این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 9 اسفند 1398 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 اسفند 1398 (ویرایش شده) نویسنده: *Fatika*کاربر رمان نودهشتیا نام رمان: امواج عشق ژانر: عاشقانه،طنز هدف: علاقه ساعت پارت گذاری :نامعلوم خلاصه :گیر کردم بین دو حس... اول حسی که صد دله عاشقش هستم و دیگری حسی که... گیر کردم بین یک حس بی حسی! بین دو حرف! که بروم یا بمانم؟ بمانم و با این غم بسازم و یا بروم وقلبی که برایش می تپد را از دست بدهم ! یاد شیطنت ها و دعوا هایم میوفتم و بغض میکنم... یاد لبخندش، چشم های دلبرش! یاد ان روز هایی که به خاطر کوچیک ترین چیزی لج می کرد و تا چند روز غر زدن هایش تمامی نداشت... دوستش داشتم ولی مجبور بودم. دو راهی سختی است اما باید یکی را انتخاب کنم...! بررسی و نقد رمان امواج عشق ویراستار: @sna.f ویرایش شده 31 مرداد 1399 توسط Fatika 27 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. dokhidarya 4,760 ارسال شده در 9 اسفند 1398 این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 اسفند 1398 سلام خدمت شما نويسنده ي گرامی، ضمن خوش آمد گويی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن نودهشتيا. لطفا قبل از نگارش قوانين را مطالعه فرماييد. قوانین-نوشتن-رمان برای آشنایی بیشتر با قواعد رمان نویسی به این تالار مراجعه کنید آموزش-نویسندگی پیام خصوصی جهت راهنمایی شما با عنوان "تست قلم رمان...." ارسال شده است. سوالات مربوط به (اسم رمان، ژانر، خلاصه، مقدمه) رو از منتقد مربوطه بپرسید. این گفتگو توسط ایشون برای شما ارسال خواهد شد. @N.a25 برای پیشروی هر چه صحیح تر شما براتون یک ویراستار همراه در نظر گرفتیم که پست های رمان را اصلاح خواهد کرد. @z.farhani. موفقیت و درخشیدن را برای شما آرزومندیم. یا حق 14 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 9 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 9 اسفند 1398 (ویرایش شده) مقدمه: زیبا زیست نه چنان سخت که از عاطفه دلگیرشویم نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب لحظه ها میگذرند گرم باشیم پر از فکر و امید عشق باشیم وسراسرخورشید زندگی همهمه مبهمی از ردشدن خاطره هاست هرکجا خندیدیم هرکجا خنداندیم زندگانی آنجاست بی خیال همه تلخی ها *** معلم: بچهها برای هفتهی بعد کتاب کار، درس جدید رو کامل حل کنید. ستاره: خانم یکم بیشتر بدید! به نظرم کمه وقت اضافه می آریم، میریم فیلم می بینیم یا رمان می خونیم، خدای نکرده! نازنین: ستاره خفه شو! وگرنه میدمت دست کبری خانم بخورتت. (کبری خانم یک زن چاق، ترسناک و نچسبه که همه ازش می ترسیم) ستاره: امروز همه بستنی مهمون من، فقط تو از این موضوع بگذر. نازنین: باشه قبول! سارا بجنب دیگه دیرمون شد. ستاره: بروبچ بزنید بریم ***خارج از مدرسه در پیاده رو سارا: بچهها ببینم امروز چه سوژههایی پیدا می کنید نازنین: خب ابتدا موجود زیر زمینی خاکی خود را فعال کرده، افکار شیطانی خود را بیدار و زود تند سریع نقشه امروز رو بگید. سارا: آقا این یارو تنهاس، نازی بپر که کارخودت! نازنین: ایول یارو از این اسکولاشه! الان میرم یه دونه محکم با این بطری جادوییم میزنم تو کلهی پوکش. ستاره: این رفت الان چیکار کنه دقیقا؟ سارا: رفت انرژیش رو خالی کنه. نازنین: ای بابا سارا نشد . سارا: چرا برگشتی پس نازنین: خب خنگول جونم دستم نرسید بهش، خیلی دیلاقه! سارا: آخ راست میگی به اینش فکر نکرده بودم! خب یه کاری می کنیم تو بپر رو کول من، بعد اون ضربهی بینظیرت رو بزن ستاره: عالیه عالی! فقط بعدش عین خر بدویید سمت من که جیم شیم نازنین: سارا بزن بریم (سارا) نازنین پرید رو کولم و با بطری محکم کوبید تو سر پسره که همون موقع صدای آخش در اومد. فکر کنم آخر یه روزی آه این مردم بد بخت ما رو بگیره ولی خب چه میشه کرد ما با همین کارا کلی حال می کنیم! خلاصه بعد هم عین گاو، نه خر، نه عین پلنگ دویدیم تو کوچه و استتار کردیم. بعد هم وایستادیم و به پسره کلی خندیدیم. @z.farhani. ویرایش شده 13 مرداد 1399 توسط Fatika 30 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 10 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 10 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت دوم بدبخت منگ میزد! نمی دونست از کجا خورده، آخرش هم بیخیال شد و به راهش ادامه داد. نازنین: مشتی هستی، خلبان کشتی نه ببخشید، چیز شد دستپاچه شدم، منظورم کاپیتان کشتی هستی بود. -ایول خیلی حال داد. ستاره دستش رو کوبید به هم و گفت: -وای من پوکیدم یعنی... -وقت شادی بعد از عملیاته (انگشت کوچیکه رو همه با هم قفل میکنند ، شستهاشون رو میچسبونن به هم و یک صدا میگن"sns"دیوونن دیگه چه میشه کرد! بعد هر سه تاشون محکم میزنم تو دل کناریشون ) نازنین دلش رو گرفت و نگاهی بهمون انداخت -این تیکه آخرش نظر کدوم خری بود، ها به من بگید؟ کلیم در اومد! سارام که ماشاا... دستش دست نیس، دست گوریله _وا نازنین دست من به این نازی، تازه خیلی هم آروم زدم، خودش رو نمیگه من موندم تو این همه زور از کجا مییاری؟ - ببین من فلفل نبین چه ریزم... ستاره دستش رو بالا گرفت و با اخم گفت: -خب خب بس کنید سرم رفت _باشه بابا تو ام ضد حال! اییش همش دعوا میکنه آدم. (نازنین: از لحن اییش گفتن سارا. من و ستاره پخش زمین شدیم و هم زمان گفتیم وای سارا خیلی لوسی ) نازنین یک ابروش رو بالا انداخت و اومد نزدیکم - به پا یه وقت دست کبری بهت نرسه ناز نازی - حرف اون نزن که... ستاره خنده ای کرد و توی چشمام زل زد - ببخشید ببخشید حالا چرا پاچه میگیری گلم، سنبلم، منگلم... نازنین چشمکی زد و گفت: -ژون ما سگتم دوست داریم! -خفه شو تا نیومدم سراغت - وای سارا! وای ستاره! انقد زر زدید که نفهمیدیم داریم کجا میریم و باید بگم که فکر کنم گم شدیم! -من بی تقصیرم! همش زیر سر سارا هست! اوم بذار فکر کنم، نه گم نشدیم فقط دو سه باری دور خودمون چرخیدیم همین تبریک میگم (بعد هم با شادی با هم دست میدن) - خب اینجا دقیقا پشت مدرسه هست؛ راه بیفتید من راه بلدم. داشتیم با نازنین حرکت می کردیم @z.farhani. ویرایش شده 9 شهریور 1399 توسط Fatika 28 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 11 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 11 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت سوم که یهو صدای زنگ مدرسه اومد. برگشتم پشتم نگاه کردم و با دهن باز و زل زدم به روبه روم که صدای ستاره باعث شد به خودم بیام -چته سارا چرا میخکوب شدی؟ _بچهها مدرسه رو نگاه کنید... جون میده واسه... نازنین سریع پرید وسط حرفم -خب که چی؟ - بذار حرفم رو کامل کنم خب! - بنال سارا خستم. ستاره با هیجان خاصی گفت: - پایتم سارا بدجور - آقا من خستم میخوام برم خونه کپمو بزارم ستاره مشتی نثار بازوی نازنین کرد و گفت - اه برو بمیر ضدحال. نازنین با عجز پاهاش رو به زمین کوبید -آخه مدرسهی پسرونه هم شد جا واسه کرم ریختن؟ من که نیستم -مگه دست خودت به زور میارمت تو کار، موقعیت بهتر از این و عالیتر دیگه نیست. -غلط کرده همه با هم میریم یه کرم حسابی میریزیم. نازنین از روی کلافگی پوفی کشید و گفت: -باشه هستم ولی تو دردسر میافتیم ها، دوزش پایین باشه. ستاره چشم هاش رو ریز کرد - نظرتون چیه کلمون رو عین گاو بندازیم پایین بریم تو مدرسه؟ _نه بابا میخوای تو دردسر بیفتیم؟ اینجا نزدیک مدرسه خودمونهها! - وای نازی چقدر امروز به من و سارا ضد حال می زنی! باشه بریم از این مغازه ترقه بخریم بندازیم زیر پاشون، کبریت هم یادتون نره! - باور کن امروز خیلی خستم و اصلا حس خوبی ندارم ولی خب باشه همراهی اون می کنم!من میگم پوست موز هم بندازیم زیر پاشون بخورن زمین بعد از این که ترقه انداختیم. -این هم خوبه ستاره اولین نفر میره جلو و یه ترقه میاندازه جلوی پای پسری که از نظر خودش تریپ خفنی داشت، بعد هم پسره میاد در بره که پاش میره رو پوست موز و شترق می خوره زمین و باعث میشه صدای پسره در بیاد - یا ابالفضل! حمله شده ؟ وای امیر، پارسا کجایید که داداشتون رو ترور کردن؟! -بهراد جان اشتباه نگیر! امیر داداشت نه من، من فقط دوستت یا یه جورایی پسر عموتم. @z.farhani. ویرایش شده 20 شهریور 1399 توسط Fatika 27 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 11 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 11 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت چهارم -برو گمشو نکبت پسری که حالا از حرف های اون یارو فهمیده بودیم داداشش هست و اسمش هم امیر هست جلو رفت و پس گردنی محکمی به همون یارو که زمین خورده بود زد - خاک تو سرت بهراد! آدم با یه ترقه اینجوری میکنه؟ -خب یهویی بود ترسیدم، نه من ترس! اصلا چندشم شد میدونی. - باشه فهمیدیم (بعد پسرا برمیگردن میبینن که سه تا دختر دارن هر هر میخندن. همون موقع امیر نازنین رو میبینه که از شدت خنده، سیلی از اشک راه انداخته بود.) -آقا دختر مردم غش کرد از خنده، من برم نجاتش بدم. پسری که اسمش پارسا بود دستش رو روی شونه امیر گذاشت و به عقب کشیدش و گفت: -تو نمیخواد نگران دخترای مردم باشی، باز این جنتلمن بازیش گل کرد! امیر بدون توجه به حرف بقیه اومد جلو و دستش رو رو به نازنین گرفت «کمک میخوای؟» ستاره همون موقع کفری شد و دستش رو به کمرش زد و گفت - آقای نه به ظاهر و نه به باطن محترم شماره نمیده زور نزن. امیر نگاهش رو از ستاره گرفت و زل زد توی چشمای نازنین -اوم خانم خوشگله در قلبت رو رو ما باز کن. نازنین اشک هایی که به خاطر خنده صورتش رو خیس کرده بود پاک کرد و پوزخندی تحویل امیر داد -آخه میدونی چیه جناب پررو خان! اگه در قلبم و باز کنم آمار سکتهای میره بالا داشتم پیش خودم اعتراف می کردم که چقدر خوبه دوستام حال پسرا رو می گیرن که اون پسری که افتاده بود روی زمین و اسمش بهراد بود با اخم جلو اومد -کی ترقه انداخت؟ ستاره با شجاعت زل زد توی صورتش و جواب داد -من بودم، چقدر ای کیوت پایینه دیر میگیری -واسه خانوم محترمی مثل شما زشته این جور حرف زدن با یه فرد متشخصی مثل من. - حالا چه خودت رو تحویل گرفتی! به پا سقف نریزه آقا پسر! @z.farhani. ویرایش شده 9 شهریور 1399 توسط Fatika 28 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 11 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 11 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت پنجم -هرجور دلم بخواد حرف میزنم به هیچ الاغی هم ربط نداره، خر فهم شد؟ «بهرادم دم گوش امیر: داداش منو بگیر خب!» من عین بز با دهن باز فقط بهشون زل زده بودم و به کلکل هاشون گوش می کردم که با یک حرکت غیر منتظره بهراد خواست هجوم بیاره سمت ستاره که امیر از پشت گرفتش. - ولم کن امیر، بذار برم فکش رو بیارم پایین ببینه دنیا دست کیه، ولم کن. - باشه بیا ولت کردم -خاک تو سرت که نمی تونی دو دقیقه خوب نقش بازی کنی! ای کاش به پارسا گفته بودم! امیر با شدت بهراد رو هل داد - بس کن دیگه! صدای عرعرت کل محل رو برداشت برد. دیدم اوضاع خیلی بی ریخته به خاطر همین فرار رو بر قرار ترجیح دادم و با تحکم به ستاره و نازی گفتم: - نازنین! ستاره! به نظرم وقت ارزشمندمون برای کل کل با اینا تلف نکنیم. پارسا که از اول بحث تقریبا مثل من سکوت کرده بود پرید جلوم و گفت: -در خدمت باشیم. و بعدش امیر هم همین حرکت رو برای نازنین انجام داد و ادامه داد -نهاری؟ شامی؟ چیزی... همون موقع بهراد دستی بین موهاش کشید و با اخم به ستاره نگاه کرد. - اه اه من که دارم بالا میارم مخصوصا وقتی قیافه این وسطی(ستاره) رو می بینم. ستاره عصبانی شد و دست مارو کشید و رو به بهراد گفت: - هه شما زبونم داری؟ نازی بیا! هوی سارا حواست کجاست؟! بریم بچه ها! -اه من که از این پسره چاپلوس، لوس حالم بهم خورد اگر بیش تر می موندیم احتمال داشت بالا بیارم.امیر رو میگم! همونی که داداش اون پسری بود که ستاره زیر پاش ترقه انداخت! -آره معلومه قشنگ...در ضمن لازم نبود توضیح بدی کیه! به اندازه کافی با هر سه سوت آشنا شدیم! مگه نه ستاره؟! - آره به نظر منم به اندازه کافی شناختیمشون! نازی جون! اون موقع که داشت ازت حرف میزد نیشت دو متر وا بود. فکر کنم میخواستی با شدت بیشتری بالا بیاری. به خاطر همین کلی طول کشید تا جوابش بدی. - اینا همش تخیل های شما دو تا جونوره. _حالا ولش کن، بریم یه چیزی بخوریم. ویرایش شده 9 شهریور 1399 توسط Fatika 25 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 12 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 12 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت ششم (بهراد) - دختره پررو اعصابم خورد کرد، تو چشمام زل زده میگه کار من بود! وایسا حالا دارم براش. امیر بیخیال نگاهم کرد و گفت: -ولش کن بابا! دنبال دردسر میگردی اگه برن به خانوادشون یا مدرسه بگن چی؟ میخوای چیکار کنی. پارسا پرید جلوی ما و به صورت برعکس حرکت می کرد - نه بابا به نظر بچههای پایه ای بودن. بهراد: حالا ببینید من چه کرمی روی این دختره اسمش چی بود؟ -نازنین؟ پارسا محکم کوبید توی سر امیر و گفت: - احمق جان، نازنین همونی که تو قفلی زدی روش و به خاطرش بهراد و ضایع کردی. سارا هم اونی بود که قدش بلند بود، فکر کنم منظور بهراد ستاره است. -آره اسمش ستاره بود، امیر خان من برای شما بعداً دارم حالا، دیگه داداش تو به یه دختر میفروشی. امیر چشمکی زد -داداش بعداً جبران میکنم. با حرص از حرکت ایستادم و گفتم: -باید حالشون رو بگیریم بچهها، من یه نظری دارم فردا کیف یا کتاب یا هر وسیله دیگه ای از یکیشون کش میریم بعدش فرار میکنیم میریم سمت خونه پارسا اینا چون مامان و باباش هر دو سرکار هستن. بعدش میریم بالا پشت بوم خونشون و یه ظرف و آب خالی میکنیم سرشون. امیر موشکافانه نگاهی به من و پارسا انداخت و گفت: - رو سر سه تاشون؟ -بیشتر رو سر اون دختر پررو یک کم هم روسر اون دوتای دیگه. @Elina.. @z.farhani. ویرایش شده 6 مهر 1399 توسط Fatika 25 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 14 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 14 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت هفتم پارسا دستش رو گرفت بالا - من پایم! -باشه قبول ولی رو سر نازنین کمتر بریزین! پارسا با عصبانیت به امیر نگاه کرد و ادامه داد: اه چندش حالم به هم خورد خودت رو جمع کن. این دختر امروز خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و اصلا حوصله حرف زدن و جر و بحث کردن امیر و پارسا رو نداشتم و فقط دلم میخواست بشینم و فکر کنم تا بتونم حال ستاره رو بگیرم. -همه چی اوکی هست بای تا فردا. پارسا با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت -چه غیر منتظره! بای. با کلافگی کفش هام رو پرت کردم یک گوشه و امیر هم پشت سر من وارد شد که صدای دادی به گوشمون رسید -سلام! کدوم گوری بودید تا حالا. نگاه کوتاهی انداختم و به آرومی جواب دادم - هیچی کار داشتیم. - سریعاً برید دستاتون رو بشورید بیایید غذاتون کوفت کنید. امیر با حرص جواب داد - باشه بابا! اومدیم مامان جون! امیر صندلیش رو کشید سمت من، نزدیکم اومد و به آرومی در گوشم گفت: -میگما بهراد به نظرت نازنین خوشگل نبود؟ - میذاری غذام رو بخورم یا نه؟ من توجه نکردم با تعجب نگاهم داد و ادامه داد -وا مگه میشه. - من حواسم به اون دختر پرروعه بود که داشت با خونسردی کامل بدون هیچ ترسی جوابم میداد. - بهراد! عین تو این رمانا، عاشق یه دختر پررو شدی! با عصبانیت نگاهی بهش انداختم و از پشت میز بلند شدم - خفه شو من منظورم این نبود... *** @Elina.. @z.farhani. ویرایش شده 6 مهر 1399 توسط Fatika 26 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 15 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 15 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت هشتم (نازنین) -برگه بذارید. میخوام ازمونک بگیرم ببینم چقدر یاد گرفتید درس رو! ستاره مظلومانه دستش پرید جلوی میز خانم ملکان و گفت -چشم ما برگه میذاریم، ولی میشه نگیرید؟! سارا با اضطراب دستش رو بالا گرفت و اجازه خواست که صحبت کنه -خانم ببخشید یه سری سوال دارم! خودم رو روی نیمکت سر دادم و نزدیک سارا شدم و آروم گفتم: - آفرین! اگه همینجوری پیش بری، آزمون امروز کنسل. چون ۱۵ دقیقه دیگه زنگ میخوره. خانم ملکان چپ چپ نگاهمون کرد و با دلخوری گفت: - بهم بر خورد بچه ها! از دستتون خیلی ناراحت شدم!