفر سرمو بیخ تا بیخ ببرّه، بِده دستم! - بیشعور من قاتلم؟ - فکر کنم سرِ این یکمورد قتل اتفاق بیوفته! دربارهش مطمئنم. صدای خندهش پخش شد، وقتی کامل خودشو تخلیه انرژی کرد جواب داد: - قربونت برم که انقدر خوب با من آشنایی! سارا هم میاد؟ - بعید میدونم؛ الان درگیر پایاننامه و کارِشه، ولی باز ازش میپرسم، بهت خبر میدم. - پس من منتظرت میمونم. - نمون؛ من قصد ازدواج ندارم! - نَمَنَه؟ (در زبان ترکی به معنی چی؟) چند ثانیه با لبخند یک طرفهای سکوت کردم تا خودش متوجه منظورم بشه، و همین هم شد؛ چون با تک جیغی که کشید، حرصی گفت: - زنیکه ضایعکن! گمشو، صدات رو نشنوم! سرحال، بلند ادامه داد: - امیرحسین، دارم میام پیشت. -جاده چه همواره، هوا چقدر بوی عرق تورو داره! تا اومد دوباره حنجرهش رو به رخم بکشه، با قهقههای، دکمه پایان تماس رو فشردم. فکر کنم تا الان متوجه احساس نواز نسبت به امیرحسین مَجد، عضو گروه موسیقی نیوان، شده باشید؛ دراین مورد، همین حد بدونید که، نواز هر جنس مذکری که از وجودش توی دنیا مطلع باشه رو با جناب مجد مقایسه میکنه و نتیجه تموم این قیاسها، برتر بودن امیر حسینه! حالا خودتون برای این حس اسم انتخاب کنید! عشق، یا یک طرفداری ساده! ***** - رها پروژهت رو فرستادی بالاخره خبر مرگت؟ مثل خودش از دو کیلومتری هوار زدم: - ملت میگن انقدر من باهاشون خوش برخوردم، عشق ازم میچکه؛ اینا احتمالاً خواهرم رو ندیدن! - کوفت! ژِنِمون یکیه! جواب من رو بده! همونطور که درگیر پاک کردنِ دستهای سیاه شدهم بودم، از اتاق بیرون زده و از پلهها سرازیر شدم؛ در همین حین، پاسخ سارا رو هم دادم: - برای تحویل پروژه لیسانس نهایتاً یک ماه فرصت وجود داره؛ خِیر سرت خودتم این مرحله رو گذروندی! پس در هرحالت من تا الان باید تحویل میدادمش! - خب الان دادی یا نه؟ با نگاهی رو به افق و پشیمون از دادن اینهمه توضیح، پوفی کشیدم: - بله، بله. -تبریک. - مخلصم! همین! روی صندلی میز نهارخوری نشستم و دوباره با دستمال تفمالی، به جون دستم افتادم. - سه لایه از پوستت رفت! چیکار کردی، انقدر سیاه شده؟ - این دختره نواز، با خواهشو التماسش واسه دوتا طراحی، مخصوصِ کادو، من رو یک هفته و نیم الاف کرده! بهش میگم پس اون دستبند و پیکسلی که سفارش دادی برای چیه؛ میگه اونا کادوهای اصلین، آقایون ارزشش رو دارن! منم گذاشت توی رودر بایستی، مجبور شدم دوتا گردنبند لوگو با چهار قُلی که پشتش حک شده سفارش بدم. دیوانهم کرده! خنده ریزی کرد و اومد صندلی مقابلم نشست؛ - حالا تو حرص نخور؛ بعد عمری میخوای بری کنسرت، همینجوری دست خالی زشته. الانم برو یکم استراحت کن، چند روزه واسه نقاشیها چشم گذاشتی. - باشه، یکم میمونم ببینم خبری از پیک میشه یا نه. آخه تا حالا باید میومد. سارا هم با گفتن″هرطور راحتی″ سراغ قابلمه خورشت رفت تا از جا افتادنش مطمئن بشه؛ همون موقع صدای زنگ در بلند شد؛ مقابل صفحه نمایش آیفون ایستادم و بعد از ندیدن کسی، گوشی رو برداشتم. - بفرمایید؟ - پیک هستم خانم؛ میشه چند لحظه بیاید دم در؟ - بسیار خب، الان میام. در فاصله رسیدنم به اتاق، همش به این فکر میکردم که صدای پیک چقدر واسم آشناست! ولی درآخر با جوابی که به خودم دادم، ختم جلسه رو اعلام کردم! ″نه همسایه پیک موتوری داریم، نه فامیل و آشنا″! با پوشیدن لباسهام، به سمت در پارکینگ حرکت کردم، اما با باز کردن و مواجهه با فرد روبه روم، در جا میخکوب شدم. - تو... تو اینجا...! ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 22 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 27 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۷ ✿ خیره به نگاهم، کشیده گفت: - سـلام عرض شد خانومم. این سلامهای تو رو همیشه موش میخوره؟ از شوک خارج شدم و اخم در هم کشیدم. - تو اینجا چیکار میکنی؟ - جواب سلامم رو نمیدی؟ - علیک سلام. پرسیدم برای چی اومدی اینجا؟ بستهای رو بالا آورد و نشونم داد. - سفارشت رو آوردم. پوزخند صداداری ضمیمه صورت اخمآلودم کردم. - هه، چه دروغ شاخ و دُمداری! بالاخره، شایان زارع کجا و پیک موتوری کجا؟ بقیه رو مثل خودت، خر فرض نکن زارع! اخم کرد و پر از خشم، بهم خیره شد؛ دوباره حرصش داده بودم و اون همون شایانی که میشناختم، شده بود! - جواب تمام این سردیهات رو بالاخره میدی! - اوکی، باش تا صبح دولتت بِدمد! قبل از اینکه بتونه عکسالعملی نشون بده، بسته رو از دستش کشیدم و پولی که برای انعامِ به خیالِ من پِیک، آورده بودم رو باوجود دونستن عواقبی که میتونست داشته باشه، توی صورتش پرت کردم. - ببخشید که بخاطر سفارشها مجبور شدی به خودت زحمت بدی! اینم دستمزدت؛ حالا هم راهترو بکش و برو، دور من رو هم یک خط قرمز پررنگ بکش. بدون اجازه زدن یک کلمه حرف، در رو به هم کوبیدم و پشت بهش، تکیه دادم. صدای پوزخندش و بعد هم تقهای که به در زد، گوشهام رو تیز کرد. - توی خواب ببینی که دورت رو خط بکشم عزیزم. فعلا. با حرص، زیرلب ″لعنتی″ گفتم و با قدمهای بلند به طرف در خونه رفتم. دیگه واقعا نمیدونم از دست این آدم، سر به کدوم بیابونِ خدا بزارم! با ورودم به پذیرایی خونه، متوجه سارایی شدم که با صورتی جدی و چشمانی سرد، پرده پنجره رو انداخت و با دیدنم، وانمود کرد که خونسرده و عملاً اتفاقی نیوفتاده؛ ولی افتاده بود. اون ما رو دیده بود و این رو میتونستم از روی چهره غمگین و درعین حال کلافهش بخونم. - غذا آمادهست؛ بیا تا سرد نشده بخوریم، بعدشم با هم کادوهات رو آماده کنیم. هوم؟ حس آدمی رو داشتم که تمام اسرارش، فاش شده و مورد ترحم قرار گرفته؛ نیمخندی زدم و به پلهها اشاره کردم: - برم پاکت کادوها رو بیارم که اینجا آماده باشه. - زود بیا، میز رو چیدم. با تشکر کوتاهی، دست به نرده چوبی پلهها گرفتم و با ورودم به اتاق،شال و مانتویی که از تنم در آورده بودم رو، روی تخت پرتاب کردم و خودم جلوی آینه میز آرایشم ایستادم؛ دستهام رو تکیهگاه بدنم کرده ، روی میز خم شدم و با رهای توی آینه حرف زدم؛ - همیشه عادت داره توی موقعیتی که انتظار نداری خودش رو نشون بده؛ با برنامه اما پیشبینی نشده! در همون حالت، سرم رو کمی برگردوندمو به بسته گردبندها که روی تک مبل اتاق بود، چشم دوختم. از کجا فهمیده من چیزی سفارش دادم؟ اصلا دوباره از کجا پیداش شد! خواستم فحشی به زبون بیارم، اما با این فکر که ممکنه از حالا به بعد از این مسائل، باز هم پیش بیاد و من باید خونسردیم رو حفظ کنم، کلافه، سری تکون دادم و به جاش، فقط گفتم: - لعنت بر شیطون! صاف ایستادم و حین بیرون رفتنم زمزمه کردم: - از اون چیزی که فکر میکردم، کلهگنده و کلهخراب ترِ! نباید دستِکم بگیرمش؛ نباید! ***** مانتوی طوسی رنگم رو بههمراه شال و شلوار جین مشکیم به تن کردم و با انجام آرایش مختصر و برداشتن پاکتهای کادو، خودم رو به در ورودی خونه رسوندم. - سارایی، کاری با من نداری؟ - نه برو به سلامت؛ مراقب خودتون باشید. - باشه، فعلا. نواز رو برداشتم و به سمت سالن اجرا حرکت کردم. سهروز از برگشتن زارع، گذشته بود و توی این روزها تمام سعیم بر این بود که حضور نحسِ دوبارهش رو نادیده بگیرم؛ اما چندان هم موفق نبودم و بالعکس، باز پای قرص های خواب، به زندگیم باز شد! نواز صحبت میکرد و من دو خط در میون، متوجه حرفهاش میشدم و سعی در عادی جلوه دادن میکردم؛ اما آخر سر، تیز بودنش کار دستم داد و مجبورم کرد از جواب سربالا کمک بگیرم! پوف؛ صدایی توی دلم شاکی شد: ″رها محض رضای خدا یک امروز، بیستو یکم تیر ماه رو، به اون مغز بینوات استراحت بده؛ بابا پوکید از بس فکر و خیال داخلش چپوندی! ریلکس کن نفله!″ جاگیر شدن روی صندلیهامون، باعث شد بخوام ذهنم رو از اون لحظه به بعد، آزاد کنم. چون نه فقط خودم، بلکه نمیخوام اوقات رفیق چندینو چند سالهم رو بخاطر موضوعی تکراری، تلخ کنم. گروه بعد از حدود نیمساعت بهروی سِن اومدن و صدای جیغو داد کَر کننده طرفدارها بلند شد. در طول اجرا تنها چیزی که براش بیشتر از هرچیز نگران بودم، حنجره بنده خدا، نواز بود! بس که جیغ زد و همراهی کرد. البته که این حرفم دلیل بر این نیست که من کلاً سایلنت بوده باشم؛ نه! جاهایی که باید همراهی میکردم، اما دیگه نواز رسما خودش رو توی این راه، فدا کرد! با اجرای آخرین آهنگ، گروه نیوان صحنه رو ترک کردن و من هم درخواست نواز رو مبنی بر گرفتن عکس، با خونسردی قبول کردم. سوای آبلَمبو شدنمون بین هوادارها، بالاخره خودمون رو به نزدیکیِ بکاستیج که همه دورِ خوانندهها جمع شده بودن، رسوندیم. اول نواز جلو رفت و عکسش رو توی یکربع گرفت و با نزدیک شدنش به من، خبر داد که بیرون، کنار ماشین منتظرم میمونه؛ نخواستم قبول کنم، اما با فکر به اینکه ممکنه توی ذوقش بخوره، سری تکون دادم و جلوتر رفتم. روبهروشون که قرار گرفتم، اول با نیمنگاهی برام سر تکون دادن، اما همزمان سر بالا گرفتن و با ابروهای بالا رفته بهم خیره شدن؛ مشابه همین رفتار رو وقتی نوبت نواز بود، ازشون دیده بودم؛ یک مکث نسبتاً طولانی! با بالا پایین کردن سرم از روی سلام و احترام، کنار آریانفر ایستادم و گوشی رو دستش دادم؛ با خوشرویی دستش رو بالا برد و گوشی رو تنظیم کرد، اما هنوز انگشتش تاچِ گوشی رو لمس نکرده بود که با هیاهویی که اطرافمون بهپا شد، فضای بین جمعیت یکآن فشرده و... نمیدونم چی شد که خودم رو مابین دوتا بازوی مردونه پیدا کردم! جمعیت با نهایت قدرت، باز به طرف ما هجوم آوردن که حس کردم حصاری که من رو احاطه کرده بود، جهت حفاظت، تنگتر شد. با چشمهایی گرد شده، نگاه بالا کشیدم تا صاحب این دستهای کشیده که من رو درش زندانی کرده رو ببینم؛ یک جفت چشم تیره و آشنا! گند زدی رها؛ جمعش کن، البته اول از خودت شروع کن! سعی کردم توی اون ازدحام، خودم رو عقب بکشم و خوشبختانه خودش فهمید و دستهایی که دو طرف شونهم، بدون تماس نگه داشته بود رو عقب کشید؛ با وجود جدیتی که به صورتم برگردونده بودم، اما خودم میفهمیدم که رفته رفته از خجالت روبه تبخیرم! - شما حالتون خوبه؟ اَی تف تو روی هرکسی که این شَلَم شوربا رو راه انداخت! - آم... بله! ببخشید با اجازتون من میرم. بدون خداحافظی از مجد خواستم میون مردم راه باز کنم که با حرفی که زد، برای بار دوم اساسی آب شدم! - خانم موبایلتون! در همون حین که پشتم بهش بود، قیافهم رو جمع کرده و با کف دست به پیشونیم کوبیدم و با لبخند تصنعی، ضمن تشکر، گوشیم رو ازش گرفته و جیم زدم! تا رسیدن به نوازی که به در ماشین تکیه داده، فحش بود که نثار خودم و شانس میرزا نوروزم کردم(آدم بدشانس). - چته؟ چرا انقدر پکر و گوجه فرنگی شدی؟ - توی این تاریکی دقیقا از کجا فهمیدی گوجه فرنگی شدم؟ ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 24 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 24 1 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۸ ✿ - عزیزم این سرخی زیادی توی چشمِ! از دو کیلومتری مشخصه. چیشده؟ - چه میدونم! یک جماعتی معلوم نیست از کجا عینهو قوم یجوجو مجوج، حملـ... حرفم رو با خنده قطع کرد: - آهان! یکی دونفر داشتن اینجا تعریف میکردن؛ انگار از بادیگاردا، طرفدارها رو هُل دادن، بینشون دعوا شده! حتما برای همون خواستن جمعیت رو متفرق کنن. خب میگفتی؟ نفس عمیقی کشیدم و در ماشین رو باز کردم. - بشین، همون نگم بهتره! از اونجایی که با شخصیتم آشنا بود، دیگه اصرار نکرد و بی سرو صدا نشست؛ و من چقدر به اینخاطر ازش ممنون بودم! امشب هم یکی از شبهای تابستونه و خیابون و پارکها شلوغ شده؛ ما هم که طبق معمول باید یک مدتی رو توی ترافیک بگذرونیم! آرنج دست چپم رو روی شیشه و بهصورت مشت، روی شقیقهم گذاشتم؛ به واسطه زاویهای که داشتم، میتونستم مستقیم، از طریق آینه پشت ماشین رو رصد کنم. توی لاین بغلی، پژو چهارصدو پنج نقرهای رنگی ایستاده بود که نگاه رانندهش مستقیم، سمت ماشین من بود. چشمهام رو روی همون فرد میگردوندم بلکه بفهمم نگاهش تصادفی بوده و ربطی به من نداره؛ اما... موبایلش رو روی گوشش گذاشتو همونطور خیره به ماشین، با کسی شروع به صحبت کرد؛ این طبیعی نیست! اخم درهم کشیدم و با جلو تر رفتن ماشینهای روبه رویی و سمت چپیم، زدم دنده یکو فرمون رو به سمت چپ پیچوندم؛ باید بهم ثابت بشه که توهم زدم! حدود ۱۰ متر جلوتر یک دور برگردون هست، اما ترافیک نمیگذاره تا سریعتر بهش برسم. افتضاح توی کنسرت کم بود، باید یکی دیگه رو هم تحمل کنم! دوباره نگاهی به عقب انداختم که با دیدن همون ماشین، درست توی لاین کناری و نزدیک به من، لب به دندون گرفتم. - رها، خوبی؟ - ها؟ - میگم خوبی؟ اون پشت چهخبره زل زدی بهش؟ خواست تا به عقب برگرده که دست روی زانوش گذاشتم. - برنگرد؛ اگه درست فکر کرده باشم، ممکنه بفهمه که دیدیمش! ابرو بالا انداخت. - کی؟ نـ... نکنه... اجازه کامل کردن حرفش رو ندادم: - شاید! از گوشه چشم دیدم که به خودش لرزید و به در تکیه داد. انتظار همچین واکنشی رو داشتم؛ کیه که نترسه؟! - چـ... چی میخواد؟ بلایی که سر... سرمون نمیاره! - بعید میدونم قصدش این باشه؛ فقط میخواد سر از کارمون دربیاره. در حد تعقیب؛ همین. نفس مُقطّعی کشید و صاف نشست؛ منم که یک چشمم به آینه بود، یک چشمم به ماشینهای مقابلم. با حرکت خودرو ها کمکم گاز دادم و سعی کردم سرعت رو بالا ببرم؛ ترافیک روون شد و وارد خیابون بعدی شدم؛ اما با سرعت معمولی، طوری که راننده پژو شک نکنه. تقریبا سه خیابون از محل اولی که دیدمش، گذشته بودم ولی هنوز با دو ماشین فاصله پشت سرم بود و نواز هم این رو متوجه شده بود! - میای خونه ما؟ - چی؟ نه؛ ترجیح میدم خونه خودم باشم. - توی این وضعیت، این چه ترجیحیِ که میدی؟ تنها باشی بهتره یا دونفر کنارت باشن؟! - نه رها دستت درد نکنه؛ اما میخوام خونه خودم باشم، همونطور که گفتی انقدرا هم احمق نیستن که بخوان تا خونهمون هم پیشروی کنن. من رو برسون خونه زود برو. - کلّه شق! وارد کوچه منتهی به خونهش شدم و توقف کردم؛ تا زمانی که وارد خونه بشه، منتظر موندم و بعدش به طرف خونه خودمون راه کج کردم. متوجه شدم که کمی جلوتر از ورودی کوچه منتظر ایستاده بود و با حرکتم، اون هم به راه افتاد؛ هه؛ پس بالاخره شروع کرد! داخل خونه که رفتم، برق تاریکی، ابروهام رو بالا پروند؛ چقدر زود خوابیده، تازه ساعت یازده شبه! بیخیال رفتم سمت یخچال تا لیوانی آب بخورم که با یک قالب کیک خامهای مواجه شدم؛ قشنگ داشت التماس میکرد ″توروخدا بیا منو بخور، گناه دارم.″ منم که روش رو زمین ننداختم و با بریدن تکهای، شروع به خوردن کردم. چنگال دوم رو به دهن نبرده بودم که چراغ آشپزخونه روشن و قامت سارا با چشمایی متعجب که رگههای عصبانیت هم درِش دیده میشد، نمایان شد. - سلام، شب شما هم بخیر؛ منم خوبم به لطف شما. یوقت بد نگذره؟ - اِهم! سلام. دستت درد نکنه فعلا همین اندازه خوبه عزیزم. به طرفم خیز برداشت. - بچه پررو! خجالتم خوب چیزیه! اجازه نگیریها، کار زشتیه! - بابا، سارا دو دقیقه صبر کن! خواستم مثل همیشه حاضر جواب باشم، اما یکآن تاریخ یادم اومد و ابروهام بههم نزدیک شدن؛ فردا بیستو دو تیر! - سارا، مناسبتش... پوف! اوکی، ببخشید بی اجازه دست زدم، نمیدونستم انقدر حساس میشی! با سکوت و پایین افتادن سرش، بشقاب کیک رو به یخچال انتقال دادم و کنارش ایستادم. - من مطمئنم همهچیز سر جاش برمیگرده؛ خودم دارم هرکاری از دستم بر میاد رو انجام میدم؛ پس پَکر نباش. باشه؟ با چشمانی بهظاهر سرد اما با حضور غمی در اعماقش، نگاهم کرد و پلک زد. گونهش رو بوسیدم و به طرف پله ها رفتم. - من میرم بخوابم، تو هم خواب بودی بیدارت کردم. شب بخیر. - برو. شبت بخیر. ذهنم کم درگیر بود، غم چندینو چند سالهمون هم بهش اضافه شد! تو که ناامید نشدی؟ نه بابا وجدان، چه ناامیدی! فقط اعصابم خرد شد. تو تلاشت رو واسه کم کردن این فاصله بکن، اعصابت خود به خود ترمیم میشه. چهعجب شما انقدر با ملایمت داری با من رفتار میکنی! اگه ناراحتی، مثل خودت سگ اخلاق بشم؟ نه عزیزم، شما به اعصابت مسلح باش! هی! رسما رد دادمها؛ با خودم حرف میزنم! بعد از تعویض لباس، روی تخت شیرجه زدم و فکرم حوالی گندِ بک استیج و مرد غریبه گشت؛ با زمزمه ″خاک بر سرت″ به پهلو شدم و از شدت خستگی، پلک روی هم گذاشتم. ***** ناظر: @-Madi- @.Aryana. ویرایش شده 30 شهریور، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 17 2 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۴۰۰ ✿ پارت_۹ ✿ - الان این حرفت، یعنی واسه نهار نمیای دیگه؟ - آره؛ خودت یهچیزی درست کن بخور، واسه منم نگه دار. به افق خیره شدم. - مطمئنی چیز دیگهای نمیخوای! صدای خندهش از پشت گوشی اومد: - نه قربونت، فعلا همین؛ من برم دیگه، مشتری اومده. فعلا خداحافظ. - مراقب خودت باش. تلفن که از طرف سارا قطع شد، تازه یاد نهار افتادم؛ الان با اون سابقهم توی آشپزی، چهکنم؟ زنگ بزنم غذا بیارن؟ نهبابا، مگه پولم رو از توی جوب پیدا کردم! خودم درست کنم؟ نه که خیلیهم بلدی! نیمرو گزینه مناسبی نیست؟ اگه به فکر خودت نیستی که فردا، پس فردا شکل تخممرغ میشی، به فکر اون خواهر بدبختت باش که خسته از سر کار میاد خونه، کوفتهم نداری، جلوش بزاری! - شُلِ بیعرضه! از صدای بلندم که توی خونه اِکو شد، بالا پریدم و بعد درکِ موقعیت، به طرف یخچال رفته و درش رو باز کردم؛ حین آنالیز وسایل، با خودم گفتم: - خب واسه خوردن تخممرغ نیمرو حیفم؛ منو تخممرغ خالی؟ ابدا! (چیزی درونم غر زد)- ببند بینیم بابا! بشین، الان برات پیتزا آلفردو فردِ اعلا میارن! فعلا شکمت رو سیر کن، نیمرو خالی بودنش مهم نیست! دستی کلافه به صورتم کشیدم و با ناله، بیخیال تخم مرغ شدم و سوسیس رو از فریزر برداشتم؛ بالاخره بندری یخورده شأن غذاییش بالاتره، بارِ حفظ همین یکذره آبروی آشپزی رو بهدوش میکشه! از اونجایی که مثل همسنو سالها و چهبسا دخترای کوچیکتر از خودم، توی خرد کردن وسایل با دست، حرفهای نبودم، تخته گوشت رو، روی میز گذاشتمو بعد از پوست کندن سیب زمینی، شروع به تیکه-تیکه کردن اون کردم. با یاد آوری آهنگی با همین کلمات، زیرلب خوندم: - تیکه تیکه کردی دل منو، سر به سرم نزار نزار تورو میخوامت تیکه تیکه بردی دل منو، نمیدونم چیچی تو رو تو رو میخوا... اَه؛ خدایی آهنگ قحط بود که باید این میوفتاد توی دهنم؟ تیکه تیکه... ایبابا؛ بسه! دست چپم رو مثل بادبزن، اطراف سرم تکون میدادم که مثلا آهنگ فراموشم بشه. دوباره مشغول کارم شدم و با ریختن سیب زمینیها توی ماهیتابه، برای خودم دستی زدم. دمتگرم، واسه دفعه اول که فعلا گل کاشتی. دخترم فاز نگیرتت؛ چهارتا دونه سوسیس و سیب زمینی خرد کردن رو منهم بلدم! انقدر ذوقمرگی نداره که! وجدان محض رضای خدا، دو دقیقه بزار توی حال خودم باشم! اوکی، تو حواست رو بده به اون بندگان خدا، جزغاله نشن! نگاهی به تابه کردم که سیب زمینیهای نگینی درحال سرخ شدن بودن، مشغول برگردوندنشون بودم که آلارم پیانوی موبایلم، به صدا دراومد؛ قاشق رو کنار گذاشته و گوشی رو از روی میز برداشتم؛ شماره ناشناس بود، پس طبق عادت جواب ندادم. دقایقی گذشت و من همچنان مشغول آشپزی و طرف پشتخط مسِّر به زنگ زدن بودیم. کلافه شدم و در نهایت اتصال تماس رو با فکر به اینکه حتما من رو میشناسه و کار واجب داره، زدم. - بفرمایید؟ صدای بَمِ پشت خط، اخمهام رو درهم کرد: - سلام عزیزم، چرا گوشی رو جواب نمیدی فداتشم؟ - شما؟ - حالا با هم آشنا میشیم گلم. برو یکی دیگه رو برای آشنایی پیدا کن. چندش! و قطع کردم. خدایا ما با این حجم از علافی به کجا داریم میریم! چند دقیقه نگذشته بود که همون شماره، دوباره تماس گرفت. جیغ خفهای از حرص کشیدم و گوشی رو چنگ زدم: - ببین مرتیکـ... صحبت عاشقانهم با قهقههای که بد روی اعصابم مانور رفت، نیمهکاره موند و مجبور شدم کشدار اضافه کنم: - ای زهرمار؛ ای درد؛ ای حنـاق بیستو چهار ساعته! مگهاینکه دستم بهت نرسه رزا! اسکل کردی؟ با رگههایی از خنده جواب داد: - آی؛ سلام. خب خواستم دوست چندینو چند سالهم رو امتحان کنم. - من نیاز به امتحان کردن دارم؟ اونهم سرِ این موضوع؟ - ایبابا، حالا یک غلطی کردم دیگه! اصلا خواستم یکم بخندم؛ به تو چه؟ ولی خدایی، حقیٰ که همون رهایی؛ یکذره هم تغییر نکردی. - الحمدا... که فهمیدی! حالا اونی که پیش پای شما داشتم مستفیضش میکردم، کدوم بخت برگشتهای بود؟ - اینو میگی؟ همین نیما بیعرضه بود! همچین چندش و ضایع حرف زد که من و نازی رعشه گرفتیم! - از طرف من بهش بگو، اون روزی که ببینمش و تکلیفش رو روشن کنم، دور نیست. باز غش-غش خندید و ابلاغ کرد: - باشه؛ اوی نیما، رها سلام میرسونه میگه ″منتظر پاپیون شدن خشتَکِ مبارک روی سَرت باش″. صدای خندههاشون رو از پشت تلفن میشنیدم و خودمهم اینطرفِ خط لبخندی به لب داشتم؛ قطعاً ″دماغ قرمزی″ تنها لقب برازنده برای این آدم بود!(دلقک) - خیلیخب؛ اینهمه برنامه برای من چیدی، کاری داشتی؟ - یک خبر دستِ اول داشتم برات؛ مژدگونی بده بگم. - رزا میدونی که حالِ منتظر موندن ندارم؛ بنال ببینم! - منم دوستت دارم عزیزم! با این اخلاق چیز مرغیت! قرارِ بریم اردو. - اردو؟ چه وقتِ اردوِ؟ @-Madi- @.Aryana. 17 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 31 شهریور، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۱۰ ✿ - بله ار...دو؛ تکرار کن عزیزم. گویا قراره توی محور آستارا-اردبیل پلاسِمون کنن. - چه جالب. کیا هستن؟ - اکیپ دخترونه که کلاً ما چهارتا هستیم، به شرطی که تو و نواز هم بیاید؛ اکیپ پسرونه رو هم نگم، میزنی قاطی میکنی، بیا جمعش کن! - خوبه، با نواز صحبت میکنم؛ فقط زمانش؟ - دوشنبه هفته بعد؛ ما وسایلهامون رو جمع میکنیمها، بیاید. - تا اون موقع؛ کاری نداری؟ برم؟ - امری نیست؛ فعلا کوالا. این رزا خانمِ ما کلا عادت دارن هردفعه ما رو به یک حیوون ملقب کنن؛ من یکی که به لطف ایشون، یک روز گوریلم، هرچند بیهیچ وجهِ تشابهی، یک روز هم مثل الان کوالام! خب حالا که بحث اکیپمون شد، بهتره شما رو هم باهاش آشنا کنم؛ یک گروه چهار نفره متشکل از من، نواز، رزا صفاری و نازنین غفارمنش که از دبیرستان بوجود اومد؛ لازم بهذکرِ من و نواز از دوران طفولیّت چ رفیق جینگ هم بودیم و دوستیمون، ربطی به این گروه نداره. شاید دلیل پایداری رفاقتمون، قولی بود که توی مدرسه بههم دادیم؛ اینکه تمام تلاشمون رو بکنیم تا توی یک دانشگاه و ترجیحاً یک رشته قبول بشیم و خب تقریبا همه به قول و قرارمون، عمل کردیم. رزا و نازی گرافیک و من و نواز هم موسیقی رو برای رشته دانشگاهیمون انتخاب کردیم و طبق معمول مسئولیت تاکسی تلفنی هم به من واگذار شد! ولی یه چند لحظه؛ این بوی چیه؟ غیر ارادی نفس کشیدم تا به منبع برسم که به اجاق گاز ختم شد؛ چشمم که به سیبزمینی های نیمه برشته افتاد، با گفتن ″ای وای″ به طرفش جهیدم. تیز و فرض، تابه رو از روی شعله برداشتم و سیب زمینیهارو به بشقاب منتقل و سوسیس هارو برای سرخ شدن آماده کردم. هوم، چندان هم اوضاعشون بد نبود؛ مخلوط شدنشون با رُب، قضیه رو جمع میکرد ولی باز هم این امید، جلوی من رو برای خالی کردن حرصم سرِ رزا، نگرفت: - خدا لعنتت کنه، خروس بیمحل! ***** یک هفته دیگه هم سپری شد و اتفاقات کمو بیشی هم درِش افتاد؛ از ارائه پایاننامه سارا و راضی شدن نواز برای سفر تا ادامه داشتن تعقیبها و جنگ اعصابهای دوباره! ولی خب سرِ این دو مورد آخر، منهم آدمی نبودم که بخوام برای کسی کم بزارم! پس باز هم دست به فرمون شدم و زدم توی کار هشدار برای کبری بیستو سه! کل آرایشم، کرمپودر و رژ صورتی کمرنگ بود. با بالا بستن موهام، مانتوی ساده قهوهایم رو با شال همرنگش و شلوار جین به تن کردم و کیف مشکیم رو با چمدون تکنفرهم به دست گرفتم؛ سارا من رو از زیر قرآن رد کرد و بعد از روبوسی، توی چهارچوب در منتظرم موند تا سوار ماشین بشم. استارت میزنم؛ ای بابا! دوباره؛ سهباره. دِهع؛ الان چه وقت بنزین تموم کردنه! از ماشین پیاده میشم و به طرف سارا میرم؛ یکی از بدیهایی که توی خانواده ما ارثیه، اینِ که با یک نگاه به طرف مقابل، تا تهِ داستان رو میخونیم! اخم ظریفی که روی پیشونیش خط انداخت، مجبورم کرد تا از آپشنِ بچه آخر بودنم، استفاده کنم. پس کشدار اسمش رو صدا زدم. - رها ماشین رو میخوام، شرمنده. - آبجی. لبخند کوتاهش رو دیدم اما اون، ازم رو برگردوند. - کوفت! - خب خودت بیا ما رو برسون. از گوشه چشم نگاهی به من که مثل دختر بچه ها، دست به پشت، خودم رو تاب میدادم، انداخت. - خدایی؟ - اوهوم، بدو بیا دیرمون شد. - خوبه، این شد یک چیزی! پریدم تا صورتش رو ماچ کنم، اما زود به خودش اومد و سمت سالن پذیرایی دوید. لبخند کجی به لب آورده، وسایلهام رو از ماشین خارج کردم و کنار خودم نگه داشتم تا سارا بیاد. قرار بر این بود، رزا و نازنین با ماشین نیما، برادر کوچکتر نازی به سمت دانشگاه برن، من و نواز هم باهم؛ پس به سارا گفتم تا یکراست خونهی نواز بره. جلوی در ایستاده بود؛ اینبار یک متریش نایستادم، بلکه به سارا اشاره کردم تا جلوی خونه روبهروییش پارک کنه و چراغ بزنه؛ خودم دست به کار شدم و بوق ماشین عروسی زدم که چپ-چپ نگاه کرد و خواست به داخل بره که در رو باز کرده، دستم رو بهش تکیه دادم و صدام رو صاف کردم: - خوشگله، افتخار میدی تا یک جایی همراهیتون کنیم؟ برگشت و با دیدنم اخم کرد و خواست چیزی بگه، اما نگاهش به سمت ماشین کشیده شد و گل از گلش شکفت: - رهاا؛ خرِ ماشین نو گرفتی؟ اَعع، عجب چیزیه؛ فکر کن با سوناتا بریم دانشگاه، پسرای دانشکده همینطوری هم منتظر یک اشاره از طرف تو هستن، این ماشین رو که ببینن، فکّشون میچسبه به آسفالت کف خیابون! - یک دقیقه زبون به دهن میگیری منم حرف بزنم؟ - آره، آره بگو. - اول سلام. - ای وای خاک عالم، سلام، چطوری؟ - از احوال پرسیهای شما! دوم، نمیبینی من روی صندلیِ کمک راننده نشستم؟ خواست باز گیجبازی دربیاره که خودم رو کمی کنار کشیدم تا راننده رو ببینه. چشمش که به سارای خندون افتاد، لب به دندون گرفت و با مشت، به پیشونیش کوبید. - خاک به سرم آبروم رفت! هر سه کوتاه خندیدیم و سارا، نواز رو دعوت کرد تا افتخار بده، بلکه بعد کلی تأخیر خودمون رو به بچهها برسونیم. بعد از شنیدن نصیحتهای سارا و خداحافظی، به طرف اتوبوس آبی رنگی که دخترا کنارش ایستاده بودن رفتیم و اونها با دیدنمون، به طرفمون حملهور شدن! یک ماهی میشد که همدیگه رو ندیده بودیم، پس این سفر میتونست فرصت خوبی برای جبران باشه. البته امیدوارم! در طول راه، رزا، نازنین و بیشتر از نصف بچهها یا خواب و یا با دوستهاشون هِر و کِر راه انداخته بودن؛ نواز هم با موزیکهاش درگیر بود و چند وقت یکبار هم با من صحبت میکرد. کنار پنجره نشسته بودم و از منظره زیبای پشت اون، لذت میبردم؛ درختهایی که حتی توی ماه تیر هم، به اندازه اول بهار، سرسبز بودن و دلبری میکردن. با صدای شاگرد راننده که خبر از رسیدنمون به محل مقرّر میداد، دانشجوها بیخیال خواب شدن و من نگاهی به ساعت مچیم انداختم؛ یک و پنج دقیقه ظهر؛ پس تقریبا شش ساعت و چهل دقیقه توی راه بودیم. همه اعم از استاد کمالی و سه نفر دیگه از اساتید و پسر و دخترهای دانشگاه، از در ها خارج شدن و هرکس به سویی رفت. باوجود سر ظهر بودن، آفتاب، فرق سرمون رو شکافته بود! من موندم اول تابستون اردو برای چیمونه؟ میگذاشتین فروردینی، اردیبهشتی، نشد، خردادی! به اطراف خیره میشم؛ درختهای سربه فلک کشیده و نزدیک به هم، منظره سبز و زیبایی رو خلق کرده بودن که صدای شر-شر آبشاری که قابل دیدن نبود، این زیبایی رو دوچندان میکرد. - میگم بچهها، صدای آبشار میاد؛ ولی چرا صدا هست، تصویر نیست؟ رزا: به گمونم، اونطور که شنیدم، یکم اونطرفترِ. تقریباً پونصد متر باید وارد جنگل بشیم. سری به نشانه فهمیدن تکون دادم و با کمک بچهها، زیرانداز ها رو پهن کرده و نشستیم. اگر گرمای تابستون رو قلم بگیریم، محیط باصفا و مطلوبی داشت. نه توروخدا بیا به شمال هم گیر بده؛ محیط مطلوبی داشت! دورو اطرافت که ماشاا... هزار ماشاا... جز سبزی، هیچی نداره؛ از صدای آبشار هم که داری فیض میبری، چه بسا دقایقی دیگه هم تشریف بردین خدمتشون! دیگه درد توی جونت، اینهم تازه واست مطلوبه؟ پلکهام رو محکم به هم فشار داده و سعی در بیتوجهی به نطق وجدان درونیم داشتم، اما مگه ساکت میشد؟ با جیغی که توی دلم زدم، هندزفری رو به گوشی وصل کردم و آهنگ بصورت تصادفی پلی شد. ناظر: @-Madi- ویراستار: @.Aryana. ویرایش شده 16 مهر، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 16 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 4 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۱۱ ✿ خالی نمیشم از غمی، که حق من نیست روزی هزار بار مُردمو غمهام نمردن این گریههای کهنهی بیوقفهی من انگار از تاثیر هیچ بویی نبردن یه عمره که از دور، من رو دریا میبینن اما درونم چیزی جز سرابو غم نیست من از خودم گلایه دارم، دردم اینجاست این زندگی چیزی که من میخواستم نیست با به گوش سپردنِ بیت به بیت آهنگ، پوزخند محوی، کنج لبم جای گرفت. مثل هر سه بچهها که با وجود چُرت اتوبوسیشون، باز هم خواب رو به بیداری و گردش ترجیح داده بودن، کمرم رو به تکه سنگِ پشتم تکیه داده و پلک روی هم گذاشتم؛ دلم میخواست تا بند- بند شعر رو هرچند که حالم رو خراب کنه، اما با تمام وجودم حس کنم! از من فقط یه اسم مونده و یه سایه اما میدونم هیچکی جز من، متهم نیست این اعتراف آغاز یک پایان تازهست این زندگی چیزی که من میخواستم نیست کلِ عکسالعملی که به این موزیک و اتفاقات زندگیم داشتم، شاید پوزخندی بیش نبود! آخه مگه میشه به چیزی که زیر خاک مدفون شده و فاتحهش رو هم خوندن، بیشتر از این اهمیت داد؟ این زندگی چیزی که من میخواستم نیست این فاجعه دائم داره تکرار میشه پنجرهای که رو به دیوار باشه هر روز بعد از یه مدت از خودش بیزار میشه مثل یه پروانه که وابستهست به پیلهش شاید نمیخواستم به دنیا پا بزارم مثل یه ماهی که پر از وحشتِ آبِ روزای خیلی سختی رو در پیش دارم... جسم لطیفی که پیشونیم رو لمس کرد، باعث شد فیالفور(سریع) چشم باز کنم و با دو قاب از جنس ساحل دریا، میون اون صورت بانمک که حالا اخمی چاشنیش شده بود، رو به رو بشم؛ ابرو بالا پروندم و لب زدم: - ترسیدم؛ چیزی شده؟ حرص آلود غرّید: - باز کن. اینبار بعلاوه ابرو هام، چشم گشاد کردم. - چی رو؟ - این اخمهای بیصاحاب رو! با فهمیدن جریان، چپ-چپ نگاهش کردم که بر خلاف همیشه، بدون شوخی گفت: - باز دوباره آهنگ گریهدار گوش کردی یاد بدبختیهات بیوفتی؟ خجالت بکش! اخمها رو نگاه کن تورو قرآن؛ انگار مالِ باباش رو خوردن! - نواز میدونی که بدون گوش دادن به این آهنگها هم، توی بدبختی غرقم! نمیدونم چرا انقدر حساسی. - میدونم؛ همه حرفهات رو از بَرَم؛ ولی جان من بیا این مدتی رو که اینجاییم، به قدیم فکر نکن. این تن بمیره، نواز پیشمرگت بشه؛ الهی قربون اون چشمای سردت برم، فدای اون... - اوو! کشتار دسته جمعی راه انداخته! سعیم رو میکنم. - بیشعورِ مغرورالسلطنه! پاشو بریم آبشار. - وایستا دخترا بلند بشن، با هم بریم دیگه. سر پا ایستاد و همونطور که با یک دست هندفری رو وحشیانه از گوشم در میاورد، دستم رو گرفت و بلندم کرد: - لازم نکرده، فعلا تو رو از این حالو هوا در بیارم، خودش غنیمته! کنار کفشهای جفت شدهم، من رو خَم کرد و با لبخند مشغول بستن بندِ کفش خودش شد. با تکون دادن سری به نشانه تأسف، بندِ کفشهای سفیدم رو به صورت پاپیون بسته، گوشیم رو برداشتم و به راه افتادیم. بعد از اطلاع دادن به یکی از اساتید، پیاده، راه آبشاری که به گفته بچهها ″لاتون″ نام داشت، در پیش گرفتیم. از محلی که جمعِ ما قرار داشت تا خودِ آبشار، نهایت، هفتصد متر فاصله بود؛ با ورود به منطقهای که کمی مِه ضمیمهش شده بود، درختهای عظیم و نزدیک به همِ جنگلی، چشممون رو گرفت؛ اما تنها همین نبود؛ بلکه با دیدن بلندای آبشاری که به زیبایی هرچه تمامتر، میون جنگلی انبوه خودنمایی میکرد بود که فَکِّ هر دوی ما روی زمین فرود اومد! چقدر به خودم آفرین گفتم که موقع دادنِ این پیشنهاد از طرف رزا، نقو نوق نکرده و برعکس، زرتی قبول کردم که به این سفر بیام. - اَعع، عجب جاییِ! عظمت رو ببین خدایی! - منی که کل شمال رو فتح کردم، فکر نمیکردم همچین جایی توی ایران پیدا بشه! - اِی رهای وطن فروش! از گوشه چشم نگاهی بهش کردم. - خفه بابا! تو که انقدر وطن دوستی، چرا الان داری پَس میوفتی؟ با نازِ الکیی جواب داد: - اوا عزیزم؛ دوست ناباب روم تاثیر گذاشته دیگه؛ نمیشه که یکی عشق اونور آب باشه یکی حامی اینور! - نواز ببند که حالمو بهم زدی! با خنده بلندی که کرد، هردو به طرف قسمت نیمه بلند آبشار رفتیم تا عکس بندازیم. چهارتا من میگرفتم، چهار تا نواز و به همین ترتیب حافظههای مبارک رو به فنا میدادیم! حدود نیم ساعتی گذشته بود و جایی برای عکسبرداری نذاشته بودیم که نواز روبه من گفت: - میگم رها؛ ما که تا اینجا اومدیم، بیا یک سر هم بریم سمتِ دریاچه و پرتگاه سوها؛ از دخترا اسمش رو شنیدم. با تعجب به طرفش برگشتم؛ - نواز Are you OK? ما الان آستاراییم، سوها سمت اردبیله! - مگه خود آستارا تا اردبیل چقدر فاصله داره؟ اونطور که گفتن، واسه اینکه از آبشار برسیم به پرتگاه، باید سوار تاکسی خطیهای اینجا بشیم، خودشون میرسونن، بعدش هم برمیگردونن. - نواز به خطرش نمیارزه؛ با خود تور بریم بهتره؛ دخترا هم هستن. با حالت مظلومی از دستم آویزون شد؛ - رها خواهش؛ بابا اونا الان دارن هفت پادشاه رو خواب میبینن. تا بیدار بشن ما یه سر زدیم، برگشتیم. هوم؟ هوم؟ کلافه به اطرافم نگاه میکنم. عجب غلطی کردم با این بشر رفیق شدمها! با اونهمه ادعا، نمیتونم بهش نه بگم؛ هرچند که عواقبش رو هم تجربه کردم! ولی چه مرضیِ که جلوی مظلومیتش کم میارم، خدا عالم است! - نواز بخدا دیر برسـ... اجازه پایان حرفم رو نداد و با تکجیغی از روی خوشحالی، گونهم رو بوسید و دستم رو کشید. با ایستادنمون جلوی تاکسی پرایدی که به رانندهش میخورد بالای چهلو پنج سالش باشه، نواز مقصد رو گفت و هردو پشت ماشین نشستیم. فاصله مبدأ تا مقصد، در عرض سیو پنج دقیقه طی شد و با رفتن تاکسی، به طرف درّه مقابلمون قدم برداشتیم. برای بار دوم، با دیدن اون منظره وصف برانگیز، به معنای واقعی، روی ابر ها بودم. دور تا دور پر بود از خاکی پر از سبزی که درختهای فندق رو در خودش جای داده و باعث ایجاد اون زیبایی تمامعیار شده بود. انقدر محو اطرافم بودم که با دیدن جای خالیِ سنگ و خاک در یک متری خودم، دریافتم که به انتهای راه رسیدیم؛ درست لبِ پرتگاه. چهره وهمانگیز مقابلم که با مِهی غلیظ پوشیده شده بود، ترس رو بهم القا میکرد؛ اما توی همون موقعیت، با نگاه به جنگلی که در امتداد اون مه قرار داشت، فکرمون از درّه عمیق روبه رومون منحرف میشد. هوا برخلاف منطقهای که اُطراق کرده بودیم، ابری و خنک بود؛ بادی که میوزید، به چهره ترسناک اونجا دامن میزد و صدای زوزهش میون شاخو برگ فراوون درختها میپیچید. نواز اصرار بر گرفتن عکس از این منظره داشت و هربار، با ژستی جدید، چیلیک، روی تاچِ صفحه دوربینِ گوشیش کلیک میکرد. وقتی دست از عکاسی برداشت، در حالی که دستمون در دست هم بود، لبهی پرتگاه ایستادیم. پلک روی هم گذاشتم و از سکوت و آرامش اونجا لبخندی به لبم اومد؛ لذتِ تمام رو از اونجا میبردم؛ اما طعم این لذت مثل همیشه، چندان زیر دندونم نرفته بود که با لرزی که زیر پاهام حس کردم، چشم به پایین دوختم؛ سنگ ریزههای روی زمین، بهصورت تند و کند، بالا و پایین میشدن! با نگرانی چشم به نواز دوختم که این نگاه، یک ثانیه هم دووم نیاورد و با حسِ خالی شدنِ زیر پاهام، جیغِ هردومون به عرش رفت و سکوت درّه رو شکست! با سقوطی که کردیم، توی اون وضعیت، عقلی کردم و دست راستم که آزاد بود رو به تیکه سنگی که در اثر شکستگی، تیز و برآمده شده بود، گرفتم. بی توجه به دردی که از یک طرف دست راستم، و از طرف دیگه وزنی که روی دست چپم بود، دچارش شده بودن، کمی سر کج کردم تا نواز رو ببینم؛ توی این حالت گریه میکرد؟ زِکی! طوری که صدام رو بشنوه بلند اما بریده گفتم: - نواز، تونستی خودت رو... به یه تیک... که سنگ تکیه بده؛ اینطوری تح... مل وزن راحت میشه. بدو! دیدم که سر تکون داد و دنبالِ تکیهگاه گشت، اما چند ثانیه بعد با چهرهای ناامید و گریون نگاهم کرد که ″لعنتی″ی زمزمه کردم و هم اون و هم صخره رو محکمتر گرفتم و با تهمونده صدام فریادِ کمک زدم: - کمک... کسی... اینجا نیست؟ کمک! کم مونده بود تا از شدت درد و تنهایی بزنم زیر گریه و با ول کردن دستم، خودم رو خلاص کنم که صدای بمی از چندصد متری به گوش رسید: - شما کجا هستید؟ خانم؟ نور امیدی توی دلم درخشید و با کمک از خدا، با ته مونده انرژیم بلند پاسخ دادم: - اینجا. لبِ... پرتگاه! صدای قدمهای تندی به گوش رسید و طولی نکشید که دوتا سایه بالای سرمون ایستادن؛ نگاه بالا کشیدم تا حرفی بزنم، اما نتیجهش خیرهگی بود و زمزمهای کوتاه: - امکان... نداره! ناظر: @-Madi- ویرایش شده 16 مهر، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 12 1 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nilay07 ارسال شده در 16 مهر، ۱۴۰۰ مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 مهر، ۱۴۰۰ (ویرایش شده) ✿ پارت_۱۲ ✿ همانند من، با تعجب بهمون زل زده بودن که رهام، یا بهتره بگم همون کسی که موقعیتمون رو پرسید، به خودش اومد و رو به یکی از همراهانشون که نمیدیدم، گفت: - سهند، برو ببین توی ماشینت طناب داری! صدای نالانِ سهند اومد: - نمیدونستم ممکنه لازممون بشه رهام! رهام″به خشکی شانس″ی گفته و امیرحسین، دستِ کلافهای میون موهای طلاییش برد. همون یکذره امید هم چراغش سو سو زد و خاموش شد؛ فکر کنم بخاطر آبو هوای مرطوب اینجاست که نورِش دووم نیاورد و ظُلماتِ ناامیدی رو بهمون هدیه کرد! تهمونده قُوام رو به تحلیل بود و از تلاش خسته شده بودم که انگشتان کشیدهای مقابل چشمم قرار گرفت و باعث شد نگاهم رو نرم بالا بیارم؛ صاحب دست، با نگرانی و انتظار خیره به من، لب زد: - وقت تنگه؛ نمیتونی تا رسیدن آتشنشانی دووم بیاری. پس دستت رو بده به من. چشمای از درد تنگ شدهم رو با تعجب، گشاد کردم؛ - چ... چی؟ ن... نه یعن... حرفم رو محکم قطع کرد و با لحن بشدت جدی ادامه داد: - الان نه یعنی چی؟ میخوای تا یک ساعت دیگه همینطور آویزون بمونی یا جفتتون رو پرت کنی پایین درّه؟! زود باش دستم رو بگیر، با این رنگِ پریده، کم مونده پس بیوفتی! و سرش رو کمی به پشتش کج کرد و دوستش رو خطاب قرار داد: - امیرحسین هوامون رو داری؟ - حواسم هست داداش. بین دو راهی گیر کرده بودم؛ پایین پام نواز و بالای سرم، رهام در انتظار جواب من بودن! توی ثانیههای آخر که انگشتهام پای کار اومده بودن و سعی در جدایی از صخره داشتن، با بردن اسم ″خدا″ دستم رو رها کردم و زمانی که بیشتر داشتیم به قَعر کشیده میشدیم، دستی قدرتمند که به دستکش چرمِ بدنسازی، مزیّن شده بود، اون رو در بر گرفت و با آرامش، به بالا هدایت کرد. زمانی که رهام و البته امیر به عقب قدم برداشتن و آرنجم خاکِ سبز رو لمس کرد، خودم رو روی زمین کشیده و همزمان با امیرحسین که به سمت نواز پا تند کرد، اون رو، به بالا کشیدم و امیر با رسیدن نواز به زمین، از حالش جویا شد. توی اون سوزِ سرما، عرق سردی روی پیشونی و تیرهٔ پشتم، جا خوش کرده بود و باعث میشد هراز گاه به خودم بلرزم. واقعا داشتیم میمردیم؟ امروز میتونست پایان عمرمون باشه! توی فکرِ مرگ پیش نیومده، بودم و از طرفی دردی رو توی جای- جای بدنم تحمل میکردم که فردی مقابلم، روی یک زانو نشست. نگاهی به دستش که روی زانوش گذاشته بود انداختم و فهمیدم که باز همون ناجی همیشگیه. - حالتون خوبه؟ درد ندارید؟ داشتم؛ بیشتر از اونچه که فکرش رو کنه؛ اما به دروغ گفتن درمورد حالم عادت کرده بودم. - خوبم؛ شما دوباره... همون دستی که بصورت کشیده، روی زانو گذاشته بود رو اول به علامت سکوت و سپس به همراه همون دستکش، دست راستم رو بالا آورد که ناله کوتاه من رو در پی داشت؛ کفِش رو به هردومون نمایش داد و با لحن توبیخکنندهای گفت: - تو به این میگی خوب؟ یجوری ازش خون میره که گفتم الانِ بیهوش بشی! سعی در، درآوردن دستم با اون خراش سرتا سری از دستش و ورود به کوچه علی چپ داشتم! - آه نه؛ چیزی نیست، یک زخم... جزئیه! پِیش رو نگرفت و با زمزمه ″صحیح″ رو به امیر کرد و احوال دختر کناریش که نواز باشه رو پرسید؛ - انگاری آره، فقط ترسیده. نگاهی بهش که هنوز که هنوزِ اشکش بند نیومده، انداختم و با نگاهِ همزمانش مواجه شدم؛ همونطور نشسته، خودش رو بهم رسوند و توی بغلم پرت کرد. - مرسی؛ مرسی که طاقت آوردی آبجی. با خجالت، نگاهی به آقایون که با شعور تمام، نگاهی به ما نمیکردن تا راحت باشیم انداختم و در گوشش لب زدم: - باشه خواهش میکنم؛ فقط اینجا مکان عمومیه؛ سرِ روضه امام حسین ننشستی که اینطوری گریه میکنی دختر! پاشو جمع کن بریم که آبروی داشته و نداشتهمون جلوی این دوتا رفت! از آغوشم جدا شد و با آستین، اشکهاش رو پاک کرد و لبخندی به روم زد که جواب گرفت. پسرها دقایقی میشد که ایستاده بودن و حالا نواز بود که به جمعشون میپیوست؛ اما من... انگار من رو با میخ به زمین کوبیده بودن؛ هرکاری میکردم نمیتونستم عین آدم سرپا بشم. دست به زمین گرفتم تا آخرین تلاش رو قوی انجام بدم، اما تا پام ستونِ بدنم روی زمین قرار گرفت، ″آخ″م به هوا رفت که هر سه هراسون به طرفم برگشتن. قوزکِ پای چپم به قدری تیر میکشید که دو دستی گرفته بودمش، بلکه کمی آروم بشه؛ اما دردش گذرا بود و آرامشش، گذراتر! نواز به طرفم دوید و کنار منِ پیچیده در خودم، رهام مقابلم و امیر حسین بالای سرم، نشسته و خم شدن؛ - دختر چی شدی؟ کجات درد میکنه؟ به پام که اشاره کردم، اینبار رهام جواب داد: - حتما وقتی افتادین، در رفته؛ چون احتمال شکستگی زیر ده درصده! میتونید راه برید؟ باز غرور همیشگیم به درد جسمم غلبه و قمپز در کردم: - آ... آره، آره. میتونم! دوباره دست به زمین گرفتم و الحق که روی پای راستم ایستادم، اما قدم از قدم برنداشته بودم که درد و سوزشی طاقتفرسا، از پام شروع شد، سلول به سلول تنم رو دربر گرفت و وادارم کرد تا روی زمین فرود بیام! در آستانه پخشِ زمین شدن، بودم که میون هوا و زمین روی یکچیزی نشستم! بسما... اینجا صندلی بود؟ چشم که به بالای سرم دوختم، یک جفت نگاهِ شب رنگ، شکّهم کرد. اصلا نه میتونم و نه میخوام که به خودم بقبولونم که الان... نیم نگاهی به پایین انداختم که پای رهام رو پشت کمرم دیدم! بیاحساس! خب یا نگیر، یا اگه میگیری یکخورده با لطافتتر! الان مثلا میخواست با این کارش بگه افتادنت واسم مهم نیست فقط بخاطر این گرفتمت که همنوع هستی؟ - نمیخواد بخاطرِ مذکر بودنمون، به خودت سخت بگیری! کمکت میکنم. با چشمای گرد شده خیره نگاهش کردم که بی رودربایستی دستم رو دور شونهش انداخت و خودش رو تکیهگاهم کرد. حالا از اون اصرار و از من ادا و اطفار که بابا برادرِ من زشته، خجالت هم خوب چیزیِ؛ ولی خب ایشون هم بر این باور بودن که فردین درونشون از خواب بیدار شده و کی در دسترستر از من فلکزده! و در نهایت زور اون به من چربید و با مراقبت زیاد، من رو روی صندلی عقب نشوند. بعد از نشستن نواز، در رو بسته و مسئولیت رانندگی رو به عهده گرفت. اونطور که شنیدم، از رفقاشون که سهند و میعاد نام داشتن خواست تا با ماشین دیگهای برن که خودش و امیر، ما رو به بیمارستانِ داخل شهر برسونن. با ورود به مرکز شهر، بهوسیله مکانیاب، نزدیکترین بیمارستان رو پیدا کرد؛ بعد از پارک ماشین، نواز و امیر به طرف در ورودی رفتن و رهام هم کنار در سمتِ من، مشغول کار با گوشی شد. دقایقی نگذشته بود که اون دونفری که هنوز هم نمیدونم چرا باید همقدمِ یکدیگر بشن، با ویلچر و یک پرستار بسمتمون اومدن. پسرا توی سالن ایستادن و من و نواز رو به بخش فیزیوتراپی فرستادن. با تشخیص دررفتگی، توی دلم گفتم: - این بشر، دکترِ یا خواننده؟ عجب! انقدر درد تحمل کرده بودم که وقتی دکتر مشغول پرت کردن حواسم بود، با کلافگی، دست روی پیشونیم گذاشتمو خسته گفتم: - دکتر، لطفا سریعتر تمومش کنید؛ تحملش میکنم! این رو که گفتم، مرتیکه مضخرف، از خدا خواسته پام رو یکضرب پیچوند که برای ساکت موندنم، کف دستم رو گاز گرفتم و ردِ دندونهام رو، روی اون جا گذاشتم! لنگون- لنگون از در بیرون زدیم که هردو با دیدنمون از روی صندلیهاشون بلند شدن. عصا بهدست، با اون پای باندپیچی شده، به طرفشون رفتم و بعد از کلی تشکر کردن، خواستیم تا تَرکِشون کنیم که صدای امیرحسین متوقفمون کرد: - خانمها میتونیم برسونیمتون! نواز: ممنون جناب مجد؛ همینطوریش هم کلی زحمت دادیم. - این چه حرفیه؛ ساعت نزدیکِ چهارِ؛ بعید هم میدونم که با اینجا آشنایی کامل داشته باشید، چون فکر میکنم با تورِ دانشجویی اومدید؛ برای همین میگم برسونیمتون، چون خیالمون راحتتره. با خودم گفتم″ چرا باید واسه دوتا غریبه، خیالت ناراحت باشه؟ من دیگه رد دادم!″؛ ولی با بهیاد آوردن جمله آخرش، دهنم باز موند، اما این نواز بود که بهجای من پرسید: - ببخشید، شما از کجا فهمیدید؟ لبخند کوتاه و بانمکی زد. - شما بفرمایید سوار بشید؛ تعریف میکنیم. بالاجبار، همراهشون حرکت کردیم و سرِ جاهای قبلیمون نشستیم. توی راه تعریف کردن که بعد از تور کنسرتهاشون، برای استراحت به این منطقه گردشگری اومدن، با اتوبوس دانشجویی مواجه شدن و راه کج کردن سمت پرتگاه که به دیدن ما ختم شد. هرکس توی باغ خودش آلبالو- گیلاس میچید که امیر شروعکننده بحث جدیدی شد: - عذر میخوام اما ما چند باری همدیگه رو زیارت کردیم ولی حتی اسم همدیگه رو هم نمیدونیم. اگر دوست دارید، میشه خودتون رو معرفی کنید که ماهم با کسایی که نجات دادیم و کمکمون کردن آشنا بشیم؟ از گوشه چشم دیدم که نواز نیمخیز شد و دهن باز کرد تا حرف بزنه، برای همین نیشگون ریزی از پاش گرفتم که دهنش رو درجا بست! - آم، ببخشید آقای مجد، آیا نیاز به معرفیه؟ و صاف نشستم که چشمام صاف دوتا مردمکی که صاف، من رو از آینه هدف قرار داده بودن رو دیدن! به روی خودم نیاوردم اما توی نگاهش″خدا شفات بده″ رو به وضوح دیدم! - خانم، امیرحسین هم گفت که اگر دوست داشتید؛ اجباری در کار نیست که ناراحت شدید! زورم گرفت؛ فهمیدم با یکی عین خودم پررو و مغرور، طرفم! - جناب آریانفر، حرفم رو حمل بر بیادبی یا ناراحتی نذارید؛ منظورم این بود که چه فرقی میکنه، شما فکر کنید دوتا بنده کمشانس خدا که این چندوقت معلوم نیست کدوم مادر مردهای براشون دعانویسی کرده که هی کارشون گیر میکنه و به شما زحمت میدن! امیرحسین هم متوجه شده بود که اگه بحث سریعتر جمع نشه، یکی من میگم یکی رفیقش و اونموقعست که یککدوممون آخرش به دست اونیکی به لقاءا... میپیوندِ! پس دستپاچه و با خجالت رو به هردومون گفت: - آم، بله خانم حق با شماست. نباید همچین سوالی میکردم؛ عذرخواهی من رو بپذیرید. - اختیار دارید آقای مجد. جسارت نکردم، اما اگر دلخور شدید پوزش میخوام. @.Aryana. ویرایش شده 29 مهر، ۱۴۰۰ توسط Nilay07 6 دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیماٰنَمْ چُون دَر جَهاٰنِ تُهی اَزْ عِشْق نِمیباٰیَد زیست دِهْخُداٰ تَجْرُبه عِشْقْ نَداٰرَد وَرْنَه مَعْنیِ "مَرْگ" و "جُداٰییْ" بهْ یَقین هَرْدُو یِکیست عِشــــقـے در پَســتوــیِ آتــَشْ و بـہ لـِطــﺂفــَتِ حــَریـــر لینک به دیدگاه به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسال های توصیه شده