میدونم برای اینکه از زیر آزمون در برید این سوالهای ساده و مسخره رو پرسیدید، میتونید وسایلتون جمع کنید. ستاره که از قبل وسایلش رو جمع کرده بود، بی اهمیت به حرف معلم با خوشحالی داد زد -بچه ها من پایین منتظرم، زودی بیایید. - وایسا منم اومدم، نازی بیا دیگه. تند تند کتاب هام رو از توی جامیز بر داشتم و پرت کردم داخل کیف و با عجله جواب دادم - خب کارم تموم شه میام دیگه، مرض که ندارم الکی لفتش بدم. بعد از ده دقیقه آروم آروم از پله ها پایین اومدم و سارا با حرص گفت: -به به! چه عجب! بالاخره وسایل تو جمع کردی! کولم رو انداختم روی دوشم انداخت ولی آنقدر وزنش زیاد بود که باعث شد از پشت بخورم زمین. خیلی شیک از روی زمین بلند شدم و مانتوم رو تموم دادم و کولم رو پرت کردم سمت سارا. اصلا هم به روی خودم نیاوردم که چه اتفاقی افتاده و گفتم -تیکه، مسخره کردن، ممنوع! سارا کیف منم یادت نره! سارا با حرص جوابم رو داد -نوکر بابات غلام سیاه! این آخرین باره که این لطف رو در حقت می کنم! حالا بیخیال پایهاید بریم ساندویچ کثیف بخوریم؟! من و ستاره با ذوق به هم نگاه کردیم و بلند گفتیم «اگه مهمون تو باشیم چرا که نه!؟» - ای خدا! باشه مهمون من. سارا کیف پولش رو در اورد تا حساب کنه که یهو دو تا پسر کیف رو از دستش قاپیدن. - وای کیفم! داد زدم و گفتم - بدویید دنبالشون، نذارید فرار کنن. هر سه تامون دویدیم دنبال موتور که بعد از چند دقیقه صدای ناله ستاره بلند شد - وای بچه ها نفسم گرفت... دستم رو گذاشتم روی قلبم و نفس نفس زنان گفتم: -آخ آره منم، دیگه نمیتونم بدوم. -وای بچهها کل زندگیم تو کیف پولم بود؛ حتی کلید خونمون یکم دیگه بدوید گرفتیمشون. @z.farhani. ویرایش شده 6 مهر 1399 توسط Fatika 25 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 16 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 16 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت نهم. ستاره انگشت اشاره اش رو به سمت جلو گرفت -اونجا! دیدمشون، ته کوچه ایستادن. دویدم ته کوچه و دستم رو به کمرم زدم و طلبکارانه گفتم -هوی پسره کیف پول شو پس بده ببینم. کمی که چشم هام رو باز کردم دیدم قیافه پسره آشنا می زنه و بعد از چند ثانیه تازه به ذهنم رسید که اون امیر هست. همون پسری که رفته بودیم دم مدرسشون. امیر جلو اومد و سرش رو پایین آورد تا بتونه توی چشم هام نگاه کنه و بعدچشمکی زد و گفت - چشم همین الان تقدیم میکنیم! ستاره چند قدم جلو اومد و کنارم ایستاد -ببین! یا کیف پول و همین الان میدی یا... قبل از اینکه ستاره بخواد جمله اش رو تموم کنه، بهراد با یه سطل پر آب از بالا پشت بوم داد زد - یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! و آب رو ریخت روی سر ستاره و دیگه آبی برای من و سارا نموند . ستاره خیلی پوکر و عصبانی رفت جلو و کیف پول رو از دست امیر کشید بیرون و محکم کیف رو زد توی صورت پارسا و امیر و سرش رو بالا گرفت و به بهراد گفت «دارم برات! فقط وایسا و نگاه کن جوجه.» بعد هم سه نفری حرکت کردیم و در طی راه نیش من و سارا باز بود. اول به خاطر اینکه فقط اون خیس شد و دوم اینکه در مقابل پسرا کم نیاورد. سارا نتونست تحمل کنه و رو به ستاره کرد و گفت - چه خوبه که فقط تو رو خیس کردن. ستاره با حرص جواب داد - زهرمار! ببین حالا چیکارش میکنم، بچه ها اگه این خبر بین بچه های مدرسه بپیچه من میدونم با شما! با خنده گفتیم«خیالت تخت!» سارا با هیجان پرید جلومون -بچهها من همین الان یه نقشه توپ براشون کشیدم. با پوزخند بهش گفتم -عه! تو مگه مغزم داری که بخوای فکر کنی و نقشه بکشی، نمیخواد به خودت فشار بیاری من خودم یه نقشه آماده کردم. ستاره سری تکون داد و گفت -خب بگو مغز متفکر. -میریم پیششون بعد میگیم میخوایم صلح کنیم و از این به بعد باهم دوست باشیم به جای دشمن. دعوتشون میکنیم بریم باهم آب هویج بستنی بخوریم و از آنجا که اونا مفت خور تشریف دارند حتماً قبول میکنن! بقیشم بذارید نگم همونجا سوپرایز بشید. سارا لبخندی زد و گفت -باشه قبول، پس نحوه اجرای نقشه با تو *** دستام رو به هم کوبوندم و پریدم بالا -بریم که امروز روز انتقامه! یاه، یاه! ستاره با التماس نگاهم کرد و گفت - نازنین تو رو خدا دیگه اینجوری نخند، آدم وحشت میکنه. رفتیم نزدیک مدرسه پسر ها و خودمون رو زدیم به اون راه که مثلا حرفاشونو نمی شنویم ولی در اصل هممون گوش هامون رو تیز کرده بودیم. بهراد با تعجب به ما که کمی از اون ها فاصله داشتیم نگاه کرد - وا اینا اینجا چیکار میکنن. امیر با ذوق نگاهی به ما کرد و گفت -وای چه خوب شد اومدن اگه نمیاومدن امروز مجبور بودم خودم برم. با شنیدن این حرف پوفی کشیدم و به ستاره و سارا با عصبانیت نگاه کردم که نخندن @z.farhani. @N.a25@Sh.kurd @PEGAH @Aty.s@Horsun2020@Fatemeh.d @TEIMUORI.Z @Z.farhani@Narges85 ویرایش شده 6 مهر 1399 توسط Fatika 26 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 21 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 21 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت دهم صدای آروم پارسا اومد -پیش کی؟ -دخترا البته فقط نازنینشون دیگه، چقدر تو خنگی. با این حرف امیر دوباره برزخی شدم و خواستم برم نزدیکشون و بگم که ما داریم می شنویم تا خفه بشن، ولی ستاره جلوم رو گرفت و گوشاش رو تیز کرد ببینه بهراد چی میگه - تو ،مگه آدرس داری؟ -هعی داداش بسوزه پدر عاشقی! تعقیبشون کردم مدرسشون دقیقا کوچه پشتی هست. بهراد: یعنی خاک بر اون سرت کنن. دیگه خیلی حرف های امیر داشت می رفت روی مخم و هر لحظه قرمز و قرمز تر می شدم که پارسا با تصمیمش کار رو راحت کرد - بریم پیششون ببینیم چی از جونمون میخوان. سه نفری به سمتمون اومدن و بهراد گغت - هوی! سه کله پوک، چی از جونمون میخواید؟ سارا دستپاچه شد و رو به من کرد - تو بگو نازی! - نه ! من نمیگم، ستاره تو بگو! - چرا من بگم، خب سارا بگه. با این کارشون صبرم رو تموم کردن و پریدم وسط حرفشون و گفتم - باشه بابا! نمیریدحالا! بی عرضه ها ! اصلا خودم میگم. ببینید، پسرا ما میخوایم صلح کنیم یعنی چی؟! یعنی دشمنی و کرم ریختن بره کنار و... سارا با دستپاچگی پرید وسط حرفم - الآنم میخوایم بریم آب هویج بستنی بخوریم. اگه دوست دارید شما هم بیاید در ضمن این هم بگم همه مهمون نازنین جان هستیم. پشت چشمی براش نازک کردم -خفه باو! و بعد ستاره ادامه داد -خوب مهمون تو دیگه! قبول؟ پست چشمی نازک کردم و گفتم -از آنجایی که من قلب رئوف مهربونی دارم باشه همه البته فقط امروز مهمون من. امیر همون موقع مثلا آروم در گوش بهراد گفت - چه آدم با فهم و شعوری یاد بگیر. و بهراد هم در گوش امیر گفت -دیدی کم آوردن مجبور شدن صلح کنن. از این که اینقدر گوشام تیز بود خوشحال شدم چون اگر این استعداد رو نداشتم از فضولی می کردم. پارسا کمی به امیر نزدیک شد و گفت - امیر پیشنهاد میکنم خیلی وابستش نشی، اون حتی درست و حسابی نگاهتم نمیکنه. و بهراد پوزخندی زد - در عوض امیر حسابی با نگاهش از خجالتش در میاد، نزدیکه بچه مردم و قورت بده با نگاهش. امیر با دلخوری گفت - بی تربیت ها به شماها چه ربطی داره؟ - جمع کن خودت رو حالم بهم خورد! دیدم دیگه خیلی دارم حرفاشونو می شنوم و از استراق سمع کردن عذاب وجدان گرفتم. الکی مثلا! به خاطر همین سریع گفتم -بچهها شما اینجا بشینید من برم بگیرم زودی میام. @N.a25 @z.farhani. @PEGAH @Fatemeh.d @Narges85 @Horsun2020 @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 25 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 22 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 22 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت یازدهم امیر خود شیرین خیلی جنتلمنانه جلو اومد و با لبخند گفت: - نه! شما بشین، همه مهمون من! روم رو ازش گرفتم و جدی گفتم: -لازم نکرده، شما پول تو بذار جیبت بعدا لازمت میشه. رفتم سه تا آب هویج بستنی خریدم، سه تا هم شیر موز. از قبل با بچهها هماهنگ کردم گفتم اونجا بگن شیر موز میخوان.. خلاصه سه تا آب هویجها رو گرفتم بعد بستهی قرص اسهال رو از تو کیفم در آوردم و شروع کردم به ریختن داخل آب هویج. همینجور که داشتم میریختم از عواقب بعدش که قرار بود اتفاق بیفته خندم گرفته بود و هی لب پایینیم رو گاز میگرفتم تا بتونم خودم کنترل کنم یهو نگاهم افتاد به امیر، خیلی حرصم گرفت به همین خاطر تو یکی از لیوانها بیشتر قرص ریختم. هم زمان زیر لب میگفتم پسرهی بیشعور، خودشیرین، نچسب هی خود شیرینی میکنه. آنقدر بدم میاد ایش! با اون نگاهش اه-اه اصلا حقشه بخوره نوش جونش! لیوانها رو بردم گذاشتم رو به روشون، سارا و ستاره با لذت شروع کردن به خوردن. لامصبا این دوتا خیلی خوب خر کیف شدن شیر موز مفتی خوردن. ای کاش یه حالی هم از اینا می گرفتم من که قرص زیاد آورده بودم حالا بعداً از حلقومشون میکشم بیرون. توی همین فکر ها بودم که ستاره با هیجان گونم رو بوسید ستاره: مرسی نازی جونم! - درود بر تو! قربون دستت! - نوش جون و بعد در گوشش گفتم که از حلقومش می کشم بیرون که زیادی هم خوش به حالش نشه!پسرا شروع کردن به خوردن که ناگهان @Elina.. @Aty.s @Sh.kurd @PEGAH @N.a25 @z.farhani. @Narges85 @Horsun2020 @Fatemeh.d @الهامـ @Melody.p @Mbyna @M@hta @TEIMUORI.Z ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 26 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 23 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 23 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت دوازدهم امیر با شدت از جاش بلند شد و همینجور که دستش رو روی دلش گذاشته بود دولا دولا رفت پیش فروشنده -آقا ببخشید دستشویی کجاست؟ فروشنده سری تکون داد و گفت - نداریم آقا! امیر داد نسبتا بلندی زد -چی؟ مگه میشه؟ به خشکی شانس! بعد با دو به سمت در دویید و همین باعث شد. ما بزنیم زیر خنده بعد یهو پارسا بلند شد و با یک تشکر کوتاه سریع رفت بیرون. همون موقع ستاره پوزخندی تحویل بهراد داد و گفت: -تو نمیخوای بدویی، بری؟ - نخیر بعد یهو چشمهای بهراد درشت و درشت تر شد و بدون حرف چنان از جاش بلند شد که ما از ترس کمی به عقب رفتیم، بعد دوید سمت در خروجی و موقع دویدن سارا براش زیر پایی گرفت و بهراد با مخ خورد زمین و بعد با داد ما رو تهدید کرد و از مغازه زد بیرون که بلافاصله ما که به زور خودمون رو کنترل کرده بودیم پخش زمین شدیم از خنده. سارا وسط خندس بریده بریده گفت: - ایول نازنین... خیلی نقشهی...تاپی بود. -عقلت قربون، عاشقتم یعنی ژست خاصی گرفتم و گفتم - قابلی نداشت دوستان، حقشون بود. ستاره چشم هایش رو ریز کرد و صورتش رو آورد جلو -یه سوال! چرا برای امیر اینقدر زود اثر کرد؟! لبخند پیروز مندانه ای زدم و با خنده گفتم: -چون برای اون سه برابر بیشتر ریخته بودم. سارا سری از روی تاسف تکون داد و گفت -بیچاره -حقش بود پسره مزخرف! @الهامـ @آب آلبالو @عرق نعنا @Sh.kurd@Elina.. @Narges85 @PEGAH @Melody.p @Aty.s ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 26 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 24 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 24 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت سیزدهم (امیر) از دستشویی اومدم بیرون و دست های خیسم رو با شلوارم خشک کردم و با ناله رو به بهراد و پارسا گفتم: - آخ پدرم در اومد هر پنج دقیقه باید برم توالت! پارسا همانطور که از دل درد به خودش می پیچید از من پرسید -چرا ما هر نیم ساعت میریم ولی تو هر پنج دقیقه! چشمکی تحویلش دادم و جواب دادم - برای اینکه نازنین برای من رو بیشتر داخلش قرص ریخته بود؛ چون من رو بیشتر از شماها دوست داشت. بهراد یک قلپ از آب جوش نباتش خورد و گفن -تو از کجا میدونی اینا رو؟ - به خاطر اینکه موقعی که رفتم پیشش کمک کنم آب هویج ها رو بیاره، یه جا قایم شدم بعد دیدم اولاً خیلی مضطرب هست و دوما رنگ چشماشم... -خوب ادامش پوفی کشیدم و ادامه دادم - وقتی قایم شدم دیدم داره ریز ریز میخنده، برام جالب شد! جلوتر رفتم دیدم که قرص رو از تو کیف درآورد و ریخت داخل آب هویجها ولی تو یکی از لیوانها بیشتر از اون دوتای دیگه ریخت و همینطور که در حال ریختن قرص ها بود پشت سر هم یکی رو بسته بود به فحش که فهمیدم اون فرد خوشبخت منم. بهراد با عصبانیت لیوان رو روی میز کوبوند - چرا به ما نگفتی؟ -چون نمیخواستم هیجانش از بین بره، معلوم بود خیلی برامون نقشه کشیده به خاطر همینم انقدر ذوق زده بود. پارسا دولا دولا اومد نزدیکم و ضد توی سرم و گفت - خوب خره! حالا به ما نگفتی خودت واسه چی خوردی؟! تازه میدونستی برای تو بیشتر هم ریخته! لبخندی زدم و گفتم - هرچه از دوست رسد نیکوست. @Elina.. @Sh.kurd @الهامـ @عرق نعنا @آب آلبالو @Narges85 @PEGAH @Aty.s @rahimi.98 @Hany Pary@Melody.p ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 23 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 26 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت چهاردهم بهراد به آرومی لیوانش رو از روی میز برداشت و دوباره روی مبل لم داد - راستی، اینا هم سن هستند؟ پارسا موشکافانه ازش پرسید -چطور؟ -آخه قد و قواره هاشون خیلی با هم فرق میکنه. پارسا سری تکون داد و گفت: - آره بابا معلومه هم سن هستن چون خیلی با هم جیک تو جیک و جورن. بهراد خندید و گفت - آخه تو نازنین رو بذار پیش سارا، یا اون خیلی کوچولو یا سارا خیلی غوله پارسا شانه ای بالا انداخت و جواب داد - والا چی بگم؟ رفتم روی مبل لم دادم و با خنده گفتم - ستاره هم این وسط، میانگین اون دوتاست. چه ترکیب جالبی هستند این سه تا! بهراد با تعجب نگاهم کرد - این سه تا؟! تو مگه به جز نازنین، کس دیگهای رو هم میبینی؟ نوچ بلندی گفتم و ادامه دادم - من فقط چشمام اون میبینه! پارسا اومد کنارمون نشست - باید تلافی کنیم بچهها. بهراد آخرین قلپ از آب جوش نباتش رو خورد و با حرص گفت - وایسا دارم براشون! انگشتم رو به نشانه تهدید بالا گرفتم و گفتم -به خدا میکشمتون اگه با نازنین کاری داشته باشید. بهراد پوزخندی تحویلم داد - اتفاقا این دفعه رو با اون کار داریم. من که دیدم اوضاع قمر در عقربه سریع گفتم -آقا بذارید تنبیه با من باشه نقشهش! پارسا سری تکون داد و موافقت کرد - فقط یه چیز درست حسابی باشه ها. لبخند شیطانی زدم و گفتم - این فسقلی شروع کرد، حالا من هم ادامش میدم دوست دارم نقشه ی بعدیش رو ببینم؛ کاراش داره برام خیلی جذاب میشه! بهراد یهو جنی شد و داد زد - من آخر روی این ستاره رو کم میکنم حالا ببینین. پارسا هم از جاش بلند شد و همینجور که به طرف دستشویی می رفت گفت -منم آخر یه کاری دست این سارا میدم دختره پررو همش واسه مردم، زیر @Elina.. @الهامـ @rahimi.98 @آب آلبالو @mahdiyeh82 @parisa--Af @Melikaa @PEGAH @farzane77 @Fatemeh_km @Eli @Raha. @Narges85 @Melody.p @Sh.kurd@Hany ParyMdieh82ParyMParParyP ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 25 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 26 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت پانزدهم پایی می گیره ،حالشو می گیرم کمی از پارسا فاصله گرفتم و با تعجب گفتم - اوه اوه ! تاحالا پارسا را اینجوری, ندیده بودم. بهراد دستی بین موهاش کشید - ببین چیکار کردن که پارسا هم انقدر ،عصبی شده! با هیجان نگاه به بهراد و پارسا کردم -من برای نازنین، نقشه ها دارم ؛می خوام بترسونمش، یه جوری که واقعا به غلط کردن بیفته. بهراد برام دست زد و گفت -چه عجب! - آره کرمم گرفته بدجور، شما میخواید چیکار کنید؟ بهراد سری از روی کلافگی تموم داد - هنوز ،نمی دونم. نگاه شیطانی کردم و بعد به سقف زل زدم -۱۰۰ تومن می گیرم ،نقطه ضعف ستاره رو میگم. بهراد با تعجب پرسید - تو از کجا میدونی ؟ -این دیگه، یه رازه - نگو اصلا ! به جهنم! دوباره به سقف زل زدم و پاهام رو انداختم روی هم -فکر کن اینستا شو گیر آوردم. -یادم باشه حتما ازت بگیرم، بگو حالا نقطه ضعفش، چیه؟ - این بشر از تنها چیزی که میترسه، سوسکه ,همین! بهراد مرموزانه نگاهم کرد و گفت -جدی میگی دیگه؟ تو که نمی خوای من ضایع بشم؟ - نه بابا خیالت، راحت -خب، امیر و پارسا من میرم دنبال سوسک زنده بگردم. امیر به مامان بگو من رفتم انقلاب، دنبال کتاب تست. - باشه داداش، خیالت راحت باشه - باشه دیگه برو، فعلا بای. امیر میگم @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 25 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 26 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت شانزدهم فکر کنم یه جورایی، همچین یه نموره، بهراد از ستاره خوشش اومده، باور کن! از حرکاتش معلومه. به پارسا با هیجان نگاه کردم و گفتم -راستش رو بخوای منم دقیقا حس میکنم همین هست که تو میگی، چون همش میگه دختر باحال و پایه ای هست. - خخ، از بهراد بعیده! من میگم بیا امتحانش کنیم. - چی رو؟ پارسا لبخندی زد و جواب داد - اینکه بهراد واقعاً این دختره، ستاره رو دوست داره یا نه؟ - چجوری مثلاً؟ پارسا گوشیم رو از روی میز برداشت و داد دستم -به مامانت زنگ بزن بگو با هم رفتیم انقلاب، دنبال کتاب تست. به بهراد هم زنگ بزن، بگو هماهنگ باشه. -اوکی حله! پارسا دستش رو انداخت دور گردنم و توضیح داد -ببین ما الان میریم پیش دایی یکی از دوستام که تازه از زندان آزاد شده، اسمش هم اسی هست فکر کنم بشناسیش! - اسمش برام اشناس! خوب حالا ادامهش رو بگو. -یه مبلغی بهش پول میدیم تا بیاد مثلا مزاحم دخترا بشه ولی بهش میگیم که کاری به کارشون نداشته باشه فقط نمایشی. بعد عکس العمل بهراد رو میبینیم و اها یه چیزی، به اسی میگیم بیشتر رو ستاره کلید کنه بعد من تو هم باید اون دو تای دیگه رو، از صحنه خارج کنیم و ادامش رو تماشا کنیم. -آره پارسا! این فکر خوبیه! ولی امیدوارم، خوب پیش بره و اتفاق بدی، نیفته. @z.farhani. @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 22 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 26 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت هفدهم (پارسا) قرار شد اسی رو خبر کنم، موقعی که ما سه تایی داریم از پیش دخترا میریم، اون بیاد و به ستاره حمله کنه. قرار شد امیر، نازنین رو سریع ببره یه جای دیگه. یعنی اصلاً اونا توی صحنه، نباشن. چون امیر میخواست نقشه خودش رو عملی کنه و به هیچکس هم نگفته بود که نقشش چیه! قرار شد من هم سارا رو خفت کنم، ببرم یک گوشه تا بهراد و ستاره تنها بشن. همه چیز طبق نقشه پیش رفت. بهراد رفت جلو و انقدر اسی رو کتک زد، که بدبخت داشت میمرد. تازه سفارشش هم کرده بودم به کسی آسیب نزنه به همین خاطر هیچ دفاعی هم از خودش نکرد. خلاصه بعد از اینکه اسی رفت ستاره زد زیر گریه. بهراد هم رفت جلو و بعد از چند ثانیه نزدیک ستاره و با صحبت هاش سعی کرد که آرومش کنه. من و سارا هم با نیش باز، داشتیم به صحنه روبرو نگاه میکردیم و بعدش آروم از توی کوچه بیرون اومدیم و رفتیم سمت این دو کفتر عاشق بهراد پرید جلوم و با اضطراب گفت + پارسا! کجا بودی تا الان؟ _من داشتم از سارا مواظبت میکردم. سارا پوزخندی زد و گفت -آره خیلی مواظبم بود! بهراد نگاهی به اطراف انداخت -وا! پس امیر کجاست؟ @z.farhani. @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 25 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 26 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 26 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت هجدهم خودم رو زدم به گیجی و گفتم -نمیدونم! ولی وقتی داشتیم وارد کوچه میشدیم نبود؛ فکر کنم جیم زده، ناکس. نازنین هم با اطراف رو نگاه کرد و گفت - ای وای خدا، نازنین هم نیست؟ سارا دست ستاره و گرفت - نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟! - خدا نکنه! *** (امیر) دهن نازنین رو گرفتم و بردمش توی یه جای خلوت دور از همه بچه ها، فهمیده بودم یکم ترسیده. البته نمیخواستم زیاد اذیت بشه ولی یک کوچولو اذیت براش لازم بود. به زور و کشون، کشون بردمش چسبوندمش به دیوار، این کارم باعث شد چشماش از حدقه بزنه بیرون. همین جور با تعجب داشت نگام میکرد. منم نامرد نکردم دو تا دستم گذاشتم کنار کمرش و زندانیش کردم. بعدم صدام رو یکم خش دار کردم و گفتم بالاخره گیرت آوردم خانم کوچولو. ژون! عجب تیکه ای پیدا کردم!اومد جیغ بکشه که چاقوم از تو جیبم در آوردم، اونجا بود که دیدم زبون دو متریش قشنگ کوتاه شده، گفتم بذار بیشتر بترسونمش، نزدیکش شدم و گفتم کارم که باهات تموم شد، اون وقت پخ پخ خیلی شیک بازی میکردم، انگار که واقعی بود اومدم که چاقو رو ببرم سمت گردنش تا حرکت کنه و باهام بیاد، یهو شروع کرد به جیغ، جیغ کردن و داد و بیداد کردن که کمک! یکی کمکم کنه! این روانیه، میخواد من بکشه! کمک! بعد که دید کسی دور و بر نیست که کمکش @z.farhani. @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 22 2 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 27 اسفند 1398 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 27 اسفند 1398 (ویرایش شده) #پارت نوزدهم کنه، داد میزد میگفت«امیر تو رو خدا ولم کن، روانی آشغال، حالم ازت بهم میخوره، تو یه عوضی به تمام معنایی، مگه من چیکار کردم؟! همش یه قرص اسهال ناقابل بود! آره حقم، نباید به شما سه تا اعتماد میکردم و...» همهی اینا رو با گریه می گفت؛ من که دیدم اوضاع خوب نیست و ممکنه که کسی ببینه و برام شر بشه، دستم رو محکم گذاشتم رو دهنش و چاقو رو از اون طرف که تیز نبود، گذاشتم رو گلوش و کمی فشار دادم و گفتم خفه شو! وگرنه همینجا باید فاتحهات رو بخونی بعد دیدم که رنگش پرید و دیگه جیغ نزد، من که واقعا نمیخواستم کاریش بکنم، فقط میخواستم یکم بترسه، اومدم بکشم عقب و دیگه بازی و تمام کنم، اما دیدم چشماش رفت روی هم و همین که اومد پخش زمین شه، رو هوا گرفتمش . -وای خدای من! چیکار کردم؟ یعنی این قدر ترسید،ی که از هوش رفتی؟ داری فیلم بازی می کنی اره؟! نه فکر کنم جدی جدیه!خاک تو سرم، فکر کنم زیاده روی کردم! هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. با ترس هی میگفتم، نازنین جان، عزیزم! تو رو خدا پاشو! خواهش میکنم چشمات وا کن! به خدا شوخی کردم! اما فایده ای نداشت .سریع بلندش کردم و آژانس گرفتم و بردمش بیمارستان چون گندی بود که خودم زده بودم،خودم هم باید، جمعش می کردم . @عالیس @rahimi.98 @Hany Pary @mahdiyeh82 @Sh.kurd @Melody.p @Fatemeh.d @Narges85 @Raha @Eli @Melikaa @PEGAH @الهامـ @Taanaz @farzane77 @آب آلبالو @Fatemeh_km@Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 23 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 2 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 2 فروردین 1399 (ویرایش شده) #پارت بیستم خلاصه بعد از اینکه نازنین رو معاینه کردن و بهش سرم زدن و یه سری کارای دیگه، من رفتم پیش دکتر و با نگرانی حالش رو پرسیدم که دکتر جواب داد که افت فشار شدیدی داره و به دلیل شرایطش باید خیلی مواظبش باشید. من هم سریع خوشحال از اینکه اتفاقی براش نیفتاده، یه چشم گفتم و رفتم به سمت اتاقی که نازنین داخلش بستری بود یه لحظه به خودم اومدم و یاد حرف دکتر افتادم. مگه نازنین چه شرایطی داره که باید بیشتر مواظبش باشیم؟ اما سریع خودم جواب خودم رو دادم که نه نمیتونه چیزیش باشه، دکتره فقط خواست، یه چیزی گفته باشه! آخه یه جورایی این دیالوگ خیلی معروف که میگن به خاطر شرایطش باید بیشتر مواظبش باشید. تو همین فکرها بودم که یهو بهراد زنگ زد، سریع تماس رو برقرار کردم. -داداش کجایی پس؟ - بیمارستانم بهراد. -چی، بیمارستان! واسه چی؟ نازنین هم پیش تو هست؟ - آره با هم هستیم. - چرا انقدر، صدات گرفته؟ - گند زدم بهراد! نازنین حالش بد شد، مجبور شدم بیارمش بیمارستان اگه می خواهید بیاید بیمارستان(...) @عالیس @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 21 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 10 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 10 فروردین 1399 (ویرایش شده) #پارت بیست یکم بعد از قطع تلفن، رفتم پیش نازنین، چشمهاش بسته بود فکر کنم به خاطر آرامبخشهایی بود که تو سرمش تزریق کرده بودن. آخی چقدر تو خواب ناز شده بود. حتی وقتی خواب هم برام جذاب. رفتم نزدیک تختش و دستهای کوچکش رو تو دستهای خودم که در برابر دستهای اون مثل دست یک غول بود گرفتم و از این همه تفاوت خنده ای کوتاه کردم. همش تو فکر این بودم که نکنه بعد از اینکه به هوش بیاد ازم متنفر بشه و ازم دوری کنه و... چون من هیچ وقت دلم نمیخواد که از دستش بدم. نمی دونم چرا ولی خب ما خیلی وقت نیست که با هم آشنا شدیم اما انگار صد ساله که این دختر رو می شناسم. *** (بهراد) ستاره با نگرانی همش سوال می پرسید و من فقط اشاره می کردم که آروم باشه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد سریع ازم پرسید -بهراد! چی شده؟ کجا هستن، با هم هستن؟ چه اتفاقی افتاده؟ پارسا خنده ای کرد و گفت - یه نفس بکش نمیری! دستی بین موهام کشیدم و گفتم -نازنین حالش بد شده، امیر بردتش بیمارستان. سارا با جیغ پرید جلوم -چی؟ آخه چرا؟ -خودم هم نمیدونم درست و حسابی جمع کنید بریم بیمارستان، ببینیم چی شده. ستاره با چشمای اشکی لبه استینم رو کشید -حال نازی چطوره؟ راستش رو بگو! - نمیدونم. سارا اومد و ستاره ره بغل کرد و گفت -وای خدایا! نکنه براش اتفاق بدی افتاده باشه! ستاره با خشم نگاهش کرد - عه! خدا نکنه، زبونت رو گاز بگیر. باسرعت رفتیم سمت بیمارستان. امیر رو دیدم که با چشمهای قرمز کنار تخت نازنین ایستاده بود و دستش رو گرفته بود. نازنین هم مظلومانه روی تخت خوابیده بود. هیچ وقت فکر نمیکردم این دختر شر و شیطون رو اینجوری ببینم. الان اگه بیدار بشه ببینه امیر دستش رو گرفته، مطمئنم بیمارستان رو روی سرش خراب میکنه. سریع رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم روی شونش و کمی فشار دادم، یهو اومد توی بغلم، سرش رو روی شونم گذاشت. @مدیر ویراستار @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 21 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 16 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 16 فروردین 1399 (ویرایش شده) #پارت بیست و دوم چی شده داداش؟ امیر با ناراحتی سری تکون داد -بهراد، همش تقصیر من خر بود! دخترها رفتن سمت نازنین و من هم دست امیر رو گرفتم و بردمش بیرون -امیر چی شده؟ تو رو خدا حرف بزن! سرش رو انداخت پایین و گفت - من نمیخواستم اینجوری بشه! بعد از اینکه ماجرا رو تعریف کرد فقط تونستم بگم خاک تو سرت، قرار نبود تا این حد بخواهیم پیش بریم، میفهمی؟! اگه اتفاق بدتر از این براش میافتاد، میخواستی چی کار کنی؟ امیر با پشیمانی گفت -داداش من فقط میخواستم شوخی کنم و با شوخیهام بهش نزدیک بشم، همین! - فعلا که گند زدی به همه چی. داشتم با امیر بحث می کردم که صدای جیغ ستاره رو شنیدم -بچهها به هوش اومد! سارا پرید روی تخت نازنین -خوبی نازی؟ چی شدی تو آخه! نازنین با لبخندی بی جونی زد و آروم جواب داد - آره خوبم، فقط یکم سرم گیج میره!ستاره تو که حالت از من بد تره! نترس عزیزم هنوز زندم! امیر رفت کنار نازنین ایستاد -سلام نازی، ببخشید به خدا... نازنین با خشم نگاهش کرد و گفت -خفه شو، گمشو بیرون! با چه رویی الان اینجایی؟ -تو فقط آروم باش، من همه چیز رو برات توضیح میدم. -توضیحت بخوره تو سرت! گورت رو گم کن، همین الان! - باشه، باشه تو فقط آروم باش! -دیگه هیچ وقت نمیخواهم ریخت نحست رو ببینم، فهمیدی؟ ستاره رفت و دست های نازنین رو گرفت -نازنین دو دقیقه آروم باش، بگو چی شده که انقدر عصبانی هستی؟ @مدیر ویراستار @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 20 1 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
این ارسال پرطرفدار است. Fatika 2,481 ارسال شده در 18 فروردین 1399 مالک این ارسال پرطرفدار است. Share ارسال شده در 18 فروردین 1399 (ویرایش شده) #پارت بیست و سوم نازنین فقط بغض کرد و حرفی نزد جلو رفتم و با شرمندگی گفتم - من به جای امیر معذرت میخوام، من اصلا در جریان این نقشه مسخره امیر نبودم، به نظرم اینجا دیگه جای ما نیست.خداحافظت و بعد اشاره کردم به ستاره که بیاد بیرون -ستاره من میتونم شمارت رو داشته باشم؟ اینجور که معلومه اوضاع قمر در عقرب، بهتره یک مدت هم رو نبینیم -اره، چرا که نه، ...۰۹۱۲ بهراد: ممنونم عزیزم(با یک چشمک ستاره کش) - بابای! *** (بهراد) گوشیم رو برداشتم و شماره ستاره رو که شیطون بلا سیو کرده بودم پیدا کردم، زنگ زدم بهش. - سلام ستاره، خوبی؟ بهرادم! با نازنین حرف زدی ببینی از خر شیطون پایین اومده یا نه؟ -نه به هیچ صراطی مستقیم نیست! - آخه امیر بدجور توی خودش، اصلا افسردگی گرفته. راه نداره هم رو ببینن؟ -نه، امیر کار اشتباهی کرده من هم جای نازنین بودم همین کار رو میکردم. - آخه میدونی، امیر واقعا نازنین رو دوست داره، من اوایل فکر میکردم داره ادا در میاره ولی الان می بینم که واقعا عاشقش شده! - اره، با کاری که کرد، مشخصه چقدر دوستش داره. -باشه عزیزم حالا من رو نزن، ستاره! - هان! - یک چیز بگم پررو نمیشی؟ - نه، بگو! - ببین من احساس میکنم که ازت خوشم اومده، این اولین باره که همچین حسی نسبت به یک دختر دارم، پایه دوستی هستی؟ البته نه دوستی یکی_دو روزهها! @مدیر ویراستار @Elina.. ویرایش شده 7 مهر 1399 توسط Fatika 21 نقل قول لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
پست های پیشنهاد شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .